- عضویت
- 2020/04/11
- ارسالی ها
- 57
- امتیاز واکنش
- 80
- امتیاز
- 116
همین موقع، در خونه بعد یه چندتا تقهی مصلحتی، با شدت باز شد و توجهمون رو به سمتش جلب کرد. به شخصی نگاه کردم که توی چهارچوب در وایساده بود، دستگیره رو توی دستش گرفته بود و درحالی که به سمت داخل خیره بود به من نگاه میکرد. چند لحظه به هم خیره موندیم که محمد گفت:
- سلام بردیا جان.
اون شخص، که یه پسر چشم و ابرو مشکی و سبزه بود، با صدای بلند گفت:
- سلام عمو، ببخشید من عجله دارم این کیانتون رو آوردم خونه.
محمد درحالی که میخندید، گفت:
- زحمتت شد عزیزم، کوشش؟
پسره گفت:
- الان الان.
بعد از در دور شد و چیزی نگذشت که امیرکیان رو با عجله هول داد توی خونه. امیرکیان درحالی که میخندید و ویلچرش رو سفت چسبیده بود، با هیجان داد زد:
- بردیا الان میافتم!
صداشون توی دورهی نوجونی رو ببین فقط، نخراشیدگی رو شخم زده بود.
بردیا هم با هیجان خندید و گفت:
- عمو، وقتی رفتین ما رفتیم توی سالن والیبال.
در رو بست، به محمد نگاه کرد و با لبخند پهنی ادامه داد:
- کیان رو دور سالن کلی هول دادیم، چقدرم داد میکشید.
کیان هم باخنده گفت:
- بابا چرا منو دادی دست این سومالی!
محمد باخنده گفت:
- روحیهت خیلی عوض شده انگار.
کیان خندید و رو کرد به ما، گفت:
- آروین یه دو دیقه پاشو بیا اگه کاری نداری.
آروین مکثی کرد و گفت:
- باشه.
حس بچهای رو داشتم که شامپو بزرگ سال رفته توی چشمهاش؛ در این حد کمبود توجه، که به نازنین جهنمِ داشتهم. آروین بی هیچ حرفی بلند شد، به سمت پلهها حرکت کرد و بردیا، امیرکیان رو پشتش هول داد. با نگاهم تا وقتی که از دیدم ناپدید شن، دنبالشون کردم.
محمد گفت:
- خب رامین جان، داشتی میگفتی.
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- کجا بودیم؟
مکث کرد، انگار یادش نبود. پس گفتم:
- صداهایی که وقتی تنهام میشنوم.
سرش رو به معنای باشه تکون داد و گفت:
- فکر کنم اول بهتر باشه روی خوابت تمرکز کنیم.
- چه تمرکزی.
- خونه... .
مکثی کردم و با لحنی کاملا سوالی و آلوده به تمسخر گفتم:
- یعنی شما واقعا فکر میکنید اون خونه وجود داره!
- احتمالش هست.
- از کجا میخواید پیداش کنید؟
بهم نگاه کرد و مرموز گفت:
- میفهمی.
بعد به چاییهای روی عسلی جلومون نگاه کرد و گفت:
- چاییهاتونم سرد شدن که... میرم عوض میکنم بیام.
- زحمت نکشید، من نمیخورم.
بلند شد، اومد سمتم و با خنده پرسید:
- همیشه خونهی غریبه چیزی نمیخوری؟
درحالی که سرم رو برای نگاه بهش بالا نگه داشته بودم گفتم:
- میل ندارم.
اجزای سر و صورتش رو از نظر گذروندم. چشمهای متوسط قهوهای و آروم. چه منجی عجیبی بود، از کجا پیداش شده اصلا.
وقتی رفت توی آشپزخونه، گوشیم رو از توی جیب شلوارم دراوردم. ساعت چهار بود. قفلش رو باز کردم و نتش رو روشن، پشت هم از هر دری نوت اومد. اول به تلگرام یه سر زدم، طناز چندتا پیام داده بود. حالت روح رو زدم و پیامهاش رو باز کردم:
«سلام بی ریخت»
بعدش هم این ایموجیه رو گذاشته بود که داره آب از دهنش میره، یعنی خیلی از چیزی خوشش اومده و نمیدونم چی. از شب بعد تولدم نه بهش زنگ زده بودم، نه پیام، نه جواب تماسهاش رو. اصلا حوصلهش رو نداشتم، کلا انگار هیچوقت نداشتم، قبل از آشنایی باهاش هم انتخاب دیگهای نداشتم. نمیدونم، شاید هم داشتم.
اون از اکیپ آروین و ترلان و بقیهشون که زیاد ازشون خوشم نمیآد بود، یه چند وقتی دیدیم فقط ما دو تا بین اینها سینگلیم و آرشام، که آرشام سنش خیلی از طناز پایینتر بود و طناز به من خورد. اصلا کاش باهاش فاز برنمیداشتم، جدیدا رو مخم بود. الکی الکی رل زدن به هیچ وجه چیز خوبی نیست، بعدتر سعی میکنم بیشتر رو طرف مقابل شناخت پیدا کنم. هر چند طناز، دختر بدی نبود، شاید هم بود و بروز نمیداد ولی به هر حال، اگه با کس دیگهای بود برای خودش هم بهتر بود، چون من جنبهی هیچ محبتی از طرفش رو نداشتم.
«واسهم چندتا از عکساتو بفرست»
«حتما آن شدی بفرست»
پنج دقیقه بعد نوشته بود:
«میدونم پلاسی اینجا نمیخوای جواب بدی»
«ولی کارم واجبه»
«زود بفرست»
«بـ*ـوس بهت»
نوشتم:
«الان از کجا عکس برات بفرستم»
از پیویش اومدم بیرون که دیدم سین کرده. رفت رو تایپ و فرستاد:
«از صورتت»
«یا سر تا پا»
«اصلا از هر کجات که میخوای برام فرق نداره»
حالت روح رو برداشتم، برگشتم پیویش و نوشتم:
«ندارم»
نوشت:
«الان بگیر»
نوشتم:
«حوصله ندارم»
نوشت:
«اذیت نکن دیگه»
مکثی کردم و نوشتم:
«بیخیال میشی یا نه؟»
سریع فرستاد:
«اگه نشم چیکار میکنی؟»
نوشتم:
«حست نیست»
نوشت:
«عوضی با من درست حرف بزن»
نوشتم:
«هنوز برنگشتی؟»
الان دیگه ته توجهم بهش بود.
نوشت:
«میخوای برگردم؟»
«میدونستم دلت برام تنگ میشه»
مکثی کردم و نوشتم:
«اگه برگشتی»
«یه سر بیا پیشم»
یه سر بیا پیشم، انگار واقعا جِستِ جستِ جست فرندم بود. جدیدا، زیاد بهش میل نداشتم و تقریبا از دستش فرار میکردم، جز وقتهایی که حس کنم واقعا نیازی بهش هست. خوشم هم نمیاومد دو تا دو تا توی رابـ ـطه باشم.
نوشت:
«باشه میام»
نوشتم:
«کاری باری»
نوشت:
«چی بپوشم؟»
نوشتم:
«چه میدونم»
نوشت:
«خب چی بپوشم؟»
نوشتم:
«چادر نماز بپوش»
ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
«آخ حاج آقا»
«میخوای نماز جماعت بزنیم»
نوشتم:
«شاید»
نه حوصله تایپ داشتم نه ویس درکل. نوشت:
«جون»
بعد هفت ثانیه ویس داد. نوشتم:
«یه جام نمیتونم گوش کنم الان»
نوشت:
«بعدا گوش کن»
نوشتم:
«باش»
نوشت:
«بعدا میبینمت لاو»
نوشتم:
«فعلنت»
از پیویش بیرون اومدم، یکم دیگه ول چرخ زدم و وقتی محمد اومد و یه سینی با یه استکان چایی تازه جلوم گذاشت، گوشیم رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. یه مرز داشتم اندازه یه تار مو و بین خواستن و نخواستن معاشرت با محمد. (حالا خوبیش هم اینه محمد زیاد هست این وسط، یعنی تشابه اسمی زیاده؛ الان این محمد پارسا و یه موسویش هم، باز هم هست).
- چرا نرفتی پیش امیر و آروین؟
به محمد نگاه کردم و بعد مکث کوتاهی جواب دادم:
- ذهنم شلوغه.
- همیشه از جمع دوری میکنی، یا... .
حرفش رو ادامه نداد. البته با اون نگاه پررویی هم که بهش انداختم، نباید ادامه میداد. با ملاحضه گفت:
- منظورم اینه که وقتی ذهنت درگیره، ترجیح میدی فکر کنی و درگیریت رو حل کنی، یا با بقیه خودتو سرگرم کنی؟
- ترجیح میدم فکر کنم و درگیریم رو حل کنم.
با اون بی حافظگی، خوب حرفش رو حفظ کردم و درجوابش، اول شخص بهش برش گردوندم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- آهان... .
- بله.
- کی وقت داری باز همو ببینیم؟
بعد مکثی خیره بهش، نگاهی گذرا به اطراف انداختم و پرسیدم:
- برای چه کاری؟
- برای... حالا، یه کاری.
- باید بدونم چه کاری.
سکوت که کرد، حس کردم یکم زیاد پررو شدم. ادامه دادم:
- که وقتم رو تنظیم کنم و بهتون برسم.
- خب، برای یکم بیشتر باز کردن این مسئله.
نفسی از سر بی حوصلگی کشیدم، روی مبل جا به جا شدم و گفتم:
- باشه، پنج شنبه، پنج شنبه خوبه.
- سلام بردیا جان.
اون شخص، که یه پسر چشم و ابرو مشکی و سبزه بود، با صدای بلند گفت:
- سلام عمو، ببخشید من عجله دارم این کیانتون رو آوردم خونه.
محمد درحالی که میخندید، گفت:
- زحمتت شد عزیزم، کوشش؟
پسره گفت:
- الان الان.
بعد از در دور شد و چیزی نگذشت که امیرکیان رو با عجله هول داد توی خونه. امیرکیان درحالی که میخندید و ویلچرش رو سفت چسبیده بود، با هیجان داد زد:
- بردیا الان میافتم!
صداشون توی دورهی نوجونی رو ببین فقط، نخراشیدگی رو شخم زده بود.
بردیا هم با هیجان خندید و گفت:
- عمو، وقتی رفتین ما رفتیم توی سالن والیبال.
در رو بست، به محمد نگاه کرد و با لبخند پهنی ادامه داد:
- کیان رو دور سالن کلی هول دادیم، چقدرم داد میکشید.
کیان هم باخنده گفت:
- بابا چرا منو دادی دست این سومالی!
محمد باخنده گفت:
- روحیهت خیلی عوض شده انگار.
کیان خندید و رو کرد به ما، گفت:
- آروین یه دو دیقه پاشو بیا اگه کاری نداری.
آروین مکثی کرد و گفت:
- باشه.
حس بچهای رو داشتم که شامپو بزرگ سال رفته توی چشمهاش؛ در این حد کمبود توجه، که به نازنین جهنمِ داشتهم. آروین بی هیچ حرفی بلند شد، به سمت پلهها حرکت کرد و بردیا، امیرکیان رو پشتش هول داد. با نگاهم تا وقتی که از دیدم ناپدید شن، دنبالشون کردم.
محمد گفت:
- خب رامین جان، داشتی میگفتی.
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- کجا بودیم؟
مکث کرد، انگار یادش نبود. پس گفتم:
- صداهایی که وقتی تنهام میشنوم.
سرش رو به معنای باشه تکون داد و گفت:
- فکر کنم اول بهتر باشه روی خوابت تمرکز کنیم.
- چه تمرکزی.
- خونه... .
مکثی کردم و با لحنی کاملا سوالی و آلوده به تمسخر گفتم:
- یعنی شما واقعا فکر میکنید اون خونه وجود داره!
- احتمالش هست.
- از کجا میخواید پیداش کنید؟
بهم نگاه کرد و مرموز گفت:
- میفهمی.
بعد به چاییهای روی عسلی جلومون نگاه کرد و گفت:
- چاییهاتونم سرد شدن که... میرم عوض میکنم بیام.
- زحمت نکشید، من نمیخورم.
بلند شد، اومد سمتم و با خنده پرسید:
- همیشه خونهی غریبه چیزی نمیخوری؟
درحالی که سرم رو برای نگاه بهش بالا نگه داشته بودم گفتم:
- میل ندارم.
اجزای سر و صورتش رو از نظر گذروندم. چشمهای متوسط قهوهای و آروم. چه منجی عجیبی بود، از کجا پیداش شده اصلا.
وقتی رفت توی آشپزخونه، گوشیم رو از توی جیب شلوارم دراوردم. ساعت چهار بود. قفلش رو باز کردم و نتش رو روشن، پشت هم از هر دری نوت اومد. اول به تلگرام یه سر زدم، طناز چندتا پیام داده بود. حالت روح رو زدم و پیامهاش رو باز کردم:
«سلام بی ریخت»
بعدش هم این ایموجیه رو گذاشته بود که داره آب از دهنش میره، یعنی خیلی از چیزی خوشش اومده و نمیدونم چی. از شب بعد تولدم نه بهش زنگ زده بودم، نه پیام، نه جواب تماسهاش رو. اصلا حوصلهش رو نداشتم، کلا انگار هیچوقت نداشتم، قبل از آشنایی باهاش هم انتخاب دیگهای نداشتم. نمیدونم، شاید هم داشتم.
اون از اکیپ آروین و ترلان و بقیهشون که زیاد ازشون خوشم نمیآد بود، یه چند وقتی دیدیم فقط ما دو تا بین اینها سینگلیم و آرشام، که آرشام سنش خیلی از طناز پایینتر بود و طناز به من خورد. اصلا کاش باهاش فاز برنمیداشتم، جدیدا رو مخم بود. الکی الکی رل زدن به هیچ وجه چیز خوبی نیست، بعدتر سعی میکنم بیشتر رو طرف مقابل شناخت پیدا کنم. هر چند طناز، دختر بدی نبود، شاید هم بود و بروز نمیداد ولی به هر حال، اگه با کس دیگهای بود برای خودش هم بهتر بود، چون من جنبهی هیچ محبتی از طرفش رو نداشتم.
«واسهم چندتا از عکساتو بفرست»
«حتما آن شدی بفرست»
پنج دقیقه بعد نوشته بود:
«میدونم پلاسی اینجا نمیخوای جواب بدی»
«ولی کارم واجبه»
«زود بفرست»
«بـ*ـوس بهت»
نوشتم:
«الان از کجا عکس برات بفرستم»
از پیویش اومدم بیرون که دیدم سین کرده. رفت رو تایپ و فرستاد:
«از صورتت»
«یا سر تا پا»
«اصلا از هر کجات که میخوای برام فرق نداره»
حالت روح رو برداشتم، برگشتم پیویش و نوشتم:
«ندارم»
نوشت:
«الان بگیر»
نوشتم:
«حوصله ندارم»
نوشت:
«اذیت نکن دیگه»
مکثی کردم و نوشتم:
«بیخیال میشی یا نه؟»
سریع فرستاد:
«اگه نشم چیکار میکنی؟»
نوشتم:
«حست نیست»
نوشت:
«عوضی با من درست حرف بزن»
نوشتم:
«هنوز برنگشتی؟»
الان دیگه ته توجهم بهش بود.
نوشت:
«میخوای برگردم؟»
«میدونستم دلت برام تنگ میشه»
مکثی کردم و نوشتم:
«اگه برگشتی»
«یه سر بیا پیشم»
یه سر بیا پیشم، انگار واقعا جِستِ جستِ جست فرندم بود. جدیدا، زیاد بهش میل نداشتم و تقریبا از دستش فرار میکردم، جز وقتهایی که حس کنم واقعا نیازی بهش هست. خوشم هم نمیاومد دو تا دو تا توی رابـ ـطه باشم.
نوشت:
«باشه میام»
نوشتم:
«کاری باری»
نوشت:
«چی بپوشم؟»
نوشتم:
«چه میدونم»
نوشت:
«خب چی بپوشم؟»
نوشتم:
«چادر نماز بپوش»
ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
«آخ حاج آقا»
«میخوای نماز جماعت بزنیم»
نوشتم:
«شاید»
نه حوصله تایپ داشتم نه ویس درکل. نوشت:
«جون»
بعد هفت ثانیه ویس داد. نوشتم:
«یه جام نمیتونم گوش کنم الان»
نوشت:
«بعدا گوش کن»
نوشتم:
«باش»
نوشت:
«بعدا میبینمت لاو»
نوشتم:
«فعلنت»
از پیویش بیرون اومدم، یکم دیگه ول چرخ زدم و وقتی محمد اومد و یه سینی با یه استکان چایی تازه جلوم گذاشت، گوشیم رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. یه مرز داشتم اندازه یه تار مو و بین خواستن و نخواستن معاشرت با محمد. (حالا خوبیش هم اینه محمد زیاد هست این وسط، یعنی تشابه اسمی زیاده؛ الان این محمد پارسا و یه موسویش هم، باز هم هست).
- چرا نرفتی پیش امیر و آروین؟
به محمد نگاه کردم و بعد مکث کوتاهی جواب دادم:
- ذهنم شلوغه.
- همیشه از جمع دوری میکنی، یا... .
حرفش رو ادامه نداد. البته با اون نگاه پررویی هم که بهش انداختم، نباید ادامه میداد. با ملاحضه گفت:
- منظورم اینه که وقتی ذهنت درگیره، ترجیح میدی فکر کنی و درگیریت رو حل کنی، یا با بقیه خودتو سرگرم کنی؟
- ترجیح میدم فکر کنم و درگیریم رو حل کنم.
با اون بی حافظگی، خوب حرفش رو حفظ کردم و درجوابش، اول شخص بهش برش گردوندم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- آهان... .
- بله.
- کی وقت داری باز همو ببینیم؟
بعد مکثی خیره بهش، نگاهی گذرا به اطراف انداختم و پرسیدم:
- برای چه کاری؟
- برای... حالا، یه کاری.
- باید بدونم چه کاری.
سکوت که کرد، حس کردم یکم زیاد پررو شدم. ادامه دادم:
- که وقتم رو تنظیم کنم و بهتون برسم.
- خب، برای یکم بیشتر باز کردن این مسئله.
نفسی از سر بی حوصلگی کشیدم، روی مبل جا به جا شدم و گفتم:
- باشه، پنج شنبه، پنج شنبه خوبه.