کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
یهو در باز شد منم که گوشم رو آورده بودم جلو که حرفاش رو واضح بشنوم
با دیدن قامتش کنار در یه لحظه استرس گرفتم و دستپاچه شدم
تند تند شروع کردم به حرف زدن تا کارم رو توجیه کنم
_من...من...داشتم...من...تو اتاق بودم میخواستم برم پایین که یهویی صداتون رو شنیدم ...نمیخواستم گووش کنم ...فقط یه لحظه کنجکاو شدم
راستش...راستش
نمیدونستم چی بگم تا فکر کنه قصد استراق سمع نداشتم
_تا کجاشو شنیدین؟
سرم رو آوردم بالا صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
تاحالا اینجوری ندیده بودمش ،یه لحظه مثل بچه ها ترس تو دلم افتاد که نکنه بگیره من رو به خاطر کار اشتباهم بزنه
دستمام یخ یخ شده بود
دوباره با صدای اروم و شمرده شمرده ای گفت
_رهااا...خانوم از کی اینجا بودیدن،تا کجای حرفم رو شنیدین
سرم رو از خجالت انداختم پایین ...از شرم کاری که کرده بودم صورتم عرق کرده بود
_رها خانوم با شما بودم
با صدای آروم و من من کنان گفتم
_فک...ر...کنم ...همش رو شنیدم...یعنی فهمیدم...ک..ه....شما...زن ...گرفتی...بدونه اینکه...خاله بفهمه
آخیش راحت شدم...
وای خدا من چرا راستش رو گفتم
چشمام رو محکم روی هم بستم و گفتم
_شرمندم میدونم کارم خیلی اشتباه بوده
روم رو برگردوندم تا سریع از کنارش رد شم که صداش میخکوبم کرد
_اتفاقا خیلی خوب شد رها خانوم
این کار من رو راحت تر میکنه...میخواستم همین امروز یا فردا بیام باهاتون صحبت کنم ...هرچی باشه یه طرف قضیه شمایید
فوری سرم رو سمتش چرخوندم و با دستم خودم رو نشون دادم و گفتم
_من...من چه ربطی به قصه عاشقانه شما و ..
صدام رو آروم تر کردم و گفتم
_همسسسرتون دارم؟
_رها خانوم شما لطفا ساعت پنج عصر بیاید پارک کنار خونتون تا باهم صحبت کنیم ...خواهش میکنم
به چهره اش نگاه کردم باید از این قضیه سر در میاوردم
_باشه میام
نفس رو با صدا بیرون آورد و گفت
_ممنون
و از کنارم رد شد صداش رو که به مامانم میگفت خاله واسه ناهار منتظرم نمونید رو شنیدم و بعدش هم صدای بسته شدن در
چرا تازگی ها به هر موضوعی مرتبط میشدم ....
****
لباس های بیرونیم رو پوشیدم و آماده شدم یه ربع مونده بود به پنج
از پله ها اومدم پایین و به سمت پذیرایی رفتم
_مامان دارم میرم بیرون کار دارم
از آشپزخونه اومد بیرون
_کجا میری رها جان
_یه جایی کار دارم از اونجا هم میخوام برم یه سر به نمایشگاه بزنم
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _باشه فقط یکم زود بیا...دیر نکنی ها...
    _چشم مامان ...چشممممم...فعلا خداحافظ
    ماشین رو از حیاط در آوردم و به سمت پارک روندم
    هرچی نزدیک تر میشدم خاطره های ممنوعم یاداورم میشد
    نباید فکر میکردم...سه ماه بود که فکر کردن بهش رو حرام کرده بودم پس حالا هم نباید بهش فکر میکردم
    ***
    _احسان نمیشه اذیت نکن یه موقع یکی ببینه ابروم میره
    _اذیت نکن دیگه خانومی ، یعنی تو دلت نمیخواد یه بار با من بیای بیرون
    _چرا بخدا دلم میخواد ولی به مامانم چی بگم
    _چه میدونم بگو میری کتاب بخری
    یه بهونه بیار دیگه خانومم ...الان چند روزه ندیدمت...دلم بیقرارت شده
    از حرفاش قلبم پر از هیجان میشد
    ****
    سرم رو به راست و چپ تکوندم ...نباید اون لعنتی دوباره به یادم می افتاد، من اون رو با تموم خاطراتش از ذهن و قلبم سوزوندم
    چشمام پر از اشک شده بود ، چه ساده خودم رو با این حرفا قول میزدم....
    به پارک که رسیدم ماشین رو پارک کردم ازش پیاده شدم
    ****
    با دیدنش قلبم محکم به سینم میکوبید باز هم احسان بود و ممنوعه های با اون بودن
    چقدر دوست داشتمش ...چقدر لـ*ـذت میبردم وقتی با اون از حریم های مهم زندگیم میگذشتم
    پشتش به من بود ایستاده بود و پاش رو به زمین میکوبید
    آروم آروم سمتش رفتم یه قدمی وایستادم صداش زدم
    _احساااااانم
    به طرفم چرخید و چون فاصله ای نداشتیم بدنش یه بدنم خورد و از این کارش غرق خجالت شدم و یه قدم عقب رفتم
    لبخند مهربونی زد و گفت
    _خانوم کوچولوی من باز خجالتی شد
    تای ابروش رو باز هم داد بالا
    سرم رو انداختم پایین و گفتم
    _نکن احسان چهرت رو اینجوری نکن
    از حرفم بلند خندید و دستم رو گرفت با این کارش کل بدنم رو حرارت گرفت، دستم رو فشار داد و گفت
    _دیگه داشتم نا امید میشدم عزیز دلم،فکر کردم نمیخوای بیای
    سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی اجازه نداد
    _قرار نبود اذیت کنی رها خانوم
    _احسان تورو خدا ول کن دستمو این کارا یعنی چی؟
    اما یه نیمه ی وجودم اصلا نمیخواست دستم از دستش ول بشه
    _باز که رها خانوم رنگش مثل لبو شد خجالت میکشی
    ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم
    _نخیر خجالت نمیکشم
    _پس اگه خجالت نمیکشی بزار دستت تو دستم باشه
    ***
    دستام رو محکم رو سرم فشار دادم سعی کردم خودم رو قانع کنم اون دیگه رفته دیگه نیست ...دیگه نمیخوادت...فکر نکن بهش...خدایا کمکم کن
    سردردم وحشت ناک شده بود روی زمین نشستم و دستام رو روی سرم فشار دادم
    _رها خانوم حالتون خوبه؟رها خانوووم
    احمد رضا بود
    _سرم داره میترکه
    سریع از کنارم بلند شد و رفت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ماشینش همین کار پارک بود از داخل ماشین یه قرص و یه بطری آب آورد
    به سمتم گرفت
    _رها خانوم مسکن قویه حالتون رو خوب میکنه
    قرص رو از دستش گرفتم انداختم به زور بلند شدم و سوار ماشین شدم
    نیم ساعت بود که تو ماشین نشسته بودم و چشمام رو بسته بودم
    احمد رضا هم کنارم نشسته بود ....خیلی اصرار کرد بریم دکتر اما قبول نکردم و گفتم چشمام رو که روی هم بزارم خوب میشم
    حالا بعد نیم ساعت احساس میکردم که سردردم کم شده و دیگه مثل اولش اذیت نمیکرد
    _دستتون درد نکنه آقا احمد رضا قرصتون حسابی اثر کرد
    _پس الان حالتون خوبه؟میتونم برم
    _بعله سر دردم خوب شده ،فقط اگه میشه بریم یه جای دیگه حرفاتون رو بزنید فقط تو این پارک نباشیم
    _نه رها خانوم الان حالتون خوش نیست بعدا باهم حرف میزنیم
    _نه حالم خوبه میخوام حرفاتون رو بشنوم
    _پس اگه اینطوره این اطراف یه کافی شاپ میشناسم که خیلی خلوت و دنجه ،شما که مشکلی ندارین ؟
    _نه بریم
    ****
    بلاخره به کافی شاپ مورد نظر رسیدیم و رفتیم ته سالن و رو آخرین میز نشستیم
    رو به احمد رضا کردم و گفتم
    _خوب شروع نمیکنین؟
    _اینطوری که نمیشه بزارین یه چیزی سفارش بدیم بعد ، با قهوه موافقین ؟
    با شنیدن اسمش چهرم جمع شد ،از قهوه متنفر بودم ...
    _نه من قهوه دوست ندارم برای من بستنی سفارش بدین
    ****
    الان یه پنج دقیقه بود که قهوه اش رو داشت هم میزد، دیگه کلافه شده بودم ...میخواستم پاشم برم که شروع به حرف زدن کرد
    _یه باند قاچاق مواد بود که پلیسا پنج سال بود تلاش میکردن توش نفوذ کنن و بتونن محکومش کنن ...با کلی زیرکی بلاخره موفق شده بودن ،من اون موقع تازه یه چند ماهی میشد که وارد نیروی پلیس شده بودم تو امتحانای عملی که ازم گرفته میشد از همه نیروهای جدید موفق تر بودم
    ،تصمیم گرفته شده بود که من و یه خانوم دیگه که اونهم تازه وارد نیروی پلیس شده بود
    توی این ماموریت باشیم، از یه طرف خوشحال بودم که اولین ماموریتم بعد از چند ماهیه که استخدام شدم...ولی از یه طرف هم دلهره داشتم که چرا ماموریت به این معنی رو به یه تازه کاری مثل من سپرده بودن
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    اما همش خودم رو قانع میکردم که من فرز بودن و هدف گیریم بهتر از بقیست
    ولی عالی تر از من هم خیلیا بود مخصوصا نیروهای قدیمی که برای خودشون قهرمانی بودن
    یه روز رفتم و دلیل این کارو از سروان خسروی پرسیدم
    اونهم من رو قانع کرد که چون این ماموریت خیلی مهمه میخوان افرادی رو عضو بلند کنن که شناخته شده نیستند ...میگفت نمیخوان ریسک کنن و اگه یکی تو باند نیروهای قدیمشون رو شناسایی کنن دوباره شکست میخوریم و برای این من رو برای این کار انتخاب کرده بودن ...البته این خودش یه ریسک خیلی بزرگ تر بود چون اولین ماموریت بود و هیچ آشنایی نداشتم
    از اون موقع من رو اون خانومی که گفتم که بعدا فهمیدم اسمش رویا مهدویه به مدت یه ماه تحت آموزش فشرده قرار گرفتیم ...توی این مدتی که ما تمرین های فشرده رو انجام میدادیم ...اعضای دیگه برامون هویت جعلی ساخته بودن که مثلا من و رویا خواهر و برادریم و یه شرکت تو نیویورک داریم در اصل قرار بود سرمایه باند باشیم
    نقشه ای که کشیده بودن خیلی حرفه ای طراحی شده بود جوری که حتی مو لایه درزش نمی رفت
    ...حالا به جزییات نقشه اشاره نمیکنم ...ولی انقدر حرفه ای بود که حتی اگه اسم شرکت رو تو اینترنت سرچ میکردی ...حتی تا ادرسش هم توش ثبت شده بود
    یه خونه ی خیلی لوکس هم تو یه برج معروف برامون اجاره کرده بودن
    فقط چون قرار بود توی یه خونه یه مدتی زندگی کنیم یه پیشنهادی دادن که هر دوتامون خشکمون زد
    گفتن
    برای اینکه از نظر شرعی مشکلی نداشته باشه باید این مدتی رو که باهمید باید صیغه محرمیت بینتون خونده شه
    هر دومون به این پیشنهاد اعتراض کردیم مخصوصا رویا که گفت حتی غید این ماموریت رو هم میزنه ولی حاضر به این کار نمیشه
    دو روز رو مخمون راه رفتن تا بلاخره راضی شدیم که فقط به خاطر اینکه تو ی یه خونه معذب نباشیم و بتونیم کارمون رو بهتر انجام بدیم ،صیغه بشیم
    فرداش قرار بود توی یه محضر نزدیکیهای همون اداره صیغه کنیم
    و پس فرداش هم بریم فرودگاه مهرآباد و صحنه سازی کنیم که از نیویورک برمیگردیم و با گروه باند هم هماهنگ کرده بودیم
    ...
    توی محضر فقط من بودم رویا با یه چند تا از همکارا ،از همون اول هم همه چیزمون غیر عادی بود...شاید اون لحظه اصلا فکر نمی کردیم که شاید بینمون یه رابـ ـطه عاشقانه شکل بگیره
    از اونجا هم هر کدوممون رفتیم خونه تا از خونواده خدافظی کنیم
    روز بعدش هر کدوممون دست یه آرایشگر قرار گرفتیم تا هورمون رو عوض کنه
    قرار بود توی فرودگاه هم دیگه رو ببینیم
    وقتی کار روی موهام و صورتم تموم شد و تو آینه خودم رو دیدم
    خیلی غریبه اومدم برای خودم
    منی که همیشه ته ریش داشتم حالا
    صورتم سه تیغه سه تیغ شده بود و موهای همیشه خوابیدم روی پیشونیم حالا به طرف بالا مدل گرفته بود
    سوار ماشین شدم و حرکت کردم
    به فرودگاه که رسیدم رویا اونجا بود یه نگاهی بهش انداختم
    یه مانتوی سفید جلو باز با یه شلوار جذب از بالای گوزک پا ،موهای مواجش هم که آزادانه باز گذاشته بود و یه شال شیری سرش انداخته بود...نمیدونم این خیرگی نگاهم برای چی بود اصلا سابقه نداشت ،شاید هم به خاطر صیغیه ای بود که بینمون خونده شده بود
    اصلا از تیپی که زده بود راضی نبودم...بلاخره هرچی بود و نبود صیغم بود و ناموسم...سعی کردم به روی خودم نیارم تا فکر نکنه خبریه رفتم کنارش و سلام دادم
    یکم با تعجب بهم نگاهم کرد و بعد یهو زد زیر خنده
    از این کارش اخمام رفت تو هم و خیلی جدی گفتم
    _به چی میخندی
    _آخه خیلی تغییر کردی
    دوباره با اخم گفتم
    _این خنده داره؟
    با دیدن لحن جدیم یکم خودش رو جم و جور کرد
    _آخه فکر نمیکردم آدمایی مثل شما بتونن انقدر تغییر کنن و جذاب شن
    با حرفش دود از سرم بلند شد منظورش از آدمایی مثل من چی بود
    با عصبانیتی که به زور داشتم کنترل میکردم گفتم
    _منظورت از آدمایی مثل من دقیقا کیا هستن؟
    زل زد به چشمام و یه نیشخند بهم زد با حرفی که بهم گفت آتیشی شدم انقدر زیاد که دلم میخواست بی خیال ماموریت بشم و بگیرمش زیر مشت و لگد
    با تموم وقاحتش به من گفته بود شبیه اُمُلا بودم ولی حالا شبیه آدما شدم
    میدونستم الان وقت جواب دادن نیست
    فقط چشمام رو بستم و از لای دندونای کلید شدم گفتم
    _رفتیم خونه جواب این حرکتت رو میدم خانووووم مهدوی
    یه لحظه رنگش پرید و گفت
    _یکم جنبه داشته باشین لطفا حرف من حقیقت بود ...فکر نمیکردم ظرفیتتون هم اینهمه پایین باشه
    ازش دور شدم اگه یه کلمه دیگه هم حرف میزد نمیتونستم تضمین کنم که اون دندوناش تو دهنش خورد نشه
    یکی از همکارا رو دیدم که دوتا چمدون همراهش بود و به من و رویا اشاره کرد تا بریم پیشش و چمدون ها رو بهمون داد
    پنج دقیقه دیگه اعلام شد که هواپیما نیویورک به زمین نشست یکم معطل کردیم و بعد به سمت در خروجی حرکت کردیم
    چندتا از ادمای رفیعی همون رئیس بلند قاچاق اومده بودن دنبالمون تا ما رو پیشش ببرن از جزییات نمیتونم بگم چون محرمانست اما فقط همین قدر بدون که حرفایی که بینمون زده میشد کاملا نتیجه بخش بود
    بعد اینکه جلسمون تموم شد بلند شدیم و رفتیم خونه البته رفیعی یه راننده شخصی بهمون داد که مثلا راحت باشیم ولی بیشتر به خاطر این بود که تحت نظر داشته باشمتون
    خونه ای که برامون اجاره کرده بودن تو طبقه بیست یه برج شصت طبقه بود
    وقتی وارد خونه شدیم رویا به سمت اتاقا رفت قبل اینکه در رو ببنده منهم داخل اتاق شدم صداش رو برد بالا
    _کجا برو بیرون میخوام بخوابم
    دستم رو به معنی ساکت شو تکون دادم و گفتم صدات رو نبر بالا من اگه الان تو اتاق پیش توام فقط به خاطر اینه که جواب حرفی رو که صبح بهم دادی رو بدم
    چهره اش رو به حالت تعجب در اورد و گفت
    _حرف من که جوابی نداشت آقای سلطانی من فقط حقیقت رو گفتم...نکنه غیر از این برداشت کردین؟
    با این حرفش دوباره عصبیم کرد با دستم هواش دادم که محکم خورد به در
    _ببین خانوم اگه نظرت تو از مَردی که کل زندگیش یه خطا نکرده و کاراش همشیه بر حسب دین و عرف و شرعه یعنی اُمُل ....پس این رو هم بدون که من به دخترایی مثل تو
    یه نگاه به سر تا پاش انداختم
    _که با لباسای جذب و کوتاه که کل اندامشون رو ریختن بیرون برای جلب توجه میگم ه*ر*ز*ه
    یه نگاه به چهره کردم که به کبودی میزد
    حالا باهم مساوی شده بودیم
    دستگیره در و گرفتم و محکم کشیدم که باعث شد با کله بیوفته زمین با نفرت به چهرم زل زد سریع در اتاق کناری رو باز کردمو وارد شدم
    انگار که تازه به خودش اومده باشه با صدای جیغ جیغوش گفت
    _توعه بیشرف چی گفتی...کی ه*ر*ز*ه ست؟ آخه بدبخت امل تو چی از مد و سلیقه میدونی ...امثال تو فقط بلدن ریش بلند کنن و تسبیح به دست باشن زناشون هم یه پارچه سیاه بندازن سرشون و بشینن بیرون سبزی پاک کنن و غیبت کنن ...
    محکم به در اتاقم میکوبید و اینا رو پشت سر هم میگفت
    تموم این مدت فقط داشتم لبخند میزدم
    خوب دلم خنک شده بود با صدای بلند خندیدم
    عصبی تر شد وبا جیغ و داد گفت حالیت میکنم عوضییییی ...یه کاری میکنم به پاهام بیوفتی و بگی غلط کررررردم....وپشت بند حرفش رفت و در اتاقش رو بهم کوبید
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    زیر لب با خودم تکرار کردم هیچ غلطی نمیتونی بکنی ...حس خیلی خوبی داشتم میدونستم که از فردا خونه میخواد بشه محل جنگ بین من و اون ....
    شیش ماه از وقتی باهم بودیم گذشته بود و زندگیمون همچنان آتش بس بود ...نمی دونی چه بلاهایی که سر من نمی آورد ...از لباس خونگی های باز و بی سروته بگیر تا اون داداش داداش گفتناش...بعضی لوفت واقعا پیشش کم میآوردم ...رویا درست دست گذاشته بود روی نقطه ضعفام...
    بعضی اوقات انقدر از خودشو کاراش متنفر میشدم که دلم میخواست از پنجره پرتش کنم پایین
    ولی بر عکس بعضی از کاراش برام انقدر قشنگ و شیرین بود که تا موقعی که برم رو تخت همش تو ذهنم مرور میکردم و لبخند میزدم
    ...دیگه آخرای ماموریتمون بود قرار بود فردا خودشون با تموم محمولشون دستگیر شن ...قرار بود تبادلاتشون توی یه کارخونه خارج از شهر انجام بشه
    شبش آدرس رو به همکارانمان داده بودیم با تموم اطلاعات
    اونشب رو هیچ وقت یادم نمیره هم من کلافه بودم هم رویا ... رفتارامون کلا عجیب بود...یه جورایی انگار اون شب رو دوتاییمون عقب نشینی کرده بودیم ،خبری از جنگ و دعوایه همیشگی نبود ...رویا شام درست کرده بود و کلی تدارک دیده بود ...واسه اولین بار مثل دو آدم عاقل کنار هم نشسته بودیمو درباره هدف و آیندمون حرف میزدیم
    مهربون شده بودیم باهم ...یه جورایی برامون سخت شده بود اون شب از هم دیگه دل بکنیم ... با همه ی سختیش بلاخره از جامون بلند شدیم و به هم دیگه شب بخیر گفتیم هر کدوممون رفت تو اتاق خودش...اون شب اصلا خوابم نبرد و همش تو جام غلت میزدم وبه این فکر میکردم چرا تو این شیش ماه مثل امروز سعی نکردیم لحظه ها رو برای هم خاطره کنیم ...چرا همیشه مثل خروس جنگی به هم دیگه میپریدیم....و کلی چرا های دیگه...اما این رو هم به خودم اعتراف کرده بودم که به بودنش عادت کرده بودم ...ولی مطمئنم بودم که این فقط عادته و هیچ حس دیگه ای نیست
    ...قرارمون با رفیعی ساعت یازده بود... رفتم جلوی آینه ...چشمام سرخه سرخ بود احتمالا به خاطر این بود که کل دیشب رو بیدار بودم....باید یه دوش میگرفتم تا از این حالت در بیام....بعد اینکه یه دوش دو دقیقه ای گرفتم از حموم در اومدم و آماده شدم ...از اتاق که خارج شدم با دیدن رویا با اون چشمایی که خیلی خسته بود و به زور آرایش یکم از حالت بی حالی در اومده بود به این پی بردم که اون هم پا به پا ی من دیشب روبیدار بوده و این جدایی برای اون هم سخته ...خیلی دلم میخواست بدونم یعنی اونهم به بودن با من عادت کرده ...
    راس ساعت یازده سر محل قرار بودیم رفیعی اونجا بود ...از همون دور هم میتونستم بفهمم که با اون چشمای هیزش رویا رو زیر نظر داره و داره لبخند میزنه...وقتی به رویا اینجوری زل میزد دوست داشتم چشماش رو از حدقه در بیارم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    انگار تازه متوجه کاری که کرده بود شده بود خواست از بغلم بیاد بیرون اما دستم رو رو کمرش گذاشتمو بهش اجازه ندادم ...بعد اینهمه دندون روی جگر گذاشتن حالا که با پای خودش این حریم ازار دهنده رو از بین بـرده بود اجازه نمیدادم که بره بهش گفتم
    _بمون خانومم ...هیچ میدونی از کی منتظر این لحظه ام ...بزار آروم بشیم تو آغـ*ـوش هم دیگه
    و محکم به خودم فشارش دادم
    _دوست دارم رویا ...دوست دارم
    با خوردن زنگ فوری خودش رو ازم جدا کرد ...
    _من میرم درو باز کنم
    سریع از کنارم رد شد
    _کجا با این وضع میخوای بری جلوی در
    یه نگاه سر سری به خودش انداخت و گفت
    _آره راست میگی حواسم نبود تو برو باز کن
    معلوم بود که هنوزم دست پاچست
    در و باز کردم
    کیک و که گرفتم پول کرایه پست چی رو حساب کردم و درو بستم
    کیک رو روی میز عسلی گذاشتم و صداش زدم
    _خانوم خانوما کجایی بیا که وقت فوت کردن شمع هاته
    با دیدن کیک که عکس خودش روش بود دوباره ذوق زده شد و کلی بچه بازی در آورد
    _خیییلی دوست دارم عشقم چه کیک خوشگلیه
    اومد پیشم و نشست و با کلی طنازی شمع هاش رو فوت کرد
    یه برش از کیک رو برداشت و گذاشت تو بشقاب و باهم خوردیم
    از اینکه اینهمه خوشحال بود غرق لـ*ـذت بودم بقیه کیک رو گذاشت تو یخچال و اومد پیشم
    _خوب منتظرم کادوت کو
    _مگه کادو هم باید میگرفتم
    خندید و گفت
    _اذیتم نکن میدونم گرفتی زود باش بده احمد رضا
    دستش رو باز کرد و به سمتم گرفت
    دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم رفتم اتاق و جعبه کادو رو از جیب کتم بیرون آوردم و رفتم پیشش
    مردد بودم دستش رو بگیرم یانع
    تردید رو کنار گذاشتم
    کنارش زانو زدم جعبه رو باز کردم و حلقه رو از توش بیرون اوردم دیروز با کلی وسواس اینو بلاخره توی یکی از طلافروشی پیدا کرده بودم ...یه حلقه سفید که یه تک نگین درشت وسطش بود در عین سادگی خیلی قشنگ بود...
    دست چپش رو گرفتم و حلقه رو داخل انگشتش کردم
    و انگشتی که انگشتر توش بود رو بوسیدم ...
    _ رویای من ...میدونم بعضی اوقات باهات بد خلقی میکنم ...اذیتت میکنم...وای این رو بدون که از اتاق قلبم عاشقتم...برام همیشه بمون ...نه فقط شیش ماه ، بلکه یه عمر
    ناباور بهم زل زده بود از روی مبل بلند شد و پیشم نشست دستش رو نوازش گونه روی صورتم کشید
    _تو...حسابی امروز با کارات سوپرایزم کردی عشقم...اصلا فکر نمیکردم امشب تا این حد برام خاطره ساز باشه ...ممنونتم ...اینو هم بدون که تو انتخاب اول و آخر منی باهات میمونم تا لحظه ای که نفس میکشم...
    مـسـ*ـت نگاهش شده بودم دلم نمیخواست دیگه هیچ حریمی بینمون باشه... وقتی هیچ کدوم راضی به این فاصله نبودیم پس چرا خودمون رو الکی عذاب میدادیم...
    از اون شب به بعد دیگه وارد زندگی زناشویی شدیم
    زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل 0شده بود
    تا شش ماهمون گذاشت و خونواده رویا قصد برگشتن کردن
    برامون خیلی سخت بود که از هم دیگه یه مدتی رو جدا بشیم ولی خوب مجبور بودیم
    وقتی رفتم خونه ...وقتی خوشحالی مامان رو دیدم به خاطر دروغی که بهش گفته بودم شرمنده شدم
    بعد اینکه شام رو خوردیم قضیه رویا رو بهش گفتم...
    دروغ بهش نگفتم ولی راستش رو هم نگفتم
    بهش گفتم توی ماموریت باهم آشنا شدیم و دختر خوبیه و به ملاک های من میخوره و خونوادش این هفته میخوام از دبی برگردن ...انقدر از رویا گفتم و گفتم که ندیده عاشقش شده بود
    ولی میگفت باید تحقیق کنیم ...اما راضیش کردم که نیازی به اینجور کارا نیست من رویا رو توی این ماموریت کاملا شناختم
    تا بلاخره یه هفته گذشت و قرار خواستگاری هم تلفنی گذاشته شد
    ...بعد از گرفتن گل و شیرینی به سمت خونشون رفتیم ...زنگشون رو زدیم وقتی درو باز کردن وارد شدیم خونشون یه خونه ویلایی خیلی بزرگ بود و البته خیلی تجملاتی...وقتی داخل خونشون شدیم خونوادش احساس کردم از دیدنمون خوشحال نشدن ...خلاصه نشستیم و ولی لام تا کام صدای کسی در نیومد
    تا اینکه مامان با صحبتش مجلس رو بدست گرفت
    _خوب آقای مهدوی من اینجا اومدم تا تک دخترتون رو واسه یه دونه پسرم خواستگاری کنم
    احمد رضام سرمایه مالی زیادی نداره ولی خوب در حدی پدر خدا بیامرزش براش گذاشته که بتونه دخترتون رو خوشبخت کنه...اینجوری هم که خودشون میگن همکاران و مهرشون به دل هم افتاده...پس بهتره سنگ جلو دلشون نندازیم و بفرستیمشون سر خونه زندگیشون ،البته نظر خود شما هم شرطه
    تموم مدتی که مامان حرف میزد استرس داشتم جون از نگاهای مامان باباش میشد فهمید که از حضورمون تو خونشون راضی نیستند
    بعد اینکه حرف مامان تموم شد پدرش شروع کرد به حرف زدن
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _والا اونجوری که شما گفتین ...قشنگ بریدن و دوختین وبه جای منم نظر دادین...ولی راستیتش اینه که من آدم رکی هستم حرفای رو بدون اینکه پس و پیش بهش اضافه کنم میگم ...جدا از فاصله طبقاتی که بین ما دو خونواده ست
    طرز نگرش و زندگیمون هم متفاوته
    با حرفای که داشت میزد هر لحظه عصبانی تر میشدم چون به شخصیتمون توهین میکرد
    رویا نگران گفت
    _باباااا
    دستش رو به علامت سکوت بالا آورد
    _ ساکت شو بزار حرفم رو بزنم...خونواده ما یه خونواده کاملا بروز و اجتماعیه و رویا از بچگی آزاد بزرگ شده ...ازدواج شما دوتا چه فایده ای میتونه داشته باشه بجز اینکه رویا رو هم توی سنت ها و خدا پیغمرتون محدود کنید و آزادیش رو بگیرید ...ساده بگم شما در شان ما نیستید
    دیگه با حرفاش شورش رو در آورده بود بلند شدم و رو بهش با پرخاش گفتم
    _نه آقای مهدوی شما دیدتون درباره شان و منزلت و به روز بودن اشتباهه...اجتماعی بودن به این نیست که بی بند و بار باشی و هر غلطی کنی...
    مامان اجازه نداد ادامه بدم
    _احمد رضااااا کافیه بریم جای ما اینجا نیست...
    رو به ما گفت
    _پاشیم از خونه من برین بیرون
    اون لحظه دوست داشتم بگیرمش و تا حد مرگ بزنمش ولی مامان دستم رو گرفت
    _ما داریم میریم آقای مهدوی ...احترام مهمون تو هر خونه ای واجبه ...شما که اجتماعی هستین باید این رو بدونین
    رویا داشت گریه میکرد
    _احمد رضاااااا
    یه نگاه گذارایی بهش انداختم از خونه رفتیم بیرون...
    دلم واسه خودم و رویا میسوخت
    تا حالا اینهمه تحقیر نشده بودیم
    وقتی رسیدیم خونه مامان دیگه شکست و گریه کرد قسم خورد که دیگه هیچ وقت پاش رو تو اون خونه نمیزاره و باید فکر رویا رو از سرم بیرون کنم
    با عصبانیت رفت اتاق و رو تختم دراز کشیدم
    گوشیم داشت زنگ میخورد رویا بود
    جواب ندادم چند بار دیگه هم زنگ زد رد کردم یه پیام داد که دلم آتیش گرفت
    « دیگه من رو نمیخوای؟ بخدا اگه اینجور باشه احمد رضا همین حالا تیغ و رو دستم میکشم و خلاص»
    فوری بهش زنگ زدم بوق نخورده برداشت صداش خیلی لرز داشت
    _الو
    _چه غلطی داری میکنی رویااااا ...بخدا یه تار مو از سرت کم بشه دنیا رو ویرووون میکنم
    همون جور که گریه میکرد میگفت
    _حالا چیکار کنیم ...با..بام گفت...که ...حق ...حق ندارم بهت فکر کنم...گفتش...فکرت رو باید از سرم بیرون کنم... گفت اگه خودم رو بکشمم نمیزاره من و تو مال هم شیم...
    چشمام رو از درد روی هم گذاشتم...چی باید بهش میگفتم
    _احمد رضا دلم میخواد الان پیشم باشی ...بغلت بااااشم...ارووومم کنی...حالم بده احمد رضا ...حالم رو خوب کن
    _آروم باش عزیزم...چرا خودت رو اذیت میکنی ...ما مال همیم مگه به این موضوع شک داری؟
    _میترسم از نداشتنت میترسم احمد رضا
    _رویا با این حرفا خودت رو اذیت نکن فردا هم دیگه رو میبینیم و درباره این موضوع صحبت میکنیم حالا هم برو بخواب
    بعد اینکه باهاش خداحافظی کردم رو تخت دراز کشیدم و به بخت بدم لعنت گفتم تو دو راهی بدی گیر افتاده بودم یه طرف قضیه رویا بود و یه طرف دیگه اش مامان
    زندگی بدون هر کدومشون برام سخت بود
    فردا که با رویا رفتم بیرون برای اینکه یه راه حل برای مشکلمون پیدا کنیم کلی باهم صحبت کردیم در آخر هم به این نتیجه رسیدیم که باید دوباره صیغه بشیم تا زمانی که خونواده هاراضی بشن
    ولی حالا میخواد صیغه رو فسخ کنه...
    ****
    رها
    داشتم به حرفاش گوش میدادم زندگی پنهانیش خیلی پر پیچ و خم بود...ولی هنوز برام سوال بود که چرا داره این حرفا رو به من میزنه
    بهتر بود ازش بپرسم
    _آقا احمد رضا برای چی این حرفا رو دارید به من میزنید ...میخواین من خاله رو متقاعد کنم تا با ازدواجتون موافقت کنه؟
    کلافه دستش رو تو موهاش کشید و گفت
    _راستش ...چطور بگم ما اومدیم اینجا...که...
    ابروهام رو به صورت تعجبی بالا دادم
    _که چی؟
    _امیدوارم بد برداشت نکنین ولی ما اومدیم تهران تا مامان شما رو برای من خواستگاری کنه
    به خیالش اینجوری میتونه فکر رویا رو از سرم بیرون کنه ...
    رها خانوم ،شما خودتون هم یه بار عشق رو حسش کردید...از نزدیک لمس کردید میدونین چقدر حس خوبیه ... کاری با این موضوع ندارم که چرا از هم جدا شدید،یعنی چیزی نیست که به من مربوط باشه...ولی ازتون میخوام مثل یه خواهر بهم کمک کنید من تا حالا روی مامان فاطمه واینستادم نمیخوام حرمتش رو بشکونم پس کمکم کنید لطفا
    از روی میز بلند شدم و بهش گفتم
    _باشه با خاله صحبت میکنم ، فعلا
    اونهم بلند شد
    _رها خانوم از حرفای من ناراحت شدید؟
    _نه...فقط تعجبم از اینه که بدون اینکه بخوام وصل میشم به زندگی یه نفر دیگه
    از کافی شاپ بیرون اومدم هوا تاریکِ تاریک شده بود یه نگاه به ساعت کردم هشت بود چقدر زود گذشته بود
    بهتر دیگه برم خونه تا مامان زنگ نزده
    سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم ...تو این فکر بودم که چطور موضوع رو به خاله بگم...
    ***
    زمان گذشته
    یه نگاه دیگه به ساعت کردم پنج دقیقه مونده بود تا زنگ تعطیلی بخوره کتاب رو تو کیف گذاشتم و زیپش رو کشیدم ...
    ****
    وقتی از حیاط مدرسه بیرون اومدم با دیدن احسان که عینکش رو به چشمش زده بود و یکم اون ور تر به ماشینش تکیه داده بود ...دوباره قلبم تپش گرفت ...این اینجا چیکار میکرد نکنه اومده من رو ببینه
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    حتی با فکرش هم هیجان کل وجودم رو میگرفت
    ولی اگه راجب پریشب بخواد باهام صحبت کنه ...اون موقع من باید چه واکنشی نشون بدم
    بهتر بود که خودم رو بی تفاوتی بزنم انگار نه انگار که دیدمش
    سرم رو گرفتم بالا و مغرورانه حرکت کردم اتفاقا باید ازم هر خواهی هم میکرد
    نگاه اکثر دخترا رو میدیدم که روی احسان زوم شده بود و کنجکاو بودن بدونن دنبال کی اومده میخواستن به نوعی جلب توجه کنن ، با سوت زدن عشـ*ـوه اومدن...
    _رها
    با اخم صورتم رو سمتش چرخوندم
    به تقلید ازش یه تای ابروم رو دادم بالا
    _شما اینجا چیکار میکنین؟
    یه لبخند کوچولو زد و کمی سرش رو کج کرد
    _بهتر نیست سوار ماشین بشیم و بعد صحبت کنیم؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم
    _در مورد چی؟
    ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد
    _لطفا بشین حرف دارم باهات

    پارت هفتاد و دو
    یه نگاه به چهره اش انداختم به صورتم لبخند زد ...با همون یه لبخندش نرم شدم و سوار ماشین شدم
    خودش هم سوار شد
    بعد چند دیگه شروع کرد به حرف زدن
    _اونشب فکردی من میخواستم بوست کنم ؟
    از سوال ناگهانیش سرخ شدم
    با اخم صورتم رو به سمتش چرخوندم خیلی وقیح بود چطور به خودش اجازه داد اینطوری رک حرفش رو بزنه
    با دیدن چهره ام شروع کرد به حرف زدن
    _لطفا عصبی نشو....درسته من پسر آزادیم ... ولی این به این معنی نیست که به خودم اجازه بدم وارد حریم کسی مثل تو بشم
    میخوام حرفام رو صادقانه بهت بگم ....راستش تو فرق داری....با همه ...شبیه دخترهای اطرافت نیستی... یه جورایی خاصی...از وقتی که اومدم متوجه فرق اساسیت با بقیه شدم
    نه آرایش خیلی غلیظ داری ...نه لباس جذب می‌پوشیی... نه مثل بقیه واسه جلب نظر عشـ*ـوه میای ...با همه این تفاوت هاست که جذابی
    اونشب هم واسم سوال شده بود که چرا تو بوی هیچ عطر خاصی رو نمیدی ...من میخوام بیشتر باهات آشنا بشم بشم رها ... موافقی باهم یه دوستی سالم داشته باشیم
    نفسام نامنظم شده بود ...چرا هیچ اکسیژنی تو ماشین نبود...هدف احسان از این حرفا چی بود ...داشتم از گرما و هیجان ذوب میشدم ... یعنی واقعا داشت بهم پیشنهاد دوستی میداد؟
    _لطفا بزن کنار میخوام پیاده بشم
    _یه لحظه گوش کن به حرفام ...من اصلا از حرفام منظور بدی نداشتم...
    یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم
    _منم حرفاتون رو بد برداشت نکردم ...فقط علاقه ای به آشنایی بیشتر با شما ندارم
    در ماشین رو باز کردم و سریع پیاده شدم
    نمیدونم چرا اون حرف رو بهش زدم ...ولی همش چهره الهه جلو چشمم بود ...اگه من خاص بودم براش ...پس اون چی بود...احسان میخواست من رو به بازی بگیره نمیزاشتم ...هنوز هم یادمه با دیدن الهه چطور ذوق کردو تو بغلش چر خوندتش
    ***
    _رها هنوز که آماده نشدی
    کلافه پوفی کشیدم و گفتم
    _گفتم که مامان نمیام درس داررررم
    _اذیت نکن میخوای تنها بمونی
    _آره خونه گرگ نداره که میخوام بشینم درس بخونم ....
    _خوب کتابت رو هم بردار میدونی که حاج بابات دوست نداره تنها خونه بمونی ...پس این سری بالا اومدم نبینم باز نشستی ها
    رفت و در اتاق رو پشتش بست ...تکلیفم با خودم روشن نبود از یه طرف دوست داشتم برم ...از طرف دیگه به خاطر قضیه بعد از ظهر دلم راضی به رفتن نمیشد....
    با بی میلی پاشدم تا آماده شم
    آرایش نکردم و یه تیپ معمولی زدم ساده ی ساده ...کتابم رو دستم گرفتم و رفتم پایین
    _من امادم مامان
    با دیدنم چهره اش خندون شد
    _خوب کردی عزیزم آماده شدی حاج بابات تو ماشین منتظرمونه
    ***
    وقتی وارد خونه عمه فروغ شدیم یه لحظه از اینکه اینهمه ساده اومدم پشیمون شدم ...ظاهرا مهمونشون فقط ما نبودیم و همه دعوت بودند
    از این جور تشریفات همیشه بیزار بودم ...کاش نمیومدم...
    الهه رو دیدم که بی نهایت به خودش رسیده بود کنار فرزانه نشسته بود از حق نگذرم واقعا قشنگ شده بود ... عمه فروغ و احسان به پیشوازمون اومدن و خوشامد گفتن
    نمیدونم چرا نمیتونستم چشم از الهه بردارم ...شاید به خاطر اینکه میدونستم حریف عشقیمه
    یه لحظه نگاهش به من افتاد و پوزخند زد و رو به فرزانه کرد و نمیدونم چی گفت
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    از این کارش خیلی تعجب کردم
    به طرف فرزانه رفتم نگاه احسان رو که رو من زوم شده بود رو حس میکردم ولی چه دلیلی داشت با حضور الهه نگاهش رو من میخکوب باشه....
    فرزانه وقتی من رو دید از جاش بلند شد ...یکم تن صداش رو برد بالا و گفت
    _وای بلاخره اومدی سیندرلا
    از این حرفش خندم گرفت چرا این لقب رو بهم داده بود
    بغلش کردم و گفتم
    _خوبی فرزانه ...زندگی چند روزه متاهلی چطوره
    از حرفم ریز خندید و از بغلم بیرون اومد
    الهه رو به فرزانه گفت
    _من میرم پیش احسانم...فعلا فرزانه جون
    صداش هم مثل خودش پر از ناز و عشـ*ـوه بود
    فرزانه رو کرد بهش و گفت
    _باشه عزیزم برو راحت باش
    چون من رو ندید گرفت من هم بهش توجهی نکردم اینطوری بهتر هم بود
    فرزانه رو به من کرد با اخم گفت
    _پیش این تحویلت گرفتما وگرنه هنوزم باهات قهرم
    چشمام رو درشت کردمو گفتم
    _حالا چرا قهری ؟؟؟
    چشماش رو ریز کرد و طلبکارانه گفت
    _هنوزم یادم نرفته چقدر زود از جشنم رفتی قهرم باهات
    و صورتش رو سمت مخالف من چرخوند
    لبخندی به کارای بچه گانه اش زدم و رفتم رو در روش وایستادم
    _قهر نباش دیگه عزیزم بخدا مشکل پیش اومد و مجبور شدم برم
    خندید و گفت
    _شوخی کردم بابا...ولی خوب بد یه نفرو گذاشتی تو خماریت...بیچاره از عشقت افتاده رو تخت بیمارستان
    و دوباره با صدای بلند خندید
    ابروم رو دادم بالا
    _منظورت کیه ؟
    _حالاااااا....
    بعد چشماش رو ریز کرد و گفت
    _خیلی ازش بدممممم میاد دختره ی ننر
    _وا با کیی تو ؟ کدوم دختره؟
    با چشم و ابروش به الهه اشاره کرد
    _این لوس خانوم رو میگم دیگه ...اگه یه دیقه دیر میرسیدی از دستش دیوونه میشدم
    یه نگاه به الهه کردم که کنار احسان واستاده بود نمیدونم چی به احسان میگفت که احسان عصبی سرش رو تکون میداد ...با دیدن هر دوشون کنار هم یه لحظه حالم بد شد
    یکم پیش فرزانه واستادم و به بهونه درس کتاب رو از مامان گرفتم و رفتم طبقه ی بالا
    در اتاق احسان باز بود حس کنجکاویم گرفت و به سمت اتاقش رفتم در و که باز کردم...با دیدن تابلویی که بالای تختش زده بود غرق لـ*ـذت شدم
    ناخواسته داخل اتاقش شدم و به سمت تابلو رفتم ...همون تابلویی بود که روز تولدش بهش هدیه داده بودم دستم رو به صورت لمس روی تابلو کشیدم ،دوست داشتم انقدر به چهره اش نگاه کنم تا سیراب شم از وجودش...چند دقیقه ای بود که زل زده بودم به چهره ی روی بومش ..ولی بهتر بود که دیگه از اتاقش بیرون برم
    اما با دیدن یه دفتر روی تختش دوباره همون حس کنجاوییم تحریکم کرد که دفترش رو باز کنم
    یعنی احسان هم خاطرات روزانه مینوشت؟
    دفتر رو برداشتم بازش کردم یه عکس از لای برگاش افتاد رو زمین ...سریع خم شدم و بر داشتمش...با دیدن عکس چشمام تا آخرین حد ممکن از تعجب باز موند
    این عکس من بود ...تو جشن عقد فرزانه ازم گرفته شده بود ...ولی چطور خودم متوجه نشده بودم؟...روی تختش نشستم و دفترش رو باز کردم...آخرین صفحه ای که نوشته بود مربوط به امروز بود...
    ***
    مطمئنم با اتفاقی که امروز افتاد ...دیگه اینجا نمیاد....
    کاش یکم رمانتیک تر باهاش برخورد میکردم...
    انقدر صریح و مستقیم بهش خواستم رو گفتم که بیچاره پس افتاد ....مطمئنم اگه بیاد هم دیگه در حد همون یه نگاه هم بهم توجه نمیکنه...ولی باید یه کاری کنم بدونه دوسش دارم یا نه...امروز اگه بیاد بهش میگم که تو این مدت بهش علاقه مند شدم...
    ****
    از شدت هیجان دستام لرز گرفته ... چیزی رو که میخوندم رو باور نداشتم یعنی تموم این مدت احسان به من علاقه مند بود....
    با بسته شدن در با وحشت سرم رو برگردوندم احسان بود ...که با تعجب به من و دفتر تو دستم نگاه میکرد...از استرس زیاد صورتم نبض میزد ...حتی قادر به انجام دادن کاری هم نبودم،جلو تر اومد و رو در روم وایستاد یه عادت همیشگیش یه تای ابروش رو داد بالا....و دفتر ازم گرفت،
    _فضول هم که هستی رها خانووووم
    حتی نمیدونستم چطوری کارم رو توجیه کنم ، بهتر بود که من هم مثل خودش طلبکارانه حرف بزنم
    یا صدایی که لرز داشت رو بهش گفتم
    _اصلا ...ببینم عکس من دست ت...و چیکار میکنه؟...با اجازه کی ازم عکس انداختی
    لبخندی زد و گفت
    _نه میبینم طلبکار هم هستی ...
    سرش رو نزدیک صورتم کرد و ادامه داد
    _دلم اجازه اش رو داد ...این دلیل به نظرت به تنهایی قابل قبول نیست؟
    با هر حرفش قلبم محکم به سـ*ـینه ام میکوبید
    _رها این فرصت رو بهم بده تا بیشتر باهات آشنا شم ...میخوام خودم رو بهت ثابت کنم...میخوام تو رو عاشق خودم کنم ...این فرصت رو به من میدی
    چقدر این لحظه که احسان به عشقش اعتراف میکرد برام شیرین بود ولی حضور یهویی الهه هر دو مون رو از این خلسه ی شیرین بیرون آورد
    _احسسسسسان
    هر دو مون به طرفش چرخیدیم ، نا باور به هر دو مون زل زده بود
    _باورم نمیشه ...احسان تو ...تو به من به عشقی که بهت دارم خــ ـیانـت کردی
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    جلو اومد و یه سیلی محکم خوابوند زیر گوشم ...و گفت
    _از همون اولین باری که دیدمت فهمیدم یه دختر آب زیرکا و بدبخت کارت به جایی رسیده که احسانه من رو ازم بگیری
    احسان از عصبانیت سرش داد زد
    _با چه اجازه ای دستت رو رو رهای من بلند میکنی ....
    شدت درد سیلیش انقدر زیاد بود که دستم و گذاشته بودم رو صورتم ...اما درد حرفاش بد تر از سیلیش بود ...نتونستم خودم رو کنترل کنم
    وسریع از کنارش رد شدم احسان از آستین مانتوم گرفت
    _وایسا رها
    دستم رو محکم کشیدم و از کنارشون رفتم
    درو بستم به اتاق عمه رفتم ...صورتم هنوزم گز گز میکرد صدای جر و بحثشون رو میشنیدم...جلوی آینه رفتم رد انگشتاش روی صورتم مونده بود از جیب شلوارم پنکک م رو در آوردم خوب شده بود برش داشتم....ردش از بین نرفت ولی کم رنگ تر شد
    تازه داشتم گرم حرفای قشنگش میشدم ولی با حضور الهه دوباره یادم اومد که احسان یه پسر با خلقیات غربیه ... شاید اگه الهه نمیومد منهم به عشقم به احسان اعتراف میکردم و این یعنی عمق فاجعه....بعد اینکه حالم خوب شد رفتم پایین ....
    مثل اینکه به موقع اومده بودم موقع سرو شام بود... تا آخر مهمونی نگاه الهه و احسان رو که روم زوم شده بود اذیتم میکرد... همش لحظه شماری میکردم که زود تر از اونجا بریم....
    به الهه نگاه کردم با نفرت بهم زل زده بود ...ولی از نظرم اون هیچ تقصیری نداشت ...اونهم قربانی شده بود ،مثل دل من ...معلوم بود احسان رو خیلی دوست داره شاید حتی بیشتر از من ...واقعا موجودیت احسان چی بود یه پسر دختر باز؟ اصلا به این چهره ای معصوم و دوست داشتنیش میومد ...بیچاره دلم اسیر عشقی شده بود که فقط مال اون نبود
    ****
    تو آینه نگاهی به خودم انداختم ...چشمام از شدت گریه دیشب سرخه سرخ شده بود...هنوز هم سردرگم بودم نمیدونستم چی رو باور کنم ...رابـ ـطه احسان با الهه...یا دل نوشته هاش که از دلدادگیش به من تو دفترش نوشته بود
    بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه اومدم بیرون تا برم مدرسه
    اگه امتحان عملی تو سایت نداشتم محال بود با این وضعم برم مدرسه...امروز خیلی زود بلند شده بودم
    واسه همین تصمیم گرفتم پیاده برم
    سر کوچه که رسیدم احسان رو دیدم بهش توجهی نکردم و راهم رو ادامه دادم ... سرعت ماشینش رو کم کرده بود و پا به پای من میروند
    _رها لطفا سوار شو
    ....
    _رها خانوم لطفا جون احسان سوار شو تا بهت توضیح بدم....رها با توام
    اخم کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
    _مزاحمم نشو
    _قصدم مزاحمت نیست لطفا سوار شو...باور کن باز داری زود قضاوت میکنی
    صورتم رو سمتش چرخوندم
    _راجب چی زود قضاوت میکنم؟مگه کارای تو به من مربوطه؟
    _چشمام رو باز و بسته کرد
    _من میدونم تو فکر میکنی من میخوام بازیت بدم ولی بخدا اینجوری نیست ...من دوست دارم رها...من ...عاشقت...شدم
    با حرفش عصبی شدم سمتش چرخیدم و وایستادم به خاطر توقفم ماشین رو نگه داشت... صورتم و با انزجار جمع کردم و گفتم
    _هه...از عشق و علاقه میگی ؟...تو یه آدم غرب نمایی...ده سال زندگی اونجا روت تاثیر گذاشته و حسابی غربیت کرده...فکر کردی که منم مثل الهه سادم ؟...بسه احسان الهه برات کافی نیست که هـ*ـوس بازی با دل یکی دیگه هم به سرت زده...باید بهت بگم که من از اوناش نیستم .....بهتر بری سراغ بعدی...
    صورتش از عصبانیت سرخ شد
    دادی که زد تنم رو لرزوند
    _تو راجب من چی فکر کردی؟
    سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم بدون اینکه جوابش رو بدم راهم رو ادامه دادم
    با داد بعدیش سرجام میخکوب شدم
    _سوار شو رهاااااا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با اخم و صدایی که تُنش لرز داشت گفتم
    _اجازه نداری سر من داد بزنی
    دستش رو محکم رو چشماش فشار داد و گفت
    _معذرت میخوام فقط سوار شو
    در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بدون اینکه چیزی بهم بگه ماشین رو روند جلوی مدرسه که نگه داشت رو بهم گفت
    _فکر نمیکردم اینهمه بی انصاف باشی رها ...من راجب علاقم صادقانه بهت گفتم ....
    یه نفس عمیق کشید و گفت
    _وقتی تعطیل شدی منتظرم باش دنبالت میام تا حرفام رو بهت بگم و تو رو از این اشتباه در بیارم
    بدون زدن حرفی از ماشین پیاده شدم ...باز هم نگاه های خیره ی دخترا...چقدر بیزار بودم از نگاه خیره ی دیگران
    صدای یکیشون رو شنیدم که میگفت
    _خدا شانس بده
    ****
    نگاهی به خیابون کردم خبری از احسان نبود
    کمی وایستادم وقتی دیدم خبری نیست و نمیاد راه افتادم
    با گذشتن ماشینی با سرعت زیاد از کنارم قلبم وایستاد و بعدش صدای آزاردهنده ی ترمزش کمی جلو تر از من ...احسان بود ،این کارش دیوانگی محض بود اگه یه میلیمتر این ور تر بود الان پخش خیابون شده بودم ...به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم ...به چهره ام لبخندی زد و سلام داد با صدای آروم جوابش رو دادم ...گفت
    _رها بابت رفتار صبحم ازت معذرت میخام ...ولی خودت درکم کن حرفت برام خیلی سنگین تموم شد
    نمیدونم چی باعث شده فکر کنی بین من رو الهه رابـ ـطه ای هست
    اما برای اینکه از اشتباه در بیارمت باید بهت بگم که
    الهه دو سال پیش با پسری به اسم پیتر دوست بود ...خیلی هم دوستش داشت قرار بود باهم ازدواج کن ...پیتر هم پسره خوبی بود ...ولی خوب از بخت بدشون درست شب عروسیشون توی یه تصادف وحشتناک پیتر مرد حتی برای همه سوال بود که چطور الهه زنده مونده سه ماه تو کما بود بعدش هم که بهوش اومد و حقیقت رو فهمید وضعیت روحیش حسابی بهم ریخت...سه بار خودکشی کرد و جون سالم بدر برد ...افسردگی حاد گرفته بود ...تصمیم گرفتم کمکش کنم به خاطر تموم اون هشت سالی که پیششون مونده بودم یه جورایی میخواستم بهشون ادای دین کنم...با دکترش همکاری کردم...وضعیت روحیش کم کم داشت بهتر میشد
    دوباره به زندگی برگشته بود ...ولی تو اون مدت حسابی بهم وابسته شده بود و البته حساس... جوری شده بود که اگه منو با یکی از هم دانشگاهیای دختر میدید... خودش رو میزد..گریه میکرد ، ازم خواهش میکرد که دیگه هیچ رابـ ـطه ای با اون شخص نداشته باشم... کم کم خودم هم از این رفتارای غیر معقولش ترسیده بودم ... با دکترش صحبت کردم و از حساسیت های الهه بهش گفتم اونم بهم گفت ممکنه الهه تو قلبش من رو جایگزین پیتر کرده باشه و عاشقم باشه،ولی این ممکن نبود حتی به دکترش هم گفتم همچین موضوعی غیر ممکنه...من همیشه به الهه میگفتم مثل خواهر نداشتمه و من اندازه یه خواهر واقعی دوسش دارم...پس چطور میتونست دچار سوتفاهم شده باشه؟...تا اینکه گذشت و روز تولدش خودش این موضوع رو بهم گفت...گفت که دوستم داره و دوست داره باهم باشیم...اون روز بهم پیشنهاد داده بود بریم بیرون و چرخ بزنیم،همه ی این حرفاش رو هم همون موقع بهم گفت...نمیتونی حتی درک کنی که حالم از این موضوع چقدر خراب شد...اولش با ملایمت باهاش صحبت کردم ،بهش گفتم که همیشه برام مثل خواهر بوده نه بیشتر ، ولی گوشش بدهکار نبود مثل دیوونه ها میخندید ومیگفت دروغ نگو احسان میدونم تو هم من رو دوست داری ...با همه ی کارات این رو تو این دو سال بهم ثابت کردی

    پارت هشتاد و دو
    انقدر خندید و مسخره بازی در آورد که اعصابم رو خورد کرد
    سرش داد زدم گفتم بسه نخند حرفام شوخی نیست حقیقته
    ...ولی مثل اینکه نمی خواست قبول کنه بلکه میخواست من رو قانع کنه ...میگفت ازدواج کنیم بعدش کم کم مهرش به دلم میوفته...انقدر حرف زد و زد که اعصاب داغونم رو داغون تر کرد ...شونه هاش رو گرفتم و محکم تکون دادم بدترین حرفایی که ممکن بود بهش بگم رو گفتم...بهش گفتم نمیخوامش ...من یه دختر نصف و نیمه و دست خورده رو نمیخوام که عشق و حالش رو تو بغـ*ـل دوست پسرش گذرونده...با هر حرفی که بهش زدم بدنش سست تر میشد ...نمیدونی خودم از حرفایی که میزدم چقدر عذاب وجدان گرفته بودم ولی باید الهه رو از این خواب خرگوشیش بیدار میکردم...اولین نم اشک رو که تو چشماش دیدم دوست داشتم بمیرم ولی بازم به حرفام ادامه دادم تا ازم متنفر بشه...یه لبخند آروم زد و گفت احسان بهتره دیگه برگردیم خونه مامان منتظرمونه...
    این عکس العملش واسم عجیب بود فکر میکردم با اون همه حرفایی که بهش زدم حیف بزنه داد بزنه بهم بگه ازم متنفره ولی هیچ کدوم از این کارارو انجام نداد...ساکته ساکت بود...وقتی رسیدیم خونه عمه کیک رو براش آورد و بهش تبریک گفت ...بهمون گفت که میره بالا لباسش رو عوض کنه و بیاد
    اما وقتی رفت اتاقش شروع کرد جیغ و داد کردن و شکوندن وسیله های اتاقش ...از این کارش هممون ترسیده بودیم عمه ام و شوهر عمم همش ازم می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده...اما روم نشد بهشون بگم ...و سریع از خونه زدم بیرون
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا