رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
- وای خدای من، نهال تو چقدر قیافه ات بدون آرایش قشنگتره، اصلا آرایش مصنوعی ات می کنه، تو رو خدا نگاه کن، نمی تونست یه خورده طبیعی تر طراحی ات کنه، خاک تو سرش این همه پول گرفت آخرهم ... عین عروسک های خیمه شب بازی.
احترام با آرنج زد به پهلوی الناز و غرید:
- نهال با آرایشم قشنگه، خاله محترم و دخترها و عروسش داشتن می ترکیدن از خوشگلی نهال.
الناز چشماش رو عشـ*ـوه داد و گفت:
- باید هم بترکن، با اون عروس چشم لوچشون، انقدر بدم اومده بود ازشون، حالا یه عروس گرفتن، انگار شاخ فیل رو شکوندن.
نهال با چشم هایی از حدقه دراومده به الناز و ادا و اصولش نگاه می کرد که احترام دست گذاشت پشتش و گفت:
- پس چرا هنوز حاضر نشدی تو؟
نهال اومد چیزی بگه که الناز آلبوم بزرگ اونا رو بست و گفت:
- مبارک باشه عزیزم، قشنگ شده.
نهال تشکر کرد و الناز چرخید سمت اون بعد هم دست گذاشت پشت صندلی اش و گفت:
- رامسر خیلی خوشگله، حتما تله کابین سوارشید. یادش بخیر، من و بهزاد هم ماه عسل رفتیم شمال. آه حسرت باری کشید و بعد ادامه داد:
- خیلی دلم می خواد سه سال پیش برگرده و من دوباره بشم تازه عروس، انقدرخوبه.
احترام خیلی خاص دخترش رو نگاه کرد و الناز گفت:
- انقدر حال میده، تا یه مدت نازت رو می کشن، تا بگی ف میرن فرحزاد برات فندق میارن، تا یه هفته ظرف و لباس هات رو می شورن، تازه کلی هم قربون صدقه ات میرن اما به سال که نرسیده همه سکه ها بر میگرده و تو تازه چهره های واقعی رو می بینی. نهال یه نیم نگاه به احترام و بعد به الناز انداخت و بعد گفت:
- همه که یه جور نیستن.
الناز زد به شوخی:
- آره خب، مثلا من همیشه انقدر مهربون و خوش خنده نیستم، مثلا مامان عمرا اگه بزاره از زیر کار قصر در بری، یا بابا ...
احترام غر زد:
- الناز...
الناز قهقهه زد و با دست ضربه آرومی زد به پشت نهال و گفت:
- بهت تبریک میگم وارد خانواده فوق العاده ای شدی، و دختر تو چقدر شانس...
احترام بلند شد و در حالیکه به سمت تراس آشپزخونه می رفت کلام اونو برید:
- الناز پاشو برو خونه ات انقدر چرت و پرت نگو.
اما الناز بد زده بود به شوخی:
- دختر تو خیلی شانس داری، یه مادرشوهر عالی و مهربون، یه دونه خواهرشوهر بی سر و زبون که سر خونه و زندگی خودشه، یه جاری زبون نفهم که اون سر دنیاست، یه شوهر خل که...
احترام شونه های اونو تو بغلش جمع کرد و گفت:
- بسه دیگه دختر، پاشو، پاشو برو الان بابات میرسه.
الناز که از رو صندلیش بلند شده بود و توسط احترام به سمت پذیرایی کشونده می شد لبخند پر رنگ تری زد، چشمها رو درشت تر کرد و گفت:
- آه از همه مهمتر، یه پدرشوهر منضبط و خط کشی که عاشق عروسشه...
صدای خنده های الناز تا وسط پذیرایی اومد و بعدش خیلی زود خاموش شد، نهال دست کشید رو آلبوم عکس هاشون و زیر لب با خودش گفت: خدایا بخاطر همه چیز شکر.
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    با خیالی آسوده ساک کوچیک دستی اش رو کنار چمدون ها گذاشت و با طمانینه از پله ها رفت پایین، امید جلوی در واحد روبروی مادرش ایستاده بود و سفارشات رو می شنید:
    - تند نری ها، نهال امانته.
    امید گفت:
    - مادر نهال زن منه.
    احترام به تندی گفت:
    - زنته که زنته، یادت که نرفته قبلش دختر مردم بوده، یه وقت اذیتش نکنی، تازه اول زندگیتونه ، ممکنه به دل بگیره، معلومه که زود رنجه، زیاد هم تو آب نرو، هوا سرد شده ممکنه سرما بخوری، شیطون نشی این دختر طفل معصوم رو ببری تو آب ها.
    امید سر به زیر انداخت و گفت:
    - کاش نهال هیچوقت زن من نمی شد.
    احترام متعجب زل زد تو صورت اونو و گفت:
    - وا! این چه حرفیه امید؟ دیوونه شدی؟
    - بابا خب حسودی م میشه بهش، از وقتی وارد خانواده مون شده همش حرف اونه، نهال اینو دوست نداره، نهال اینو نمی خوره، نهال می ترسه، نهال زود رنجه، نهال...
    احترام با خنده اونو پس زد کنار و گفت:
    - خجالت بکش حسود خان.
    امید سر برگردوند و چون نهال رو تو آخرین پله دید با خنده گفت:
    - والا...
    سرهنگ هم لحظه آخر به جمعشون اضافه شد و بعد از سفارشات لازمه پیشونی نهال رو بوسید و گفت :
    - زود برگرد عروس خوشگلم، دلم برات تنگ میشه.
    نهال با خجالت دست رو گونه های گلگونش کشید و به آرامی گفت:
    - چشم پدر.
    تو ماشین که نشستن امید استارت زد و احترام با ریختن کاسه آب به پشتشون برای سفر ماه عسل بدرقه شون کرد.
    امید ضبط رو روشن کرد و صدای فریدون آسرایی پخش شد تو ماشین:
    عشق یعنی وقتی که دستت می گیرم
    مطمئن باشم که از خوشی می میرم
    عشق یعنی وقتی که بی قرارت میشم
    مطمئن باشم که تو می مونی پیشم...
    امید به نهال نگاه کرد و نهال به اون و اولین سفر عاشقانه زندگیشون آغاز شد.
    ***
    طلا نوشته ها رو گذاشت رو تخت و بعد گفت:
    - کیه؟
    رباب خانم گوشی موبایل رو رو سـ*ـینه اون سر داد و گفت:
    - مینو!
    طلا بی حوصله تو تختش نشست و گفت:
    - الو...
    - چطوری؟ خوبی یا بهتری؟
    - بدم و بدترم، امر؟
    مینو آه کشید و گفت:
    - داشتم وسایل مهران رو جمع می کردم که لای یکی از کتاب هاش عکس تو رو دیدم.
    طلا بی تفاوت انگشت کشید رو دست نوشته های کنارش و گفت:
    - همونی که 5 سال پیش خودم بهش داده بودم؟
    - نه... نه یه عکس جدید، همونی که با موهای فر کرده ات تو تولد من انداختی.
    طلا با ترس عجیبی گفت:
    - اون عکس دست مهران چکار می کنه، وای خدا، لباسم اصلا مناسب نیست.
    مینو وقیحانه گفت:
    - خودم بهش دادم.
    طلا گر گرفت و از روی تخت بلند شد، چند قدمی سرتا ته اتاقش رو بالا و پایین کرد و بعد پر از حرص گفت:
    - نباید بی اجازه این کار رو می کردی، اون عکس خیلی اپن و خودمونیه، حالا من چطور میتونم تو روی مهران نگاه کنم؟
    - همونجور که راحت تو چشماش نگاه کردی و بهش نه گفتی.
    طلا نشست رو صندلی میز توالت و یکی از لاک های رنگ تیره ش رو برداشت بعد هم گفت:
    - مثل بچه ها اومده چقلی کرده؟
    - داداشم داره میره طلا، خیلی افسرده شده، داغونش کردی بی انصاف، حالا میخوای یه عکس ناقابل هم ازش بگیری؟
    طلا فرچه لاک سورمه ای رو کشید رو ناخن بلند انگشت اشاره اش و بعد گفت:
    - اون باید منو فراموش کنه، خودش گفت میخواد این کار رو بکنه.
    مینو به تندی گفت:
    - مهران همیشه حرف میزنه اما پای عمل که میاد وسط همیشه لنگ میزنه.
    - آهان چه خوب که فهمیدم، پس ازدواج و زندگی مشترک و علاقه هم فقط حرف بود واگر نه...
    مینو کلام اونو با تته پته قطع کرد:
    - ن... ن... ن نه. من... من منظورم این بود که...
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - ببین مینو من و تو هنوز دوستیم حتی اگه من نشم زن داداشت ولی بیا و از حق نگذر، مهران بخاطر من از چی خودش گذشت؟ اون موقع که هنوز شاهرخ تو زندگیم نیومده بود و مهران خواستگاری کرد بهش گفتم بعد از پایان پیش دانشگاهی، یه سالی منتطر موندم و خودمو از کنکور عقب انداختم اما بعدش فهمیدم آقا کارهای ویزاش رو انجام داده و داره میره، بعدش که وارد دانشگاه شدم اومد و گفت درسش تموم بشه میاد و هنوز که هنوزه رفته تا بیاد. خیلی زمان گذشته.
    - تو با انتخاب شاهرخ انگیزه ها رو ازش گرفتی.
    در لاک رو که بست مادرش رو تو چهارچوب در دید، یه لبخند زد و انگشت های لاک خورده ش رو نشونش داد و بعد گفت:
    - قبول کن فرصت هایی که به مهران دادم به هیچ خواستگار دیگه ای نمی دادم اما مهران نمی فهمید، مینو داداش تو اونجایی شده، دیگه نمیتونه ایران زندگی کنه، ناراحت نشی ها ولی فقط برای دل به دست آوردن میگه میام و میمونم، اون نمیمونه، چرا داریم خودمون رو کلک می زنیم.
    مینو گفت:
    - اگه می دیدیش چه حالی داره اینجوری حرف نمیزدی در موردش.
    طلا رفت سمت مادرش، دست به دور کمرش گرفت و گفت:
    - متاسفم، امیدوارم بهتر از من گیرش بیاد.
    مینو خندید و گفت:
    - خب صد البته که گیرش میاد، فکر کردی خیلی تحفه ای؟
    -بله که خیلی تحفه ام، که اگه نبودم...
    - شوخی کردم، ولی براش دعا کن طلا، این بار حال و هواش به بی خیالی همیشه نیست، معلومه که تکون خورده، نمی دونم چی بهش گفتی اما اینو مطمئنم انقدر قلبش رو زخمی کرده که زودتر از تعطیلات فصلش میخواد برگرده.
    طلا سرش رو چسبوند به سر مادرش و گفت:
    - مطمئن نیستم اما... اما شاید اومدم بدرقه اش.
    مینو با لحن تشکر آمیزی گفت:
    - خوشحال میشه.
    صحبت هاشون زیاد طولانی نشد و بعد از چند تا جمله تکراری حول و حوش درس و دانشگاه از هم خداحافظی کردن، رباب خانم که هنوز تو بغـ*ـل طلا بود زل زد به نیمرخ اون و طلا به آرومی رو به مادرش گفت:
    - داره میره!
    - اونم پس زدی؟
    طلا اخم شیرینی کرد و گفت:
    - مامان مهران مرد زندگی من نیست!
    رباب که سعی داشت از این فرصت به وجود اومده حرف زدن با طلا نهایت استفاده رو بکنه با رنجش خاصی گفت:
    - شاهرخ هم مرد زندگی نبود؟
    طلا سر به زیر انداخت و خودش رو از بغـ*ـل مادرش کشید بیرون، رباب خانم بازوی اونو گرفت و نگهش داشت و با همون لحن ادامه داد:
    - طلا تو با خودت چکار داری می کنی؟ هیچ میدونی چه بازی رو شروع کردی؟
    طلا خودش رو از دست های مادر جدا کرد، ایستاد جلوی آینه و گفت:
    - هر بازی ای که باشه من میخوام برنده باشم.
    رباب حرصی گفت:
    - با خودخواهی نمیتونی برنده بشی.
    طلا یهو داغ کرد و صداش رو بالا برد:
    - مامان تو رو خدا دوباره شروع نکنین.
    رباب بی هیچ کلام دیگه ای از اتاق زد بیرون و تو پذیرایی افتاد رو اولین صندلی دم دستش، نفسی بیرون داد و با یه دست گوشه پیشونی بلندش رو فشرد: اون و محمودی هر دو شاهرخ رو بی نهایت دوست داشتن و مهر و عاطفه ش رو هیچوقت فراموش نمیکردن، یاد و خاطره اون یاد و خاطره پسر از دست داده اشون طاهر بود، حس میکردن با به درد آوردن قلب اون در اصل قلب طاهرشون رو به درد میارن و این بود اون دلیل محکمی که نمی گذاشت این پسر از یاد بره.
    طلا دگرگون شده و بی تمرکز وقتی دید دیگه نمیتونه نوشته ها رو بخونه از اتاقش زد بیرون و مادرش رو چمباتمه زده رو یکی از صندلی ها دید، غمگین شد و با قدم‌هایی شمرده خودش رو به اون رسوند، از پشت صندلی شونه های اونو تو دست هاش گرفت و لب هاش رو گذاشت رو تارهای سفیدی که لابلای موهای قهوه ای مادرش خودنمایی می کرد، بوی شامپوی مخصوصش رو استشمام کرد و بعد لب گشود:
    - مامان ازم دلخوری؟
    رباب دست های اونو به آرومی پس زد و بلند شد و خیز برداشت به سمت آشپزخونه، طلا دنبالش رفت و گفت:
    -چرا با من اینطوری می کنید؟
    رباب در فریزر رو باز کرد و از تو کشو مخصوص پروتئین ها یه بسته گوشت چرخ کرده آورد بیرون، طلا روی در یخچال خم شد و در حالیکه هنوزم به موهای خوش حالت مادرش نگاه می کرد گفت:
    - یعنی شاهرخ انقدر براتون ارزش داره که بخاطرش با من اینطور رفتار می کنید؟
    رباب در فریزر رو محکم بست، گوشت رو با یه ضرب انداخت رو سینک و بعد مستقیم تو چشمهای طلا زل زد و گفت:
    - طلا تو نمی فهمی چکار داری میکنی، با بی رحمی تمام شاهرخ رو کنار گذاشتی، هر چی که دلت می خواست و از زبونت می اومد بارش کردی، از این ورم که دل مهران رو شکستی، همه اینا به کنار! اگه به فکر خودت و اونا نیستی حداقل به من و پدرت فکر کن، من و اون به شاهرخ عادت کرده بودیم، دوستش داشتیم، 8 ماه نامزدی کم نیست، مردم چی میگن.
    - مامان تو رو خدا آنقدر به فکر حرف مردم نباش، فردا که من بخاطر بیماری شاهرخ بال بال زدم این مردم میان سراغم ببینن چه مرگمه؟
    رباب خانم سری تکون داد و چسبید به در یخچال فریزر بعد هم گفت:
    - یه کم بیشتر فکر کن.
    - آنقدر فکر کردم سرم داره منفجر میشه، پنهان کاری شاهرخ برام مسئله کوچیکی نبود مامان، نمی تونم بگذرم.
    رباب به سمت اون خیز برداشت و دو طرف بازوهاش رو تو پنجه های قوی‌ اش گرفت بعد هم التماس گونه گفت:
    - تو روخدا، تو رو خدا بیا و همه چی رو فراموش کن، بذار با شاهرخ خوشبخت بشی، مریضی اون، اون قدرها هم که فکر میکنی سخت نیست، میشه تحمل کرد.
    طلا لب گزید و پلک های سنگینش رو به هم فشرد بعد هم گفت:
    - نشدنی مامان، من آدم از نو شروع کردن نیستم.
    - پشیمون میشی.
    بازوهاش رو از حصار دست های محکم مادرش بیرون کشید و رفت سمت اتاقش، وارد که شد به بغضش اجازه ترکیدن داد و ناله کنان پهن شد روی زمین، یاد روز خواستگاری‌ش افتاد، اون لباس صدفی گیپور کشی، شال نخی سفید با پروانه های ریز طلایی، بوی ادکلن تند شاهرخ، عطر ارکیده هایی که آورده بود و شیرینی های ناپلئونی که بعد پایان مراسم هجوم آورده بود بهشون و می گفت شیرینی عروسی خودمه...
    زمان گذشت و طلا وقتی به خودش اومد که دید جلوی در اتاقش دراز کشیده و همه وسایل اتاقش رو وارونه می بینه، هیچ صدایی از بیرون به گوش نمی رسید و تنها صدای نفس های آروم خودش بود که هر لحظه حتی کوتاه سکوت رو می شکست، از روی زمین بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد، موهای پریشونش رو عقب زد و خیز برداشت سمت تخت، نوشته ها هنوز سر جاش بود، قبل از اینکه اونا رو برداره و دوباره تو دنیای امید و نهال غرق بشه گوشی موبایلش رو برداشت و رفت تو لیست مخاطبینش، اول اسم مهران رو نگاه کرد و بعد اسم شاهرخ رو، دستاش می لرزید و جملات مینو و مادرش تو سرش رژه می رفت، درستی و اشتباه کارش رو نمی دونست اما خیال می کرد که با این کار میتونه کمی آتیش های درونش رو خاموش کنه، دندان به هم فشرد و در یه لحظه جنون آسا اسم هر دو رو از مخاطبینش حذف کرد، برای یه لحظه کوتاه خواست با انگشتش جلوی محو شدن اسم تاج سرم رو بگیره که دیگه خیلی دیر شده بود، با حسرت گوشی رو وسط پیشونی‌ش فشرد و تا دقایقی بی هیچ حرکتی فقط پلک زد و در نهایت برای فرار از حال و هواهای درونی‌ش وسط تختش ولو شد و نوشته ها رو به دست گرفت:
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    هر دو روی شن‌های داغ دم ساحل نشسته بودن، امید گیتار می‌زد و نهال دست زیر چونه گذاشته و تماشاش می‌کرد؛ صدای روح نواز گیتار با صدای امواج پرخروش دریا سمفونی زیبایی برای گوش اون دو ساخته بود. دریا، خورشید، آسمون آبی، صدف و گوش‌ماهی، شن‌ریزه و صدای گیتار تنها خاطرات زیبایی بود که تو ذهن نهال جا خوش کرده بود، هیچ‌وقت خودش رو انقدر خوشبخت احساس نکرده بود، تنها و تنها از روزی می‌ترسید که حقایق برای امید روشن بشه و اون دیگه خواب این خوشبختی رو ببینه، چندین دفعه خواست امید رو تنها گیر بیاره و همه چیز، حتی مهمترین واقعیت زندگی‌ش رو بهش بگه، اما همیشه چیزی که از تنها بودن با امید حاصل می‌شد یه آغـ*ـوش گرم و بی‌خیالی بود، بی‌خیالی تا ناکجا ...
    امید که شروع کرد به ترانه خوندن، حواس نهال پرت شد و با لبخند دست از زیر چونه جدا کرد، امید گفت:
    - نبینم غمت.
    نهال زیر‌لبی گفت:
    - عاشقتم!
    امید لب‌خونی کرد و در حالی‌که پنجه‌هاش رو محکم‌تر روی سیم‌ها می‌کشید به آهستگی لب زد:
    - می‌میرم برات.
    ***
    نهال بعد از این‌که آخرین قاشق بستنی‌ش رو به دهان گذاشت رو به امید گفت:
    - ما تا کی می‌تونیم کنار هم باشیم؟!
    امید یکه خورده سر بالا آورد و گفت:
    - این چه سؤالی؟ دیوونه شدی؟
    نهال دستمال کاغذی رو میون دست‌هاش به بازی گرفت و گفت:
    - جدی میگم امید، دلم می‌خواد بدونم، بدونم تا کی می‌تونم کنار تو، بدون دغدغه روز‌ها رو سر کنم.
    امید یه نگاه به دور و برش انداخت و بعد کمی به سمت اون متمایل شد، سرش رو خم کرد و زیر‌لبی گفت:
    - ما با هم عروسی کردیم، از اون کار‌های آدم بزرگ‌ها کردیم، همون کار‌ها و شیطونی‌ها ما رو به هم قفل کرده، اوکی؟
    نهال که از لحن حرف زدن اون خنده‌ش گرفته بود یه مشت آروم زد تو بازوش و گفت:
    - جدی باش امید.
    - من جدی‌ام.
    خنده صدا‌داری کرد و ادامه داد:
    - یعنی چی تا کی می‌تونیم کنار هم باشیم؟ فکر کنم معنی ازدواج و تعهد و پایداری زندگی و تا پای جون با هم بودن و پیر شدن رو خانواده خوب برات جا ننداختن.
    نهال با یه حال عجیب زل زد به ظرف نیمه خورده بستنی‌ش و گفت:
    - می‌ترسم! می‌ترسم همه اینا خواب باشه، می‌ترسم تو خیالی باشی، یه موجودی که دست نیافتنی.
    امید که حسابی زده بود به شوخی باز با یه نگاه به اطراف ی اشی خودش رو جلو کشید یه نیشگون ریز از پهلوی اون گرفت و گفت:
    - نترس، من واقعی‌ام، خود خود امیدم.
    نهال جیغ کوتاهی زد و خودش رو جمع کرد و امید با خنده لب گزید و گفت:
    - هیس! آبرومون رو بردی.
    - دیوونه!
    با وجود شوخی‌ها و سر‌به‌ سر گذاشتن‌ها اما اون روز به امید خیلی سخت گذشت، معنی حرف‌ها و کنایه‌های نهال رو نمی‌فهمید و یا اگه چیزی هم متوجه می‌شد به روی خودش نمی‌آورد. مسائل گیش اومده رو بی‌اهمیت جلوه می‌داد تا مزه شیرین زیباترین سفر زندگیشون تلخ نشه.
    دم‌دم‌های غروب چهارمین روز اقامتشون بود که مادر نهال زنگ زد و اون با شوقی وصف ناپذیر جواب داد:
    - الو.
    مریم خانم با مهربونی خاص خودش گفت:
    - سلام نهال خانم، چطوری؟ زدی به سفر و ما رو حسابی فراموش کردی‌ها! بی معرفت.
    نهال از پشت پنجره به امید که در حال باد زدن کباب‌ها بود خیره شد و بعد گفت:
    - این‌طور نیست، اتفاقا هر جا که می‌ریم یاد شماها رو هم می‌کنیم.
    - کلک نزن!خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که ماه عسل جای یاد و خاطره مادر و پدرها نیست.
    نهال لبخند زد و حدود یه ربعی با هم از هر دری صحبت کردن تا اینکه صدای امید دراومد:
    - بسه دیگه تلفن سوخت.
    و منظورش از این حرف بیشتر اشاره به این بود که غذا یخ کرد، تمومش کن.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    گوشی‌ش رو برای رفع مزاحمت سایلنت کرد و رفت سمت امید، میز قشنگی چیده بود، جوجه کباب‌ها حسابی چشمک می‌زد و اشتهاش رو تحـریـ*ک می‌کرد، وقتی نشست بی هوا یه تیکه برداشت و به دندون کشید، امید هم دوربین رو روی پایه گذاشت و روشنش کرد، نهال با چشمانی از حدقه دراومده گفت:
    - داری فیلم می‌گیری؟
    امید زوم کرد رو صورت اون و گفت:
    - خفه نشی یه وقت ...
    نهال چندتا سرفه کرد و گفت:
    - خدا خفه‌ت نکنه امید، سر شامم ولمون نمی‌کنی؟
    امید با خنده خودش رو انداخت کنار اون و گفت:
    - بخور که دیگه جوجه کباب به این خوشمزگی گیرد نمیاد.
    نهال یه تیکه دیگه برداشت و گفت:
    - چقدر‌هم بعضی‌ها از خودشون تعریف می‌کنن.
    - این دست و پنجول‌ها تعریف نداره؟ نه جون من، تعریف نداره؟
    نهال لیوانی نوشابه برای خودش و امید ریخت و بعد گفت:
    - اگه خودت نگی چرا، تعریف داره، خودت که تعریف می‌کنی مزه‌ش میره!
    امید یه نیشگون ریز اززیر بازوی اون گرفت و گفت:
    - بالأخره تعریف کردی دیگه!
    - چون قراره فیلم رو به مادرت هم نشون بدی دارم ازت تعریف می‌کنم واگرنه ...
    امید لب‌های چربش رو به هم مالید و گفت:
    - تو امروز خیلی شیطون بلا شدی‌ها.
    نهال بچگانه برای اون زبون درآورد و گفت:
    - ما اینیم دیگه.
    امید که با حرص صندلی رو عقب داد نهال پا به فرار گذاشت و دورتا دور سالن ویلا دنبال هم کردن، جیغ‌های نهال شیرین و کودکانه بود و امید با پرش‌های جانانه‌ای که از رو کاناپه و صندلی‌ها می‌کرد به یاد شیطنت‌های دوران دبیرستان افتاده بود.
    بعد از شستن ظرف‌ها در حالی‌که وارد سالن می‌شد رو به امید گفت:
    - دیگه فکر نکنم فیلم رو بتونی به مامانت نشون بدی؟
    امید که مشغول جمع کردن دوربین و پایه‌‌اش بود گفت:
    - چرا؟!
    نهال چشم‌ها رو درشت کرد و گفت:
    - تو واقعا روت میشه بشینی کنار مامان و بابات و اون شیطونی‌های بعد از دنبال بازی رو ببینی؟!
    امید سری تکون داد و با لبانی غنچه گفت:
    - آهان اونا! آره، آره زشته ...
    نهال گوشه لبش رو گزید و زیر لب دیوونه ای نثار اون کرد؛ امید که مسواک رو برداشت و رفت دستشویی نهال از فرصت استفاده کرد و دوید سمت کیفش، وسایلش رو بیرون ریخت و مشغول جستجو شد اما هر چی می‌گشت کمترموفق می‌شد، اصلا یادش نبود که شب قبل قرص‌هاش رو برای پنهان کردن از دید امید کجا گذاشته، داشت دیوونه می‌شد، تو آشپزخونه تمام کشور‌ها و کابینت‌ها رو گشت تا بالأخره بسته قرص‌ رو از پشت قوطی کنسروها پیدا کرد، نفس راحتی کشید و خیلی زود دوتا رو از لفافشان جدا کرد و انداخت بالا بعد هم دوید سمت سینک و دهانش رو گرفت زیر شیر آب، همین‌که سرش رو بالا داد و نفسی تازه کرد امید اومد تو آشپزخونه و گفت:
    - تو هنوز ...
    نهال ترسید و یهو برگشت و بسته قرص از دستش افتاد رو سرامیک‌ها، امید به زمین نگاه کرد و گفت:
    - قرص می‌خوردی؟
    نهال خم شد و بسته قرص رو برداشت بعد هم گفت:
    - آره، یه کم سرم درد می‌کرد.
    امید با قدم‌هایی شمرده خودش رو به اون رسوند و گفت:
    - اون‌وقت من میگم میگرن داری هی از دستم دلخور میشی، خب یه دکتر برو، ضرر نداره.
    - دکتر لازم نیست، بازم میگم سردرد من میگرنی نیست.
    امید با حرص تمام گفت:
    - پس واسه خاطر چی هر روز و هر شب این‌جوری میشی؟
    نهال اونو کنار زد و در حالی‌که به سمت اتاق می‌رفت با لحن تند و تلخی گفت:
    - چه می‌دونم.
    امید تا لحظه ای که اون به اتاق رسید و بعد رفت تو و در رو بست با چشماش دنبالش کرد که شاید برگرده و عذرخواهی کنه و حرف بزنه اما اون ...
    ***
    - مادر از اینا خیلی دوست داره.
    امید با شیطنت گفت:
    - تا منظورت از مادر کدوم باشه.
    - امید انقدر بدجنس نباش! مادر تو با مادر خودم هیچ فرقی نمی‌کنه، تازه مادر تو پیشم عزیز‌تره.
    امید ادا درآورد و گفت:
    - آره...
    نهال بی توجه به اون، سبدهای دکوری رو برداشت و گفت:
    - برای هر دوتاشون می‌خرم تا دخل جیبت بیاد.
    امید بچگانه دماغش رو جمع کرد و گفت:
    - منم این تسبیح چوبی‌ها رو می‌خرم برای پاپا جون‌های خودم، این‌جوری اونا می‌فهمن که من چقدر دوستشون دارم.
    نهال لب و دهن کج کرد و گفت:
    - پاچه خوار ...
    شیطنت و بچه بازی و خنده‌هاشون به صاحبان مغازه‌ها هم سرایت می‌کرد و اونا هم که می‌دیدن مشتری‌های خوبی گیرشون افتاده حسابی زبون می‌ریختن و جنس‌هاشون رو عرضه می‌کردن. خرید سوغاتی‌ها یه روز کامل وقت گرفت، هرچیزی که می‌خریدم امید زنگ می‌زد و لو می‌داد، حتی امید اون ترشی محلی معروفی رو که نهال یواشکی برای الناز خریده بود تا سورپرایزش کنه رو هم به مادرش لو داد و حسابی حرص نهال رو درآورد و اون‌جایی بیشتر حرص‌آور بود که آقا مدعی بود من از قصد لو نمیدم زبونم شیطونی می‌کنه. آخرهای شب پشت تلفن برای حرف زدن دعوا می‌کردن، هر دو قضیه شب قبل رو فراموش کرده بودن و افتاده بودن رو دور خنده، امید می‌خواست به نهال خوش بگذره و همینکار رو هم براش می‌کرد، مدام براش لواشک و تنقلات می‌خرید، هر اون چیزی رو که زیرلب می‌گفت خوشگله امید تو اولین فرصت براش می‌خرید، از یه دست لباس محلی ماسوله گرفته تا انواع مرباها و صنایع دستی چوبی و حصیری.
    ساعت 11 شب بود که خسته رسیدن ویلا، قرار بود فردا صبح زود به سمت تهران حرکت کنن و هنوز وسایلشون رو جمع نکرده بودن، نهال تا رسید رفت سراغ قرص‌هاش که وقتی انداخت بالا امید جلوش سبز شد و با جدیت تمام گفت:
    - قرص‌هات رو بده ببینم.
    - قرص که دیدن نداره!
    - می‌خوام ببینم چی می‌خوری.
    نهال لب گزید و گفت:
    - چرا مثل بچه‌ها لج می‌کنی؟
    امید زده بود به سیم آخر:
    - قرص‌ها رو بده.
    نهال با حال زاری به اون نگاه کرد و نالید:
    - امید!
    -اصلا تو واسه چی بدون تجویز پزشک قرص می‌خوری؟
    نهال توی آشپزخونه چرخید و بعد تکیه داد به کانتر:
    - بدون تجویز پزشک نیست .
    امید سر تکون داد و گفت:
    - پس دکتر رفتی!
    - رفتم، اما سردردم میگرنی نیست، دکتر گفته مال فشاره.
    امید دست تو جیب شلوارش کرد و تو آشپزخونه چرخید بعد هم پشت تو اون ایستاد و صورتش رو نزدیک برد، لب‌هاش رو تقریبا چسبوند بیخ گوش اون و به آرامی گفت:
    - داری دروغ میگی.
    رنگ از رخ نهال پرید و لب‌هاش بی جواب به هم قفل شد. امید باز هم با همون لحن و با همون آرامش ادامه داد:
    - یادت باشه اگه هرچیزی رو ازت ببینم و بگذرم محاله از دروغ بگذرم.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نفس عمیقی کشید و از اون فاصله گرفت و نهال تو بهت عجیبی فرو رفت، دستاش رو روی کانتر گذاشت و به دور و بر خودش زل زد، تقریبا همه جای سالن پر شده بود از نایلون‌های مخصوص سوغاتی. قلبش ناگهانی تیر کشید و یه گوشه از پیشونی‌ش شروع کرد به نبض زدن، تازه سرش رو میون حصار دست‌ها پنهان کرده بود که صدای امید تو سالن بلند شد:
    - مگه نمی‌خوای سوغاتی‌ها رو بسته بندی کنی! بیا دیگه.
    وقتی امید اینطور بی‌خیال از سر موضوع می‌گذشت یعنی می‌خواست فراموش کنه و برای نهال چی از این بهتر؟!
    سرش رو بالا آورد و گفت:
    - الان میام.
    قرص‌ها رو سرجاش گذاشت و شال سرخابی رنگش رو از سر جدا کرد، وقتی به اتاق رفت، دید که امید داره دور خودش و ساک‌ها و سوغاتی‌ها می‌چرخه که خیلی زود بی‌هیچ حرفی به کمک اون شتافت و به خودشون که اومدن دیدن یکی دوساعته که با جمع کردن وسایل بدون حرفی سرگرمن. ساعت یک نیمه شب بود که امید بند گیتارش رو روی دوش انداخت و در خروجی رو باز کرد، نهال تازه مسواکش رو زده بود و آماده خواب می‌شد که امید سربرگردوند و گفت:
    - دارم میرم ساحل! باهام نمیای؟
    نهال که شدیدا دلش می‌خواست با اون همراه بشه زودی لب گشود و گفت:
    - اگه وجودم اذیتت نمیکنه چرا.
    امید در رو باز کرد و گفت:
    - پاشو بیا خودتو لوس نکن.
    نهال به سرعت بالا پوش سفید رنگش رو روی تابش پوشید و با همون دمپایی‌های تو سالن دوید به دنبالش.
    امید با همون ترانه همیشگی پنجه‌هاش رو به آرومی روی سیم‌های گیتار می‌کشید و روح نهال رو به پرواز در می‌آورد، روحی که جدا از جسمش به غلیان افتاده و از اون آدم دیگه‌ای ساخته بود، دست‌ها رو دور زانوها حلقه کرده و به آتیش جون‌داری که کنارش شعله می‌داد خیره شده بود، موهای سیاه و براقش چسبیده بود روی صورت و سـ*ـینه و شونه‌ش، هیچ تلاشی برای کنار زدنشون نمی‌کرد، شاید بی نظیرترین صحنه برای امید همین پریشونی موهای اون بود که می‌شد ساعت‌ها بهش خیره بود و خسته نشد، خیلی وقت بود که از گیتا زدن دست کشیده و داشت اون رو نگاه می‌کرد که نهال گفت:
    - چرا قطع کردی؟
    - دارم نگات می‌‌کنم.
    نهال اومد با دوانگشت موهای ریخته شده رو صورتش رو کنار بزنه که امید با دوربینش زوم کرد رو صورت اون و گفت:
    - دست نزن، همونجوری بمون.
    و نهال بی‌حرکت چند ثانیه‌ای مکث کرد تا اینکه امید عکسش رو شکار کرد و بعد به سمت اون خیز برداشت، بی هوا و یهویی پشتش پا دراز کرد و نهال رو تو بغلش جا داد، تکیه اونو به سـ*ـینه‌ش تخت کرد و از همون‌جا زل زد به دریای مواج و سیاه، نهال سر و گردنش رو نیمرخ کرد به سمت اون و گفت:
    - دیگه هیچوقت سرم داد نزن.
    امید قلاب دست‌هاش رو دور اون محکم‌تر کرد و گفت:
    - قول نمیدم.
    نهال انگشت کشید رو ته‌ریش زبر اون و گفت:
    - زشت میشی وقتی داد می‌زنی.
    امید زده بود به شیطونی، چونه استخوانی و کشیده‌ش رو خوابوند رو موهای اون و گفت:
    - مرد باس زشت باشه، خوشگل باشه می‌دزدنش کار دستش میدن.
    نهال حرصی با دو انگشت لپ اونو کشید و گفت:
    - چکار کنم که با زشتی‌ها و بداخلاقی‌ها و بد عنقی‌هات بازم عاشقتم.
    امید لپ اونو میون دندون‌ها گرفت و با حرص شیرینی گفت:
    - من چکار کنم که با لجبازی‌ها و شیطونی‌ها و نق‌زدن هات بازم می میرم برات.
    هر دو به هم نگاه کردن و با خنده ای صدادار از یاد بردن که تا ساعتی پیش سر هیچ به هم پیچیده بودن.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    در اتاقش که تا نیمه باز شد، صورت پدرش رو دید، ی اشی سرک کشیده بود ببینه اون خوابه یا نه که طلا به آرامی روی تخت نشست و گفت:
    - بیایید تو بابا.
    محمودی در رو کامل باز کرد و طلا نوشته‌ها رو یه گوشه گذاشت، از همون دم چهارچوب اشاره کرد به کاغذها و گفت:
    - نظرت چیه؟
    طلا شونه بالا انداخت و گفت:
    - بد نیست.
    - کجای داستانی؟
    طلا آب دهانش رو قورت داد و با غرق شدن لحظه‌ای تو رویاهای امید و نهال گفت:
    - فعلا تو جاده‌های شمال هستیم.
    محمودی لبخندی روی لب‌ها نش نشوند و بعد گفت:
    - مادرت شام رو کشیده، بخاطر تحفه خانوم کتلت درست کرده.
    طلا با اشتیاق فراوان دست‌ها رو به هم کوبید و گفت:
    - آخ جون.
    پدرش که راه افتاد سمت آشپزخونه، دنبالش دوید و خیلی زود پرید رو صندلی مخصوصش، کتلت‌های ترد و کف دستی حسابی بهش چشمک می‌زد، خیلی زود به یکیشون که تازه از تابه در‌اومده و جلز و ویلز می‌کرد ناخنک زد و برخلاف انتظارش دید که مادرش نق نزد، تازه گاز اول رو زده بود که دید سکوت عجیب مادرش حسابی بو داره، فکر کرد که شاید هنوز از حرف‌های عصر بینشون غمگینه که ترکیدن بغضش و بعد‌هم سرازیر شدن اشک‌های ریزش رو گونه‌ها اونو از نادونی تا مرز سکته برد، سرش رو که چرخوند سمت پدرش دید چشم‌های اونم می درخشه از هجوم گریه، یه آن قالب تهی کرد و چنگال از دستش افتاد، رباب خانم بی طاقت صندلی‌اش رو عقب داد و میز رو ترک کرد، محمودی خطاب به اون گفت:
    - حالت خوب نیست؟
    رباب با شتاب به سمت کابینت رفت وبه دنبال بسته قرصش دست کشید رو طبقه اول اما زیاد طاقت نیاورد و در همون لحظه اول پهن شد رو سرامیک‌های کف آشپزخونه، محمودی جست زد و زودی زیر بغلش رو گرفت و طلا با عجله قرص قلب مادرش رو آورد و گذاشت زیر زبونش، زمان برد تا مادرش رو به راه بشه، وقتی به خواب رفت طلا بی طاقت دست جلوی پدرش تکون داد و گفت:
    - چی شده؟ چی شده که مامان این‌طوری اشک می ریزه؟ شما چتون شده؟ نکنه، نکنه باز قضیه شاهرخ!
    محمودی پر از حرص سر تکون داد و گفت:
    - آره، آره قضیه مربوط به شاهرخ، حالش بد شده.
    طلا بی تفاوت دست‌های مادرش رو نوازش کرد و گفت:
    - دیگه باید عادت کرده باشید، کم حالش بد نشده تو این مدت!
    محمودی بغض آلود خیره شد به صورت بی‌رنگ همسرش و بعد گفت:
    - این‌بار با همیشه فرق می‌کرده، قرص‌ها افاقه نکرده، وقتی حمله بهش دست داده و رسوندنش بیمارستان تا ساعت‌ها به هوش نیومده، الانم زیاد روبه راه نیست و هنوز بستریه.
    طلا دیگه چیزی نشنید، پاهاش سست شد و برای دقایقی قدرتش از دست رفت، پدرش زود متوجه شد و زیر دستش رو گرفت، طلا به آرومی گفت:
    -کی این اتفاق افتاده؟
    عصر، دم‌دم‌های ساعت 3.
    آه از نهاد طلا بلند شد، به یاد آورد که قبل از ساعت 3 اون تلفنی باهاش صحبت کرد، فهمید که بخاطر حرف‌های اون عصبانی شده، زد زیر گریه و همون‌جا رو زمین نشست، محمودی هم بی‌طاقت تکیه کرد به دیوار و به حال آشفته دخترش زل زد.
    طلا از حرف‌های خودش پشیمون بود که با حرص موهای بورش رو می‌کند، لبش رو گاز می‌گرفت و ریز‌ریز اشک می‌ریخت، هر وقت حمله بهش دست می‌داد اندازه یه دنیا دل‌تنگ شاهرخ و مهربونی‌هاش می‌شد، بیشتر از قبل عاشقش می‌شد، دلش می‌خواست که اون زود‌تر آروم بگیره و مثل همیشه باهاش سر به شوخی بزاره اما حالا، حالا که از هم دور بودن این احساسات خام فقط داشت قلبش رو جریحه‌دار می‌کرد، طلا کاری کرده بود که این فاصله‌های چند کیلومتری شده بود فرسنگ و حالا سخت بود فرسنگ‌ها رو طی کنه و قدم جلو بگذاره.
    ***
    - طلا جان بیا بریم مامان،غرورت رو بزار کنار، شاهرخ بیشتر از همه منتظر تو.
    - مامان متوجهی که همه چیز بین من و شاهرخ تموم شده؟
    - متوجهم گلم ولی میگم شاید بیای...
    محمودی با حرص دسته گلی رو که خریده بود از روی میز برداشت و بعد رو به همسرش گفت:
    - ولش کن رباب خانم، داره دیر میشه بیا بریم.
    رباب با ناراحتی تمام یه طرف بال چادر براقش رو روی سر کشید و گفت:
    - زود بر می‌گردیم.
    طلا خواست طبق عادت بگه باشه خوش بگذره، سلام برسونید که یادش افتاد حتی خود شاهرخم دیگه منتظر سلام‌های از راه دورش نیست. در که بسته شد به خودش اومد و گوشه لبش رو به دندون گرفت، صدای زنگ موبایلش با صدای نجواهای درونی فکرش هم‌بازی شد، سر و گردنش رو که چرخوند عقب موبایلش رو روی کانتر دید، به سمتش خیز برداشت و نگاه به شماره‌ش کرد، مهران بود! چه کار احمقانه‌ای بود پاک کردن شماره شاهرخ و مهران! تو تمام این مدت شماره‌ها رو از بر شده بود، ایده پاک کردن فقط یه ایده برای تسلی لحظه‌ای قلبش بود واگرنه اسم این دوبشر، خاطراتشون و حتی شماره‌شون از خیلی وقت پیش تو قلبش حک شده بود. بی حوصله جواب داد:
    - الو...
    - سلام!
    - سلام.
    - چرا انقدر سردی طلا؟
    - چی از جون من می‌خوای مهران؟
    - چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟ مثل کسی که مزاحمش شدن، مثل آدم‌های فراری.
    طلا خواست بگه آره مزاحمی که روش نشد، هنوز به مهران اون‌قدر نزدیک نشده بود که بخواد هر بیکاری بارش کنه، سکوتش دوباره مهران رو به حرف زدن وا داشت:
    - امشب ساعت 9 پرواز دارم، میرم، میرم جایی که آرزو می‌کردم یه روزی هر دو باهم پامون رو روی خاکش بزاریم، دلم می‌خواست اون‌جا قشنگ‌ترین عروسی رو برات بگیرم، با بهترین ماشین تو کل نیویورک بچرخیم و...
    آه کشید و بعد در ادامه افزود:
    - اما انگار قسمت نشد.
    - پس به قسمت اعتقاد داری؟
    -اگه اعتقاد نداشتم هیچوقت دست از سرت بر نمی‌داشتم.
    طلا نشست رو صندلی تو آشپزخونه و با لحن خاصی گفت:
    - آرزو می‌کنم زندگی خیلی خوب و راحتی داشته باشی.
    صدای مهران بغض‌آلود شده بود:
    - خاطره قشنگی از اولین تجربه عشقی تو دلم نکاشتی، کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمت!
    طلا گوشی رو تو دستش جابه‌جا کرد و بعد گفت:
    - تجربه آدم رو پخته می‌کنه.
    - اما نه منی رو که دور عشق وعاشقی رو خط کشیدم.
    طلا به هم ریخته بود و نمی‌خواست این پریشون‌حالی به مهران هم سرایت کنه، هرچند اون خودش بدتر از این فکر و خیالات بود. طلا که گفت:
    - سختش نکن!
    مهران دل و جرات‌دار لب گشود و گفت:
    - دوستت دارم، دوستت دارم طلا؛ فراموشت نمی‌کنم، هیچ‌وقت.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    شوک جمله مهران اونم بعد از این‌همه سال باهم بودن و رفتن و اومدن درجا خشکش کرد، مهران همیشه مغرور بود و حتی ابراز احساسات معمولی رو هم هزار لا میون زرورق می‌پیچید تا دست کسی بهش نرسه، اما حالا... امروز...
    صدای بوق ممتد گوشی بهش فهموند که ارتباط قطع شده، ساعتش رو نگاه کرد، تا وقت پرواز مهران فقط 6 ساعت باقی مونده بود، اون تو این مدت حتی به قد 6 دقیقه هم برای مهران وقت نگذاشته بود، بی‌انصاف بود یا بی‌معرفت؟!
    بین رفتن و نرفتن برای بدرقه مردد بود که بالأخره با یاد‌آوری جمله آخر مهران نرفتن رو صلاح دونست و بلند شد رفت سمت اتاقش، از تنهایی و سکوت خونه استفاده کرد و باز نوشته‌ها رو به دست گرفت:
    - وای این کار‌ها چیه نهال، چرا انقدرزحمت کشیدی؟
    نهال با لبخند شیرینی گفت:
    - هیچ زحمتی نبود، همه این کارها رو برادر مهربونت کرد، من فقط بسته بندی‌شون کردم.
    الناز لب و دهن کج کرد سمت امید و با شیطنت گفت:
    - منم دقیقا بسته بندی‌اش رو گفتم شیکه!
    امید چشم درشت کرد و گفت:
    - پر‌رو!
    الناز که غش‌غش خندید احترام خانم با سینی چای اومد تو پذیرایی:
    - خب‌خب دیگه چه خبرا؟ حسابی خوش گذروندین دیگه، نه؟
    نهال نرسیده به میز سینی چای رو کمک مادرشوهرش گرفت و گفت:
    - واقعا جاتون خالی بود.
    احترام سر و گردنی تکون داد و گفت:
    - چاخان نکن دختر، اصلا هم جای ما خالی نبوده، ماه عسل فقط جای دو نفره.
    الناز عشـ*ـوه اومد و گفت:
    - پس چرا وقتی من عروسی کردم این حرف‌ها رو نمیزدی؟ یادته می‌خواستی باهامون بیای مشهد؟
    احترام دست کشید رو دوتا النگوی پهن رو دستش و گفت:
    - اون فرق می‌کرد، من هـ*ـوس زیارت کرده بودم.
    الناز با چشم‌های از حدقه دراومده امید رو نگاه کرد و امید نهال رو و در کسری از ثانیه هر سه منفجر شدن از خنده.
    نیم ساعت بعد بهزاد اومد دنبال الناز و اونا با آرزوی سفرهای بهتر و بیشتر برای نهال و امید راهی خونه خودشون شدن، هر چقدر احترام بهشون تعارف کرد که شام بمونن و بخاطر امید و نهال یه شب دور هم باشن قبول نکردن و دلیل این نموندن رو احترام وقتی بهتر فهمید که الناز دم در بیخ گوشش گفت میدونی که بابا سرهنگ زیاد از بهزاد خوشش نمیاد، پس اصرار نکن، انشالله یه وقت دیگه و به این ترتیب احترام تو خودش مغموم و ساکت شد و به آشپزخونه رفت تا تدارک شامش رو بچینه.
    سرهنگ که اومد همگی سر میز شام نشستن، نهال روبروی امید و کنار دست سرهنگ نشسته بود، با غذاش بازی‌‌بازی می‌کرد و اشتهای زیادی نداشت، بیشتر تو فکر بود؛ امید لحظه به لحظه با چشماش حرکات اون رو زیر نظر می‌گرفت، خوب می‌دونست که نهال نگران چیه، بخاطر همین‌هم با خونسردی تمام گفت:
    - ریختمشون دور!
    سر سرهنگ ناگهانی از رو بشقابش بلند شد و نهال تو چشم‌های اون زل زد، احترام بشقاب ته‌دیگ رو وسط میز گذاشت و گفت:
    - چی رو ریختی دور؟
    امید همین‌طور که تو چشم‌های آماده به اشک نهال زل زده بود لب گشود و گفت:
    - قرص‌هایی که خانم مشت مشت صبح و ظهر و شب می‌ریخت بالا.
    نهال لب گشود که جوابی به امید بده اما هین کشیده احترام و بعد‌هم نگاه خیره و اخم‌آلود سرهنگ جوابش رو خاموش کرد، سرهنگ قاشق تو دستش رو رها کرد وسط بشقاب و گفت:
    - چه قرصی؟
    امید با چنگالش نهال رو نشونه گرفت و گفت:
    - حالا بهتره بگی چه قرصی!
    نهال که میون مخمصه خانوادگی اونا خودش رو گم و گیر حس کرد دندون به هم سائید و صندلی‌اش رو عقب زد، احترام نیم‌نگاهی بهش انداخت و گفت:
    - کجا؟
    نهال نفسی تازه کرد و گفت:
    - ممنون از پذیرایی‌تون، من یه کم خسته‌م.
    تا امید اومد حرفی بزنه نهال دوان دوان پله‌ها رو رفته بود بالا و خودش رو تو آپارتمان حبس کرده بود، احترام که به غذای نیم‌خورده نهال نگاه کرد، سرهنگ قاشق رو دوباره به دست گرفت و با جدیت همیشگی‌ش گفت:
    - قضیه قرص‌ها چیه امید؟
    امید که از رفتار نهال پیش پدر و مادرش شرمگین شده بود با عذرخواهی بلند و شد گفت که بعدا همه چیز رو توضیح میده و به این ترتیب با قدم‌هایی تند و بی‌شماره راه‌ پله‌ها رو دوید و خودش رو به اتاقشون رسوند، نهال روی تخت نشسته بود و دست‌ها رو دوطرف شقیقه‌ها گرفته بود، امید در رو محکم چفت کرد و گفت:
    - کار خوبی نکردی اون‌جوری با دلخوری از رو صندلی بلند شدی.
    نهال با حرص به سمت اون برگشت و گفت:
    - قرص‌های منو چکار کردی؟
    - گفتم که ریختم دور، تو جاده، بین علف‌ها.
    نهال جیغ زد :
    - چرا این‌کار رو کردی؟
    امید محکم گفت:
    - سر من داد نزن!
    نهال لرزید و با تته پته گفت:
    - ت... ت... تو... ام... امید... تو...
    امید به سمتش رفت و درست مقابلش ایستاد:
    - پس قضیه اون قرص‌ها باید جدی باشه.
    نهال سر پایین انداخت و گفت:
    - نه... نه... چیزی نیست، جدی نیست.
    - اگه جدی نبود تو این‌جور سرم داد نمی‌زدی!
    نهال صورتش رو چسبوند به نیم‌تنه اون و به آرومی دستش رو لمس کرد بعد هم گفت:
    - معذرت می‌خوام.
    امید سر اون رو که به پاهاش چسبیده بود دو دستی نوازش کرد و بعد آروم گفت:
    - منم معذرت می‌خوام عزیزم، نباید بی‌اجازه می‌رفتم سر کیفت.
    نهال سر بالا کشید و چشم‌های اشکی‌ش رو چفت چشم‌های امید کرد و گفت‌ :
    - عاشقتم!
    امید بـ..وسـ..ـه نمایشی‌ای برای اون رو لب نشوند و بعد لب زد:
    - می‌میرم برات.
    وقتی از خوابیدن نهال مطمئن شد با بی حوصلگی قدم تند کرد سمت واحد پدرش تا مراتب عذرخواهی رو به جا بیاره، با اخلاقی که از پدرش سراغ داشت می‌دونست که تا ته و تو قضیه رو فیصله نده ول‌کن ماجرا نیست واین اتفاق پیرهن عثمانی میشه که بعد‌ها هی تو روشون علم میشه، بنابراین تصمیم گرفت خودش همه‌چیز رو ختم به خیر کنه؛ وقتی وارد پذیرایی شد مادر و پدرش رو روی کاناپه در حال تلویزیون دیدن دید، احترام به سرعت از جا پرید و اومد سمت امید، دستش رو گرفت و گفت:
    - حالش خوبه؟
    امید سر تکون داد و احترام بعد از یه مکث خیلی کوتاه گفت:
    - نهال چه قرصی مصرف می‌کرد امید؟
    سکوت بی‌وقت امید جملات مادرش رو ادامه دار‌تر کرد:
    - قرص جلوگیری؟
    امید سری تکون داد و گفت:
    - نه مادر، کپسول بود، یه کپسول دو رنگ صورتی و کرم.
    سرهنگ که صدای اونا رو از همون‌جایی که نشسته بود به وضوح شنیده بود گفت:
    - خب این بسته قرص اسم نداشت؟
    امید گفت:
    - چرا، اتفاقا اسمش رو خوندم، یه چیزی شبیه فنا... فنی... فنیت... آهان... فنی توئین، آره گمونم فنی توئین بود.
    سرهنگ و احترام هر دو به فکر فرو رفتن و امید ادامه داد:
    - هر شب قبل خواب دوتا از اونا می‌خورد، فکر کنم صبح‌ها هم می‌خورد، فقط یه دفعه‌ش رو دیدم؛ هر چی ازش می‌پرسیدم قرص چیه جواب نمی‌داد، طفره می‌رفت، بهم گفت مال فشاره، دکتر بهش داده، در صورتی‌که نهال فشارش موردی نداره، داره یه چیزی رو ازم قایم می‌کنه.
    سرهنگ کنترل رو روی میز وسط گذاشت و رو به احترام گفت:
    - دختر خواهرت مگه داروسازی نمی‌خونه؟ یه زنگ بهش بزن و اسم قرص رو بگو، شاید راهنمایی‌مون کنه.
    احترام سر تکون داد و رفت سمت تلفن اما هنوز انگشتش رو شماره‌گیر نیومده بود که امید دستش رو روی قطع‌کن گذاشت و گفت:
    - مادر ساعت یک نصفه شبه!
    احترام گفت:
    - اونا بیدارن.
    و تقلا کرد دوباره شماره بگیره که امید مانع شد و گفت:
    - عجله نکنید، فردا می‌خوام ببرمش دکتر، همون‌جا هم دلیل سردردهاش رو می‌پرسم و هم علت مصرف این قرص‌ها رو.
    احترام به سرهنگ زل زد و گوشی تو دستش شل شد، امید همون دم در که ایستاده بود دستگیره رو پایین داد و گفت:
    - ببخشید، شبتون خراب شد، بهتره برید استراحت کنید، منم خسته‌م، تا فردا.
    احترام به سمتش اومد و پیشونیش رو بوسید و بعد در حالیکه به موهاش دست می‌کشید گفت:
    - شبت بخیر مامان.
    و امید با یه لبخند مصنوعی به سمت واحد خودشون راه افتاد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نیمه‌های شب بود، تنها صدایی که سکوت محض داخل اتاق رو می‌شکست صدای ناله باد بود که از پشت پنجره زوزه‌کنان خودش رو به هر طرف می‌‌ک
    شوند، پاییز نزدیک بود و از حالا داشت نشونه‌هاش رو می‌فرستاد؛ همه‌چیز آروم بود و امید تازه خوابش سنگین شده بود، با هر زوزه باد تکونی می‌خورد و تو رختخوابش غلت می‌زد، گاهی دستش رو دور نهال حلقه می‌زد و گاهی سر اونو تو سـ*ـینه‌اش می‌فشرد، تو تمام اون لحظات به دنبال آرامشی مطلق بود، عقربه‌های کوچیک و بزرگ ساعت روی 3:30 رسیده بود که اولین حمله به نهال دست داد، یهو تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد، تخت قرچ‌قرچ می‌کرد، پلک‌های نهال باز شد و به سقف خیره موند، دست‌هاش بی‌اراده مشت شد و کمی از بدنش فاصله گرفت، پاهای ظریفش خشک شده و مدام به تخت کوبیده می‌شد، کل بدنش سفت و سخت شده بود و از میون دندونهای به هم قفل شده‌‌ صدای خرخر بیرون می‌اومد، یه حالت کاملا غیر‌طبیعی و خوف‌آورکه امید به محض متوجه شدن با چشم‌های درشت و دست و ‌پاهایی لرزان از تخت پایین پرید و عقب عقب رفت، لرزش بدن نهال به حدی زیاد بود که امید بی‌توجه به اوضاع نامناسب لباسش پرید تو راه‌پله و فریاد زد:
    - مادر... مادر...
    به دو برگشت تو اتاق و دید که نهال بی‌حال و بی‌حرکت شده، لرزش بدنش خوابیده و فقط صدای نفس‌های تندش که از گوشه لب کف بالا آورده‌ش به گوش می‌رسه، احترام که با ترس و دلهره خودش رو به واحد اونا رسونده بود از همون دم‌در گفت:
    - چیه امید؟ چی شده؟
    امید توی درگاهی در ولو شد و نالید:
    - نهال...
    احترام سرکی تو اتاق کشید و با دیدن نهال دوید طرفش، با دیدن رنگ پریده اون و کف‌های روی لبش زانو زد جلوی تخت و چند تا دستمال کاغذی از جاش کشید بیرون، امید که بچگانه زار زد سرهنگ هم خودش رو رسوند بالا، هر دو تا دقایقی بالای سر نهال نشستن و بعد از مرتب کردن سر و وضعش و کشیدن ملحفه به روش از اتاق زدن بیرون.
    امید نفهمید که چقدر تو اون حال و هوا بود، یه وقتی به خودش اومد که دید اذان صبح، به زور سر سنگینش رو از روی پاهاش بلند کرد و نیم‌نگاهی به دور و برش انداخت، خواب نهال انگار عمیق‌تر از همیشه بود، دلش می‌خواست تمام اون چیزهایی رو که دیده بود خواب فرض کنه اما پلک که به هم می‌زد تکرار اون لحظات تکان‌دهنده تو ذهنش از تمام اتفاقات زودگذر زندگی هم واقعی‌تر بود، از توی درگاهی در بلند شد و رفت سمت پنجره، اونو باز کرد و یه نگاه به بیرون انداخت، سپیده صبح سر زده بود و تو کوچه بن بستشون خبری از جنبنده‌ای نبود، به تک درخت چنار پیر کنار جدول زل زد و بعد سرش رو روی دست حائل به پنجره گذاشت، سرگیجه عذابش می‌داد، با وزش باد و تکون خوردن برگ‌های درخت اونم مردمک چشماش رو تکون می‌داد، احساس بدی داشت، حس می‌کرد همه عالم و آدم با تمام درستی‌شون بهش نارو زدن و حالا دارن به ريشش می‌خندن، سربرگردوند و یه نگاه تازه به نهال انداخت، یادآوری اتفاقات شب قبل تو دلش غوغا به پا کرد و نتونست خودش رو نگه داره، وقتی زد زیر گریه نهال تو رختخوابش جابه‌جا شد و اون با حالی پریشون موهاش رو چنگ زد و ناله کرد.
    نوشته‌ها ناگهانی از دست طلا افتاد و همه کاغذها درهم و برهم کف زمین ولو شد، رنگش پرید و به سختی نفسش بالا اومد، گلوش خشک بود اما حسی نداشت که به سمت آشپزخونه بره و لیوانی آب بخوره، با نگاهش کاغذهای روی زمین رو دنبال کرد:
    « چرا همه چیز داشت به شاهرخ بر می‌گشت؟ این داستان! این سرنوشت! این آینده! همه چیز می‌خواست دست به دست هم بده تا طلا رو دوباره به سمت شاهرخ برگردونه، یعنی شدنی بود؟! »
    روی زمین زانو زد و خیلی زود نوشته‌ها رو طبق صفحات جمع کرد رو هم و این‌بار با شوق بیشتری شروع کرد:
    نهال بر خلاف همیشه دیرتر بیدار شد. اما ای کاش هیچ‌وقت چشم باز نمی‌کرد تا پریشون‌حالی امید رو ببینه، وقتی روی تخت نشست و سلام داد هیچکس نبود که جوابش رو بده، امید وسط اتاق و روبروی پنجره نشسته بود، دستاش رو دور زانوها حلقه کرده بود و چشم‌های قرمز و ورم‌دارش به راحتی لو می‌داد که گریه باهاش ستیز کرده؛ نهال کمی خودش رو جلو کشید و آروم گفت:
    - خوبی؟
    امید پوزخند زد:
    - خوب، خیلی خوب!
    نهال اومد از جاش بلند بشه که چشماش سیاهی رفت، دست‌ها رو به دوطرف پیشونی گرفت و پلک‌ها رو به هم فشرد، رخوت و سرگیجه و سستی بدن رهاورد همیشگی حمله‌های تشنجی‌اش بود.
    امید نیمرخ صورتش رو گردوند سمت اون و با صدایی لرزان گفت:
    - نهال چرا بهم نگفتی مریضی؟
    نهال چیزی نگفت و آروم بغض کرد، بالأخره راز مگویی که هی واسه فاش کردنش امروز و فردا می‌کرد سر باز کرد و رسواش کرد.
    امید گریه می‌کرد، بی‌هیچ واهمه از این‌که غرورش جریحه‌دار بشه:
    - ترسیدی؟ آره؟ نهال من داشتم می‌مردم، دیشب تا خود صبح راه رفتم، فکر تو داشت دیوونه‌م می‌کرد، تو با من چکار کردی؟
    بغض نهال پرصدا ترکید و اشک‌هاش روانه گونه‌های سرخش شد، امید فریاد زد:
    - گریه جواب من نیست.
    - امید من...
    فریادهای امید در و دیوار خونه رو می‌لرزوند:
    - جواب می‌خوام.
    نهال بی‌طاقت و پراز ترس بلند شد و خواست اتاق رو ترک کنه که سرگیجه امانش نداد و باعث شد خیلی زود نقش زمین بشه، امید ترسان به سمت اون خیز برداشت و زیر بازوش رو گرفت، بلندش که کرد نهال هنوز گریه می‌کرد، امید با حال زاری سر اونو به بغـ*ـل گرفت و موهاش رو نوازش کرد، نهال پر دل و جرات دست به گردن اون انداخت و گفت:
    - امید من... من...
    امید صورت خیسش رو خوابوند رو موهای براق اونو و آروم گفت:
    - هیش... هیش...
    قلبش حسابی درد گرفته بود اما دلش می‌خواست اون درد رو از همه قایم کنه. اون روز و اون شب بدترین روزها و شب‌های عمر نهال بود چراکه نمی‌تونست نگاه‌های ترحم‌آمیز سرهنگ و احترام و از اون بدتر امید رو تحمل کنه، حتی سر میز نهار هم با بغض لقمه‌ها رو فرو می‌داد؛ وقتی می‌دید احترام درگوشی با امید حرف می‌زنه، تنش می‌لرزید؛ و این‌گونه بود که تلخ‌ترین ساعت و ثانیه‌های زندگیش رو گذروند؛ شب وقت خواب تمام وسایلش رو زیر و رو کرد تا این‌که یه قرص از تو جیب یکی از مانتوهاش پیدا کرد، دور از چشم امید اونو خورد و زودتر از همیشه خوابید.
    احترام هنوز تو فکر بود، باور نمی‌کرد که رکب به این بزرگی خورده باشه، پنهان کردن این بیماری یه تو دهنی آبدار به افاده‌هاش جلوی اقوامشون بود، اگه خواهرها و برادرهای خودش و سرهنگ می‌فهمیدن که خانواده معینی با این‌همه کبکبه و دبدبه یه عروس غشی گرفتن چه به روزشون می‌اومد، با حالی پریشون سرتا سر اتاق پذیرایی‌شون رو راه می‌رفت و دست رو دست می‌سائید، با شنیدن صدای ماشین دوید سمت تراس و خم شد پایین رو نگاه کرد، امید بود که دنده عقب می‌گرفت و از در گاراژی می‌زد بیرون؛ احترام سرش رو پایین‌تر برد و صداش زد:
    - امید... امید کجا؟
    امید که تو خلوتی کوچه صدای مادرش رو شنیده بود سر از شیشه کشید بیرون و گفت:
    - بر می‌گردم میگم.
    - امید...
    امید دیگه درنگ نکرد و ماشین رو به سرعت انداخت تو جاده، نه رحم به چراغ‌قرمزها کرد و نه عابرهای پیاده، بوق می‌زد و جنون‌وار رانندگی‌ می‌کرد.
    ***
    مریم خانم تعارفش کرد:
    - خوش اومدی امید جان، پس چرا نهال رو نیاوردی، دلم براش تنگ شده بود.
    امید لب‌هاش رو به هم فشرد و سرش رو پایین انداخت. ناصرخان خیلی زود متوجه اوضاع پریشون‌احوال امید شد و رو به مریم با چشمک اشاره کرد: چی‌شده؟
    مریم خانم روی کاناپه راحتی کمی خودش رو سر داد جلو و در حالی‌که سینی چای رو بیشتر جلوی امید می کشید گفت:
    - امید جان چیزی شده؟
    امید سر بلند کرد و با چشم‌هایی که تازه آب انداخته بود گفت:
    - مریم مامان شما چند وقته منو می‌شناسین؟
    - خب... خب مدت کمی نیست، چطور؟
    - تو این مدت از من دروغی شنیدید؟
    این‌بار ناصرخان مداخله کرد و گفت:
    - نه امید، این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ چی‌شده؟
    امید دست‌ها رو به چشم‌هاش گرفت و هق زد، مریم خانم دستپاچه شد و گفت:
    - چی شده امید؟ برای نهال اتفاقی افتاده؟ چرا این‌جوری داری گریه می‌کنی؟
    امید گفت:
    - چرا با من این‌کار رو کردید؟ مگه گناهم چی بود؟ جز این‌که عاشق بودم! باید به عاشق‌ها کلک زد مادر؟ باید به عاشق‌ها دروغ گفت ناصر خان؟
    مریم خانم و ناصر به هم نگاه کردن و در لحظه فهمیدن که قضیه بیماری نهال لو رفته و دیگه جایی برای پنهان کردن نیست.
    امید سر و گردن تکون داد و طلبکارانه گفت:
    - چرا به من نگفتین نهال مریضه؟ چرا نگفتین قرص مصرف می‌کنه؟ ترسیدین راهم رو کج کنم؟ ترسیدین دخترتون بترشه؟
    مریم خانوم لب باز کرد اما امید دست بالا برد و مانع شد:
    - بزارید حرفامو بزنم، مریم مامان من از شما توقع داشتم، توقع داشتم باهام صادق باشید، شما یه مادری، صلاح من و نهال رو باید با هم می‌خواستید. به خدا ازتون دلخورم، من دیشب با هر نفس نهال می‌مردم و زنده می‌شدم، با هر تکون به خودم می‌لرزیدم، شما چکار کردید؟
    ناصر خان پشت دستش رو به دندون گرفت و بلند شد تو پذیرایی به قدم زدن.
    مریم خانم هم که تازه گریه‌ش گرفته بود نفسی خلاص کرد و گفت:
    - حق داری، حق داری سرمون فریاد بزنی، نهال رو دعوا کنی، حق داری هر چی می‌خوای بگی اما... اما... باید گذشت کنی.
    امید چشم‌های به خون نشسته رو درشت کرد و محکم گفت :
    - نمی‌تونم، نمی‌تونم گذشت کنم، فکر و خیال داره داغونم می‌کنه، دارم به خودم می‌گم که چه گناهی کردم، چه گناهی کردم که دارم این‌جوری تقاصش رو پس میدم، من نهال و صداقتش رو می‌پرسیدم، فکر می‌کردم تنها کسی‌که تو دنیا نمی‌تونه دروغ بگه نهال، من تا این حد به اون و شما اطمینان داشتم اما شما...
    سرش رو دوباره پایین انداخت و این‌بار هق‌هق کرد، طوری‌که صداش تو کل سالن پیچید، به راستی انقدراز درون خرد و متلاشی بود که ابایی نداشت اشک‌هاش جلوی هرکسی بریزه.
    مریم خانم جست زد تو آشپزخونه تا آب بیاره و ناصرخان هم برای آروم کردن امید رفت طرفش، کنارش نشست و دست‌های لرزانش رو در هم قفل کرد:
    - نهال دختر حساس و زود رنجی، تو باید به ما هم حق بدی، وقتی برای اولین بار پات رو گذاشتی تو این خونه و ازش خواستگاری کردی دلش رو بردی؛ من اینو خوب فهمیدم، اون نمی‌خواست تو رو از دست بده، تحت هیچ شرایطی. یه جورایی کور شده بود و موقعیت خودش رو نمی‌دید، من و مادرش باهاش حرف زدیم، قانعش کردیم که حقیقت رو اول بگه اما اون گفت نه، گفت امید اگه بفهمه من بیمارم میره و پشت سرش نگاه نمی‌کنه، گفت قرص‌هام رو سر وقت می‌خورم، گفت نمی‌ذارم بفهمه، حریفش نشدیم، قبول کردیم. برادرش از اولم ناراضی بود، از اولم می‌گفت این ازدواج درست نیست، می‌گفت پایه‌های زندگی باید صداقت باشه و ما اصلا به حرفش اهمیت ندادیم چون نهال به مرز خودکشی رسیده بود از مخالفت‌هامون. حالا هم که می‌بینی! هممون پشیمونیم.
    امید حرصی به اون نگاه کرد و گفت:
    - پشیمونی چیزی رو عوض نمی‌کنه.
    مریم خانم لیوان آب‌قند رو به امید تعارف کرد و گفت:
    - ما رو ببخش پسرم.
    امید دست اونو پس زد و بلند شد، بعد هم گفت:
    - بخشش! بخشش...
    به سمت در خروجی خیز برداشت که ناصرخان دوید دنبالش، بازوش رو گرفت و گفت:
    - تو حالت خوب نیست، نمی‌خواد پشت رل بشینی.
    امید دستگیره رو پایین داد و گفت :
    - اگه بمونم و باز بشنوم توجیهات شما رو بیشتر به هم می‌ریزم.
    مریم خانم لحظه آخر که امید داشت در رو می‌بست به آرومی گفت:
    - نهال دوستت داشت و بخاطر این دوست داشتن بود که بهت قضیه مریضی‌ش رو نگفت.
    امید در رو بست و همون‌جا رو زانوهاش شل شد و نشست.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نفهمید کی به خونه رسید و چطوری پله‌ها رو دیده ندیده بالا رفت فقط لحظه‌ای رو به یاد داشت که وقتی داشت دنبال کلیدش تو جیب‌هاش می‌گشت مادرش صداش زد:
    - امید؟
    برگشت و تو تاریکی راه‌پله صورت مادرش رو پیدا کرد:
    - بله؟
    - کجا رفته بودی؟
    امید تکیه کرد به در چوبی واحدشون و گفت:
    - جایی که باور کنم نهال واقعا مریضه.
    احترام خانم سری تکون داد و با کلماتی شکسته گفت:
    - حالا... حالا وا... واقعا مریضه؟
    امید بغض کرد اما اشکی نریخت، بعد از یه مکث کوتاه گفت:
    - صرع داره! خیلی وقته، درست از14 سالگی.
    احترام خانوم نفس حبسش رو یهو خالی کرد و گفت:
    - باید باهات حرف بزنم.
    امید چرخید سمت در و کلید انداخت تو قفل، بعد هم گفت:
    - سرم درد میکنه مامان، بذارش برای بعد.
    احترام محکم گفت:
    - نه! حرف فردا و فرداها نیست، حرف امروز و حالاتِ، می‌فهمی؟
    امید بی حوصله روی یکی از پله‌ها نشست و گفت:
    - می‌شنوم.
    احترام به آرامی کنار اون روی پله نشست و زل زد به نیمرخ آشفته و بی‌رنگش، آهی کشید و گفت:
    - خیلی به هم ریخته‌ای.
    امید لبش رو گزید و احترام بازوی اونو لمس کرد:
    - می‌خواهی چکار کنی؟
    - چی رو چکار کنم؟
    احترام با جدیت گفت:
    - نهال رو میگم، می‌خوای با نهال چه‌کار کنی؟
    ابروهای امید درهم رفت و داغ دلش تازه شد، از صبح هر وقت اسم نهال رو می‌شنید یاد لرزش‌های بدنش و اون حالت‌های حمله تشنجی یادش می‌اومد و ناگهان چشماش پر می‌شد.
    احترام که سکوت اون رو دید لب گشود و با لحن خاصی گفت:
    - می‌خوای نگهش داری؟
    امید تلخ شد و گفت:
    - یعنی چی می‌خوام نگهش دارم! نهال زن منه.
    - نهال زنته درسته اما مریضه، بیماریش بیماری خوب شدنی‌ای نیست.
    امید سرتکون داد و گفت:
    - می‌دونم.
    احترام چشمها رو درشت کرد و نالید:
    - می‌دونی؟ می‌دونی و دو دل موندی؟
    امید دست‌ها رو از هم باز کرد و گفت:
    - مادر، نهال لباس نیست که من بخوام عوضش کنم و یکی دیگه بردارم.
    احترام حرصی شد و گفت:
    - خیلی‌خب، پس با این سیب خوش‌‌آب و رنگت که توش خراب از آب دراومده می‌خوای چه‌کار کنی؟
    امید دو طرف سرش رو گرفت و گفت:
    - مادر تو رو خدا راحتم بزارید، الان مغزم اصلا کار نمی‌کنه.
    احترام بلند شد و روبروی اون قرار گرفت با دو دست صورت اونو بالا کشید و با حالت خاصی گفت:
    - تازه یک ماهه عروسی کردین، هرچی زودتر رهاش کنی بیشتر به نفعته، کمتر دل می‌بندی، کمتر عادت می‌کنی، کمتر...
    امید یهو خیز گرفت و بلند شد و احترام متعاقب با این حرکت کمی به عقب هل داده شد، دستش رو به نرده‌ها گرفت و تا اومد صاف بایسته امید گفت:
    - یعنی چی مامان؟ ولش کنم؟! نهال رو؟
    - امید هنوز راحت میشه دل کند.
    - مامان!
    احترام تلخ شد و گفت:
    - ما خانواده اسم و رسم داری داریم، عمه‌هات، عموهات، دایی ات، آقا بزرگت، اگه یکیشون بفهمه که چه دختری با چه ترفندی وارد خانواده ما شده...
    - ترفند؟! شما فکر می‌کنید نهال ترفند به کار بـرده؟
    احترام براق شد تو صورت اونو گفت:
    - نبرده؟ تو همون جلسه اول دیدار بله رو گفت، اصرار داشت زود عقد کنید، اینا چیه؟ جز ترفند؟ جزپنهان کاری؟ جز دروغ اونم اول زندگی؟
    امید توی پاگرد راه‌پله‌ها شروع کرد به راه رفتن، گیج می‌زد و نمی‌دونست چی‌بگه، حرف‌های مادرش شاید درست بود اما اون دلش نمی‌خواست باورشون کنه، با قلبی که از زور درد و تحمل فشارهای سخت این دوروز مچاله بود چسبید به درشون و گفت:
    - مادر حالم خوب نیست، تو رو خدا امشب رو تنهام بزارید.
    احترام خانوم به حالش دل سوزوند و گفت:
    - خیلی خب. چیزی خوردی؟
    امید سر به علامت نه نشون داد و گفت:
    - گرسنه‌م نیست.
    احترام بازوی اونو گرفت و گفت:
    - بیا بریم پایین یه چیزی بخور، یه کم لوبیا پلو از ظهر مونده.
    امید در رو باز کرد و گفت:
    - اشتهایی ندارم، فقط می‌خوام بخوابم.
    احترام دیگه چیزی نگفت و امید بی هیچ حرف دیگه‌ای وارد آپارتمانشون شد.
    نهال به خودش لرزید و به زور پلک‌های خیسش رو روی هم فشرد، تمام حرف‌های اونا رو شنیده بود، بغض گلوش رو می‌فشرد و بدجور عذابش می‌داد اما جرات نداشت که اونو پرصدا تخلیه کنه.
    امید پیراهن آبی رنگش رو از تن جدا کرد و بعد با همون شلوار مخمل کبریتی ش روی تخت ولو شد، پشت نهال بهش بود و اون به راحتی می‌تونست تو تنهایی با خودش خلوت کنه، دستاش رو از پشت سر به هم قلاب کرد و به سقف خیره شد، ناخودآگاه یاد لرزش دست و پاهای نهال روی همین تخت افتاد، یاد لحظه‌ای که دندون‌هاش به هم قفل شده بود و خرخر می‌کرد، مثل بچه‌ها بی‌طاقت شد و برای چندمین بار بغض کرد، این پنهان‌کاری کاری بزرگ نهال براش خیلی گرون تموم شده بود، اندازه از دست دادن تمام اعتمادش.
    نهال بی‌هوا آب بینی‌اش رو بالا کشید و امید فهمید که اون بیداره و شاید هم داره گریه می‌کنه، دندون‌هاش رو آهسته به هم سائید و گفت:
    - حرفامون رو شنیدی؟
    - آره!
    - شنیدی مامان چی گفت؟
    - آره!
    - نهال به هردومون بد کردی، به هر دومون.
    - نمی‌خواستم این‌طور بشه، فکر نمی‌کردم.
    - چه‌کار کنم که از یاد ببرم؟ چه‌کار کنم که باورم بشه همه اینا خواب بوده؟ بگو چکار کنم.
    نهال چرخید سمت اون و به آرامی گفت:
    - از زندگیت میرم بیرون تا باورت بشه همه چی خواب بوده، حتی اومدنم.
    - نه... نه حالا زوده، حالا زوده که از هم دل بکنیم.
    نهال چند تار موی افتاده رو صورتش رو آروم کشید پشت گوشش و گفت:
    - مادرت حرف خوبی میزنه، بهتره که تا دل نبستیم و عادت نکردیم از هم جدا بشیم.
    امید نگاه از سقف گرفت، چشم گردوند و گردوند تا به نهال رسید، وقتی زل زد تو مردمک سیاه و براقش با لحن خاصی گفت:
    - یعنی تو به من دل نبستی؟
    نهال ابروهاش رو تو هم کشید و امید دوباره گفت:
    - یعنی تو... تو به من عادت نکردی؟
    نهال صورتش رو برگردوند تا بیش از این شرمنده روی امید نباشه و بعد ناله کرد:
    - امید داری سختش می‌کنی؟
    - یعنی برای تو این جدایی راحته؟ مگه عاشقم نبودی؟ مگه بخاطر اینکه از دستم ندی زود بله نگفتی؟ مگه بخاطر این دوست داشتن عمیق نبود که این راز بزرگ رو ازم قایم کردی؟ حالا داری میگی سختش نکن؟ یعنی تا مادرم گفت ازهم دل بکنید بکنیم؟ به آسونی؟!
    نهال چنان هق‌هقی کرد که در لحظه بی‌نفس شد و امید به روی اون خیمه زد و دست‌هاش رو دوطرف صورتش حصار کرد:
    - من حالاحالاها نگهت می‌دارم، تو ول کردنی نیستی نهال.
    لبهای نهال لرزید و چشماش برای چندمین بار خیس شد وامید با حسی عمیق و پرشور از عشق روی اون پلک‌های خیس از اشک رو بوسید و خدا باز هم میان عشق و نفرت مرزی گذاشت به نفع عشق و به زیان نفرت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا