- عضویت
- 2017/04/12
- ارسالی ها
- 666
- امتیاز واکنش
- 22,866
- امتیاز
- 661
دوباره همگی روی اون مبلهای دوستداشتنی نشستیم و باز هم من، به اون جلدهای تزئینی و رنگارنگ خیره شدم. دکتر جاهمنش برخلاف دفعهی قبل جدیتر بود و مشخصا میخواست وارد مباحث اصلیتری بشه. اول به سمت پدر برگشت و زیباترین جملهای رو که تا حالا شنیده بودم، به زبون آورد:
- داستان هر بچهای از پدر و مادرش شروع میشه. اگه الآن اینجا نشستی و فکر میکنی که دخترت اختلالاتی داره، مسلما یه پای اصلی قضیه خودِ تویی.
واقعا اگه جایز بود، از لُپ این خانومدکتر چشم بادومی یه بـ..وسـ..ـهی درست و حسابی میگرفتم. بابا جابهجا شد و کمی طلبکارانه گفت:
- شما اول تشخیصت رو بده و مطمئن بشو که ترنج من مشکلی داره، بعد دنبال مقصر باش!
خب اینم حرف بسیار هوشمندانهایه و باعث شد که دکترمون یه چشمغرهای بره و ادامه بده:
- گرچه اختلال تجزیه شخصیت باید طبق شواهد و بررسیهای بالینی صورت بگیره؛ اما با چیزهایی که گفتی و حالتهایی که برام تشریح کردی، اگه ترنججان واقعا مشکلی نداشته نباشه، باید سرنخش رو بگیری و به این برسی که اونچه باهاش مواجه بودی، دقیقا چی بوده.
این شفافبودن و تیزبینی خانومدکتر، علامت سوال واضحی رو در نگاه و چشمهای بابا بهوجود آورد. انگار هردوشون میخواستند که هر چه زودتر تکلیفشون رو با من بدوند. یه لحظه از نگاهی که بینشون رد و بدل شد، خوشم نیومد و احساس میکردم تیزی نیزهایی که مابین پیامشونه و به هم مخابره میکنند، درست به سمت من نشونه رفته و چیز نمونده که بهم اصابت کنه.
خب این درسته که کل برنامهریزیهام، براساس مطالعات شخصی و نهایتا چند مورد کلاس و کارگاه هیپنوتیزمه؛ اما واقعیت امر اینه که من یک بیمار واقعی نیستم و مسلما در طولانیمدت نمیتونم عهدهدار این نقش باشم. به خصوص اگه در ارتباط مستقیم و مشاورات پی در پیِ یک روانپزشک حاذق و باسابقه، قرار بگیرم. پس تصمیم گرفتم که نقشبازیکردن رو کنار بذارم و به اصل چیزی که مدنظرم بوده؛ یعنی وادارکردنِ بابا به اینکه بفهمه و درک کنه که چه سوءرفتارهایی داشته و میتونسته منجر به چه چیزهایی بشه، دست پیدا کنم.
خانومدکتر کمی راحتتر در مبل فرو رفت و ادامه داد:
- اونچه که از تعریفهای تو میشه استنباط کرد، اختلالِ تجزیهٔ شخصیته؛ ولی تا زمانی که نتونم نظر قطعی بدم، از این عنوان استفاده نمیکنم. بهطور تئوری، این اختلال با سابقهی داشتن زندگی بسیار پراسترس و سوابق زندگی پرتلاطم، همچنین رشد و نمو در شرایط پر رنج و بیمحبتی میتونه بهوجود بیاد.
همیشه دلم میخواست که یکی بشینه و اینها رو برای بابا بگه. حداقلش اینه که بدونه با زندگی که برای ما درست کرده بود، یه دختر که هیچی، روا بود که هر دو تا دخترهاش، هویتپریش بشند.
- داستان هر بچهای از پدر و مادرش شروع میشه. اگه الآن اینجا نشستی و فکر میکنی که دخترت اختلالاتی داره، مسلما یه پای اصلی قضیه خودِ تویی.
واقعا اگه جایز بود، از لُپ این خانومدکتر چشم بادومی یه بـ..وسـ..ـهی درست و حسابی میگرفتم. بابا جابهجا شد و کمی طلبکارانه گفت:
- شما اول تشخیصت رو بده و مطمئن بشو که ترنج من مشکلی داره، بعد دنبال مقصر باش!
خب اینم حرف بسیار هوشمندانهایه و باعث شد که دکترمون یه چشمغرهای بره و ادامه بده:
- گرچه اختلال تجزیه شخصیت باید طبق شواهد و بررسیهای بالینی صورت بگیره؛ اما با چیزهایی که گفتی و حالتهایی که برام تشریح کردی، اگه ترنججان واقعا مشکلی نداشته نباشه، باید سرنخش رو بگیری و به این برسی که اونچه باهاش مواجه بودی، دقیقا چی بوده.
این شفافبودن و تیزبینی خانومدکتر، علامت سوال واضحی رو در نگاه و چشمهای بابا بهوجود آورد. انگار هردوشون میخواستند که هر چه زودتر تکلیفشون رو با من بدوند. یه لحظه از نگاهی که بینشون رد و بدل شد، خوشم نیومد و احساس میکردم تیزی نیزهایی که مابین پیامشونه و به هم مخابره میکنند، درست به سمت من نشونه رفته و چیز نمونده که بهم اصابت کنه.
خب این درسته که کل برنامهریزیهام، براساس مطالعات شخصی و نهایتا چند مورد کلاس و کارگاه هیپنوتیزمه؛ اما واقعیت امر اینه که من یک بیمار واقعی نیستم و مسلما در طولانیمدت نمیتونم عهدهدار این نقش باشم. به خصوص اگه در ارتباط مستقیم و مشاورات پی در پیِ یک روانپزشک حاذق و باسابقه، قرار بگیرم. پس تصمیم گرفتم که نقشبازیکردن رو کنار بذارم و به اصل چیزی که مدنظرم بوده؛ یعنی وادارکردنِ بابا به اینکه بفهمه و درک کنه که چه سوءرفتارهایی داشته و میتونسته منجر به چه چیزهایی بشه، دست پیدا کنم.
خانومدکتر کمی راحتتر در مبل فرو رفت و ادامه داد:
- اونچه که از تعریفهای تو میشه استنباط کرد، اختلالِ تجزیهٔ شخصیته؛ ولی تا زمانی که نتونم نظر قطعی بدم، از این عنوان استفاده نمیکنم. بهطور تئوری، این اختلال با سابقهی داشتن زندگی بسیار پراسترس و سوابق زندگی پرتلاطم، همچنین رشد و نمو در شرایط پر رنج و بیمحبتی میتونه بهوجود بیاد.
همیشه دلم میخواست که یکی بشینه و اینها رو برای بابا بگه. حداقلش اینه که بدونه با زندگی که برای ما درست کرده بود، یه دختر که هیچی، روا بود که هر دو تا دخترهاش، هویتپریش بشند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: