کامل شده رمان روح مردگی | Essence کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/11
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
80
امتیاز
116
همین موقع، در خونه بعد یه چندتا تقه‌ی مصلحتی، با شدت باز شد و توجهمون رو به سمتش جلب کرد. به شخصی نگاه کردم که توی چهارچوب در وایساده بود، دستگیره رو توی دستش گرفته بود و درحالی که به سمت داخل خیره بود به من نگاه می‌کرد. چند لحظه به هم خیره موندیم که محمد گفت:
- سلام بردیا جان.
اون شخص، که یه پسر چشم و ابرو مشکی و سبزه بود، با صدای بلند گفت:
- سلام عمو، ببخشید من عجله دارم این کیانتون رو آوردم خونه.
محمد درحالی که می‌خندید، گفت:
- زحمتت شد عزیزم، کوشش؟
پسره گفت:
- الان الان.
بعد از در دور شد و چیزی نگذشت که امیرکیان رو با عجله هول داد توی خونه. امیرکیان درحالی که می‌خندید و ویلچرش رو سفت چسبیده بود، با هیجان داد زد:
- بردیا الان می‌افتم!
صداشون توی دوره‌ی نوجونی رو ببین فقط، نخراشیدگی رو شخم زده بود.
بردیا هم با هیجان خندید و گفت:
- عمو، وقتی رفتین ما رفتیم توی سالن والیبال.
در رو بست، به محمد نگاه کرد و با لبخند پهنی ادامه داد:
- کیان رو دور سالن کلی هول دادیم، چقدرم داد می‌کشید.
کیان هم باخنده گفت:
- بابا چرا منو دادی دست این سومالی!
محمد باخنده گفت:
- روحیه‌ت خیلی عوض شده انگار.
کیان خندید و رو کرد به ما، گفت:
- آروین یه دو دیقه پاشو بیا اگه کاری نداری.
آروین مکثی کرد و گفت:
- باشه.
حس بچه‌ای رو داشتم که شامپو بزرگ سال رفته توی چشم‌هاش؛ در این حد کمبود توجه، که به نازنین جهنمِ داشته‌م. آروین بی هیچ حرفی بلند شد، به سمت پله‌ها حرکت کرد و بردیا، امیرکیان رو پشتش هول داد. با نگاهم تا وقتی که از دیدم ناپدید شن، دنبالشون کردم.
محمد گفت:
- خب رامین جان، داشتی می‌گفتی.
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- کجا بودیم؟
مکث کرد، انگار یادش نبود. پس گفتم:
- صداهایی که وقتی تنهام می‌شنوم.
سرش رو به معنای باشه تکون داد و گفت:
- فکر کنم اول بهتر باشه روی خوابت تمرکز کنیم.
- چه تمرکزی.
- خونه... .
مکثی کردم و با لحنی کاملا سوالی و آلوده به تمسخر گفتم:
- یعنی شما واقعا فکر می‌کنید اون خونه وجود داره!
- احتمالش هست.
- از کجا می‌خواید پیداش کنید؟
بهم نگاه کرد و مرموز گفت:
- می‌فهمی.
بعد به چایی‌های روی عسلی جلومون نگاه کرد و گفت:
- چایی‌هاتونم سرد شدن که... می‌رم عوض می‌کنم بیام.
- زحمت نکشید، من نمی‌خورم.
بلند شد، اومد سمتم و با خنده پرسید:
- همیشه خونه‌ی غریبه چیزی نمی‌خوری؟
درحالی که سرم رو برای نگاه بهش بالا نگه داشته بودم گفتم:
- میل ندارم.
اجزای سر و صورتش رو از نظر گذروندم. چشم‌های متوسط قهوه‌ای و آروم. چه منجی عجیبی بود، از کجا پیداش شده اصلا.
وقتی رفت توی آشپزخونه، گوشیم رو از توی جیب شلوارم دراوردم. ساعت چهار بود. قفلش رو باز کردم و نتش رو روشن، پشت هم از هر دری نوت اومد. اول به تلگرام یه سر زدم، طناز چندتا پیام داده بود. حالت روح رو زدم و پیام‌هاش رو باز کردم:
«سلام بی ریخت»
بعدش هم این ایموجیه رو گذاشته بود که داره آب از دهنش می‌ره، یعنی خیلی از چیزی خوشش اومده و نمی‌دونم چی. از شب بعد تولدم نه بهش زنگ زده بودم، نه پیام، نه جواب تماس‌هاش رو. اصلا حوصله‌ش رو نداشتم، کلا انگار هیچوقت نداشتم، قبل از آشنایی باهاش هم انتخاب دیگه‌ای نداشتم. نمی‌دونم، شاید هم داشتم.
اون از اکیپ آروین و ترلان و بقیه‌شون که زیاد ازشون خوشم نمی‌آد بود، یه چند وقتی دیدیم فقط ما دو تا بین این‌ها سینگلیم و آرشام، که آرشام سنش خیلی از طناز پایین‌تر بود و طناز به من خورد. اصلا کاش باهاش فاز برنمی‌داشتم، جدیدا رو مخم بود. الکی الکی رل زدن به هیچ وجه چیز خوبی نیست، بعدتر سعی می‌کنم بیشتر رو طرف مقابل شناخت پیدا کنم. هر چند طناز، دختر بدی نبود، شاید هم بود و بروز نمی‌داد ولی به هر حال، اگه با کس دیگه‌ای بود برای خودش هم بهتر بود، چون من جنبه‌ی هیچ محبتی از طرفش رو نداشتم.
«واسه‌م چندتا از عکساتو بفرست»
«حتما آن شدی بفرست»
پنج دقیقه بعد نوشته بود:
«می‌دونم پلاسی اینجا نمی‌خوای جواب بدی»
«ولی کارم واجبه»
«زود بفرست»
«بـ*ـوس بهت»
نوشتم:
«الان از کجا عکس برات بفرستم»
از پیویش اومدم بیرون که دیدم سین کرده. رفت رو تایپ و فرستاد:
«از صورتت»
«یا سر تا پا»
«اصلا از هر کجات که می‌خوای برام فرق نداره»
حالت روح رو برداشتم، برگشتم پیویش و نوشتم:
«ندارم»
نوشت:
«الان بگیر»
نوشتم:
«حوصله ندارم»
نوشت:
«اذیت نکن دیگه»
مکثی کردم و نوشتم:
«بیخیال می‌شی یا نه؟»
سریع فرستاد:
«اگه نشم چیکار می‌کنی؟»
نوشتم:
«حست نیست»
نوشت:
«عوضی با من درست حرف بزن»
نوشتم:
«هنوز برنگشتی؟»
الان دیگه ته توجهم بهش بود.
نوشت:
«می‌خوای برگردم؟»
«می‌دونستم دلت برام تنگ می‌شه»
مکثی کردم و نوشتم:
«اگه برگشتی»
«یه سر بیا پیشم»
یه سر بیا پیشم، انگار واقعا جِستِ جستِ جست فرندم بود. جدیدا، زیاد بهش میل نداشتم و تقریبا از دستش فرار می‌کردم، جز وقت‌هایی که حس کنم واقعا نیازی بهش هست. خوشم هم نمی‌اومد دو تا دو تا توی رابـ ـطه باشم.
نوشت:
«باشه میام»
نوشتم:
«کاری باری»
نوشت:
«چی بپوشم؟»
نوشتم:
«چه می‌دونم»
نوشت:
«خب چی بپوشم؟»
نوشتم:
«چادر نماز بپوش»
ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
«آخ حاج آقا»
«می‌خوای نماز جماعت بزنیم»
نوشتم:
«شاید»
نه حوصله تایپ داشتم نه ویس درکل. نوشت:
«جون»
بعد هفت ثانیه ویس داد. نوشتم:
«یه جام نمی‌تونم گوش کنم الان»
نوشت:
«بعدا گوش کن»
نوشتم:
«باش»
نوشت:
«بعدا می‌بینمت لاو»
نوشتم:
«فعلنت»
از پیویش بیرون اومدم، یکم دیگه ول چرخ زدم و وقتی محمد اومد و یه سینی با یه استکان چایی تازه جلوم گذاشت، گوشیم رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. یه مرز داشتم اندازه یه تار مو و بین خواستن و نخواستن معاشرت با محمد. (حالا خوبیش هم اینه محمد زیاد هست این وسط، یعنی تشابه اسمی زیاده؛ الان این محمد پارسا و یه موسویش هم، باز هم هست).
- چرا نرفتی پیش امیر و آروین؟
به محمد نگاه کردم و بعد مکث کوتاهی جواب دادم:
- ذهنم شلوغه.
- همیشه از جمع دوری می‌کنی، یا... .
حرفش رو ادامه نداد. البته با اون نگاه پررویی هم که بهش انداختم، نباید ادامه می‌داد. با ملاحضه گفت:
- منظورم اینه که وقتی ذهنت درگیره، ترجیح می‌دی فکر کنی و درگیریت رو حل کنی، یا با بقیه خودتو سرگرم کنی؟
- ترجیح می‌دم فکر کنم و درگیریم رو حل کنم.
با اون بی حافظگی، خوب حرفش رو حفظ کردم و درجوابش، اول شخص بهش برش گردوندم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- آهان... .
- بله.
- کی وقت داری باز همو ببینیم؟
بعد مکثی خیره بهش، نگاهی گذرا به اطراف انداختم و پرسیدم:
- برای چه کاری؟
- برای... حالا، یه کاری.
- باید بدونم چه کاری.
سکوت که کرد، حس کردم یکم زیاد پررو شدم. ادامه دادم:
- که وقتم رو تنظیم کنم و بهتون برسم.
- خب، برای یکم بیشتر باز کردن این مسئله.
نفسی از سر بی حوصلگی کشیدم، روی مبل جا به جا شدم و گفتم:
- باشه، پنج شنبه، پنج شنبه خوبه.
 
  • پیشنهادات
  • Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    یکم دیگه باهم حرف زدیم و بعدش، آروین و بردیا و امیرکیان، در حالی که با دو تا عصا راه می‌رفت، خندان از اتاق اومدن بیرون. امیرکیان درحالی که داشت قهقهه می‌زد، خطاب به باباش گفت:
    - آروین راضی شد.
    محمد خندید و چیزی نگفت. آروین خطاب بهم گفت:
    - اگه تمومه پاشو بریم.
    امیرکیان معترضانه جوابش رو داد:
    - کجا می‌خوای بری حالا!
    آروین گفت:
    - بریم دیگه... بهم زنگ بزن.
    از روی مبل بلند شدم و گفتم:
    - بریم.
    محمد هم پا شد و گفت:
    - حالا می‌موندین، شب.
    جوابش رو دادم:
    - نه مرسی.
    آروین هم جوابش رو داد:
    - رفع زحمت می‌کنیم دیگه، ببخشید مزاحمتون شدیم، وقتتون رو گرفتیم.
    الان این داشت بجای من جواب می‌داد و به ادبی که ندارم تیکه می‌انداخت، عجب خری بود.
    نگاه سنگینی به آروین انداختم و حرکت کردم سمتش. خلاصه که به زور از وسط اون تعارفات الکیش کشیدمش بیرون، توی کوچه سوار ماشینم شدیم و با رخصت زوری حرکت کردیم. با ماشین من از خونه‌م اومدیم پارک و بعدش هم به اجبار، خونه‌ی این محمد.
    از دست همه‌شون دیوونه شده بودم، حتی از دست امیرکیان که دو دقیقه بیشتر رخ نیومد. یه کلمه به خودم گفتم امروز چه روز خزی بود و بقیه‌ی حرف‌هام، دو مینو وار توی ذهنم به حرکت کردن افتادن؛ که چرا الان آروینی که حرف‌هاش رو هم نمی‌فهمیدم، طوری حرف نمی‌زد انگار می‌تونم سکوتش رو معنی کنم.
    یا چرا وقتی با امیرکیان رفت توی اتاق، خوشحال اومد بیرون؟ اصلا به چی راضی شده بود؟ چرا امیرکیان نمی‌خواست بذاره آروین بیاد؟ چرا محمد بهم لبخند می‌زد؟ مهربون نگاه می‌کرد؟ بی ادبی‌هام هیچ جاش نبود؟ اصلا آروین این رو از کجا پیدا کرد؟ چطور یهویی انقدر سریع کسی رو پیدا کرد که بتونه درباره خواب‌هام فکری کنه؟ اصلا این یارو کی هست؟ اصلا به اون چه؟ به این چه؟
    خلاصه که صدای آروین من رو به خودم اورد:
    - منو ببر خونه خودمون.
    سرم رو برگردوندم سمتش، یه نگاه بهش انداختم، سربرگردوندم رو به جلو و گفتم:
    - واسه چی.
    همون‌طور که از شیشه به بیرون خیره بود و کامل ازم رو برگردونده بود، جواب داد:
    - چون می‌خوام برم خونه.
    - خب خونه خونه‌س، من و شما نداریم.
    - زر نزن، یه کلمه بگو چشم.
    - پررو نشو‌ها آروین... اصلا چته یارو تو؟ چرا انقدر رفتی توی قیافه؟
    زیرچشمی دیدم سرش رو سریع برگردوند سمتم. نرمال به خیابون نگاه کردم و حواسم رو به رانندگی دادم. قاطع گفت:
    - رو زیاد دادم بهت که جلو محمد برمی‌گردی هر چی از دهنت درمیاد بارم می‌کنی!
    ناباورانه و کشدار گفتم:
    - اوه!
    مکثی کردم و گفتم:
    - حالا انگار چی شده.
    - چیزی نشده؟!
    - نه نشده به مولا.
    - خاک به سرت!
    خندیدم که گفت:
    - بایدم بخندی، اصلا تقصیر منه که پشت دستیم همونجا خوابیده نشد توی دهنت، بفهمی چی به چیه.
    - خب دیگه چی بلدی.
    - ادب و شعورت که دست خودت بوده، حالا یه عقل شُل خدادادی داشتی.
    - عا چند بار بنویسم از روش استاد.
    مکثی کرد و گفت:
    - دیگه دارم از بی جنبه بازیات خسته می‌شم.
    با خنده گفتم:
    - حاجی وایسا باهم بریم!
    - خفه شو!
    - اسکل مُسکل شدیا.
    - مرتیکه نفهم.
    خندیدم و سرم رو تکون دادم. ادامه داد:
    - به هر حال که خیلی احمقی.
    - آره من بَده‌ام.
    - کاش فقط بده بودی.
    - دیگه چی باشم.
    بعد یه مکث کوتاه جواب داد:
    - شاید خودت ندونی، ولی یه روانی به تمام معنایی.
    - عا، حالا چون تو گفتی دونستم.
    درحالی که خنده‌ش گرفته بود ولی بزور سعی در کنترل خودش داشت، گفت:
    - هیچی حالیت نیست درکل.
    - به ارواح خاک مادرم دست خودمم نیست.
    - اسکل.
    خندیدم و گفتم:
    - ولی تو هر چی باشی، تمام هیکل چپمی... چپِ سـ*ـینه.
    آروین هم خندید و گفت:
    - خر.
    - عوضیِ مهربون.
    آروین شاید یکم زیادی عصبی و سگ وار به آدم می‌پرید، ولی ته دلش رو آتیش معرفت داشت می‌سوزوند. یعنی کلا خیلی دلسوز بود، خیلی نسبت بهم و از همون اول خوب حس می‌کردم واقعا مثل برادر نداشته‌م دوستش دارم.
    ***
    - اون شب اصلا معلوم نیست کجا گم و گور شدی، هر چقدر گشتم دنبالت پیدات نکردم.
    دست به گونه، شونه بالا انداختم. ادامه داد:
    - امروز صبحم که اصلا جواب ندادی، نه خونه نه گوشیت.
    - بیرون بودم صبح.
    - کجا؟
    - با آروین رفتم پارک.
    ابروهاش رو بالا برد و گفت:
    - پارک.
    - عا، بعدشم رفتیم خونه‌ی یه یارویی... کلا نبودم خونه.
    - خونه کی رفتین؟
    - نمی‌شناسی.
    - چرا؟
    دلم نمی‌خواست براش از کابوس‌هام بگم. پس پرسیدم:
    - چی چرا؟
    - ولش.
    - اوکی.
    به سردیش که توش زیاد موفق نبود، خندیدم و گفتم:
    - حالا چرا انقدر خودتو می‌گیری.
    - هیچ.
    - بیشعور، خب نبودم دیگه... ولی تا دیدم میس کال دارم ازت، کال بک دادم.
    - یه ورم.
    دستم رو از زیر گونه‌م برداشتم، صاف نشستم و گفتم:
    - گم شو بابا اسکل.
    - خفه بابا، داشتم فکر می‌کردم فُوت کردی یارو هیکل دلاری.
    - هیکل دلاری... .
    حرفم رو خوردم، توی رو نمی‌شد بحث پدر و مادر رو بکشی وسط و چیزی رو بهشون ربط بدی.
    یکم بهش دقت کردم. دور موهاش تقریبا زیادی بلند شده بودن، و از اونجایی که روز اول عید شکر خدا هیچ خبری از برنامه کردن برای من نبود، گفتم:
    - باید بیای موهاتو درست کنم، دورشون بلند شده.
    مکثی کرد و پوکر گفت:
    - نه دستت درد نکنه، اصلا می‌خوام به حالت قبل برگردم.
    منظورش از حالت قبل، یه اندازه شدن دور و روی موهاش بود.
    خندیدم و پرسیدم:
    - باز می‌خوای برگردی به دوران تباهی؟
    این موهاش کلا یه فاز برق گرفتگی داشتن، وقتی دورشون هم بلند می‌شد دیگه شدیدا غیرقابل تحمل بودن.
    خندید و گفت:
    - باورم نمی‌کنم چند ماه دیگه بیست می‌شم، توی همین هفده هجده نوزده سالگی گیرم.
    در سکوت بهش خیره شدم که ادامه داد:
    - از همین الان حس بحران بیست سالگی دارم.
    نگاهی گذرا به اطراف انداختم و گفتم:
    - مَردا بحران چهل سالگی دارن، بعدشم حالا هست تا آبان.
    - زود می‌گذره... حالا تو که انقدر سنت بالاس، چه حسی داری؟
    ثابت رو مبل موندم و جدی پرسیدم:
    - سن من چقدر بالاس؟
    - خیلی زیاد.
    - به اون آقات کشیدم!
    خندید و گفت:
    - اون بابای من، بجز ماها بازم بچه داشته فکر کنم.
    با خنده گفتم:
    - آره شاید، ماهی ماده بوده.
    با خنده گفت:
    - خفه شو احمق! مامانم می‌شنوه.
    مامانش هم بعد چند دقیقه از توی آشپزخونه بیرون اومد و بعد سلام و احوال پرسی و تبریکِ عید و بجا اوردن همچین مسائل مزخرفی که تا یادم میاد ازشون بدم اومده، باز رفت توی آشپزخونه.
    کجا بودم... عا، آره نشسته بودم رو یه مبل یه نفره، از یه دست مبل راحتی دوازده نفره‌ی این ور خونه و نزدیک به تلویزیونِ پنجاه و خورده اینچی. بین این دست مبل تا اون دست مبل، بیست یا سی متر فاصله بود، هال شدیدا بزرگی داشتن.
    خونه دوبلکس بود و از همین بغـ*ـل، پله می‌خورد و می‌شد بریم طبقه دوم. یه در بزرگ رو به روی من بود و به حیاط پشتی راه داشت. نور زیادی توی خونه تابیده بود. خیلی خونه‌ی چیزی بود، بزرگ و، باکلاس و، دل باز؟ و آره... از این چیزهایی که من فکر نمی‌کنم تا آخر عمرم، امثالش رو مال خودم بدونم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    بعد گذر دقایقی، مامان آرشام با چایی و شیرینی اومد برای پذیرایی از من، فقط من. به نسبت روزهای قبلی که باهاش برخورد داشتم، خیلی با اعصاب و مهربون شده بود. هیکل تپلی داشت، قدش هم به شصت می‌رسید. پوستش سفید بود و چشم‌هاش قهوه‌ای سوخته، صورتش گرد و ابروهای باریک و تتو. یه بلوز گل گلی مشکی صورتی پوشیده بود که تا زیر زانوش می‌رسید، و یه شلوار مشکی و روسری چهار گوش مشکی با گل‌های ریز زرد.
    کنار آرشام نشست، دست‌هاش رو روی پاهاش گذاشت و با لبخند گرمی بهم گفت:
    - بازم عیدت مبارک رامین خان، صد سال به این سالا ایشالا.
    بعد، سرش رو برگردوند سمت آرشام و با غیض بهش گفت:
    - تو باید پاشی از مهمون پذیرایی کنی!
    آرشام غر زد:
    - بابا این رامین که غریبه نیست، خودیه... اگه خودت نبودی، تا نصف شب گشنه نگهش می‌داشتم همینجا.
    مامانش لب‌هاش رو بالا برد و چینی هم به دماغش داد و گفت:
    - آره تو که جز بازی با ماس ماسَکت چیزی بلند نیستی... بچه بزرگ کردم خیر سرم، واقعا که الدنگی محمد آرشام!
    مامانش به من نگاه کرد، دست‌هاش رو بالا اورد و با انگشت اشاره‌ی دست چپ، حرف‌هاش رو با انگشت‌های دست راستش شمرد:
    - نه پا می‌شه کمکم کنه یه دستی به سر و گوش خونه بکشم، نه بلده غذا گرم کنه، نه می‌تونه چهارتا ظرف و لباس بندازه توی ماشین، نه اتاقشو جمع می‌کنه، نه می‌ره پی درسش، خیر سرش باید بره دانشگاه... اگه من نباشم زنده نمی‌مونه که.
    جونم لفظ قلم، توی میانسالی درست از همون پیرزن‌هاییه که به عنوان ورژن قدیمی واتساپ و تلگرام حساب می‌شن. یادمه درست حسابی نخندیده بودم، تا وقتی دعوای امروزشون رو دیدم.
    آرشام به مامانش نگاه کرد، لبش رو گاز گرفت، با چشم به من اشاره کرد و گفت:
    - حداقل جلوی رامین دعوام نکن.
    باخنده پریدم وسط حرفشون:
    - عیبی نداره، به حرف مامانت گوش بده.
    آرشام سریع سرش رو سمتم برگردوند و با اخم و چشم برام خط و نشون کشید. مامانش خندید و گفت:
    - این رفیقت خودیه دیگه، پس عیبی نداره جلوش حالتو بیارم سر جاش... اصلا معلومه خیلی پسر خوب و آقاییه.
    با آرشام چشم تو چشم شدیم. پدر و مادرها با چه امیدی از دوست بچه‌شون تعریف می‌کنن؟ پس باخنده و تعجب به هم خیره شدیم و اون سرش رو از تاسف تکون داد. من هم با غرور نگاهش کردم. ماها توی موقعیت‌های مختلف، اثبات می‌کردیم یه چند لول از هم ناباب تریم.
    مامانش رو کرد سمتم و با همون لبخند پرسید:
    - خب اون یکی دوستتون کجاس؟
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - آروین؟ خونه‌س.
    - حالش چطوره؟ مامان و باباش چطورن؟
    - خوبن... .
    آرشام خطاب به مامانش گفت:
    - اَزَمون طلب کار هست که نیست، دشمنم فرضمون کرده که نکرده؛ حالِ عمه‌‌ش و دایی مایی و آب و اجدادشم بپرس، اصا بپرس ببین دختر بخت برگشته ندارن بگیری واسه ماهان؟
    محمد ماهان، فکر کنم قبل این به دنیا اومده بود. مامانش عصبی خندید و گفت:
    - ساکت باش محمد آرشام.
    من تا حالا حتی سعی هم نکرده بودم محمد آرشام صداش کنم، اما مامانش کلا محمد آرشام صداش می‌کنه. وقتی یاد این افتادم خنده‌م گرفت:
    آرشام نزدیک ده تا برادر داره و یه خواهر. باباش محمد نام بود، و تازه شروع اسامی همه‌ی برادرهاش هم با محمد بود. چندتایی رو می‌شناختم اما نه به ترتیب، مثلا محمد مهدی و محمد ماهان و محمد علی و محمد امین و این ها.
    تعداد این‌ها به کنار، زیادیِ خانواده به کنار، فامیل کاملشون "موسوی نسب اصل" بود، تازه یه"سید" هم پشت اسمشون می‌اومد. یعنی آرشام خودمون می‌شد: سید محمد آرشام موسوی نسب اصل.
    عجیب بود نه؟ آره برای من هم اوایلش عجیب بود، ولی الان بنظرم خیلی چیز جالب و خنده داریه. آرشام می‌گفت قدیم و زمان جوونی باباش، به اسم و فامیل کامل خیلی اهمیت می‌دادن، زمان جوونی داداش‌‌هاش هم همین طور، ولی این آخری‌ها دیگه به مرور زمان یکم خلاصه‌تر شدن.
    و تا اونجایی که خودش برام تعریف کرده بود، باباش از مامان آرشام یا آخرین زنش، چهارتا بچه داره. دو تا پسر، بعد یه دختر و تهش آرشام. فکر می‌کنم جز مامان آرشام یه چهارتا دیگه زن داشته. خوش خوراک بوده و پر اشتها، توی جوونی هم ازدواج کرده.
    پتانسیل، مگه پول به آدم پتانسیلِ این همه بچه رو می‌ده؟ ولی این وسط جدای از شوخی، وقتی به این فکر می‌کردم که آرشام از بچگی بدون پدر بزرگ شده، یکم باهاش همزاد پنداری می‌کردم. می‌دیدم که خیلی راحت با این قضیه، و احتمالا بقیه‌ی قضایا و مشکلات مختلف که توی هر زندگی‌ای هست، کنار اومده؛ ولی مطمئن نبودم بهشون فکر نکنه، مطمئن نبودم چون بچه راکفلره و سرخوش، مشکل نداشته باشه توی زندگی.
    مامانه ادامه داد:
    - ببین پسر گل من، ما با کسی دشمنی نداریم و داشته باشیمم بدشو نمی‌خوایم، منم که از آروین رفتار بدی ندیدم، تو حتما زیاد می‌ری رو اعصابش عزیزم.
    من از فکر بیرون اومدم و آرشام سکوت کرد، در حالی که مامانش در انتظار جواب بود. مامانش وقتی جوابی نشنید، سریع سرش رو برگردوند سمتش و عصبی گفت:
    - با توئم!
    آرشام دست‌هاش رو بالا نگه داشت و بلند گفت:
    - مامان!
    به صدای دو رگه‌ش حین داد زدنش آروم خندیدم. مامانش با حالت جیغ پرسید:
    - نکنه دلت می‌خواد باز بندازمت بیرون؟!
    بی هوا بلند زدم زیر خنده که دوتاشون بهم نگاه کردن. لبخندم رو جمع کردم و برای ماست مالی گفتم:
    - نه معلومه که نمی‌خواد.
    مامانش خیره بهم مکث کرد، خندید و گفت:
    - دوست داره انگار.
    آرشام درحالی که با اخم به من نگاه می‌کرد، خطاب به مامانش گفت:
    - فکر کنم کم کم باید زن بگیرم تا گفتم بالا چشمات ابرو، از خونه پرت نشم بیرون.
    با دهن کجی نامحسوس بهش خیره شدم و با سوال جوابش رو دادم:
    - زیادی سنت کم نیست واسه ازدواج؟
    مامانش قاطعانه بهم گفت:
    - نه نه نه، اتفاقا سنش خوبه! باباش از این بچه‌تر بود زن گرفت کلی بچه مچه پس انداخت که هر روز متوجه می‌شیم تا حالا متوجه دوتاشون نبودیم! زن بگیره، خیال منم راحت می‌شه پی علافی و رفیق بازی نمی‌ره.
    نمی‌دونم از ازدواج اون تعریف کرد یا من رو برد زیر سوال.
    آرشام لبخندی زد و با همون نگاه زوم رو تخم چشم من، خطاب به مامانش گفت:
    - حالا منظورم گرفتن زن واقعی نبود که... همت کنم صیغه‌ای چیزی.
    مامانش جیغ زد:
    - چی؟!
    آرشام، متعجب سمت مامانش سربرگردوند که بعد نیم لحظه معطلی، دست مامانش طوری بلند شد و رو بینیش فرود اومد که فکر کنم با اون فریادی که کشید، یادش رفت صیغه با کدوم «ی» نوشته می‌شه، چه برسه به بقیه حروف که صورت‌های دیگه‌ای هم دارن.
    دست‌هاش رو گذاشت رو صورتش، سرخی صورت سفیدش رو از همین فاصله می‌دیدم. ریز خندیدم و خیره بهش لبم رو گاز گرفتم. سر و کمرش رو روی پاهاش خم کرد و به ناله ادامه داد، مامانش هم شروع کرد:
    - صیغه میغه رو از کجا یاد گرفتی تو؟! نکنه اون بچه داداشاتو دیدی اشتهات وا شده! آقا تو به اونا محرمی، عموشونی می‌فهمی؟!
    بعد دستش رو روی سر آرشام بلند کرد، چند بار توی سرش کوبید و گفت:
    - می‌فهمی؟! می‌فهمی یا نه؟! نه نفهمی دیگه! نفهم نمی‌فهمه!
    آرشام سرش رو بلند کرد و عصبی داد زد:
    - من کی گفتم می‌خوام بگیرم اونا رو صیغه کنم!
    از این شلوغی و ازدحام و سر و صدا خوشم نمی‌اومد، اما دعوای این دو تا شدیدا توی ژانر کمدی صاحب اثر بود. حالا من این وسط، نمی‌دونستم بخندم یا نه.
    مامانش سرش رو برگردوند سمتش و تهدیدوار پرسید:
    - باز گفتی صیغه؟!
    آرشام گفت:
    - نه، نگفتم.
    مامانش تهدیدوار ادامه داد:
    - صیغه رو کی یادت داده!
    آرشام بلند گفت:
    - مامان! مگه من بچه‌م که باهام این طوری رفتار می‌کنی؟!
    مامانش انگشت اشاره‌ش رو، تهدیدوار تکون داد و گفت:
    - وای به حالت اگه بخوای به فکر این چیزا باشی! خودم به موقعش برات زن می‌گیرم.
    بعد به من نگاه کرد. جدی گفت:
    - تو کی می‌خوای ازدواج کنی!
    متعجب گفتم:
    - چی، من؟
    - سنت برای ازدواج خیلی داره می‌ره بالا! تو هم باید ازدواج کنی!
    با ابروهای بالا رفته، بی صدا خندیدم و گفتم:
    - عا... باشه.
    - کسیو مد نظر داری یا نه!
    - نه.
    - زودتر به فکر ازدواج باش!
    به آرشام نگاه کردم و تک خنده‌ی با صدایی کردم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - باشه، بهش فکر می‌کنم.
    مامانش بلند شد و درحالی که با خودش حرف می‌زد رفت به سمت آشپزخونه:
    - جوونای امروزو ببین، فقط منتظرن وقت گیرشون بیاد بی کار و بی عار بیوفتن دنبال علافی... صیغه هم یاد گرفته واسه من! تو جرئت داری یه بار دیگه این کلمه رو به زبون بیار، زبونتو می‌کشم بیرون می‌ذارم کف دستت، چشماشو واسه من گرد می‌کنه! چشماتو درمیارم از کاسه، پسره‌ی پرروی بی ادب گستاخ... .
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    به آرشام نگاه کردم. لبش رو گاز گرفته بود و خفه داشت می‌خندید. گفتم:
    - ای خاک بر اون سرت... صیغه رو دیگه از کجات دراوردی؟
    بهم نگاه کرد و بلند بلند خندید که مامانش از آشپزخونه داد زد:
    - صداتو بیار پایین! عروسی باباته اون جور می‌خندی؟!
    با این حرفش من هم زدم زیر خنده. چشم‌هام رو بستم و با سر پایین دلم رو گرفتم. دیگه خلاصه رو مبل کلی ریسه رفتیم، و بعدش رفتیم توی اتاقش تا باز مامانش نیاد سراغمون.
    لبه‌ی تختش نشستم و از خنده کمی سرفه کردم. به اطراف نگاهی انداختم؛ اتاقش ست مشکی و زرد تیره داشت، و کلی برگه و بوم نقاشی و مداد و گواش و نمی‌دونم... از این چیزها پخش بود هر طرف اتاقش. هیچوقت اتاقش رو مرتب نمی‌کرد، مثل من.
    وقتی روی میز مشکی و بزرگ و گرد وسط اتاقش نشسته بود، در حالی که صندلی کنار پاهاش بود، بهش نگاه کردم و گفتم:
    - ناموسا بگو نمی‌خوای با برادر زاده‌هات ازدواج کنی.
    - خفه شو رامین، اسکلم مگه؟
    - آره یکم.
    - خفه شو!
    خندیدم و گفتم:
    - قضیه چیه، گفتی آروین دشمن فرضتون کرده و نکرده... .
    - مگه ندیدی چقدر باهام لجه.
    - چرا.
    - خب.
    مکثی کردم و گفتم:
    - خب، چرا؟
    سرش رو کج کرد، به سقف خیره شد و گفت:
    - می‌خوام یه راز بهت بگم.
    - راز؟
    - عا.
    - اگه بگی که دیگه راز نیست.
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - راز چند نفره.
    - گروپ راز؟
    غش خندید و گفت:
    - آره همین.
    خندیدم و گفتم:
    - خب، بگو.
    - می‌دونی چیه... ننه بزرگ این، یعنی ننه‌ی باباش، مادر بزرگ منم هست، مادر بابامه.
    - وات د فاز... برای اون ننه بعد برای خودت می‌گی مادر.
    مکثی کردم و بعد یکم فکر به حرفش، مبهوت گفتم:
    - درست فهمیدم؟! مادربزرگاتون یکیه؟!
    خندید و گفت:
    - آره، بابای من و بابای این، برادرای ناتنی‌ می‌شن، یعنی آقاشون باهم فرق داره و ننه‌شون یکیه.
    متعجب گفتم:
    - زر می‌زنی.
    - نه خره... تا حالا بهت نگفته؟
    - نه... نمی‌دونم، خب؟
    - بعد مرگ بابا بزرگم، بابا بزرگ این آروین، اومد و مامان بزرگمو به عقد خودش دراورد، خب؟ اونوقت تهِ تهش اینا از ما طلبکار شدن!
    مکثی کردم و گفتم:
    - طلبکار چرا.
    - نمی‌دونم، قضیه‌ش خیلی پیچیده‌س... انگار بابای من و عموهام، مال و اموال اینارو بالا کشیدن.
    - جدی؟
    - آره ولی هر چی هست دست ماها و مامانم نیست، دست پسرای بقیه زنای بابامه؛ آروینم که نمی‌تونه چیزیو سر اونا خالی کنه، با من افتاده سر لج.
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - عجب.
    ***
    تمام زورم رو داشتم می‌زدم تا خودم رو مجبور کنم بی توجه به کابوس‌هایی که توی این اتاق دیدم، راحت روی تختم بخوابم. ولی هیچ جوری نمی‌شد، به هر طرف نگاه می‌کردم بیشتر مصمم می‌شدم برای رفتن از این خونه.
    وقتی یاد چاقویی افتادم که امروز باهاش قصد جون آروین رو کردم، رفتم دنبالش و از توی کشوی اون عسلی درش اوردم. حینی که کشو رو آروم هول می‌دادم، چاقو رو بالا اوردم. نمی‌دونم چرا یه حسی بهم می‌گفت زیاد سر و صدا نکنم، انگار که یه نفر توی خونه هست و فقط چون خوابه، صدایی ازش نمی‌آد. چی به سرم اومده بود که تو خونه خودم معذب بودم.
    چاقو رو روی میز گذاشتم، به زور نفس عمیقی کشیدم و به پشت برگشتم. رفتم سمت کمد. با تمام توان، بی تردید کلیدش توی قفل رو چرخوندم. درش رو باز کردم و درحالی که به خودم تلقین می‌کردم توش اصلا تاریک نیست، هودی نارنجیم رو چنگ زدم و بیرون کشیدمش. بعد در کمد رو محکم بستم و درش رو قفل کردم. با حس موفقیت، نفسم رو راحت بیرون دادم.
    هودیم رو با دو تا دستم گرفتم، داشتم بهش نگاه می‌کردم که صدای یه ضربه‌ی محکم به کمد، سمت خودش سیخم کرد. با دهن باز به در کمد خیره شدم، که بسته بود. یادمه بی هوا گفتم:
    - وات د ف*...!
    و هودیم رو توی دست‌هام فشار دادم. حتی نمی‌تونستم فاصله بگیرم از کمد؛ اون صدا، که انگار حاصل ضربه‌ی عصبی از توی کمد به درش بود، کنترلم رو به دست گرفت و سر جام نگهم داشت.
    دیگه فایده‌ای نداشت؛ برگشتم سمت تخت، سریع پتوم رو از روی تخت کشیدم، بالشم رو هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون. قبل بستن در، به درِ باز بالکن نگاه کردم. فکر کرده بودم اگه درش باز باشه، بیشتر توی اتاق احساس امنیت می‌کنم.
    محکم در اتاق رو بستم، و صدای بسته شدنش لحظه‌ای بلند توی کل خونه پیچید. با نفسی که درنمی‌اومد، عقب گرد کردم. خیره به در چند لحظه‌ای درنگ کردم و بعد به پشت برگشتم. اومدم سمت مبل ها، بالش و پتوم رو انداختم رو زمین و هودیم رو پوشیدم. سرم رو بالا گرفتم به سقف و لوستر نگاه کردم که حس نمی‌کردم آویزهای طلایی زنجیرش، بتونن امشب وزن کریستال‌ها رو تحمل کنن، درحالی که خیلی وقته دارن تحمل می‌کنن... ولی امشب، شاید نه.
    جلوی دو تا مبل تک نفره دراز کشیدم، بهشون چسبیدم و پتوم رو روی خودم کشیدم. هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم همچین اتفاقاتی برام پیش بیاد؛ دلیلشون چی بود؟ یعنی به زندگی قبلیم مربوط بودن؟ اصلا از طرف چه کسی داشت بهم فشار وارد می‌‌شد؟
    لحظه‌ای ذهنم سمت آروین و نشون ندادن ری‌اکشن متعجبش نسبت به کابوسم رفت، و کسی رو به سرعت پیدا کردنش که بتونه بهم کمک کنه... تابلو نبود یه چیزهایی بهش مربوطه؟ واضح نبود انگار این رخدادهارو پیش بینی کرده بوده؟ مشخص نبود برای کمک بهم، یا شاید هم بلعکس، حاضر بوده؟ اون هم از قبل؟ این بار دیگه چطور می‌خواد سرپوش بذاره رو قضیه و بپیچونه، درحالی که هر احمقی می‌فهمه اون منتظر این روز بوده تا من رو با محمد آشنا کنه؟
    دقایق و ساعت ها، هم قدم با افکار نامنظم و به هم ریخته‌م، می‌گذشت. شاید کل وقت رو دو ساعتی نخوابیدم، فقط بخاطر هجوم افکار بود و متوجه چیز عجیبی نشدم. اما، وقتی نور صبح توی تمام خونه تابید و پلک‌هام رو از هم جدا کرد، درحالی که به پهلوی راست خوابیده بودم و پشتم به پایین اون دو مبل چسبیده بود، هم زمان با باز شدن چشم‌هام، نگاهم به چاقو افتاد، کنار بالشم.
    کنار بالشم، درحالی که به رو و با تیغه‌ی تیزش و باریکی دسته‌ش روی زمین بود و طبق قانون، بخاطر کم بودن مساحت اون قسمت، فشار بیشتری به زمین وارد می‌کرد. چطور تا اینجا اومده بود؟ چطور این تعادل رو به تنهایی حفظ کرده بود؟ به تنهایی؟ شاید جواب دو سوال آخرم رو وقتی گرفتم که چاقو، ناگهانی به پهلو افتاد و تیغه‌ش به سمت صورتم برگشت.
    ***
    سه روز از آشناییم با محمد گذشت. به اصرار آروین، راضی شدم با محمد راحت‌تر باشم. آروین خلاصه‌ی حرفش این بود که به یاری سبزم نیازمنده، تا هر اتفاق عجیبی که توی حریم خصوصیم برام می‌افته رو، برای مردی شرح بدم که یهو توی پارک پیداش شده و معلوم نیست کیه، چیه.
    توی این سه روز، دیگه هیچ رد و اثری از اون موجود ندیدم. شاید قسمت ترسناکش اینجا بود که چطور تونسته بودم توهمی با اون وضوح بزنم؟ چطور درد و بالا اوردن و همه چیز رو حس کرده بودم، درحالی که... وجود نداشت، هیچ چیزی مثلش وجود نداشت. ولی اگه بخوام بحث اون چاقو رو پیش بکشم، مطمئنم خودم اون شب نذاشتمش کنار بالشم رو زمین.
    و امروز، به اصرار شدید محمد، باهاش از خونه بیرون زدم، طبق قولم پنجشنبه باید باهاش می‌رفتم ددر و راهی برای دو دره کردن پیدا نکردم. انقدر لش و له بودم که دو قدم راه رفتن، یه طور عمیق خسته‌م می‌کرد.
    وقتی ماشین وایساد، هوشیار شدم و آروم تکیه از صندلی گرفتم. از شیشه به بیرون نگاه کردم. جلوی یه خونه با در آهنیِ ضد زنگ خورده‌ی بزرگ نگه داشته بود. صداش اومد:
    - بیا پسرم... همینجاس.
    تمام سلول‌های مغزم بر این باور بودن که یه خطر احتمالی وجود داشت و انگار، از قبل عقیده داشتم حتی به قابل باورترین چیز هم باید ذره‌ای شک داشت. چیز قابل باور، این بود که محمد جدی جدی درباره من می‌دونه و فقط بخاطر یه خواب عجیب، وعده داده مکان خواب رو بهم نشون می‌ده، و خطر، خود محمد بود که یقینا غریبه‌ای که تظاهر می‌کرد، نبود. محمد واقعا یه غریبه بود وقتی می‌دونست روح من با بازی، به کدوم خونه سرکشی کرده؟
    سرم رو سمت محمد برگردوندم. رد نگاهم رو گرفته بود و از شیشه‌ی سمتم به در خونه خیره بود. وقتی بهش خیره شدم، نگاهش رو روی چشم‌هام کشوند و متقابلا بهم خیره شد. به این فکر می‌کردم که اون خوابِ اول به اون موجود، و اون موجود با محمد مرتبط یا، در ارتباط باشه.
    گفت:
    - پیاده شو.
    و به سمت در ماشین برگشت و بیرون رفت. هر بلایی که می‌خواست سرم بیاد، توی اون محدوده راحت سرم می‌اومد و تغییر حالتم، فرقی به حال تغییر وضعیتم نداشت. پس از ماشین پیاده شدم، از یه سوزوکی آبی نفتی.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    خلاصه که مرگ رو از چند وقت پیشش قبول کرده بودم. راستش، طی روز همه چی خوب بود و وقتی لحظه لحظه از شب می‌گذشت، دراصل، لحظه لحظه از نابودی آرامش و خیال من می‌گذشت. و این، تازه اول راه بود. یعنی من تا آخر راه، از موجودات عجیب‌تری که هیچوقت مشخص نشد زاده‌ی ذهن خودم هستن، یا رفقا و خانواده‌ی اون موجودی که از زنده بودنم هم خوشحال بود هم خشمگین، گذشتم؛ شاهنامه‌ی زندگیم جنون وار نوشته شده بود و پیشروی، فقط از دَووم می‌کاست.
    گاهی به لحظات اولی که بهوش می‌اومدم فکر می‌کردم. فکر می‌کردم کاش همون لحظه مُرده بودم، چشم باز نمی‌کردم و نگاهم به نگاه نگران آروین گره نمی‌خورد؛ همون آروینی که چیزهایی که دیده بودم رو به عنوان چرت و پرتِ بیرون اومده از مغز ناقصم قبول کرد، از واکنش نشون ندادنش کامل مشخص بود. تا ته زندگیم، هیچکس متوجه نمی‌شه چقدر مورد تهاجم و فشار قرار گرفتم؛ اون موجوداتِ با وجودِ غیرقابل اثبات که سهل بود، باید از شر آدم‌هاش در امان نگهم می‌داشتن.
    با محمد و قدم‌های سستم سمت در خونه راه افتادیم. محمد با یه کلید از دسته کلیدش، در رو باز کرد. به دسته کلید خیره بودم که کلی کلید داشت و انگار، این خونه جای پر رفت و آمدی براش نبود که کلید درش رو جدا کنه و جای قابل دسترسی بذاره.
    در رو به سمت داخل هول داد. لولاهای در، کاملا زنگ‌زده و خشک بودن و صدایی که از خودشون می‌دادن، چنگ به دلم می‌زد. محمد با دست راستش به سمت داخل اشاره کرد که برم تو. آروم از در رد شدم و رفتم تو. زمان به ساعت چهار بعد از ظهر نزدیک بود و هوا، صاف و آفتابی. به دور و اطرافم با دقت نگاه کردم.
    یه حیاط بزرگِ یه خونه‌ی ویلایی. کف حیاط سنگی بود. دو طرف حیاط دو باغچه‌ی باریک و خالی از گیاه داشت. ته حیاط، در خونه بود. سمت چپ من، جلوتر، یه تخت چوبی و کهنه گذاشته بودن و جلوتر... یه در، یه در کوچیک بنفش به چشمم خورد که اون خواب رو به جون مغزم انداخت. اضطراب عجیبی داشتم. باز هم به اطراف با دقت بیشتری نگاه کردم. مو نمی‌زد، خودش بود، و این جای خوشحالی داشت؟
    صدای محمد اومد:
    - رامین جان؟
    با عجله عکس العمل نشون دادم و سرم رو به سمتش برگردوندم. بهش خیره شدم و سکوت کردم. مطمئنم استرس از چهره‌م بیرون زده بود. گفت:
    - همینجاس... درسته؟
    سر رو به جلو برگردوندم و با دهن باز و انقباضی که سر تا سر فَکم رو فرا گرفت، خفه گفتم:
    - امکان نداره... .
    محمد مکثی کرد و گفت:
    - پس همینجاس... .
    دلم می‌خواست بگم باشه قبولت دارم، فقط یا دست از سرم بردار یا یکی بزن توی سرم باور کنم هنوز خواب نیستم.
    ناباورانه پرسیدم:
    - چطور پیداش کردین؟
    - می‌شناختمش.
    - یعنی چی؟
    سرم رو برگردوندم سمتش و خیره به نیم رخش، با صدایی که به زور از گلوم بیرون می‌اومد، پرسیدم:
    - اینجا کجاس؟!
    بدون اینکه بهم نگاه کنه، نفس عمیقی کشید که در نتیجه‌ش، قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش عقب و جلو شد. در انتظار بهش زل زده بودم و گفت:
    - فعلا بیا بریم تو، برات می‌گم.
    راه افتاد. میخکوب سر جام با نگاه دنبالش کردم. یکم که ازم دور شد بلند گفتم:
    - من به اینجا حس خوبی ندارم.
    وایساد و به سمتم برگشت. ادامه دادم:
    - بیاید از اینجا بریم.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - باشه، می‌ریم.
    سریعا به پشت برگشتم و راه افتادم سمت در. به سختی بازش کردم، چفتش از شدت زنگ زدگی سفت شده بود. اومدم توی کوچه و قبل اینکه با نهایت سرعتم به ماشین برسم، محمد درش رو از دور باز کرد.
    نشستم توی ماشین، صدای نفس نفسم به گوش می‌رسید. عصبی پشت دستم رو روی بینیم کشیدم و کمرم رو به صندلی فشار دادم. پر از هیجان منفی بودم و حرکاتم دست خودم نبود.
    وقتی محمد اومد و پشت رل نشست، با غیض ازش پرسیدم:
    - حالا برام توضیح می‌دین؟!
    محمد مبهوت از شیشه‌ی جلو به بیرون خیره شد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
    - من به اینجا چه ربطی دارم! اصلا اینجا کجا بود؟!
    - آروم باش، آروم باش لطفا.
    دست‌هام رو سـ*ـینه قلاب کردم و عصبی چشم‌هام رو بستم. خلاصه که گذر زمان از تیمور لنگ، بی رحم‌تر و لنگ‌تر بود. هر دقیقه کنار محمد برام دو سه ساعتی گذشت؛ ازدحام افکار شلوغ و بی معنا از زمان برام برج زهرمار می‌ساخت.
    محمد بعد ده دقیقه از شروع حرکت گفت:
    - اونجا، خونه‌ی من بود.
    چشم‌هام رو باز کردم، سرم رو به سمتش برگردوندم و متعجب پرسیدم:
    - چی؟!
    - خونه‌ی قبلیم... خیلی وقته متروکه شده.
    - این یعنی چی! من چرا باید خواب خونه‌ی شمارو ببینم؟!
    - قضیه‌ش مفصله... شاید، باید به مرور زمان بفهمی.
    مکثی کردم و گفتم:
    - من اگه همین الان نفهمم یه چیزیم می‌شه.
    - تحمل کن... .
    - چرا بهم نمی‌گین؟
    کف دست‌هاش رو روی فرمون کوبید و نسبتا عصبی گفت:
    - نمی‌تونم بهت بگم!
    نگاهم رو با دهن باز بین دست‌هاش و نیم رخش گذروندم، دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و رو برگردوندم.
    بعد یه مکث طولانی پرسید:
    - این روزا باز چیز عجیبی به چشمت نخورده؟
    بی معطلی به سبب اعتماد نامحسوسی که بهش داشتم، گفتم:
    - نه... از اون شب به بعد، دیگه نه.
    نفسم رو دادم بیرون و سردرگم ادامه دادم:
    - شما... حرف منو باور می‌کنی؟
    - کدوم حرف؟
    - همون، چیزایی که دیده بودم.
    - معلومه که باور می‌کنم... .
    معلوم بود که باور می‌کرد؛ وقتی براش تعریف کردم، تنها نگاهی که احمقانه یا بی تفاوت بنظرم نیومد، مال اون بود.
    چشم‌هام رو باز کردم و خیره به داشبورد پرسیدم:
    - اون چیز چی بود؟
    - هنوز نمی‌دونی؟
    - نه.
    - یه موجود ماوراء الطبیعه.
    کمی فکر کردم و وقتی چیز خاصی از حرف‌هاش نفهمیدم، پرسیدم:
    - یعنی چی؟
    - یه نوع از موجودات متنوع روی زمین.
    - چیه اصلا؟ جونوره؟ حیوونه؟
    مکثی کرد و گفت:
    - حیوون؟ نه... حیوون نیست.
    - چیه پس.
    - یه موجود، با عقل بین حیوون و آدم.
    چشم‌هام رو با بی حوصلگی بستم و گفتم:
    - نمی‌فهمم.
    - یه روز همه‌ش رو می‌فهمی.
    - حداقل بگین من چه ربطی به اونجا دارم.
    - اونو هم می‌فهمی.
    انقدر حرصم رو دراورده بود که پتانسیل داشتم از هر چیز ساده‌ای، مرگ بار عصبی شم.
    بعد گذر دقایقی گفتم:
    - همینجا پیاده می‌شم.
    از شیشه‌ی جلو به خیابون خیره بودم و زیرچشمی متوجه شدم محمد سرش رو برگردوند سمتم. بعد مکثی کرد و پرسید:
    - نمی‌خوای بری خونه؟
    - با این وضع خونه رفتنم چه فایده‌ای داره؟
    - چطور؟
    - روز خوبه تا اینکه شب می‌شه؛ هر کاری هم کنم باز توی خونه‌ی من شب می‌شه... نمی‌دونم، شاید تا فردا صبح بیرون بمونم.
    مکثی کرد و گفت:
    - تو حتی نمی‌تونی تصور سرمای شب رو وقتی از خونه بیرونی بکنی، پس برگرد خونه و سعی کن به چیزی فکر نکنی، فقط بخوابی.
    - فکر می‌کنین من دلم نمی‌خواد فقط بخوابم؟
    - مغز آدم توی تاریکی توهم می‌زنه و این طبیعیه؛ تلقین هم خیلی نقش داره، سعی کن بهشون فکر نکنی.
    نه، این انگار واقعا داره من رو دست می‌اندازه، انگار اصلا باورم نداره.
    نفس عمیقی کشیدم، چشم‌هام رو بستم و قاطع تکرار کردم:
    - همینجا پیاده می‌شم.
    یکم گذشت، کنار زد و نگه داشت. سریع در ماشین رو باز کردم و گفتم:
    - خدافظ.
    و انگار که دنبالم کرده باشن، خودم رو از ماشین پرت کردم بیرون. حس کردم از پشت سرم رد شد، رفت و من از این بالای پل به اتوبان پایین خیره شدم. دستم رو روی این نرده‌ی نیم متریِ سرد و قرمز گذاشتم که پرتگاه سی چهل متری پل رو کمی امن کرده بود، ولی به ذهنم رسید راحت می‌تونم از پنج شیش تا میله‌ی زخیم پایینش بالا بکشم و خودم رو بندازم پایین.
    به پشت برگردم و خودم رو پرت کنم؟ یا رو به جلو برم و وقتی دارم سقوط می‌کنم، به زمینی که می‌خواد با اصابت کردنم بهش همه‌ی استخون‌هام رو در یک آن در هم بشکنه، خیره شم؟ یه جا خونده بودم وقتی آدم خودش رو از یه جای بلند پرت می‌کنه یا ناخواسته پرت می‌شه، قلبش می‌ایسته.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم. وقتی به خودم اومدم و دیدم دارم به چه کاری فکر می‌کنم، به ذهن بیمارم تشر زدم و نرده رو ول کردم. کناره‌ی پل رو در پیش گرفتم و همون طور که ماشین‌ها از کنار من و من از کنار ماشین‌ها رد می‌شدم، افکار قبلیم رو معکوس کردم. انقدر زود باید به دقایق خاتمه فکر می‌کردم؟ خودکشی بهم حس جهنم می‌داد.
    نمی‌شد؛ هیچ فکر سالم و سر پایی رو توی این همه رگ پیدا نمی‌کردم؛ همه یا به درد بخور و دست نیافتنی بودن، یا بی مصرف و از دست رفته. مرزِ بین روح و جسمم رو حس نمی‌کردم، همه چیز باهم قاطی شده بود و افکارِ جنون وارم، زاده‌ی رشته‌های عصبیِ پوسیده‌ی مغزِ بدبختم بودن.
    وقتی گوشیم توی جیب شلوارم به خودش لرزید، از فکر بیرون اومدم. حالا باید هـ*ـوس جواب دادن تلفن رو از خودم دور می‌کردم. پس قدم‌هام رو سریع‌تر برداشتم و از سرازیری پل گذشتم، به اون اتوبان رسیدم. چرا بدتر شد؟ حالا یه باریکه رو داشتم طی می‌کردم، بین دو تا خیابون یه طرفه و خطرناک. واقعا دلم نمی‌خواست مردم شهر هم بفهمن یه چیزیم شده.
    وقتی دیدم خیابونِ سمت راستیم کمی خلوت شد، به سمتش برگشتم. به سمت چپم نگاهی کردم که ماشین‌ها از اون سمت می‌اومدن، ازم خیلی دور بودن. سریع از خیابون رد شدم. تازه گوشیم هنوز هم داشت توی سر خودش می‌کوبید.
    از پله‌ها بالا اومدم و به عابر پیاده و مغازه‌های کنارش رسیدم. گوشیم رو از توی جیبم اوردم بیرون و به صفحه‌ش نگاه کردم. انتظار چی رو داشتم؟ اونجا نوشته باشه ننه‌م؟ یا آقام؟ یا داداشم یا آبجیم؟ اه ولش کن اصلا.
    تماس رو وصل کردم و گذاشتم رو گوشم، راه افتادم و گفتم فاز بگیرم و جواب دادم:
    - جانم آروین؟
    عصبی داد زد:
    - احمق! چرا سه ساعته جوابمو نمی‌دی؟!
    نگاه گذرایی به اطراف انداختم و گفتم:
    - وسط خیابون بودم، چطور جواب تورو می‌دادم اون وسط؟
    - لاقل ریجکت می‌کردی، فکر کردم خرما و حلوات افتاده گردنم!
    - حالا چرا حرص می‌خوری فدات شم؟
    - دهنتو ببند، کدوم قبرستونی جاته الان؟
    خندیدم و گفتم:
    - صبر کن، نمی‌دونم کجام.
    - ای خاک توی سرت.
    - آره فکر کنم از برزخ دارم جوابتو می‌دم.
    - کجایی؟
    وایسادم و به پرچم ایران خیره شدم، که شاید ده متری بود و بالا کنار تیر چراغ برق، با وزش باد تکون می‌خورد. گفتم:
    - تو خودت کجایی.
    - ونکم.
    - تو کار و زندگی نداری همه‌ش بیرونی؟
    - کی به کی می‌گـه؟
    چشم از پرچم گرفتم و گفتم:
    - لوکیشن می‌دم.
    - هر جا هستی وایسا.
    - خیل خب.
    هر جا هستی وایسا، این رو به بچه‌ها قبل گم شدن نمی‌گن؟ چقدر نگرانم بود واقعا، نمونه بارز یه دوست متعهد.
    ***
    - غلط می‌کنی گوشیتو دیر جواب بدی، هر وقت زنگ خورد نگاه می‌کنی می‌بینی کیه، من بودم تیز جواب می‌دیا.
    - باشه حالا، گفتم وسط خیابون خودمو به چوخ ندم.
    یه تک سرفه کرد و گفت:
    - ولش کن... .
    - دقت کردی زیاد سرفه می‌کنی؟
    - نه.
    - زیاد می‌کنی، چیزیته؟
    مکثی کرد و گفت:
    - نه بابا... چمه.
    - خب خوبه.
    هی می‌خواستم ازش درباره‌ی قضیه‌ای که آرشام برام تعریف کرد بپرسم، ولی وقتی می‌دیدم این همه وقت بهم چیزی نگفته، بیخیال می‌شدم. من بعد از دست دادن حافظه‌م با آرشام آشنا شدم، خب شاید هیچوقت وقت نکرده بهم بگه. یا نمی‌دونم... دلش نخواسته، چون به خودش مربوط بوده.
    و درحالی که روی صندلی پارک نشسته بودیم و مثل هم پای اینستا، سکوت کردیم. خلاصه، چند دقیقه گذشت. آفتاب متمایل روی سرمون می‌تابید و وقتی متوجه افتادن یه سایه رو صورتم شدم، آروم سرم رو بلند کردم. هرچقدر نگاهم بالاتر می‌رفت، کفایت نمی‌کرد و به چیزی نمی‌رسیدم.
    و در آخر که دیگه گردنم جا نداشت، نگاهم با یه چهره آشنا برخورد کرد و بی اختیار آب دهنم رو قورت دادم. طرف با لبخند بهم خیره بود. یکم گذشت و دست راستش رو اورد سمتم، چندتا ضربه نه چندان آروم روی گونه چپم زد و با صدای بمش گفت:
    - چطوری بچه قشنگ.
    من هم که محوی زده بودم، وقتی بلند بلند خندید و رفت که ازم فاصله بگیره، به خودم اومدم و کشدار و بلند گفتم:
    - هوی!
    و اون توجهی نکرد اصلا، رفت. با نگاهم دنبالش می کردم که آروین پرسید:
    - این دیگه چه کوفتی بود؟
    به آروین نگاه کردم که سرش رو به سمت اون یارو برگردونده بود و بهش نگاه می کرد. جواب دادم:
    - این... یادته گفتم توی این تمرین آخری زدن خون دماغم کردن؟ این مرتیکه بود.
    آروین مکثی کرد و رو کرد بهم. بهم زل زد و گفت:
    - نه ها ولی ببین داداش، واقعا خاک بر اون سرت که سر به سر این کینگ کونگ گذاشتی.
    خندیدم و گفتم:
    - بنده خدا... .
    - این می‌زنه هیکلتو میاره پایین، بعد باهاش شوخی گرفتی؟
    - حالا شلوغش نکن؛ می‌شناسمش، توی عمل انجام شده قرار بگیره فلجه.
    - زیرنویس کن!
    بلند شدم و حین یه نفس عمیق گفتم:
    - زیر نویسش چسبیده‌س کور.
    - حرفاتو نمی‌فهمم من کلا.
    - یعنی یهویی بگیش دعوا می‌خوای، محوی می‌زنه... پاشو بریم.
    - اگه محو صورتت نشه یه مشت نزنه پا چشمت آره، فلجه.
    بلند که شد گفتم:
    - شلوغش نکن، بریم.
    و وقتی داشتیم از پارک خارج می شدیم و درباره علی حرف می‌زدیم، چشمم به یه زن رمال چهل و چند ساله افتاد؛ با اون لباس‌های ساتن و حریر سبز و سرخابی و طلایی، ابرو و خال بالای ابرو، روی چونه سه نقطه خالکوبی سبزآبی تیره، دست‌های حنا بسته و پوست سبزه. روی زمین یه حصیر کهنه پهن کرده بود و روش نشسته بود، کنارش هم کیف و کفش براق پولک دارش.
    شال قرمزِ روی سرش رو از پشت گردنش گره زده بود و موهای مشکی و دو طرف بافتش رو، روی شونه‌هاش انداخته بود. نشسته بود و داشت کاسبی می‌کرد، و ما که بهش نزدیک شدیم دو نفر دور شدن.
    من و آروین اولش سه چهار متری ازش رد شدیم، ولی من که تقریبا کنجکاو کارش بودم، حین مماشات ایستادم و گفتم:
    - آروین یه لحظه.
    آروین که یه قدمی ازم رد شد، سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
    - چیه.
    - بیا.
    به پشت برگشتم، زنه تنها بود. سمتش قدم برداشتم و آروین دنبالم کرد، پرسید:
    - کجا می‌ری؟
    - بیا خب دو دیقه.
    - واسه چی می‌ری پیش اون زنه!
    جوابی ندادم که گفت:
    - ول کن رامین، نرو پی لش بازی این و اون.
    - بابا تو یه دو دیقه بیا خب، چی ازت کم می‌شه.
    و بهش نزدیک شدیم، جلوش وایسادم. سرش رو بلند کرد و خیره بهم گفت:
    - ها عزیزُم؟ می‌خوای دستتو بده فالِت بگیرُم!
    با این لهجه رمال‌تر بنظرم رسید. گفتم:
    - باشه.
    لبخند کشیده و گرمی به صورتم پاشید و خوشحال گفت:
    - ها عزیزُم، بیا جلوی مُو بشین قربون او قد بلندت.
    آروم روی پاهام جلوش نشستم. نگاه دقیقی به صورتش انداختم و دست راستم رو سمتش دراز کردم. وقتی دستم رو گرفت و فشار داد، سرم رو پایین گرفتم. به طرح ظریف حنای روی دست‌هاش و ناخون‌های قرمزش خیره شدم و گفت:
    - ها از این قد بلندت معلومه همچینیا، اقبال بلندی داری؛ ببینُم تو بیست و یکی دو سال سن که بیشتر نداری؟
    - بیست و پنج.
    - ماشاء الله ماشاء الله، اصلا بهت نمی‌آد ها، مرد خوش قد و بالایی هستی، خدا برای مادرت نگهت داره.
    چه زبون چربی. بعد یه مکث، شروع کرد به کشیدن انگشت اشاره دست چپش کف دستم و انگشترهای باریک و کلفت و پر از سنگ و احتمالا سنگینش نگاهم رو گرفت، و اون ادامه داد:
    - ها ببین پسرجان، امروز روز بخت و اقبال تویِه؛ ها به امروز هرچی به خودت تلقین بکنی هرچی هر اتفاقی به ذهنت برسه ها، تا قبل ساعت دوازده امشو، برای خودت و عزیزات رفیقات اتفاق بیوفته عزیزُم؛ باید خوب فکر کنی باید درست فکر کنی او ذهنت رو از فکرای شر خلاص کنی.
    پشت دستم، کف دست راستش بود و با همون دست، دستم رو فشار داد و گفت:
    - بلاخره به ای روزا، یه روزای خوبی برات پیدا می‌شه که صفاش رو بکنی و از نقص غم و غصه به دور باشی؛ برای پدرت مادرت درستی کن که خدا رو از خودت راضی نگه داری؛ ایشالا همین چند روزه برات اتفاقای خوبی می‌افته.
    به صورتش نگاه کردم. به دستم خیره بود و ادامه داد:
    - از کسایی از آدمای شیطان صفتی که دلشون نمی‌خواد خوشیاتِه ببینن، دوری کن.
    به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    - یه روزی می‌رسه که یه حقیقت عینهو ماه شب چله، اَ پشت ای ابرای کلفت دروغ، میا و می‌زنه بیرون و او چشاتو می‌گیره پسرجان.
    چی می‌گفت و چیکار می‌کرد؟ رمال یا روانپزشک؟ توی چشم‌هاش هیچ چیز خاصی نمی‌دیدم و درکل زیاد به دلم ننشست؛ ولی حرف آخرش، یه حقیقت عین ماه شب چله از پشت ابرهای زخیم دروغ بیرون میاد و چشم‌هام رو می‌گیره... یکم ذهنم رو به سمت درگیری کشید.
    و بعد از تیغ خوردن دوتا اسکناس دهی، بلند شدم و کنار آروین که تمام مدت پیشم وایساده بود، وایسادم. گفت:
    - خب بیا بریم.
    وقتی چند قدمی از رمال دور شدیم، گفتم:
    - گفت امروز روز اقبال منه، به هرچی فکر کنم سرم میاد.
    - بابا اینا چرنده... به همه همینا رو می‌گن.
    - می‌دونم... دلم خواست ببینم اینا چی شر می‌گن.
    - عادت که نداری الکی پول و وقت خرجشون کنی.
    خندیدم و گفتم:
    - نه همین یه بار بود.
    - حالا اگه امروز واقعا روز اقبالت باشه، به چی فکر می‌کنی؟
    فکری کردم و گفتم:
    - به یه خواب عمیق.
    - یعنی چی؟ می‌خوای فُوت کنی؟
    - نه بابا؛ یه یکی دو سال فقط بخوابم، بیدار شم و ببینم همه چی روال سابقه.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    ساعت یازده و نیم شب بود و امشب بعد یک یا دو هفته، دورم بیشتر از یکی و دوتا آدم بود. خونه‌ی من، خودم و اون سه نفر. این چند روز خیلی بیکار بودیم، عجیب بنظر نرسه که چرا من همه‌ش دارم این هارو می‌بینم و باهاشون ماجرا دارم.
    طناز کنارم رو مبل دونفره و آروین و آرشام روی کاناپه رو به رومون. من غرق فکر به اون رمال بودم، از همون موقعی که اومدم خونه یه لحظه هم حرف‌هاش از ذهنم بیرون نمی‌رفت؛ با اینکه چیز خاصی نگفت، ولی کی فکرش رو می‌کرد هر کلمه از حرفاش، من رو قدم به قدم سمت صخره هدایت کنن؟
    با صدای آرشام، نصفه نیمه از باتلاق چسبناک فکر بیرون کشیده شدم:
    - شماها چه غلطی می‌کنین جلسه سکوت گرفتین، حوصله‌م سر رفت.
    آروین خیره به صفحه گوشیش، یه تای ابروهاش رو بالا برد و گفت:
    - دم گوش من داد نزن.
    گفتم:
    - آروین... تکستاشو بخون حوصله‌م سر رفت.
    آروین باخنده بهم نگاه کرد و گفت:
    - یوتیوبه بخدا، وقت چت می‌ذارم این بیخ گوشم باشه؟
    لبخند زدم. آرشام رو کرد به آروین و گفت:
    - حالا با تزار روسیه چت نداری داداش، یه ترلانه که همین طوریشم عادی حرف زدنش جلو جمع باهات مورد داره.
    طناز بیخ گوش من زد زیر خنده و گفت:
    - چه موردی داره مگه! تو هم حساسیا آرشی.
    آرشام رو کرد به طناز و گفت:
    - نه بابا، حساس نیستم ولی خب ترلانو کنار آروین بذاریم می‌خوردش، چه توی جمع چه تنها.
    آروین درحالی که می‌خندید خطاب به طناز گفت:
    - نه بابا مزخرف می‌گـه، کی دیده اصلا؟
    طناز باخنده و شیطنت گفت:
    - اوم خودم... .
    آروین با دهن کجی گفت:
    - کجا دیدی اونوقت!
    طناز جواب داد:
    - اون شب تولد عزتی، مگه یادت رفته؟
    آروین فکری کرد، خندید و گفت:
    - حالا یه بار خوردیم به هم.
    طناز خندید و گفت:
    - آره دیگه عزیزم، طبیعیه ناخودآگاهه، صورت تو صورت می‌شین باهم.
    آرشام باخنده گفت:
    - آره بابا اینشون طبیعیه.
    آروین طی یه حرکت حساس ولی از روی عادت، با پا محکم زد به پای آرشام و آرشام بعد یه داد خفیف باز باخنده گفت:
    - اصلا رامین خوبه؛ کلا نه چیزی هیچ جاشه، نه با جی افش رخ میاد بخدا.
    خندیدم که بهم نگاه کرد و ادامه داد:
    - کلا پوکره، شوخی و جدیش و خوشحالی ناراحتیش محوه.
    آروین گفت:
    - امروزم یکم فکرش درگیره.
    آرشام پرسید:
    - درگیر چی؟
    گفتم:
    - هیچی... بیخیال؛ حالا اون شب تولد عزتیو که می‌گین، چی شده من ندیدم؟
    آروین با دست به طناز اشاره کرد و گفت:
    - چه می‌دونم منم ندیدم، این می‌گـه.
    خندیدم و گفتم:
    - عا تو که آره ندیدی.
    آرشام گفت:
    - فکر کنم چشمارو می‌بندن داداش.
    دستم رو روی چشم‌های خسته‌م گذاشتم و خندیدم. بین صدای خنده‌هاشون، صدای آروین رو شنیدم:
    - می‌میری تز ندی تو؟
    و بعد چند دقیقه، آروین بحث رو به سمتی دیگه کشید:
    - رامی، تو چیا بیشتر ذهنتو مشغول می‌کنه؟
    دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم و گفتم:
    - چی مثلا.
    جواب داد:
    - درگیری ذهنی.
    آرشام گفت:
    - حقیقتش چند وقتیه ذهن من خیلی درگیر مرگه.
    آروین رو کرد بهش و پرسید:
    - با تو بودم؟
    آرشام گفت:
    - از این به بعد با رامین کار داشتی، اول میای به من می‌گی.
    آروین باخنده و حرص به قصد خفه کردنش بهش حمله کرد، و من پرسیدم:
    - می‌ترسی از مرگ؟
    آروین بهم نگاه کرد، لب‌هاش رو بالا برو و قاطع گفت:
    - نه.
    آرشام به نیم رخ آروین خیره شد و پرسید:
    - با تو بود؟!
    و آروین خیره به من گفت:
    - از این به بعد با این کار داشتی اول به من می‌گی، نمی‌خوام باهاش همکلام شی.
    خندیدم و طناز گفت:
    - حالا همو پاره پوره نکنین؛ من از مرگ می‌ترسم.
    آرشام هم گفت:
    - منم یه جورایی آره.
    گفتم:
    - منم انگار ازش خوشم نمی‌آد... حالا بنظرتون چطور مُردن ترسناکه؟
    طناز دستش رو روی شونه راستم گذاشت و گفت:
    - وای، من از اینکه عذاب بکشم می‌ترسم؛ مثل اینکه یه چیزی از توی بدنم منو بُکشه، اونم توی چند دیقه فقط.
    آرشام گفت:
    - آره، منم از اینکه با زجر بمیرم.
    پرسیدم:
    - یعنی چطور؟
    خیره بهم جواب داد:
    - مثلا، یه اتفاقی برام بیوفته و چند وقت درد بکشم بعدش بمیرم.
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم و موافق حرفش سرم رو تکون دادم. آروین گفت:
    - من که نمی‌ترسم از مرگ، ولی از اینکه یه چیزی بخوره توی سرم یا بخورم زمین، یه جورایی بدم میاد؛ بعضی موقع‌ها خیلی مواظبم نخورم زمین یا چیزی نزنن توی سرم.
    آرشام گفت:
    - عا دقیقا یه چیزی بخوره توی مغزت، اونم بَده.
    آروم خندیدم و گفتم:
    - عا... حالا زمین خوردن و ضربه خوردن از لحاظ جسمی یا روحی؟
    خندید و جواب داد:
    - نه بابا جسمی، مخ شدن توی زمین و در و دیوار... پیری و تنهایی و ایناهم فکر کنم ازشون خوشم نیاد؛ تو نمی‌خوای چطور بمیری؟
    فکری کردم و خیره به زمین جواب دادم:
    - توی خواب مُردن، بخوابم بلند نشم.
    آرشام گفت:
    - ولی اون طوری راحت‌تر می‌میری که.
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - نه خب، وقتی اصلا انتظار مرگ رو نداری و یهو اتفاقی، بخاطر یه اتفاق پیش بینی نشده ساده، بخوابی و بیدار نشی و حتی یه درصدم احتمال نداده بودی بمیری.
    آرشام خیره بهم سرش رو تکون داد و گفت:
    - نظرم عوض شد.
    طناز شونه‌م رو فشار داد و گفت:
    - خب بیخیال، این حرفا چیه.
    آرشام دستش رو گرفت جلوی دهنش، خمیازه‌ای کشید و گفت:
    - خیلی خوابم میاد.
    بعد به آروین لم داد. آروین غرق فکر به زمین خیره بود و من از درون حس تاسف داشتم برای خودم، که حوصله نداشتم برای دو سه تا مهمون یه طور آدمی زادی میزبانی کنم بهشون خوش بگذره.
    آرشام درحالی که چشم‌هاش رو بسته بود گفت:
    - این آروین باز داره با تزار روسیه چت می‌کنه.
    خندیدم و گفتم:
    - نه، توی فکر تزاره.
    آروین بهم نگاه کرد و گفت:
    - نه، دارم فکر می‌کنم که از آرشام موجود چرت تری خلق شده یا نه.
    آرشام گفت:
    - آره داداش خدا از هر چیزی جفت خلق کرد، برای تو هم یه خر شبیه خودت خلق کرده.
    آروین خندید و گفت:
    - نذار جلو دختر جماعت ضایع کنمت.
    آرشام گفت:
    - آره تو که اصلا اصل جنـ*ـسی... تو چرا همین طور نشستی؟
    آروین رو کرد بهش و خیره به سرش گفت:
    - چطور بشینم!
    آرشام که هنوز چشم‌هاش بسته بود گفت:
    - این پسره، رامی بود چی بود، بهش لش تکیه می‌دادم دستشو می‌انداخت دور گردنم که راحت‌تر باشم.
    آروین گفت:
    - خب مشکل اینه من رامین نیستم.
    گفتم:
    - رامین یه نعمته نه هرکسی.
    آروین با تمسخر و دوتای بقیه موافق خندیدن. طناز گفت:
    - رامین یه نعمته که بابت کارای خوبم بهم عطا شده.
    خندیدم و گفتم:
    - آره تو هم توی زندگیت کار خوب زیاد کردی، منو دارن با زلیخا امتحان می‌کنن.
    طناز هم به تابعیت ازم خندید و گفت:
    - آره آخه تو هم نبی خدا بودی، از چاه چشم و گوش بسته درت اوردن.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - اگه بهت گفتم تنها بیای، فقط بخاطر اینه که چیزای مهمی رو می‌خوام بهت بگم.
    به محمد خیره شدم و گفتم:
    - شاید اگه ایهام نگین بفهمم.
    - خب بذار تا برات بگم.
    چه عجب، مشتاقانه بهش زل زدم فکر کنم. نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
    - حدود دو سال پیش، پسر بزرگم وقتی داشت می‌رفت بیرون شهر، تصادف کرد... تصادف خیلی شدید و وحشتناکی بود.
    وقتی مکث کرد، گفتم:
    - خب بقیه‌ش.
    دقیق بهم خیره شد و پرسید:
    - نمی‌تونی بقیه‌شو حدس بزنی؟
    سکوت کردم. بقیه‌ش چی می‌تونست باشه؛ پسر بزرگش تصادف وحشتناکی کرده. خب، چرا این رو به من می‌گفت اصلا. شاید حتما به این قضیه مربوط بود، یکم از پرروییم کم کردم و به زمین خیره شدم. فکر کنم پسرش مُرده، و وقتی داره ازش برام می‌گـه، نباید اظهار کنم نمی‌خوام بشنوم چی می‌گـه.
    در همون حالت گفتم:
    - توی تصادف، مُرد...؟
    وقتی جوابی نداد، بهش نگاه کردم. حتما متوجه نگاهم شد که خیره به زمین، سرش رو به معنای آره، بالا و پایین کرد. گفتم:
    - خب، تسلیت... حالا، این به من، و اتفاقی که برام پیش اومده، مربوطه؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - واقعا نمی‌خوای یکم فکر کنی و بفهمیش!
    - نه، برام سخته!
    - رامین، اونقدری هم که فکر می‌کنی سخت نیست... .
    - خیلی برام سخته؛ همه چیز داره سریع می‌گذره برام و متوجه هیچی نیستم... فقط می‌خوام همه چیز به حالت قبل برگرده.
    محمد مکثی کرد و پرسید:
    - از زندگیت راضی‌ای؟
    - آره... تا قبل از این جریانات.
    - فکر نمی‌کردم عادت کنی.
    - چی؟
    محمد نفسش رو بیرون داد و گفت:
    - هیچی.
    - نگفتین، مرگ پسرتون به من ربطی داره؟
    مکثی کرد و جواب داد:
    - انگار هنوز متوجه هیچی نشدی.
    - نه!
    - خب باید خودت فکر کنی!
    - من نمی‌خوام بهش فک کنم! مرگ پسر شما به منی که تازه چند روزه باهاتون آشنا شدم، چه ربطی داره؟!
    تن صدام بالا رفته بود که انگشت اشاره‌ی دست چپش رو، به معنای سکوت روی لب‌هاش گذاشت. بی حوصله نفسم رو بیرون دادم و به گوشه‌ی بالای یه دیوار خیره شدم. گفت:
    - فکر کن انتخابِ تقدیری، برای اینکه بتونی دوباره پسر منو به زندگی برگردونی.
    بی هوا پوزخندی زدم، عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - من معنای این حرفا رو نمی‌فهمم، دلمم نمی‌خواد کسیو که نمی‌شناسم و تا حالا اصلا ندیدم، به زندگی برگردونم.
    - همه چیز فقط به انتخاب خودت بستگی داره، به اینکه بتونی با حقیقت و شاید یه اشتباه کنار بیای، یا نه.
    بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم:
    - من اشتباهی نکردم!
    - همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم! ولی بعضیا، تقاص اشتباه یه نفر دیگه رو پس می‌دن!
    - باید تقاص اشتباه کیو پس بدم؟!
    با جدیت داد زد:
    - تقاص اشتباه مَنو پس بدی!
    وقتی داد زد خیلی تعجب کردم، مبهوت بهش زل زدم. در همون حالت عصبی ادامه داد:
    - انقدر لجبازی نکن، فقط برای یه دفعه هم که شده سعی کن دست از تلاش کردنت برای هیچ کاری نکردن، بکشی؛ یکم به اطرافت نگاه کن و ببین آدما دارن راحت زندگی می‌کنن، ولی این وسط فقط تویی که یه مشکلی برات پیش اومده و حاضر نیستی برای برطرف کردنش، حتی یه قدمم برداری!
    - وقتی نمی‌دونم مشکل چیه!
    - تو می‌دونی مشکل چیه! فکر کن! عقلتو به کار بنداز! تا کی می‌خوای فقط از دست حقیقت و آدما فرار کنی!؟
    نفسم رو به زور بیرون دادم و گفتم:
    - من، از دست کسی... فرار نکردم.
    - تو تمام عمرتو از آدما فرار کردی، می‌فهمی؟
    عضلات گونه‌هام بالا رفتن و با اخم گفتم:
    - شما درباره‌ی زندگی من چی می‌دونی، من فقط چند روزه که فهمیدم کسی به اسم شما توی این دنیا وجود داره اصلا!
    - من...
    نقطش رو کور کردم:
    - چرا یه غریبه باید برای من از تقدیر و سرنوشت حرف بزنه؟! اصلا، من چرا باید تقاص اشتباه شما رو پس بدم؟!
    - نه یه غریبه...
    باز حرفش رو قطع کردم:
    - من فقط دو ساله دارم زندگی می‌کنم، اما از همون اول می‌دونستم نمی‌تونم دووم بیارم؛ انگار از همون اول فهمیده بودم یه چیزی کمه، اما نمی‌خوام کس دیگه‌ای راه درست رو بهم نشون بده، یا من تقاص اشتباهش رو پس بدم.
    - این رو بذار کنار قضیه‌ش رو کلا، باید از یه جای دیگه شروع می‌کردم.
    - شما همیشه جوری حرف می‌زنین که من نفهمم.
    - فارق از این بحث، دلت می‌خواد بتونی تا وقتی که از شرش خلاص شی، باهاش کنار بیای؟
    - کنار بیام؟ مگه قراره وضع من تا ابد همین بمونه؟
    مکثی کرد و جواب داد:
    - گفتم تا وقتی که از شرش خلاص شی.
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - معلومه که نمی‌تونم کنار بیام... هرشب دارم به زور می‌خوابم، خیلی خسته شدم.
    - باید قوی باشی.
    - چقدر قوی باشم؟ من از همه چیز خسته‌م، از زندگیم و چیزایی که یادم نمی‌آد و از اینکه معلوم نیست واقعا کی‌ام.
    محمد سرش رو تکون داد و درحالی که می‌خواست آرومم کنه گفت:
    - می‌تونی همه چیزو درست کنی.
    - چطور بخوام چیزیو درست کنم، وقتی نمی‌دونم چی خراب شده؟
    دهنش رو باز کرد که چیزی بگه، اما چیزی برای گفتن نداشت. نفسم رو بیرون دادم و خیره به زمین گفتم:
    - شما جای من نیستین که بفهمین چقدر برام غیر قابل تحمله؛ من با خودم و این زندگی زیاد مشکل داشتم و دارم، دیگه برای چیز دیگه‌ای ظرفیت ندارم.
    - پسرم اگه نتونی اتفاقی که افتاده رو قبول کنی، نمی‌تونی باور کنی برای از پسش براومدن، به اندازه کافی قدرت داری.
    - می‌دونم که قدرتشو ندارم.
    - نه... داری، من باورت دارم.
    نگاهم رو روی چشم‌هاش کشیدم. این آرامش توی نگاهش، همیشه فقط شامل حال من بود؟ یا حالت طبیعیش؟
    محمد مکثی کرد و گفت:
    - برای شروع... یه پیشنهاد دارم.
    سرم رو آروم و مبهوت به معنای چی تکون دادم. پرسید:
    - نظرت چیه کنار من زندگی کنی؟
    - چی؟!
    - اینجا زندگی کنی.
    - چرا؟
    مکثی کرد و گفت:
    - می‌خوام بهت کمک کنم؛ بخاطر همین بهتره به هم نزدیک‌تر باشیم.
    روی مبل جا به جا شدم، سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - نه اصلا، تا همینجا زیاد بهم... نه، بیخیال، نه من نمی‌تونم.
    حالا چرا انقدر دست پاچه جواب می‌دادم؟ چون خیلی مرموز و عجیب بود این محمد. هنوز زیاد از زندگی کردن سیر نشده بودم، و این محمد شاید ناخواسته برام خطر به نظر می‌رسید.
    گفت:
    - خب چرا؟ می‌تونی اینجا رو مثل خونه خودت بمونی، اصلا کیانم که هست حوصله‌ت سر نمی‌ره.
    - مگه بحث سر حوصله‌س؟ من تحمل ندارم... چیز، یعنی نمی‌تونم خونه‌ی یه غریبه بگیرم راحت بخوابم اصلا.
    - یعنی خونه‌ی خودت می‌تونی؟
    مکثی کردم و سردرگم گفتم:
    - خب نه... اونجا هم نه ولی، نمی‌دونم نه، نمی‌تونم اینجا بمونم.
    مردمک چشم‌هاش رو روی چشم‌هام زوم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و چشم ازش گرفتم. به پله‌هایی خیره شدم که شیش متری ازم فاصله داشتن.
    محمد گفت:
    - ببین رامین جان، قصد من فقط کمکه و درک می‌کنم برات سخته، نیاز به فکر کردن داری.
    - نه لطفا اصرار نکنید، من واقعا نمی‌تونم.
    - فقط یه انتخابه بین دو راه؛ یا تا مدت طولانی و شاید آخر عمر که، شاید به زودی فرا برسه... اذیت شی، یا بهم راه بدی راحت بهت کمک کنم.
    - یعنی قراره بمیرم؟
    بهش نگاه کردم و ادامه دادم:
    - که می‌‎گین آخر عمر به زودی میاد؟
    - نه، دور از جونت.
    - چرا دیگه منظورتون همین بود!
    دست‌هام رو بردم لای موهام و عصبی گفتم:
    - نمی‌دونم این چه بدبختی‌ایه که به جونم افتاده... فقط دلم می‌خواد زودتر تموم شه، حتی اگه مجبور باشم برای خلاص شدن از شرش بمیرم.
    محمد درحالی که بلند می‌شد، با سردرگمی گفت:
    - این حرفا چیه... .
    مأیوس بهش نگاه کردم، با بی حالی بهم نگاهی کرد و به سمت اون پله‌ها رفت، ازشون رفت بالا و توی هال تنها شدم. یه چند دقیقه گذشت، کیان از پله‌ها پایین اومد. با اون شلوار مشکی و تی شرت قرمز، اومد و بجای باباش جلوم نشست. انگار که امروز تصمیم گرفته بود خوش اخلاق باشه، پاش هم دیگه تو گچ نبود. با لبخند بهم گفت:
    - چطوری گوگولی.
    پوزخند صداداری زدم و گفتم:
    - تو بهتری.
    - خوش اومدی.
    - هوم، مرسی.
    الان دومین باریه که می‌بینمش. بخوام پیش این و باباش زندگی کنم؟ اصلا تصورش هم وحشتناکه.
    - راستی رامین، بابت اون روز که باهم بحثمون شد عذر می‌خوام.
    با تحسین بهش نگاه کردم و گفتم:
    - حله.
    - آره دیگه... کلا ناراحت نباش.
    - باشه، ولی بنظرت بهتر نیست یه عمویی آقایی چیزی بیاری پشت اسمم؟
    مات و خیره بهم مکث کرد، زورکی خندید و گفت:
    - ما که این حرفارو نداریم... من راحتم تو هم راحت باش.
    خندیدم و چیزی نگفتم. بچه بود، مشخصه. یه پونزده شونزده سال... ولی، حس کردم ازش خیلی هم بدم نمی‌آد.
    پرسیدم:
    - حالا چند سالت هست؟
    - شونزده.
    - چندمی عمو؟
    خندید و گفت:
    - یازدهم.
    - عا.
    وقتی محمد اومد، به این دلیل که بیشتر حوصله نداشتم تا درباره‌ی این مسئله صحبت کنیم، به قصد رفتن بلند شدم. یه طوری حس می‌کردم این مسئله مربوط به حریم خصوصی خودمه.
    دم در خونه، محمد درحالی که داشت بدرقه‌م می‌کرد، به چشم‌هام نگاه کرد و جدی گفت:
    - درباره‌ی پیشنهادم فکر کن؛ جدی پیشنهاد دادم و جدی جواب می‌خوام، نمی‌خوام بپیچونی و بگذری... شماره‌ی منو از آروین بگیر، حتما بهم زنگ بزن.
    اصلا زشت بود نیام. بی صدا خندیدم، سرم رو تکون دادم، تای راست ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
    - شما که جز مثبت، جواب دیگه‌ای نمی‌خواین.
    جدی بهم خیره شد که پرسیدم:
    - غیر اینه؟
    نفسش رو بی حوصله بیرون داد، نگاهش رو به طرف دیگه‌ای کشید و گفت:
    - انقدر لجبازی نکن، دارم برای خودت می‌گم.
    - کاش همه‌ی غریبه‌ها خوبیِ منو می‌خواستن.
    بهم نگاه کرد و با لبخند کجی گفت:
    - شاید بدتم نیاد بجای خوبیِ پسر خودم، خوبیِ تو رو بخوام.
    چه منتی می‌ذاشت، چقدر بدم اومد...
    رخ صورتم رو کمی به راست مایل کردم، ابروهام رو بالا بردم و پرسیدم:
    - پسرتون؟
    لبخندش رو پهن کرد، ولی خبیث شد. گفت:
    - آهان، حالا کنجکاو شدی که بیشتر درباره‌ش بدونی.
    - عا به شدت می‌خوام بدونم چرا خوبیِ منو می‌خواین! اونم بجای پسر خودتون!
    سرش رو آروم تکون داد، پلک‌هاش رو با حوصله بالا و پایین کرد و گفت:
    - یادت نره زودتر تصمیم بگیر، و بهم زنگ بزن.
    نفسم رو نصفه و عصبی بیرون دادم و سکوت کردم. این محمد یه کابوسِ ترسناک توی نقطه اوج بیداری بود برام.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    امروز یازده فروردین بود؛ برخلاف انتظارم، تعطیلات زودتر گذشت. بقیه رو می‌دیدم که از اتمامش ناراحت بودن، ولی من حسی نداشتم. تازه انگار خوشحال هم بودم.
    - اینجارو نگاه کن... بذار فیـلتـ*ـر بیاد رو صورتت.
    بی حوصله به لنز دوربین جلوی گوشی طناز خیره شدم. ادامه داد:
    - لبخند بزن!
    و می‌دونستم به زورِ عکس خندیدن یا کسی رو خندوندن، چقدر کار مزخرفیه.
    زورکی لبخند زدم. طناز عکس رو گرفت و چند لحظه بهش خیره شد، که سرش رو به چونه‌م چسبونده بود و لب‌هاش رو غنچه کرده بود. روی این نیمکتِ کنارِ یه درختچه، از صدها درختچه‌ی این پارکِ شلوغ، کمی جا به جا شدم.
    طناز گفت:
    - استوریش کردم.
    به طرف دیگه‌ای نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. طناز دستش رو گذاشت روی شونه‌م و پرسید:
    - چرا حال مارو می‌گیری جیگیلی؟
    تک خنده‌ی بی صدایی کردم و رو کردم به طناز. گفتم:
    - زیاد حوصله ندارم.
    - وقتی بوده که داشته باشی؟ هیچوقت نداشتی.
    شونه بالا انداختم. سرش رو رو به جلو برگردوند، دستش رو از روی شونه‌م برداشت و سرش رو انداخت پایین. گفت:
    - می‌تونم یه چیزی بهت بگم؟ اگه حوصله داری.
    - در حد چند کلمه.
    با صدا نفس عمیقی کشید، سرش رو بالا گرفت و به آسمونِ درحال غروب خیره شد. گفت:
    - تقریبا توی این چند ماهی که باهم بودیم، هیچوقت حوصله‌ی منو نداشتی.
    - جدی؟
    - آره رامین، تو خودت نمی‌فهمی وقتی طوری رفتار می‌کنی که انگار آدم مزاحمته، چه حس بدی می‌دی.
    - مزاحم.
    مکثی کرد و گفت:
    - آره! مزاحم!
    - خب.
    - من، من همیشه دلم می‌خواسته که خوشحال باشی و بخندی، ولی هیچوقت به شوخیام اون طور که می‌خواستم نمی‌خندیدی.
    - هوم.
    عصبی نفسش رو بیرون داد و درحالی که صداش، انگار از هیجان منفی می‌لرزید، گفت:
    - همیشه‌ی همیشه همین طور بی ذوق بودی؛ اصلا، اصلا انگار تو از ما نیستی! یه طوری رفتار می‌کنی انگار از من بهتری و خیلی آدمو ضایع می‌کنی.
    خندیدم و گفتم:
    - می‌دونی نمی‌فهمم چی می‌گی، پس اگه از دستم ناراحت نشی و به خودت نگیری برات بهتره.
    - چرا نباید بفهمی چی می‌گم؟ مگه فارسی حرف نمی‌زنم؟
    - بیخیال.
    عصبی خندید و گفت:
    - آره همیشه همینو می‌گی تهش، بیخیال.
    - خب آره، وقتی برای من مهم نیست برای تو هم نباشه؛ به چیزی بها بده که طرف مقابلتم بهش توجه کنه.
    - من هرکاری که تونسته بودم، هرکاری که تا حالا واسه کسی نکرده بودم، همه رو برای تو کردم؛ فقط با تو بودم و عوضـ*ـی بازی درنیاوردم، ولی تو...
    نقطش رو کور کردم:
    - من چی؟ من عوضـ*ـی بودم، یا انتظار داری ازت تشکر کنم بابت اینکه جلوی خودتو گرفتی؟
    خودش رو سمتم متمایل کرد. رو کرد بهم، به چشم‌هام دقیق خیره شد و جدی گفت:
    - اما به این فکر کن که شاید هر کی جای من بود، با این رفتارت بیشتر از چند روز باهات دووم نمی‌اورد!
    لبخند زدم، سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - خوب می‌شی.
    بعد یه مکث با چهره‌ی مات، اخم کرد و گفت:
    - من خوبم، اونی که انگار کلا با خودش مشکل و خود درگیری مزمن داره، تویی!
    خندیدم و ازش چشم گرفتم. با صدای بلند ادامه داد:
    - شایدم بدت نیاد بشنوی یه آدم غیرقابل تحملی، وقتی خودت می‌دونی اصلا نمی‌شه باهات کنار اومد!
    - خب معلومه کسی که بخاطر عوضـ*ـی نبودنش سر من منت می‌ذاره، نمی‌تونه باهام کنارم بیاد.
    - منت نذاشتم!
    سرم رو به معنای باشه تکون دادم و گفتم:
    - بیخیال، حوصله بحث ندارم.
    - باشه بیخیال، ولی بعدا درموردش حرف می‌زنیم.
    به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - به نفعته برای این شِرا، خوب موقعی رو انتخاب کنی.
    - مثلا چه موقع!
    - مثلا من الان صفر بودم، وقتی صَدَم شروع نکن.
    - تو مشخص نیست حد وسطت چیه!
    با لبخند کشیده خندیدم و گفتم:
    - ببین حد وسط رو وقتی می‌فهمی که فرق بینِ آدم اجتماعی با یه آدم عوضـ*ـی، که همه جا با هر کسی ل* می‌زنه، بفهمی.
    - تو چرا انقدر پررو و بیشعوری؟!
    - دیگه زیادی حرف نزن!
    - وای! من دلم می‌خواد خودم با دستام تو رو له کنم رامین!
    گوشه‌ی راست لب‌هام رو بالا و پایین کردم و بی حوصله چشم ازش گرفتم. گفتم:
    - فکر نمی‌کنم هر چیزی ارزششو داشته باشه که بخاطرش، گیر دادنای یه نفرو تحمل کنم.
    - یعنی چی؟
    - معنیشو فکر کن خودت، می‌فهمی؛ الانم پاشو برو.
    - یعنی حتی نمی‌خوای پیشنهاد بدی منو می‌رسونی خونه!؟
    نگاهم رو بی حوصله تا ته بالا کشیدم، سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - خودم اینجا با یه نفر قرار دارم، فعلا نمی‌رم خونه.
    - با کی قرار داری؟!
    طوری داد زد که دلم خواست بگیرم خفه‌ش کنم، ولی کلا ارزش نداشت خودم رو درگیرِ جسدش کنم. بهش نگاه کردم و عصبی گفتم:
    - آرشام! حالا پا می‌شی بری یا نه؟!
    خندید و گفت:
    - خیل خب باشه بیشعور.
    - برو دیگه!
    - نمی‌خوام برم، هنوز باهات حرف دارم.
    نگاهم رو روی زمین کشیدم و لب‌هام رو روی هم فشار دادم. ادامه داد:
    - حالا نمی‌خوام از حرفام ناراحت شی ها... .
    - اتفاقا باید خوب بهشون فکر کنم و برسم به مرحله نتیجه گیری.
    خندید و محکم به سـ*ـینه‌م مشت زد که این بار یه لحظه حس کردم اگه خفه‌ش کنم، می‌تونم سریع زیر درختچه چالش کنم، کَس و کار هم که نداشت و کسی هم نمی‌فهمید.
    گفت:
    - خفه شو عوضی، تو غلط می‌کنی نتیجه بگیری بدون من.
    - ببین فقط پاشو برو تا نزدم یه ورت بیاد پایین.
    - خیل خب بابا، فقط یه چیز دیگه بگم و برم.
    - دیگه ننال ناموسا.
    لب‌هاش رو روی گونه‌ی راستم گذاشت و فشار داد، حینی که داشتم از خودم جداش می‌کردم باخنده توی گوشم گفت:
    - خیلی عاشقتم.
    - برو دیگه، سیریش.
    از روی نیمکت پا شد و گفت:
    - شب ویدئو کال.
    - ابدا، برو.
    لب‌هاش رو روی هم فشار داد و یه لگد زد به پام. تهاجمی و سریع بلند شدم که جیغ زد و دویید رفت. به چه امیدی با این دوست بودم؟ موز خوردن‌هاش صدا خیار می‌داد.
    خلاصه که یکم پیاده روی کردم و بعدش، از یه سِری پله بالا رفتم و رسیدم به یه نقطه بلند، کنار پارک، که از روش می‌شد کل پارک رو توی یه نگاه ببینی. از طرف دیگه‌ای می‌شد بهش رسید، ولی از این همه پله بالا رفتم، چون حال نداشتم از اون ور بیام.
    درحالی که داشتم از حال می‌رفتم و انگار زانوهام رو هم گز گز می‌کردن، این آرشام رو پیدا کردم که روی یه صندلی سنگی نشسته بود. رفتم سمتش و گفتم:
    - هوی، دیگه جا نبود، اومدی سر قله؟
    سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد. تا وقتی که بهش برسم گفت:
    - اسکل خب از این ور می‌اومدی.
    روی نیمکت سنگیِ کنارِ نیمکت اون لش کردم، نیم رخش به طرفم بود و باخنده گفتم:
    - حسش نبود.
    - خب تو گشادی، به من چه.
    - خفه باش... اصلا بلد نیستی به بزرگترت سلام بدی نه؟
    - تورو که همین دیروز دیدم.
    گوشیم رو از جیب هودیم دراوردم و گفتم:
    - چه ربطی داشت الان.
    - هیچی.
    نتم رو روشن کردم و رفتم توی کروم. حتی صفحات قبلی هم بالا نمی‌اومدن. گفتم:
    - نت چه ضعیفه.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    آفتابِ غروب کرده روی صورتم می‌تابید، و نیم رخ آرشام هم رو به روم بود. همون طور که چشمم به صفحه گوشیم بود، متوجه شدم آرشام سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
    - شاید کسی بهت پیام نداده، پسرم.
    گوشیم رو پایین اوردم، باخنده به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - نه بابا، این گوگل محوی زده رو سرچ.
    لب‌هاش رو کمی به سمت داخل متمایل کرد و سرش رو تکون داد. چشم ازم گرفت و به زمین خیره شد. مشخص بود اصلا حال و حوصله نداره. خندیدم و با پای راستم، یه ضربه به پاش زدم و گفتم:
    - چی شده حالا که تو انقدر دپرسی، اتو کشیدی خودتو.
    - هیچکس منو نمی‌فهمه.
    - انگار همه منو یه دور کردن تو مغزشون و دراوردن.
    خندید و سرش رو تکون داد. گفتم:
    - خب حالا جریان چیه.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - مامانم می‌خواد منو به زور ببره اصف، فردا.
    - خب بَده مگه.
    - نمی‌خوام برم... نمی‌ذاره بمونم همینجا.
    - این همه وقت چرا نرفتین؟
    سرش رو بالا گرفت و گفت:
    - مهمون هی اومد و رفت، هر سال همینه... اواخرش می‌ریم.
    - خب می‌گم چیش بده حالا، می‌ری تفریح.
    - تفریح کجا بود... من از همه‌شون بدم میاد.
    خندیدم و به مسخره گفتم:
    - واخ... چرا؟
    جدی جوابم رو داد:
    - کلا از بچگی خوشم نمی‌اومده از بیشتر داداشام.
    - خب تو نه که ته مونده‌ای، یادشون رفته هستی... ولی برو بهشون بگو تو هم عضوی از خونواده‌ای.
    بی حال خندید و گفت:
    - حالا تو هم هی مسخره بازی درار رامی... بحث سر این نیست که منو یادشون رفته.
    - پس بحث سر چیه برادر.
    - من تا جایی که یادمه از بچگیم لـ*ـذت نبردم؛ بیشتر فشار همینا روی من و مامانم بوده، مامانمم منو تنها بزرگ کرده، با اینکه حتی فاطمه و اون قبلیاشو، بیشتر از من تحویل گرفتن.
    فاطمه، فکر کنم اسم کاملش فاطمه زهرا بود. تک خواهرِ یکی مونده به آخریشون.
    سکوت کردم و ادامه داد:
    - یادمه وقتی بچه بودم، یه بار داشتم تو کوچه بازی می‌کردم و نمی‌دونم سر چی با بچه‌های همسایه دعوام شد، منم ازشون کوچیکتر بودم، تا می‌خوردم منو گرفتن کتکم زدن؛ صادقم اون موقع همونجا بود، پونزده شونزده سالش بود، قشنگ یادمه یارو اصلا به روی خودش نیاورد دارن با من چیکار می‌کنن؛ هیچوقت یادم نمی‌ره این چیارو، همیشه مثل کینه موندن برام، اصلا عقده شدن.
    محمد صادق، یکی از برادرهاش بود.
    سکوت کرد و من گفتم:
    - اینا دیگه گذشته... وقتی بهشون فکر می‌کنی فقط خودت اذیت می‌شی.
    چشم‌هاش رو بست و گفت:
    - نمی‌تونم بهشون فکر نکنم، خیلی عذابم دادن، واقعا حقم بود که این بلاها سرم بیاد؟
    طی یه نفس عمیق، صاف روی نیمکت نشستم و گوشیم رو گذاشتم روی پام. آرشام لب‌هاش رو روی هم فشار داد و به زمین خیره شد. گفتم:
    - قدرتشو داری الان از زندگیت لـ*ـذت ببری... همین می‌تونه کاری کنه بچگیتو فراموش کنی.
    - مطمئنا نمی‌تونم فراموش کنم؛ ولی خب، شاید همین دو سه سال پیش به این فکر کردم که با فکرِ بچگی مزخرفم زندگی کردن، فقط بیشتر به دردام اضافه می‌کنه، اصلا...
    خندید و ادامه داد:
    - رامی نمی‌دونم بتونی درک کنی یا نه، که چقدر اذیت می‌شم وقتی یادم میاد اینا کلا طوری رفتار کردن که انگار من اصلا وجود ندارم! یا مثلا وقتایی که ناظم و مدیر بهم می‌گفتن به بابات بگو بیاد مدرسه... اه این خیلی خیلی اذیتم می‌کنه که بابام هیچوقت کنارم نبوده؛ هرچند مطمئنم اگه بود، فرقی به حالم نداشت.
    - بیخیال، خودتو انقدر با این چیزا عذاب نده.
    - یا وقتایی که تو مدرسه دعوام می‌شد، آخه خوشم میاد یه بارم نگفتم فردا با بابام میام مدرسه.
    - معلومه قلدر بودی.
    خندید و گفت:
    - نه بابا، داشتم از لاغری می‌مُردم اون چند سال ابتدایی، بعد دوم و سوم راهنمایی یکم بهتر شدم.
    - ولی همه‌ش گذشته، این چیزا دیگه برات تکرار نمی‌شن.
    - چرا، وقتی برمی‌گردم اصفهان، اون چند روز گیر دادناشون و قفلیاشون روی حرکاتم، تا مرز جر دادنِ اون دهناشون عصبیم می‌کنه.
    خندیدم و پرسیدم:
    - مجبوری بری؟
    - مسئله همینه، مامانم منطقی رفتار نمی‌کنه بعضی موقع ها، به زور می‌بَره.
    - نیمه پر لیوانو ببین.
    - لیوان منو زدن شکوندن، از نیمه پُرش حرف می‌زنی؟
    باخنده گفتم:
    - دیالوگ نگو داداشم؛ به این فکر کن که مادر تو چقدر دوسِت داره، و ته تغاری‌ای؛ ببین کلا به چیزایی که داری فکر کن.
    - به چی فکر کنم؟ چی دارم؟
    - خب تو خیلی چیزا داری... مثلا منو داری.
    خندید و رو کرد بهم. لبخند زدم. گفت:
    - از تو که یکی هست.
    خندیدم و حق به جانب گفتم:
    - بایدم باشه.
    - ولی آره، راستم می‌گی... پررو نمی‌شی اگه بهت بگم، بهترین رفیقی بودی که تا حالا داشتم؟
    - نه، ولی بهت نمی‌آد رفیقات کم باشن.
    - نه بابا، از دور خوب و خفنم، ولی رابـ ـطه اجتماعیم مثل سگ ضعیفه.
    باخنده تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
    - یه ورت.
    - سگ رابـ ـطه اجتماعیش ضعیفه؟
    - سگ نه ولی خر چرا.
    - عا تو، آره.
    با پام زدم به پاش و گفتم:
    - خفه.
    - داشتم می‌گفتما... دو سه ساله تصمیم گرفتم ادعا داشته باشم یه آدم خوشحال و بیخیالم.
    - خب؟
    - شد که کنار بیام با گذشته، ولی هنوز فراموش نکردم.
    اما من، وقتی می‌بینم در این حد داغونم که نمی‌تونم تظاهر کنم خوبم، و بی تفاوت و بیخیال نباشم، از درون خیلی حس بیچارگی می‌کنم. ولی دور از چشم همه درد کشیدن هم قدرت می‌خواد، که من دارم.
    گفتم:
    - گذر زمان شاید درست نکنه، ولی ته نشین می‌کنه؛ اونوقت فقط اگه زیاد خودتو عصبی کنی و زمانو به هم بزنی، باز همه گذشته میاد جلو چشمت.
    بعد یه مکث، خیره به جلو آروم سرش رو تکون داد. راحت‌تر به پشتی نیمکتِ خشک تکیه دادم و گوشیم رو از روی پام برداشتم. روشنش کردم و رفتم توی دوربین، به پشت برش گردوندم و روی آرشام زوم کردم. می‌خواستم یه عکس مسخره ازش بگیرم تا بخنده.
    گفت:
    - ولی هنوزم نمی‌خوام برم اصفهان.
    باخنده گفتم:
    - برو بابا... .
    - می‌خواستم بیام تولد آروین اصلا، اگه دعوتم می‌کرد.
    - معلومه که دعوتت می‌کرد.
    - این آروینم خیلی رو مخه.
    خیره به تصویرش توی صفحه، مکثی کردم و گفتم:
    - اتفاقا ته دلش هیچی نیست.
    - آره ته دلش یکم درک نیست، خیلی رو مخم می‌رفت قبلا... فقطم با تو خوبه.
    - بنظرم تو رو هم اندازه من دوست داره.
    خندید و با دهن کجی گفت:
    - دیگه چرت می‌گی.
    - دلت می‌خواد بگم ازت متنفره؟ آره تقریبا... خب حقم داره منو بیشتر دوست داشته باشه، ولی از تو بدشم نمی‌آد.
    - عا.
    نور غروب آفتاب، نیم رخِ اون و موهای فرفری بالا رفته‌ش، و قیافه مبهوتش، نمی‌ذاشت یه عکس چرت ازش بگیرم. از همین منظره عکس گرفتم و وقتی دقیق بهش نگاه کردم، دیدم خیلی هم بد نشده.
    گفتم:
    - عه عکس گرفتم ازت.
    سرش رو برگردوند سمتم و به گوشیم نگاه کرد. گوشیم رو قاپید و گفتم:
    - اوی.
    به صفحه‌ش نگاه کرد. بعد یه مکث آروم خندید و گفت:
    - عه اینکه منم.
    - نه، باباته.
    - تو گرفتی؟
    - نه بابات گرفت.
    رو کرد بهم و گفت:
    - بابات و درد.
    گوشیم رو گرفت سمتم. خندیدم و گفتم:
    - دیگه به من نگو بابام و درد.
    خندید و گفت:
    - این عکسه چه خوب شد، برام بفرستش.
    - باشه.
    - دیگه عکاس حرفه‌ای شدی زیر دست من.
    زیر دست این، یه سال، آره.
    آرشام گفت:
    - تو چی... تو نمیای اصفهان؟
    - نه بابا.
    - مگه نمی‌خواستی منو ببری اونجا که برات اصفهانی حرف بزنم؟
    باخنده بهش نگاه کردم و گفتم:
    - بدمم نمی‌آد با تو برم مسافرت، ولی شرایطِ تور فقط مختص توئه، نه من.
    - خب می‌ریم هتل.
    - پولمون زیاده؟
    - عا... راست می‌گی، منم ندارم.
    تزِ بی پولیش.
    گفتم:
    - آره تو هم نداری... حالا پاشو بریم.
    - من فردا می‌خوام برم، الانم اگه از اینجا برم، باید مستقیم برم خونه.
    - خب؟
    - خب بذار بیشتر بمونیم اینجا.
    بلند شدم و گفتم:
    - نگفتم بریم خونه که.
    جلوش وایسادم، دست‌هاش رو گرفتم و کشیدم. ادامه دادم:
    - پاشو بریم ول گردی.
    خندید و بلند شد. دست‌هاش رو ول کردم و گفتم:
    - حتما برای تولد آروینم می‌خواستی کادو بدی.
    - آره.
    راه افتادم و گفتم:
    - بیا... چی خواستی بدی.
    دنبالم اومد و گفت:
    - حس کردم از نقاشی‌ای که برات کشیدم خوشش اومد.
    خندیدم و پرسیدم:
    - چطور فهمیدی؟
    دست‌هام رو توی تک جیب هودی مشکیم فرو بردم. جواب داد:
    - برای اولین بار بهم گفت خفن.
    خندیدم و گفتم:
    - خوب نقاشی می‌کنی.
    خندید و گفت:
    - آره.
    - خیلی هم قلبِ مهربونی داری، خوشم میاد تقریبا هیچ جاته آروین قصدا اذیتت می‌کنه.
    مکثی کرد و گفت:
    - عا... اگه بیشتر از این کینه به دل بگیرم، دیگه نمی‌کِشم زندگی کنم.
    قدرت حافظه، نقش زیادی توی تضعیف خود آدم داره.
    گفتم:
    - عا... نمی‌خوای بری اصفهان از سینگلی دربیای؟ اونجاهم بلاخره باربی چرخ می‌زنه.
    - نه بابا... استریت نیستم.
    سرم رو برگردوندم سمتش و باخنده و تعجب گفتم:
    - خاک تو سرت!
    خیره به زمین تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - نترس، دمیسکشوالم.
    خندیدم، سرم رو برگردوندم رو به جلو و خیره به آسمون آبی و نارنجی گفتم:
    - منم حس می‌کنم چند وقتیه ایسکشوالم.
    - مگه گرایش عوض می‌شه؟
    - برای من آره.
    - یعنی به اون گرایشم رو پیدا می‌کنی؟
    جدی گفتم:
    - معلومه که نه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا