چونه م که رها میشه نفسم رو نامحسوس به بیرون فوت می کنم و چشم هام رو ازش می گیرم. همیشه آرزو داشتم یه مرد، اینجوری بهم توجه کنه و غیرت نشون بده ولی الان با همه ی وجودم درک می کنم که این حجم از تعصب هم آزار دهنده ست. در کمال اینکه می تونه شیرین و دل لرزونک باشه، مخرب و تحـریـ*ک کننده ی اعصاب هم هست. راستش علی هر دلیلی داشته باشه، به نظرم کار خوبی کرد که با من ازدواج کرد. پریناز بی زبون و تو سری خور، بهترین مورد برای این مرد زورگو و خودخواهه! دلم پیچ می زنه و تهوع گذرایی هم دامن گیرم میشه. پیچ از ذوقی نامحسوس و زنونه، تهوع از این همه اطاعت بی قید و شرط ابلهانه.
-می تونم باهات یه سلفی بگیرم؟
باز هم حرفی بی ربط و بی مقدمه. جدیدا آمار این جور حرف هام بالا رفته در مقابلش. اینکه می تونم برعکس درون پرخروشم رفتار کنم مهارتیه که جلوی این مرد و زندگی به دستش اوردم. از این سوال ناگهانی و از تیر رها شده، متعجب نمیشه چون که شگفت زده شدن مال این مرد نیست، شگفت زده کردن تخصصشه. جواب سوالم چی می تونه باشه وقتی در اکثر مواقع سکوته! برای همین بدون اینکه بخوام نگاهش کنم یا اینکه بخوام منتظر همون سکوت نفرت انگیز و یا شاید رئوف وارانه بمونم، گوشیم رو از توی جیب مانتوی آبی رنگ و ساده م در میارم. وارد دوربین که میشم، صفحه به روی صورتم که بخاطر گردن خم شده م، غبغب دار شده، باز میشه. از دیدن چهره ی مزحکم، لبخندی روی لبم می شینه. دوربین جلو با این غافلگیری هاش به راحتی قادره که حتی ملکه ی زیبایی جهان رو هم، شبیه بوزینه ای موز به دست کنه و باعث عدم اعتماد به نفسش بشه!
دست چپم همراه با گوشی بالا میاد و دقیقا در راستای پنجره ی هواپیما اما کمی دورتر می ایسته. نگاهم به دوربینه و لبخندی دندون نما که نمی دونم قلابیه یا واقعی، روی لب های بی رنگ و بی رژم نقش می بنده. نگاه خشک و جدی علی، روی لنز دوربین فرود نمیاد. نگاه سبز و سنگی زمردهاش به لبخندمه. نمی دونم چرا؛ ولی از این نگاه عجیب خوشم میاد و نمی خوام که به سمت دوربین نگاه کنه. ته دلم مالش میره. هنوزم نگاه پرتحکمش به لبخندمه و الان دیگه مطمئنم که این لب های گشاده، واقعی دندون نما شدن. یک، دو، سه عکس گرفته میشه. گوشی رو پایین میارم و نگاهم رو به علی می دوزم. لبخندم رو جمع می کنم و چشم هاش به بالا کشیده میشه. به سوی چشم هام که رنگی از ابهام و یا شاید سردرگمی و حتی شوق به خودشون گرفتن. لحنم هم با چشم هام هم معناست.
-عکس قشنگی شد!
نگاهش بالا و پایین میشه. بین لب ها و چشم ها. این لب های نازک و بی رنگ و این چشم های نه چندان درشت و دلربا.
صداش آرومه. روی لب هام ایست می کنه. دستور میده.
-لبخند بزن!
چشم هام گرد میشه و صدام پر از سوال.
-جان؟!
-سریع!
ابروهام بالا می پره و شیطنت جای تعجب توی چشم هام رو به سرعت پر می کنه. صدای مهماندار به گوش می رسه و هشدار میده که کمربندها بسته باشه.
-ازم انتظار داری مثل دیوونه ها، بی علت لبخند بزنم؟
جوابش حاضره و بدون لحظه ای مکث، باعث آویزون شدن قیافه و قهقهه زدن دلم میشه. نگاه جدی و خشکش هنوز هم روی لب هام حک شده.
-مگه همیشه نمی زنی؟
از اینکه غیرمستقیم دیوونه خطابم می کنه، ناراحت نمیشم. این حرف برعکس پرستیژ نظامی وار و نگاه سردارمانند و لحت اربـاب مآبانه ش، جدی نیست.
حالا که می خواد و امر می کنه، عروسک سفیدپوش عمارت بیشتر اذیت نمی کنه. نقش همون دیوونه ی همیشگی رو براش اجرا می کنم و لبخندی رو می زنم که دلش می خواد. لبخندی دندون نما که از دقایقی پیش فهمیدم، می تونه این زمردهای سرد رو به خودش جذب کنه و شاید به اندازه ی خودشون برای صاحبشون خیره کننده باشه.
نگاهش مبهم تر و همونجور که حدس می زدم خیره تر میشه اما لحن صداش برعکس انتظارم خشن تر. جوریکه که لبخندم روی صورتم می ماسه.
-این لبخند هم مثل پری، مال منه. برای کسی خرجش نمی کنی و اگه خرج کنی، وای به حال اون کسی!
***
-می تونم باهات یه سلفی بگیرم؟
باز هم حرفی بی ربط و بی مقدمه. جدیدا آمار این جور حرف هام بالا رفته در مقابلش. اینکه می تونم برعکس درون پرخروشم رفتار کنم مهارتیه که جلوی این مرد و زندگی به دستش اوردم. از این سوال ناگهانی و از تیر رها شده، متعجب نمیشه چون که شگفت زده شدن مال این مرد نیست، شگفت زده کردن تخصصشه. جواب سوالم چی می تونه باشه وقتی در اکثر مواقع سکوته! برای همین بدون اینکه بخوام نگاهش کنم یا اینکه بخوام منتظر همون سکوت نفرت انگیز و یا شاید رئوف وارانه بمونم، گوشیم رو از توی جیب مانتوی آبی رنگ و ساده م در میارم. وارد دوربین که میشم، صفحه به روی صورتم که بخاطر گردن خم شده م، غبغب دار شده، باز میشه. از دیدن چهره ی مزحکم، لبخندی روی لبم می شینه. دوربین جلو با این غافلگیری هاش به راحتی قادره که حتی ملکه ی زیبایی جهان رو هم، شبیه بوزینه ای موز به دست کنه و باعث عدم اعتماد به نفسش بشه!
دست چپم همراه با گوشی بالا میاد و دقیقا در راستای پنجره ی هواپیما اما کمی دورتر می ایسته. نگاهم به دوربینه و لبخندی دندون نما که نمی دونم قلابیه یا واقعی، روی لب های بی رنگ و بی رژم نقش می بنده. نگاه خشک و جدی علی، روی لنز دوربین فرود نمیاد. نگاه سبز و سنگی زمردهاش به لبخندمه. نمی دونم چرا؛ ولی از این نگاه عجیب خوشم میاد و نمی خوام که به سمت دوربین نگاه کنه. ته دلم مالش میره. هنوزم نگاه پرتحکمش به لبخندمه و الان دیگه مطمئنم که این لب های گشاده، واقعی دندون نما شدن. یک، دو، سه عکس گرفته میشه. گوشی رو پایین میارم و نگاهم رو به علی می دوزم. لبخندم رو جمع می کنم و چشم هاش به بالا کشیده میشه. به سوی چشم هام که رنگی از ابهام و یا شاید سردرگمی و حتی شوق به خودشون گرفتن. لحنم هم با چشم هام هم معناست.
-عکس قشنگی شد!
نگاهش بالا و پایین میشه. بین لب ها و چشم ها. این لب های نازک و بی رنگ و این چشم های نه چندان درشت و دلربا.
صداش آرومه. روی لب هام ایست می کنه. دستور میده.
-لبخند بزن!
چشم هام گرد میشه و صدام پر از سوال.
-جان؟!
-سریع!
ابروهام بالا می پره و شیطنت جای تعجب توی چشم هام رو به سرعت پر می کنه. صدای مهماندار به گوش می رسه و هشدار میده که کمربندها بسته باشه.
-ازم انتظار داری مثل دیوونه ها، بی علت لبخند بزنم؟
جوابش حاضره و بدون لحظه ای مکث، باعث آویزون شدن قیافه و قهقهه زدن دلم میشه. نگاه جدی و خشکش هنوز هم روی لب هام حک شده.
-مگه همیشه نمی زنی؟
از اینکه غیرمستقیم دیوونه خطابم می کنه، ناراحت نمیشم. این حرف برعکس پرستیژ نظامی وار و نگاه سردارمانند و لحت اربـاب مآبانه ش، جدی نیست.
حالا که می خواد و امر می کنه، عروسک سفیدپوش عمارت بیشتر اذیت نمی کنه. نقش همون دیوونه ی همیشگی رو براش اجرا می کنم و لبخندی رو می زنم که دلش می خواد. لبخندی دندون نما که از دقایقی پیش فهمیدم، می تونه این زمردهای سرد رو به خودش جذب کنه و شاید به اندازه ی خودشون برای صاحبشون خیره کننده باشه.
نگاهش مبهم تر و همونجور که حدس می زدم خیره تر میشه اما لحن صداش برعکس انتظارم خشن تر. جوریکه که لبخندم روی صورتم می ماسه.
-این لبخند هم مثل پری، مال منه. برای کسی خرجش نمی کنی و اگه خرج کنی، وای به حال اون کسی!
***
آخرین ویرایش: