کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
به نام یکتا یاورم
نام رمان: ترنج و عطر بهار نارنج
نویسنده : سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی ـ عاشقانه
ناظر رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار: ZrYan
طراح جلد: nil
از نیل عزیزم به خاطر طراحی زیبای جلد «ترنج و عطر بهارنارنج»، بسیار سپاسگزارم.

خلاصه داستان:
ترنج و عطر بهارنارنج؛ داستان دختری‌ست که در اوان کودکی، با دریافت تصویری بر پرده‌ی سفید ذهنش، بزرگسالی مخدوشی برایش رقم خورده و عزم آن دارد که با مهربان‌ترین همراه و همنوازش، خوش‌ترین لحظات را بر اریکه‌ی خیالش ثبت کند و آن که واقعیت این همراهی را به ته خط می‌رساند،‌‌ همان اوست که...


Toranj%2DVa%2DAtre%2DBahar%2DNaranj%5Fnegahdl%5Fcom%5F%2Ejpg

Toranj_Va_Atre_Bahar_Naranj_negahdl_com_.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    مقدمه:
    همیشه می‌دانستم که همراهی‌ات با آن عطر دلپذیر، رویایی است که تنها می‌توان با خود از آن یاد نمود.
    همیشه می‌دانستی که من، تُرد‌تر از آنم که ندید‌‌ن‌هایت را بپذیریم و اگر نیایی و بر هیجان بی‌رنگ نگاهم قدم نگذاری، فرو خواهم شکست.
    تو نبودی و کسی آمد که بر جایگاه خیالت نشست و سلطانی کرد و عطر ماندگارت را شست و بهشت را بر من فرود آورد. تو نبودی...

    ***
    بهار:
    - «پاسخگوی پانصد و هفده» بفرمایید؟
    - کمک.. خانوم.. تو.. رو.. خدا.. کمک..
    - الو.. الو.. صدام رو دارید؟
    - کمکم.. کنید..
    - عزیزم... خانوم... فکر کنم اشتباه گرفتید! به جای هشت باید پنج می‌زدید که به اورژانس وصل بشه، این‌جا صد و هجدهه، متوجه‌اید خانوم؟
    صداش بریده‌بریده به گوشم می‌رسید.
    - کمک.. کنید.. دستم.. ح.. س.. ندار.. ه... کمک..
    با خودم گفتم: خدایا، این دیگه چیه؟ عجب گرفتاری شدم. حالا چی کار باید بکنم؟
    صداش از ته چاه می‌اومد، یه طوری که انگار گوشی تلفن ازش فاصله داره. سنش هم به نظر بالا می‌رسید.
    - خانوم گوش کنید، لااقل بگید کجایید؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟
    صدای زمزمه‌ی منقطعش، خیلی بد به گوشم می‌رسید.
    - قل.. بم.. درد.. می‌.. کنه.
    - می‌تونید آدرستون رو بگید؟
    - خیابو.. ن مقا.. می‌.. کوچ.. ـه.. ته.. را.. نی.. پلا.. ک.. هفت.. زنگ.. یک.. خدا... یا..
    - الو.. الو خانوم.. الان به اورژانس زنگ می‌زنم تا به کمکتون بیاد، می‌شنوید؟
    ای بابا اینم که حرف نمی‌زنه. خطش رو نگه داشتم و با خط دیگه، صد و پونزده رو گرفتم. صدای دختری توی گوشم پیچید.
    - اورژانس تهران، بفرمایید؟
    - سلام؛ یه مورد اورژانسی داریم.
    - مشکلشون چیه؟
    ای وای! من از کجا بدونم؟ عجب کاری کردم. یادم افتاد که خانومِ گفت: «قلبش».
    - الو خانوم، مریضتون چه مشکلی داره؟
    - فکر کنم داره می‌میره.
    - بی‌هوشه؟ نفس می‌کشه؟
    - خانوم لطف کنید به این آدرس (...) یه آمبولانس بفرستید، بیمار یه خانومه حدودا شصت هفتادساله‌ست و شدیدا به کمک احتیاج داره. احتمالا ایست قلبی کرده.
    - بسیار خب، آماده باشید تا یک ربع دیگه نیروهای ما در محل حاضر هستند.
    این رو گفت و قطع کرد. عجب گیری افتادم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    دوباره به اون یکی خط رفتم:
    - خانوم.. خانوم.. هوشیاری؟ الان یه آمبولانس می‌رسه. کسی هست در رو باز کنه؟
    بازم ناله‌وار گفت:
    - کلید.. توی.. جا.. کف.. شی.. هست.. کمک.. م.. کنید..
    خدای من! آخه توی این وضعیت باید چی کار کنم؟ دوباره به اورژانس زنگ بزنم و بگم کلید توی جاکفشیه؟ نمیگن شما که در محل نیستی خیلی غلط می‌کنی برای کسی که نمی‌دونی کیه و چیه تماس می‌گیری؟ اصلا شاید همه‌اش یه شوخی مسخره باشه!
    ولی اگه نباشه چی؟ اگه طفلی توی تنهایی، سکته کرده و داره می‌میره چی؟ خدا رو خوش نمیاد. نمی‌دونم اگه امداد بیاد و کسی در رو باز نکنه، به مرکزشون برمی‌گردند؟
    واقعا جوابی نداشتم که بدم. فکر کنم اگه توی ساختمون کسی نباشه و همسایه‌ای هم ورودی رو براشون باز نکنه، این امکان هست که بذارند و برن، یا شاید به آتش‌نشانی زنگ بزنند که در رو باز کنه؛ اما نه! بعیده همچین شلوغ بازی‌هایی بکنند. احتمالا فقط به مرکزشون اعلام می‌کنند که در محل کسی نیست. مستاصل بودم که چه کنم.
    به ساعت بزرگ سالن نگاه کردم. تا ساعت سه که پایانِ کارمونه، فقط هفت دقیقه مونده. بی‌خیالِ مسئول غرغرومون؛ سریع کیفم رو برداشتم و به کنار دستی‌هام یه خداحافظ گفتم و بعد از ثبت خروج، به پارکینگ رفتم و سوار ماشین لکنتی‌ام شدم و پا روی گاز گذاشتم و به سمت آدرسی که اون خانوم بهم داد، حرکت کردم. اگه ترافیک نباشه، با این قارقارکِ از رده خارج‌شده، یه ربعه به آدرسش می‌رسیدم. اینم از شانس اون مادربزرگه‌ست که خونه‌اش همین دور و بره. همزمان با ماشین فوریت‌های پزشکی، داخل کوچه شدم و همون نزدیکی پارک کردم. وقتی جلوی در رسیدم، مأمور اورژانس زنگ در رو زده بود و منم برای هردوشون سری تکون و زیر لب سلامی دادم و با اطلاعی که از وضع اون خانوم داشتم، مطمئن بودم که کسی جواب ما رو نخواهد داد، پس زنگ طبقه‌ی دوم رو زدم و منتظر ایستادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    صدای پسر نوجوونی پیچید:
    - بله؟
    سرم رو نزدیک چشمی آیفون تصویری بردم و گفتم:
    - سلام، من آشنای خانوم همسایه طبقه‌ی اولتون هستم. حالش خوب نیست و نمی‌تونه جواب بده؛ میشه در رو بزنید؟
    - صبر کنید!
    ای بابا! صبر دیگه چیه؟ لابد رفته بزرگترش رو بیاره. زنگ طبقه‌ی سوم و چهارم رو هم زدم. هیچ‌کس جواب نداد.
    صدای یه آقای خواب‌آلود پیچید، احتمالا از همون طبقه‌ی دوم بود:
    - بفرمایید، با کی کار دارید؟
    - آقا لطفا در رو باز کنید. این‌جا مامورای اورژانس معطلند، حال خانوم طبقه‌ی اولتون بده.
    با همون صدای نخراشیده‌ی خواب‌زده گفت:
    - طبقه‌ی اول؟ مگه مهری‌خانوم از مسافرت اومده؟
    پس اسمش مهریه. خوبه لااقل اسم خانومِ رو فهمیدم.
    - آقای محترم، لطفا در رو بزنید. با هر ثانیه تاخیر ممکنه ایشون رو به سمت مرگ بکشونید.
    - زبونت رو گاز بگیر! پیرزن مهربون رو چرا توی گور می‌کنی؟ باش تا بیام ببینم حرف حسابت چیه.
    عجبا! طرف تموم کرد و این تازه می‌خواد بیاد حرف حسابم رو ببینه.
    بعد از سه دقیقه و با گشوده‌شدن در سبز با شیشه‌های رفلکسی، یه جوون تازه دست و رو شسته و مو آب‌زده، جلومون ظاهر شد. همین‌طور که با دست‌هاش موهاش رو مرتب می‌کرد، از من به اون پرستارهای اورژانس چشم می‌چرخوند و نهایتا روی من زوم شد و یه بررسی تموم‌عیار به جا آورد.
    - امرتون؟
    - آقای محترم؛ مهری‌خانوم حالشون خوب نیست. از اورژانس اومدند تا وضعیت ایشون چک بشه. اجازه می‌دید زود‌تر به کمک ایشون بریم یا این که هر اتفاقی که بیفته، خودتون باید مسئولیتش رو قبول کنید.
    یه نگاهی به آمبولانس انداخت و وقتی اورژانسی‌های منتظر رو دید؛ با کلی تعلل خودش رو کنار کشید. انگار اصلا باور نمی‌کرد، یا شایدم هنوز خواب‌آلود بود و فکر می‌کرد سرکاریه و به قول خودش مهری‌خانوم هنوز مسافرته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با سرعت به سمت پله‌ها رفتم و خودم رو به جاکفشی رسوندم و سه چهار جفت کفشی رو که اکثرا راحتی‌های طبی زنونه بودند، جابه‌جا و تکونشون دادم تا بالأخره کلیدی از ته یکی از اون کفش‌ها، روی زمین افتاد.
    سریع کلید رو به داخل قفل انداختم و چرخوندم و با بازشدن در، عقب کشیدم تا آقایون صبور که با هفت هشت دقیقه معطلی، خم به ابرو نیاورده بودند، داخل بشند. توی هال که خبری نبود. یه نگاه به آشپزخونه‌ی اُپن انداختم و بعد به سمت دهلیزی که مشخصا درهای اتاق خواب‌ها و حموم و دستشویی رو نشون می‌داد، سرعت گرفتم. یکی از در‌ها رو باز کردم که دیدم دستشوییه. صدای جوونک بلند شد:
    - چه جور آشنایی هستی که نمی‌دونی اتاق خوابش کجاست؟
    منم خودم رو از تک و تا ننداختم و با پررویی گفتم:
    - دارم از اول همه جا رو دونه به دونه نگاه می‌کنم تا یه وقت یه گوشه‌ای از حال نرفته باشه، متوجه شدی؟
    - آهان، من فکر کردم که یکی‌یکی سرکشی‌شون می‌کنی تا به قضای حاجتت برسی!
    زبل خان! سری تکون دادم و گفتم:
    - همون شما که به جای بازکردن در، به اوقات خوش قضای حاجتت رسیدی و سر و مویی صفا دادید، کافیه!
    نگاه پر از خشمش رو چرخوند و جلو‌تر از من به سمت اتاقی رفت و درش رو باز کرد.‌ ای وای! طفلی خانومِ اون‌جا دراز به دراز روی زمین افتاده بود و موبایلش هم با گوشش، سی چهل سانت فاصله داشت. سریع به پرستارهای اورژانس ندا دادم و اون‌ها هم دورش رو گرفتند و شروع به اقدامات اساسی کردند. اون یارو هم زود‌تر از همه خودش رو جلو انداخت و انگشت‌هاش رو کنار نبض گردن خانومِ قرار داد.
    پرستار اورژانس اومد چیزی بگه که اون پیشدستی کرد:
    - خدایا! خیلی ضعیف می‌زنه.
    بعد شروع به صورت اون بنده خدا نواختن کرد و هی صداش می‌زد.
    - مهری‌خانوم؟ ای وای چی شده.. مهری‌خانوم؟
    پرستارِ هم یه نگاه عاقل اندرخُلی بهش انداخت و ازش خواست عقب بکشه تا اون‌ها به کارشون برسند. من هم حالم جا اومد که حالش گرفته شد و خیره شدم که ببینم اینا می‌تونند خانومِ رو به‌ هوش بیارند یا نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    نزدیک‌تر شدم و یه نگاهی به چهره‌ی مهری‌خانوم انداختم و گوشیش رو هم یه وارسی کردم. هفتاد سال رو شیرین داره و با این سن و سالش، گوشیش از مال من هم مدل بالاتره! همین‌طور که بهشون نگاه می‌کردم، از سرعت عملشون چشم‌هام سیاهی رفت و بدون جلب توجه، به دیوار اتاق تکیه دادم تا با آماده‌شدنشون برای انتقال، منم راهم رو بکشم و برم.
    پسرِ به سمتم نگاهی انداخت و گفت:
    - با مهری‌خانوم چه نسبتی داری؟
    می‌خواستم یه به تو چه فضول بگم؛ ولی جلوی آقایون امداد خوبیت نداشت.
    - اون‌قدر نزدیک هستم که در بحرانی‌ترین لحظاتش من رو خبر کرده.
    - اگه این‌قدر نزدیکی چرا تا حالا تو رو این‌ورا ندیدم؟
    - منم تا حالا تو رو توی ساختمون ندیدم، حتی از مهری‌خانوم هم چیزی درموردت نشنیدم.
    چشم‌هاش پُر از حرص بود و من هم از این بازی لـ*ـذت می‌بردم و اصلا هم دلم نمی‌خواست که اصل قضیه رو براش توضیح بدم.
    - پس حالا که این‌قدر بهش نزدیکی، وسایل لازمش رو بردار و همراه آمبولانس برو تا بتونی برای بستری‌شدنش کارهاش رو انجام بدی.
    راسته که بازی سر شکستنک داره. با این همه گرفتاری‌های عصرم، باید نقش همراهِ مریض رو هم بازی می‌کردم. دیگه خود کرده را تدبیر نیست. بیمار بی‌هوش رو روی برانکارد گذاشتند و منم دورتادور اتاق رو چشم چرخوندم. کنار یه مبل راحتیِ، یه ساک دستی و روی خود مبل، یه مانتوی نخی کِرم با یه روسری آبی گلدار و یه کیف زنونه‌ی طرح گلیم که کاملا این حس رو به آدم می‌داد که به محض رسیدن از سفر، اون‌ها رو همون‌جا‌‌ رها کرده و بعد هم نقش بر زمین شده؛ چون بلوز آستین بلند و شلوار و جوراب‌هاش هنوز به تنش بود. به سمت مبل رفتم و روسری رو جلو‌تر از بقیه برداشتم و دور کله‌ی خانومِ پیچیدم تا حجابش حفظ بشه. بعد کیف و مانتوش رو هم به دست گرفتم. با احتیاط یه نگاهی هم به داخلش انداختم تا ببینم دسته کلیدی دیده میشه که طفلی بعد از ترخیص، پشت در نمونه یا خیر.
    نمای سه چهار تا اشباح نقره‌ای که در مسیر دیدم قرار گرفت، این نوید رو بهم داد که این‌ها همون کلیدهاش هستند. یه چنگی هم به گوشیش انداختم و به داخل پرتش کردم و زیپ کیف رو بستم و دنبال آقایون راه افتادم و کاملا در نقش همه‌کاره‌ی اون آپارتمان هشتاد نود متری که خیلی هم نتونستم وسایلش رو با جزئیات ببینم، در رو بستم و یه نگاه چپکی هم به اون پسرِ که فقط کاتیوشا بود که از چشم‌هاش به سمتم شلیک می‌شد، انداختم و سوار آمبولانس شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    ماشین که راه افتاد، به اون لگن آبی‌نفتی‌ که دو سه‌متر اون‌طرف‌تر پارک شده، نگاهی انداختم و بعد به مهری‌خانوم که این همه دردسر برام درست کرده، چشم غره‌ای رفتم. یه لحظه به نظرم اومد آقایی که کنار دست مهری‌خانومه و مرتب فشار و نبضش رو چک می‌کنه، متوجه حرکت من شد و سرش پایین افتاد و خندید. خودم رو جمع و جور کردم تا سوالم رو بپرسم:
    - ببخشید میشه از وضعیت ایشون بگید؟
    همون‌طور که مشغول بود گفت:
    - تا بررسی‌های دقیق‌تری انجام نشه، تشخیص صریحی نمیشه داد؛ اما امکانش هست که یه سکته رو رد کرده باشه.
    با ترس نگاه جدی‌تری به مهری‌خانوم انداختم. یعنی ممکنه که تموم کنه؟ وای خدا نکنه! خودم رو جلو کشیدم و به چهره‌اش دقیق شدم. صورت گردِ سبزه‌ی بانمکی داشت. موهاش کاملا جوگندمی و رنگ نزده که مثل خیلی از خانوم‌هایی که توی این سن و سال هستند، کوتاه و کم‌پشته. در مجموع با این که چشم‌هاش بسته‌ است؛ ولی به دل آدم می‌نشست. با نگرانی پرسیدم:
    - یعنی الآن خیلی وضعیتش بحرانیه؟
    - فعلا که بیهوشه و تا بیمارستان نرسیم و یه سیتی از مغز و قلب نداشته باشیم، نمیشه نظر قطعی داد. ممکنه الآن کمی دیر هم شده باشه و باید سریع به سی سی یو بره تا زود‌تر تحت درمان قرار بگیره.
    به بیمارستان که رسیدیم، به خاطر تشکیل پرونده مجبور شدم کیفش رو باز کنم و مدارکش رو بیرون بیارم. خیلی پیرزن باحالیه؛ چون داخل جلد کارت ملی و شتابش، یه کاغذ یادداشت کوچیکه که روش چهار تا سه نوشته. این دیگه آخرشه! به کارت ملیش هم یه نگاهی انداختم که نام و نام خانوادگی رو مهری میثمی زده و به حساب تاریخ تولدش، هفتاد و دوسال رو داره. به پذیرش مراجعه کردم و براش پرونده تشکیل دادم. بی‌مروت برای بستری‌شدنش، درجا یه میلیون تومن می‌خواست که با دودلی کارت شتابش رو دادم که خوشبختانه موجودی داشت و بدون مشکلی کارش راه افتاد.
    عملا کار دیگه‌ای از دستم برنمی‌اومد و باید زود‌تر می‌رفتم و ماشینم رو برمی‌داشتم و به کار و زندگیم می‌رسیدم؛ اما با این وسایلش که بعد از تعویض لباس در بخش مراقبت‌های ویژه، لباس‌های تنش هم اضافه شده، چی کار باید بکنم؟
    به سمت جایگاه پرستاری رفتم و به آقای سرمه‌ای‌پوشی که با سیستم مقابلش مشغول بود، گفتم:
    - من همراه خانوم مهری میثمی هستم، ایشون سی سی یو بستریه. می‌خواستم وسایلش رو تحویل بدم. اون آقا که به نظر چهل رو داشت و خیلی موقر و فهیم می‌‌اومد، به وسایل توی دستم نگاهی انداخت.
    - مریضتون در شرایطیه که امکان تحویل وسایل نداره و شما بهتره اینا رو زمانی براشون بیارید که خطر رفع شده باشه و دکتر اجازه‌ی انتقال به بخش رو بده.
    کارم در اومد! از یه عدد اشتباه توی شماره‌گیری به چه دردسری افتادم.
    چاره‌ای نبود، باید برمی‌گشتم و ماشینم رو هم برمی‌داشتم. بهتره یه سرکی هم بکشم تا شیر آبی، گازی، چراغی روشن نمونده باشه، یا حتی می‌تونم دفترچه‌ی تلفنی پیدا کنم و به بستگانش خبر بدم. آره، این‌طوری بهتره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    الآن که جلوی در آپارتمانش رسیدم، کمی دودلم؛ آخه ورود به خونه‌ی کسی که باهات صنمی نداره، یه طوریه؛ ولی به هرحال بهترین راه برای تحویل به کس و کارهاش همینه. حوصله‌ی اون پسرِ رو هم ندارم تا بخوام براش شفاف‌سازی کنم، وگرنه بهتر بود از اول به خودش می‌سپردم.
    وارد هال که شدم، به خاطر پرده‌های ضخیمش و نزدیک‌شدن به غروب خورشید، همه جا تاریک بود. در رو بستم و کفشم رو روی پادری درآوردم و به همه جا دقیق شدم. دنبال کلید لوستر سه حباب رنگی که از همون ظهر به چشمم اومد، گشتم و بالأخره همه جا روشن شد.
    وسایل خونه نسبتا نو بود و البته کمی خاک‌گرفته که اگه یه هفته هم مسافرت بوده باشه، این خاک روی میز و سایر وسایل چوبی و دکور، طبیعیه. شروع کردم و به همه جا سرک کشیدم؛ ولی دریغ از یه دفترچه یادداشت و یا مثل همون کاغذ کوچک حاوی رمزِ شتابش!
    انگار از طرفداران درخته که یه برگ کاغذ هم توی خونه‌اش پیدا نمیشه. از هال و کشوهای آشپزخونه که نومید شدم، به سمت اتاق خواب‌ها رفتم. اول از سر کنجکاوی داخل اونی شدم که ظهری، به خاطر اون پسرِ نتونستم درش رو باز کنم.
    یه اتاق ساده با یه فرش شش‌متری دستبافتِ قدیمی و یه میز چرخ خیاطی و متعلقات و یه مبل دوتایی هم، یه سمت دیگه‌ی اتاق و بهتر از همه یه کمد بزرگ چهاردره که سریع به سمتش رفتم و یکی یکی درهاشون رو باز کردم.
    اولی لباس زنونه، دومی لباس‌های کپک‌زده‌ی مردونه، سومی و چهارمی هم پر از رختخواب‌های رنگاوارنگ. بازم دریغ از یه دفتر تلفن!
    با خودم گفتم اصلا چرا دارم دنبال دفترچه‌ی تلفنش می‌گردم؟ گوشیش بهترین چیز برای گرفتن ردِّ فک و فامیلاشه. دوباره دست توی کیفش بردم و گوشیش رو بیرون کشیدم.
    وقتی دیدم صفحه‌ی ورودیش رمز عبور می‌خواد، روی زمین ولو شدم. باورم نمیشه که یه خانوم هفتادساله که رمز شتابش رو کنار کارتش می‌ذاره، این‌قدر نگران امنیت چیزهای توی گوشیش باشه. یه دفعه یاد چهار تا سه افتادم و واردش کردم. از این خنده‌دار‌تر نمیشه؛ قفل صفحه باز شد!
    وارد قسمت شماره‌هاش شدم. قادری(تور مشهد)، موسوی(سفر حج)، فراهانی (کربلا)، زمانی(طبقه دوم). آهان، این باید خونه‌ی همون پسرِ باشه که زنگشون رو زدم، پس بی‌خیال. واقعا این حاج خانوم خوره‌ی زیارته. دریغ از یه پسری، دختری، خونه‌ی خواهری، داداشی، یعنی هیچی؟
    کلافه از روی زمین بلند شدم که به اتاق دیگه سر بزنم. در کمد‌ها رو یکی‌یکی بستم تا به سومی رسیدم. کنار چند تا بالش یه پارچه‌ی طلایی قلنبه‌شده، نظرم رو جلب کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    یه خرده دودل بودم؛ ولی آخرش چی؟ فعلا که خونه زندگیش دست منِ بیچاره‌ست که امروز به هیچ کارم نرسیدم.
    دست دراز کردم و بیرونش آوردم. گره‌های پارچه رو که باز کردم، یه جاقرآنی مخمل سبز با حاشیه‌های طلایی ازش بیرون زد. با احتیاط زیپش رو باز کردم. یه قرآن خیلی قدیمی با یه سندِ خونه بود که به آرامی بیرون کشیدم. روی جلد قرآن رو بوسیدم و کمی ورق زدم. متوجه کاغذ سفیدی که در آخرین برگه به جلدش چسبیده بود، شدم و برش داشتم.
    کاغذ نسبتا بزرگ و خط‌دار؛ درست مثل برگه‌های دیکته‌ی دوران ابتداییمون.
    وقتی تاهاش رو شمردم، دیدم حاج خانوم مثل بادبزن‌های کاغذی که توی بچگی درست می‌کردیم، هشت تا به اون زده؛ به طوری که امکان پارگیش خیلی زیاده. دستخطش مثل تموم قدیمی‌ها و همسن و سال‌هاش، کمی کشیده و ناخوانا بود؛ اما تیترش کاملا واضح؛ وصیت‌نامه!
    «بسم الله الرحمن الرحیم
    پسر عزیزم که سال‌هاست به این مادر پیرت سر نزدی و دلخوشی‌ام فقط شنیدن صدای توست، مادرت بهت احتیاج داره و تو عزیزدلم خارج از مرز‌ها بیماران رو درمان می‌کنی.
    همیشه نگرانت هستم و در انتظار این که تو برگردی»
    با خودم گفتم حتما پسرش از این دکترهای بی‌مرزه که مدام این‌ور اون‌ورند. ادامه‌‌اش رو خوندم:
    «از هر دوست و آشنا و همسایه که این وصیت‌نامه را می‌خواند، خواهش می‌کنم با پولی که در حسابم هست برایم مراسم بگیرید و از این خانه مراقبت کنید تا پسرم از سفر برگردد. سندش هم در همین جاقرآنی است و تمنا می‌کنم که آن را به پسرم بدهید که تنها دارایی من و پدرش همین بوده.
    آرزوی این مادر پیر فقط دیدار تو، عزیزدلم هست.
    خداوند همه‌ی ما رو ببخشه و بیامرزه.»
    با خودم گفتم: چه‌قدر غم‌انگیز! ان‌شاءالله که زنده می‌مونی و بازم بچه‌ات رو می‌بینی. ظاهرا باید صبر کنم که به هوش بیای و خودم به خونه برگردونمت تا خیالم راحت بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا