- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
سوار ماشین شدم و اعصبانیتم رو سر پدال گاز خالی کردم حالم خیلی خراب بود ...من الهه رو واقعا جای خواهرم دوستش داشتم بلاخره چند سال از زندگیم رو کنارش گذرونده بودم ....واسه اولین بار تو زندگیم گریه کردم اونم با صدای بلند...گوشیم و برداشتم و به دکترش زنگ زدم اتفاقی رو که افتاده بود رو بهش گفتم و ازش خواستم سریع خودش رو پیش الهه برسونه...از خودم خیلی بدم اومد ...الهه رازش رو بهم گفته بود و من محکومش کرده بودم به دختر بد بودن ....هنوز هم خودم رو به خاطر اون حرفا نبخشیدم....رها اینارو بهت میگم ولی دوست ندارم در موردش فکر بد کنی...شرایط زندگی تو اونور جوریه که اگه نخوای همرنگشون بشی پست میزنن ..الهه هم یه دختر تنها بود با تموم احساسات دخترونه عمه هم که اصلا حواسش بهش نبود ...الهه هم به خاطر همین خلاء با پیتر دوست شده بود پا گذشته بود رو حریماش رو دخترونگیش...اون روز رو تو ماشین موندم صبح رفتم مطب دکترش باهاش حرف زدم و مشاوره خواستم ...اونم بهم پیشنهاد داد که باید از الهه دور باشم تا فکرم از سرش بیرون بره
منم تنها راه رو تو این دیدم که برگردم ایران
همون روز رفتم و برای فرداش بلیط گرفتم به مامان هم زنگ زدم و برگشتم رو اطلاع دادم بیچاره کلی خوشحال شد ...از اونور هم رفتم پیش یکی از دوستام و بهش سپردم که مدارکم رو برام بفرسته ایران...بقیه زمان رو هم صرف کردم برای خرید سوغاتی ... ولی هنوز حس عذاب وجدان داشتم و میترسیدم نکنه دوباره بلایی سر خودش بیاره .... وقتی تو فرودگاه مامان و بابا رو دیدم تموم حس های بدم پرید ولی حالم زمانی بهتر شد که یه دختر فوق العاده متین و چشم سبز که تو اون لباس های سفیدش شبیه فرشته ها بود اومد و برگشتم رو به ایران تبریک گفت....رها شاید باورت نشه اما من از همون نگاه اول عاشقت شدم خواهش میکنم باورم کن
چشمام بارونی شده بود به خاطر الهه ای که تا همین دیروز فکر میکردم دشمنمه دستم رو پای چشمام کشیدم تا نم اشکام از بین بره وقتی احسان واسه دومین بار به عشقش به من اعتراف کرد یه حس خوب و شیرین کل وجودم رو گرفت از حرفاش گر گرفتم و سرم و انداختم
احسان از این کارم تک خنده ای کرد و گفت
_اون روز هم که دیدی بغلش کردم و چرخوندمش به خاطر این بود که سالم میدیدمش و از همه مهم تر اینکه بهم گفته بود داداش احسان
من باور کرده بودم که الهه با موضوع کنار اومده ،یعنی تا دیشب فکر میکردم اینطور بوده ولی با رفتار دیشبش متوجه شدم که ...هنوزم داره دست و پا میزنه تو افکار پوچ ....ولی من نمیخوام یه خاطرش تو رو از دست بدم رها...خواهش میکنم بهم فرصت بده خودم رو بهت ثابت کنم...
درسته اونور دوست دخترای زیادی داشتم ولی این دلیل بر این نمیشه که هر غلطی کرده باشم ...میخوام این رو بدونی که تنها دختری که قلب من رو لرزونده تویی ....یعنی میشه امیدوار باشم که یه روزی تو هم از من خوشت بیاد؟
بدنم از استرس زیاد میلرزید قلبم همچین تند تند میزد تو سینم که مترسیدم که احسان هم متوجه علاقه ی من به خودش بشه
در داشبورد رو باز کرد و از داخلش یه کارت بیرون در آورد و به سمتم گرفت
_رها این کارته منه ...اگه حرفام رو تونستی باور کنی خوشحال میشم باهام تماس بگیری ...از همین حالا که به عشقم بهت اعتراف کردم بی صبرانه منتظرم تا وقتی که بهم زنگ بزنی
منم تنها راه رو تو این دیدم که برگردم ایران
همون روز رفتم و برای فرداش بلیط گرفتم به مامان هم زنگ زدم و برگشتم رو اطلاع دادم بیچاره کلی خوشحال شد ...از اونور هم رفتم پیش یکی از دوستام و بهش سپردم که مدارکم رو برام بفرسته ایران...بقیه زمان رو هم صرف کردم برای خرید سوغاتی ... ولی هنوز حس عذاب وجدان داشتم و میترسیدم نکنه دوباره بلایی سر خودش بیاره .... وقتی تو فرودگاه مامان و بابا رو دیدم تموم حس های بدم پرید ولی حالم زمانی بهتر شد که یه دختر فوق العاده متین و چشم سبز که تو اون لباس های سفیدش شبیه فرشته ها بود اومد و برگشتم رو به ایران تبریک گفت....رها شاید باورت نشه اما من از همون نگاه اول عاشقت شدم خواهش میکنم باورم کن
چشمام بارونی شده بود به خاطر الهه ای که تا همین دیروز فکر میکردم دشمنمه دستم رو پای چشمام کشیدم تا نم اشکام از بین بره وقتی احسان واسه دومین بار به عشقش به من اعتراف کرد یه حس خوب و شیرین کل وجودم رو گرفت از حرفاش گر گرفتم و سرم و انداختم
احسان از این کارم تک خنده ای کرد و گفت
_اون روز هم که دیدی بغلش کردم و چرخوندمش به خاطر این بود که سالم میدیدمش و از همه مهم تر اینکه بهم گفته بود داداش احسان
من باور کرده بودم که الهه با موضوع کنار اومده ،یعنی تا دیشب فکر میکردم اینطور بوده ولی با رفتار دیشبش متوجه شدم که ...هنوزم داره دست و پا میزنه تو افکار پوچ ....ولی من نمیخوام یه خاطرش تو رو از دست بدم رها...خواهش میکنم بهم فرصت بده خودم رو بهت ثابت کنم...
درسته اونور دوست دخترای زیادی داشتم ولی این دلیل بر این نمیشه که هر غلطی کرده باشم ...میخوام این رو بدونی که تنها دختری که قلب من رو لرزونده تویی ....یعنی میشه امیدوار باشم که یه روزی تو هم از من خوشت بیاد؟
بدنم از استرس زیاد میلرزید قلبم همچین تند تند میزد تو سینم که مترسیدم که احسان هم متوجه علاقه ی من به خودش بشه
در داشبورد رو باز کرد و از داخلش یه کارت بیرون در آورد و به سمتم گرفت
_رها این کارته منه ...اگه حرفام رو تونستی باور کنی خوشحال میشم باهام تماس بگیری ...از همین حالا که به عشقم بهت اعتراف کردم بی صبرانه منتظرم تا وقتی که بهم زنگ بزنی
آخرین ویرایش: