- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
یهو در باز شد منم که گوشم رو آورده بودم جلو که حرفاش رو واضح بشنوم
با دیدن قامتش کنار در یه لحظه استرس گرفتم و دستپاچه شدم
تند تند شروع کردم به حرف زدن تا کارم رو توجیه کنم
_من...من...داشتم...من...تو اتاق بودم میخواستم برم پایین که یهویی صداتون رو شنیدم ...نمیخواستم گووش کنم ...فقط یه لحظه کنجکاو شدم
راستش...راستش
نمیدونستم چی بگم تا فکر کنه قصد استراق سمع نداشتم
_تا کجاشو شنیدین؟
سرم رو آوردم بالا صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
تاحالا اینجوری ندیده بودمش ،یه لحظه مثل بچه ها ترس تو دلم افتاد که نکنه بگیره من رو به خاطر کار اشتباهم بزنه
دستمام یخ یخ شده بود
دوباره با صدای اروم و شمرده شمرده ای گفت
_رهااا...خانوم از کی اینجا بودیدن،تا کجای حرفم رو شنیدین
سرم رو از خجالت انداختم پایین ...از شرم کاری که کرده بودم صورتم عرق کرده بود
_رها خانوم با شما بودم
با صدای آروم و من من کنان گفتم
_فک...ر...کنم ...همش رو شنیدم...یعنی فهمیدم...ک..ه....شما...زن ...گرفتی...بدونه اینکه...خاله بفهمه
آخیش راحت شدم...
وای خدا من چرا راستش رو گفتم
چشمام رو محکم روی هم بستم و گفتم
_شرمندم میدونم کارم خیلی اشتباه بوده
روم رو برگردوندم تا سریع از کنارش رد شم که صداش میخکوبم کرد
_اتفاقا خیلی خوب شد رها خانوم
این کار من رو راحت تر میکنه...میخواستم همین امروز یا فردا بیام باهاتون صحبت کنم ...هرچی باشه یه طرف قضیه شمایید
فوری سرم رو سمتش چرخوندم و با دستم خودم رو نشون دادم و گفتم
_من...من چه ربطی به قصه عاشقانه شما و ..
صدام رو آروم تر کردم و گفتم
_همسسسرتون دارم؟
_رها خانوم شما لطفا ساعت پنج عصر بیاید پارک کنار خونتون تا باهم صحبت کنیم ...خواهش میکنم
به چهره اش نگاه کردم باید از این قضیه سر در میاوردم
_باشه میام
نفس رو با صدا بیرون آورد و گفت
_ممنون
و از کنارم رد شد صداش رو که به مامانم میگفت خاله واسه ناهار منتظرم نمونید رو شنیدم و بعدش هم صدای بسته شدن در
چرا تازگی ها به هر موضوعی مرتبط میشدم ....
****
لباس های بیرونیم رو پوشیدم و آماده شدم یه ربع مونده بود به پنج
از پله ها اومدم پایین و به سمت پذیرایی رفتم
_مامان دارم میرم بیرون کار دارم
از آشپزخونه اومد بیرون
_کجا میری رها جان
_یه جایی کار دارم از اونجا هم میخوام برم یه سر به نمایشگاه بزنم
با دیدن قامتش کنار در یه لحظه استرس گرفتم و دستپاچه شدم
تند تند شروع کردم به حرف زدن تا کارم رو توجیه کنم
_من...من...داشتم...من...تو اتاق بودم میخواستم برم پایین که یهویی صداتون رو شنیدم ...نمیخواستم گووش کنم ...فقط یه لحظه کنجکاو شدم
راستش...راستش
نمیدونستم چی بگم تا فکر کنه قصد استراق سمع نداشتم
_تا کجاشو شنیدین؟
سرم رو آوردم بالا صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
تاحالا اینجوری ندیده بودمش ،یه لحظه مثل بچه ها ترس تو دلم افتاد که نکنه بگیره من رو به خاطر کار اشتباهم بزنه
دستمام یخ یخ شده بود
دوباره با صدای اروم و شمرده شمرده ای گفت
_رهااا...خانوم از کی اینجا بودیدن،تا کجای حرفم رو شنیدین
سرم رو از خجالت انداختم پایین ...از شرم کاری که کرده بودم صورتم عرق کرده بود
_رها خانوم با شما بودم
با صدای آروم و من من کنان گفتم
_فک...ر...کنم ...همش رو شنیدم...یعنی فهمیدم...ک..ه....شما...زن ...گرفتی...بدونه اینکه...خاله بفهمه
آخیش راحت شدم...
وای خدا من چرا راستش رو گفتم
چشمام رو محکم روی هم بستم و گفتم
_شرمندم میدونم کارم خیلی اشتباه بوده
روم رو برگردوندم تا سریع از کنارش رد شم که صداش میخکوبم کرد
_اتفاقا خیلی خوب شد رها خانوم
این کار من رو راحت تر میکنه...میخواستم همین امروز یا فردا بیام باهاتون صحبت کنم ...هرچی باشه یه طرف قضیه شمایید
فوری سرم رو سمتش چرخوندم و با دستم خودم رو نشون دادم و گفتم
_من...من چه ربطی به قصه عاشقانه شما و ..
صدام رو آروم تر کردم و گفتم
_همسسسرتون دارم؟
_رها خانوم شما لطفا ساعت پنج عصر بیاید پارک کنار خونتون تا باهم صحبت کنیم ...خواهش میکنم
به چهره اش نگاه کردم باید از این قضیه سر در میاوردم
_باشه میام
نفس رو با صدا بیرون آورد و گفت
_ممنون
و از کنارم رد شد صداش رو که به مامانم میگفت خاله واسه ناهار منتظرم نمونید رو شنیدم و بعدش هم صدای بسته شدن در
چرا تازگی ها به هر موضوعی مرتبط میشدم ....
****
لباس های بیرونیم رو پوشیدم و آماده شدم یه ربع مونده بود به پنج
از پله ها اومدم پایین و به سمت پذیرایی رفتم
_مامان دارم میرم بیرون کار دارم
از آشپزخونه اومد بیرون
_کجا میری رها جان
_یه جایی کار دارم از اونجا هم میخوام برم یه سر به نمایشگاه بزنم