کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
چند ساعتی بود که در دل جنگل پیش می‌رفتند. روبی بعد از گذشت مدتی آرام‌تر شده و اشک‌هایش بر روی گونه‌اش خشک شده بودند. او اکنون خسته و درمانده، نگران و افسرده و گرسنه و تشنه بود. تمامی این حس‌ها به او فشار می‌آوردند؛ اما مایکل بی‌توجه به آن مسئله دست‌هایش را گرفته و او را کشان‌کشان با خود به دل جنگل می‌برد. اما با گذشت چند دقیقه در نهایت روبی طاقت نیاورده و بر روی زمین افتاد.
- چی شد؟
- دیگه نمی‌تونم.
- طاقت بیار روبی، چیزی نمونده تا از جنگل خارج بشیم.
روبی با عصبانیت گفت:
- تو که حتی نمی‌دونی کجا هستیم، چه‌طور می‌تونی تشخیص بدی؟ چه‌طور این‌قدر بااطمینان حرف می‌زنی؟
مایکل که کمابیش حال او را درک می‌کرد، خود را کنترل کرده و با لحن ملایمی گفت:
- آروم باش روبی، فقط سعی کن آروم باشی و به هیچی فکر نکنی.
- من... من گرسنه‌ام.
ناگهان حالت خاصی در چهره‌ی مایکل دیده شد؛ گویی به کلی این مشکل را فراموش کرده بود، با این حال نگاه سریعی به اطرافش انداخته و فورا گفت:
- باشه، همین‌جا استراحت می‌کنیم. الان یه چیزی واسه‌ خوردن پیدا می‌کنم.
قبل از آنکه مایکل از جا بلند شود، روبی گوشه‌ی پیراهنش را گرفته و با ناامیدی گفت:
- به اطرافت نگاه کن، این‌‎جا هیچی برای خوردن پیدا نمیشه، ما... ما از گرسنگی می‌میریم.
مایکل به سرعت صورتش را گرفته و با اطمینان گفت:
- نه ما نمی‌میریم، ما از این‌‎جا خارج می‌شیم و هرطوری که شده به آدونیس برمی‌گردیم؛ اما قبل از اون باید یه چیزی واسه‌ خوردن پیدا کنم.
سپس از جا بلند شده و به اطراف نگاهی انداخت. تا چشم کار می‌کرد، درخت‌های سر به فلک کشیده بودند و هیچ‌چیز دیگری به چشم نمی‌خورد؛ اما مایکل به طور ارادی مسیر شمال جنگل را در پیش گرفت، شک نداشت که آن‌ها یک جایی در همان اطراف هستند، می‌دانست و اطمینان داشت که آن‌جا آدونیس نیست؛ اما به همان اندازه مطمئن بود که این مسئله تاثیری بر طبیعت ندارد و در آن جنگل نیز مانند تمامی جنگل‌ها، تمشک‌های فیل* یافت می‌شدند.
(تمشک‌های ریز و قرمزرنگی که بیشتر در شمال جنگل‌ها وجود دارند؛ اما پیداکردن آن‌ها بسیار سخت و دشوار است؛ زیرا در بسیاری از مواقع ریشه‌هایش زیر خاک بوته‌های تمشک‌های وحشی قرار دارد. این تمشک‌های نایاب خاصیت پرکردن دارند و خوردن چند دانه از آن‌ها باعث سیری و رفع گرسنگی می‌شود.)
مایکل در مسیر شمالی جنگل پیش می‌رفت. مدتی کوتاهی گذشت و خیلی زود چشمش به بوته‌ی تمشک‌های وحشی افتاد که اطراف یک درخت تنومند روییده بودند، بی‌معطلی به بوته‌ها نزدیک شده و بی‌درنگ دستش را به زیر خاک فرو کرد. با لمس ریشه‌های ضخیمی که زیر خاک بودند، با تمام قدرت دستش را بیرون کشید و به همراهش بوته‌ی کوچکی از تمشک‌های فیل از خاک سردر آوردند؛ مایکل نگاه رضایتمندانه‌ای به آن‌ها انداخت و سپس با خوشحالی مسیر آمده را برگشت.
زمانی که به آن‌جا رسید، در کمال حیرت با جای خالی روبی مواجه شد. ناخودآگاه بوته‌ها از دستش به زمین افتاده و با وحشت به اطرافش نگاه کرد و با صدای بلندی فریاد زد:
- روبی!
بلافاصله صدایی شبیه به غرولند بلند شد و مایکل فورا به عقب برگشت و چشمش به خرس بسیار کوچکی افتاد که درست پشت سرش ایستاده بود. ناخودآگاه نگاهش را کمی بالاتر بـرده و روبی را با حالت بسیار خنده‌داری، در حالی که دو دستی به شاخه‌ی درخت چسبیده بود دید. مایکل به سختی توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.
خرس کوچک خمیازه‌ی کوتاهی کشیده و سپس با حالت بی‌اعتنایی از آن‌جا دور شد.
روبی با مشاهده‌ی دورشدن خرس کوچک، از درخت آویزان شده و به سختی بر روی زمین ایستاد.
در حالی که نگاهش را مدام به اطرافش می‌انداخت، گفت:
- تا حالا یه خرس رو از نزدیک ندیده بودم.
مایکل که همواره در تلاش بود کوچک‌ترین لبخندی نزند، سری تکان داده و به سوی تمشک‌هایی که روی زمین افتاده بودند رفت، آن‌ها را برداشته و در مقابلش ایستاد.
- بیا بخور.
روبی با تعجب و شگفتی به تمشک‌های ریزی که در دست داشت، نگاه کرد و با لحن کنایه‎آمیزی گفت:
- فکر نمی‎کنی با خوردن این‌ها هیکلم به هم بریزه؟
مایکل بی‌توجه به کنایه‌ی او، تمشک‌ها را در دست‌هایش گذاشته و در حالی که به اطرافش نگاه می‌کرد گفت:
- فکر نمی‌کنم؛ چون هیکلت همین حالا هم تعریفی نداره!
روبی با عصبانیت دهانش را باز کرد که مایکل فورا گفت:
- فقط یکی از اون‌ها بخور، بعدش هرچی که می‌خوای بگو.
آن‌گاه به سمت درخت بسیار بزرگ و کهنسالی که در فاصله‌ی چند متری آن‌ها بود، به راه افتاد.
روبی با حرص سه دانه از تمشک‌ها را خورده و به او چپ‌چپ نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - همین‌جا خوبه.
    مایکل برگشت و ادامه داد:
    - امشب رو همین‌جا می‌مونیم.
    روبی جوابی به او نداد، دستی به برآمدگی کوچک روی شکمش کشید و با تعجب به او نگاه کرد‌. در عرض ده ثانیه احساس گرسنگی‌اش کاملا رفع شده بود؛ به طوری که انگار یک بوقلمون سرخ‌شده را درسته بلعیده است.
    مایکل چشم و ابرویی برایش آمده و سپس به حفره‌ی بسیار بزرگی که پیدا کرده بود، اشاره کرد. روبی که همچنان شگفت‎زده به نظر می‌رسید، حرفی نزد.
    ***
    «کوتوله‌های نیزه پرتاب کن»
    شب از نیمه گذشته و جنگل در تاریکی مطلق فرو رفته بود. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها هر چند ثانیه بلند می‌شد و در سراسر جنگل می‌پیچید، شاید به آن دلیل که آن شب ماه کامل و نورانی بود. روبی می‌توانست صدای جابه‎جایی شاخه‌ها و حرکت ملایم درختان را نیز بشنود.
    هردوی آن‌ها اکنون در آن حفره‌ی بزرگ و جا دار دراز کشیده و به نقش و نگارهای درون درخت نگاه می‌کردند. فاصله‌ی بینشان بسیار کم بود؛ اما هیچ‌کدام اهمیتی به آن مسئله نمی‌دادند. مایکل همچنان به دنبال راه‎‌‎حلی برای بازگشت بود، روبی نیز به همان کلمه فکر می‌کرد، «بازگشت»؛ اما هدف آن دو از فکرکردن به آن یک کلمه هزاران مایل با یکدیگر فاصله داشت.
    روبی در رویاهایش تصور می‌کرد که اکنون در اتاقش دراز کشیده و تنها نگرانی‌اش نزدیک‎شدن امتحانات پایان ترم است. از تهِ قلبش آرزو می‌کرد که هنوز در کنار پدرش و سلنا باشد، حتی جیمز با همان شوخی‌ها و مزه‎پرانی‌های همیشگی‌اش. تنها چند ساعت از آخرین ملاقاتشان می‌گذشت؛ اما گویی سال‌ها از آن زمان گذشته بود. کاش می‌توانست برگردد، کاش هرگز حقیقت را نفهمیده بود، کاش او نیز مانند بقیه‌ی مردم شهر لس‌آنجلس یک انسان عادی با گذشته‌ای معمولی بود!
    قطره اشکی از چشم‌هایش چکید. اکنون پدرش چه حالی داشت؟ دلش می‌خواست از شدت ناراحتی فریاد بزند؛ اما قبل از آنکه بتواند بیش از آن در غم و اندوه خود غرق شود، دستی نامرئی او را به درون عالم رویا کشیده و به خواب عمیقی فرو رفت.
    صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شد. به محض بازکردن چشم‌هایش، نگاهش به تنه‌ی درختی که در آن خوابیده بود افتاد. گیج و سردرگم بود و نمی‌دانست آن‌جا چه می‌کند. بی‌معطلی شروع به صداکردن پدرش کرد؛ اما با برگرداندن سرش و دیدن درخت‌های انبوه جنگل، همه‌ی اتفاقات شب گذشته از مقابل چشم‌هایش رد شد و او پس از دقایق کوتاهی، مکانی را که در آن بودند به یاد آورد. به محض هوشیاری هیجانش خیلی زود فروکش کرده و با ناامیدی سرش را برگرداند و با دیدن جای خالی مایکل، جا خورد. به جای او سه دانه از تمشک‌های ریز و سرخ‌رنگ آن‌جا بود. روبی بلافاصله آن‌ها را خورده و چند ثانیه‌ی بعد با احساس بهتری از حفره بیرون آمد.
    جنگل کاملا روشن بوده و نور خورشید از لای درخت‌ها وارد می‌شد. روبی شک نداشت که اکنون فاصله‌ی بسیاری با لس‎آنجلس دارند؛ زیرا زمانی که از دست مامور‌ها فرار می‌کردند، آسمان کاملا تاریک بود؛ اما هنگامی که وارد جنگل شدند، هنوز چند ساعتی به تاریکی هوا مانده بود. بی‌شک در شهر چند ساعتی از صبح گذشته بود.
    نمی‎دانست اکنون پدرش در حالی است. آیا او اصلا موفق به خوابیدن شده است؟ نه! بی‌شک او سراسر شب را بیدار مانده و به روبی فکر می‌کرد. روبی عذاب وجدان بسیاری داشت؛ زیرا خودش بی‌آنکه حتی کوچک‌ترین کابوسی ببیند، به خواب راحتی فرو رفته بود.
    - صبح به‌خیر.
    با شنیدن صدایش به عقب برگشت، مایکل درست پشت سرش ایستاده‌ و گویی کاملا سرحال بود؛ زیرا این را از لحن کلامش می‌توانست فهمید.
    روبی که در آن لحظه چشم دیدن خوشحالی هیچ‌کس را نداشت، با بی‌حوصلگی گفت:
    - صبح به‌خیر. حالا این همه خوشحالی واسه‌ چیه؟
    - راه خارج‌شدن از جنگل رو پیدا کردم.
    - چه عالی!
    روبی بی‌ هیچ هیجانی این را گفت تا یک حال اساسی از او بگیرد و سپس نگاهش را به اطرافش دوخت؛ دیگر از دیدن آن همه درخت عصبی شده بود.
    پس از آنکه چند دقیقه‌ای را بی‌وقفه راه رفتند، مایکل متوقف شده و گفت:
    - فقط چند دقیقه‌ی دیگه مونده، آخر این راه رو می‌بینی؟
    او با انگشتش به راه باریکی که پوشیده از خار و بوته بود اشاره کرد.
    - بدون شک می‌رسه به... صدای چی بود؟
    مایکل این را گفته و فورا حالت تهاجمی به خود گرفت.
    روبی با ترس گوشه‌ی پیراهنش را گرفته و به او چسبید. صدا از پشت درخت‌های سمت چپشان می‌آمد.
    مایکل بار دیگر فریاد زد:
    - گفتم کی اون‌جاست؟ بهتره بیای بیرون، من مسلحم!
    روبی در حالی که می‌لرزید، با صدای آرامی در گوشش گفت:
    - واقعا؟
    مایکل نگاهی به او انداخت و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - شوخیت گرفته؟ من کی وقت کردم که با خودم سلاح بیارم؟!
    روبی با وحشت به او زل زده بود که ناگهان صدای جیرجیرمانندی بلند شده و فریاد زد:
    - نه، نه تو رو به خدایان من رو نکش! آخه من که کاری نکردم، به خدایان من بی‌گناهم! من...
    صدای آن موجود چنان زیر و گوش‌خراش بود که روبی بی‌درنگ گوش‌هایش را گرفت و مایکل فورا فریاد زد:
    - خیلی خب! ساکت شو و از پشت درخت بیا بیرون.
    روبی هر لحظه انتظار روبروشدن با موجود ترسناکی را داشت؛ اما با گذشت چند دقیقه او از پشت درخت خارج نشد. مایکل هنوز با حالت دفاعی منتظر بود که ناگهان صدای به هم خوردن چیزی آمد و در یک لحظه شیئی نامرئی به سمتشان پرتاب شد. با آنکه دیده نمی‌شد؛ اما صدای حرکت سریعش شنیده شد و مایکل با صدای بلندی فریاد زد:
    - بخواب!
    آن‌گاه روبی را با خود کشیده و هر دو روی زمین افتادند.
    پس از چند لحظه روبی سرش را به آرامی بلند کرده و چشمش به کلاه بسیار بزرگ و متحرکی افتاد که کرکر می‌خندید و با عجله از آن‌ها دور می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل فریاد زد:
    - هی! وایستا ببینم.
    سپس بی‌درنگ به دنبالش دوید.
    - مایکل!
    هردو با فاصله‌ی زیادی شروع به دویدن کردند؛ اما از آن‌جایی که قد مایکل بسیار بلند‌تر از او بود، طولی نکشید که او را گرفته و در هوا بلند کرد و راه آمده را بازگشت.
    با نزدیک‌شدنشان، روبی فهمید آن کلاه بزرگ و رنگ و رو رفته صاحب کوتاه‎‌قامتی نیز دارد که مدام دست و پا زده و صدای جیغ‌های گوش‎خراشش سکوت جنگل را می‌شکست.
    (کوتوله‌ها ریشه‌ی اسکاندیناوی دارند. آن‌ها بسیار کوچک و منحوسند. آن‌ها رمه‌ها و بچه‌ها را می‌دزدند و از شیطنت‌های کوچک لـ*ـذت می‌برند. این عادت شیطانی را به آن‌ها نسبت می‌دهند که می‌توانند از فاصله‌ی دور نیزه‌های آهنی کوچک پرتاب کنند که بی‌آنکه معلوم باشند، بر پوست فرو می‌روند و فقط وقتی به ریشه پوست می‌رسند، انسان ناگهان احساس خارش دردناکی می‌کند.
    منبع:کتاب موجودات خیالی)
    روبی با تعجب و شگفتی، به‎سختی گفت:
    - این...این چیه؟
    - چیزی نیست، یه کوتوله‌ی بی‌خاصیته.
    ناگهان یکی از چشم‌های کوتوله با حالت بدی از حدقه بیرون زد و گفت:
    - خفه شو، ای پسره‎ی...
    مایکل برای جلوگیری از فحش‌های رکیکش، فورا لگد جانانه‌ای به او زده و گفت:
    - ساکت شو!
    - می‌خوای باهاش چیکار کنی؟
    روبی جلوتر آمده و در حالی که با دقت او را برانداز می‌کرد، ادامه داد:
    - خطرناک که نیست؟
    مایکل پوزخندی زده و گفت:
    - خطرناک؟ نه بابا، این‌ها یه مشت کوتوله‌ی دردسرسازن که فقط بلدن اون نیزه‌های لعنتی رو تو هوا ول کنن.
    - پسره‌ی مکار! دخترِ رو آوردی این‌‎جا که خوش بگذرونی اون‌وقت من دردسرسازم؟!
    روبی با چشم‌های گشادشده به او نگاه کرد که مایکل با بی‌خیالی گفت:
    - بهش اهمیت نده، معمولا تو این موقعیت‌ها به هر تخته‌پاره‌ای چنگ می‌زنن.
    - چنگ؟ چه‌طور جرأت می‌کنی...
    مایکل بی‌توجه به داد و بیداد‌های کوتوله، یقه‌اش را محکم‌تر از قبل گرفته و در حالی که او را در هوا می‌چرخاند گفت:
    - بیا بریم، راه زیادی نمونده.
    روبی در حالی که هنوز مات و مبهوت بود، پشت سرش به راه افتاد و طولی نکشید که هر سه‌نفر از جنگل خارج شدند.
    با رسیدن به دشت بزرگی که تمامی علف‌هایش به رنگ زرد در آمده بودند، صدای خروپف کوتوله‌ای که در مشت مایکل همچنان پیچ و تاب می‌خورد، بلند شد.
    - چه‌طوره همین‌جا ولش کنیم؟
    مایکل با لبخند شیطنت‎آمیزی این را گفته و او را بر روی زمین رها کرد. روبی که گویی دلش به حال او سوخته بود، با صدای آرامی گفت:
    - بیچاره، حتما خیلی از خونه‎ش فاصله گرفته.
    اما از آن‌جایی که آن کوتوله‌ی نیزه پرتاب کن ساعتی پیش قصد جان آن‌ها را داشت، هیچ تلاش دیگری برای کمک به او نکرد.
    بار دیگر هر دو به راه افتادند. علف‌های خشکی که تا کمرشان می‌رسید، راهشان را دشوار کرده بود.
    روبی به مایکل نزدیک‌تر شده و گفت:
    - الان باید چیکار کنیم؟
    - چیزی نیست که نگرانش باشی. ببین ما از این‌‎جا مستقیم می‌ریم به دهکده، سراغ پیرترین فرد این سرزمین رو می‌گیریم.
    روبی با تعجب پرسید:
    - که چی بشه؟
    - مطمئن باش که اون می‌دونه چه‌طوری باید برگردیم، یا حداقل می‌تونه گردوننده‎ش رو بهمون قرض بده.
    روبی به فکر فرو رفت و به نظرش آمد که یک جای نقشه‌ی او می‌لنگد. حتی اگر آن‌ها خود را به پیرترین فرد سرزمین می‌رساندند، از کجا معلوم که به آن‌ها کمک می‌کرد؟ روبی تا خارج‎شدن از علفزار به آن مسئله فکر کرد؛ اما حرفی نزد.
    - اون‌جا رو می‌بینی؟ خودشه! همون‌جاست.
    مایکل با چنان هیجانی حرف می‌زد که روبی را امیدوار می‌کرد.
    آن دو بی‌درنگ به سوی دهکده‌ی بسیار کوچکی که در فاصله‌ی تقریبا دوری از آن‌ها قرار داشت دویدند. طولی نکشید که وارد دهکده شده و در میان مردمی که با حیرت به آن‌ها چشم دوخته بودند، به راه افتادند.
    اما روبی با مشاهده‌ی آن‌ها بسیار خوشحال شد؛ زیرا تا ساعاتی قبل، به آن نتیجه رسیده بود که دیگر هرگز هیچ انسانی دیگری به‌جز مایکل را نخواهد دید.
    مایکل به سمت یکی از زن‌های دهکده دویده و پرسید:
    - اِ ببخشید، می‌خواستم بپرسم کجا می‌تونم پیرترین شخص دهکده رو پیدا کنم؟
    آن زن جوابی نداد، تنها پشت چشمی نازک کرده و نگاه مشکوکی به آن‌ها انداخت، سپس به سرعت دویده و ناپدید شد.
    - چی شد؟!
    مایکل با تعجب این را پرسید؛ اما کماکان به پرس‎و‏جوی خود ادامه داد.
    ناگهان نگاه روبی به پرنده‌ی عظیم‎‏الجثه‌ای افتاد که در گوشه‌ای کز کرده و به آن‌ها نگاه می‌کرد، پرهای سیاه و براقش خیره‌‏کننده بود و نوک قرمزرنگش، مدام باز و بسته می‌شد. طرز نگاهش درست مثل انسان‌ها بود‌ و روبی اگر می‌توانست، گمان می‌کرد که آن پرنده توان حرف‌زدن نیز دارد؛ زیرا هنگامی که یکی مرد‌های دهکده با چماق بر سرش کوبید، با صدای بسیار آهسته‌ای به او بد و بیراه گفت. با این وجود روبی اصلا دلش نمی‌خواست به آن موضوع فکر کند و فورا سرش را برگرداند.
    با گذشت دقایق طولانی روبی دریافت که تلاش آن‌ها هیچ فایده‌ای ندارد؛ زیرا همه‌ی مردم دهکده با آن‌ها رفتاری عجیب و غیردوستانه داشتند.
    - فایده‌ای نداره، اون‌ها با غریبه‌ها کاری ندارن‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سپس دستی به شکمش کشید و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - مایکل بازم از اون‌ها داری؟
    مایکل با بی‌حواسی چند دانه در دست‌هایش ریخته و به فکر فرو رفت.
    روبی با خونسردی شروع به خوردن کرده و گفت:
    - به نظرم بی‌خیال این نقشه شو، از اولش هم یه جای کار می‌لنگید.
    مایکل نگاه عصبی به او انداخت؛ اما حرفی نزد.
    روبی ادامه داد:
    - می‌دونی چیه؟ به نظر من بهتره...
    ناگهان سر جایش میخکوب شد.
    مایکل با بی‌اعتنایی پرسید:
    - بهتره که چی؟
    اما روبی جوابی به او نداد و به انتهای دهکده خیره ماند.
    مایکل رد نگاه او را دنبال کرده و چمشش به مردی افتاد که با کمر خمیده و عصای کوتاهی در فاصله‌ی چندمتری آن‌ها ایستاده بود. دنباله‌ی موها و ریش سفیدش پشت سرش کشیده شده بود و با حالت عجیبی به آن‌ها زل زده بود.
    ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. پشت سر آن مرد باقی مردم دهکده نیز ظاهر شده و با همان حالت به آن‌ها خیره شدند.
    مایکل فورا دست‌های روبی را گرفته و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - اصلا دوستانه به نظر نمیاد، تا سه می‌شمرم و بعدش با آخرین توان فرار می‌کنیم.
    روبی آب دهانش را به سختی فرو داد.
    هنوز چند ثانیه‌ای از جمله‌ی مایکل نگذشته بود که ناگهان پیرمرد نعره زد:
    - مهاجم‌ها! بگیریدشون.
    - سه!
    روبی که آمادگی لازم را نداشت، اندکی درنگ کرده و سپس با آخرین توان شروع به دویدن کرد. در همان حال با عصبانیت فریاد زد:
    - پس یک و دو چی شدن؟!
    هر دو مسیر خروج از دهکده را در پیش گرفته بودند؛ اما چیزی نگذشت که هر دو به نفس‌‏نفس افتاده و سرعتشان کندتر شد. هنوز صدای نعره‌های خشمگین مردمی که دنبالشان بودند، شنیده می‌شد.
    - هی، هی، هی!
    مردی که چماق بزرگی به دست داشت، بر سر پیرزن رنجوری که باعث بازشدن طناب‌های آن پرنده‌ی عظیم‎الجثه شده بود فریاد زد؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زیرا پرنده به سرعت برق و باد از جا پریده و با حالت اردک‎مانندی شروع به دویدن کرد. اکنون دیگر همه به دنبال او بودند. پرنده چند دقیقه‌ای را دویده و سپس ارتفاع گرفته بر فراز سر مردم دهکده به پرواز درآمد.
    بار دیگر توجه همه به مایکل و روبی که ایستاده بودند تا نفسی تازه کنند، معطوف شد.
    - حمله!
    روبی که نزدیک بود به گریه بیفتد، بار دیگر شروع به دویدن کرد؛ اما شک نداشت که خیلی زود از پا می‌افتد و مایکل نیز امید چندانی به فرارشان نداشت.
    ناگهان درست زمانی که فاصله‌ی مردم با آن بسیار کم شده بود، لباس‌هایشان توسط شخصی کشیده شده و هر دو به پرواز درآمدند. روبی که جرأت نگاه‎کردن به پایین را نداشت و هر لحظه ممکن بود بالا بیاورد، نگاهی به ناجی خود انداخته و این‌بار به راستی تمام محتویات معده‌اش را در گلویش احساس کرد.
    همان پرنده‌ی سیاه‏‌رنگ و غول‎پیکری بود که در دهکده صدای ناسزاهایش را شنیده بود. مایکل که برخلاف روبی از نجات معجزه‎آسایشان خوشحال بود، تا رسیدن به مقصد مشغول نوازش پرنده شد.
    هنگامی که دیگر کاملا دست و پاهایشان بی‌حس شده بود، ارتفاع کمتر شده و خیلی زود در جنگل فرود آمدند. هر دو به سرعت بر روی زمین ایستاده و به پرنده خیره ماندند.
    - تو می‌تونی حرف بزنی؟
    روبی طاقت نیاورده و در نهایت سوالش را پرسید.
    - بله، می‌تونم.
    مایکل که گویی با صحنه‌ی چندان عجیبی روبرو نشده بود، با حالتی صمیمانه گفت:
    - ازت ممنونم، تو نجاتمون دادی.
    - نه، من ازتون ممنونم، اگه شما نبودین فردا صبح من رو به عنوان غذای خونگی می‌خوردن.
    روبی اوق کوتاهی زد.
    پرنده بی‌توجه به او گفت:
    - اسم من سابیروسه. به‌خاطر لطفی که بهم کردین، هر وقت که به کمکم احتیاج داشتین، میام سراغتون.
    سپس بال سیاه و براقش را نزدیک کرد.
    مایکل فورا تعدادی از پرهای او را کنده و گفت:
    - ممنونم.
    - خیلی خب وقت رفتنه.
    - من هم ازت...
    روبی قبل از آنکه بتواند جمله‌اش را کامل کند، این‌بار حقیقتا اوق زده و مقداری از محتویات معده‌اش خالی شد. او به سرعت دامن کوتاهش را بالا آورد تا گوشه‌ی لب‌هایش را پاک کند؛ اما مایکل دستش را پایین آورده و گوشه‌ی پیراهنش را برای تمیزکردن لب‌هایش بالا برد.
    روبی به وضوح احساس کرد که چیزی در انتهای قلبش فرو ریخته است. مایکل نیز برخلاف همیشه، در همان حال به چشم‌هایش خیره شد. نفهمیدند چند ثانیه و یا چند دقیقه به یکدیگر زل زده‎اند که با صدای گوش‎خراشی به خود آمدند.
    هر دو برگشتند و به سابیروس نگاه کردند؛ گویی چند دقیقه‌ای می‌شد که سعی داشت توجه آن‌ها را به خود جلب کند.
    - خب... دیگه واقعا وقت رفتنه.
    - به امید دیدار.
    - ممنونم! از اینکه نجاتمون دادیم و... نجاتت دادی!
    روبی که خود نیز متوجه‌ی حرف‌هایش نبود، با گیجی به آن‌ها نگاه کرد.
    سابیروس چنگالش را برای ابراز احساسات نسبت به آن دو روی زمین کشیده و سپس از زمین برخاسته و سایه‌ی پیکر غول‏‌آسایش بر روی آن‌ها افتاد. آن‌گاه طولی نکشید که در فراز آسمان آبی به پرواز در آمد، دورتر و دورتر شد تا در نهایت به نقطه‌ی کوچکی تبدیل شده و از نظر ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - بیا این‌‎جا بشین.
    مایکل روبی را وادار به نشستن بر روی کنده‌ی بزرگی کرد.
    روبی بی‌حال و بی‌رمق ناخودآگاه سرش بر شانه‌ی مایکل افتاده و چشم‌هایش را بست‌.
    - روبی، حالت خوبه؟
    روبی دوست داشت از تهِ قلبش جیغ کشیده و گریه کند؛ اما در آن شرایط موفق به انجام هیچ‌کدام نمی‌شد، دست و پاهایش سست بوده و با آنکه اکنون معده‌اش به طور کامل خالی شده بود؛ اما همچنان حالت تهوع گریبان‎گیرش بود و سرش نیز به طور ناخوشایندی گیج می‌رفت.
    روبی پس از چند ثانیه، با صدای بسیار ضعیفی با صادقانه‌ترین لحن ممکن گفت:
    - نه.
    چهره‌ی مایکل مانند کسانی بود که نه راه پس دارند و نه راه پیش؛ او با دختری که مریض و ناتوان شده بود، در جنگلی بسیار بزرگ در سرزمینی ناشناخته گیر افتاده بود. ‌ای کاش اکنون جاناتان را در کنار خود داشت؛ او همیشه برای هر مشکل راه‌‏حلی پیدا می‌کرد. گرچه حضور گرم او را احساس نمی‌کرد؛ اما پند‌ها و نصیحت‌هایش در رابـ ـطه با مواقع سخت را به خوبی به یاد داشت. اگر جاناتان بود در آن شرایط چه می‌کرد؟
    « همیشه باید اولین مشکل رو حل کرد، هر چند که کوچیک و بی‌اهمیت به نظر بیاد؛ اما همیشه از اولش شروع کن.»
    صدای پرمهر جاناتان در گوشش پیچید:« همیشه از اولش شروع کن.»
    اگر قرار بود از اول شروع کند، پیش از هر کاری باید فکری به حال بهبود وضع روبی می‌کرد. آن دختر به امید او پا به این راه سخت و دشوار گذاشته بود، به امید او زندگی راحت و بی‌دردسرش را رها کرده بود؛ اکنون نوبت او بود که فکری به حال این وضع کرده و هرچه زودتر او را از این وضعیت نجات دهد.
    - روبی؟
    مایکل با صدای آرامی او را صدا زد؛ اما روبی نایی برای حرف‌‏زدن نداشت و تنها سرش را به آرامی تکان داد.
    - انگار تو نمی‌تونی با خوردن اون تمشک‌ها ادامه بدی، فکر کنم مربوط به اینه که تو مثل ما نیستی.
    روبی با آنکه حال حرف‏‌زدن را نداشت؛ اما نتوانست از پرسیدن آن سوال خودداری کند:
    - منظورت چیه که... مثل... شما نیستم؟
    به سختی آن جملات را ادا کرده و با انتظار به او چشم دوخت؛ اما از آن‌جایی که سرش بر روی شانه‌ی مایکل بود، فاصله‌ی صورت‌هایشان بسیار کمتر از قبل شد، چیزی که شاید هر دوی آن‌ها متوجهش بودند؛ اما غرورشان اجازه‌ی نشان‏‌دادن واکنشی را نمی‌داد.
    مایکل به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت:
    - منظورم اینه که... من یک انسان معمولی‎‏ام، تا یه زمان کوتاه بدنم می‌تونه با سیرشدن ظاهری طاقت بیاره؛ اما تو... نمی‌دونم دلیل وجود اون نیروها چیه؛ اما... اون چیزی که من دیدم خیلی قدرتمند‌تر از تصوراتم بود، واسه‌ همین هم بدنت به یه غذای واقعی نیاز داره، واسه‌ همینم گول نمی‌خوره و هر چیزی رو که بخواد به طور غیرعادی باعث رفع گرسنگیت بشه پس می‌زنه.
    - این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
    روبی با صدای گرفته‌ای این را گفت.
    - این برای کس دیگه‌ای هم اتفاق افتاد، جاناتان... رهبر و راهنمای ما. بعد از مرگ ملکه‌ی سرزمینمون اگه وجود اون نبود همه‌ی ما نابود می‌شدیم.
    - اما چی شده که ملکه... جونش رو از دست داد؟ مگه اون...
    روبی سرفه‌ی خشکی کرده و نتوانست سوال دیگری بپرسد.
    مایکل سر او را از روی شانه‌اش بلند کرده و گفت:
    - آروم باش، بعد هم می‌تونیم راجع به این قضیه صحبت کنیم. فعلا... فعلا باید استراحت کنی.
    سپس دستش را به زیر پاهای او بـرده و با یک حرکت به راحتی او را بلند کرده و در آغـ*ـوش کشید. روبی در همان حال، متوجه‌ی احساس خوشایندی شد که سراسر وجودش را فرا می‌گرفت، دستی که به دور گردن مایکل حلقه شده بود نیز تحت تاثیر همان احساس یخ کرده و بی‌حرکت مانده بود.
    اما روبی خیلی زود به آن نتیجه رسید که تنها خودش به آن موضوع اهمیت می‌دهد؛ زیرا مایکل با چهره‌ای کاملا بی‌اعتنا و خونسرد به سمت همان درختی که حفره‌ی بزرگی داشت حرکت می‌کرد. با فکرکردن به آن موضوع، غرورش جریحه‎دار شده و این‌بار تمام آن حس‌های خوشایند را پس زده و با بی‌حالی سرش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت.
    ناگهان مایکل مانند کسانی که دچار شوک بزرگی شده باشند، به صورت آرام روبی نگاه کرد که سرش اکنون روی سـ*ـینه‌اش قرار داشت. قلبش چنان پرشتاب و محکم می‌زد که بیم آن داشت صدایش را به گوش روبی رسانده و احساس درونی‌اش را لو بدهد؛ اما روبی تا رسیدن به درخت پیر و کهنسال چشم‌هایش را باز نکرد و همچنان آرام و بی‌حرکت در همان حالت ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل آرام و بااحتیاط او را روی زمین خواباند، سپس از جا بلند شده و از کوتاه‌ترین درختی که در آن اطراف بود بالا رفت و تا جایی می‌توانست شاخ و برگ‌های بزرگ درخت را کند و به سختی از آن پایین آمد.
    به محض ایستادن بر روی زمین، به حالت دو بازگشت و برگ‌ها را دور تا دور حفره قرار داد؛ به طوری که دیگر سطح زمین دیده نمی‌شد.
    - روبی؟
    روبی با شنیدن صدای او هیچ عکس‎العملی نشان نداد. اگر رنگ صورتش تغییر نکرده و ضربان قلبش ثابت نبود، حتما نگران او می‌شد؛ اما در آن لحظه شک نداشت که پس از تعقیب و گریز‌های آن روز، از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفته است.
    مایکل به آرامی او را وارد حفره کرده، بر روی برگ‌های نرم خواباند. برای لحظه‌ای بی‌اراده نگاهش به بازوها و پاهای برهنه‌اش افتاد؛ اما قبل از آنکه احساسش بخواهد او را در مقابل آن همه زیبایی سست کند، منطقش وارد میدان شده و این فکر را به سرش انداخت که با تاریکی هوا سرما نیز به دنبالش خواهد آمد؛ بنابراین از جا برخاست که تا قبل تاریک‎شدن هوا، تمام آن اطراف را برای پیداکردن سنگ‌هایی که توانایی درست‎کردن آتش را داشته باشند بگردد. چیزی به تاریکی هوا نمانده بود که در نهایت دو سنگ سفید و درخشان را در فاصله‌ای دورتر از آن محوطه یافته و با شکستن چند شاخه‌ی درخت به نیت درست‌‏کردن آتش به درخت کهنسال نزدیک شد.
    چند ساعتی از شب می‌گذشت. مایکل از میان شعله‌های آتش، نگاهی به صورت رنگ‌‏پریده‌اش انداخت. هر دم نگران‌تر از قبل می‌شد؛ زیرا پس از تاریکی هوا روبی مدام ناله کرده و جویده‌جویده کلماتی را مرتب تکرار می‌کرد.
    با آنکه چرخیدن در جنگل، آن هم در شب خطرناک‎ترین کار ممکن بود؛ اما نمی‌توانست بیش از آن دست روی دست بگذارد. مایکل آخرین نگاه را به او انداخته و شروع به قدم‎زدن در دل جنگل کرد. آسمان آن شب صاف و مهتابی بود؛ اما سوز سردی بدنش را می‌لرزاند؛ اما مایکل بی‌اهمیت به آن سرمای جان‎گداز قدم‌هایش را برمی‏‌داشت.
    گاهی اوقات صدای زوزه‌ی گرگ‌ها و غرش‌های عجیبی به گوش می‌رسید؛ اما مایکل در کمال بی‌احتیاطی قدم به عمیق‎‏ترین قسمت جنگل گذاشت.
    ناگهان با دیدن حرکت سریعی پشت بوته‌های آن طرف جنگل، خود را پشت درختی پنهان کرده و به طور نامحسوسی به آن سمت نگاه کرد. با دیدن خرگوش سفید و کوچکی که از لابه‌لای بوته‌ها بیرون پرید، نفس عمیقی کشیده و چوبی را که برای محافظت با خود آورده بود، محکم در دستش نگه داشت؛ سپس با گام‌هایی بسیار آهسته به او نزدیک شد.
    ***
    «نبرد سخت»
    صبح روز بعد، روبی با بوی خوشی که از همان نزدیکی بلند شده بود، از خواب بیدار شد. حالش کمابیش بهتر از روز قبل بود؛ اما همچنان ضعیف و ناتوان بوده و به سختی می‌توانست تکان بخورد؛ ولی لااقل دیگر خبری از سرگیجه‌ها و حالت تهوع نبود.
    - صبح به‌خیر!
    با شنیدن صدای مایکل، نفس راحتی کشیده و گفت:
    - فکر کردم مردم، پس هنوز همین‌جاییم.
    - آره هستیم، مگه اینکه مدرکی برای اثبات نبودنمون پیدا کنی.
    روبی خندید و سعی کرد بنشیند؛ اما این کار نیز دشوار به نظر می‌رسید.
    مایکل فورا از جا برخاسته و کمک کرد تا از حفره خارج شده و روی زمین بنشیند.
    روبی تکیه‌اش را به درخت داده و چشمانش را بست.
    - وقتی بیدار شدم بوی خوبی حس کردم؛ ولی انگار...
    - درست حس کردی!
    روبی چشم‌هایش را باز کرد و بلافاصله نگاهش به گوشت سرخ‎شده‌ای که در میان دو چوب روی خاکستر قرار داشت، افتاد.
    - بهم نگو که اون...
    - گوشت خرگوشه، امیدوارم خوشت...
    قبل از آنکه مایکل جمله‌اش را تمام کند، روبی با یک حرکت سریع جلوتر آمده و یکی از چوب‌ها را از روی خاکستر آتش شب گذشته برداشت و بی‌آنکه حرفی بزند، شروع به خوردن کرد. مایکل با حیرت به او نگاه کرده و سعی کرد از زدن لبخند خودداری کند.
    وقتی هردو چوب‌ها را به گوشه‌ای انداختند، کاملا سیر شده و گویی به طور ناگهانی از تمام مشکلات فارغ شده بودند. روبی در آن لحظه فهمید که گرسنگی تا چه اندازه می‌تواند بر روی انسان تاثیر بگذارد؛ زیرا در شب گذشته بدترین حس‌های عالم را داشته و خود را بدبخت‏‌ترین موجود بر روی زمین می‌دانست؛ اما اکنون نظرش کاملا متفاوت بود.
    با تصمیم مایکل، خیلی زود از جای برخاسته و بار دیگر قصد رفتن به دهکده را کردند. از نظر روبی رفتن دوباره به آن‌جا دیوانگی محض بود؛ اما مایکل اعتقاد داشت که باید هر طور که شده و به آن انسان‌های بی‌مغز بفهمانند که آن‌ها نیاز به کمک دارند و هیچ‌‏گونه نیتی پشت آن درخواست نیست.
    - به نظرت حرفمون رو باور می‌کنن؟
    روبی برای پنجمین‏‌بار این سوال را پرسید. مایکل نگاه خصمانه‌ای به او انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم، باید سعی کنیم که باور کنن.
    - ولی فکر نکنم تاثیری داشته باشه؛ چون دفعه‌ی قبل حتی اجازه ندادن که شروع به صحبت کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل حرفی نزد و روبی ادامه داد:
    - نمیشه پیاده تا آدینس رفت؟!
    - آدونیس!
    مایکل با حالتی هشداردهنده این را گفت و جمله‌ی بعدی‌اش را اضافه کرد:
    - چرا میشه؛ ولی احتمالا چند ماهی زمان می‌بره. تازه اگه راه رو گم نکنیم و از دست خطرات بین راه جون سالم به در ببریم.
    روبی با ناامیدی سر جایش ایستاده و گفت:
    - چه‌قدر خوب بود اگه بال داشتیم، اون‏‌‌وقت تنها نگرانیمون تصادف با هواپیما‌ها بود.
    ناگهان مایکل سر جایش میخکوب شده و با حیرت و شگفتی گفت:
    - تو... تو چی گفتی؟!
    روبی با خونسردی گفت:
    - چی؟... آها! هواپیما یه جور وسیله‌ی مسافرت تو زمان ماست که...
    - نه، نه! اون نه! قبلش، قبلش چی گفتی؟
    - نگرانی؟ تصادف؟ آها. گفتم اگه بال داشتیم واقعا... مایکل؟ چت شد؟
    مایکل با هیجان گفت:
    - چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ ما می‌تونیم از سابیروس...
    اما درست قبل از تمام‎‏شدن جمله‌اش، صدای جیغ بلند و گوش‎‏خراشی در تمام جنگل پیچیده و روبی در یک ثانیه، با سرعت سرسام‎آوری به بالای درخت کشیده شد.
    - روبی!
    روبی با سردرگمی نگاهی به اطرافش انداخت، نمی‌دانست با چه نیرویی به بالای درخت کشیده شده است که با دیدن صحنه‌ی مقابلش قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت.
    برای لحظه‌ای گمان کرد که دیگر خونی در بدن ندارد.
    مار سبزرنگ و بزرگی در فاصله‌ی نزدیکی از او بر روی شاخه‌ی درخت می‌خزید و فش‌‏فش تهدیدآمیزش در گوشش می‌پیچید.
    روبی توانی برای حرکت نداشت. از طرفی دیگر با کوچک‌ترین حرکتی از روی درخت افتاده و حتی اگر آن‌جانور وحشی زهرش را در بدنش فرو نمی‌کرد، با افتادن از آن فاصله تمام استخوان‌هایش خرد می‌شدند؛ ناچارا دو دستی به شاخه‌ی درخت چسبیده و از تهِ دلش فریاد زد:
    - مایکل!
    اما گویی با آن کار مرتکب اشتباه بزرگی شد؛ زیرا آن افعی غول‌‏پیکر را خشمگین‌تر از پیش کرده و او را وادار به حمله کرد.
    - روبی...! این پایین...! اون بالا...! چیه؟
    روبی با تعجب خود را عقب‌تر کشیده و با این کار حس کرد که شاخه‌ای که وزنش بر روی آن قرار داشت، اندکی خمیده‌تر شد، آن‌گاه با صدای لرزانی فریاد زد:
    - من...منظورت چیه؟
    افعی خشمگین بار دیگر فش‎فش ملایمی کرده با حالت تهاجمی به دور او چرخید.
    - روبی! طاقت بیار.
    روبی با عصبانیت دهانش را باز کرد؛ اما وقتی برای چندمین‎بار چرخش سر مار را به دورش احساس کرد، عصبانیتش چندین برابر شد. گویی مار قصد بازی با طعمه‌اش را داشته و تصمیم داشت که قبل از بلعیدن او را تا سرحد مرگ بترساند؛ اما روبی بیش از آنکه بترسد، خشم و عصبانیت آشنایی را در وجودش احساس می‌کرد. ناگهان هجوم نیرویی غیرعادی را در دست‌هایش احساس کرد؛ درست مانند آن بود که شیئی پشت پوست دست‌هایش به انتظار نشسته و با فشار زیادی سعی در بیرون‎آمدن داشته باشد.
    روبی با وحشت یکی از دست‌هایش را بالا آورده با دیدن حرکتی که زیر پوست دستش در جریان بود وحشت‎زده شد.
    درست همان لحظه بود که فهمید دیگر تاب مقاومت در مقابل نیروی درونش را ندارد، آن‌گاه با فریادی از خشم هر دو دستش را بلند کرده و سر بزرگ و بدترکیب افعی را گرفته و چنان فشاری به او داد که خون کمی از انتهای دهانش بیرون زد؛ اما گویی برای روبی کافی نبود؛ زیرا جیغ بلندتری کشیده، سر مار را با آخرین قدرت به تنه‌ی درخت کوبید؛ آن‌گاه سر افعی از تنش جدا شده و از آن فاصله بر روی زمین افتاد و غلتید.
    درست همان لحظه بود که خشم روبی فروکش کرده و بدن افعی را که به شدت تکان می‌خورد رها کرده و سعی کرد تعادل خود را حفظ کند؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زیرا شاخه‌ای که بر روی آن خوابیده بود شکسته و روبی نیز با سرعت بر روی زمین سرد و سخت جنگل فرود آمد و به محض برخورد با زمین، صدای شکستن استخوان دستش راستش به گوش رسید و ناله‌ی دردناکش به هوا رفت.
    - روبی!
    روبی از شدت درد چشم‌هایش را بسته بود و مدام در دلش به مایکل فحش و ناسزا می‌گفت؛ زیرا نمی‌دانست اکنون که او کلک آن افعی غول‌‏پیکر را کنده، چرا هنوز هم مایکل به سراغش نمی‌آید. جواب این سوالش را زمانی گرفت که لای یکی از پلک‌هایش را باز کرده و همان لحظه بود که چشمش به سر دیگر افعی افتاد که با تمام قوا سعی در نیش‌‏زدن مایکل داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    (آمفیزبنی نوعی افعی دو سر است که یک سر او در جای معمول خود و سر دیگر در ناحیه‌ی دم قرار دارد. با هر دو سر نیش می‌زند و به چابکی می‌خزد و چشم‌هایش همچون شمع می‌درخشد. همچنان مشهور است که اگر او را دو نیم کنند، دو نیمه‌اش به هم می‌پیوندند.
    منبع: کتاب جانوران خیالی)
    مایکل تمام تلاشش فرار از نیش‌های زهرآگین او بود و هیچ فرصتی برای حمله نداشت.
    روبی به سرعت از جایش برخاست. در آن شرایط نمی‌توانست همان‌طور بنشیند و شاهد مرگ او باشد، باید کاری می‌کرد. بی‌توجه به درد دستش، جلوتر رفته و فریاد زد:
    - آهای کله‌‏کدو!
    درست همان لحظه سر افعی با حرکتی آهسته به سوی او بازگشت.
    روبی با نهایت شجاعتش شروع به حرف‎زدن کرد، با این وجود هنگام صحبت صدایش لرزش بسیاری داشت.
    - اگه می‌تونی بیا من رو بگیر.
    - روبی نه!
    افعی بی‌تعارف، چنان‌که گویی دعوت او به مبارزه را دریافته بود، به سمت جلو خزیده و سر بزرگش را با حالت تهاجمی بلند کرد. پاهای لرزان روبی او را وادار می‌کرد که در همان لحظه پا به فرار بگذارد؛ اما او نمی‌توانست، اکنون که تا آن‌جا پیش رفته و چنین شجاعتی از خود نشان داده بود، جازدن حماقت محض بود؛ زیرا شک نداشت که در آن صورت مورد تمسخر مایکل قرار می‌گیرد.
    - بیا!
    افعی با حرکتی آهسته سرش را به او نزدیک‌تر کرد. روبی در وجودش به دنبال آن نیرو می‌گشت؛ اما خبری نبود. فاصله‌اش با آن حیوان بی‌رحم هر لحظه کمتر می‌شد؛ ولی باز هم خبری نبود. روبی مرتب دست‌هایش را تکان می‌داد و زمزمه می‌کرد:
    - زودباش، زود باش!
    ولی تلاشش بی‌فایده بود، اکنون دیگر فرصتی نمانده بود و افعی به قصد فروکردن نیش‌هایش، با سرعت سرسام‏‌آوری به او نزدیک شد و روبی چشم‌هایش را بست.
    درست همان لحظه صدای فریادی در تمام جنگل پیچید و ناگهان همه‎جا در سکوت مرگباری فرو رفت.
    جرأت بازکردن چشم‌هایش را نداشت، هر لحظه منتظر درد وحشتناکی در جای‎جای بدنش بود؛ اما مدتی گذشت و به جز زق‌‏زق دست شکسته‎‏اش درد دیگری را احساس نکرد. آنگاه به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرده و با دیدن صحنه‌ی مقابلش، دهانش از شدت تعجب نیمه‌باز ماند. مایکل شاخه‌ی بزرگ درختی را درست در وسط بدن افعی فرو کرده بود و اکنون به جز یک لایه‌ی نازک پوست، چیز دیگری برای پیوند دو تکه‌ی بدنش باقی نمانده بود.
    مایکل بی‌معطلی شاخه را انداخته و به سمت او دوید.
    - روبی، حالت خوبه؟
    - آره فقط... آخ!
    - چی شد؟
    - دستم... فکر کنم شکسته.
    روبی انتظار داشت مایکل از به وجود آمدن یک مشکل دیگر عصبانی شود؛ اما او تنها با نگرانی نگاهی به دستش انداخته و کمک کرد تا از جایش بلند شود.
    - حالا چیکار کنیم؟ فقط همین رو کم داشتیم.
    - اشکالی نداره، رفتنمون تو این شرایط اون‌‏قدر‌ها هم ضروری نیست، در حال حاضر خوب‎‏شدن دستت از هر چیز دیگه‌ای واجب‎تره.
    روبی با شنیدن این حرف، احساس کرد هر لحظه ممکن است در دو طرف دست‌هایش بال‌های بزرگی ظاهر شوند و او از شدت خوشحالی به پرواز در بیاید.
    او و مایکل راه آمده را برگشتند و بار دیگر خود را به درخت کهن‌سال رساندند. روبی دستی به تنه‌ی درخت کشیده و گفت:
    - انگار حالا حالا‌ها مهمون خودتیم.
    مایکل زیرچشمی نگاهی به او انداخته و گفت:
    - برو تو بشین، نباید دستت رو حرکت بدی.
    روبی با صورتی که از شدت درد در هم رفته بود، به درخت تکیه داده و به او خیره شد. مایکل با عجله چوب‌هایی را که جمع کرده بود، روی هم چیده و سعی داشت آتش کوچکی درست کند. چیزی به غروب خورشید نمانده بود و روبی به شدت خسته و گرسنه بود؛ اما حرفی نزد زیرا نمی‌خواست بار دیگر او را به دردسر بیندازد؛ اما طولی نکشید که صدای قار و قور شکمش بلند شده و با زبان بی‌زبانی همه‌چیز را لو داد.
    روبی دست سالمش را فورا بر روی شکمش گذاشته و گفت:
    - بعضی وقت‌ها این‏‎جوری میشه.
    لبخند نامحسوسی روی لب‌های مایکل نشست، سپس به او نزدیک شده و درست در مقابلش زانو زد. روبی هر چه می‌کرد نمی‌توانست در برابر آن چشم‌ها مقاوت کند، گرسنگی و از طرفی درد دستش او را ضعیف کرده و مقاومت در برابر آن چشم‌های شگفت‏‌انگیز را غیرممکن ساخته بود.
    - درد می‌کنه؟
    مایکل با صدای بسیار آرامی این را پرسید.
    روبی که همچنان خیره به چشم‌های او بود، با صدایی آهسته‌تر از او گفت:
    - خیلی.
    - من رو ببخش که در حال حاضر هیچ کاری از دستم برنمیاد، فقط چند ساعت مقاومت کن، من الان میرم به دهکده و هرطوری که شده اونا رو راضی می‌کنم که بهمون کمک کنن.
    - نه! نرو!
    روبی با صدای بلندی این را گفت و بی‌اراده یقه‌ی لباسش را به سمت خود کشید.
    مایکل از شدت تعجب چشم‌هایش گرد شده و به او زل زده بود‌.
     

    پیوست ها

    • qr86_i.jpg
      qr86_i.jpg
      129.2 کیلوبایت · بازدیدها: 162
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - ب...ببخشید، یه ذره هول شدم. ولی تو نباید بری؛ چون ممکنه... ممکنه...
    مایکل به او نزدیک‌تر شده و با لحن عجیبی زمزمه کرد:
    - ممکنه که چی؟
    روبی توان حرف‏‌زدن را نداشت؛ گویی قدرت تکلمش را به طور کامل از دست داده بود، تنها کاری که می‌توانست انجام دهد، نگاه‌‏کردن به آن چشم‌ها بود که گویی دارای یک نیروی مغناطیسی فوق‏‌العاده بودند. خوشبختانه آن وضعیت خیلی به طول نینجامید و مایکل در حالی که لبخند مرموزی به لب داشت، از جا برخاسته و گفت:
    - قول میدم که راضیشون کنم. می‌تونی این چند ساعت رو تحمل کنی؟ اگه نمی‌تونی...
    - می‌تونم!
    روبی ناخواسته این را گفت و ادامه داد:
    - فقط خواهش می‌کنم زودتر برگرد، من از تنهایی می‌ترسم.
    مایکل نگاه عمیقی به او انداخت که از چشم‌های روبی پنهان ماند و سپس گفت:
    - قسم می‌خورم! حالا برو داخل و تحت هیچ شرایطی از اون‌جا بیرون نیا. در حال حاضر اون‌جا امن‏‌ترین جای دنیاست، پس بهم قول بده که از اون‌جا بیرون نمیای.
    - قول میدم.
    - خیلی خب، پس... پس من میرم.
    - مراقب خودت باش.
    - تو هم همین‏‌طور. من تا قبل از سپیده‌ی صبح برمی‎‌گردم، حالا دیگه برو.
    روبی آخرین نگاه را به او انداخت. سپس به سختی وارد حفره‌ی درون درخت شده و همان‌جا نشست و دست دردناکش را در آغـ*ـوش گرفت.
    ***
    «کالینوس»
    چند ساعتی از رفتن مایکل می‌گذشت؛ ولی همچنان خواب به چشم‌هایش نمی‌آمد و شاید بزرگ‌ترین دلیل بی‌خوابی‌‏اش، صدای‌های عجیبی بود که هر چند دقیقه یک بار به گوش می‌رسید؛ صداهایی همچون زوزه‌ی گرگ‌ها، هوهوی جغد‌ها، غرش‌های خفیف و خش‎‏خش‌های ملایمی که از هر طرف به گوش می‌رسید. درد دستش کمتر شده بود، البته در صورتی که قصد تکان‎‏دادنش را نداشت؛ زیرا به محض کوچک‌ترین حرکت، درد در تمام نقاط دست و بازوهایش پخش می‌شد.
    ناگهان فکرش به سمت پدرش کشیده شد. در آن چند روز سعی کرده بود که کمتر به او فکر کند؛ زیرا با فکرکردن به او احساس بدی گریبان‎گیرش می‌شد. روبی به سلنا نیز فکر می‌کرد، به آنکه حتی تصورش را نمی‌کند که بهترین دوستش فقط در همان چند روز چه اتفاقات شگفت‌انگیزی را تجربه کرده و حتی دوبار مرگ را در مقابل چشم‌هایش دیده است. او به شخص دیگری نیز فکر می‌کرد. کوین؛ کسی که زخم عمیقی بر روی قلبش ایجاد کرده و غم بزرگی را برایش به ارمغان آورده بود. کسی که حسرت یک آغـ*ـوش، یک بـ..وسـ..ـه از طرف پدرش را به قلبش گذاشته بود؛ آغـ*ـوش گرم و بـ..وسـ..ـه‌ی داغی که می‌توانست بهترین مرهم دردش در این موقعیت سخت و دشوار باشد. چنان نفرتی از آن پسر به دل داشت که سیاهی‌اش می‌توانست وجود نحسش را نابود کند. روبی دست‌های مشت‎شده‌اش را روی پاهای برهنه‌اش گذاشت و همان لحظه قسم خورد که روزی انتقام آن روزها، آن ساعت‌ها، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را از او بگیرد.
    درست همان موقع بود که صدای زمزمه‌های ضعیفی به گوش رسید. تمام بدنش از شدت ترس داغ شد، زق‌زق دست شکسته‌اش نیز بیشتر شده و ضربان قلبش بالا رفت‌.
    با دقت به آن صداها که هر لحظه واضح‌تر می‌شدند گوش داد.
    - !Σας είπα Όχι εδώ (بهت گفتم که این‌‎جا نیست.)
    - είναι ! είναι! (هست، هست!)
    روبی احساس می‌کرد قلبش از کار افتاده است، نمی‌دانست آن‌ها از کدام سرزمین هستند؛ زیرا به زبان بیگانه‌ای صحبت می‌کردند که باعث می‌شد تمام موهایش سیخ شوند. بی‌اطلاعی‌اش از معنی سخن‌هایشان نیز، ترسش را چندین برابر می‌کرد.
    چند لحظه‌ای در سکوت گذشت تا آنکه صدای خس‎خسی بلند شد و روبی با شنیدن آن صدا، جلوی دهانش را گرفت تا فریاد نزند.
    - Είμαι βέβαιος εδώ !( مطمئنم که همین‌جاست!)
    زن با صدای جیرجیرمانندی فریاد زد:
    - πού είναι;, πού είναι; ؟ (پس کو؟ کجاست؟)
    مرد دماغش را با صدای بدی بالا کشید و گفت:
    - Εδώ، αγάπη μου Αυτό είναι έτοιμος؟( این‌‎جاست، عزیزم...خودشه. آماده‌ای؟)
    آن زن با لحن مشتاقانه و حریصی زمزمه کرد:
    - Έχω προετοιμαστεί σε λίγες ημέρες،έτοιμος .αγαπημένη (آماده‎ام عشقم! چند روزه که آماده‎ام!)
    سپس تنها چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت و آن‌گاه...
    شترق!
    روبی با شنیدن آن صدا از جا پریده و سرش به درخت اصابت کرد. چند دقیقه‌ای با وحشت به صداهای اطراف گوش داد. زمانی که خیالش از رفتن آن‌ها راحت شد، نفس عمیقی کشید؛ اما این راحتی خیال خیلی دوام نیاورد و ناگهان دو جفت چشم در داخل حفره پدیدار شدند. روبی با آخرین توان چنان جیغی کشید که تا چند ثانیه گمان کرد که دیگر هرگز نمی‌شنود.
    آن چشم‌ها هنوز به او زل زده بودند، که در نهایت یکی از آن‌ها به حرف آمده و گفت:
    - آه خدایان بزرگ، این‌‎جا رو نگاه کن لوییز، یه دختر کوچولوی شیرین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی با شنیدن لهجه و صدای کاملا عادی آن زن، کمی آرام‌تر شده و نگاهی به قد و قواره‌ی خود انداخت.
    - آره...آره، واقعا که شیرینه!
    - عزیزم، این‌‎جا چی کار می‌کنی؟ خونه‎تون رو گم کردی؟ می‌خوای کمکت کنم؟ لوییز؟
    - آره، آره، مطمئنن شیرینه!
    آن زن سقلمه‌ی پنهانی به همسرش زد و دستش را به طرف روبی دراز کرد.
    روبی با شک و تردید، دست سالم و لرزانش را به طرف او بـرده و هر سه‎نفر از آن حفره‌ی تاریک و کوچک بیرون آمدند. به محض خارج‎شدن از آن فضای تنگ و تاریک، احساس کرد که دیگر می‌تواند حرف بزند.
    - شما...شما کی هستین؟
    - ما؟ اوه عزیزم واقعا که حتی صدات هم شیرینه!
    روبی با تعجب به آن زن و مرد خیره شده و نگاهی به سر تا پای آن‌ها انداخت؛ آن زن قدی متوسط داشت، با لباس‌های گل‏‌گلی که دستمال سر مسخره‌ای را به دور سرش پیچیده بود، چشم‌های سبزرنگش در آن تاریکی برق می‌زدند. همسرش نیز دست کمی از او نداشته و شباهت بسیاری به انسان‌های غارنشین داشت.
    پس از مدتی نگاه خیره‌اش را از آن‌ها گرفت و گفت:
    - پس اونایی که الان این‌‎جا بودن، کجان؟
    - منظورت چیه عزیزم؟ کس دیگه‌ای غیر از ما این‌‎جا نیست، مگه نه لوییز؟
    لوییز که مشغول کشیدن زبانش به دور لبش بود، تندتند گفت:
    - چی؟ آهان! آره، کسی نیست.
    نگاه آن زن به دست روبی افتاده و گفت:
    - اوه دخترم، تو مجروح شدی! باید هر چه زودتر درمان بشی!
    - ممنون... خانم؛ اما...
    - خانم نه، عزیزم می‌تونی من رو میلانا صدا کنی.
    - اوه، خیلی خب باشه. خانم میلانا من نمی‌تونم باهاتون بیام؛ چون این‌‎جا منتظر دوستمم، اگه بیاد و ببینه که نیستم...
    - دوست؟ دوست؟ تو یه دوست داری؟ کو، کجاست؟
    لوییز چنان بالا و پایین می‌پرید که گویی یک جَوَنده‌ی غول‎پیکر وارد لباس‌هایش شده بود!
    - آروم باش لوییز!
    میلانا با حالتی هشداردهنده این را گفت، سپس خنده‌ی بلندی کرده و ادامه داد:
    - ببخشید، همسر من عاشق مهمونه، هر چه‌قدر بیشتر بهتر، مگه نه عزیزم؟!
    - البته! البته!
    لوییز با حالتی بی‌قرار این را گفت.
    - خونه‌ی ما همون‌جاست عزیزم، درست وسط جنگل، فاصله‌ی زیادی با این‌‎جا نداره. مطمئن باش که می‌تونی بعد از درمان دستت و رفع خستگی برگردی پیش دوستت.
    روبی با حالتی مشکوک به آن‌ها نگاه کرد، به هیچ‌وجه فکر نمی‎کرد که آن زن و شوهر قصد آسیب‎رساندن به او را داشته باشند؛ اما از طرفی حس بدی نسبت به همراهی با آن‌ها داشت؛ اما با خود فکر کرد که رفتن با آن‌ها ضرری ندارد، شاید میلانا داروی قوی به او می‌داد که درد دستش را کمتر کند. در آن‌جا بهتر می‌توانست استراحت کند و مهم‎تر آنکه حتما غذایی برای خوردن در خانه‌ی آن‌ها پیدا می‌شد. سرانجام تصمیم خود را گرفته و گفت:
    - باشه، باهاتون میام؛ اما صبح خیلی زود باید به این‌‎جا برگردم.
    - اوم، البته عزیزم.
    میلانا نگاه خریدارانه‌ای به او انداخت و سپس خیلی زود روبی به همراه آن‌ها راهی عمیق‎ترین قسمت جنگل شد.
    ***
    مایکل رشته‌ای از موهای سفید رافائل را با احتیاط از روی زانوهایش کنار زد.
    (رافائل، پیرترین انسان در سرزمین کالینوس؛ سرزمینی ناشناخته، اما آرام و به دور از تمام تاریکی‌های سرزمین‌های اطراف، تنها سرزمینی که از چشم شبح‌های شنل‎پوش و ملکه نارسیسا پنهان ماند.)
    - خب، حالا چه کمکی از دست ما بر میاد؟
    رافائل با حالتی متفکرانه این را پرسید.
    مایکل نگاه زیرچشمی به باقی افراد حاضر در خانه انداخته و با لحن ملایمی گفت:
    - من فقط می‌خوام ما رو به جایی که بهش تعلق داریم برگردونین.
    - پسرجون اگه این‌قدر به مردن علاقه داری، بگو تا خودم ترتیبت رو بدم!
    مایکل با حالتی کنجکاوانه به او نگاه کرد و رافائل ادامه داد:
    - خودت رو به اون راه نزن، اگه واقعا در آدونیس متولد شده باشی می‌دونی که اون سرزمین سال‌هاست که نفرین شده و بیست‏ساله که مردمش رنگ خوشی رو ندیدن، البته اگه هنوز مردمی وجود داشته باشن.
    مایکل فورا گفت:
    - وجود دارن، اگه چنین اطلاعات دقیقی از آدونیس دارین باید بدونین که پرنسس قبل از اون اتفاق جون همه‌ی مردم رو نجات دادن.
    رافائل بار دیگر در فکر فرو رفته، دستی به ریش طویلش کشید و با صدای آرامی گفت:
    - غذات رو بخور.
    مایکل دستش را به سمت ظرف غذا دراز کرد؛ اما با دیدن رشته‌ی بلند و نقره‌فامی که در بشقاب قرار داشت، به سختی زمزمه کرد:
    - ممنونم؛ اما... فکر کنم بهتر باشه قبلش به یه توافق دو نفره برسیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا