کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
دوباره همگی روی اون مبل‌های دوست‌داشتنی نشستیم و باز هم من، به اون جلدهای تزئینی و رنگارنگ خیره شدم. دکتر جاه‌منش برخلاف دفعه‌ی قبل جدی‌تر بود و مشخصا می‌خواست وارد مباحث اصلی‌تری بشه. اول به سمت پدر برگشت و زیبا‌ترین جمله‌ای رو که تا حالا شنیده بودم، به زبون آورد:
- داستان هر بچه‌ای از پدر و مادرش شروع میشه. اگه الآن این‌جا نشستی و فکر می‌کنی که دخترت اختلالاتی داره، مسلما یه پای اصلی قضیه خودِ تویی.
واقعا اگه جایز بود، از لُپ این خانوم‌دکتر چشم بادومی یه بـ..وسـ..ـه‌ی درست و حسابی می‌گرفتم. بابا جابه‌جا شد و کمی طلبکارانه گفت:
- شما اول تشخیصت رو بده و مطمئن بشو که ترنج من مشکلی داره، بعد دنبال مقصر باش!
خب اینم حرف بسیار هوشمندانه‌ایه و باعث شد که دکترمون یه چشم‌غره‌ای بره و ادامه بده:
- گرچه اختلال تجزیه شخصیت باید طبق شواهد و بررسی‌های بالینی‌ صورت بگیره؛ اما با چیزهایی که گفتی و حالت‌هایی که برام تشریح کردی، اگه ترنج‌جان واقعا مشکلی نداشته نباشه، باید سرنخش رو بگیری و به این برسی که اونچه باهاش مواجه بودی، دقیقا چی بوده.
این شفاف‌بودن و تیزبینی خانوم‌دکتر، علامت سوال واضحی رو در نگاه و چشم‌های بابا به‌وجود آورد. انگار هردوشون می‌خواستند که هر چه زود‌تر تکلیفشون رو با من بدوند. یه لحظه از نگاهی که بینشون رد و بدل شد، خوشم نیومد و احساس می‌کردم تیزی نیزه‌ایی که مابین پیامشونه و به هم مخابره می‌کنند، درست به سمت من نشونه رفته و چیز نمونده که بهم اصابت کنه.
خب این درسته که کل برنامه‌ریزی‌هام، براساس مطالعات شخصی و نهایتا چند مورد کلاس و کارگاه هیپنوتیزمه؛ اما واقعیت امر اینه که من یک بیمار واقعی نیستم و مسلما در طولانی‌مدت نمی‌تونم عهده‌دار این نقش باشم. به خصوص اگه در ارتباط مستقیم و مشاورات پی در پیِ یک روانپزشک حاذق و باسابقه، قرار بگیرم. پس تصمیم گرفتم که نقش‌بازی‌کردن رو کنار بذارم و به اصل چیزی که مدنظرم بوده؛ یعنی وادارکردنِ بابا به اینکه بفهمه و درک کنه که چه سوء‌رفتارهایی داشته و می‌تونسته منجر به چه چیزهایی بشه، دست پیدا کنم.
خانوم‌دکتر کمی راحت‌تر در مبل فرو رفت و ادامه داد:
- اونچه که از تعریف‌های تو میشه استنباط کرد، اختلالِ تجزیهٔ شخصیته؛ ولی تا زمانی که نتونم نظر قطعی بدم، از این عنوان استفاده نمی‌کنم. به‌طور تئوری، این اختلال با سابقه‌ی داشتن زندگی بسیار پراسترس و سوابق زندگی پرتلاطم، همچنین رشد و نمو در شرایط پر رنج و بی‌محبتی می‌تونه به‌وجود بیاد.
همیشه دلم می‌خواست که یکی بشینه و این‌ها رو برای بابا بگه. حداقلش اینه که بدونه با زندگی که برای ما درست کرده بود، یه دختر که هیچی، روا بود که هر دو تا دخترهاش، هویت‌پریش بشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    بابا که هنوز از گاردش پایین نیومده بود، بازم جبهه گرفت:
    - یعنی این پراسترسی و بی‌محبتی، همه رو به این حال و روز می‌اندازه؟
    دکتر جاه‌منش با جدیت و آرامش گفت:
    - در هر فردی، با توجه به عارضه‌ی لطمه‌زننده و سنی که این پروسه به‌وجود اومده؛ می‌تونه پاسخگویی متفاوتی پیش رومون قرار بده. خاطرات و احساس‌های صدمه‌دیده که به منطقه‌ی مادون آگاه رونده میشن، بعد‌ها در اون‌جا به صورت یک شخصیت مجزا شکل می‌گیرند و حتی به صورت ظاهری، تا حدودی هم تحول و تغییر پیدا می‌کنند.
    بابا که معلوم بود دیگه خیلی نمی‌تونه وارد مباحث تخصصی بشه و عمق مطلب رو درک کنه، کمی خیز برداشت و گفت:
    - حالا چه‌طور میشه تشخیص صحیح داد و راه درمانش چیه؟
    - باید بگم که تصویربرداری از سیستم عصبی افراد مبتلا به اختلالات تجزیه‌ای، نشون میده که ساختارهای تشریحی یا فیزیولوژیکی که مرتبط با حافظه هستند؛ بزرگ‌تر شده و لوب پاریتال، کوچک‌تر از حالت یا وضعیت طبیعی درمیاد. البته این‌ها بیشتر مشروط به اینه که در مشاورات طولانی به وجود شخصیت‌ها پی ببریم و اطرافیان برای بار‌ها و در زمانـهای مختلف، به مشاهده‌ی شخصیت‌های گوناگونی که اکثرا یکی از اون‌ها غالب‌تر هست، نظر قطعی داده باشند.
    من که کمی دلشوره‌ی پروازم رو دارم و قصدی هم برای پیشروی توی این جریان اختلال و تظاهر به بیماری رو نداشتم، کمی جدی‌تر شدم و میون صحبت‌هاشون، با لحن آرومی دراومدم:
    - خانوم‌دکتر من واقعا هیچ اختلالی ندارم. نمی‌دونم بابا به شما چی گفته؛ ولی خودتون در نظر بگیرید که تموم سال‌های زندگی من پُر بوده از تنش و استرس و دعواهای پدر و مادرم. فوت مادر و حضور سایه‌ی زنی که از بچگی، همیشه شاهد بودم که چه‌قدر آزارش می‌داده و بد‌تر از اون، خواهر بزرگترم که همه‌کسم و پشتیان و حمایتگرم در برابر خیلی از لطمات زندگیم بوده، در فاصله‌ی کمی و به‌خاطر خشونت‌های پدر، داغش رو به دلم می‌ذاره. بابا هم علی‌رغم اینکه باید عزادار می‌بود، تماما مشغول امورات شغلی و شخصی و درهم آمیختگی با زنی که زندگی ما رو داغون و به هم ریخته کرد و تاثیراتش روی من این شد که به انزوا پناه ببرم و نزدیک دوسال توی غار تنهایی‌هام، با خودِ ضربه‌خورده‌ام، در کلنجار باشم. حالا شما بگید، هر آدم سالم دیگه‌ای هم بود، هیچ عارضه‌ای بروز نمی‌داد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    بابا یه نچ محکمی گفت و از پی‌اش یه لااله الاا... غلیظ و کشیده‌ای هم از بین دندون‌هاش بیرون داد که باعث نگاه سرزنش‌کننده‌ی خانوم‌دکتر به خودش شد. من هم عقب کشیدم و زیر لب یه «ببخشیدی» گفتم که نگاه دکتر رو به سمت من برگردوند. حالا بیشتر شبیه کسی بود که در راستای اهداف قسم پزشکی‌اش و دفاع از بیمارش، بخواد قدمی برداره و حرفی بزنه. پس خطاب به بابا گفت:
    - بخشی از درمان بیمار به خونواده برمی‌گرده. ظاهرا الآن شما اصلی‌ترین فرد زندگی ترنج هستید و نباید با عکس‌العمل‌های نادرست و بی‌موقع، اون رو به کُنج بکشونید و اجازه‌ی اظهارِ دلنگرانی‌هاش و هر چیزی که باعث آزارش میشه، ازش سلب کنی. اگه می‌خوای بمونی و کمک کنی و در جلسات یک‌ساعته‌ی ما حضور جدی داشته باشی، باید همراه باشی نه مانع.
    البته من می‌دونستم که بابا الآن به فکر اون پاکت‌های ارسالی جدیده؛ ولی به هرحال جمع‌شدنمون در این مطب به خواست خودشه و بدین ترتیب، منم تا حدودی به اونچه که نظرم بوده، دست پیدا می‌کنم.
    اول اینکه خارج از جنجال و بحث‌های بی‌نتیجه‌ی خونگی، و همین‌طور در حضور شخص ثالث و عاقل و متخصصی، حاج‌دانشمون به وضوح بشنوه و بدونه که چه رفتارهای مخربی رو در بستر خانواده‌اش داشته و دیگه اینکه کمی یاد بگیره و تفهیم بشه که زندگی همیشه مطابق با نظر اون پیش نمیره. یه جاهایی هم، دست‌هایی بلند‌تر و قدرتمند‌تر میشن و مقابلش در میان و اون رو و هر کار نادرستش رو متوقف می‌کنند.
    ساعت دیواری نشون می‌داد که هنوز یه نیم‌ساعتی وقت داریم و همون موقع توجهم به دفتر جلد چرم سفیدِ خانوم‌دکتر جلب شد که داشت مواردی رو می‌خوند و ضمنا یه حاشیه‌نویسی‌هایی رو هم انجام می‌داد.
    نگاهی به بابا انداخت و با تاییدی که از چشم‌هاش گرفت، رو به من کرد و گفت:
    - ترنج‌جان؛ یکی از حالت‌هایی که پدرت توی این چند وقت اخیر از تو دیده، این بوده که مدام بهش گفتی که بهار هستی و خودت از ترنج مراقبت می‌کنی. می‌خوام بدونم که چیزی یادت میاد؟
    به اصل قضیه رسیده بودیم و برنامه‌ی من توی این مرحله، عدم پذیرش بیماری بود. من قطعا بیمار نیستم و تصمیم جدی دارم که به همین حقیقت هم پایدار بمونم. پس با قاطعیت گفتم:
    - خانوم‌دکتر؛ من بیمار نیستم و هیچ اختلالی ندارم. این رو هر چند بار که لازم باشه تکرار می‌کنم و می‌خوام که شما هم بپذیرید. من فقط دختری، از یک خانواده‌ی به هم ریخته و فروپاشیده هستم. پدرم هیچ‌وقت نخواست قبول کنه که چه نقشی توی این به هم ریختگی داشته. همیشه به دنبال ارضاء خواسته‌هاش در جهت جاه و مقام و عشق احمقانه‌اش بوده. مادرم رو سال‌ها آزرد و به سرطان مبتلاش کرد و خواهر نازنینم که همیشه مقابل خودخواهی‌هاش می‌ایستاد، زیر مشت‌های افسارگسیخته‌ی خودش می‌گرفت و اون رو از هم می‌شکست. طوری که بهار عزیز من، به‌قدری از این پدر رمیده شد که شبونه از خونه بیرون زد و با یه تصادف سنگین، جونش رو از دست داد. حالا هم نوبت منه که با یه انگ بیماری و اختلال، راهی یه حفره‌دونی کنه تا با وجدان خاموشش، به اعمال نادرست خودش ادامه بده. اینه اون پدر و حاجیِ همه چی تموم...
    سیلی محکمی که به صورتم خورد، منِ سبک‌وزن رو روی مبل پرت کرد و با یه جیغ خفیف دکتر و خیز کنترل‌نشده‌اش به سمت من، اول بابا رو در جهت مخالفم هُل داد و بعد خم شد و از شونه‌هام گرفت و من رو نشوند. بله! این دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم از خشم کنترل‌نشده‌ی بابا نشون بدم و ثابت کنم که تموم زندگیش، به همین منوال بوده و خانواده‌اش رو تباه کرده.
    وقتی من رو نشوند و خودش هم کنارم جا گرفت، با تحکم به بابا گفت:
    - شما الآن برید. من کمی با ترنج صحبت می‌کنم و براش ماشین می‌گیرم تا به خونه برگرده. ازت هم می‌خوام که ساعت هشت شب این‌جا بیای تا با هم گفتگویی داشته باشیم.
    بابا با چهره‌ی گرفته‌ای، نگاهی به من کرد و بدون هیچ کلامی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دکترم دوباره مثل جلسه‌ی قبل، دو تا قهوه‌ی خوش‌عطری ریخت و با سینی کوچیک و گرد طلاییش روی میز گذاشت و کنارم نشست. یکی از فنجون‌ها رو به دستم داد و منم به‌خاطر لطمه‌ای که توی تموم وجودم حس می‌کردم و سعی و توانم بر این بود تا درد سیلی‌ رو که هنوزم با تک‌تک سلول‌های صورت و قلبم به مغزم مخابره می‌شد به فراموشی بسپارم، لبی به قهوه‌ی پرشکرم زدم و آهی کشیدم.
    - ترنج‌جان دوست داری با من از خواسته‌ها و دردهات بگی؟ می‌تونی به من اعتماد داشته باشی؟
    نگاهی به چهره‌ی جاافتاده و نگاه بادومیِ مهربونش انداختم و سوالی رو که از جلسه‌ی اول مزاحم ذهنم بود، به زبون آوردم:
    - شما پدر من رو از کجا می‌شناسید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    سرش رو پایین انداخت و لبه‌های روپوش سفید و زیباش رو به عقب روند و با حرکت آرومی، شال نارنجی نازکش رو از سر به روی شونه‌هاش انداخت. لبخندی زد و با ناز خاصی شروع به تعریف کرد:
    - چند سال پیش توی مهمونی یکی از دوستام، با پدرت که همه اون رو دانش صدا می‌زدند، آشنا شدیم. اولش فکر می‌کردم که دانش نام فامیلیشه؛ اما کمی بعد متوجه شدم که اسم کوچیکش اینه. خیلی زود برام روشن شد که این مرد جذاب و با فک‌های محکم و فشرده، علی‌رغم پوسته‌ی ضخیمی که در ظاهرش دیده میشه، شدیدا نیاز به هم صحبت و مشاوره داره و با توجه به تیتر و عنوانم و تعریف‌هایی که سایرین می‌کردند، خیلی زود نسبت به من اعتماد و اطمینان پیدا کرد. همون موقع هم، از چیزهای مختصری که برام گفت، متوجه بودم که مسیر نادرستی رو در زندگیش انتخاب کرده و این روز‌ها رو براش پیش‌بینی می‌کردم. به هرحال نمونه‌های زیادی از این دست خانواده‌های مشکل‌دار تو سال‌های کاریم دیده بودم. سعی کردم اعتمادش رو جلب کنم و راه و منش بهتری جلوی پاش بذارم؛ ولی متاسفانه به‌شدت دلش رفته بود و اون بدمستی‌ها، نمی‌ذاشت متوجه عواقب کارهاش بشه.
    سری تکون دادم و فنجون قهوه رو توی دست‌هام فشردم و گفتم:
    - متاسفانه زن خوبی رو هم برای عاشق‌شدن انتخاب نکرده. زیبا ارزش یک‌ذره از رنج‌ها و غصه‌های مادرم و ناراحتی‌های من و خواهرم رو نداشته و نداره. من به اون مار خوش خط و خال کاری ندارم؛ حرفم به پدریه که راه کجی رو توی زندگیش در پیش گرفت و همچنان هم تو خاکی مونده و داره می‌تازه. شاید همه‌ی این‌ها، چوب بی‌صدای خداست. راه‌های خلاف و دورزدن‌های زیادی که توی پرونده‌هاش به کار می‌بره؛ حق‌کشی‌های که داخل اون اداره‌ی به اصطلاح حقوقی انجام میشه و پول‌های غیر حلالی که به زندگیش ورود پیدا می‌کنه، پرده‌ی سیاهی روی وجدانش کشیده و نمی‌ذاره بفهمه که چی می‌کنه و به کجا می‌خواد برسه.
    - از کارهای بابات باخبری؟
    - معلومه که باخبرم. من حساب قرون به قرون پول‌هایی رو که به اجبار ازشون ارتزاق کردم، دارم و با کار و زحمت خودم همه رو به جامعه برمی‌گردونم. پدر من آدمی نیست که منِ نیم‌وجب بچه، بتونم از پسش بربیام. دو سال توی تنهایی‌هام تلاش کردم که یه طوری بتونم از خدمتش دربیام؛ اما وقتی وسعت اعمالش رو دیدم و پشت محکمی که با تکیه به اون، کارهاش رو به نتیجه می‌رسونه، فقط خواستم که پدرم متوجه بشه که از هر سوراخی می‌تونه گزیده بشه. اون باید بفهمه که پیش تنها بچه‌اش، هیچ اعتباری نداره و وجودش برام مایه‌ی ننگه. شاید الآن خیلی احساس قدرت کنه؛ اما باور و اعتقادم به اینه که اونم مهره‌ی کوچیکی در بین همه‌ی آدم‌های حروم‌خوریه که یه روزی نشخوارشون فوران می‌کنه و همه‌ی چیزی رو که به ناحق فرو بردند، بالا خواهند آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    دکتر نگاه دقیقی به اعماق چشم‌هام کرد و با ظن زیادی گفت:
    - پدرت می‌گفت که یکی از حالت‌هایی که در تو دیده، این بوده که مثل بچه‌های کوچولو گریه می‌کردی و زمانی که اسمت رو پرسیدند، خودت رو موری که عروسک بچگی‌هاته معرفی کردی؛ این درسته؟
    دیگه خیلی راحت بودم و احساس می‌کردم تا همین جا هم راه طولانی‌ رو اومدم و دیگه می‌خوام همه چی متوقف بشه. به ساعت نگاهی انداختم؛ باید بحث رو زود‌تر تموم می‌کردم و به فرودگاه می‌رفتم. آروم و قرارم در جای دیگه و با کس دیگه ست. طوری که در هر جای سرزمین خدا باشم، حس خفقان و مرگ دارم و فقط با اونه که می‌تونم یه نفس راحت بکشم و تموم غم‌هام رو فراموش کنم. من با تنهایی‌هام بزرگ شدم و با غم‌هام ریشه دووندم؛ اما الان دیگه خسته‌ام. نه جسمم کشش این مرافعات رو داره و نه روحم. من یه زندگی ساده و آروم و توأم با شادی می‌خوام؛ نه اونچه که سال‌ها در خانواده‌ی خودم تجربه کردم و به خفقان کشیده شدم.
    با احترام به زن مقابلم گفتم:
    - خانوم‌دکتر، چیزی که پدر من هیچ‌وقت بهش توجهی نداشت، تحصیلات مادرمه که ارشد روانشناسیش رو از معتبر‌ترین دانشگاه پایتخت گرفت. رساله‌اش در مورد اختلال هویت‌پریشی بود که خیلی توجه من رو به خودش جلب کرد. قصد فریب و دروغگویی نداشتم؛ ولی با مردی مثل پدر من که زندگیش سراسر از نیرنگ و دروغه، فقط می‌شد از همین راه وارد شد. تو کارگاه هیپنوتیزم‌درمانی‌ که شرکت کردم، به خواست خودم توسط استاد پرآوازه‌ای در این فن، هیپنوتیزم شدم. باورتون نمیشه؛ اما یکی از ضربه‌زننده‌ترین اتفاق‌های زندگیم، خیلی شفاف و روشن برام رو شد. اینکه در سه‌سالگی و پس از دعوای شدیدی که مادرم به‌خاطر اصرار شدید پدر؛ برای رضایت‌دادنش به عقد زیبا داشته، چه عواقبی رو برام به جا گذاشتند. فیلمی که ازم گرفته شده رو هنوز در دست دارم و بار‌ها بهش نگاه کردم. دوست دارید بدونید که بد‌ترین تصویر کودکی‌های من چی بوده و در اون لحظه، چه کسی از من حمایت کرده و سعی در آروم‌کردنم داشته؟
    دکتر که گیج و متحیر بود و عمق نگاهش حکایت از همراهی و پشتیبانی از منی که در نظرش، دختر بیست و یک ساله تنهایی میام و فرزندِ مردی هستم که جزء برترین‌های جامعه‌ی خودشه و خیلی‌ها اون رو نقطه‌ی ارتباطاتشون قرار میدن تا دستاویزی برای بالا‌تر رفتن‌هاشون داشته باشند؛ به جایی کشیده شدم که برای رویارویی با این پدر و گفتن تموم فریادهای خفه‌شده‌ی زندگیم، به تمارض پناه بردم. می‌تونستم به راحتی حس دردناکی رو که از زخم‌های دریده‌ی تن و قلب من به روی صورتش می‌نشست، درک کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با تایید نگاه و ملایم‌ترین لحن، ازم خواست تا براش بازگو کنم.
    - تصویر نقش‌بسته‌شده بر پرده‌ی حافظه‌ی ذهن کودکی من، مربوط به زمانی میشه که حاجی با زورگویی فراوون مامان رو تحت فشار گذاشته بود که رضایت به عقد دائمی زیبا بده. یه دختر بد با یه پرونده‌ی حقوقی پر از نکات منفی. مامان توی تموم اون روز‌ها خیلی افسرده و غمگین بود و مرتب گریه می‌کرد. هر جای خونه که تنها گیرش می‌آوردی، در حال اشک‌ریختن بود. این‌ها رو از روی یادداشت‌های بهار که توی دفتر مامان نوشته، خوندم و متوجه شدم. خواهرم چهارسال از من بزرگ‌تر بود و خیلی چیز‌ها رو بهتر از من می‌فهمید و در خاطرش موندگار می‌شد. بهترین چیزی که در اعماق قلبم مونده و مربوط به مواقعیه که بابا به سمت مامان حمله می‌کرده؛ حس دست‌های بهاره که گرم و مهربون، روی چشم‌هام قرار می‌گرفت تا من هیچ چیزی رو نبینم. اما اون‌روز، به‌خاطر ترسی که تحت تاثیر شدت حملات داشت، دستش مدام سُر می‌خورد و منم یه چیزهایی رو می‌دیدم. آخرین تصویری که با کناررفتن دست بهار در مردمک چشمم نشست، مادرمه که تموم صورتش خیس از اشکه و با نعره‌های بابا، به جنون می‌رسه و با چشم‌های متورم به سمت آشپزخونه میره و چاقوی بزرگی رو از جا ظرفی برمی‌داره و با هر دو دستش بلند و در ثانیه‌ای که به سمت شکمش می‌رفته تا با قدرت زیاد، دل و روده‌اش رو از هم بپاشه؛ بابا یه سینی برمی‌داره تا حائلش کنه و طوری اون رو به سمت مامان می‌بره که چاقو و سینی به‌خاطر برخورد شدیدشون به هم، با صدای بلند به روی زمین می‌افتند و ضجه‌های مامان و فریادهای بلند بابا، گوشخراش میشه و تازه بهار از گریه‌های پر صدای من می‌فهمه که همه‌ی اون خشونت‌ها رو دیدم و اون نتونسته کاری برای من بکنه. همون موقع می‌کشوندم و به اتاق می‌بره و در رو هم می‌بنده. حتما مواردش رو دیدید و باور می‌کنید که همه‌ی این‌ها رو در زمان هیپنوتیزم، به زبون آوردم.
    دکتر که خیلی عمیق و گرفته بود و انگار روح تک‌تک جملاتم و واژگانم رو در سلول‌های مغزش حبس می‌کرد و درد می‌کشید، به سمتم بیشتر متمایل شد و نوازشگرانه گفت:
    - ترنج؛ تو مطمئنی که هیچ اختلالی نداری؟ با چیزهایی که گفتی و مسائلی که خودم ازشون باخبرم، امکان آسیب و افسردگی خیلی بالاست. در چنین شرایطی، سالم‌ترین و قوی‌ترین افراد هم دچار اختلالات زیادی میشن.
    آه سردی از قفسه سـ*ـینه‌ی تنگ‌شده‌ام بیرون زد و گفتم:
    - خانوم‌دکتر، مسلما که من یه دختر عادی و شاداب و بدون مشکلی نیستم؛ اما می‌دونم که چه‌طوری باید خودم رو به آرامش برسونم و روبه‌راه بشم. درسته عزیز‌ترین آدم‌های زندگی‌ام رو به بهای کمی از دست دادم؛ اما هنوزم کسانی هستند که می‌تونند باعث شادی من باشند و امید به زندگی رو در من بالا ببرند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    خیزی برداشتم و از جام بلند شدم و به نگاه نگران و مبهمش چشم دوختم. لبخندی زدم و گفتم:
    - نگران من نباشید. درسته که زورم به بابا نمی‌رسه و نمی‌تونم اون رو به سمتی بکشونم که زندگیش از مَدی که داره خارج بشه و توی مسیر درست و انسانی و اخلاقی قرار بگیره؛ اما تموم تلاشم رو می‌کنم که بعد از این، زندگی خودم بهتر و روبه‌راه بشه و روزهام رو شادمانه بگذرونم. من نمی‌تونستم بدون هیچ تلنگری به بابا، راه خودم رو در پیش بگیرم. اون باید از یه حقایقی مطلع می‌شد و اینکه اطلاعات کاریش و اعمالی که انجام میده، چه ضربات و لطماتی می‌تونه برای من در پی داشته باشه. شاید این‌طوری به اعمال سیاهی که پیوسته به انجامشون کوشاست، نگاهی بندازه و قدری به خودش بیاد.
    دستم رو فشرد و تا دم در همراهیم کرد و از میز گرد و بلند سه پایه‌ای، کارتی برداشت و به دستم داد.
    - هر جا و در هر زمانی که نیاز به مشورت و یا کمک داشتی، بدون لحظه‌ای درنگ با من تماس بگیر. مطمئن باش که صادق و امینت خواهم بود.
    دیگه طاقت نیاوردم و خودم رو جلو کشیدم و از لپ‌های بامزه‌اش، بـ..وسـ..ـه‌ای گرفتم. لبخند وسیعش، دلم رو گرم کرد و با خودم فکر کردم که اگه روزی روزگاری، بابا تنها و مونده شد و سعی کرد که از کارهاش فاصله بگیره؛ شاید بهترین همراه و همقدم و پشتیبانش، همین دکتر مهربون و دانا باشه. شاید و شاید و شاید...
    زمانی که از هواپیما پیاده شدم، معنیِ فرودگاه عمومی و یک‌بانده‌ی شهر زابل رو که ظاهرا یکی از فرودگاه‌های خوب کشورمونم هستم، توجه شدم. تو فرودگاه تهران، فلش رو به همراه نامه‌ای توسط پیک پست برای بابا فرستادم. دیگه ترسی نداشتم و برام مهم نبود که ارسال‌کننده‌ی اون مدارکِ متنبه‌کننده، براش معلوم بشه و تصمیم بگیره که عکس‌العملی نشون بده. براش نوشتم که خجالت می‌کشم که پدرم در قالب یک شغل شریف، چنین اعمال زشت و غیراخلاقی رو انجام میده و گرچه زورش زیاده و پشتش محکمه و می‌تونه جلوی افشای اون‌ها رو بگیره؛ اما روزی میشه که در دایره روزگار چرخنده، دست قدرتمندی مانع ادامه‌ی اعمالش خواهد شد و اون رو به بد‌ترین شکل مجازات می‌کنه. حتی بهش توصیه کردم که زنش رو پیش یک متخصص ببره تا مشکلات زنانگی‌اش رو به‌صورت کامل و جامع بررسی کنه. این دیگه تیر آخرم به پدر و عشقش و آرزوهای دور و درازش بود.
    با تاکسی فرودگاه به سمت محل برگزاری خیریه رفتم و در مقابل ساختمونی که به نظر یک سوله‌ی بزرگ و تقریبا تازه‌ساختی بود، پیاده شدم. بلیت ورودی رو خریدم و قدم به فضای پر از شادی و حس‌های خوب بچه‌گانه‌ای گذاشتم که تموم لـ*ـذت‌های دنیا رو می‌شد ازشون کسب نمود. گرچه غرفه‌های متعددی رو در داخل این سالن بزرگ ایجاد کرده بودند؛ اما فضای کلی همگیشون، نقاشی و کاردستی و موزیک‌های کودکانه و رقـ*ـص‌های سنتی بچه‌های با نمک و نازی با لباس‌های بومی سرزمینشون بود. همین‌طور که چشم می‌چرخوندم، نگاهم به مردی افتاد که میون چند کودک ناز در حال درست‌کردن چیزی بود. قدم اول رو به سمتش برداشتم که دختری در کادر مردمکم قرار گرفت. لبخندش توی اون چهره‌ی سبزه‌ی سوخته، دنیای سپیدی از مهربونی و همنوازی به تماشا می‌ذاشت. دلم رفت و طاقت قدم بعدی رو نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    سعی کردم تا مغزِ برق‌گرفته‌ام رو به حالت نرمال و عادی برگردونم و کمی فکر کنم تا بفهمم جریان از چه قراره. من که محمد خودم رو می‌شناختم و اصلا شکی به دل نداشتم که دلش با منه، پس این بی‌قراری و دل رفتگی از چه بابته و برای چیه؟
    شالم رو کمی جلو کشیدم و به پاهام فرمون دادم که قدم بعدی رو برداره؛ اما حس و نایی نداشت. گرما بی‌داد می‌کرد و تشنگی هم زبونم رو به کام دهانم می‌چسبوند و نمی‌ذاشت کلمه‌ای به زبون بیارم و از کسی بخوام تا محمد رو برام بیاره. چشم انداختم و دخترک بانمک رو که در این گرما با چادر مخصوص بومی‌ها، اطراف بچه‌ها و محمد می‌چرخید و سعی به کمک داشت، بهتر نظاره کنم. نمی‌تونستم بفهمم که آیا در زمان بدی و یا محل اشتباهی قدم گذاشتم که نه کسی به سمتم میاد تا چیزی بپرسه و نه اینکه خودم قدرت این رو دارم که جلو‌تر برم و حرفم رو به زبون بیارم! به آنی تصمیم گرفتم که فعلا از این فضا بیرون برم تا بعدا با ذهن بازتری داخل بشم. چرخیدم و به سمت خروجی رفتم. چند قدمی خارج نشده بودم که صداکردن‌های بلند محمد، نفسم رو بالا آورد. برگشتم و اون رو که با گام‌های بلند و ترنج‌گفتن‌هاش به سمتم می‌اومد، دیدم و لبخندی به قلب و چشم و صورتم نشست. محمد به من رسید و نفس‌زنان و با بهت شدید گفت:
    - ترنج خودتی؟! باورم نمی‌شد که چشم‌هام داره درست می‌بینه. همون لحظه که به سمت در چرخیدی، چشمم بهت افتاد. این‌جا چی کار می‌کنی؟ چرا هیچ خبری ندادی؟
    به تمام صورت و چهره‌ای که از گرما و دویدن، خیس شده و پیراهن نخی ساده‌ی سفیدی که آستین‌هاش تا خورده، نگاهی انداختم و گفتم:
    - اون دعوت‌نامه‌ات رو که دیدم، دیگه یه طوری بود که آدم رو می‌کشوند و مطمئن بودم که تو هم هستی و تنها نمی‌مونم.
    کمی بهم دقیق شد و ریزبینانه گفت:
    - پس چرا برگشتی؟ کجا داشتی می‌رفتی؟
    خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. شرمم می‌شد که دلیل واقعیش رو بگم.
    - دیدم سرت شلوغه و با همکارت دارید برای بچه‌ها چیزی درست می‌کنید، نخواستم مزاحم بشم.
    نیشخندش گرچه کوچولو بود؛ اما کاملا فاش و خودنمایی می‌کرد.
    - مطهره رو میگی؟
    واه چه پررو شده و اسمش رو هم توی روم می‌زنه! سعی کردم حرصم رو نشون ندم.
    - مطهره؟ چه اسم وزین و زیبایی هم داره!
    دوباره لبخند بانمکی زد و گفت:
    - خب بیا بریم و آشنا بشو. همسرش، قادر، هم توی غرفه‌ی کناری نقاشی‌های بچه‌ها رو دسته‌بندی می‌کرد.
    نفسم بالا اومد و لبخند پهن‌شده‌ام رو هیچ‌جوری نمی‌تونستم جمع کنم. دستش رو کنارم آورد و تعارف کرد که جلو بیفتم و بعد هم باهام، همقدم شد.
    - حاجی خبر داره که سر به بیابون گذاشتی؟
    از حرف ایهام‌دارش خنده‌ام گرفت و در همون حال گفتم:
    - نگران نباش! تا چند ساعت دیگه هم از این و هم چیزهای دیگه، بیشتر و بیشتر آگاه میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    محمد حرف‌هام رو درک می‌کرد و می‌دونست که به چه چیزهایی اشاره می‌کنم. داخل سوله که شدیم، به سمت غرفه‌های پر از نقاشی بچه‌ها رفتیم و به هر کدومشون که می‌رسیدیم، گویی که به فامیل نزدیکی رسیده باشند؛ بغلم می‌کردند و خوشامد می‌گفتند. آشنایی با مطهره و قادر که از دوستان صمیمی محمد و از مسئولین استانداری اون‌جا هستند، اثرات مثبت و شادی‌آوری برای من در پی داشت. اینکه بدون هیچ چشم‌داشتی و پا به پای بقیه بچرخی و برای بالابردن دانش و هنر کودکان سرزمینت سعی و تلاش داشته باشی؛ به دلم نور و امید می‌داد که اگه در سرزمینم و در دنیایی که در اون زندگی می‌کنم، بدی و حق‌خوری و هزار تا کار زشت و کثیف دیگه‌ای هست، خوبی و مهربونی و حق‌خواهی و انسانیت هم هست. این‌جاست که خدا رو می‌تونی توی بنده‌های با صفا و جوونمرد و حلال‌خورش پیدا کنی و اونچه ر که از دستت برمیاد برای خلق‌اش انجام بدی.
    طرف‌های غروب که تازه سرمون خلوت شد، محمد از در پشتی که به فضای بازِ سراسر از شنزار و بوته‌زار منتهی می‌شد، من رو به سمت تپه‌ای از خاک و شن برد و هر دومون با پاهای فرورفته در خاک، خودمون رو به بالا کشوندیم و بالأخره تونستیم بشینیم و بطری‌های خنک آبمون رو سر بکشیم.
    آب رو که فرو داد و لبان خشکیده رو با فشردنش نم داد، با ملایمت و مهربونی گفت:
    - می‌بینی ترنجک! این‌جا نه باغی هست و نه درختانی که برات شکوفه‌های خوشبوی بهار نارنج رو به ارمغان بیاره. این‌جا تا خود افق، شنزاره و گاهی طوفان‌های مخرب و زمانی هم سیل‌های خونه‌خراب‌کن.
    به افق که در حال بلعیدن آخرین بارقه‌های خورشید بود، چشم دوختم. دوباره برام گفت:
    - ترنج، این‌جا منطقه‌ی محروم و ناامنیه؛ نه دلِ موندنت رو دارم و نه دل رفتنت رو. نه می‌تونم بذارم که بری و نه اینکه بذارم بمونی. می‌دونی که تموم زندگیم، از کودکی تا خود الآن، تو بودی و خاطره‌هات. می‌دونم که می‌دونی سربازی من توی این منطقه، کار پدرت بوده. این چند سالی که از هم دور بودیم، هر لحظه‌اش و درست وسط قلبم، درد می‌کرد؛ اما می‌دونستم که محاله پدرت اجازه بده تا دخترش، با پسر باغبونشون ربطی پیدا کنه. برای همین، تن به این تقدیر دادم و بعد هم پایبند این‌جا شدم. اما الآن و توی این لحظه، تو مهم‌ترین داشته‌ی منی و می‌خوام که تو شاد و راضی باشی. زندگی در این فضا و امکانات، برات سخت‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنی و مسلما دووم نخواهی آورد. من هم الإن و بعد از دیدار دوباره‌ات، بعید می‌دونم که بی‌تو دووم بیارم؛ اما این بچه‌ها و این محرومیتشون رو چی‌کار کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    به سمتش چرخیدم و به صورت سوخته و نگاه گرفته‌اش که به دوردست‌هاست، چشم چرخوندم و خوشحال و ممنون بودم از حرف دلی که به زبون آورده و دل بی‌قرار من رو به قرار رسونده.
    خم شدم و از در سراسری سالن، موشکافانه به مطهره و قادر خیره شدم که هنوز از پا نیفتاده و فعالانه در حرکت بودند.
    - یعنی الآن به مطهره هم سخت می‌گذره و زندگی بدی داره؟ نمی‌بینی که چه‌قدر شادند و کنار هم و با همین کارهای ساده، ولی بزرگ و ارزشمند، لحظات خوشی رو برای خودشون و دیگران به‌وجود میارند؟
    نفسش رو فوت کرد و به آرومی گفت:
    - حرف‌هات درسته؛ اما تو فقط این چندساعت پررنگ و شاد رو دیدی. نمی‌دونی وقتی بدن‌های زخمی و تن‌های مریضشون رو که تا بخواد به دوا و دکتر برسه، از دست میرن و یا موقعی که هیچ غذای درست و حسابی توی سفره‌هاشون نیست، دلت می‌خواد بمیری تا فقط یه لقمه نون به دستشون بدی و خیلی چیزهای دیگه... و من می‌دونم که تو چه روح لطیف و حساسی داری و به چند روز نکشیده، باید به یه جای امن و درست و درمون برسونمت تا زندگی به کالبدت برگرده. نمی‌تونم و از من نخواه که اجازه بدم تا چنین چیزی رو تجربه کنی.
    کمی مچاله شدم و غم دنیا رو توی دلم و نگاهم ریختم و باز هم به افق خیره شدم. فکری کردم و کمی امیدوارانه به حرف افتادم:
    - محمدجان، پس تو قبول داری و خودت هم به زبون آوردی که دل جدایی نداری؛ درسته؟
    نگاه بانمکش تا ته نگاهم رو نمکی و مزه‌دار کرد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد. با جرأت بیشتری گفتم:
    - این‌جا رو هم دوست داری و دلت می‌خواد خدمت کنی؛ درسته؟
    لبخندش عمیق‌تر شد و باز هم سری تکون داد.
    - خب بالأخره باید چند تا چیز رو طوری کنار هم قرار داد که بدون هیچ آسیبی، همگی رو داشته باشی. پس بهترین کار اینه که نصف ماه رو این‌ور باشی و نصف دیگه‌اش رو هم اون‌طرف. منم یه وقت‌هایی رو توی نصف ماه کاریت، همراهت میام که نه خیلی اذیت بشم و هم اینکه تو به کار‌ها و فعالیت‌ها برسی. چه‌طوره؟
    خیلی دوست‌داشتنی گفت:
    - همه‌‌ی این‌ها رو تنهایی فکر کردی؟
    نیشم باز شد و گفتم:
    - آره به خدا!
    جفتمون به خنده افتاده بودیم که صدای زنگ گوشیم، خنده‌های سرخوشمون رو قطع کرد و من خیلی سریع دست بردم و از جیب مانتوم بیرونش کشیدم. شکی نداشتم که باباست؛ ولی زنگش قطع شد و این یعنی از تماسش پشیمون شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا