کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
چونه م که رها میشه نفسم رو نامحسوس به بیرون فوت می کنم و چشم هام رو ازش می گیرم. همیشه آرزو داشتم یه مرد، اینجوری بهم توجه کنه و غیرت نشون بده ولی الان با همه ی وجودم درک می کنم که این حجم از تعصب هم آزار دهنده ست. در کمال اینکه می تونه شیرین و دل لرزونک باشه، مخرب و تحـریـ*ک کننده ی اعصاب هم هست. راستش علی هر دلیلی داشته باشه، به نظرم کار خوبی کرد که با من ازدواج کرد. پریناز بی زبون و تو سری خور، بهترین مورد برای این مرد زورگو و خودخواهه! دلم پیچ می زنه و تهوع گذرایی هم دامن گیرم میشه. پیچ از ذوقی نامحسوس و زنونه، تهوع از این همه اطاعت بی قید و شرط ابلهانه.
-می تونم باهات یه سلفی بگیرم؟
باز هم حرفی بی ربط و بی مقدمه. جدیدا آمار این جور حرف هام بالا رفته در مقابلش. اینکه می تونم برعکس درون پرخروشم رفتار کنم مهارتیه که جلوی این مرد و زندگی به دستش اوردم. از این سوال ناگهانی و از تیر رها شده، متعجب نمیشه چون که شگفت زده شدن مال این مرد نیست، شگفت زده کردن تخصصشه. جواب سوالم چی می تونه باشه وقتی در اکثر مواقع سکوته! برای همین بدون اینکه بخوام نگاهش کنم یا اینکه بخوام منتظر همون سکوت نفرت انگیز و یا شاید رئوف وارانه بمونم، گوشیم رو از توی جیب مانتوی آبی رنگ و ساده م در میارم. وارد دوربین که میشم، صفحه به روی صورتم که بخاطر گردن خم شده م، غبغب دار شده، باز میشه. از دیدن چهره ی مزحکم، لبخندی روی لبم می شینه. دوربین جلو با این غافلگیری هاش به راحتی قادره که حتی ملکه ی زیبایی جهان رو هم، شبیه بوزینه ای موز به دست کنه و باعث عدم اعتماد به نفسش بشه!
دست چپم همراه با گوشی بالا میاد و دقیقا در راستای پنجره ی هواپیما اما کمی دورتر می ایسته. نگاهم به دوربینه و لبخندی دندون نما که نمی دونم قلابیه یا واقعی، روی لب های بی رنگ و بی رژم نقش می بنده. نگاه خشک و جدی علی، روی لنز دوربین فرود نمیاد. نگاه سبز و سنگی زمردهاش به لبخندمه. نمی دونم چرا؛ ولی از این نگاه عجیب خوشم میاد و نمی خوام که به سمت دوربین نگاه کنه. ته دلم مالش میره. هنوزم نگاه پرتحکمش به لبخندمه و الان دیگه مطمئنم که این لب های گشاده، واقعی دندون نما شدن. یک، دو، سه عکس گرفته میشه. گوشی رو پایین میارم و نگاهم رو به علی می دوزم. لبخندم رو جمع می کنم و چشم هاش به بالا کشیده میشه. به سوی چشم هام که رنگی از ابهام و یا شاید سردرگمی و حتی شوق به خودشون گرفتن. لحنم هم با چشم هام هم معناست.
-عکس قشنگی شد!
نگاهش بالا و پایین میشه. بین لب ها و چشم ها. این لب های نازک و بی رنگ و این چشم های نه چندان درشت و دلربا.
صداش آرومه. روی لب هام ایست می کنه. دستور میده.
-لبخند بزن!
چشم هام گرد میشه و صدام پر از سوال.
-جان؟!
-سریع!
ابروهام بالا می پره و شیطنت جای تعجب توی چشم هام رو به سرعت پر می کنه. صدای مهماندار به گوش می رسه و هشدار میده که کمربندها بسته باشه.
-ازم انتظار داری مثل دیوونه ها، بی علت لبخند بزنم؟
جوابش حاضره و بدون لحظه ای مکث، باعث آویزون شدن قیافه و قهقهه زدن دلم میشه. نگاه جدی و خشکش هنوز هم روی لب هام حک شده.
-مگه همیشه نمی زنی؟
از اینکه غیرمستقیم دیوونه خطابم می کنه، ناراحت نمیشم. این حرف برعکس پرستیژ نظامی وار و نگاه سردارمانند و لحت اربـاب مآبانه ش، جدی نیست.
حالا که می خواد و امر می کنه، عروسک سفیدپوش عمارت بیشتر اذیت نمی کنه. نقش همون دیوونه ی همیشگی رو براش اجرا می کنم و لبخندی رو می زنم که دلش می خواد. لبخندی دندون نما که از دقایقی پیش فهمیدم، می تونه این زمردهای سرد رو به خودش جذب کنه و شاید به اندازه ی خودشون برای صاحبشون خیره کننده باشه.
نگاهش مبهم تر و همونجور که حدس می زدم خیره تر میشه اما لحن صداش برعکس انتظارم خشن تر. جوریکه که لبخندم روی صورتم می ماسه.
-این لبخند هم مثل پری، مال منه. برای کسی خرجش نمی کنی و اگه خرج کنی، وای به حال اون کسی!
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -در اینکه ما حرفه ای هستیم، هیچ شک نیست. این حرفه ای و متخصص بودن، به همه ی جهان ثابت شده. بنیان‌گذار این ارکستر عظیم، استاد کوروش تهرانی، هر کجای این دنیا باشه قطعا و مسلما حواسشون بهمون هست و دنبالمون می کنه. باید روز به روز به موفقیت هامون افزوده بشه؛ تا بتونیم شاد و مفتخرش کنیم. امشب استاد امید رضایی هم اینجا هستن، استادی که اگر نبودن این ارکستر هم دیگه وجود خارجی نداشت و ما الان توی ایتالیا اجرا و کنسرت نداشتیم.
    این صدای بلند و رسای منه که داره بین بچه ها پخش میشه. بک استیج هستیم و همشون روبه رومون ایستادن و در سکوت به حرف هام گوش میدن. بعد از مدت ها اجراهای خارج از کشورمون رو از سر گرفتیم و حالا در ایتالیا هستیم. این جماعت یکدست رسمی پوش که جدی و مصمم روبه روی من ایست کردن و سر تا پا گوش هستن، سال ها رنج و زحمت کشیدن که به اینجا برسن. امید و کوروش به راحتی هر کسی رو وارد گروه نمی کردن و این یعنی دخترها و پسرهای گروه بزرگ رندان، نوازنده های عالیقدر هستن. غمی گذرا روی دلم می شینه و حسرت می خورم که چرا دیگه مثل قبل امید و کوروش نیستن تا رهبریمون کنن و منم همون نوازنده ی سوگلی باشم!
    زمان اجرا فرا رسیده و بچه ها به ترتیب از بک استیج خارج میشن و روی سن قرار می گیرن. مثل همیشه هیجان وصف نشدنی ای به همراه کمی اضطراب قبل از اجرا، وجودم رو فرا گرفته. دستی به دامن کیپ کرمی رنگ و بلندی که تا بالای مچ پام رو پوشونده، می کشم. جوراب شلواری مشکیم، با این کفش های پاشنه بلند جلو بسته ی مشکی، تیپم رو رسمی تر و مرتب تر از همیشه کرده. نگاهم رو به گوشه ی راست سالن می دوزم. مرد سیاه پوش با ته‌ریشی که هروقت نگاهش می کنم، چشم هام برق می زنه، روی مبل چرم سه نفره ای نشسته. دست هاش از دو طرف، روی لبه های مبل جای گذاری شدن و پای راستش، روی پای چپش گذاشته شده. همه ی این مدت، در سکوت نظاره گر جنب و جوش منه. چشم های سبزی که با دقت من و دور و اطرافیانم رو رصد می کنن و لحظه ای ازمون غافل نمیشن.
    دستم به سمت شال کرمی رنگم می ره که کمی پر رنگ تر از کت و دامنمه. چک می کنم که موهام بیرون نباشه. بلندای شال از دو طرف به پشت ساق پاهام می رسه. به‌سمت علی قدم برمی دارم. قدم هام تنده. وقت کمه و به زودی باید روی صحنه حاضر بشم. مقابلش کنار میز چوبی مستطیل شکل می ایستم و دست هام با ناخن های کوتاه بی رنگ، توی هم قلاب میشن. چشم هاش برای هزارمین بار سرتاپام رو بررسی می کنه و برای آخرین با از کفش ها به چشم هام می رسه.
    لحنم تلفیقی از شعف ها و اضطراب هاست. نگاهم پر از نوره. من امشب خوش حالم.
    -نمیای توی سالن، اجرام رو ببینی؟
    نگاهش توی چشم هام قفل میشه. بی هیچ حسی و همچنان مبهم تر از همیشه. ابهام این چشم ها و نگاه ها از بین نمیره و روزه به روز و ثانیه به ثانیه بیشتر از قبل گرد پیچش و شبهه به روشون پاشیده میشه.
    -نه!
    این (نه) تیریه که روی قلبم فرود میاد. مغزم، قلبم رو سرزنش می کنه که چرا از این زمردها اینقدر متوقع شده و لبم لبخند می زنه. سری به معنای تائید تکون میدم. اما می دونم که چشم ها و لحنم، کمی دلخورن از این جوابی که مطابق میل دل افسارگسیخته و آشقته‌م نیست.
    -دوست داشتم بیای؛ ولی باشه. همین که تا اینجا همراهم اومدی، از سرم هم زیاده!
    این بار عقل و منطقم، به این زبونم که بدون اجازه می چرخه و چرت‌وپرت میگه، می توپه. پریناز دق می کنه اگه جایی خودش رو پایین نیاره. لبم رو به درون دهنم می کشم و طعم پشمک پیچیده شده، درون دهن تلخ‌شده از درگیری‌های پریازوار، می‌خواد کمی آرومم کنه که حرف علی به زهر تبدیلش می کنه.
    -من اگه بیام بیرون، نمی تونم بی خیال بشینم و نگاه سورمه ای شوهر سابق و نگاه مشکی استاد عاشق پیشه ی سابق رو، روی زنم تحمل کنم! من اگه بیام کل این سقف بالی سرت رو روی کل حضاری که بهت زل می زنن، خراب می کنم.
    پای راستیش هم مثل پاش چپش روی زمین فرود میاد و دست هاش از لبه ی مبل کنده میشه. به سمتم خم میشه و باز هم زمردها دارن به شبی تاریک و کدر تبدیل میشن.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -اگه اینجا نشستم، برای اینه که نمی خوام جلوی پیشرفت و عشقت به اون موسیقی لعنتی رو بگیرم؛ وگرنه علی نفسی رو که چشم هاش روی زنش میخکوب بشه، بند میاره. نیست و نابود می کنه.
    چشم هام مات شده و (سورمه ای) فرهاد دوران بار توی سرم چرخ می خوره. فرهاد یا آشادادی که سال هاست ندیدمش. فرهاد که هنوزم نمی دونم مرد بامروتی بود یا یه جا زننده ی قهار. حالم از این گذشته با مردهای نصفه و نیمه به هم می خوره. حالم از پریناز و انتخاب های اشتباهش به هم می خوره. با حرف هاش، همه ی ذوق و شوقم کور که نه، محو میشه جوریکه که انگار از قبل هم وجود نداشتن.
    صدای بلند پاشا، اخطار میده که باید به روی سن حاضر شم. نگاه خشک و بهت زده‌م رو، از غروب چشم هاش می گیرم. انگار که وزنه های صد کیلویی به پاهام آویزون شده و توان ندارم که راه برم. پاشا جلوم قرار گرفته و مرتب حرف می زنه. کت اسپرت سورمه ای رنگش، چشمم رو می زنه. مثل فشنگ اسلحه ای، به سمتم پرتاب میشه. برای لحظه ای با دیدن صورتی که می دونم رنگ پریده تر از گچ شده، از حرف زدن باز می مونه. لمس شده و سنگین، از بک استیج خارج میشم. پاهام روی زمین کشیده میشه و خبری از قبراقی چند لحظه ی پیش نیست. چند دقیقه ی پیش پرینازی بودم که دلم بودن علی رو می خواست و یه اجرای ناب و حالا زنی دل شکسته‌م که صدباره به گذشته پرتاب شدم و دلم آرامش می خواد، آرامشی دائمی.
    از بوی پرسیل و سرمای کشنده ی اون نگاه که خارج میشم، صدای سوتی ممتد، اطرافم رو پر می کنه. لبخندی شبیه به لبخند های دیوونه مانند و شاید به قول روشنا فیک، لبخندی که نمی دونم اسمش چیه، روی لب هام، پری‌سان می شکفه. باری سنگین از گذشته ها به روی دوشم افتاده. گذشته ای که نمی ذاره حالم خوب بشه. گذشته ای که اون مرد متعصب پشت پرده رو هرلحظه می لرزونه. دلم به حال خودم نه، دلم به حالش می سوزه. دلم به حال غیرت و دلم به حال اون سبز خوشرنگ که زور درد، سیاه میشه می سوزه.
    صدای سوت بلندتر میشه و چرا من نمی فهمم فالشه یا طبق نت! ایست می کنم روبه جمعیتی که نمی دونم ایستادن و دارن دست می زنن یا نشستن و منتظر شروع برنامه‌ن! ایست می کنم و مثل یک آدم آهنی شال به سر و لبخند به لب، توی جمعیت می گردم به دنبال ردی از سورمه‌ای گذشته ها. سورمه‌ای نالوتی و نامردی که در عین مردونگی، دختری تنها رو میون گذشته‌ای درنده و رمنده رها کرد برای رهایی خودش.
    توی سرم قدیم‌ها، چرخ می خوره و تاب می خوره و پریناز به همراهش دق.
    ‎دست هام به دور گردنش حلقه شد و با جیغ بلندم به روی تخت پرتاب شدیم. سنگینی هیکل مردونه‌ش، تن ظریفم رو اذیت می کرد و نفسم رو می گرفت. بخاطر اون همه ورجه وورجه ی زیاد، نمی تونستم درست صحبت کنم اما صدای خنده هام بلند بود.
    -تو رو... خدا فرهاد... بلند شو دارم خفه میشم.
    صدای شاد مردونه‌ش، مغلوب کرد سر و صدای خنده و جیغ‌جیغ‌هام رو. درحالیکه روی ساعدهاش تکیه می زد و حجم سنگینش رو از روم برمی داشت. سورمه‌ای نگاه پر از صبرش رو بهم دوخت.
    -دلم خیلی می‌خوادت؛ ولی تا هروقت زنم بخواد می زنم توی دهن این دل بی صاحاب!
    خنده‌م به آرومی محو شد و به جاش لبخند پر از مهری روی لب هام قرار گرفت. از پشت دست هام توی موهای لَخت و نرم کوتاهش فرو رفت. چشم‌هاش بخاطر نور آفتابی که از لابه لای توری نازک پنجره به داخل پخش میشد، روشن تر و براق تر از همیشه شده بود.
    -چشم هات داره آبی میشه ولی من سورمه‌ایش رو بیشتر دوست دارم.
    ابروهاش بالا رفت و تن صداش هم مثل من، پایین اومد.
    -پس دوستم داری!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    من و من پاشا به جمله ی کاملی منتهی نمیشه. ابهت علی، اونقدر زیاده که پاشا نمی تونه و نمی خواد که حرفی روی حرفش بیاره. سرم بالا میاد و نگاهم توی زمردهای سیاهش می شینه. توی نگاه مردی که از زور خشم، رگ گردنش باد کرده؛ ولی خودش رو به سختی کنترل می کنه.
    از در پشتی سالن خارج میشیم. صدای آمیـ*ـزش سازها بلند شده و برام ذره ای اهمیت نداره که بچه ها چجوری اجراشون رو شروع کردن. فقط دلم می خواد از توی محیطی که گذشته توش نفس می کشه، با سرعت خارج بشم.
    سوار ماشین سیاه رنگی که از روز ورودم به ایتالیا، کنار فرودگاه پارک بود، میشیم. ماشین مردی که از قبل فکر همه جا رو می کنه و بی برنامه پاش رو جایی نمی ذاره. سرم رو به شیشه سمت راستم تکیه میدم و چشم هام رو می بندم. شکوفه های نورسته ی توی خیابون ها هم فعلا نمی تونه سرشوقم بیاره. تکون های ملایمی که باعث ضربه خوردن سرم به شیشه میشه، اذیتم می کنه اما نمی خوام سرم رو جا به جا کنم. نمی خوام تکون بخورم. بوی پرسیل پخش شده توی اتاقک رو عمیق نفس می کشم و ای کاش گذشته‌م هم فقط بوی پرسیل بود. فقط زمرد بود. فقط علی بود.
    زیر لب زمزمه می کنم.
    -می دونم به خاطر حال خراب من سکوت کردی و هیچی نمی گی. می دونم تو مرام علی رئوف نیست وقتی زنش حالش اینجوری میشه سکوت کنه. با وجود حال بدم همه ی این ها رو می تونم ببینم و نمی تونم ازت ممنون نباشم.
    مکثی که در جواب دادن داره و صدایی که بیش از هر زمان دیگه نامنعطفه، یعنی عصبیه.
    -راه طولانیه. سعی کن بخوابی.
    از اینکه راه طولانیه دلم کودکانه شاد میشه. قراره جدا بشیم از همه ی آدم ها و گذشته ها. قراره جایی بریم که فقط خودمون باشیم.
    صندلی رو می خوابونم. ساعد دست راستم رو روی چشم هام می ذارم. باز هم نفس عمیقی می کشم و پرسیل رو طلب می کنم. تکون های ملایم ماشین، مثل گهواره منگ کننده ست.
    باز هم زمزمه می کنم. هذیون مانند جملاتی رو زمزمه می کنم که نمی دونم چه معنایی دارن.
    -هیچ وقت فکر نمی کردم فقط بخوام با تو باشم. تویی که فقط امر می کنی. هیچ وقت فکر نمی کردم با رئوف نا رئوفی که تا حالا یه کلمه ی محبت آمیز از دهنش درنیومده، آرامش داشته باشم.
    باز هم بوی خوشش رو نفس می کشم و ادامه میدم.
    -با وجود همه ی خشکی هات ولی تو تنها کسی هستی که بدون هیچ حرفی این روزها مثل یه سایه همراهم بودی و حمایتم کردی. باید بهت بگم سایه‌سا. یه سایه‌سای قوی سیاه پوش.
    اشکی از زیر پلک بسته ی سمت راستم به روی گونه م سرازیرمیشه و صدام خش برمی داره.
    -هیچ کس به فکر ویولن من نبود و تو بودی. این یعنی چی؟ یعنی تو من رو از همه بهتر می شناسی. توام مثل من قدر اون ساز رو می دونی و می دونی که برای پریناز شفا دهنده ست. می دونی که برای پریناز زندگیه. توی نظامی تازه رسیده می دونی و هیچ کس نمی دونه.
    ساعدم از روی چشم هام به کنار می ره و پلک هام گشوده میشه. اشک های زندانی، آزاد میشن و نگاهم نیمرخ مبهمش رو هدف میگیره. نیم رخی که زومه خیابون روبه روئه. نیم رخ ته ریش داری که وسوسه کننده ست برای ذره ای لمس.
    -تو کی هستی؟!
    سرعت ماشین بیشتر میشه.
    -سایه‌سا!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    بهترین و هوشیارانه ترین جواب ممکن. نگاهم رو ازش می گیرم. به تاریکی آسمون چشم می دوزم. شبی که می تونست برام بهترین باشه، بهترینش خط خورد و تمام وجود من رو هم خط خطی کرد. چشم هام بسته میشه و صدای نفس های مرتبش موسیقی پخش شده ی توی ماشینهه.به یاد اولین دیدار میفتم. دیداری که بخاطر پخش یک آهنگ به جنگ تبدیل شد و کی فکرش رو می کردم اون سردار ریش بلند متعصب، زمانی شوهرم بشه، هر چند صوری. زمانی تنها آرامشم بشه، هر چند عجیب و باورنکردنی.
    حس مسخ شده ای بهم دست می ده و خواب‌آلودگی نرم نرمک به لای پلک هام می خزه. نفس هاش، قشنگه. لبخندی صورت خیسم رو دربر می گیره. ای کاش حرارت این نفس ها روی صورتم پخش میشد و کل گذشته رو دود می کرد و به آسمون هفتم می فرستاد.
    ***

    با حسی شبیه به لمس شدن، چشم های سنگینم رو از هم باز می کنم. کمی می گذره تا به خودم بیام و بفهمم که روی دست های علی بلند شدم. سرم به روی سـ*ـینه ش تکیه زده شده. نگاه خمـار از خوابم به سیب گلوش پیوند می خوره. سیب گلویی که بران تازگی داره و بعد از زدودن اون همه ریش، قصد خودنمایی داره. بدنش گرمه و محیط بیرون سرد. آسمون گرگ و میشی نشون دهنده ی اینه که ساعت ها توی جاده بودیم. سرم بیشتر به سـ*ـینه ش می چسبه. نگاهم همچنان بهش وصله. گرفتگی صدام نشون میده که چقدر زیاد و چقدر عمیق خوابیدم.
    -کجاییم؟
    نگاه گربه مانند و سبزش، پایین میاد و برقشون چشم هام رو می زنه.
    -یه جای دور!
    باتعجب نگاهی به دور و اطرافم می اندازم. باغی سبز و دردندشت احاطه مون کرده. شگفتیم بیشتر از قبل میشه و ناخواسته بیشتر توی خودم جمع میشم. بازم زمردهاش رو که حالا به مسیر راهش خیره شده نشونه می گیرم.
    -این جای دور دقیقا کجاست؟ من امروز عصر با بچه ها تمرین دارم. اجرا رو ول کردم و نمی دونم چه بلایی سر گروه اومده!
    جوابش بدون نگاه کردنه. جوابش یک کلمه ست اما عجیب تسکین دهنده ست. عجیب ترقیب کننده ست. عجیب حرف شنو کنه.
    -نگران نباش!
    این دفعه با آرامش خاطر سرم رو به تنش می چسبونم و به منظره ی پیش روم نگاه می کنم. ویلایی گرد و کوچیک، سرتاسر شیشه ای. فکر می کنم که نکنه دارم خواب می بینم. لحنم آرومه ولی همچنان متعجب.
    -علی، من بیدارم؟
    پاش روی پله س اول قرار می گیره.
    -بیداری.
    -نمی گی کجاییم؟
    -توی یه دهکده، وسط کوهستان!
    پله ها رو بالا رفته و جلوی در شیشه ای رسیده. کارتی رو که از قبل توی دستش گرفته بود، جلوی حس گر سمت راست در میگیره. با شنیدن جوابش همون نیمچه خواب هم از چشم هام فراری میشه. صدای زوزه ی گرگ هم باعث نمیشه که ترسی به دلم راه پیدا کنه. تا وقتی علی اینجاست و تا وقتی توی این ویلای شیشه ای هستم تهدید وجود نداره.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    وارد ویلا میشیم و پارکت های تمام سفیدش لبخند رو روی لب هام میاره. مبل های نارنجی و راحتی وسط سالن، به شدت چشم گیر و قشنگه. لحنم پر از شوق شده.
    -میشه بذاریم پایین؟
    بی حرف، بی آرمی کمکم می کنه و پاهام روی زمین قرار می گیره. باشگفتی چرخی به دور خودم می زنم و این ویلای نقلی و زیبا رو از نظر می گذرونم.
    -از کجا اینجا رو پیدا کردی؟
    دست به جیب ایستاده و نگاهم می کنه. پر از پیچش و ابهام.
    -می خواستم بعد اجرا بیارمت اینجا.
    خنده ای صورتم رو پر می کنه و می دونم که نگاهم برق می زنه.
    -زندگی با تو به هیچ وجه کسل کننده نیست سردار جون!
    یه تای ابروی پر و مشکیش، محکم و سردار وار بالا میره و نگاهش به سمت خنده م پایین میاد. لحنش آروم و جدیه.
    -جنگنجوها بهتر از هرکسی بلدن غافلگیر کنن!
    دستم به سمت شال افتاده به روی شونه هام میره و برش می داره. چشمکی می زنم و می چرخم.
    -بر منکرش لعنت.
    شال رو به روی مبل پرت می کنم و به سمت دیوار شیشه ای پشتش قدم برمی دارم. با دیدن منظره ی روبه روم، دهنم از زیبایی بی حد و حصرش باز می مونه. بهت به یک باره کل وجودم رو احاطه می کنه. طلوع آفتاب و آسمون طلایی رنگ به همراه تپه ای پر از گل های وحشی و شقایق. ویلا روی کوهستانه و انگار پایین پاهام این گل ها رنگارنگ به طور سراشیبی روییدن. نگاهم قفل شده به این زیبایی منحصر به فرد اما روی سخنم با علیه.
    -اسم این دهکده چیه؟
    پشت سرم ایستاده و من اونقدر مبهوت شدم که نتونستم صدای قدم های همیشه محکمش رو بشنوم.
    -کاستلوچو.
    به سختی نگاهم رو از این طلوع زر رنگ می گیرم. گردنم به چپ چرخیده میشه و از نیمرخ نگاهش می کنم.
    -فقط یه جنگجو می تونه همچین دهکده ای پیدا کنه. مطمئنم!
    نگاهش به منظره نیست. نگاه زمردنشانش من رو هدف گرفته. ادامه میدم.
    -فقط این جنگجو می دونه چی حال دل پری رو خوش می کنه. چرا؟ چون سایه ساست؟
    دوباره گردنم می چرخه و تپه ی رنگی مقابل رو رصد می کنم. لحنم آرومه. لطیف تر از نشستن قطره ای اشک، به روی گونه‌ای ظریف.
    -میشه بغلم کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دستش روی موهام قرار می گیره و گیس بلندم رو که درون کتم فرو کردم، به آرومی بیرون میاره. دستش که به پشت گردنم می خوره، مور مور میشم؛ اما به حال خودش رهاش می کنم و دلم می خواد که کارش رو انجام بده. کش پایین موهام رو درمیاره و شروع می کنه به باز کردن گره های بافتم. نفس عمیقی می کشم و پرسیل پخش شده توی هوا رو می بلعم. این طلوع زرین و زرنشان، چشمک رندانه بهم می زنه و با وزش نسیمی لطیف، شقایق های تپه ی رنگین، کرشمه وار به رقـ*ـص درمیان. دست مردونه‌ش به لای موهای حالت دارم می لغزه و شونه مانند به پایین کشیده میشه. خلسه ای از این نوازش و نرمش بهم دست میده و سر سبک شده م از پشت به سـ*ـینه ی محکم و قرصش می چسبه. دست چپش به دور کمرم می پیچه و بدنم به تنش پیوند می خوره. دست راستش هنوزم توی موهام جا خوش کرده و کاسه ی سرم رو ماساژ میده. با خیال راحت به این تکیه گاهی که در مقابل طوفان هم ذره ای تکون نمی خوره، تکیه می زنم. چشم های خمـار شده‌م از آرامش، همچنان به آسمونی که روشن و روشن تر میشه دوخته شده.
    -چرا همیشه اینقدر ساکتی؟
    سرش توی گردنم فرو می ره و زبری ته ریشش، لبخند رو به لب هام میاره. لب هاش به روی نرمی گردنم می نشینن.
    -بخند!
    شیطنت دخترونه ای توی دلم راه میفته. شیطنتی که شاید درون همه ی زن ها باشه. شیطنتی از جنس ظرافت. شیطنتی دلبرانه.
    -نه، یه امروز رو بذار امر، امر عروسک سفیدپوشت باشه!
    صورت به روی گردنم فشرده میشه و زبری ته ریشش، قلقلکم میده. خنده‌ دامن‌گیرم میشه و شونه‌هام بی صدا به لرزش درمیاد.
    -نکن علی...
    می فهمه و این بار صورتش بیشتر و محکمتر کشیده میشه به روی پوست نازکم. با وجود همه ی تلاشم، خنده ای بلند سر میدم. سریع به سمت خودش برم می گردونه و سریع تر از اون بـ..وسـ..ـه ای روی دندون هام کاشته میشه.
    خنده‌م سکته ای می کنه و چشم هام از شدت تعجب درشت میشه. دستش محکم تر از قبل به دور کمرم پیچ می خوره و دست دیگه‌ش چونه م رو محکم اسیر می کنه. زمردهاش روشن تر از همیشه شدن. زمردهایی که پر از خشونتن و خشونتی که مثل همیشه نیست. خشونتی که جنسش عجیب و غریب و علی‌واره. نفس هاش صورتم رو می سوزونه و لحنش آمرانه ست. نگاهش به لب هاییه که خنده روشون ماسیده.
    -بازم بخند!
    خندیدن توی این شرایط سخت تر از جا به جا کردن کوهه. برای پرینازی که در حال سنکوپه، خندیدن مثل معجزه کردنه. دستش از روی چونه م جدا میشه و از پشت توی موهام قفل. فشار کمی بهشون وارد می کنه و درد کمی توی سرم می پیچه.
    -بخند!
    نه ناراحت میشم نه این درد اندک اذیتم می کنه. پشمک هایی شیرین تر از رژلبم توی دلم آب میشه. دست هام روی سرشونه های پهنش میشینه. کم کم از توی بهت درمیام و باز هم اون شیطنت پری سان، غالب میشه.
    -چشم.
    برق نگاه روشنش روی لب هام بیشتر میشه و من تا حالا نمی دونستم که دستورهای این رئوف نارئوف، گاهی اوقات می تونه اینقدر دوست داشتنی باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    لبخندی نرم نرمک روی لب هام شکوفه می زنه و موهام بیشتر توی اون مشتِ بی صبر کشیده میشه. دندون هام که نمیاین میشه بـ..وسـ..ـه ی محکمی روشون مهر زده میشه و لبخندم به خنده تبدیل میشه. بـ..وسـ..ـه هاش سه باره و ده باره روی دندون هام فرود میاد و موهام از چنگال قدرمتندش رها میشه.
    نگاهش بالا میاد و توی چشم هام می شینه. دستم روی صورت و ته ریش زبرش جای می گیره و حالا من به لب هاش نگاه می کنم. شست دست به گوشه ی لبش کشیده میشه.
    -پس از این لب ها بوسیدن هم بلدن!
    دست هام یه دور گردنش حلقه میشه. نگاهممو به نگاه پر از شُبهَش می دوزم. به نگاه عمیق و علی‌مانندش.
    -حالا که به هدفت رسیدی، بذار من امروز فرمانروا باشم.
    دست هاش محکم تر به دور بدنم تاب می خورن و تنها فاصله و جداییمون، صورت هامونه.
    -پری سفید پوش عمارت، می خواد حکم صادر کنه؟
    و این نرمش نامرئی، بیشتر از هرچیزی سر ذوقم میاره و یادم میره که چرا اینجام. که سر شب شد. که گذشته چی بود و اصلا گذشته سیری چند؟!
    -برای چند ساعت دلم می خواد من حاکم باشم. یه چند ساعت از حکم فرماییتو به من قرض بده.
    کتم از پشت چنگ می خوره. زمردهاش غیرقابل نفوذ تر میشن. لحنش هم.
    -می دونی گوتن یعنی چی؟
    شنیدن(گوتن) کشیده ای به صورت شیطنت زنانه‌م می زنه. یادم می خوابه و نگاهم رو گردی از غم ها می پوشونه.
    -نمی خوام بدونم.
    نگاه دقیقش صورتم رو بررسی می کنه و کوتاه نمیاد. کوتاه نمیاد و پرتحکم تر میشه.
    -چرا؟
    دست هام از دور گردنش باز میشه. نگاهم رو ازش می گیرم و به شال افتاده روی مبل نارنجی رنگ نگاه می کنم. لحنم سرد شده و گوتن درونم رو لرزونده.
    -اصلا نمی خوام حاکم باشم. لطفا ولم کن.
    دستش از روی کمرم بالا میاد و باز توی موهام قرار می گیره. مشتش این دفعه دردآوره و این دفعه دردش، درد داره. این دفعه دردش پر از عذابه. آخم درمیاد و نگاهم باز هم به چشم هاش پیوند می خوره. به این زمردهای سنگی که قرار نیست هیچ وقت نرم بشن.
    -چرا؟
    از اینکه قصد داره آرامشم رو از بین ببره و البته از این که چند لحظه ست با اوردن اسم (گوتن) این آرامش رو پرونده، حرصم می گیره و حرصی می شم. جلوی درد سرم مقاومت می کنم و چشم هام طوفانی میشه. لحنم هم تابعه این طوفانه.
    -چون از گوتن متنفرم! گوتنی که باعث شد شب ها از ترس توی تخت خوابم بلرزم و نگران جون خونوادم باشم. گوتنی که باعث شد پای مرده غریبه تا اتاق خوابم باز بشه و گوتنی که باعث شده کار برادرم به بیمارستان بکشه. من از گوتن متنفرم!
    نگاهش... امان از این نگاه پر از معما و نامفهوم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -تو خودت گوتنی. یعنی از خودت متنفری؟
    از اینکه نمی خواد این بحث رو تموم کنه بیشتر آتیش می گیرم. اخم هام توی هم فرو می رن و صدام از شدت عصبانیت لرزون میشه.
    -گوتن اسمیه که اون عوضیا روی من گذاشتن. من پرینازم. هیچ وقت نخواستم و نمی خوام گوتن باشم.
    مشتش توی موهام محک تر میشه و چشم هام برای لحظه ای از درد باز و بسته میشه.
    -اون عوضیا؟ مگه چند نفرن؟
    فکم هم شروع به لرزیدن می کنه. نمی فهممش. من این مرد سر تا پا سیاه پوش رو نمی فهمم.
    -بس کن!
    نگاه سبزش، توی قهوه ای پر از درد و خشم چشم هام می چرخه.
    -گوتن یعنی الهه. تو چه خودت بخوای و چه نخوای الهه‌ای. می دونستی؟
    حرف دلم با صدای بلندی به زبون میاد.
    -نمی فهممت علی. نمی فهممت!
    مشتم روی روی سرشونه ش فرود میاد.
    -ولم کن!
    موهام ول می شه، کمرم هم. یک قدم به عقب میره. از شدت عصبانیت نفس نفس می زنم. خشک مثل همیشه، سرد مثل همیشه، مبهم مثل همیشه سر تا پام رو از نظر می گذرونه.
    -مقام الهه از مقام حکم ران بیشتره. می خوای گوتن رو پس بزنی و قدرتت رو محدود کنی که حاکم بشی؟
    دستم به سمت کاسه ی سرم می ره و نوازشش می کنه. لحنم پایین تر میاد ولی هنوزم پر از کلافگیه. تیر چشم هام مستقیم توی زمردهاش فرو می ره. زمردهای براق و سنگی.
    -نمی خوام گوتن باشم. فقط چند ساعت خواستم جای تو باشم و با این بحثی که راه انداختی نمی خوام. یک دقیقه آرامش و دل خوش به من نیومده.
    چشم هاش باز هم روشن تر می شن.
    -همین که تونستی صدات رو بندازی پس کله ت یعنی بازی شروع شده. همین که الان یک قدم از من دوری یعنی بازی شروع شده. نشده؟!
    دستم از درون موهام درمیاد و کنار اون یکی دستم قرار می گیره. دست به سـ*ـینه میشم. نیشخندی روی لبم می شینه از این بازی راه افتاده به دست این مردی که پر از معماست و در کمال جدیت، رگه های از شیطنت هم در وجود هست.
    -حواسم نبود. همینکه داری بیشتر از دو کلمه حرف می زنی یعنی از حکومت برکنار شدی!
    دست هاش توی جیب های شلوارش فرو میرن و مقتدر نگاهم می کنه.
    -از این چند ساعت نهایت استفاده رو بکن!
    با قدمی که برمی دارم فاصله ی بینمون پر می شه. این روی سردار علی رئوف، شاید هر چند قرن یک بار خودش رو نشون بده. محکم و حرص سرجاش ایستاده. دست هام باز دور گردنش قفل میشه. بی حرف و بی تغییر نگاهم می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -پس هرکاری که دلم بخواد می تونم انجام بدم؟
    زمردهاش توی چشم هام بی جواب می چرخه. یه تای ابروهام بالا میره.
    -جوابم رو بده! حق سکوت نداری!
    دست هاش همچنان توی جیب هاشه و قصد نداره که دوباره به دور کمرم تنیده بشه. لب هاش به هم دوخته شده و جوابم باز هم سکوته. حرصم می گیره از اینکه حاکمم ولی باز هم سرکشه.
    تیر چشم های طلبکارم توی نگاه خشکش فرو میره.
    -می خوای نسازی؟
    بی حرکت تر از یه مجسمه فقط نگاهم می کنه. همونجور که دست هام به دور گردنش حلقه شده، چند قدم به جلو گام برمی دارم و علی هم بی حرف چند قدم به عقب می ره.
    -باشه حرف نزن ولی من می خوام انتقامم رو ازت بگیرم!
    پشت به مبل سه نفره ی نارنجی رنگ می رسیم. همون که شالم، بی حال و خسته روش افتاده و ولو شده. می ایسته و من ایست نمی کنم. می فهمه و به دلم راه میاد. یک قدم که به جلو گام برمی دارم هر دو به روی مبل میفتیم و همزمان دست هاش کنار پاهام قرار می گیره و از اینکه هر لحظه به فکر محافظت از منه، ته دلم می لرزه. از اینکه این دست های زخمت و زبر، ناخواسته و غیرارادی بالا اومده مثل یک حفاظ قصد مخافظت داره، دلم می لرزه.
    به سختی با دست هام کمی از دامن نسبتا تنگم رو کمی بالا می کشم که بتونم روی شکمش بشینم. روی این شکم سفت و آهنین. دست راستم روی سـ*ـینه ش تکیه گاه بدنم میشه و سعی می کنم که صاف بشینم. شرم و خجالتم ریخته و حالا پرینازی شدم که فقط به فکر جبران کردنه. پرینازی که کودکانه می خواد انتقامش رو بگیره. انتقامی که فقط دل خودش رو خنک می کنه. نگاه پر از پیچشش صورتم رو رصد می کنه. انگار نه انگار که توی این وضعیت هستیم و انگار از ذهن و افکارم خبر داره. دستم از روی سـ*ـینه ش برداشته میشه. مشت میشه و جلوی صورتش نگه داشته میشه.
    -می خوام اونقدر بزنمت که همه ی دق و دلیم خالی شه!
    دست هاش از کناره ی پاهام لیز می خوره و جدا میشه. هموطور صامت، دست هاش حرکت می کنن و زیر سرش قلاب میشن و این یعنی بزن. اونقدر بزن تا همه ی دق و دلی هات خالی بشه پری سفید پوش عمارت.
    مشت اولم با همه ی توان به روی سـ*ـینه ش فرود میاد و سطل آب سردی روی دل داغدیده م خالی میشه.
    -این برای اینکه یه بار گلوم رو اونقدر فشار دادی که کبود شد!
    تکونی نمی خوره و زمردهاش همچنان سنگی و بی حالتن اما روشن. روشن تر از همه ی روزهای گذشته.
    مشت دومم قوی تر سـ*ـینه ی عضلانیش رو هدف می گیره. سطل آب سرد دوم هم به روی دلم ریخته میشه.
    -این برای اینکه دو مرد غریبه پاشون تا بالای تخت خوابم رسید و چون من زنت نبودم گذاشتی برسه! نذاشتی و نخواستی نرسه!
    موهام به دورم ریخته شده. نگاهم وصل شده به اون یه جفت سنگ سرد. مشت گره کرده ی کوچیکم باز نمیشه. محکم تر مشت میشه و برای بار سوم فرود میاد.
    -مگه چیکار کردم؟ بخاطر یه رنگ ساده موهام رو از ریشه دراوردی!
    دلم انگار آروم میشه اما قفسه ی سـ*ـینه م محکم بالا میره و پایین میاد. مشت بعدی که زدی میشه، صدای نه چندان بلندم، کمی پایین تر میاد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا