کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
هنگامی که از پشت شیشه‌ی بخارگرفته‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کرد، با خود فکر کرد که آیا واقعا شگفتی‌های آن روز به پایان رسیده است؟
***
«مردی از ژرفای نو»
- روبی! حالت خوبه؟
- آره.
این سومین‎باری بود که این سوال را می‌پرسید و روبی هربار با بی‌حوصلگی جواب او را می‌داد. هنگامی که به خیابان اصلی رسیدند، روبی فورا گفت:
- همین‌جا نگه دار.
- خب تا دم در می‌رسونمت.
- راهی نیست، خودم میرم، می‌خوام یه‌کم قدم بزنم.
- اما...
- سِلی!
سلنا به ناچار سری تکان داد و بی آنکه حرف دیگری بزند، در گوشه‌ای از خیابان ماشین را متوقف کرد.
- ممنون.
- می‌بینمت.
روبی دستی برای او تکان داد و بعد از آن که ماشین سلنا میان انبوهی از ماشین‌های خیابان ناپدید شد، او نیز برگشته و راه خانه را در پیش گرفت.
با خستگی نفس عمیقی کشید و به بخاری که از دهانش خارج می‌شد، چشم دوخت. آن شب بیشتر از هروقت دیگری مشتاق شنیدن جواب سوال‌هایش بود؛ سوال‌هایی که از کودکی تا به آن روز در سرش می‌چرخیدند. درست از همان روزی که اولین برگ پاییزی از بالای درخت کهنسال وسط حیاط مدرسه سقوط کرده و بر روی زمین افتاد، آن روز هم درست همان احساس را داشت؛ احساس شادی بی‌اندازه، رهاشدن از بند تمامی مشکل‌ها و دغدغه‌هایش، کم‌رنگ‌ترشدن غم نبود مادرش و آن روز هم جنیفر، یکی از همکلاسی‌هایش، او را با دست نشان داده و فریاد زد:
- هی روبی! نگاه کن چه بلایی سر موهات اومده.
او با بیشترین سرعت لای پلک‌هایش را باز کرد؛ اما...
دیگر نه اثری از آن حس دلنشین بود نه خبری از موهایی که به رنگ طلایی در آمده بودند. از آن روز بود که نیروی عجیبی را در وجود خود احساس کرد؛ اما هرگز حرفی از آن به کسی نزد.
بار دیگر بخار از دهانش خارج شده و سوز سردی بدنش را لرزاند، قدم‌هایش را تند‌تر برداشت تا زودتر به خانه برسد. کلید را از کیفش بیرون آورد، ناگهان صدای پاق بلندی آمده و لحظه‌ای تمام خیابان در روشنایی فرو رفت. روبی که با شنیدن آن صدا از جا پریده بود، سر جایش میخکوب شد. قلبش تندتند می‌زد و دست‌هایش می‌لرزید. صدا از پشت درختچه‌های کوچک کنار خیابان آمده بود، با ترس به پشت آن‌ها نگاه کرد؛ اما همان لحظه ناگهان تمامی چراغ‌های خیابان خاموش شدند و همه‌جا در تاریکی و سکوت فرو رفت. اگر می‌توانست همان‌جا از حال می‌رفت؛ اما در آن دقایق چنان آشفته و وحشت‎زده بوده که هوشیاری‌اش از هروقت دیگری بیشتر شده بود. با به گوش رسیدن صدای ملایمی بار دیگر از جا پرید و حالت دفاعی به خود گرفت. با دقت به اطراف نگاه کرد؛ اما کسی را ندید، برای لحظه‌ای گذرا سرش را بلند کرد که با دیدن صحنه‌ی مقابلش دهانش باز ماند. در نقطه‌ی دوردستی از آسمان پرنده‌ی کوچکی در حال پرواز بود. روبی نمی‌توانست باور کند که همچنان صدای برهم‌زدن بال‌هایش را به راحتی می‌شنود.
با حیرت سرش را پایین آورد که نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شد، نور شدیدی از پشت درختچه‌ها نمایان شده و بدتر آن که سایه‌ی سیاهی از عمق آن نور بیرون آمده بود. لحظه‌ای قلبش از کار افتاد. آن سایه بی آنکه تکان بخورد، همان‌جا ایستاده بود و حس مبهمی به روبی می‌گفت که در آن لحظه به او خیره شده است و همین احساس ترس او را دوچندان می‌کرد. تنها چاره‌ای که به ذهنش آمد، این بود که همان لحظه پا به فرار بگذارد. در دل تا سه شمرده و با آخرین سرعت به سمت ساختمان دوید، با عجله کلید را در قفل در چرخاند و درست قبل از آنکه وارد ساختمان شود، هیکل مرد جوانی را که وسط خیابان ایستاده و به او زل زده بود تشخیص داد.
پرت‌شدن ناگهانی‌اش به داخل خانه، مساوی بود با رگباری از سوال‌های پدرش:
- روبی! دختره‌ی بی فکر، هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ مگه قرار نبود هر جایی که میری قبلش به من بگی؟ مگه قرار نبود دست از این کارهای خودسرانه‌ت برداری؟ مگه قرار نبود....
روبی از میان سیل سوالات پدرش تنها یک کلمه را شنید:«موبایلش» او حتی فراموش کرده بود موبایلش را از کوله‌ی دبیرستانش بردارد.
- ببخشید، یادم رفته بود موبایلم رو ببرم. در ضمن با سلنا بودم؛ نگرانی نداره.
سپس راه خود را کج کرد و به سمت اتاقش رفت.
ناگهان چارلی با حالت تهاجمی به او نزدیک شده و بازویش را گرفت.
- نگرانی نداره؟ همین؟ الان چند ساعته که دارم انتظار می‌کشم، هیچ می‌دونی چه حالی داشتم؟
- بابا، من...
- دهنت رو ببند! اگه فقط یک بار دیگه بدون اجازه‌ی من پاهات رو از خونه بیرون بذاری، اون‌وقت کاری رو می‌کنم که اصلا دوست ندارم.
آن‌گاه در حالی که از خشم می‌لرزید و رگ‌های گردنش به طور ترسناکی متورم شده بود، وارد اتاقش شده و در را محکم بست.
روبی با حیرت به مسیر رفتن پدرش خیره مانده بود. دستی به بازوهایش که رد انگشت‌های چارلی به وضوح بر روی آن دیده می‌شد کشید. به سرعت اشک در چشم‌هایش حلقه زد. مگر او چه گناهی کرده بود که این‌گونه مورد شماتت قرار می‌گرفت؟ فقط به آن دلیل که فراموش کرده بود پدرش را از رفتنش به میهمانی مطلع کند، نباید آن‌گونه با خشم و بی رحمی مواجه می‌شد. روبی بعد از گذشت چند ثانیه در حالی که بی‌نهایت عصبانی و ناراحت بود، اشک‌هایش را پاک کرد و وارد اتاقش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    در خیابان تاریک و ساکت آلینویز ایستاده بود و نگاهش‌ به در قهوه‌ای‌رنگ ساختمان خیره مانده بود. ساعت‌ها از زمان ملاقاتشان می‌گذشت؛ ملاقاتی که تنها در ده ثانیه اتفاق افتاد و در انتها آن دختر در نهایت بزدلی پا به فرار گذاشته بود.
    آیا آن فکر به ذهنش نرسیده بود که اگر او قصد آزارش را داشت، همان ده ثانیه برایش کافی بود؟

    سری از روی تاسف تکان داد؛ او در آن سرزمین دورافتاده به دنبال چه کسی می‌گشت؟دختری که شجاع و مقاوم است و جرأت رویارویی با بسیاری از خطرات را دارد، یا دختری که هنوز گوهر وجودی خود را نیز کشف نکرده بود و با رسیدن به هر خطری، فرار را بر ماندن و جنگیدن ترجیح می‌داد؟
    پوزخند تلخی روی لب‌هایش نشست. حق با او بود و جاناتان اشتباه می‌کرد؛ آن دختر هرگز شایسته‌ی رهبری آن‌ها نبود.
    آخرین نگاه را به پنجره‌ی اتاقش انداخت و با لحن مایوس‌کننده‌ای زمزمه کرد:
    - فقط دارم وقتم رو تلف می‌کنم.
    سپس برگشته و به سمت انتهای خیابان به راه افتاد. با رسیدن به سر خیابان، شخصی را که در انتظارش بود در ماشین گران‌قیمتی دید که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد و درست لحظه‌ای که از کنارش می‌گذشت، دست‌هایش را تکان داده و ماشین درست در مقابل پاهایش متوقف شد.
    ***
    روبی نور خورشید را از پشت پلک‌هایش احساس می‌کرد و می‌دانست که دیگر وقت بیدارشدن است. چشم‌هایش را به آرامی باز کرد، با دیدن روشنایی آسمان نفس عمیق و راحتی کشید.
    - بالاخره تموم شد.
    با تمام وجود خوشحال بود که در نهایت از آن دوشنبه‌ی نحس خارج شده و روز دیگری را آغاز می‌کند، با خوشحالی نشست و لبخند عمیقی زد. با آنکه شب گذشته چندان خوب و دلچسب نبود و در تمام رویاهایش مردی را می‌دید که از ژرفای نور عمیقی بیرون می‌آید؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانستند تاثیر بدی روی حال خوبش بگذارند، او تصمیم داشت هرچه را پیش آمده بود فراموش کند و با خیال راحت به دبیرستان برود.
    نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، در کمال تعجب هنوز یک ساعت برای آماده‌شدن وقت داشت. با انرژی از تخت پایین پریده و وارد دستشویی شد.
    وقتی به اتاقش برگشت، در نهایت بی‌پروایی تصمیم گرفت به حمام برود و نتیجه‌ی آن تصمیم این بود که از وقت آماده‌شدنش گذشت و او ناچار شد که با عجله صبحانه‌اش را بخورد و با عجله از خانه خارج شود.
    هنگامی که در خیابان می‌دوید، به خودش قول داد که دیگر هرگز در هنگام شادی تصمیمی نگیرد که این‌چنین روز به آن خوبی را خراب کند.
    وقتی به دبیرستان رسید که ده دقیقه از شروع کلاس‌ها گذشته بود، تقه‌ای به در کلاس زده و با اجازه‌ی استاد وود وارد شد. بِن وود استاد ریاضیات آن‌ها بوده و همچنین یکی از سخت‌گیرترین استادان دبیرستان به شمار می‌رفت. سر طاس، بینی پهن و لب‌های بی‌حالتی داشت و عینک مستطیل‌شکلی را به چشم می‌زد.
    وود چهره‌ی متفکری به خود گرفته و گفت:
    - خانم لارتر! بازم تاخیر.
    سپس دفتری بسیار بزرگی را که اسامی دانش‌آموزان را در آن یادداشت می‌کرد، باز کرده و در مقابل اسم او ضربدر بسیار بزرگی کشید.
    - می‌تونی بشینی.
    روبی خیره به خودکاری که در دست‌های وود می‌چرخید، با ناراحتی سری تکان داده و روی صندلی‌اش نشست.
    - هی! چِخه!
    روبی با بی‌حوصلگی نگاهی به فیلیپس انداخت که به طرز مسخره‌ای طناب دار خیالی به دور گردنش بست، با حالت بدی چشم‌هایش را چپ کرده و سرش را با شدت تکان‌تکان داد.
    روبی نگاه از او گرفت و سعی کرد تمام فکرش را روی درسش متمرکز کند.
    - روبی!
    روبی با شنیدن صدای کوین در حالی که صورتش جمع شده بود، زیر لب غرولندی کرد:
    - خدای من!
    کوین درست در مقابل او ایستاد و با لبخند مضحکی گفت:
    - وقت داری حرف بزنیم؟
    با تمام وجود دلش می‌خواست بر سرش فریاد بزند و بگوید:« نه!»؛ اما تا کی می‌توانست او را پس بزند یا از نگاه‌های خیره‌اش فرار کند؟ با آن که کوین اصلا پسر بدی نبود؛ اما هزاران مایل با آن کسی که در تصورات روبی می‌گذشت فاصله داشت. نه از نظر قیافه؛ زیرا چهره‌ی نسبتا خوبی داشت. چشم‌های آبی روشن، بینی کوچک و لب‌های متناسب با صورتش؛ اما همه‌ی آن‌ها نمی‌توانست بر شخصیت سست و رفتار سبک‌سرانه‌اش سرپوش بگذارد.
    - هی!
    با تکان دست‌های کوین در مقابل چشم‌هایش، از عالم رویا بیرون آمد، سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
    - آره، وقت دارم؛ ولی این‌‎جا نه، بیا بریم بیرون.
    هنگامی که دوشادوش یکدیگر از کلاس خارج می‌شدند، فیلیپس و دوستانش با صدای بلندی آن‌ها را هو کردند و جملات زننده‌ای را با صدای بلند بر زبان آوردند.
    هنگامی که به حیاط دبیرستان رسیدند، روبی تکیه‌اش را به ستون بلندی که پشتش بود داد و با بی‌حوصلگی گفت:
    - خب، می‌شنوم.
    کوین با شور و حرارت شروع به صحبت کرد:
    - روبی تو... تو می‌دونی که من چه‌قدر بهت احترام می‌ذارم، واسه‌ی همین هم خواستم قبل از هر اقدامی اول با خودت صحبت کنم.
    روبی تنها با انتظار به او چشم دوخت. کوین بعد از کمی من و من کردن، با صدای آرامی گفت:
    - من دوستت دارم.
    بعد از گفتن آن دو کلمه چنان نفس عمیقی کشید که گویی بار بسیار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود.
    - می‌دونم!
    کوین به سختی سرش را بلند کرده و با تعجب پرسید:
    - می‌دونی؟ از کجا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    کوین حرفی نزد.
    روبی با ناراحتی ادامه داد:
    - نه تنها من، بلکه کل بچه‌های دبیرستان هم می‌دونن‌.
    - آره، شاید من کمی زیاده‌روی کردم.
    کمی نه! او خیلی بیشتر از آنچه فکرش را بکند در ابراز علاقه‌اش زیاده‌روی کرده بود؛ اما هیچ‌گاه خود متوجه این موضوع نشده بود و در انتها همه‌ی طعنه‌ها و تیکه‌ها در این رابـ ـطه نصیب روبی شده بود.
    - خب، حالا که می‌دونی چه حسی بهت دارم، جوابت چیه؟
    کوین جوری این جمله را گفت که گویی ترجیح می‌داد هرگز جوابی نشنود؛ اما روبی بی آنکه دقایق کوتاهی را فکر کند و یا حتی کوچک‌ترین ارزشی به ابراز علاقه‌ی کوین بدهد، به چشم‌هایش خیره شد و با صدای رسایی گفت:
    - نه!
    وقتی صدای تق و توق گردن کوین که به سرعت سرش را بلند کرده بود به گوش رسید، روبی قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و همچنان به او خیره ماند. در آن لحظه انتظار هر جمله‌ای را از او داشت:«روبی خواهش می‌کنم به همین زودی نگو نه. بهم فکر کن، مطمئنم که نظرت عوض میشه. من تنها مردی هستم که می‌تونه این قدر دوستت داشته باشه و...»؛ اما او برخلاف تصور، او هیچ‌کدام از جمله‌هایی را که در ذهن روبی می‌گذشت نگفت، جمله‌ای را گفت که او اصلا انتظارش را نداشته و با شنیدنش جا خورد.
    - حتی ارزش چند دقیقه فکرکردن رو هم نداشتم؟
    لحن کلامش آمیخته به حیرت و ناراحتی عمیقی بود؛ اما روبی می‌توانست قسم بخورد که رگه‌هایی از خشونت را نیز در جمله‌اش احساس کرده است، سپس با خود فکر کرد که آیا واقعا کوین ارزشی برایش داشت؟ پاسخ این سوال آسان بود، نه او هیچ ارزشی نداشت؛ اما روبی فکر می‌کرد که گفتن حقیقت به آن صراحت فکر خوبی نخواهد بود؛ بنابراین با لحن ملایمی گفت:
    - کوین تو پسر خوبی هستی، منم... منم ازت خوشم میاد؛ اما فقط به عنوان یه همکلاسی. می‌فهمی چی میگم؟
    کوین قدمی به جلو برداشت، سرش را تکان داد و گفت:
    - آره می‌فهمم؛ اما انتظار داشتم قبل از اینکه جوابم رو بدی حداقل فکر کنی.
    - اما... نیازی به فکرکردن نیست.
    با دیدن چشم‌های قرمز کوین فورا گفت:
    - من فکر می‌کردم که این رو درک می‌کنی.
    - البته که درک می‌کنم.
    لحن کلام کوین هر لحظه خطرناک‌تر از قبل می‌شد؛ بنابراین روبی در یک فرصت مناسب خود را از زیر دست‌هایش بیرون کشید و همان‌طور که از او فاصله می‌گرفت، با عجله گفت:
    - من واقعا متاسفم؛ ولی... جوابم همونی بود که گفتم، فعلا خداحافظ.
    روبی به سرعت از دبیرستان خارج شد؛ اما هنوز کاملا از در ورودی فاصله نگرفته بود که با صدای شخصی به عقب برگشت:
    - ببخشید؟
    روبی به مرد مسن مقابلش نگاه کرد. موهای جوگندمی‌اش را از پشت بسته بود و ابروهای پرپشتش فاصله‌ی زیادی با چشم‌های مشکی‌اش داشتند. قدش یک سر و گردن بلند‌تر بود و او ناچار بود برای نگاه‌کردن به چشم‌هایش سرش را بالا بگیرد‌.
    - بله؟
    - شما دانش‌آموز همین دبیرستانی، درسته؟
    - بله، درسته.
    - پس احتمال داره که آقای بروون رو هم بشناسید؟
    روبی نگاهی به سر تا پای او انداخته و با تعجب گفت:
    - اگه منظورتون کوین بروون هستش، بله می‌شناسم.
    در یک لحظه صورت آن مرد از هم باز شد و با خوشرویی گفت:
    - پس امکان داره صداش کنید و بگید که کِلِرمَن این‌‎جا منتظرته؟
    روبی دهانش را باز کرد تا بگوید نه؛ اما کلرمن نگاه موشکافانه‌ای به او انداخته و لبخند پهنی زد. روبی به ناچار لبخند زد و همان‌گونه که به سمت در دبیرستان می‌رفت، با صدای آرامی گفت:
    - اِ... بله! حتما!
    روبی با ناراحتی سرش را از لای در داخل کرده و در کمال حیرت و شگفتی کوین را دید که هنوز در همان حالت آن‌جا ایستاده، سپس برای آنکه توجه او را به خود جلب کند، با صدای بسیار آهسته‌ای تندتند گفت:
    - یکی دم در باهات کار داره.
    و قبل از آن که کوین بخواهد جوابی به او بدهد، عقب‌گرد کرد، لبخند زورکی دیگری به آن مرد زد و به سمت خیابان به راه افتاد. بعد از چند ثانیه با کنجکاوی برگشت و کوین و کلرمن را در حالی دید که با یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند؛ به نظر می‌رسید که کوین دلواپس و خشمگین است.
    روبی سرش را برگرداند و با عجله وارد خیابان شد. در آن لحظه هم ترسیده و هم خوشحال بود؛ ترس از آن داشت که عشق و علاقه‌ی کوین با شنیدن جواب نه به تنفر تبدیل شود؛ زیرا حس می‌کرد که رنگ نگاه کوین در دقایق آخر تغییر کرده بود؛ اما از طرفی خوشحال بود که بعد از چندین ماه عذاب‌آور در نهایت کوین جرأت پیدا کرده و او نیز توانست جوابی را که همیشه در ذهنش می‌چرخید، به او بدهد.
    ***
    شب از نیمه گذشته بود و هیچ صدایی جز صدای ماشین‌های شهر و هوهوی جغد کوچکی که بر روی شاخه درخت کاج نشسته بود شنیده نمی‌شد. همه‌چیز آرام بود؛ هوا مهتابی بوده و نور ماه اتاق را روشن کرده بود. روبی در خواب غلتی زد و اخم کوچکی روی صورتش نشست؛ گویی کابوس‌های شبانه‌اش بار دیگر به سراغش آمده بودند. همه‌چیز عادی بود و در آن لحظه هیچ‌چیز غیرطبیعی در آن خانه و یا حتی آن شهر وجود نداشت. همه‎جا در سکوت مطلق قرار گرفته بود و خبری از صدای ناگهانی یخچال و تق و توق همیشگی اشیای خانه نبود‌.
    در اتاق کناری، چارلی روی تختش به خواب عمیقی فرو رفته بود؛ آن‌قدر عمیق که آن شهر و مردمانش را از یاد برد.
    - تو خــ ـیانـت کردی چارلی.
    - نه...
    - چرا، خــ ـیانـت کردی؛ به من، به مردمت، به... دخترت.
    - روبی؟ نه... نه من عاشقشم.
    ناگهان ناراحتی عمیقی بر چهره‌ی زنی که در رویای چارلی بود سایه افکند و با بغض زمزمه کرد:
    - پس من چی؟
    چارلی در حالی که آشفته و پریشان بود، با لحن ملتمسانه‌ای زمزمه کرد:
    - عشق من به تو فرق داره، اون دخترمونه؛ اما تو...
    چارلی به سختی ادامه داد:
    - هنوزم دیوانه‌وار عاشقتم.
    آن زن لبخند کوتاهی زد؛ اما بلافاصله لبخندش محو شده و در حالی که به طرز وحشتناکی دهانش را باز می‌کرد، فریاد زد:
    - تو دروغ میگی!
    صدایش آن‌چنان مهیب و ترسناک بود که چارلی اطمینان داشت آن صدا متعلق به همسرش نیست.
    - تو کریستینا نیستی! نه، نه خواهش می‌کنم...
    - بابا!
    - خواهش می‌کنم ازش دور بمون، من نمی‌ذارم اون برگرده.
    - بابا!
    چارلی در حالی که نفس‌نفس می‌زد، بریده‌بریده کلمات نامفهومی را می‌گفت. روبی این‌بار با شدت بیشتری او را تکان داد و با صدای بلندی گفت:
    - بابا بیدار شو.
    چارلی نفس صداداری کشید و به سختی از خواب عمیقش خارج شد. به محض بیدارشدن نشست و در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود گفت:
    - کریستینا.
    روبی با شنیدن نام مادرش، با صدای آرامی گفت:
    - چیزی نیست بابا، فقط یه خواب بود.
    چارلی به شدت سرش را برگرداند و جوری به او نگاه کرد که گویی تا کنون حضور او را احساس نکرده بود.
    روبی در حالی که از رفتار پدرش نگران و ترسیده بود، با صدای لرزانی گفت:
    - بابا... حالت خوبه؟
    چارلی چیزی نگفت و به او خیره نگاه کرد؛ آن‌گاه در یک حرکت ناگهانی او را در آغـ*ـوش کشید، بی‌توجه به آنکه روبی زیر فشار دست‌هایش به سختی نفس می‌کشد، پشت سر هم می‌گفت:
    - تو دختر منی... نمی‌ذارم تو رو از من بگیرن. تو دختر منی! دیگه تموم شد... تموم شد... نمی‌ذارم!
    روبی که گمان می‌کرد هر لحظه ممکن است استخوان‌هایش بشکند، به سختی پدرش را از خود جدا کرد و با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - آره، آره بابا من دختر توام، هیچ‌جایی هم نمیرم. حالا آروم باش و بخواب.
    چارلی چنگی به بازوی روبی زد و گفت:
    - قول میدی؟
    روبی که از حرف‌های او سر درنمی‌آورد، برای اطمینان خاطر او فورا گفت:
    - آره، آره قول میدم.
    چارلی با قول‌گرفتن از دخترش، کمی آرام‌تر شد و دراز کشید؛ خیلی طول نکشید که بار دیگر به خواب عمیقی فرو رفت و روبی نیز در حالی که هنوز شگفت‌زده و متحیر بود، از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    - نه، نه، نه!
    - ولی پسر خیلی خوبیه!
    - تو همین یک هفته فهمیدی که پسر خوبیه؟ سلنا شما هنوز تازه با اون آشنا شدین، از کجا این‌قدر مطمئنی؟
    - خب من... اَه روبی خواهش می‌کنم حداقل برای یک بار هم که شده بیا و ببینش.
    روبی که از بحث‎‌کردن با سلنا خسته شده بود، با بی‌حوصلگی گفت:
    - خیلی خب باشه، تا شب کلی وقت هست. حالا می‌ذاری برم؟
    سلنا با آنکه هنوز هم به او اطمینان نداشت، با لحن تردیدآمیزی گفت:
    - باشه، فعلا برو تا دیرت نشه، شب می‌بینمت!
    روبی که دیگر واقعا عصبی به نظر می‌رسید، بی خداحافظی به سمت خیابان به راه افتاد.
    سلنا پشت سرش فریاد زد:
    - مراقب خودت باش، شب می‌بینمت.
    روبی با عصبانیت کوله‌اش را بر روی دوشش جا‌به‌جا کرده و غرولندکنان گفت:
    - آخه چرا باید برم؟ من که نمی‌خوام با کسی آشنا شم برای چی باید برم؟
    سه‌روزی بود که سلنا مدام از پسری که به تازگی با او آشنا شده بودند، صحبت می‌کرد و اصرار عجیبی داشت که به هر ترفندی که شده او و روبی را با هم آشنا کند؛ جالب‌تر از همه آن بود که تمام طول روز را پای تلفن درباره‌ی خصوصیات داشته و نداشته‌ی آن پسر حرف می‌زد، تا جایی که در نهایت صدای چارلی در آمده و فریاد زد:«روبی! آقای پِرکینز دو ساعته که پشت خط مونده.»
    یک هفته‌ای از آن روزی که جواب خواستگاری کوین را داده بود، می‌گذشت و در این یک هفته رفتار او چنان عوض شده بود که روبی تردید پیدا کرده بود که کوین روزی به او علاقه‌مند بوده است. در آن روزها کلرمن را نیز هر چند وقت یک بار در حال صحبت با کوین می‌دید و حتی چندبار شاهد بگو مگوی آن‌ها بود. ارتباط میان آن‌ها کنجکاوی‌اش را برانگیخته بود؛ اما متاسفانه هیچ راهی برای فهمیدن آن ماجرا نداشت. روبی سرش تکان داده و به آن فکر کرد که در حال حاضر مسئله‌های مهم‎تری وجود دارد و یکی از آن‌ها فیلیپس بوده که گویی با وجود تغییر رفتار کوین، سوژه‌ی جدیدی برای آزار و اذیت‌ها و مزه‌پرانی‌هایش پیدا کرده بود.
    روبی با عجله وارد دبیرستان شد و بعد از ده دقیقه تاخیر به کلاس آقای‌هانسون رسید؛ نفس عمیقی کشید و دستگیره را پایین آورد. بازشدن در مساوی بود با ریخته‌شدن سطل آبی بر روی سرش و قهقهه‌های مضحک فیلیپس که از شدت خنده خودش و صندلی‌اش واژگون شدند. دانش‌آموزان کلاس از شدت خنده نعره می‌زدند و کوین تنها به زدن پوزخندی اکتفا کرد.
    بعد از تمام‌شدن کلاس قبل از آنکه مورد تمسخر فیلیپس و دوستانش قرار بگیرد، از دبیرستان خارج شد. وقتی اولین باد پاییزی به صورتش خورد، عطسه‌ی کوتاهی کرد؛ با نگرانی شال‌گردنش را به دور دهانش پیچاند و در حالی که خود را جمع کرده بود، دستش را جلوی اولین تاکسی که از کنارش عبور می‌کرد تکان داد؛ اما درست همان لحظه با صدای بوق ماشینی از جا پرید.
    - لعنتی!
    وقتی ماشین گران‌قیمتی پشت تاکسی ایستاد، روبی دهانش را برای فحش دیگری باز کرد که شیشه‌ی ماشین پایین کشیده شد و صدای آشنایی گفت:
    - بهتر بقیه‌ش رو نگی، وگرنه مجبوری کل راه رو تا ایلینز پیاده بری!
    - جیمز!
    جیمز نیشخندی زد و بی آنکه جوابی بدهد، خطاب به راننده‌ی تاکسی گفت:
    - هی لَگَنت رو بکش کنار دیگه!
    روبی با چشم‌های گردشده به او نگاه می‌کرد که ناگهان راننده سرش را از پنجره بیرون آورده و فحش رکیکی به جیمز داد، سپس گاز داده و به سرعت از کنار روبی گذشت؛ چنان که گرد و غبار زیادی به هوا برخاسته و مقدار زیادی از آن وارد دهان روبی شد.
    جیمز پس از مکث کوتاهی با بی‌خیالی گفت:
    - به قیافه‌ش نمی‌خورد اون‌قدر سرعت داشته باشه!
    روبی با گیجی به او نگاه می‌کرد که جیمز فریاد زد:
    - دِ بشین دیگه!
    روبی چشم‌غره‌ای به او رفته و با عصبانیت سوار شد و با آخرین توان در را به هم کوبید.
    جیمز سری تکان داد و گفت:
    - مشکلی نیست، فقط خودت می‌خوای پولش رو پرداخت کنی یا چارلی؟
    روبی با تعجب و حرص پرسید:
    - پول چی رو؟!
    جیمز در حالی که به سمت انتهای خیابان به راه افتاده بود، با خونسردی گفت:
    - در رو.
    روبی که از عصبانیت رو به انفجار بود، جوابی به او نداد و تکیه‌اش را به صندلی داد.
    بعد از نیم‌ساعت به یکی از بزرگترین رستوران‌های شهر رسیدند. روبی نگاهی به سردر رستوران انداخت:
    - ژولیت! تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم.
    - طبیعیه!
    روبی با عصبانیت برگشت که جیمز دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا بـرده و فورا گفت:
    - نه، اشتباه متوجه شدی. منظورم این بود که نمی‌تونستی هم بشناسی؛ چون صاحب این‌‎جا هر چند وقت یک بار اسم رستوران رو عوض می‌کنه.
    روبی با تعجب پرسید:
    - چرا؟!
    - می‌دونی... همه میگن که می‌خواد متفاوت باشه.
    - خب تو فکر دیگه‌ای داری؟
    - فکر که نه، فقط می‌دونم که ماهی یک بار عاشق میشه هر دفعه اسم همون دخترها رو انتخاب می‌کنه.
    گویی از نظر جیمز این موضوع پیش افتاده‌ای بود؛ زیرا با خونسردی درباره‌اش حرف می‌زد؛ اما روبی به آن فکر می‌کرد که آن پسر یک کودنِ بی‌خاصیت و بی‌مصرف است.
    بعد از گذشتن از عرض خیابان، به سمت در ورودی رستوران به راه افتادند؛ اما درست قبل از آنکه وارد شوند روبی ایستاد.
    - چی شده؟
    روبی نگاهی به سر تا پای خود انداخته و گفت:
    - لباسم... به نظرت بهتر نیست عوضشون کنم؟
    - چرا، بهتر بود، البته اگه وقتش رو داشتی.
    سپس روبی را به داخل رستوران هل داد.
    به محض واردشدن مشت محکمی بر روی یکی از میز‌ها کوبیده شد و صدایی گفت:
    - هی! ما این‌‎جاییم، بیاین این‌‎جا.
    همه‌ی کسانی که در رستوران نشسته بودند به سلنا زل زدند؛ اما او بی‌توجه به بقیه با سرخوشی برای آن‌ها دست تکان می‌داد.
    روبی که چیزی نمانده بود از خجالت آب شود، زودتر از جیمز به سمت میز رفت تا از آن آبروریزی جلوگیری کند.
    او و جیمز روی دو صندلی دیگر نشستند و روبی فورا گفت:
    - باور کن خودمون هم می‌تونستیم پیداتون کنیم!
    سلنا چیزی به او نگفت و مدام چشم و ابروهایش را بالا می‌انداخت و به سمت دیگری اشاره می‌کرد. روبی با تعجب رد اشاره‌هایش را گرفت و چشمش به پسری افتاد که با خونسردی به او نگاه می‌کرد.
    - اوه!
    - اوه بله! معرفی می‌کنم؛ مایکل، روبی. روبی، مایکل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی اندکی گیج شده و چند ثانیه‌ای به او نگاه کرد، سپس فورا بلند شد، دست‌هایش را به سمتش بـرده و گفت:
    - ‌‌خوشبختم.
    آن پسر بی آنکه لبخندی بزند، از جایش برخاسته و با بی‌میلی دست‌های او را فشرد.
    - من هم همین‌طور.
    صدای مردانه‌اش بم و گیرا بود و لحن کلامش آرام و خونسرد بود. روبی با دیدن رفتار بسیار خشک او متعجب شد؛ اما به روی خود نیاورد و بار دیگر روی صندلی‌اش نشست. بی آنکه نگاه دیگری به آن پسر بیندازد، خطاب به سلنا گفت:
    - ‌‌من قرار بود این‌جوری بیام این‌‎جا؟
    سلنا تکیه‌اش را به صندلی داده و در حالی که نِی را یک وری در دهانش می‌گذاشت گفت:
    - ‌‌آره خب.
    - فکر نمی‌کنی بهتر بود اول می‌رفتم خونه و لباس‌هام رو عوض می‌کردم؟
    این جمله بی آنکه بخواهد از دهانش خارج شد؛ زیرا گمان می‌کرد به خاطر سر و وضع نامناسبش بوده که مایکل توجه چندانی به او نشان نداده. او عادت کرده بود که همه‌ی پسرهای اطرافش توجه ویژه‌ای به او نشان بدهند؛ به آن دلیل در همان دقایق اول احساس بدی نسبت به مایکل پیدا کرد.
    سلنا با خونسردی گفت:
    - ‌‌همین‌ها مگه چشه؟
    روبی نگاهی به پالتوی صورتی‌رنگش انداخت، به تازگی آن را خریده بود و کاملا برازنده و زیبا بود، جین‌های مشکی‌اش کاملا نو بوده و کفش‌هایش نیز تمیز بودند؛ لباس‌هایش هیچ ایرادی نداشتند، پس چرا آن پسر آن‌طور که باید و شاید به او توجه نشان نداد؟
    - چیزی شده؟
    روبی با صدای مایکل به خود آمد؛ گویی بی آنکه بخواهد با حالت بدی به او خیره مانده بود و از این رو باعث تعجبش شده بود. مایکل همچنان با انتظار به او نگاه می‌کرد. روبی که فکر می‌کرد با نگاه خیره‌اش باعث ایجاد اعتماد به نفس کاذب در او می‌شود، اخمی کرده و فورا گفت:
    - ‌‌نه، چیزی نیست.
    مایکل نیز با شنیدن جوابش فورا نگاهش را از او گرفته و نوشیدنی‌اش را تا انتها سر کشید.
    سلنا پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
    - ‌‌درضمن اگر هم لباس‌هات سر تا پا ایراد بودن بازم نمی‌تونستم بذارم بری؛ چون مایکل وقت نداره و می‌خواد بره.
    روبی با تعجب به مایکل نگاه کرد، او ساعتش را بالا آورده و خطاب به سلنا گفت:
    - ‌‌هنوز ده دقیقه وقت دارم.
    سپس رو به گارسونی که از کنار میزشان عبور می‌کرد گفت:
    - ‌‌یکی دیگه.
    جیمز با خنده و شوخی گفت:
    - ‌‌هی پسر! چه خبرته؟ این سومین لیوانه.
    مایکل چشمکی به او زد و چیزی نگفت.
    روبی بلافاصله فهمید محتویات آن لیوان یک نوشیدنی معمولی نبود؛ زیرا وقتی بار دیگر نگاهش را به چشم‌های او دوخت رگه‌های قرمزی را در آن مشاهده کرد.
    بقیه مشغول صحبت با یکدیگر شدند و روبی نیز هر چند ثانیه یک‌بار در بحثشان شرکت می‌کرد. فرصت خوبی بود که نگاه دقیقی به مایکل بیندازد. با آنکه غرورش سعی در منصرف‌کردنش داشت؛ اما در انتها کنجکاوی‌اش کار خود را کرد. به آرامی سرش را بلند کرده و به او نگاه کرد که اکنون مشغول صحبت با جیمز بود. اولین چیزی که در چهره‌اش هر کسی را جذب می‌کرد، چشم‌هایش بودند که آمیزه‌ای از رنگ‌های آبی و سبز بود. بینی متوسط و لب‌های خوش‌حالتی داشت، با موهای قهوه‌ای تیره‌ای که چند تار از آن بر روی پیشانی بلندش ریخته شده بود. در نهایت چهره‌اش آن‌چنان جذاب و مردانه بود که او را از خود بی خود می‌کرد، بی آنکه بخواهد هنوز به او زل زده بود که در کمال بدشانسی با یکدیگر چشم در چشم شدند.
    روبی انتظار داشت که مایکل این نگاه زیرچشمی و دزدکی را بی‌جواب بگذارد و واکنشی نشان ندهد؛ اما وقتی پوزخند روی لب‌هایش را دید، چنان که گویی آب یخ را بر روی سرش خالی کرده باشند، سر جایش خشک شد. آن‌گاه شروع به لعن و نفرین خود کرد.
    ساعاتی بعد وقتی همگی از در رستوران خارج شدند، روبی با بی‌حوصلگی گفت:‌‌
    - شما‌ها برین من می‌خوام قدم بزنم.
    - این موقع شب؟! حداقل بذار...
    جیمز سقلمه‌ی پنهانی به سلنا زد که از چشم‌های روبی پنهان نماند؛ اما به روی خود نیاورد.
    سپس فورا گفت:‌‌
    - خیلی خب پس... پس هر وقت رسیدی زنگ بزن.
    - باشه.
    سلنا با نگرانی به او نگاه می‌کرد، روبی برای اطمینان خاطر او لبخندی زد و به سمت پیاده‌رو حرکت کرد.
    آرام و بی هیچ عجله‌ای قدم‌هایش را برمی‌داشت. موبایلش را که از مدت‌ها پیش خاموش شده بود، درون کوله‌اش پرت کرده و دست‌هایش را به زور در جیب‌های تنگ پالتویش فرو کرد. اگر خبر دیرآمدنش را به پدرش نداده بود، اکنون حسابی نگران می‌شد؛ اما در آن لحظه خیالش راحت بود؛ زیرا در کمال خوش‌شانسی درست قبل از آنکه موبایلش خاموش شود، به او زنگ زده بود.
    چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که باد سوزناکی وزید. به آن فکر می‌کرد که‌ ای کاش بدجنسی کرده و شب آن‌ها را خراب می‌کرد، در عوض به جای آنکه در خیابان‌ها پرسه بزند، در تخت‌خواب گرم و نرمش خوابیده بود. هنگامی که در رستوران بودند، درست قبل از آنکه مایکل از آن‌ها جدا شود، شاهد ایما و اشاره‌های پنهانی‌شان بوده و می‌دانست که در تدارک یک شب رویایی و رمانتیک هستند؛ به همین دلیل دلش نیامد که یک ساعت از وقت آن‌ها را بگیرد؛ یک ساعتی که می‌توانست پر از لحظات عاشقانه و جملات چاپلوسانه‌ی جیمز باشد.
    تنها برای ثانیه‌ای به سلنا حسودی‌اش شد، تنها چند ثانیه دلش کسی را خواست که همان حرف‌ها را تحویلش دهد و مدام نازش را بکشد؛ این آرزوی دخترانه به طور کاملا ناگهانی به ذهنش رسید؛ اما فورا سرش را تکان داد. ناخودآگاه فکرش به سمت مایکل کشیده شد، این یک حقیقت محض بود که او هیچ احساسی نسبت به مایکل پیدا نکرده بود؛ اما او درست همان پسری بود که در رویاهایش می‌دید. لحظه‌ای لبخند روی لب‌هایش نشست؛ اما با به یاد آوردن رفتار او لبخند بر روی لب‌هایش خشک شد. مایکل بعد از آن پوزخند دردناکی که به نگاه خیره‌ی او زده بود، دیگر حتی یک بار هم به او نگاه نکرده و هنگام خارج‌شدن از رستوران نیز با اکراه به او دست داده و خداحافظی سرد و کوتاهی با او کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    شاید اگر رفتارش با سلنا نیز به همان صورت بود، خیالش کمی راحت می‌شد؛ اما روبی به وضوح شاهد فرق بین رفتار‌های او بود، مایکل با سلنا رفتاری کاملا دوستانه و صمیمی داشت. نفس کلافه‌ای کشید و سرش را تکان داد.
    وقتی به خیابان اصلی رسید، تصمیم گرفت که دیگر به آن موضوع فکر نکند. شاید مایکل پسری خوش‌قیافه و جذاب بود؛ اما او به هیچ‌کس اجازه‌ی شکستن غرورش را نمی‌داد. با دیدن صف تاکسی‌ها، دوید و خود را به راننده‌ی اولین ماشینی که در حال حرکت بود رساند‌.
    ***
    «‌آخرین رشته»
    صبح روز بعد با روحیه‌ی نه چندان خوبی دمیدن آغاز کرد.
    پس از بیرون‌آمدن از حمام، حوله‌اش را به دور سرش پیچیده و روی صندلی مقابل آینه نشست. ناخودآگاه نگاهش به اجزای صورتش کشیده شد. ابروهایش هلالی‌شکل بودند؛ چشم‌های تقریبا ریزی داشت با بینی پهن و لب‌های خوش‌فرمی که از نظر خودش بهترین عضو صورتش محسوب می‌شدند.
    روبی خنده‌ی الکی کرد و با مشاهده‌ی دندان‌های پیشینش با حرص پا به زمین کوبیده و گفت:
    - ‌اما من که خیلی بامزه‌م!
    سپس با عصبانیت از جا پرید و برای رفتن به دبیرستان حاضر شد.
    کلاس آن روز درست مثل هفته‌ی گذشته ملال‌آور و کسل‌کننده بود و چنان که انتظار می‌رفت، فیلیپس و دوستانش حسابی از خجالت او درآمدند. بعد از پایان کلاس مشغول جمع‌کردن کتاب‌هایش بود که مثل همیشه حضور کسی را بالای سرش احساس کرد و طبق معمول کوین بوده که با حالت خاصی به او زل زده بود.
    روبی چشم‌غره‌ای به او رفته و با لحن تندی گفت:
    - ‌چیزی شده؟
    - نه! نه چیزی نشده فقط...
    - فقط چی؟
    - راستش من می‌خواستم... می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم، رفتارم توی این چند روز اصلا خوب نبود.
    روبی در لحظه‌ی اول شگفت‌زده شده و با تعجب به او نگاه کرد؛ زیرا از رفتار‌های ضد و نقیض او گیج و سردرگم شده بود،سپس اخم‌هایش را درهم کشیده و با لحن طلبکارانه گفت:
    - ‌درسته، نبود... اما مهم نیست.
    بعد از جمع‌کردن کتاب‌هایش، بلند شده و بی‌اعتنا به کوین که همچنان سر جایش میخکوب شده بود، به سمت در خروجی حرکت کرد که ناگهان شخصی دست‌هایش را به نرمی گرفته و او را وادار به برگشتن کرد.
    روبی با حیرت برگشته و جوری به او نگاه کرد که گویی کاملا از کنترل خارج شده است.
    - چیکار داری می‌کنی؟!
    - می‌خوام وادارت کنم بهم توجه کنی!
    چهره‌ی روبی مانند کسانی که چیز ترش و بدمزه‌ای را خورده باشند جمع شد و بی آنکه حرفی بزند، با انزجار به آن پسر که برایش حکم یک کَنه‌ی بسیار سمج را داشت، چشم دوخت.
    - می‌خوام بهم یه فرصت بدی که خودم رو بهت ثابت کنم.
    - کوین!
    لحن کلام روبی هشداردهنده بود؛ اما‌ کوین بی‌توجه به او ادامه داد:
    - ‌ ازت خواهش می‌کنم روبی، فقط یه فرصت. من ازت تنها یه فرصت می‌خوام. این چیز زیادی نیست.
    روبی که از اصرار‌های مکرر او کلافه شده بود، با ناراحتی نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت و در دل گفت:«آخه چرا؟»
    - روبی خواهش می‌کنم!
    - آخه چرا تو؟
    - روبی!
    - من هیچ‌وقت این صحنه رو این‌جوری و با تو تصور نمی‌کردم.
    - روبی؟
    - آخه اون باید قدبلند و خوش‌قیافه باشه!
    - روبی حالت خوبه؟
    با فشرده‌شدن دست‌هایش توسط کوین به خود آمد. نگاه فلاکت‌باری به او انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
    - ‌باشه.
    کوین با بهت به او نگاه کرد و گفت:
    - ‌چی؟!
    - گفتم باشه، بهت یه فرصت میدم.
    کوین با دهان باز لحظه‌ای به او خیره ماند و سپس با هیجان بسیار زیادی گفت:
    - ‌روبی من واقعا...
    روبی با بی‌حوصلگی میان حرف‌هایش پریده و گفت:
    - ‌اما یادت باشه که فقط یک ماه وقت داری، اگر بعد از یک ماه نتونی خودت رو ثابت کنی، نتونی او کسی که من می‌خوام بشی یا به هر دلیل دیگه‌ای نتونیم ادامه بدیم... باید قول بدی که تمومش کنی.
    کوین با تردید به او نگاه کرد و بعد از ثانیه‌ای مکث گفت:
    - ‌باشه، باشه؛ اما...
    - اما و اگری نداره، شرایط من همینه؛ اما اگر نمی‌تونی قبول کنی...
    - نه! معلومه که قبول می‌کنم، فقط می‌خواستم بدونی که هرگز از این تصمیمت پشیمون نمیشی.
    روبی حرفی نزد؛ اما از ته دلش آرزو می‌کرد که خیلی زود بهانه‌ای به دست آورده و بتواند از تصمیمش منصرف شود.
    روبی برای خلاص‌شدن از آن وضعیت فورا گفت:
    - ‌خیلی خب پس...
    همان لحظه صدای زنگ موبایلش بلند شد.
    - سلام.
    - سلام و کوفت! دوساعته دم در منتظرتیم، پس کجا موندی تو؟
    روبی با تعجب پرسید:
    - ‌منتظرین؟ برای چی؟
    - بیا بیرون تا بهت بگم.
    - خب الان بگو.
    - شب قراره بریم بیرون، می‌خواستم بیام خونه‌ی شما تا با هم بریم.
    - سلنا اگه یادت رفته باید بگم که ما همین دیشب بیرون بودیم.
    - خب که چی؟
    لحن بی‌خیال سلنا بیشتر باعث عصبانیتش می‌شد؛ گویی یک عروسک بوده که آن‌گونه او را به این طرف و آن طرف می‌کشید و افسارش را در دست گرفته بود. در کمال تاسف می‌دانست که این یکی از خصوصیات بد سلنا است که علاوه بر علاقه‌ی عمیقی که به او داشت، گاهی بی‌فکر رفتار کرده و باعث عصبانیتش می‌شد و روبی با وجود تمام این رفتار‌ها او را درست مانند خواهر نداشته‌اش دوست داشت.
    بعد از مکث کوتاهی، بی آنکه به چهره‌ی کنجکاو کوین اهمیتی بدهد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - ‌خیلی خب، همون‌جا بمون الان میام.
    بعد از قطع‌کردن تماس، نگاهش را به صورت کوین که هنوز با حالت مشکوکی به او زل زده بود دوخت.
    - کار دیگه‌ای نداری؟
    - قراره برین بیرون؟
    - نه، آره؛ یعنی نمی‌دونم. هنوز معلوم نیست.
    - خب پس هروقت که معلوم شد، می‌تونی بهم زنگ بزنی.
    روبی با گیجی به او نگاه کرد و هرچه فکر کرد نفهمید که در صورت رفتن چرا باید به او زنگ بزند.
    کوین فورا جواب سوال او را داد و گفت:
    - ‌فکر کنم از الان تا یک ماه یا شاید هم برای همیشه با هم باشیم. تو که نمی‌خوای تنها و بی همراه بری؟
    - اما من تنها...
    روبی نتوانست جمله‌اش را کامل کند؛ زیرا چنان فشاری بر رویش بود که احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است از حال برود‌.
    با صدای ضعیفی گفت:
    - ‌خیلی خب پس، بعد می‌بینمت.
    سپس به سرعت از کلاس خارج شد. با واردشدن به حیاط گویی تازه راه تنفسش باز شده بود، چندین نفس عمیق کشید و تا رسیدن به در دبیرستان به خود لعنت فرستاد که چرا پیشنهاد کوین را پذیرفت که اکنون به این حال و روز بیفتد؛ اما نگرانی‌اش تنها همین نبود، سلنا اگر می‌فهمید قطعا او را می‌کشت.
    از زمانی که او و سلنا به یکدیگر ملحق شدند، تا زمانی که با هم به خانه بروند؛ روبی در فکر فرو رفته و منتظر فرصت مناسبی برای حرف‌زدن با سلنا بود و این فرصت درست یک ساعت پس از رسیدن به خانه پیش آمد.
    روبی زیرچشمی نگاهی به او انداخت که روی تخت خوابیده و پاهایش را به دیوار مقابلش تکیه داده بود. میان دوراهی گفتن و نگفتن مانده بود؛ زیرا نمی‌دانست در صورت شنیدن آن چه عکس‌العملی از خود نشان خواهد داد.
    روبی با لحن ملایمی گفت:
    - ‌سِلی؟
    - هوم؟
    - یه سوال خیلی مهم.
    - بگو.
    - حواست به من هست؟
    سلنا خیره به صفحه‌ی موبایلش لبخند معناداری زده و با بی‌حواسی گفت:
    - ‌آره، آره.
    - اگه یه روز بفهمی که من با کوین قرار می‌ذارم، تو چیکار می‌کنی؟
    سلنا بعد از شنیدن سوالش، بی آنکه نگاهی به او بیندازد، گفت:
    - ‌می‌کشمت!
    روبی با نگرانی به او نگاه کرد، با اضطراب از جایش برخاست و درست بالای سرش ایستاد.
    سلنا که گویی می‌خواست مگس مزاحمی را دک کند گفت:
    - ‌برو کنار تازه به جاهای خوبش... این چیه؟
    سلنا با تعجب و نگرانی به چاقویی که روبی در دست داشت نگاه کرد و فورا روی تخت نشست.
    روبی با ناراحتی گفت:
    - ‌آوردم که من رو بکشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سلنا با تحیر پرسید:
    - ‌تو چی داری میگی؟!
    روبی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت.
    - نکنه...
    روبی که حقیقتا از لحن کلام او ترسیده بود، قدمی به عقب برداشت و همان‌طور که به در ورودی نزدیک‌تر می‌شد، فورا گفت:
    - ‌آره.
    - روبی... خودم می‌کشمت!
    سلنا چنان فریادی کشید که مطمئنا انعکاسش به چند خیابان آن طرف‌تر هم رسید، سپس از جا پریده و مانند برق به دنبال روبی دوید.
    ***
    با واردشدن به سالن اصلی، روبی آستین لباسش را کمی پایین‌تر کشید تا کبودی روی دست‌هایش مشخص نشود، سپس نگاه سرزنش‌آمیزی به سلنا انداخت که بی‌جواب ماند. کوین دست‌های او را گرفت و با هم وارد خانه‌ی بسیار مجللی که در مقابلشان مانند یک قصر باشکوه بود شدند. سلنا نیز تا رسیدن به خانه نیشگون‌های ریزی از بازوی روبی می‌گرفت و چشم‌غره‌های اساسی به کوین می‌رفت.
    هر سه‌نفر وارد خانه شدند و نفس روبی بند آمد؛ زیرا تا کنون خانه‌ای به آن بزرگی و زیبایی ندیده بود؛ سالن بسیار بزرگی داشت و در دو طرف آن راه‌پله‌های طویلی بود که هر دو به طبقه‌ی بالا راه داشتند، در سمت چپ آن‌ها میز بزرگی بود که بر روی آن انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی‌ها قرار داشت.
    - من میرم جیمز رو پیدا کنم.
    سلنا با بی‌اعتنایی از کنارشان گذشت و میان انبوه جمعیت ناپدید شد.
    - فکر کنم این دوستت زیاد از من خوشش نمیاد.
    روبی با حالتی خنثی به او نگاه کرد و در دل گفت:« ‌خودت تنها فکر کردی یا کسی هم کمکت کرد؟!»
    - بیا بریم بشینیم.
    - قبلش باید برم لباس‌هام رو عوض کنم؛ اما نمی‌دونم کجا...
    - باید بری طبقه‌ی بالا.
    روبی با هیجان گفت:
    - ‌از کجا فهمیدی؟
    کوین خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - ‌آخه همه‌ی دخترها درب و داغون میرن اون بالا و عین یه پرنسس میان پایین!
    سپس با صدای بلندی زیر خنده زد.
    روبی که گمان می‌کرد هر لحظه ممکن است او را به یک موش صحرایی تبدیل کند، فورا خود را به انتهای سالن رسانده و از پله‌ها بالا رفت. در طبقه‌ی دوم چهار اتاق بود که هرکدام محل رفت و آمد تعداد زیادی از دختر‌ها و پسرها بود.
    همان لحظه در یکی اتاق‌ها باز شده و در کمال حیرت مایکل با ظاهری ژولیده و چشم‌هایی قرمز، همراه با دختری که سر و وضع بسیار بدی داشت و از گردنش آویزان شده بود، بیرون آمد. تنها چند ثانیه در چشم‌های یکدیگر خیره شدند، آن‌گاه مایکل سری تکان داده و با بی‌خیالی از کنارش گذشت؛ بی آنکه برای بودنش در کنار آن دختر که از ظاهرش پیدا بود چه کاره است، بهانه‌ای بیاورد، بی آنکه از رفتار زننده‌اش شرمسار باشد.
    اصلا چرا او باید برای کارهایش دلیل و بهانه می‌آورد؟ چرا باید شخصیت واقعی‌اش را پنهان می‌کرد و خود را در ذهن روبی متین و موقر جلوه می‌داد؟ غیر از آن بود که روبی از انسان‌هایی که برای کارهای زشتشان بهانه‌تراشی می‌کردند بیزار بود؟ بله، او به راستی به چنین شخصیت‌های محکمی علاقه‌مند بود و برایشان احترام قائل بود؛ اما در آن لحظه او دریافت که مایکل به هیچ‌وجه لیاقت علاقه و احترام اطرافیانش را ندارد. اکنون برای روبی او به شخص نفرت‌انگیزی تبدیل شده بود که هیچ قید و بندی ندارد و به هیچ‌کدام از اصول‌های اخلاقی پایبند نیست.
    بعد از آنکه یکی از اتاق‌های انتهای راهرو خلوت شد، روبی نیز وارد اتاق شده و در را پشت سرش بست. اتاق بزرگ و زیبایی بود؛ با تخت خواب دونفره‌ای در گوشه‌ی اتاق بود و میز آرایش صورتی‌رنگی که در کنارش قرار داشت، فرش کوچکی با طرح‌های کودکانه وسط اتاق پهن بوده و عروسک‌های غول‌آسایی از در و دیوار اتاق آویزان بودند. بی‌شک آن اتاق متعلق به کوچک‌ترین عضو خانواده بود.
    روبی درست در مقابل آینه‌ی قدی اتاق ایستاد و به خود نگاه کرد؛ قطعا ظاهر متین و آراسته‌ی او چندین برابر زیباتر از آن دختر خیابانی بود. موهای قهوه‌ای‌رنگش را به صورت کج روی صورتش ریخته بود، لباس نقره‌ای‌رنگ و براقی با یقه‌ی بسته و آستین‌های بلند پوشیده بود و دامن تنگ مشکی‌رنگش تا زانوهایش می‌رسید. نگاهی به کفش‌هایش انداخت؛ ساده و شیک بودند، با پاشنه‌ی بسیار کوتاهی که راه‌رفتن را برایش آسان کرده بود. روبی آخرین نگاه را به خود انداخته و کت کوتاهش را روی دست‌هایش انداخت و از اتاق خارج شد.
    هنگام پایین‌آمدن از پله‌ها چشمش به جمع آشنایی افتاد و قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت؛ جیمز، مایکل و کوین کنار یکدیگر ایستاده بودند و ظاهرا مشغول گفتگو با یکدیگر بودند.
    اگر کسی آن‌ها را می‌دید گمان می‌کرد که با هم صمیمی شده‌اند؛ اما روبی حاضر بود قسم بخورد که متوجه‌ی نگاه‌های خیره و عجیب مایکل به کوین شده است؛ اما برای او کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. بلافاصله به آن‌ها نزدیک شده و مشغول احوال‌پرسی با جیمز شد، سپس بعد از مکالمه‌ی کوتاه و سردی با مایکل، خود را به سلنا رساند و روی صندلی کنارش نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - تا کی می‌خوای واسه‌م قیافه بگیری؟
    سلنا صدای مبهمی از خود درآورد و فورا گفت:
    - ‌تا آخر عمر!
    - اگه بگم چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم باور می‌کنی؟ اگه بگم هیچ‌جوره نمی‌تونستم از زیرش در برم؟
    روبی با صدای آرام‌تری ادامه داد:
    - ‌اگر بگم هر لحظه بودن باهاش برام عذابه...
    به نظر می‌آمد جمله‌ی آخرش کار خود را کرده و سلنا به طرز محسوسی به عمق بیچارگی او پی بـرده است؛ زیرا به طور ناگهانی دست‌هایش را گرفته و گفت:
    - ‌بی‌خیالش خوشگلم، خودمون یه جوری سرش رو زیر آب فرو می‌کنیم! فعلا بیا بریم.
    روبی از تغییر رفتار او‌ هاج و واج مانده بود؛ اما قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند، سلنا دست‌هایش را کشیده و او را وسط سالن رقـ*ـص برد.
    - برای چی من رو آوردی این‌‎جا؟
    - می‌خوام خودت رو تخلیه کنی.
    - چی؟!
    - هیچی نگو، فقط به این فکر کن که تو الان یه آدم کاملا آزادی، انگلی مثل کوین هم توی زندگیت وجود نداره! الان هم با یک پسر خوش‌تیپ و خوش‌قیافه قرار می‌ذاری.
    روبی با حالت رویاگونه‌ای به سلنا نگاه می‌کرد که او گفت:
    - ‌یالا دیگه!
    درست بعد از تمام‌شدن جمله‌اش آهنگ بعدی در سالن پخش شده و صدای جیغ و سوت همه بلند شد؛ روبی نیز فریاد شادمانه‌ای کشیده و تنها برای چند دقیقه خود را آزاد و رها کرد.
    بعد از نیم‌ساعت هر دوی آن‌ها با قهقهه‌ی مسـ*ـتانه‌ای روی صندلی‌هایشان نشستند و بی‌توجه به سه‌جفت چشمی که با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند، شروع به خواندن شعر کردند.
    - فکر کنم زیادی بهشون خوش گذشته!
    جیمز با نهایت خونسردی این را گفت؛ اما گویی نظر دو نفر دیگر کاملا متفاوت بود؛ زیرا کوین از سر نارضایتی صدای خرناس‌مانندی از خود درآورده و مایکل با نگاهی سرد و عمیق به آن دو چشم دوخت و شاید هردوی آن‌ها تنها به یک نفر.
    روبی که گمان می‌کرد چیزی نمانده که از خوشی تلف شود، لیوان نوشیدنی‌اش را لاجرعه سر کشید و با خنده سرش را روی شانه‌ی سلنا گذاشت؛ ناخودآگاه چشم‌هایش بر روی مایکل متوقف شده و نگاهشان با یکدیگر تلاقی پیدا کرد. روبی لرزش عجیبی را در بدنش احساس کرد، حتی اکنون که مـسـ*ـت بود می‌توانست زیبایی بیش از اندازه‌ی آن چشم‌ها را درک کند.
    آهنگ ملایمی در حال پخش‌شدن بود. روبی در حالی‌که مستقیما در چشم‌های او زل زده بود دست‌هایش را دراز کرد. نگاه مایکل حاکی از چندین احساس بود؛ شک و دودلی، اشتیاق، انزجار، غرور و... چیز دیگری هم بود که روبی از آن سر درنمی‌آورد.
    پس از ثانیه‌ای مکث، روبی بی‌توجه به مایکل خطاب به کوین گفت:
    - ‌بیا بریم.
    کوین ثانیه‌ی اول با تعجب به او نگاه کرده و سپس فورا از جا برخاسته و دست‌هایش را گرفت. وقتی هر دو به سمت سالن رقـ*ـص حرکت می‌کردند، سلنا که هنوز مـسـ*ـت بود، هورای بلندی کشیده و او نیز دست‌های جیمز را گرفته و کشان‌کشان با خود برد. اکنون تنها یک نفر سر جایش نشسته بود و با خونسردی به نقطه‌ی دوردستی چشم دوخته بود.
    روبی با رسیدن به سالن رقـ*ـص، دست‌هایش را دور کمر کوین حلقه کرده و جیغ بلند بالایی کشید. حرکتش چنان ناگهانی بود که تمامی کسانی که در آغـ*ـوش یکدیگر بودند، چشم‌غره‌ی اساسی به او رفتند. کوین که کمی خجالت‌زده شده بود، با صدای آرامی گفت:
    - ‌نیم‌ساعت داشتی جیغ می‌کشیدی و می‌رقصیدی، دیگه تمومش کن. روبی بسه، همه دارن نگاهمون می‌کنن.
    روبی بی‌توجه به او با صدای بلندی با موسیقی همراهی کرده و با این کارش موجب آزار همه شد.
    کوین که از دست او به ستوه آمده بود، در حالی که سعی می‌کرد حلقه‌ی دست‌های روبی را که به دور کمرش پیچیده بود باز کند، گفت:
    - ‌تمومش کن، وگرنه میرم. اون‌وقت مجبوری با خودت برقصی... روبی!
    وقتی روبی با حرکت انگشت‌هایش حرکت زننده‌ای را انجام داد، کوین با عصبانیت او را رها کرده و از سالن خارج شد.
    روبی با صدای بلندی خندید و به دور خود چرخید؛ اما ناگهان با قرارگرفتن در آغـ*ـوش گرمی، درست مانند کسانی که دچار برق‌گرفتگی شده باشند، تکان محکمی خورد؛ درست همان لحظه برق‌ها را خاموش کردند.
    روبی نفس‌نفس می‌زد و نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده، سعی کرد دست‌هایش را تکان بدهد؛ اما نتوانست، خیلی زود فهمید آن شخص تنها قصد مهارکردن او را دارد و به هیچ‌وجه او را در آغـ*ـوش نگرفته است؛ زیرا با خشونت او را فشار داده و صدای نفس‌های عصبی‌اش به گوش می‌رسید.
    - فقط آروم باش، اون‌وقت مطمئن باش که همه راحت‌ترن.
    روبی با عصبانیت سعی کرد خود را از میان بازوهای نیرومند مایکل آزاد کند؛ اما تلاشش بی‌فایده بود و با این کارش تنها درد طاقت‌فرسایی را در شانه‌های خود ایجاد می‌کرد.
    - ولم کن.
    - تا وقتی که به خودت نیای، همین‌جا می‌مونی.
    - گفتم ولم کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - این‌قدر تقلا نکن؛ چون فقط خودت رو خسته می‌کنی.
    روبی صدای او را جایی میان گوش‌هایش شنید و نفس‌های داغش که به پوستش می‌خورد، حالش را دگرگون می‌کرد. ناخودآگاه آرام‌تر شده و سعی کرد تا از میان روشنایی کمی که در سالن وجود داشت رد چشم‌های او را پیدا کند. پیداکردنشان آن‌چنان هم سخت نبود؛ زیرا تنها چند سانتی‌متر با صورتش فاصله داشتند و به او زل زده بودند.
    روبی بی‌اراده دست‌هایش را که درست پشت سر مایکل قفل شده بودند، بر روی کمرش گذاشت؛ این‌بار نوبت مایکل بود که تکان محکمی بخورد و با تعجب به او نگاه کند.
    روبی که ناگهان فکر شیطانی به سرش زده بود، با حالت اغواگرانه‌ای جلوتر رفت؛ فاصله‌ی صورت‌هایشان آن‌قدر کم بود که اگر مستقیما در چشم‌های یکدیگر خیره می‌شدند، مردمک چشم‌هایشان چپ می‌شد.
    روبی دست‌هایش را بر روی صورت مایکل کشید؛ مایکل نیز تحت تاثیر آن نزدیکی چشم‌هایش را بست؛ اما ثانیه‌های طولانی گذشتند و لب‌هایشان به یکدیگر نرسید، آن‌گاه مایکل چشم‌هایش را باز کرده و روبی با مشاهده‌ی چهره‌ی او زیر خنده زد.
    مایکل برای یک لحظه مات و مبهوت ماند؛ اما بعد از ثانیه‌ای به خود آمده و در حالی که با عصبانیت دست‌های او را می‌فشرد، زمزمه کرد:
    - ‌تو... هیچ فرقی با اون دخترهایی که اون بالا هستن نداری روبی!
    آن‌گاه روبی صدای شکستن چیزی را شنید، نه از بیرون، بلکه از انتهای درونش؛ او صدای شکستن و خردشدن غرورش را توسط مایکل شنید. مایکل بعد از گفتن آن جمله بی آنکه عکس‌العمل او را ببیند، برگشت و در تاریکی محو شد. روبی خشونتی بی‌سابقه را در وجودش احساس کرد و مـسـ*ـتی کاملا از سرش پرید؛ گویی یک نفر چماق بزرگی را بی‌هوا به سرش کوبیده بود! با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزیدند، به مسیر رفتنش خیره مانده بود که ناگهان عصبانیتش مانند بمبی منفجر شده و صدایش در تمام خانه‌ی بزرگ و مجلل آقای پترسون پیچید.
    خودش نیز نمی‌دانست چه پیش آمده، همه جیغ می‌کشیدند و به دنبال منشا صدا می‌گشتند؛ طولی نکشید که برق‌های خانه روشن شده و همه با حیرت به یک نقطه خیره ماندند. روبی در حالی که هنوز نفس نفس می‌زد، با وحشت به لوستر بزرگی که درست در وسط میزی که گوشه‌ی خانه قرار داشت سقوط کرده بود، چشم دوخت.
    سلنا و جیمز فاصله‌ی چندانی با او نداشتند؛ جیمز رنگ‌پریده به نظر می‌رسید و سلنا نیز چیزی نمانده بود که کاملا بر روی دوش جیمز برود.
    روبی نگاهی به دست‌های خود انداخت و آن‌گاه نگاهش به چشم‌های متحیر مایکل افتاد. با نگاه‌کردن به او دلیل عصبانیتش را به یاد آورد، سپس بی‌توجه به بقیه که به محل وقوع حادثه نزدیک می‌شدند و به دنبال دلیل منطقی برای آن اتفاق می‌گشتند، نگاه پر از نفرتی به او انداخت و بی‌توجه به صدازدن‌های سلنا دوید و از خانه خارج شد.
    به محض خارج‌شدن از خانه، رعدی آسمان تیره و دلگیر شهر را شکافت و هم‌زمان با آن پرتو نور سفیدرنگی تمام خیابان را روشن کرد.
    روبی بی‌توجه به خشم آسمان و رعد‌های تهدیدآمیزش که نشانه‌ی بارش سنگینی بود، قدم به خیابان گذاشت.
    پیاده‌رو خلوت بود، تنها هر از گاهی مردم دوان‌دوان از کنارش می‌گذشتند. در خیابان اصلی ترافیک سنگینی بود و صدای بوق و داد و فریاد مردم همه‎جا را فرا گرفته بود.
    اما روبی تنها یک صدا را در ذهنش می‌شنید:« ‌تو... هیچ فرقی با اون دخترهایی که اون بالا هستن نداری!»
    سرش را به شدت تکان داد. همان موقع باران نیز شروع به باریدن کرد.
    بی آنکه تلاشی برای پیداکردن سرپناهی بکند، زیر لب زمزمه کرد:
    - ‌چه‌طور جرأت کردی؟ چه‌طور جرأت کردی؟
    در صدایش خشم و نفرت محسوس بود. بدنش شروع به لرزیدن کرده بود؛ اما این لرزش از سرما نبود، روبی کاملا متوجه بود که این لرزش از زمانی که لوستر بزرگ خانه سقوط کرده بود، آغاز شد؛ گویی برای اولین‌بار در تمام این بیست‌سال کنترل از دستش خارج شده و همان باعث شده بود که نیرو‌های مرموزش اشتیاق بیشتری برای ابراز وجود نشان دهند.
    احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است انفجاری در داخل بدنش رخ بدهد؛ در کمال تاسف و وحشت، می‌دانست که به‌خاطر فوران ناگهانی خشمش آخرین رشته‌ی مقاومتش نیز پاره شد.
    وقتی وارد خیابان آشنای همیشگی شد، سرتاپایش خیس بود. موبایلش را که هر چند دقیقه یک بار زنگ می‌خورد خاموش کرد و سعی کرد با آخرین توان خود را به خانه برساند.
    با بازشدن در ورودی خانه و ظاهرشدن چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی چارلی در مقابلش، پاهایش سست شده و قبل از آنکه با سر بر روی زمین سقوط کند، چارلی او را میان زمین و هوا بلند کرده و فریاد زد:
    - ‌روبی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    نور خورشید را از پشت پلک‌های بسته‌اش احساس می‌کرد، حس خوبی داشت و دیگر خبری از آن ترس و وحشت نبود و بدنش نمی‌لرزید. همه‌چیز تمام شده بود؛ گویی همه‌ی آن اتفاقات تنها یک خواب وحشتناک بودند، درست مثل کابوس‌های همیشگی‌اش.
    چشم‌هایش را به آرامی باز کرد و اولین تصویری که در مقابلش ظاهر شد، چهره‌ی مهربان و همیشه نگران چارلی بود.
    - حالت بهتره؟
    روبی با صدای ضعیفی گفت:
    - ‌بهتر؟ مگه حالم بد بود؟
    خودش نیز از شنیدن صدای بسیار ضعیفش تعجب کرد، هرچه بیشتر می‌گذشت متوجه می‌شد که بدنش نیز درد دارد و به سختی می‌تواند اعضای بدنش را تکان بدهد؛ انگار قدم‌زدن در آن هوای بارانی باعث شده بود که سرما بخورد.
    - یادت نمیاد؟ دیشب...
    - دیشب چی؟
    روبی چنان ناگهانی این سوال را پرسید که چارلی با حالت مشکوکی به او نگاه کرد و گفت:
    - ‌دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا یهو حالت بد شد؟ تو که تا قبل از بیرون‌رفتن خوب بودی؟ نکنه مریض بودی و بهم نگفتی؟
    روبی دوباره سرش را روی بالش گذاشته و گفت:
    - ‌نه، بابا من حالم کاملا خوب بود؛ اما نمی‌دونم یهو چی شد. انگار...
    - انگار چی؟
    روبی که شک داشت تمام احساسی را که در آن لحظه داشت به زبان بیاورد، با صدای آرامی گفت:
    - ‌داشتم توی بارون راه می‌اومدم که... که یهو احساس کردم دارم می‌لرزم، فکر کنم از سرما بود یا شاید...
    روبی جمله‌اش را ناتمام گذاشت؛ زیرا چارلی جوری به او نگاه می‌کرد که گویی یک دروغگوی تمام عیار است؛ با این حال دیگر حرفی نزد و با اشاره به بشقابی که روی میز کنار تخت بود گفت:
    - ‌سوپت رو بخور، بعد راجع به این قضیه حرف می‌زنیم.
    چارلی از جا بلند شده و قبل از آنکه از اتاق خارج شود، برگشت و با حالت هشداردهنده‌ای گفت:
    - ‌در ضمن سلنا از دیشب تا الان تمام خط‌های مخابراتی رو اشغال کرده، اگه تونستی بهش زنگ بزن، خیلی نگرانت بود.
    بعد از گفتن آن جمله از اتاق بیرون رفت و در را بست.
    با آنکه حال صحبت‌کردن را نداشت؛ اما نمی‌توانست بیش از آن سلنا را در بی‌خبری بگذارد. به محض روشن‌کردن موبایلش، سیلی از پیام‌ها و تماس‌ها به راه افتاد. تمامی پیام‌ها از یک شماره بود و تمامی تماس‌ها از سلنا بوده که از دیشب تا همان دقایق پیش 57بار با او تماس گرفته بود.
    روبی دکمه‌ی سبزرنگ را زده و تماس برقرار شد.
    هنوز بوق اول نخورده بود که شخصی فریاد زد:
    - ‌روبی! دختره‌ی احمق کدوم گوری هستی، لعنتی چرا جواب تماس‌هام رو نمی‌دادی؟ می‌دونی چه‌قدر نگرانت شدم؟ می‌خواستم بیام خونه‌تون؛ اما وقتی چارلی گفت فقط یه سرماخوردگی ساده‌ست و حالت بهتره نیومدم. امروز صبح هم می‌خواستم بیام؛ اما اون جیمز احمق مادربزرگ‌ هاف‌هافوی کودنش رو آورد این‌‎جا و منم نتونستم بیام! فقط بهم بگو که دیشب چی شد؟ چرا یهو رفتی؟ چرا...
    - سلنا!
    روبی با آن صدای نخراشیده‌اش چنان فریادی کشید که گوش خودش نیز آزرده شد.
    سلنا با لحن شگفت‌زده‌ای گفت:
    - ‌این صدای خودت بود یا...
    - آره سلنا صدای خودم بود، به‌خاطر راه‌رفتن تو بارون دیشب این‌جوری شدم. حالا هم اگر می‌خوای از حالم و از اتفاقات دیشب باخبر بشی بهتر بیای این‌‎جا تا منم مجبور نباشم این‌جوری داد بکشم.
    - خیلی خب، الان جیمز رو می‌پیچونم و میام.
    سلنا بی خداحافظی تماس را قطع کرد. روبی که گمان می‌کرد سرش به اندازه‌ی یک توپ والیبال ورم کرده است، دراز کشیده و منتظر ماند. با آنکه از گفتن تمام آنچه اتفاق افتاده بود واهمه داشت؛ اما می‌دانست تنها در صورت گفتن آن می‌تواند احساس بدی را که از دیشب گریبان‌گیرش شده بود از خود دور کند.
    البته که ‌او همچنان حقیقت بزرگی را که شامل بیشتر اتفاقات دیشب بود از او مخفی می‌کرد؛ نیروهایی که خاموش و مبحوس بوده‌اند و اکنون آزاد شده و به دنبال بهانه‌ای برای خارج‌شدن می‌گشتند. با فکر به آن موضوع دلش چنان پیچ و تابی خورد که گویی یک مار زنده در بدنش می‌خزید.
    - باورم نمیشه، من فکر می‌کردم...
    - که یه پسر متواضع و باوقاره؟
    روبی جمله‌ی او را این‌گونه ادامه داد و سلنا فورا گفت:
    - ‌خب... آره، دقیقا یه همچین فکری می‌کردم. در غیر این صورت هرگز پیشنهاد اون رو به تو نمی‌دادم.
    - می‌دونم.
    روبی دست‌های او را فشرد.
    - شاید چون فهمیده تو با کوین قرار می‌ذاری...
    - نه سلنا، مطمئنم که اون همیشه همچین آدمی بوده، ماجرای رستوران رو که برات گفتم.
    - درسته... اون یه پسر احمق و بی‌شعوره، لیاقت تو رو نداره. من خودم اون جیمز لعنتی رو می...
    روبی فورا دستش را روی دهان سلنا گذاشت که از فریاد‌های او جلوگیری کند.
    - چه خبرته؟ می‌خوای بابا همه‌چیز رو بفهمه؟
    سلنا دست‌های او را پایین آورد و نفس عمیقی کشید.
    - ببخشید، یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
    - یه لحظه؟!
    روبی با صدای آرامی این را گفت.
    تمام صحبت‌های بعد آن‌ها حول و محور آن می‌چرخید که هرطور که شده سر مایکل را نیز همانند کوین زیر آب کنند و تا زمانی که از یکدیگر جدا شوند نقشه‌های بسیاری برای به قتل رساندن آن‌ها کشیدند که بیشتر موجب سرگرمی آن‌ها می‌شد و اندکی خود را با تصور مرگ‌های وحشتناکی برای آن‌ها آرام کردند.
    روبی احساس خوشحالی زیادی می‌کرد و حرف‌زدن با سلنا برایش بسیار خوب بود؛ زیرا دیگر به ندرت به یاد اتفاقات شب گذشته می‌افتاد.
    ***
    - اون‌قدر خورده بود که نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره.
    کوین پس از گفتن این جمله، چنان با صدای بلندی زیر خنده زد که سلنا، روبی و جیمز از جا پریدند و مایکل قلنج دست‌هایش را با حالت تهدیدآمیزی شکست.
    روبی خود را لعنت کرد که چرا بار دیگر در مقابل کوین، سلنا و جیمز را به خانه دعوت کرده و از طرفی دیگر فحش جانانه‌ای نثار سلنا کرد که او نیز مایکل را با خود به آن‌جا آورده بود؛ زیرا آن‌ها در حال حاضر چشم دیدن یکدیگر را نداشتند.
    - سلنا گفت که چند روزه دیگه تولدته.
    روبی خطاب به جیمز این را گفت.
    جیمز فورا گفت:
    - ‌آره خب، تو هم دعوتی. مگه بدون تو هم میشه؟
    جیمز با حالتی برادرانه لپ‌های او را کشید؛ اما گویی کوین چندان از این حرکت خوشش نیامده بود؛ زیرا با لحن تندی اضافه کرد:
    - ‌نمی‌تونم بذارم تنها بیاد، خودم می‌رسونمش!
    با گفتن این حرف، سکوت عجیبی اتاق را فرا گرفت.
    مایکل با حالت عجیبی به روبی نگاه کرد؛ اما او چشم‌غره‌ی اساسی رفت و نگاهش را از او گرفت.
    درست همان موقع در اتاق باز شده و چارلی حاضر و آماده برای رفتن به بیرون از خانه در چارچوب در قرار گرفت، در دست‌هایش نیز ظرف بزرگ میوه‌ای بود.
    روبی فورا برخاسته و آن را گرفت.
    چارلی خطاب به دوستان روبی گفت:
    - ‌من باید برم، از دیدنتون خوشحال شدم.
    ناگهان کوین از جا پرید، با چارلی دست داده و خداحافظی جانانه‌ای با او کرد. سلنا، روبی و جیمز نگاه بی‌اعصابی رد و بدل کردند و مایکل بار دیگر به روبی نگاه کرد؛ گویی می‌خواست حرفی بزند؛ اما چیزی مانع می‌شد. روبی بار دیگر اهمیتی نداده و نگاهش را از او گرفت.
    ساعتی بعد آن‌ها رفتند و روبی تنها در خانه ماند و به یاد لحظات آخری که کوین اصرار برای بوسیدن صورتش داشت، حرص می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا