کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
با عجله از کلانتری بیرون میام حالا باید چی کار
کنم؟

بازهم سرگردون شده بودم باید فکر کنم و نقشه ای جدید برای رهاشدن از این منجلاب پیدا کنم.
به سمت ایستگاه مترو می‌رم و بین شلوغی صندلی خالی پیدا می‌کنم دیدن جمعیتی که مدام در حال رفت و آمد بودن بدتر مضطربم می‌کنه باز هم حس بلاتکلیفی و تنهایی به قلبم رخنه می‌کنه و اجازه ی درست فکر کردن رو بهم نمی‌ده.
کلافه به صفحه ی موبایلم نگاه می‌کنم و شماره بهرام رو می‌گیرم هنوز چند تا بوق نخورده صدای بهرام توی بلندگوی موبایلم می‌پیچه:
-الو..الو سیمین..
مکث می‌کنم،کم رو تر از این حرف ها بودم اما به ناچار دل به دریا می‌زنم.
-می‌شه یه مدت تو خونت بمونم؟جایی واسه موندن ندارم الان نمی‌دونم کجا باید برم حالم خیلی بده..
-الان کجایی سیمین؟ازکجا داری بهم زنگ می‌زنی؟
با وحشت به اطرافم نگاه می‌کنم انگار توی یک لحظه فراموشی گرفته بودم و مکان ها رو نمی‌شناختم.
-نمی‌دونم..نمی‌دونم کجام..
-یعنی چی که نمی‌دونی؟خوب از یکی بپرس؟
از روی صندلی بلند می‌شم و به اطرافم نگاه می‌کنم:
-توی ایستگاه متروام..
-کدوم ایستگاه؟
نگاهم روی تابلوی آویزون توی سالن می افته زیر لب زمزمه می‌کنم:
-قلهک، توی ایستگاه قلهکم
-خیلی خوب همون‌جایی که هستی بمون من خودم رو بهت می‌رسونم.
تماس رو قطع می‌کنم، دوباره ی صندلی می‌نشینم توی دلم خودم رو سرزنش میکنم نباید به بهرام پناه می‌بردم، اون زندگی مشترک خودش رو داشت ماه ها بود که خطش جدا شده بود، وجود من یعنی یادآور آذری بود که برای زندگیش فقط مثله سم بود.
سرم رو بین دست هام می‌گیرم ذره ذره تصویر آذر جلوی چشم هام نقش می‌بنده با حالت کجش روبه روی آینه چوبی نشسته بود مشتی از موهای موج دار سیاهش رو توی دست هاش گرفته با آرامش خاصی ماسک مو می‌زد،روی لبه تختش نشستم حرکاتش رو مو به مو دنبال می‌کنم،اصلا حس خوبی نسبت به رابـ ـطه اش با بهرام نداشتم .
به نیم رخش توی اینه نگاه می‌کنم و معترضانه زیر لب می‌گم:
-بس کن آذر، بهرام متاهله نباید اینقدر باهاش قرار بذاری..چرا بی‌خیالش نمی‌شی؟
با بی تفاوتی شونه ای تکون می‌ده و به سمتم برمی‌گرده حالا خوب می‌بینم صورت معصومش رو که زیر یه خروار آرایش غلیظ فرورفته و رنگ چشم های سیاهش با لنز طوسی روشنش غیر طبیعی به نظر‌ می‌رسید.
-می‌شه این‌قدر بهم یاداوری نکنی که بهرام متاهله؟خودم بهتر از هرکسی می‌تونم خوب و بد رو واسه زندگیم تشخیص بدم، درضمن بهرام و زنش تو مرحله ی طلاق هستند، پس نگران نباش عزیزم!
چشم هام رو با عصبانیت بازو بسته می‌کنم و می‌گم:
-فقط کافیه یه کم انسانیت تو وجودت داشته باشی تا درک کنی که بهرام مرد یه زن دیگست، زنی که به خاطر شوهرش حاضره هرکاری کنه حتی خودکشی، واقعا دلت واسه اون زن بیچاره نمی‌سوزه؟
ابروهای پهن و قهوه ایش رو توی هم گره می‌کنه و با پرخاش جواب می‌ده:
-چی داری می‌گی سیمین اون زن به‌خاطر من که خودکشی نکرده،زنش کلا مشکل روانی داره افسردست اصلا تعادل نداره،قبل این‌که من با بهرام آشنا بشم قرار بود طلاق بگیرن من چی کارم این وسط آخه چرا چرت می‌گی؟ خواهش می‌کنم خفه شو داری با این مضخرفاتت اعصابم رو بهم می‌ریزی..
با تاسف نگاهش می‌کنم و می‌گم:
-خیلی بدجنسی آذر خیلی،همین جوری ادامه بده و زندگی همجنس خودت رو خراب کن ببین می‌تونی با این کارات کجای دنیا رو بگیری..
رژ لب قرمز رو محکم روی لب هاش می‌ماله ولبخند کش داری می‌زنه انگار هیچ کدوم از حرف هام نمی‌شنید و روی وجدانش هیج تاثیر نداشت درحالی که از روی صندلی بلند می‌شه به سمته کمدش می‌ره و می‌گـه:
-می‌خوای یه تبر برداری گردنم رو بزنی؟اه بسه دیگه اونجوری بهم نگاه نکن، تو هنوز خیلی بی تجربه ای، خیلی مونده تا بزرگ بشی و بفهمی داستان چیه!
از روی تخت بلند می‌شم به سمت در می‌رم و باعصبانیت زیر لب می غرم:
-خیلی داری شبیه مامان می‌شی آذر.
هنوز حرفم کامل نشده بود که صدای اذر رو می‌شنوم:
-توهم خیلی داری شبیه بابا می‌شی،متوهم، دیوونه روانی. .
گُر می‌گیرم از حرفی که بدون مزه کردنش تحویلم داده بود، می‌دونست از این حرف چقدر نفرت دارم، زیاده روی کرده بود اون هم بخاطر دفاع از رابطش با بهرام، مردی که زن داشت اما دلش پیش آذر بود و شب روز باهم می‌گذروند.
با لرزش ویبره موبایلم به خودم میام به اسم بهرام روی صفحه نگاه می‌کنم با عجله می ایستم و تماس رو متصل می‌کنم
بهرام-سیمین از ایستگاه بیابیرون من توی خیابونم.
با عجله به سمته پله های خروجی می‌رم، بین شلوغی خیابون دنبال ماشین آشنای بهرام می‌گردم.
-سیمین..
صدای بهرام رو از اون سمته خیابون می‌شنوم که سرش رو از ماشین بیرون آورده و دست تکون می‌داد و نفس راحتی می‌کشم و به سمتش می‌دوم.
بهرام-تو این‌جا چی‌کار می‌کنی دختر؟
خودم رو روی صندلی جا می‌کنم و دنبال کمربند می‌گردم:
-مجبور شدم از خونه بزنم بیرون، صاحب‌خونه خونه رو فروخته اون روز که بهت گفتم قضیه چیه.

با آرامش عینک آفتابیش رو از توی قاب چرمش بیرون می‌کشه و روی دماغ گوشتی قوز دارش می‌ذاره و مشغول رانندگی می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هردو ساکت بودیم به ترافیک سنگینی قفل شده روبه رو خیره شده بودیم، دمای داخل ماشین بالا بود سردردم رو بیشتر می‌کرد شیشه رو پایین می‌کشم تا کمی هوای داخل عوض بشه، وارونگی هوا آلودگی شهر امروز به اوج رسیده و عجیب احساس خفگی می‌کنم..
    از توی آینه بغـ*ـل به چهره ی عجیب غریب خودم نگاه می‌کنم،لاغری صورتم چشم هام رو درشت تر در عین حال بی روح ترنشون می‌داد ابروهام پرپشت و نامنظم شده بود، حتی آخریم باری که صورتم رو اصلاح کرده بودم رو به خاطر نمیارم پر از پزر شده بودم ، بین کبودی و کوفتگی صورتم سرو کله ی چند تا جوش عصبی هم پیدا شده بود دست از نگاه کردن خودم می‌کشم، هیچ چیز لـ*ـذت بخشی توی صورتم برای دیدن وجود نداشت همه چیز آزاردهنده بود.
    ماشین جلوی آپارتمانی که نمای رومی داشت متوقف می‌شه و با پیاده شدن بهرام با تردید پشت سرش حرکت می‌کنم،با رد کردن نگهبانی سوار آسانسور می‌شم ودست بهرام رو دنبال می‌کنم که دکمه شماره‌ی پنج رو لمس کرده بود.
    قدم به قدم دنبالش حرکت می‌کنم روبه روی واحدی می ایسته و دسته کلیدی رو از توی جیب کتش بیرون می‌کشه و در مشکی رو باز می‌کنه و وارد خونه می‌شه، نفسی می‌گیرم و وارد خونه می‌شم..
    ساکم رو کنار جا کفشی چوبی می‌ذارم و به فضای روشن خونه خیره می‌شم، انگار نور خونه زیاد بود چیدمان وسایل مرتب و یک دست به نظر می‌رسید.
    نگاهی به لوستر شیشه ای می‌اندازم شبیه قندیل آویزون شده بود، برمی‌گردم و به بهرام که گوشه پذیرایی ثابت ایستاده بود نگاه می‌کنم.
    بهرام-این جا رو واسه آذرخریده بودم، قرار بود وقتی ازدواج کردیم بیاییم اینجا زندگی کنیم، همه چیز این خونه به سلیقه ی خودشه..
    آهی زیر لب می‌کشم و روی مبل راحتی تک نفره ای که کاراملی که نزدیکم بود می‌نشینم و به چهره ی درهم بهرام خیره می‌شم.
    بهرام-چرا بهم نمی‌گی چی‌کار کرده سیمین؟از شبی که اومدی بیمارستان و سراغ آذر رو از من گرفتی یه شب خواب خوش ندارم همش ذهنم درگیره این که آذر کجاست و چه اتفاقی واسش افتاده ؟یعنی هنوز بعد از پنج سال هنوز بهم اعتماد نداری که بگی داره چه اتفاقی می‌افته.. ؟
    -بحث اعتماد نیست بهرام به حدی اوضاع به هم ریختست که نمی‌دونم چه‌جوری و ازکجا شروع کنم، خودمم گیج شدم واقعا نمی‌دونم داره چه اتفاقی می افته..
    بهرام باعجله به سمتم می‌اد روبه روم می‌نشینه؛ با حالت پی‌گیرانه ای که به خودش گرفته بود وادار به صحبتم می‌‌کنه:
    -درست از شیش ماه پیش وقتی که قضیه جداییتون قطعی شد شروع شد، آذر با یه یارویی که اسمش کامبخش بود دوست شد، از آذر یکی دوسالی بزرگ تر بود، اصلا از قیافش معلوم بود پر از دردسر اوایل بهم نمی‌گفت کامبخش کیه و چه‌جوری باهاش آشنا شده ولی بعد یه مدت گفت برادر صاحب کارشه توی یکی از مسافرت هایی که کپسول قورت داده بودند داشتند می‌رفتند مالزی باهم توی یه گروه بودند که نقش یه زن و شوهر بازی ‌کردند تا طبیعی تر به نظر بیان و به مشکل برنخورن..
    دست های بهرام از شدت عصبانیت مشت می‌شه و نگاهش روی نقطه ی نامعلومی قفل شده بود مکث می‌کنم هنوز تردید داشتم نمی‌دونستم باید ادامه بدم یانه که زیر لب می غره:
    -ادامه بده سیمین، فقط ادامه بده.
    لب تر می‌کنم و می‌گم:
    -هنوز دو سه ماه گذشته بود که متوجه شدم رابطشون برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم محکم و آتیشی تر شده تا حدی یک لحظه هم از حال هم بی خبر نمی‌موندند، درست شبیه دختر پسرهایی نوجونی شده بودند که برای اولین داشتند عشق رو تجربه می‌کردند خیلی تومخی شده بودند و تحمل رفتارشون واسم سخت بود..
    با احتیاط به بهرام نگاه می‌کنم به ظاهر آروم بود و داشت با دقت به حرف هام گوش می‌داد.
    با مکث کوتاهی دوباره ادامه می‌دم:
    -تا این که فهمیدم تموم این مدت آذر داشته نقش بازی می‌کرده، خب کامبخش آدم کمی نبود برادر رییس باند بودو می‌تونست واسش هم پول ساز باشه و هم خودش رو بالا بکشونه تا جایی رسیده بودکه دیگه حامل نبود و جنس جابه جانمی‌کرد و توی معامله های بزرگ و مهم همراه کامبخش می‌رفت، تونسته بود توی مدت کم اعتماد کامبخش رو به خودش جلب کنه.
    بهرام-از کجا فهمیدی داره نقش بازی می‌کنه؟
    -خب، معلوم بود مدام بهم امید می‌داد که قراره به زودی اتفاق های خوبی بی‌افته و با کلی پول بریم یه جای دور و دو نفری از نو یه زندگی رو شروع کنیم، همش می‌گفت قراره از این کارش بکشه بیرون، می‌دونی دیگه اون آذر سابق نبود حسابی هوایی شده بود و دیگه به کامبخش اهمیت نمی‌داد درعوض این کامبخش بود که توی رابـ ـطه داشت سماجت می‌کرد و دست و پا می‌زد..
    -خب بعدش چی شد؟
    نفسم رو بیرون می‌فرستم تمرکز می‌کنم و می‌گم:

    -تا این‌که آخرین روز آذر با کامبخش رفت سر یه معامله، این بار معرف طرف معامله آذر بود یعنی کامبخش هیچ شناختی روی آدم ها نداشت و آذر جورش کرده بود چون واقعا بهش اعتماد پیدا کرده بود، نمی‌دونم این وسط چه اتفاقی می افته که توی معامله کامبخش یه گلوله توی سرش می‌خوره و می‌میره و آذر با اون دارودسته همراه جنس ها ناپدید می‌شن، یعنی فرار می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    کمی مکث می‌کنم و دوباره می‌گم:
    -قبل از معامله آذر از کامبخش خواسته بود که آدم هاش و نگهبان باغ رو واسه یه چند ساعتی رد کنه تو خفا کارو انجام بدن، وقتی نگهبان برمی‌گرده جسد کامبخش رو می‌بینه اولین کاری هم که می‌کنه زنگ می‌زنه به کبیر، اون هم می‌بینه برادرش رو کشتن جنس هاش رو بردن حسابی می‌زنه به سیم اخر از هر طریقی شده می‌خواد آذر رو پیدا کنه..
    مضطرب آب دهنم رو قورت می‌دم و ادامه می‌دم:
    -کبیر تشنه ی انتقامه، وقتی دستش به آذر نمی‌رسه چنگ می‌زنه به هرچیزی که به آذر مرتبطه تا یکم از دردش رو کم کنه، تا الان هم اگه من رو نکشته شانس اوردم چون من تنها سرنخی ام که می‌تونم به آذر برسونمش..
    بهرام با عصبانیت از جاش بلند می‌شه و به سمتم میاد و با تحکیم می‌گـه:
    -باید بریم پیش پلیس سیمین، مگه شهره هرته هرکی از راه برسه یه تفنگ بگیره دستش ادم بکشه؟ مگه دیوونه ای یا جونت سیر شدی که تا الان نرفتی پیش پلیس گزارشش رو ندادی؟پاشو سیمین وقت تنگه ممکنه ردتو زده باشن.
    سری با تاسف تکون می‌دم:
    -فکر کردی به فکر خودم نرسید برم پیش پلیس لوشون بدم؟من تا همین چند ساعت پیش قبل اینکه بیای دنبالم توی پاسگاه بودم.
    -خب چی شد چی کار کردی؟
    -نتونستم بهرام، تا خواستم برم همه چیز رو بذارم کف دستشون آذر اومد جلوی چشمم، یه حس مثله خوره افتاد به جونم که جاش امن نیست و اون همین اطرافه و به کمکم نیاز داره اگه همه چیز رو لو می‌دادم آذر هم گرفتار می‌شد و با بقیه اون آدم ها سرش می‌ره بالای دار می‌فهمی که چی دارم می‌گم؟آذر خطا کاره..
    دستش رو کلافه توی جیب کتش فرو می‌بره و قدمی ازم فاصله می‌گیره:
    -می‌فهمم، ولی اگه همه این ها برعکس چیزی که داری بهش فکر می‌کنی باشه چی؟عکر کن آذر رسیده به یه جای مطمئن و با پول هایی که زده به جیب، یه گوشه ی از این دنیا داره خوش می‌گذرونه..
    -اصلا امیدوارم که اینطور که تو می‌گی باشه، تا از جاش مطمئن نشم نمی‌تونم حرکتی بزنم که به ضررش تموم بشه‌.
    *****
    گُر می‌گیرم و بطری نوشابه سرمی‌کشم در تراس رو باز می‌کنم و نگاهی به اطراف می اندازم به جز کامیون آشغالی که آژیر قرمزش روشن بود کسی توی کوچه نبود، نفس عمیقی می‌کشم به اسمون که از شدت سرما به سرخی می‌زد نگاه می‌کنم، شهر خلوت شده همه چراغ ها خاموش بود به اتاق خواب برمی‌گردم.
    همه چیز بوی نویی می‌داد روی تخت دو نفره سفید می‌نشینم و با دقت به وسایل اتاقی که قرار بود یه روزی مال آذر بشه نگاه می‌کنم، اهی با حسرت می‌کشم..
    اگه این‌قدر دنبال دردسر نبودحتما ازدواج کرده بود من اخر هر هفته مهمون این خونه می‌شدم و موهای دختربچه ای لوسی که من رو خاله صدا می‌زد رو می‌بافتم و هزار بار قربون صدقش می‌رفتم، ولی حالا همه چیز فرق می‌کنه من بخاطرش یه فراری ام که این جا پناه گرفتم، نه یه مهمون همیشگی..
    چشم روی هم می‌ذارم و یاد به شبی گرم تابستونی می‌افتم که حتی کولر هم جواب گرمادرو نمی‌دادم، روی مبل روبه روی آذر نشسته بودم و زیر چشمی به بسته نایلونی که روی میز شیشه ای گذاشته بود نگاه می‌کنم، آذر عصبی محتویات نایلون روی روی قبض آب می‌ریخت و با ناخن بلند مصنوعیش توش انگار دنبال چیزی می‌گشت و از هم جداشون می‌کرد و زیر لب غر می‌زد:
    -عوضی رو نگاه خیار بهم داده، فکر کرده من عین مشتری‌های هَوَلشم و چیزی بارم نیست.
    پیِپری سفید کوچیکی رو از توی بسته مخصوصش بیرون می‌کشه و مشغول بار کردن مواد می‌شه همه مراحلش رو از بَر بودم این اولین بار نبود که آذر جلوی من داشت مواد مصرف می‌کرد از بوی وحشتناکی که چیزی جز سردرد عایدم نمی‌کردم فرار می‌کنم و روبه روی تلوزیون می‌نشینم و مشغول بالا پایین کردن کانال ها می‌شم توی این موقعیت هیچ وقت چیزی توجهم رو جلب نمی‌کنه، فقط می‌خواستم خودم رو سرگرم نشون بدم تا کارش رو نادیده بگیرم.
    هنوز زمانی نگذشته بود که صدای خش دار و گرفتش رو از پشت سرم می‌شنوم:
    -دیروز رفتم ملاقات ماهرخ، این عکس جدیدت رو بهش نشون دادم نمی‌خوای یه روز بیای ببینیش؟
    حرفی نمی‌زنم، باز هم نشئه شده بود و می‌خواست پرحرفی کنه.
    -ادم نیستی که، مهروعاطفه نداری من هنوز موندم مشکلت با این ماهرخ بدبخت چیه؟ چرا اینقدر باهاش چپی مثلا مادرته احمق، خوددرگیری داری مگه؟
    لبم رو گاز می‌گیرم و صدای تلوزیون رو زیاد می‌کنم همه ی این حرف هاش رو از بر بودم.
    انگار دست بردار نبود و بلند تر می‌گـه:
    -فکر می‌کنی مقصر تموم بدبختیات ماهرخه نه؟ خری دیگه می‌دونی چرا؟ چون اون زمون که تو یتیم خونه بودی فکر کردی کی منو شیر کرد فرستاد منو حضانتت رو قبول کنم؟کی بهم پول که از پس نگهداریت بربیام؟نه تو نمی‌دونی، خبرهم نداری اگه می‌دونستی که تواین چند سال خودتو ازش قایم نمی‌کردی..
    -هر وقت پای بساط نبودی باهام حرف بزن.
    صدای خنده ی حرص دارش توی فضا می‌پیچه و اخم می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم و می‌گم:
    -اره خیلی خنده داره، بخند، هم به وضع من هم به وضعیت خودت، این وسط اگه وقت کردی برو جلو آینه یه نگاه به خودت بنداز ببین چه ریختی شدی..شبیه آدم‌های دائم الخمر نئشه باز، از همون‌ها که هیچی حالیشون نیست و مدام فک می‌زنن و رو مخ بقیه راه میرن..

    رد خنده از روی صورتش پاک می‌شه فوری حالت جدی می‌گیره سمتم هجوم میاره خودم رو جمع می‌کنم ریمیلش زیر چشم هاش ریخته بود ترسناک شده بود، لب های کبودش با حرص جمع می‌کنه و باحرص داد می‌زنه:
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -بچه جون منو داری دست می‌اندازی؟هه تو خوبی که این جا نشستی مثله بز دل ترسو بهم تیکه می‌پرونی، اصلا من‌ خرم که از توی عوضی نمک کور رو از بهزیستی کشیدم بیرون و رسوندمت به این‌جاو آدمت کردم که بشی آینه دق من..
    سرم رو پایین می‌گیرم و زیر لب می‌گم:
    -بس کن اذر برو به کارت برس من باهات هیچ مشکلی ندارم، این‌قدر تحقیرم نکن.
    یقه پیراهنم رو به سمت خودش می‌کشه با خشم فریاد می‌زنه:
    -من خرم که دارم مثله سگ واست دو می‌زنم تا فراموش کنی اون زندگی گند و گوه گذشته رو، خاک تو سرمن که دارم بخاطرت خودم رو به اب و آتیش می‌زنم، تا حالا از خودت پرسیدی من چرا این‌جام؟چرا دارم این کار رو می‌کنم؟اصلا می‌دونی من چه مرگمه؟
    چشم هام رو می‌بندم، من مقصر این حال و روزش نبودم نه، پیراهنم از دستش رها می‌شه..
    نمی‌خواستم کلمه ای به زبون بیارم که دوباره اتیشیش کنم فقط سکوتم می‌تونه آرومش کنه کمی می‌گذره که دوباره صداش رو می‌شنوم:
    -زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی این وضعیت تموم می‌شه، بهت قول دادم که درستش می‌کنم پس درستش می‌کنم، بهم اعتماد کن سیمین ما که به جز هم کسی رو تو این دنیا نداریم..
    دست هاش روی شونه هام حس می‌کنم، رنگ عوض کرده بود انگار خودش فهمیده بود باز هم زیاده روی کرده.
    -بهم قول بده که اگه اتفاقی واسم افتاد چه بری پیش مامان‌، وقتی من نباشم اون می‌تونه بهت کمک کنه بهم قول بده سیمین..
    *****
    با صدای چرخیدن کلید توی در برمی‌گردم و به بهرام نگاه می‌کنم‌ و به سمتش می‌رم
    -سلام چرا این‌قدر دیر کردی؟
    نایلون های خرید توی دستش رو به سمتم می‌گیره و در حالی که کفشش رو در میاره جواب می‌ده:
    -سلام ببخشید ترافیک بود، تو چرازود بیدار شدی.. ؟
    به سمته اشپزخونه می‌رم و نایلون ها رو روی کانتر می‌ذارم.
    -خوابم بهم ریخته، قرصی رو که گفتم پیدا کردی؟
    دستش رو توی جیب پالتوی مشکی فرو می‌بره و خشاب قرص روبیرون میاره بادیدنش نفس راحتی می‌کشم، بدون این قرص ها خوابیدن برام سخت شده بود‌ قرص رو ازش می‌گیرم و لبخندی به معنی تشکر می‌زنم و می‌گم:
    -چایی حاضره‌.
    با صدای کوبیده شدن در با وحشت به بهرام نگاه می‌کنم و قدمی به عقب برمی‌دارم و می‌پرسم:
    -کیه بهرام کسی قرار بود بیاد.. ؟
    -نه.
    با تردید به سمته در می‌ره و سرش رو به چشمی نزدیک می‌کنه:
    -کسی جلوی در نیست!
    -باز نکن، خب شاید..
    حرفم تموم نشده بود که دستش روی دستگیره می‌ره و در باز میشه..
    هنوزساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد با عجله به سمتش میرم پشت سرش می ایستم و به زنی که توی چهار چوب در ایستاده بودبا تعجب خیره می‌شم‌..
    نگاه به خون نشسته زنی که توی چهار چوب در ایستاده بود مضطربم می‌کنه، موهای بلوند و ابروهای باریک و بلند، دماغ کوچیکی انگار توی صورتش گم شده بود به ذهنم رجوع می‌کنم نه من تا به حال این زن رو توی عمرم ندیده بودم‌، ولی چرا باز این‌قدر برام آشنا به نظرم می‌رسید..
    بهرام-تو این جا چی‌کار می‌کنی شقایق؟
    شقایق اسمی بارها از زبون آذر شنیده بودم، این زن کی بود؟
    زن قدم های بلندش رو به داخل پذیرایی برمی‌داره و در حالی که سعی می‌کنه بهم نزدیک بشه عقب گرد می‌کنم.
    بهرام-شقایق صبر کن داری چی کار می‌کنی؟ من بهت توضیح می‌دم..
    نگاه پر از نفرتش رو به سرتا پام می اندازه و حرص زیر لب می غره:
    -پس تویی اون آذرِ خونه خراب کُن که دست از سر شوهرم و زندگیم برنمی‌داره؟ها؟
    این زن همسر بهرام بود؟ اره شقایق اسم زن بهرام بود، پاهام سست میشه بوی خطر رو حس میکنم قرار نیست اتفاق های خوبی بیفته..
    با عصبانیت به پیراهنم محکم چنگ می‌زنه و منو سمته خودش می‌کشه و جوری فریاد می‌زنه که نگار چشم های عسلیش می‌خواست از حدقه بیرون بزنه.
    -می‌کشمت کثافت، توی همین خونه ای که برات خریده دارت می‌زنم، بی شرف چی از جون زندگی من می‌خوای؟چرا گورتو گم نمیکنی..
    با قرار گرفتن بهرام مابینمون به خودم میام و دنبال راه فرار می‌گردم..
    بهرام با عصبانیت شونه هاش رو می‌گیره در حالی که سعی می‌کنه متوقفش کنه داد می‌زنه:
    -ساکت باش شقایق چرا دیوونه بازی در میاری گفتم بهت توضیح می‌دم قضیه اون چیزی نیست که فکر می‌کنی..
    شقایق مشت ها ی محکمش رو روی بازو و سـ*ـینه بهرام حواله می‌کنه و با صدای بلند جیغ می‌زنه:
    -خفه شو دروغگو، مگه نگفتی که دیگه تموم شده..مگه نگفتی مثله آشغال رو از زندگیت پرت کردی بیرون، پس این توی این خونه داره چه غلطی می‌کنه؟ تو هنوز با این زنیکه معتاد تو رابـ ـطه ای.. ؟
    با عجله به سمت اتاق خواب می‌دوم و در قفل می‌کنم، لباس هام رو توی ساکم می اندازم و با کوبیده شدن در متوقف می‌شم. باز هم صدای شقایق بود اما این‌بار داشت تهدید می‌کرد.
    -نگران نباش لعنتی زنگ زدم به پلیس تو راهه میاد وجود نجستو از زندگیم پاک می‌کنه، باید بفهمی آخر عاقبت با مرد زن دار پریدن چیه..
    با عجله پالتوم رو می‌پوشم و به سمت تراس می‌رم دستپاچه دور خودم می‌چرخم اصلا داشتم چی‌کار می‌کردم می‌خواستم از این ارتفاع بپرم؟نه هنوز به این حد دیوونگی نرسیده بودم هیچ راه فراری جز در اتاق نبود.
    به اتاق برمی‌گردم و صدای خورد شدن چوب در می‌شنوم زن به سیم آخر زده بود‌...

    -لعنتی از اتاق بیا بیرون تا با دست های خودم خفت کنم میکشمت معتاد هرجایی بخاطر پول موادت تن به هر خفتی می‌دی لاشخور بی ارزش بیا بیرون ...
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چشم هام رو می‌بندم و توهین و تشرهاش کم کم داشت با اعصابم روانم بازی می‌کرد، نفسی می‌گیرم و دستگیره رو می‌چرخونم به محض باز شدن در اتاق به سمتم حمله ورمی‌شه و موهام رو توی دستش می‌پیچه و به طرف خودش می‌کشه صدای عصبی جیغش و فریاد های بهرام توی اتاق می‌پیچه وجود بهرام وسطمون فقط درد کشیده شدن موهام رو بیشتر می‌کرد.
    شقایق-معتاد تن لش پدرتو در میارم بی پدر‌مادر..
    نمی‌خواستم منفعل باشم و مثله خمیر توی دستش حالت بگیرم تموم زورم رو یه جا جمع می‌کنم با عصبانیت فریاد می‌زنم به سمتش می‌چرخم و ضربه‌ی محکم مشتم روی سینش می‌کوبم تلو تلو می‌خوره و با سرعت دست هام به گردن درازش می‌رسونم و محکم به دیوار میخ‌کوبش می‌کنم.
    صدای نفس نفس بهرام رو از پشت سرمی‌شنوم:
    -ولش کن سیمین داری خفش می‌کنی..
    فشار حلقه دستم رو بیشتر می‌کنم و با نفرت فریاد می‌زنم:
    -بی ارزش تویی که شوهرت داره به زور تحملت می‌کنه و واسه رفتنت روز شماری می‌کنه تا از دستت خلاص بشه، تو حتی به گرد پای آذر هم نمی رسی بدبخت اون همیشه از تو یه قدم جلوتر حالا هم بشین این‌قدر زار بزن و خودت رو به درو دیوار بکوب تا بمیری عجوزه.
    دستم رو آزاد می‌کنم خودم از حرفی که زده بودم شوکه شده بودم ساکم رو از تخت برمی‌دارم و به سمت در می‌دوم...
    با تعجب به همسایه هایی که توی راه پله ایستاده بودند نگاه می‌کنم و خودم رو توی آسانسور می‌اندازم هنوز در بسته نشده بود که بهرام با دست مانع بسته شدنش می‌شه
    بهرام-سیمین صبر کن من هم باهات میام..
    نفس رو بیرون فوت می‌کنم و با حرص بهش می‌توپم:
    - تو حق نداشتی بهش راجع به آذر اون حرف ها رو بزنی، خیلی پست فطرتی بهرام خیلی..
    -من چیزی بهش نگفتم این خودش روانیه مشکل داره..
    بی توجه به حرف هاش از کنارش می‌گذرم و به سمته راه پله می‌رم و از ساختمون بیرون می‌زنم.
    بی هدف توی خیابون های شلوغ راه میرم و خودم رو سرزنش می‌کنم نباید به بهرام پناه می‌بردم و بهش اعتماد میکردم از اول هم این کارم اشتباه بود..
    روی نیم کت سنگی توی پیاده رو می‌نشینم پیاده روی خسته شده بودم و نایی نداشتم..
    با بی حالی به اطرافم نگاه می‌کنم، بوی فلافل داغ از دکه ی سیاری که گوشه ی پیاده رو بود ضعفم رو بیشتر می‌کنه اعصابم بدجوری به معدم فشار اورده بود، کمی با خودم یکی به دو می‌کنم و بلاخره به سمته دکه میرم و فلافل می‌خرم و بی توجه به عابرهایی که از کنارم می‌گذرند با میـ*ـل مشغول خوردن می‌شم.
    هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم یه روز بی کس و تنها با یه ساک توی دستم گوشه ی یه خیابون شلوغ بایستم وچشم بسته و با لـ*ـذت فلافل بخورم..
    با خوردن ساندویچ دستی دور دهنم می‌کشم و به اسمون ابری که بین آسمون‌خراش های بلند قایم شده بود خیره می‌شم با تنه ی محکمی که شونم می‌خوره به سربازی که بی تفاوت از کنارم می‌گذره نگاه می‌کنم و حرکت می‌کنم و به مسیرم نا معلومم ادامه می‌دم.‌
    چشم هام رو ریز می‌کنم به تابلوی رنگ و رو رفته آویزون روی در ساختمون خاک خورده قدیمی نگاه می‌کنم و زیر لب می‌خونم:
    -مسافرخونه صفا..
    ظاهرش چنگی به دل نمی‌زنه ولی هزینش از هتل کمتره و برای من به صرفه تره..
    موهای لختم رو زیر شالم هدایت می‌کنم و مصمم به سمته مسافر خونه می‌رم.
    راهروی باریک و دودگرفته رو پشت سرمی‌ذارم به اتاق کوچیک دوازده متری می‌رسم و به سمت پیشخوان چوبی می‌رم.
    پیرمرد چاقی که روبه روم ایستاده با لبخندگشاد بی‌ریختش به استقبالم میاد:
    -سلام بر بانوی زیبارو من در خدمتتون هستم..
    از این حجم صمیمیت بی موردش جا می‌خورم و اخمی ناخواسته روی صورتم جا خشک می‌کنه به چشم های ریزش زیر عینک ته استکانی نگاه می‌کنم و می‌گم:
    -سلام یه اتاق می‌خواستم.
    در حالی که چشم هاش رو به حالت تایید چندبار بازو بسته میکنه می‌پرسه:
    -برای چند شب جانم؟
    -دوشب چقدر می‌شه؟
    دفتربزرگ جلد مشکی رو روی میز می‌ذاره و خودکار بیک قدیمیش مشغول نوشتن می‌شه و با حالت چندشی می‌گـه:
    -شبی پنجاه تومن خوبه؟
    مکث می‌کنم و با تردید دستم رو توی کیفم فرو می‌برم که دوباره صداش رو می‌شنوم:
    -شناسنامه جانم..
    لبم با حرص جمع می‌کنم و شناسنامم روی میز می‌ذارم و لرزش دست هاش سرعت نوشتنش رو کندتر میکرد و حوصلم داشت سر می‌برد.
    -نگفتی شبی پنجاه تومن خوبه؟!
    بی توجه تراول صدتومنی رو از توی کیف پولم بیرون می‌کشم جلوش می‌گیرم با کمی مکث پول رو از دستم می‌گیره و سرش رو از پنجره آهنی توی حیاط خلوت می‌بره و داد می‌زنه:
    -بهروز..بهروز کجایی پسر بیا مهمون داریم.
    مرد ریز نقشی با کاپشن مشکی چرمش وارد اتاقک میشه دستی به دماغ عقابیش که از شدت سرما سرخ شده می‌کشه:
    -بله آ صفا..
    پیرمرد در حالی که به من اشاره می‌کنه و کلید رو به سمتش می‌گیره:
    -بانو رو ببر بالا تا اتاق پنج همراهی کن..
    مرد به سمتم میاد می‌خواد ساکم رو برداره با عجله ساکم رو برمی‌دارم و میگم:
    -ممنون خودم میارم.
    بدون هیچ حرفی به سمته پله های کاشی کاری شده می‌ره، پشت سرش راه می‌افتم و با تردید از پله ها بالا می‌رم وارد راهروی باریکی که با چلچراغ قدیمی زرد بد رنگی روشن شده بود می‌شم.
    به در اهنی زنگ زده ای نیمه باز اشاره می‌کنه و می‌کنه:
    -این‌جا دسشویه‌.
    بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرم انتهای راهرو می ایسته در اتاق رو باز می‌کنه:
    -این‌جام اتاقته، کاری داشتی من پایینم همشیره!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    وارد اتاق کوچیکی می‌شم و زیر لب می‌گم:‌‌‌
    -این‌جا دیگه چه سگدونیه؟
    با کراهت روی تخت فلزی زوار دررفته می‌نشینم، بوی نم رطوبت آزاردهنده شده بود نگاهم به تلوزیون چهارده اینچ رنگی روی تاقچه بود می افته هوفی زیر می‌گم و سرم رو بین دستام فشار می‌دم تاکی بایداین وضع رو تحمل می‌کردم شبیه موشی شده بودم که فقط دنبال سوراخ موش می‌گشتم ازاین لونه به لونه ی دیگه فرار می‌کردم.
    با سروصدایی که از بیرون به گوش می‌رسه بیدار میشم و بابی حالی به ساعت که یک ونیم نصفه شب رو نشون می‌داد با تعجب نگاه می‌کنم، صدای خنده و زمزمه ها بیشتر شده بود.
    بدون این‌که چراغ اتاق رو روشن کنم به سمته پنجره می‌رم و به حیاط پشت مسافر خونه نگاه می‌کنم بادیدن چندتا مرد ناشناسی که دور آتیش نشسته بودن و مشغول شب نشینی بودن وحشت می‌کنم، این‌جا چه خبره؟پیرمرد مسافرخونه چی هم کنارشون نشسته بود و با بافوری که توی دستشه با سرخوشی آواز می‌خونه..
    قدمی به عقب برمی‌دارم، یعنی توی این مسافرخونه جز من هیچ زن دیگه ای هم هست یا فقط من توی این شیره کش خونه ی لعنتی گیر افتادم؟
    صندلی اهنی که روکش چرمش پاره شده رو از گوشه ی اتاق برمی‌دارم به در تکیه میدم عصبی دور خودم می‌چرخم دست هام رو توی بغلم قلاب می‌کنم و به در خیره میشم.
    این‌جا هم جای امنی برای موندن من نبود‌، اگه بلایی سرم بیارن بی سرصدا می‌تونن منو تو باغچه ی همین مسافرخونه چال کنن بدونه این‌که حتی کسی بفهمه!
    لبم رو گاز می‌گیرم نباید خودم باخت می‌دادم و ذهنم رو برای هجوم افکار منفی باز می‌ذاشتم، امشب هم تمومه می‌شه به خودم قول می‌دم که قرار نیست هیچ خطری تهدیدم کنه .

    ****
    دستم رو توی ساکم می‌برم و چادر مشکی رو بیرون میارم اصلا فکرش رو نمی‌کردم که بخوام ازش استفاده کنم با عجله توی نایلون دسته دار می اندازمش و از اتاق بیرون می‌زنم.
    به سمته پیرمردمسافرخونه چی که پشت میز نشسته بود و داشت یه دسته اسکانس پنج تومنی رو می‌شمردمی‌رم از فکر این که دیشب رو حسابی کاسبی کرده پوزخند کجی روی لبم سبز می‌شه و با چرب زبونی می‌گـه:
    -جانم ناز بانوی نازدارخاتون...
    از زبون بازی ناشیانه اش حالت تهوع می‌گیرم، با حرص نگاهش می‌کنم شاید تو اون دورو زمونی که جوون بود با همین حرف های مسخره مخ زنی می‌کرد!
    کلید اتاق رو میز می‌ذارم و با جدیت می‌گم:
    -می‌خوام برم لطفا شناسنامم رو بدین..
    از بالای عینکه دور مفتولیش با تعجب بهم نگاه می‌کنه:‌
    -کجا می‌خوای بری جانم؟ نکنه می‌خوای برگردی پیش همونی که این کبودی ها رو روی صورتت نازت کاشته، حیفی خانوم..
    باخشم دست هام رو مشت می‌کنم، کم کم داشت رو باز می‌کرد و پررو تر می‌شد.
    لبخند بزرگی می‌زنه و دسته پول رو جلوی چشم هام تکون می‌ده و با حالت پلیدی می‌گـه:
    -یه چند شبی رو مهمون بنده ی حقیر باش، مطمئن باش رفتار من از اونی که این بلا رو سر چشم های شهلاییت اورده بهتره‌‌‌..
    گر می‌گیرم و مشتم روی میز می‌کوبم و با عصبانیت دادمی‌زنم:
    -ببند دهنتو لعنتی، گفتم شناسنامم رو بده تا زنگ نزدم به پلیس بیاد این لونه سگِ فسادتو جمع کنه..
    تابی به ابروهاش می‌ده و با بی تفاوتی در کشو رو باز می‌کنه و شناسنامم رو به روم می‌گیره.‌
    -بقیه پولم، زود باش؟
    چندتا اسکانس از دسته پول ها جدا می‌کنه به سمتم م‌یگیره و با پررویی می‌گـه:
    -به امید دیدار.
    غصبناک نگاهش می‌کنم توی صورتش فقط جای چندتا مشت کم بود و کاش می‌شد تا سرحد مرگ می‌زدمش و تا کمی قلبم آروم می‌گرفت، فحشی زیر لب نثارش می‌کنم و از مسافرخونه بیرون می‌زنم.

    جلوی تاکسی های خطی رجایی شهر می ایستم هنوز برای رفتنم شک داشتم، اما چاره ای نبود تنهایی داشت کلکم رو می‌کند برای ادامه دادن داشتم کم میاوردم برای یک بارهم که شده بود باید به حرف آذر گوش می‌دادم .
    ****
    روی صندلی می‌نشینم و به صندلی خالی روبه روم مضطربانه نگاه می‌کنم، نمی‌دونم باید انتظار دیدن چه کسی رو داشته باشم؟یعنی چقدر تغییر کرده بود؟
    اصلا ازدیدنم خوشحال می‌شه یا کینه این چند سال به دل گرفته و ملاقاتم رو رد می‌کنه؟
    لبه ی چادرم رو تا فرق سرم بالا می‌کشم.
    با دیدن زنی که روبه روم می‌نشینه نفس توی سینم حبس می‌شه و نگاهم روی صورت غمگین و شکستش می افته، شوکه بودو انگار نفس نمی‌کشید، دیگه هیچ خبری از زیبایی جوونی طرواتش نبود، چین و چروک ها صورتش رو محاصره کرده بودن و چیزی از قدیم براش باقی نمونده بود.
    بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم پیر شده بود برای چند لحظه حرف زدن رو فراموش می‌کنم غرق تماشا می‌شم.
    هاله اشک توی چشم های سیاه تب دارش می‌بینم و دستش روی گوشی سفید می‌ره به خودم میام گوشی رو برمی‌دارم و با شرمندگی سرم رو پایین می‌گیرم که صدای غم دارش توی گوشم می‌پیچه:
    -سیمینم اومدی مادر..الاهی دورت بگردم..
    لبم می‌لرزه نمی‌خواستم گریه کنم، ولی بغض توی سنگینی می‌کنم و با سختی زیر لب می‌نالم:
    -مامان..
    -جان مادر، دخترکم چقدر بزرگ شدی سرت رو بالا بگیر عزیزم بذار ببینم اون صورت ماهت رو..
    با مکث سرم رو بالا می‌گیرم خبری از کینه ای که سال ها بی مورد ازش توی دلم داشتم نبود و حالا فقط حس شرمندگی و حقارت رو داشتم به دوش می‌کشیدم.
    -عزیز دلم چرا اینقدر دیر اومدی چه بلایی سر صورت نازت اومده؟باهام حرف بزن می‌دونم، ازم متنفری؟
    سری به معنی منفی تکون می‌دم و می‌گم:
    -نمی‌تونستم باهات روبه روبشم..
    -می‌دونستم بلاخره یه روز میای خوشحالم که می‌بینمت آذر کجاست؟اون نیومده؟
    -آذر رفته.
    -یعنی چی کجا رفته؟
    -نمی‌دونم چند روزه که غیبش زده..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    نگاهش رنگ نگرانی می‌گیره:
    -دنبالش گشتی؟
    -خونه رو فروخته، فکر کنم فرار کرده خیلی وقته دارم دنبالش می‌گردم ولی نتونستم پیداش کنم.
    -یعنی چی که خونه رو فروخته؟ آذر برای چی فرار کرده سیمین؟درست بهم توضیح بده ببینم اون بیرون داره چه اتفاقی می‌افته پس تو کجا می‌مونی.. ؟
    نمی‌خواستم از این روزهای وحشتناک دربه دری تعریف کنم، یا از دردسری که آذر درست کرده بود حرف بزنم.
    -باور کن نمی‌دونم فعلا تو مسافرخونم، جایی واسه موندن ندارم..
    دستش روی دهنش فشار می‌ده و اهی خفه می‌کشه:
    -من به آذر اعتماد کردم که تورو سپردم دستش، مگه می‌شه بی خبر ولت کنه بره چرا باید این کارو کرده باشه؟
    -نمی‌دونم، آذر دیگه..
    -حالا می‌خوای چی‌کار کنی، سیمین تاکی می‌خوای تو مسافرخونه بمونی؟
    -آذر بهم گفت هروقت نبود و مشکلی واسم پیش اومد بیام از تو کمک بخوام.
    لبخند دردناکی می‌زنه و می‌گـه:
    -آدرس چه کسی رو هم بهت داده من پشت این میله ها اسیرم اخه چجوری می‌تونم کمکت کنم عزیزدلم.‌
    ناامید نگاهش می‌کنم حق با اون بود، دستش از عالم و ادم کوتاه بودو من احمقانه انتظار کمک داشتم برقی توی چشم هاش می‌زنه انگار فکری به ذهنش رسیده و باعجله میگه:
    -نشونی یکی از دوست‌هام رو بهت میدم، بهم مدیونه فکر کنم بتونه بهت کمک کنه..
    -کیه؟
    -اسمش شربته، قبل این‌که برسی بهش زنگ می‌زنم و باهاش هماهنگ میکنم، فقط یه چیزی می‌پرسم راستشو بگو؟
    -چی؟
    -دوباره میای ملاقاتم یااین اخرین باره؟ لطفا بهم بگو خجالت نکش.
    به ناچار لبخندی می‌زنم و جواب می‌دم:
    -میام مامان قول میدم..
    *****
    راننده تاکسی نگاهی از اینه بهم می‌کنه و با دستپاچگی می‌گـه:
    -خانوم من از این‌جا جلوتر نمی‌رم شرمنده، همین چند وقت پیش یه راننده اسنپی بیچاره رو توهمین محله خالی کرده بودن و دارو ندارشو زدن، توروخدا مارو از کارو کاسبی ننداز ما زن و بچه داریم..
    -ایرادی نداره آقا من همین‌جا پیاده می‌شم
    از ماشین پیاده می‌شم وبه حلب ابادی که روبه روم نقش بسته بود خیره می‌شم این‌جا دیگه کجای دنیا بود؟هیچ وقت فکر نمی‌کردم حوالی تهران همین محله ی داغونی وجود داشته باشه، بند ساکم روی دوشم می اندازم با تردید به سمته کوچه خاکی که از وسطش جوب بزرگ که پر ازاب لجن رد می‌شه می‌رم و به خونه های درهم مخروبه ای که انگار روی هم ساخته شده بود با تعجب نگاه می‌کنم، با صدای فریاد پسر بچه هایی که با دنبال هم افتاده بودن خودم رو کنار می‌کشم.
    گیج می‌شم و به اطرافم نگاه می‌کنم، توی این محله اشفته چطور باید ادرس شربت رو پیدا می‌کردم با دیدن پیرزنی که جلوی در خونه ای نشسته بودند و انگار داشت آفتاب می‌گرفت به سمتش می‌رم.
    -ببخشید خانوم شما می‌دونیدخونه‌ی شربت خانوم کجاست؟
    پیرزن نگاه خصمانه ای بهم می‌کنه و ابروهای نامرتب سفیدش رو توی گره می‌ده و با ناشناس زبون محلی حرف می‌زنه، متوجه هیچ کدوم از حرف هاش نمی‌شم و به می‌خوام به راهم ادامه بدم که صدایی رو از پشت سرم می‌شنوم:
    -می‌خوای بری پیش شربتی؟
    برمی‌گردم پسرنوجوونی که بالای حصار کوتاه خونه ای نشسته بود و با حالت خریدانه بهم نگاه می‌کرد رو خیره میشم.
    -اره تو می‌دونی خونش کجاست؟
    توی یه حرکت از بالای حصار پایین میطپره ودرحالی جلوتر ازمن حرکت می‌کنه می‌گـه:
    -دنبالم بیا.
    پشت سرش راه می‌افتم.
    پسر-فامیلشی؟بهش نمیاد همچین فامیلی داشته باشه..
    -نه..
    پسر-گفتم که بهش نمیاد، پس چرا داری می‌ری پیشش طلب ملبی چیزی داری ازش؟
    -نه کارش دارم.
    توی کوچه ی بن بست می‌پیچه و می ایسته با انگشت به انتهای کوچه اشاره می‌کنه میگه:
    -اون در کوچیک زرده رو می‌بینی این‌جا خونشه..
    -آهان فهمیدم ممنون‌.‌
    دوباره دنبالم حرکت می‌کنه و می‌پرسه:
    -فقط ممنون دیگه؟آره؟
    می ایستم و با تعجب بهش نگاه می‌کنم:
    -پس چی؟
    لبخند کجی روی صورتش ظاهر میشه و دستی به موهای تراشیدش می‌کشه و میگه:
    -نمی‌خوای اجرت مارو بدی ناسلامتی کمکت کردیماآبجی!
    با عجله دستم رو توی کیفم میبرم و یه اسکناس پنج تومنی رو بیرون میارم و به طرفش می‌گیرم و می‌گم:
    -بگیر فقط همین رو دارم.
    با خوشحالی پول از دستم میگیره و بوسش می‌کنه و توی جیبش کاپشنش می‌ذاره:
    -دمت گرم دیگه‌‌، پول سیگارمون دراومد.‌.
    برمی‌گردم به سمت در کوچیک اهنی می‌رم و زنگی روی در نبود با مشت روی در می‌کوبم..
    زن میانسالی در رو باز می‌کنه، در حالی که گره چادر گلدارش رو از روی کمرش باز می‌کنه مشکوکانه نگاهی به سرتا پام می اندازه و می‌پرسه:
    -باکی کار داری؟
    -باشربت..
    سرش رو از چهارچوب در بیرون میاره و نگاهی به کوچه می اندازه و می‌گـه:
    -بیا تو.
    با تردید وارد خونه می‌شم، برخلاف در کوچیکه خونه حیاط نسبتا بزرگ بود؛حوضچه ی کوچیک یخ زده گوشه حیاط بود دورتا دور حیاط پر از خرت و پرت و دیش ماهواره و تخته و جعبه پلاستیکی چیده شده بود..
    زن چادرش روی طناب پرت می‌کنه و با صدای بلندی می‌گـه:
    -شربتی..شربتی بیا بیرون مهمون داری..هوی شربتی بیا مگه با تونیستم‌؟
    به دختر بچه ای که پشت ستون آهنی ایوان قایم شده بود با کنجکاوی نگاه می‌کنم، انگار توی این خونه آدم های زیادی زندگی می‌کردند و فقط شربتی نبود..
    صدای بم و گرفته ی زنی رو از پنجره می‌شنوم:
    -سیمین تویی؟

    سرم رو بلند می‌کنم و به زن لاغر و سبزه ای که کنار پنجره ایستاده بود نگاه می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    انتظارش نداشتم تا حد جوون باشه، نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم هم سن و سال مادرم باشه.
    -چرا ماتی پس، پرسیدم سیمینی؟
    -اره سیمینم.
    آدامس توی دهنش رو در می‌اره و به لبه پنجره می‌چسبوبه و می‌گـه:
    -بیا بالا پس، منتظر چی هستی؟
    به سمته پلکانی کوتاهی که به در چوبی دو تیکه ای ختم می‌شه حرکت می‌کنم وارد خونه می‌شم.
    پرده رو کنار می‌زنم و جلوی در می‌ایستم، شربت هنوز بی تفاوت جلوی پنجره نشسته بود.
    بوی سیگار انگار سال های توی اتاق حبس شده و بیرون نرفته بود، به در رو دیوار رنگ رو رفته نگاه می‌کنم و کفشم رو گوشه ی اتاق روی تیکه ی موکت سبزی درمیارم و پا روی به فرش قرمز گلدار کهنه ای که طول و عرض اتاق رو پوشش داد بود می‌ذارم.
    شربت دستی به موهای شرابیش کوتاهش می‌کشه و به سمته سماور گوشه اتاق می‌ره و مشغول ریختن چایی می‌شه.
    -می‌بینی که تو این اتاق خودم به زور جا می‌شم،ولی بخاطر ماهرخ قدمت روی چشم تا هروقت که کارت راه می‌افته این‌جا بمون..
    استکان چایی رو سمتم می‌گیره و می‌گـه:
    -بشین دیگه چرا هنوز سرپایی حالا گفتم که خونم کوچیکه ولی جا واسه نشستن که داره، نداره؟
    به پشتی دیواری تکیه می‌دم و استکان چای از دستش می‌گیرم روی فرش می‌ذارم می‌گم:
    -راستش نمی‌خوام مزاحمت بشم اینجوری خیلی اذیت میشی برم بهتره.
    لبخند ریزی می‌زنه و ابروهای باریک سیاهش رو بالا می‌بره و میگه:
    -لوس نشو دختر جون، یبار تو عالم رفاقت یکی ازم چیزی خواسته می‌خوای روسیاهم کنی؟
    -نه کاش یه اتاقی خونه ای اجاره ای چیزی پیدا می‌کردم این‌جوری خودمم راحت تر بودم.
    -ببینم مگه تو پول مول تو دستو بالت داری؟اخه مامانت گفت..
    -اونقدرهام که گفته داغون نیستم..
    با خوشحالی بشکنی می‌زنه و سرش رو بهم نزدیک می‌کنه و میگه:
    -خب دختر خوب اینو از اول می‌گفتی به نیره می‌گم اتاق بالا بهت بده بشی همسایه خودم..
    -واقعا می‌شه؟
    باعجله بلند می‌شه و به سمته پنجره می‌ره و دادمیزنه:
    -نیر..نیره بیامستاجر جدید واست جور کردم..مستاجر جدید می‌شنویی؟
    پنجره رو می‌بنده و به سمتم میاد و می‌گـه:
    -پاشو بریم اتاقتو بهت نشون بدم.
    پشت سرش راه می افتم و به حیاط می‌رم، نیره همون زنی بود که در رو واسم باز کرده.. شربت در حالی دکمه های بزرگ بافتش رو می‌بنده به سمته پله های اهنی گوشه حیاط می‌ره.
    نیره-چی شده شربتی چه خبرته کو مستاجر؟
    شربت با دست به سمتم اشاره می‌کنه و می‌گـه:
    -سیمین جون دختر یکی از رفیقای جون جونیمه تازه از شهرستان اومده می‌گم اتاق بالا رو بهش اجاره می‌دی..؟
    نیره دوبه شک نگاهی به من می‌کنه و می‌پرسه:
    -بینم شربتی واسمون دردسرشه یه موقع دختر فراری، تحت تعقیبی چیزی نباشه..؟
    شربت لبخندی می‌زنه و از پله هایی که به پشت بوم وصل می‌شه بالا می‌ره و می‌گـه:
    -نه بابا می‌گم مامانش سپردتش دسته من، خیالت راحت بچه خوبیه خطا نمی‌ره.
    پشت سر نیره و شربت از پله ها بالا می‌رم و به اتاقکی که روی پشت بوم نگاه می‌کنم نیره دسته کلیدش رو از دور گردنش بیرون میاره و توی قفلی که روی در بود می اندازه ومی‌گـه:
    -بیا ببین دختر جون هرکدوم از این خرت و پرت های توی اتاقم نخواستی بذار بیرون باشه،ظاهر و باطنش همینه در عوض ویو خوبی داره کله منطقه زیر دستت حتی برج میلاد.‌.
    شربت با تمسخر می‌گـه:
    -ویوش رو به کاخ های نیاورونه!
    نزدیک‌تر می‌رم و توی چهارچوب می ایستم و فضای اتاق تاریک بود و چیزی معلوم نبود.
    -اجارش چقده؟
    نیره لبخند زیرکانه ای می‌زنه و می‌گـه:
    -تو اول قبول کن بعدا باهم سر کرایش کنار میاییم.
    سری با تایید تکون می‌دم تو این شرایط چاره ی دیگه جز قبول کردن نداشتم.
    -باشه قبوله.
    شربت شاکیانه دستش روی کمرش می‌ذاره و می‌گـه:
    -نیره لامپ اتاقم با خودته یه وقت زرنگی نکنی بندازی تو کاسه ی این بچه.
    نیره پوزخندی می‌زنه و به سمته پله ها می‌ره و می‌گـه:
    -من اگه زرنگ بودم که حال و روزم این نبود، باشه لامپشم بامن.
    دوباره به اتاق نگاه می‌کنم بیش از حد شلوغ و به هم ریخته بود و تخیله کردنش حداقل یه روز وقتم می‌گرفت.
    شربت با ارنجش ضربه ای به بازوم می‌زنه:
    -غمت نباشه ردیفش می‌کنم خوراک خودمه.
    به ناچار لبخندی می‌زنم و می‌خوام ازش تشکر کنم که صدای زنگ موبایلم بلند می‌شه با تعجب به شماره ناشناسی که روی صفحه نقش بسته خیره می‌شم و باتردید تماس رو وصل می‌کنم صدای ناآشنای زنی به گوش می‌رسه:
    -الو الو..
    -شما؟
    -سیمین تویی؟
    با لحن جدی تری دوباره سوالم رو تکرار می‌کنم:
    -پرسیدم شما؟
    -خاطرم بابا، دوسته آذر شناختی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی چی شده یهو کجا غیبت زد؟
    -فراموش کردم، خبری از آذر داری؟
    -اره یه جورایی ولی قبلش باید باهم صحبت کنیم مهمه، الان کجایی باید بیام پیشت؟
    با تردید به اطرافم نگاه می‌کنم نباید موقعیتم رو لو می‌دادم خاطره اصلا مورد اعتمادم نبود.
    -بیرون شهرم، تا فردابرمی‌گردم وقتی برگشتم میام یه سر پیشت.
    -اخه الان باید ببینمت، بگو دیگه کجایی‌؟ عصبی هوفی زیر لب می‌گم:
    -منمـ گفتم الان نمی‌تونم، تا فردا خودمو بهت می‌رسونم یه روز بهم مهلت بده.
    -خیلی خب می‌دونی که کجا پیدام کنی فقط عجله کن.
    تماس رو قطع می‌کنم، به شربت که به دیوارآجری اتاق تکیه داده بود درگیر روشن فندک اتمیش بود نگاه می‌کنم به سمتش می‌رم سیگار گوشه ی لبش می‌ذاره و نگاه کوتاهی می‌کنه می‌گـه:
    -قبلا که با مادرت هم بند بودم خیلی ازت تعریف می‌کرد، همیشه دلم می‌خواست ببینمت.
    کنارش می ایستم و به دیوار تکیه می‌دم:
    -ازمن چی می‌گفت؟

    دود رو از دماغش بیرون می‌فرسته نگاهش رو به نقطه ی نامعلوم می‌دوزه جواب می‌ده:
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -می‌گفت مثله ابجی بزرگت آذر نیستی ، می‌دونی خیلی بهت امیدوار بود می‌گفت داستانت باهمه آدم ها این دنیا فرق می‌کنه..
    پوزخندی می‌زنم دستم رو توی جیب پالتوم فرو می‌برم ومی‌گم:
    -هرکی داستان خودشو داره فقط واسه بعضیا یکم پیچده تره!
    به سمتم متمایل می‌شه لبخندی می‌زنه ومی‌گـه:
    -عاشق داستانای پیچیدم هروقت عشق کردی واسم تعریف کن من سروپاگوشم‌.
    با تایید سری تکون می‌دم و روبه روی اتاق می ایستم و می‌پرسم:
    -قبلا کی تو این اتاق زندگی می‌کرد داستانش چی بوده؟
    -یه بنده خدا، اسمش حبیب بود تو اسمون یه ستارم نداشت، بدبخت خانواده درست درمونی نداشت ولی پدرش یه آدم سرشناس بازاری بود که مادرشو واسه یکی دوماه صیغه می‌کنه، وقتی مادره حبیب رو حامله می‌شه پدره می‌زنه زیرش ولشون می‌کنه؛ مادرشم بیکار نمی‌شینه دوباره میره زن یه یاروی دیگه می‌شه‌ حبیبم از سیزده چهارده سالگی تو همین اتاق تک وتنها زندگی می‌کرد و با دست فروشی روزگارشو می‌گذروند.
    به نیم رخش خیره می‌شم و با کنجکاوی می‌پرسم:
    -خب بقیش اخرش چی می‌شه؟
    لبخندی می‌زنه و فیـلتـ*ـر سیگارش رو لای درز اجرهای پنجره فرو می‌کنه و می‌گـه:
    -اخرش خوب تموم می‌شه، حسابی شانس میاره بابا بازاریش که می‌میره تو وصیت نامش کلی ملک و املاک به نامش زده بود؛ ورق برمی‌گرده حبیبی که تا روز قبل صداش می‌کردن حبیب ننه صیغه ای یه شبه می‌شه حبیب خان، می‌بینی کار خدارو بعضی وقتا خوب همه چیز ردیف می‌کنه.
    اروم به سمتم قدم برمی‌داره و توی چهار چوب در می‌ایسته و ادامه می‌ده:
    -اما با این حال هرازگاهی میاد این‌جا تا یادش نره کی بوده و کجا زندگی می‌کرده، چندساعتی همین جا می‌شینه و از این بالا به خونه ها و آدم ها نگاه می‌کنه کارش باحاله نه؟
    شونه ای تکون می‌دم و می‌گم:
    -باحاله، اما من اگه جاش بودم هیچ وقت برنمی‌گشتم..

    ****
    دستمال نم‌دار روی شیشه ی ترک خورده پنجره می‌کشم و به شربت که باجاروی دستی بلندش تارهای عنکبوبتی رو از سه گوش دیوار پاک میکرد نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -از این‌جا باید چه جوری برم شهر؟
    روسری ساتن سیاهی که دهنش پوشونده رو پایین می‌کشه و می‌گـه:
    -با ماشین.
    با نگاه حرکاتش رو دنبال می‌کنم و بهش می‌فهمونم این جواب سوالم نیست، متوجه سنگینی نگاهم می.شه دوباره می‌گـه:
    -برو سر کمربندی وایستا، اکثر ماشینا میرن تهران اونقدرهام که فکر می‌کنی این محله دورافتاده نیست فقط مشکلش این‌که توی نقشه نیست، زیر پونزه متوجه ای که چی می‌گم؟
    سری تکون می‌دم از بالای تاقچه پایین می‌پرم:
    -می‌فهمم، تو این خونه جز نیره و دخترش دیگه کی زندگی می‌کنه؟
    عرق روی پیشونی بلندش رو با پشت دست پاک میکنه و می‌گـه:
    -یه ناز پری هم هست با پسرش، که الان شهرستانه خونه ی عموش همین امروز فردا میاد، شوهرشم نیست ژاپنه..
    -ژاپن؟ژاپن چی می‌کنه؟
    پوزخندی می‌زنه و سرش رو بالا می‌گیره و به سقف نگاه می‌کنه:
    -تو ژاپن آب خنک می‌خوره.
    اهانی زیرلب می‌گم و مشغول جمع کردن کارتون مقوایی کف اتاق می‌شم و می‌گم:
    -راستش من تا عصر یه سر باید برم بیرون کار دارم..
    -نگران نباش، خودم این‌جا رو سروسامون می‌دم. -خسته می‌شی تنهایی صبرکن تا بیام..
    -نه بابا بی‌کارم،حوصلمم سر نمی‌ره مگه بهت نگفته بودم عاشق بشور بسابم،راستی سعی کن قبل غروب آفتاب خونه باشی این محله زیاد امن نیست همین چند وقت پیش نازپری بیچاره رو تو همین کوچه پس کوچه ها خفت کردن و یه تک النگو قدیمی از مادر خدابیامرزش داشت از دستش قیچی کردن زدن به چاک طفلک کلی غصه خورد..
    اروم می‌خندم و کارتون ها رو از اتاق بیرون می‌برم صدای معترض شربت رو از توی اتاق می‌شنوم:
    -هی دُختِ ماهرخ به چی می خندی الان چیز من خنده داری تعریف کردم؟ها؟
    کارتون هارو گوشه ی بوم پرت می‌کنم و می‌گم:
    -دارم به خفت گیرِ می‌خندم، خیلی احمقه اصلا فکر اقتصادی نداشته به جای این‌که بره یه محله بهتر و جیب چهارتا آدم پولدار بزنه اومده جیب یه آدم بدبخت تر از خودشو زده!
    -هه فکر کردی الکیه؟آدم پولدار صاحاب داره وکیل داره، قانون داره یه خش برداره ده تا بالاخواه پیدامی‌کنه،اتفاقاطرف خوب مخش کار می‌کرده و ناشی نبوده.
    قالی قدیمی لوله شده رو از روی دوشش پایین میاره و به دیوار تکیه می‌ده و ادامه میده:
    -یه دست برسون آویزونش کنیم خاکشو بتکونم..
    ****
    به صفحه موبایلم نگاه می‌کنم و شماره خاطره رو می‌گیرم صداش توی گوشی می‌پیچه:
    -کجایی سیمین اومدی؟
    سرم رو بالا می‌گیرم به پنجره ی ساختمون نگاه می‌کنم و می‌گم:
    -اره من جلوی درم فکر کنم زنگ ایفون قطعه، هرچی اف اف رو می‌زنم کار نمی‌کنه درو باز کن.
    بدون هیچ حرفی در باز می‌شه، دوباره با احتیاط به کوچه خلوت نگاه می‌کنم وارد خونه می‌شم. هنوز توی پاگرد اول راه پله بودم که خاطره سرش رو از در بیرون میاره.
    -زود باش بیا بالا دیگه منتظر چی هستی؟
    به چشم های مضطربش خیره می‌شم و با تردید ازپله ها بالا می‌رم و روبه روش می ایستم با این‌که آرایش غیلطی که کرده بود صورتش رنگ پریده به نظر میرسه.
    از جلوی در کنار می‌ره با کفش وارد خونه می‌شم و قدمی به جلو برمی‌دارم و می‌خوام درو ببندم که می‌پرسم:
    -تنهایی؟
    صدای مردی از پشت سرم بلند می‌شه:
    -نه منم هستم..
    با وحشت به مردی جوون و لاغری که گوشه ی پذیرایی نشسته بود خیره می‌شم، توی تله گیر افتاده بودم، قدم معکوسی برمی‌دارم و به سمته راه پله می‌دوم پا روی پله نذاشتم که دست محکمی از پشت کلاه پالتوم رو می‌گیره تعادلم بهم می‌خوره و از روی پلکان می‌افتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    درست زیر پای مردی غول پیکر دیگه ای فرود میام،‌ سرم بالا می‌گیرم حالا توی منگه گیر کرده بودم و راهی برای فرار وجود نداشت و از دو طرف محاصره شده بودم.
    بازوم توی دست هاش قفل می‌شه توی یه حرکت بلندم می‌کنه تنم رو شل می‌کنم و تا سنگین بشم، دست هام رو به دیوار میرسونم محکم چنگ می‌زنم و با تموم وجود جیغ می‌زنم قدرت دست ها بیشتر می‌شه و من رو بالا می‌کشه دوباره به داخل خونه برمی‌گردم.
    روی زمین می‌افتم صدای عصبی فریادش فضا رو پر می‌کنه:
    -ولش کنید بذار بینم می‌خواد چه غلطی کنه؟
    از ترس به زمین میخ می‌شم وبا صدای بسته شدن در برمی‌گردم، خاطره رفته بود..
    -اروم بگیر لعنتی آروم..
    نفس سردم رو از سـ*ـینه بیرون می‌فرستم و به چهره ی عبوسی که روبه روم نشسته بود خیره می‌شم،کبیر این بود؟از غولی بزرگی که توی ذهنم ساخته بودم یه مرد معمولی بیرون اومده بود نه خبری از کت و شلوار مارک ذعالی بود و نه عینک دودی و سیگار برگ ساده تر از چیزی بود فکرش رو می‌کردم.
    دستی توی ته ریش کوتاهش می‌کشه و ابروهای پرپشتش بهم نزدیک می‌کنه:
    -بدم میاد از زن هایی که تا تقی به توقی می‌خوره جیغ می‌زنن و گریه زاری راه می‌اندازن، پس دهنتو ببند و جُم نخور بینم چند مرده حلاجی..
    از اول هم قصد گریه کردن رو نداشتم، وحشت تنم رو مثله چوب خشک و چقر کرده بود و توی حالت شوک فرو رفته بودم و حتی شریان خون رو توی رگ هام حس می‌کردم و فقط مردمک چشم هام حرکاتش رو دنبال می‌کرد و تکون می‌خورد.. فندک گازوییلی استیل رو توی دست هاش به بازی می‌گیره و با کمی مکث می‌گـه:
    -می‌دونستی آدم ها وقتی می‌میرن گوشت تنشون فاسد می‌شه و به هفت روز نرسیده می‌ترکن و خوناب پس میدن..؟
    اب دهنم رو با سختی قورت می‌دم و چشم هام رو می‌بندم نباید باخت می‌دادم، من وحشتناک تر ازاین ها رو تجربه کرده بودم.
    -حس می‌کنم به حرفام شک داری دوست داری امتحانش کنیم؟ اما گفته باشم با روش خودم، مثلا این‌جوری که با دستای خودم یه چاله بزرگ برات می‌کنم و می‌فرستمت اون پایین زنده زنده بدون این‌که حتی واست سنگ لحد بزارم خاک می‌ریزم روت تو هم مثله یه ماهی بالا پایین می‌پری ودور خودت می‌چرخی،دهن و دماغت خاک پر می‌شه اروم اروم جون می‌دی لـ*ـذت بخشه نه؟
    حرف هاش مثله یه کارد تا مغز استخونم فرو می‌ره؛می‌لرزم و به زور زیر لب می‌نالم:
    -ولم‌ کن..خواهش می‌کنم بذار برم..
    فندک رو محکم روی میزشیشه می‌کوبه و نگاه زخمیش روی صورتم می‌پاشه با حالت مضحک خاصی می‌گـه:
    -بهت یه‌بار فرصت دادم، ندادم؟اما تو چی‌کار کردی فلنگو بستی رفتی تو سوراخ موش قایم شدی، چرا چون تو یه بی مصرف فرصت طلبی.. آخ که چقدر بدم میاد از آدم هایی که فکر می‌کنن زرنگن پُرِادعای دروغی تو خالین..
    لبم رو محکم گاز می‌گیرم،این مرد نه قانع می‌شه و نه می‌بخشه و نه معامله می‌کنه چه بد گیر افتاده بودم تایی به آستین پیراهن سیاه دکمه دارش می‌زنه و میگه:
    -خب این چند روز پیش خواهرت خوش گذشت؟لابدحسابی از زرنگیاش تعریف کرد و دورهم خندیدین، نه؟
    ملتسمانه نگاهش می‌کنم و می‌گم:
    -من پیش خواهرم نبودم، اگه بودم که هیچ پام تو این خراب شده نمی‌ذاشتم واسه پیدا کردنش، باورکن دروغ نمی‌گم من از آذر خبری ندارم.. نیشخندی می‌زنه و دستش رو بین موهای کوتاه تراشیدش فرو می‌بره و می‌گـه:
    - مثله سگ دروغ می‌گی، موبایلتو بده. کمی مکث می‌کنم ناچار موبایلم روی میز می‌ذارم و به سمتش هول می‌دم، از خودم مطمئن بودم اما بازهم استرس داشتم..
    دست هام رو توی هم قلاب می‌کنم و با دهن نیمه باز به بالا پایین رفتن دستاش روی صفحه موبایل خیره می‌شم‌وبه خودم نهیب می‌زنم، چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
    موبایل روی میز می‌ذاره و بی تفاوت نگاهی می‌کنه و می‌پرسه:
    -چرا فرار کردی؟
    -فرار نکردم، آذر خونه رو دوماه پیش فروخته بود دیگه نمی‌تونستم تو اون خونه بمونم باور کن فرار نکردم..
    -چرا خونه رو فروخت؟
    -نمی‌دونم بخدا یه روز از بنگاه اومدن گفتن خونه فروخته شده،اصلا من از این قضیه خبر نداشتم خودمم شوکه شدم..
    عصبی دست‌هاش رو مشت می‌کنه و روی زانوش می‌ذاره:
    -نقشه ی خوبیه، نه خوشم اومد واقعا نقشه خوبیه، توچشمام نگاه کن یه بند بهم دروغ بگو و چوب خط پر کن، می‌دونی قبل این‌که بیام سراغت یه داستان خوب در موردت شنیدم‌؛وقتی خیلی کوچولو بودی خواهرت از بهزیستی تورو پس می‌گیره و باچنگ و دندون بزرگت می‌کنه..
    متوجه منظورش می‌شم و با انکار سرم رو تکون می‌دم:
    -نه..
    انگشتش روی لب های باریکش محکم فشار می‌ده:
    -هییس.. خوب گوش کن، وقتی روبه روم می‌شینی و توی چشام نگاه می‌کنی و مثله سگ دروغ میگی باور کن دروغ گفتن به من مکافات داره؛ داری زور می‌زنی می‌خوای بهم بفهمونی که آذرخواهرکوچولوشو قال گذاشته؟
    -دروغ نمی‌گم، بهم فرصت بده پیداش کنم من آذر رو می‌شناسم اون بیکار نمی‌شینه دیر یا زود پیداش می‌شه و از خودش یه ردی نشون می‌ده.
    نگاهی به سرتاپام می اندازه و لبش رو جمع می‌کنه و می‌گـه:
    -چراباید بهت فرصت بدم تو اول و آخر مهره ی سوخته ی منی؟وقتی برادرم زیر یه خروار خاکه تو برای چی باید جلوی چشم هام بشینی و نفس بکشی ؟جواب بده لعنتی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا