کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
_خوب یعنی من و تو بدون شام میمونیم دیگه
_واقعا معذرت میخوام آقا احسان بخدا به عمه گفتم که آژانس بگیره و مزاحم شما نشه
_خوب مهم اینه که الان پیش منی
با این حرفش قلبم واستاد
_و مهم تر اینکه هر دوتامون گشنمونه
سرم انداختم پایین دوباره گفتم
_ببخشید
بلند خندید و گفت
_وااااااااااااای رها چرا این کلمه رو هی تکرار میکنی من الان دارم غیر مستقیم تو رو برای یه شام دونفره دعوت میکنم
با شنیدن این حرف گونه هام گل انداخت و سرم رو انداخت پایین
_رها خانوم نگفتی قبول میکنی یا نه؟
_آخه آقا احسان خونوادم مطلع نیستند نمیشه
ولی دل تو دلم نبود تا یه بار دیگه ازم بخواد
_کار خلافی نمیخوایم بکنیم که، فقط میریم یه شام بخوریم باشه
سرم رو انداختم پایین یه باشه آروم گفتم
بعد بیست دقیقه رسیدیم به یه رستوران خیلی مدرن و قشنگ ... از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل
رستورانه خیلی دنج و قشنگی بود روی یکی از صندلی ها نشستیم ...گارسون اومد سفارش بگیره احسان دو پرس کوبیده سفارش داد....یه لحظه دمق شدم ،چرا به جای من هم تصمیم میگرفت...ولی خوب اشکالی نداشت مهم بودن الانش بود ... به گوشیش پیام اومد برش داشت که چک کنه یکم عصبی بود انگاری ...توی این حین منهم زل زده بودم بهش...چقدر دوست داشتم این بودن کنارش رو ...چرا حریم هام با بودن اون شکسته میشد...چقدر بودن با اون شیرین بود...یه لحظه با نگاهش غافلگیرم کرد ...دست پاچه شدم و دستم خورد به لیوان کنار دستم افتاد شکست
_واااای
خودم رو آماده گریه کرده بودم،که گفت گریه نکنیا فدای سرت
از حرفش گر گرفتم
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    _خوب یعنی من و تو بدون شام میمونیم دیگه
    _واقعا معذرت میخوام آقا احسان بخدا به عمه گفتم که آژانس بگیره و مزاحم شما نشه
    _خوب مهم اینه که الان پیش منی
    با این حرفش قلبم واستاد
    _و مهم تر اینکه هر دوتامون گشنمونه
    سرم انداختم پایین دوباره گفتم
    _ببخشید
    بلند خندید و گفت
    _وااااااااااااای رها چرا این کلمه رو هی تکرار میکنی من الان دارم غیر مستقیم تو رو برای یه شام دونفره دعوت میکنم
    با شنیدن این حرف گونه هام گل انداخت و سرم رو انداخت پایین
    _رها خانوم نگفتی قبول میکنی یا نه؟
    _آخه آقا احسان خونوادم مطلع نیستند نمیشه
    ولی دل تو دلم نبود تا یه بار دیگه ازم بخواد
    _کار خلافی نمیخوایم بکنیم که، فقط میریم یه شام بخوریم باشه
    سرم رو انداختم پایین یه باشه آروم گفتم
    بعد بیست دقیقه رسیدیم به یه رستوران خیلی مدرن و قشنگ ... از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل
    رستورانه خیلی دنج و قشنگی بود روی یکی از صندلی ها نشستیم ...گارسون اومد سفارش بگیره احسان دو پرس کوبیده سفارش داد....یه لحظه دمق شدم ،چرا به جای من هم تصمیم میگرفت...ولی خوب اشکالی نداشت مهم بودن الانش بود ... به گوشیش پیام اومد برش داشت که چک کنه یکم عصبی بود انگاری ...توی این حین منهم زل زده بودم بهش...چقدر دوست داشتم این بودن کنارش رو ...چرا حریم هام با بودن اون شکسته میشد...چقدر بودن با اون شیرین بود...یه لحظه با نگاهش غافلگیرم کرد ...دست پاچه شدم و دستم خورد به لیوان کنار دستم افتاد شکست
    _واااای
    خودم رو آماده گریه کرده بودم،که گفت گریه نکنیا فدای سرت
    از حرفش گر گرفتم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    مطمئن بودم الان چهرهم شبیه لبو شده ، دستش رو تکون داد و به گارسون اشاره کرد که بیاد تیکه های شکسته لیوان رو جمع کنه ....تموم این مدت سرم پایین بود ،میدونستم ابروم پیشش رفته بود...فقط خدا خدا میکردم که متوجه علاقم به خودش نشده باشه
    غذا ها که روی میز چیده شد متوجه اومدن گارسون شدم ....
    احسان مشغول خوردن شد اما من اشتهام به خاطر کولی بازی که در آورده بودم کور شده بود
    سرش رو بلند کرد دهنش پر از غذا بود با سر به غذام اشاره کرد
    نمیدونم چی شد که از دهنم در رفت
    _من کوبیده دوست ندارم آقا احسان
    یه لحظه زل زد بهم و گفت
    _خوب میگفتی یه چیز دیگه برات سفارش میدادم، بگم برات جوجه بیارن؟جوجه که دوست داری؟ اصلا هرچی خودت بخوای
    _ دستتون درد نکنه همون جوجه خوبه
    به گارسون اشاره کرد و یه پرس جوجه سفارش داد تا غذای من رو بیارن غذاش رو خورده بود تموم شده بود کوبیده ی من رو کشید جلو و مشغول خوردن اون شد
    گارسون غذای من رو هم آورد اما من چشمم مونده بود روی کوبیده کاش الکی نمیگفتم کوبیده دوست ندارم چون واقعا عاشق کوبیده بودم نصف غذا رو که خوردم سیر شدم ...ازش تشکر کردم بعد پرداخت هزینه غذا از رستوران اومدیم بیرون
    سوار ماشین که شدیم حرکت کرد
    چقدر ازش ممنون بودم که تلخی اتفاق چند ساعت پیش رو از ذهنم بـرده بود
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    دستش رو سمت دستگاه پخش برد و آهنگها رو بالا و پایین کرد ، انگاری که دنبال آهنگ خواستی میگشت ...روی آهنگ مورد نظر که رسید یه نگاهی به من انداخت ...یه نگاه طولانی و بعد به جاده زل زد

    چشماااااات حرفایی داره کـــــه همه دنیا به غیر از من میدونــــن..........
    حرفاااااات دنیایی داره کـــــه همه دنیا به غــیر از من
    میدونــــن.....میدونــن...واااااااای.....

    «خودش هم با آهنگ شروع به خوندن کرد »

    اگه با من باشی،اگه تو مال من شی

    «قلبم محکم به سینم میکوبید ....همش حس میکردم که این آهنگ رو داره به خاطر من میخونه....اما هنوز هم الهه جلوی چشمم بود ...نه امکان نداشت برای من بخونه،اون عاشق الهه ست مینا هم میگفت که هم دیگه رو دوست دارن...خودم با چشمای خودم دیدم که چطور با عشق بغلش کرد و چرخوند....خودم با چشمای خودم رقـ*ـص دونفره و عاشقونشون رو دیدم.......پس چرا باز فکر خیال میکردم؟.....چرا وجودم دوست داشتنش رو فریاد میزد ...چرا دلم میخواست این آهنگ رو به خاطر من انتخاب کرده باشه..

    .،اگه تو بی پرواز،تو پروبال من شی، اگه تو بی قلبم، چرا میمونه باتـــــــو...وااااااای دله کوچیک مــن،بدون تو میمیـره همه آرزوهام،تو نباشی میمیره..... بی تو دنــــیام تاریــک و سردههههه....
    چشمااااای مـــــــسته توووو،آرووومه جووونمههه،اگه نبااااشی خونمووو ویرونمههه.........چشمای مــــسته توووو آرووووومه جووونمه اگه نباااشی خونموووو ویرووونمه.........................

    «کاش میتونستم بگم نخون احسان...تورو خدا ادامه نده...با این کارات وابسته تر میشم بهت»

    پلکاااااات تا روی هم میاااااد ، همه دنیا به غــــیر از من میمیرن....
    غرق چشمااااای تو میشـــــم وقتی میـــبینمت بارون میگیرمــ...میگیرمــ.....واااااای اگه با من باشی ، اگه تو مال من شی‌، اگه تو بی پرواااز،تو پرو بال من شی،اگه تو بی قلب من چرا نمیمونه با تووووو........واااااااای دله کوچیک من بدون تو میگیره،همه آرزوهام، تو نباشی میمیره، بی تووو دنیااام تااااااااااریک و سرده ، چشـــماااااای مستههه تو آرومه جوووونمه.... اگه نباشی خوووووونموووو ویرووونمههههه......چشمای مسته توووو آرومه جونمهههه...اگه نباشی خونمووووو ویروووونمه........
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    وقتی آهنگ تموم شد دوباره از اول گذاشت و باز هم صدا شد با ریتمش
    سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم و چشمام رو روی هم گذاشتم کاش میشد افسار خیالم رو تو دستم بگیرم کاش میشد....
    ****
    با خوردن نفس های داغی به پوست صورتم چشمام رو آروم باز کردم با دیدن احسان که صورتش توی یه سانتی متری صورتم بود نفسم تو سینم حبس شد
    چشماش رو بسته بود و لبخند میزد ...حتی نمیتونستم جم بخورم بدنم قفل کرده بود ...یه لحظه چشماش رو باز کرد با دیدن چهره ی بهت زدم سریع خودش رو کنار کشید ... نفسم رو به سختی بیرون دادم در ماشین رو باز کردمو سریع پیاده شدم ...
    _صبر کن رها
    با صدای لرزون گفتم
    _خیلی ممنون که من رو رسوندید ،باب..ت...شام هم ممنون سریع از داخل کیفم کلید و پیدا کردم و درو باز کردم
    با دو قدم بلند خودش رو به در رسوند و گفت
    _رها یه لحظه صبر کن ببین چی میگم
    _لطفا از اینجا برید آقا احسان
    درو بستم و تکیه دادم بهش
    _گوش کن یه لحظه نمیخوام راجبم فکر بدی کنی ...باور کن که من
    دیگه نموندم که حرفاش رو گوش بدم تا در خونه رو دویدم وقتی رسیدم نفس نفس میزدم
    مطمئنا الان سرخ شده بودم
    خونه تاریک بود احتمالا رفته بودن بیرون ...از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    هنوز هم تپش قلبم منظم نشده بود ، چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره اون لحظه رو یادم بیارم.. یعنی احسان واقعا میخواست من .رو ببوسه ...حتی از فکرش هم یه حس خوب و مرموز کل وجودم رو میگرفت... فکرم همش درگیر این بود که چرا هیچ حس بدی به این موضوع نداشتم...دوست داشتم هزار بار اون لحظه رو یادم بیارم ...
    دمای بدنم حسابی بالا رفته بود ...یه دوش آب سرد بد نبود...لباس هام رو در آوردم و رفتم حموم...زیر دوش وایستادم و آب سرد و باز کردم... حالم خیلی خوب بود و سرخوشانه تو حموم یه قسمت ازآهنگ گوگوش رو با صدای بلند هی تکرار میکردمو دورخودم میچرخیدم
    «غریبه اشناااااااا دووووست دااااارم بیا منو با خود ببر به شههههر عااااشقاااااا.....»
    بدنم از سرمای آب لرز گرفته بود وان رو پر از آب گرم کردم و توش دراز کشیدم چشمام رو بستم و به احسان فکر کردم
    ****
    با کوبیده شدن در حموم چشمام رو با وحشت باز کردم
    _رها ....عزیزم ....رهااااا
    مامان بود ...هووووف
    _بعله مامان ترسوندیم
    انگار که خیالش راحت شده باشه گفت
    _آخه عزیزم یه ربعه که دارم صدات میزنم گفتم خدایی نکرده اتفاقی واست افتاده
    _نه مامان الان میام خوابم بـرده بود انگاری
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    از وان بلند شدم و تن پوشم رو تنم کردم... از حموم که اومدم بیرون به سمت کشوی لباسام رفتم و از بینشون یه لباس آستین بلند طوسی با یه شلوار راحتی نارنجی برداشتم اصلا حوصله ی مرتب بودن رو نداشتم الان فقط خواب برام مهم بود
    ****
    _رهای مامان بلند شو صبحونه رو بخور
    به زور یه چشمم رو باز کردم و از زدم

    _ول کن مامان تورو خدا بذار بخوابم یه جمعه رو هم برام زیاد میبینی
    _پاشو عزیزم ،شام هم که چیزی نخوردی الان بدنت ضعف میکنه
    _واسه ناهار بلند میشم اذیتم نکن
    _ عمه فروغت دیشب زنگ زد و گفت که شام نخورده برگشتی ...پاشو زود باش تنبلی نکن
    با یادآوری دیشب لبخند به لبم اومد...باشه مامان الان میام
    از جام با کرختی بلند شدم با دیدن ساعت روی عسلی اعصابم خورد شد ساعت هشت صبح بود کاش حداقل تا ساعت ده خوابیده بودم
    *****
    حال
    سه ماه بعد
    در حال توضیح یه نقاشی به یکی از مشتری ها بودم که گوشیم زنگ زد
    با دیدن اسمش لبخند به لبام اومد
    _جونم مامان
    _سلام عزیزم کجا موندی پس نگرانت شدم ساعت نه شبه
    _هنوز نمایشگاهم مامان یه بیست دقیقه دیگه سعی میکنم خودم رو سریع برسونم
    _یکم زود تر رها جان ، قرار بود نهایتا تا ساعت هشت بمونی
    _اصلا حواسم به ساعت نبود کارم تموم شد میام مامانی جونم فعلا خدافظ
    _از دست تو ...زود بیا خدافظ
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    گوشی رو تو جیب مانتوم گذاشتم و رو به مشتری گفتم خوب چی میگفتم؟
    ****
    خوب خدا رو شکر این نقاشیم هم مورد قبول بود
    به سمت در رفتم دوباره چشمم به اون مرد مرموز افتاد ...یه هفته بود به نمایشگاه میومد و از دور زل میزد بهم ...اصلا نمیدونستم هدفش از این کار چیه ...همیشه از دور بهم زل میزد ، وقتی به سمتش میرفتم از نمایشگاه بیرون میزد با این کاراش واقعا کلافم کرده بود
    مردیکه احمق فردا حتما حالیت میکردم
    به سمت دویست و شش آلبالوییم رفتم و سوارش شدم یه نگاهی به ساعتم کردم نه و نیم بود
    مامان به خاطر دیر کردنم حتما بازخواستم میکرد
    با نهایت سرعت روندم حتی دو بار هم احتمال داشت تصادف کنم
    اوووف بلاخره رسیدم
    درو با ریموت باز کردم و داخل شدم و ماشین رو تو حیاط پارک کردم
    مطمئن بودم که الان که درو باز کنم مامان همش میخواد سرم غر بزنه و کلی هم تهدید کنه که از فردا دیگه حق رفتن به نمایشگاه رو نداری
    یه بسم اللهی گفتم و درو باز کردم
    میدونستم الان جلو در واستاده
    چشمام رو بستم و شروع کردم به عذر خواهی کردن
    _مامانی میدووونم دیر کردم بخدا شرمنده اما تا به هر مشتری نقاشی هام رو نشون بدم و هدفم رو از کشیدنش بگم طول میکشه
    تو که میدونی چقدر عاشق نقاشیم
    با صدای آرومی گفت
    _رها جان مهمون داریم حالا بعدا در موردش صحبت میکنییییم
    چشمام رو با تعجب باز کردم و یه نگاهی به سالن پذیرایی انداختم با دیدنش لبخند رو لبام نشست
    خالم بود ، خاله ی عزیزم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با دو سمتش رفتم و بغلش کردم
    _سلام خاله کی اومدی ، چه بی خبر...سوپرایزمون کردی...صورتش رو بـ..وسـ..ـه بارون کردم
    خاله فاطمم با پسرش احمد رضا توی مشهد زندگی میکرد پسرش بیست و چهار سالش بود
    بیست سال پیش شوهرش توی تصادف مرده بود
    ولی به خاطر عشقی که بهش داشت دیگه ازدواج نکرده بود
    راستی پسرش پس کجا بود؟
    _خاله جون آقا احمد رضا نیومده ؟
    خاله آروم خندید و گفت چرا عزیزم پشت سرته
    به پشت چرخیدم
    سرش پایین بود
    _سلام آقا احمد رضا خوش اومدید
    شرمنده ندیدمتون
    همون طور مردونه و متین جوابم رو داد
    احمد رضا برای من یکی بود مثل حاج بابا با همون مردونگی و بزرگی
    ****
    تا شب کلی با خاله صحبت کردم
    کلی از خاطره هامون گفتیم
    کلی از احمد رضا و کارش گله میکرد از اینکه همش تو ماموریته اخه احمد رضا پلیس بود و همش تو این شهر و اون شهرتو ماموریت بود
    ساعت سه شب بود که بلاخره رضایت به دل کندن از هم دادیم و رفتیم و خوابیدیم
    *****
    ساعت ده از خواب بلند شدم
    دیر کرده بودم سریع آماده شدم مثل اینکه هنوز کسی بلند نشده بود آروم از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم بعد اینکه از حیاط درش آوردم به سمت نمایشگاه حرکت کردم
    تو راه یه کیک و شیر کاکائو گرفتم تا یه موقع ضعف نکنم
    ****
    یه ساعتی از اومدنم میگذشت که دوباره اون غریبه وارد نمایشگاه شد
    امروز باید میفهمیدم هدفش از این کارش چیه
    الکی خودم رومشغول دیدن تابلو ها کردم که مثلا متوجه حضورش نشدم
    هنوز هم سنگینیه نگاهش اذیتم میکرد
    به سمتش برگشتم و سریع سمتش رفتم وبا صدای طلبکارانه گفتم
    _شما من رو میشناسید اقااااا؟
    یه لحظه هول شد ، ولی سریع به خودش مسلط شد و گفت
    _چرا همچین فکری رو میکنید معلومه که نه
    _پس هدفتون از این یه هفته و نگاه سنگینتون که رو من زوم شده چیه؟؟؟
    _اِم...راستش شما شباهت عجیبی به یکی از دوستان من دارید
    نگاه پر تمسخری بهش انداختم و پوزخند زدم
    _آهان پس به خاطر یه شباهت یه هفتست که ابروم رو تو محل کارم بردید؟
    به پشت چرخیدم خواستم از کنارش برم که گفت
    _خانوم شما خواهر دو قلویی به اسم نیاز دارید؟
    با تعجب به سمتش برگشتم اون داشت درمورد چی حرف میزد؟


    _نخیر من خواهر دوقلویی ندارم
    _اما نامزد دوست اصلا با شما مو نمیزنه...فقط رنگ چشماش با شما فرق داره چشمای اون عسلیه و موهاش هم بور و طلاییه
    ابروهام رو تو هم گره کردمو پورخندی بهش زدم
    _من رو مسخره کردید اقا؟؟اینی که شما توصیفش کردید هیچ شباهتی به من نداره
    یه نگاه از سر تا پا بهش انداختم و گفتم
    _اصلا راه خوبی رو برای جلب توجه انتخاب نکردید جناب...
    صورتش از عصبانیت به خاطر حرفم و نگاه تحقیر آمیزی که بهش انداختم سرخ شد و گفت
    بنده هیچ علاقه ی به جلب توجه شما ندارم خانوم...من متاهلم و متعهد به برخی از حریم ها...اگه الان هم اینجام فقط به خاطر اینه ازتون کمک میخواستم برای یه دوست عزیزی که حال روحیش وخیمه...اما مثل اینکه شما یه فکرای دیگه ای کردید ...
    و بدون اینکه بزاره چیزی بهش بگم از نمایشگاه زد بیرون
    لعنتی...یه هفته بود که با نگاه زوم شده اش اذیتم میکرد و حالا با این حرف نصف و نیمه ای که زد فکرم رو دوباره مشغول خودش کرد
    دیگه حوصله ی موندن تو نمایشگاه رو نداشتم...به سمت خانوم رضایی رفتم و بهش رفتنم رو اطلاع دادم
    کاش اول به حرفاش گوش میکردم بعد بهش توهین میکردم
    همیشه اینطوری بودم خیلی تند میرفتم
    یکم تو خیابون چرخ زدم و بعد رفتم خونه
    ماشین رو که تو حیاط پارک کردم
    داخل خونه شدم، مامان خاله تو پذیرایی بودن و صحبت میکردن ، سلام دادم رفتم بالا تا لباسم رو عوض کنم
    از بین لباسا یه پیرهن قهوه ای بالا زانو انتخاب کردم با شال و شلوار کِرِم
    رفتم پایین و کنارشون نشستم
    مامان رو به من گفت
    _نرفته برگشتی که رها ...
    بعد خندید و به خاله گفت
    _والا فاطمه جان به خاطر تو اومده ها وگرنه رها مگه از نمایشگاه دل میکنه ...جونش به اون تابلو ها بستست
    لبخند ساختگی زدم و یه ربع پیششون نشستم و بعد به طرف اتاقم رفتم تو وقتایی که ذهنم مشغول بود فقط نقاشی ارومم میکرد و بس
    بوم نقاشی رو آماده کردم لباس مخصوصم روپوشیدم و شروع کردم به کشیدن
    اصلا هدف خاصی نداشتم فقط قلمو ها رو به رنگ آغشته میکردم و روی بوم شکل های عجیب و غریب ترسیم میکردم
    ولی مثل اینکه حتی حوصله نقاشی رو هم نداشتم بوم و کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم میخواستم پایین برم که صدای آروم احمد رضا توجهم رو جلب کرد
    صدا از اتاق کناریم میومد
    انگار داشت با گوشی حرف میزد نمیدونم چرا حس فضولیم قل کرد ،اصلا از استراق سمع خوشم نمی اومد ولی حرفای آروم احمد رضا که سعی داشت اونی که پشت خطش بود رو آروم کنه ...کنجکاوم کرده بود
    یهو در باز شد منم که گوشم رو آورده بودم جلو که حرفاش رو واضح بشنوم
    با دیدن قامتش کنار در یه لحظه استرس گرفتم و دستپاچه شدم
    تند تند شروع کردم به حرف زدن تا کارم رو توجیه کنم
    _من...من...داشتم...من...تو اتاق بودم میخواستم برم پایین که یهویی صداتون رو شنیدم ...نمیخواستم گووش کنم ...فقط یه لحظه کنجکاو شدم
    راستش...راستش
    نمیدونستم چی بگم تا فکر کنه قصد استراق سمع نداشتم
    _تا کجاشو شنیدین؟
    سرم رو آوردم بالا صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
    تاحالا اینجوری ندیده بودمش ،یه لحظه مثل بچه ها ترس تو دلم افتاد که نکنه بگیره من رو به خاطر کار اشتباهم بزنه
    دستمام یخ یخ شده بود
    دوباره با صدای اروم و شمرده شمرده ای گفت
    _رهااا...خانوم از کی اینجا بودیدن،تا کجای حرفم رو شنیدین
    سرم رو از خجالت انداختم پایین ...از شرم کاری که کرده بودم صورتم عرق کرده بود
    _رها خانوم با شما بودم
    با صدای آروم و من من کنان گفتم
    _فک...ر...کنم ...همش رو شنیدم...یعنی فهمیدم...ک..ه....شما...زن ...گرفتی...بدونه اینکه...خاله بفهمه
    آخیش راحت شدم ...
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    لای در باز بود و این باعث میشد هرچی نزدیک تر میشم صداش واضح تر بشه
    تکیه دادم به دیوار کنار در
    _عزیزم ....خانومی گریه نکن دیگه ؟... دل احمد رضات رو خون نکن با این گریه هات
    _.....
    _میدونم عزیزم...میدونم
    چشمام اندازه نعلبکی شده بود احمد رضا و حرفای عاشقانه!!!!
    یه لحظه از بودن تو اونجا پشیمون شدم خواستم برم و تو کارش فضولی نکنم...اما حس کنجکاویم مانع از این میشد
    صدای عصبیش رو که سعی میکرد خفه کنه رو شنیدم که میگفت
    _رووووویااااا عصبییییییم نکن غیر از تو هیشکی تو زندگیم نیست خواااهشا بفهمم...درکمممم کن
    _.....
    یه لحظه سرم رو خم کردم تا چهرش رو ببینم از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و به حالت تیک وار هی دستش رو روی موهای پر پشتش میکشید...میخواست از کنار پنجره بیاد کنار که فوری سرم رو دزدیدم
    _حالیت هست چی میگی
    _....
    _رویای من تو فقط به من مهلت بده بخدا تو تنها زنی هستی که تو زندگیمه...بهم اعتماد کن گلم
    _....
    با صدای عصبی گفت
    _تووو زن منیییی اینهمه با من بازی نکن
    از حرفی که شنیدم شاخکام فعال شد ...احمد رضا چی میگفت...زنش؟؟؟مگه زن داشت
    _چیکار میکنی میخوای فسخ ش کنی
    _...
    _رویااااااا
    صدای افتادن چیزی اومد و پشت بندش گفت لعنتیییی
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا