کامل شده رمان الهه بهشتی | Amelia کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت چه کسی رو توی رمان بیش تر از بقیه می پسندید؟

  • شهاب

    رای: 14 15.2%
  • افرا

    رای: 66 71.7%
  • سرلک

    رای: 12 13.0%

  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
IMG_20180320_123048_931.jpg

«به نام آفریننده آسمان‌ها و زمین»

نام رمان: الهه بهشتی
نام نویسنده: Amelia کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ناظر رمان: - کـآف جـانـا-
سطح رمان: موفق

خلاصه: در دنیایی دیگر، برفراز زمین و ستارگان، جایی دور از زشتی و پلشتی، دختری با سرنوشت دست و پنجه نرم می‌کند. حوادثی که می‌آیند و می‌روند، تکالیفی که باید انجام شوند و حال... عشقی که به سادگی به‌وجود آمده و فراموش نمی‌شود. عشاق قصّه یک‌دیگر را طلب می‌کنند؛ اما در این میان تنها عفریته‌ایست که همه چیز را برهم می‌ریزد...

پ.ن: همه‌ی موجودات توی داستان تخیلی هستن و اسمشون قبلا جایی ذکر نشده.
 

پیوست ها

  • a3h_beheshti.png
    a3h_beheshti.png
    511.6 کیلوبایت · بازدیدها: 799
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    مقدمه:
    صدای زمزمه‌ی اطرافیانم، باعث شد که چشم‌هایم را باز کنم. ما درست جلوی دروازه‌های آسمان هفتم ایستاده بودیم و لشکر راییکا نیز روبه‌روی ما قرار داشت. خورشید در آسمان گرفته‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ گویا او هم می‌دانست که چیز خوبی در انتظارمان نیست. آه خفه‌ای که از گلوی مانیا خارج شد، باعث شد که نگاهم را از آسمان بگیرم و نگاهش کنم.
    مانیا:
    - اون... اون...
    رد انگشت لرزانش را گرفتم که نگاهم به کسی دوخته شد که به تازگی عشق او را در بند بند وجودم احساس می‌کردم و با شنیدن نامش، خون در رگ‌هایم جریان می‌گرفت و قلبم مانند قلب گنجشکی به تپش می‌افتاد.
    نفسم به یک‌باره بند آمد، آن‌ همه سر و صدا به یک‌باره قطع شده بود؛ دست‌های لرزانم را روی قلب درد کشیده‌ام گذاشتم. خدای من، آخر آن دیگر چه کاری است؟
    صحنه‌ی رو‌به‌رویم تار شد، با پشت دست پرده‌ی اشک‌هایم را پاک کردم و سپس آن را محکم روی دهانم فشردم تا هق‌هقم را خفه کنم. احساس خفگی می‌کردم، حس می‌کردم میله‌هایی آهنین در گلویم فرو کرده‌اند. آخر چرا دل بستم؟ چرا خود را در برابر آن نگاه‌های مهربان و چهره‌ی معصوم باختم؟ چه‌طور شد که قلبم را به او هدیه دادم؟ چه‌طور این‌قدر احمق بودم؟!
    نگاهم تنها متوجه دو نفر شده بود که بی‌شرمانه، جلوی آن همه جمعیت یک‌دیگر را می‌بوسیدند...

    ***
    - جهان آفرینش متشکل از زمین و هفت آسمونه که هرکدومشون سرتاسر، مملو از شگفتی‌های آفرینش و سرزمین‌های مختلف هستن.
    خانم سَروی به سمت تخته‌ی کلاس که از برگ درخت زردآلو ساخته شده بود، قدم برداشت و پس از آن‌که با شهد انجیر روی آن «جهان آفرینش» را نوشت، گفت:
    - همون‌طور که خودتون می‌دونید، آسمون اول سرزمین...
    نیلوفر، یکی از بچه‌های پرحرف کلاس بلند گفت:
    - زمین. همون‌جایی که آدم‌ها زندگی می‌کنن.
    خانم سروی گلوی خود را صاف کرد و گفت:
    - بله! زمین. کسی اسم عربی آسمون اول رو می‌دونه؟
    هیچ‌کدام از شاگردان دست خود را بالا نبردند.
    - رفیع! اسمش رفیعه.
    و با این حرف روی تخته‌ی کلاس، کلمه رفیع را نوشت و ادامه داد:
    - آسمون دوم به قیدوم معروفه که سرزمین ابر و باده.
    نیلوفر با افتخار گفت:
    - پدر من چند بار به اون‌جا سفر کرده. میگه اون‌جا همه چیز از ابر ساخته شده؛ خونه‌ها، مغازه‌ها، خیابون‌ها. اون حتی ابرِ یخی هم خورده.
    خانم معلم سعی کرد به نیلوفر که همیشه سخنانش را قطع می‌کرد، اهمیتی ندهد و روی ادامه‌ی درس متمرکز شود.
    او گفت:
    - اسم آسمون سوم مارومه که به سرزمین یخبندان معروفه. ملکه دلسا و دخترشون مانیا رو که می‌شناسید؟
    نیلوفر دوباره گفت:
    - بله خانوم! بعضی‌ها میگن مانیا خیلی خوشگله.
    خانم سروی درحالی که سعی می‌کرد خونسردی خود را حفظ کند، برای لحظه‌ای چشمان سبزرنگش را بست و گفت:
    - نیلوفر جان، میشه وسط حرف من نپری؟
    و سپس لبخند کوچکی زد و ادامه داد:
    - آسمون چهارم که اسمش ارفلونه، سرزمین ستاره‌هاست؛ من یک‌بار اون‌جا رفتم و فقط می‌تونم بگم سرزمین فوق‌العاده زیباییه. آبشار نوری داره که بچه ستاره‌ها تا زمانی که ستاره‌ی بالغی بشن اون‌جا زندگی می‌کنن.
    و روی تخته کلمه ارفلون را نوشت و گفت:
    - اما آسمون پنجم، که مطمئناً اون رو خودتون می‌شناسید؛ سرزمین گل‌ها. جایی که ما هم‌اکنون در اون زندگی می‌کنیم که اسم عربیش هیعونه.
    آقای دارکوب که در حیاط کنار زنگ نشسته بود، با کوبیدن نوکش روی آن، زنگ را به صدا در آورد.
    لب‌های نازک و صورتی‌رنگ خانم سروی بالا رفتند و لبخند دلنشینی ساختند:
    - خسته نباشید بچه‌ها، دیگه می‌تونید برید. خداحافظ تا فردا.
    بچه‌های کلاس همزمان گفتند:
    - خداحافظ خانم سروی.
    و از کلاس خارج شدند. افرا با خود فکر کرد:
    - امروز هم تموم شد؛ حالا باید برم باستارین.
    باستارین یا بازار، مکانی بود که در آن زنان و مردان اجناس فروشی خود را روی زمین پهن کرده و آن‌ها را می‌فروختند.
    افرا هم از دست‌فروشان آنجا بود و عروسک می‌فروخت. او به خانه برگشت، عروسک‌هایش را در سبدی ریخت و آن‌ها را به باستارین برد. او همیشه کنار گل‌بانوخانم که پیرزن چاق و مهربانی بود، می‌نشست و هر ازگاهی هم به او کمک می‌کرد.
    افرا در باستارین قدم زد و خود را به گل‌بانو رساند.
    - سلام خاله، خوبی؟
    گل‌بانو با افرا نسبتی نداشت؛ اما مهر او به دل افرا نشسته و در نتیجه او را خاله صدا می‌زد.
    - خدا رو شکر که خوبم.
    گونه‌هایش بر اثر آفتاب سرخ شده و موهایش حنایی‌رنگ بودند که البته بیشتر اوقات زیر روسری کرم‌رنگ او پنهان می‌ماندند.
    افرا کنار او نشست و عروسک‌هایش را که تعدادشان به ده‌تا می‌رسید، روی زمین چید و مرتب کرد. یکی از آن‌ها مانند افرا موهای مشکی براق و ابروهایی گرد داشت.
    افرا لبخندی زد و عروسک را در دست خود فشرد و فکر کرد:
    - با این‌که موهات فر نیست، اما من رو یاد خودم میندازی.
    صدای فریاد ناگهانی جمع، باعث شد که افرا با وحشت سرش را بلند کند و به نقطه‌ای خیره شود که صدا از قعر آن به گوش می‌رسید. چه اتفاقی افتاده بود؟! این سروصدا هر لحظه بیشتر می‌شد و به دل او چنگ می‌انداخت. افرا با ترس بلند شد؛ مردد بود که فرار کند یا همان‌جا بماند که ناگهان موجودی زشت و سه پا، با پوستی قرمزرنگ و موهای به هم ریخته سیاه، با چشمانی براق و مشکی، در حالی که زبانش آویزان شده بود و دم بلندی داشت و به این سمت و آن سمت ‌می‌پرید، جهش بلندی زد و در هوا به دور خود چرخید و مستقیم روی عروسک‌های افرا فرود آمد و قبل از آن‌که دختر بیچاره بتواند حرکتی انجام دهد، جیغی کشید و با دم کلفت و قدرتمندش او را پرت کرد. افرا محکم به دیوار خورد که باعث شد دردی وحشتناک تمام وجودش را فرا بگیرد و به دنبال آن موجود عجیب، او نیز جیغ بکشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شیهه‌ی اسب‌های سلطنتی تا حدودی جمع متشنج را ساکت کرد. مردم چپ و راست کنار می‌پریدند و راه را برای اسب‌های حاکم باز می‌کردند. موجود وحشتناک دوباره جیغ کشید و پرش‌کنان از آن‌جا دور شد و به دنبال او نیز، سربازان سلطنتی سوار بر اسب‌های مشکی رنگ، او را تعقیب کردند.
    گل‌بانو با وحشت به سمت افرا دوید:
    - حالت خوبه افرا؟ چیزیت که نشده؟
    افرا تکانی خورد که باعث شد ناله‌اش بلند شود. چند نفر آن‌ها را دوره و به هر دو نفر نگاه می‌کردند. گل‌بانو دست افرا را گرفت و او را بلند کرد. افرا موهایش را که از زیر شال خال‌خالی‌اش بیرون آمده و توی صورتش ریخته بود را کنار زد. او معمولاً شالی می‌پوشید و یک سر آن را به پشت گردنش فرستاده و آن را از شانه مخالف بیرون می‌فرستاد و همین‌کار را با سر دیگر شال می‌کرد. برای همین موهایش همیشه پنهان؛ اما گردنش معلوم می‌ماند.
    - چیزیت که نشده؟
    - نه، فقط کمرم یه ذره درد می‌کنه.
    - برو خونه‌تون خوب استراحت کن، به اون سرلک زبون دراز هم بگو کم غرغر کنه.
    افرا خنده‌اش گرفته بود؛ گل‌بانو دل خوشی از سرلک و حاضرجوابی‌هایش نداشت که البته در این حسِ دو طرفه، سرلک نیز از او خوشش نمی‌آمد.
    گل‌بانو به عروسک‌های افرا نگاه کرد؛ بیشترشان پاره و بقیه خاکی شده بودند.
    گل‌بانو: عروسک‌هات رو بر‌نمی‌داری؟
    - نه دیگه! خراب شدن.
    و لنگ‌لنگان به سمت خانه‌اش که کلبه‌ای کوچک نزدیک جنگل بود، قدم برداشت. دست به کمر، سرش را به زیر انداخته بود و زیر لب غرولند می‌کرد که ناگهان ناله‌ای ضعیف شنید که لرزه به دلش انداخت؛ به سرعت دردش را فراموش کرد و سرش را بالا گرفت. متوجه پسری شد که روی زمین افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید.
    افرا پایین پیراهنش را بالا گرفت و با ترس به سمت او دوید.
    - آقا، آقا! حالتون خوبه؟
    پسر در حالی که دستش را روی شکمش می‌کشید و ناله می‌کرد، از میان دندان‌هایش گفت:
    - وهشیته...
    و ناگهان ماده‌ی سفیدرنگی از دهانش بیرون پاشید و از هوش رفت. افرا جیغ بلندی کشید و عقب پرید. آن ماده‌ی سفید و چسبناک روی لباسش ریخته بود. به سمت کلبه دوید و لباسش را عوض کرد؛ می‌ترسید آن مواد سمی، کشنده و یا هر چیز دیگری باشند. پیراهن کثیف را در سبدی انداخت و لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند. اول آن موجود عجیب و حال، این پسرِ زخم‌خورده! چه اتفاقی افتاده بود؟ چیزی که پسر گفته بود را به یاد آورد: «وهشیته». او نمی‌دانست وهشیته چیست و تا به حال آن را هم جایی نشنیده بود. به سمت قفسه‌ی کتاب‌هایش دوید، فرهنگ لغت را از میان کتاب‌های مدرسه‌اش بیرون کشید و داخل آن دنبال کلمه «وهشیته» گشت. مدتی طول کشید؛ آن فرهنگ، غنی‌ترین فرهنگ فارسی بود که حتی نظیر آن در زمین هم پیدا نمی‌شد؛ برای هر کلمه بیش از یازده معنی نوشته شده بود و بیش از هفت هزار کلمه در آن وجود داشت که در هیچ فرهنگ دیگری پیدا نمی‌شد. در آسمانِ آن‌ها قیمت کتاب برای استفاده‌ی روزافزون مردم و آگاهیِ بیشتر آن‌ها به شدت کاهش پیدا کرده بود و حتی غنی‌ترین کتاب‌ها هم با قیمت ارزانی به فروش می‌رسید.
    سرانجام، افرا کلمه‌ی مورد نظرش را پیدا کرد؛ نام موجودی قرمز رنگ بود که در آسمان ششم زیسته و به دشمنانش ضربه‌های کشنده‌ای می‌زد. ناخن‌هایش زهری داشتند که اگر وارد بدن می‌شد، خون را سفید کرده و انسان را می‌کشت. تنها راه درمان آن استفاده از جوشانده‌ی گل وهوگون بود که تنها در جنگل و میان آب‌ها می‌رویید.
    زیر تمامی این توضیحات، عکس حیوان نیز کشیده شده بود که با دیدن آن نفسِ افرا بند آمد؛ با چشمان گرد شده از پنجره‌ی کلبه پسر را نگاه کرد که فاقدِ هرگونه حرکتی، روی زمین افتاده بود. آن حیوان، همان جانوری بود که سربازان پادشاه او را دنبال می‌کردند، همان جانوری بود که امروز در باستارین دیده بود. همان حیوان، به پسر حمل کرده بود!
    افرا از کلبه خارج شد و پسر را کشان‌کشان به خانه آورد و رویش ملحفه‌ای از جنس گلبرگ محمدی انداخت. سپس از داخل کمد، کیفش را در آورد و در آن چاقو برای حفاظت و مقدار کمی غذا برداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سپس پیراهن خود را با یک بلوز و شلوار عوض کرد تا راحت‌تر بتواند حرکت کند. کیف خود را روی شانه‌اش انداخت و به جسم نیمه‌جانِ پسر نگاه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و از کلبه خارج و وارد یکی از بزرگ‌ترین جنگل‌های هفت آسمان شد که درست کنار کلبه‌ی محقر او قرار داشت.
    رنگ چمن‌های آن جنگل بنفش سیر و درختانی با تنه‌های پیچ‌دار و برگ‌هایی با رنگ آبی، زرد و قرمزِ روشن داشت که پرتوهای نور از میان شاخه‌هایشان می‌تابید و روی زمین خطی باریک تشکیل می‌داد.
    افرا محل دقیق گل را نمی‌دانست.
    او اندیشید:
    - میگن تو آب رشد می‌کنه؛ اما آب از کجا پیدا کنم؟ شاید اگه خوب گوش بدم، بتونم صداش رو بشنوم.
    جنگل در سکوت ترسناکی فرو رفته‌بود و حتی صدای شکستن یک شاخه هم به گوش می‌رسید. افرا قدمی برداشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد.
    - هیچ صدایی نمیاد.
    اما همین‌که این فکر از ذهن او گذشت، پرنده‌ای با یک پا و پرهای صورتی که تعدادی از آن‌ها نارنجی بودند، شروع به آواز خواندن کرد.
    افرا از حرکت باز ایستاد و گفت:
    - دیگه محاله بتونم دریاچه رو پیدا کنم.
    صدای غرشی او را میخکوب کرد. قبلاً هم آن صدا را شنیده بود؛ در باستارین شنیده بود! از ترس جرأت برگشتن نداشت؛ حتی نمی‌توانست نفس بکشد. قلبش وحشیانه خود را به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. بی‎حرکت همان‌جا ایستاده و عاری از هرگونه سروصدایی بود. صدای قدم‌های وهشیته را می‌شنید که به او نزدیک می‌شد. کم‌کم صداها بیشتر شده و وحشت او را دوچندان کردند.
    در دل به خود لعنت فرستاد که چرا به آن جنگل رفته و هدفش از این کار چه بوده؟! چرا به این فکر نیفتاده بود که در آن جنگل چه خطرهایی می‌تواند او را تهدید کند؟ از این بی‌فکری خودش به شدت لجش گرفت.
    نفس‌های بی‌قرار آن جانور به گوشش می‌رسید. جرأتی به خود داد و آرام، درحالی که چشمانش از ترس گشاد شده‌بود به سمت حیوان برگشت که با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش چشمانش را بست. آن‌جا نه تنها یک وهشیته، بلکه پنج عدد بودند و هر پنج نفرشان با چشمانی سیاه و مشتاق نگاهش می‌کردند و لبخند ترسناکی نیز بر لب داشتند.
    افرا چشمانش را محکم‌تر فشرد و اشهد خود را خواند و برای مردن آماده شد. غرشی دیگر؛ اما بلندتر و رعب‌آورتر به گوشش رسید که تنها می‌توانست برای یک راستای مشکی و بزرگ جنگلی باشد.
    راستا، حیوانی خرس مانند اما باهوش‌تر و زیرک‌تر از خرس بود که قدش به دو متر می‌رسید و موهایی بلند داشت که تا شانه‌اش کشیده شده بود.
    افرا دیگر حتی توان ایستادن هم نداشت. زانوهایش لرزیدند و او را بر زمین انداختند. این پایان راه او بود؛ میان شش موجود ترسناک و قدرتمند قرار گرفته بود که حتی تصور دیدنشان هم برایش رعب‌آور بود، چه برسد به آن‌ که با آن‌ها رو‌به‌رو هم بشود.
    وهشیته‌ها گارد گرفته و آماده‌ی حمله شدند؛ راستا رویشان جهشی زد و دو نفر را هم‌زمان با پنجه‌های حیرت‌آورش درید. خون‌های گلگون رنگ آن‌ها روی افرا پاشید و او را به لرزه انداخت.
    سه وهشیته‌ی دیگر به هوا جسته و روی بدن راستا فرود آمدند. هر کدامشان سعی می‌کردند او را با گاز‌گرفتن یا با استفاده از پنجه‌های زهرآمیزشان نابود کنند؛ اما ظاهراً راستا از آن‌ها قوی‌تر و زرنگ‌تر بود؛ چون مدام آن‌ها را از روی خود برمی‌داشت و به گوشه‌ای پرت می‌کرد.
    افرا با ترس روی خاک‌های نرم و خیس نشسته بود و آن منظره را نگاه می‌کرد. سرانجام این جنگ چه بود؟ پنج وهشیته در برابرِ یک راستا! البته در هر صورت برای افرا فرقی نمی‌کرد؛ چون بدون شک غذای برنده‌ی این میدان می‌شد. تصمیم گرفت بلند شود؛ اما پاهایش یاری نمی‌کردند.
    راستا یکی از وهشیته‌ها را در دست گرفت و شکمش را درید. تنها دوتای دیگر مانده بودند که یکی از آن‌ها را میان بوته‌های خار، که قطر هر یک به پنج و درازایشان از پنجاه سانتی‌متر تجـ*ـاوز می‌کرد، پرت کرد.
    وهشیته سوم جیغی کشید و با هر سه پایش تلاش کرد تا خود را رهایی بخشد؛ اما در نهایت با زوزه‌ای محزون چشمانش را بست و مرد.
    تنها یک وهشیته‌ی دیگر مانده بود که او هم از ترس این‌که به سرنوشت دوستانش دچار شود، از آن‌جا فرار کرد.
    راستا به سمت افرا برگشت و به او نزدیک شد. افرا که انگار جانی تازه گرفته باشد، به آرامی بلند شد تا فرار کند؛ اما ناگهان زمین پشت پایش فرو ریخت و ساقه‌ای سبزرنگ با هاله‌ای از رنگ‌های سیاه و سفید از میان آن رویید و در هوا پیچی به خود داد و افرا را در برگرفت. هرچه می‌گذشت قطر ساقه بزرگ‌تر و تعداد پیچ‌هایش بیشتر می‌شد. افرا با چشمانی از حدقه بیرون‌زده جیغ می‌کشید و پاهایش را در هوا تکان می‌داد. حلقه‌های دور بدن او تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شدند و فشار بسیاری بر بدنش وارد می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    با وحشت فکر کرد:
    - غذای یک راستا شدن بدتره یا له‌شدن توسط یک ساقه؟
    حلقه‌های دور بدنش هر لحظه بیشتر و ضخیم‌تر می‌شد. دیگر حتی توان نفس کشیدن هم نداشت. قلبش در پی ذره‌ای اکسیژن آن‌چنان می‌تپید که امکان داشت، هر لحظه سـ*ـینه‌اش را بشکافد و از آن خارج شود. درد شدید و نفس‌گیری او را در بر گرفته بود. دنیا سیاه و تیره‌تر می‌شد.
    او آماده‌ی مرگ بود. صورت کبود شده‌اش به سیاهی می‌زد و همه چیز تار شده بود. جیغ بلندی کشید؛ جیغی که نشان‌دهنده‌ی نهایت ضعف و ناتوانی او بود. چشمانش بسته شد و از هوش رفت.
    راستا به افرا نگاه کرد که در میان پیچک‌های ساقه ناپدید می‌شد. او نزدیک‌تر رفت و به آن منظره‌ی عجیب نگاه کرد. با پنجه‌اش ضربه‌ای به ساقه زد که باعث شد پیچ و تابی به خود داده و رشدش سریع‌تر شود. راستا خم شد و با دندان‌هایش شروع به جویدن تنه‌ی ساقه کرد. او گیاه‌خوار نبود؛ اما خود را موظف می‌دانست از آن دختر محافظت و آن گیاه عجیب را از تنه قطع کند.
    گیاه خود را تاب می‌داد و به این‌ور و آن‌ور می‌پیچید. اما خرس محکم گیاه را گرفته بود و آن را می‌جوید. دندان‌های بزرگ و تیزش در تنه‌ی گیاه فرو می‌رفتند و ذره‌ذره‌اش را نابود می‌ساختند.
    گیاه که خود را به مرگ نزدیک می‌دید، رشد خود را افزایش داده و راستا را به آسمان بلند کرد. راستا دهانش را باز کرد و با یک حرکت گیاه را قطع و آن را نابود ساخت. آن ساقه سبزرنگ به سرعت تغییر رنگ داده و به زرشکی سیر مبدل شد.
    افرا و راستا هر دو با صدای بلندی بر زمین افتادند؛ اما چون قد راستا بلند بود و ارتفاع کم‌تری با زمین داشت و افرا هم در حصار آن گیاه ترسناک قرار گرفته بود، هیچ‌کدام آسیبی ندیدند.
    رنگ ساقه‌های دور افرا تیره‌تر و هر لحظه ضعیف‌تر و کوچک‌تر می‌شدند. به طوری که در آخر چیزی جز تعدادی چوب خشک و شکننده باقی نماند. افرا در میان آن‌ها افتاده بود و نفس نمی‌کشید. راستا به او نزدیک شد و نگاهش کرد. سپس آرام‌آرام از آن‌جا دور شد و لحظه‌ای بعد با گل رنگین‌کمان، که تنها سه گلبرگ قرمز و ساقه‌ای هفت رنگ داشت، برگشت. او ساقه را از وسط به دو نیم کرد و سپس شیره‌ی نارنجی رنگی را که از آن خارج می‌شد، در دهان افرا ریخت. مدت زیادی نگذشت که افرا شروع به نفس کشیدن کرد و چشمانش باز شدند. او با دیدن راستا جیغ بلندی کشید؛ اما تا نگاهش روی لبخند آرامش‌بخش و چشمان مهربان راستا افتاد، ساکت شد.
    راستا پنجه‌اش را بلند و به صورت افرا نزدیک کرد که باعث شد افرا بترسد و خود را عقب بکشد. راستا اهمیتی نداد و یک قدم جلو آمد و پنجه‌اش را روی موهای مشکی افرا که فِرهای ریزی داشت و از شالش بیرون زده بود و تا بالای گودی کمرش می‌رسید، گذاشت و او را نوازش کرد.
    افرا با تعجب او را نگاه کرد؛ باورپذیر نبود!
    آرام گفت:
    - چه قدر عجیبه!
    راستا سرش را کج کرد و به او خیره شد.
    افرا پرسید:
    - تو... می‌فهمی من چی میگم؟
    راستا سرش را تکان داد و با این کار حرف او را تایید کرد.
    - عجیبه!
    و سپس ادامه داد:
    - اگه تو حرف‌های من رو می‌فهمی، می‌تونی بگی گل وهوگون کجاست؟
    راستا سرش را تکان داد و سپس به سمت مرکز جنگل حرکت کرد. افرا نیز وسایلش را که کف زمین افتاده بودند، جمع و او را دنبال کرد.
    تعدادی آفتاب‌پرست نارنجی که روی شاخه درخت کوتاهی نشسته بودند، شروع به آواز خواندن کردند:
    -«ما باهم می‌ریم به کوه***اون مکان باشکوه
    سرشاره از بوی خوب***بوی رز و بوی عود
    اون‌جا رنگ و وارنگه***سر تا پاشم قشنگه»
    و بعد هر سه به رنگ آبی در آمدند و گفتند:
    - هو هو هو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    افرا لبخند زد. او می‌دانست که آفتاب‌پرست‌ها می‌توانند آواز بخوانند؛ اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد چنین صدای زیبایی داشته باشند.
    خرناس راستا او را به خود آورد. ظاهراً به دریاچه رسیده بودند؛ امّا افرا چیزی جز یک سنگ بزرگ و خاکستری نمی‌دید که راستا کنارش ایستاده بود و به آن اشاره می‌کرد.
    - چی شده؟
    راستا به او نزدیک شد و پنجه‌اش را پشت او گذاشت و افرا را به سمت سنگ هُل داد.
    - این چه کاریه؟ ولم کن، ولم کن!
    راستا پنجه‌هایش را دور کمر افرا حلقه و او را بلند کرد و در هوا معلق نگه داشت.
    - بذارم زمین! داری چی‌کار می‌کنی؟
    راستا او را بالای سرش برد و به سمت سنگ پرت کرد.
    افرا جیغ کشید:
    - نه!
    و سپس چشمانش را بست و آماده شد تا صورتش توسط آن سنگ تیز و کشنده، خراش ببیند و بدنش از شدت درد مچاله شود. نباید به آن راستای احمق اعتماد می‌کرد. باید منتظر درد شدیدی می‌شد که نتیجه‌ی حماقت خودش بود؛ امّا تنها چیزی که حس کرد، بوی تند چمن‌های بنفش بود که ظاهراً فاصله‌ی چندانی با او نداشتند. با تعجب چشمانش را باز کرد؛ او از سنگ رد شده و وارد مکان جدیدی شده بود! با تعجب بلند شد و به دنیای اطراف خود نگاه کرد. درست جلوی پای او دریاچه‌ی بزرگی از ژله‌ی شفاف قرار گرفته بود.
    افرا با حیرت گفت:
    - فکر می‌کردم دریاچه‌های لرزونک توی آسمون هفتم باشن!
    و با این حرف به آن نزدیک شد و با انگشت، به آن فشار وارد کرد. دریاچه به نرمی بالا و پایین رفت. لبخندی زد و به سمت جایی که فکر می‌کرد راستا آن‌جا ایستاده باشد، برگشت. درباره‌ی او زود قضاوت کرده بود، آن حیوان به هیچ‌وجه احمق نبود. راستا در نقطه‌ای دور، درست در جنگل و آن طرف سنگ که حال دیگر افرا آن را نمی‌دید، ایستاده بود.
    با تعجب گفت:
    - چرا اون‌جا وایستادی؟ بیا تو.
    حیوان عظیم‌الجثه افرا را می‌دید که مانند نقاشی روی سنگ حکاکی شده و حرف می‌زند. او نزدیک آمد و سعی کرد از سنگ عبور کند؛ اما محکم به آن برخورد کرد و بینی‌اش درد گرفت.
    افرا با تعجب به حیوانی نگاه کرد که لحظه‌ای پیش به دیواری نامرئی خورده بود.
    - نمی‌تونی بیای؟
    راستا سرش را تکان داد.
    - چه‌طور ممکنه؟ من که تونستم رد بشم.
    آفتاب‌پرست‌ها تغییر رنگ داده و صورتی شدند. سپس خواندند:
    - «دختره رفت توی سنگ***پرت شد مثل یک بومرنگ
    نقاشی قشنگی شد***با نمک ملنگی شد
    اما اون جونور گنده چاق***رفت و شد آسفالت با دیوار»
    و دوباره برای پایان دادن شعرشان سفید شدند و گفتند:
    - هو هو هو!
    افرا به آهنگی که می‌خواندند، فکر کرد. یک نقاشی شده بود؟ بومرنگ و آسفالت دیگر چه بودند؟ ملنگ چه معنایی می‌داد؟ سمت راستا رفت تا از قضیه سر در بیاورد؛ امّا با فکر این‌که آفتاب پرست‌ها معمولاً شعرهای نامربوطی می‌خوانند، به سمت دریاچه برگشت و آن را نگاه کرد. درست وسط دریاچه گلی هشت‌پر، به رنگ بنفش تیره با خط‌های نازک زرد روییده بود. خودش بود؛ گل وهوگون بود!
    افرا هیجان‌زده یک پایش را بلند کرد و روی دریاچه گذاشت که باعث شد سرتاسرش به لرزه بیفتد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    عقب برگشت؛ اگر توی آب دریاچه فرو می‌رفت، چه؟ دوباره دستش را روی آب فشار داد. آب پایین و سپس بالا رفت و بعد به حالت اولیه‌ی خود برگشت.
    آن دریاچه، مثل زمین‌های پاتیناژ بود که در زمستان روی آن اسکیت می‌کردند. با این تفاوت که نرم و دنیای زیرش کاملا واضح بود.
    افرا عزمش را جمع کرد و یک پایش را روی سطح ژله‌ای آب گذاشت. دریاچه تکان خورد و بالا و پایین رفت؛ اما اتفاقی برای افرا نیفتاد.
    او شروع به قدم زدن در آنجا کرد. زیر پایش لیز بود و تکان می‌خورد؛ اما او با تمام توانش سعی می‌کرد تعادل خود را حفظ کند و زمین نخورد.
    چیزی نمانده بود به گیاه برسد که متوجّه شد آب‌های ژله‌ای زیر پایش تکان‌های شدیدی می‌خورند. با تعجب زیر پای خود را نگاه کرد. کوسه‌ای به سرعت به سمتش می‌آمد. لبخند خبیثانه‌اش کاملا واضح بود. افرا جیغی کشید و اقدام به فرار کرد؛ اما لیز خورد و روی زمین افتاد. با وحشت به منظره‌ی زیر پایش نگاه کرد؛ کوسه هر لحظه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و او را بیشتر می‌ترساند. سعی کرد بلند شود؛ اما دوباره لیز خورد.
    افرا دیگر می‌توانست تمام دندان‌های کوسه را ببیند که به او چشمک می‌زدند. چشمانش را بست و برای بار دوم در آن روز آماده‌ی مرگ شد که ناگهان همه جا لرزید و افرا به آسمان بلند شد. با تعجب چشمانش را باز کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ آب ژله‌ای سوراخ نشده و کاملا سالم بود و زیر آن کوسه از شدت درد به خود می‌پیچید.
    افرا دوباره روی ژله‌ها افتاد و به آسمان پرتاب شد. از این که توسط کوسه‌ای ترسناک خورده نشده، نفسی از سر آسودگی کشید.
    بار دوم که افرا به روی آب آمد، دستش را دراز کرد و هم‌زمان گل را کند و دوباره به هوا بلند شد. کم‌کم ارتفاع او با دریاچه کم شد و توانست روی آن بی هیچ حرکتی بنشیند؛ با احتیاط بلند شد و بار دیگر به زمین زیر پایش نگاه کرد؛ از کوسه خبری نبود. سطح ژله‌ای آب لیزتر شده بود، او خود را کشان‌کشان به خشکی رساند و روی چمن‌ها پرت کرد. گل هم‌چنان در دستش بود. افرا با خوشحالی آن را در کیفش گذاشته و آماده شد تا خارج شود. به سمتی رفت که راستا آن‌جا ایستاده بود.
    تصویر افرا روی سنگ محو شد و کمی بعد او از داخل آن بیرون آمد. راستا با تعجب به سنگ دست کشید.
    افرا به راستا گفت:
    - تو هم اون‌جا رو دیدی؟ دریاچه رو دیدی؟
    راستا سر خود را تکان داد.
    - چه‌طور ممکنه؟ من اون‌جا بودم. داشتم روی دریاچه بالا و پایین می‌پریدم.
    لحظه‌ای به فکر فرو رفت؛ اما چون به نتیجه‌ای نرسید، شانه‌ای بالا انداخت و برای نجات جان پسر به راه افتاد؛ راستا از او جلو زد و راه را نشانش داد تا زمانی که هر دو به جایی رسیدند که جنگل تمام و کلبه‌ی افرا در فاصله‌ای نه ‌چندان دور قرار گرفته بود. افرا با لبخند به راستا نگاه کرد:
    - واقعاً ازت ممنونم! بیا بریم تو خونه‌م.
    و با این حرف به سمت خانه‌اش دوید؛ اما راستا همان‌جا ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    افرا به سمت او برگشت.
    - چی شده؟ چرا نمیای؟
    راستا خرناس کشید.
    - متوجه نمیشم! چی میگی؟
    راستا تاجی خیالی روی سرش گذاشت و برای خود سبیل کشید.
    - پادشاه رو میگی؟ به خاطر اون نمیای؟
    راستا سر خود را تکان داد.
    - چرا؟
    حیوان بخت برگشته به داخل جنگل برگشت.
    - اِ! کجا داری میری؟
    اما راستا اهمیتی نداد و در میان درختان تنومند آن‌جا ناپدید شد. هوا گرگ و میش شده بود و باد خنکی از سمت شرق می‌وزید. افرا به داخل کلبه برگشت تا پسر را نجات دهد.
    - چی؟ چه‌طور ممکنه؟
    خالی بود! آن‌جا هیچ‌کس نبود! افرا چشمش به ملحفه‌ای افتاد که روی پسر انداخته بود. آن را از روی زمین برداشت. یعنی پسر کجا رفته بود؟ زنده شده بود؟ نه! او باید پادزهر می‌خورد تا نجات پیدا می‌کرد. افرا بیشتر از این‌که ناراحت پسر باشد، حسرت اتفاقاتی را می‌خورد که به خاطر آن پسر متحمل شده بود.
    با حرص ملحفه را روی تختش که از چوب درخت صنوبر ساخته و با حلقه‌های صورتی گل تزئین شده بود، پرت کرد.
    - اَه! یعنی کجا رفته؟ من به خاطر اون، پنج تا وهشیته و یک ساقه‌ی بزرگ خطرناک دیدم. یک راستای عظیم‌الجثه و چند تا آفتاب‌پرست آوازه‌خون، با دریاچه لرزونک و...
    داشت کم‌کم به این نتیجه می‌رسید که بعد از ظهر آن‌چنان سخت و دشواری را نگذرانده است. سعی کرد پسر را از ذهنش پاک کند؛ اما مدام به او فکر می‌کرد. اگر کسی از عمد او را به زهر وهشیته آغشته ساخته و سپس برگشته بود تا جسد او را بردارد، چه؟
    اما این هم تقریبا غیرممکن بود. آسمان‌های خداوند به غیر از آسمان اول که سرزمین انسان‌ها و آسمان ششم که زیر سلطه‌ی راییکا قرار گرفته بود، هیچ‌گاه محل شرک و بدی نبوده است. نمی‌دانست چه کار کند؟ تصمیم گرفت فردا صبح زود، قبل از مدرسه به قصر پادشاه برود و گزارش اتفاقات اخیر را به او بدهد.
    یاد تکالیفی افتاد که باید انجام می‌داد. به سمت کتابخانه‌اش رفت و دفتر مشقش را بیرون کشید. باید درباره‌ی آسمان ششم تحقیقی می‌نوشت.
    در اکثر خانه‌ها، حشره‌ای به اندازه یک تخم‌مرغ که بال‌های بزرگ و براق سبز- آبی رنگی داشت، زندگی می‌کرد که کار ساعت را برای اهالی آن سرزمین انجام می‌داد.
    آن حشره‌ی سرلک نام، صدای ریز و نازک گوش‌نوازی داشت (البته عده‌ای از آن‌ها صدای بلند و گوش‌خراشی داشتند و مدام جیغ می‌کشیدند.) از آن‌ها برای خبررسانی به اهالی شهر هم استفاده می‌شد.
    افرا سراغ سرلک رفت که روی میز نشسته بود و چرت می‌زد. او پرهای سرلک که عضوی از بال‌هایش بودند را نوازش کرد و گفت:
    - سرلک، سرلک! بیدار شو.
    سرلک خمیازه‌ای کشید که هم‌چون یک در روغن‌کاری نشده، صدای جیرجیر می‌داد:
    - چی شده؟ چرا من رو بیدار کردی؟
    - می‌خواستم بدونم الان سرلک چنده؟
    - الان سرلک 7 و 45 سالگانه.
    روز‌های آنان 24 سرلک بود؛ مانند روز‌های ما که 24 ساعته است؛ اما با این تفاوت که هر سرلک به صد سالگان که در ساعت عادی ما آن را دقیقه می‌خوانیم، تقسیم شده بود.
    افرا با خود فکر کرد:
    - کتابخونه سرلک 8 بسته میشه، فقط 55 سالگان دیگه وقت دارم.
    و سپس بعد از آن که، آن لباس‌های مردانه‌ی خود را با پیراهن صورتی و روسری سفید رنگ با گل‌های رز برجسته و صورتی که تنها لباس‌های تمیز و مناسبی که داشت، بودند عوض کرد، از خانه خارج شد.
    تمام راه را تا کتابخانه، در حالی که پیراهن خود را بالا گرفته بود، دوید.
    کتابخانه مکان زیبایی بود که خرگوش‌ها آن را اداره می‌کردند؛ اهالی آن سرزمین اعتقاد داشتند که خرگوش‌ها حیوانات باهوشی هستند و این سمت کاملاً سزاوار آن‌هاست.
    استاد، سرپرست کتابخانه، خرگوش پیری به اندازه‌ی یک انسان بود که گوش‌های کوتاه و موهای لیمویی رنگی داشت. او پشت میز نشسته بود و عده‌ای هم کتاب به دست جلویش ایستاده بودند.
    افرا سراغ قفسه‌ی کتاب‌های تاریخی رفت و به خرگوشی که مسئول آن بخش بود و روی یک صندلی که روبه‌روی قفسه‌های کتاب قرار داشت، نشسته بود، گفت:
    - سلام آقا داوود! میشه کتابی درباره‌ی آسمون ششم به من بدید؟
    آقا داوود، دستی روی موهای کوتاه قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:
    - متاسفم! دیر اومدی. امروز تمام کتاب‌هامون در خصوص آسمون شیشم به امانت گرفته شدن؛ مثل این که بچه‌ها برای مدرسه‌شون تحقیق داشتن.
    افرا با ناراحتی پوف کشید:
    - یعنی حتی یک کتاب هم نمونده؟
    - نه! همه‌ش رو بردن، باید زودتر می‌اومدی.
    - مگه چند تا کتاب داشتید که این‌قدر زود تموم شد؟
    - همه‌ی کتاب‌هایی که در خصوص آسمون شیشم داریم، مجاز نیستن؛ تعداد کتاب‌های مجازمون هم کمه.
    افرا با ناراحتی گفت:
    - پس تحقیقم رو چی کار کنم؟
    - اگه بخوای من می‌تونم کمکت کنم.
    و بدون این‌که از افرا جوابی بخواهد، شروع به صحبت کرد:
    - آسمون ششم، در گذشته به سرزمین کوتوله‌ها معروف بوده. پروشات، پادشاه اون سرزمین، قدرت‌های خاصی داشت. اون می‌تونست با استفاده از ارواح آبی، خوبی رو از بدی تشخیص بده. سرزمین کوتوله‌ها، جای فوق‌العاده خاص و زیبایی بود تا این‌که...
    یک سرلک که در همان اطراف بوده، صدایش را صاف کرد و جیغ زد:
    - سرلک 7 و 65 سالگان، سرلک 7 و 65 سالگان...
    استاد، به او نگاه کرد و با گذاشتن انگشت اشاره روی دهانش او را ساکت کرد. همه از او حساب می‌‌بردند، حتی سرلک‌های لجباز و پررو.
    آقا داوود گوش‌های بلندش را تکان داد و با اخم گفت:
    - این سرلک جدید خیلی یک دنده و لجبازه. از صبح تا حالا هر پنج سالگان یک بار، مدام سرلک رو اعلام می‌کنه. کم‌کم دارم سر درد می‌گیرم.
    - داشتید می‌گفتید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    - اوه، بله! همه در اون‌جا به خوبی و خوشی زندگی می‌کردن که ناگهان دختری به اسم راییکا به سرزمین کوتوله‌ها حمله کرد. می‌دونی که! سال‌هاست که از جنگ چهار فرشته اعظم با الیکا می‌گذره. آذربانو و خواهرشون الیکا، هر دو از یک خاندان بودن. الیکا در اوج زیبایی و جوونیش تاریکی و آذربانو نیکی رو انتخاب کرد و اون موقع بود که راه دو خواهر از هم جدا شد. الیکا زن گستاخ و زیاده‌خواهی بود؛ اون تصمیم گرفت تا مُلک آسمون‌ها و زمین رو در دست بگیره و قلمروِ خودش رو داشته باشه؛ اما آذر بانو با کمک سه فرشته‌ی اعظم دیگه جلوش رو گرفت و اون رو نابود کرد.
    - کشتن خواهرش براش سخت نبود؟
    - توی کتاب‌ها نوشته که بعد از اون اتفاق ضربه بدی خورد و تا مدت‌ها خودش رو از بقیه مردم پنهون کرد. ظاهراً از مرگ خواهرش عذاب وجدان داشته و سعی می‌کرده خودش رو با عبادت آروم کنه. مدت‌ها گذشت و خبری از اون نشد تا این‌که یک روز جبرئیل نازل شد و گفت: «به دستور خداوند بلند مرتبه، چهار پری اعظم آب، خاک، باد و آتش به آسمان هفتم راه یافته‌اند و تا زمانی که شرک و بدی از بین رود، باز نخواهند گشت.»
    مردم تعجب کردن و به محل زندگیِ جناب اَرشیت و ارشنوس و بانوآناهیتا رفتن؛ اما همه‌شون ناپدید شده بودن. حتی از آذربانو هم خبری نبود. کم‌کم تمامی این قضایا فراموش شد و مردم دوباره زندگی عادیشون رو از سر گرفتن تا این‌که ناگهان سر و کله دختری به اسم راییکا پیدا شد که ادعا می‌کرد الیکا مادر و شیطان پدرشه. اون موجودات وحشتناک و خطرناکی به اسم وهشیته رو به‌وجود آورد که توانایی‌های به‌خصوصی داشتن. دُمشون بلند و قدرتمند بود، توانایی پرش چندین متری رو داشتن و زهری از زیر ناخن‌هاشون ترشح می‌شد که خیلی کشنده بودن. سرلک خبررسون می‌گفت که یکیشون امروز اینجا اومده بوده.
    - یکی؟ پنج تا بودن.
    - پنج تا؟! این غیرممکنه! از دروازه نمیشه عبور کرد.
    - اگه این‌جوریه، پس چه‌جوری تونستن این‌جا بیان؟
    خرگوش، پنجه‌های پشم‌آلودش را روی سبیل‌های سفیدش کشید و سپس پرسید:
    - تو مطمئنی پنج تا بودن؟ اشتباه ندیدی؟ یا مثلا توی خواب نبوده؟
    - نه. من مطمئنم که خودشون بودن. اصلا قیافه‌شون از تو ذهنم پاک نمیشه.
    آقا داوود با این که می‌دانست که کسی در آن‌جا دروغ نمی‌گوید و این خصلت زشت تنها به راییکا و شیاطین مربوط می‌شود؛ اما نمی‌توانست باور کند که افرا آن‌ها را دیده باشد. او بلوز زیبا و خوش‌رنگی پوشیده بود که با آن سبیل‌های بلند و سفیدش، او را بیش‌تر به یک کتاب‌دار تشبیه می‌کرد.
    آقا داوود:
    - اگه این‌طوره، پس چه‌طور تونستی از دستشون فرار کنی؟ می‌دونی اون‌ها چه‌قدر قوی و چه‌قدر خطرناکن؟
    افرا سعی کرد توضیح بدهد؛ اما با خودش گفت:
    - آخه مگه کسی باور می‌کنه یک راستا من رو نجات داد؟ کی باورش میشه که یک راستا اون‌قدر باهوش باشه؟ همه فکر می‌کنن اون‌ها موجودات خنگ و بی مصرفی‌ان.
    افرا هیچ‌گاه دروغ نمی‌گفت. او این کار را زشت و شرم‌آور می‌دانست.
    - از دستشون فرار کردم؛ به سختی!
    و دیگر بیشتر از این ماندن را جایز ندانست و به دنبال این حرف از کتابخانه خارج شد. نمی‌توانست جواب سوال‌های داوود را بدهد.
    زیر لب زمزمه کرد:
    - آخرش هم نتونستم یک چیز به درد بخور درباره‌ی آسمون شیشم پیدا کنم. تحقیق فردا چی میشه؟ جواب خانم سروی رو چی بدم؟
    ابرهای بالای سرش غرشی کردند و در دل آسمان رعشه‌ای ایجاد کردند. چیزی نگذشت که قطرات باران، آرام‌آرام چکیدند و گیاهان تشنه‌لب را از خود سیراب کردند.
    همیشه هنگام بارش باران، مردم از خانه‌هایشان بیرون آمده و فریاد «اللّه اکبر» سر می‌دادند و خدا را شکر می‌کردند.
    افرا قدم‌های خود را تند کرد و به سمت خانه دوید. صدای زنان و مردان شهر را می‌شنید که با تمام وجود نام خدا را فریاد می‌زدند. باران کم‌کم شدید و شدیدتر می‌شد و چندی نگذشت که به رگبار‌های بزرگ و کشنده‌ای مبدل شد که آه از نهاد هر آدمی برمی‌خواست. صدای رعد و برق دل افرا را به لرزه می‌انداخت و حال تنها او مانده بود که در میان باران به سمت خانه می‌دوید؛ کلبه‌ای که گرچه کوچک بود؛ اما سرپناه و محل آسایش و آرامش او بود. فریاد الله اکبر هنوز به گوش می‌رسید و افرا هم دیگر به کلبه رسیده بود.
    در را باز کرد و وارد خانه شد. سر تا پایش خیس و صورتش هم از شدت ضربات تگرگ قرمز و گونه‌اش هم کمی زخمی شده بود. حال او از سرما به خود می‌لرزید و مدام عطسه می‌کرد.
    جیغ سرلک او را از جا پراند:
    - تا الان کجا بودی؟ تو این هوا چی‌کار می‌کردی؟ اگه می‌دونستی چقدر نگرانت شدم. بار آخرت باشه بدون این‌که به من بگی از خونه بیرون بری. نگاه نگاه! ببین چه بلایی سر خودش آورده.
    بدن افرا درد می‌کرد و بسیار خسته بود. او گفت:
    - حالم اصلا خوب نیست سرلک، ولم کن.
    لحنش کمی تند بود و این گواه حال بدش را می‌داد. او هیچ‌گاه با کسی این‌گونه صحبت نمی‌کرد، خود را روی تخت انداخت و میان پتوی گرم و نرمش خزید و قبل از آن‌که سرلک حرفی بزند، از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا