رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
به محض رسیدن و دیدن درخت‌های سربه فلک کشیده حیاطشون که از در آهنی بیرون زده بود بغض ته سـ*ـینه‌اش رو چسبید و سامان دیگه بیشتر معطلش نگذاشت، در رو باز کرد و ماشین رو برد تو، مریم خانم نفهمید چطوری با لباس های نازکش دوید تو حیاط، نهال نفهمید چطوری روی برف‌های آب نشده توی حیاط قدم گذاشت و جلو رفت و سامان نفهمید که اون مادر و دختر چطور دلتنگ و عمیق همدیگه رو در آغـ*ـوش گرفتن فقط لحظه‌ای رو به یادآورد که مریم خانم دستاش رو محکم دور نهال پیچیده‌، سرش رو به سـ*ـینه فشرده و با لبخندی گرم اونو همراه خودش به داخل سالن میکشونه، خوشحال بود، خوشحال از این‌که باعث و بانی این دیدار بعد از مدتها شده بود.
نشسته بود روی تک صندلی اتاق و به دور و برش نگاه می‌کرد، اتاق کودکی‌هاش بود، همونجایی که روزهاش رو بدون شبنم و لاله توش سپری کرده بود، همونجایی که خاطره‌هاش دونه‌به‌دونه شکل گرفته بود، مریم خانم که مقابلش ایستاد نهال نیم‌خیز شد برای این‌که جاش رو به مادرش بده اما مریم خانم دست رو شونه اون گذاشت و مجبورش کرد که بنشینه و بعد خودش کودکانه مقابل اون زانو زد، دست‌های ظریف و سرد اونو تو دست گرفت و گفت:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نهال شبیه همیشه لبخندی گرم به روی اون پاشید و مریم خانم ادامه داد:
- سیزده سال به نگاهت عادت کردم، با خنده‌هات خندیدم و برخلاف میلم با گریه‌هات گریه کردم، سخته که این سیزده سال رو از یاد ببرم، خوشحالم که می‌بینم امید رو سفت و سخت چسبیدی، این کار منو راحت‌تر می‌کنه، دل‌کندن رو راحت‌تر می‌کنه.
قلب نهال از جا کنده شد، رفتن! نبودن! مریم مامان از چی حرف می‌زد!
صدای مریم خانم سکوت سرد اتاق رو شکست:
- سامان باید برگرده، پروژه تحقیقاتی‌ش داره شروع میشه و گروهشون به اون نیاز داره، از من و پدرت خواسته تا پایان پروژه اش همراهش باشیم، نمی‌دونم، نمی‌دونم بهت گفته یا نه اما اون بیشتر از ما دلتنگ و نگران توِ، یه‌جورایی دلش رو باخته، بد باخته.
نهال رنگ‌به‌رنگ شد و از شرم صورتش رو برگردوند و مریم خانم ادامه داد:
- اون‌وقت‌ها که زنگ می‌زدم و لحظه‌به‌لحظه اخبار عروسی‌ات رو بهش می‌دادم نمی‌فهمیدم که داره چی می‌کشه، من می‌خندیدم اما اون بغض می‌کرد، من ذوق لباس عروسی تو رو داشتم و اون اشک دل‌سوختگی خودش رو می‌ریخت، مادر زرنگی نبودم، نه برای تو و نه برای اون، می‌خواستم تا همیشه خواهر و برادر بمونید اما دل اونو و غریبگی تو نذاشت، شاید همینم باعث شد که سامان یه‌حال و هوای دیگه‌ای پیدا کنه و حتی اون‌حال و هوا رو تا همین الانم داشته باشه، من مادرشم، حتی فرق نفس کشیدن دیروز و امروزش رو می‌فهمم چه‌برسه به‌حال عاشقی و دلدادگی.
نهال زل زد تو چشم‌های عسلی رنگ مریم مامان و گفت:
- کی بر می‌گردید؟
- هیچی معلوم نیست نهال جان، نمی‌دونم پروژه‌ش چقدر طول می‌کشه؛ دلم می‌خواست وقتی که دخترم شدی هرجای دنیا که پا میزارم تو رو هم همراه خودم ببرم اما حالا به جایی رسیدم که می‌بینم اگرم بخوام نمیشه، تو دیگه فقط متعلق به من نیستی، حالا یکی کنارته که بیشتر از ما برات دل می‌تپونه، بیشتر از همه هواخواهته و دوستت داره و این دل منو قرص می‌کنه.
نهال پر از نیاز آغـ*ـوش باز کرد و شونه‌های افتاده مریم مامان رو محکم تو سـ*ـینه فشرد و هردو تا ساعت‌ها گریه کردن و لبخند زدن و خاطره بازی کردن.
یک‌ساعت بعد وقتی ناصرخان هم اومد و بهشون ملحق شد و کلی از روزهای خوب گذشته گفت نهال زمان رو کامل از یاد برد و فراموش کرد که حتی به امید زنگ بزنه، لحظه خداحافظی مقابل هردوی اون‌ها ایستاد و با لبخندی که همیشه گرم و صمیمی روی ل*ب*هاش می‌نشست گفت:
- شما بهترینید، هرجایی که برید خوبی و مهر هم همراهتونه، شما 13 سال پیش قلب منو شاد کردید، اعتراف می‌کنم که تو این‌همه سال عرضه‌ای نداشتم تا تلافی این شادی رو بکنم امااین بدونید تاهرجا که زنده باشم و زندگی کنم همیشه مدیون محبت شما هستم، تا زنده ام دوستتون دارم و همیشه دعاگوتون هستم.
با قدم‌هایی تند اما شمرده سالن رو ترک کرد، مریم خانم آروم لبش رو گزید و زد زیرگریه و ناصرخان رو به سامان گفت برسون و سامان بی‌درنگ راه افتاد، سرما بیداد می‌کرد و نهال این سرمای استخوان‌سوز رو نمی‌فهمید، توی خیابون به تنهایی می‌رفت و سامان با سرعت کم ماشین اونو دنبال می‌کرد، آرنجش رو از پنجره بیرون داده و دستش رو مشت کرده روی صورتش گذاشته بود و تا چندتا خیابون فقط تعقیبش کرد تا اینکه سر‌یه پیچ براش بوق زد و سوارش کرد، تا شهرری یک‌ساعت و نیم راه بود، نهال اون یک‌ساعت رو سکوت کرد و سامان هم نخواست اون سکوت رو بشکنه.
-پروازتون کیِ؟
سامان دستاش رو روی سقف ماشین به‌هم قلاب کرد و با نیشخند گفت:
- بابا گفته بهت نگم.
نهال به‌آهستگی و ناز پلک‌ها رو باز و بسته کرد و گفت:
- اذیتم نکن.
سامان یه لبخند گا و گشاد کشید رو لباش و گفت:
- سه روز دیگه!
نهال به دور و برش نگاه کرد و بعد زیرلبی گفت:
- سه روز دیگه، همگی شما، خانواده رویاهای من! تو اکراین... . 13 سال خوبی بود، زود گذشت، خیلی زود گذشت.
- همچین زود هم نگذشت، گرد و غبار پیری رو موهای بابا، چین‌و چروک صورت مامان، کهنسالی اون درخت سیب تو حیاط، نهال همه اینا گذر 13 سال رو به خوبی نشون میده، چطوری میگی که زود گذشته؟!
نهال لبش رو مچاله کرد و گفت:
- برای من زود گذشت، مثل گذر کردن فصل بهار، مثل پاییزو مثل همین برفی که صبح بارید و تا شب نصفش آب شد.
- دوست داشتم همرامون بودی.
- برمی‌گردید؟
سامان سرش رو تکون‌تکون داد و گفت:
- آره... آره بر می‌گردیم اما نه به این زودی، می‌دونی! هیچی دست ما نیست، ممکنه رفتن ما هیچ بازگشتی... .
نهال یهو خیلی سریع با دست جلوی دهان اون رو گرفت و گفت:
- دیگه این حرف رو نزن سامان!
سامان که حال یهو پریشون شده اون رو دید آروم دست اونو گرفت و پایین کشید و بعد گفت:
- خیلی‌خب آروم باش، آروم باش عزیزم.
نهال یه‌قدم جلوتر اومد و با اون سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه شد، یه‌نگاه کوتاه به سر و صورت مرتبش انداخت و بعد در حالی‌که آب دهانش رو محکم قورت می‌داد گفت:
- دلم برات تنگ میشه، بهت عادت کرده بودم، به حرفات، خنده‌هات، غیرتی شدنت، واقعا در حقم...
سامان نخواست بشنوه که در حقش برادری کرده، با خودش دودوتاش کامل چهارتا بود و نمی‌خواست پنهان کنه این دوست داشتن عمیق رو، حتی اگه همه دنیا هم نهال رو میوه ممنوعه اون می‌کردن باز هـ*ـوس چیدنش رو داشت.
چند دقیقه که گذشت سامان به‌خودش جرات داد و گفت:
- اجازه میدی بغلت کنم؟
نهال گچ شد و اومد آنی چیزی بگه که دهانش بی‌کلام باز موند، این پسر افسارِ احساس پاره کرده بود و نمی‌فهمید که با این‌درخواست چه به‌دل نهال و من بعد به دل خودش میاره، نهال درخواست اونو رد نکرد و دست به بازوهاش گرفت، به جلو خم شد و بعد از اون سامان با یه جهش محکم و بی‌تحمل اون تن داغ از شرم و حیا رو به خودش فشرد، دستاش رو دور اون محکم کرد و با جرأت صورتش رو خوابوند رو پیشونی اون، حس می‌کرد تمام عضلات صورتش نبض می‌زنه، داغ و پرهیجان نفس کشید و لب زد:
- دوستت دارم.
نهال بی‌مقدمه گفت:
- فراموشم کن سامان، خواهش می‌کنم.
سامان بی‌دلیل بغض کرد:
- نمی‌خوام از احساسم چیزی بگم اما خواهش می‌کنم بذار تو آغوشت آروم بشم.
نهال مثل یه‌مادر که بچه کوچیکش رو تر و خشک می‌کنه آروم‌آروم دست کشید پشت اون و سعی کرد به خودش مسلط بشه و سامان چند دقیقه بعد بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای در حالی‌که تو چشماش برق اشک به وضوح قابل مشاهده بود از اون جدا شد و خیلی زود سوار ماشین شد و با خداحافظی کوتاهی اونو ترک کرد و نهال آشوب‌شده از این‌همه حس بکرو تازه کلید رو تو قفل در چرخوند و وارد حیاط شد
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    سکوتی محض خونه رو در برگرفته بود و چراغ‌های خاموش دوطبقه و زیرزمین نشون می‌داد که همه اهالی خوابن، حتی امید. بی‌تفاوت و بی‌سروصدا حیاط خلوت و تاریک رو پشت سر گذاشت و آروم از پله‌های زیرزمین رفت پایین، ترس و وحشت بی‌دلیلی بهش مستولی شده بود، با هر قدمی که بر می‌داشت یه‌نگاهم به پشت سرش می‌انداخت تا این‌که رسید به در نیمه‌باز زیرزمین، مطمئن شد که امید خونه است، وارد شد و چند دقیقه‌ای تو اتاق سرد که بخاطر بازموندن در از گرماش کاسته شده بود راه رفت و با پیدا کردن کلید برق، نور رو به اتاق هدیه کرد، حالا دیگه دقیق با چشماش همه‌چیز رو دور می‌زد: آشپزخانه، رختخواب‌ها، جالباسی و جاکفشی، میزآینه و کمد، ناگهان نگاهش به گوشه کمد لباس‌ها درجا زد، امید همون‌جا چمباتمه زده بود و زانوهاش رو تو بغـ*ـل داشت، به دیوار روبروش خیره شده بود و صورتش بی‌روح بود، نهال نفس خسته‌ش رو بیرون داد و گفت:
    - تو اینجایی؟
    امید لب‌ها رو کشید به نیش دندوناش و گفت:
    - تاحالا کجا بودی؟
    نهال روسری اش رو همراه پالتو به سمت جالباسی برد و گفت:
    - خونه آقای شفیعیان، خونه خانواده‌ام.
    امید پوزخند زد و گف‌:
    - خانواده؟!
    نهال متوجه طعنه کلام اون شد و خیلی زود سعی کرد جمله‌های بعدی‌اش رو اضافه کنه:
    - مامان اینا دارن میرن، همراه سامان میرن اکراین، اونجور که از همدیگه خداحافظی کردیم فکر نکنم حالاحالاها... .
    امید کلام اونو برید:
    - چه‌جوری رفتی؟
    نهال روبروی اون ایستاد و با یه خنده مصنوعی گفت:
    - یعنی چی چطور رفتم؟ خب... خب سامان اومد دنبالم، البته خیلی اصرار کرد و من نتونستم مقاومت کنم.
    یهو رنگ صورت امید برگشت و با شتاب از روی زمین بلند شد:
    - می‌دونستم! می‌دونستم باز اومده و اصرار کرده، باز با حرفهای پوچش خامت کرده.
    نهال نالید:
    - امید تو چرا این‌طوری شدی؟
    امید قدعلم کرده و دست‌به‌کمر مقابل اون ایستاده بود، نهال تو چشم‌های خسته اون نگاه کرد و گفت:
    - خیلی‌خب معذرت می‌خوام.
    - دیگه نمی‌خوام اسم سامان تو این خونه بیاد.
    نهال لرزید و گفت:
    - اون... اون...
    -اون هیچکس تو نیست!
    - امید...
    فریاد امید یه مهرسکوت محکم رو لب‌های نهال بود، یه نیم‌نگاه طولانی به اون انداخت و بعد پناه برد به آشپزخونه کوچیکش اما آتیش عصبانیت امید تازه جون گرفته و مدام شعله‌ور می‌شد:
    - همین‌که گفتم، نمی‌خوام اسمش بیاد، شنیدی چی گفتم؟
    نهال سینی استکان‌ها رو تو ظرفشویی گذاشت و وقتی امید همین‌جور سرش فریاد زد نهال کم‌آورد و با حرص به سمتش برگشت:
    - من و سامان 13 سال باهم بودیم، باهم بزرگ شدیم درست مثل یه‌خواهر و برادر واقعی، تو حق نداری مانع دیدار من با اون بشی.
    امید سری تو هوا چرخوند و گفت:
    - خوبه! خوبه، بهت خوب یاد داده با من چطوری رفتار کنی.
    نهال با لحن گزنده‌ای تو صورت اون گفت:
    - من! من! مگه تو کی هستی؟
    امید آتیشی شد، سینی استکان‌ها رو با دست پر قدرتش پرت کرد وسط آشپزخونه و نعره کشید:
    - می‌خواستم همینو بشنوم، بشنوم که کی‌ام.
    نهال دست روی قلبش گذاشت و با ترس و لرز عقب رفت، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - تو... تو... تو دیوونه‌ای.
    بغضش ترکید و از آشپزخونه زد بیرون، امید دنبالش رفت، انگشت اشاره‌اش رو بالا گرفت و شروع کرد به حرف زدن:
    - دیگه نه اسمش نه خودش و نه تلفنش نباید تو این خونه بیاد، می‌فهمی چی‌میگم؟
    نهال از ترس تکیه کرده بود به دیوار پذیرایی و ناخنش رو می‌جوید و امید بی‌وقفه حرف می‌زد:
    - ازش بدم میاد، نمی‌تونم تحملش کنم، اون... اون می‌خواد جای منو تو قلبت بگیره، نادون نیستم این چیزها رو می‌فهمم.
    - نه... نه تو نمی‌فهمی، متوهمی، اینجا نیستی.
    - انقدر با این حرفا منو حرص نده نهال، می‌دونی که خونم به جوش بیاد...
    - چکار می‌کنی؟ مثلا خونت به جوش بیاد چه‌کار میخوای بکنی؟
    قفسه سـ*ـینه امید چنان بالا و پایین می‌رفت که انگاری قلبش می‌خواست سـ*ـینه رو بشکافت و بزنه بیرون، پر از عصبانیت تو چشم‌های سرخ نهال زل زد و گفت:
    - نکن نهال، بد نکن با زندگیمون.
    نهال اما انگار خاموش نمی‌شد، آنقدر زیر بار حرف‌های امید له شده بود که هرکار می‌کرد آروم نمی‌شد، لب باز کرد و با حالت خاصی گفت:
    - سامان اگه از این‌جا هم بره باز من دلتنگشم، باز بهش تلفن می‌زنم، باز به حرفاش گوش میدم و فراموشش نمی‌کنم، اون یه جز‌‌ء از خانواده ایه که یه‌روزی برای من شدن، یه جزء مهم از این خانواده است که من دوستش دارم و کنارش نمیزارم.
    امید لرزید، دستاش رو مشت کرد و نهال دوباره گفت:
    - تو حالت خوب نیست، خرابی! همینم باعث شده که از برادرم واسه خودت رقیب بسازی.
    امید آهسته گفت:
    - سامان برادرت نیست، اون عاشق و دلباخته اته!
    نهال برخلاف باور حرف امید که کاملا درست بود جیغ زد:
    - نیست! نیست! نیست امید!
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    امید بی‌هوا و بی‌رحم دوتا سیلی به چپ و‌ راست صورت اون زد و فریاد کشید:
    - هست! هست، دِ لعنتی اون عاشقته حالیت نیست.
    پر از بغض دستاش رو دوطرف صورت نهال چسبوند و بعد گفت:
    - یه مردم، نگاه همجنسم رو می‌شناسم، چرا با من بازی می‌کنی؟ من بخاطر تو لگد زدم به تمام پل‌های پشت سرم، من دارم تو گُه دست‌و پا می‌زنم بخاطر تو، لیاقت من این خونه است؟ لیاقت تو این زندگیه؟
    با دستهاش که حالا رها شده بود دورتا دور اتاق رو نشون داد و بعد نشست رو زانوهاش، سرش رو میون دست‌ها فشرد و هق‌هق کرد:
    - عاشقتم... عاشقتم نهال، طاقت ندارم ببینم ازم می‌گیرنت، دوست داشتنم رو بفهم.
    نهال دست جای سیلی که حسابی می‌سوخت کشید و بعد به اشک‌های گرمش فرصت ریزش داد، باور نمی‌کرد که دست‌های نوازشگر امید این‌بار صورتش رو با سیلی سرخ کرده باشه، چشماش رو به زمین دوخت و بی‌صدا اشک ریخت.
    حال و هوای اون‌شب حال و هوای غریبی بود‌؛ توران خانم و شوهرش همراه پیرزن‌وپیرمرد تو حیاط بودن، متوجه دعوای زن و شوهر جوان شده بودن، چندین بار توران خانم خواست بره پایین و میانجیگری کنه که پیرمرد با عصاش مانع اون شد و گفت تو زندگیشون دخالت نکنید، زن و شوهرن، خودشون مشکلشون رو حل میکنن و امید اون‌شب نتونست مشکلش رو حل کنه، هیچ‌وقت با نهال بد حرف نزده بود اما امشب این‌کار رو کرد، هیچ‌وقت تو تمام طول دوران نامزدی و عقد و چندماه اوایل عروسی‌اشون به نهال تو نگفت اما امشب روش دست بلند کرد، ازخودش قد به‌دنیا بیزار شده بود، داشت دیوونه می‌شد، خیلی‌وقت بود که نهال به‌خواب رفته بود، چندین بار رفت سمتش و به صورتش نگاه کرد، رد انگشت‌های بی‌رحم خودش رو دید و منزجرانه دست‌ها رو مشت کرد، نهال وقتی بی‌حرکت می‌شد جذاب و معصومانه‌تر از همیشه می‌شد، انقدر که هرآدمی رو وسوسه درآغوش کشیدن می‌کرد، آروم دستش رو روی بازوی نهال کشید و زیرلبی گفت:
    - منو ببخش عزیزم!
    اما نهال اصلا تو حال‌و هوایی نبود که جملات اونو بفهمه، غوغای درونش کم‌کم به اوج رسید و تمام بدنش سفت و سخت شد، دندون‌هاش قفل‌شد و حمله تشنجی بهش دست داد، امید ترکید از گریه و دست‌و پاهای اونو گرفت تا کمتر براثر لرزش به زمین کوبیده بشه، به صورتش خیره شد که تمام رگ و ریشه هاش بیرون زده بود و دیگه جذابیت قبل رو نداشت، دهنش کج شده و کف کمی بالا‌آورده بود، دست‌های قفل شده اونو آروم ازهم بازکرد و تو گوشش زمزمه کرد:
    - آروم باش نهالم، آروم باش!
    کم‌کم که نهال آروم گرفت و مثل همیشه به خر‌خر افتاد امید زیرزمین رو به سمت طبقه بالا ترک کرد و درست جلوی در عباس‌آقا و توران خانم ایستاد، به آرومی زد به در و صداش کرد:
    - عباس‌آقا؟ عباس‌آقا؟
    توران خانم که تو راهرو بود صدا رو زودتر شنید و همسرش رو خبر کرد، وقتی‌که عباس‌آقا مقابل امید ایستاد در حالی‌که نگرانی تو چشماش موج می‌زد با اضطراب گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    امید دستپاچه و گیج گفت:
    - ببخشید که بد وقت مزاحمتون شدم، خواستم بگم اگه امکان داره...
    توران خانم از پشت شوهرش بیرون اومد و گفت:
    - برای نهال خانم اتفاقی افتاده؟
    امید به‌صورت هردوی اون‌ها خیره شد و بعد درحالی‌که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
    - بی‌حال، راستش یه‌کم باهم بحثمون شد، اونم عصبانی شد، حالا اگه امکان داره...
    بازم توران خانم حرفش رو قطع کرد:
    - می‌خواهید ببریدش درمونگاه؟
    امید گفت:
    - اگه مزاحمت برای عباس‌آقا نباشه.
    عباس‌آقا به سرعت برگشت تو اتاق تا سوئیچ ماشین برداره، درحالی‌که شلوارش رو بالا می‌کشید خطاب به امید گفت:
    - این‌حرفا چیه امید خان؟ همسایه واسه همین موقع‌هاست دیگه.
    امید با عذرخواهی و تشکر برگشت تو زیرزمین تا نهال رو آماده کنه و عباس‌آقا هم به همسرش سفارش کرد که به‌پیرزن و پیرمرد چیزی نگه، یک‌ربع بعد اونا سوار بر ماشین از خونه خارج شدن و به سمت درمانگاه حرکت کردن، درمانگاه بهشون نزدیک نبود و تقریباً20 دقیقه تو راه بودن، نهال هنوز هم بی‌حال بود و با چشم‌های نیمه‌باز به امید خیره بود، امیدی که دقیقه‌به دقیقه سربرمی‌گردوند عقب و با نگرانی به اون خیره می‌شد، عباس‌آقا آروم دست رو دستش فشرد و گفت:
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - چیزی نیست امید خان، انقدر نگران نباش، جر و بحث زن و شوهری دیگه، درست میشه ایشالا، به خودت نگیر.
    امید سرش رو تکیه داد به صندلی و به‌فکر فرو رفت، عباس‌آقا نمی‌دونست که نهال صرع داره، نمی‌دونست که مشت‌مشت قرص می‌خوره و هرچند وقت یکبار بخاطر هیجان و استرس و عصبانیت شدید بهش حمله دست میده، عباس‌آقا نمی‌دونست نهال و امید تو چه باتلاقی دارن دست و پا میزنن و صداشون در نمیاد.
    ساعت از 2 نیمه‌شب هم گذشته بود که رسیدن درمانگاه، نهال یه‌کم به‌حال بود و می‌تونست راه بره، امید فقط زیر بازوش رو گرفت که تعادلش رو از دست نده، یه‌پرستار توی درمانگاه متوجه رنگِ پریده نهال شد و سریع به کمکش شتافت، اتاق دکتر شیفت شب گاهی پر می‌شد و گاهی خالی، عباس‌آقا رو صندلی‌های انتظار تو سالن نشست و امید همراه نهال وارد اتاق پزشک شد، سریع به نهال سرم وصل کردن و دو تا آمپول قوی بهش زدن، چندتا معاینه مختلف انجام شد و دکتر داشت از اتاق خارج می‌شد که یه‌پرستار دوید به سمتش و بیخ گوشش چیزی گفت، طولی نکشید که دکتر دوباره عقب‌گرد کرد و این‌بار گوشی معاینه رو روی شکم نهال گذاشت، بعد از حدود 10 دقیقه معاینه دقیق و سفارش آزمایش خون و چندتا ویزیت دیگه رو به امید گفت:
    - می‌دونستین خانومتون بارداره؟
    خون تو رگ‌های امید لحظه‌ای یخ بست، یه‌نیم نگاه به نهال که اونم با تعجب کمتری دست رو شکمش گذاشته بود انداخت و بعد تته پته کنان گفت:
    - م... م... من... دکتر... د... دکتر جدی... جدی میگین؟
    دکتر که تقریبا همسن و سال خودش بود چیزهایی تو دفترچه نهال نوشت و بعد گفت:
    - نمی‌تونم چون بارداره داروی خاصی براش بنویسم، باید حتما بره زیر نظر متخصص.
    یه نگاه زیرچشمی از بالای عینکش به امید انداخت و ادامه داد:
    - دکتر داره؟
    امید اصلاً این‌جا نبود، مات و متحیر خیره شده بود به نهالی که حالا معصوم‌تر از همیشه روی تخت دراز کشیده بود، یکساعت بعد وقتی سرم نهال تموم شد دستش رو گرفت و بردش بیرون و عباس‌آقا خیلی زود اونا رو به خونه رسوند، توران خانوم دم در کمک کرد و نهال رو به اتاق خودشون برد و وقتی تو رختخواب گرمش خزید با چشماش از اون تشکر کرد و گفت می‌تونه به خودش برسه، امید به محض اینکه در رو بست دوید و خودش رو به نهال رسوند جلوی رختخوابش زانو زد و گفت:
    - الهی دورت بگردم تو چرا هیچی به‌من نگفتی؟ خودت میدونستی؟ چند وقت بود عقب انداخته بودی... آخ‌آخ آخ... من که تاریخ همه دوره‌هاتو می‌دونستم... چقدر غافل بودم این مدت... ببخش عزیزم... ببخش نفسم.
    جلوتر رفت و دستاش رو برای درآغوش گرفتن اون باز کرد اما نهال با اکراه رو گرفت و خودش رو عقب کشید و امید با دست‌هایی که بی‌نصیب مونده بود موهای پریشون رو عقب زد و گفت:
    - حق داری ازم دلخور باشی، امشب احمقانه‌ترین رفتار رو باهات داشتم، حالم اصلاً خوب نبود، سامان هم بهانه شد.
    نهال دست‌ها رو رو سـ*ـینه جمع کرد و گفت:
    - تو مدتهاست که دنبال بهانه می‌گردی و حواست نیست.
    - گفتم که حق با توِ، حالا دیگه فراموش کن، جای من نیستی و حالم رو نمی‌فهمی، حیف نیست شب به این قشنگی رو با اخم‌هات خراب می‌کنی؟ ولش کن... دست کشید روی شکم صاف نهال و گفت:
    - جون این فندق کوچولو ولش کن، فراموش کن.
    نهال خیلی ناخودآگاه دست رو دست اون گذاشت و گفت:
    - جونش رو قسم نخور.
    امید چشم درشت کرد و گفت:
    - چی‌شد چی‌شد؟ از الان هواداری! پس تکلیف من چی میشه.
    نهال لب به خنده گشود و گفت:
    - تو تنبیهی.
    امید به آرومی روی اون خیمه زد و گفت:
    - چنان تنبیهی نشونت بدم که تا توان داری واسه اطرافیانت تعریف کنی.
    و نهال تا اومد اونو از روی خودش کنار بزنه امید دست‌های اونو قفل دست‌های خودش کرد و با بـ..وسـ..ـه دهانش رو بست.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    فقط 15 روز از رفتن خانواده شفیعیان به اکراین گذشته بود، فقط 15 روز از خبر بارداری نهال گذشته بود، فقط و فقط 15 روز امید مثل پروانه به دور نهال و نوزاد در راهشان چرخید بعد از اون... .
    یکی آروم دستش رو گذاشت رو شونه نهال، نهال وقتی صورتش رو برگردوند فاطمه رو دید، سرتاپا سیاه‌پوش و غرق غم، زودی خودش رو انداخت تو بغـ*ـل نهال و زار زار گریه کرد، دوسه روزی بود که خونه‌شون حسابی شلوغ و به‌هم ریخته شده بود، صبح و ظهر و شب مهمون می‌اومد و طنین صدای قرآن سرتاسر خونه رو فرا می‌گرفت، پیرمرد صاحبخونه صبح یه‌روز سرد زمستونی تو خواب سکته کرد وحتی فرصت نکرد آخرین نفس‌هاش رو تو بیمارستان بکشه، نهال اون‌روز تو خونه تنها بود، تنها بود که با صدای جیغ پیرزن از خواب پرید، دوان‌دوان پله‌های سیمانی رو رفت بالا و خودش رو به درگاهی اتاق پیرزن و پیرمرد رسوند، پیرمرد کف اتاق ولو شده بود و پیرزن بالای سرش شیون، می‌کرد و توران خانم عروسشون چنان با کف دست بر فرق سرش می‌کوبید که اشک فواره می‌زد بیرون، عقب رفت، ترسید و عقب‌عقب رفت، اون‌قدر عقب که متوجه پله‌های ورودی به پذیرایی اونا نشد و سرازیری رو اومد پایین، تقریباً با شتاب پرت شد پایین و وقتی به‌هوش اومد تو بیمارستان بود، جنین سه‌ماهه‌ش که فقط 15 روز به بودنش عادت کرده بود سقط شده و اون تو حال و هوای عجیبی بود، دو روز بستری شد و بعد از مرخص شدن اومد خونه، خونه‌ای که با غم امید براش شده بود ماتمسرا.
    و حالا توی حیاط یه‌گوشه‌ای برای خودش کز کرده بود و به کار کردن اطرافیان نگاه می‌کرد، پسرهای پیرمرد که یکیشون پدر اخموی فاطمه بود حسابی زحمت می‌کشیدن، همسراشون برنج و لپه پاک می‌کردن و بقیه دخترهای جوان گردوها رو با وسواس لای خرما می‌کردن و به‌حلواهای طلایی و روغن انداخته شکل و مدل می‌دادن، فردا ختم پیرمرد بود و اونا به قول خودشون مهمون از شهرستان زیاد داشتن، فاطمه خیلی زود از نهال جدا شد و به جمع دخترها پیوست؛ پیرزن حسابی تو خودش بود و بدجور افسرده شده بود، با کسی حرف نمی‌زد و بی‌صدا اشک می‌ریخت، نهال خوب می‌دونست بعد از تموم شدن این روزهای شلوغ و پرهیاهو همه به خونه‌هاشون بر می‌گردن و از اون پیرمردی که تا دیروز اسم بزرگ خاندان رو یدک می‌کشید و برای خودش برو و بیایی داشت فقط یه قاب عکس باقی می‌مونه با روبان مشکی کنارش.
    چند دقیقه‌ای همون‌طور مات و مبهوت به دور و برش نگاه کرد تا این‌که چشمش به جلوی در آهنی حیاط افتاد، امید با حالی پریشون و شونه‌هایی افتاده و کمری که نهال احساس می‌کرد اگه خم بشه حتماً می‌شکنه وارد حیاط شلوغ شد، نهال روی پاهاش ایستاد، امید به فامیل‌های تازه رسیده تسلیت گفت و مستقیم به سمت اتاقشان رفت، حال و هواش حال و هوای غریبی بود، عین این سه‌چهار روز رو سرکار نرفت و خودش رو تو اتاق زندانی کرد، سهمیه آب و غذاش شده بود غصه و گریه‌های بی‌صدا تو تاریکی، باور نمی‌کرد که انقدر راحت بچه‌شون رو از دست داده باشن، دلبستگی کوتاهی بود که به‌شدت بهش امید بسته بود.
    تاج گل‌ها آماده بود برای سرخاک رفتن، زن‌های چادر به‌سر زیر دست پیرزن رو گرفته و به سمت در خروجی هدایتش می‌کردن، بچه‌های عباس‌آقا با شیطنت و سر و صدا دنبال مادرشون دویدن و حیاط خیلی زود خالی شد، فقط چند نفر باقی‌ماندن تا هوای دیگ های برنج و خورشت رو داشته باشن، سر و صداها که خوابید، نهال آماده شد که به اتاقشان بره که عروس بزرگ پیرمرد یعنی مادر فاطمه اونو صدا زد و گفت:
    - نهال خانم؟
    نهال خیلی زود سرش رو به سمت صدا چرخوند و با لبخندی بی‌روح گفت:
    - جانم نرگس خانم؟
    زن نزدیکتر اومد و درحالی‌که با یه‌پارچه گل‌گلی چربی‌های روی دستش رو پاک می‌کرد گفت:
    - شما تو این مدت خیلی زحمت کشیدید، هم شما، هم امیدتان، به‌خدا ما راضی نبودیم، مخصوصاً این‌که شما تو حال و هوای خوبی هم نبودید، به‌خدا وقتی از فاطمه شنیدم که چه اتفاقی براتون افتاده حسابی ناراحت شدم، آخه یه‌جورایی تقصیر ماها شد، اگه مادرجون جیغ نمی‌کشیدن... اگه از اون پله‌ها بالا نمی‌رفتی... حالا...؟
    نهال پر از غصه اما با ظاهری حفظ شده از آرامش گفت:
    - اتفاقیه که افتاده، تقصیر هیچکس نیست، این خواست خدا بوده.
    زن به دست‌های خودش نگاه کرد و بعد گفت:
    - قربون دل صبورت برم، انشاالله خدا دوباره...
    کسی زن رو صدا زد و به دقیقه نکشید که اون با عذر و معذرت به سمت دیگ‌ها رفت و بعد با کمک یه‌نفر دیگه درب آهنی رو برداشت و با ملاقه افتاد به جون گوشت و لپه‌های غلیان در آب و نهال هم بی‌هیچ حرکت تازه‌ای پله‌های منتهی به اتاقشان رو رفت پایین و مستقیم خیز برداشت سمت بخاری، جلوی بخاری ایستاد و بعد دستاش رو روی محفظه گرفت، وقتی گرما رسوخ کرد به همه جون و تنش و سستش کرد، چرخید و توی اتاق تاریک دنبال امید گشت، امیدی که تو این چند روز ساکت و مغموم یه‌گوشه کز کرده و حتی با اون حرف نمی‌زد، زندگی باز اون روی تلخش رو رونمایی کرده بود، نهال پشتش رو داد به بخاری و در حالی‌که اشک‌هاش رو می‌شوند رو گونه گفت:
    - من عرضه نداشتم، نتونستم اونجور که باید از بچه‌ام نگهداری کنم، من کوتاهی کردم، من بازم... .
    امید ترکید از گریه‌ و بالاخره ناله سر داد و نهال هم با گریه اون گریست و سعی کرد خودش رو حسابی خالی کنه، در عرض این چهارده پانزده روز چندین بار حمله‌های تشنجی بهش دست داده بود که پایان همشون منتهی شده بود به سردردها و سرگیجه‌های طولانی که حتی با دمنوش‌های همیشگی و مسکن‌های قوی هم آروم نمی‌شد.
    سامان بعد از رسیدنشون چندین دفعه زنگ زده بود و نهال هم با اون و هم با خانم و آقای شفیعیان حرف زده بود اما تو صحبت‌هایش به زبون نیاورده بود که بارداره، خجالت می‌کشید و حالا که بچه تلف شده بود از این نگفتن بیشتر می‌سوخت چرا که احتیاج داشت با یکی در مورد این اتفاق حرف بزنه، گریه کنه تا حال پریشون کمی تسکین بگیره، امید تو خودش بود و به‌زور حرف می‌زد، کارها و رفتارهاش طبیعی نبود و این نشون می‌داد خیلی بیشتر از نهال وابسته اون جنین چند ماهه بوده، سردرد همراه همیشگی‌اش شده بود و گاهی از بی‌خوابی می‌زد به حیاط و تا خود صبح راه می‌رفت، نهالسعی می‌کرد اونو به زندگی برگردونه اما انگار نشدنی بود، حال خودش هم بهتر از اون نبود اما باز قابل تحمل‌تر به نظر می‌رسید، آخ که این‌جور وقت‌ها چقدر درددل یه مادر تاثیرگذاره، چقدر این‌وقت‌ها حرف‌های یه‌پدر می‌تونه آرامش‌بخش باشه، اما برای امید و نهال حتی تصور بودن یه‌پدر و مادر در کنارشون رویا بود و خیال.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا با دست گوشه سرش رو کمی فشرد، کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد و نم اشکی رو که بخاطر تنهایی امید و نهال به چشم نشوند بود با انگشت شست و اشاره زدود، صدای پدرش به گوش رسید:
    - آبجی خانم یه شربت سکنجبینی، خاکشیری، آلبالویی، چیزی به ما میدی؟
    صدای عمه‌سوری به ثانیه نکشید که جوابش داد:
    - حتماً.
    طلا به آرامی نوشته‌ها رو زد زیر بغـ*ـل و از اتاق رفت بیرون، پدرش رو یکی از کاناپه سه‌تایی‌ها ولو بود، عرق از سر و روش می‌بارید، گرمای مرداد ماه یه طعنه بزرگ به خرما‌پزون جنوب زده بود، کلافه دکمه‌های بالایی پیراهنش رو آزاد می‌کرد که متوجه طلا شد، چشمی گشاد کرد و گفت:
    - به‌به‌به باد آمد و بوی عنبر آورد، کجایی تو دختر، نیستی این روزها.
    عمه‌سوری با شربت خاکشیر و تخم شربتی اومد تو پذیرایی و گفت:
    - طلا خانم این روزها کلا این‌جا نیست، غرق غرقه.
    رباب خانم از کانتر آشپزخونه سرک کشید و در ادامه حرف عمه‌سوری گفت:
    - هرچی هست زیر سر اون داستانی که شما آوردی آقا.
    محمودی که محکوم شده بود دست بالا برد و گفت:
    - من تسلیمم.
    رباب خانم دندان قروچه کرد:
    - دیگه حالا؟!
    محمودی یه‌چشمک شیطنت‌آمیز نثار صورت گل انداخته طلا کرد و بعد یواشی گفت:
    - هنوز تمومش نکردی؟
    طلا نفسش رو یه‌ضرب خالی کرد بیرون و گفت:
    - اصلاً دلم نمی‌خواد تموم بشه، اما... اما دیگه چیز زیادی ازش نمونده.
    محمودی یه‌کوچولو خیز برداشت جلو و تقریبا روبروی طلا بهش زل زد و گفت:
    - خب!
    طلا سر تکون داد و گفت:
    - خب...
    محمودی شربتش رو لاجرعه سر کشید و بعد در حالی‌که لبهای خیسش رو به‌هم می‌سایید گفت:
    - طرفدار کدومشونی؟
    طلا به فکر فرو رفت، این‌بار نمی‌تونست مثل قصه‌های قبلی ای که پدرش می‌داد بخونه از بین شخصیت‌ها طرفدار یه‌کدومشون باشه، نمی‌تونست حق بده و حق بگیره، نمی‌تونست دلسوزی کنه، این‌بار یه‌چیزی این وسط گیر بود که بهش اجازه نمی‌داد انتخابی داشته باشه، مات و حیرون که موند محمودی گفت:
    - پس هنوز نتونستی انتخابی بکنی.
    طلا کاغذهای دسته‌شده رو به سـ*ـینه چسبوند و گفت:
    - شاید هیچ‌وقت نتونم انتخابی داشته باشم، همه‌چیز مابین نهال و امید نصف‌نصفه، حق، عشق، امیدواری، تقاص، حتی کینه، خیلی هردوشون تحت تاثیر سرنوشتی قرار گرفتن که شاید حقشون نیست، رنگ دلسوزی‌ام برای هردوشون فعلا یک رنگه.
    عمه‌سوری از پشت‌سر شونه‌های ظریف اونو بغـ*ـل کرد و گفت:
    - چی میگی با داداش خوشگل من...
    دل طلا یهو لرزید و چیزی درونش فرو ریخت، اسم داداش تمام خوبی‌های از سر گذشته طاهر رو براش زنده کرد، یاد طاهر یاد همه داداش گفتن‌های شیرینی بود که حتی لحظه‌ای از زبونش نمی‌افتاد. چه عمر کمی داشت، درست مثل عمر تمام گل‌های فصلی. اشک که جمع شد تو چشماش سوری فهمید که ته دل اونو قلقلک داده، خیلی زود زیر بازوش رو چسبید و بعد گفت:
    - قربونت برم نکن با خودت این‌جوری.
    طلا چرخید و بی‌معطلی خودش رو رها کرد تو آغوشی که گرم‌ترین مأمن شده بود، سوری با پشیمانی تمام از این اتفاق دور کمر اونو گرفت و بردش سمت دیگه پذیرایی، دور از نگاه‌های خیره محمودی و رباب خانم که با نگرانی چشم و ابرو می‌اومد که چی شده دستاش رو رو دست‌های لرزان طلا گذاشت و گفت:
    -نکن با خودت این‌جور، طاهرم راضی نیست.
    طلا هق زد و گفت:
    - دلم براش تنگ شده.
    سوری کالبد لرزان اونو محکمتر به سـ*ـینه فشرد و بعد گفت:
    - می‌فهمم، می‌فهمم؛ دلتنگی درد بزرگیه که اگه راهی برای رفعش نباشه تمام وجودت رو کن‌فیکون می‌کنه، دل منم تنگ آرمانِ، تنگ جوونی از دست رفته‌ام، تنگ اون خامی‌ها و تجربه‌های بکری که خودم با دست خودم تلخشون کردم... دلم تنگ تورجِ، اونی که با وجود تمام پستی‌ها و هرز بودن‌هاش از ته قلبم پاک نشده، پاک نشده چون یه‌روزی بدجور اسمش حکاکی شده، می‌بینی! دلتنگی‌هام رفع نشده چون راهی بلد نبود براش و حالا کن فیکونم، تمام وجودم کن‌فیکونِ.
    این‌بار طلا بود که دست دور شونه عمه‌پیرش می‌انداخت:
    - قربون دلت برم.
    سوری نیمچه اشک نشسته گوشه چشمش رو با پشت دست چروکیده‌ش پاک کرد و بعد زل زد تو صورت طلا، تمام اجزای صورت ظریف دخترانه‌ش رو خوب نگاه کرد و بعد گفت:
    - عاشق بمون و عاشق زندگی کن، اگه شاهرخ عشق واقعی زندگیته باهاش بمون و باهاش بکرترین‌ها رو تجربه کن، بعد از اون نمی‌تونی جاش رو تو دلت به‌ کسی بدی، همون‌طور که من نتونستم تو تمام این سالها جای تورج رو به کسی بدم، عشق یه‌بار میاد و دنبال جای دنج می‌گرده اگه راهنمای خوبی باشی و بهش جا بدی می‌شینه و سند شش دونگ میشه برات اما اگه نخواهیش، اگه نپذیریش میره و گم و گور میشه و اون‌وقت تو میمونی و حسرت ای‌کاش‌هایی که دیگه ثمر نداره، اگه عشق شاهرخ عشقه، اگه سند شش دونگ شده ته دنج قلبت نگهش دار، از دستش نده، جاش رو خالی نکن.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - امیدخان! آقای زرگران!
    نهال به امید نگاه کرد و بعد گفت:
    - صدای عباس‌آقاست.
    امید بلند شد سرپا و گفت:
    - این وقت روز خونه است؟
    نهال ساعت دیواری رو نگاه کرد و گفت:
    - شاید امشب شبکار نبوده.
    امید کاپشن پفکی‌اش رو تن کرد و گفت:
    - برم ببینم چکارم داره.
    نهال پتو رو کنار زد و گفت:
    - منتظرت می‌مونم.
    امید دم در نیم‌نگاهی به نهال انداخت و گفت:
    - فدای انتظارت بشم من.
    نهال لبخند زد و امید زد بیرون؛ عباس‌آقا با دیدن اون دو طرف ژاکت مشکی نخ‌نماش رو به‌هم نزدیک کرد و گفت:
    - احوال امید خان؟
    امید باهاش دست داد و بعد از سلام و حال و احوال گفت:
    - خیره عباس‌آقا؟
    عباس‌آقا اونو کشوند سمت باغچه و به این ترتیب خواست یه خلوت دنج باهاش جور کنه، درحالی‌که نفس‌های گرمش رو ها می‌کرد بیرون و دست‌ها رو می‌مالید به‌هم گفت:
    - کارت چطوره؟ ازش راضی هستی؟ امید دستاش رو کرد تو کاپشنش و گفت:
    - شکر، راضی ایم.
    عباس‌آقا پنجه‌های سردش رو درهم فرو کرد و گفت:
    - ما که وضعیت کار و کاسبی امون حسابی ریخته به‌هم، یه‌روز تصمیم می‌گیرن کارگرها رو عوض کنن، یه‌روز تعدیل نیرو دارن، یه‌روزم قرارداد‌ها رو تا دوسه‌ماه دیگه حواله میدن و روز و شب مردمو خراب می‌کنن، خدا نگذره ازشون داغ به دلمون میذارن با کاراشون، فعلاً که لنگ درهوا موندیم، برو خدا رو شکر کن که فعلاً بچه مچه نداری و اگرنه اگه جای من بودی...
    امید که دید سرما بیش از حد داره استخون می‌ترکونه دستاش رو محکمتر تو جیبش مشت کرد که عباس آقا دست به بازوی اون گرفت و گفت:
    - بریم تو امید خان این‌جا سرده، درست نیست به خدا، شرمنده ات میشم.
    امید تشکر کرد و عباس‌آقا بالاخره بااصرار اونو برد بالا، توران خانم بچه‌ها رو برای خواب راهی کرد و خودش هم رفت تو آشپزخونه تا سرگرم بشه، عباس‌آقا رو مبل راحتی نشست و سریع رفت سر اصل مطلب:
    - ببین امید جان، تو مثل برادر کوچیک من می‌مونی، خدا حفظت کنه برای خانومت و پدر و مادرت، برادر کوچیکم 20 سالش بود که ناکام ناکام تو یه درگیری خیابونی کشته شد، هر وقت می‌دیدمت یاد اونو می‌کردم، به‌خداوندی خدا اصلاً راضی نیستم از حرفی که می‌خوام بزنم اما یه‌جورایی منم تابع خانواده‌ام! برادر بزرگ دارم، خواهر دارم، اونا هم خواسته دارن، این خونه سهم‌الارث همه ماست، پنج‌تا خواهر و برادریم که پدرمون خدابیامرز تا قبل از مرگش اونو برامون تقسیم کرده بود اما اون‌روزها ما همش می‌گفتیم خدانکنه‌ خدانکنه، تا این‌که این بلای ناگهانی یهو به سرمون اومد، پریروز که با خواهر و برادرها صحبت می‌کردیم به این نتیجه رسیدیم که خونه رو بفروشیم و سهم هرکسی رو بدیم بره پی زندگیش، قراره برای مادر هم یه‌خونه سوا بگیریم، خواسته خودشه، میگه بدون حاجی نمی‌تونم تو این خونه بمونم، خونه بچه‌ها هم دوست نداره آواره بشه و مهمون یه‌روز دوروز باشه، بالاخره حق داره، مادره و حرفش حرف؛ شاید تاحالا منظور حرفم رو فهمیده باشی، باور کن اصلاً راضی نیستم که مستأجرهای خوبی مثل شما رو از دست بدم اما می‌دونید که من تابعم، تابع خواسته‌های همه خواهر و برادرها، راستش برادرم یعنی پدر فاطمه می‌خواد جهاز تهیه کنه، اون‌یکی برادرمم قراره عمل پیوند کلیه انجام بده، منم باید با سهمم بزنم تو یه‌کاری، می‌بینی؟ هممون به این سهم نیاز داریم، نمی‌خوام شما رو با این حرف‌ها ناراحت کنم و سرت رو درد بیارم اما گفتم که بالاخره در جریان باشید، بدونید که به‌خاطر چی داریم عذرتون رو می‌خواهیم، تو این مدت کوتاه حسابی بهتون عادت کرده بودیم اما خب...
    توران خانم با سینی چای وارد شد و در حالی‌که خم می‌شد تا سینی رو روی میز بگذاره گفت:
    - حاج‌بابا خدا بیامرز همیشه تعریف شما و نهال خانم رو می‌کرد و به ما سپرده بود هواتون رو داشته باشیم اما خب بالاخره سرنوشته دیگه، هردفعه یه‌جور می‌سازه برای آدم.
    بخاری که از روی استکان‌های نقش‌ دار بلند می‌شد انگار مستقیم می‌رفت تو ریه‌های خشک امید، عباس‌آقا ادامه داد:
    - خدا منو ببخشه، تو این سرمای زمستون درست نیست آواره‌تون کنم اما...
    امید یه‌ضرب بلند شد و گفت:
    - تا کی بهم فرصت می‌دید؟
    عباس‌آقا هم به‌پاش بلند شد و گفت:
    - والا دوسه تا مشتری دست‌به‌نقد دارم ولی خب نمی‌خوام به‌شما هم زیاد فشار بیاد.
    امید با قدم‌هایی لرزان به سمت در خروجی راه افتاد و گفت:
    - تا آخر هفته خالی می‌کنم، از فردا هم می‌افتم دنبال خونه.
    عباس‌آقا تا دم در اونو همراهی کرد و گفت:
    - همرات میام، چندتا بنگاه آشنا دارم.
    توران خانوم چادرش رو روی سر مرتب کرد و در حالی‌که قشنگ رو می‌گرفت گفت:
    - چایی‌اتون رو میل نکردید؟
    امید تشکر کوتاهی کرد و بعد به‌سرعت برق و باد برگشت به اتاق خودشون.
    سرما وحشتناک بود و همه‌جا سوز می‌زد، سرشاخه نازک درخت‌های خشک تو حیاط تکون‌تکون می‌خوردن و صدای هوهوی باد می‌پیچید میون نایلون بزرگی که توران خانوم کشیده بود رو باغچه سبزیکاری شده اش.
    امید به محض رسیدن به اتاقشون، چسبید به در آهنی و نفس سردش رو فوت کرد بیرون، نهال که تا ساعتی پیش تو رختخوابش نشسته بود آروم بلند شد و خیز برداشت سمت امید، روبروش ایستاد و زل زد تو صورتش، چقدر این‌نگاه با نگاه لحظه‌ای که از اتاق رفت بیرون فرق داشت، انگار یهو گذاشته بودنش وسط یه‌گیوتین و ریشه‌های در حال حرکت کالبدش رو قطع کرده بودن، آروم دستش رو به سـ*ـینه اون کشید و گفت:
    - امیدم!
    امید مـسـ*ـت و بی‌قرار این لحن صدا کردن نهال دست اونو گرفت و بعد محکم در آغـ*ـوش کشیدش، سرش رو چسبوند به قفسه سـ*ـینه‌اش و چونه رو خوابوند رو موهای خرمایی‌اش، لب زد و گفت:
    - نمی‌دونم مزد کدوم کار خوب منی که حالا اینجایی! اما به‌هرطریق خوشحالم، خوشحالم که دارمت.
    نهال عطر تن اونو بو کشید و گفت:
    - عاشقتم!
    امید حلقه دستاش رو دور اون تنگ‌تر کرد و زیرگوش کوچکش نجوا کرد:
    - می‌میرم برات، تا آخر دنیا می‌میرم برات.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    از فردای اون‌روز امید تو بنگاه‌ها افتاد دنبال خونه، عباس‌آقا هم هر روز با یکی از اون مشتری‌های به‌قول خودش دست‌به نقد می‌اومد خونه و کل ساختمان رو نشون می‌داد، نهال اون روزها اصلا حال و هوای خوبی نداشت، مدام خودش رو مقصر می‌دونست و گاهی که با الناز درد دل می‌کرد می‌گفت که این ازدواج اشتباه بوده و حق امید این زندگی و این سختی نبوده، الناز قصد کمک مالی داشت اما نهال مانع شد و گفت که اگه امید بفهمه غوغا به‌پا می‌کنه و این‌گونه بود که روزها سخت تر از قبل سپری می‌شد، هیچ امیدی به سرهنگ و احترام خانم نبود چرا که از طریق الناز متوجه شده بودن که اونا همچنان تو موضع لجبازی خودشون باقی موندن و هیچ رقمه کوتاه نمیان و بازهم امید رو بدون نهال می‌خوان؛ جواب متأسفم تمام بنگاهی‌ها یه تیر خلاص بود بر پیکره خسته امید، با چندرغاز پول پیش و کرایه‌ای که می‌تونستن بدن خونه درخوری براشون پیدا نمی‌شد، بخاطر فصل زمستون و سرمای شدید جابه‌جایی انجام نمی‌شد و خونه خالی پیدا نمی‌شد، دوسه‌تا خونه‌ای هم که بنگاه‌های آشنای عباس‌آقا پیدا کره بودن یا خیلی کثیف و درب و داغون بود یا اینکه کرایه و پول پیش خیلی زیادی می‌خواستن.
    دوروز مرخصی از کارش تموم شده بود و اون باید بر می‌گشت سرکار و فقط تا پایان هفته 3 روز باقی مونده بود، 3 روزی که پر التهاب می‌گذشت، نهال بیشتر وسایل رو بسته‌بندی کرده بود تا به محض پیدا شدن خونه اون‌جا رو ترک کنن اما هر روز بی‌خبر تر از روز قبل بودن، تو اون یه هفته امید به اندازه یک سال لاغر شد، شبها بدون شام می‌خوابید و صبح‌ها هم ناشتا می‌زد به کوچه خیابون‌ها، درست صبح روز چهارشنبه آخر دی بود که وقتی امید در خونه رو بست و نهال با انداختن پرده برگشت تو رختخوابش چراغ چشمک‌زن گوشی‌اش روشن شد، خیلی زود قفل صفحه رو باز کرد و با دیدن پاکت نامه بالای صفحه پیامش رو باز کرد:
    - سلام مهربونم، بیداری زنگ بزنم؟
    سامان بود، بعد از چند وقت دوری و بی‌خبری، با انگشت‌های لرزان فقط تایپ کرد:
    - بیدارم.
    یک دقیقه بعد گوشی به دست داشت باهاش حرف می‌زد:
    - چرا صدات می‌لرزه؟ خوبی؟!
    - خوبم سامان، خوبم.
    - دروغ نگو از صدات می‌فهمم خوب نیستی، چیه؟ با امید دعوا کردی؟
    نهال اشک‌های نشسته رو گونه و تیغه بینی‌اش رو پاک کرد و گفت:
    - نه... نه... فقط فقط دلم براتون تنگ شده.
    - قربون دل مهربونت برم، نگو این‌جوری آب میشم.
    - خدا نکنه!
    سامان از همه‌چی گفت، از مامان که هر روز تو بازارها و نمایشگاه‌ها می‌چرخه تا بهترین چیزها رو برای دختر و نوه احتمالی آینده اش بخره، از بابا که مات و مبهوت اونجاست و مدام در حال مقایسه اش با ایرانه، از زندگی قشنگشون گفت، از آدم‌های رنگ به رنگی که مادر و پدرش هر روز باهاشون مراوده میکردن، از یه دختر دورگه که مادرش براش انتخاب کرده بود و اون زیر بار نمی‌رفت، از درس‌های سخت و امتحاناتش و از حال و هوایی که دیگه شبیه اون‌موقع‌ها نبود؛ حسابی درد دل کرد اما وقتی از نهال خواست که اونم حرفی بزنه و چیزی بگه نهال فقط گفت:
    - همه‌چی خوبه!
    و این دروغ رو سامان هیچ‌وقت باور نکرد، حتی وقتی نهال با خنده و شوخی ازش خداحافظی کرد، حتی وقتی گوشی به دست سرتاسر اتاقش رو راه رفت و نفس‌های تند کشید، حتی وقتی سر میز شام یه‌کلمه هم با پدر و مادرش حرف نزد، تو فکر بود، تو فکر یه کار درست.
    ***
    - امید لاغر شدی!
    - چیزی نیست!
    دستی روی شکم صافش کشید و ادامه داد:
    - به‌زودی در این مکان یک عدد دایره گرد و سفت که نشان‌دهنده اعتبار یک مرد ایرانیه تشکیل میشه و شما دیگه غصه چیزی رو نمی‌خوری.
    نهال از شوخی اون بیشتر رنجیده‌خاطر شد:
    - تو داری خودتو از بین می‌بری.
    - راه دوری نمیره، واسه خاطر زندگیمونه.
    - اما من این‌جور زندگی رو نمی‌خوام، این‌جوری که تو می‌خوای به قیمت نابودی خودت بسازی‌اش.
    امید کف دست‌ها رو کودکانه به گونه های ته‌ریش‌دارش چسبوند و رو به‌نهال گفت:
    - من مرد روزهای سختم نهال، نمی‌دونی بدون.
    نهال هم دستاش رو عین اون حائل صورت ظریفش کرد و گفت:
    - من هنوز خیلی چیزها از تو نمی‌دونم، هنوز برام مثل یه پازلی که هر دفعه یه قطعه از خوبی‌هات رو پیدا می‌کنم و میذارم رو قلبت، احساس می‌کنم تا همیشه برام ناشناخته می‌مونی.
    امید چشم‌های سیاه و نافذش رو ریز کرد و گفت:
    - اون‌وقت این خوبه یا بد؟
    پیشخدمت که رسید و سفارشات رو روی میز چید نهال وارفته به غذاها زل زد و پاسخ امید رو یادش رفت، در عوض بعد از رفتن پیشخدمت گفت:
    - چه‌خبره امید؟ ما فقط دو نفریم، به قول بابا ناصر مگه مهمونی شاهانه؟
    امید قاشق و چنگال اونو داد به دستش و گفت:
    - بله که مهمونی شاهانه، کدوم شاه از من بالاتر و کدوم ملکه از تو سرتر؟ و کی لایق‌تر از خودمون دوتا برای خوردن این کباب‌های لذیذ، بزن بانو، بزن بر بدن که تو این چندماه حسابی کباب خونم اومده پایین.
    امید خیلی زود مشغول شد و نهال زیرزیرکی به اون نگاه کرد، این امید عوض شدنی نبود، چند وقت پیش نهال فکر می‌کرد دغدغه‌هاشون تمام قول و قرارها رو از یاد امید بـرده اما امروز نشون داد که نه، امید یادش نرفته بود که چندماهه طبق قرارشون برای غذا خوردن بیرون نرفتن، یادش نرفته بود ماهگرد گرفتن‌های ازدواجشون رو، یادش نرفته بود زیر بارون قدم زدن‌ها رو، سیب سبز خریدن و مسابقه گاز زدن تا ته چوب تلخش رو، امید حتی با وجود تمام این دغدغه‌ها بازم عاشقترین بود.
    وقتی دید نهال تو خودشه با دست زیر چونه‌ش رو قلقلک داد و گفت:
    - کجایی؟
    نهال دست اونو لمس کرد و گفت:
    - همین‌جا، پیش‌تو.
    بارون می‌بارید، از اون بارون‌هایی که شلاقی می‌زنه به تن کوچه و خیابون و ماشین و عابر پیاده، از اون بارون‌هایی که چترم زیرش کم میاره واسه ایستادگی، از اون بارون‌ها که سیل‌آسا می‌باره و می‌شوره همه غم‌های عالم رو؛ نهال و امید بی‌چتر، بی حفاظ، بی‌هیچ هراسی از لرزیدن و مریض شدن دست در دست هم می‌دویدن و صدای قهقهه ‌های مسـ*ـتانه‌اشون هرنگاهی رو به سمتشون پرواز می‌داد، تو یه پیاده‌رو خلوت وقتی هردو خیس و چلیده از آب بالاخره ایستادن نهال دست برد تو موهای خیس امید و گفت:
    - چقدر جذاب شدی مرد من.
    امید گردن کج کرد و گفت:
    - جذاب بودم.
    - بر منکرش لعنت.
    امید اونو تو آغوشش پناه داد و گفت:
    - هیچ‌وقت بهم نگفتی روزی که اومدم خونه اتون چی‌شد که دلت رفت.
    نهال زد به شوخی و گفت:
    - کی گفته دلم رفت؟
    امید زیر بازوی اونو قلقلک داد و گفت:
    - هورمون‌های به غلیان افتاده‌ات که تو اتاق ولم نمی‌کرد از نگاه خیره.
    نهال مشتی کوبید تو بازوی اونو و امید گفت:
    - جون...
    نهال مـسـ*ـت اون بوی خیسی و عطر تلخ امید که باهم قاطی شده بود گفت:
    - روزی که تو اومدی تو زندگیم، منِ ساده‌دل آنقدر زود عاشقت شدم که تا به خودم اومدم دیدم از دست رفته بودم، واسه بچه‌های پرورشگاهی مهر و محبت مثل آب و غذا واجب و حتمیِ و تو ندونسته از این قضیه جوری رخنه کردی تو من که دیگه راه برگشتی نبود، من نه به‌فکر نیاز داشتم نه به چند روز فرصت، با یه نگاه شدم اونی که باید می‌شد، با یه نگاه عاشقت شدم‌؛ یادش بخیر، مامان چقدر ازت تعریف می‌کرد، مدام بعد از رفتنتون می‌اومد تو اتاقم و می‌گفت:
    - نهال قدش رو دیدی؟ دیدی چه بلنده؟ دسته گلشون رو دیدی! همش ارکیده بود، اصلاً نمی‌دونم از کجا فهمیده بودن که تو ارکیده دوست داری، وای نهال چشماش، مطمئنم روت نشده تو چشماش نگاه کنی، وای اگه می‌دیدی‌اش، وقتی پلک می‌زد آدم رو محسور خودش می‌کرد،، مطمئنم از همون چشمهاییِ که خودت میگی خونه مهربونیه.
    امید تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - فکر کنم بیشتر از تو مادرت عاشقم شده بوده.
    نهال سرش رو تو سـ*ـینه اون چرخوند و بعد در حالی‌که روی پنجه‌پاهاش بلند می‌شد گفت:
    - تو همه رو عاشق می‌کنی امید.
    امید اونو بلند کرد و تو دستهای قدرتمندش چند دور چرخوندش و وقتی جیغ شادمانی نهال بلند شد گذاشتش زمین و دستهاش رو دوطرف صورت خیس اون چسبوند، کشیدش جلو و بینی سردش رو به بینی اون چسبوند، پلک رو هم گذاشت و گفت:
    - تو از اون نهال‌های نورسته ظریفی که بی‌بارون هیچه...
    نهال هم با حس گرمای وجود اون پلک خیس به‌هم فشرد و لب زد:
    - تو هم از اون بارون‌های تند بی‌وقفه‌ای که بی‌بخشش می‌میره.
    ***
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - بالاخره راهی شدی؟
    طلا سرش رو بلند کرد و با خنده گفت:
    - وقتی دایی رسول با تحکم مخصوص به خودش میگه بفرستینش پیش من، دیگه هیچ‌جوره نمیشه روش رو زمین انداخت.
    عمه سوری تو درگاهی در دست به سـ*ـینه ایستاد و به کارهای اون چشم دوخت، دید که لباس‌هاش رو تا می‌کنه و با وسواس توی چمدونش می‌گذره، با لبخند گفت:
    - مگه سفر قندهار میری؟ فقط دوروزه!
    طلا نشست روی تخت و لباس‌های کپه شده کنارش رو تو مشتش جمع کرد بعد هم گفت:
    - مامان بهتون نگفت؟
    عمه‌سوری با تعجب ابرو درهم کشید و گفت:
    - چی‌ رو؟
    طلا به لباس تو مشتش چنگ شده خیره شد و بعد گفت:
    - قرار دادگاه رو فعلاً کنسل کردم، می‌خوام یه‌مدت برم پیش دایی رسول و تو هوای اون‌جا نفس بکشم و مغزم رو جلا بدم، نمی‌دونم... نمی‌دونم می‌خوام چکار کنم اما... اما مطمئنم که به این سفر طولانی نیاز دارم.
    عمه سوری با لبخندی شادمانه به سمت اون خیز برداشت و گفت:
    - عالیه طلا... کار خیلی خوبی کردی.
    طلا سرش رو که بلند کرد عمه‌سوری دست به زیر چونه‌ش گرفت و زل زد تو صورتش:
    - دایی رسولت بلده حال و هواتو عوض کنه... ببینم... چیزی به شاهرخ گفتی؟
    طلا صورتش رو تو دست اون تکون داد و گفت:
    - نه... نه نگفتم چون نمی‌خواستم بیاد دنبالم، نمی‌خواستم دوباره بدو و مدام تو گوشم زمزمه‌های تکراری کنه، به یه خلوت و تمرکز جانانه نیاز دارم، امیدوارم درکم کنید.
    عمه سوری سر اونو به سـ*ـینه چسبوند، روی موهای طلایی و به رنگ عسلش رو بوسید و بعد گفت:
    - معلومه که درکت می‌کنم.
    شب قبل دایی رسول زنگ زده بود و وقتی از طریق خواهرش متوجه شده بود که طلا چه تصمیمی برای آینده اش گرفته رک و مستقیم گفته بود بفرستینش پیش من و محمودی و رباب خانم خوشحال بودن از اینکه می‌دیدن طلا با پذیرفتن این پیشنهاد قرار دادگاه رو کنسل کرده و می‌خواد بیشتر فکرکنه، دیدار با دایی رسول می‌تونست یه تلنگر برتصمیمات ناگهانی طلا باشه و حالا اون آماده شده بود تا با پدرش به سمت شمال برن؛ وقتی دم در خروجی چمدونش رو به دست پدرش داد عمه‌سوری قرآن به دست جلو اومد و رباب هم با کاسه چینی آب که توش دوسه‌تا از گل‌برگهای گلدون حسن‌یوسفش رو انداخته بود از راه رسید، تو چشماش یه بغض بی‌دلیل جون‌دار نشسته بود که تا طلا بغلش کرد ترکید، آروم تو گوشش زمزمه کرد:
    - طلای مامان خوب فکرات رو بکن، دوست دارم وقتی بر می‌گردی یه‌عالمه اتفاق‌های خوب تو زندگیت افتاده باشه.
    طلا گونه مادرش رو عمیق بوسید و گفت:
    - خودمم امیدوارم.
    تو بغـ*ـل عمه سوری چیزی نفهمید بس‌که چشم‌هاش پر شده بود، تو ماشین هم همین‌طور، پدرش هم سکوت کرده بود و با این سکوت به اون فرصت می‌داد تا بیشتر و بیشترفکر کنه، صدای زمزمه‌های پدرش با ترانه شد خزان گلشن جدایی براش لالایی شد و اونو به خواب عمیقی فرو برد، طوری‌که وقتی بیدار شد و موقعیت خودش رو سنجید و کوچه‌خیابون‌های سرسبز و آشنا رو دید ناباورانه گفت:
    - رسیدیم؟!
    محمودی پیچید تو کوچه اصلی و سرسبز خونه دایی رسول و بعد گفت:
    - بله... رسیدیم، اینم خونه دایی جونت.
    بوق‌زد، نه یکی نه دوتا، انگار که عروس آورده بود، خود دایی در رو باز کرد و با لبخندی پررنگ برای طلا دست تکون داد، محمودی که ماشین رو توی حیاط پردار و درخت نارنج برد طلا در رو باز کرد و داد زد:
    - دایی...
    دایی رسول دستاش رو پر عشق برای اون باز کرد و گفت:
    - جون دایی.
    هردو در آغـ*ـوش هم که فرو رفتن محمودی سوئیچ به دست جلو اومد و در حالی‌که شیرین به اون دو نگاه می‌کرد با یه خنده نرم گفت:
    - دایی جونت رو ازت نمی‌گیریم، بذار ماهم ببینیمش.
    طلا با شنیدن این حرف عقب کشید و محمودی هم با رسول احوالپرسی کرد، دایی رسول دست طلا رو تو دست بزرگ خودش گرفت و در حالی‌که انگشت‌های ظریف اونو بین انگشت‌های پهن و ضمخت خودش قلاب می‌کرد گفت:
    - اگه تندتند این دختر خوشگل ما رو بیارید این‌جا دیگه آنقدر دلتنگش نمیشیم.
    محمودی گفت:
    - اینو به خودش بگو که وقتی میره تو قرنطینه دیگه هیچکس حریفش نیست.
    دایی رسول صمیمی‌تر از قبل دست دور کمر طلا انداخت، اونو به خودش فشرد و در حالی‌که به سمت اتاق می‌رفت گفت:
    - بازم دم خودم گرم که بالاخره از این قرنطینه کشیدمش بیرون.
    هرسه با هم غرق خنده‌ای صدادار از پله‌های چوبی بالا رفتن و برای فرار از بارون تندی که هنوز نرسیده به استقبالشون اومده بود وارد اتاق شدن و در رو بستن.
    اون‌شب برای شام ماهی کبابی خوردن، یه‌ ماهی کباب خوشمزه و لذیذ حاصل دست دایی از صیدهای تازه اش که طلا واقعاً ناپرهیزی کرد و تا جا داشت با سیر ترشی و زیتون پرورده دست‌ساز افتاد به جون ماهی‌ها، پدرش با تعجب از این‌همه اشتها نگاش می‌کرد و خوشحال بود که می‌دید این تغییرات داره خیلی زود اتفاق می‌افته، طلا وقتی به چهره دایی‌اش خیره می‌شد یه مهربونی نامحسوسی رو می‌دید که تو چهره هیچ‌کسی تابه‌حال مشاهده نکرده بود، با مادرش خیلی فرق می‌کرد، مادرش زود تند می‌شد، زود حال و هواش به هم می‌ریخت، زود و عجله‌ای قضاوت می‌کرد اما دایی رسول در کمال خونسردی و آرامش زندگیش رو جلو می‌برد، کسی چه می‌دونست! شاید حاصل سالها تنهایی زندگی کردن تو این جای بکر و کم سر و صدا و خو گرفتن با دریا و ماهی‌هایی بود که هر روز باهاشون تبادل داشت. دایی رسول سالها پیش همسرش رو تو یه تصادف از دست داده بود و هیچ ثمره و خاطره ای از اون ازدواج کوتاه مدت نداشت، ازدواجی که تو 45 سالگی با خواستگاری اون دختر 30 ساله ماسوله‌ای رخ داده بود و فقط 1 سال دووم داشت، بعد از مرگ لیلا دایی رسول عزلت گزید و دیگه دنبال هیچ عشقی نرفت، موند تو همون کلبه عاشقانه ای که با همسرش ساخته بود و حتی سال تا سال هم از اون‌جا بیرون نزد، غرق شد تو دل دریا و با ماهیگیری شب و روزهای خودش رو سر کرد. محمودی آخرهای شب برگشت، هرچقدر طلا و دایی رسول گفتن که بمون و حداقل صبح زود برو، کار چاپخونه رو بهانه کرد و راهی شد و طلا تازه بعد از رفتن پدرش بود که متوجه شد واقعاً تنها شده و تو خودش مچاله شد، نه اینکه با دایی غریبی بکنه اما خب نبود مادر و پدر در کنارش اونم برای اولین بار تجربه جدیدی بود که شاید بد هم به نظر نمی‌اومد؛ اون شب دایی کلی باهاش حرف زد، طرز تهیه زیتون پرورده دست‌ساز خودش رو که حسابی از طلا دل بـرده بود رو داد و بعد با نگاه به عقربه‌های ساعت دیواری با یه شب‌بخیر به سمت تنها اتاق اون کلبه رفت گفت که باید صبح خیلی زود بلند بشه و بره دریا و حتی به طلا گفت که اگه قول بدی زود بخوابی تو رو هم باخودم می‌برم و طلا مثل بچه های حرف گوش‌کن چشم گفت و رفت که بخوابه، اما خودشم خوب می‌دونست تا بخواد به جای جدیدش عادت کنه دوسه شبی زمان می‌بره، وقتی بی‌خوابی افتاد به جونش یاد قصه‌ای که می‌خوند افتاد، یادش افتاد که اونو با خودش آورده، سلانه‌سلانه به سمت چمدونش رفت و زیپ پر سر و صداش رو باز کرد، با حرص از این صدا بینی‌اش رو چین داد و لبش رو گزید و خیلی زود یه‌دسته کاغذ سیاه‌شده رو بیرون کشید، اومد به سمت رختخوابش خیز برداره که دید دایی دستش رو روی کلید برق گذاشته، با لبخند گفت:
    - خوابم نمی‌بره.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - چراغ روشن این اتاقم نمیذاره من بخوابم.
    طلا پرید و زودی روشنایی روی دیوار رو روشن کرد و گفت:
    - این که دیگه اذیتت ن نمی‌کنه؟
    - پول گاز زیاد میاد.
    طلا با حرص خنده‌داری چراغ قوه کوچکی از تو کیفش درآورد و گفت:
    - فکر نکنم دیگه این یکی مزاحم شما باشه.
    - اون از همه بیشتر مزاحمِ.
    - دایی...
    - خب چشمات اذیت میشه دایی جون، من به فکر خودتم.
    طلا نوشته‌ها رو رها کرد تو چمدونش و گفت:
    - پس اون چراغ رو خاموش کنید، چون منم نگران دستتونم، یه‌وقت همون‌جا خشک میشه‌ها!
    - ای پدرصلواتی.
    طلا با ریز خنده شیطنت‌آمیزی سرش رو کرد زیر پتو و دایی با خاموش کردن چراغ به اتاق برگشت و خیزید تو رختخواب گرمش، رباب کار سختی ازش خواسته بود: راضی کردن طلا به زندگی دوباره، تلاش برای فراموشی.
    بارون اون شب بارون زیبایی بود، نم‌نم و آهسته به شیشه مشبک و رنگی پنجره می‌خورد و برای طلا لالایی شبانه می‌شد، بارون رویای همیشگی طلا بود، رویای زیبای کودکی‌اش، رویای روزی که شاهرخ به خواستگاریش اومد با یه دسته گل ارکیده، با یه صورت مهربون که دلبری می‌کرد و اونو و احساسش رو پاره پاره خواستن می‌کرد، اون شب بعد از پایان بارون آسمون زودی پر شد از ستاره، همه پرنور و چشمک‌زن، اون‌شب همه قلب‌ها آهسته می‌تپید جز قلب یه‌نفر، همه‌چشم‌ها به خواب رفته بود جز چشم‌های یکنفر و اون یه‌نفر شاهرخی بود که چمدانش رو بسته بود برای سفر، سفری که تنها و تنها خدا پشت و پناهش بود.
    ***
    دریا آروم بود، آرومتر از قلب پریشون طلا؛ دایی رسول دستش رو رها کرد و گفت:
    - میگن دنیا مثل دریاست و ما آدمها تو این دریا شناگریم، بعضی ماهر و بعضی هم ناشی، فکر می‌کنم تو دنیام شناگر ماهری نبودم.
    طلا زیرچشمی اونو نگاه کرد و گفت:
    - چرا این فکر رو می‌کنید؟
    - خب... خیلی چیزها باعث میشه این‌جور فکر کنم، مهمترینش ناشی بودن تو انتخاب‌های زندگیه که آدم رو زمین می‌زنه.
    طلا لب و دهن غنچه کرد و گفت:
    - باز فیلسوف شدی دایی! اگه لیسانس نگرفته‌ام رو مسخره نمی‌کنی که بگی بذارم لب کوزه و آبش رو بخورم لطفاً صریح و دقیق بگید منظورتون چیه.
    - واضحه طلا جان، منظورم اینه انتخاب هام توی زندگیم خیلی ناشیانه بود، انتخاب جدایی از خانواده ام تو 20 سالگی، انتخاب تنها زندگی کردن تا 45 سالگی، انتخاب اجبار عشق درست تو زمانی‌که درهای قلبم بسته بود...
    نفسی بیرون داد و ادامه داد:
    - گاهی حس می‌کنم بخاطر ناشی بودن تو زندگیم بود که همه‌چی ازکفم رفت.
    - بعضی‌هاش قابل جبرانِ دایی، مثل برگشتنتون پیش عزیز و آقاجون، اونا هنوزم چشم انتظارن.
    دایی رسول دست تو بارونی طوسی رنگش کرد و بعد گردنش رو کج کرد، لبخند بی‌روحی نشوند روی لباش و گفت:
    - خیلی زمان از روزهای ناشیانه من گذشته که اگه چیزی هم برای جبران باقی مونده باشه زیاد ارزشمند نیست اما تو...
    طلا فهمید که قراره ته این مقدمه‌چینی به‌کجا برسه، نفس تندش رو یهو خالی کرد بیرون و در حالی‌که یه‌تای شال نازکش رو روی شونه می‌انداخت بحث رو عوض کرد:
    - هنوزم اون بچه همسایه اتون باهاتون میاد ماهیگیری؟ هنوزم به موج‌ها می‌رسه بی‌طاقت شیرجه میزنه تو آب؟
    دایی رسول پیشونی به پیشونی طلا سایید و تو صورتش گفت:
    - ماهی‌گیری... موج...
    پلک‌ها رو آروم روی هم گذاشت و گفت:
    - موج‌ها خوابیده اند آرام و رام طبل طوفان از نوا افتاده است.
    طلا ت آخر شعر رو گرفت و گفت:
    - تو همچون گل ز خندیدن، لبت با هم نمی‌آید روا داری که من بلبل، چو بوتیمار بنشینم.
    دایی دست رو شونه اون گذاشت و همراه خودش اونو به حرکت انداخت، کنار ساحل قدم زنان راه می‌رفتن و به گوش‌ماهی‌ها و صدف‌ها یه دهن کجی بزرگ می‌کردن، موج‌ها بلند بود و به سـ*ـینه تخت دریا که برخورد می‌کرد شتابان به ساحل می‌اومد و پاهای اونا رو خیس می‌کرد، دایی طبق عادت چکمه‌های لاستیکی و سیاهش رو به پا کرده بود اما طلا با اون دمپایی‌های ساده لاانگشتی پا فرو می‌کرد تو ماسه‌های خیس و سرد و از این حس بکر غرق لـ*ـذت می‌شد، خیلی جلو رفته و تقریباً زمان زیادی رو بدون هیچ حرفی سپری کرده بودن که دایی رسول بی‌مقدمه و یهویی گفت:
    - طلا وقت دادگاهت کیِ؟
    طلا حیرون و مات از این سؤال ناگهانی لب گشود و گفت:
    - دادگاه؟!
    دایی ایستاد و طلا هم همین‌طور، سر به سمت قایق‌های مخصوص ماهیگیری تو دریا کشید و بعد فکر کرد که دلیلی برای نگفتن پشیمونی‌اش نداره:
    - فعلاً از تصمیمم منصرف شدم.
    دایی رد نگاه اونو دنبال کرد و به یکی از رفقای ماهیگیرش از دور دست تکان داد بعد هم گفت:
    - متناقض حرف می‌زنی!
    طلا ابرو درهم کشید و گفت:
    - چرا؟ چطور؟!
    - فعلاً جمله‌ات میگه یعنی رو تصمیمت هستی اما فعلاً دست نگه داشتی و منصرف جمله‌ات میگه یعنی دیگه جدایی رو نمی‌خوای، معمولاً انصراف دادن از چیزی یعنی به‌کل بی‌خیال شدن، یه‌جور فراموشی ابدی.
    طلا زد تو یه فاز دیگه:
    - دایی شما واقعاً باید استاد دانشگاهی چیزی می‌شدین.
    دایی با خنده گفت:
    - همین الانم استادم، استاد همه این ماهی سفیدها، کپورها، شیرها...
    طلا قهقهه زد و دایی رسول دوباره گفت:
    - شاهرخ پسر خوبیه، از اون شاخ شمشادهاییِ که سخت لنگه اش پیدا میشه.
    قلب طلا تیر کشید، ته دلش با تمام وجود حرف دایی رو تصدیق کرد اما غرورش سنگین و رنگین بهش اجازه کلامی رو نداد.
    دایی ادامه داد:
    - نمی‌خوام با حرفام حال و هوات رو به‌هم بزنم، نمی‌خوام نصیحت کنم و روضه روزهای تلخ بعد از طلاق رو برات بخونم اما فقط دلم می‌خواد یه جمله بگم و رسالت خودم رو به عنوان یه‌دایی به انجام برسونم.
    طلا مشتاقانه به اون خیره شد و دایی با همون لحن گیرا و دلنشین گفت:
    - آدم‌هایی که جنس دلشون مخملی و نرمِ آدم‌هایی هستن که با سادگی پیوند خوردن، نمیشه بهشون انگ زد، از سر سادگی گاهی اشتباهی می‌کنن که براشون بهای سنگینی داره، براشون قیمت‌ دار میشه، شاهرخ جزو اون دسته آدم‌های دل مخملی ساده است، جزء اونایی که با ندونم کاری... پنهون‌کاری نه طلا... دارم میگم ندونم کاری، با این ندونم کاری اشتباهی کرد که بهاش از دست دادن قلب تو بود، نمی‌دونم چه فکری برای روزهای بعد از اینش کرده اما امیدوارم به زودی متوجه بشه و قدم بگذاره جلو...
    - اون...
    - نمی‌دونم تو چه فکری برای روزهای بعد از اینت کردی اما... اما ای‌کاش تو هم...
    طلا خواست بگه که شاهرخ قدم جلو گذاشت، خواست بگه که این خود بی‌رحمم بود که اونو پس زد اما باز قفل شد، باز زبونش قفل شد و همه توجهش معطوف قلب پر تپشش شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا