- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
به محض رسیدن و دیدن درختهای سربه فلک کشیده حیاطشون که از در آهنی بیرون زده بود بغض ته سـ*ـینهاش رو چسبید و سامان دیگه بیشتر معطلش نگذاشت، در رو باز کرد و ماشین رو برد تو، مریم خانم نفهمید چطوری با لباس های نازکش دوید تو حیاط، نهال نفهمید چطوری روی برفهای آب نشده توی حیاط قدم گذاشت و جلو رفت و سامان نفهمید که اون مادر و دختر چطور دلتنگ و عمیق همدیگه رو در آغـ*ـوش گرفتن فقط لحظهای رو به یادآورد که مریم خانم دستاش رو محکم دور نهال پیچیده، سرش رو به سـ*ـینه فشرده و با لبخندی گرم اونو همراه خودش به داخل سالن میکشونه، خوشحال بود، خوشحال از اینکه باعث و بانی این دیدار بعد از مدتها شده بود.
نشسته بود روی تک صندلی اتاق و به دور و برش نگاه میکرد، اتاق کودکیهاش بود، همونجایی که روزهاش رو بدون شبنم و لاله توش سپری کرده بود، همونجایی که خاطرههاش دونهبهدونه شکل گرفته بود، مریم خانم که مقابلش ایستاد نهال نیمخیز شد برای اینکه جاش رو به مادرش بده اما مریم خانم دست رو شونه اون گذاشت و مجبورش کرد که بنشینه و بعد خودش کودکانه مقابل اون زانو زد، دستهای ظریف و سرد اونو تو دست گرفت و گفت:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نهال شبیه همیشه لبخندی گرم به روی اون پاشید و مریم خانم ادامه داد:
- سیزده سال به نگاهت عادت کردم، با خندههات خندیدم و برخلاف میلم با گریههات گریه کردم، سخته که این سیزده سال رو از یاد ببرم، خوشحالم که میبینم امید رو سفت و سخت چسبیدی، این کار منو راحتتر میکنه، دلکندن رو راحتتر میکنه.
قلب نهال از جا کنده شد، رفتن! نبودن! مریم مامان از چی حرف میزد!
صدای مریم خانم سکوت سرد اتاق رو شکست:
- سامان باید برگرده، پروژه تحقیقاتیش داره شروع میشه و گروهشون به اون نیاز داره، از من و پدرت خواسته تا پایان پروژه اش همراهش باشیم، نمیدونم، نمیدونم بهت گفته یا نه اما اون بیشتر از ما دلتنگ و نگران توِ، یهجورایی دلش رو باخته، بد باخته.
نهال رنگبهرنگ شد و از شرم صورتش رو برگردوند و مریم خانم ادامه داد:
- اونوقتها که زنگ میزدم و لحظهبهلحظه اخبار عروسیات رو بهش میدادم نمیفهمیدم که داره چی میکشه، من میخندیدم اما اون بغض میکرد، من ذوق لباس عروسی تو رو داشتم و اون اشک دلسوختگی خودش رو میریخت، مادر زرنگی نبودم، نه برای تو و نه برای اون، میخواستم تا همیشه خواهر و برادر بمونید اما دل اونو و غریبگی تو نذاشت، شاید همینم باعث شد که سامان یهحال و هوای دیگهای پیدا کنه و حتی اونحال و هوا رو تا همین الانم داشته باشه، من مادرشم، حتی فرق نفس کشیدن دیروز و امروزش رو میفهمم چهبرسه بهحال عاشقی و دلدادگی.
نهال زل زد تو چشمهای عسلی رنگ مریم مامان و گفت:
- کی بر میگردید؟
- هیچی معلوم نیست نهال جان، نمیدونم پروژهش چقدر طول میکشه؛ دلم میخواست وقتی که دخترم شدی هرجای دنیا که پا میزارم تو رو هم همراه خودم ببرم اما حالا به جایی رسیدم که میبینم اگرم بخوام نمیشه، تو دیگه فقط متعلق به من نیستی، حالا یکی کنارته که بیشتر از ما برات دل میتپونه، بیشتر از همه هواخواهته و دوستت داره و این دل منو قرص میکنه.
نهال پر از نیاز آغـ*ـوش باز کرد و شونههای افتاده مریم مامان رو محکم تو سـ*ـینه فشرد و هردو تا ساعتها گریه کردن و لبخند زدن و خاطره بازی کردن.
یکساعت بعد وقتی ناصرخان هم اومد و بهشون ملحق شد و کلی از روزهای خوب گذشته گفت نهال زمان رو کامل از یاد برد و فراموش کرد که حتی به امید زنگ بزنه، لحظه خداحافظی مقابل هردوی اونها ایستاد و با لبخندی که همیشه گرم و صمیمی روی ل*ب*هاش مینشست گفت:
- شما بهترینید، هرجایی که برید خوبی و مهر هم همراهتونه، شما 13 سال پیش قلب منو شاد کردید، اعتراف میکنم که تو اینهمه سال عرضهای نداشتم تا تلافی این شادی رو بکنم امااین بدونید تاهرجا که زنده باشم و زندگی کنم همیشه مدیون محبت شما هستم، تا زنده ام دوستتون دارم و همیشه دعاگوتون هستم.
با قدمهایی تند اما شمرده سالن رو ترک کرد، مریم خانم آروم لبش رو گزید و زد زیرگریه و ناصرخان رو به سامان گفت برسون و سامان بیدرنگ راه افتاد، سرما بیداد میکرد و نهال این سرمای استخوانسوز رو نمیفهمید، توی خیابون به تنهایی میرفت و سامان با سرعت کم ماشین اونو دنبال میکرد، آرنجش رو از پنجره بیرون داده و دستش رو مشت کرده روی صورتش گذاشته بود و تا چندتا خیابون فقط تعقیبش کرد تا اینکه سریه پیچ براش بوق زد و سوارش کرد، تا شهرری یکساعت و نیم راه بود، نهال اون یکساعت رو سکوت کرد و سامان هم نخواست اون سکوت رو بشکنه.
-پروازتون کیِ؟
سامان دستاش رو روی سقف ماشین بههم قلاب کرد و با نیشخند گفت:
- بابا گفته بهت نگم.
نهال بهآهستگی و ناز پلکها رو باز و بسته کرد و گفت:
- اذیتم نکن.
سامان یه لبخند گا و گشاد کشید رو لباش و گفت:
- سه روز دیگه!
نهال به دور و برش نگاه کرد و بعد زیرلبی گفت:
- سه روز دیگه، همگی شما، خانواده رویاهای من! تو اکراین... . 13 سال خوبی بود، زود گذشت، خیلی زود گذشت.
- همچین زود هم نگذشت، گرد و غبار پیری رو موهای بابا، چینو چروک صورت مامان، کهنسالی اون درخت سیب تو حیاط، نهال همه اینا گذر 13 سال رو به خوبی نشون میده، چطوری میگی که زود گذشته؟!
نهال لبش رو مچاله کرد و گفت:
- برای من زود گذشت، مثل گذر کردن فصل بهار، مثل پاییزو مثل همین برفی که صبح بارید و تا شب نصفش آب شد.
- دوست داشتم همرامون بودی.
- برمیگردید؟
سامان سرش رو تکونتکون داد و گفت:
- آره... آره بر میگردیم اما نه به این زودی، میدونی! هیچی دست ما نیست، ممکنه رفتن ما هیچ بازگشتی... .
نهال یهو خیلی سریع با دست جلوی دهان اون رو گرفت و گفت:
- دیگه این حرف رو نزن سامان!
سامان که حال یهو پریشون شده اون رو دید آروم دست اونو گرفت و پایین کشید و بعد گفت:
- خیلیخب آروم باش، آروم باش عزیزم.
نهال یهقدم جلوتر اومد و با اون سـ*ـینهبهسـ*ـینه شد، یهنگاه کوتاه به سر و صورت مرتبش انداخت و بعد در حالیکه آب دهانش رو محکم قورت میداد گفت:
- دلم برات تنگ میشه، بهت عادت کرده بودم، به حرفات، خندههات، غیرتی شدنت، واقعا در حقم...
سامان نخواست بشنوه که در حقش برادری کرده، با خودش دودوتاش کامل چهارتا بود و نمیخواست پنهان کنه این دوست داشتن عمیق رو، حتی اگه همه دنیا هم نهال رو میوه ممنوعه اون میکردن باز هـ*ـوس چیدنش رو داشت.
چند دقیقه که گذشت سامان بهخودش جرات داد و گفت:
- اجازه میدی بغلت کنم؟
نهال گچ شد و اومد آنی چیزی بگه که دهانش بیکلام باز موند، این پسر افسارِ احساس پاره کرده بود و نمیفهمید که با ایندرخواست چه بهدل نهال و من بعد به دل خودش میاره، نهال درخواست اونو رد نکرد و دست به بازوهاش گرفت، به جلو خم شد و بعد از اون سامان با یه جهش محکم و بیتحمل اون تن داغ از شرم و حیا رو به خودش فشرد، دستاش رو دور اون محکم کرد و با جرأت صورتش رو خوابوند رو پیشونی اون، حس میکرد تمام عضلات صورتش نبض میزنه، داغ و پرهیجان نفس کشید و لب زد:
- دوستت دارم.
نهال بیمقدمه گفت:
- فراموشم کن سامان، خواهش میکنم.
سامان بیدلیل بغض کرد:
- نمیخوام از احساسم چیزی بگم اما خواهش میکنم بذار تو آغوشت آروم بشم.
نهال مثل یهمادر که بچه کوچیکش رو تر و خشک میکنه آرومآروم دست کشید پشت اون و سعی کرد به خودش مسلط بشه و سامان چند دقیقه بعد بیهیچ حرکت اضافهای در حالیکه تو چشماش برق اشک به وضوح قابل مشاهده بود از اون جدا شد و خیلی زود سوار ماشین شد و با خداحافظی کوتاهی اونو ترک کرد و نهال آشوبشده از اینهمه حس بکرو تازه کلید رو تو قفل در چرخوند و وارد حیاط شد
نشسته بود روی تک صندلی اتاق و به دور و برش نگاه میکرد، اتاق کودکیهاش بود، همونجایی که روزهاش رو بدون شبنم و لاله توش سپری کرده بود، همونجایی که خاطرههاش دونهبهدونه شکل گرفته بود، مریم خانم که مقابلش ایستاد نهال نیمخیز شد برای اینکه جاش رو به مادرش بده اما مریم خانم دست رو شونه اون گذاشت و مجبورش کرد که بنشینه و بعد خودش کودکانه مقابل اون زانو زد، دستهای ظریف و سرد اونو تو دست گرفت و گفت:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نهال شبیه همیشه لبخندی گرم به روی اون پاشید و مریم خانم ادامه داد:
- سیزده سال به نگاهت عادت کردم، با خندههات خندیدم و برخلاف میلم با گریههات گریه کردم، سخته که این سیزده سال رو از یاد ببرم، خوشحالم که میبینم امید رو سفت و سخت چسبیدی، این کار منو راحتتر میکنه، دلکندن رو راحتتر میکنه.
قلب نهال از جا کنده شد، رفتن! نبودن! مریم مامان از چی حرف میزد!
صدای مریم خانم سکوت سرد اتاق رو شکست:
- سامان باید برگرده، پروژه تحقیقاتیش داره شروع میشه و گروهشون به اون نیاز داره، از من و پدرت خواسته تا پایان پروژه اش همراهش باشیم، نمیدونم، نمیدونم بهت گفته یا نه اما اون بیشتر از ما دلتنگ و نگران توِ، یهجورایی دلش رو باخته، بد باخته.
نهال رنگبهرنگ شد و از شرم صورتش رو برگردوند و مریم خانم ادامه داد:
- اونوقتها که زنگ میزدم و لحظهبهلحظه اخبار عروسیات رو بهش میدادم نمیفهمیدم که داره چی میکشه، من میخندیدم اما اون بغض میکرد، من ذوق لباس عروسی تو رو داشتم و اون اشک دلسوختگی خودش رو میریخت، مادر زرنگی نبودم، نه برای تو و نه برای اون، میخواستم تا همیشه خواهر و برادر بمونید اما دل اونو و غریبگی تو نذاشت، شاید همینم باعث شد که سامان یهحال و هوای دیگهای پیدا کنه و حتی اونحال و هوا رو تا همین الانم داشته باشه، من مادرشم، حتی فرق نفس کشیدن دیروز و امروزش رو میفهمم چهبرسه بهحال عاشقی و دلدادگی.
نهال زل زد تو چشمهای عسلی رنگ مریم مامان و گفت:
- کی بر میگردید؟
- هیچی معلوم نیست نهال جان، نمیدونم پروژهش چقدر طول میکشه؛ دلم میخواست وقتی که دخترم شدی هرجای دنیا که پا میزارم تو رو هم همراه خودم ببرم اما حالا به جایی رسیدم که میبینم اگرم بخوام نمیشه، تو دیگه فقط متعلق به من نیستی، حالا یکی کنارته که بیشتر از ما برات دل میتپونه، بیشتر از همه هواخواهته و دوستت داره و این دل منو قرص میکنه.
نهال پر از نیاز آغـ*ـوش باز کرد و شونههای افتاده مریم مامان رو محکم تو سـ*ـینه فشرد و هردو تا ساعتها گریه کردن و لبخند زدن و خاطره بازی کردن.
یکساعت بعد وقتی ناصرخان هم اومد و بهشون ملحق شد و کلی از روزهای خوب گذشته گفت نهال زمان رو کامل از یاد برد و فراموش کرد که حتی به امید زنگ بزنه، لحظه خداحافظی مقابل هردوی اونها ایستاد و با لبخندی که همیشه گرم و صمیمی روی ل*ب*هاش مینشست گفت:
- شما بهترینید، هرجایی که برید خوبی و مهر هم همراهتونه، شما 13 سال پیش قلب منو شاد کردید، اعتراف میکنم که تو اینهمه سال عرضهای نداشتم تا تلافی این شادی رو بکنم امااین بدونید تاهرجا که زنده باشم و زندگی کنم همیشه مدیون محبت شما هستم، تا زنده ام دوستتون دارم و همیشه دعاگوتون هستم.
با قدمهایی تند اما شمرده سالن رو ترک کرد، مریم خانم آروم لبش رو گزید و زد زیرگریه و ناصرخان رو به سامان گفت برسون و سامان بیدرنگ راه افتاد، سرما بیداد میکرد و نهال این سرمای استخوانسوز رو نمیفهمید، توی خیابون به تنهایی میرفت و سامان با سرعت کم ماشین اونو دنبال میکرد، آرنجش رو از پنجره بیرون داده و دستش رو مشت کرده روی صورتش گذاشته بود و تا چندتا خیابون فقط تعقیبش کرد تا اینکه سریه پیچ براش بوق زد و سوارش کرد، تا شهرری یکساعت و نیم راه بود، نهال اون یکساعت رو سکوت کرد و سامان هم نخواست اون سکوت رو بشکنه.
-پروازتون کیِ؟
سامان دستاش رو روی سقف ماشین بههم قلاب کرد و با نیشخند گفت:
- بابا گفته بهت نگم.
نهال بهآهستگی و ناز پلکها رو باز و بسته کرد و گفت:
- اذیتم نکن.
سامان یه لبخند گا و گشاد کشید رو لباش و گفت:
- سه روز دیگه!
نهال به دور و برش نگاه کرد و بعد زیرلبی گفت:
- سه روز دیگه، همگی شما، خانواده رویاهای من! تو اکراین... . 13 سال خوبی بود، زود گذشت، خیلی زود گذشت.
- همچین زود هم نگذشت، گرد و غبار پیری رو موهای بابا، چینو چروک صورت مامان، کهنسالی اون درخت سیب تو حیاط، نهال همه اینا گذر 13 سال رو به خوبی نشون میده، چطوری میگی که زود گذشته؟!
نهال لبش رو مچاله کرد و گفت:
- برای من زود گذشت، مثل گذر کردن فصل بهار، مثل پاییزو مثل همین برفی که صبح بارید و تا شب نصفش آب شد.
- دوست داشتم همرامون بودی.
- برمیگردید؟
سامان سرش رو تکونتکون داد و گفت:
- آره... آره بر میگردیم اما نه به این زودی، میدونی! هیچی دست ما نیست، ممکنه رفتن ما هیچ بازگشتی... .
نهال یهو خیلی سریع با دست جلوی دهان اون رو گرفت و گفت:
- دیگه این حرف رو نزن سامان!
سامان که حال یهو پریشون شده اون رو دید آروم دست اونو گرفت و پایین کشید و بعد گفت:
- خیلیخب آروم باش، آروم باش عزیزم.
نهال یهقدم جلوتر اومد و با اون سـ*ـینهبهسـ*ـینه شد، یهنگاه کوتاه به سر و صورت مرتبش انداخت و بعد در حالیکه آب دهانش رو محکم قورت میداد گفت:
- دلم برات تنگ میشه، بهت عادت کرده بودم، به حرفات، خندههات، غیرتی شدنت، واقعا در حقم...
سامان نخواست بشنوه که در حقش برادری کرده، با خودش دودوتاش کامل چهارتا بود و نمیخواست پنهان کنه این دوست داشتن عمیق رو، حتی اگه همه دنیا هم نهال رو میوه ممنوعه اون میکردن باز هـ*ـوس چیدنش رو داشت.
چند دقیقه که گذشت سامان بهخودش جرات داد و گفت:
- اجازه میدی بغلت کنم؟
نهال گچ شد و اومد آنی چیزی بگه که دهانش بیکلام باز موند، این پسر افسارِ احساس پاره کرده بود و نمیفهمید که با ایندرخواست چه بهدل نهال و من بعد به دل خودش میاره، نهال درخواست اونو رد نکرد و دست به بازوهاش گرفت، به جلو خم شد و بعد از اون سامان با یه جهش محکم و بیتحمل اون تن داغ از شرم و حیا رو به خودش فشرد، دستاش رو دور اون محکم کرد و با جرأت صورتش رو خوابوند رو پیشونی اون، حس میکرد تمام عضلات صورتش نبض میزنه، داغ و پرهیجان نفس کشید و لب زد:
- دوستت دارم.
نهال بیمقدمه گفت:
- فراموشم کن سامان، خواهش میکنم.
سامان بیدلیل بغض کرد:
- نمیخوام از احساسم چیزی بگم اما خواهش میکنم بذار تو آغوشت آروم بشم.
نهال مثل یهمادر که بچه کوچیکش رو تر و خشک میکنه آرومآروم دست کشید پشت اون و سعی کرد به خودش مسلط بشه و سامان چند دقیقه بعد بیهیچ حرکت اضافهای در حالیکه تو چشماش برق اشک به وضوح قابل مشاهده بود از اون جدا شد و خیلی زود سوار ماشین شد و با خداحافظی کوتاهی اونو ترک کرد و نهال آشوبشده از اینهمه حس بکرو تازه کلید رو تو قفل در چرخوند و وارد حیاط شد