- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
جانم؟ چه شد؟ دلش هزار راه رفت؟ آخرین باری که شایگان مسخرهام کرد چه زمانی بود؟ در مطب عمویش یا شاید هم جلوتر؟ به هر حال، مدتی بود از دست مسخرهکردنهایش رهایی پیدا کرده بودم و حال، تنها شانس آورده که اول، دم دستم نیست و دوم، نامحرمم است؛ وگرنه تار موهایش را باید از سطل آشغال جمع میکرد!
میگوید دلش هزار راه رفت، کدام دل هزار راه میرود؟ دلِ نگران. کدام دل نگران میشود؟ دلی که اهمیت و ارزش قائل شود. بهعبارت دیگر، یک ذره هم که شده دوست بدارد و این با رفتار آن روز شایگان در تضاد مطلق است. تنها نتیجهای که ذهن منِ دلگیر از این تضاد میگیرد، حقیقتِ باز هم مسخرهشدن است.
نفس عمیقی میکشم. محض رضای خدا، آخر من از کجای شخصیت شایگان خوشم آمد که عاشق چنین موجود از زمین تا آسمان هفتم متفاوت با نقطه نظرهایم شدهام؟
«متأسفانه حتی منی که از خودت به خودت آگاهترم هم جوابی تو آستین ندارم. واقعاً از چیِ شایگان خوشت اومد؟»
«دیوار خوبه؟»
«برای چی؟»
«کوبیدن سرم بهش.»
- آقای شایگان!
آرام و سنگین، با فشاری بیش از حد روی کلمات بیانش کردم. حالوروزم شبیه آدمی افتاده میان دریا شده که تشخیص نمیدهد شناکردن بهسمت کدام طرف بهتر است. دلم می خواهد و نمیخواهد. عقلم هم تأیید میکند و نمیکند. میل سرکشی به نشاندادن دلخوریام در وجودم طغیان کرده و از سمتی دیگر، دوست ندارم دلخوریام را نشان دهم. نشاندادن دلخوری، یعنی اعلام ضعف کردن و بهگونهای، نشاندادن احساس دوستداشتن. اگر شایگان هم دوستم داشت یا دستکم نمیدانستم که نمیخواهدم، وضعیت فرق میکرد، اما الان...
آدمی به حرف هر بنیبشری که درونش به هم نمیریزد. اگر حرفهای شایگان را فردی غریبه یا دستکم کسی که برایم مهم نبود میگفت، هیچ واکنشی نشان نمیدادم. واکنش نشاندادنم همان آنی که ناراحت شدم، یعنی شخصیتش برایم ارزش دارد و حرفهایش برایم مهم است. یعنی دوستش دارم که حرفهایش به این شدت رویم تأثیر گذاشتهاند.
نمیدانم چه زمانی بود که درکش کردم. بیشتر آدمها از این دید نگاهش نمیکنند. زمانی که شخصی سر موضوعی از آنها دلخور میشود، از دستش عموماً عصبانی میشوند؛ غافل از اینکه چنین چیزی هم نشاندادن توجه است، نشاندادن اهمیت و قائلشدن ارزش برای او، حرفهایش و کارهایش. از این دید که نگاهش کنی، اینکه عزیزت از دستت ناراحت بشود هم میتواند شیرین باشد.
صدای خندهی شایگان از آنطرف خط گوشهایم را پر میکند.
- نمیدونم چرا حس میکنم قدم بعدیت دادزدن سرمه.
به شوخی گفت؛ اما اگر به تصویب برسد، کاری که میخواهم بکنم دستکمی از این ندارد. دادزدن علاوه بر نشأتگرفتن از عصبانیت، میتواند نشاندهندهی ناراحتی هم باشد.
- درد دستت آروم شده، نه؟
مات میشوم. در یک لحظه، تمام تفکرات مرتبط با ناراحتیام از دست شایگان پر میکشند و من و ذهنم میمانیم و یک سؤال بزرگ. شایگان از کجا میداند؟
با خنده میگوید:
-شرمنده که اینقدر یهویی شد، ولی تنها راهی بود که برای آرومکردنت به ذهنم رسید. اونجوری که تو صدام زدی، مشخص بود اگه کاری نکنم، چوبم توی آبه!
پلکی میزنم تا چشمهای درشتشدهام به حالت عادی برگردند. دست آزادم را مشتشده جلوی دهانم میگیرم و گلویم را صاف میکنم تا سؤالم را بپرسم.
- شما... از کجا... میدونین؟
- از اونجایی که بهشدت حواسم بهت هست نیکداد.
با شوق کودکانهای ادامه میدهد:
- وای! آخرین باری که صدات زدم نیکداد چند روز پیش بود؟ دلم برای اینکه بگم نیکداد تنگ شده بود. آخیش، رفع شد!
میگوید دلش هزار راه رفت، کدام دل هزار راه میرود؟ دلِ نگران. کدام دل نگران میشود؟ دلی که اهمیت و ارزش قائل شود. بهعبارت دیگر، یک ذره هم که شده دوست بدارد و این با رفتار آن روز شایگان در تضاد مطلق است. تنها نتیجهای که ذهن منِ دلگیر از این تضاد میگیرد، حقیقتِ باز هم مسخرهشدن است.
نفس عمیقی میکشم. محض رضای خدا، آخر من از کجای شخصیت شایگان خوشم آمد که عاشق چنین موجود از زمین تا آسمان هفتم متفاوت با نقطه نظرهایم شدهام؟
«متأسفانه حتی منی که از خودت به خودت آگاهترم هم جوابی تو آستین ندارم. واقعاً از چیِ شایگان خوشت اومد؟»
«دیوار خوبه؟»
«برای چی؟»
«کوبیدن سرم بهش.»
- آقای شایگان!
آرام و سنگین، با فشاری بیش از حد روی کلمات بیانش کردم. حالوروزم شبیه آدمی افتاده میان دریا شده که تشخیص نمیدهد شناکردن بهسمت کدام طرف بهتر است. دلم می خواهد و نمیخواهد. عقلم هم تأیید میکند و نمیکند. میل سرکشی به نشاندادن دلخوریام در وجودم طغیان کرده و از سمتی دیگر، دوست ندارم دلخوریام را نشان دهم. نشاندادن دلخوری، یعنی اعلام ضعف کردن و بهگونهای، نشاندادن احساس دوستداشتن. اگر شایگان هم دوستم داشت یا دستکم نمیدانستم که نمیخواهدم، وضعیت فرق میکرد، اما الان...
آدمی به حرف هر بنیبشری که درونش به هم نمیریزد. اگر حرفهای شایگان را فردی غریبه یا دستکم کسی که برایم مهم نبود میگفت، هیچ واکنشی نشان نمیدادم. واکنش نشاندادنم همان آنی که ناراحت شدم، یعنی شخصیتش برایم ارزش دارد و حرفهایش برایم مهم است. یعنی دوستش دارم که حرفهایش به این شدت رویم تأثیر گذاشتهاند.
نمیدانم چه زمانی بود که درکش کردم. بیشتر آدمها از این دید نگاهش نمیکنند. زمانی که شخصی سر موضوعی از آنها دلخور میشود، از دستش عموماً عصبانی میشوند؛ غافل از اینکه چنین چیزی هم نشاندادن توجه است، نشاندادن اهمیت و قائلشدن ارزش برای او، حرفهایش و کارهایش. از این دید که نگاهش کنی، اینکه عزیزت از دستت ناراحت بشود هم میتواند شیرین باشد.
صدای خندهی شایگان از آنطرف خط گوشهایم را پر میکند.
- نمیدونم چرا حس میکنم قدم بعدیت دادزدن سرمه.
به شوخی گفت؛ اما اگر به تصویب برسد، کاری که میخواهم بکنم دستکمی از این ندارد. دادزدن علاوه بر نشأتگرفتن از عصبانیت، میتواند نشاندهندهی ناراحتی هم باشد.
- درد دستت آروم شده، نه؟
مات میشوم. در یک لحظه، تمام تفکرات مرتبط با ناراحتیام از دست شایگان پر میکشند و من و ذهنم میمانیم و یک سؤال بزرگ. شایگان از کجا میداند؟
با خنده میگوید:
-شرمنده که اینقدر یهویی شد، ولی تنها راهی بود که برای آرومکردنت به ذهنم رسید. اونجوری که تو صدام زدی، مشخص بود اگه کاری نکنم، چوبم توی آبه!
پلکی میزنم تا چشمهای درشتشدهام به حالت عادی برگردند. دست آزادم را مشتشده جلوی دهانم میگیرم و گلویم را صاف میکنم تا سؤالم را بپرسم.
- شما... از کجا... میدونین؟
- از اونجایی که بهشدت حواسم بهت هست نیکداد.
با شوق کودکانهای ادامه میدهد:
- وای! آخرین باری که صدات زدم نیکداد چند روز پیش بود؟ دلم برای اینکه بگم نیکداد تنگ شده بود. آخیش، رفع شد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: