رمان طلوع بی نشان | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Rahil*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/28
ارسالی ها
557
امتیاز واکنش
4,767
امتیاز
532
رامین مردد بود. چند روز قصد صحبت با ثمره را داشت؛ اما از واکنش او می ترسید. اگر عصبانی می شد؟ نه اما ثمره دختر روشن فکری بود، خودش هم قصد سو نداشت. یک مدت آشنایی و بعد از شناخت کامل موضوع را رسمی تر می کرد. مادرش مدت ها منتظر ازدواجش بود و بعد از شکست عشقی چند سال پیش باز دلش برای دختری لرزیده بود. ثمره با دسته گل پایین آمد و گل را با لبخند مقابل پیرمرد گرفت.
- از طرف من به حاج خانم تبریک بگید.
پیرمرد «ممنون دخترم» گفت و خارج شد. ثمره با همان لبخند به طرف رامین برگشت.
- خیلی جالبه بعد از پنجاه سال زندگی هنوز سالگرد ازدواجش یادشه، از مرد جماعت بعیده.
- یه جوری میگی از مرد جماعت انگار تا حالا چند بار ازدواج کردی و کلی تجربه داری، جهت اطلاع همه مردا وفادارن!
- نشنیدی میگن نخوردیم نان گندم... در ضمن آقا رامین کمتر پشت هم جنسات درا.
رامین خندید؛ اما در واقع تمام حواسش پرت پیش کشیدن موضوع بود. نگاهش بین ثمره و گلدان پرپینی رفت و برگشت کرد. ثمره دقیق نگاهش کرد. چند روز انگار رامین قصد گفتن چیزی داشت؛ اما مردد بود. جلو تر رفت. سرش را کج کرد و در چهره پایین افتاده اش دقیق تر شد. رامین سرش را بالا برد و ثمره چانه اش را خاراند.
- ببینم تو...
رامین دستپاچه شد.
- من چی؟
_چند روزه چت شده؟
نگاهش را دزدید.
- ه... هیچی.
و کامل به طرف قفسه گدان ها چرخید. زیر لب «چقدر گرد روی این ها نشسته» گفت و دستمال تمیز مرطوب را برداشت. ثمره به حرکات دستپاچه اش نگاه کرد. مطمئن بود چیزی شده؛ اما پاپیچ نشد. شانه بالا انداخت و کنار رفت. حرف تا نوک زبان رامین می آمد و می رفت؛ اما نمی دانست چطور باید بگوید. ثمره به طرف پله چرخید و رامین با حالت ساختگی گفت:
- آهان راستی...
ثمره به سمتش چرخید و منتطر نگاهش کرد.
- اون دوستت اسمش چی بود...
ثمره گنگ گفت:
- آهو؟
- آهان آره... حالش بهتر شد؟
حالش؟ آهو مدتی بد حال و این روزها عجیب آشفته بود. از این که نمی توانست کاری برایش انجام دهد، کلافه بود. دلیل بد بودن حالش را نمی دانست و این روزها حالش از یک شکست عشقی بدتر شده بود. فقط «خوبه» گفت و سکوت کرد. رامین هنوز حرف داشت؛ اما جواب یک کلمه ای ثمره راه را به رویش بست. این بار را چه می گفت؟ او هم خوبه گفت و ثمره باز تردیدش را دید و منتظر ماند. عجیب شده بود. رامین بی حواس گفت:
- آخه حالش خیلی بد بود، نگرانش بو...
به خودش آمد و ابروهای بالا رفته ثمره را دید. سکوت کرد و باز به طرف گلدان ها چرخید. ثمره با همان حالت خیره به او شد. ممکن بود حال این چند روز او مربوط به آهو باشد؟ یعنی با همان یک دیدار از او خوشش آمده بود؟ نه نباید اتفاق می افتاد! نباید حقیقت زندگیشان را می فهمید؛ اما اگر واقعا حسی بود رامین پسر خوب و بهترین گزینه برای آهوی معصوم بود. نمی توانست خودخواه باشد و بخاطر نفهمیدن رازش مانع این آشنایی شود؛ اما اگر واقعیت را می فهمید و پا پس می کشید؟ آهو دلشکسته بود و شکست دوباره اش را نمی خواست. رامین سنگینی نگاه ثمره را حس کرد و برگشت. حتما فکر بدی کرده و باید سوتفاهم را برطرف می کرد. دهان باز کرد و قبل از آن، صدای گوشی ثمره بلند شد. حرفش را خورد و ثمره گوشی را از جیب بیرون کشید. با دیدن نام آهو آرام حلال زاده گفت. تماس را بر قرار کرد و الو گفت. با شنیدن صدای ناآشنا نگران شد.
- خانم ثمره؟
آب دهانش را پایین فرستاد. آن طرف خط همهمه بود و صدایی از بلند گو پخش می شد. «آقای دکتر...»
تپش قلبش تا آخرین حد بالا رفت و با صدای خفه بله گفت. صدای زن را می شنید و نمی شنید. آهو بیمارستان بود.‌ باید سریع می رفت؟ به خودش آمد تا خواست سوال بپرسد تماس قطع شده بود. نام بیمارستان چه بود؟ آن زن بد اخلاق گفته بود. هنوز گیج بود و از میان حرف های زن که حالا مطمئن بود پرستار است، تنها حالش بد است را شنیده بود. رنگ از رویش پریده بود. رامین با دیدن چهره رنگ پریده اش «چی شده» گفت و ثمره بی توجه به نگرانی او به طرف بالا دوید. کوله را برداشت و به سرعت به سمت خروجی رفت. رامین از پشت سر کوله اش را گرفت و باز گفت:
- چی شده؟
ثمره با «چیزی نیست» جوابش را داد و خارج شد. رامین به قصد رفتن پشت سرش قدم برداشت و با ورود مشتری ناچار و نگران به عقب برگشت. ثمره سر خیابان ایستاد و پا به زمین کوبید. نگرانی در حاله خفه کردن و نفس کم آورده بود. چه اتفاقی برای آهو افتاده که حتی توان صحبت نداشت؟! به خیابان نگاه کرد. تاکسی را از دور دید و دست تکان داد. با دیدن پر بودن و رد شدنش، اه گفت. چرا امروز این خیابان خالی از تاکسی بود؟ به قصد دیدن ساعت به صفحه گوشی نگاه کرد. دوازده بود. باز نچ کرد. حرصی شد و کلافه؛ اما دستش به جایی بند نبود. تا ایستگاه راهی نبود؛ ولی رفتن با اتوبوس بدتر بود. جاوید رو پوشش را از تن خارج کرد و پیراهنش را پوشید. همزمان با بیرون رفتن از رختکن دکمه هایش را بست و با خداحافظی کلی از در خارج شد. امروز زودتر می رفت نسرین برای ناهار دعوتش کرده بود. پشت فرمان نشست و ثمره را دید. پا به زمین می کوبید و انگشت بین دندان می گذاشت و بیرون می کشید. اضطراب داشت انگار. ماشین را از پارک خارج کرد و آرام راند. درست مقابلش ایستاد و شیشه را پایین کشید. ثمره با دیدنش تند جلو رفت و سوار شد. به هیچ چیز فکر نکرد حتی به ابروهای بالا رفته و نگاه متعجب او. مضطرب و سریع گفت:
- لطفا برو بیمارستان!
جاوید با شنیدن حرفش سریع کدام بیمارستان گفت و بعد شنیدن نامش از دهان ثمره پریشان، تند پا روی گاز گذاشت. نپرسید چه شده؟ نپرسید برای چه کسی اتفاق افتاده، فقط با نگرانی راند. انگار بی اختیار اضطراب و نگرانی دخترک به او منتقل شده بود. ثمره باز گفت:
- سریع تر برو!
و جاوید تا جایی که امکان داشت سرعتش را بالا برد. نگاه ثمره به راه بود. خوب بود که امروز ترافیک نبود و خوب تر که جاوید به موقع آمده بود؛ اما آرام نمی گرفت. گوشی را از جیب بیرون کشید و شماره آهو را گرفت. بوق های آزاد بی جواب و بعد صدای اپراتور. باز تماس گرفت و ناخن بین دندان هایش گذاشت و زمزمه کرد:آهو تو رو خدا بردار!
جاوید نگاهش کرد. آهو؟ برای دختر آهو نام اتفاقی افتاده بود؟ رنگش پریده و حسابی ترسیده بود. چرا این دختر یک روز را با آرامش نمی گذراند؟ چرا همیشه در حال تشویش و اضطراب بود؟ پشت چراغ قرمز ایستاد و ثمره نچ کرد. جاوید با دیدن تکان سریع و عصبی پایش سکوت را جایز ندید و خیره به شمارش معکوس چراغ گفت:
- نگران نباش! اتفاقی بدی براش نمیوفته.
این حرف را دیگر از کجا آورده بود؟ این اطمینان از کجا آمده بود؟ خودش هم نمی دانست تنها خواسته اش آرام کردن او بود. ثمره نگاهش کرد و انگار منتظر شنیدن این حرف از جانب کسی بود. «اتفاق بدی نمی افتد.» حس عجیبی به قلبش سرازیر شد و لرز عصبی و بی اختیار پایش ایستاد. کاش زودتر گفته بود. اطمینان حرفش خوب بود. جاوید نگاهش را از شماره ها گرفت و به ثمره داد. ثمره خیره به او بود و نگاهشان به هم قفل شد. نگاه نگرانش آرام شده و چه خوب که در این شرایط کسی کنارش بود و بار تمامش روی دوشش نبود. قلب جاوید باز سریع کوبید و از نگاه خیره و بی پناه دخترک لرزید. ته نگاهش چه بود که حالش را دگرگون می کرد؟ چه بود که با دیدنش خودش را فراموش می کرد و دلش فقط آرامش او را می خواست؟ سردرگم بود. حال دلش برایش غریب بود. یعنی به این راحتی دل داده بود؟ تمام این بی قراری ها این خواستن ها نشانه دوست داشتن بود؟ دخترک را آرام کرده و از کارش راضی بود. هنوز نگاهشان قفل هم بود. جاوید به دنبال چرا هایش و ثمره غرق در حس خوب کلامش بود. کلام پسری که این روزها عجیب مهربان شده بود. صدای بوق ماشین ها خبر از سبز شدن چراغ داد و جاوید با همان تپش و حالی ملتهب دوباره ماشین را به حرکت در آورد.
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ثمره با عبور از در میله ای بیمارستان باز مضطرب شد و تمام حس خوبش را از یاد برد. با خودش تکرار کرد. آروم باش؛ اما این بار با هیچ حرفی آرام نمی شد. باید زودتر آهو را می دید و از خوب بودن حالش مطمئن می شد. قبل از توقف کامل در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. جو بیمارستان انگار تاثیر منفی رویش گذاشت و تمام تنش نبض شد و با همان حال به طرف ورودی اورژانس دوید. جاوید بعد از پارک ماشین پیاده شد و با قدم های بلند پشت سرش راه افتاد. انگار دختر آهو نام نقش مهمی در زندگی اش داشت. کاش اتفاقی برایش نیوفتاده باشد. دلش دیدن ناراحتی دوباره او را نمی خواست. ثمره با نفس نفس مقابل جایگاه پرستاری ایستاد. گلویش خشک و صدا انگار پشت تارهای صوتی به هم چسبیده اش حبس شده بود. پرستار بی توجه به رنگ پریده و صدایی که قادر به خروج نبود، مشغول صحبت با گوشی بود. جاوید پشت سرش ایستاد و حال غیر طبیعی اش را دید. باید باز به دادش می رسید. می دانست نام دختر آهو بود و رو پرستار وظیفه نشناس گفت:
- ببخشید خانمی به نام آهو...
پرستار بالاخره نگاهشان کرد و جاوید آرام زیر گوش ثمره گفت:
- فامیلش چیه؟
ثمره به سختی لب زد:
- عطایی.
جاوید به طرف پرستار چرخید و اسم و فامیل آهو را گفت. پرستار به انتهای سالن اشاره کرد و ثمره سریع به آن قسمت دوید. پرده کشیده شده بود. دستش را برای کنار زدن دراز کرد و زودتر از آن دکتر خارج شد. نگاهش به ثمره افتاد و گفت:
- شما همراه این خانمی؟
ثمره سرش را بالا و پایین کرد و او ادامه داد:
- اوضاعش اصلا خوب نیست، شوهرش کجاست؟
ثمره هنوز در بهت جمله اول بود که با جمله بعدی خشک شد. این زن سفید پوش چه می گفت؟ کدام شوهر؟ چرا اولین سوالش درباره شوهر آهو بود؟ جاوید پشت سرش ایستاده و منتظر به حرف آمدنش بود. چرا آنقدر شوکه شد؟ چرا جواب دکتر عجول را نمی داد؟ دکتر کلافه از سکوت ثمره گفت:
- خانم حواست به من هست؟ میگم حال بیمار مساعد نیست...
تپش قلب ثمره گوشش را کر کرد. حال آهو مساعد نبود؟ به سختی گفت:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
دکتر سریع و با اخم جواب داد:
- سقط غیر قانونی داشته، مثل همیشه خوب انجام نشده. سریع باید بره اتاق عمل برای کورت...
ادامه حرفش را نشنید. انگار میان زمین و آسمان معلق شد و بیمارستان دور سرش چرخید. صدای دکتر توی سرش منعکس شد. سقط... سقط... نه محال بود! آهو که ازدواج نکرده بود و این وصله ها به آهوی مظلومش نمی چسبید. باید با پشت دست به دهان این زن می کوبید تا بار دیگر حواسش به حرف هایش باشد. آهو؟ نه امکان نداشت! در بهت با خودش «محال است!» را تکرار می کرد و تصویر چهره زرد شده آهو را پس می زد. عق زدن گاه و بی گاه و حال خرابش را پس می زد. با صدای عصبی دکتر از فکر خارج شد.
- شما همسرشی؟
مخاطبش جاوید بود و ثمره هنوز گیج بود. با آن حال منگ بی اختیار لب زد:
- آره شوهرشه.
جاوید که برای دادن جواب دهان باز کرده بود، با شنیدن حرف چشم هایش گرد شد. چه گفت؟ شوهرش؟ دخترک انگار دیوانه شده بود. دکتر سریع گفت:
- زودتر برید برای عمل رضایت نامه رو امضا کنید
و رفت. جاوید هنوز خیره به ثمره بود و ثمره چرخید. باید آهو را می دید و باید دروغ بودن حرف های دکتر را از زبانش می شنید؛ اما چرا جواب دکتر را داده بود؟ چرا جاوید را شوهر او معرفی کرده بود؟ ترسیده بود. بین یقین و محال گفتن هایش، حرف دکتر را باور کرده بود. میان گیج و منگی تصمیم درست گرفته بود. باید کاری می کرد، وقت شوک و بهت نبود. باید آبرویش را حفظ می کرد. تحمل نگاه های تحقیر آمیز پرستارها را بعد از شنیدن حقیقت نداشت. نه بدتر از آن اگر به گوش عمو بهرامی می رسید؛ این بار دیگر به زور آن ها را به موسسه بازمی گرداند. محال بود اجازه دهد! جاوید بند کوله را گرفت و ثمره به عقب چرخید. نگاهش به چشم هایش افتاد. چرا آن جواب را به دکتر داده بود؟ با اخم از دروغش گفت:
- این چه حرفی بود زدی؟ شوهر این دختر کجاست؟
ثمره خیره به اخم هایش شد. چه می گفت؟ آب دهانش را پایین فرستاد. هنوز کمی گیج بود. چه دروغی می گفت تا جاوید باور کند؟ چیزی به ذهن درهم ریخته و شوک زده اش نمی رسید.
- چیزه... خب...
جاوید چشم هایش را ریز کرد و چیزی در سرش چرخ زد. این دختر آهو نام شوهر نداشت؟ درست بود. آن همه بهت ثمره بعد از شنیدن حرف های دکتر برای این بود. فکرش را پس زد. نه... نه حتما اشتباه می کرد و نمی خواست باور کند. نمی خواست حتی به نجابت ثمره شک کند؛ اما تردید مانند خوره و بی آنکه بخواهد به جانش افتاده بود. اگر آن دختر شوهر نداشت ممکن بود ثمره هم... نه محال بود؛ اما با این محال گفتن ها آرام نمی شد. باید شکش برطرف می شد. از فکری که مدام دور می کرد و باز به سراغش می آمد، اخمش عمیق تر و نفسش تنگ شد. ثمره توان نگاه کردن به این چشم های پر خشم را نداشت. باز چرخید. باید اول آهو را می دید و بعد برای جواب این مرد خشمگین فکری می کرد. قدم اول را برداشت و جاوید انتهای آستین مانتویش را کشید. ثمره لب به دندان گرفت. دست بردار نبود انگار. جاوید رو به رویش ایستاد و نگاهش را توی چهره اش چرخاند.
- جریان چیه؟
صدایش را به سختی کنترل کرده بود. عجیب بود. ثمره زیادی ترسیده بود. با این که خطایی نکرده؛ اما انگار گـ ـناه آهو روی دوشش افتاده بود. پسر حاجی با این چشم های سرخ باز میرغضب شده و مطمئنا شک کرده بود. این خشم و عصبانیت بی دلیل نبود. نگاه ترسیده اش را تا چشم های او بالا کشید و شک جاوید از اين نگاه پر ترس تبدیل به یقین شد. با خشم چند برابر گفت:
- شوهر نداره، آره؟
ثمره جوابی برای دادن و روی گفتن را نداشت. اگر حقیقت را می گفت و جاوید می رفت؟ نه باید آبروی شان را نگه می داشت. ترسیده گفت:
- توضیح میدم.
خنده دار بود. چه توضیحی می داد وقتی خودش از همه چیز بی خبر بود. جاوید پوزخند زد. دخترک بی شوهر باردار شده و او روی گناهش سرپوش می گذاشت. شاید او هم این کاره بود و خبر نداشت. اصلا چه نسبتی با او داشت؟ چقدر احمق بود که نشناخته دل داده بود. یاد حرف حاجی افتاد و پوزخندش عمیق تر شد. چه ساده قرار بود دخترک عروس خانه حاجی شود. جای نسرین خالی بود. دستش مشت و نفسش تند شد. کاش ثمره از آن دخترک بی بته حمایت نکرد بود. کاش خطایش را نپوشانده و کاش قادر به دور کردن این شک از خودش بود. شک به ثمره را دوست نداشت؛ اما اختیار این همه خشمی که یک باره به جانش افتاد دست خودش نبود. خم شد و صورتش را توی یک وجبی صورت ثمره گرفت. فکش در مرز متلاشی شدن بود و رنگ پوستش کبود. از بین دندان های کلید شده گفت:
- گندی که بالا اوردین رو خودتون جمع کنید!
پشت کرد و به طرف خروجی رفت. ثمره تکان خورد. چرا جمع بسته بود؟ گناهش فقط غفلت از دوستش بود؛ اما حالا این جمع بستن ها مهم نبود. نباید اجازه رفتن به او را می داد. آبرویشان توی دست های او بود. پشت سرش دوید و به بازویش چنگ زد. جاوید عصبی آن را از بین انگشت هایش بیرون کشید و تند نگاهش کرد. ثمره از نگاهش ترسید و عقب کشید. جاوید با تاسف نگاهش کرد و چرخید. باید می رفت و تکلیفش را با این احساس روشن می کرد. باید به حاجی می گفت فکر این وصلت را از سرش بیرون کند و شاید... شاید هم به ازدواج با مهشید فکر می کرد. احساس شکست می کرد و بیشتر از آن خــ ـیانـت. اسم سالار بیشتر از هر وقت توی ذهنش پر رنگ شد. چرا احمقانه به روی پیام چشم بست و دل داد؟ ثمره دور شدنش را می دید. باید ترسش را کنار می زد و باید از او خواهش می کرد. تند پشت سرش دوید و با نزدیک شدن به او ایستاد. جاوید هنوز میان افکار آشفته اش غرق بود که صدای دخترک را شنید.
- خواهش می کنم کمکم کن جاوید!
قلبش انگار از بالاترین ارتفاع سقوط کرد. دخترک چه گفت؟ خواهش کرد، کمک خواست و... و... نامش را صدا زد. پایش به زمین قفل شد و توان حرکت نداشت. قبلش تند می کوبید و جاوید گفتن ثمره توی تمام وجودش رفت و برگشت می کرد. صدای نزدیک شدن قدم هایش را شنید و به خودش آمد. به قلب ناآرامش نهیب زد. نه نباید وا می داد و باید روی تصمیمش می ماند. دستش را مشت کرد و به سختی قدم برداشت. ثمره ناامید به رفتنش خیره شد و انگار اصرار بی فایده بود. پسر حاجی زیادی یک دنده بود. حالا چکار می کرد؟ آهو روی تخت در حال جان دادن بود. لبش را جوید و فکر کرد. از چه کسی کمک می گرفت؟ بیشتر از هر زمان احساس بی کسی کرد. چقدر تنها بود. سرش را به طرف سقف گرفت. اگر می فهمیدند؟ اگر جاوید را به عنوان همسر معرفی نمی کرد راه چاره داشت؛ اما حالا چطور کس دیگری را معرفی کند؟ آن لحظه فقط به حفظ آبرویشان فکر می کرد و چطور گمان می کرد پسر حاجی کمکش می کند؟ فقط با چند جمله زیبا؟ دلش به مهربانی اش قرص بود اما حالا ناامیدش کرده بود. سرش را به دو طرف تکان داد. دختر احمق چه بلایی سر خودش آورده که توجه همه را به سمتش جلب کرده بود. باید فکر می کرد. نباید با این اتفاق آبرویشان به حراج می رفت. اسم سالار در سرش چرخید. شاید کمکش می کرد. او همیشه راه چاره داشت. خصوصا حالا که مغزش قفل کرده بود. گوشی را از جیبش بیرون کشید. حتی اگر قانونش را زیر پا می گذاشت باید تماس می گرفت و باید باز از او کمک می خواست. وارد لیست مخاطبین شد و انگشت روی اسمش گذاشت. جاوید پر خشم روی صندلی نشست و چند مشت محکم به فرمان کوبید. نباید اینطور می شد. کاش هرگز او را ندیده بود. لعنت به معصومیت ظاهری اش. سـ*ـینه اش شدید بالا و پایین می شد. باید می رفت. سویچ را چرخاند و قبل از آن صدای موبایل را شنید. عصبی آن را از جیب بیرون کشید حتما نسرین بود. با دیدن شماره ناشناسی که زیادی آشنا بود اخم کرد. چطور هنوز به این سوتفاهم پی نبرده بود؟ این سالار چه نقشی در زندگی اش داشت که این قدر از او بی خبر بود؟ یعنی توی این مدت با او تماس نگرفته بود؟ صدا قطع شد و فلش قرمز بالای صفحه نشست. کلافه دست به صورتش کشید. بین دو احساس گیر کرده بود، شک و اعتماد. اگر رابـ ـطه ای با سالار داشت پس معنای تماس با این شماره چه بود؟ پوف کشید. دخترک آشنای بهرامی بود. همان بزرگ مرد روزگاری که رحیمی گفته بود. شک به او درست بود؟ پس حمایت از آن دختر چه؟ اما این دلیل بر تایید رفتار او نبود. نچ کرد. جنگ تن به تن انگار بین عقل و احساسش بود. نگاهش هنوز به فلش قرمز رنگ بود که پیام بالا آمد. سریع آن را باز کرد.
«سالار خیلی تنهام بازم برادریت و ثابت کن!»
پیام را تکرار کرد. برادری... برادری. خیره بود به کلمه ای که تنها یک معنا داشت. پاکی این رابـ ـطه. جمله اما زیادی غم داشت. «خیلی تنهام. » باز نچ کرد و دست دور دهانش کشید. میان دو راهی عجیبی مانده بود و پلک هایش را محکم بست و دوباره باز کرد. اختیارش به دست احساس افتاد و دست به طرف دسته دراز کرد و بی فکر پیاده شد. با قدم های بلند راه آمده را برگشت و وارد شد. ثمره هنوز آنجا ایستاده بود. شانه اش تیکه به دیوار و نگاه مضطربش به صفحه گوشی بود. هنوز منتظر جواب پیام بود. کمی مکث کرد و بعد نفسش را با صدا بیرون داد. نزدیک رفت و مقابلش ایستاد. ثمره نگاهش را از گوشی بالا کشید و جاوید را دید. هنوز اخم داشت. برای چه برگشته بود؟ یعنی... یعنی... ممکن بود؟ با تردید لب زد:
- کمکم... می کنی؟
جاوید فقط نگاهش کرد و ثمره سکوتش را به رضایت تعبیر کرد. لبخند زد و با همان لبخند خیره به او شد. باز آن احساس خوب را تجربه کرد. حس خوبی که دوست نداشت. ***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    حرفی، نقدی، نظری اگه دارین می شنوم :aiwan_light_heart:
    **
    چشم های ثمره به مردی بود که حتی نگاهشان نمی کرد. خیره به مانتیور خشک «مدارک» گفت و جاوید کارت شناسایی را از کیف پولش بیرون کشید. از نیم دایره برش داده شده شیشه به او داد و مرد آن را برداشت. ثمره مضطرب به مردی که کارت را پشت و رو می کرد خیره شد. کاش به همان اکتفا می کرد. صدای مرد را شنید.
    - نسبتتون با بیمار چیه؟
    جاوید مکث کرد و اخم هایش باز در هم شد. گفتن نسبت دروغین برایش سخت اما ناچار بود. نگاه سنگین و منتظر دخترک رویش بود. آرام «همسر» گفت و مرد ادامه داد:
    - شناسنامه ای، مدرکی، چیزی...
    جاوید کمرش را راست کرد و نگاه اخم آلودش را به ثمره داد. به این جاها فکر کرده که آن پیشنهاد احمقانه را داده بود؟ چطور حواسش به این مورد نبود؟ ثمره جا به جا شد. جاوید کمی کنار رفت و او جایش ایستاد. کمی خم شد و رو به مرد با حالت طلبکار گفت:
    - آقا بیمار اورژانسیه، الان از کجا شناسنامه بیاریم؟
    - اونش دیگه به من مربوط نیست.
    بی خیال به طرف سیستم برگشت و ثمره با حرص نگاهش کرد. مرتیکه احمق!
    این قماش را خوب می شناخت و راه چاره را از بر بود. بارها با امثالش سر و کله زده بود؛ اما باید اول مطمئن می شد. جاوید دست به سمت کارت دراز کرد و ثمره زودتر آن را برداشت.
    - آقا هیچ راهی نیست؟
    مرد نگاه خاصی به او انداخت. گوشه سبیل پهنش را تاب داد و با اخم ساختگی گفت:
    - نمی دونم...
    ثمره بی صدا پوزخند زد. می دانست؛ اما منتظر چراغ سبزش بود. صاف ایستاد و از مقابل شیشه کنار رفت و به دیوار تکیه داد. به اطراف نگاه کرد. خوب بود که بیمارستان امروز خلوت و رفت و آمد کم بود. رو به جاوید گفت:
    - رو به روم وایستا.
    جاوید گنگ نگاهش کرد. باز چه فکری برای پیشبرد کارش داشت؟ تکان خورد و رو به رویش ایستاد. نگاه ثمره روی سـ*ـینه پهنش مکث کرد. چه خوب که درشت هیکل بود و می توانست راحت و بی نگاه مزاحم کارش را انجام دهد. نگاهش را گرفت و کیف پولش را خارج کرد. جاوید با دیدن اسکناس، دستش را روی کیف گذاشت و با اخم گفت:
    - می خوای دردسر درست کنی؟
    - حرفش رو متوجه نشدی؟
    جاوید متفکر نگاهش کرد و او ادامه داد:
    - یعنی سر کیسه رو شل کن!
    جاوید ابرو بالا داد.
    - اون وقت تو معنیش رو از کجا بلدی؟
    - حق داری، با این جماعت سر و کله نزدی پسر حاجی!
    «پسر حاجی» گفتنش این بار فرق داشت. معنایش به خاطر داشتن پشت و بی نیازی به این کارها بود. همه چیز برایش محیا بود. فرق او با امثال خودش و آهو این بود. تراول را تا زد و زیر کارت گذاشت. مبلغش زیاد بود؛ اما مهم نبود. حالا فقط آهو برایش اهمیت داشت. جاوید کنار رفت و ثمره باز مقابل مرد ایستاد. کارت را روی سطح سرامیکی گذاشت و آرام به طرف او هل داد. مرد از گوشه چشم اسکناس را دید و نگاهش نامحسوس به اطراف چرخید. سریع کارت را برداشت و برگه رضایت نامه را گذاشت.
    - سریع امضا کن.
    جاوید سرش را با تاسف تکان داد. با امضای جاوید، ثمره نفس راحتش را بیرون داد و کنار رفت. روی صندلی نشست. کمی فقط کمی به آرامش نیاز داشت. جاوید مقابلش ایستاد.
    - کار درستی نکردی.
    ثمره برای دیدنش سرش را بالا گرفت. دست به جیب با همان اخم رو به رویش بود.
    - چاره دیگه ای هم داشتم؟
    - بدترین راه رو انتخاب کردی!
    - بگو بهترین چیه تا همون کار رو بکنم؟ نکنه انتظاری داری دست رو دست بذارم تا آبروش بره؟ بذارم انگشت نما بشه؟
    - تقاص اشتباهش همینه.
    - خوبه حکمم صادر می کنی! تو این دنیا چند نفر تقاص پس دادن هان؟
    از حرف جاوید دلخور شده بود. حق داشت آهوی مظلومش را نمی شناخت و دردهایش را ندیده بود. با همان دلخوری ادامه داد:
    - یا تقاص پس دادن فقط واسه بدبخت بیچاره هاست؟
    جاوید با دیدن ناراحتی اش سکوت کرد. چیزی نگفت. قصد دلخور کردنش را نداشت؛ اما انگار شده بود. ثمره ادامه داد:
    - گند کل دنیا رو برداشته اون وقت...
    حرفش را نیمه تمام گذاشت. باید می رفت و حالا وقت بیرون ریختن عقده هایش نبود. از جا بلند شد. باید به سراغ آهو می رفت؛ با این که هنوز دو دل بود. پشت پرده قرمز رنگ ایستاد و انگار تازه بوی تند الـ*کـل را حس کرد. اخم کرد و خیره به درز پاره پرده شد. جرات کنار زدنش را نداشت. می رفت که چه شود؟ چه می گفت؟ بر دهانش می کوبید؟ دلیل کارش را می پرسید؟ این را می دانست. دلیلش را خوب می دانست. آهو شکننده بود، زود وابسته می شد و برای نگه داشتن اطرافیانش حتی از جانش می گذشت. توان از دست دادن نداشت. مرگ عزیزانش را دیده و یک شبِ تنها شده بود. با یک چشم برهم زدن تمام خانواده اش را از دست داده بود و دیگر طاقت نداشت؛ اما... کاش تنها دارایی اش را به هیچ نفروخته، آن هم برای نگه داشتن کسی که بی ارزش ترین آدم دنیا بود. شک نداشت کار آن هادی شیاد بود و کاش حواسش بیشتر به او می بود. خودش کم از آهو نداشت. خودش هم پر از کمبود و پر از نیاز بود؛ ولی تمام این ها را پشت نقاب نفرت پنهان کرده بود.
    پرستاری تند از کنارش گذشت و پرده را کنار زد. سریع عقب کشید و نباید آهو او را می دید. هنوز برای دیدنش آمادگی نداشت و برای چطور برخورد کردن با او تصمیم نگرفته بود. صدای پرستار راشنید.
    - سریع آماده شو، باید بری اتاق عمل.
    صدای آهو بیشتر شبیه به ناله بود.
    - درد دارم.
    و پرستار نامهربان ادامه داد:
    - شانس اوردی نمردی، آخه این چه کاریه شماها می کنید؟ بیشتر حواستون رو جمع کنید تا...
    صدای نفس عصبی پرستار را شنید و عقب گرد کرد. توان شنیدن بد اخلاقی با آهو را نداشت؛ اما خودش هم پر از خشم بود. می ترسید با دیدنش حرفی بزند و حال خرابش را خراب تر کند. سریع بیرون رفت و قدم به محوطه گذاشت. روی صندلی نشست و آفتاب به صورتش برخورد کرد. داغ بود. درست مثل داغ روی سـ*ـینه اش. دلش یک خواب می خواست. نه از آن خواب های معمولی، خواب زیر همان سایه درخت بهار نارنج روی پای آن زن. امروز بیشتر از هر وقت نیاز به محبت داشت. دلگیر بود، از آهو و از خود غافلش. کاش این اتفاق نیوفتاده بود. با دو انگشت پیشانی اش را ماساژ می داد و افتادن سایه ای را رویش حس کرد. سرش را بالا گرفت و جاوید را دید. چشم هایش بی اختیار از برخورد آفتاب جمع شد. جاوید بی حرف کنارش نشست و گفت:
    - بردنش اتاق عمل؟
    حالا که همه چیز تمام شده بود، اضطراب خوابیده و به جای آن غم نشسته بود، از پیش کشیدن موضوع خجالت می کشید. کاش جاوید می فهمید که صحبت درباره این اتفاق خجالت آور بود. فقط سرش را بالا و پایین کرد. ته دل جاوید هنوز قرص نشده بود و دلش اعتماد بی چون و چرا می خواست، به دخترکی که حالا باور داشت به او دل داده است. باید می پرسید و او حتی با چهره پر از شرم و نگاه های فراری اش مجبور به جواب بود.
    - اون دختر... آهو چه نسبتی باهات داره؟
    آرام گفت:
    - دوستمه.
    جاوید ابرو بالا داد. این همه به آب و آتش زدن برای دوست؟ حتما دوستی ساده ای نبود. خودش را جا به جا کرد و انگار حالا او هم از پرسیدن شرم داشت. نگاهش را از نیم رخ او گرفت و به شمشادهای رو به رو داد.
    - از این موضوع خبر داشتی؟
    آرام نه گفت. کاش این قدر نمی پرسید؛ اما حق داشت. آبرویش را وسط گذاشته و خودش را همسرش معرفی کرده بود. حق اعتراض به سوال های پی در پی اش نداشت.
    - به نظر خیلی صمیمی میاین، چطور نمی دونستی؟
    ثمره نگاهش کرد. منظورش از این همه سوال چه بود؟ قصد رسیدن به کجا را داشت؟ جاوید به طرفش چرخید و چشم در چشم او شد. منتظر جوابش بود. در نگاهش دنبال اعتماد از دست رفته اش می گشت و باید آن را باز می گردانند! از این شک متنفر بود. خیالش از رابـ ـطه اش با سالار راحت شده؛ اما رفاقتش با دختر آهو نام شک را به جانش انداخته بود.
    - یه مدته خیلی از هم دور شدیم، من مقصرم کوتاهی کردم.
    جاوید گنگ نگاهش کرد. چرا او مقصر است؟
    مگر آهو خانواده نداشت؟ ثمره ادامه داد:
    - اون ساده ست، احمقه، اگه اشتباهی کرده پای منم نوشته میشه... فقط
    سرش را پایین انداخت. ناخونش را با حالت دورانی آرام روی زانو کشید.
    - آهو اونی نیست که فکر می کنی، او فقط ساده ست و دنیا رو از نگاه خودش می بینه، فکر می کنه همه مثل خودش پاک و مهربونن.
    جاوید سکوت کرد. دیگر سوالی برای پرسیدن نداشت. چشم های معصوم ثمره امروز زیادی غم داشت. چطور به او شک کرده بود؟ تنها با خطای دوستش؟ مگر خودش خطای هادی را گردن نگرفته بود؟ مگر سکوت نکرده و مگر رحیمی بی چون و چرا به او اعتماد نکرده بود؟
    صدای ثمره او را از فکر بیرون کشید.
    - ممنونم. خیلی بهت زحمت دادم، می تونی بری.
    سرش پایین بود. جاوید ابرو بالا داد و خیره به او شد. برود؟ حالا که کارش با او تمام شده و دیگر به حضورش نیاز نداشت، رفتنش را می خواست. اخم کرد. این دک کردن جواب محبت هایش نبود. با طولانی شدن سکوت جاوید، ثمره سرش را بالا گرفت. گفته بود برود؛ اما دوباره تنها شدن را نمی خواست. انگار زمان اعتراف رسیده بود. اعتراف به خود یاغی اش. به خود سر کشش. از تنها به دوش کشیدن بار خسته شده بود. خصوصا حالا که مزه همراه داشتن در مشکلات زیر دندانش رفته بود. جاوید امروز پا به پایش بود، بر بی کسی اش سر پوش گذاشته بود. حس قشنگی بود. جاوید از حرف ثمره کفری شده بود و با کنایه گفت:
    - منتظر می مونم زنم از اتاق عمل بیاد بیرون!
    ثمره متوجه کنایه اش شد و سکوت کرد. شاید نباید این حرف را می زد و انگار پسر حاجی تازه مهربان شده را ناراحت کرده بود. صدای گوشی سکوت چند ثانیه ای بینشان را شکست. جاوید به اسم نسرین نگاه کرد و یادش آمد. خانه پدرش دعوت داشت. نچ کرد و گوشی را روی گوش گذاشت و الو گفت. صدای نسرین نگران بود و نگرانی اش عجیب نبود. کار همیشگی اش بود.
    - سلام مادر، کجایی دیر کردی؟
    - سلام مامان، منتظر نباشید نمیام.
    - چرا چیزی شده؟
    - نه، فقط کار واسم پیش اومده، شب بهتون سر می زنم.
    نسرین سرخورده گفت:
    - غذای مورد علاقه تو درست کردم.
    لبخند زد. ترفندهای نسرین برای کشاندنش.
    - قرمه سبزی سردش خوشمزه تره، بذار واسه شام.
    نسرین کوتاه آمد و برای شب آمدن تاکید کرد. جاوید چشم گفت و تماس را قطع کرد. ثمره متوجه موضوع مکالمه شده بود. او را از کار و زندگی انداخته بود. آرام «کاش می رفتی» گفت و جاوید فقط نگاهش کرد. این بار خیره به او شد. برخلاف زبانش نگاهش چیز دیگری می گفت. «کاش می رفتی اش» زیادی دست و پا شکسته بود. باید حرفش را می زد. حدسی که به درست بودنش مطمئن بود.
    - وقتی میرم که حرف دل و زبونت یکی باشه!
    ثمره خشک شد. برو گفتنش زیادی شل بود یا او خیلی دقیق؟ به بودنش نیاز داشت؛ اما پی بردن او را نمی خواست. از خودش کفری شد. چرا ضعف نشان داده بود؟ اصلا چرا امروز این قدر ضعیف شده بود؟ به خودش آمد. خود تغییر کرده امروزش. او را چه به همراه داشتن آن هم از جنس حاجی ها؟ همان همراهی سالی یک بار سالار برایش بس بود. اخم کرد. نگاه جاوید به اخم هایش افتاد و لبخند محو زد. حالا همان ثمره ای شد که می شناخت. حرفش انگار برای دخترک همیشه پر ادعا زیادی سنگین بود. امروز انگار فشار و اضطراب او را از پوسته سختش خارج کرده و نقاب مقاوم از چهره اش برداشته بود. امروز یک دختر شده بود. دختری پر از نیاز!
    **
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    هنوز همان جا نشسته و حالا سایه درخت کمی گرمای آفتاب را کم کرده بود. جاوید بعد از تماس نسرین از کنارش بلند شده و انگار بی خداحافظی رفته بود. گوشی هنوز بین انگشت هایش بود و سالار جواب پیام را نداده بود. همیشه غیب می شد؛ اما این بار زیادی طولانی شده بود. همیشه جوابش برای سوال «چرا خبری ازت نیست؟» یک جمله بود. «بخاطر مسائل امنیتی.» از جوابش خندیده بود. خودش را زیادی جدی گرفته بود. صفحه خاموش گوشی را روشن و به ساعت نگاه کرد. حتما آهو به بخش منتقل شده و این بار باید او را می دید. در آن اتاق چهار تختِ به بودنش نیاز داشت. از او عصبانی بود؛ اما تنها گذاشتنش حالا دیگر سخت بود. گوشی را در کوله گذاشت و زیپ را کشید. به قصد بلند شدن بند را روی دوش انداخت و قبل از آن بطری آبی رنگ رانی مقابلش قرار گرفت. هلو. دوست داشت، دانه های ریز آب رویش نشان از خنکی اش بود و زیر این آفتاب گرم زیادی به آن نیاز داشت؛ اما نباید می گرفت. بحث تعارف نبود، دلش دیگر قبول چیزی از طرف او را نمی خواست. حتی این نوشیدنی خوش طعم! حس عجیبی داشت، حسی که درست از روز افتتاحیه شروع شده بود؛ اما حالش از این حس خوب، بد بود. هیچ وقت دچار این احساس متناقض نشده بود. خوب و بد بودن در آن واحد. خودش هم از این حالات کلافه و سردرگم بود. تنها یک چیز می دانست. این هم دور ماندن از این چشم های سیاه پر جاذبه بود. صلاحش در آن بود. باز بی اختیار اخم هایش در هم رفت. حالا دیگر به جای فرار از دیدنش اخم می کرد. این اخم با وجود لطف های جاوید اشتباه بود؛ اما اختیاری هم نبود و انگار به نوعی احساس خطر کرده بود. نگاهش را از دست در هوا مانده جاوید گرفت و سرش را بالا برد. جاوید با چشم و ابرو به رانی اشاره کرد و دستش را تکان داد. ثمره از جا بلند شد و گفت:
    - ممنون، میل ندارم.
    جاوید توی چهره اش دقیق شد. گونه هایش از گرما گل انداخته و ضعفش هم معلوم بود؛ اما انگار باز در حال ناز کردن بود. خودش اما ناز کشی بلد نبود. شانه بالا انداخت و «هر طور راحتی» گفت. ثمره رو برگرداند و لب هایش را کج کرد. انتظار این حرف را نداشت. چه می شد اگر بیشتر اصرار می کرد؟ نچ کرد و سرش را به دو طرف تکان داد. سرش به جایی نخورده پس دلیل این رفتارها و خواستن های عجیب چه بود؟ باید فکرش را به آهو متمرکز می کرد و حرف هایی که به او می زد. ملامت می کرد؟ توبیخ یا تنبیه؟ نه اما هیچ کدام برای حالش جایز نبود. کارش بد بود درست، اما او زیادی شکسته بود. نباید نمک روی زخم می شد. تنهایش نمی گذاشت، حرفی از موضوع نمی زد؛ اما برگشت به آن ثمره قبل تا مدتی سخت بود. ایستاد. باید به جاوید می گفت برود. به طرفش چرخید. هنوز همان جا ایستاده بود. قدم برنداشت و او هم جلو نیامد. از آن فاصله ده قدمی هر دو به هم خیره شدند و هر کدام منتظر دومی برای جلو آمدن. جاوید با لبخند خاص گفت:
    - پشیمون شدی؟
    ثمره گنگ نگاهش کرد و جاوید بطری رانی را مقابلش تکان داد. ثمره فکش را روی هم فشرد. دستش می انداخت؟! حیف که زیادی زیر دینش بود و توان تلافی نداشت؛ اما حالا باید این چشم های بازیگوشی که زیاد هم بد نبودند را فراموش می کرد و حرفش را می زد.
    - الان دیگه منتقل شده بخش، اونجا هم راهت نمیدن می تونی بری.
    جاوید ابرو بالا داد. حالا که آرام شده و باز آن ثمره سابق شده بود، ماندنش دیگر بی دلیل بود. جلو رفت و ده قدم فاصله بینشان را پر کرد. مچش را از روی آستین گرفت و بطری را به زور بین انگشت هایش گذاشت. ثمره به اجبار آن را گرفت و جاوید گفت:
    - باشه واسه ترخیص بهم اطلاع بده.
    و رفت. از پشت سر به رفتنش خیره شد. خودش هم باید سراغ آهو می رفت. پشت کرد و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جاوید ایستاد و به عقب برگشت و دور شدنش را دنبال کرد. دلش انگار جا مانده بود و پشت سر دخترک کشیده می شد. پوف کشید. انگار وقت جواب دادن به حاجی رسید.
    ثمره پشت در ایستاد و نفس عمیقش را خارج کرد. آرام در را هل داد و نگاهش را در اتاق چرخاند. دو تخت اشغال بود و پرستاری کنار تخت سومی ایستاده بود. مطمئن بود آهو است؛ اما قادر به دیدنش نبود. فقط صدای ناله اش را می شنید. پرستار سرمش را تنظیم کرد و به طرف در چرخید. نگاهش به آهو افتاد و قلبش مچاله شد. چقدر صورتش بی رنگ بود. برای پیش رفتن مردد بود، اما دستش مشت شد. باید جلو می رفت! تردید را کنار گذاشت و قدم برداشت. آهو گیج بود. درد داشت و چشم انتظار بود. از پرستارها چیزهایی شنیده بود. چه کسی رضایت نامه را امضا کرده بود؟ چه کسی خودش را همسرش معرفی کرده بود؟ همه این ها، کار ثمره بود می دانست؛ اما آن مرد که بود؟ به امید دیدن ثمره چشم چرخاند و او را دید. اشکش چکید و نگاهش را دزدید. خجالت می کشید. از ثمره ای که همیشه برای قوی بودنش اصرار داشت و حالا به بدترین شکل ناامیدش کرده بود؛ اما با وجود خطای نابخشودنی اش، شرمش، بودنش را می خواست. ثمره خیره به چشم پایین افتاده اش شد و کنار تخت ایستاد. فقط نگاهش کرد. پر از حرف بود. پر از چرا، اما سکوت در این لحظه بهترین گزینه بود. آهو بی طاقت از سکوت پر حرف ثمره نگاه نم دارش را بالا گرفت و لب زد:
    - غلط کردم...
    صدایش پر از بغض بود. پر از پشیمانی و پر از درد. ثمره باز حرفی نزد و فقط نگاهش کرد. کاش این بلا را سر خودش نیاورده بود. سرعت اشک های آهو بیشتر و با ناله کمی جا به جا شد. روی تخت به سختی نیم خیز شد و به مچ ثمره چنگ زد.
    - ثمره غلط کردم... تو رو خدا... تو رو خدا... بزن، فحش بده، فقط اینطوری ساکت نباش!
    هق هقش بلند شد. ثمره لبش را بین دندان گرفت و فشار انگشت هایش را روی بطری بیشتر شد. حالا که اشک هایش را دید دلش فریاد می خواست. دلش گرفتش زیر مشت و لگد را می خواست. انگار تازه باور کرده بود و باید چراهایش را زار می زد؛ اما فقط سکوت و به سختی حس آماده انفجارش را سرکوب کرد و ساکت ماند. صدای گریه نوزاد بلند شد و نگاهشان را از هم گرفت. سر ثمره چرخید و نگاه خیره دو زن تازه فارغ شده را دید. نگاهش به آهو برگشت و زیر لب گفت:
    - خودت رو جمع کن این همه بدبختی نکشیدم تا همشو به باد بدی.
    آهو گنگ نگاهش کرد و سریع اشک هایش را پاک کرد. هنوز بغض داشت. دلش پر بود و مابقی اشک هایش آماده خروج، اما باید به حرف ثمره گوش می داد. کاری که قبل تر باید می کرد. ثمره نگران این دو نگاه کنجکاو و خیره بود. نفس عمیق کشید و روی صندلی کنار تخت نشست. زبانش حتی برای پرسیدن حالش نمی چرخید و با این حال نقش بازی کردن در برابر این دو زن زیادی سخت بود. پتو را روی پاهایش مرتب کرد. آهو دست روی دستش گذاشت و ثمره از حرکت ایستاد. نگاهش کرد. آهو این بار ساکت ماند و تمام التماس برای بخشش را در نگاهش ریخت. ثمره با تاسف سر تکان داد و آرام حیف گفت. حیف گفتنش پر از معنا بود. حیف که دیگر چیزی برایت نمانده. حیف که آن مرد هادی پست فطرت بود و حیف که رامین انگار دل داده بود. اشک آهو با شنیدن حرف ثمره باز چکید. می دانست. واقعا حیف شد. پاکی اش لکه دار شد. بعد از پی بردن به این موضوع سریع برای از بین بردن جنین اقدام کرده بود. تا زیر زمین های متعفن رفته و خودش را تا پای مرگ رسانده بود؛ اما باز موفق به پوشاندن خطایش نشده و با این کار محکم تر بر طبل رسوایی اش کوبیده بود. ثمره نیم خیز شد و دست روی شانه اش گذاشت و او را مجبور به خوابیدن کرد. وقت برای گریه زیاد بود.آرام «یکم بخواب» گفت و آهو دراز کشید و خیره به چشم هایش شد. دنبال اثری از مهربانی های سابق می گشت؛ اما انگار دو تکه یخ بود. مهمترین آدم زندگی اش زیادی دلخور بود. **
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    نگاهش به سه جفت کفش افتاد. یک مردانه و دو زنانه. نسرین چیزی راجع به میهمان نگفته بود. کمند بود؟ نه کفش بچه گانه ای بین شان نبود. بعد از مدت ها از کلید روزهای اینجا بودنش استفاده کرده و بی زنگ زدن وارد شده بود و حالا با وجود میهمان داشتن، بی اطلاع وارد شدن درست نبود. چند ضربه به در زد و بعد از کمی حاج محسن با چهره متعجب آن را باز کرد. چه کسی بی زنگ زدن از حیاط خانه گذشته و تا پشت در سالن رسیده بود؟ با دیدن جاوید بهت زده شد. حق داشت، مدت ها جاوید خودش را میهمان فرض کرده و استفاده از کلید را از یاد بـرده بود. نسرین با سکوت و بهت حاج محسن جلو آمد و با دیدن جاوید، گل از گلش شکفت. ورودش به این شکل نشانه خوب و جاویدش انگار باز پسر خانه شده بود. جلو رفت و او را در آغـ*ـوش گرفت. فدایت شوم ورد زبانش شد و خدا نکند های جاوید جوابش بود. از نسرین فاصله گرفت و با حاجی دست داد. حاجی مردانه شانه اش را بوسید و خوش آمد گفت. رو به نسرین پرسید:
    - مهمون داریم؟
    نسرین با بله جوابش را داد. یالله گفت و وارد شد. با دیدن خانواده عمو حسین متعجب شد. از آخرین باری که آن ها را دیده، زمان زیادی گذشته بود. هر سه به احترامش از جا بلند شدند و حاج حسین جلو آمد. دست داد و رویش را بوسید. همیشه آرزوی وصلت و نزدیکی بیشتر خانواده ها را داشت؛ اما انگار جاوید رغبتی به این کار نداشت. حالش را پرسید و از دلتنگی و بی معرفتی گفت. جاوید عذر خواهی کوتاه کرد و بهانه مشغله های زیاد را آورد. رو به زن عمو سلام و خوش آمد گفت و نگاهش به طرف مهشید چرخید. همانی که ظهر با آن حال درهم قصد ازدواج با او را داشت. دختری که حالا بیشتر از هر وقت سخت بودن ازدواج با او را حس می کرد. آن بی قراری هایش در برابر ثمره کجا و این بی تفاوتی کجا! سلام کرد. چادرش کمی عقب تر رفته و چهره اش بیشتر معلوم بود. با سرخ و سفید شدن جوابش را داد و باز چادرش را جلو کشید. همانی شد که قبل ها می دید. نیمی از صورتش باز پنهان شد. از این همه قید و بند خوشش نمی آمد و بی اختیار او را با ثمره مقایسه کرد. دختر راحتی بود و گاهی موهایش از جلو بیرون می زد. مطمئن بود مانتوی دو انگشت پایین تر از زانو را هم به احترام رحیمی و محل کارش می پوشید. بی اختیار لبخند زد. چقدر همه چیزش خواستنی بود. با تعارف حاج محسن از فکر و مقایسه خارج شد و همه سر جایشان نشستند. نسرین برای کشیدن شام به طرف آشپزخانه رفت. حاج محسن از گوشه میز بشقاب برداشت و سیب و موز تویش قرار داد و مقابل جاوید گذاشت. جاوید تشکر کرد و حاج حسین گفت:
    - چه خبر جاوید جان، شنیدم پیش رحیمی مشغولی؟
    جاوید بله گفت و او ادامه داد:
    - الحمدلله که از اون پیله خارج شدی، عمو جان.
    و رو به حاجی کرد.
    - باید گوسفند سر ببری حاج محسن، کم چیزی نیست بعد پنج سال پسرت باز به زندگی برگشت
    - ان شالله به زودی!
    حرف حاج محسن دو پهلو بود. انگار از رنگ و روی جاوید، پیش پیش همه چیز را خوانده بود. جاوید برای دادن جواب آمده بود. جاوید لبخند روی لب حاجی را دید. با اجازه گفت و از جا بلند شد. به طرف آشپزخانه رفت و وارد شد. بوی قرمه سبزی را با تمام وجود به ریه کشید. بوی زندگی بود. نسرین در قابلمه را گذاشت و به سمتش چرخید و لبخند زد.
    - چیزی می خوای مادر؟
    جاوید پشت میز نشست. آن جا زیر نگاه های یواشکی مهشید کمی معذب بود. به سالاد رو به رویش ناخونک زد و خیار را توی دهان گذاشت.
    - نگفته بودی مهمون دارین؟
    - بی خبر اومدن، بابات هم نگه شون داشت واسه شام
    آهان گفت و به ساعت مچی اش نگاه کرد. هنوز سر شب بود. نچ کرد. کمی برای گفتن عجله داشت؛ اما باید تا رفتنشان برای صحبت با حاجی صبر می کرد.
    - کمک نمی خواین؟
    نسرین پر حسرت نگاهش کرد. از زمانی که او پای سینک می ایستاد و برای کمک ظرف می شست خیلی گذشته و انگار حالا باز جاوید مهربانش شده بود. جاوید متوجه نگاه نسرین شد. از جا بلند شد و نزدیکش رفت. لب هایش را به پیشانی او چسباند. می دانست در این پنج سال به اندازه پنجاه سال پیرتر شده بود. از او فاصله گرفت و آرام گفت:
    - ببخش تو این مدت خیلی اذیتت کردم؛ اما دست خودم نبود. امیدوارم بتونم جبران کنم.
    نسرین با شنیدن حرف هایش بغض کرد. چه خوب که دعاهایش بی جواب نمانده و جاوید باز همان شده که بود. اشک هایش بی اختیار چکید و خدا را شکر را زمزمه کرد.
    - برو مادر، زشته عموت رو خیلی وقته ندیدی.
    سرش را بالا و پایین کرد و باز به طرف سالن رفت. صحبت میان دو برادر درباره موسسه تازه تاسیس بود. حاج حسین آن روز برای سفر کاری به شهرستان رفته و افتتاحیه را از دست داده بود. حاج محسن از حال و هوای آنجا می گفت، از بچه هایی که نیاز به محبت در تمام رفتارشان مشخص بود، از ابراز پشیمانی اش برای دیر اقدام کردن به این کار می گفت. جاوید کنارشان نشست.
    - عهد بستم براشون کم نذارم، اون بچه ها فرشته ن.
    - همه بچه هایتیمن؟
    - بیشترشون سر راهین، بعضیا هم...
    مکث کرد و ادامه داد:
    - بعیضاشون هم تو زندان دنیا اومدن. بچه هایی پدر و مادرشون ابد خوردن و اقوام حاضر نیستن حضانت شون رو قبول کنن. بعضی ها هم بچه طلاق، همه جورش هست.
    حاج حسین آهان گفت و برای بازدید از آن جا رغبت نشان داد. مریم خانم چادرش را جمع کرد و برای کمک به نسرین از جا بلند شد. مهشید با وجود اشتیاق به ماندن، بودن در جمع مردانه را درست ندید و پشت سر مادرش راه افتاد. حاج محسن از فرصت استفاده کرد. دلش نمی خواست از حقیقت ثمره چیزی بگوید؛ اما جاوید حق داشت. حدااقل باید نظرش را درباره ازدواج با این دختر ها می دانست. رو به حسین گفت:
    - کار اصلی رو آقای بهرامی کرده، کل عمرش رو با این بچه ها بوده و ریز و درشت رفتارشون رو می دونه، خوب بلده باشون تا کنه.
    حسین خوبه گفت و حاجی ادامه داد:
    - خیلی از پسرا رو زن داده و برعکس البته... ازدواج دخترا سخت تره.
    از زیر چشم به جاوید نگاه کرد و در جواب چرای حسین گفت:
    - خیلیا براشون سخت ازدواج با دخترهایی که اصل و نصبشون معلوم نیست.
    کمی جا به جا شد.
    - بعضیا که رگ و ریشه واسشون مهمه و فقط شجره نامه شخص رو قبول دارن وقتی می فهمن طوری رفتار می کنن انگار این دخترا مسئول این سرنوشتن، نمی دونن قربانی اصلی خود دختراین که خیلی چیزا رو از دست دادن.
    - آره، نمونه شو چند وقت پیش دیدم. رسیده بود تا عقد وقتی متوجه شدن دختر اون خونواده نیست همه چیزو بهم زدن.
    جاوید که تا آن موقع ساکت بود اخم کرد و سکوت را شکست.
    - این وقتی اتفاق می افته که طرف نگاهش به همه چیزه غیر از کسی که قراره یه عمر شریک زندگیش باشه.
    با وارد شدن جاوید حاجی از فرصت استفاده کرد.
    - یه جورایی میشه گفت طبیعیه واسه ازدواج سنتی چون بیشتر توجه به خونواده ست.
    - این میشه ازدواج بدون شناخت که از ریشه غلطه! وقتی طرف مقابلت رو بشناسی دیگه بچه کدوم خانواده بودن برات مهم نیست. فقط خودش مهم میشه تا به قول شما قربانی خطای اطرافیانش نشه.
    خیال حاجی از حرف جاوید راحت شد. پس بی سرپرست بودن ثمره برایش مهم نبود.
    دم در برای بدرقه خانواده حاج حسین ایستاده بودند. مریم از اشتیاقش برای آمدن آن ها به خانه شان گفت و نسرین قول رفتن داد. همه خداحافظی کردند و خانواده حاج حسین سوار ماشین شدند. حسین به نشانه خداحافظی تک بوق زد و ماشین را به حرکت در آورد. با پیچیدن ماشین و خارج شدن از دید هر سه وارد شدند. نسرین بین جاوید و حاجی ایستاد و دست هایش را دور کمر هر دو قلاب کرد. آرام مسیر در حیاط تا سالن را راه می رفتند. نسرین سرش را به آسمان پر ستاره بلند و نفس عمیقش را آزاد کرد. چه چیزی بهتر از بودن میان دو عزیز بود؟ حاجی چهره آرامش را دید و لبخند زد. بعد از مدت ها راحتی را در نگاهش دید. جاوید آرام سرش را بوسید و نسرین هر دو را بیشتر به خودش نزدیک کرد. وارد سالن شدند و حاجی منتظر به حرف آمدن جاوید بود؛ اما خودداری کرد. روی مبل نشست و کانال را عوض کرد. صدای اخبار در فضا پخش شد و از نسرین یک فنجان چای درخواست کرد. تمام حواسش به این پا آن پا کردن جاوید برای پیش کشیدن بحث بود. نسرین برای ریختن چای از جاوید پرسید و او با لطف می کنید جوابش را داد. کنار حاج محسن نشست. خودش را جلو کشید و حاجی از دستپاچگی اش لـ*ـذت برد. باید کمکش می کرد؟ نه او باید بحث را باز می کرد. جاوید تک سرفه زد.
    - حالتون خوبه حاجی؟
    حاج محسن به ساعت دیواری نگاه کرد.
    - سه ساعته اومدی الان احوال پرسی می کنی؟
    جاوید دستپاچه خندید. فکرش را نمی کردم دادن جواب تا این اندازه سخت باشد. سرش را پایین انداخت.
    - راستش...
    حرفش با آمدن نسرین قطع شد. نسرین فنجان ها را مقابلشان گذاشت و برای جمع و جور کردن آشپزخانه باز خارج شد. حاج محسن فنجانش را برداشت و رو به جاوید کرد.
    - چیزی می خواستی بگی؟
    جاوید کمی جا به جا شد.
    - آره... راستش در رابـ ـطه با اون موضوع...
    سر به سر گذاشتن این پسر بد نبود. کمی از چایش را خورد و گنگ گفت:
    - کدوم موضوع؟
    جاوید پوف کشید. واقعا فراموش کرده یا دستش می انداخت؟
    - همون جوابی که منتظرش بودین، درباره ثم... خانم ایمانی.
    حاج محسن لبخندش را به سختی کنترل کرد و با همان آرامش گفت:
    - از طولانی شدنش معلومه رغبتی نداری، اشکال نداره منم فراموش کر...
    سریع حرفش را قطع کرد.
    - نه اصلا!
    کنترل لبخند از دست حاج محسن خارج شد و جاوید متوجه سر به سر گذاشتن پدرش شد. با نگاه خاص و شاد حاجی، جاوید سرش را پایین انداخت. دست روی شانه جاوید گذاشت.
    - باشه، با بزرگترش صحبت می کنم.
    جاوید انتهای تسبیحش را گرفت. خم شد و پشت دستش را بوسید. سرش را بالا برد و به چشم های پدرش خیره شد.
    - ممنون بابت اعتماد دوبارتون.
    حاج محسن شانه او فشرد.خوب بود که پسرش باز به زندگی برگشت.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532

    تمام دیشب را در جایش غلت زده و خوابش نبرده بود. حالش بد و نگران آهو و تنهایش در بیمارستان بود. طعم شب های کش دار بیمارستان را چشیده بود. تنها بودن آن جا به تلخی زهر بود. یادآوری خاطرات تلخ بچگی که بیشترش را در بیمارستان گذرانده، مزید بر علت شده و حالش را بدتر کرده بود. از این که آهو را تنها گذاشته، عذاب وجدان گرفته بود؛ اما ماندن کنارش با آن میزان دلخوری در توانش نبود. آهو با آن کار و خطایش قلبش را نشانه رفته و برای صاف شدن دلش با او مدت ها زمان نیاز بود.
    قلاب را برای بار چندم باز کرد. باز هم خراب کرده بود. بیست دقیقه پای یک دسته گل ساده مانده و هنوز آن را به پایان نرسانده بود. به ساعت نگاه کرد. ساعت دوازده باید برای ترخیص می رفت. پوف کشید و این بار تمام حواسش را به دسته کردن گل ها داد. با تمام شدن کارش، از جا بلند شد و کوله را بی آن که روی دوش بگذارد، برداشت. با دست دیگر گل را گرفت و پایین رفت و آن را به مشتری داد. رو به رامین گفت:
    - ببخش یه کار فوری دارم.
    رامین فقط نگاهش کرد. از این آشفتگی نمی شد راحت گذشت؛ اما دهان دخترک زیادی قرص بود و حرفی از آن خارج نمی شد. ثمره بی توجه به نگاه خیره و پر سوال رامین خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون رفت. جاوید به او گفته بود اطلاع دهد و ناچار راهش به طرف شیرینی سرا کج کرد. پشت در شیشه ای ایستاد و نگاه جاوید سریع به او افتاد. منتظرش بود. انگشت هایش را به معنای یک لحظه بالا گرفت و از پشت ویترین به سمت رختکن رفت. دیشب روی تخت سابقش دراز کشیده بود. به جواب ثمره فکر کرده و با آن فکر به خواب رفته بود. نسرین صبح زیادی شاداب و حتی درد پایش را فراموش کرده بود. حاجی درباره جواب جاوید گفته و او از شوق دست و پایش را گم کرده بود. آرزویش دیدن جاوید در لباس دامادی بود. ممنون ثمره بود. دخترک زیبا و معصومی که جاویدش را به زندگی باز گردانده بود. دلش دیدن ثمره را در این خانه خواسته و حتی فکرش سال ها جلوتر رفته و برای بچه های جاوید قصه خوانده بود. جاوید سریع لباس فرمش را با پیراهن تغییر داد و بیرون رفت. با مسئول خداحافظی کرد و خارج شد. نفس عمیق کشید و هیجان دیدن ثمره را کنترل کرد. ثمره سلام کرد و آرام جوابش را داد. ریموت را زد و همزمان با اشاره به ماشین سوار شو گفت. ثمره بی حرف سوار شد و کوله را توی بغـ*ـل گذاشت. باز عطر جاوید توی شامه اش پیچید و حالش بد شد. از آن بدهای که خوب بود و او باور نداشت. خوب بودنش را انکار می کرد و نمی خواست. اخم کرد. کاش زودتر این ماجرا تمام می شد، شاید این حالت هم دست از سرش برمی داشت. از خودش و از این حس مبهم متنفر بود. حس کششی که به آدم کناری اش داشت، زیادی آزار دهنده بود. جاوید با فکر شلوغ ماشین را به حرکت درآورد. هنوز درگیر جواب ثمره بود. چه جوابی می داد؟ طاقت نه شنیدن نداشت.
    سر درد امان ثمره را بریده بود. حالش عجیب بود و فکرش در هزار سوارخ سرک می کشید. گاهی سراغ آهو می رفت، گاهی خودش و گاهی جاویدی که این روزها زیادی پررنگ شده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. شاید آرام می گرفت و این تشویش کم تر می شد. جاوید پشت ترافیک ایستاد. نگاهش سمت ثمره چرخید و با دیدن چشم های بسته اش مکث کرد. حالا می توانست با خیال راحت نگاهش کند. موهایش باز بیرون ریخته بود. لبخند زد. اولین کاری که نسرین می کرد، خریدن گل سر و تنگ کردن مقنعه اش بود. لبخندش از تصور او با حجاب سفت و سخت عمیق تر شد و نگاهش پایین تر رفت. حالت چشم های معصومش زیبا بود. بینی کشیده و لب های... سریع نگاهش را از لب های سرخش گرفت و به چشم های بسته اش داد. قلبش از تصوراتی که در عرض چند ثانیه در ذهنش مجسم شد، مثل جوان نابالغ به تپش افتاد. همان بهتر که نگاهش پایین نمی رفت. هنوز با چشم های قل و زنجیر شده به او خیره بود، که چشم هایش باز شد. با حالت تکیه زده به طرفش چرخید و با دیدن نگاه خیره جاوید مات شد. جاوید بی حرکت ماند و حتی توان دزدیدن نگاهش را نداشت و شاید دیگر دیر شده بود. مهم هم نبود. دیگر موش و گربه بازی کردن بس بود. چیزی تا فهمیدنش نمانده بود و باید به نوعی او را برای شنیدن آماده می کرد. باید دلش را نرم می کرد، توان شنیدن جواب منفی را نداشت. قلب ثمره با دیدن نگاه عمیق و پر معنایش به تپش افتاده بود. ترسیده بود، اگر صدایش به جاوید می رسید؟ سـ*ـینه اش با هیجان بالا و پایین می شد. پسر حاجی چرا دست از سرش برنمی داشت؟ نگاهش چه معنایی داشت؟ نگاه جاوید به شانه اش افتاد و دستش را دراز کرد. ثمره وحشت زده خیره به دستی شد که هر لحظه نزدیک تر می شد و خودش توان حرکت نداشت. جاوید آرام برگ کوچک روی شانه اش را تکاند و عقب کشید. قلب ثمره دیوانه وار می کوبید و نفسش تکه تکه بیرون می پرید. با صدای بوق ماشین ها از آن خلسه خارج شد و اخم کرد. قلبش هنوز تند می زد و از خودش عصبانی شد. از خودش که نمی دانست در آن لحظه چه اتفاقی افتاده که مسحور نگاه او شده بود. با همان اخم به طرف شیشه کناری برگشت. این حال کفری اش کرده بود. جاوید نگاه از او گرفت. شاید زیادی تند رفته بود؛ اما اختیاری نبود. حالا بی تعارف با خودش اعتراف می کرد، این دختر پر اخم کنارش را دوست داشت. نرسیده به در میله ای بیمارستان سرعتش را کم کرد و پیچید. برای نگهبان دست بلند کرد و وارد شد. رو به روی در ساختمان ایستاد و رو به ثمره کرد. دخترک به وضوح از نگاه کردن به او فراری بود. تمام راه را بدون حرف خیره به جاده و او را نادیده گرفته بود. با گفتن ممنون و به طرف در چرخید و قبل از پیاده شدن، جاوید گفت:
    - تا تو آماده ش کنی میرم کارای ترخیص رو انجام بدم.
    این بار ثمره به طرفش چرخید. کوله را باز کرد و کیف پولش را بیرون کشید. بعد از خارج کردن کارت آن را مقابلش گرفت. جاوید با اخم نگاهش کرد و ثمره گفت:
    - این طوری نگام نکن، قرار نیست هر موقع...
    جاوید میان حرفش پرید:
    - مشکلش چیه؟
    ثمره جدی گفت:
    - بد عادت میشم!
    چیزی که نمی خواست. بد عادت شدن یا در اصل عادت به بودن کسی، اما جاوید این را می خواست. عادت به او، تکیه کردن به او. دهان باز کرد و ثمره سریع کارت را روی داشبرد گذاشت و رمزش را گفت. قبل از اعتراض جاوید پیاده شد و به طرف بخش زنان حرکت کرد. جاوید نچ گفت و زمزمه کرد: دختر کله شق!
    پشت در اتاق ایستاد و نفسش را با صدا بیرون داد. وارد شد و قبل از هر چیز آن دو زن تازه فارغ شده را دید. آن ها هم انگار آماده رفتن بودند. همراه داشتنشان قلبش را به درد آورد. حتما آهو دیشب زیادی غصه خورده بود. آرام سلام کرد و به طرف آهو چرخید. آهو با دیدنش لبخند بی جان زد و روی تخت نشست. رنگ و رویش امروز فقط کمی بهتر شده بود. ثمره ساک کوچکش را از کمد کناری بیرون کشید و روی تخت گذاشت. از خانه برایش لباس تمیز آورده بود. آن ها را از کوله بیرون کشید و روی پاهایش گذاشت.
    - پاشو لباسات و عوض کن.
    - کارای ترخیص و انجام دادی؟
    - کسی دیگه داره انجام میده.
    با دیدن گوش تیز کردن اطرافیان درباره مکالمه آن ها، در جواب کی گفتن آهو بلند گفت:
    - معلومه دیگه شوهرت!
    آهو مات ماند و ثمره با لبخند ساختگی ادامه داد:
    - درسته کار اشتباهی کردی؛ اما شوهرت هنوز دوست داره.
    با زدن این حرف چیزی در سـ*ـینه اش تکان خورد، شاید هم فرو ریخت یا خالی شد. چهره جاوید مقابل چشم هایش جان گرفت. «شوهرش دوستش داشت.» به حالش بی توجه شد و به قصد کمک به آهو دست به سمت دکمه های لباسش دراز کرد. یکی از همراه ها با ظرف کمپوت به طرف شان آمد و آن را روی میز گذاشت.
    - بخور مادر تا رنگ و روت بیاد سر جاش.
    ثمره از حواس پرتش کفری شد. دست خالی آمده؛ اما به جایش توی خانه برایش غذاهای مقوی آماده کرده بود. ظرف را برداشت و تشکر کرد. با قاشق تویش گیلاسی برداشت و به دهان آهو گذاشت. زن دست روی سر آهو کشید و گفت:
    - کارت اشتباه بود مادر، بچه هدیه ست از طرف خدا، ممکنه غضبش بگیره دیگه بهت نده.
    آهو بغض کرد و ثمره بی صدا پوزخند زد. از این فضول ها متنفر بود. کنجکاویشان تنها با پی بردن کامل به ماجرا آرام گرفته و چه خوب که کارش را درست انجام داده بود؛ اما بدون جاوید پیشبرد کار محال بود! بعد تعویض لباس ها ثمره پیراهن و شلوار صورتی او را توی ساک گذاشت. آهو شال را روی سرش مرتب کرد و همزمان خیره به چشم های ثمره شد. امروز کمی از دیروز بهتر بود. ثمره زیپ ساک را بست و همزمان صدای موبایل را شنید. آن را از کوله بیرون کشید و شماره ناشناس را دید. گنگ به آن نگاه کرد. یعنی باز سالار شماره تغییر داده بود؟ سریع تماس را برقرار کرد و الو گفت. سلام جاوید را شنید و مکث کرد. شماره را از کجا آورده بود؟ جاوید با طولانی شدن سکوت ثمره سوال ذهنش را خواند و گفت:
    - از رامین گرفتم.
    ثمره باز حرفی نزد. پسر حاجی زیادی تیز و حتی ندیده حالش را فهمید ه بود. جاوید ادامه داد:
    - کار ترخیص تموم شد، بیرون منتظرم.
    باشه گفت و تماس را قطع کرد. رو به آهو گفت:
    - بریم تموم شد.
    آهو نگران شد. چه کسی کارهای ترخیص را انجام داده؟ یعنی ثمره به عمو بهرامی گفته بود؟ باز بغض کرد. آبرویش پیش عمو رفته و عجب اشتباهی مرتکب شده بود. ثمره بازویش را گرفت و برای پایین آمدن از تخت کمکش کرد. به قصد پا کردن کفش ها خم شد و آهو عقب کشید.
    - خودم می تونم.
    ثمره با حالت نشسته سرش را بالا گرفت و خشک نگاهش کرد. آهو لب به دندان گرفت و سکوت کرد. ثمره دمپایی را در آورد و کفش را پایش کرد. بلند شد بریم گفت. با چهار زن خداحافظی کوتاه کردند و از اتاق خارج شدند. آرام همراه آهو به طرف جاویدی که به در ماشین تیکه داده و دست به جیب ایستاده بود می رفت. نگاه آهو به جاوید افتاد و چند قدم مانده به او دست ثمره را گرفت و زیر گوشش گفت:
    _ این کیه؟
    ثمره بی نگاه خشک جوابش را داد.
    - شوهرت!
    لحنش شماتت بار بود. زیادی خود داری کرده و دیگر تحملش تمام شده بود؛ اما با دیدن نگاه خجالت زده و پایین افتاده آهو پشیمان شد. اشتباه کرده بود و نباید به این آدم نادم چیزی می گفت. نگاه جاوید به آهو افتاد. انگار حق با ثمره بود. این دختر زیادی ساده، گیر کدام کلاشی افتاده بود؟ تکیه از ماشین گرفت و همزمان با اشاره سوارشید گفت. آهو از نگاه جاوید خجالت زده بود. اخم پسری که هنوز نمی دانست کیست او را ترسانده بود. ثمره جلو رفت و آهو از پشت سر بازویش را گرفت. انگار ترس از تنها شدن داشت. ثمره عقب برگشت و نگاهش کرد. ته چشم هایش را خواند و بعد مکث کوتاه در عقب را باز کرد و برای سوار شدن به او اشاره داد. آهو هنوز کمی درد داشت؛ اما ناله اش را در گلو خفه کرد و سوار شد. ثمره کنارش جا گرفت و جاوید پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد. آهو خجالت زده از نگاهی که بارها از توی آینه به او افتاد، خودش را جمع کرد. به ثمره نزدیک تر شد و سر روی شانه اش گذاشت. حتی اگر قهر بود به بودن نصف نیمه اش نیاز داشت. پلک هایش را بست و بغضش را پایین فرستاد. ثمره نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف به خیابان خیره شد. جاوید متوجه رفتار سرد ثمره با آهو شد. آن همه تلاش برای حفظ آبرویش کجا و این بی تفاوتی کجا؟! تنبیه کردنش معلوم بود. از آینه خیره به او بود که سرش چرخید و نگاهشان در آینه بهم گره خورد. جاوید دیگر به این تپش ها عادت کرده بود؛ اما این کوبش برای ثمره هنوز ناشناخته بود. سردرگم بود و بی اختیار اخم کرد و نگاهش را از او گرفت. جاوید ابرو بالا داد. این چندمین اخمش از دیروز تا حالا بود؟ چه اتفاقی برای دختر تازه مهربان شده افتاده بود؟
    - از کدوم طرف برم؟
    ثمره نگاهش را از خیابان گرفت. کدام طرف؟ اصلا به اینجا فکر نکرده و امروز زیادی حواس پرت شده بود. به کجا می گفت؟ گلفروشی و بعد از آن جا ماشین می گرفت؟ نه با وجود رامین درست نبود. به ایستگاه؟ نه حال آهو مناسب اتوبوس نبود و می دانست جاوید تا سوار شدنشان از آن جا تکان نمی خورد. دلش را به دریا زد و انگار راه چاره ای نبود. باید آدرس آن خانه کلنگی در منطقه فقیر نشین را می داد. دوست نداشت؛ اما مجبور بود. یاد خانه حاجی افتاد و خانه جاوید در مجتمع رادان. خانه های آن ها کجا و خانه درب و داغان اجاره ای خودش کجا؟ آن همه اختلاف چرا؟ جاوید هنوز منتظر بود. این همه تعلل برای چه بود؟ ثمره به حرف آمد و آدرس را داد. منتظر واکنشش بعد از شنیدن آدرس بود؛ اما در چهره اش هیچ تغییری ندید. عادت همیشگی ثمره بود. انگار دچار بیماری خود آزاری بود. همیشه در چشم های اطرافیانش خیره می شد و واکنششان را نسبت به حقیقت زندگی اش تجزیه و تحلیل می کرد. حتما او را حـرام*زـاده می خواندند و یا موجود اضافه. با این فکرها آرامش را از زندگی اش سلب کرده و حالا انگار نوبت تجزیه و تحلیل فکر پسر حاجی رسیده بود. حالا چه فکری می کرد؟ با ایستادن ماشین ابتدای کوچه بن بست از افکار درهم برهم خارج شد و باز به جاوید نگاه کرد. هنوز چیزی در چهره اش معلوم نبود. نه آن اخ پیف بچه پولدارهای تازه به دوران رسیده و نه حتی ترحم آدم های مثلا فهمیده. هیچ نبود. چهره اش همانی بود که بود. به طرف آهو برگشت. انگارخواب بود. شانه اش از سنگینی سر او سر شده بود. آرام دست روی پای آهو گذاشت و تکانش داد.
    - آهو پاشو رسیدیم.
    آرام چشم هایش را باز و سرش را از شانه ثمره بلند کرد. گنگ به اطراف نگاه و بعد از ثانیه ای موقعیت را درک کرد. ثمره پیاده شد و به آهو برای پایین آمدن کمک کرد. جاوید پیاده شد و در یک قدمی ثمره ایستاد و کارت عابرش را مقابلش گرفت.
    - اگه کاری داشتی تماس بگیر.
    بی حرف کارت را از دستش گرفت. هیچ پیامی برای برداشت پول نیامده و حتما جاوید از این کارت استفاده نکرده بود. باید به زودی پولش را پس می داد؛ اما حالا محل زندگی اش کمی معذبش کرده و حتی با وجود رفتار عادی جاوید برایش این همه اختلاف آزار دهنده بود. جاوید سوار شد و ثمره با یادآوری چیزی چند ضربه به شیشه زد. جاوید شیشه را پایین کشید و منتظر نگاهش کرد. ثمره به روبه رو اشاره داد.
    - از این ور تعمیراته راه یه طرفه ست.
    جاوید لبخند پهن زد و ثمره مات لبخند زیبایش شد. باشه گفت و خداحافظی کرد. ثمره به خودش آمد و عقب کشید. آهو خیره به آن ها بود. بین ثمره آن پسر خوش قیافه چه بود؟ جاوید دور زد و از همان جایی که آمده بود برگشت.
    ***
    [/THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    - ثمره؟
    - هوم؟
    - حرف بزنیم؟
    نگاهش را بالا برد. چند روز از رامین فراری بود. بعد از آن اتفاق نمی خواست سر صحبت را با او باز کند. با این که می دانست رامین منتظر فرصت برای حرف زدن است؛ اما این بار انگار در تله افتاده بود. تازه به گل فروشی آمده و مشغول جمع و جور کردن ریخت و پاش روی میز بود. صبح آن قدر سرشان شلوغ و خسته شده که بی مرتب کردن تعطیل کرده بودند. نفس عمیقش را با صدا بیرون داد و گفت:
    - بگو.
    رامین روی صندلی نشست و دست هایش را به هم قلاب کرد. چند روز برای صحبت با او تمرین کرده؛ اما باز هم دستپاچه شده بود. کمی من و من کرد. ثمره تنها نگاهش می کرد و عجله ای برای شنیدن نداشت. از شنیدن چیزی که می دانست حرص داشت. اگر آهو دست از پا خطا نمی کرد، رامین بهترین گزینه بود. هر بار رامین را می دید به کل بهم می ریخت. بالاخره رامین با خودش کنار آمد و گفت:
    - از من دلخوری؟
    ثمره سرش را کج کرد و با حالت گنگ گفت:
    - من؟!
    رامین سرش را بالا و پایین کرد و ثمره ادامه داد:
    - چرا باید دلخور باشم؟
    - خب... اون روز راجع به آهو... امم آهو خانم... باور کن... من... یعنی... قصدم... بد
    ثمره پوف کشید. خودش را جلو کشید و آرنج دو دستش را ستون تنش قرار داد و حرفش را قطع کرد.
    - می دونم رامین.
    رامین نفس را با حالت فوت خارج کرد و ثمره ادامه داد:
    - تو این مدت این قدر شناختمت که می دونم چطور آدمی هستی، نیاز به توضیح نیست.
    - پس چرا چند روزه از من فرار می کنی؟
    - اشتباه فکر می کنی، این روزا حال درست و حسابی ندارم.
    مجبور به دروغ گفتن شده بود.
    - خب پس حالا که خوب منو شناختی، دلم می خواد برام خواهری کنی.
    ثمره بی صدا پوزخند زد. خواهری؟ نمی دانست در حقش خواهری کرده که حاضر به شنیدن حرف هایش نشده بود. ناچار گفت:
    - در چه مورد؟
    - دوست دارم بیشتر با آهو...
    مکث کرد و سرش را پایین انداخت. رامین از کی این قدر خجالتی شده بود؟ حرفی نزد و رامین گفت:
    - نیتم خیره، فقط یه مدت آشنایی می خوام همین!
    باید بهانه می آورد؛ اما چه؟ مجبور به گفتن حرفی شد که اصلا دوست نداشت.
    - می دونی آهو مشکل داره؟
    - چه مشکلی؟
    _خب اون چیزه...
    لعنتی!
    - موهاش... یعنی اون زاله.
    رامین بی تفاوت گفت:
    - آره، از روز اول متوجه شدم!
    ثمره ابرو بالا داد. می دانست و باز هم مصر بود. دندان هایش را روی هم سایید. لعنت به آهو که زندگی اش را نابود کرد. تمام دردش موهایش بود و پنهان کردن سفیدی آن. حالا با پیدا شدن کسی که مشکلی با آن نداشت، درد دیگری به جانش افتاده بود. رامین با دیدن سکوت ثمره گفت:
    - الان مشکل همین بود؟
    ثمره نگاهش کرد. چه می گفت؟
    - نه فقط این نیست، ولی نمیشه بیشتر از این از من نپرس!
    حرفش قاطع بود و رامین ناامید نگاهش کرد. چرا سنگ جلوی پایش می انداخت؟ نباید به این راحتی کنار می کشید. دهان باز کرد و قبل از آن صدای گوشی ثمره بلند شد. نچ کرد. لعنت به گوشی که بی وقت به صدا در می آمد. نگاه ثمره به صفحه افتاد و لبخند بی جان زد. آن را از روی میز برداشت و انگشت روی صفحه کشید.
    - سلام عمو جون.
    صدای مهربان بهرامی توی گوشش پیچید و در جواب «خوبی دخترمش» « ممنون» گفت. برای نیم ساعت دیگر در فضای سبز همان حوالی با او قرار گذاشت. ثمره متفکر دلیلش را پرسید و بهرامی فقط «خیر است» گفت. تماس را قطع کرد و خیره به صفحه گوشی شد. بهرامی چه از او می خواست؟لحظه ای ترسید. اگر راجع به حلقه می پرسید؟ با صدای تک سرفه رامین به خودش آمد. هنوز دهان باز نکرده از جا بلند شد. کوله را روی دوش انداخت و گفت:
    - ببخش یه قرار مهم دارم؛ اگه رسیدم باز برمی گردم؛ اگه نه خودت به رحیمی بگو، باشه؟
    رامین دلخور باشه گفت و ثمره به سرعت به سمت پایین رفت.
    بهرامی پشت میز سنگی نشسته و دست هایش را به هم قلاب کرده بود. خیره به خانواده چهار نفر رو به رویش بود. هیجان و شور دو بچه حسرت را به قلبش سرازیر کرده بود. حسرت خانواده ای که از هم پاشیده بود. نگاهش را از آن ها گرفت. حس عجیبی داشت. حرف های دیشب رحیمی و خواستگاری از ثمره برای پسر حاج محسن تلنگری برایش شده بود. ثمره کی این قدر بزرگ شده بود که برایش خواستگار می آمد؟ آن روز متوجه نگاه های خاص جاوید به او شده؛ اما فکرش تا خواستگاری نرفته بود. جاوید را نمی شناخت، ولی رحیمی ضمانتش را کرده و از مردانگی اش حرف زده بود. دور از انتظار نبود، حاج محسن انسان شریف و او هم پسر آن مرد بزرگوار بود. ثمره مستحق زندگی خوب بود. آمدن ثمره را از فاصله نه چندان دور دید و لبخند زد. سر تا پایش را نگاه کرد. نه انگار دخترکش واقعا بزرگ شده و حالا وقت ازدواجش رسیده بود. با لبخند پر حسرت دستش را بالا برد و ثمره با دیدنش به طرفش آمد. روی صندلی سنگی نشست. کمی استرس داشت. تمام راه را فکر کرده بود. اگر جریان حلقه باشد؟ یا شاید هم بدتر، موضوع آهو را فهمیده باشد؟ لبخند ساختگی زد و به خودش مسلط شد.
    - امروز چه خبره مشکوک شدین؟
    لبخند هنوز روی لب های بهرامی بود. حالش را پرسید و ثمره خیره به او شد. چهره عمو چیز بدی را نشان نمی داد و لبخندش زیادی گرم بود. خیالش کمی راحت شد و اضطرابش آرام گرفت. حالا با خیال راحت می توانست کمی غصه ها را کنار بگذارد و کنار این مرد عزیز در فضای زیبا و عصر بهاری کمی خوش بگذراند. «ممنون» گفت و بهرامی از جا بلند شد.
    - یه لحظه.
    و به طرف بستنی فروشی رو به رو رفت. بعد از کمی سینی به دست با دو بستنی شاتوتی سر جایش نشست. ثمره با دیدن بستنی شاتوتی دست هایش را بهم کوبید و «ام» گفت. بهرامی تک خنده زد. درست مثل همان بچگی هر بار او را جداگانه بیرون می برد، بستنی شاتوتی او را به وجد می آورد. این دختری که هنوز روحیه بچه گانه لا به لای بزرگسالی اش پیدا می شد، توان تشکیل زندگی را داشت؟ ثمره با اشتیاق شروع به خوردن کرد. دلش برای این جمع دو نفر و خوردن بستنی شاتوتی لک زده بود. بی مکث و با لـ*ـذت می خورد و بعد از اتمام «ممنون عالی بود! » گفت. بهرامی هنوز غرق فکر بود و تشکرش را نشنید. ثمره دستش را مقابل چشم های او تکان داد.
    - کجا سیر می کنی آقای مدیر؟ دیدی گفتم امروز مشکوک شدی.
    بهرامی به خودش آمد و لبخند ساختگی زد.
    - چه خبر؟
    ثمره شانه بالا انداخت.
    - هیچی مثل همیشه.
    بهرامی کمی روی صندلی جا به جا شد. اولین بار نبود بچه ها را سر و سامان می داد؛ اما ثمره فرق داشت. پوف کشید و انگار کمی دستپاچه شده بود. ثمره متفکر نگاهش کرد. امروز عمو اتفاقی برایش افتاده؟! بهرامی نگاهش را از ثمره گرفت و به خانواده چهار نفرِ داد. ثمره رد نگاهش را دنبال کرد و ابرو بالا داد. نگاه پر حسرت عمو به خانواده بود؟ بهرامی خیره به خانواده گفت:
    - به نظرت حس قشنگی نیست؟
    باید از یک جایی شروع می کرد. ثمره بی نگاه به خانواده به ظاهر خوشبخت گفت:
    - چطور نظرم رو می خواین وقتی هیچ وقت تجربه ش نکردم؟
    - اگه بخوای می تونی تجربه ش کنی.
    ثمره گنگ نگاهش کرد. منظورش از این حرف ها چه بود؟ بهرامی با دیدن نگاه متفکرش ادامه داد:
    - برنامه ت برای آینده چیه؟
    ثمره باز به همان شکل به او خیره شد و بهرامی گفت:
    - درس، کار، زندگی!
    ثمره تلخ خندید و سکوتش را شکست.
    - برنامه ای نیست، داریم زندگی می کنیم دیگه! البته اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی!
    بهرامی اخم کرد.
    - ناشکری نکن دختر!
    ثمره نفس عمیق کشید. همیشه جواب بهرامی در مقابل شکایتش از دنیا همین بود. مثلا برای چه خدا را شکر می کرد؟ سرش را تکان داد. مهم نبود. بهرامی حرف دلش را خواند و ادامه داد:
    - همین که تنت خدا رو شکر سالمه خودش یه نعمته.
    ثمره پوزخند زد.
    - اونم به لطف یه بدبختی که اجلش زود رسید!... خیلی حس قشنگیه سلامتی خودت به ازای داغ بقیه.
    اخم بهرامی عمیق تر شد.
    - ازت نخواستم بیایی که حرف از گذشته بزنیم!
    ثمره سکوت کرد و بهرامی بستنی نیمه خورده اش را کنار گذاشت و گفت:
    - تا حالا به ازدواج فکر کردی؟
    چشم های ثمره تا آخرین حد باز شد.
    - جوک میگی عمو؟
    - نه خیلی جدی م!
    اخم های ثمره توی هم رفت.
    - بهش فکر نکردم و نمی خوام فکر کنم!
    تای ابروی بهرامی بالا رفت.
    - چرا؟
    ثمره نفس عصبی اش را بیرون داد.
    - دلم نمی خواد کلفت یه خونه بشم، اونم به خاطر بی کس و کار بودنم
    - این چه حرفیه می زنی؟
    - اگه دورغ بود، الان پروین حالو روزش این نبود!
    - پروین انتخابش اشتباه بود، خودش خواست دیدی که می خواستیم مانع بشیم پاش رو کرد تو یه کفش.
    - عمو قبول کن ذهنیت مردم نسبت به ماها بده، این همه دختر با اصل و نسب ریخته کسی مغز خر نخورده بیاد یکی مثل منو بگیره. مگه این که دلش می خواد یه زن تو سر خوری داشته باشه که هر گندی دلش بخواد بزنه اونم خفه خون بگیره!
    - اصلا اون طوری که تو توی ذهنت ساختی نیست!این روزا نگاه همه به خود دختره، خیلی دخترا هستن که تو خانواده اسم و رسم دار بزرگ شدن؛ اما یه تار موی دخترای موسسه صد شرف داره به اونا!
    ثمره سکوت کرد؛ اما اخم هایش هنوز درهم بود و نشان از رد حرف های بهرامی می داد. حق داشت از کودکی با این فکر بزرگ شده بود و به راحتی آن ها را دور نمی انداخت.
    - ثمره جان بابا، این فکرارو بریز دور، انسانیت اون قدر که تو فکر می کنی بین مردم نمرده.
    ثمره لب هایش را جمع کرد؛ اما باز سکوتش را نشکست.
    - اگه من الان اینجام به خواست یه مردیه که هم تو قبولش داری هم من.
    ثمره ابرو بالا داد. عمو چه می گفت؟
    - منظورت چیه؟
    - آقای رحیمی از من اجازه خواست که پنجشنبه این هفته بیان خواستگاری.
    چشم های ثمره گرد شد. رحیمی؟! او که پسر نداشت، اصلا بچه نداشت، پس برای چه کسی؟مهم نبود هر که بود ردش می کرد حتی اگر آشنای رحیمی بود. آرام و بی تفاوت لب زد:
    - برای کی؟
    بهرامی باز جا به جا شد. باید واکنش ثمره را حین شنیدن اسم جاوید با دقت می دید و تجزیه و تحلیل می کرد. ثمره با همان حالت بی تفاوت خیره به دهان بهرامی بود و بهرامی با کمی مکث گفت:
    - برای... پسر حاج محسن!
    مات ماند. چیزی در سـ*ـینه اش فرو ریخت و نفسش تند شد. نگاهش روی دهان بهرامی ماند و تکان نخورد. قلبش بعد از آن ریزش با تمام قدرت خودش را سـ*ـینه کوبید. چه شنیده بود؟! صدای بهرامی با بالاترین حد توی سرش تکرار شد. پسر حاج محسن. پسر حاج محسن. پسر دیگری غیر از جاوید هم داشت؟ نه نداشت! همان یک پسر بود و یک دختر، اما... اما چه؟ نمی دانست. فقط گیج بود و گلویش خشک خشک. میان آن تصاویر درهم چهره جاوید مقابلش ظاهر شد. لبخند ها و آن نگاه پر از جاذبه اش. نه حتما یک شوخی بود. جاوید کجا و خودش کجا. نه محال بود! محال بود! لحظه های با هم بودنشان مثل فیلم در برابر نگاهش ظاهر شد. دعواهایشان، ابراز نفرتش به او و... و مهربانی و لطف هایش. پس... پس آن دختر چه؟ دختری که در خانه اش دیده بود. صدای ضعیف عمو را شنید. مگر عمو مقابلش نبود پس چرا صدایش را انگار از فرسنگ ها فاصله می شنید؟ دست بهرامی روی دست یخ کرده اش نشست و نگاهش به طرف چشم های او چرخید. هنوز منگ بود و بهرامی گفت:
    - خوبی؟
    ثمره سریع دستش را از زیر دست او کشید و چیزی توی سرش صدا کرد. یعنی حاج محسن چیزی از زندگی اش به او گفته بود؟ نه نباید! بهرامی نگران نگاهش کرد و ثمره با صدای خفه گفت:
    - جاوید... چیزی از زندگی من...
    مکث کرد و بهرامی منظورش را فهمید.
    - نه حاج محسن تصمیم گرفته؛ اگه قسمت باشه خودت بهش بگی.
    خیالش فقط کمی راحت شد و لب زد:
    - نه عمو، اجازه نده بگو نه.
    - ثمره جان...
    حرفش را قطع کرد و باز نه گفت. بهرامی نفسش را پر صدا بیرون داد.
    - چرا؟
    جواب چرای عمو را چه می داد؟ نمی دانست. فقط نمی خواست، این همه تفاوت را نمی خواست، این همه اختلاف را نمی خواست، جاوید دیده بود، فرقشان را دیده بود، برای تحقیرش به خواستگاری آمده بود؟ چرا جاوید قصد ازدواج با او را داشت؟ برایش که دختر فراوان بود. چرا او؟یاد نگاه های عجیب چند وقت اخیر افتاد. یعنی ممکن بود جاوید... سرش را به دو طرف تکان داد. نه محال بود جاوید عاشقش شده باشد! حتما پیشنهاد نسرین یا شاید هم حاج محسن بخاطر آن سوتفاهم بود. بخاطر گمراه نشدن تک پسرشان. همین بود. نباید قبول می کرد. اصلا قصد ازدواج نداشت. از ازدواج آن هم با حاجی ها متنفر بود و سرکوفت شنیدن را دوست نداشت. از جا بلند شد و باز گفت:
    - فقط بگید نه!
    - نمی خوای بیشتر فکر کنی؟
    سرش را تند به دو طرف تکان داد و نه قاطع گفت. این وصلت جایی برای فکر نداشت. حتی اگر گوشه ای از قلبش از این جواب دلخور بود. ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    جاذبه انگار با تمام وجود او را می کشید و قدم هایش به سختی از زمین کنده می شدند. سرش پایین بود، غرق فکر و بغض دار. سـ*ـینه اش سنگین بود. لب هایش را برای ذره ای اکسیژن باز و بسته می کرد؛ اما با هر دم و باز دم خفه تر می شد. دست هایش روی انتهای بند کوله مشت شده و دلیل حال بدش را نمی فهمید. بغض جا خوش کرده اش را درک نمی کرد. چرا سیب گلویش حجم گرفته و دلش گریه می خواست؟ به یک خواستگاری ساده جواب رد داده بود، پس بهانه گیری این قلب نا آرام برای چه بود؟ چرا از خود لعنتی اش ناراحت بود؟ میان افکار درهمش دست و پا می زد، که با عبور سریع موتور از جا پرید و ایستاد. ترسیده دست روی قلبش گذاشت و به دور شدنش فقط خیره شد. مطمئنا اگر در شرایط دیگری بود، ریز و درشت بارش می کرد؛ اما حالا فقط به او چشم دوخته بود. نگاهش را از اویی که دیگر قابل دیدن نبود، گرفت و به اطراف چرخاند. متعجب شد. کی به اینجا رسیده بود؟! اصلا حال رفتن به گل فروشی را نداشت و خصوصا حالا که رامین زیادی زیر دست و پایش بود. دلش در این لحظه فقط خانه و آرامش و سکوت تک اتاقش رامی خواست. نگاهش هنوز به گلفروشی بود که خروج زن مسنی را از شیرینی سرا دید. به ثانیه نکشیده جاوید با چند جعبه شیرینی پشت سرش خارج شد. زن به تاکسی منتظر ایستاده اشاره کرد و جاوید جعبه ها را برای او تا ماشین برد. آن ها روی صندلی جلو گذاشت و زن با لبخند نگاهش کرد. ثمره هنوز خیره به آن ها بود. لبخند زن را دید و دستی که توی کیف رفت. دست جاوید روی کیف نشست و لب هایش تکان خورد. می دانست پسر حاجی از انعام گرفتن متنفر است. حق داشت. نیاز به آن چندرغاز نداشت. مخصوصا حالا که پا پیش گذاشتن رحیمی و حاج محسن فقط یک چیز را نشان می داد و آن پایان تنبیه بود. چیزی ذهنش را مشغول کرد. چرا هنوز در شیرینی سرا مشغول کار بود؟
    زن تشکر کرد و جاوید به طرف شیرینی سرا چرخید. بی نگاه به اطراف و بی خبر از سنگینی نگاه دخترکی که در حال سبک سنگین کردن رفتارش بود، وارد شد. ثمره دقیق نگاهش کرده بود. خیره و جز به جز. قلبش تند کوبیده و صدای بهرامی در سرش چرخیده بود. «پسر حاج محسن». با ورود جاوید سرش را به دو طرف تکان داد و زمزمه کرد:سر گرفتن این وصلت محاله! زن جاوید شدن...
    مکث کرد و ادامه داد:محاله!
    از پیاده رو به طرف خیابان رفت و دست برای تاکسی بلند کرد. وارد هال و با سکوت و آرامش خانه کمی آرام شد. آهو بعد از سه روز باز سر کار رفته بود. به طرف اتاق رفت. بدون تغییر لباس روی زمین نشست و به رختخواب های چیده شده تکیه داد. بی آن که دلیلش را بداند بی قرار بود. سرش را روی زانوهای جمع شده اش گذاشت و پلک هایش را بست. چهره جاوید پشت پلک های روی هم افتاده اش، ظاهر شد. سریع سر بلند و چشم هایش را باز کرد. از جا بلند شد و به طرف کمد رفت و درش را باز کرد. همزمان با بیرون کشیدن بلوز، جعبه حلقه زیر پایش افتاد. خم شد و آن را برداشت. جعبه را باز کرد و خیره به آن شد. بی اختیار آن را بیرون کشید و توی انگشت دوم دست چپ گذاشت. دستش را فاصله داد و به انگشتش خیره شد. رویاهای دخترانه اش انگار بی اراده سر بلند کرد و از خواب بیدار شد. او هم یک دختر بود و آرزوی پوشیدن لباس سفید را داشت. او هم آرزوی ملکه شدن حتی برای یک شب را داشت، حتی اگر در برابر این خواستن مقاومت می کرد؛ اما...
    به خودش آمد. نباید به این فکرها مجال می داد و برایش ازدواج آن هم با پسر حاجی محال بود. باز به حلقه نگاه کرد. عجیب بود انگار برای او خریده شده بود. اندازه اندازه. نه کمی بزرگ نه حتی کوچک. حتما انگشت های آیه به ظرافت دست هایش بود. آیه اما زیادی زیبا بود. حالا به خواندن برای سبک شدن درد هایش نیاز داد. آیه یک جوری هم دردش بود. او هم در آن شهر، غریب و بی کس بود. حالا برای تقسیم درد یک همراه می خواست. چشم چرخاند و سالنامه را گوشه اتاق دید. دو قدم بلند برداشت و آنجا نشست و شروع به ورق زدن برگه ها کرد. به برگه ای که انگار آب رویش چکیده و کمی جمع شده بود، رسید. شک نداشت اشک های خشک شده آهو بود. دختری که هنوز تنبیه اش را تمام نکرده و هنوز با او سرد بود. باز ورق زد و به آخرین صفحه ای که خوانده بود رسید.
    «صدای مادرم در گوشم می پیچید و با هر حرفش اشکم سرازیر می شد. در تمام مدت دلم به بوی فرهاد در این خانه خوش بود و حالا باید از آن هم می گذشتم. با پی بردن به حقیقتی که حدسش را زده بودم، فهمیدم نباید دست روی دست بگذارم. هر چه زودتر باید پا روی قلبم می گذاشتم و احساسم را سر می بریدم. آرزوی زندگی دوباره با فرهاد و تکرار آن یک ماه را باید با خودم به گور می بردم. می دانستم از امروز زندگی ام فقط حسرت می شود و مرور خاطرات باهم بودنمان. تماس را قطع کردم و با حال نزار به طرف اتاق رفتم. ساک کوچکم را از گوشه کمد بیرون کشیدم و چند دست لباس تویش جا دادم. از جا بلند شدم و نگاه پر حسرتم را به اطراف انداختم. گلویم از حجم بغض سوخت و اشک های بند نیامده ام باز چکید. باز از پول های فرشته کوچکمان مقداری برداشتم؛ اما این بار مطمئن نبودم بتوانم به او بگویم. با هق هق از خانه خارج شدم و یک راست به طرف ترمینال راه افتادم.
    از پشت پرده اشک به شهری نگاه کردم که با تمام امید و آرزو همراه عزیزترین کس زندگی ام واردش شده بودم و حالا با بدترین حال ممکن و در اوج ناامیدی از آن خارج می شدم. آه کشیدم؛ اما سـ*ـینه ام انگار با هر حسرت داغ تر می شد. ماشین وارد کوچه خانه جمشید خان شد و دست هایم شروع به لرزیدن کردند. تمام تنم سست شد. می دانستم اگر وارد شوم راه برگشتی ندارم؛ اما چاره ای غیر از این نداشتم. ماشین چند دقیقه ای ایستاده بود و من نایی برای پیاده شدن نداشتم. با تکرار دوباره «رسیدیم» راننده به اجبار پیاده شدم. وزنم انگار ده برابر شده بود که پاهایم حتی ذره ای از زمین فاصله نمی گرفتند و به آن چسبیده بودند. به در بزرگ عمارت نگاه کردم و مردد شدم. شاید راه دیگری باشد. یادآوری حرف های مادر و پرونده سنگینی که جمشید گردن فرهاد انداخته بود روزنه امید را به رویم بست. بغضم را پایین فرستادم و شالم را کمی جلو کشیدم. فشار اضطراب را با محکم تر کردن مشتم روی دسته ساک خالی کردم. پاهایم را روی زمین کشیدم و به سختی خودم را به پشت در رساندم. چقدر هوای اینجا خفه و چقدر همه چیزش نفرت انگیز بود. دستم چند بار به طرف زنگ رفت و برگشت. جرات زدن زنگ را نداشتم؛ اما باید می رفتم! راه دیگری نداشتم. پلک هایم را محکم روی هم گذاشتم و تمام قدرتم را توی دستم ریختم و زنگ را فشار دادم. کاش کسی در را با نمی کرد، کاش راه دیگری بود و کاش اصلا جمشید خان می مرد. صدای نزدیک شدن قدم انگار برایم ناقوس مرگ و باز شدن در خود ورود به دورخ بود. این مرد را دیده بودم. چند بار در خانه پدری ام. با چشم های یخ زده اش نگاهم کرد. هیچ تعجبی در آن ها نبود. می دانستم خبر فرارم در کل شهر پیچیده و حالا دیدنم برایش اصلا تعجب نداشت. بدون شک او از نقشه کثیف اربابش با خبر بود. از در کنار رفت و به داخل اشاره داد. با لحن خشک و بدون ذره ای رحم «برو داخل» گفت. داخل رفتم و باز مکث کردم. به آن ساختمان سه طبقه از فاصله چندین متر نگاه کردم. آنجا درست در آن مکان مدفن آرزوهایم خواهد بود. به سختی حرکت کردم و با هر قدم بغضم را پایین می فرستادم. کاش می مردم و به اینجا نمی رسیدم، نه اما حالا به زندگی نیاز داشتم، برای آزادی فرهادم باید می ماندم و مقاومت می کردم. به در چوبی رسیدم و زودتر برایم باز شد. بی توجه به دو مردی که دو طرف در ایستاده بودند وارد شدم. چقدر همه چیز عجیب بود. درست مثل کابوس های شبانه ام. خواب های آشفته ای که می دیدم و با تکان دست فرهاد می پریدم و بعد با صدای پر از آرامشش باز به خواب می رفتم. حالا هم باید منتظر تکان دستش می ماندم، شاید از این کابوس لعنتی خلاص می شدم. از باتلاقی که با هر دست و پا زدنی بیشتر فرو می رفتم.
    زنی با لباس فرم جلو آمد و اخم های درهمش واقعیت این خانه و بدبختی های روزهای آینده را در سرم کوباند.
    - بفرمایید از این طرف.
    اینکه همه می دانستند چیز عجیبی نبود، اینکه چقدر رحم و مرورت بین آدمک های این خانه از بین رفته عجیب بود. یعنی هیچ کدام از آن ها درد مرا نمی دید؟! نگاه پر از عجز مرا نمی دید؟! چطور با تمام قساوت رفتنم را به مسلخ می خواستند؟ زن به در دو ضربه زد و وارد شد و بعد از اعلام آمدنم باز بیرون آمد. با همان جدیت به داخل اشاره کرد. کمی مکث کردم و نم چشم هایم را با انتهای چادرم گرفتم. حالا باید مقاوم باشم. صدای فرهاد در گوشم پیچید. آدم فقط و فقط باید از خدا بترسه. یادآوری حرف های پر از آرامشش قوت را به قلب خسته و شکسته ام داد. این بار قدم هایم محکم شد. من آیه برای آزادی تنها مرد زندگی ام آمده و پی همه چیز را به تنم مالیده بودم. اگر آن مرد غاصب می خواست خدمتکارش می شدم و حتی... حتی... زنش. دیگر هیچ چیز مهم نبود، وقتی نگاهم به خدا بود دیگر نباید از چیزی می ترسید.
    وارد شدم. نگاهم به کف بود و هنوز آن حرف ها را با خودم تکرار می کردم. طولانی شدن سکوتش باعث بالا رفتن مردمک چشم هایم شد. نگاهم را آرام از کفش های برق دارش بالا بردم و با دیدن شکم گنده و ساعتی که از جیب شلوار به جیب جلیقه اش آویز شده بود، اخم کردم. چقدر از او متنفر بودم! صدای تق فندک نگاهم را بالاتر برد. سیگار بین انگشت هایش بود و با دست دیگر در فنک را باز و بسته می کرد. پشت پنجره ایستاده بود. نیم رخش به من بود و نگاهش به حیاط چند صد متری اش. سیگارش را در جا سیگاری گذاشت و به طرفم چرخید. خط عمیق همیشگی میان ابروهایش نفرت انگیز بود. اصلا این مرد روزی لبخند زده بود؟ چطور مرا از پدرم خواسته بود، وقتی مطمئنا هیچ قلبی در سـ*ـینه اش نبود؟ منی که نفسم به آن چشم های مهربان بسته بود چطور می توانستم بقیه عمرم را با این مرد بگذرانم؟ سرتا پایم را نگاه کرد و ابرو بالا داد. حق داشت. آن آیه با لباس های راحت و بی قید و بند کجا و این چادر کجا؟ شستش را گوشه لبش کشید و با صدای آرام اما خشک گفت:
    - اینجا چه غلطی می کنی؟
    پوزخند زدم. خوب دلیل بودنم را می دانست و خوب نقشش را بازی می کرد. نیاز به مقدمه چینی نبود. نگاهم تند شد و با چشم های پر خشم نگاهش کردم.
    - آزادش کن!
    لبش یه وری شد و تای ابرویش بالا رفت. انتظار این برخورد را نداشت. حق داشت کسی جرات صحبت به این شکل با او را نداشت. نگاهش را از من گرفت و با قدم های آرام به طرف میز رفت و پشت آن نشست. به پشتی صندلی تکیه داد و پا روی پا گذاشت. سیگار دیگری روشن کرد و از پشت دود آن به من خیره شد. چقدر از آرامش ساختگی اش متنفرم بودم. با همان حالت خیره گفت:
    - می دونی از چیت خوشم می آید؟
    فکم را روی هم فشار دادم. دلم می خواست بر دهانش بکوبم که دیگر حرف از دوست داشتنم نزد.
    - از همین کله شق بودنت!...
    پوزخند زد.
    - با خودت چی فکر کردی که با اون جوجه فرار کردی، اون بی عرضه حتی نمی تونه دماغش رو بکشه بالا، چه برسه به محافظت از تو!
    مشتم محکم تر شد و دهان باز کردم.
    - وقتی از فرهاد حرف می زنی، اول دهنتو آب بکش!
    می لرزیدم. آنقدر که هر آن امکان فرو ریختنم بود. دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود. فرهاد خط قرمز من بود. مشتش را محکم به میز کوباند و نعره زد:
    - خفه شو!
    انگشت اشاره اش را بالا برد و با خشم و غضب ادامه داد:
    - یه بار دیگه اسم اون بی همه چیزو جلوم بیاری کاری می کنم خودت صندلی رو از زیر پاهاش بکشی و حلق آویز شدنش رو با چشم های خودت ببینی.
    از تهدیدش خشک شدم. تصور حرف هایش مو به تنم سیخ کرد و تمام بدنم خیس عرق شد. این بار را ترسیدم حتی با وجود تکرار حرف های فرهادم. دیگر جرات حرف زدن نداشتم. زبانم به کام چسبیده بود و فقط نگاهش می کردم. با دیدن وحشت نگاهم، لبخند پیروز مندانه زد و باز در قالب آن آرامش نفرت انگیزش فرو رفت. سرش را بالا و پایین کرد.
    - آهان حالا درست شد، اینطوری می تونیم بهتر به توافق برسیم!
    جانی در بدن نداشتم. به سختی خودم را نگه داشته بودم که با حرف بعدی اش قوایم را از دست دادم و به در پشت سرم تکیه دادم.
    - اول میری اون صیغه مسخره رو باطلش می کنی!
    می دانستم؛ اما شنیدنش به مراتب سخت تر بود. شاید امیدار بودم با دیدنم کمی کوتاه بیاید؛ اما حقیقتا این آدم رو به رویم حیوانی در جامه انسان بود. با دیدن حالم دستش را در هوا تکان داد.
    - حالا می تونی بری.
    دلش به رحم آمده بود؟ نمی دانستم. مهم خواسته اش برای رفتن بود و چه خوب که می توانستم از این جهنم بیرون روم. حتی اگر می دانستم خروجم موقتی است. باید می رفتم. اینجا توان نفس کشیدن نبود و تا مردن انگار فاصله ای نداشتم. به سختی تکیه از در گرفتم و چرخیدم. قبل از خروج باز صدای نحسش را شنیدم.
    - دفعه دیگه با این ریخت نبینمت...
    و لحن صدایش کمی تغییر کرد. طوری که تنم مور مور شد و با تصور آینده نه چندان دور دلم زیر و رو شد.
    _همون آیه باش، این آیه به مذاقم خوش نمیاد!
    با تمام وجود در را باز کردم. خروج از اسارت چه حسی داشت وقتی حالا با تمام وجود دلم فرار می خواست؟ دویدم. بدون نگاه به اطراف دویدم. فقط عبور از آن در بزرگ آهنی را می خواستم. چادرم را سفت چسبیدم. نه محال بود هدیه فرهادم را از خودم جدا کنم. محال بود زیر اعتقاداتم بزنم و محال بود خدایم را فراموش کنم. از در چوبی گذشتم و وارد حیاط شدم. اشک ها جلوی دیدم را گرفته بودند و من بی توجه می دویدم. حتی اگر زمین می خوردم و دست و پایم می شکست، مهم نبود. حالا مهم خروج از این جهنم بود. هنوز در حال دویدن بودم که به کسی برخورد کردم. گلویم از حجم بغض و هوای وارد شده، می سوخت. نفسم تکه تکه بیرون می آمد و تمام صورتم خیس بود. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و نگاهم را بالا بردم. با دیدن چهره پدرم، با دیدن چهره آشنایش بین آن همه حس غربت و نفرت و ناامیدی جان دوباره گرفتم. میان گریه لبخند زدم و بابا را زمزمه کردم. به قصد در آغـ*ـوش گرفتنش جلو رفتم که عقب کشید. اشکم دوباره چکید. نگاهش پر از غم بود و سیب گلویش بالا و پایین می شد. شانه هایش انگار کمی تا شده بود و شرم در چهره اش معلوم بود. تمام این ها مهم نبود. من این ها را نمی دیدم. حالا میان این همه غریبه من فقط خالی شدن پشتم از او را می دیدم. پدرم مثل همیشه باز ترسیده بود.»
    ثمره سالنامه را بست و نفسش را پر صدا بیرون داد. اشتباه کرده بود. آیه هم دردش نبود. آیه چوب خطاهایش را خورده، اما خودش آش نخورده سوخته بود.

    ****
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    ثمره تند تند در حال قیچی کردن ساقه از گل ها بود. از آن روزهای کاری شلوغ بود و رامین هم یک ساعت پیش برای بردن دسته گل به مراسم ختم رفته بود. آخرین ساقه را قیچی کرد و توی سبد انداخت. سفارش یک سبد بزرگ گل بی ساقه داشت و مشتری آن ها را برای پر پر کردن می خواست. با شنیدن سفارش اخم کرده بود. چطور می توانست گل های به این زیبایی را پر پر کند، وقتی قیچی کردن ساقه این قدر برای خودش سخت بود؟
    در ِسبد را گذاشت و برگه کوچک را برداشت. آدرس را خواند و چشم هایش را ریز کرد. «مجتمع تجاری_مسکونی رادان؟» متفکر تکرار کرد:رادان؟
    یادش آمد. همان متجمع! برگه را سر جایش گذاشت. آدرس را بلد بود و به آن نیاز نداشت. از جا بلند شد. باید قبل از تاریک شدن هوا می رفت. کوله را روی دوش انداخت و سبد بزرگ را برداشت. همزمان با پایین رفتن رامین وارد شد و آرام سلام کرد. سر سنگین بودنش مهم نبود، مثل دختر بچه ها قهر کرده بود. به سمت خروجی رفت و قبل از آن گفت:
    - دارم میرم سفارش رو تحویل بدم!
    و بیرون رفت. رو به روی مجتمع از ماشین پیاده شد. سرش را بالا گرفت و به آن خیره شد. خبری از مجوز این شرکت نبود. همان بهتر! دلش نمی خواست با جاوید یک جا کار کند و شاید... می خواست و صدای خواستنش را خفه می کرد. نگاهش را از ساختمان گرفت و از خیابان عبور کرد. حمل سبد کمی سخت و سنگینی آن حرکتش را کند کرده بود. با همان قدم های سنگین وارد شد و رو به نگهبان «سفارش گل آوردم» گفت. نگهبان اجازه ورود داد و داخل رفت. مقابل آسانسور ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت. کمی کمرش را به عقب خم کرد و صدای ترق تروقش بلند شد. دکمه را فشار داد و خیره به شمارش معکوس شد. بعد از کمی در آسانسور باز و خانمی خارج شد. سبد را برداشت و داخل رفت. قبل از فشار دکمه نگاهش به ورودی ساختمان افتاد و داخل شدن جاوید را دید. درست از رو به رویش می آمد. در این ساعت از روز اینجا چه می کرد؟ با دیدن جعبه بزرگ کیک جواب سوالش را گرفت. بیشتر وقت ها سفارش گل و شیرینی همزمان می بود. کمی مضطرب شد و بی اختیار مقنعه اش را مرتب کرد. چند روزی او را ندیده و حتما جواب منفی به گوشش رسیده بود. بعد از این باید چطور رفتار می کرد؟ کمی فکر کرد باید مثل همیشه عادی می بود. خودش را جمع و جور کرد و کمی عقب کشید. حالا باید برایش صبر می کرد. دکمه را فشار نداد و به انتظارش ایستاد. نگاه جاوید با نزدیک شدن به او افتاد. با دیدنش مکث کرد و خیره به او شد. نگاهش به سبد افتاد و ابرو بالا داد. چطور با این بار به اینجا آمده بود؟ آن هم برای خانه پسری که می شناخت. آدم درست و حسابی نبود و هر روز بساط جشن تولد برای یکی از my friend هایش به راه بود. اخم کرد، باید زودتر خودش را بالا می رساند و نباید ثمره با او تنها می ماند. سلام کوتاه کرد و به طرف پله ها راه افتاد. ثمره مات شد. چرا نیامده بود؟ آن اخمش برای چه بود؟ یعنی بالا رفتن ده طبقه از همراه شدن با او برایش بهتر بود؟ حرصی پا به زمین کوبید و به درک گفت. کار جاوید خوردش کرده بود و انگار در حال بازگردانندن غرور از بین رفته اش بود. حرصش را روی دکمه خالی کرد و محکم روی آن کوبید. در بسته شد و آسانسور بالا رفت. نگاهش توی آینه به چهره آویزان شده اش افتاد. این رفتار پسر حاجی را نمی خواست و مهربانی اش بهتر بود. از او دلخور بود. چرا آن همه پله را به بودنشان باهم ترجیح داده بود؟ شاید بعد از آن جواب منفی دیگر حتی هم صحبتی اش را نمی خواست. نه نباید این اتفاق می افتاد. هنوز غرق فکر بود که آسانسور ایستاد و در باز شد. سبد را برداشت و خارج شد. آرام و با تردید توی پله ها سرک کشید. حتی صدای قدم نمی شنید. طبیعی بود ده طبقه کم نبود. کمی این پا و آن پا کرد. به غروب آفتابی که از پنجره سالن به داخل می تابید خیره شد. از اینجا همه چیز انگار زیبا تر بود. صدای قدم شنید و سریع به سمت در چرخید. دستپاچه زنگ را فشار داد و کمی عقب تر ایستاد. همزمان با باز شدن در، جاوید قدم به سالن گذاشت. نفس نفس می زد. تمام پله ها را دویده بود. واکنش این مردک در برابر سادگی ثمره غیر قابل حدس نبود. مرد جوان سر تا پای ثمره نگاه کرد و ابرو بالا داد. ثمره سلام کرد و گفت:
    - سفارش گل اوردم.
    پسر با آهان ممنون کش دار جوابش را داد و سبد را برداشت. باز قصد گفتن چیزی داشت که جاوید نزدیک شد. هر دو هم دیگر را می شناختند؛ اما سرد سلام کردند. همسایگی در بالا شهر انگار معنا نداشت. جعبه کیک را دستش داد و مرد جوان با دیدن نگاه اخم آلود جاوید تشکر کرد و قید دخترک تازه کار را زد. بارها از گلفروشی سفارش گل داده بود؛ اما این دختر را اولین بار می دید. وارد شد و در را پشت سرش بست. جاوید نفسش را باحالت فوت بیرون و با همان اخم های درهم و جدی به ثمره نگاه کرد. دو دقیقه اگر دیرتر می رسید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد. باید با رحیمی صحبت می کرد، نباید این نوع کارها را به او می داد. چرا حواسشان جمع این دختر نبود؟ ثمره نگاهش کرد. چرا اخم هایش درهم بود؟ این همه اخم و تخم برای جواب منفی بود؟ زور که نبود ازدواج با او را نمی خواست. شانه بالا داد و با حالت بی تفاوت به طرف آسانسور راه افتاد. دکمه را زد و از زیر چشم به او نگاه کرد. باز به طرف پله ها می رفت. سریع به طرفش چرخید. نه انگار شمشیر را از رو بسته بود. باز حرصی شد. این دیگر زیادی بود. یعنی تحمل کنارش بودن این قدر سخت بود؟ جاوید هنوز قدم به پله نگذاشته بود که ثمره گفت:
    - اگه خیلی بدت میاد با من یه جا باشی از اون یکی استفاده کن.
    اخم های جاوید از حرص صدایش باز شد. لبخند زد؛ اما سریع آن را خورد. دوباره اخم کرد و به طرفش چرخید. اشاره دستش به آسانسور دوم در آن طبقه بود. خیره به چشم هایش شد. حالا دخترک هم اخم داشت. گمان می کرد بخاطر او وارد آن اتاقک نفرت انگیز نمی شد؟ فکرش به کجاها رفته بود. در آن لحظه دلش سر به سر گذاشتنش را می خواست و گفت:
    - اون یکی خرابه!
    اخم ثمره عمیق تر شد. پس درست فکر کرده بود. نزدیک بودن به او را نمی خواست و باید حرفی می زد. چیزی می گفت.پسر حاجی برای بازگرداندن غرور از دست رفته اش در حال له کردن غرورش بود. فکر کرد. باید تلافی می کرد. عجیب بود جواب دندان شکنی برای این چشم های یخ شده امروز پیدا نمی کرد. با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد و چیزی در سرش صدا کرد. این دو تکه یخ را نمی خواست. کاش پیشنهاد ازدواج را نمی داد و رابـ ـطه شان همان می ماند که بود. جاوید خیره به چهره عصبی اش شد. چقدر اخم هایش دوست داشتنی بود. دلش نمی خواست بیشتر از این او را ناراحت کند؛ اما چه می گفت؟ تحمل داخل شدن به آنجا را نداشت؟ می ترسید؟ نه! او باید عاشقش می شد و این ضعف ها را نباید از او می دید. دخترک بی پناه بود و باید پناهگاه امنش می شد. نگاهش را سمت اتاقک چرخاند. کاش می شد داخل شود. کاش می شد معجزه شود و این فوبیای لعنتی از بین رود. دستش مشت شد و تپش قلبش بالا رفت. ثمره با همان اخم ها از کنارش گذشت و وارد شد. جاوید هنوز خیره به فضای داخل بود و سیب گلویش بالا و پایین شد. باید امتحان می کرد، بخاطر اخم های درهم و قلب شکسته دخترک باید می رفت. حالا ریسک لازم بود. سـ*ـینه اش عمیق بالا و پایین شد. یک قدم برداشت و باز ایستاد. نه می ترسید! تمام وجودش بلند فریاد کشید. نمی ترسد! قدم دوم را برداشت. نه نمی ترسد. قدم هایش سنگین بود، دست هایش شروع به لرزیدن کردند؛ اما باید می رفت. باید پا روی این ترس لعنتی اش می گذاشت و باید از یک جایی شروع می کرد. نگاه ثمره پایین بود و تعلل جاوید را ندید. دکمه را فشار داد در ها به هم نزدیک شدند. لحظه آخر جاوید بی اختیار خیز برداشت. انگار کسی او را هل داده یا نیروی او را کشیده بود. دست بین درها گذاشت و درها باز و خیره به چشم های ثمره شد. دخترک دلخور بود. باید می رفت شاید این بار بودن او برایش معجزه می شد. نفس عمیق کشید و پلک هایش را روی هم گذاشت و وارد شد.
    ثمره کمی خودش را کنار کشید و از او فاصله گرفت. با بسته شدن در آسانسور، نفس جاوید سنگین شد. تلاشش انگار برای دم و باز دم بی نتیجه بود. سرش گیج می رفت و لرزش دست هایش چند برابر شد. به سختی دست به یقه برد و دکمه اول پیراهنش را باز کرد. تاثیری نداشت، دومی را باز کرد و حالش بدتر شد. باز شدن سومی هم به بالا آمدن نفسش کمکی نکرد. تنش خیس عرق شده بود و زیر پایش پر و خالی می شد. تصاویر گذشته در برابر چشم هایش می رفت و می آمد. تکان خفیف آسانسور انگار زلزله چند ریشتری بود. برای ذره ای اکسیژه سرش را بالا گرفت؛ اما تاقک انگار تاریک و روشن می شد. ثمره با شنیدن نفس زدن هایش اخم کرد. از گوشه چشم نگاهش کرد و با دیدن حالش تند و بی اختیار به طرفش چرخید. چه بلایی سر او آمده؟ چهره اش کبود و لب هایش خشک خشک بود. آرام جلو رفت و مردمک های جاوید رویش مکث کرد. ثمره ترسیده آب دهانش را پایین فرستاد. نگاه جاوید خیره به او بود. دیگر انگار دخترک را نمی دید و حالا آن مرد رو به رویش بود. گوش هایش پر از همهمه بود و یک باره صدای مهیب در سرش پیچید و تکان سختی خورد و انگار اجلش رسیده بود. این بار خودش باید می مرد. نباید اجازه مردن را به کسی می داد. ثمره هنوز نگران به او خیره بود که جاوید بی اختیار به دست هایش چنگ زد. وحشت زده از جا پرید و بی اراده دست هایش را کشید. جاوید اما سفت تر آن ها را چسبید. نگاه ثمره بالا رفت و چشم های سرخش را دید. بهت زده شد و دست های جا مانده اش را از یاد برد. چرا به این روز افتاده بود؟ نگران خیره به او بود و دهان باز کرد و قبل از آن، جاوید با صدای خفه لب زد:
    - نباید بمیری!
    ثمره ترسیده نگاهش کرد. جاوید اما انگار دخترک و نگرانی های چشم هایش را نمی دید. انگار به عقب پرتاب شده و در خواب و بیداری هذیان می گفت.
    - نمی ذارم به خاطر من بمیری!
    نگاه ثمره در چهره عرق کرده اش چرخید. دانه ای از شقیقه اش شیار شد و چکید. حالش انگار زیادی بد بود و باید کاری می کرد. باید از کسی کمک می خواست. هول شد. دست و پایش را گم کرد. به طرف شماره طبقه ها چرخید. خوب بود که نزدیک هم کف بود. پنجه جاوید از دور دست هایش ول شد. به دیوار تکیه داد و سر خورد. حالا دیگر حتی آن مرد را نمی دید. جلوی دیدش تار شد و پلک هایش روی هم افتاد. ثمره با رها شدن دستش ترسیده به عقب چرخید. با دیدن حالش بی تاب زانو زد و تکانش داد. جاوید گفتنش پر از لرز و نگرانی بود؛ اما انگار خبری از باز شدن آن چشم های به خون نشسته، نبود. باید کاری می کرد. مگر دوره کمک های اولیه نرفته بود؟یادش رفته بود. تمام آموخته هایش انگار با دیدن چشم های بسته جاوید از سرش پریده بود. با باز شدن در سریع از جا پرید و به طرف نگهبانی دوید. با رسیدن به جایگاه با رنگی پریده، بریده بریده گفت:
    - آقا تو رو خدا بیاین کمک!
    و دوباره به طرف آسانسور دوید. نگهبان از پشت میز بلند شد و به سرعت پشت سرش راه افتاد. با رسیدن به آسانسور و دیدن حال و روز جاوید یا ابالفضل گفت و ثمره وحشت زده نگاهش کرد. این بین چیزی بود که از آن بی خبر بود. مرد سریع وارد شد و گفت:
    - آقای مردانی چرا سوار شده؟
    زبان ثمره بند آمده بود. منظورش از این سوال چه بود؟
    - آسانسور براش قدغنه!
    سطل آب یخ انگار روی سرش خالی شد. به طرف جاوید چرخید، قدغن؟ منگ چرا را زمزمه کرد و نگهبان همزمان با دست گذاشتن زیر بغـ*ـل جاوید گفت:
    - نمی دونم انگار فوبیا داره.
    نگاهش در چهره جاوید چرخید. فوبیا؟ پس چرا سوار شده بود؟ باید به خودش مسلط می شد. وقت ضعف نبود و باید به دادش می رسید. حتما افت فشار باعث از حال رفتنش شده بود. زانو زد و مشتش را چند بار به زانو کوبید و لرزش دست هایش را مهار کرد. رو به نگهبان که به سختی سعی در خروج جاوید داشت گفت:
    - بذارش زمین!
    سریع دکمه طبقه پنج را فشار داد. باید او را به خانه اش می برد. باز به طرفش برگشت، نگهبان او را زمین گذاشته بود. دست زیر گلویش گذاشت و روی مچش، نبضش کند می زد. نگاهش به سـ*ـینه اش افتاد. دکمه هایش باز بود اما باید صدای قلبش را می شنید. مردد جلو تر رفت و سرش را روی قلب او گذاشت. صدای بلند قلب خودش مانع شنیدن چیزی شد. فایده ای نداشت. عقب رفت و در اسانسور باز شد. نگهبان زیر بلغش را گرفت و از زمین بلندش کرد.
    - بذار دکتر خبر کنیم.
    - اول ببریمش تو اگه به هوش نیومد دکتر خبر می کنم.
    نگهبان به سختی او را نگه داشت و از اتاقک بیرون کشید. نزدیک در آپارتمان با هن و هن گفت:
    - کلیدو از جیبش در بیار.
    دست ثمره جلو رفت و عقب کشید. آن همه تماس برایش سخت بود؛ اما حالا وقت این دگرگونی ها نبود. پلک هایش را روی هم گذاشت و دست توی جیبش کرد. کلید را بیرون کشید و سریع آن را توی قفل چرخاند. در را باز کرد و کنار رفت. نگهبان همراه جاوید داخل رفت. راهش را به طرف اتاق کج کرد و جاوید را روی تخت خواباند. کمرش را به اطراف کشید و آخ آخ گفت. حق داشت هیکل جاوید دو برابر او وزن داشت. ثمره به طرف آشپزخانه دوید. وارد شد و کمی دور خودش چرخید. لیوان از کجا برمی داشت؟ یکی یکی کابیت های بالا را باز و لیوان را پیدا کرد. سریع آن را پر آب کرد و با همان سرعت به اتاق برگشت. روی جاوید کمی خم شد و آب پاشید. هیچ تغییری نکرد، دوباره پاشید، باز هم به هوش نیامد. ترسید. با یا حسین گفتن نگهبان لرزش تنش بیشتر شد. اگر بهوش نیاید باید سریع او را به بیمارستان می برد. بار سوم پاشید و پلک هایش کمی لرزید. با دیدن تکان خفیفش نفسش را پر صدا بیرون داد. نگهبان پشت سرش ایستاده بود و گفت:
    - خدا رو شکر به هوش اومد، با اجازه من دیگه برم، نباید نگهبانی خالی بمونه کاری داشتین بهم خبر بدین.
    ثمره بی حال تر از آن بود که حتی حرفی بزند. تنها سرش را تکان داد و نگهبان خارج شد. پلک های جاوید نیمه باز شد و چهره نگران ثمره را رو به رویش دید. کمی با حالت گنگ نگاهش کرد. این دختر که بود؟ اصلا خودش کجا بود؟ موقعیتش را انگار از یاد بـرده بود. دیدش کم کم واضح شد و ثمره احساس سنگینی کرد. پاهایش دیگر توان سر پا نگه داشتنش را نداشت و روی زمین ولو شد و به تخت تکیه داد. بدنش از آن همه لرز و اضطراب بی حس بی حس شد. دلش زار زدن می خواست و بیرون دادن این بغض مهلکی که در حال خفه کردنش بود. کاش قادر به هق زدن بود. دست جاوید روی شانه اش نشست و سرش به طرف او برگشت. با همان بغض نگاهش کرد و جاوید با صدای خفه و بی جان گفت:
    - ترسوندمت؟
    ترسیده بود. به اندازه تمام نترسی هایش. انگار تمامش را برای پسر حاجی نگه داشته بود. این بار را برای خود خود جاوید ترسیده بود. دیگر بحث انسان دوستی در میان نبود. سرش را آرام بالا و پایین کرد. دلیلی برای دروغ گفتن نداشت وقتی حالش چیزی غیر از آن را نشان نمی داد. جاوید آرام لب زد:
    - ببخش
    و پلک هایش را روی هم گذاشت. سرش هنوز دوران داشت؛ اما دلش خوردن قرص هایش را نمی خواست. دلش خوابیدن بعد از آن قرص ها را نمی خواست. حالا که عطر ثمره در خانه اش پیچیده بود، باید بیدار می ماند. ثمره با دیدن حالش به سختی از جا بلند شد. بالش را از گوشه تخت برداشت و خوب بود که نگهبان آن را زیر سرش نذاشته بود. هر دو پاهایش را بلند کرد و آن را زیرشان گذاشت. سریع به آشپزخانه رفت. جای لیوان ها را فهمیده، اما عسل داشت؟ این بار کابیت های پایین را گشت و شیشه عسل را پیدا کرد. چند قاشق توی آب گذاشت و همزمان با هم زدن به اتاق برگشت. لیوان را روی عسلی گذاشت و آرام صدایش زد:
    - جاوید؟
    قلب جاوید با همان حالش تند کوبید. این دختر حتی قدرت بازگرداندن روح به کالبدش را داشت فشار پایین افتاده که دیگر چیزی نبود. آرام پلک های سنگینش را باز کرد و ثمره دست پشت کمرش گذاشت و او را روی تخت نشاند. لیوان را مقابلش گرفت.
    - یکم بخور حالت جا بیاد.
    دست های سست جاوید بالا آمد و به سختی سعی در نگه داشتن لیوان کرد. دو طرف را گرفت و ثمره با دیدن بی جانی دست هایش گفت:
    - خودم می گیرم.
    جاوید لبخند زد. از آن لبخند های که فقط گوشه چشم چین می افتاد. ثمره نگاهش را از حرارت نگاه جاوید گرفت و لیوان را به لبش نزدیک کرد. جاوید دو قلپ خورد به تاج تخت تکیه داد.
    - تو هم بخور.
    ثمره روی لبه تخت نشست و باز نگاهش کرد. چقدر آرام شده بود، خیلی آرام تر همیشه. نگاهش به دکمه های بازش خورد و سریع آن را دزدید. جاوید متوجه شد و این بار آرام و بی صدا خندید. دکمه های پیراهنش را با همان دست های بی جان یکی یکی بست و گفت:
    - حالا می تونی نگام کنی.
    ثمره لب به دندان گرفت. دختر خجالتی نبود؛ اما حالا انگار خودش نبود. انگار کسی دیگر اینجا نشسته و در برابر این حرف ها سرد و گرم می شد.
    - رنگت پریده بخور.
    مطیع کمی از آب و عسل را خورد و انگار واقعا به آن محتاج بود. نه بخاطر ترسش، بخاطر حرف های بی پرده این پسر بدحال رو به روی اش. نگاه ثمره باز به پیراهنش افتاد و با دیدن خیسی آن گفت:
    - لباست رو عوض کن سرما نخوری.
    جاوید باز خندید. حالا دیگر ثمره از خوب شدن حالش مطمئن شد. نگاهش را بالا برد و جاوید آرام گفت:
    _می خواستی غشی به هوش بیاری یا مرده زنده کنی؟
    ثمره «دور از جونی» که بی اختیار قصد خروج داشت را به موقع مهار کرد. اصلا این حرف از کجا آمده بود؟ از جا بلند شد و گفت:
    - انگار حالت خوب شده، من دیگه برم.
    جاوید فقط نگاهش کرد. کاش می توانست بگوید «نرو بمان». ثمره منتظر بمان گفتنش بود. هنوز نگرانش بود. دلش ماندن می خواست و تنها گذاشتن جاوید بد بود. خودش طعم تنهایی را چشیده بود؛ اما جاوید ترسیده بود. از عجله دوباره و نه شنیدن ترسیده بود. با خودش قرار گذاشته بود، باید آرام آرام پیش می رفت. ثمره ناامید به طرف در رفت و جاوید گفت:
    - راجع به اون موضوع...
    قلب ثمره فرو ریخت و بعد از ثانیه ای تند کوبید. می دانست از کدام موضوع می گوید. ایستاد؛ اما برنگشت. منتظر بود. آن موضوع چه؟
    - پیشنهاد حاجی و مامان بود، فراموشش کن.
    ثمره پلک هایش را روی هم گذاشت و لب هایش را محکم فشار داد. می دانست. مطمئن بود. به خوش خیالی خودش پوزخند زد. پسر حاجی عاشقت شده؟ هه! سرش را بالا و پایین کرد و از اتاق خارج شد. قصد جاوید از این حرف برای بازگرداندن غرورش نبود. برای برگرداندن نگاه دخترک و شروع دوباره بود. باید از نو شروع می کرد با او. بی بحث و جدل قدم به قدم باید عاشقش می کرد و جواب مثبت را بدون هیچ واسطه ای خودش از او می گرفت .
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا