کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
سوار ماشین شدم و اعصبانیتم رو سر پدال گاز خالی کردم حالم خیلی خراب بود ...من الهه رو واقعا جای خواهرم دوستش داشتم بلاخره چند سال از زندگیم رو کنارش گذرونده بودم ....واسه اولین بار تو زندگیم گریه کردم اونم با صدای بلند...گوشیم و برداشتم و به دکترش زنگ زدم اتفاقی رو که افتاده بود رو بهش گفتم و ازش خواستم سریع خودش رو پیش الهه برسونه...از خودم خیلی بدم اومد ...الهه رازش رو بهم گفته بود و من محکومش کرده بودم به دختر بد بودن ....هنوز هم خودم رو به خاطر اون حرفا نبخشیدم....رها اینارو بهت میگم ولی دوست ندارم در موردش فکر بد کنی...شرایط زندگی تو اونور جوریه که اگه نخوای همرنگشون بشی پست میزنن ..الهه هم یه دختر تنها بود با تموم احساسات دخترونه عمه هم که اصلا حواسش بهش نبود ...الهه هم به خاطر همین خلاء با پیتر دوست شده بود پا گذشته بود رو حریماش رو دخترونگیش...اون روز رو تو ماشین موندم صبح رفتم مطب دکترش باهاش حرف زدم و مشاوره خواستم ...اونم بهم پیشنهاد داد که باید از الهه دور باشم تا فکرم از سرش بیرون بره
منم تنها راه رو تو این دیدم که برگردم ایران
همون روز رفتم و برای فرداش بلیط گرفتم به مامان هم زنگ زدم و برگشتم رو اطلاع دادم بیچاره کلی خوشحال شد ...از اونور هم رفتم پیش یکی از دوستام و بهش سپردم که مدارکم رو برام بفرسته ایران...بقیه زمان رو هم صرف کردم برای خرید سوغاتی ... ولی هنوز حس عذاب وجدان داشتم و میترسیدم نکنه دوباره بلایی سر خودش بیاره .... وقتی تو فرودگاه مامان و بابا رو دیدم تموم حس های بدم پرید ولی حالم زمانی بهتر شد که یه دختر فوق العاده متین و چشم سبز که تو اون لباس های سفیدش شبیه فرشته ها بود اومد و برگشتم رو به ایران تبریک گفت....رها شاید باورت نشه اما من از همون نگاه اول عاشقت شدم خواهش میکنم باورم کن
چشمام بارونی شده بود به خاطر الهه ای که تا همین دیروز فکر میکردم دشمنمه دستم رو پای چشمام کشیدم تا نم اشکام از بین بره وقتی احسان واسه دومین بار به عشقش به من اعتراف کرد یه حس خوب و شیرین کل وجودم رو گرفت از حرفاش گر گرفتم و سرم و انداختم
احسان از این کارم تک خنده ای کرد و گفت
_اون روز هم که دیدی بغلش کردم و چرخوندمش به خاطر این بود که سالم میدیدمش و از همه مهم تر اینکه بهم گفته بود داداش احسان
من باور کرده بودم که الهه با موضوع کنار اومده ،یعنی تا دیشب فکر میکردم اینطور بوده ولی با رفتار دیشبش متوجه شدم که ...هنوزم داره دست و پا میزنه تو افکار پوچ ....ولی من نمیخوام یه خاطرش تو رو از دست بدم رها...خواهش میکنم بهم فرصت بده خودم رو بهت ثابت کنم...
درسته اونور دوست دخترای زیادی داشتم ولی این دلیل بر این نمیشه که هر غلطی کرده باشم ...میخوام این رو بدونی که تنها دختری که قلب من رو لرزونده تویی ....یعنی میشه امیدوار باشم که یه روزی تو هم از من خوشت بیاد؟

بدنم از استرس زیاد میلرزید قلبم همچین تند تند میزد تو سینم که مترسیدم که احسان هم متوجه علاقه ی من به خودش بشه
در داشبورد رو باز کرد و از داخلش یه کارت بیرون در آورد و به سمتم گرفت
_رها این کارته منه ...اگه حرفام رو تونستی باور کنی خوشحال میشم باهام تماس بگیری ...از همین حالا که به عشقم بهت اعتراف کردم بی صبرانه منتظرم تا وقتی که بهم زنگ بزنی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با خجالت دستم رو جلو بردم و کارت رو از دستش گرفتم سرم پایین بود ولی متوجه لبخندش شدم
    با سرعت گرفتن ماشین هین بلندی کشیدم همیشه از سرعت میترسیدم
    وقتی متوجه ترسم شد سرعتش رو کم تر کرد
    _نمیخواستم بترسونمت عزیزم
    از عزیزمی که بهم گفت بیشتر خجالت کشیدم و سرم و به سمت شیشه چرخوندم ....
    خیابونا اصلا برام آشنا نبودن به سمتش چرخیدم و گفتم
    _کجا داریم میریم این اطراف اصلا برام آشنا نیست
    چشمای خمارش رو بهم دوخت و گفت
    _میخوام امروز رو برات به یاد موندنی کنم عزیزم
    یه لحظه از حرفش ترسیدم و هزار فکر ناجور کردم
    نمیدونم تو صورتم چی دید که بلند از زیر خنده
    _تو که هنوز بهم اعتماد نداری عزیزم ...میخوام ببرمت یه کافی شاپ خوب که این نزدیکی هاست ...تا امروزم رو با تو جشن بگیرم
    نگاهی به ساعتم کردم ساعت چهار بود
    _نه لطفا من رو ببرید خونه الان مامانم نگران میشه
    مخالفتی نکرد و میسر رو عوض کرد ساعت چهار و نیم رسیدم جلوی در از ماشین پیاده شدم و ازش خداخافظی کردم
    شیشه رو پایین کشید و گفت
    _منتظر تماست هستم
    بعد گفتن حرفش پاش رو گذاشت رو گاز و با سرعت سر سام آوری از کنارم دور شد
    کلید و از کیف در آوردم و در رو باز کردم ، مامان رو دیدم که هراسون به سمت در اومد ولی با دیدن من انگار که آرامش به وجودش برگشت
    دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت
    _کجا بودی رها تو که حسابی من رو ترسوندی
    با دیدن چهره رنگ پریده اش حسابی خجالت زده شدم ،چی باید بهش میگفتم حقیقت رو ؟...چشمام رو باز و بسته کردم یه دروغ مصلحتی که گناهی نداشت،داشت؟
    _شرمنده مامان رفته بودم کتابخونه یه کتاب کمکی بخرم ببخشید که یکم دیر شد
    دلگیر بهم نگاه کرد
    _نمیتونستی یه خبر بهم بدی
    _گوشیم رو نبرده بودم گفتم که ببخشید
    باشه حالا بیا بریم تو زنگ بزنم به حاج بابات بگم اومدی...بیچاره رو ویلون کوچه رو خیابون کردم ...
    وقتی رفتیم داخل میز غذا رو برام چید و کنارم نشست
    _بخور عزیزم حتما حسابی الان گشنت شده
    از حرفش خندم گرفت زیادی لوسم کرده بودن یه حس عذاب داشتم اونم به خاطر دروغ مصلحتی که بهش گفته بودم ولی با فکر کردن به احسان همه اون حس بد دود میشد و میرفت هوا...
    وقتی غذام تموم شد حاج بابا اومد
    با دیدنم به سمتم اومد به پاش بلند شدم
    _سلام حاج بابا
    کنارم ایستاد و محکم بغلم کرد
    _سلام عزیز بابا کجا بودی نگفتی دل نگرانت میشیم
    از کارشون شاخ در آورده بودم یعنی نبود لحظه ایم براشون اینهمه سخت بود
    _کتاب خونه بودم ...معذرت میخوام که بهتون اطلاع ندادم
    یه ساعتی رو کنارشون نشستم و بعد رفتم بالا تو اتاقم
    فردا امتحان داشتم کتاب ریاضی رو برداشتم و شروع به تمرین کردم ولی اصلا هیچ تمرکزی روش نداشتم همش فکرم حول و حوش احسان بود کارت رو از توی جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم ...دو دل بودم بهش زنگ بزنم یا نه ، اما الان بهتر بود که درسم رو بخونم
    تا ساعت نه اتاق بودم اما دریغ از یه صفحه درس خوندن ،مامان پنج دقیقه پیش اومده و گفته بود که شام آمادست...
    بعد اینکه شام رو خوردیم دوباره برگشتم تو اتاقم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    رفتم رو تخت و دراز کشیدم تا ساعت یازده از این پهلو و به اون پهلو شدم ...هنوز هم تکلیفم با خودم مشخص نبود ...
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به ندای قلبم گوش بدم ...از ته قلبم به این رابـ ـطه راضی بودم پس چرا به خاطر یه افکار و عقاید عقلانی خودم رو اذیت میکردم...بهتر بود به احساسم اعتماد کنم...از تخت بلند شدم و از روی میز کارت رو برداشتم
    نفس عمیقی کشیدم و شماره رو گرفتم
    یه بوق ...دو بوق ...سه بوق
    بلاخره برداشت بدنم از استرس و اشتیاق زیاد لرز گرفته بود ...
    _الو
    چقدر این تُن گرم صدا باعث آرامشم میشد
    _الو
    لرزش بدنم به صدام هم اثر گذاشته بود ،با صدای لرزون جواب دادم
    _الو...سلا...ااام...منم...رها
    _دیگه داشتم نا امید میشدم ...میدونی از کیه منتظر تماستم عزیزم
    انگار که به دهنم قفل زده بودن نمیتونستم چیزی بگم لرزش پاهام انقدر زیاد بود که نمیتونستم تعادلم رو نگه دارم ناچار روی تخت نشستم
    _رها ی من چرا حرف نمیزنی....یه چیزی بگو آرووووم کن دلم رو...
    گوشی رو با دو دستم محکم به گوشم چسبانده بودم اما دریغ از یه حرف...کم کم پشیمون شده بودم از اینکه چرا زنگ زدم....
    صدای خنده ی ارومش از پشت گوشی می اومد
    _خجالت نکش دیگه عزیزم من منتظر شنیدن صداتم ...اذیتم نکن دیگه رها
    صورتم حسابی عرق کرده بود سعی کردم به خودم مسلط باشم با صدای آرومی گفتم
    _چی بگم
    پوف بلندی کشید و گفت
    _خدا رو شکر بلاخره حرف زدی ...هرچی دلت میخواد بگو
    لرزش بدنم هنوز قطع نشده بود مطمعنن اگه اینجوری پیش میرفت حالم بد میشد
    چشمام رو بستم و سریع گفتم
    _آقا احسان من ...من الان اصلا آمادگی صحبت کردن ...رو ندارم باشه برای یه روز دیگه حداحافظظظ
    گوشی رو قطع کردمو آروم رفتم پایین تا یه لیوان آب بخورم ...تند تند نفس عمیق میکشیدم تا شاید حالم خوب بشه ....ولی دریغ از ذره ای خوب شدن... دستم رو به دیوار گرفتم و رفتم اشپزخونه از بی احتیاطیم لیوان از دستم افتاد و شکست
    به خاطر بی احتیاطیم دستم رو کوبیدم به سرم
    ولی بد هم نشد شکستنش باعث شده بود که از اون حال در بیام
    مامان سراسیمه خودش رو به اشپزخونه رسوند چشماش پف کرده بود معلوم بود که از صدای شکست لیوان از خواب پریده بود
    صورتم رو مظلوم کردم و گفتم
    _وای مامان ببخشید
    سریع خم شدم و تا با دستم خورده شیشه ها رو جمع کنم که تیزی شیشه دستم رو برید
    آخ بلندی کشیدم ،مامان به صورتش زد و گفتم
    _خاک به سرم چرا با دست جمع میکنی
    دستم رو گرفت و گفت
    _بمیرم ببین با دستت چیکار کردی
    با دیدن خون که از دستم میرفت گریم گرفت
    از داخل کابینت بتادین و پانسمان و گرفت جلوی طرف شویی روی دستم ریخت و پانسمانش شد با اینکه بریدگیش سطحی بود ولی خیلی میسوخت
    آخرش هم بهم گفت برم بالا خودش جمع میکنه
    ...مامان همچین دستم رو پانسمان کرده بود که انگار زخم شمشیر خوردم...یا دیدن گوشیم که چراغ سبزش هی خاموش روشن میشد سریع برش داشتم یه تماس ناموفق با چهار تا پیامک از شماره احسان داشتن
    انقدر ذوق زده شدم که زخم دستم یادم رفت
    داخل پیام ها رفتم
    اولین پیامش این بود
    «نمیخوای جواب بدی عزیزم؟»
    «اشکال نداره من بازم منتظر میمونم»
    «پشت گوشی نمیتونی صحبت کنی اس که میتونی بدی رها خانوووم»
    «رها ؟؟؟»
    راست میگفت اس که میتونستم بهش بدم
    براش فرستادم
    _بعله
    ...میشه همیشه ببینمت ؟ دلم نمیخواد دیگه محدودیتی واسه دیدنت داشته باشم
    از خوندنش ناخودآگاه لبخند به لبم اومد
    _آخه چجوری ؟
    ...میشم راننده شخصی تو برای رفت و برگشتت به مدرسه...اینجوری همیشه میبینمت
    _نه نمیشه اگه یکی ببینتمون؟
    ....تو نگران این موضوع نباش عزیزم بسپرش به من
    چقدر باهام راحت بود و راحت نبودم باهاش...
    بهش پیام دادم
    _خوب دیگه فعلا مزاحم نشم شب تون خوش
    ...شب تو هم خوش عزیزم
    گوشی رو تو قلبم فشار دادم و چشمام رو بستم ...زیر لب زمزمه کردم
    نشد بهت بگم احسانم که با تموم وجودم عاشقتم
    دفترم و برداشتم و کل وقایع امروز رو توش یادداشت کردم
    ****
    به برگه تو دستم با نارضایتی نگاه کردم دیشب که اصلا نتونسته بودم ریاضی تمرین کنم جواب هایی رو هم که نوشته بودم مدیون مطالعه هفته قبلم بودم
    خانوم احمدی از روی صندلی بلند شد و گفت وقت تمومه برگه ها بالا
    ****
    کولم رو روی شونم میزون کردم و به راه افتادم
    همش چشمم به این ور و اون ور بود
    عصبی و کلافه بودم برای چی دل خوشم کرده بود وقتی که قرار نبود بیاد
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با صدای ترمز ماشینی درست پشت سرم از ترس جیغ بلندی کشیدم
    به عقب بر گشتم تا هرچی فوشه بار راننده کنم اما با دیدن احسان انگار قفل به زبونم خورد
    فقط دلخور نگاهش کردم به کارم خندید و با چشمش به صندلی کنارش اشاره کرد یعنی بیا کنارم
    عصبی رفتم و کنارش نشستم و روم رو ازش گرفتم
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
    _خوب حالا ببخشید ...چون صبح دنبالت نیومدم دلخوری روت رو برگردوندی اون ور
    چشمام رو درشت کرد و زل زدم بهش چقدر پررو بود ....خوب خودش رو میزد به اون راه
    اخم کردم و گفتم
    _نخیر...از طرز رانندگیتون عصبیم اقا احسان ...اگه به موقع ترمز نکرده بودین که الان گوشه بیمارستان بودمممم
    چشماش رو ریز کرد و گفت
    _نگو که به دست فرمونم شک داری؟ بزار یکم برات هنر نمایی کنم سفت بچسب سرجات عزیزم
    پاشو گذاشت رو گاز و به سرعتش اضافه کرد
    سرعتش انقدر زیاد بود که حتی قادر نبودم جیغ بزنم حالم بد بود و احساس میکردم نفس کم آوردم همچین از بین ماشینا لایی میکشید که هر آن احساس میکردم داریم تصادف میکنیم
    با صدایی که از ته چاه میومد گفت
    _احسان خواهش میکنم سرعتت رو بیار پایین دیگه کافیههههه
    به سمتم چرخید و یه تای ابروش رو داد بالا ...اما نمیدونم تو چهرم چی دید که دستپاچه شد و سرعتش رو کم کرد
    _حالت خوبه رها
    با اینکه سرعتش رو کم کرده بود ولی هنوز محکم به صندلی چسبیده بودم
    با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم بالا نره گفتم
    _لطفا من رو برسون خونه
    دستش رو از ناچاری رو هوا تکون داد و گفت
    _رها واقعا نمیدونستم از سرعت ترس داری ...تا اونجایی که من میدونستم اکثر دخترا از سرعت خوششون میومد ولی نمیدونستم تو این مورد هم فرق داری عزیزم
    تا برسیم خونه اصلا باهاش حرف نزدم ولی انقدر باهام مهربون حرف زد که از دلم در آورد
    سر کوچه که رسیدیم گفتم
    _لطفا همین جا نگه دارید آقا احسان
    دلخور بهم نگاه کرد
    _انقدر بهم نگو آقا احسان رها ...احسان خالی صدام کن
    _آخه...
    _آخه نداره از همین حالا تمرین کن ...
    سرم رو انداختم پایین و گفتم باید برم ممنون که رسوندیم
    قبل اینکه در و باز کنم قفل مرکزی رو زد
    _تا احسان خالی صدام نزنی نمیزارم بری
    نمیدونم چرا واسم سخت میومد ولی احسانم ول کن نبود
    نفس عمیق کشیدم و گفتم
    _مرسی که من رو رسوندی احسان...
    لبخند به لباش اومد و چشماش رو بست
    _یه بار دیگه بگو رها ...فقط یه بار دیگه
    _بزار بزن احسان الان یکی می بینتمون
    قفل مرکزی رو غیر فعال کرد
    درو باز کردم قبل اینکه پیاده شم بهم گفت
    _مواظب خودت باش عزیزم
    قبل اینکه برم رو بهش گفتم
    _فردا منتظرت می مونم تا بیای دنبالم
    بعد گفتن حرفم سریع از کنارش رد شدم


    زمان حال
    ماشین رو کنار بانک پارک کردم میخواستم پیاده شم اما با دیدن مردی که از ماشین مقابل من پیاده شد قلبم فشرده شد
    دوباره نگاهش کردم
    موهاش ژولیده بود و ریشش نامرتب چقدر تو این مدتی که ازش دور بودم لاغر تر شده بود از دیدنش بعد این چند ماه قلبم دوباره شروع به تپیدن کرده بود
    چقدر دلتنگش بودم و به روی خودم نمیاوردم...از دیدن دوبارش گریه ام گرفته بود شاید از شوق دیدنش شایدم از غم نداشتنش...
    دوست داشتم لحظه ها بایستن و ساعت ها بشینم و نگاهش کنم
    من لعنتی هنوزم عاشقش بودم
    منتظر موندم تا کارش تو بانک تموم شه و یه بار دیگه ببینمش
    یه ساعتی رو تو ماشین نشستم وقتی دیدم خبری ازش نشد دلم رو زدم به دریا و از ماشین پیاده شدم مدام تو دلم تکرار میکردم ...باید ببینمش...باید ببینمش
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    کارهام به اختیار خودم نبود ، با هر قدمی که بر می داشتم قلبم محکم به سـ*ـینه ام میکوبید
    جلوی بانک سـ*ـینه به سـ*ـینه ی هم شدیم اون کارش تمام شده بودو و میخواست بره و من...
    با دیدن من سر جاش ایستاد و زل زد بهم ...اون لحظه غرور برام مهم نبود فقط میخواستم ببینمش به اندازه ی تموم این ماه ها که نبود ...چطور میتونستم این چشم ها رو فراموش کنم ... دل تنگش بودم و این درد کمی نبود
    ولی این نگاه خیره به این غریبه چی معنی داشت ؟ احسان که مال من نبود ،از این فکر چشمام بارونی شد دستم رو تند زیر چشمام کشیدم و با ببخشیدی از کنارش رد شدم
    انگار اونهم تازه به خودش اومده بود نفس عمیقی کشید و به سمت ماشینش رفت
    وقتی که کار بانکیم تموم شد رفتم خونه حالم اصلا خوب نبود ...با دیدن دوباره احسان دوباره برگشته بودم سر پله اول ...باید با خودم رو راست میبودم هنوز هم عاشقانه دوستش داشتم ولی افسوس که دوستم نداشت
    احمد رضا امروز خونه نبود حتی تا شب هم خونه نیومد بعد اینکه شام و خوردیم و جمع کردیم تو پذیرایی کنار هم دیگه نشستیم ...پیششون بودم ولی فکرم تو ممنوعه ها غوطه ور بود ...
    _رها جان با ما نیستی
    خاله بود که من رو مخاطب قرار داده بود
    بهش نگاهی کردم و لبخند زدم
    .چرا خاله همین جام
    نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت
    _از نمایشگاه چه خبر خانوم هنرمند ...تابلوهات خوب باز دید داره ؟
    نمیدونم چرا لحنش مثل همیشه نبود یه جور خاصی بود اما حوصله آنالیز رفتارش رو نداشتم سعی کردم کوتاه جواب بدم
    _یه چند روزی هست که نمایشگاه نمیرم ...از تابلو ها هم خوب استقبال میشه یه چند تایش هم فروش رفته
    _تابلویی تو خونه نداری که منم ببینم سارا که حسابی از کارات تعریف میکنه
    _نه یه مدته که اصلا تمرکز واسه کشیدن ندارم ولی خوشحال میشم بیاید نمایشگاه کارام رو ببینید
    بعد یه ربع حرف زدن های معمولی گفت
    _با اجازه حاج کاظم و سارا خواهر عزیزم میخوام برم سر اصل مطلب راستش رها جون من قبلش با پدر و مادرت صحبت کردم و اونا هم رضایت تو رو شرط کردن
    گیج شده بودم نمی فهمیدم در مورد چی صحبت میکنه سرم و کمی کج کردمو و با چهره سوالی پرسیدم
    _در مورد چی صحبت میکنین خاله؟
    لبخندی زدو دستش رو دراز کردو دست من رو تو دستش گرفت
    _عزیزم تو خودت من و پسرم رو میشناسم ...احمدم شیر پاک خوردست،مثل خودت اهل خدا و نماز و شرعه ...دلم میخواد قسمتش یکی باشه مثل خودش ....
    همیشه دوست داشتم بشی عروسم بشی خانووم پسرم...
    از عصبانیت پشت پلکم نبض گرفته بود و میپرید سرم رو انداخته بودم پایین تا یه موقع بهش چیزی نگم
    ادامه داد
    _وقتی نامزد کردی با اینکه برات خوشحال بودم اما واسه خودمم غصه دار بودم که دختر به خوبی تو رو از دست دادم ..درسته جدا شدی خوب بلاخره قسمتتون باهام جور نبوده
    من و احمد رضا هم اومدیم تا...
    اجازه ندادم ادامه بده بلند شدم و دستم رو به معنی اینکه دیگه ادامه نده تکون دادم از اینهمه بیچارگی حالم بهم میخورد
    _بسه خاله دیگهه ادامه نده ...آره من جدا شدم و بزرگی یه اسم توی شناسنامم سنگینی میکنه...شاید از نظر خیلی ها هم آر باشه ولی همه آدما یه جایی تو زندگیشون یه خطایی کردن همه پاک نموندن...
    دست پاچه شد و گفت
    _عزیز دلم منظور من که این نبود....
    _منظور شما هرچی که بوده من اینجوری برداشت کردم ...تا آخر عمرمم به هیچ مردی نمیتونم اعتماد کنم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با چشمای اشکیم زل زدم بهش و گفتم
    _کار درستی نکردن خاله...احمد رضا مثل برادر منه...شما که اینهمه دوستش دارید که کنارش بودید نه مقابلش ...شما امشب هم دل من رو شکوندید هم دل احمد رضا رو
    آدم وقتی دلش بشه مال کسی ...نمیتونه یکی دیگه رو جایگزینش کنه...
    قلب احمد رضا هم مال رویاست ...کمکش کنید به عشقش برسه نه اینکه...
    دستام رو ناچار بالا بردم و دیگه ادامه ندادم و با دو رفتم بالا تو اتاقم
    حالم بد بود دروغ چرا هوا به هوا شده بودم برای مردی که چند ماهی بود که شده بود نا محرمم شده بود نامردم
    روی تخت دراز کشیدم و زار زدم
    حالم بد بود خیلی بد
    نیم ساعت دیگه بلند شدم و سویچ ماشین رو برداشتم هوای بیرون حالم رو بهتر میکرد
    پام رو گذاشته بودم رو گاز و با سرعت خیلی زیادی ماشین رو میروندم ...خنده دار بود انگار من همون دختری نبودم که یه زمانی از سرعت می ترسید
    یه لحظه تعادلم رو از دست دادم و خوردم به ماشین کناری ...یه ماشین هم از پشت زد به من و باعث شد ماشینم از تعادل در بیاد به دور خودش بچرخه
    از ترس زیاد سفت فرمون رو چسبیده بودم تا شاید چرخش وحشت ناک ماشینم توقف بشه ولی ماشین هنوز می چرخید و می چرخید
    به سمت راستم نگاه کردم با دیدن کامیونی که هر لحظه بیشتر بهم نزدیک تر از وحشت جیغ بلندی کشیدم و داد زدم
    خدایااااااا به دادم برس
    دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد
    ****
    راوی داستان
    حاج کاظم دستانش را بالا گرفت
    _خدایا رها امید زندگیمونه ...ازومون نگیرش ...اگه اون نباشه دیگه سارا هم نیست ...خدایا به این بنده گناهکارت رحم کن ،نبود هر کدومشون برام درده ،برام مرگه
    بعد اینکه مهر را بوسید سجاده را جمع کرد و از نماز خانه خارج شد

    به سمت اتاق دکتر رفت...در را زد و داخل شد
    دکتر با دیدنش لبخندی زد و گفت
    .سلام حاج کاظم بفرمایید بشینید
    و با دستش به مبل اشاره کرد
    حاج کاظم که حال درستی نداشت با صدای آهسته ای گفت
    _دخترم ؟
    دکتر دستانش را به هم مالید و گفت
    _دخترتون خیلی خوش شانس اند با اون تصادف وحشتناکی که دخترتون کرده بودن احتمال زنده بودنش از نظر پزشکی زیر صفر بود ولی دخترتون خیلی خوب طاقت آورد توی این دو روز درصد به هوش اومدنش به پنجاه درصد رسیده ...و این خیلی خوبه...
    یک تای ابرویش را بالا داد و گفت
    _خدا خیلی دوستون داره حاج کاظم خیلی شاکرش باشید
    از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بود گویی جانی تازه به قلب بیمارش داده بودند
    به زانو نشست و دستانش را رو به آسمان برد
    _خدایا شکرت ...خدایااااا شکرت
    و همانجا روی کاشی به سجده افتاد
    ***
    از اتاق که بیرون آمد خوشحال بود ،باید این خبر خوش را به سارا میداد طبق گفته دکتر رها احتمالا دو روز دیگر به هوش می امد.....ولی بهتر بود ابتدا به رهایش یک سر میزد
    از دیدن احسان که پشت شیشه سی سی یو ایستاده بود و به رها نگاه میکرد اخم هایش رو در هم کشید و با صدای پر صلابت رو به احسان گفت
    _تو اینجا چیکار میکنی
    احسان با چهره ای پریشان به سمت حاج کاظم برگشت
    _سلام
    حاج کاظم رویش را برگرداند و گفت
    _حضورت اینجا لازم نیست ....دوست ندارم وقتی چشماش رو باز میکنه تو رو اینجا ببینه
    چشمان احسان غمگین شد چقدر از نظر دیگران غیر قابل تحمل شده بود اما ایا این انصاف بود
    چشمانش را از اندوه روی هم گذاشت و گفت
    _بخدا دلم نمی خواست حتی یه روزی رها رو همچین جایی ببینم تقصیر من نبود اون ملاقات کاملا غیراتفاقی بود
    حاج کاظم به سمتش چرخید
    _مگه شما باهم ملاقاتی داشتید
    بیچاره احسان چقدر ساده بود که فکر میکرد به خاطر یک ملاقات ساده رها چنین کاری کرده است... هنوز نگاه آن روزش را فراموش نکرده بود چشمان رها هنوز هم پر از عشق به او بود و او میدانست که این یعنی فاجعه
    چشمانش را که از گریه سرخ شده بودند را به حاج کاظم دوخت
    _میگم دایی همچی رو میگم نمیخوام شما هم فکر کنید که من مقصرم
    ****
    بار دیگر به احسان نگاه کرد ،مطمئن بود که دیگر احسان را بخشیده است این احسان نمیتوانست بد باشد
    ***ولی سوال اینجاست در آن مکالمه بین احسان و حاج کاظم چه اتفاقی افتاده بود ،احسان چه گفته بود که حاج کاظم تحت تاثیر آن قرار گرفته بود؟****
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    به سمت احسان چرخید و گفت
    _ با اینکه به رها خیلی بد کردی ولی میبخشمت ...ازت هم میخوام که دیگه هیچ وقت دور و بر رها پیدات نشه ....تازه داره فراموشت میکنه و این بودنت و پشیمونیت کار و خراب میکنه ....بزار این نبودت براش عادی بشه ...گذشته ها رو براش تکرار نکن ...برو احسان برای همیشه بروووو...
    چشمان احسان سرخ شده بود معلوم بود که خیلی خودش را کنترل کرده که گریه نکند
    _دایی بزار واسه آخرین بار ببینمش ...قول میدم دیگه دور و برش هم نپلکم
    حاج کاظم با اینکه راضی نبود اما برای اینکه دل خواهر زاده اش نشکند قبول کرد
    _باید با دکترش صحبت کنی
    چشمان غمگینش خندید
    ****
    لباس مخصوص را که پوشید وارد سی سی یو شد
    با دیدن رها لبخند کم جانی زد
    _سلام خانوم خانوما حالت چطوره عزیزم
    بالای سرش آمد و کنارش نشست
    _تنبل خانوم بسه دیگه ...نمیخوای از این تخت و دم و دستگاهاش دل بکنی ؟....
    دستش را به صورت نوازش بر روی صورت و سپس چشمان رها کشید
    .حیف این چشا نیست که بسته باشه
    اهی از ته دل کشید دست بی جان رها را در دستش گرفت و گفت
    _دلم برات تنگ شده بود عزیز دل احسان ...تو دلتنگ نشده بودی واسه مرد نامردت ...حتما حسابی ازم دلخوری ...حقم داری عزیزم ...تو پاکی و من یه مرد نامرد یه مرد ناپاک... خودت اینو گفتی یادته رها خانوم
    ولی بهتره حقیقت رو بدونی...میدونم الان قدرت درک نداری و بیهوشی...ولی باید بگم تا سبک شم ...دوست ندارم دل کوچیکت دلخور باشه از منه نامرد ...
    ****
    بعد اینکه حرفش تمام شد گویی سبک شده بود خم شد و دست رها را بوسید ...دوست دارم رها ...دوست دارم
    دستش را زیر چشمانش کشید و بلند شد تا اتاق را ترک کند
    در دلش برای عشق از دست رفته اش افسوس خورد
    ****
    دوست دارم رهای من ....دوست دارم رهای من ....دوست دارم رهای من
    مدام تو ذهنم صدای احسان اکو میشد
    از شنیدن صدای قشنگش وجودم پر از لـ*ـذت میشد ....چقدر صداش نزدیک بود ، چقدر واقعی به نظر می رسید
    تقلا میکردم تا چشمام رو باز کنم ولی نمیشد که نمیشد
    انگار که وزنه ی صد کیلویی روی چشمام گذاشته بودن
    دوباره تلاش کردم و دوباره و دروباره
    بلاخره تلاشام نتیجه داد و به زور تونستم لای چشمام رو باز کنم
    نور اذیتم می کرد دوباره بستمشون اما با خوردن بوی عطر آشنایی چشمام رو سریع باز کردم ...مگه میشد این رایحه رو فراموش کنم ...اما نبود و عطرش پیچیده بود تو اتاق...چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم هنوز هم فکر میکردم پیشمه ... دوست دارم رها ...چشمام رو باز کردم و اتاق رو دوباره از نظر گذروندم ...باز هم نا امید چشمام رو بستم ...کل بدنم درد میکرد و کوفته بود ...تازه یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده بود ...پس جون سالم بدر بـرده بودم ...حتی مرگ هم اغوشش رو برام باز نمیکرد ....نگاهی به خودم انداختم سر و گردنم شکسته بود ...همینطور یه دست و یه پام ...
    پس چرا کسی نبود پیشم ...مگه براشون مهم نبودم ؟؟؟
    پرستاری داخل اومد و با دیدنم لبخندی زد
    _بلاخره بهوش اومدی تنبل خانوم
    و اومد و وضعیتم رو چک کرد
    _خدا رو شکر وضعیت نرماله برم به دکتر خبر بدم
    و از اتاق خارج شد
    دو ساعت بعد اوردنم تو بخش ...سیل فامیلها بود که ریختن سرم ...درسته خود خواهی بود اما دلم میخواست کاش هیچ کدومشون نبودن ولی به جاش اون صاحب عطر کنارم بود ...از فکرم پوزخند تلخی زدم ...ما که برای هم نبودیم ، چرا الکی خودم رو اذیت میکردم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    ****
    الان دو هفته است خونم ...حس آدمهای علیل بهم دست داده ...با ویلچر این ور و اونور میشم...حاج بابا برای راحتیم اتاق پایین رو برام آماده کرده ....از اینکه توانایی انجام یه کار کوچیک رو هم ندارم اعصابم خورده....کاش زود تر حالم خوب شه دیگه طاقت ندارم به این وضعیت
    ****
    زمان گذشته
    بعد خوردن ناهار...مامان بهم گفت _عزیزم اگه درس داری سعی کن تا شب تمومش کنی ...برای شب مهمون داریم
    _کیه مامان
    _خانواده آقا ملکی از فامیلای آقا صادق
    چشمام رو ریز کردم و گفتم
    _خوب خونه ما برای چی میان
    خندید و زد به شونم
    _واسه خواستگاری میان عزیزم
    چشمام رو درشت کردم و با اعتراض گفتم
    _یععععنی چی مامااااااان ...من هنوز داررررم درس میخونم این کارا یعنی چی
    به حالت قهر ازش رو گرفتم و خواستم برم بالا که دستم رو گرفت و بهم گفت بشینم
    _اِ...یه لحظه بشین ببین چی میگم ...
    به زور رو صندلی نشوندم
    اخم کردم و به حرفاش گوش دادم
    _بهشون گفتم نه ....گفتم که دخترم سن و سالی نداره...ولی خیلی اصرار کردن منم به خاطر اینکه آشنای عمه فروغ بودن قبول کردم حالا هم که چیزی نشده شب بهشون میگی که موافق نیستی...
    اخمام رو از هم باز کردم ،
    دوباره شروع کرد به حرف زدن
    _میگفت تو رو تو جشن فرزانه دیدن ...چقدر هم از کمالاتت تعریف کرد از خانومیت حجب و حیات...
    پوووفی کشیدم و بی حوصله جوابش رو دادم
    _میرم بالا درسام رو بخونم
    ****
    زنگ خونه که زده شد مامان من رو فرستاد اشپزخونه کلی هم تاکید کرد
    _تا وقتی صدات نکردم نیایی ها ...چرا چادرت رو سر نکردی
    _ول کن تورو خدا مامان اذیت نکن
    در خونه رو پذیرایی رو که زدن مامان بهم گفت
    _برو رها هر وقت صدات کردم بیا
    رفتم و تو آشپز خونه نشستم یه بیست دقیقه بعد بابا صدام کرد
    _رها جان بابا چای بیار
    چقدر از این سرم و رسومات بدم میومد
    چایی ها رو تو فنجون ریختم و بردم پذیرایی ... نگاهی به مهمونا انداختم ...نگاهم جفت نگاهای مردی شد که ازش متنفر بودم اخمام رو تو هم کشیدم و با صدای ارومی سلام دادم به پام بلند شد و انگار که جادوم شده باشه سلام داد و دوباره نشست
    چقدر دوست داشتم برم و تو اتاقم بشینم و چهره ی منفور این مرد رو نبینم


    با نیشگونی که مامان از پام گرفت به سمتش چرخیدم ...
    _رها جان آقا فرشاد رو راهنمایی کن اتاقت باهم صحبت کنید...
    از جام بلند شدم ..اونم بلند شد و همراهم تا بالا اومد
    هر دو مون رو تخت نشستیم هنوزم سگرمه هام تو هم بود
    _رها
    _رها خانوم نمیخوای نگام کنی ...
    دلت نمیخواد باهام حرف بزنی...پس بزار من بگم برات ...برات بگم از روزی که تو رو دیدم دیگه آروم و قرار ندارم ...خواب و خیال رو ازم گرفتی ...
    سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم
    ادامه داد
    _اون شب تو مهمونی اصلا حوصله نداشتم دیگه کم کم میخواستم برم داشتم میومدم تا از فرزانه و شوهر خداحافظی کنم اما با دیدن تو نفسم بند اومد ... زیبایی و قشنگیت بی نظیر بود تا حالا دختری به قشنگی تو ندیده بودم ...تو مجلس با اون لباسهای پوشیده و اون شالت متفاوت بودی و ناز خیلی تلاش کردم نزذیکت بشم تا اینکه تنها دیدمت از فرصت استفاده کردم و نزدیکت شدم چهرات خیلی پکر به نظر می رسید وقتی کنارت اومدم و باهام اون برخورد رو کردی وقتی تو چشمات نم اشک رو دیدم از کارم خجالت کشیدم ...تموم این مدت رو فقط و فقط به تو فکر میکردم
    ازت میخوام من رو به خاطر اون رفتارم ببخشی ...میخوام پیشنهادم رو قبول کنی...
    _من میخوام درس بخونم به ازدواج فکر نمیکنم
    _مشکلی با درست ندارم عزیزم ...فقط ازت ی بله میخوام ....مطمئن باش خوش بختت میکنم...تو فقط این فرصت رو به من بده
    از جام بلند شدم
    _گفتم که قصد ازدواج ندارم
    اون هم بلند شد ...
    _پای کس دیگهه ای درمیونه اره...آره دیگه پای آقا احسان ....اره؟؟؟؟
    چشمام رو دزدیم و گفتم
    _به شما مربوط نیست
    و قبل اینکه چیزی بگه در اتاق رو باز کردم و اومدم پایین اونهم ناچار اومد
    به پامون بلند شدن
    مامانش با خنده گفت
    _خوب عزیزم چی شد شیرینی رو بخوریم یا نه؟
    اخم کردم و بهشون گفتم
    _به پسرتون هم گفتم من قصد ازدواج ندارم ...من و پسرتون به درد هم نمیخوریم
    و با ببخشیدی سالن رو ترک کردم
    هیچ وقت چهره ی سرخ شده شون از یادم نمیره برخوردم باهاشون خیلی بد بود
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    از اتاق رفت بیرون دوباره گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم احسان لبخندی زدم
    در اتاقم رو آروم باز کردم و سرکی کشیدم تا ببینم مامان رفته یا نه ، وقتی از نبودش مطمئن شدم سریع جواب دادم
    _الو
    ....رها
    از شنیدن صداش پر از حس خوشی شدم
    _بعله
    ...دووووست دارم
    از حرفش لبخند عمیقی صورتم رو پوشوند دوست داشتم بهش بگم که من هم دوستش دارم ولی خیلی زود بود برای اعتراف
    خواستم بحث و عوض کنم گفتم
    _دیر زنگ زدین
    ...منتظر تماسم بودی عزیزم ؟
    از خنگیم دستم رو آروم به سرم کوبیدم
    دوباره حرف رو عوض کردم
    _حالتون خوبه
    ...مهمه برات
    از اینکه همش مچم رو میگرفت کلافه شدم
    _وای آقا احسان چرا من هر چی میگم جوابم رو سوالی میدین
    ... آقا احسان نه ...احسانه خالی چند بار بگم عزیزم؟
    اما اگه حالم برات مهمه باید بگم خوب نیستم عزیز دلم ...
    نگرانش شدم
    _چرا حالتون بده
    ....دلم هوایی شده برای تو
    از حرفش غرق خجالت شدم و لبم رو به دندون گرفتم
    ...رها تو فقط مال منی دیگه اره؟
    نفسام به شماره افتاده بود نمیدونستم چی جوابش رو بدم
    ...حتی اگه نباشی هم به زور مال خودم میکنمت
    زورگویی هاش هم شیرین بود
    خواستم یکم اذیتش کنم
    _همه چیز که به خواسته دل ما پیش نمیره زمونه باید قبول که دو نفر میتونن مال هم باشن یا نه ...
    از حرفم عصبی شد و گفت
    ...دیگه هیچ وقت این حرف و نزن ،دو نفر اگه واقعا عاشق هم باشن هیچ چیزی نمیتونه بینشون فاصله بندازه ...
    مکثی کرد و ادامه داد
    ...منکه از عشقم به تو مطمئنم فقط می مونه عشق تو ...علاقه تو به من تا چه حده؟ اصلا تو من رو دوست داری
    تو بد شرایطی گیرم انداخته بود
    یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم
    _جواب این سوالتون رو موقعی میگم که از احساسم به شما مطمئن شم
    ...واسه اون موقع لحظه شماری میکنم
    _خوب دیگه کاری با من ندارید
    ...میخوای قطع کنی
    با اینکه دلم نمیخواست ولی گفتم
    _آره دیر وقته فردا میبینمتون خدافظ
    خدافظ
    روی تخت دراز کشیدم و به مکالمه چند دقیقه پیشم با احسان فکر کردم تا خوابم برد
    صبح با لـ*ـذت و شوقی زیادی بلند شدم و خودم رو آماده کردم از فکر اینکه احسان سر خیابون منتظرمه لبخندی زدم همون لحظه یه پیام برام اومد احسان بود فوری بازش کردم
    _سلام عزیزم منتظرم نمون یه مشکلی برام پیش اومده نمیتونم بیام ...
    با خوندن پیام کل حس خوبم پرید
    دمق و بی حوصله پایین رفتم و بعد خوردن صبحونه راهی مدرسه شدم
    ****
    کیفم و برداشتم و خسته نباشیدی به دبیرمون گفتم و همراه بچه ها اومدم بیرون ...با دیدن احسان که جلوی مدرسه انتظارم رو میکشید سریع کنارش رفتم و با لبخند بهش سلام دادم
    جوابم و داد و از پشتش یه گل رز آبی در آورد و گفت
    _بابت صبح معذرت میخوام عزیزم
    لبخند پر هیجانی به صورتش زدم
    _وااای احسااان مررررسی
    گل رو از دستش گرفتم و گفتم
    _من عاشق رز ابیم
    در رو برام باز کرد و ازم خواست سوار شم
    تمام طول راه با هم حرف زدیم و خندیدم البته من یکم خجالت میکشیدم ولی احسان نه
    _واسه روز عروسیمون میدم ماشین رو کلا با رز آبی تزیین کنن چطوره خانوووومی
    از خجالت سرم و انداختم پایین و گفتم
    _چی بگم والا
    سر کوچه پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم گل رو هم گذاشتم تو کیفم ...
    وقتی رسیدم خونه به مامان سلام دادم و سریع رفتم بالا تو اتاقم گل و از کیفم در آوردم و بوسیدمش ...حیف بود پر پرش کنم جعبه عروسکی رو که برام آورده بود رو باز کردم و کنار عروسک گذاشتمش
    گوشیم و برداشتم و بهش پیام فرستادم
    _ امروز یکی از بهترین روزای زندگیه من بود
    طولی نکشید که فرستاد
    ...تو باش و بمون برام قول میدم تموم روزا رو برات به قشنگی همین امروز کنم
    ***
    زمان حال
    یک ماه بعد
    حس خیلی خوبی داشتم بلاخره از شر گچ دست و پام خلاص شدم وقتی با مامان از مطب بیرون اومدیم حس آزادی داشتم حس رها شدن ...
    وقتی خونه رسیدیم ،رفتم از بالا سویچ رو آوردم ...بابا ماشین رو داده بود صاف کاری و عین روز اولش شده بود وقتی مامان دید میخوام ماشین رو بردارم حسابی مخالفت کرد و گفت تا وقتی حاج بابا قبول نکنه حق ماشین روندن ندارم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با اینکه اصلا موافق نبودم ولی دلش رو نشکوندم و قبول کردم تا عصر خونه بودم
    ساعت پنج بود که آماده شدم تا برم به نمایشگاه سر بزنم ...خیلی دلم برای فضای اونجا با نقاشی هاش تنگ شده بود ... به آژانس زنگ زدم و آدرس دادم ....
    ****
    _خانوم اون پرشیای مشکی که شیشه هاش دودیه با شما نسبتی داره
    راننده بود که من رو مخاطب قرار داده بود
    از شیشه به ماشین پشتی نگاه کردم و گفتم
    _نه چطور مگه؟
    _آخه از وقتی راه افتادیم این ماشین داره تعقیبمون میکنه
    اهمنیتی ندادم و گفتم
    _شاید مسیرش با ما یکیه
    شونه هاش رو بالا داد و گفت
    _چی بگم والا
    دیگه تا وقتی که برسیم چیزی نگفت
    وقتی داخل نمایشگاه شدم همه کنارم اومدن و حالم رو پرسیدند
    ****
    در حال نگاه کردم به تابلو ها بودم که یه نفر صدام کرد
    _رها خانوم
    به سمت صدا چر خریدم با دیدن شخصی که رو به روم بود چشمام از تعجب کرد شد فرشاد اینجا چیکار میکرد
    اخم کردم و گفتم
    _سلام شما اینجا چیکار میکنین
    به روم لبخندی زد و گفت
    _فقط اومدم تابلوهاتون رو ببینم ...خیلی تعریف از کاراتون شنیدم ...تا اینکه اومدم تا یکی از تابلوهاتون رو ببینم
    لبخند مصنوعی زدم و گفتم
    _راستش بد موقعه اومدید یه مدتیه نبودم کار جدید ندارم
    نگاه گذرایی به سالن انداختم و گفتم
    _در حال حاضر فقط دوتا از تابلوهام تو نمایشگاه هست
    سرش رو خاروند و گفت
    _اشکال نداره
    من همون ها رو میبینم شاید یکی پسندیدم
    ابروم رو بالا دادم گفتم
    _شاید...
    رو دستم رو به عنوان رهنمایی هدایت کردم
    _از این طرف
    شروع کرد به حرف زدن
    _راستش من به نقاشی خیلی علاقه دارم ...یعنی انگار نقاشی ها باهام حرف میزنن
    معلوم بود که داره الکی میگه دستم رو به سمت تابلو هام گرفتم که کنار هم بودن
    _اینم از تابلوهای من
    یکی از تابلو هام تصویری از یه جنگل بی روح و بی برگ بود ، درختای خشکی که شاخه هاشون بهم پیچیده بودن و روی بلند ترین درخت یه پرنده لونه داشت که برای گنجشک های کوچیکش غذا آورده بود
    تابلو دومم هم یه درخت خیلی بزرگ و سرسبز بود که فقط یه برگ زرد داشت که کنار یه جاده بزرگ کاشته شده بود
    فرشاد وقتی تابلو ها رو دید شروع کرد به تفسیرشون...دستش رو به سمت تابلوی اولی برد و گفت
    _الان این نقاشی رو معلومه زمانی کشیدید که حال روحی خوبی نداشتید برای اینکه جنگل به این بزرگی که تمام درختاش خشکیده یه جورایی به آدم حس مرگ و نا امیدی میده
    به چهرش زل زدم انگار که اعتماد به نفس گرفته باشه گفت
    _ولی این یکی نشونه ی عشق و امید و زندگیه ...ببین چطور سرسبز و بزرگه
    لبخندی به چهره اش زدم و گفتم
    _نظریتون کاملا اشتباهه آقای ...ملکی
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
    _شما تو این تابلو مرگ و نا امیدی رو دیدید ولی چطور عشق و زندگی رو بین این پرنده و جوجه هاش ندید گرفتین ،نگاه کنین که چطور با عشق پرهاش رو دور بچه هاش کشیده و با نوکش غذا تو دهنشون میزاره ....
    دستم رو به سمت تابلو دیگه گرفتم و گفتم
    _و اما این یکی به نظرتون اینهمه سر سبزی و شکوه به چه درد میخوره وقتی تو این جاده ی بی انتها تنهاست؟
    دستم رو به سمت برگ زدش کشیدم و گفتم
    _نگاه کنید این برگ با تموم وجودش این تنهایی رو حس کرده ،واسه همینه که زرده ،واسه همینه که خشکه
    چشماش از شدت تعجب گرد گرد شده بود حتما به خیالش من یه دیووونه بودم
    فکرم رو به زبون آوردم
    _شاید این طرز فکر از نظرتون اشتباه باشه و شما فکر کنید من یه دیوونم اما حقیقت اینه که با نقاشی باید زندگی کرد باید با تموم وجود لمسش کرد ...شاید شما هم اگه یه روزی به نقاشی علاقه واقعی پیدا کردید این حرفم رو درک کنید
    سریع گفت
    _نه نه نه این چه حرفیه ...راستش تا حالا با این دید به نقاشی فکر نکرده بودم ...ولی از همین حالا دیگه مطمئنم که عاشق نقاشیم
    دوباره دستش رو تو موهاش برد و پشت گردنش رو خاروند ...فکر کنم تیک داشت چون چند بار این کارو تکرار کرده بود دوباره شروع به حرف زدن کرد
    _به هر حال من از تابلوهاتون خوشم اومده دو تاش رو هم میخرم ...چند حساب میکنید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا