کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
با کمی مکث کنارم می‌نشینه و زیر لب نجوا می‌کنه:
-شمارو خدا فرستاده معلوم نیست اگه نبودی باید چه خاکی توی سرم می‌ریختم، تک و تنها غریب تو این شهر بزرگ در خونه کی رو می‌زدم می‌گفتم بچم مریضه کمکم کنین؛ نیره هم اگه تو نمی‌اومدی تاصبح خودشو می‌زد به خواب صدسال سیاه در خونشو باز نمی‌کرد..
-خانوادت کجان؟
دستش رو زیر چونش می‌ذاره و نگاهش رو به زمین می‌دوزه:
-زیر خاک، یه روزی پدر و مادر داشتم چهارتا خواهر دوتا برادر داشتم، همشونو زلزله بم ازم گرفت نمی‌دونم چرا من بعد دو روز از زیر اوار زنده بیرون اومدم، فکر کنم خدا می‌خواست سربه سرم بذاره‌‌ اصلا خداهم باما بدبخت بیچاره این‌جوری شوخی می‌کنه.
با تایید سرم تکون می‌دم ومی‌گم:
-زنده بودن تاوان داره.
موهای سیاهش موج دارش رو زیر روسری هدایت می‌کنه و می‌گـه:
-خوبه یکی هست می‌فهمه من چی می‌گم، ببینم تو چند سالته؟
-بیست و سه..
-همسنیم.
متعجب به چروک های کنار چشمش و صورت زرد و خستش نگاه می‌کنم چه شکسته بود..
لبخند تلخی می‌زنه و دستمال کاغدی روی دماغ قوزدار نافرمش فشار میده و میگه:
-این‌جوری نگام نکن، توهم اگه هرشب با ترس این‌که سقف خونت آوار بشه روی سرت به زور می‌خوابیدی و وقتی هم می‌خوابیدی خواب می‌دیدی زیر اواری و دست و پات زیر یه خروار خاک دفنه ونمی‌تونی جم بخوری مثله من پیر می‌شدی..
به خودم می‌لرزم و قسمت خوابه مغزم بعد از سال ها بیدار می‌شه و جلوی چشم هام نقش می‌بنده..
چشم هام محکم رو می‌بندم تا به خاطر نیارم شب هایی که سایه بابک از کنار تختم می‌گذشت و به سمته آذر می‌رفت چقدر سخت بود بستن چشم هایی که داشت می‌دید و کور می‌شد و گوشم می‌شنید و کر می‌شد؛ نفسم رو حبس می‌کردم و تا نفهمه بیدارم خفقان می‌گرفتم و دم نمی‌زدم تا مثله آذر قربونی هـ*ـوس مردی نشم که سایه ی ترسناکش به اسم پدر بالای سرمون سنگینی می‌کرد..
تا چندسال بعد توی خواب قفل می‌کردم وحالت خفگی بهم دست می‌داد و با گوش های خودم صدای پای بابک رو می‌شنیدم که هربار به به تخت من نزدیک می‌شد؛ این‌قدر نزدیک که ناچار می‌شدم برای خلاص شدن فریاد بزنم..
آهی زیر لب می‌کشم دستم روی صورت ملتهبم فشار می‌دم نه من نباید عقب گرد می‌کردم..
***
به ساعتم نگاه می‌کنم نزدیک هشت بودباید سرکار می‌رفتم با عجله بلند می‌شم صدای نگران نازپری از پست می‌شنوم:
-اره باید برم سرکار..
-توکه تا صبح بیدار بودی سختت نیست نمی‌تونی مرخصی بگیری؟
-نه چاره ای ندارم..
دستم رو توی کیفم می‌برم و کیف پولم رو بیرون می‌کشم و چندتا اسکانس باقی مونده برمی‌دارم و توی دستش:
-اینو بگیر یه چیز بگیر بخور، دیدی که دکتر چی گفت بچت باید چند روز این‌جا بمونه نیاز به همراه نداره برو خونه یکم بخواب..
شرمنده نگاهم می‌کنه:
-اما..
-اما نداره وضعیت خودتم ببین بچه هات الان نیاز به یه مادر سالم دارن مراقب خودت باش.
باعجله درب خروجی می‌رم و از بیمارستان بیرون می‌زنم به ناچار باید امروز رو با مترو خودم رو به شرکت می‌رسوندم، بعدباید فکری برای جور کردن هزینه بیمارستان می‌کردم‌.

****
با دیدن چشم های پف دار خستم توی اینه جیبیم رو کنار می‌ذارم و با احتیاط وارد سالن می‌شم هنوز سروکله ی منوچهری پیدا نشده بود و نفس راحتی می‌کشم به سمته اتاقم می‌رم..
نمودار آماری که منوچهری ازم خواسته بود رو باعجله کامل می‌کنم توی کاور پلاستیکی می‌ذارم
با صدای زنگ تلفن با کمی مکث گوشی رو برمی‌دارم.
-بله؟
صدای زندی توی گوشی می‌پیچه:
-خانوم دولت آبادی بیا طبقه چهار اتاق کنفرانس
-بله چشم..
هووفی زیر لب می‌گم و بدون این‌که منتظر آسانسور بمونم از راه پله خودم رو به طبقه چهارم می‌رسونم.
زندی باعجله به سمتم میاد.
-عزیزم برو به اقای شاهپوری کن اون وسیله ها رو باهاش کمک کن ببر تو اشپزخونه..
به ابدارچی که باکس معدنی و جعبه های میوه از توی اسانسور بیرون میاورد اشاره می‌کنه‌.
لبم رو جمع می‌کنم و به سمت اسانسور میرم شاهپوری بادیدنم جعبه میوه رو توی بغلم جا می‌ده‌، به سمته ابدارخونه میرم و روی میز استیل می‌کوبم دستم رو عصبی روی گردنم فشار می‌دم؛ زیر لب به خاطره لعنت می‌فرستم و دوباره برمی‌گردم و شاهپوری که انگار داشت وجودم نهایت استفاده رو می‌کردم این‌بار دوتا باکس اب معدنی که روی هم بود رو توی بغلم می‌ذاره نگاه غضبناکی به صورت گرد پر از چین چروک و دماغ گنده ی کوفته ایش می‌کنم.
دستش رو شلوار سیاهش می‌تکونه و زیر لب جمله نامفهومی ادا می‌کنه..
نگاهم رو ازش می‌گیرم و به سمته اشپرخونه می‌رم‌..
زندی-عزیزم این‌جایی؟ این میوها رو خوب بشور یه دستمال تمیز روش بکش و توی اون ظرف های گردسفید بچین حواست باشه نم نداشته باشه، مرتب یه دست اوکی؟
دستی به موهای طلایش می‌کشه و زیر مقنعه هدایت می‌کنه با خودکاری توی دستش بود به نقطه نامشخصی اشاره می‌کنه وبا حالت وسواسی ادامه می‌ده:
-نایلون باکس ای معدنی هارو هم در بیار می‌خوام در ضمن شیرینی ها یادت نره ،خیلی حواست باشه جلسه خیلی مهمیه کاری داشتی من اتاق کنفرانسم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بدون این که منتظر جوابی از من بمونه از اشپزخونه بیرون می‌ره دستم شاکیانه روی کمرم می‌ذارم و به پاهای درازش باریک که ازپشت شبیه لک لک بود نگاه می‌کنم.
    خم می‌شم دستم رو توی جعبه موز می‌برم، ازخوشه یه دونش رو جدا می‌کنم و به ظرف شویی تکیه می‌دم با آرامش مشغول خوردن می‌شم، بادیدن شاهپوری که توی چهارچوب در ایستاده بود و با چشم های باباقوریش داشت موز خوردن من رو تماشا می‌کرد شونه ای با بی تفاوتی تکون می‌دم و با دهن پُر می‌پرسم:
    -چیه می‌خوری؟
    سری با تاسف تکون می‌ده و از اشپزخونه بیرون میره شدید روی دنده لج رفته بودم و از طرفی بی‌خوابی داشت تموم سلول های خاکستری مغزم رو تجزیه می‌کرد و فرصت برای درست فکر کردن بهم نمی‌داد.
    بی حوصله میوها رو توی سینک خالی می کنم و شیر آب رو باز می‌کنم و یکی یکی توی سبد پرت می‌کنم، همه هدفم این بود که هرچی زودتر تمومش کنم.
    نمی‌دونم چقدر زمان گذشته بود که متوجه خیسی مانتو و استینم می‌شم و هوفی زیر لب می‌کشم.
    دیس های میوه و شیرینی رو یکی یکی به اتاق کنفرانس می‌برم روی میز گردی بزرگی که دوتار دورش صندلی چیده شده بود می‌ذارم با کنجکاوی به سقف اتاق که با لامپ های هالوژنی دیزاین شده بود خیره می‌شم نمای داخلی قشنگی داشت..
    زندی-خانوم دولت آبادی مگه نگفتم میوهارو خوب خشک کن این چه وضیعه اخه؟!
    سیب سرخی که خیس بود رو برمی‌داره و با عصبانیت چندتا برگ دستمال کاغذی از جعبه بیرون می‌کشه و نمش رو می‌گیره و زیر لب غر می‌زنه:
    -این چه وضع میوه چیدنه وای چرا این‌قدر بد؟
    دستم رو توی بغلم قفل می‌کنم، زندی که هرلحظه بادیدن هر قسمت از میز اشفته تر می‌شد غرولند هاش توی اتاق اکو می‌خوره و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و اوج می‌گرفت.
    بابی حالی به سمته خروجی می‌رم، سردرد بدی به سراغم اومده بود و مغزم در حد انفجار تیر می‌کشید..
    به طبقه پایین برمی‌گردم به میز خالی منوچهری نگاه می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
    -بی مصرف.
    هنوز به اتاقم نرسیدم که صدای زنگ تلفن بلند می‌شه تلفن رو برمی‌دارم:
    -بله؟
    صدای پراز حرص زندی توی گوشی می‌پیچه:
    -خانوم دولت ابادی مگه من به شما اجازه دادم که همین‌جوری سرتو انداختی پایین رفتی؟برگرد بالا هنوز کلی کار عقب افتاده داریم.
    تلفن رو محکم می‌کوبم ضربه ی ارومی به پیشونیم می‌زنم؛ نه امروزم روز من نبود.
    روبه روی زندی دست به سـ*ـینه می ایستم و به صورتش که از فرط عصبانیت سرخ شده بود پوزخند کجی می‌زنم.
    زندی با حرص انگشت های کشیده رو روی دهنش فشار می‌ده و در حالی که سعی می‌کنه صداش بالانره میگه:
    -فقط دلم می‌خواد بدونم کارت از عمد بوده یا واقعا کج سلیقه ای؟
    سکوت می‌کنم و سرم رو پایین می‌اندازم توی دلم می‌گم برای کاراجباری کج سلیقم، به دسته گل بزرگ رزی که روی میز چیده شده اشاره می‌کنه:
    -بیارشون توی اتاق کنفرانس..
    دسته ی گل رو توی بغلم جا می‌دم و پشت سرش حرکت می‌کنم.
    با دقت چند شاخه رو بیرون می‌کشه با قیچی بعضی از قسمت هاش رو جدا می‌کنه و توی گلدان بلوری که روی میز بود می‌ذاره:
    -خوب بهم توجه کن که دارم چی‌کار می‌کنم، روزهایی که من نیستم ویا سرم شلوغه وظیفه این کار باشماست..
    به لبه میز تکیه می‌دم شاخه گلی برمی‌دارم و به دماغم نزدیک می‌کنم ونفس عمیقی می‌کشم..
    زندی با ظرافت مشغول پر کردن گلدون های بلوری می‌شه و نم نم توضیحاتی رو می‌ده هراز گاهی سرم رو به معنای تایید کردن حرف هاش تکون می‌دم، با تموم شدن کار بلاخره به رفتنم رضایت می‌ده و دوباره به طبقه پایین برمی‌گردم.
    هنوز خبری از منوچهری نبود توی سالن می ایستم و با تردید شماره بهرام رو می‌گیرم این روزها هرچقدر سعی می‌کردم از بهرام فاصله بگیرم انگار نمی‌شدو دوباره کارم بهش می‌افتاد.
    -الو سیمین؟
    نفسم رو بیرون می‌فرستم و دکمه مانتوم رو به بازی می‌گیرم:
    -ببخشید نمی‌خواستم دوباره مزاحمت بشم..
    -این چه حرفیه دختر، اتفاقا خودم می‌خواستم و بابت اون روز ازت عذرخواهی کنم چه خبر کجایی تونستی جایی واسه موندن پیدا کنی..؟
    لبم رو گاز می‌گیرم و قدمی بی اختیار سمت اتاق پیرزاد برمی‌دارم:
    -برای این حرف ها زنگ نزدم یه درخواستی ازت دارم.
    -حتما چه درخواستی؟
    -دیشب یه نوزاد سه چهار روزه توی بیمارستانی که کار می‌کنی به خاطر زردی بستری شده توبخش اطفال مادرش یه زن تنهاست دست و بالش خالیه از پس هزینه ی بیمارستان برنمیاد..
    با عجله می‌پرسه
    -اسم و فامیلیش چیه؟
    کمی فکر می‌کنم و میگم:
    -اسمش میلاد، فامیلیشو نمی‌دونم.
    -خیلی خب خودم به وضعیتش رسیدگی می‌کنم نگران نباش.
    -ببین بهرام هزینش هرچقدر شد خودم تا سرماه باهات حساب کتاب می‌کنم فعلا دستم خالیه.
    -بس کن سیمین کی حرف از پول زد گفتم خودم درستش می‌کنم، راستی خبری از آذر نشد؟
    -نه فعلا که خبری نیست..
    با صدای قدمی که از پشت سر می‌شنوم تماس رو قطع می‌کنم.
    با عجله برمی‌گردم و به هیبت بلند پیرزاد که روبه روم نقش بسته بود خیره می‌شم و با ترس از درب اتاقش فاصله می‌گیرم لعنتی بازهم این‌جا منو خفت کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ابروهای کم پشتش با دیدنم توی هم فرو می‌ره و نگاهی به سرتاپام می‌اندازه به فک زاویه دار و دماغ نسبتا استخونی و بزرگش با ترس خیره می‌شم و موبایلم توی جیب مانتوم فرو می‌برم و با دستپاچگی می‌گم.
    -سلام‌.
    صدای رسا و زنگ داری که بی شباهت به دوبلورها نبود توی گوشم می‌پیچه:
    -تازه واردی؟
    دست هام روتوی هم قلاب می‌کنم و مضربانه قدمی به عقب برمی‌دارم.
    -بله.
    -پس تازه واردی که هنوز نمی‌دونی اتاقت کجاست!
    لب می‌گزم و نگاهم روی سوختگی روی گردنش سر می‌خوره
    به سمته اتاقش می‌ره و انگار متوجه سنگینی نگاهم می‌شه‌ و با تندی می‌پرسه:
    -چیزی می‌خوای؟
    آب دهنم رو قورت می‌دم و نگاهم رو ازش می‌گیرم و میگم:
    -ببخشید امروز آقای منوچهری تشریف نمیارن؟
    برمی‌گرده و به میز خالی منوچهری نگاه کوتاهی می‌کنه:
    -در جریان نیستم.
    با رفتنش دستم روی قفسه ی سینم می‌ذارم عجیب حس ضایعگی می‌کردم، مکالمه کوتاه اما نفس گیری بود..
    طول عرض اتاق چندبار بالا پایین می‌کنم خسته روی صندلی می‌نشینم و شماره خاطره رو می‌گیرم صدای گرفته بلند می‌شه:
    -چه عجب پیدات شد!
    کنار پنجره اتاقم می‌ایستم و به خیابون شلوغ پر رفت و امد نگاه می‌کنم و می‌گم:
    -فامیلی رییس شرکت پیرزاده همین الان دیدمش.
    -پیرزاد، به گوشم اشنا نیست خب چی کردی باهاش؟
    -هیچی نگاش کردم.
    -نرفتی تو جلدش؟
    -معلومه که نه مگه من شیطونم؟
    عصبی می غره:
    -پس اونجا داری چه غلطی می‌کنی؟هوف سیمین هوف.. این‌قدر بی عرضه بازی در نیار مگه قرار بود پُل بشی..؟
    عصبی کتفم رو فشار می‌دم زیر لب می‌نالم:
    -نمی‌تونم خاطره طرف و دست و گردنش سوخته، خودمم اصلا یه جوری می‌شم، دست خودم نیست تا میام حرف بزنم چشمم می‌خوره به سوختگیاش یادم می‌ره می‌خوام چی بگم.
    -اه لعنتی مگه طرف جذام داره اینقدر لوس بازی در میاری؟حالا طرف چند سالشه؟
    چشم هام می‌بندم چندتا تارموی سفیدی که بین موهای پرپشت مشکیش بود رو بخاطر میارم و سنش رو تخمین می‌زنم‌.
    -سی، سی و پنج..
    -خوب این یارو که پیر نیست این اداها چیه از خودت در میاری؟
    -چه ربطی به پیری و جوونیش داره می‌گم طرف دست و گردنش جزغاله شده اصلا، اصلا بهش نمیاد اون کاره باشه!
    -چه ربطی به اون کاره بودنش داره مگه به ظاهره اصلا به من میاد اون کاره باشم؟
    تک خنده ی کوتاهی می‌کنم و می‌گم:
    -معلومه که بهت میاد این چه سوال مسخره ای که می‌پرسی، ولی این یارو یه جوری که نمی‌تونم الان واقعا بهت توضیح بدم.
    -سیمین چرت نباف، قرار بود بهش نزدیک بشی پس نزدیک شو تو فکر می‌کنی من این صوفی سمندون چطوری تور کردم مثله آب خوردن!
    -این یارو صد درجه باصوفی فرق داره معلومه هول نیست..
    صدای زنگ تلفنم بلند می‌شه و با عجله می‌گم:
    -من باید قطع کنم فعلا.
    گوشی تلفن رو برمی‌دارم و صدای زندی می‌شنوم:
    -خانوم دولت ابادی آقای پیرزاد تو اتاقشون هستند؟
    -بله تازه همین الان رسیدند!
    -زنگ می‌زنم تلفنشون جواب نمیدن چک کن ببین تلفن اتاقشون قطع نیست بعد بهشون بگو مهموناشون رسیدن تشریف بیارن اتاق کنفرانس.
    چشمی زیر لب می‌گم، بلند می‌شم مانتوم رو توی تنم مرتب می‌کنم.
    سرفه ای می‌کنم و تک ضربه به در اتاقش می‌زنم و سرم رو آروم وارد اتاق می‌کنم.
    -بیا تو..
    به فضای نیمه تاریک اتاق نگاه می‌کنم و قدمی به سمته میز بزرگ مشکی رنگی که گوشه ی اتاق بود برمی‌دارم چرخی روی صندلی می‌زنه و نگاهم روی جلد کتاب آشنایی توی دستش بود قفل می‌شه‌ و چند لحظه مکث می‌کنم تا به خودم بیام.
    کتاب رو توی دست هاش تکون میده تا توجهم رو جلب کنه:
    -خوندیش؟
    به ذهنم رجوع می‌کنم و توی شلوغی انباری خاطراتم اسمش رو با عجله به زبون میارم:
    -ناهمتا، بله خوندمش..
    -به نظرت نقطه ی ضعفش چیه؟
    دستم رولبه ی مقنعم می‌کشم و می‌گم:
    -دسته بندی آدمها از روی توانایی هایی که دارن ایده ی خوبیه البته تو جامعه آرمانی، نه این جامعه ای که ما توش زندگی می‌کنیم!
    از حرف واضح و راحتی که زده بودم خودم هم جا می‌خورم، کتاب روی میز رها می‌کنه با کنجکاوی می‌پرسه:
    -چرا؟
    -خب نمی‌شه، برای پیاده کردن همین ایده ای نیاز به گذشت حداقل یه قرن داره یا شایدهم نابودی فراگیر یا یه افرینش دوباره در ضمن اکثر آدم ها مدعی هستند که حداکثر چند تا توانایی رو همزمان باهم دارن و به حداقل راضی نمی‌شن‌‌!
    اشاره به صندلی کنار پام بود می‌کنه و ارامش جواب می‌ده
    -جالب شد ادامه بده..
    روی صندلی چرم که روبه روی میزش بود می‌نشینم به صورتش که زیر سایه مخفی شده بود خیره میشم و کمی مکث ادامه می‌دم:
    -تو این دنیایی که هستیم همه آدم ها ادعای ناهمتایی می‌کنن و توی درونشون به این باور رسیدن که با بقیه متفاوتن و هرچقدر در ظاهر انسان های عادی باشن ولی خاصیتشون اینکه یکه تازی کنن.‌.
    دستش رو زیر چونش می‌ذاره و با لحن جدی می‌گـه:
    -کاملا بانظرت کاملا مخالفم، انسان نماد ضعفه و خودش به خوبی از دورن خودش آگاهه..
    از جوابش شوکه می‌شم و توی ذهنم دنبال جوابی برای قانع کردنش می‌گردم:
    -نه اصلا انسان نماد قدرته، پس به خاطر چی این همه جنگ و قتل کشتار توی طول تاریخ اتفاق افتاده؟
    با عجله میون حرفم می‌پره:
    -چون ضعیفه، بهترنیست..
    با ضربه ای که به در می‌خوره حرفش نیمه کاره رها می‌شه و صدای متعجب زندی توی اتاق می‌پیچه:
    -جناب پیرزاد شما هنوز اینجایید؟ مهموناتون تشریف آوردند مگه خانوم دولت بهتون خبر ندادن؟
    پیرزاد نگاهش رو به من می‌دوزه و میگه:
    -کسی بهم چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سرمی‌چرخونم و زندی شاکیانه دستش روی قوس کمرش گذاشته بود مضطرب نگاه می‌کنم:
    -خانوم دولت آبادی چرا به رییس اطلاع ندادی که مهموناشون رسیدن؟
    دستپاچه روی صندلی بلند می‌شم به سمته راه خروجی می‌رم.
    -متاسفم، یادم رفت..
    توی آخرین لحظه چشم غره ی حوالم می‌کنه و باعجله به سمته اتاقم می‌رم.
    نگاهم از روی ساعت دیواری می‌گیرم و با دقیق شدن عقربه پایان اعلام ساعت کاریم از شرکت بیرون می‌زنم.
    از باجه نگهبانی رد می‌شم و به ماشین سفید سمته خاطره که اون طرف خیابون منتظرم ایستاده بود میرم.
    -شیری یا روباه‌‌؟
    با هیجان دنبال کمربند می‌گردم:
    -معلومه که شیر وگرنه که بهت زنگ نمی‌زدم بیای ببینمت.
    چشم های میشی شیطونش رو گرد می‌کنه:
    -خیلی خب چی‌کار کردی تعریف کن؟
    -رفتم تو اتاقش نظرمو راجع به یه کتابی که داشت می‌خوند پرسید، یه کتاب تخیلی اخرزمانی منم هرچی اطلاعات داشتم تخلیه کردم اخرشم معلوم شد به کل با نظرم مخالفه ولی در مکالمه خوبی بود چون نور اتاقش کم بود حواسم اصلا به دست و گردنش پرت نشد یه جورایی باهاش احساس راحتی می‌کردم!
    لبخند خاطره وا می‌ره، نفس عصبیش رو بیرون می‌فرسته:
    -الان بخندم یا گریه کنم؟هوف سیمین از دسته تو گفتم بری تو اون خراب شده از زیر زبونش حرف بکشی و اغواش کنی نه یه مشت حرف فلسفی تحویلش بدی، تو اصلا مسیرو داری اشتباه می‌ری؟!
    بند کیفم رو به بازی می‌گیرم و با نا امیدی می‌گم:
    -به گمونم کلا مسیر اشتباست اصلا به پیرزاد نمیادباند قاچاق داشته باشه یا خلاف کار باشه ،آخه معلومه تحصیل کردست و یه چیزی بارشه در ضمن شرکت به این بزرگی داره برای چی باید خلاف کنه؟اصلا تا حالا شنیدی یه مافیا اهل کتاب و علم و این داستانا باشه‌؟
    عصبی دستش رو توی موهای مشکیش فرو می‌بره و زیر لب می‌غره:
    -ببینم اصلا تو می‌دونی بازی مافیا چیه؟
    -نه نمی‌دونم!
    -معلومه که نمی‌دونی چون تو یه شهروند ناآگاهی!
    از حرفش جا می‌خورم و باتعجب می‌پرسم:
    -خب یعنی چی؟
    -ببین کار مافیا اینه که توی شهر راه برن خودشون به جای شهروندهای سفید جا بزنن،این‌قدر خوب بازی می‌کنن که تا ظن رو از روی خودشون بردارن و بقیه رو مورد هدف قرار بدن پس یه مافیا می‌تونه کتاب بخونه، می‌تونه تحصیل کرده باشه، می‌تونه عروسی بره می‌تونه بره تو صف نونوایی وایسته نون بگیره! هرکاری که یه آدم عادی تو روزمرگیش داره و می‌تونه انجام بده فقط و فقط برای این که ثابت کنه جز شهرونداست تا موقعیت خودشو نجات بده متوجهی؟
    متفکر به خیابون نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -حالا من باید چی‌کار کنم.‌.؟
    -تو می‌تونی رُل یه پزشک‌ یا کاراگاهو بازی کنی تا شهرو نجات بدی، کار سختی نیست فقط پشت به پشتش راه برو ببین به کجا می‌رسی..
    دستم رو زیر چونم می‌ذارم و می‌گم:
    -مگه نمی‌گی کار مافیا مخفی شدنه پس چرا کبیر خودشو لو داده؟
    -چون کبیر یه احمقه، چون ادم احساساتیه ؛می‌خواد مثله آدم حسابیا باشه ولی نمی‌تونه، چون یه مافیا واقعی نیست دیر یا زود اشپزخونش لو می‌ره به زودی سرشو می‌کنن زیر آب یه مهره دم دستی واسه بازی بزرگتراست، پدربزرگ بازی پیرزاد که تویه دم و تشکیلات قانونی به اسم خدمت به مردم داره به نفع خودش رای جمع می‌کنه.
    درک حرف هاش سخت بود ولی باید توی مغز خشک آکبندم برای حرفاش یه جایی باز می‌کردم و تموم سعی خاطره این بود به ظاهر پیرزاد توجه نکنم.

    *****
    وارد حیاط می‌شم نیره نگاهی از پشت پنجره بهم می‌کنه و با عجله پرده اتاقش رو می‌کشه تعجب می‌کنم، به چراغ خاموش اتاق شربت و ناز پری خیره می‌شم و با بی حالی راه پله های اهنی زنگ زده ای که به پشت بوم منتهی می‌شد رو در پیش می‌گیرم.
    هنوز چند پله باقی مونده که بوی دود توی دماغم می‌پیچه سر بلند می‌کنم به مردی که با کاپشن مشکی چرمش پشت به من، روبه روی بشکه حلبی اتیش نشسته بود می‌افته‌‌.
    با تردید قدمی به جلو برمی‌دارم و صدای خش دارش آشناش توی گوشم می‌پیچه:
    -دیر اومدی.‌
    با وحشت قدم معکوسی برمی‌دارم، کبیر سرمی‌چرخونه نیمی از رخش مشخص می‌شه به پیت روغنی که روبه روش بود اشاره می‌کنه:
    -بشین‌.
    اروم بود جوری که می‌خواست یه اسب وحشی رام‌کنه، مکث می‌کنم به سمتش می‌رم روی حلب روغن می‌نشینم سردرگمی می‌پرسم:
    -برای چی اومدی این‌جا؟
    دستی روی ته ریش نامرتبش می‌کشه و ابروهای بلند پرپشت رو بهم نزدیک می‌کنه.
    -شنیدم می‌ری سرکار؟
    چشم هام رو با حرص می‌بندم و در حالی که سعی می‌کنم اروم باشم می‌گم:
    -سگ های پاسبونت خوب آمارمو به گوشت رسوندن، چی از جونم می‌خوای چرا ولم نمی‌کنی؟
    نگاه سردو بی تفاوتش رو توی چشم هام عمیق می‌کنه:
    -عاشق چشم‌و ابروت شدم، می‌گم نمی‌دونی آذر کجاست؟
    دندونهام بهم می‌سابم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -تویه دیوونه ای‌، مگه وضعیتمو نمی‌بینی تو چه جهنمی گیر افتادم؟
    - تو چه جهنمی؟ چیه دوست نداری این جارو؟گروه خونیت به آدم این‌جا نمی‌خوره؟کثیفن شپش دارن؟تو جوباشون لج رد می‌شه چندشت می‌شه؟
    از حرفش شوکه می‌شه و ناخوداگاه ابروهام توی هم گره می‌خوره به چشم های ریز مرموزش خیره می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لبخند کجی روی صورتش نقش می‌بنده:
    -تو خودتو از این آدما نمی‌دونی چون خواهرت با پول فروش مواد به جوونای بدبخت همین شهرو محل تورو تو پرو قوبزرگت کرد، واست وقت بهترین دکترای این شهرو می‌گرفت تا روحیه لطیف و حساستو نجات بده، راستی نپرسیدم بهتری؟
    دست و پام یخ می‌کنه و باناوری می‌گم:
    -نمی‌دونم کی این چرندیات بهت تحویل داده؛ ولی آذر همون موادایی رو که گفتی توی آشپزخونه پای قابلمه پخت نمی‌کرده که به این جوونای بدبخت بفروشه!
    صورتش گر می‌گیره و از خشم جمع می‌شه به سمتم هجوم میاره:
    -می‌خوای بهم‌بگی زرنگی؟داری منو باچی تهدید می‌کنی بچه جون؟
    از پشت محکم روی زمین می‌افتم، خودم رو عقب می‌کشم و دست های سرد و زبرش زیر گردنم رو فشار می‌ده و دادمی‌زنه:
    -می‌خوای تو همین خرپشته چالت کنم و بدون این‌که کسی تا فردا حتی اسمتو یادش بیاد؟من می‌دونم چی ازم برمیاد، تویی که سراز تخم درنیاوردی اون تیکه گوشته اضافی توی دهنت می‌چرخونی می‌خوای از ته بزنم همین گوشه تلف شی؟
    نفس با شدت رو با درد از توی سـ*ـینه یک جا بیرون می‌فرستم واشک سرد روی گونه های داغم سر می‌خوره و با درد زیر لب می‌نالم:
    -ولم کن عوضی ولم کن..
    مقنعم توی مشتش جمع می‌کنه :
    -تو اون شرکت لعنتی چه غلطی می‌کنی؟
    در حالی سعی می‌کنم سرم رو مقنعم رو از دستش رها کننم با تپه پته می‌گم:
    -من منشی ام..نامه تایپ می‌کنم، تلفن جواب می‌دم..
    کنارم زانو می‌زنه فشارش رو بیشتر می‌کنه با عجله می‌گـه:
    -هنوز فکر می‌کنی زرنگی؟ها؟
    مکث می‌کنم وتوی چشم های ریز و سیاهش که جز نفرت چیزی دیده می‌شه خیره می‌شم و با حرص داد می‌زنم:
    -من بدبختم،بیچارم اصلا من یه ادم بیخود مضخرفه آشولاشم دست از سرم بردار هرچی تو بگی..
    حلقه ی دستش رو رها می‌کنه و بی تعادل روی زمین می‌نشینه فشاری به بازوم میارم و خودم رو بالا می‌‌‌کشم بر خلاف جثه ی و هیکل معمولیش زور زیادی داشت!
    با پشت دست هاله ی اشک توی چشم هام کنار می‌زنم و بادرد میگم:
    -فکر کن آذر مُرده..
    با خشم دندوناش روی هم می‌سابه و بلند می‌غُره:
    -نمرده اون لجن زندست داره تو همین شهر نفس می‌کشه بفهم، اون حرومی زندست..
    با درموندگی نگاهم رو ازش می‌گیرم:
    -پس فکر کن من مُردم.
    شونم رو توی مشتش پر قدرتش فشار می‌ده و با غیض می‌گـه:
    -تو هم زنده ای، این‌قدر زنده می‌مونی که زنده زنده بامن تواین آتیش بسوزی و این داغ لعنتی رو که داره دلم تیکه پاره می‌کنه رو حس کنی..
    اهی زیر می‌کشم و با سکسه ی جواب می‌دم:
    -مگه من، چه گناهی کردم؟
    -کامبخش چه گناهی کرد؟خر بود یا الاغ چرا باید عاشق یه ادم عوضی تر از خودش می‌شد؟اصلا تو بهم بگو برادر من چه گناهی داشت؟
    با گنگی سرم رو تکون می‌دم و با زبونم لبم رو تر می‌کنم:
    -نمی‌دونم،باور کن نمی‌دونم بین آذر و کامبخش چی بودو چی گذشت..من فقط می‌خوام ولم کنی؛ زجر دادن من چه نفعی واسه تو داره.. ؟
    از روی زمین بلند می‌شه و دستی روی شلوار جین می‌کشه و با ضربه ای می تکونه می‌تکونه:
    -از این به بعد منو بیشتر می‌بینی..
    دستم روی دیوار آجری اتاقم می‌ذارم و بلند می‌شم به سمتم میاد روبه رو می‌ایسته و یقه ‌ی کاپشنش رو مرتب می‌کنه و لحنی پر از تهدید می‌گـه :
    -عجیب واسه این حال این روزام نفع داری‌‌..
    نفرت و خشمی که توی صداش بود تنم رو به لرزه می‌اندازه و چشم هام رو می‌بندم تا بلاخره صدای قدم های محکمش رو می‌شنوم و نفس راحتی می‌کشم.
    ****
    لقمه نون پنیری که توی دست بود رو تو دهنم نگه می‌دارم و مشغول بستن بند کتونیم می‌شم، و دستمالی نمداری روی شیر آویزون بود رو برمی‌دارم و روی کتونیم می‌کشم.
    و از پله ها پایین می‌رم نگاهم به نیره که کنار حوضچه نشسته بود و تو سطل قرمز آب پر می‌کرد می‌افته.
    -سلام صبح بخیر..
    با دیدنم بلند می‌شه و لبه ی چادره گلدارش روی صورت گرد تپلش می‌کشه و با حرص می‌توپه:
    -چه سلامی چه علیکی مگه من بهت نگفتم واسه من تو این شر درست نکن مگه روز اول سنگامونو باهم وا نکندیم ها؟
    لقمه رو با سختی از توی گلوم پایین می‌فرستم:
    -چرا چی شده مگه؟
    صداش اوج می‌گیره:
    -الان بهت می‌گم چی شده!
    جارویی که گوشه ی حیاطه رو برمی‌داره و با دستش محکم روی پنجره اتاق شربت می‌کوبه و با صدای بلند می‌گـه:
    -اوی شربتی بیا بیرون..شربتی بیا بیرون ببینم..شربتی..آی شربتی
    شربت پنجره اتاقش باز می‌کنه و با چشم های نیمه بسته خوابالوش داد می‌زنه:
    -ای کوفته شربتی چه مرگته اوله صبحی حناق بگیری زن چرا خونه رو گذاشتی روی سرت..؟
    نیره جارو با عصبانیت توی دستش تکون می‌ده و می‌گـه:
    -حناق خودت بگیری که دروغ تحویلم دادی،مگه من خر ازت نپرسیدم این دختره با خودش دردسر داره یا نه، توی کُره خر جواب دادی گفتی نه؟
    شربت می ایسته متعجب نگاهی به من می‌کنه:
    -خو؟
    نیره با حرص می‌توپه:
    -خو زهرمار، این دختره فراریه! دیشب شوهرش اومد این‌جا گفت زنم تو این خونست چندماهه از خونه فرار کرده به زور ردشو تا این‌جا گرفتم، وقتیم از راه رسید دید شوهرش اون بالاست با کلی جیغ داد خونه رو گذاشت روی سرش؛ شربتی می‌شنوی چی می‌گم یا هنوز تو هپروتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    شربتی دستی توی موهای کوتاهش می‌کشه و نگاه بی تفاوتی می‌کنه و با بی حالی می‌پرسه:
    -سیمین این داره چی می‌گـه؟راستا؟!
    باعجله به سمته در می‌رم وقتی برای قانع کردنش نداشتم:
    -نه بخدا این حرفاچیه الان وقت ندارم باید برم سرکار بهت توضیح بدم بزار از سرکار برگردم بهت می‌گم قضیه چیه‌.
    نیره با حرص لبش رو گاز می‌گیره:
    -هوی شربتی ،چی چی رو داری ازش می‌پرسی معلومه که می‌گـه نه،می‌گم من با جفت گوشای خودم شنیدم یارو چی گفت چرا بارت نیست.‌.
    شربت ابروهای سیاهش رو توی گره میده و با تندی می‌گـه:
    -خو حالا گیریم شوهر داره، مگه این‌جا کمپ زنای بی سرپرست باز کردی؟بینم شوهرداشتن جرمه؟خلاف قانون کرده مگه؟
    از هواداری شربت دلم قرص می‌شه و با عجله از خونه بیرن می‌زنم،توی این اوضاع بهم ریخته فقط این یه مورد رو کم داشتم.
    از اتوبوس پیاده میشم هنوز قدمی برنداشتم نگاهم به کتونی های سفیدم‌که توچاله ی بارونی رفته بود خشک می‌شه، لعنتی زیر لب می‌فرستم توی امتداد خیابون می‌دوم و خودم رو به شرکت می‌رسونم.ردپای خیسم روی سرامیک‌های سفید پشت هم علامت کفشم رو می‌ذاره بی توجه به شاهپوری که با عصبانیت به قدم هام کثیفم خیره شده بود از کنارش میگذرم و وارد اسانسور می‌شم.
    صدای خندهای منوچهری سالن رو پر کرده با احتیاط راهرو رو پشت سر می‌ذارم و به هیکل چهارشونه پیرازد که روبه روی منوچهری ایستاده بود خیره میشم و با تردید قدمی به جلو برمی‌دارم.
    -سلام.
    منوچهری که از شدت خنده سرخ شده بوددستی به چشم های ریز و پر اشکش می‌کشه:
    -سلام کجا بودی تا الان؟
    لب تر می‌کنم و سعی می‌کنم سنگینی نگاه پیرزاد رو نادیده بگیرم:
    - ببخشید ازاتوبوس جا موندم.
    چینی به دماغش میده و با دست های تپلش اشاره میکنه:
    -بیا جلو بینم..
    دستم رو از جیب پالتوم بیرون میارم و به سمته میزش میرم درست کنار پیرزاد می ایستم‌.
    منوچهری سرش رو پایین میگیره تو غبغبش فرو میره:
    -من دارم میرم اربیل میتونی یه مدت دستیار رییس بشی؟
    سر می‌چرخونم و به پیرزاد که با چشم های سیاه بی روحش بهم زل زده بود نگاه کوتاهی می‌کنم و باعجله می‌گم:
    -بله حتما.
    منوچهری دست زیر چونش می‌ذاره با بشاشی نگاهش رو بع پیرزاد می‌دوزه:
    -بچه زرنگیه، نگران نباش مرد..
    پیرزاد در حالی به سمته اسانسور می‌ره
    -پرونده ی مفیدان بده دستش بیاره پایین تو ماشین، قبلش کفشش رو تمیز کنه.
    با بسته شدن صدای درب اسانسور نفسم رو بیرون می‌فرستم متعجب به کفش های خیس و گلیم خیره می‌شم.
    منوچهری باسختی از روی صندلی چرمش بلند می‌شه و کشوی فایل هارو باز می‌کنه:
    -سوغاتی چی می‌خوای از عراق برات بیارم؟
    از این حجم لطف بی سابقه منوچهری جا می‌خورم و باعجله دستم به طرف جعبه دستمال کاغذی روی میزش دراز می‌کنم و چندبرگ برمی‌دارم و خم می‌شم رو کفش هام می‌کشم:
    -هیچی ممنون..
    پروندی سیاه و قطور روی میز می‌کوبه:
    -یعنی چیزی نمی‌خوای؟ یه چیزی بگو دیگه خجالت نکش.
    لبخندی مضطرب می‌زنم و باعجله پرونده رو برمی‌دارم:
    -نه واقعا چیزی نمی‌خوام ممنون از لطفتون.
    با عجله به سمته اسانسور می‌رم و دکمه پارکینگ رو فشار می‌دم، نفسم رو بریده بریده بیرون می‌فرستم همه چیز امروز عجیب غریب بود، سرمی‌گردونم به سمته ماشین سیاه که چراغ می‌داد میرم..
    به شیشه های دودی ضربه می‌زنم با صدای باز قفل ماشین درب عقب رو باز می‌کنم.
    معذب کیفم روی پاهام می‌ذارم و سرفه کوتاه مصلحتی می‌کنم.
    نگاه کوتاهی از توی اینه بهم می‌کنه و حرکت می‌کنه.
    کیف سامسونت وپوشه مدارکی که روی صندلی عقب افتاده توجهم رو جلب می‌کنه.
    با رد شدن از روی دست انداز چندتا برگه از توی پوشه کف ماشین می افته، خم می‌شم نگاهم به امضای ابی گنده ای که گوشه ی کاغذ بود می‌افته چشم هام ریز می‌کنم فامیلی زیر امضا اشنا به نظرم می‌رسه انگشتم رو زیر دماغ می‌کشم و اروم زیر لب رمزمه می‌کنم:
    -ماجدی..
    دستپاچه سر بلندمی‌کنم و دستم روی دهنم فشارمی‌دم،
    دوباره خم می‌شم انگشتم روی امضای فشار می‌دم، کمی ازجوهر روی انگشتم اثر می‌ذاره با عجله برگه هارو لای پوشه می‌ذارم.
    فقط کافی بود از اینه حرکت هام رو زیر نظر می‌گرفت تا خود به خود لو می‌رفتم..
    شوکه به صندلی میخ‌کوب می‌شم چنگی به کیفم می‌زنم و کم‌کم‌توی ذهنم تحلیل می‌کنم؛ماجدی رابط آذر و خاطره بود، اما حالا امضاش زیر این برگه ها بود، اخرین بار خاطره از غیب شدن ماجدی گفته بود ولی این امضاهای که با روانویس شده بود خبر از وجود و تازگیش می‌داد.
    ماجدی توی همین شرکت بود، شاید بارها از کنارم رد شده و من نشناختمش لعنتی نزدیک تر چیزی بود که فکرش رو می‌کردم!
    صدای موزیکی ناشناسی که سیستم پخش می‌شه رشته افکارم رو پاره می‌کنه به نیم رخ سوخته پیرزاد خیره می‌شم، سوالی ذهنم رو درگیر می‌کنه چرا سوختگی هاش از دست راست شروع شده و تا نیمی از گردن و زیرگوش ادامه داشته؟
    اصلا این سوختگی با اکثر سوختگی هایی که دیده بودم فرق داشت..
    دستم روی سینم قفل‌ می‌کنم ونگاهم رو از روی پیرزاد می‌کَنم و بیرون خیره می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با ورود به شهرصنعتی که پرسوله و کارخونه بود خودم جور می‌کنم دستی به موها های پریشونم می‌کشم، ماشین وارد کارخونه می‌شه و با توقف ماشین صداش رو می‌شنوم:
    -کیف و وسایلم رو با خودت بیار.
    با عجله کیف و مدارک رو برمی‌دارم و ازماشین پیاده میشم و پشته سرش می‌دوم تا ازش عقب نمونم دستم پر بود و به زور جلوی پام رومی‌دیدم و هرازگاهی سکندری می‌خوردم؛ گام های بلندش فاصله ی بینمون رو زیاد می‌کرد با ورود توی سوله ای که پر از سرو صدای دستگاها بود سر می‌چرخونم اطراف رو زیر نظر می‌گیرم از کارگرهای زن و مردی که با لباس سفید ماسک یه دست کنار ریل ها ایستاده بودن می‌گذرم و به سمت راهروی دراز و کم نوری حرکت می‌کنم به راه پله کوتاهی ختم می‌شه‌ حالا سروصدا کمتر شده بود و به خوبی صدای قدم های محکش رو که به موزاییک می‌خورد رو می‌شنیدم.
    جلوی در اتاقی می ایسته و به سمتم برمی‌گرده و کیف و پوشه هارو از دستم می‌گیره:
    -بلدی یادداشت برداری کنی؟
    کمی مکث می‌کنم و با تردید بله‌ی محکمی تحویلش می‌دم‌.
    -پس بیا تو.
    در اتاق رو باز می‌کنه از دیدن پنج مردی که دور میز نسبتا بزرگی نشسته بودن جا می‌خورم.
    روی صندلی چرم قهوه ای می‌نشینه، صندلی اضافه ای برای من نبود انگار باید سرپا می ایستادم‌ ناچار کمی نزدیک می‌شم پشت صندلی بلند می‌استم از توی کیفم برگه و خودکارم رو برمی‌دارم‌ سرتاپا گوش می‌ایستم.
    با روی روال رفتن جلسه اصطاحات پزشکی ودارویی بیشتر می‌شد در نتیجه بار علمی جلسه بالا می‌رفت و یادداشت برداری رو سخت تر می‌کرد و هرازگاهی از بحث جا می‌موندم وبه زور خودم رو پابه پاشون می‌کردم، کمی می‌گذره می‌فهمم این گروه ازمایشگاهی کارخونست که تیمی روی داروها کار می‌کنن پیرزاد کم تر حرف می‌زد و بیشتر گوش می‌کرد.
    تا این جا همه چیز عادی بود، هیچ خبری از رفتارهای مشکوک و ظن های مافیایی وجود نداشت انگار همه چیز سفت و محکم روی قانون بود، اصلا این کارخونه با این همه دکتر و مهندس چرا باید توی خلاف و مواد مخـ ـدر دست داشته باشن؟
    یاد ماجدی می‌افتم، تا دیروز حرف های خاطره رو قبول نداشتم حالا بادیدن ردی از ماجدی باید اطمینان پیدا می‌کردم‌‌ توی این دم و دستگاه دنبالش می‌گشتم، اما کجا؟
    با تموم شدن جلسه که بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود خسته با اشاره پیرزاد روی صندلی خالی روبه روش می‌نشینم.
    قطره ی چشمی از توی جیبش کت خاکستریش بیرون می‌کشه و با مهارت توی چشم هاش می‌ریزه :
    -تازه وارد اسمت چی بود؟
    به چشم های بستش روش دستمال گذاشته بود نگاه می‌کنم:
    -دولت آبادی، سیمین دولتی آبادی
    چندتا پلک بار پشت هم می‌زنه چشم هاش رو بازو بسته می‌کنه باصدای رسای محکمش می‌پرسه:
    -به نظرت بدترین نوع مرگ چیه؟
    مضطرب لبه ی کاغذرو به بازی می‌گیرم این سوال بی هوا بی ربط مضطربم می‌کنه به ابروهای کم پشتش و پهن که توی هم گره خورده بود خیره می‌شم و صدای گرفتم رو ازگلو بیرون می‌فرستم.
    -غرق شدن..
    لبخندی زیرکانه می‌زنه و مردمک چشم های سیاه روی صورتم مدور می‌چرخونه:
    -شنا بلد نیستی؟
    تسلیم نگاهش میکنم:
    -نه.
    خودنویسی که توی دستش بود لای انگشتش هاش به بازی می‌گیره:
    -یه داستان واست تعریف می‌کنم، بهم بگو دروغه یا واقعیت داره..
    با تایید سرم رو تکون می‌دم، نفسش رو بیرون می‌فرسته:
    -یه روزی پسربچه ده یازده ساله توی حیاط کنار استخر بزرگ بازی می‌کرد، پاهاش گیر می‌کنه و پرت می‌شه توی آب وقتی داشت دستو پا میزد و غرق میشد میبینه پدرش لبه استخره وایستاده و داره نگاش می‌کنه و تشویقش می‌کنه داد می‌زنه هی اروم دستو پا بزن تا نری زیر آب به نظرت بعدش چه اتفاقی می‌افته؟
    کمی فکر می‌کنم:
    -غرق می‌شه؟
    لبخندی باافتخار می‌زنه:
    -نه شنا کردن یاد می‌گیره، حالا بهم بگو واقعیت داره یا دروغه..؟
    لبم رو گاز می‌گیرم و اطمینان می‌گم:
    -دروغه..
    لبخندش کشدارتر می‌شه و اروم پلکی می‌زنه:
    -کجاش شبیه واقعیت نیست؟
    -هیچ پدری حاضر نیست زندگی بچشو به بازی بگیره.
    با تایید سری تکون میده و توی کاغذ زیر دستشه مشغول نوشتن میشه:
    -تو یه داستان برام تعریف کن.
    دستپاچه وسایلم توی کیفم می اندازم:
    -من مثله شما داستان خوبی بلد نیستم..
    با ضربه ای که به در می‌خوره برمی‌گردم و با دیدن صوفی که با لبخندگشادوارد اتاق شده از روی صندلیم بلند می‌شم و می‌ایستم.
    صوفی-سلام رییس..سلام خانوم..
    پیرزاد نگاهش رو به صوفی می‌دوزه و زیر لب می.گـه
    -چه خبر میرزا..؟
    خنده بی بهونه‌ی صوفی فضای اتاق رو پر می‌کنه:
    -کلی خبر جدید می‌دونی که من همیشه وقتی دسته پرم سروکلم پیدا می‌شه!
    پیرزاد به سمتم متمایل می‌شه:
    -می‌خوای برو یه دوری تو کارخونه بزن
    چشمکی آخر حرفش نثارم می‌کنه چشمی زیر لب می‌گم وبه سمت در میرم از اتاق بیرون می‌زنم.
    هنوز چند قدم برنداشتم که با احتیاط به راهروی خلوت نگاه می‌کنم و قدم معکوس به سمته اتاق برمی‌دارم نفسم رو حبس می‌کنم سرم رو به در نزدیک می‌کنم هنوز خنده های پلید صوفی به گوش می‌رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با کمی مکث کنجکاوانه می‌پرسه:
    -خوب داره همراهیت می‌کنه، چطوره راضی ازش؟
    صدای آروم پیرازد که بیشتر شبیه نجوا بود رو می‌شنوم:
    -همین که گیج می‌زنه کافیه برای نماکاری بدنیست می‌دونی که آدم های فضول و زرنگ با خلقیاتم سازگار نیستن.
    صوفی-ماجدی برگشت؟
    صدای پا رو از انتهای راهرو می‌شنوم و با عجله از در فاصله می‌گیرم و به سمته پله ها می‌رم به مردمیانسالی که بالباس آبی فرم نگهبانی از کنارم می‌گذره سلامی زیر لب می‌دم و به ناچار به از پله ها پایین میام به سالن بزرگ و تمیزی که روبه روم بود خیره می‌شم.. دستگاهای بزرگی که فقط یه اپراتور داشت بوی قرص زینک توی سرم می‌پیچه..
    دیواره سالن رو دنبال می‌کنم و با عجله موبایلم رو از توی کیفم بیرون می‌کشم‌ و شماره خاطره رو می‌گیرم دستم رو دهنم می‌ذارم اطراف رو دید می‌زنم.
    -الو سیمین، بگو می‌شنوم..
    با عجله کلمات پشت هم ردیف می‌کنم:
    -خاطره خوب گوش ماجدی تو همین شرکته امروز امضاهاش پای چندتا قرارداد دیدم الانم صوفی داشت راجع ماجدی داشت حرف می‌زد.
    -داری چی می‌گی سیمین ماجدی رفته مطمئنم که رفته خودم رفتم خونش..
    در حالی که سعی می‌کنم توجیحش کنم توی حرفش می‌پرم:
    -امضاهاش تازه بود، همین الان صوفی از پیرزاد پرسید ماجدی برگشته؟باور کن ماجدی تو همین شرکته ولی نمی‌شناسمش چون ندیدمش عکسی ازش نداری؟
    -عکسم کجا بود اخه دختر بذار خودم دوباره یه سرگوشی آب می‌دم مگه این‌که دستم بهش نرسه مرتیکه لندهور..
    کلافه دستم روی کمرم می‌ذارم و می‌پرسم:
    -اگه ماجدی رو پیدا کنیم میفهمیم آذر کجاست؟
    کمی مکث می‌کنه و جواب می‌ده:
    -معلومه که می‌فهمیم تکلیف همه چیز روشن می‌شه، رابطتت با پیرزاد چطوره؟
    به دیوار تکیه می‌دم و با ناراحتی میگم:
    -بد نیست داره خوب پیش میره، امکان داره آذر با پیرزاد تو معامله باشه ؟
    -نمی‌دونم سیمین، آذر دیگه هرکاری ازش برمیاد‌ الان کجایی؟
    -توکارخونم دستیار پیرزاد شدم، منوچهری داره می‌ره عراق منو جای خودش گذاشته..
    -خیلی خوبه، یه سروگوشی تو کارخونه آب بده ببین چیز مشکوکی به نظرت نمی‌رسه؟
    به کارگرهایی که با ارامش مشغول کارن خیره می‌شم
    -باور کن این جا همه چیز عادیه..لعنتیا معلوم نیست چه ریگی توی کفششونه این‌قدر خوبن‌، خیلی خب من دیگه باید برم باید قطع کنم.
    پشت سر کارگری هنذفری داشت و با چرخ مخصوص استیل به سمته راهرویی که گوشه سالن بود می‌رفت بی اختیار حرکت می‌کنم.
    راهروی شبیه تونلی درازی که انگار هرچی جلوتر می‌رفتم به انتهاش نمی‌رسیدم بلاخره جلوی در اهنی سبزرنگ کوچیکی متوقف می‌شه
    جلوی دوربین مدار بسته می ایسته و دستی تکون می‌ده در باز می‌شه‌‌ و با عجله داخل می‌ره‌.
    متعجب به دوربین نگاه می‌کنم و قدمی به سمتش برمی‌دارم‌
    -خانوم شما این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    با وحشت برمی‌گردم، بادیدن مرد جون قدبلندی که لباس فرم پوشیده بود مشکوک نگاهم می‌کرددستم رو قلبم می‌ذارم با تته پته می‌گم:
    -من، من گم شدم..ببخشید..
    به طرفم میاد و جلوی راهم رو می‌گیره:
    -از کارگرای این‌جا نیستی؟
    -نه من، من دستیار جناب پیرزادم از دفتر مرکزی اومدم.
    دنبال راهی برای فرار می‌گردم که صدای توبیخ‌گرانش توی گشم می‌پیچه:
    -کجا بمون همین تا تکلیفت روشن بشه..
    موبایل از توی جیب شلوار بیرون می‌کشه:
    -سعید یه دختره و تو بخش پنج پیدا کردم میگه دستیار رییسه..لاغره، موهاش طلاییه..
    متعجب زیر میگم:
    -موهام قهوه ای نه طلایی!
    اخم غلیظی می‌کنه:
    -خیلی خب الان می‌فرستمش..
    تماس رو قطع می‌کنه وراه می‌فته:
    -مگه تابلوی اکیدا ممنوع رو زدیم ندیدن، پرسنل وکارگرام می.دونن نباید بخش پنج نیان..
    دنبالش راه می افتم:
    -برای چی؟
    -برای این‌که بخش با مواد شیمیایی خاصی کار می‌کنن که اصلا واسه سلامتی خوب نیست می‌گن سرطان زاست برای همین ممنوعه والا من الان چهارساله این‌جا کار می‌کنم هنوز اون پایینو ندیدم..
    -چی تولیدمی‌کنن؟
    -داروهای خاص، می‌گن واسه بیماری لاعلاجه.
    آهانی زیر لب می‌گم و از توی راهرو بیرون میام از نگهبان جدا می‌شم با عجله به طبقه بالا برمی‌گردم صوفی از اتاق پیرزاد بیرون میاد با دیدنم به لبخند کجی می‌زنه:
    -چطوری سیمین خانوم خوش می‌گذره؟
    معذب روبه روش می‌ایستم و به ناچار توی چشمای هیزش که دودومی‌زنه نگاه می‌کنم:
    -مرسی جناب صوفی شما خوبید؟
    دستش بین موهای جوگندمیش می‌کشه:
    -منم خوبم، می‌گم از الناز خبر نداری دو روزه زنگ می‌زنم جواب تماسم رو نمی‌ده..
    توی دلم می‌گم چون خرش از پل رد شده نیازی بهت نداره.
    -نه متاسفانه چندروز ندیدمش..
    گردن چروکیدش رو می‌خارونه و نزدیک تر می‌شه جوری که دمیده شدن نفسش رو روی صورتم حس می‌کنم:
    -پیداش کن بهش بگو بهم زنگ بزنه لجبازی رو بذاره کنار، خودت می‌دونی اگه سفارشهای من این‌قدر زود بهت اعتماد نمی‌کردن و اینجوری بالا نمی‌کشیدنت..
    شوکه می‌شم و قدمی به عقب برمی‌دارم:
    -می‌دونم، باور کنید این لطفتونو فراموش نمی‌کنم.
    نگاه کریهی به سرتاپام می‌اندازه:
    -اگه باهاش راه بیای بدقلقی نکنی نونت روغنه، نگاه کن به قیافش نکن دل رئوفی داره کافیه فقط یکم اهل دل باشی متوجهی که؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    پاهام سست می‌شه و ناچار خنده ی بی جونی می‌کنم:
    -درسته، یکاریش می‌کنم ممنون از راهنماییتون..
    دستی روی شونم می‌کوبه از کنارم رد می‌شه نفسم رو با وحشت از سـ*ـینه بیرون می‌فرستم این مرد حرومی تر از چیزی بود که فکرش رومی‌کردم پشت این ظاهر متشخص و با کلاسش یه آدم عقده ای بی بندبار مخفی شده بود..
    دستی روی گونه های تب‌دارم می‌کشم و به سمته اتاق پیرزاد می‌رم ضربه به درب اتاقش می‌زنم وارد اتاق می‌شم.
    لبه ی پنجره ایستاده بود و به کامیون ها در حال بارگیری بودند خیره شده بود.
    -دیر اومدی؟
    تپش قلبم بالا می‌ره:
    -توی سالن گم شده بود..
    برمی‌گرده و اروم دستش روی گردن سوختش می‌کشه.
    -زنگ بزن به زندی بگو جلسه فردا رو با شرکت اراپوش گستر واسه فردا هماهنگ کنه..
    باعجله دفترچم رو بیرون می‌کشم و مشغول نوشتن میشم
    پیرزاد-قراره این هفته از بهداشت بیاین کارگرایی کارت بهداشتشون اعتبارشون تموم شده رو بفرسته برای تمدید، بگو کدرهگیری مرسوله ها تو گمرکه بفرسته واسم بفرسته..
    -چشم.
    -قرار شام فردا امشبم با سهرابی کنسل کنه..
    سری با تایید تکون میدم.
    کیفش رو از روی میز برمی‌داره و با عجله کیفم رو برمی‌دارم دنبالش راه می‌افتم در حالی که به سمته ماشین می‌ره ادامه می‌ده
    -یه شرکته تبلیغاتی خوب پیدا کن، باسابقه باشه ولی کارش مدرن باشه.
    چشمی زیر لب می‌گم در ماشین رو باز می‌کنم و سوار ماشین می‌شم‌‌.
    خسته روی صندلی عقب می‌نشینم، نفسی می‌گیرم نمی‌دونم قدم های بلند پیرزاد منو تقریبا به دویدن وادار می‌کرد‌‌
    خمیازه ی خفه ای می‌کشم‌ هنوز خیلی مونده بود تا تموم شدن ساعت کاریم؛ صدای موزیک بی کلام چشم هام سنگین تر می‌کنه کلافه شیشه رو پایین می‌کشم تا خواب ازسرم بپره سرما که وارد اتاقک ماشین میشه ساق پام درد می‌گیره متعجب دستم روی استخونم فشار می‌دم یاد دیشب می‌افتم آهی زیر لب می‌کشم توی هر ملاقاتی که با کبیر داشتم همیشه یه جایی از بدنم ضربه می‌خورد و اسیب می‌دیدم..
    -کجا پیاده می‌شی؟
    می‌چرخم به نیم‌رخش خیره می‌شم:
    -نمی‌‌ریم شرکت؟
    -نه استثنا امروز کارمون تمومه..
    توی دلم خدا رو شکر می‌کنم ولبخندی با رضایت می‌زنم:
    -من جلوی همین ایستگاه پیاده می‌شم‌.
    جلوی ایستگاه اتوبوس متوقف می‌شه با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده می‌شم، روی صندلی می‌نشیم،تنها نکته مثبت پیرزاد این بود که هَوَل نبود و مثله صوفی زبون باز و بی چشم رو نبود و شخصیت محکمی داشت همین باعث می‌شد که قابله تحمل باشه حتی نسبت به روز های قبل سوختگی هاش روی مخم نبود و کم کم داشت به چشمم عادی می‌شد هنوز داشتم توی ذهنم پیرزاد رو آنالیز می‌کردم که مردی با فاصله ی کمی روی نیم کت آهنی دوش به دوشم می‌نشینه شوکه بازوم رو عقب می‌کشم و می‌خوام اعتراض کنم که صدای خشدار کبیر توی گوشم می‌پیچه:
    -رییست بود؟
    با وحشت بهش خیره می‌شم کلاه سیاه بافتی که روی سرش بود تا روی ابروهاش کشیده بود روی چشم هاش سایه انداخته بود و فقط دماغ قوز دار منحرفش بین ته ریش بلند و کلاهش دید داشت.
    -پرسیدم رییست بود؟
    دستم توی جیبم مشت می‌کنم و باحالت خفه ای می‌پرسم:
    -تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟تعقیبم کردی..؟
    به دیواره شیشه ای ایستگاه تکیه میده:
    -گفتم که قراره شروع بشه، با رییستم تو کاری؟
    چشم هام از عصبانیت گرد می‌شه و زیر لب می‌غرم:
    -روانی..
    بی تفاوت دست هاش رو توی جیب کاپشن چرم مشکیش فرو می‌کنه:
    -می‌خوای بگی مثلا مثله خواهرت نیستی؟
    با صدای ترمز اتوبوس با عجله بلند می‌شم و به سمت اتوبوس میرم‌ پابه پام حرکت می‌کنه مثله سایه دنبالم میاد‌..
    روی صندلی می‌نشیم و با بی تفاوتی کنارم می‌نشینه و با همون حالت آروم ولی مخوفش می‌پرسه:
    -نگفتی؟
    صندلی جلو رو محکم می‌گیرم و آشفته به فضای خلوت اتوبوس نگاه می‌کنم:
    -الان که چی داری دنبالم میای؟فکر می‌کنی دنبالم بیای آذر پیدا می‌شه؟
    -شاید..
    کلافه موهای لختم رو زیر مقنعم می‌فرستم و با حرص می‌گم:
    -بیخیال، خودت می‌دونی از من بهت چیزی نمی‌ماسه من نه سرپیازم نه ته پیاز چرا داری اذیتم می‌کنی تیک داری نه؟
    پوزخندی می‌زنه زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -نگفتی، شبیه خواهرتی؟با رییس روئسا وزیر وزرا..
    گرمی‌گیرم زیر لب می‌غرم:
    -من آذر نیستم..
    بی تفاوت نگامی‌کنه:
    -پَ واسه چی از ماشینش پیاده شدی؟نکنه طرف راننده سرویس کارگرای کارخونست ها؟

    با توقف اتوبوس توی ایستگاه با عجله بلند می‌شم پیاده می‌شم توی پیاده رو میرم تنه‌ی محکمی بهم می‌زنه بازوم رو فشار می‌دم و باغیظ می‌گم:
    -دنبالم نیا وگرنه جیغ می‌زنم..
    -جیغ بزن کی منو تو این شهر می‌شناسه؟
    بی توجه به جمعیتی که از کنارم رد می‌شن می ایستم و به چشم های ریز سیاهش خیره می‌شم:
    -می‌خوای چی رو بهت توضیح بدم؟فکر می‌کنی داره بهم خوش می‌گذره از بوق سگ دارم کار می‌کنم تا کرایه‌ی اون دخمه‌ی تو حلب آبادمو بدم الانم خسته کوفته اسیر تو شدم بابا به پیر به پیغمبر اگه آذرسروکله ی پیدا بشه دودستی تقدیمش می‌کنم بهت.
    -الان چرا باید حرفاتو باور کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    نگاهم روی دونه های برفی که توی آسمون معلقه گره می‌خوره هیچ‌جوره درکش نمی‌کردم و تقریبا به بی منطقیش ایمان اورده بودم هوفی زیر لب میگم:
    -نمی‌دونم، دیگه نمی‌خوام بهت التماس کنم که بری آخرش که چی؟خودت خسته می‌شی می.ری..
    -می‌خوام باهات حرف بزنم.
    دست یخ زدم مشت می‌کنم منتظر می‌شم تا به حرف بیاد.‌
    سیگارش رو از توی پاکت سفید بیرون می‌کشه دست هاش جلوی فندکش می‌گیره با چندتا جرقه ناموفق بلاخره روشنش می‌کنه:
    -حالم بده، آخرین باری که خوابیدمو یادم نمیاد چشمامو می‌بندم و باز می‌کنم کامبخش می‌بینم انگار یه چیزی این‌جای سینم سنگینی می‌کنه نمی‌دونم الان باید چیکار کنم کجا برم خِرِ کیو بگیرم اصلا کیو بزنم بترکونم‌، می‌فهمی شاکیم!
    برف شدید می‌باره و آدم ها باعجله از کنارمون می‌گذرن.
    جنس درد رو توی حرف هاش رو خوب حس می‌کنم:
    -گریه کردی؟
    پوک محکمی از سیگارش می‌کشه:
    -مگه بچم؟
    اخم می‌کنم می‌گم:
    -بایدگریه کنی تا حالت خوب بشه.
    -راه بریم؟
    پلکی می‌زنم به معنای تایید، کنارش حرکت می‌کنم صدای خشدار ملتهبش رو بیرون می‌فرسته:
    -چند شب پیش خواب دیدم زنده زنده چالت کردم.
    برمی‌گردم به نیمرخ عصبیش خیره می‌شم:
    -خب بقیش؟!
    -بقیشو یادم نیست ولی حسش خوب نبود..
    بند کیفم رو ی دوشم می‌اندازم با عجله قدم برمی‌دارم و میگم:
    -شاید یه نشونست که منو نکُشی.
    -نمی‌دونم شاید، تو فکر می‌کنی من آدم بدی ام؟
    -وقتی می‌تونی آدم بکشی یعنی این که بدی..
    پوزخندی می‌زنه و دوباره سیگار جدیدی رو روشن می‌کنه:
    -چند سالته؟
    دماغم رو بالا می‌کشم:
    -بیست و سه سالمه..
    -بچه ای دیگه‌ وگرنه حالیت می‌شد دارم چی میگم..
    دست هام رو توی بغلم قلاب می‌کنم و برف محکم روی صورتم می‌باره:
    -باور کن این یکی ربطی به سن نداره، یکی چهل سالشه ولی اندازه یه بچه پنج ساله بارش نیست..
    دودسیگارش توی بورانی که بپا شده گم می‌شه:
    -این حرفتو قبول دارم ولی باز میگم هنوز بچه ای‌.‌
    شونه ای با بی تفاوتی تکون می‌دم:
    -باشه هرچی تو بگی!
    -یعنی هرچی من بگم قبول داری؟
    یهو متوقف می‌شه و نگاهی به پشت سر می اندازه چشم هاش ریز می‌کنه و سیگار روی لبش میذاره دست هاش به سمتم دراز می‌کنه ناخوداگاه خودم‌ سرم رو عقب می‌کشم با چند ضربه سر انگشتش آروم روی موهام که از زیر مقنعم بیرون اومده بود می‌زنه:
    -روی موهات برف نشسته..
    دندون هام از شدت سرما بهم می‌خوره موبایلش رو از جیبش بیرون می‌کشه و با عجله روی گوشش می‌ذاره:
    -کدوم گوری پَ ما زیر همین پل هواییم، بیا صدمتر جلوتر..
    انگشتم رو زیر بینیم می‌کشم و دماغم رو بالا می‌شم:
    -منم دیگه باید برم.
    قدمی معکوس برمی‌دارم که کلافه زیر لب می‌غره:
    -صبر کن، خودم می‌رسونمت..
    باتردید نگاش می‌کنم:
    -آخه..
    نیشخندی می‌زنه و میگه:
    -نترس، امروز قرار نیست بکشمت..
    در عقب ماشین مشکی رنگی که زیر پام متوقف می‌شه رو باز می‌کنه به درکی توی دلم میگم و سوار میشم‌.
    خودش جلو کنار راننده کچل و هیکلی که بارها خِفتَم کرده بود می‌نشینه پوزخندی می‌زنم‌همیشه خدا در حاله فرار کردن بودم اما حالا با پاهای خودم سوار شدم.
    گرمای مطبوع داخل ماشین کمی از سرمای وجودم رو کم کرده بود‌‌ اما هنوز دست هام مثله چوب خشک چقر‌و کند بود و هرازگاهی سوزنی تیر می‌کشید کبیر ساکت بود و توی ارامش سیگارش رو می‌کشید و هوا رو مسموم می‌کرد..
    با رسیدن به خونه، بدون هیچ حرفی سر کوچه پیاده می‌شم و با عجله به سمته خ کوچه می‌دوم..
    نگاهم به نازپری که از پنجره بهم دست تکون می‌داد می‌افته به سمته اتاقش میرم و ضربه به در اتاقش می‌زنم، باعجله در رو باز می‌کنه و با ذوق نگام می‌کنه:
    -الهی قربونت بشم عزیزم بیا تو..
    کنجکاو به داخل اتاقش سرک می‌کشم و می‌پرسم:
    -میلاد کجاست؟مرخص شد‌؟
    با خوشحالی ابروهای نازکش رو بالا می‌بره:
    -پس فردا به امید خدا مرخص می‌شه، این آقا دکترتاجیکم خدا از مردونگی کمش نکنه تو این دوسه روز خیلی هوای خودمو بچه مو داشت یه پارچه آقاست، دستت درد نکنه سیمین جون باورکن شرمندتم‌ نمی‌دونم چطوری باید جبران کنم..
    خیالم راحت می‌شه و عقب گرد می‌کنم و به سمته پله های اتاقم میرم و میگم:
    -جبران لازم نیست، مراقب خودتو بچه هات باش.
    دستم هام روی چراغ گرم می‌کنم چشم هام سنگین بود و بی خوابی دمار از روزگارم دراورده بودموهای چربم آلارم حموم رفتن می‌داد..
    برف زمین و زمان روبه رگبار بسته بود و با تموم قدرتش انگار داشت می‌بارید لحاف بزرگ دونفره روی خودم می‌اندازم با صدای کوبیده شدن دراتاقم بلند می‌شم و چفت اتاقم رو باز می‌کنم شربت با صورت سرخ و یخ‌زدش خودش رو توی اتاق می اندازه پتویی که روی سرش انداخته بود رو برمی‌دارم کنار چراغ می‌نشینه.
    شربت-عجب برفیه دهنش سرویس!
    می‌خندم و کتری رو برمی‌دارم و توی لیوان های دسته دار شیشه ای آب جوش می‌ریزم و تی بگ رو برمی‌دارم توی لیوان می اندازم.
    شربت سرفه ای کوتاهی می‌کنه و لیوان رو از دستم می‌گیره:
    -بینم سیمین این نیر رو چی قفل کرده بود اول صبحی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا