کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست پنجاه و نهم
نصرت‌خان، تمام کارهاش رو با چشم‌هاش می‌کرد، با همون تیله‌های سبزرنگ. باچشم‌هاش حرف می‌زد و دیگران رو هم از چشم‌هاشون می‌شناخت. از اون دسته آدم‌هایی که انگار توی سکوت خودشون غرق بودن؛ اما غافل از این‌که نکته‌بین‌تر از این حرف‌ها بود. ناخواسته اخم‌هام توی هم کشیده شد و سرش رو از سنگینی شرمندگی پایین انداخت.
- رادوین بچه خوبیه. نمی‌خوام راه اشتباهی بره. تنها کسی که می‌تونه نجاتش بده توئی.
با این که هضم حرف‌هاش مثل غذای مونده شب، برام کمی سخت بود؛ اما خودم هم می‌دونستم رادوین کسی نبود که پدر و خواهرش رو توی خونه بذاره و بیرون خوش گذرونی کنه. این رادوین جدید، هرازگاهی زیرآبی می‌رفت. کمی فک مکعبیم رو بی‌اختیار، جابه‌جا کردم و توی مخیله‌م نمی‌گنجید. از طرفی، نصرت‌خان آدمی نبود که تا موضوعی جدی نباشه حرفی بزنه. بدون این که حرفی بزنم، ادامه داد:
- می‌ری دنبالش پسرم؟!
این دفعه برعکس همیشه، از لفظ پسرمش حس خوبی نداشتم. می‌خواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و التماس صداش رو نادیده بگیرم؛ اما هر کاری هم که می‌کردم، این خانواده برعکس گفته‌های رادوین، برام با ارزش بود. لب‌های کویریم، از هم فاصله گرفت:
- میارمش!
اطمینان حرفم اونقدر زیاد بود که به سرعت لبخند رضایت‌بخشی، لب‌های کبودش رو باریک کرد. این سختی‌ها، مثل میخ توی دیوار، محکم‌ترم کرده بود. دستش روی شونه‌م چند باری ضرب گرفت و به سمت در، پا گرد کرد. بدون مکث به بیرون از در رفت و نگاهی به ساعت روی میز انداختم. زمان اگه از چشمم دور می‌موند، زودتر می‌گذشت و دلیلی بود که قبلا ساعت دست نمی‌کردم، تا این که بعداز مدت‌ها ساعت هدیه‌اش رو هرازگاهی می‌انداختم. ساعت بیست دقیقه به دوازده شب شده، با این که می‌دونستم آرش این موقع خوابه؛ اما مجبور به بیدار کردنش بودم. گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره آرش رو گرفتم. چند بوقی خورد و با صدای کاملا خواب آلودی، جواب داد:
- چی شده ژاییز؟!

این که حتی سلام هم نمی‌گفت، بهش حق می‌دادم. کنارش که بودم، هرکسی جرأت بیدار کردنش رو نداشت؛ اما از دستم یه شب خوش نگذرونده بود. با آرامش‌خاطری جواب دادم:
- می‌تونی رد شماره‌ای که بهت می‌دم رو برام بزنی؟
انگار که هوشیارتر از قبل شده بود. صدای گرفته از خوابش رو صاف کرد.
- شماره کی؟ قضیه چیه؟
- شماره رادوین. لطفا هر رابطی که داری رو به کار بگیر تا رد شماره‌اش رو برام بزنه! خونه نیومده و نصرت‌خان ازم خواست که...
- به درک که نیومده. این نصرت‌خان هم که فقط برای مشکلاتش تو رو حلال می‌بینه. شیطونه می‌گـه هیچ کاری...
- برای من می‌کنی نه اون!
می‌دونستم بعد از اتفاقی که افتاد، دل خوشی از رادوین نداره. کسی نبود که تلافی کارهایی که باعث آزارش شدن رو سر کسی درنیاره. سر به سرش نذاشتم و با خواهش ازش خواستم. می‌دونستم که اگه کاری رو نخواد انجام نمی‌ده و جنس سکوتی که کرد رو خوب می فهمیدم؛ این که به‌خاطر من و علی‌رغم میل باطنیش قبول کرده بود. سرفه پرصدایی کرد و «خداحافظ» ای کرد. گوشی رو توی دستم نگه داشتم و به روشنایی کوچیکی که از پنجره پشتم، روی دیوار روبه‌روم اتاق افتاده بود، خیره شدم. هر لحظه ضعیف‌تر از قبل می‌شدم و نفس‌هام کندتر. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و نفسم با صدا بیرون فرستاده شد. به سمت کشوی میز مطالعه رفتم.
چشم از چراغ مطالعه کوچیک روی میز که سو می‌زد، گرفتم و کشوی اول رو باز کردم. دفتر حساب‌هام رو دیدم. همونی که با زحمت برای اثباتش با رادوین در افتادم. از دفتر چند برگه‌م چشم گرفتم و شیشه شربت معده‌م رو برداشتم. در سفیدش رو باز و دهانه شیشه رو به لبم نزدیک کردم. طعم مزخرف همیشگیش رو دوست نداشتم و با اکراه قورتش دادم. درش رو بستم و دوباره توی کشو گذاشتمش. من هم محکوم به این درد بودم. دستی به عرق یخ زده پیشونیم کشیدم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد، بی‌معطلی گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
- تونستی؟
صداش بر عکس دفعه پیش، واضح بود.
- معلومه که تونستم. آدرس رو برات اس می‌کنم؛ اما فکر نکنم جای خوبی باشه.
یعنی چی که جای خوبی نبود؟! نفهمیدم چه‌طور تماس رو قطع کردم. ساعت لعنتی، با تیک تاک دوازده و رب رو نشون می‌داد. هر جایی که نباید، زود می‌گذشت. از امشب متنفر بودم؛ به اندازه تمام شب‎‌هایی که بیداری کشیدم. صدای اس‌ام‌اس گوشیم که بلند شد، نگاهی انداختم و به سمت کمددیواری دست چپم رفتم. آدرس رو نمی‌شناختم؛ اما دلیل حرف آرش رو هم نمی‌فهمیدم. سردرگمی پوچی که باعث می‎‌شد با خودم در بیوفتم. در کمد رو باز کردم و سویشرت مشکی از طبقه دوم پایینش بیرون آوردم. چند وقتی می‌شد که هوا رو به خنکی می‌رفت. سویشرت رو توی دست راستم گرفتم و به سمت پاتختی برگشتم. سوییچ رو برداشتم و از در اتاق بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصتم
    بی‌هواس از اتاق رامش می‌گذشتم که چراغ خاموشش، از درز باریک زیر در اتاقش، توی ذوقم زد. از دست خودم و رفتاری که لایقش نبود، دلگیر بودم؛ اما وقت مناسبی برای این افکار نداشتم. از همون روزی که از در اومدم تو، انگار که درگیرش شدم. از پله‌ها گذشتم و نور کم چراغ هال، توی دل تاریکی سوسو می‌زد. چشم چرخوندم و نصرت‌خان روی اولین مبل دیوار منتهی به در ورودی با چشم‌هایی بسته، سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود.
    بدون آروم کردن قدم‌هام، به راهم ادامه دادم و دستگیره در رو پایین فرستادم. در هال رو باز کردم و صدای کمی ایجاد کرد. حتی به پشتم هم نگاه نکردم. سوز کمی هوهوکنان به سمتم می‌وزید و سویشرتم رو تن کردم. همون‌طور که از سنگفرش‌های همیشگی می‌گذشتم، چشم از چراغ‌های یک درمیون که با کله دایره‌ای سفید، پایه‌اشون رو به زمین محکم کرده بودن، گرفتم. به در حیاط رسیدم و در با تقی باز شد.
    وارد کوچه شدم دزدگیر رو زدم و در ماشین رو باز کردم. همه‌جا به طرز عجیبی تاریک بود و گرگ و میشی که انگار قصد بلعیدن داشت. انگار که توی این خیابون کسی زندگی نمی‌کرد. سوار شدم و سوییچ رو چرخوندم. ماشین مثل ژله‌ای به لرزش دراومد. چشمم به آدرسی که می‌دیدم بود و همین‌طور راهم رو ادامه می‌دادم. فکرم بدجور درگیر بود و فاصله زیادی با خونه داشتم.
    درست توی نقطه مورد نظر پارک کردم. عقب‌تر از ساختمون پنج طبق‌ ای نگه داشتم. آدرس تماما درست و اثری از رادوین نبود. باید منتظر می‌شدم تا خبری بشه. ماشین رو خاموش کردم و به جلو خیره شدم. به صفحه پر نور گوشی نگاه کوتاهی انداختم و ساعت درست روی یک متمرکز شده بود. سر از گوشی بلند کردم و نگاهم روی کسی که می‌دیدم، خیره موند.
    رادوین بود. با همون لباس‌هایی که آخرین‌بار دیده بودم. همراه دختری که سوار اُپتیمای سفید رنگی می‌شد. دست رادوین به در ماشین رفت و قهقه‌ای سر داد که خودش رو خم کرد. کمی از صندلی ماشین فاصله گرفتم و دقیق‌تر نگاه کردم. خودش بود. چشم‌هام کمی تار می‌دید و با این حال، سعی کردم مطمئن بشم. دختره که بارونی کرم رنگ و شلوار مشکی کوتاهی پوشیده بود، کمی جلوی در ماشین مکث کرد. هم زمان با افتادن شال طلاییش از سرش، با خم شدن سمت در، دستگیره رو کشید و سوار شد. ماشین رو به سرعت روشن و قصد دور زدن کرد. به صندلی تکیه زدم و سرم رو عقب و پایین‌تر بردم. درست از کنارم رد شدن. کلاه سویشرتم رو سرم کردم و هم‌زمان، سوییچ رو چرخوندم.
    دور زدم و دنده رو عوض کردم. به‌طوری که متوجه‌م نشن، دنبالشون راه افتادم. دختر همون‌طور که بی‌دلیل لایی می‌کشید، با سرعت می‌روند. این که حال درستی داشته باشه، مطمئن نبودم. بلوار رو دور زد و به سمت راست پیچید. همون‌طور دنبالش بودم و کمی آهسته‌تر می‌روندم. جلوی خونه ویلایی پارک کرد. خونه بزرگی که اطرافش رو درخت‌های پر باری پوشونده بود. دختر از ماشین پیاده شد و صورتش رو نمی‌تونستم ببینم. موهای طلاییش زیر نور تیر چراغ برق، می‌درخشید. تابی به موهای پریشونش داد و سمت در خونه رفت. رادوین همچنان داخل ماشین بود و دختر، با کلید در رو باز کرد. داخل شد و در رو بست.
    چند دقیقه‌ای از ورود دختر گذشته بود که رادوین از ماشین پیاده شد. دست به سـ*ـینه و تکیه زده به در ماشین، انگار که منتظر بود. کمربندم رو آروم باز کردم و دستم سمت داشبورد رفت. تیغه‌ای که وسط داشبور گذاشته بودم رو برداشتم. دستمال سفیدی ازش بیرون آوردم و شیشه قهوه‌ای که ته داشبورد بود رو هم برداشتم. هنوز نگاهم سمت رادوین بود و در شیشه قهوه‌ای رو باز کردم. شیشه رو جلوی پارچه تکون دادم و کمی ازش روی دستمال ریخت. در شیشه رو با دقت بستم و شیشه رو به جایگاهش برگردوندم. تیغه مشکی و پلاستیکی رو دوباره قرار دادم و در داشبورت رو بستم.
    این همون دستمالی بود که نسرین، مادر رامش گوشه چپش رو با طرح گل رز برام دوخته بود. متاسف بودم که برای همچین چیزی ازش استفاده می‌کردم. کلاه سیوشرتم رو بیشتر روی سرم کشیدم و از ماشین پیاده شدم. دستمال توی دستم بود و خنکیش، توی ذوق می‌زد. گاهی نمی‌شد از راه خوش وارد شد و من دیگه حوصله بحث و جدل نداشتم. از طرفی رادوین باید حواسش به خودش می‌بود. با پیاده شدن از ماشین، متوجه دوربین‌های مدار بسته اطراف در شدم. اگه قدمی جلو‎‌تر می‌رفتم، بی‌شک دیده می‌شدم. رادوین همین‌طور به در خیره بود و باید حواسش رو سمت خودم پرت می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و یکم
    خم شدم و تکه سنگ گردی وصیقلی از روی زمین برداشتم. با پرتاب کردن سنگ سمتش، سنگ به سقف ماشین برخورد کرد و رادوین خیلی سریع، به سمتم برگشت. کمی با تعجب و دقت نگاهم کرد. با انگشت اشاره، به منظور«بیا» به سمت خودم اشاره زدم. هنوز من رو نشناخته بود. از روی کنجکاوی که داشت، حتما می‌اومد. نزدیک‌تر شد و حالا توی دید دوربین نبود. سرم هنوز هم گیج می‌رفت و رادوین رو کمی تار می‌دیدم. رادوین نزدیک و نزدیک‌تر شد. کمی عقب رفتم و دیگه کامل نزدیکم بود. دستم توی جیب سویشرتم بود و دست دیگه‌م آزاد. هنوز هم گیج و مهبوت نگاه می‌کرد. تاریکی شب، دید خوبی بهش نمی‌داد و سایه‌ای که از کلاهم روی صورتم بود، نمی‌تونست تشخیصم بده. بالاخره، صدای نچندان بمش بلند شد:
    - تو کی هستی؟!
    انقدر حواس پرت بود که ماشین رو هم نشناخت. حالا که من رو نشناخته بود، پس همین طور ناشناس می‌موندم. کمی جلوتر رفتم. توی حرکت سریعی، با پای راستم، به ساق پای چپش ضربه زدم. با پای قوی‌تر، به پای ضعیف ترش زدم و همین باعث از بین رفتن تعادلش شد. توی حرکت سریعی، توی بغلم پرت شد و با دستش سقف ماشین رو گرفت. با دست آزادم، از بازو به پشت برگردوندمش. تازه داشت به تقلا می‌افتاد که خیلی سریع، دستمال رو جلوی بینی کوچیکش قرار دادم. مثل ماهی توی قلاب مدام تکون می‌خورد و با همه توان ته کشیده‌م نگهش داشتم. صدای «اوم» ای ازش شنیده می‌شد و مدام تکرارش می‌کرد.
    دست‌هام داشت آخرین توانش رو هم از دست می‌داد و هر چه سریع‌تر باید بی‌هوشش می‌کردم. همون‌طور که توی بغلم تکون می‌خورد، هر دو دستش روی دستم بود. پاهاش روی زمین کشیده می‌شد و کم‌کم از این کش‌مکش، در حال خسته شدن بودم. تکون‌های آخرش رو هم خورد و بالاخره، بدنش بی‌حرکت موند. فشار یکباره شدیدی که به کمرم وارد شد، تأثیر سنگین شدنش در اثر بی‌هوشی بود. با این که کمی از من لاغر‌تر بود؛ اما توی بی‌هوشی وزنش قابل تحمل نبود.
    زمان زیادی نداشتم و باید هر چه سریع‌تر به داخل ماشین می‎‌کشوندمش. از زیر بغـ*ـل گرفتمش و با دو دست، به سمت عقب کشوندمش. در صندلی عقب رو باز کردم. به سمت خودم برگردوندمش و نیم تنه‌اش رو توی ماشین انداختم. ماشین رو دور زدم و در سمت مخالف رو باز کردم. از کمر گرفتمش و کامل بالا کشیدمش. خیلی سنگین شده بود و تمام فشاری که به خودم می‌آوردم، برام قابل تحمل نبود. نفس‌نفس می‌زدم و قطرات عرق تمام سطح صورتم رو دست می‌کشید. سرش رو روی صندلی گذاشتم و در رو بستم. به‌سرعت دور زدم و در مقابل رو هم بستم. قصد باز کردن در راننده رو داشتم که با سرگیجه‌ای، به ماشین برخورد کردم.
    تکونی به سرم دادم و نفس عمیقی از هوای سرد شب گرفتم. انگار که قلبم از هم پاشیده بود و مثل کمرخم کردن زیر وزنه صدتنی، تا خونه باید تحمل می کردم. با ضعیف شدید و حال نادرستی، در ماشین رو باز کردم. به سرعت سوار شدم و بدون کمربند زدن، ماشین رو روشن کردم. دنده عقب گرفتم و از آیینه وسط ماشین، باز شدن در ویلا رو می‌دیدم. نفس‌هام ناهموار بود و فشار پدال گاز رو زیادتر کردم. دستی به صورت خیس شده و ملتهلبم کشیدم و فرمون رو بیشتر فشار دادم.
    کورمال کورمال، در اتاق رادوین رو باز کردم. از کنار قفسه کتاب‌ها گذشتم و رادوین رو که تمام سنگینیش روی شونه راستم بود، روی تخت آبی کاربونی رأس دیوار، پرتاب کردم. به‌زور کمر خم شده‌م رو راست کردم و دیگه نفسی برای بیرون فرستادن نداشتم. از این که نصرت‌خان توی هال نبود، کمی خیالم راحت بود. ساعت مربعی و مشکی کنار قفسه کتاب‌ها، سه صبح رو نشون می‌داد. همین که یک ساعت زودتر به خونه اومده بود هم جای شکرش داشت. شونه‌م تیری کشید و نمی‌دونستم تا کی می‌تونم توی اقیانوس تعریق دست و پا بزنم. عرقی که موهای بهم ریخته‌م رو بهم سنجاق کرده بود رو با دست کنار زدم. دوباره خم شدم و رادوین رو به بالا و کج شده روی تشک، خوابوندم.
    کتونی‌های سفیدش رو از پاش بیرون کشیدم و این‌بار به زور، سر پا ایستادم. روتختی رو از زیرش بیرون کشیدم و روش انداختم. باورم نمی‌شد رادوینی که همیشه ساعت دوازده خواب بود، تا این موقع و با این وضع باید به خونه می‌کشوندمش. چشمی چرخوندم و دلم می‌خواست وسط همین اتاق می‌خوابیدم. قطره عرقی از گودی کمرم عبور کرد و چشم از پنجره روبه‌روی در گرفتم. انگار تمام اتاق‌ها ساختاری شبیه به هم داشت. به سمت در راه افتادم و از اتاق دلمرده‌اش که تاریکی رو نجوا می کرد، فرار کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و دوم
    همون طور که کتونی هاش رو به دست داشتم، از پله‌ها پایین اومدم. پایین آینه کمد چوب لباسی، کتونی‌هاش رو توی جاکفشی قهوه‌ای جا دادم. تاریکی هال مثل سابق بود و چشم‌هام دیگه توان دید در شب رو نداشت. سرم رو به در هال تکیه دادم و کمی چشم روی هم گذاشتم. چشم‌هام رو توی کسری از ثانیه باز کردم و به سمت سالن برگشتم. هم زمان، تک لامپ سمت آشپزخونه روشن شد و تصویر نصرت‌خان جلوی چشم‌هام جون گرفت. آه از نهادم بلند شد. خسته‌تر از اونی بودم که چیزی بگم. راه اتاق‌ها رو در پیش گرفتم و همون‌طور که جلوی در آشپزخونه بود، صدام کرد:
    - ژاییز!
    به سمتش سر بلند کردم. نمی‌دونستم توی قیافه‌م چی دیده بود که صورتش از مچاله شد و شخصی که احساساتش رو توی صورتش نشون نمی‌داد، به آنی دستش به بازوم نشست. لب‌های کبودش تکون خورد‌:
    - حالت خوبه؟
    حتی حال جواب دادن به سوالش رو هم نداشتم و نور کم چراغ‌روشنایی سمت راه پله‌ها، مثل سوزن به جون چشم‌هام افتاده بود. تصویر نصرت‌خان برام واضح نبود و خفیف سر تکون دادم.
    - من خوبم؛ اما به جای اینکه نگران من باشی، نگران اونی که اون بالاست باش! اون پسرته نه من!
    میدونستم باهوشتر از این حزف‌هاست که جدیت صدام رو متوجه نشه. دست‌ چروکیده‌اش که کمی می‌لرزید، از شونه‌م سُر خورد. لرزشی که توی این سن ازش بعید بود. آه کوتاهی کشید و صدای خش‌دار گرفته‌اش بلند شد:
    - حرف‌های رادوین درست نبود. من هیچ وقت فرقی بینتون نذاشتم و...
    این بار من متعجب شدم. نصرت‌خان آدمی نبود که بی‎‌دقت از کنار رفتار کسی رد بشه و از من می‌خواست که چیز محالی رو باور کنم. با تمام بی حالیم، زل زده به تیله‌های سبزرنگی که از می‌درخشید، لب زدم:
    - و اشتباهتون دقیقا همین جا بود. باید باشه. باید فرقی بین منی که پسرتون نیستم و پسرت باشه! باید اون رو بیشتر دوست می‌داشتین! باید توجه‌اتون تماما مال اون می‌بود! شما با این کارتون، برادرم رو از من گرفتین و من الان درکش می‌کنم.
    بی‌تاب از این عذاب، از کنارش رد شدم. درست روی اولین پله بودم که صدای لرزونش رو شنیدم:
    - اما تو هرکسی نیستی. تو پسر سروش و مرجانی!
    خسته از این یادآوری که وقتی گیر می‌افتاد بهش دخیل می‌بست، چشم‌هام رو بستم و جواب بی‌ربطی دادم:
    - من فقط امشب مسؤل رادوین بودم، اونم برای اینکه بیارمش خونه. من به قولم عمل کردم و از این ببعدش این شمایی که مواظبشی؛ چون وظیفه‌ات به عنوان یه پدر همینه!
    بقیه پله‌ها رو بالا رفتم. از در اتاق رادوین و رامش گذشتم. درست دم اتاقم ایستادم و دلم نمی‌خواست باهاش این‌جوری رفتار می‌کردم؛ اما مقصر بود و مثل بچه‌ای که توی کوچه به شیشه همسایه زده، داشت کار اشتباهش رو توجیح می‌کرد. هیچ‌وقت بهش تو نگفته بودم و الان برام جور دیگه‌ای بود. شکستگی توی دلگیرترین جای دلم، اعلام حضور می‌کرد و نمی‌تونستم نادیده اش بگیرم. رابـ ـطه بین من و رادوین به خاطر اون بهم خورده بود و این برام قابل بخشش نبود. دست بی‌جونم به دستگیره رفت و با پایین رفتنش، در باز شد. وارد اتاق شدم. دستم از در جدا و در بسته شد.
    به سمت کمد لباس‌هام که انتهای دیوار چپ در ورودی اتاق بود می‌رفتم که یکدفعه، انگار زیر پام خالی شد. به جلو پرتاب شدم و سقوطم دست خودم نبود. با صورت به روی فرش اتاق افتادم و پرزهای کوتاه فرش، پوست صورتم رو می‌سوزوند. حس گزگز کوچیکی از بهتم کم نمی‌کرد و من کاملا به هوش؛ اما گیج بودم. این سقوط، درست مثل پرتاب شدن ته دره‌ای، غافلگیرم کرده بود. صورتم سمت تخت بود و شوکه از این که چه اتفاقی در حال رخ دادنه. سعی کردم بلند شم. کف دست‌هام رو به زمین تکیه دادم و خواستم بلند شم که درد شدید عضلات پام، تنهاترین اتفاق ناگواری بود که می‌تونست رخ بده. دستم به سرعت سمت ساق پام رفت و سفتی عضلاتش رو حس می‌کردم. درست کمی پایین‌تر از زانوهام، پشت ساق پام، درد تند و تیزی چهره‌م رو مچاله کرد. دوباره خودم رو روی زمین ول دادم و کاری از دستم برنمی‌اومد. پاهام سنگین و انگار وزنه صد کیلویی بهش متصل شده بود. هر از گاهی دردم شدید و آروم می‌شد. عملا نمی‌تونستم از جا تکون بخورم. حس خفگی و بیچارگی، هر لحظه بیشتر به تنم چنگ می‌زد. اختاپوس درد، پاهام رو قفل کرده بود و سعی می‌کردم پاهام رو تکون بدم؛ اما این امکان نداشت.
    به تمام نورون‌های عصبیم برای استارت حرکت ماهیچه‌های پام فشار می‌آوردم و حاصلش بی‌تحرکی بود. حتی انگشت‌های پام هم تکونی نمی‌خورد. از تقلا دست برداشتم و سعی کردم بی‌حرکت بمونم. تیر شدیدی توی پام میخ می‌زد و حتی دستم برای آروم کردنش، بهش نمی‌رسید. دردش اون قدر شدید بود که نمی‌تونستم خودم رو به سمت دیگه‌ای برگردونم. دردی که عمقش به اعصاب مغزم می‌رسید و توی سلول سلولم، حسش می‌کردم. حتی ساییدن دندون‌هام هم کمکی به کم شدن دردم نمی‌کرد. باید صبر می‌کردم و توی تنهاترین نقطه زندگیم، باید منتظر کسی برای کمک می‌موندم. امیدوار بودم اون شخص رادوین و نصرت خان نباشن و فقط رامش باشه؛ تنها کسی که اگه ضعفم رو بدونه، ازش سوء‌استفاده نمی‌کرد. اگه نصرت خان هم می‎‌فهمید، بهانه‌ای برای رفتارهای پدرانه‌اش پیدا می‌کرد. انتظار هر بلایی داشتم، الا این. نه سرم گیج رفته بود و نه بی‌هوش شدم. علتش فقط اسپاسم شدید عضلات پام بود. اتفاقی که پنج سال ازش می‌گذشت ومن رو به همون سال‌ها کشوند.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و سوم
    چند ماهی از اومدنم به کره می‌گذشت. تقریبا بهتر صحبت می‌کردم؛ اما هنوز هم درد از دست دادن مادرم روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد. با آرش رابـ ـطه بهتری پیدا کرده بودم و بیشتر هوام رو داشت. دیگه مثل اوایل برام رئیس بازی در نمی‌آورد. بعد از فوت مادرم، نمی‌دونم چه‌طور؛ اما باهام تماس گرفت و گفت اگه زندگی بهتری می‌خوام و انتقام توی دلم ریشه زده، به کره برم. اون وقت‌ها مثل الان نمی‌تونستم خونسردی خودم رو تظاهر کنم؛ بلکه بچه‌ای بودم که سرش پر از هوای انتقام و درد بود. شاید هم این حس چشم‌هام رو کور کرد و حتی رامش هم از لای این پرده درد دیده نشد.
    درست یادم بود که اون روز این اتفاق افتاد. توی اتاق سفید و بزرگی با پرده‌های حریر سفیدی که توی دست باد می‌رقصید، روی تخت سفید دو نفره‌ای دراز کشیده بودم. تقریبا توی همین حالت بودم؛ اما اون زمان انقدر ریلکس نبودم و بی تابی، به من غلبه کرده بود. پسربچه بیست و چهارساله‌ای که انگار توی تاریکی گم شده بود. کارناوالی که به سمت درد می‌رفت و من راهی برای متوقف کردنش نداشتم. اون روز فشار روحی زیاد باعث این اتفاق بود.
    دلتنگی زیاد مادرم و فشار غربت، دیوونه‌وار به مغزم چنگ می‌زد، به‌طوری که چپ و راست به این اتفاق فکر می‌کردم. اتفاقی نادری که برای من تبدیل به کابوس شده بود. توی اتاق هیچ چیز دیگه‌ای قابل روئت نبود، یا این که من نمی‌تونستم ببینمش. تمام این چند ماه توی خونه آرش زندگی می کردم. محیا کردن زندگی توی کشوری غریب، فقط می‎‌تونست کار اون باشه. چشم هام رو از درد بسته بودم و دست هام مدام باز و بسته می شد. صدای تودماغی آرش، بعد از باز شدن در، توی گوشم پیچید:
    - دکتر گفت زود به حالت اول برمی‌گردی، می‌دونم که برات سخته؛ اما اومدم بگم که از اومدن پشیمون نباش و به روزهای خوب توی راه فکر کن.
    لب‌هام رو برای نتوپیدن بهش، مدام زیر دندون می‌کشیدم و بدون جوابی از من از در بیرون رفت. اون لحظه بود که فهمیدم چاره‌ای جز موندن و تحمل کردن ندارم. فهمیدم که برای روز خوبی که هیچ وقت از راه نرسید، بجنگم. اون وقت‌ها واضح اظهار همدردی نمی‌کرد؛ اما من کم‌کم از درد زیاد، به بی‌دردی رسیدم.

    فصل هفتم
    چشم‌هام رو با دردی که مدام به سراغم می‌اومد از هم باز کردم. گاهی فکر می‌کردم؛ اگه آدم عادی بودم شاید درد کمتری می‌کشیدم. اما هر کسی درد و رازی رو توی خودش نگه می‌داشت. دردی که توی تمام بدنش می‌نشست و لالش می‌کرد. سکوتی که هر کسی در مقابل رازی داشت، حاصل این بی‌صدایی بود. خیره سقف سفید اتاق، غرق اقیانوس افکارم بودم. مدت زیادی لازم نداشتم تا به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده؛ اما این که روی تخت خودم بودم برام قابل درک نبود. این قسمتش رو یادم نمی‌اومد. با ناامیدی، شروع به حرکت دوباره پام کردم و تلاش‌هام بی‌نتیجه بود. چیزی جز تشدید درد عایدم نشد و با دست، چنگی به ملحفه کنارم زدم. آفتاب کمرنگی توی اتاقم پرسه می‌زد. چشم چرخوندم و دنبال ساعت روی پاتختی گشتم.
    دیدن جسمی که سرش کنار دستم بود و خودش به خواب رفته، دلم رو از ته لرزوند. همون تهی که این احساس رو پنهون می‌کرد، داشت بی‌صدا فریاد می‌زد. موهای زیتونیش توی صورتش پخش بود و آروم نفس می‌کشید. زیر تختم نشسته، به خواب رفته بود. دستم به سمت صورتش رفت و آروم شروع به نوازشش کردم. نرمی صورتش زیر دستم حس می‌شد و انگار که ورودم به عالم هپروت، دست خودم نبود. حس سبکی و نابی که تا به حال تجربه نکرده بودمش. ای کاش می‌تونستم از جا بلند شم!
    با لرز کوچیکی، گیج، چشم‌های خمارش رو باز کرد. فورا دستم رو پس کشیدم و این که تمام دردهام یادم رفته، عادی بود؟! نگاهی بهم انداخت و با اخم، موهاش رو از توی صورتش کنار زد. لبخند بی‌ختیاری، لب‌هام رو از هم باز کرد. آرامش خاصی رو توی صورتش، توی حضورش حس می‌کردم؛ از همون‌ها که مخمل تنم می‌شد. اخم ابروهای کم تارش بیش‌تر و چشم‌های قهوه‌ایش رنگ طلب گرفت. تابی به گردن بلندش داد و از جا بلند شد. چشم‌هام هم‌زمان روش چرخید و لب زد:
    - دیشب با خودت چی کار کردی؟!
    انتظار این سؤال رو نداشتم. جا خورده نگاهش می‌کردم که ادامه داد:
    - آره بایدم این‌جوری نگاه کنی. دوباره سکته‌م دادی. دوباره ژاییز. دوباره!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و چهارم
    نفسی گرفت و من هنوز مبهوت بودم. انگشت اشاره‌ لاغرش رو با تهدید سمتم گرفت.
    - بهت گفته بودم. بهت گفته بودم مواظب خودت باش. نبودی. نبودی! می‌دونی صبح اگه نمی‌اومدم توی اتاقت تا مثل همیشه یواشکی بهت سر بزنم و ببینمت، الان چه حالی داشتی؟!
    همشیه؟! تمام این مدت بهم سر می‌زد؟! هر روز؟! بالاخره، اونی که باید ناجیم شد. هم دلخور و هم خوشحال بودم. یه حسی که انگار اولین لحظه آفرینش این خلقت بود. حس پیروزی کوتاه مدتی که بعد از یه شکست طولانی به دست اومده. کمی خودم رو توی بالشت پنهون کردم. دست برد و شومیز گلبهیش رو کمی از تنش جدا و موهاش رو با وسواس پشت گوشش گذاشت. خصمانه، جوری نگاه می کرد که انگار هزاران فکر مختلف، توی سرش در حال پرسه زدن بود. لب‌هاش رو جمع کرد و با تردید از در بیرون رفت. چه قدر این اعترافات صادقانه و معصومانه‎‌اش به دلم می‌نشست. من از سه ماه پیش چه فرقی کرده بودم؟! لبخند پهنی، در حال نقش بستن روی لبم بود که با درد شدیدی تلاقی پیدا کرد. انگار تمام تنم فهمیده بود که رامش از کنارم رفته. تنها کسی که تونسته بود آرامش رو بعد از شش سال بهم برگردونه. تیر دوباره پام، انگار ترمزی برای تپش قلبم زده بود. دلم می‌خواست داد بزنم. انگشت اشاره دست راستم رو به دهانم گرفتم و فشار دادم.
    توی جیب شلوارم دست بردم و دنبال گوشیم می‌گشتم. جیب سمت چپم رو هم گشتم و نبود. هل شده به اطراف نگاه انداختم و گوشیم رو روی پاتختی پیدا کردم. کمی دستم رو دراز کردم و برداشتمش. دکمه کنارش رو زدم و با روشن شدن صفحه‌اش، ساعت یازده صبح رو نمایان می‌‌کرد. امروز قرار بود برم شرکت. رامش، رامش هم نرفته بود. به سرعت الگو رو کشیدم و با فشار دادن شماره دو، اتصال سریع رو برقرار کردم. فشاری به چشم‌هام وارد کردم و هم زمان، صدای تودماغی آرش توی گوشی پیچ خورد:
    - اون جونور رو پیدا کردی؟!
    همیشه نسبت به آدم‌های اطرافش انقدر حساس بود. کسی جز اون نمی‌تونست راهی برای وضعیتم پیدا کنه. خواستم چیزی بگم که دهنم از درد قفل شد. به سختی نفسی گرفتم و جواب دادم:
    - آرش...، پاهام!
    هل شدن ناگهانی آرش از صداش هویدا بود و بلندتر ادامه داد:
    - پاهات چی؟! چی شده ژاییز؟! باز چه غلطی کردی؟ هان!
    درد، داشت بی‌طاقتم می‌کرد و شبیه به ماشین بی‌ترمزی بودم که توی سراشیبی افتاده. قطره اشک داغی که حاصل این درد بود، از چشم چپم روی پوستم دویید. تحملش برام طاقت فرسا بود و با این حال باز سکوت کردم. می‌دونستم اگه چیزی بگم، آرش جری‌تر می‌شه. آرش با صدای بلندتری داد زد:
    - چرا هر وقت که نباید لال می‌شی؟! هان. بگو چی کارت کردن؟ فقط نگو اونی که فکر می‌کنم شده؟
    چشم‌هام رو با درد بستم و گرمای اشک، این‌بار به گونه‌هام رسیده بود. با همون حالِ بی‌حال، جواب دادم:
    - همونیه که فکر می‌کنی. نمی‌تونم راه برم. درد دارم. آرش درد دارم!
    من، هیچ وقت ضعفم رو نشون نمی‌دادم؛ اما این درد لعنتی یه جور بدی ترسناک بود. یه جوری که با هر بار اتفاق افتادنش، فکر این که روزی راه می‌رفتم برام محال می‌شد. سکوت آرش؛ یعنی که حال بدم رو درک کرده. شاید هم با شناختی که ازم داشت، از اعترافم ترسیده بود. شاید هم من ترسیده بودم و خودم نمی‌دونستم. بغضی صدای تودماغیش رو گرفته‌تر کرد:
    - لعنت به روزی که گفتم بری توی اون جهنم! لعنت به روزی که پات رو اون جا گذاشتی! باهات چی کار کردن ژاییز؟ من پنج سال روانت رو آروم نگه نداشتم که یه روزه خرابش کنن! توی احمق داری با خودت چی کار می کنی؟! وایستا! اصلا آخرین باری که غذا خوردی کی بود؟!
    راست می‌گفت، همون پنج سال پیش هم به مدت سه روز غذا نخورده بودم. همون پنج سال پیش هم نتونستم انقدر واضح از دردم بگم. با دست‌ چپم صورتم رو پوشوندم. ناچار به دروغ گفتن شدم، کاری که ازش متنفر بودم و همیشه همراهم بود.
    - دیشب.
    صدای خنده‌اش، بهت زده‌م کرد. آدمی نبود که راحت بخنده؛ اما همون‌طور که چشم‌هام از تعجب گشاد و گشادتر می‌شد، خنده‌هاش بلند و بلندتر اوج گرفت. داد زد:
    - من رو چه قدر احمق فرض کردی مرتیکه؟! هان! تو چند روزه غذا نخوردی. به من دروغ می‌گی؟! آره ژاییز؟! دیشب تو اصلا نگفتی رفتی شام. تو که درگیر اون جونور بودی. دروغگوی خوبی نیستی. برای من نیستی ژاییز.
    با همه توانم موهای قهوه‌ایم رو از ته کشیدم و از درد، لب‌هام زیر دندون‌های ردیفم جا گرفت. آرش معتقد بود، وقتی جایی گیر افتادی و دروغت رو شد، با جسارت راستش رو بگو؛ اما من این‌طور نبودم و ملتمس جواب دادم:
    - زنگ بزن یه دکتر بیاد. من حالم خوب نیست آرش!
    درد، به مرحله کلافگی رسیده بود و برام مهم نبود که چی می‌شه. با صدای نفس‌های عصبیش، گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم. می‌دونستم وقتی عصبی می‌شد، نمی‌شد آرومش کرد. صداش رو صاف کرد.
    - دکتر میاد. خوب که شدی، برمی‌گردی. اما و اگر هم نداریم! تموم شد ژاییز. همون لحظه‌ای که به من دروغ گفتی تموم شد. برمی‌گردی و اونام هر غلطی که می‌خوان می‌کنن! فهمیدی! فهمیدی یا نه!
    صدای بلندش روی اعصاب نداشته‌م رد می‌انداخت. به وقتش خوب می‌تونست آدم زورگو و خودرأیی باشه. از این‌که بدون رامش باشم، تمام تنم درگیر کرختی شد. بی‌اختیار، صدای بی‌جونم با عجز و ناله اوج گرفت:
    - داد نزن! بسه! سر من داد نزن! داد نزن! نمیام! دکترم نمی‌خوام. همین جوری، توی همین تخت می‌مونم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و پنجم
    تماس رو قطع کردم و با پرتاب کوتاهی، گوشی رو پایین تخت پرت کردم. نفس‌نفس می‌زدم و صورتم از عرق، غرق بود. با اینکه فقط تیشرت آستین بلندی تنم بود؛ اما این گُر گرفتگی و عصبانیت، از درونم شعله می‌زد. می‌دونستم نگرانمه؛ اما حق نداشت من رو سرزنش کنه. آرش آدم پیچیده ای بود و هرچه قدر هم که بهش نزدیک می شدم، بازهم فاصله ای میونمون دیده می‌شد. نمی‌تونستم مثل قبل، به تمام درخواست‌هاش جواب مثبت بدم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد، نیم‌نگاهی بهش انداختم و روم رو برگردوندم. خودش بود. حتی دستم نمی‌رسید که گوشی رو بردارم. با هر حرکتی، دردم بیشتر می‌شد. بالشت رو کمی بیشتر پشتم گذاشتم و تونستم سرم رو روش بذارم. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. صدای گوشی قطع شد و می‌دونستم که وقتی می‌دونه عصبیم دیگه زنگ نمی‌زنه. ساعدم رو برداشتم و چشم‌هام به سقف رسید. فکرهای گسسته، بدون آغاز و پایان به ذهنم خطور می‌کرد.
    در اتاق با شدت باز شد و نگاهم روی رامش چرخید. با چشم‌های خمـار درشت شده و صورت رنگ پریده‌ای، ضربان قلبم رو نامرتب می‌کرد. انگار که خبر بدی شنیده باشه، مردمک مشکیش دودو می‌زد. آروم قدمی جلو گذاشت و موبایل رو توی دست چپش که می‌لرزید، گرفته بود. تکیه‌م رو از بالشت گرفتم و لب زد:
    - پاشو ژاییز!
    دهانم گس و دست‌هام درست حکم تک یخی رو داشت. نگاهم سمت موبایل توی دستش رفت و هم زمان، موبایل رو دم گوشش گرفت.
    - فقط بگو چی کار کنم؟!
    قطره اشک درشتی از چشم‌های خمارش سقوط کرد و من هنوز مات بودم. نگاهم به طور وسواس گونه‌ای روی تمام حرکاتش می‌چرخید. تماس رو قطع کرد و گوشی رو توی دستش فشار داد. لب‌هاش مثل ژله‌ای می‌لرزید و چونه گردش، به چین بدچهره‌ای گرفتار شده بود. انگار که من می‌خواستم حالم این باشه. به آنی، به سمتم اومد و با چنگ زدن ملحفه، اون رو از روم کنار زد. سرش رو پیوسته تکون می‌داد.
    - پاشو! همین الان پاشو ژاییز! باید بریم دکتر.
    شوکه از رفتارش، خودم رو عقب‌تر بردم. یعنی هنوز نفهمیده بود؟! باید دنبال بهونه‌ای می‌گشتم. نباید می‌فهمید که نمی‌تونم راه برم. با همون چشم‌های عاجز نگاهم می‌کرد و توی چشم‌هاش، ناامیدی واضحی موج می‌زد. نگاهم ازش جدایی نداشت و با اکراه جواب دادم:
    - خوب می‌شم. استراحت کنم خوب می‌شم. نگران نباش! تو...
    تمسخر، ابروهای کمونیش رو بالا برد، حرفم رو قطع کردم. با عجله سمتم اومد و دستم رو گرفت. پریشون و بهم ریخته، هیچ فکر زنده ای توی نگاهش دیده نمی‌شد. من رو به سمت خودش کشید و جیغ زد:
    - بلند شو ژاییز! بلند شو! التماست می‌کنم بلند شو! تو رو خدا بلند شو! خواهش می‌کنم! تو تمام زندگیه منی ژاییز بگو که می‌تونی راه بری! بگو آرش باهام شوخی کرده! بگو! تو رو روح مادرت!
    آرش؟! به رامش زنگ زده بود؟! هیچ چیزی نمی‌شنیدم و می‌خواستم بدونم آرش چرا به رامش زنگ زده بود. اون که حساسیت رامش رو نسبت به من می‌دونست. دستم همچنان توی دست عرق کرده‌اش نشسته بود و دستم رو آروم فشار می‌داد. هق می زد و تنها کسی بود که جرأت کرد من رو به روح مادرم قسم بده. روحم مثل کاسه چینی بود که بندزن، فکر می‌کرد تیکه هاش رو بهم چسبونده، در صورتی که با هر تلنگر، از هم می‌پاشید. جلوی روم جون داده بود و حال الانم حاصل همون دردها بود. دردهایی که مثل الان لالم می‌کرد. سد حلقم رو می‌بست و آرامش رو می‌گرفت.
    غرق درد بودم و انگار توی دنیای دیگه‌ای، فقط من بودم و خودش! به خودم اومدم و توی حرکتی، دستش رو سمت خودم کشیدم. با حفظ تعادلش، کنارم روی تخت نشست. کمی به سمتش خم شدم. توی بغلم گرفتمش و با همه توانم فشارش دادم. با دست‌های مردونه‌م، شونه‌های ظریفش رو دور زدم. دست‌های بلاتکلیفش، دورم پیچ خورد و به کتفم رسید. اشکم راه خروج گرفت و خودم رو به دست رامش سپردم. دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. نه زمان و نه مکان و نه حتی درد. توی بغلش آروم بودم و همین برام کافی بودم. بعد از مدت‌ها به آرزوم رسیده بودم.
    احساس این که حالم رو به بهبوده رو می‌تونستم حس کنم. درست مثل قدم زدن توی نم‌نم بارونی که به بی‌حالی غلبه می‌کرد. زخم‌های از هم گسستنی که ماه آسمونم رو پنهون می‌کرد. صورتم رو بین موهاش، روی شونه ‌ش پنهون کردم. اشک‌هام می‌ریخت و اون هق می زد. بی‌صدا گریه می‌کردم و اون بلندتر هق می‌زد. عطر تنش رو که سال‌ها حسرتش رو داشتم، با تمام وجود نفس کشیدم. عجب مورفین شیرینی برای دردهام بود. حالا می‌فهمیدم که آرش چه لطف بزرگی بهم کرده. یا شاید هم من به خودم این لطف رو کردم و خواستم بدون غرور آروم بشم. این تنهایی‌ها و این بی‌کسی‌ها، من رو به این روز کشونده بود. عطر حضورش، مسکن قوی بود که حالم رو تکسین می‌داد. چشم‌هام رو بستم و خودم رو خالی کردم. دیگه هق نمی‌زد و آروم شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و ششم
    با احتیاط ازم جدا شد. چشم‌های خیسش، گره چشم‌های خیسم شد. مژه‌های پرپشت و کوتاهش، بهم چسبیده و لبخندی به لب‌های صورتی ورم کرده‌اش نشوند. می‌دونستم از این که من رو این طور با احساس می‌دید، حالش خوب بود. دیگه برام مهم نبود ضعفم رو ببینه. حداقل می‌دونستم، می‌تونم یکم بهش اعتماد کنم. تمام سؤالات توی ذهنم باید برای بعد می‌موند. دستش بالا اومد و نم چشم‌هام با سر انگشتای قلمیش گرفته شد. حس شیرینی که قابل وصف نبود. تازه می‌فهمیدم که تا الان زنده نبودم و زندگی نمی‌کردم. صدای زنگ موبایلش بلند شد و دستش رو از میون دست‌هام برداشت. گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و گوش داد. خیره چشم‌هام شد و قاطع لب زد:
    - باشه.
    اخم‌هام بی‌اراده توی هم رفت. تماس رو قطع کرد و سر تکون دادم؛ انگار که معنی نگاهم رو خونده بود.
    - آره. آرش بود. نگرانته.
    پوزخند بی‌تعادلی، لب‌هام رو کج کرد. از کنارم بلند شد و روبه‌روم ایستاد. سکوت بود و صدای نفس‌هامون. من با درد و اون باعجز. طوری نگاهم می‌کرد که انگار می‌خواست از بودنم مطمئن بشه. صدای زنگ آیفون بلند شد و نگاهش سمت در اتاق رفت. زبونش رو روی لب‌های صورتیش کشید و بدون حرفی به سمت بیرون پا تند کرد. دستی به صورتم کشیدم و معنی رفتارش رو نمی‌فهمیدم. دستم رو به سمت ساق پام خم کردم. هنوز هم درد می‌کرد؛ اما کمتر. تازه می‌تونستم کمی با دست، ماساژش بدم. توی حال خودم بودم که بعد از چند دقیقه، در اتاقم باز شد. صدای بدون خراشِ رامش بود:
    - بفرمایید اینجاست.
    کمی خودم رو بالا کشیدم تا دقیقتر ببینم. مرد کت و شلواری که وارد اتاق شد، حدود سی و هفت تا هشت سال، به نظر می‌رسید. کت و شلوار خاکستری و خوش دوختش به موهای مشکی بالا شونه خورده‌اش می‌اومد. کیف قهوه ای مستطیلی توی دستش رو تکونی داد و ناخواه، نگاهم روش چرخید. دستی به سبیل پرپشتش کشید و لبخندی به لب‌های نازکش نشوند. من رو می‌شناخت؟! چشم‌های مشکی و براقش، زومم شد و نگاهم سمت رامش که شال آبیش رو به سر کرده بود، چرخید. صدای بمی من رو از این تعجب بیرون کشید.
    - مریضمون شمایی؟! آرش خیلی نگرانته. چی کار کردی باهاش که انقدر بی‌تاب بود.
    آرش هرگز بی‌تاب کسی نمی‌شد، فقط زیاد شلوغش می‌کرد. ناخواسته چشم غره‌ای برای لحن زودجوشش زدم و رو برگردوندم. از بچه بازی خودم ناراحت بودم. از لجبازی‌های بعیدم. کنارم روی لبه تخت نشست. یقه پیراهن سفیدش رو مرتب کرد و سمت کیفش دست برد. کیف رو پایین تخت گذاشت و دوباره همون لبخند مضحک رو نثارم کرد. چینی کنار چشم‌های افتاده‌اش، جا گرفت و دستش رو سمتم گرفت.
    - دکتر رامین فتوحی هستم. متخصص ارتوپد و از دوستان آرش.
    سری تکون دادم و دستم، با انزجار توی دستش نشست. دستش از کرم مرطوب کننده چرب بود و به سرعت، دستم رو پس کشیدم. رامش هنوز دم در، با نگاهی که به درستی قابل تحلیل نبود، نظاره‌گر بود. دست رامین سمت پام رفت و با کشیده شدن کتش، ساعت استیل و براقش توی دیدم قرار گرفت. از خط اتوی روی شلوارش، می‌تونستم بگم آدم مرتب و کمی وسواسی بود. معده‌م شروع به ضعف کرده بود و دستش که روی پام نشست، آه از نهادم بلند شد. با دست راستش ساق پام و با دست چپش مچ پام رو گرفت. دردم از خط حد گذشت و با حالت تهاجمی داد زدم:
    - درد داره!
    خودم هم می‌دونستم از منی که دردهای بدتری رو تحمل کرده، این آستانه پایین درد بعید بود. نگاه کوتاهی بهم انداخت و این‌بار، پام رو با احتیاط خم کرد. نفسم بی‌ریتم شده بود و چشم‌هام از گسی درد، بسته شد. دست‌هام تا حد توان، کنارم مشت شدن و دردش اون قدر غیرقابل تحمل بود که حرف‌هام دست خودم نبود. دوباره کارش رو تکرار کرد و با هر تکرار، دردم به پیک می‌رسید. درد رو تا عمق وجودم حس می‌کردم. پام که بی‌حرکت موند، چشم‌هام رو باز کردم. زل زده بهم، جوابم رو داد:
    - معلومه که اسپاسم شدیدیه. از کی شروع شده؟ دقیق می‌تونی بهم بگی؟!
    قطره عرقی، مثل مسافری از کنار شقیقه‌م عبور کرد و با تردید، نگاه از رامش گرفتم.
    - از سه و نیم صبح.
    متفکر سری تکون داد. با نگاهش صورتم رو می‌کاوید. چنان با کنجکاوی نگاهم می‌کرد که انگار تازه فرصت بررسی داشته. حواسم پرت انگشتر طلایی و نگین‌دار مشکی توی انگشت انگشتریش بود، شد. دوباره صدای بمش، افکارم رو بهم ریخت.
    - تا به حال این جوری شده بودی؟! اگه شدی چند بار و کی؟ فواصلش چه جوری بوده؟! ورزش می‌کردی؟ ورزش می‌کنی؟!
    یعنی آرش چیزی بهش نگفته بود؟ یا این که فیلم بازی می‌کرد. نمی دونم چرا حس خوبی نسبت بهش نداشتم. دلم نمی‌خواست اون روزی که توی اتاق سفید پهن زمین شدم رو به یاد بیارم. همون زمانی که آرش خودش رو با دو بهم رسونده بود. همون زمانی که تنها امیدم برای زنده موندن، چشم‌های رامش بود. کسی که فکر می‌کردم باید فراموشش کنم. با تردید، به صورت منتظر رامش خیره موندم و لب زدم:
    - یک بار. پنج سال پیش. چند ماه بعد از فوت مادرم. چهار ماهی هست که ورزش نکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و هفتم
    تغییر چهره رامش، که دست به سـ*ـینه و متاسف، کنار در بود از چشمم دور نموند و غم خاص چشم‌هاش، انگار که از هرفکری پر و خالی می‌شد. رامین با لحن آرومی جوابم رو داد:
    - برای مادرت متاسفم! پس می‌تونه دلیل عصبی داشته باشه. دلایل زیادی باعث این جور اسپاسم‌های موقت می‌شه. مطمئنم اون سال هم دکتری که رفتی این‌ها رو بهت گفته. این که فواصل زمانی زیادن، باعث می‌شه جای نگرانی نباشه. اما به هر حال باید مواظب خودت باشی. ورزشتم آروم شروع کن.
    دستش سمت صورتم رفت. پلک زده، نگاهش می‌کردم. زیر چونه تیزم رو گرفت و صورتم رو کمی به جهت مخالف برگردوند.
    - آخرین باری که غذا خوردی کی بود؟!
    دیگه به مرز کلافگی رسیده بودم و به این سؤال آلرژی داشتم. نفس عصبی از ته حنجره به بیرون فوت کردم و این بار بدون نگاه به رامش، جواب دادم:
    - یادم نمیاد. سه، چهار روز پیش. یعنی باور کنم که آرش بهت چیزی نگفته؟!
    مطمئن بودم آرش بهش گفته؛ اما برعکس انتظارم، با آرامش خندید.
    - نه. باور کن چیزی نگفته. فقط ازم خواست، هر چه زودتر از شر این درد خلاصت کنم. همین. کمبود مواد معدنی بدنت و احتمالا تشنج اعصابی که با محیط داشتی، باعث این اسپاسم شده. نگران نباش! همون‌طور که می‌دونی موقته. به زودی دوباره می‌تونی سر پا شی. فقط در تعجبم که اخلاقت خیلی متفاوت از آرشه. چه طور باهاش کنار میای؟
    از این که سعی به صمیمی شدن داشت، خوشم نمی‌اومد. سکوت رو ترجیح دادم و به سمت رامش رو برگردوند.
    - شما خانم. این حرکتی که من انجام دادم رو، سه بار در روز در حدود پنج تا ده دقیقه براش انجام بدین. ماساژ با حوله و آب گرم هم فراموش نشه. من براش چند تا نسخه تجویز کردم. از اون جایی که آرش اصرار داشت، با خودم آوردم. چند تا آمپوله. قرص اشتهام براش نوشتم. اصولا به دلیل غذا نخوردن طولانی، معده‌اش ظرفیت کمتری پیدا کرده باشه. ویتامین بی کمپلکس هم توی تجویزم هست. و همون‌طور که می‌دونی، شل کننده عضله.
    رامش با همون دقتی که گوش می‌کرد، سر تکون داد. همون طور که توضیح می‌داد، سرنگی از کیفش بیرون آورد. نگاهم به حرکاتش بود. با اشاره کوتاهی به رامش فهموند که باید بیرون بره. ماتم زده و عبوس، نگاهم بهش بود و از در بیرون رفت. رامین دست روی ساق پام گذاشت و لبخند پهنش رو درک نمی‌کردم. چه چیز موقعیتم براش خنده‌دار بود. سرنگ رو داخل شیشه کوچیک و باریکی فرو برد. مایع درون شیشه، بدون هوا رو به بالا صعود کرد و دست راستم رو نگه داشت. همون‌طور که کارش رو انجام می‌داد، گفت:
    - علاوه بر شل کنندگی، دردت رو هم کمتر می‌کنه.
    باز هم حرفاش بی‌جواب موند. هوای داخل سرنگ رو گرفت و از توی کیفش، بسته الکلی بیرون آورد. بسته رو باز کرد و پد آغشته به الـ*کـل رو روی دستم کشید. خنکی و خیسی الـ*کـل روی پوستم، بی‌دلیل هیجان زده‌م می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و سوزش ریزی از فرو بردن سرنگ توی رگم، بهم فهموند که کارش تموم شده. پد الـ*کـل رو چند باری روی نقطه مورد نظر کشید و صداش رو شنیدم:
    - می‌دونم خیلی دوستش داری.
    به سرعت نور، چشم‌هام رو باز کردم. با بشاشی ابروهای مرتبش رو بالا برد و ادامه داد:
    - برای همین گفتم بره بیرون‌. می‌دونم دوست نداری کسی ضعفت رو ببینه و از نظرت، این که الان توی این تختی؛ یعنی درموندگی. اما اون دختر خیلی نگرانته. گاهی اوقات این ضعفان که آدما رو کنار هم نگه می‌دارن. احساساتت نسبت بهش واضحه. من این رو به عنوان دکتر نمی‌گم. توأم مثل آرش. آرش خیلی نگرانت بود. ازم خواست حتما بهت بگم جواب تلفنش رو بدی.
    بی‌حس و خالی از هر حرفی، سعی نداشتم افکارش رو درک کنم. دیگه تعجبی در کار نبود و می‌خواستم انکار کنم؛ اما یادم اومد «چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است.» می‌دونستم حرف‌های آرش بی‌تاثیر نبوده. می‌خواست از هشداری که بهم داده بود مطمئن بشه. رامین فقط نقش یک راپرت‌چی رو داشت. از جاش بلند شد. در اتاق رو باز کرد. رامش با نگرانی پدیداری داخل شد و درست جای قبلیش ایستاد. انگار که رامش مادرم بود و من بچه شیطونی که دکتر برای اهمیت ندادن به حرف‌هاش، اون رو از مهر مادریش محروم کرده. نمی‌دونم چرا همچین حسی داشتم؛ اما می‌دونستم که اون لحظات کوتاه، تغییراتی رو در من به وجود آورده. رامین برگه‌ای که از کیفش بیرون آورده بود رو مقابل رامش گرفت.
    - راستی رژیم غذاییم براش نوشتم، بعد از چند روز غذا نخوردن این روند بهتره. براش به جز قرص اشتها، قرص دیگه‌ای تجویز نکردم. فعلا آمپول بهتره.
    رامش نگاهی به برگه انداخت و با دست‌هایی که مثل برگی توی دست باد، می‌لرزید از وسط تاش کرد. رامین با بستن کیفش، نگاه کوتاهی بهم انداخت. رامش مردد لب زد:
    - نیازی به فیزیوتراپی نیست؟
    رامین همون‌طور که کتش رو مرتب می‌کرد، با لبخند بزرگی از اطمینان جواب داد:
    - نه نیازی نیست. خوب می‌شه نگران نباش! فقط باید استراحت کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و هشتم
    و حواسم پی فعل مفردی که استفاه کرد رفت. احتمالا زن داشت و وسواسم بی‌خود بود؛ اما از امروز به بعد، دلم برای رامش جور دیگه‌ای می‌زد. رامین سری برام تکون داد و همون‌طور که سرنگ و بسته الـ*کـل رو به دست داشت، به همراه رامش از اتاق بیرون رفت. انگار که کمی از دردم تسکین پیدا کرده بود. خیلی آروم شروع به تکون دادن انگشت‌های پام کردم. درد خفیفی داشتم و تکون انگشت‌هام خوب بود. البته انتظارم از این نتیجه زودهنگام، کمی دور از فکر بود. لبخند روشنی زدم و حس خواب آلودگی به من چیره شده بود. روز سختی رو شروع کرده بودم و نمی‌دونستم اگه رامش نبود، باید با این بیچارگی چه می‌کردم. چشم‌هام رو بستم و خودم رو کمی پایین‌تر کشیدم.
    نمی‌دونم چه مدتی رو خوابیده بودم که با نفس عمیقی، چشم باز کردم. با دست صورتم رو می‌مالیدم که از بین انگشت‌های دستم، تصویر شخصی برام پدیدار شد. دستم رو از صورتم برداشتم و رادوینی که چشم‌هاش برق تمسخر رو به یدک می‌کشید. آخرین باری که به اتاقم اومده بود رو به یاد نداشتم. شاید همون زمان‌ها که فکر می‌کردم برادرمه. پوزخند کمرنگش، جون گرفت و به خنده بلندی مبدل شد. دست‌هاش که کنار سـ*ـینه‌اش قفل بود، توی جیب شلوار لیش فرو رفت. پلکی زدم و دستی به تیشرت سورمه‌ای عکس دارش کشید. می‌دونستم برای چیز خوبی به این جا نیومده و شری پشت قیافه خبیثش جاخوش کرده. چشم چرخوندم و صدای نچندان بمش، با لحن متمسخرش همراه شد:
    - دنبال چی می‌گردی؟! رامش؟ همین الان حوله آب گرم رو برد بیرون. تا الان داشت زیرپات، ماساژت می‌داد. بیچاره خواهرم که انتخابش تویی.
    اخم‌های همیشه حاضر در صحنه‌م، توی هم کشیده شد و از بحث با رادوین به اندازه خوردن شربت تلخ بی‌زار بودم. امروز این درد، نیازم به رامش رو توی صورتم فریاد می‌زد که رادوین هم مثتثنا نبود. برای زجر خواهرش، حتما رادوین من رو دشمن خودش می‌دید. کمی خودم رو بالاتر کشیدم و عجیب بود که درد نداشتم. بدون جلب توجه رادوین، شروع به تکون دادن انگشت پام کردم. درد نمی‌کرد و راحت‌تر می‌تونستم تکونش بدم. لبخند کمرنگی که روی لبم در حال شکلگیری بود، با حرف رادوین توی راه موند.
    - میگن چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره.

    دندون‌هام روی هم کلید شد و به سمتش برگشتم. کمی جلوتر اومد و لب‌های نازکش رو برای اعلام جنگ، جلو فرستاد.
    - دیدی آخرشم محتاج من و خونواده‌م شدی؟! هی منم‌منم می‌کردی بچه!
    و با چشم‌های روشن ریزش، چشمکی نثارم کرد. کمی توی جام جابه‌جا شدم و حرفی که بهش زده بودم رو به رخم می‌کشید. انگار که سؤالات زیادی ته ذهنش رسوب کرده بود. پس رادوین کسی بود که من رو روی تخت گذاشت. البته چه انتظار واهی داشتم که هیکل هفتاد و پنج کیلوییم رو رامش یا نصرت خان بلند کرده باشن. دوز داروی بیهوشی کم بود و در حد چند ساعت بهوش می‌اومد. پوزخندی توی دلم نشست. نمی‌دونم، شایدهم تصورم این بود که خودم روی تخت رفتم. چشم‌هام رو با حرص پنهانی بستم و از این که ضعفم رو می‌دونست و داشت جولون می‌داد، نگران بودم. نفس عمیقی از ریه‌های خسته‌م گرفتم و ترجیحم سکوت بود. قدمی به سمت دیوار مابین در ورودی و کمد انتهای دست چپش، عقب‌تر رفت و چشم‌هاش رو دور اتاق چرخوند.
    - حتی این اتاقم مال ماست. حتی تختی که روش خوابیدی. قصدم توسری زدن بهت نیستا؛ اما خب به هر حال، این من بودم که در آخر بهت کمک کرد.

    و با انگشت شستش به سـ*ـینه‌ پهنش زد. رادوینی که می‌شناختم، انقدر بی صدا بود که کم پیش می‌اومد صحبت کنه؛ اما این آدمی که روبه‌روم بود، هر کلمه‌اش نیش می‌زد. انگار که توی هر کلمه‌اش قدرت ماورائی دخیل بود. با چشم‌های پیروزش که شمشیر رو از رو بسته بود، به چشم‌های مغلوبم که نیاز به سکوت داشت، زل زده بود. سکوتم رو که دید، قدرت گرفته ادامه داد:
    - تو دیگه به ته خط رسیدی ژاییز دادبیین! اوه. یا اون اسم کره‌ایت چی بود؟ همونی که با ایمیلت مغایرت نداشت؟!
    می‌خواست از دهنم حرف کشیده باشه. به هرحال باید با شخصیت جدید و نه چندان پیچیده‌اش کنار می‌اومدم. معلومه به دروغ‌هایی که آخرین بار گفتم پی بـرده بود. البته بعد از حرفی که آرش زد، تونسته بود به شکش دامن بزنه. اما من تا وقتی نفهمیدم اون دختر کیه، حرفی نمی‌زدم. چونه گردش رو جلو فرستاد و هم زمان که به سمت در دست راستش می‌رفت، ادامه داد:
    - راستی، فک نکن کار دیشبت رو یادم رفته.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا