- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
همین که رسیدم خونه بدون خوردن ناهار به سمت اتاق رفتم بدون اینکه لباسامو رو در بیارم روی تخت دمر خوابیدم
*****
وقتی از خواب بلند شدم ساعت هفت بود حالت تهوع داشتم از دیشب به این ور اصلا چیزی نخورده بودم، رفتم پایین مامان آشپز خونه بود و غذا درست میکرد ازش خواستم تا ناهار رو برام داغ کنه ....بعد اینکه سیر شدم صورت مامان رو بوسیدم و برگشتم اتاق ...نگاهی به نقاشی نیمه تمومم کردم و لبخندی زدم امشب باید حتما تمومش میکردم
*****
با خستگی نگاهی به بوم انداختم همون چیزی شد که میخواستم ...وای خدایا محشر بود...با ذوقی وصف نشدنی به سمت تختم رفتم و خوابیدم
****
دو روز بعد
خیلی برای امروز استرس دارم نمیدونم چرا اما اصلا نمیتونم هیچ کاری کنم ...یه جورایی دست پاچم ...نگاهی به ساعتم کردم چهار بود ...بهتر بود برم حموم و بیام سریع آماده شم
*****
وقتی از خواب بلند شدم ساعت هفت بود حالت تهوع داشتم از دیشب به این ور اصلا چیزی نخورده بودم، رفتم پایین مامان آشپز خونه بود و غذا درست میکرد ازش خواستم تا ناهار رو برام داغ کنه ....بعد اینکه سیر شدم صورت مامان رو بوسیدم و برگشتم اتاق ...نگاهی به نقاشی نیمه تمومم کردم و لبخندی زدم امشب باید حتما تمومش میکردم
*****
با خستگی نگاهی به بوم انداختم همون چیزی شد که میخواستم ...وای خدایا محشر بود...با ذوقی وصف نشدنی به سمت تختم رفتم و خوابیدم
****
دو روز بعد
خیلی برای امروز استرس دارم نمیدونم چرا اما اصلا نمیتونم هیچ کاری کنم ...یه جورایی دست پاچم ...نگاهی به ساعتم کردم چهار بود ...بهتر بود برم حموم و بیام سریع آماده شم