- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
با کمی مکث کنارم مینشینه و زیر لب نجوا میکنه:
-شمارو خدا فرستاده معلوم نیست اگه نبودی باید چه خاکی توی سرم میریختم، تک و تنها غریب تو این شهر بزرگ در خونه کی رو میزدم میگفتم بچم مریضه کمکم کنین؛ نیره هم اگه تو نمیاومدی تاصبح خودشو میزد به خواب صدسال سیاه در خونشو باز نمیکرد..
-خانوادت کجان؟
دستش رو زیر چونش میذاره و نگاهش رو به زمین میدوزه:
-زیر خاک، یه روزی پدر و مادر داشتم چهارتا خواهر دوتا برادر داشتم، همشونو زلزله بم ازم گرفت نمیدونم چرا من بعد دو روز از زیر اوار زنده بیرون اومدم، فکر کنم خدا میخواست سربه سرم بذاره اصلا خداهم باما بدبخت بیچاره اینجوری شوخی میکنه.
با تایید سرم تکون میدم ومیگم:
-زنده بودن تاوان داره.
موهای سیاهش موج دارش رو زیر روسری هدایت میکنه و میگـه:
-خوبه یکی هست میفهمه من چی میگم، ببینم تو چند سالته؟
-بیست و سه..
-همسنیم.
متعجب به چروک های کنار چشمش و صورت زرد و خستش نگاه میکنم چه شکسته بود..
لبخند تلخی میزنه و دستمال کاغدی روی دماغ قوزدار نافرمش فشار میده و میگه:
-اینجوری نگام نکن، توهم اگه هرشب با ترس اینکه سقف خونت آوار بشه روی سرت به زور میخوابیدی و وقتی هم میخوابیدی خواب میدیدی زیر اواری و دست و پات زیر یه خروار خاک دفنه ونمیتونی جم بخوری مثله من پیر میشدی..
به خودم میلرزم و قسمت خوابه مغزم بعد از سال ها بیدار میشه و جلوی چشم هام نقش میبنده..
چشم هام محکم رو میبندم تا به خاطر نیارم شب هایی که سایه بابک از کنار تختم میگذشت و به سمته آذر میرفت چقدر سخت بود بستن چشم هایی که داشت میدید و کور میشد و گوشم میشنید و کر میشد؛ نفسم رو حبس میکردم و تا نفهمه بیدارم خفقان میگرفتم و دم نمیزدم تا مثله آذر قربونی هـ*ـوس مردی نشم که سایه ی ترسناکش به اسم پدر بالای سرمون سنگینی میکرد..
تا چندسال بعد توی خواب قفل میکردم وحالت خفگی بهم دست میداد و با گوش های خودم صدای پای بابک رو میشنیدم که هربار به به تخت من نزدیک میشد؛ اینقدر نزدیک که ناچار میشدم برای خلاص شدن فریاد بزنم..
آهی زیر لب میکشم دستم روی صورت ملتهبم فشار میدم نه من نباید عقب گرد میکردم..
***
به ساعتم نگاه میکنم نزدیک هشت بودباید سرکار میرفتم با عجله بلند میشم صدای نگران نازپری از پست میشنوم:
-اره باید برم سرکار..
-توکه تا صبح بیدار بودی سختت نیست نمیتونی مرخصی بگیری؟
-نه چاره ای ندارم..
دستم رو توی کیفم میبرم و کیف پولم رو بیرون میکشم و چندتا اسکانس باقی مونده برمیدارم و توی دستش:
-اینو بگیر یه چیز بگیر بخور، دیدی که دکتر چی گفت بچت باید چند روز اینجا بمونه نیاز به همراه نداره برو خونه یکم بخواب..
شرمنده نگاهم میکنه:
-اما..
-اما نداره وضعیت خودتم ببین بچه هات الان نیاز به یه مادر سالم دارن مراقب خودت باش.
باعجله درب خروجی میرم و از بیمارستان بیرون میزنم به ناچار باید امروز رو با مترو خودم رو به شرکت میرسوندم، بعدباید فکری برای جور کردن هزینه بیمارستان میکردم.
****
با دیدن چشم های پف دار خستم توی اینه جیبیم رو کنار میذارم و با احتیاط وارد سالن میشم هنوز سروکله ی منوچهری پیدا نشده بود و نفس راحتی میکشم به سمته اتاقم میرم..
نمودار آماری که منوچهری ازم خواسته بود رو باعجله کامل میکنم توی کاور پلاستیکی میذارم
با صدای زنگ تلفن با کمی مکث گوشی رو برمیدارم.
-بله؟
صدای زندی توی گوشی میپیچه:
-خانوم دولت آبادی بیا طبقه چهار اتاق کنفرانس
-بله چشم..
هووفی زیر لب میگم و بدون اینکه منتظر آسانسور بمونم از راه پله خودم رو به طبقه چهارم میرسونم.
زندی باعجله به سمتم میاد.
-عزیزم برو به اقای شاهپوری کن اون وسیله ها رو باهاش کمک کن ببر تو اشپزخونه..
به ابدارچی که باکس معدنی و جعبه های میوه از توی اسانسور بیرون میاورد اشاره میکنه.
لبم رو جمع میکنم و به سمت اسانسور میرم شاهپوری بادیدنم جعبه میوه رو توی بغلم جا میده، به سمته ابدارخونه میرم و روی میز استیل میکوبم دستم رو عصبی روی گردنم فشار میدم؛ زیر لب به خاطره لعنت میفرستم و دوباره برمیگردم و شاهپوری که انگار داشت وجودم نهایت استفاده رو میکردم اینبار دوتا باکس اب معدنی که روی هم بود رو توی بغلم میذاره نگاه غضبناکی به صورت گرد پر از چین چروک و دماغ گنده ی کوفته ایش میکنم.
دستش رو شلوار سیاهش میتکونه و زیر لب جمله نامفهومی ادا میکنه..
نگاهم رو ازش میگیرم و به سمته اشپرخونه میرم..
زندی-عزیزم اینجایی؟ این میوها رو خوب بشور یه دستمال تمیز روش بکش و توی اون ظرف های گردسفید بچین حواست باشه نم نداشته باشه، مرتب یه دست اوکی؟
دستی به موهای طلایش میکشه و زیر مقنعه هدایت میکنه با خودکاری توی دستش بود به نقطه نامشخصی اشاره میکنه وبا حالت وسواسی ادامه میده:
-نایلون باکس ای معدنی هارو هم در بیار میخوام در ضمن شیرینی ها یادت نره ،خیلی حواست باشه جلسه خیلی مهمیه کاری داشتی من اتاق کنفرانسم.
-شمارو خدا فرستاده معلوم نیست اگه نبودی باید چه خاکی توی سرم میریختم، تک و تنها غریب تو این شهر بزرگ در خونه کی رو میزدم میگفتم بچم مریضه کمکم کنین؛ نیره هم اگه تو نمیاومدی تاصبح خودشو میزد به خواب صدسال سیاه در خونشو باز نمیکرد..
-خانوادت کجان؟
دستش رو زیر چونش میذاره و نگاهش رو به زمین میدوزه:
-زیر خاک، یه روزی پدر و مادر داشتم چهارتا خواهر دوتا برادر داشتم، همشونو زلزله بم ازم گرفت نمیدونم چرا من بعد دو روز از زیر اوار زنده بیرون اومدم، فکر کنم خدا میخواست سربه سرم بذاره اصلا خداهم باما بدبخت بیچاره اینجوری شوخی میکنه.
با تایید سرم تکون میدم ومیگم:
-زنده بودن تاوان داره.
موهای سیاهش موج دارش رو زیر روسری هدایت میکنه و میگـه:
-خوبه یکی هست میفهمه من چی میگم، ببینم تو چند سالته؟
-بیست و سه..
-همسنیم.
متعجب به چروک های کنار چشمش و صورت زرد و خستش نگاه میکنم چه شکسته بود..
لبخند تلخی میزنه و دستمال کاغدی روی دماغ قوزدار نافرمش فشار میده و میگه:
-اینجوری نگام نکن، توهم اگه هرشب با ترس اینکه سقف خونت آوار بشه روی سرت به زور میخوابیدی و وقتی هم میخوابیدی خواب میدیدی زیر اواری و دست و پات زیر یه خروار خاک دفنه ونمیتونی جم بخوری مثله من پیر میشدی..
به خودم میلرزم و قسمت خوابه مغزم بعد از سال ها بیدار میشه و جلوی چشم هام نقش میبنده..
چشم هام محکم رو میبندم تا به خاطر نیارم شب هایی که سایه بابک از کنار تختم میگذشت و به سمته آذر میرفت چقدر سخت بود بستن چشم هایی که داشت میدید و کور میشد و گوشم میشنید و کر میشد؛ نفسم رو حبس میکردم و تا نفهمه بیدارم خفقان میگرفتم و دم نمیزدم تا مثله آذر قربونی هـ*ـوس مردی نشم که سایه ی ترسناکش به اسم پدر بالای سرمون سنگینی میکرد..
تا چندسال بعد توی خواب قفل میکردم وحالت خفگی بهم دست میداد و با گوش های خودم صدای پای بابک رو میشنیدم که هربار به به تخت من نزدیک میشد؛ اینقدر نزدیک که ناچار میشدم برای خلاص شدن فریاد بزنم..
آهی زیر لب میکشم دستم روی صورت ملتهبم فشار میدم نه من نباید عقب گرد میکردم..
***
به ساعتم نگاه میکنم نزدیک هشت بودباید سرکار میرفتم با عجله بلند میشم صدای نگران نازپری از پست میشنوم:
-اره باید برم سرکار..
-توکه تا صبح بیدار بودی سختت نیست نمیتونی مرخصی بگیری؟
-نه چاره ای ندارم..
دستم رو توی کیفم میبرم و کیف پولم رو بیرون میکشم و چندتا اسکانس باقی مونده برمیدارم و توی دستش:
-اینو بگیر یه چیز بگیر بخور، دیدی که دکتر چی گفت بچت باید چند روز اینجا بمونه نیاز به همراه نداره برو خونه یکم بخواب..
شرمنده نگاهم میکنه:
-اما..
-اما نداره وضعیت خودتم ببین بچه هات الان نیاز به یه مادر سالم دارن مراقب خودت باش.
باعجله درب خروجی میرم و از بیمارستان بیرون میزنم به ناچار باید امروز رو با مترو خودم رو به شرکت میرسوندم، بعدباید فکری برای جور کردن هزینه بیمارستان میکردم.
****
با دیدن چشم های پف دار خستم توی اینه جیبیم رو کنار میذارم و با احتیاط وارد سالن میشم هنوز سروکله ی منوچهری پیدا نشده بود و نفس راحتی میکشم به سمته اتاقم میرم..
نمودار آماری که منوچهری ازم خواسته بود رو باعجله کامل میکنم توی کاور پلاستیکی میذارم
با صدای زنگ تلفن با کمی مکث گوشی رو برمیدارم.
-بله؟
صدای زندی توی گوشی میپیچه:
-خانوم دولت آبادی بیا طبقه چهار اتاق کنفرانس
-بله چشم..
هووفی زیر لب میگم و بدون اینکه منتظر آسانسور بمونم از راه پله خودم رو به طبقه چهارم میرسونم.
زندی باعجله به سمتم میاد.
-عزیزم برو به اقای شاهپوری کن اون وسیله ها رو باهاش کمک کن ببر تو اشپزخونه..
به ابدارچی که باکس معدنی و جعبه های میوه از توی اسانسور بیرون میاورد اشاره میکنه.
لبم رو جمع میکنم و به سمت اسانسور میرم شاهپوری بادیدنم جعبه میوه رو توی بغلم جا میده، به سمته ابدارخونه میرم و روی میز استیل میکوبم دستم رو عصبی روی گردنم فشار میدم؛ زیر لب به خاطره لعنت میفرستم و دوباره برمیگردم و شاهپوری که انگار داشت وجودم نهایت استفاده رو میکردم اینبار دوتا باکس اب معدنی که روی هم بود رو توی بغلم میذاره نگاه غضبناکی به صورت گرد پر از چین چروک و دماغ گنده ی کوفته ایش میکنم.
دستش رو شلوار سیاهش میتکونه و زیر لب جمله نامفهومی ادا میکنه..
نگاهم رو ازش میگیرم و به سمته اشپرخونه میرم..
زندی-عزیزم اینجایی؟ این میوها رو خوب بشور یه دستمال تمیز روش بکش و توی اون ظرف های گردسفید بچین حواست باشه نم نداشته باشه، مرتب یه دست اوکی؟
دستی به موهای طلایش میکشه و زیر مقنعه هدایت میکنه با خودکاری توی دستش بود به نقطه نامشخصی اشاره میکنه وبا حالت وسواسی ادامه میده:
-نایلون باکس ای معدنی هارو هم در بیار میخوام در ضمن شیرینی ها یادت نره ،خیلی حواست باشه جلسه خیلی مهمیه کاری داشتی من اتاق کنفرانسم.
آخرین ویرایش: