چند ساعتی بود که در دل جنگل پیش میرفتند. روبی بعد از گذشت مدتی آرامتر شده و اشکهایش بر روی گونهاش خشک شده بودند. او اکنون خسته و درمانده، نگران و افسرده و گرسنه و تشنه بود. تمامی این حسها به او فشار میآوردند؛ اما مایکل بیتوجه به آن مسئله دستهایش را گرفته و او را کشانکشان با خود به دل جنگل میبرد. اما با گذشت چند دقیقه در نهایت روبی طاقت نیاورده و بر روی زمین افتاد.
- چی شد؟
- دیگه نمیتونم.
- طاقت بیار روبی، چیزی نمونده تا از جنگل خارج بشیم.
روبی با عصبانیت گفت:
- تو که حتی نمیدونی کجا هستیم، چهطور میتونی تشخیص بدی؟ چهطور اینقدر بااطمینان حرف میزنی؟
مایکل که کمابیش حال او را درک میکرد، خود را کنترل کرده و با لحن ملایمی گفت:
- آروم باش روبی، فقط سعی کن آروم باشی و به هیچی فکر نکنی.
- من... من گرسنهام.
ناگهان حالت خاصی در چهرهی مایکل دیده شد؛ گویی به کلی این مشکل را فراموش کرده بود، با این حال نگاه سریعی به اطرافش انداخته و فورا گفت:
- باشه، همینجا استراحت میکنیم. الان یه چیزی واسه خوردن پیدا میکنم.
قبل از آنکه مایکل از جا بلند شود، روبی گوشهی پیراهنش را گرفته و با ناامیدی گفت:
- به اطرافت نگاه کن، اینجا هیچی برای خوردن پیدا نمیشه، ما... ما از گرسنگی میمیریم.
مایکل به سرعت صورتش را گرفته و با اطمینان گفت:
- نه ما نمیمیریم، ما از اینجا خارج میشیم و هرطوری که شده به آدونیس برمیگردیم؛ اما قبل از اون باید یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم.
سپس از جا بلند شده و به اطراف نگاهی انداخت. تا چشم کار میکرد، درختهای سر به فلک کشیده بودند و هیچچیز دیگری به چشم نمیخورد؛ اما مایکل به طور ارادی مسیر شمال جنگل را در پیش گرفت، شک نداشت که آنها یک جایی در همان اطراف هستند، میدانست و اطمینان داشت که آنجا آدونیس نیست؛ اما به همان اندازه مطمئن بود که این مسئله تاثیری بر طبیعت ندارد و در آن جنگل نیز مانند تمامی جنگلها، تمشکهای فیل* یافت میشدند.
(تمشکهای ریز و قرمزرنگی که بیشتر در شمال جنگلها وجود دارند؛ اما پیداکردن آنها بسیار سخت و دشوار است؛ زیرا در بسیاری از مواقع ریشههایش زیر خاک بوتههای تمشکهای وحشی قرار دارد. این تمشکهای نایاب خاصیت پرکردن دارند و خوردن چند دانه از آنها باعث سیری و رفع گرسنگی میشود.)
مایکل در مسیر شمالی جنگل پیش میرفت. مدتی کوتاهی گذشت و خیلی زود چشمش به بوتهی تمشکهای وحشی افتاد که اطراف یک درخت تنومند روییده بودند، بیمعطلی به بوتهها نزدیک شده و بیدرنگ دستش را به زیر خاک فرو کرد. با لمس ریشههای ضخیمی که زیر خاک بودند، با تمام قدرت دستش را بیرون کشید و به همراهش بوتهی کوچکی از تمشکهای فیل از خاک سردر آوردند؛ مایکل نگاه رضایتمندانهای به آنها انداخت و سپس با خوشحالی مسیر آمده را برگشت.
زمانی که به آنجا رسید، در کمال حیرت با جای خالی روبی مواجه شد. ناخودآگاه بوتهها از دستش به زمین افتاده و با وحشت به اطرافش نگاه کرد و با صدای بلندی فریاد زد:
- روبی!
بلافاصله صدایی شبیه به غرولند بلند شد و مایکل فورا به عقب برگشت و چشمش به خرس بسیار کوچکی افتاد که درست پشت سرش ایستاده بود. ناخودآگاه نگاهش را کمی بالاتر بـرده و روبی را با حالت بسیار خندهداری، در حالی که دو دستی به شاخهی درخت چسبیده بود دید. مایکل به سختی توانست جلوی خندهاش را بگیرد.
خرس کوچک خمیازهی کوتاهی کشیده و سپس با حالت بیاعتنایی از آنجا دور شد.
روبی با مشاهدهی دورشدن خرس کوچک، از درخت آویزان شده و به سختی بر روی زمین ایستاد.
در حالی که نگاهش را مدام به اطرافش میانداخت، گفت:
- تا حالا یه خرس رو از نزدیک ندیده بودم.
مایکل که همواره در تلاش بود کوچکترین لبخندی نزند، سری تکان داده و به سوی تمشکهایی که روی زمین افتاده بودند رفت، آنها را برداشته و در مقابلش ایستاد.
- بیا بخور.
روبی با تعجب و شگفتی به تمشکهای ریزی که در دست داشت، نگاه کرد و با لحن کنایهآمیزی گفت:
- فکر نمیکنی با خوردن اینها هیکلم به هم بریزه؟
مایکل بیتوجه به کنایهی او، تمشکها را در دستهایش گذاشته و در حالی که به اطرافش نگاه میکرد گفت:
- فکر نمیکنم؛ چون هیکلت همین حالا هم تعریفی نداره!
روبی با عصبانیت دهانش را باز کرد که مایکل فورا گفت:
- فقط یکی از اونها بخور، بعدش هرچی که میخوای بگو.
آنگاه به سمت درخت بسیار بزرگ و کهنسالی که در فاصلهی چند متری آنها بود، به راه افتاد.
روبی با حرص سه دانه از تمشکها را خورده و به او چپچپ نگاه کرد.
- چی شد؟
- دیگه نمیتونم.
- طاقت بیار روبی، چیزی نمونده تا از جنگل خارج بشیم.
روبی با عصبانیت گفت:
- تو که حتی نمیدونی کجا هستیم، چهطور میتونی تشخیص بدی؟ چهطور اینقدر بااطمینان حرف میزنی؟
مایکل که کمابیش حال او را درک میکرد، خود را کنترل کرده و با لحن ملایمی گفت:
- آروم باش روبی، فقط سعی کن آروم باشی و به هیچی فکر نکنی.
- من... من گرسنهام.
ناگهان حالت خاصی در چهرهی مایکل دیده شد؛ گویی به کلی این مشکل را فراموش کرده بود، با این حال نگاه سریعی به اطرافش انداخته و فورا گفت:
- باشه، همینجا استراحت میکنیم. الان یه چیزی واسه خوردن پیدا میکنم.
قبل از آنکه مایکل از جا بلند شود، روبی گوشهی پیراهنش را گرفته و با ناامیدی گفت:
- به اطرافت نگاه کن، اینجا هیچی برای خوردن پیدا نمیشه، ما... ما از گرسنگی میمیریم.
مایکل به سرعت صورتش را گرفته و با اطمینان گفت:
- نه ما نمیمیریم، ما از اینجا خارج میشیم و هرطوری که شده به آدونیس برمیگردیم؛ اما قبل از اون باید یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم.
سپس از جا بلند شده و به اطراف نگاهی انداخت. تا چشم کار میکرد، درختهای سر به فلک کشیده بودند و هیچچیز دیگری به چشم نمیخورد؛ اما مایکل به طور ارادی مسیر شمال جنگل را در پیش گرفت، شک نداشت که آنها یک جایی در همان اطراف هستند، میدانست و اطمینان داشت که آنجا آدونیس نیست؛ اما به همان اندازه مطمئن بود که این مسئله تاثیری بر طبیعت ندارد و در آن جنگل نیز مانند تمامی جنگلها، تمشکهای فیل* یافت میشدند.
(تمشکهای ریز و قرمزرنگی که بیشتر در شمال جنگلها وجود دارند؛ اما پیداکردن آنها بسیار سخت و دشوار است؛ زیرا در بسیاری از مواقع ریشههایش زیر خاک بوتههای تمشکهای وحشی قرار دارد. این تمشکهای نایاب خاصیت پرکردن دارند و خوردن چند دانه از آنها باعث سیری و رفع گرسنگی میشود.)
مایکل در مسیر شمالی جنگل پیش میرفت. مدتی کوتاهی گذشت و خیلی زود چشمش به بوتهی تمشکهای وحشی افتاد که اطراف یک درخت تنومند روییده بودند، بیمعطلی به بوتهها نزدیک شده و بیدرنگ دستش را به زیر خاک فرو کرد. با لمس ریشههای ضخیمی که زیر خاک بودند، با تمام قدرت دستش را بیرون کشید و به همراهش بوتهی کوچکی از تمشکهای فیل از خاک سردر آوردند؛ مایکل نگاه رضایتمندانهای به آنها انداخت و سپس با خوشحالی مسیر آمده را برگشت.
زمانی که به آنجا رسید، در کمال حیرت با جای خالی روبی مواجه شد. ناخودآگاه بوتهها از دستش به زمین افتاده و با وحشت به اطرافش نگاه کرد و با صدای بلندی فریاد زد:
- روبی!
بلافاصله صدایی شبیه به غرولند بلند شد و مایکل فورا به عقب برگشت و چشمش به خرس بسیار کوچکی افتاد که درست پشت سرش ایستاده بود. ناخودآگاه نگاهش را کمی بالاتر بـرده و روبی را با حالت بسیار خندهداری، در حالی که دو دستی به شاخهی درخت چسبیده بود دید. مایکل به سختی توانست جلوی خندهاش را بگیرد.
خرس کوچک خمیازهی کوتاهی کشیده و سپس با حالت بیاعتنایی از آنجا دور شد.
روبی با مشاهدهی دورشدن خرس کوچک، از درخت آویزان شده و به سختی بر روی زمین ایستاد.
در حالی که نگاهش را مدام به اطرافش میانداخت، گفت:
- تا حالا یه خرس رو از نزدیک ندیده بودم.
مایکل که همواره در تلاش بود کوچکترین لبخندی نزند، سری تکان داده و به سوی تمشکهایی که روی زمین افتاده بودند رفت، آنها را برداشته و در مقابلش ایستاد.
- بیا بخور.
روبی با تعجب و شگفتی به تمشکهای ریزی که در دست داشت، نگاه کرد و با لحن کنایهآمیزی گفت:
- فکر نمیکنی با خوردن اینها هیکلم به هم بریزه؟
مایکل بیتوجه به کنایهی او، تمشکها را در دستهایش گذاشته و در حالی که به اطرافش نگاه میکرد گفت:
- فکر نمیکنم؛ چون هیکلت همین حالا هم تعریفی نداره!
روبی با عصبانیت دهانش را باز کرد که مایکل فورا گفت:
- فقط یکی از اونها بخور، بعدش هرچی که میخوای بگو.
آنگاه به سمت درخت بسیار بزرگ و کهنسالی که در فاصلهی چند متری آنها بود، به راه افتاد.
روبی با حرص سه دانه از تمشکها را خورده و به او چپچپ نگاه کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: