کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
همین که رسیدم خونه بدون خوردن ناهار به سمت اتاق رفتم بدون اینکه لباسامو رو در بیارم روی تخت دمر خوابیدم
*****
وقتی از خواب بلند شدم ساعت هفت بود حالت تهوع داشتم از دیشب به این ور اصلا چیزی نخورده بودم، رفتم پایین مامان آشپز خونه بود و غذا درست میکرد ازش خواستم تا ناهار رو برام داغ کنه ....بعد اینکه سیر شدم صورت مامان رو بوسیدم و برگشتم اتاق ...نگاهی به نقاشی نیمه تمومم کردم و لبخندی زدم امشب باید حتما تمومش میکردم
*****
با خستگی نگاهی به بوم انداختم همون چیزی شد که میخواستم ...وای خدایا محشر بود...با ذوقی وصف نشدنی به سمت تختم رفتم و خوابیدم
****
دو روز بعد
خیلی برای امروز استرس دارم نمیدونم چرا اما اصلا نمیتونم هیچ کاری کنم ...یه جورایی دست پاچم ...نگاهی به ساعتم کردم چهار بود ...بهتر بود برم حموم و بیام سریع آماده شم
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    همین که از حموم در اومدم به سمت کمد رفتم از بین لباس هام یه لباس زرشکی ساده رو انتخاب کردم که پوشیده بود و خیلی بهم میومد یه جوراب شلواری مشکی هم بیرون کشیدم ...
    بعد از پوشیدن لباسام به سمت اینه رفتم یا آرایش کنم
    کمی گرگ پودر برنز به صورتم زدم بهتر بود امروز کمی با روزای گذشته فرق کنم
    خط چشم کلفتی به چشمام کشیدم داخل چشمم هم مداد سفید زدم که باعث میشد چشمام درشت تر به نظر بیان کمی هم ریمل به مژه‌ام زدم با یه رژ زرشکی آرایشم تکمیل تر شد
    چون لباسم پوشیده و ساده بود دیگه نیازی ندیدم مانتو بپوشم موهام رو بالای سرم جمع کردم و در آخر یه شال زرشکی هم سرم کردم
    یه نگاه توی آینه به خودم انداختم قشنگ تر از همیشه به چشم میومدم اما انگاری یه جای کار می‌لنگید ...یه چیزی این وسط جور در نمی اومد ...اگه مامان یا حاج بابا من رو اینجوری می دیدند یقینا یه تذکری بهم میدادن ...از کی تا به حال من رصژیم به این جیغی زده بودم که بار دومم باشه ؟...اگه حاج بابا میدید خیلی از دستم دلخور میشد ...سریع رژم رو پاک کردم ... اما باز هم یه چیزی جور در نمی اومد این جوراب شلوار با پاهای ل*خ*ت من چه فرقی داشت وقتی اندامم رو تو معرض دید قرار میداد...جوراب شلوارم رو هم با یه شلوار دمپا عوض کردم آره اینجوری بهتر بود.. یه بـ*ـوس به خودم تو آینه فرستادم نقاشیم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
    ****
    بابا زنگ رو زد و داخل شدیم ...عمه واقعا انگاری برای یه پسر بچه دو سه ساله تولد گرفته بود باکنک آرایی تزئینات در و دیوار .. هر چند که احسان هم کلی بچه بازی در میاورد و همه رو میخندوند ، این هم از دکتر مملکت ما...خیلی خوش گذشت ...اصلا مگه میشد احسان جایی باشه و خوشت نگذره به دل من...عمه براش یه کیک تولد سه طبقه گرفته بود....موقع فوت کردن شمع ها ،برگشت رو به جمع گفت
    _تا کادو ندید فوت نمیکنم و دوباره خندید
    عمه گفت
    _وا احسان جان مگه بچه ای شمع هات رو فوت کن که امروز ناسلامتی 26 ساله میشی
    احسان رو به همه گفت
    _والا مامان با این تولدی که تو برای من گرفتی آدم هـ*ـوس بچگی هم میکنه یه نگاه به در رو دیوارها بکن
    و دوباره خندید و گفت زود باشید کادوهام رو بیارید
    همه از این کارش خندیدند اول آقا صادق و عمه فروغ جلو اومدند و یه جعبه ی کوچولو بهش دادند که یه کلید توش بود ...
    آقا صادق صورت احسان رو بوسید و گفت کلید مطبته آقای دکتر...با این حرفش احسان دست هر دوشون رو بـ*ـوس کرد و گفت
    _شرمندم کردید بخدا
    _دشمن شرمنده ،تو پسرمون هرچی داریم مال توعه
    بعد از آقا صادق اینا همه رفتند و کدومشون رو دادند ....آخر از همه من بودم که جلو رفتم و با صدای خیلی آروم گفتم
    _تولدتون مبارک آقا احسان امیدوارم از کادوی من هم خوشتون بیاد
    ...وقتی بازش کرد و نقاشی رو دید حیرت کرد رو کرد به منو گفت
    _واقعا کار خودته رها
    سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم
    _بعله
    خیلی آروم طوری که کسی نشنوه بهم گفت
    _میتونم راحت بگم بهترین کادوییه که میشد امشب بگیرم
    خون تو صورتم دوید شرم زده پیش مامان رفتم وایستادم ، احسان نقاشی رو به سمت بقیه گرفت و گفت رها واقعا هنرمنده این عکس با من مو نمیزنه
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    همه با دیدن عکس شروع کردن به تشویقم ... و تعریف کردن از استعدادم
    حتی چند نفر از فامیلای آقا صادق پیش مامانم میومدند و ازم تعریف میکردن و یه جورایی وقت میخواستن برای آشنایی بیشتر و ...
    چقدر هم که مامان مغرور میشد از حرفاشون و میگفت نه هنوز دخترم بچه ست و محصل
    دیگه آخرای مهمونی بود و میخواستیم برگردیم که عمم رو به مامان گفت
    _سارا جان راستش دو روز دیگه جشن عقد فرزانه ست آقا محمود کارت داد تا بهتون بدم ، ولی من گفتم که نمیتونید بیاید ..آخه مهمونیشون مختلطه...میدونم همچین جاهایی خیلی معذب میشید...اما فرزانه خیلی بهم اصرار کرد که تو رو خدا حداقل رها رو با خودتون بیارید میخوام تو جشنم باشه و این حرفا...البته گفتم هر چی که داداش کاظم و سارا بگن ...اما گـ ـناه داره بخدا خیلی بهم اصرار کرده اگه بزارید با خودم میبرمش و میارمش
    مامان قبول نکرد و گفت
    _نه فروغ جان رها تا به حال همچین مهمونی هایی نبوده
    _وا سارا حالا من میگم مختلط تو چطوری فکر میکنی ؟ یه مهمونیه مثل مهمونی امروز واسه چی الکی هستش میکنی شاید خود رها دلش بخواد تو این مهمونی باشه
    ****
    عمه انقدر گفت و گفت که مامان بلاخره راضی به رفتنم شد
    خیلی خوشحال بودم همیشه دوست داشتم تو همچین مهمونی هایی باشم یعنی دوست داشتم ببینم چطور مهمونی هستش
    ....
    دو روز بعد
    از صبح مامان کلافم کرده بود
    _ رها عزیزم خانومانه رفتار کنیا...یه موقع پیش اون همه نامحرم بلند نشی برقصی آبروی حاج بابات رو ببری ...هرجا عمه ت بود همونجا باش
    _چشم مامانم از صبحه هی میگی منم میگم چشم غیر از اینه
    _میدونم عزیزم بهت اعتماد دارم اما جون مادرت حواست به کارهات باشه لطفا
    برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم یه لباس سیاه از کمد در آوردم و گفتم
    _مامان به نظرت این برای امشب خوبه بپوشم
    زد به صورتش
    _وا خاک به سرم مگه میری عزاداری
    _خوب خودت گفتی مامان یه لباس سر سنگین بپوشم که ن رنگش چشم رو بزنه ، نه مدلش باز باشه، این خوبه دیگهههه
    من رو از جلوی کمد کنار زد تا خودش یه لباس انتخاب کنه
    _خوب خدارو شکر موفق بودم مامان دیگه کاری بهم نداشت
    از بین لباسام یه لباس عروسکی گیپور به رنگ آبی نفتی انتخاب کرد
    _بیا عزیزم این بهتره ، هم سر سنگینه و هم تاحالا نپوشیدی
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    لباس رو از دست مامان گرفتم و پوشیدم ، راست میگفت ساده بود و سر سنگین
    جلوی آینه رفتم تا آماده شم ،مامان هم از اتاق رفت بیرون
    کمی کرم پودر به صورتم زدم
    روی چشمام هم یه خط چشم کلفت کشیدم داخل چشمم هم مداد مشکی کشیدم بعد از زدن ریمل به مژه‌ام رژ لب قرمزم روبرداشتم اما هنوز مردد بودم بزنم یا نه ....حتی با این فکر که الان اونجا همه خیلی بیشتر از من به خودشون رسیدن هم نتونستم خودم رو قانع کنم موهام رو از پشت بافتم و قسمت جلوی موهام رو یک طرفه کردم ... مانتوی لیمویم رو با شلوار سفید برداشتم و پوشیدم یه روسری سفید هم سرم کردم خیلی قشنگ شده بودم مخصوصا با روسری صورتم گرد تر دیده میشد
    مامان در رو زد
    _رها جان احسان اومده دنبالت آماده نشدی هنوز
    با شنیدن اسمش کلی حس خوب به وجودم ریخت ...وای خدایا احسان اومده دنبالم؟....
    _الان میام مامان
    کیف سفیدم رو برداشتم و لوازم آرایشیم رو ریختم داخلش میخواستم از اتاق برم اما لحظه آخر برگشتم و سریع رژ قرمزم رو زد یه نگاه تو آینه به خودم کردم ...دلبر شده بودم...بی شک امروز غوغا میکردم...
    سریع از پله پایین اومدم مامان نباید من رو اینجوری میدید وگرنه مجبورم میکرد که همش رو پاک کنم یه خدافظی بلند کردم و از خونه اومدم قبل اینکه در رو باز کنم کمی روسریم رو عقب دادم
    ...برای به چشم اومدن و قشنگ شدن پیشش چه کار هایی که نمیکردم
    ...
    درو که باز کردم قلب ایستاد
    چه نفس گیر شده بود با این تیپ مردونش
    به ماشینش تکیه داده بود، فکر کنم اولین باری بود که از وقتی اومده بود کت شلوار میپوشید ...
    وای خدای من با این کت شلوار مشکی و اون پاپیونی که به گردنش زده بود محشر شده بود محشر ...
    با دیدنم یه تای ابروش رو بالا داد ...کاش میشد بهش بگم این کارو نکنه ، کاش بیشتر از این دلبری نمیکرد پیشم...
    _سلام رها خانوم
    وای من باز هم سلام نداده بودم،سعی کردم اعتماد بنفسم رو حفظ کنم
    _سلام
    و به سمت ماشین ش رفتم
     
    آخرین ویرایش:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    مثل یه جنتلمن در ماشین رو برام باز کرد و ازم خواست سوار بشم ...وقتی سوار شدم و خودش هم اومد کنارم نشست ...غرق شادی شدم...وای خدایا ممنونم ...به خاطر این فاصله کمی که باهاش داشتم ...به خاطر این عطر مدهوش کنندش که هوشم رو از سرم میپروند...کاش منهم امروز رو عطر میزدم...چرا هیچ وقت از عطر استفاده نمیکردم؟
    تا برسیم همون جور به سکوت گذشت...با نگاه های دزدکی که بهم مینداختیم....وای خدا امروز بی شک بهترین روز برای من بود....جلوی در یه خونه ویلایی خیلی قشنگ نگه داشت از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل صدای اهنگ و سوت و جیغ همه جارو پر کرده بود که حیاط گذشتیم و رفتیم داخل درو که باز کردیم چشمام از چیزی که می دیدم چهار تا شد
    اکثر دختر ها با لباس های باز و آنچنانی وسط داشتن میرقصیدند پسر ها براشون دست میزدند و خونوادهاشون هم که انگار نه انگار...
    واقعا اینجا ایران بود ؟این مردم ایرانی بودن؟...پس چرا غیرت و ناموس براشون مهم نبود ...شاید هم بود اما به شیوه ی خودشون...
    چشم چرخوندم تا فرزانه رو توی اون جمعیت پیدا کنم...صدر مجلس روی یک مبل دو نفره نشسته بود و دخترا دورش جمع شده بودند
    با صدای خنده ی بلند احسان به سمتش برگشتم به منظور اینکه چرا داره میخنده یه تای ابروش رو دادم بالا
    _وای رها حق بده ...چرا رنگ چهرت اینهمه پریده این فقط یه مهمونیه همین
    قیافه حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم
    _مگه قیافم چطوریه
    خواست چیزی بگه که سریع بهش گفتم
    _ اصلا خوشم نمیاد مسخرم کنی و به طرف فرزانه رفتم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    فرزانه یه لباس شیری دنباله دار پوشیده بود موهاش رو هم فر کرده بود و یه تاج رو سرش گذاشته بود ...ارایشش ملیح بود و این باعث شده بود خیلی قشنگ شده باشه...سعی کردم به اطراف نگاه نکنم سرم رو دادم بالا رو رفتم پیش فرزانه ، متوجه همه ی چشمایی که روم زوم شده بود ،میشدم...
    وقتی بهش رسیدم لبخندی بهش زدم و دستم رو براش دار از کردم
    _سلام فرزانه جون تبریک میگم پس آقا داماد کو ؟
    _رضا رو میگی؟ اوناهاش وسطه داره بادوستاش میرقصه
    و رو کرد به دخترا و گفت
    _دوستان اینهم رها ،سیندرلای فامیل
    و شروع کرد به معرفی
    این خانوم اسمش میناعه دختر شر و شیطون فامیل
    بهش دست دارم و گفتم
    _خوشبختم از دیدنتون
    اینهم فریماه و اینهم ستاره دختر خاله های گلم به اون ها هم دست دادم ابراز خوشبختی کردم
    دوستاش هم مثل خودش خونگرم و مهربون بودند...
    فرزانه رو کرد به مینا و گفت
    _مینا رها رو ببر اتاق من تا لباس هاش رو عوض کنه
    با مینا رفتم بالا اتاق فرزانه ...اتاق فرزانه تمام وسیله هاش سفید بود بجز روتختی و پرده هاش مه زرشکی بودن ، از اتاقش خیلی خوشم اومد ترکیب رنگش فوق العاده شاد بود
    مانتو و شلوارم رو در اوردم گذاشتم تو کیفم ...لباس هام رو هم که از قبل پوشیده بودم و آماده بودم فقط روسریم رو در آوردم و شال حریر مشکیم رو روی سرم گذاشتم تو آینه یه نگاه به خودم کردم خوب بودم و احتیاجی به ترمیم آرایشم نداشتم
    _میخوای شال سر کنی رها؟
    _آره عزیزم اشکالی داره
    _نه فقط بدون شال خیلی ناز تری
    بهش لبخندی زدم و گفتم
    _نه معذبم پایین پر نا محرمه نمیشه که
    سریع حرفم رو اصلاح کردم تا ناراحت نشه چون خودش یه تاپ دکلته سفید با یه دامن کوتاه جذب چند سانتی مشکی پوشیده بود و موهاش رو باز گذاشته بود
    _یعنی منظورم اینه که از همون اول یه حریم هایی رو واسه خودم درست کردم و بهشون عادت کردم
    خندید و گفت
    _اشکال نداره میدونم چی میگی ، تو همین جوریش هم باز از همه سر تری فرزانه همیشه از زیباییت میگفت ولی هیچ وقت باور نمیکردم اما الان که میبینمت، میفهمم چرا اینهمه تعریف میکرد ...در هر حال مواظب خودت باش خیلی نازی یه موقع پایین ندزدنت
    و با حرفی که گفت زد زیر خنده
    منهم از حرفش خندم گرفت رو کردم بهش و گفتم
    _پس تو هم مواظب باش
    از اتاق بیرون اومدیم ...داشتیم از پله ها پایین میومدیم که متوجه احسان شدم که به دیوار تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد ، از همینجاهم میتونستم متوجه بشم که یه تای ابروش رو داره بالا و زوم کرده رو من ...یه لحظه هول کردم و یه پله رو ندیدم کم مونده بود بخورم زمین که مینا فوری دستم رو گرفت
    _حواست کجاست دختر
    فوری سرم رو چرخوندم ببینم کسی متوجه شده یا نه ...ولی خوب مثل اینکه هیچ کس حواسش به من نبود نفس راحتی کشیدم ،اما وقتی احسان رو دیدم که سرش رو تکون داد و خندید حرصی شدم پس اون فهمیده بود...همش خودم رو سرزنش کردم که چرا اینهمه دست پاچلفتی ام
    با شنیدن صدایی از پشتم که جیغ میزد و با شوق اسم احسان رو صدا میکرد برگشتم ولی چهرش رو کامل ندیدم چون سریع از پله ها اومد پایین و دویید پیش احسان...پیش مَردِ من...
    احسان با دیدنش بغلش کرد و چرخوندش
    هنوز هم میخکوب این لحظه بودم
    این غریبه تو بغـ*ـل احسان چیکار میکرد؟...وای خدااااااا... انگار که لحظه ها ایستاده بودن و ...فقط احسان بود و این غریبه
     
    آخرین ویرایش:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _بلاخره خودش رو نشون داد
    به سمت مینا برگشتم و سوالی نگاهش کردم
    _دختر عمه شه دیگه
    _پس چرا من تا حالا ندیده بودمش؟
    _خوب آمریکا بودن تازه دیروز برگشتن ...الهه نزاشت کسی بفهمه میخواست احسان رو سوپرایز کنه
    خیلی آروم گفتم
    _آهان....پس که اینطور
    _از من میشنوی امروز فردا هم جشن عقد احسان و الهه ست
    قلبم با شنیدن این حرف فشرده شد هنوز هم نمی تونستم چشم ازشون بردارم ،چه خیالاتی که پیش خودم نمیکردم ...احسان با الهه خوش بود این از نگاه هایی که به هم دیگه مینداختن کاملا مشخص بود چشم ازشون گرفتم نیاید مینا متوجه حسادت بچه گانم میشد
    رو به مینا گفتم
    _آره به نظر منم چند روز دیگه هم باید شیرینی جشن اینا رو بخوریم
    ،بیا بریم پیش فرزانه
    هرچی بهشون نزدیک تر میشدم صدای خنده هاشون بیشتر اذیتم میکرد ...
    _خیلی بدی احسان بدون اینکه به من بگی پاشدی اومدی ایران...نگفتی من میمیرم
    کاش میشد صداشون رو نشنوم ...اصلا کاش به حرف مامان گوش میدادم و به این مهمونی نمیومدم...بدون اینکه بهشون توجه کنم از کنارشون رد شدم اما مینا پیششون وایستاد و احوال پرسی کرد پیش فرزانه رفتم نامزدش هم کنارش بود ... به نامزدش هم تبریک گفتم و بهشون گفتم
    _مثلا این مهمونی به مناسبت شماست نمیخواین برین وسط برقصین؟
    رضا با حرفم خندید و گفت
    _رها خانوم قصد من هم همونه به فرزانه بگید که بلند نمیشه...خانوم قهر کرده میگه چرا از کنار من بلند شدی رفتی پیش دوستات شما یه چیزی بگید بهش
    _رضاااااا
    فرزانه بود که شاکی اسمش رو صدا میزد و چشم غره بهش میرفت
    _جان رضا پاشو دیگه خانومم
    بلاخره فرزانه با کلی ناز و ادا رضایت داد که یه رقـ*ـص دونفره باهم داشته باشن
    رفتم روی یه صندلی نشستم و به رقصیدنشون نگاه کردم ...اصلا نباید ذهنم رو آزاد میزاشتم تا به احسان فکر کنه....
    یه پسر جون اومد پیشم میخواست سر حرف رو باهام بازکنه
    _میتونم اسمتون رو بپرسم بانوی زیبا ؟
    نه تنها از حرفش بلکه از نگاهش هم چندشم شد اخم کردم و گفتم
    _نخیر نمیتونین
    و روم رو کردم اونور
    _راه بیا خانوم خوشگله من فقط میخوام باهات آشنا شم
    تو همین لحظه دی جی اعلام کرد که میخواد یه آهنگ ملایم بزاره و از زوجای جوون و جوونا خواست تا بیان وسط و عروسکی برقصن
    پسری که کنارم بود یه لبخندی زد و گفت
    _پاشو عروسک یه رقـ*ـص دونفره باهم داشته باشیم تا بشه پایه آشناییمون
    _برید کنار آقا گفتم که علاقه ای به آشنایی با شما ندارم
    از روی صندلی بلند شدم تا برم پیش مینا که کنار پله ها ایستاده بود اما یه لحظه احسان رو دیدم که با رها وارد سالن رقـ*ـص شد و شروع کردند به رقصیدن ...پاهام سست شدن طاقت دیدنش رو نداشتم...اما حتی نمی تونستم ازشون چشم بردارم...یه لحظه چشم احسان به من افتاد ...همون لحظه شکستم ،میدونستم اگه بیشتر بمونم گریم میگیره باید میرفتم ...نفس کم آورده بودم خواستم برم...خواستم رد بشم ...اما با حلقه شدن دستی رو بازوم با وحشت سرم رو سمتش برگردوندم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    همون پسره ی مزاحم بود ...وقاحت هم حدی داشت، صورتم از شدت اضطراب و ترس و عصبانیت نبض میزد ...با صدای لرزون گفتم
    _ولم کن عوضی، تو با چه اجازه ای دستم رو گرفتی؟ بهت میگم ولشششش کن
    سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم
    _اذیت نکن دیگه من ازت خوشم اومده
    چشمام دیگه بارونی شده بود با زور دستم رو از حصار دستش بیرون در آوردم رو بهش با گریه گفتم
    _از آدمهای مثل تو متنفرممممم و به سمت پله ها رفتم در اتاق فرزانه رو باز کردم و رفتم تو ....احساس گـ ـناه تموم وجودم رو گرفته بود، هنوز هم حس میکردم حلقه دستش دور بازوم مونده.... جلوی آینه رفتم آرایشم حسابی بهم ریخته بود از روی میز ارایشش شیر پاکن رو برداشتم باید خودم رو خلاص میکردم از این چهره ی مصنوعی ....با پنبه کل صورتم رو پاک کردم مخصوصا اون رژ نحس قرمز رو شالم رو که بی نهایت عقب رفته بود رو از سرم برداشتم بعد پوشیدن مانتو و شلوارم روسریم رو هم سر کرد و کشیدمش جلو جوری که حتی یه تار موم هم بیرون نباشه...هنوز هم بدنم لرز داشت روی تخت نشستم تا کمی حالم خوب بشه دوباره از یاد آوری اتفاقی که افتاد گریم گرفت ... اصلا نمیفهمم چرا اینجوری شد...ده دقیقه بعد از اتاق اومدم بیرون...چشمام از شدت گریه سرخ شده بود...دوباره همون پسره رو دیدم توی نشیمنگاه بالا بود یه لحظه ترسیدم اینجا چیکار میکرد،بدون اینکه بهش توجه کنم ..راه روگرفتم تا از پله ها بیام پایین... پسره جلوی راهم رو گرفت ...با اعصبانیت کیفم رو بهش کوبیدم
    _برو کنار آقا
    چهرش رو مظلوم کردو گفت
    _من فقط خواستم معذرت خواهی کنم
    به صورتش نگاه کردم یه پوزخندی بهش زدم واز پله ها اومدم پایین
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    به سمت عمه فروغ رفتم سعی کردم آرامش رو حفظ کنم
    _عمه جون
    یه سمتم برگشت و با تعجب نگاهم کرد
    _رها عزیزم چرا لباس ت رو عوض کردی مگه میخوای بری؟
    _آره عمه اینجا یه جورایی معذبم ....میشه زنگ بزنید آژانس
    _آژانس چرا الان میگم احسان میبرتت دیگه
    چشم چرخوند تا احسان رو پیدا کنه ...دیدمش کنار الهه بود و داشت صحبت میکرد
    _عمه زنگ بزن همون آژانس بیاد آقا احسان پیش الهه جونه الان کلی حرف برای گفتن باهم دارن
    _نه بابا الان صداش میزنم
    رفت پیش احسان ...وقتی احسان اومد چهره اش حسابی برزخی بود حتما از این که مسبب جدایش از عشقش بودم حتی ب ای چند دقیقه عصبی شده بود
    _آقا احسان به عمه گفتم که زنگ بزنه آژانس
    _نه مشکلی نیست میرسونمتون
    باشه پس بزارید برم از فرزانه جون خداحافظی کنم بعد
    به سمت فرزانه رفتم ...
    مشغول صحبت با رضا بود
    _فرزانه جون
    به سمتم برگشت..با دیدنم چشماش رو از تعجب درشت کرد
    _رهاااا چرا لباس بیرون تنته مگه میخوای بری؟
    _آره عزیزم شرمنده شب خوبی بود ولی یه مشکلی پیش اومده که الان باید برگردم...
    چشماش رو ریز کرد و.بهم گفت
    _ببینمت چشمات چرا اینهمه سرخه؟ارایشت رو هم که پاک کردی....نکنه مشکل اینجاست و کسی مزاحمت شده؟ آره رها؟
    لبخندی مصنوعی بهش زدم و گفتم
    _نه بابا کی با من کار داره، به حاج بابام قول دادم زود برگردم
    _حداقل بعد شام میرفتی
    _نه عزیز الان بهتره ...برات آرزوی خوشبختی میکنم
    بعد اینکه این حرف رو زدم بغلش کردم و بوسیدمش ، سمت رضا برگشتم و از اون هم خدا حافظی کردم...احسان توی سالن نبود حدس زدم رفته باشه پایین منتظرم باشه ...به طرف عمه رفتم و از اون هم خدافظی کردم عمه فروغ گفت که احسان تو ماشین منتظرمه...از خونه خارج شدم و آروم آروم از حیاط گذشتم درو باز کردم ماشین احسان دقیقا جلوی در پارک بود
    از داخل ماشین خم شد و در جلو رو برام باز کرد ...اما کاش باز نمیکرد دلم میخواست پشت بشینم و فکر کنم به همه چیز...به اینکه اگه حاج بابا اون صحنه رو میدید چی فکر میکرد پیش خودش؟
    هنوز هم خودم رو مقصر میدونستم...آره تقصیر خودم بود ...با اون آرایش غلیظ قرار بود دلبری کنم دیگه...یاد اون لحظه ای که اون پسر عوضی دستم رو گرفت که می افتم تموم تنم رو لرز میگیره
    _رها ؟
    صدای احسان من رو از فکر در آورد با صدای آروم و گرفته ای گفتم
    _بعله
    کمی من و من کرد و گفت
    _راستش نمیدونم چطوری بپرسم ..اصلا نمیدونم اجازه دارم بپرسم یا نه...اون پسره اشکان تو مهمونی مزاحمت شده بود؟
    پس اسم اون موجود نفرت انگیز اشکان بود
    سعی کردم خودم رو نبازم اما شکستم ...اونهم پیش احسان...اما باید خالی میشدم اگه اینطوری به خونه میرفتم مامان متوجه حالم میشد
    صدای حق حقم ماشین رو برداشت
    احسان دستپاچه شد و ماشین رو زد کنار
     
    آخرین ویرایش:

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _رها چیشد یهو
    _احسان باورت میشه ...اون عوضی با تموم وقاحت و بی شعوریش دستم رو گرفت ،دست منی رو که تموم دوره ی زندگیم حد و حدودم رو با نامحرم حفظ کردم...حتی فکر کردن بهش هم وحشت ناکه
    دوباره زدم زیر گریه
    _احساس میکنم نجـ*ـس شدم ،الان چطور تو صورت حاج بابا نگاه کنم ...اونا بهم اعتماد کرده بودند
    _رها داری خیلی بزرگش میکنی ،اتفاقی نیوفتاده که ...حالا از ماشین پیاده شو آب بیارم به صورت یه آب بزن سرحال شی
    از ماشین پیاده شدم و احسان هم پیاده شد و از ماشین یه بطری آب در آورد ... صورتم رو که شستم به قول احسان حالم یکم بهتر شد بلند شدم و دوباره سوار ماشین شدم
    بعد اینکه یه مسافتی رو طی کردیم احسان صدام زد
    _رها
    _بعله
    _یه پیشنهادی بدم امکان داره قبول کنی
    _چه پیشنهادی
    _خوب راستش الان ساعت نه شبه اگه من الان بخوام ترو برسونم و برگردم شام رو خوردن....زندایی هم که شامش تا الان نمیمونه
    این یعنی چی؟
    عین خنگا زل زدم بهش و گفتم
    _یعنی چی؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا