- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست پنجاه و نهم
نصرتخان، تمام کارهاش رو با چشمهاش میکرد، با همون تیلههای سبزرنگ. باچشمهاش حرف میزد و دیگران رو هم از چشمهاشون میشناخت. از اون دسته آدمهایی که انگار توی سکوت خودشون غرق بودن؛ اما غافل از اینکه نکتهبینتر از این حرفها بود. ناخواسته اخمهام توی هم کشیده شد و سرش رو از سنگینی شرمندگی پایین انداخت.
- رادوین بچه خوبیه. نمیخوام راه اشتباهی بره. تنها کسی که میتونه نجاتش بده توئی.
با این که هضم حرفهاش مثل غذای مونده شب، برام کمی سخت بود؛ اما خودم هم میدونستم رادوین کسی نبود که پدر و خواهرش رو توی خونه بذاره و بیرون خوش گذرونی کنه. این رادوین جدید، هرازگاهی زیرآبی میرفت. کمی فک مکعبیم رو بیاختیار، جابهجا کردم و توی مخیلهم نمیگنجید. از طرفی، نصرتخان آدمی نبود که تا موضوعی جدی نباشه حرفی بزنه. بدون این که حرفی بزنم، ادامه داد:
- میری دنبالش پسرم؟!
این دفعه برعکس همیشه، از لفظ پسرمش حس خوبی نداشتم. میخواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و التماس صداش رو نادیده بگیرم؛ اما هر کاری هم که میکردم، این خانواده برعکس گفتههای رادوین، برام با ارزش بود. لبهای کویریم، از هم فاصله گرفت:
- میارمش!
اطمینان حرفم اونقدر زیاد بود که به سرعت لبخند رضایتبخشی، لبهای کبودش رو باریک کرد. این سختیها، مثل میخ توی دیوار، محکمترم کرده بود. دستش روی شونهم چند باری ضرب گرفت و به سمت در، پا گرد کرد. بدون مکث به بیرون از در رفت و نگاهی به ساعت روی میز انداختم. زمان اگه از چشمم دور میموند، زودتر میگذشت و دلیلی بود که قبلا ساعت دست نمیکردم، تا این که بعداز مدتها ساعت هدیهاش رو هرازگاهی میانداختم. ساعت بیست دقیقه به دوازده شب شده، با این که میدونستم آرش این موقع خوابه؛ اما مجبور به بیدار کردنش بودم. گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره آرش رو گرفتم. چند بوقی خورد و با صدای کاملا خواب آلودی، جواب داد:
- چی شده ژاییز؟!
این که حتی سلام هم نمیگفت، بهش حق میدادم. کنارش که بودم، هرکسی جرأت بیدار کردنش رو نداشت؛ اما از دستم یه شب خوش نگذرونده بود. با آرامشخاطری جواب دادم:
- میتونی رد شمارهای که بهت میدم رو برام بزنی؟
انگار که هوشیارتر از قبل شده بود. صدای گرفته از خوابش رو صاف کرد.
- شماره کی؟ قضیه چیه؟
- شماره رادوین. لطفا هر رابطی که داری رو به کار بگیر تا رد شمارهاش رو برام بزنه! خونه نیومده و نصرتخان ازم خواست که...
- به درک که نیومده. این نصرتخان هم که فقط برای مشکلاتش تو رو حلال میبینه. شیطونه میگـه هیچ کاری...
- برای من میکنی نه اون!
میدونستم بعد از اتفاقی که افتاد، دل خوشی از رادوین نداره. کسی نبود که تلافی کارهایی که باعث آزارش شدن رو سر کسی درنیاره. سر به سرش نذاشتم و با خواهش ازش خواستم. میدونستم که اگه کاری رو نخواد انجام نمیده و جنس سکوتی که کرد رو خوب می فهمیدم؛ این که بهخاطر من و علیرغم میل باطنیش قبول کرده بود. سرفه پرصدایی کرد و «خداحافظ» ای کرد. گوشی رو توی دستم نگه داشتم و به روشنایی کوچیکی که از پنجره پشتم، روی دیوار روبهروم اتاق افتاده بود، خیره شدم. هر لحظه ضعیفتر از قبل میشدم و نفسهام کندتر. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و نفسم با صدا بیرون فرستاده شد. به سمت کشوی میز مطالعه رفتم.
چشم از چراغ مطالعه کوچیک روی میز که سو میزد، گرفتم و کشوی اول رو باز کردم. دفتر حسابهام رو دیدم. همونی که با زحمت برای اثباتش با رادوین در افتادم. از دفتر چند برگهم چشم گرفتم و شیشه شربت معدهم رو برداشتم. در سفیدش رو باز و دهانه شیشه رو به لبم نزدیک کردم. طعم مزخرف همیشگیش رو دوست نداشتم و با اکراه قورتش دادم. درش رو بستم و دوباره توی کشو گذاشتمش. من هم محکوم به این درد بودم. دستی به عرق یخ زده پیشونیم کشیدم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد، بیمعطلی گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
- تونستی؟
صداش بر عکس دفعه پیش، واضح بود.
- معلومه که تونستم. آدرس رو برات اس میکنم؛ اما فکر نکنم جای خوبی باشه.
یعنی چی که جای خوبی نبود؟! نفهمیدم چهطور تماس رو قطع کردم. ساعت لعنتی، با تیک تاک دوازده و رب رو نشون میداد. هر جایی که نباید، زود میگذشت. از امشب متنفر بودم؛ به اندازه تمام شبهایی که بیداری کشیدم. صدای اساماس گوشیم که بلند شد، نگاهی انداختم و به سمت کمددیواری دست چپم رفتم. آدرس رو نمیشناختم؛ اما دلیل حرف آرش رو هم نمیفهمیدم. سردرگمی پوچی که باعث میشد با خودم در بیوفتم. در کمد رو باز کردم و سویشرت مشکی از طبقه دوم پایینش بیرون آوردم. چند وقتی میشد که هوا رو به خنکی میرفت. سویشرت رو توی دست راستم گرفتم و به سمت پاتختی برگشتم. سوییچ رو برداشتم و از در اتاق بیرون زدم.
نصرتخان، تمام کارهاش رو با چشمهاش میکرد، با همون تیلههای سبزرنگ. باچشمهاش حرف میزد و دیگران رو هم از چشمهاشون میشناخت. از اون دسته آدمهایی که انگار توی سکوت خودشون غرق بودن؛ اما غافل از اینکه نکتهبینتر از این حرفها بود. ناخواسته اخمهام توی هم کشیده شد و سرش رو از سنگینی شرمندگی پایین انداخت.
- رادوین بچه خوبیه. نمیخوام راه اشتباهی بره. تنها کسی که میتونه نجاتش بده توئی.
با این که هضم حرفهاش مثل غذای مونده شب، برام کمی سخت بود؛ اما خودم هم میدونستم رادوین کسی نبود که پدر و خواهرش رو توی خونه بذاره و بیرون خوش گذرونی کنه. این رادوین جدید، هرازگاهی زیرآبی میرفت. کمی فک مکعبیم رو بیاختیار، جابهجا کردم و توی مخیلهم نمیگنجید. از طرفی، نصرتخان آدمی نبود که تا موضوعی جدی نباشه حرفی بزنه. بدون این که حرفی بزنم، ادامه داد:
- میری دنبالش پسرم؟!
این دفعه برعکس همیشه، از لفظ پسرمش حس خوبی نداشتم. میخواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و التماس صداش رو نادیده بگیرم؛ اما هر کاری هم که میکردم، این خانواده برعکس گفتههای رادوین، برام با ارزش بود. لبهای کویریم، از هم فاصله گرفت:
- میارمش!
اطمینان حرفم اونقدر زیاد بود که به سرعت لبخند رضایتبخشی، لبهای کبودش رو باریک کرد. این سختیها، مثل میخ توی دیوار، محکمترم کرده بود. دستش روی شونهم چند باری ضرب گرفت و به سمت در، پا گرد کرد. بدون مکث به بیرون از در رفت و نگاهی به ساعت روی میز انداختم. زمان اگه از چشمم دور میموند، زودتر میگذشت و دلیلی بود که قبلا ساعت دست نمیکردم، تا این که بعداز مدتها ساعت هدیهاش رو هرازگاهی میانداختم. ساعت بیست دقیقه به دوازده شب شده، با این که میدونستم آرش این موقع خوابه؛ اما مجبور به بیدار کردنش بودم. گوشی رو از روی میز برداشتم و شماره آرش رو گرفتم. چند بوقی خورد و با صدای کاملا خواب آلودی، جواب داد:
- چی شده ژاییز؟!
این که حتی سلام هم نمیگفت، بهش حق میدادم. کنارش که بودم، هرکسی جرأت بیدار کردنش رو نداشت؛ اما از دستم یه شب خوش نگذرونده بود. با آرامشخاطری جواب دادم:
- میتونی رد شمارهای که بهت میدم رو برام بزنی؟
انگار که هوشیارتر از قبل شده بود. صدای گرفته از خوابش رو صاف کرد.
- شماره کی؟ قضیه چیه؟
- شماره رادوین. لطفا هر رابطی که داری رو به کار بگیر تا رد شمارهاش رو برام بزنه! خونه نیومده و نصرتخان ازم خواست که...
- به درک که نیومده. این نصرتخان هم که فقط برای مشکلاتش تو رو حلال میبینه. شیطونه میگـه هیچ کاری...
- برای من میکنی نه اون!
میدونستم بعد از اتفاقی که افتاد، دل خوشی از رادوین نداره. کسی نبود که تلافی کارهایی که باعث آزارش شدن رو سر کسی درنیاره. سر به سرش نذاشتم و با خواهش ازش خواستم. میدونستم که اگه کاری رو نخواد انجام نمیده و جنس سکوتی که کرد رو خوب می فهمیدم؛ این که بهخاطر من و علیرغم میل باطنیش قبول کرده بود. سرفه پرصدایی کرد و «خداحافظ» ای کرد. گوشی رو توی دستم نگه داشتم و به روشنایی کوچیکی که از پنجره پشتم، روی دیوار روبهروم اتاق افتاده بود، خیره شدم. هر لحظه ضعیفتر از قبل میشدم و نفسهام کندتر. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و نفسم با صدا بیرون فرستاده شد. به سمت کشوی میز مطالعه رفتم.
چشم از چراغ مطالعه کوچیک روی میز که سو میزد، گرفتم و کشوی اول رو باز کردم. دفتر حسابهام رو دیدم. همونی که با زحمت برای اثباتش با رادوین در افتادم. از دفتر چند برگهم چشم گرفتم و شیشه شربت معدهم رو برداشتم. در سفیدش رو باز و دهانه شیشه رو به لبم نزدیک کردم. طعم مزخرف همیشگیش رو دوست نداشتم و با اکراه قورتش دادم. درش رو بستم و دوباره توی کشو گذاشتمش. من هم محکوم به این درد بودم. دستی به عرق یخ زده پیشونیم کشیدم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد، بیمعطلی گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
- تونستی؟
صداش بر عکس دفعه پیش، واضح بود.
- معلومه که تونستم. آدرس رو برات اس میکنم؛ اما فکر نکنم جای خوبی باشه.
یعنی چی که جای خوبی نبود؟! نفهمیدم چهطور تماس رو قطع کردم. ساعت لعنتی، با تیک تاک دوازده و رب رو نشون میداد. هر جایی که نباید، زود میگذشت. از امشب متنفر بودم؛ به اندازه تمام شبهایی که بیداری کشیدم. صدای اساماس گوشیم که بلند شد، نگاهی انداختم و به سمت کمددیواری دست چپم رفتم. آدرس رو نمیشناختم؛ اما دلیل حرف آرش رو هم نمیفهمیدم. سردرگمی پوچی که باعث میشد با خودم در بیوفتم. در کمد رو باز کردم و سویشرت مشکی از طبقه دوم پایینش بیرون آوردم. چند وقتی میشد که هوا رو به خنکی میرفت. سویشرت رو توی دست راستم گرفتم و به سمت پاتختی برگشتم. سوییچ رو برداشتم و از در اتاق بیرون زدم.
آخرین ویرایش: