- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
با عجله از کلانتری بیرون میام حالا باید چی کار
کنم؟
بازهم سرگردون شده بودم باید فکر کنم و نقشه ای جدید برای رهاشدن از این منجلاب پیدا کنم.
به سمت ایستگاه مترو میرم و بین شلوغی صندلی خالی پیدا میکنم دیدن جمعیتی که مدام در حال رفت و آمد بودن بدتر مضطربم میکنه باز هم حس بلاتکلیفی و تنهایی به قلبم رخنه میکنه و اجازه ی درست فکر کردن رو بهم نمیده.
کلافه به صفحه ی موبایلم نگاه میکنم و شماره بهرام رو میگیرم هنوز چند تا بوق نخورده صدای بهرام توی بلندگوی موبایلم میپیچه:
-الو..الو سیمین..
مکث میکنم،کم رو تر از این حرف ها بودم اما به ناچار دل به دریا میزنم.
-میشه یه مدت تو خونت بمونم؟جایی واسه موندن ندارم الان نمیدونم کجا باید برم حالم خیلی بده..
-الان کجایی سیمین؟ازکجا داری بهم زنگ میزنی؟
با وحشت به اطرافم نگاه میکنم انگار توی یک لحظه فراموشی گرفته بودم و مکان ها رو نمیشناختم.
-نمیدونم..نمیدونم کجام..
-یعنی چی که نمیدونی؟خوب از یکی بپرس؟
از روی صندلی بلند میشم و به اطرافم نگاه میکنم:
-توی ایستگاه متروام..
-کدوم ایستگاه؟
نگاهم روی تابلوی آویزون توی سالن می افته زیر لب زمزمه میکنم:
-قلهک، توی ایستگاه قلهکم
-خیلی خوب همونجایی که هستی بمون من خودم رو بهت میرسونم.
تماس رو قطع میکنم، دوباره ی صندلی مینشینم توی دلم خودم رو سرزنش میکنم نباید به بهرام پناه میبردم، اون زندگی مشترک خودش رو داشت ماه ها بود که خطش جدا شده بود، وجود من یعنی یادآور آذری بود که برای زندگیش فقط مثله سم بود.
سرم رو بین دست هام میگیرم ذره ذره تصویر آذر جلوی چشم هام نقش میبنده با حالت کجش روبه روی آینه چوبی نشسته بود مشتی از موهای موج دار سیاهش رو توی دست هاش گرفته با آرامش خاصی ماسک مو میزد،روی لبه تختش نشستم حرکاتش رو مو به مو دنبال میکنم،اصلا حس خوبی نسبت به رابـ ـطه اش با بهرام نداشتم .
به نیم رخش توی اینه نگاه میکنم و معترضانه زیر لب میگم:
-بس کن آذر، بهرام متاهله نباید اینقدر باهاش قرار بذاری..چرا بیخیالش نمیشی؟
با بی تفاوتی شونه ای تکون میده و به سمتم برمیگرده حالا خوب میبینم صورت معصومش رو که زیر یه خروار آرایش غلیظ فرورفته و رنگ چشم های سیاهش با لنز طوسی روشنش غیر طبیعی به نظر میرسید.
-میشه اینقدر بهم یاداوری نکنی که بهرام متاهله؟خودم بهتر از هرکسی میتونم خوب و بد رو واسه زندگیم تشخیص بدم، درضمن بهرام و زنش تو مرحله ی طلاق هستند، پس نگران نباش عزیزم!
چشم هام رو با عصبانیت بازو بسته میکنم و میگم:
-فقط کافیه یه کم انسانیت تو وجودت داشته باشی تا درک کنی که بهرام مرد یه زن دیگست، زنی که به خاطر شوهرش حاضره هرکاری کنه حتی خودکشی، واقعا دلت واسه اون زن بیچاره نمیسوزه؟
ابروهای پهن و قهوه ایش رو توی هم گره میکنه و با پرخاش جواب میده:
-چی داری میگی سیمین اون زن بهخاطر من که خودکشی نکرده،زنش کلا مشکل روانی داره افسردست اصلا تعادل نداره،قبل اینکه من با بهرام آشنا بشم قرار بود طلاق بگیرن من چی کارم این وسط آخه چرا چرت میگی؟ خواهش میکنم خفه شو داری با این مضخرفاتت اعصابم رو بهم میریزی..
با تاسف نگاهش میکنم و میگم:
-خیلی بدجنسی آذر خیلی،همین جوری ادامه بده و زندگی همجنس خودت رو خراب کن ببین میتونی با این کارات کجای دنیا رو بگیری..
رژ لب قرمز رو محکم روی لب هاش میماله ولبخند کش داری میزنه انگار هیچ کدوم از حرف هام نمیشنید و روی وجدانش هیج تاثیر نداشت درحالی که از روی صندلی بلند میشه به سمته کمدش میره و میگـه:
-میخوای یه تبر برداری گردنم رو بزنی؟اه بسه دیگه اونجوری بهم نگاه نکن، تو هنوز خیلی بی تجربه ای، خیلی مونده تا بزرگ بشی و بفهمی داستان چیه!
از روی تخت بلند میشم به سمت در میرم و باعصبانیت زیر لب می غرم:
-خیلی داری شبیه مامان میشی آذر.
هنوز حرفم کامل نشده بود که صدای اذر رو میشنوم:
-توهم خیلی داری شبیه بابا میشی،متوهم، دیوونه روانی. .
گُر میگیرم از حرفی که بدون مزه کردنش تحویلم داده بود، میدونست از این حرف چقدر نفرت دارم، زیاده روی کرده بود اون هم بخاطر دفاع از رابطش با بهرام، مردی که زن داشت اما دلش پیش آذر بود و شب روز باهم میگذروند.
با لرزش ویبره موبایلم به خودم میام به اسم بهرام روی صفحه نگاه میکنم با عجله می ایستم و تماس رو متصل میکنم
بهرام-سیمین از ایستگاه بیابیرون من توی خیابونم.
با عجله به سمته پله های خروجی میرم، بین شلوغی خیابون دنبال ماشین آشنای بهرام میگردم.
-سیمین..
صدای بهرام رو از اون سمته خیابون میشنوم که سرش رو از ماشین بیرون آورده و دست تکون میداد و نفس راحتی میکشم و به سمتش میدوم.
بهرام-تو اینجا چیکار میکنی دختر؟
خودم رو روی صندلی جا میکنم و دنبال کمربند میگردم:
-مجبور شدم از خونه بزنم بیرون، صاحبخونه خونه رو فروخته اون روز که بهت گفتم قضیه چیه.
با آرامش عینک آفتابیش رو از توی قاب چرمش بیرون میکشه و روی دماغ گوشتی قوز دارش میذاره و مشغول رانندگی میشه.
کنم؟
بازهم سرگردون شده بودم باید فکر کنم و نقشه ای جدید برای رهاشدن از این منجلاب پیدا کنم.
به سمت ایستگاه مترو میرم و بین شلوغی صندلی خالی پیدا میکنم دیدن جمعیتی که مدام در حال رفت و آمد بودن بدتر مضطربم میکنه باز هم حس بلاتکلیفی و تنهایی به قلبم رخنه میکنه و اجازه ی درست فکر کردن رو بهم نمیده.
کلافه به صفحه ی موبایلم نگاه میکنم و شماره بهرام رو میگیرم هنوز چند تا بوق نخورده صدای بهرام توی بلندگوی موبایلم میپیچه:
-الو..الو سیمین..
مکث میکنم،کم رو تر از این حرف ها بودم اما به ناچار دل به دریا میزنم.
-میشه یه مدت تو خونت بمونم؟جایی واسه موندن ندارم الان نمیدونم کجا باید برم حالم خیلی بده..
-الان کجایی سیمین؟ازکجا داری بهم زنگ میزنی؟
با وحشت به اطرافم نگاه میکنم انگار توی یک لحظه فراموشی گرفته بودم و مکان ها رو نمیشناختم.
-نمیدونم..نمیدونم کجام..
-یعنی چی که نمیدونی؟خوب از یکی بپرس؟
از روی صندلی بلند میشم و به اطرافم نگاه میکنم:
-توی ایستگاه متروام..
-کدوم ایستگاه؟
نگاهم روی تابلوی آویزون توی سالن می افته زیر لب زمزمه میکنم:
-قلهک، توی ایستگاه قلهکم
-خیلی خوب همونجایی که هستی بمون من خودم رو بهت میرسونم.
تماس رو قطع میکنم، دوباره ی صندلی مینشینم توی دلم خودم رو سرزنش میکنم نباید به بهرام پناه میبردم، اون زندگی مشترک خودش رو داشت ماه ها بود که خطش جدا شده بود، وجود من یعنی یادآور آذری بود که برای زندگیش فقط مثله سم بود.
سرم رو بین دست هام میگیرم ذره ذره تصویر آذر جلوی چشم هام نقش میبنده با حالت کجش روبه روی آینه چوبی نشسته بود مشتی از موهای موج دار سیاهش رو توی دست هاش گرفته با آرامش خاصی ماسک مو میزد،روی لبه تختش نشستم حرکاتش رو مو به مو دنبال میکنم،اصلا حس خوبی نسبت به رابـ ـطه اش با بهرام نداشتم .
به نیم رخش توی اینه نگاه میکنم و معترضانه زیر لب میگم:
-بس کن آذر، بهرام متاهله نباید اینقدر باهاش قرار بذاری..چرا بیخیالش نمیشی؟
با بی تفاوتی شونه ای تکون میده و به سمتم برمیگرده حالا خوب میبینم صورت معصومش رو که زیر یه خروار آرایش غلیظ فرورفته و رنگ چشم های سیاهش با لنز طوسی روشنش غیر طبیعی به نظر میرسید.
-میشه اینقدر بهم یاداوری نکنی که بهرام متاهله؟خودم بهتر از هرکسی میتونم خوب و بد رو واسه زندگیم تشخیص بدم، درضمن بهرام و زنش تو مرحله ی طلاق هستند، پس نگران نباش عزیزم!
چشم هام رو با عصبانیت بازو بسته میکنم و میگم:
-فقط کافیه یه کم انسانیت تو وجودت داشته باشی تا درک کنی که بهرام مرد یه زن دیگست، زنی که به خاطر شوهرش حاضره هرکاری کنه حتی خودکشی، واقعا دلت واسه اون زن بیچاره نمیسوزه؟
ابروهای پهن و قهوه ایش رو توی هم گره میکنه و با پرخاش جواب میده:
-چی داری میگی سیمین اون زن بهخاطر من که خودکشی نکرده،زنش کلا مشکل روانی داره افسردست اصلا تعادل نداره،قبل اینکه من با بهرام آشنا بشم قرار بود طلاق بگیرن من چی کارم این وسط آخه چرا چرت میگی؟ خواهش میکنم خفه شو داری با این مضخرفاتت اعصابم رو بهم میریزی..
با تاسف نگاهش میکنم و میگم:
-خیلی بدجنسی آذر خیلی،همین جوری ادامه بده و زندگی همجنس خودت رو خراب کن ببین میتونی با این کارات کجای دنیا رو بگیری..
رژ لب قرمز رو محکم روی لب هاش میماله ولبخند کش داری میزنه انگار هیچ کدوم از حرف هام نمیشنید و روی وجدانش هیج تاثیر نداشت درحالی که از روی صندلی بلند میشه به سمته کمدش میره و میگـه:
-میخوای یه تبر برداری گردنم رو بزنی؟اه بسه دیگه اونجوری بهم نگاه نکن، تو هنوز خیلی بی تجربه ای، خیلی مونده تا بزرگ بشی و بفهمی داستان چیه!
از روی تخت بلند میشم به سمت در میرم و باعصبانیت زیر لب می غرم:
-خیلی داری شبیه مامان میشی آذر.
هنوز حرفم کامل نشده بود که صدای اذر رو میشنوم:
-توهم خیلی داری شبیه بابا میشی،متوهم، دیوونه روانی. .
گُر میگیرم از حرفی که بدون مزه کردنش تحویلم داده بود، میدونست از این حرف چقدر نفرت دارم، زیاده روی کرده بود اون هم بخاطر دفاع از رابطش با بهرام، مردی که زن داشت اما دلش پیش آذر بود و شب روز باهم میگذروند.
با لرزش ویبره موبایلم به خودم میام به اسم بهرام روی صفحه نگاه میکنم با عجله می ایستم و تماس رو متصل میکنم
بهرام-سیمین از ایستگاه بیابیرون من توی خیابونم.
با عجله به سمته پله های خروجی میرم، بین شلوغی خیابون دنبال ماشین آشنای بهرام میگردم.
-سیمین..
صدای بهرام رو از اون سمته خیابون میشنوم که سرش رو از ماشین بیرون آورده و دست تکون میداد و نفس راحتی میکشم و به سمتش میدوم.
بهرام-تو اینجا چیکار میکنی دختر؟
خودم رو روی صندلی جا میکنم و دنبال کمربند میگردم:
-مجبور شدم از خونه بزنم بیرون، صاحبخونه خونه رو فروخته اون روز که بهت گفتم قضیه چیه.
با آرامش عینک آفتابیش رو از توی قاب چرمش بیرون میکشه و روی دماغ گوشتی قوز دارش میذاره و مشغول رانندگی میشه.
آخرین ویرایش: