کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
جانم؟ چه شد؟ دلش هزار راه رفت؟ آخرین باری که شایگان مسخره‌ام کرد چه زمانی بود؟ در مطب عمویش یا شاید هم جلوتر؟ به هر حال، مدتی بود از دست مسخره‌کردن‌هایش رهایی پیدا کرده بودم و حال، تنها شانس آورده که اول، دم دستم نیست و دوم، نامحرمم است؛ وگرنه تار موهایش را باید از سطل آشغال جمع می‌کرد!
می‌گوید دلش هزار راه رفت، کدام دل هزار راه می‌رود؟ دلِ نگران. کدام دل نگران می‌شود؟ دلی که اهمیت و ارزش قائل شود. به‌عبارت دیگر، یک ذره هم که شده دوست بدارد و این با رفتار آن روز شایگان در تضاد مطلق است. تنها نتیجه‌ای که ذهن منِ دلگیر از این تضاد می‌گیرد، حقیقتِ باز هم مسخره‌شدن است.
نفس عمیقی می‌کشم. محض رضای خدا، آخر من از کجای شخصیت شایگان خوشم آمد که عاشق چنین موجود از زمین تا آسمان هفتم متفاوت با نقطه نظرهایم شده‌ام؟
«متأسفانه حتی منی که از خودت به خودت آگاه‌ترم هم جوابی تو آستین ندارم. واقعاً از چیِ شایگان خوشت اومد؟»
«دیوار خوبه؟»
«برای چی؟»
«کوبیدن سرم بهش.»
- آقای شایگان!
آرام و سنگین، با فشاری بیش از حد روی کلمات بیانش کردم. حال‌وروزم شبیه آدمی افتاده میان دریا شده که تشخیص نمی‌دهد شناکردن به‌سمت کدام طرف بهتر است. دلم می خواهد و نمی‌خواهد. عقلم هم تأیید می‌کند و نمی‌کند. میل سرکشی به نشان‌دادن دلخوری‌ام در وجودم طغیان کرده و از سمتی دیگر، دوست ندارم دلخوری‌ام را نشان دهم. نشان‌دادن دلخوری، یعنی اعلام ضعف کردن و به‌گونه‌ای، نشان‌دادن احساس دوست‌داشتن. اگر شایگان هم دوستم داشت یا دست‌کم نمی‌دانستم که نمی‌خواهدم، وضعیت فرق می‌کرد، اما الان...
آدمی به حرف هر بنی‌بشری که درونش به هم نمی‌ریزد. اگر حرف‌های شایگان را فردی غریبه یا دست‌کم کسی که برایم مهم نبود می‌گفت، هیچ واکنشی نشان نمی‌دادم. واکنش نشان‌دادنم همان آنی که ناراحت شدم، یعنی شخصیتش برایم ارزش دارد و حرف‌هایش برایم مهم است. یعنی دوستش دارم که حرف‌هایش به این شدت رویم تأثیر گذاشته‌اند.
نمی‌دانم چه زمانی بود که درکش کردم. بیشتر آدم‌ها از این دید نگاهش نمی‌کنند. زمانی که شخصی سر موضوعی از آن‌ها دلخور می‌شود، از دستش عموماً عصبانی می‌شوند؛ غافل از اینکه چنین چیزی هم نشان‌دادن توجه است، نشان‌دادن اهمیت و قائل‌شدن ارزش برای او، حرف‌هایش و کارهایش. از این دید که نگاهش کنی، اینکه عزیزت از دستت ناراحت بشود هم می‌تواند شیرین باشد.
صدای خنده‌ی شایگان از آن‌طرف خط گوش‌هایم را پر می‌کند.
- نمی‌دونم چرا حس می‌کنم قدم بعدیت دادزدن سرمه.
به شوخی گفت؛ اما اگر به تصویب برسد، کاری که می‌خواهم بکنم دست‌کمی از این ندارد. دادزدن علاوه بر نشأت‌گرفتن از عصبانیت، می‌تواند نشان‌دهنده‌ی ناراحتی هم باشد.
- درد دستت آروم شده، نه؟
مات می‌شوم. در یک لحظه، تمام تفکرات مرتبط با ناراحتی‌ام از دست شایگان پر می‌کشند و من و ذهنم می‌مانیم و یک سؤال بزرگ. شایگان از کجا می‌داند؟
با خنده می‌گوید:
-شرمنده که این‌قدر یهویی شد، ولی تنها راهی بود که برای آروم‌کردنت به ذهنم رسید. اون‌جوری که تو صدام زدی، مشخص بود اگه کاری نکنم، چوبم توی آبه!
پلکی می‌زنم تا چشم‌های درشت‌شده‌ام به حالت عادی برگردند. دست آزادم را مشت‌شده جلوی دهانم می‌گیرم و گلویم را صاف می‌کنم تا سؤالم را بپرسم.
- شما... از کجا... می‌دونین؟
- از اونجایی که به‌شدت حواسم بهت هست نیکداد.
با شوق کودکانه‌ای ادامه می‌دهد:
- وای! آخرین باری که صدات زدم نیکداد چند روز پیش بود؟ دلم برای اینکه بگم نیکداد تنگ شده بود. آخیش، رفع شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    سرزنشگرانه صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان!
    صدای ریز خندیدنش در گوش‌هایم می‌پیچد. آخر چیزی که گفت، چه ربطش به سؤال جدی من؟ خدایا! از این بشر سرخوش‌تر هم داریم؟
    - می‌خوای بدونی از کجا می‌دونم؟
    از پشت تلفن همراه می‌توانم صدای ضرب‌گرفتن انگشتانی روی میز را بشنوم. احتمالاً انگشت‌های خود شایگان‌اند. چه متوازن هم می‌نوازند!
    نفس پرحرصی بیرون می‌دهم و عصبی لب می‌زنم:
    - فکر کردم از سؤالی که پرسیدم مشخصه.
    - شرمنده نیکداد! من هنوز جوونم، هزار و اندی آرزو دارم.
    ابروهایم بالا می‌پرند و باد لپ‌هایم خالی می‌شود. باز هم از یک شاخه به شاخه‌ی دیگری پرید؟ این کارش حقیقتاً وحشتناک است!
    «خونسردیت رو حفظ کن.»
    «چاره‌ی دیگه‌ای هم مگه دارم؟»
    دست آزادم را مشت می‌کنم، حرصم را در سر ناخن‌هایم ریخته و به‌دلیل عدم دسترسی، کف دستم را شایگان فرض می‌کنم.
    - ببخشید، متوجه نمیشم!
    سرخوشانه می‌خندد.
    - وقتی جواب سؤالت رو بگیری، می‌فهمی.
    نفسی آه‌مانند روانه‌ی بیرون می‌کنم.
    - این‌جوری که داره پیش میره، گویا شما قصد جواب‌دادن ندارین.
    - نه که نخوام جواب بدم، فقط پشت تلفن نمیشه جواب داد.
    قاطعانه می‌گویم:
    - نه!
    مکث کوتاهی که می‌کند، نشان‌دهنده‌ی تعجب‌کردنش است. بلندتر از حالت عادی لب می‌زند:
    - نه؟!
    - من هیچ علاقه‌ای به حضوری دیدن شما ندارم.
    - هی نیکداد! وایسا. نامردیه!
    جانم؟ بله؟ نامردی؟ به‌گمانم «طبیعی» کلمه‌ی برازنده‌تری در توصیفش باشد. واکنش من و فرارکردنم از دیدن دوباره‌ی شایگان، کاملاً طبیعی است. هرچند، آن گوشه‌ی دورافتاده‌ی دلم که دیدنش را می‌خواهد، از نظر عقلی کمی غیرطبیعی رفتار می‌کند؛ اما خب همین که وقتم را صرف اهمیت‌دادن به آن نکنم، مشکل حل شده است.
    خودم را به کوچه‌ی شریف علی چپ می‌زنم و حق‌به‌جانب می‌پرسم:
    - نامردی؟ دقیقاً کجاش؟
    - خب...
    با مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - اونجاییش که نمیای به حرف‌هام گوش بدی. یعنی... تو بیا، قول میدم پشیمون نشی.
    نفسم‌ را آه‌مانند بیرون می‌دهم. به اندازه‌ای بلند بود که صدایش تا آن‌طرف خط برود.
    - من همین حالاش هم پشیمونم.
    صدایم آرام بود. تا جایی که من دیده‌ام، شنیده‌ام و می‌دانم، اغلب آدم‌ها وقتی ناراحت‌اند، آرام حرف می‌زنند. شاید به‌گونه‌ای، صدایشان هم مانند دل گرفته‌شان در خود جمع می‌شود. شایگان هم گویا تازه فهمیده باشد دل من از کجا پر است، سکوت پیشه می‌کند. چند لحظه‌ای که در سکوت می‌گذرد، به این نتیجه می‌رسم که این تماس بی‌ثمر است. هرچه زودتر پایان یابد، بهتر است. می‌خواهم تلفن همراه را از گوشم فاصله بدهم و تماس را قطع کنم که صدای شایگان مانع می‌شود:
    - همون رو می‌خوام‌ برطرف کنم.
    حرف‌های آن روزش، صدای بالا بـرده‌اش، هم‌دردی نکردنش، پشت‌سرگذاشتنم، همه‌اش یادم است. حتی اگر هم من مقصر بودم، اختیار واکنش‌های شایگان دست خودش بود، نبود؟
    - به نظرتون برطرف‌شدنیه؟
    شنیدن جوابش بیش از حد طول می‌کشد:
    - آ... آره.
    از صدایش شک و تردید می‌بارد. خودش هم اطمینان ندارد.
    - بگذریم ازش آقای شایگان. یه چیز بود، تموم شد و گذشت.
    سریع می‌گوید:
    - نه تموم شده و نه گذشته.
    - اصلاً اینکه تموم شده یا نه، گذشته یا نه، مهم نیست. کاری ندارین؟
    شایگان با تعجب و حالتی هجومی می‌پرسد:
    - می‌خوای قطع کنی؟
    سؤالش یک «په نه په»‌ی جانانه برمی‌دارد.
    - البته، پس...
    کاملاً بی‌ادبانه، با صدایی بلندتر از صدای من میان حرفم می‌پرد:
    - شک ندارم. یعنی... چیزه‌... دارم ولی توی این مورد ندارم. ببین، چه‌جوری بگم؟
    با لحنی عاجزانه ادامه می‌دهد:
    - تا نفهمی نمیشه توضیحش داد.
    به عبارتی، برگشتیم سر نقطه‌ی اول! نفس‌ کلافه‌ای بیرون می‌دهم. لباس‌هایم را هنوز کامل روی بند ننداخته‌ام.‌ از هیجانی که ابتدایش داشتم بگذرم، الان صرفاً دلم می‌خواهد این تماس تمام شود و به سایر کارهایم برسم.
    - پس برام توضیح بدین تا بفهمم.
    - گفتم که...
    با احتیاط بیشتری، گویا که در حال خنثی‌کردن یک بمب است، آرام و آهسته ادامه می‌دهد:
    - حضوری نمیشه!
    حق داشت آن‌طور احتیاط به خرج دهد. واقعاً شبیه یک بمب می‌خواهم از دست شایگان منفجر شوم و احتیاطی هم که به خرجش داد، گرچه منطقی بود؛ اما ذره‌ای رویم جواب نمی‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    ای کاش جمله‌ام ناتمام می‌ماند. حتی نمی‌دانم از چه راهی می‌شود این میزان حرص را خالی کرد! خدایا، پناه! نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم قبل از اینکه کار به آتش‌گرفتن موهایم بکشد، این بحث بی‌پایانِ بی‌فایده را جمعش کنم که هم خودم راحت شوم و هم شایگان تکلیفش روشن شود.
    - آقای شایگان، کاری برام پیش اومده. روز خوش.
    به‌محض تمام‌شدن جمله‌ام، با نادیده‌گرفتن سروصداهای سرسام‌آور شایگان از پشت خط، تماس را قطع می‌کنم. اصلاً و ابداً هم بی‌ادبی نبود. بی‌ادب او است که معنی جمله‌ی «کار دارم» را نمی‌فهمد. تلفن همراهم را با بی‌خیالی کنار در ورودی می‌گذارم و برای پهن‌کردن سایر لباس‌هایم روی بند، مسیرِ آمده را برمی‌گردم و خودم را می‌کشم تا به شایگان و خودم و حرف‌هایش و هرچه در این محدوده می‌چرخد فکر نکنم، اما نمی‌شود. نمی‌شود بخورد در سرِ... ادامه نمی‌دهم. اساسی کم آورده‌ام!
    یک تکه از وجودم شبیه موریانه‌ای که چوب می‌خورد، به جانم افتاده و آزارم می‌دهد. یک شاید، یک اگر، یک... دلم می‌خواهد هرچه دشنام و ناسزا است در ادامه‌ی این یک بیاورم.
    میانه‌ی راه می‌ایستم. پلک‌هایم را با تمام توان روی هم فشار می‌دهم و با صدایی نسبتاً بلند به ذهن خود دستور می‌دهم:
    - ولش کن!
    چقدر هم که گوش می‌دهد!
    - مخاطب و مفعول جمله‌ت رو بیا بالا ببینم.
    زهره‌ی داشته و نداشته‌ام می‌ترکد. چنان از جایم می‌پرم که خود مامان هم از ترس من می‌ترسد و کمی خودش را عقب می‌کشد. رنگ گندمگون رو به سفید چهره‌اش هم کلاً سفید می‌شود. هنوز نفسم برای اعتراض سر جایش نیامده که مامان دست پیش می‌گیرد و ابروهای خوش‌حالتش را درهم می‌کشد.
    - چه خبرته دختر؟! ترسوندیم.
    دستم را روی سـ*ـینه‌ام می‌گذارم و سعی می‌کنم ریتم طبیعی نفس‌کشیدنم را باز پس گیرم.
    - به‌خاطر این بود که از کار شما ترسیدم. زهره‌م ترکید!
    مامان با بی‌خیالی دست راستش را در هوا تاب می‌دهد و می‌گوید:
    - بی‌خیال، زهره که به دردت نمی‌خوره. جواب سؤال من رو بیا بالا.
    ابروهایم برای نشان‌دادن تعجبم بالا می‌پرند. سؤال؟
    - کدوم سؤال؟!
    مامان با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند و زیرلب نچ‌نچ می‌کند.
    - خدایا! یعنی تو به‌خاطر حرفی که اصلاً گوش ندادی چیه ترسیدی؟
    مغالطه است،‌ اما‌ از خیر گوشزدکردنش به مامان می‌گذرم.
    - پرسیدم کی، چی رو ولش کنه؟
    جانم؟ مامان شنید؟
    مامان که درشت‌شدن چشم‌هایم را می‌بیند، از دستم آه می‌کشد و توضیح می‌دهد:
    - اومده بودم صدات کنم بیای تو. کیکم پخت. امتحانش کنی.
    دستی پشت‌سرم می‌گذارم و لبخندی می‌زنم.
    - آهان. لباس‌ها رو که پهن کنم، اومدم.
    پس از حرفم، دست‌هایم را روی شانه‌های نحیف مامان جا می‌دهم و سعی می‌کنم‌ مامان را به‌سمت داخل ساختمان راهنمایی کنم.
    - شما بفرمایید تو.
    مامان با مقاومت تمام می‌ایستد و به‌سمتم برمی‌گردد. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوارانه به‌سمتم می‌گیرد و شمرده‌شمرده می‌گوید:
    - سؤالم رو پیچوندی!
    با لبخندی کاملاً مصنوعی،‌ خود را به بی‌خیالی می‌زنم و صرفاً تایید می‌کنم.
    - می‌دونم.
    مامان چند لحظه‌ای چپ‌چپ نگاهم می‌کند و وقتی درمی‌یابد دخترش از رو برو نیست، با تکان‌دادن سرش به نشانه‌ی تأسف، داوطلبانه راهی ساختمان می‌شود و البته از گوش‌هایم صوت آرام صدای مامان دور نمی‌ماند که لحظه‌ی پیچیدنش زیرلب زمزمه می‌کند:
    - از دست تو ایرِن!
    با رفتن مامان ابتدا نفس راحتی می‌کشم و سپس تصمیم به توبه می‌گیرم. بلند حرف‌زدن با خود اشتباه وحشتناکی است!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    این یک سوءتفاهم است، این یک سوءتفاهم است، این یک سوءتفاهم است، این یک... با شنیدن صدای مامان، دست از تلقین بی‌پایه و اساس به خود برمی‌دارم‌. به‌گونه‌ای آزاردهنده، این حقیقت است. به هر حال، از شایگان با آن‌همه بی‌پروایی چنین چیزی بعید نبود؛ اما ذهن محدود من حدسش که هیچ، ۰/۰۵درصد هم احتمالش را نمی‌داد.
    - چی‌کار می‌کنی ایرن؟ هنوز که آماده نشدی. اومده تو رو ببینه نه من رو. بجنب دختر. من میرم، تو هم سریع‌تر همت کن، بیا.
    برای آرامش اعصاب و کنترل خودم، شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم و البته که هیچ تأثیری بر روی وضع آشفته‌ی اعصابم نمی‌گذارد. حقیقتش، زمانی که شایگان تماس مجددی نگرفت، کمی ناراحت شدم. یک‌جورهایی توقع داشتم بیشتر بر روی دیدنم پافشاری کند؛ اما حدسش را هم نمی‌زدم که پشت زنگ‌نزدنش برنامه‌ای باشد و آن برنامه، مهمان ناخوانده‌ی خانه‌ی مامانم و آقارضا شدن باشد!
    از آنجایی که لباسم اصلاً مناسب روبه‌روشدن با یک نامحرم نبود، همان دم که مامان به من اطلاع داد چه کسی پشت در خانه است، به اتاقم پناه آوردم و هنوز از اتاق بیرون نرفته‌ام و به‌تناسبش هنوز با شایگان روبه‌رو نشده‌ام و آمادگی‌اش را هم ندارم. چرایش را نمی‌دانم، اما استرس به جانم چنگ می‌اندازد؛ گویی من رخت چرکم و استرس، دستی که باید چرک از من بریزد. گذشته از همه‌ی این‌ها، برای اولین بار در طول عمر ۳۱ساله‌ام در انتخاب لباس مانده‌ام. خودم هم متوجه خودم نمی‌شوم. با وجود چادر، اصلاً قرار نیست شایگان لباسم را ببیند؛ اما باز هم دلم می‌خواهد خوش بپوشم. خودم هم در عین پذیرفتش، شگفت‌زده‌ام. واقعاً من همانی‌ام که همین یک ساعت پیش نمی‌خواستم شایگان را ببینم؟ اگر من همانم، پس منی الان که مانده کدام لباسش را بپوشد کیست؟ اگر من همینم، پس همانِ یک ساعت پیش کیست؟ روانی‌ شده‌ام رفت! خدا عاقبت من را با این خوددرگیری‌ام به‌خیر گذراند.
    نفس عمیقی می‌کشم و تصمیم می‌گیرم خودم را رها کنم. به‌عبارت دیگر، دیگر نه روی ندیدن شایگان، نه روی دیدنش، نه روی هیچ مورد دیگری پافشاری نکنم و خودم را تا اطلاع ثانوی به جریان اتفاقات بسپارم
    بار دیگر نگاهم را روی لباس‌هایم سر می‌دهم و درنهایت، تونیک ساده‌ی سفید -آبی روشن‌رنگی با شلوار هم‌رنگش می‌پوشم و روسری‌ِ آبی‌ام را زیر گلویم به‌گونه‌ای گره می‌زنم که حالتی شبیه مقنعه بگیرد و گردنم را کامل بپوشاند. چادر پر از گل صورتی کم‌رنگم با پس‌زمینه‌ی آبی در طیف‌های مختلف را روی سرم می‌اندازم و جای کشش را بالای گوش‌هایم به‌نحوی تنظیم می‌کنم که گوش‌هایم اذیت نشوند. در پایان یک جفت جوراب ضخیم صورتی به پا می‌کنم و قبل از خروج از اتاق، نفس عمیقی می‌کشم. علی‌رغم تصمیمی که گرفته‌ام، همچنان استرس در دلم می‌جوشد.
    «خودت رو کنترل کن.»
    «در حال حاضر، بزرگ‌ترین خواسته‌‌ی نشدنی خودم هم همینه.»
    به هر حال، منتظرگذاشتن مهمان حتی از نوع ناخوانده‌اش هم عملی پسندیده نیست. من هم تا ابد نمی‌توانم خودم را در این اتاق حبس کنم. این فکر‌ها، تبدیل به دست‌هایی می‌شوند که برای خروج از اتاق، دست در دست هم هلم می‌دهند و درنهایت، با تمام دست‌دست‌کردن‌ها و وقت‌کشی‌هایم از اتاق خارج می‌شوم و راه سالن پذیرایی را در پیش می‌گیرم.
    به‌محض ورودم به سالن، در میدان دیدم قرار می‌گیرد. سرش را چرخانده و با لبخندی به لب، اطراف را از نظر می‌گذراند. بیخیالِ سرخوش! بی‌اراده گرد لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند. دیدنش، حس خوبی که نمی‌توانم برایش نام نمی‌توانم بگذارم را در وجودم به جریان می‌اندازد و چیزی که بیشتر از همه در وجودش برایم چشم می‌زند، ته‌ریش‌ بوری است که سابقه نداشت روی صورتش ببینم.
    - سلام.
    با صدای سرزنده‌اش، لحظه‌ای بدنم می‌لرزد و پس از آن به خود می‌آیم. به اندازه‌ای حواسم پرت ته‌ریشش شده بود که متوجه چرخاندن سرش نشدم. به طرز قابل‌توجهی ته‌ریش‌ به صورتش می‌آمد و پخته‌تر نشانش می‌داد. یک‌جورهایی تازه می‌توانستم بگویم چهره‌اش تناسبی نسبی با سنش پیدا کرده است.
    به هر حال، به‌سرعت خودِ دستپاچه‌شده‌ام را جمع می‌کنم و واکنش مناسبی نشان می‌دهم.
    - سلام. خوبین؟
    برایم با پرروییِ تمام ابروهایش را با شیطنت پی‌درپی بالا و پایین می‌اندازد و با لبخندی که شرط می‌بندم صرفاً جهت درآوردن حرص من روی لب‌هایش نقش بسته، جواب می‌دهد:
    - عالی. بهتر از این نمیشم.
    ای کاش می‌توانستم موهای بلندشده‌ی روی سرش را تاربه‌تار بِکَنم! با وجود حرص کتمان‌نشدنی‌ام که به‌طور حتم شایگان هم متوجهش شده بود، حفظ ظاهر می‌کنم و در عین جلورفتن می‌گویم:
    - باعث خوش‌حالیه.
    پیش پایم می‌ایستد. با همان لبخند بزرگ، خودش را کمی رو به جلو خم می‌کند و آرام، به‌گونه‌ای که تنها خودم و خودش بشنویم و نه مامان که در آشپزخانه مشغول است، لب می‌زند:
    - دیدن تو بعد از این مدت هم یه همچین حسی رو به من میده، برای همینه که لبخند از روی لبم نمیره.
    از دلم می‌گذرد که کاش آخرین باری که قبل از این دیده بودمش هم لبخند از لب‌هایش رخت برنمی‌بست‌. در حالت عادی، باید دلم از این حرف دل‌نشینش می‌لرزید؛ اما به‌جای لرزش دل، نمی‌دانم چرا حسرت در دلم جای گرفت. دلخوری و دلگیری‌ام از شایگان گویی پایان نداشت!
    - نمی‌خوای به نشستن دعوتم کنی؟
    منتظر نگاهم می‌کند. با دست به همان مبلی که از رویش بلند شده بود اشاره می‌کنم و رسم مهمان‌نوازی را به جا می‌آورم.
    - بفرمایید.
    اگر لحظه‌ای صبر می‌کرد، بدون تذکرش به نشستن دعوتش می‌کردم. به هر حال، او روی همان مبل می‌نشیند و من هم روبه‌رویش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - آب شدم!
    بی‌مقدمه بود. هنوز یک ثانیه هم نمی‌شود که روی مبل نشسته‌ایم. با تعجب می‌پرسم:
    - بله؟
    پشت‌سرش را با دست راست می‌خاراند و جواب می‌دهد:
    - البته کاملش میشه اینکه از خجالت آب شدم. مامانت واقعاً مهربون و مهمون‌نوازه، ولی خب... اگه قبول می‌کردی، لازم نبود بشم مهمون ناخونده.
    از ریشه متوجه حرف‌هایش نشدم. خجالت و شایگان؟ عجب لطیفه‌ای!
    - همین‌جوری هم هیچ‌...
    حرفم را می‌برم‌. چه داشتم می‌گفتم؟ مسلماً رک و راست گفتنِ اینکه «هیچ لزومی نداشت مهمان ناخوانده شوید» به یک مهمان ناخوانده، وجهه‌ی خوبی ندارد و معذبش می‌کند. هرچند، معذب‌بودن هم به شایگان نمی‌آید ؛اما باید یک جایگزین بهتر برای این جمله باشد. می‌خواهم شروع به پیداکردن یک جایگزین مناسب کنم که صدای شایگان تمرکزم را برهم می‌زند:
    - لازم بود حضوری ببینمت...
    در چشم‌هایم خیره می‌شود و قاطعانه ادامه می‌دهد:
    - و برات توضیح بدم.
    متوجه نشدم. اصل جریان نامعلوم است.
    - چی رو؟
    - همه‌چی رو.
    - همه‌چی؟! کدوم همه چی؟ متوجه منظورتون نمیشم.
    - ببخشید...
    با صدای مامان، سر من و شایگان هم‌زمان به‌سمت راست می‌چرخد. بدون هدردادن وقت، از جایم بلند می‌شوم و سینی شربت را از دست‌های مامان می‌گیرم. مامان با لبخند رو به شایگان می‌گوید:
    - برای ناهار چی میل دارین؟
    همان‌جا و همان‌طور ایستاده، خشک می‌شوم. مگر قرار است برای ناهار هم بماند؟ شایگان، از جایش بلند می‌شود و سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد.
    - شرمنده نکنین. برای ناهار مزاحم نمیشم. تا همین‌جا هم زیادی پیشروی کردم.
    در دلم خدا خدا می‌کنم مامان رهایش کند؛ اما مامان از آن‌هایی است که وقتی تعارفی می‌اندازند، تا پایانش می‌روند‌.
    - اولاً دشمنت شرمنده. دوماً، مزاحم نه و مراحم. سوماً، هم از اومدنت خوش‌حال شدم و هم خوش‌حال میشم که بمونی. حالا هم بدون اما و اگر و انواع و اقسام حروف شرط و این‌چیزها، بگو چی دوست داری درست کنم‌ که وقت کمه.
    - خب...
    مامان با چشم‌های منتظر و شادابش چنان شایگان را نگاه می‌کند که هر بنی‌بشر دیگری هم بود، توان نه‌گفتن را از دست می‌داد. البته به‌غیر از بابا. این هم یکی از ۶۳ توانایی ویژه‌ی مامان است. شایگان بالاخره در مقابل نگاه مامان تسلیم می‌شود.
    - هرچی باشه مهم نیست‌. هرجور خودتون راحتین.
    مامان فاتحانه دست به کمر می‌زند و می‌گوید:
    - جناب، من وقتی راحتم که اسم یه غذا بهم بدین، نه یه جمله‌ی کلی!
    شایگان با مکث کوتاهی جواب می‌دهد:
    - اگه این‌طوره...
    دست زیر چانه‌اش می‌زند و ژستی متفکرانه به خود می‌گیرد‌. چند ثانیه‌ای بعد بشکنی می‌زند.
    - فسنجون خوبه؟
    مامان با روی باز استقبال می‌کند.
    - خیلی هم عالی!
    من هم مجسمه دکوری وسط سالن!
    - راحت باشین. من باید برم.
    و در پایان مامان با گفتن این حرف، من و شایگان را تنها می‌گذارد. نفسی از راه دهان بیرون می‌دهم و به‌ناچار، حضور شایگان برای ناهار هم هضم می‌کنم. برای ناهار، آقارضا هم می‌آید و این معذبم می‌کند.
    شایگان که روی مبل می‌نشیند، خم می‌شوم و سینی را جلوی رویش می‌گیرم.
    - بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    در حال برداشتن لیوانی، کش‌دار می‌گوید:
    - خیلی هم ممنون.
    سینی را میانه‌ی میز می‌گذارم و سر جای قبلی‌ام می‌نشینم. خوردن شربت خنک در تابستان، به‌شدت لـ*ـذت‌بخش است؛ اما در حال حاضر، دست‌ودلم به خوردن شربت نمی‌رود و دلیلش هم ارتباط مستقیمی با شایگان بی‌خیالی دارد که مشغول خوردن شربتش است.
    - خوب شده؟
    ناگهانی بود. کمی روی مبل جابه‌جا می‌شوم و می‌پرسم:
    - بله؟
    با انگشت اشاره‌ی هر دو دستش، از هر دو طرف به لپ‌هایش اشاره می‌کند و درونشان باد می‌اندازد.
    - صورتم رو میگم.
    مسلماً منظورش همان ته‌ریشی است که همت کرده و سن چهره‌اش را بالا بـرده است. نمی‌دانم، واقعاً احساس نمی‌کند این مقدار صمیمی رفتارکردن دیگر زیاده‌روی و به عبارتی شورش را درآوردن است؟ می‌مانم چه بگویم!
    لیوان نیمه‌خالی-نیمه‌پرش را روی لبه‌ی میز می‌گذارد و بدون هیچ دلیلی که واقعاً نمی‌توانم قصد و فکرش را درک کنم، توضیح می‌دهد:
    - این اواخر این‌قدر سرم شلوغ بود و کار تو کار و فکر تو فکر شده بود که نتونستم به خودم برسم و به خودم که اومدم، دیدم شده اینی که روی صورتم می‌بینی. می‌خواستم به حالت عادیم برگردم‌ها؛ اما نیلی گفت بهم می‌آد، برای همین گفتم شاید یه‌کم تنوع بد نباشه. خوب شده؟
    چهره‌اش موقع توضیح‌دادن می‌درخشد، ذوقش غیرقابل وصف است و این وحشتناک است! خودشیفتگی‌اش خیلی بیشتر از میزانی است که فکرش را می‌کردم. از این گذشته، نمی‌دانم به سؤالش چه جوابی بدهم. بعد از کمی فکرکردن، تصمیمم را می‌گیرم.
    - جاافتاده‌تر نشونتون میده.
    چیزی نمی‌گوید. چند ثانیه که می‌گذرد، نگاه منتظرش حس بدی به من می‌دهد. نگاهش چنان است که گویی کاری که باید را انجام نداده‌ام و این در حالی است که من اصلاً نمی‌دانم آن کار چیست. او طلبکار است و من بدهکاری که نمی‌دانم چه‌چیزی بدهکارم. عجب اوضاع قمردرعقربی! خودم را کمی در خود جمع می‌کنم.
    درنهایت پس از چند دقیقه سکوت و تحمل نگاه آزاردهنده‌ی شایگان، آه عمیقی که شایگان می‌کشد، به سکوت پایان می‌دهد. کمر خم‌شده‌اش را راست می‌کند و کامل به پشتی مبل تکیه می‌زند. آرنجش را روی دسته‌ی مبل می‌گذارد‌.
    - محض رضای خدا نیکداد!
    لحنش ملتمس بود. با زبان بی‌زبانی از من چیزی می‌خواست که نمی‌دانستم. دوباره نگاهش همان حالت را می‌گیرد و من واقعاً نمی‌دانم چه‌کار کنم. وقتی می‌بیند پرت‌تر از این حرف‌ها هستم، خودش ادامه می‌دهد:
    - قرار نیست کسی بکشتت اگه ازم بپرسی چرا سرم شلوغ بود.
    جانم؟ بله؟ تمام آن عذاب چند دقیقه‌ای را صرف نپرسیدن یک سؤال متحمل شده بودم؟ چرا سرش شلوغ بود؟ به من چه؟ با تعجب شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و چشم درشت می‌کنم.
    - چرا باید این سؤال رو ازتون بپرسم؟
    با تن صدایی نسبتا بلند و لحنی غلیظ‌تر، محکم می‌گوید:
    - نیکداد!
    بی‌اراده، بدنم کاملاً راست می‌شود و حس سربازی به من دست می‌دهد که منتظر دستور، روبه‌روی فرمانده‌اش با حالتی رسمی ایستاده است. این چه حس و حالتی است که به من دست می‌دهد؟
    شایگان، جدی و بدون لبخند نگاهم می‌کند و انگشت اشاره‌ی دست راستش را آرام و با فاصله، اما پی‌درپی روی میز می‌زند و با هر ضربه‌ای، یک کلمه از جمله‌اش را بیان می‌کند:
    - وقتی همچین چیزی میگم، به‌جای سؤال‌‌پیچ‌کردنم فقط سؤالی که باید رو ازم بپرس. باشه؟
    منتظر جوابم نمی‌‌ماند و با تأکید بیشتری دستور می‌دهد:
    - فقط بپرس.
    حکومت استبدادی است؟ حالا استبدادش قومی است یا استعماری؟ نفس عمیقی می‌کشم. به هر حال، من که تا چند ساعت آینده باید حضور شایگان را تحمل بکنم. گمان نکنم که پرسیدن یک سؤال مشکلی پیش بیاورد.
    - خب‌...
    لبخند بی‌مفهومی می‌زنم که بیشتر شبیه به‌زور کشیدن لب‌هایم است. درک نمی‌کنم. پرسیدن چنین سؤالی چرا باید مهم باشد؟ شایگان به‌گونه‌ای واکنش نشان داد که گویی دنیایش را در پرسیدن این سؤال داده‌اند!
    - چرا این اواخر سرتون شلوغ بوده؟
    با پرسیدن سؤال، شایگان چنان نفس راحتی بیرون می‌دهد و لبخند عمیقی می‌زند که کسی نداند، فکر می‌کند دو تن باری که برای دو کیلومتر با پای پیاده حملشان کرده، حالا از روی شانه‌هایش برداشته شده‌اند. با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم. رنگ صورتش شبیه همیشه پریده به نظر می‌آید و حالت‌هایی که بدنش به خود می‌گیرد هم عادی است. به نظر نمی‌آید مریض شده باشد!
    پای راست روی چپ می‌اندازد، انگشت‌هایش را درهم گره می‌کند و جلوی زانوی پای راستش قرار می‌دهد. لبخند رضایتمندی می‌زند.
    - خب، خلاصه بخوام بگم، میشه به‌خاطر تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    ابروهایم درهم می‌روند. گوش‌هایم مشکل پیدا کرده‌اند؟ به‌طور حتم «تو» نگفت. گمانم منظورش طوطی بود و گوش‌های من بد شنیده‌اند. بی‌اختیار، دست راستم به‌سمت گوشم می‌رود که میانه‌ی راه با صدای شایگان متوقف می‌شود:
    - تو، تو، تو. درست شنیدی. من گفتم تو.
    خودم را عقب می‌کشم و هم‌چنان با شک می‌پرسم:
    - من؟
    دهان خود شایگان باز می‌ماند. لحظه‌ای بعد، دندان روی لب‌های پایینی‌اش می‌گذارد و با نگاه‌کردن به اطراف، سر خودش را گرم می‌نماید. از حالت عادی خارج شده است.
    صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    با لپ‌های بادکرده و چهره‌ای مظلومانه نگاهم می‌کند. سرش را رو به شانه‌ی راستش کج می‌کند و درنهایت با نگاهی پرت از من و متمرکز روی سقف، می‌گوید:
    - خب... اِ... بخوام از اولش شروع کنم که...
    با دست راست به جان پشت گوش راستش می‌افتد و جمله‌اش را همان‌گونه ناتمام باقی می‌گذارد. دست‌دست‌کردنش هم خیلی ضایع است! کف دست چپش را به پیشانی‌اش می‌کوبد و خودش را از پشت رها می‌کند. سرش روی لبه‌ی پشتی مبل و صورتش هم کاملاً رو به سقف قرار می‌گیرد.
    - می‌خوام برم گم شم نیکداد! سروکله‌زدن با اون روانی هم به اندازه‌ی گفتن این به تو سخت نبود. اولش که... اولش رو خودت می‌دونی. باید از اوجش شروع کنم و اوجش میشه اینکه سرقت دفترت کار من بود.
    مات می‌شوم. در ذهنم تکه‌ای از چیزی که شنیده‌ام را تکرار می‌کنم: «سرقت دفترت کار من بود.» بخواهیم از ضمایر سوم شخص استفاده کنیم هم می‌شود «سرقت دفتر نیکداد کار شایگان بود.»
    و نیکداد هم من هستم. دو دستم را بالا می‌آورم و کف هر دویشان را به روی دو گوشم از روی چادر و روسری می‌کوبم. سابقه نداشت یک جمله را از پایه اشتباه بشنوم.
    می‌خواهم از شایگان بخواهم حرفش را تکرار کند که می‌بینم سرش را از روی لبه‌ی مبل پایین آورده. تا به اینجایش عادی است؛ اما پلک‌هایی که روی هم فشار می‌دهد، سؤال‌برانگیزاند. کمی به‌سمتش خم می‌شوم و تحت‌تأثیر سکوتی که است، آرام و هم‌زمان با زدن تقه‌ای به میز، صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟
    با اکراه، به‌ترتیب چشم راستش را باز می‌کند و بعد گویی خیالش از چیزی راحت شده باشد، نفسی بیرون می‌دهد و پلک‌های چشم چپش را بالا و پایین می‌کشد. ابروهای باریکش بالا پریده، چشم‌های درشتش درشت‌تر شده‌اند و درکل، حالت صورتش فرم علامت تعجب گرفته است.
    - نیکداد، تو نمی‌خوای‌...
    با انگشت اشاره به خودش اشاره می‌کند.
    - من رو بکشی؟
    صورت خودم علامت سؤال می‌شود.
    - چرا همچین چیزی می‌گین؟
    شایگان، خودش گیج‌تر از من می‌زند.
    - یعنی... تو واقعاً از دست من عصبانی نیستی که به دفترت دستبرد زدم؟
    نمی‌دانم چرا گوش‌هایم به این اندازه از مترادفات دزدی خوششان آمده است. خودم را عقب می‌کشم.
    - ببخشید آقای شایگان، من متوجه نشدم چی گفتین. نمی‌دونم چرا، امروز گویا گوش‌هام...
    - درست می‌شنون.
    ابروهایم بالا می‌پرند. چشم‌هایم تمام صورت شایگان را کنکاش می‌کنند. جدیِ جدیِ جدی است. لب‌های همیشه موربش خط صاف شده‌اند.
    - من نفهمیدم.
    - من دزدِ دفترتم.
    با خودم تکرار می‌کنم دزد دفترم است، دزد دفترم است، دزد دفترم است، دزد دفترم است. ناگهان گویی تازه به معنی حرفش پی بـرده باشم، می‌پرسم:
    - بله؟!
    شایگان دست‌هایش را به نشانه‌ی «آرام باش» جلوی چشم‌هایم از بالا به پایین می‌آورد و دوباره این چرخه را از سر می‌گیرد.
    - ببین نیکداد، من می‌تونم برات توضیح بدم.
    دزد دفترم است. یعنی تمام آن حرص‌ها، بی‌آبرویی‌‌ام و دادهایی که سرم زد، مسبب تمامش خودِ خودِ خودش است! همه‌ی صحنه‌های مربوط به آن ماجرا از جلوی چشم‌هایم رد می‌شوند. نفس در سـ*ـینه‌ام می‌ایستد.
    شبیه مرغ پرکنده، بدون آرام‌وقرار ادامه می‌دهد:
    - من به فکر خودت بودم. خب تو قبولش نمی‌کردی. با بهره‌گیری از اون مدارک خیلی بی‌دردسر می‌شد مسئله رو خوابوندش، همون‌طور که الان دستت درد نمی‌کنه. خب... ببین، این واقعاً یه راه به‌صرفه...
    ادامه‌ی حرفش را می‌خورد. چشم چپش نبض می‌زند. با دودلی می‌پرسد:
    - نیکداد؟ خوبی؟
    خوب؟ چطور می‌تواند اصلاً به زبانش بیاورد؟ سر دزدیده‌شدن همه‌ی پرونده‌ها چه‌ اندازه حرص خوردم، موقع روبه‌روشدن با دادرس چقدر ترسیدم و بدترین ضربه را سر آن ماجرا خودش به من زد. همه‌ی آن‌ها، همه‌ی همه‌اش، زیر سر خودش بود؟
    با نگرانی دوباره صدایم می‌زند:
    - نیکداد؟ نیکداد؟ نیکداد، من رو نگاه! حالت خوبه؟ سرخ شدی.
    به سرم چنگ می‌زنم. هضمش خیلی سخت است. نمی‌تواند کار شایگان باشد. می‌دانست چقدر روی آن موارد حساسم. امکان ندارد او دست روی آن‌ها گذاشته باشد. سـ*ـینه‌ام چرا می‌سوزد؟
    - ها!
    این تمام واکنش صوتی‌ام به ریخته‌شدن شربت روی صورتم بود. چند بار پشت‌سرهم پلک می‌زنم. چهره‌ی نگران شایگان در چند سانتی‌متری صورتم است و نامنظم نفس می‌کشد. از آنجایی که ایستاده و سپس از کمر رو به من خم شده، برای دیدن چهره‌اش باید کمی سرم را بالا بگیرم.
    - حالت خوبه؟ نفس نمی‌کشیدی.
    - من... من... خوبم.
    این تنها چیزی بود که برای گفتن به ذهنم رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    شایگان با شنیدن این حرف، لبخند کوچکی می‌زند و عقب می‌رود. خودش را آزادانه روی مبل رها می‌کند و با خنده می‌گوید:
    - تو بعضی وقت‌ها واقعاً بدجور واکنش نشون میدی نیکداد. سر دزدی از دفترت می‌ترسیدم سکته کنی. قبلش بهت گفته بودم نگران یه چیزیم. اون چیز، همین بود.
    با حالتی که نفهمی‌ام را برساند، سرم را تکان می‌دهم.
    - چرا شما باید به دفتر من دستبرد بزنین؟
    - برای دزدیدن اسناد دادرس.
    - پس اینکه الان درد دست من آروم شده...
    با لبخندی بزرگ، به نشانه‌ی تأیید چشم‌هایش را می‌بندد و با مکث باز می‌کند.
    - یعنی این راه جواب داده.
    مدتی فضای بینمان در سکوت غرق می‌شود؛ سکوتی که باز هم شایگان کمر همت به شکستنش می‌بندد.
    - سؤال دیگه‌ای نمی‌خوای ازم بپرسی؟
    مؤکدانه می‌گویم:
    - البته که می‌خوام، فقط خیلیه. نمی‌دونم سؤال‌هام رو از کجا شروع کنم.
    انگشت اشاره‌اش را جلوی بینی‌ خوش‌فرمش می‌گیرد.
    - پس ساکت باش و بذار خودم همه‌چی رو توضیح بدم.
    دلیلی برای مخالفتم وجود ندارد.
    - می‌شنوم.
    - خب، یه‌جورایی من کلاً ول‌کردن این راه رو قبول نکردم. همون موقع که ردش کردی، من تا تهش رو بدون هماهنگی با تو رفتم. اون روز که اومدم دفترت یادته؟ خب من از قبل‌ترش اونجا بودم. اصلاً برای همین کفش اسپورت پوشیده بودم که صدا نده و خب، شانس باهام یار بود و فهمیدم کِی با دادرس قرار داری‌.
    به‌یادآوردنش کمی از من وقت می‌گیرد. دهانم از کارهای شایگان می‌خواهد باز بماند، اما جمع نگهش می‌دارم. گفتم پوشیدن کفش اسپورت با لباس رسمی جور درنمی‌آید! درنهایت، سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم.
    - خب، من یکی رو اجیر کردم که از دفترت دزدی کنه و پنچری ماشین مهرناز هم زیر سر خودم بود. باید یه‌جوری تنظیمش می‌کردم که بین فهمیدن تو و اومدن دادرس فاصله‌ای نیفته؛ وگرنه به پلیس زنگ می‌زدی و چوب منِ دزد توی آب بود. از یه طرف دیگه می‌ترسیدم دادرس بلایی سرت بیاره، اما احتمالش خیلی ضعیف بود. آدمی به موفقیِ دادرس توی این حرفه، قطعاً بی‌پروا کاری خلاف قانون انجام نمیده. به‌خاطر همین یه‌کم دلم قرص شد. با این حال، دورادور حواسم بهت بود. من به هر حال برنامه رو جوری چیده بودم که به‌عنوان باج‌گیرنده، هویت اصلیم فاش نشه؛ اما هرچقدر هم برنامه‌م دقیق می‌بود، هیچ تضمینی نمی‌تونستم پشتش بذارم. پس ترجیح دادم رابـ ـطه‌ی خودم و خودت هم قطع بشه که اگه دادرس هویت اصلی من رو هم فهمید، برای تو دردسر نشه و فکر نکنه هم‌دست من بودی و دست خودم هم برای پیگیری کارهاش بازتر باشه.
    با این تفاسیر و آن نقشه‌اش، به شایگان بیشتر می‌آید یک مجرم باشد تا وکیل! البته قبلاً هم ثابت کرده مجرم خوبی می‌شود.
    - خب... دادرس...
    سؤالم کامل نشده که شایگان جواب را بالا می‌آید:
    - نه. خوشبختانه دادرس متوجه نشد منِ واقعی کیه. البته برای شک‌نکردنش من کل پرونده‌هات رو دادم دستش و امروز و فردا گمونم برای پس‌دادنشون باهات تماس بگیره.
    - سر بابای سام، یعنی اون مرده چه بلایی اومد؟ افتاد زندان؟ به همین زودی هم به مرگ محکوم شد؟
    باز هم شایگان از حرف‌زدن باز می‌ماند. تجربه ثابت کرده وقتی چنین حالتی دارد، نباید منتظر شنیدن حرفی خوش و یا دست‌کم حتی خنثی از او باشم. با این وجود، برخلاف تصورم، لحظه‌ای بعد به لبخندش میدان برای پیداشدن می‌دهد.
    - خب، زندان که افتاد؛ اما هنوز به مرگ محکوم نشده. با این حال، فکر کنم همین که احتمال محکوم‌شدنش تقریباً ۱۰۰درصده، برای زمان راضی‌کننده باشه.
    پس تقاص کاری که با زینب کرد، همین امروز و فردا است که گرفته شود. دلم آرام می‌گیرد و روحم شاد می‌شود. شاید بتوانم شایگان را ببخشم، نه؟
    «از اونجایی که تو نمی‌تونی نبخشیش، پس به‌جای اون شاید، یه به‌طور حتمی، قطعاً یا از این دست کلمه‌ها بیار. باشه؟»
    ریز و کوتاه می‌خندم.
    «چه مطمئن!»
    «من خودِ توام خانوم نامطمئن.»
    در حال سروکله‌زدن با احساسات خوشایندم هستم که یک احتمال می‌شود مهمان ناخوانده و کل جَو را به هم می‌ریزد. اگر دادرس به‌جای برگرداندن پرونده‌ها به من، از آن‌ها برای اذیت‌کردنم استفاده کند چه؟ شایگان گویا از حالت چهره‌ام متوجه تغییر حالتم می‌شود و با تک ابرویی بالاانداختن، می‌پرسد:
    - حالت خوبه؟
    - نه.
    جا می‌خورد. حالا جاخوردنش از خود جواب است و یا رک‌بودنم، نمی‌دانم.
    - اگه آقای دادرس بخوان با اون پرونده‌ها من رو اذیت کنن و یه‌جورایی انتقام بگیرن چی؟
    شایگان سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد و با آرامش می‌گوید:
    - همچین اتفاقی نمیفته.
    با اطمینان حرف زد.
    - از کجا می‌دونین؟
    نیشخندی می‌زند و با مکث جواب می‌دهد:
    - بهم الهام شده.
    شایگان باز هم دستم انداخته؟ باورم نمی‌شود چنین احتمال خطیری را صرف یک الهامِ نبوده، خط زده باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    سرخوشانه نصیحتم می‌کند:
    - بی‌خیال! زیاد بهش فکر نکن.
    نگاهش می‌کنم. باز هم نگاهش می‌کنم، و چند دقیقه‌ی دیگر و درنهایت، این خود من هستم که از رو می‌روم. واقعاً دلم می‌خواهد کاری انجام دهم که از میزان این سرخوشی و بی‌خیالی‌اش کاسته شود، اما نمی‌شود. گذشته از این‌ها، اکنون که ذهنم آرام‌تر شده، متوجه چسبندگی آزاردهنده‌ی شربتی که رویم ریخته می‌شوم. ناخودآگاه صورتم درهم می‌رود. می‌خواهم روسری خیسم را همین حالا از سرم دربیاورم، اما امکانش نیست.
    شایگان با دیدن حالت صورتم، سرش را می‌چرخاند و با گرفتن دستی جلوی دهانش ریزریز می‌خندد‌. باید هم بخندد! دسته‌گلی است که خودش به آب داده. با دیدن نگاه چپ‌چپ من که برایش در سکوت خط‌ونشان هفت‌رنگ می‌کشد، سرش را دوباره رو به من برمی‌گرداند. دستش را پایین می‌اندازد و با خنده‌ای کنترل‌شده، توضیح می‌دهد:
    - باور کن دست خودم نبود. یهویی قیافه‌ت خیلی بامزه شد.
    فکر کنم خودش هم می‌داند از نظر من این دلیل موجهی نیست و تنها می‌خواهد بیشتر از قبل حرصم دهد.
    - من برام مشکلی نداره که تنهام بذاری.
    جوش می‌آورم. نه، واقعاً می‌خواست با این دسته‌گلی که به آب داده، مشکلی هم داشته باشد؟
    - سریع برمی‌گردم.
    لحظه‌ای که از روی مبل برای رفتن به اتاقم بلند می‌شوم، به خودم قول می‌دهم حتی اگر یک ساعت به پایان عمرم هم مانده باشد، یک‌جوری، یک جایی و به هر نحوی، تلافی‌ همه‌ی کارهایش را سرش دربیاورم.
    ***
    متأسفانه، خوشبختانه و خنثی‌گونه‌وارانه، جمله‌ی «سریع برمی‌گردم» من به‌صورت نیم ساعت دیگر معنا شد. وقتی به اتاق برگشتم و خواستم به عوض‌کردن لباس و شستن صورت بسنده کنم، متوجه شدم وضعیت موهای چسبناکم فجیع‌تر از این حرف‌هاست و به‌ناچار، پایم به حمام باز شد. البته، به چهره‌ی سرزنده‌ی شایگان نمی‌خورد که این نیم ساعت را بد گذرانده باشد. بماند هم که چقدر مامان سرزنشم کرد، اما وقتی گفتم شربت را خود شایگان رویم ریخت، قیافه‌اش دیدنی شد. البته بعدش تأکید کردم که دلیلی موجه داشت و از خیر موشکافی جزئیات گذشته و با میوه‌دان، از آشپزخانه فرار کردم و در حال حاضر، بالای سر شایگان ایستاده‌ام.
    میوه‌دان را جلوی رویش می‌گیرم و تعارف می‌کنم.
    - بفرمایید.
    در حالی که شایگان مشغول میوه‌برداشتن است، چشم من روی تلفن همراه روی پایش می‌ماند. قبل از رفتنم آن‌جا نبود. به‌گمانم این مدت را با تلفن همراهش خوش بوده. میوه‌هایش را که برمی‌دارد، میوه‌دان را وسط میز می‌گذارم و سر جای قبلی‌ام می‌نشینم. از آنجایی که همان لیوان شربت نیم‌خورده‌اش را رویم ریخته بود و عرض من هم کمی بزرگ است، مبل سالم و سلامت باقی مانده است.
    - ترتیبش رو دادم.
    ابروهایم بالا می‌پرند. ای کاش شایگان دست از این عادت ناخوشایندِ بی‌مقدمه حرف‌زدنش برمی‌داشت. البته این یک شیوه برای جمع‌کردن حواس طرف مقابل بود، اما به جان خودم من حواسم جمع است.
    «محض اطلاعت، این رو باید بلند و به شایگان بگی.»
    به هر حال، قبل از اینکه خود شایگان بخواهد گیر بدهد، می‌پرسم:
    - ترتیب چی رو؟
    - تفریح شب رو.
    جا می‌خورم.
    - بله؟!
    نیشخندی می‌زند و قبل از توضیح‌دادن، درنهایت آرامش تهدیدم می‌کند:
    - ریزریزت می‌کنم نیکداد اگه بخوای بگی قصد داری این سه روز رو بشینی توی خونه.
    از هر جمله‌ای که می‌گوید، یکی یک سؤال برای من پیش می‌آید؛ حتی اگر آن یک جمله خودش جواب سؤال باشد.
    - کدوم سه روز؟
    حالت چهره‌ی شادابش به‌آنی درمانده می‌شود. لب‌هایش می‌افتند و خط صاف کمرش می‌شکند.
    - به طرز وحشتناکی از مرحله پرتی نیکداد!
    تمام اجزای صورتش حکایت‌کننده‌ی میزان بالای تأسفش به حال من هستند. واکنشش باعث می‌شود احساس گـ ـناه بکنم. حالت مردی را دارم که تاریخ تولد همسر حساسش را از یاد بـرده.
    - منظورم از سه روز، سه روزِ وقتی بود که تا گرفتن مأموریت بعدیت مونده. مگه زمان نگفت هر سه هفته یه مأموریت دستت رو می‌بـ..وسـ..ـه؟ الان سه روز دیگه تا کامل‌شدن این سه هفته از زمان شروع داستان دادرس مونده و تو این سه روز بدون درد دستت آزادی.
    با تأکید ادامه می‌دهد:
    - باید از این فرصت برای خوش‌گذرونی استفاده کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    حقیقت دردناکی است. یادآوری‌اش دلم را به حال یک کاغذ مچاله‌شده می‌اندازد. سه روز دیگر، داستانی دیگر، مأموریتی برای کشتن نفری دیگر و معلوم نیست این بار هم راه دررویی برای فرار از کشتن و در عین حال به سرانجام‌رساندن مأموریت وجود داشته باشد یا نه.
    با صدای بشکن‌زدن شایگان جلوی چشم‌هایم، عمق افکارم کم می‌شود و به خودم می‌آیم. شایگان دستش را عقب می‌کشد و می‌گوید:
    - یادآوریش نکردم که برام غمباد بگیری.
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - نمیشه بهش فکر نکرد. اگه سری دوم...
    میان حرفم می‌پرد:
    - مطمئن باش باز هم یه راه دررویی وجود داره.
    لبخند روی لبش آرام‌کننده است و اطمینان درون لحنش، سؤال‌برانگیز. تکلیفم را با خودم روشن می‌کنم. در این سه روز که کاری از دست من برنمی‌آید؛ پس شاید بهتر است همان خوش‌ بگذرانم که فردای مردنم، حسرت بر دلم نماند.
    - از کجا این‌قدر مطمئنین؟
    - از اونجایی که تو نمی‌خوای گـ ـناه کنی.
    - بله؟!
    شایگان نیمه‌ی راست صورتش را به کف دستش تکیه می‌دهد.
    - وقتی کسی نخواد گـ ـناه کنه، مطمئناً راه چاره‌ای برای گـ ـناه‌نکردن پیش پاش قرار می‌گیره. همون‌طور که سری اول یه راه دررویی وجود داشت، من مطمئنم سری دوم که سهله، اگه این کار تا قرن‌ها هم ادامه پیدا کنه، باز هم برای هر مورد میشه یه راه‌حلی پیدا کرد.
    چنان با اطمینان حرف می‌زند که آدم نخواهد هم باورش می‌شود. به هر حال، کاری به درست و غلط حرف‌هایش ندارم، همین که آرام شده‌ام و پیشاپیش با داستانی که این بار قرار است یقه‌ام را بگیرد، کنار آمده‌ام، برایم کفایت می‌کند. شایگان که رضایت را از چهره‌ام و لبخندی که بیش از هر چیز دیگری در آن به چشم می‌آید، می‌خواند، به سر حرف خودش باز می‌گردد.
    - چون رفته بودی حموم، نشد ازت مشورت بخوام. به انتخاب خودم شهربازی رو برای خوش‌گذرونی امشب انتخاب کردم و ترتیب هماهنگیش با بچه‌ها رو هم دادم.
    با تعجب می‌پرسم:
    - بچه‌ها؟!
    سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
    - آره، بچه‌ها. شعار همیشگی من اینه: خوشی با شلوغی. البته سعی کردم به اون‌هایی که تو می‌شناسی خبر بدم که شامل مهرناز و مهرسام و نیلی میشه. پس زیاد هم شلوغ نشدیم. تو کسِ دیگه‌ای رو مدنظر نداری؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه.
    با مکث‌ کوتاهی ادامه می‌دهم:
    - و... به‌خاطر همه‌ی کارهایی که کردین و زحمت‌هایی که کشیدین، ممنون. البته این به‌عنوان تشکر کافی نیست...
    با صدایی بلندتر از من حرفم را قطع می‌کند:
    - کافیه، خیلی هم کافیه.
    حواسم که جمعش می‌شود، با تن صدایی آرام‌تر توضیح می‌دهد:
    - همین که نزدی به اون دنیا ارسالم کنی با اون پنهون‌کاری‌ای که من کردم، کافیه.
    ***
    مشغول غصه‌خوردن به حال خودم هستم که طبق معمول بشری با نام‌خانوادگی شایگان، مزاحمم می‌شود.
    - حالت خوبه؟
    البته غصه‌خوردن عبارت دقیقی برای توصیفش نیست، یک‌جورهایی بیشتر حالم گرفته است.
    - البته.
    شایگان با لب‌هایی که تنها از سمت چپ کشیده شده‌اند و میزان بالایی از بدجنسی که به‌صورتی مشهود در چشم‌های شفافش قابل حس‌کردن است، می‌پرسد:
    - یعنی می‌خوای بگی از قطار وحشت نمی‌ترسی؟
    مسخره‌ام کرده؟ قطار وحشت اصلاً ترس دارد؟ سوار یک قطار می‌شوی، در تاریکی پیش می‌روی و به‌اصطلاح باید از عروسک‌ها و صداهایی در تاریکی بترسی. این بیشتر از ترسناک‌بودن، به طرز آزاردهنده‌ای حوصله سر بر است. مانده‌ام نیلیا چگونه به این اندازه شیفته‌اش است که الان همه‌ی ما را در صفش به صف کرده. شخصاً از آن‌هایی که با ارتفاع سروکار دارند بیشتر خوشم می‌آید.
    - البته که نمی‌ترسم، فقط...
    حرفم را می‌خورم و از خیر ردکردن سلیقه‌ی خواهر سربه‌هوای دستوردهنده‌اش می‌گذرم. هرکس سلیقه‌ای دارد. مهم این است نخواهد تحمیلش کند‌.
    «هنوز عروس نشده، با خواهرشوهر به مشکل برخوردی؟!»
    جایش بود، به‌طور عینی سرش داد می‌زدم.
    «لطفاً حرف نزن.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا