هنگامی که از پشت شیشهی بخارگرفتهی ماشین به بیرون نگاه میکرد، با خود فکر کرد که آیا واقعا شگفتیهای آن روز به پایان رسیده است؟
***
«مردی از ژرفای نو»
- روبی! حالت خوبه؟
- آره.
این سومینباری بود که این سوال را میپرسید و روبی هربار با بیحوصلگی جواب او را میداد. هنگامی که به خیابان اصلی رسیدند، روبی فورا گفت:
- همینجا نگه دار.
- خب تا دم در میرسونمت.
- راهی نیست، خودم میرم، میخوام یهکم قدم بزنم.
- اما...
- سِلی!
سلنا به ناچار سری تکان داد و بی آنکه حرف دیگری بزند، در گوشهای از خیابان ماشین را متوقف کرد.
- ممنون.
- میبینمت.
روبی دستی برای او تکان داد و بعد از آن که ماشین سلنا میان انبوهی از ماشینهای خیابان ناپدید شد، او نیز برگشته و راه خانه را در پیش گرفت.
با خستگی نفس عمیقی کشید و به بخاری که از دهانش خارج میشد، چشم دوخت. آن شب بیشتر از هروقت دیگری مشتاق شنیدن جواب سوالهایش بود؛ سوالهایی که از کودکی تا به آن روز در سرش میچرخیدند. درست از همان روزی که اولین برگ پاییزی از بالای درخت کهنسال وسط حیاط مدرسه سقوط کرده و بر روی زمین افتاد، آن روز هم درست همان احساس را داشت؛ احساس شادی بیاندازه، رهاشدن از بند تمامی مشکلها و دغدغههایش، کمرنگترشدن غم نبود مادرش و آن روز هم جنیفر، یکی از همکلاسیهایش، او را با دست نشان داده و فریاد زد:
- هی روبی! نگاه کن چه بلایی سر موهات اومده.
او با بیشترین سرعت لای پلکهایش را باز کرد؛ اما...
دیگر نه اثری از آن حس دلنشین بود نه خبری از موهایی که به رنگ طلایی در آمده بودند. از آن روز بود که نیروی عجیبی را در وجود خود احساس کرد؛ اما هرگز حرفی از آن به کسی نزد.
بار دیگر بخار از دهانش خارج شده و سوز سردی بدنش را لرزاند، قدمهایش را تندتر برداشت تا زودتر به خانه برسد. کلید را از کیفش بیرون آورد، ناگهان صدای پاق بلندی آمده و لحظهای تمام خیابان در روشنایی فرو رفت. روبی که با شنیدن آن صدا از جا پریده بود، سر جایش میخکوب شد. قلبش تندتند میزد و دستهایش میلرزید. صدا از پشت درختچههای کوچک کنار خیابان آمده بود، با ترس به پشت آنها نگاه کرد؛ اما همان لحظه ناگهان تمامی چراغهای خیابان خاموش شدند و همهجا در تاریکی و سکوت فرو رفت. اگر میتوانست همانجا از حال میرفت؛ اما در آن دقایق چنان آشفته و وحشتزده بوده که هوشیاریاش از هروقت دیگری بیشتر شده بود. با به گوش رسیدن صدای ملایمی بار دیگر از جا پرید و حالت دفاعی به خود گرفت. با دقت به اطراف نگاه کرد؛ اما کسی را ندید، برای لحظهای گذرا سرش را بلند کرد که با دیدن صحنهی مقابلش دهانش باز ماند. در نقطهی دوردستی از آسمان پرندهی کوچکی در حال پرواز بود. روبی نمیتوانست باور کند که همچنان صدای برهمزدن بالهایش را به راحتی میشنود.
با حیرت سرش را پایین آورد که نفس در سـ*ـینهاش حبس شد، نور شدیدی از پشت درختچهها نمایان شده و بدتر آن که سایهی سیاهی از عمق آن نور بیرون آمده بود. لحظهای قلبش از کار افتاد. آن سایه بی آنکه تکان بخورد، همانجا ایستاده بود و حس مبهمی به روبی میگفت که در آن لحظه به او خیره شده است و همین احساس ترس او را دوچندان میکرد. تنها چارهای که به ذهنش آمد، این بود که همان لحظه پا به فرار بگذارد. در دل تا سه شمرده و با آخرین سرعت به سمت ساختمان دوید، با عجله کلید را در قفل در چرخاند و درست قبل از آنکه وارد ساختمان شود، هیکل مرد جوانی را که وسط خیابان ایستاده و به او زل زده بود تشخیص داد.
پرتشدن ناگهانیاش به داخل خانه، مساوی بود با رگباری از سوالهای پدرش:
- روبی! دخترهی بی فکر، هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ مگه قرار نبود هر جایی که میری قبلش به من بگی؟ مگه قرار نبود دست از این کارهای خودسرانهت برداری؟ مگه قرار نبود....
روبی از میان سیل سوالات پدرش تنها یک کلمه را شنید:«موبایلش» او حتی فراموش کرده بود موبایلش را از کولهی دبیرستانش بردارد.
- ببخشید، یادم رفته بود موبایلم رو ببرم. در ضمن با سلنا بودم؛ نگرانی نداره.
سپس راه خود را کج کرد و به سمت اتاقش رفت.
ناگهان چارلی با حالت تهاجمی به او نزدیک شده و بازویش را گرفت.
- نگرانی نداره؟ همین؟ الان چند ساعته که دارم انتظار میکشم، هیچ میدونی چه حالی داشتم؟
- بابا، من...
- دهنت رو ببند! اگه فقط یک بار دیگه بدون اجازهی من پاهات رو از خونه بیرون بذاری، اونوقت کاری رو میکنم که اصلا دوست ندارم.
آنگاه در حالی که از خشم میلرزید و رگهای گردنش به طور ترسناکی متورم شده بود، وارد اتاقش شده و در را محکم بست.
روبی با حیرت به مسیر رفتن پدرش خیره مانده بود. دستی به بازوهایش که رد انگشتهای چارلی به وضوح بر روی آن دیده میشد کشید. به سرعت اشک در چشمهایش حلقه زد. مگر او چه گناهی کرده بود که اینگونه مورد شماتت قرار میگرفت؟ فقط به آن دلیل که فراموش کرده بود پدرش را از رفتنش به میهمانی مطلع کند، نباید آنگونه با خشم و بی رحمی مواجه میشد. روبی بعد از گذشت چند ثانیه در حالی که بینهایت عصبانی و ناراحت بود، اشکهایش را پاک کرد و وارد اتاقش شد.
***
«مردی از ژرفای نو»
- روبی! حالت خوبه؟
- آره.
این سومینباری بود که این سوال را میپرسید و روبی هربار با بیحوصلگی جواب او را میداد. هنگامی که به خیابان اصلی رسیدند، روبی فورا گفت:
- همینجا نگه دار.
- خب تا دم در میرسونمت.
- راهی نیست، خودم میرم، میخوام یهکم قدم بزنم.
- اما...
- سِلی!
سلنا به ناچار سری تکان داد و بی آنکه حرف دیگری بزند، در گوشهای از خیابان ماشین را متوقف کرد.
- ممنون.
- میبینمت.
روبی دستی برای او تکان داد و بعد از آن که ماشین سلنا میان انبوهی از ماشینهای خیابان ناپدید شد، او نیز برگشته و راه خانه را در پیش گرفت.
با خستگی نفس عمیقی کشید و به بخاری که از دهانش خارج میشد، چشم دوخت. آن شب بیشتر از هروقت دیگری مشتاق شنیدن جواب سوالهایش بود؛ سوالهایی که از کودکی تا به آن روز در سرش میچرخیدند. درست از همان روزی که اولین برگ پاییزی از بالای درخت کهنسال وسط حیاط مدرسه سقوط کرده و بر روی زمین افتاد، آن روز هم درست همان احساس را داشت؛ احساس شادی بیاندازه، رهاشدن از بند تمامی مشکلها و دغدغههایش، کمرنگترشدن غم نبود مادرش و آن روز هم جنیفر، یکی از همکلاسیهایش، او را با دست نشان داده و فریاد زد:
- هی روبی! نگاه کن چه بلایی سر موهات اومده.
او با بیشترین سرعت لای پلکهایش را باز کرد؛ اما...
دیگر نه اثری از آن حس دلنشین بود نه خبری از موهایی که به رنگ طلایی در آمده بودند. از آن روز بود که نیروی عجیبی را در وجود خود احساس کرد؛ اما هرگز حرفی از آن به کسی نزد.
بار دیگر بخار از دهانش خارج شده و سوز سردی بدنش را لرزاند، قدمهایش را تندتر برداشت تا زودتر به خانه برسد. کلید را از کیفش بیرون آورد، ناگهان صدای پاق بلندی آمده و لحظهای تمام خیابان در روشنایی فرو رفت. روبی که با شنیدن آن صدا از جا پریده بود، سر جایش میخکوب شد. قلبش تندتند میزد و دستهایش میلرزید. صدا از پشت درختچههای کوچک کنار خیابان آمده بود، با ترس به پشت آنها نگاه کرد؛ اما همان لحظه ناگهان تمامی چراغهای خیابان خاموش شدند و همهجا در تاریکی و سکوت فرو رفت. اگر میتوانست همانجا از حال میرفت؛ اما در آن دقایق چنان آشفته و وحشتزده بوده که هوشیاریاش از هروقت دیگری بیشتر شده بود. با به گوش رسیدن صدای ملایمی بار دیگر از جا پرید و حالت دفاعی به خود گرفت. با دقت به اطراف نگاه کرد؛ اما کسی را ندید، برای لحظهای گذرا سرش را بلند کرد که با دیدن صحنهی مقابلش دهانش باز ماند. در نقطهی دوردستی از آسمان پرندهی کوچکی در حال پرواز بود. روبی نمیتوانست باور کند که همچنان صدای برهمزدن بالهایش را به راحتی میشنود.
با حیرت سرش را پایین آورد که نفس در سـ*ـینهاش حبس شد، نور شدیدی از پشت درختچهها نمایان شده و بدتر آن که سایهی سیاهی از عمق آن نور بیرون آمده بود. لحظهای قلبش از کار افتاد. آن سایه بی آنکه تکان بخورد، همانجا ایستاده بود و حس مبهمی به روبی میگفت که در آن لحظه به او خیره شده است و همین احساس ترس او را دوچندان میکرد. تنها چارهای که به ذهنش آمد، این بود که همان لحظه پا به فرار بگذارد. در دل تا سه شمرده و با آخرین سرعت به سمت ساختمان دوید، با عجله کلید را در قفل در چرخاند و درست قبل از آنکه وارد ساختمان شود، هیکل مرد جوانی را که وسط خیابان ایستاده و به او زل زده بود تشخیص داد.
پرتشدن ناگهانیاش به داخل خانه، مساوی بود با رگباری از سوالهای پدرش:
- روبی! دخترهی بی فکر، هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ مگه قرار نبود هر جایی که میری قبلش به من بگی؟ مگه قرار نبود دست از این کارهای خودسرانهت برداری؟ مگه قرار نبود....
روبی از میان سیل سوالات پدرش تنها یک کلمه را شنید:«موبایلش» او حتی فراموش کرده بود موبایلش را از کولهی دبیرستانش بردارد.
- ببخشید، یادم رفته بود موبایلم رو ببرم. در ضمن با سلنا بودم؛ نگرانی نداره.
سپس راه خود را کج کرد و به سمت اتاقش رفت.
ناگهان چارلی با حالت تهاجمی به او نزدیک شده و بازویش را گرفت.
- نگرانی نداره؟ همین؟ الان چند ساعته که دارم انتظار میکشم، هیچ میدونی چه حالی داشتم؟
- بابا، من...
- دهنت رو ببند! اگه فقط یک بار دیگه بدون اجازهی من پاهات رو از خونه بیرون بذاری، اونوقت کاری رو میکنم که اصلا دوست ندارم.
آنگاه در حالی که از خشم میلرزید و رگهای گردنش به طور ترسناکی متورم شده بود، وارد اتاقش شده و در را محکم بست.
روبی با حیرت به مسیر رفتن پدرش خیره مانده بود. دستی به بازوهایش که رد انگشتهای چارلی به وضوح بر روی آن دیده میشد کشید. به سرعت اشک در چشمهایش حلقه زد. مگر او چه گناهی کرده بود که اینگونه مورد شماتت قرار میگرفت؟ فقط به آن دلیل که فراموش کرده بود پدرش را از رفتنش به میهمانی مطلع کند، نباید آنگونه با خشم و بی رحمی مواجه میشد. روبی بعد از گذشت چند ثانیه در حالی که بینهایت عصبانی و ناراحت بود، اشکهایش را پاک کرد و وارد اتاقش شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: