- عضویت
- 2019/08/28
- ارسالی ها
- 557
- امتیاز واکنش
- 4,767
- امتیاز
- 532
رامین مردد بود. چند روز قصد صحبت با ثمره را داشت؛ اما از واکنش او می ترسید. اگر عصبانی می شد؟ نه اما ثمره دختر روشن فکری بود، خودش هم قصد سو نداشت. یک مدت آشنایی و بعد از شناخت کامل موضوع را رسمی تر می کرد. مادرش مدت ها منتظر ازدواجش بود و بعد از شکست عشقی چند سال پیش باز دلش برای دختری لرزیده بود. ثمره با دسته گل پایین آمد و گل را با لبخند مقابل پیرمرد گرفت.
- از طرف من به حاج خانم تبریک بگید.
پیرمرد «ممنون دخترم» گفت و خارج شد. ثمره با همان لبخند به طرف رامین برگشت.
- خیلی جالبه بعد از پنجاه سال زندگی هنوز سالگرد ازدواجش یادشه، از مرد جماعت بعیده.
- یه جوری میگی از مرد جماعت انگار تا حالا چند بار ازدواج کردی و کلی تجربه داری، جهت اطلاع همه مردا وفادارن!
- نشنیدی میگن نخوردیم نان گندم... در ضمن آقا رامین کمتر پشت هم جنسات درا.
رامین خندید؛ اما در واقع تمام حواسش پرت پیش کشیدن موضوع بود. نگاهش بین ثمره و گلدان پرپینی رفت و برگشت کرد. ثمره دقیق نگاهش کرد. چند روز انگار رامین قصد گفتن چیزی داشت؛ اما مردد بود. جلو تر رفت. سرش را کج کرد و در چهره پایین افتاده اش دقیق تر شد. رامین سرش را بالا برد و ثمره چانه اش را خاراند.
- ببینم تو...
رامین دستپاچه شد.
- من چی؟
_چند روزه چت شده؟
نگاهش را دزدید.
- ه... هیچی.
و کامل به طرف قفسه گدان ها چرخید. زیر لب «چقدر گرد روی این ها نشسته» گفت و دستمال تمیز مرطوب را برداشت. ثمره به حرکات دستپاچه اش نگاه کرد. مطمئن بود چیزی شده؛ اما پاپیچ نشد. شانه بالا انداخت و کنار رفت. حرف تا نوک زبان رامین می آمد و می رفت؛ اما نمی دانست چطور باید بگوید. ثمره به طرف پله چرخید و رامین با حالت ساختگی گفت:
- آهان راستی...
ثمره به سمتش چرخید و منتطر نگاهش کرد.
- اون دوستت اسمش چی بود...
ثمره گنگ گفت:
- آهو؟
- آهان آره... حالش بهتر شد؟
حالش؟ آهو مدتی بد حال و این روزها عجیب آشفته بود. از این که نمی توانست کاری برایش انجام دهد، کلافه بود. دلیل بد بودن حالش را نمی دانست و این روزها حالش از یک شکست عشقی بدتر شده بود. فقط «خوبه» گفت و سکوت کرد. رامین هنوز حرف داشت؛ اما جواب یک کلمه ای ثمره راه را به رویش بست. این بار را چه می گفت؟ او هم خوبه گفت و ثمره باز تردیدش را دید و منتظر ماند. عجیب شده بود. رامین بی حواس گفت:
- آخه حالش خیلی بد بود، نگرانش بو...
به خودش آمد و ابروهای بالا رفته ثمره را دید. سکوت کرد و باز به طرف گلدان ها چرخید. ثمره با همان حالت خیره به او شد. ممکن بود حال این چند روز او مربوط به آهو باشد؟ یعنی با همان یک دیدار از او خوشش آمده بود؟ نه نباید اتفاق می افتاد! نباید حقیقت زندگیشان را می فهمید؛ اما اگر واقعا حسی بود رامین پسر خوب و بهترین گزینه برای آهوی معصوم بود. نمی توانست خودخواه باشد و بخاطر نفهمیدن رازش مانع این آشنایی شود؛ اما اگر واقعیت را می فهمید و پا پس می کشید؟ آهو دلشکسته بود و شکست دوباره اش را نمی خواست. رامین سنگینی نگاه ثمره را حس کرد و برگشت. حتما فکر بدی کرده و باید سوتفاهم را برطرف می کرد. دهان باز کرد و قبل از آن، صدای گوشی ثمره بلند شد. حرفش را خورد و ثمره گوشی را از جیب بیرون کشید. با دیدن نام آهو آرام حلال زاده گفت. تماس را بر قرار کرد و الو گفت. با شنیدن صدای ناآشنا نگران شد.
- خانم ثمره؟
آب دهانش را پایین فرستاد. آن طرف خط همهمه بود و صدایی از بلند گو پخش می شد. «آقای دکتر...»
تپش قلبش تا آخرین حد بالا رفت و با صدای خفه بله گفت. صدای زن را می شنید و نمی شنید. آهو بیمارستان بود. باید سریع می رفت؟ به خودش آمد تا خواست سوال بپرسد تماس قطع شده بود. نام بیمارستان چه بود؟ آن زن بد اخلاق گفته بود. هنوز گیج بود و از میان حرف های زن که حالا مطمئن بود پرستار است، تنها حالش بد است را شنیده بود. رنگ از رویش پریده بود. رامین با دیدن چهره رنگ پریده اش «چی شده» گفت و ثمره بی توجه به نگرانی او به طرف بالا دوید. کوله را برداشت و به سرعت به سمت خروجی رفت. رامین از پشت سر کوله اش را گرفت و باز گفت:
- چی شده؟
ثمره با «چیزی نیست» جوابش را داد و خارج شد. رامین به قصد رفتن پشت سرش قدم برداشت و با ورود مشتری ناچار و نگران به عقب برگشت. ثمره سر خیابان ایستاد و پا به زمین کوبید. نگرانی در حاله خفه کردن و نفس کم آورده بود. چه اتفاقی برای آهو افتاده که حتی توان صحبت نداشت؟! به خیابان نگاه کرد. تاکسی را از دور دید و دست تکان داد. با دیدن پر بودن و رد شدنش، اه گفت. چرا امروز این خیابان خالی از تاکسی بود؟ به قصد دیدن ساعت به صفحه گوشی نگاه کرد. دوازده بود. باز نچ کرد. حرصی شد و کلافه؛ اما دستش به جایی بند نبود. تا ایستگاه راهی نبود؛ ولی رفتن با اتوبوس بدتر بود. جاوید رو پوشش را از تن خارج کرد و پیراهنش را پوشید. همزمان با بیرون رفتن از رختکن دکمه هایش را بست و با خداحافظی کلی از در خارج شد. امروز زودتر می رفت نسرین برای ناهار دعوتش کرده بود. پشت فرمان نشست و ثمره را دید. پا به زمین می کوبید و انگشت بین دندان می گذاشت و بیرون می کشید. اضطراب داشت انگار. ماشین را از پارک خارج کرد و آرام راند. درست مقابلش ایستاد و شیشه را پایین کشید. ثمره با دیدنش تند جلو رفت و سوار شد. به هیچ چیز فکر نکرد حتی به ابروهای بالا رفته و نگاه متعجب او. مضطرب و سریع گفت:
- لطفا برو بیمارستان!
جاوید با شنیدن حرفش سریع کدام بیمارستان گفت و بعد شنیدن نامش از دهان ثمره پریشان، تند پا روی گاز گذاشت. نپرسید چه شده؟ نپرسید برای چه کسی اتفاق افتاده، فقط با نگرانی راند. انگار بی اختیار اضطراب و نگرانی دخترک به او منتقل شده بود. ثمره باز گفت:
- سریع تر برو!
و جاوید تا جایی که امکان داشت سرعتش را بالا برد. نگاه ثمره به راه بود. خوب بود که امروز ترافیک نبود و خوب تر که جاوید به موقع آمده بود؛ اما آرام نمی گرفت. گوشی را از جیب بیرون کشید و شماره آهو را گرفت. بوق های آزاد بی جواب و بعد صدای اپراتور. باز تماس گرفت و ناخن بین دندان هایش گذاشت و زمزمه کرد:آهو تو رو خدا بردار!
جاوید نگاهش کرد. آهو؟ برای دختر آهو نام اتفاقی افتاده بود؟ رنگش پریده و حسابی ترسیده بود. چرا این دختر یک روز را با آرامش نمی گذراند؟ چرا همیشه در حال تشویش و اضطراب بود؟ پشت چراغ قرمز ایستاد و ثمره نچ کرد. جاوید با دیدن تکان سریع و عصبی پایش سکوت را جایز ندید و خیره به شمارش معکوس چراغ گفت:
- نگران نباش! اتفاقی بدی براش نمیوفته.
این حرف را دیگر از کجا آورده بود؟ این اطمینان از کجا آمده بود؟ خودش هم نمی دانست تنها خواسته اش آرام کردن او بود. ثمره نگاهش کرد و انگار منتظر شنیدن این حرف از جانب کسی بود. «اتفاق بدی نمی افتد.» حس عجیبی به قلبش سرازیر شد و لرز عصبی و بی اختیار پایش ایستاد. کاش زودتر گفته بود. اطمینان حرفش خوب بود. جاوید نگاهش را از شماره ها گرفت و به ثمره داد. ثمره خیره به او بود و نگاهشان به هم قفل شد. نگاه نگرانش آرام شده و چه خوب که در این شرایط کسی کنارش بود و بار تمامش روی دوشش نبود. قلب جاوید باز سریع کوبید و از نگاه خیره و بی پناه دخترک لرزید. ته نگاهش چه بود که حالش را دگرگون می کرد؟ چه بود که با دیدنش خودش را فراموش می کرد و دلش فقط آرامش او را می خواست؟ سردرگم بود. حال دلش برایش غریب بود. یعنی به این راحتی دل داده بود؟ تمام این بی قراری ها این خواستن ها نشانه دوست داشتن بود؟ دخترک را آرام کرده و از کارش راضی بود. هنوز نگاهشان قفل هم بود. جاوید به دنبال چرا هایش و ثمره غرق در حس خوب کلامش بود. کلام پسری که این روزها عجیب مهربان شده بود. صدای بوق ماشین ها خبر از سبز شدن چراغ داد و جاوید با همان تپش و حالی ملتهب دوباره ماشین را به حرکت در آورد.
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ثمره با عبور از در میله ای بیمارستان باز مضطرب شد و تمام حس خوبش را از یاد برد. با خودش تکرار کرد. آروم باش؛ اما این بار با هیچ حرفی آرام نمی شد. باید زودتر آهو را می دید و از خوب بودن حالش مطمئن می شد. قبل از توقف کامل در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. جو بیمارستان انگار تاثیر منفی رویش گذاشت و تمام تنش نبض شد و با همان حال به طرف ورودی اورژانس دوید. جاوید بعد از پارک ماشین پیاده شد و با قدم های بلند پشت سرش راه افتاد. انگار دختر آهو نام نقش مهمی در زندگی اش داشت. کاش اتفاقی برایش نیوفتاده باشد. دلش دیدن ناراحتی دوباره او را نمی خواست. ثمره با نفس نفس مقابل جایگاه پرستاری ایستاد. گلویش خشک و صدا انگار پشت تارهای صوتی به هم چسبیده اش حبس شده بود. پرستار بی توجه به رنگ پریده و صدایی که قادر به خروج نبود، مشغول صحبت با گوشی بود. جاوید پشت سرش ایستاد و حال غیر طبیعی اش را دید. باید باز به دادش می رسید. می دانست نام دختر آهو بود و رو پرستار وظیفه نشناس گفت:
- ببخشید خانمی به نام آهو...
پرستار بالاخره نگاهشان کرد و جاوید آرام زیر گوش ثمره گفت:
- فامیلش چیه؟
ثمره به سختی لب زد:
- عطایی.
جاوید به طرف پرستار چرخید و اسم و فامیل آهو را گفت. پرستار به انتهای سالن اشاره کرد و ثمره سریع به آن قسمت دوید. پرده کشیده شده بود. دستش را برای کنار زدن دراز کرد و زودتر از آن دکتر خارج شد. نگاهش به ثمره افتاد و گفت:
- شما همراه این خانمی؟
ثمره سرش را بالا و پایین کرد و او ادامه داد:
- اوضاعش اصلا خوب نیست، شوهرش کجاست؟
ثمره هنوز در بهت جمله اول بود که با جمله بعدی خشک شد. این زن سفید پوش چه می گفت؟ کدام شوهر؟ چرا اولین سوالش درباره شوهر آهو بود؟ جاوید پشت سرش ایستاده و منتظر به حرف آمدنش بود. چرا آنقدر شوکه شد؟ چرا جواب دکتر عجول را نمی داد؟ دکتر کلافه از سکوت ثمره گفت:
- خانم حواست به من هست؟ میگم حال بیمار مساعد نیست...
تپش قلب ثمره گوشش را کر کرد. حال آهو مساعد نبود؟ به سختی گفت:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
دکتر سریع و با اخم جواب داد:
- سقط غیر قانونی داشته، مثل همیشه خوب انجام نشده. سریع باید بره اتاق عمل برای کورت...
ادامه حرفش را نشنید. انگار میان زمین و آسمان معلق شد و بیمارستان دور سرش چرخید. صدای دکتر توی سرش منعکس شد. سقط... سقط... نه محال بود! آهو که ازدواج نکرده بود و این وصله ها به آهوی مظلومش نمی چسبید. باید با پشت دست به دهان این زن می کوبید تا بار دیگر حواسش به حرف هایش باشد. آهو؟ نه امکان نداشت! در بهت با خودش «محال است!» را تکرار می کرد و تصویر چهره زرد شده آهو را پس می زد. عق زدن گاه و بی گاه و حال خرابش را پس می زد. با صدای عصبی دکتر از فکر خارج شد.
- شما همسرشی؟
مخاطبش جاوید بود و ثمره هنوز گیج بود. با آن حال منگ بی اختیار لب زد:
- آره شوهرشه.
جاوید که برای دادن جواب دهان باز کرده بود، با شنیدن حرف چشم هایش گرد شد. چه گفت؟ شوهرش؟ دخترک انگار دیوانه شده بود. دکتر سریع گفت:
- زودتر برید برای عمل رضایت نامه رو امضا کنید
و رفت. جاوید هنوز خیره به ثمره بود و ثمره چرخید. باید آهو را می دید و باید دروغ بودن حرف های دکتر را از زبانش می شنید؛ اما چرا جواب دکتر را داده بود؟ چرا جاوید را شوهر او معرفی کرده بود؟ ترسیده بود. بین یقین و محال گفتن هایش، حرف دکتر را باور کرده بود. میان گیج و منگی تصمیم درست گرفته بود. باید کاری می کرد، وقت شوک و بهت نبود. باید آبرویش را حفظ می کرد. تحمل نگاه های تحقیر آمیز پرستارها را بعد از شنیدن حقیقت نداشت. نه بدتر از آن اگر به گوش عمو بهرامی می رسید؛ این بار دیگر به زور آن ها را به موسسه بازمی گرداند. محال بود اجازه دهد! جاوید بند کوله را گرفت و ثمره به عقب چرخید. نگاهش به چشم هایش افتاد. چرا آن جواب را به دکتر داده بود؟ با اخم از دروغش گفت:
- این چه حرفی بود زدی؟ شوهر این دختر کجاست؟
ثمره خیره به اخم هایش شد. چه می گفت؟ آب دهانش را پایین فرستاد. هنوز کمی گیج بود. چه دروغی می گفت تا جاوید باور کند؟ چیزی به ذهن درهم ریخته و شوک زده اش نمی رسید.
- چیزه... خب...
جاوید چشم هایش را ریز کرد و چیزی در سرش چرخ زد. این دختر آهو نام شوهر نداشت؟ درست بود. آن همه بهت ثمره بعد از شنیدن حرف های دکتر برای این بود. فکرش را پس زد. نه... نه حتما اشتباه می کرد و نمی خواست باور کند. نمی خواست حتی به نجابت ثمره شک کند؛ اما تردید مانند خوره و بی آنکه بخواهد به جانش افتاده بود. اگر آن دختر شوهر نداشت ممکن بود ثمره هم... نه محال بود؛ اما با این محال گفتن ها آرام نمی شد. باید شکش برطرف می شد. از فکری که مدام دور می کرد و باز به سراغش می آمد، اخمش عمیق تر و نفسش تنگ شد. ثمره توان نگاه کردن به این چشم های پر خشم را نداشت. باز چرخید. باید اول آهو را می دید و بعد برای جواب این مرد خشمگین فکری می کرد. قدم اول را برداشت و جاوید انتهای آستین مانتویش را کشید. ثمره لب به دندان گرفت. دست بردار نبود انگار. جاوید رو به رویش ایستاد و نگاهش را توی چهره اش چرخاند.
- جریان چیه؟
صدایش را به سختی کنترل کرده بود. عجیب بود. ثمره زیادی ترسیده بود. با این که خطایی نکرده؛ اما انگار گـ ـناه آهو روی دوشش افتاده بود. پسر حاجی با این چشم های سرخ باز میرغضب شده و مطمئنا شک کرده بود. این خشم و عصبانیت بی دلیل نبود. نگاه ترسیده اش را تا چشم های او بالا کشید و شک جاوید از اين نگاه پر ترس تبدیل به یقین شد. با خشم چند برابر گفت:
- شوهر نداره، آره؟
ثمره جوابی برای دادن و روی گفتن را نداشت. اگر حقیقت را می گفت و جاوید می رفت؟ نه باید آبروی شان را نگه می داشت. ترسیده گفت:
- توضیح میدم.
خنده دار بود. چه توضیحی می داد وقتی خودش از همه چیز بی خبر بود. جاوید پوزخند زد. دخترک بی شوهر باردار شده و او روی گناهش سرپوش می گذاشت. شاید او هم این کاره بود و خبر نداشت. اصلا چه نسبتی با او داشت؟ چقدر احمق بود که نشناخته دل داده بود. یاد حرف حاجی افتاد و پوزخندش عمیق تر شد. چه ساده قرار بود دخترک عروس خانه حاجی شود. جای نسرین خالی بود. دستش مشت و نفسش تند شد. کاش ثمره از آن دخترک بی بته حمایت نکرد بود. کاش خطایش را نپوشانده و کاش قادر به دور کردن این شک از خودش بود. شک به ثمره را دوست نداشت؛ اما اختیار این همه خشمی که یک باره به جانش افتاد دست خودش نبود. خم شد و صورتش را توی یک وجبی صورت ثمره گرفت. فکش در مرز متلاشی شدن بود و رنگ پوستش کبود. از بین دندان های کلید شده گفت:
- گندی که بالا اوردین رو خودتون جمع کنید!
پشت کرد و به طرف خروجی رفت. ثمره تکان خورد. چرا جمع بسته بود؟ گناهش فقط غفلت از دوستش بود؛ اما حالا این جمع بستن ها مهم نبود. نباید اجازه رفتن به او را می داد. آبرویشان توی دست های او بود. پشت سرش دوید و به بازویش چنگ زد. جاوید عصبی آن را از بین انگشت هایش بیرون کشید و تند نگاهش کرد. ثمره از نگاهش ترسید و عقب کشید. جاوید با تاسف نگاهش کرد و چرخید. باید می رفت و تکلیفش را با این احساس روشن می کرد. باید به حاجی می گفت فکر این وصلت را از سرش بیرون کند و شاید... شاید هم به ازدواج با مهشید فکر می کرد. احساس شکست می کرد و بیشتر از آن خــ ـیانـت. اسم سالار بیشتر از هر وقت توی ذهنش پر رنگ شد. چرا احمقانه به روی پیام چشم بست و دل داد؟ ثمره دور شدنش را می دید. باید ترسش را کنار می زد و باید از او خواهش می کرد. تند پشت سرش دوید و با نزدیک شدن به او ایستاد. جاوید هنوز میان افکار آشفته اش غرق بود که صدای دخترک را شنید.
- خواهش می کنم کمکم کن جاوید!
قلبش انگار از بالاترین ارتفاع سقوط کرد. دخترک چه گفت؟ خواهش کرد، کمک خواست و... و... نامش را صدا زد. پایش به زمین قفل شد و توان حرکت نداشت. قبلش تند می کوبید و جاوید گفتن ثمره توی تمام وجودش رفت و برگشت می کرد. صدای نزدیک شدن قدم هایش را شنید و به خودش آمد. به قلب ناآرامش نهیب زد. نه نباید وا می داد و باید روی تصمیمش می ماند. دستش را مشت کرد و به سختی قدم برداشت. ثمره ناامید به رفتنش خیره شد و انگار اصرار بی فایده بود. پسر حاجی زیادی یک دنده بود. حالا چکار می کرد؟ آهو روی تخت در حال جان دادن بود. لبش را جوید و فکر کرد. از چه کسی کمک می گرفت؟ بیشتر از هر زمان احساس بی کسی کرد. چقدر تنها بود. سرش را به طرف سقف گرفت. اگر می فهمیدند؟ اگر جاوید را به عنوان همسر معرفی نمی کرد راه چاره داشت؛ اما حالا چطور کس دیگری را معرفی کند؟ آن لحظه فقط به حفظ آبرویشان فکر می کرد و چطور گمان می کرد پسر حاجی کمکش می کند؟ فقط با چند جمله زیبا؟ دلش به مهربانی اش قرص بود اما حالا ناامیدش کرده بود. سرش را به دو طرف تکان داد. دختر احمق چه بلایی سر خودش آورده که توجه همه را به سمتش جلب کرده بود. باید فکر می کرد. نباید با این اتفاق آبرویشان به حراج می رفت. اسم سالار در سرش چرخید. شاید کمکش می کرد. او همیشه راه چاره داشت. خصوصا حالا که مغزش قفل کرده بود. گوشی را از جیبش بیرون کشید. حتی اگر قانونش را زیر پا می گذاشت باید تماس می گرفت و باید باز از او کمک می خواست. وارد لیست مخاطبین شد و انگشت روی اسمش گذاشت. جاوید پر خشم روی صندلی نشست و چند مشت محکم به فرمان کوبید. نباید اینطور می شد. کاش هرگز او را ندیده بود. لعنت به معصومیت ظاهری اش. سـ*ـینه اش شدید بالا و پایین می شد. باید می رفت. سویچ را چرخاند و قبل از آن صدای موبایل را شنید. عصبی آن را از جیب بیرون کشید حتما نسرین بود. با دیدن شماره ناشناسی که زیادی آشنا بود اخم کرد. چطور هنوز به این سوتفاهم پی نبرده بود؟ این سالار چه نقشی در زندگی اش داشت که این قدر از او بی خبر بود؟ یعنی توی این مدت با او تماس نگرفته بود؟ صدا قطع شد و فلش قرمز بالای صفحه نشست. کلافه دست به صورتش کشید. بین دو احساس گیر کرده بود، شک و اعتماد. اگر رابـ ـطه ای با سالار داشت پس معنای تماس با این شماره چه بود؟ پوف کشید. دخترک آشنای بهرامی بود. همان بزرگ مرد روزگاری که رحیمی گفته بود. شک به او درست بود؟ پس حمایت از آن دختر چه؟ اما این دلیل بر تایید رفتار او نبود. نچ کرد. جنگ تن به تن انگار بین عقل و احساسش بود. نگاهش هنوز به فلش قرمز رنگ بود که پیام بالا آمد. سریع آن را باز کرد.
«سالار خیلی تنهام بازم برادریت و ثابت کن!»
پیام را تکرار کرد. برادری... برادری. خیره بود به کلمه ای که تنها یک معنا داشت. پاکی این رابـ ـطه. جمله اما زیادی غم داشت. «خیلی تنهام. » باز نچ کرد و دست دور دهانش کشید. میان دو راهی عجیبی مانده بود و پلک هایش را محکم بست و دوباره باز کرد. اختیارش به دست احساس افتاد و دست به طرف دسته دراز کرد و بی فکر پیاده شد. با قدم های بلند راه آمده را برگشت و وارد شد. ثمره هنوز آنجا ایستاده بود. شانه اش تیکه به دیوار و نگاه مضطربش به صفحه گوشی بود. هنوز منتظر جواب پیام بود. کمی مکث کرد و بعد نفسش را با صدا بیرون داد. نزدیک رفت و مقابلش ایستاد. ثمره نگاهش را از گوشی بالا کشید و جاوید را دید. هنوز اخم داشت. برای چه برگشته بود؟ یعنی... یعنی... ممکن بود؟ با تردید لب زد:
- کمکم... می کنی؟
جاوید فقط نگاهش کرد و ثمره سکوتش را به رضایت تعبیر کرد. لبخند زد و با همان لبخند خیره به او شد. باز آن احساس خوب را تجربه کرد. حس خوبی که دوست نداشت. ***
- از طرف من به حاج خانم تبریک بگید.
پیرمرد «ممنون دخترم» گفت و خارج شد. ثمره با همان لبخند به طرف رامین برگشت.
- خیلی جالبه بعد از پنجاه سال زندگی هنوز سالگرد ازدواجش یادشه، از مرد جماعت بعیده.
- یه جوری میگی از مرد جماعت انگار تا حالا چند بار ازدواج کردی و کلی تجربه داری، جهت اطلاع همه مردا وفادارن!
- نشنیدی میگن نخوردیم نان گندم... در ضمن آقا رامین کمتر پشت هم جنسات درا.
رامین خندید؛ اما در واقع تمام حواسش پرت پیش کشیدن موضوع بود. نگاهش بین ثمره و گلدان پرپینی رفت و برگشت کرد. ثمره دقیق نگاهش کرد. چند روز انگار رامین قصد گفتن چیزی داشت؛ اما مردد بود. جلو تر رفت. سرش را کج کرد و در چهره پایین افتاده اش دقیق تر شد. رامین سرش را بالا برد و ثمره چانه اش را خاراند.
- ببینم تو...
رامین دستپاچه شد.
- من چی؟
_چند روزه چت شده؟
نگاهش را دزدید.
- ه... هیچی.
و کامل به طرف قفسه گدان ها چرخید. زیر لب «چقدر گرد روی این ها نشسته» گفت و دستمال تمیز مرطوب را برداشت. ثمره به حرکات دستپاچه اش نگاه کرد. مطمئن بود چیزی شده؛ اما پاپیچ نشد. شانه بالا انداخت و کنار رفت. حرف تا نوک زبان رامین می آمد و می رفت؛ اما نمی دانست چطور باید بگوید. ثمره به طرف پله چرخید و رامین با حالت ساختگی گفت:
- آهان راستی...
ثمره به سمتش چرخید و منتطر نگاهش کرد.
- اون دوستت اسمش چی بود...
ثمره گنگ گفت:
- آهو؟
- آهان آره... حالش بهتر شد؟
حالش؟ آهو مدتی بد حال و این روزها عجیب آشفته بود. از این که نمی توانست کاری برایش انجام دهد، کلافه بود. دلیل بد بودن حالش را نمی دانست و این روزها حالش از یک شکست عشقی بدتر شده بود. فقط «خوبه» گفت و سکوت کرد. رامین هنوز حرف داشت؛ اما جواب یک کلمه ای ثمره راه را به رویش بست. این بار را چه می گفت؟ او هم خوبه گفت و ثمره باز تردیدش را دید و منتظر ماند. عجیب شده بود. رامین بی حواس گفت:
- آخه حالش خیلی بد بود، نگرانش بو...
به خودش آمد و ابروهای بالا رفته ثمره را دید. سکوت کرد و باز به طرف گلدان ها چرخید. ثمره با همان حالت خیره به او شد. ممکن بود حال این چند روز او مربوط به آهو باشد؟ یعنی با همان یک دیدار از او خوشش آمده بود؟ نه نباید اتفاق می افتاد! نباید حقیقت زندگیشان را می فهمید؛ اما اگر واقعا حسی بود رامین پسر خوب و بهترین گزینه برای آهوی معصوم بود. نمی توانست خودخواه باشد و بخاطر نفهمیدن رازش مانع این آشنایی شود؛ اما اگر واقعیت را می فهمید و پا پس می کشید؟ آهو دلشکسته بود و شکست دوباره اش را نمی خواست. رامین سنگینی نگاه ثمره را حس کرد و برگشت. حتما فکر بدی کرده و باید سوتفاهم را برطرف می کرد. دهان باز کرد و قبل از آن، صدای گوشی ثمره بلند شد. حرفش را خورد و ثمره گوشی را از جیب بیرون کشید. با دیدن نام آهو آرام حلال زاده گفت. تماس را بر قرار کرد و الو گفت. با شنیدن صدای ناآشنا نگران شد.
- خانم ثمره؟
آب دهانش را پایین فرستاد. آن طرف خط همهمه بود و صدایی از بلند گو پخش می شد. «آقای دکتر...»
تپش قلبش تا آخرین حد بالا رفت و با صدای خفه بله گفت. صدای زن را می شنید و نمی شنید. آهو بیمارستان بود. باید سریع می رفت؟ به خودش آمد تا خواست سوال بپرسد تماس قطع شده بود. نام بیمارستان چه بود؟ آن زن بد اخلاق گفته بود. هنوز گیج بود و از میان حرف های زن که حالا مطمئن بود پرستار است، تنها حالش بد است را شنیده بود. رنگ از رویش پریده بود. رامین با دیدن چهره رنگ پریده اش «چی شده» گفت و ثمره بی توجه به نگرانی او به طرف بالا دوید. کوله را برداشت و به سرعت به سمت خروجی رفت. رامین از پشت سر کوله اش را گرفت و باز گفت:
- چی شده؟
ثمره با «چیزی نیست» جوابش را داد و خارج شد. رامین به قصد رفتن پشت سرش قدم برداشت و با ورود مشتری ناچار و نگران به عقب برگشت. ثمره سر خیابان ایستاد و پا به زمین کوبید. نگرانی در حاله خفه کردن و نفس کم آورده بود. چه اتفاقی برای آهو افتاده که حتی توان صحبت نداشت؟! به خیابان نگاه کرد. تاکسی را از دور دید و دست تکان داد. با دیدن پر بودن و رد شدنش، اه گفت. چرا امروز این خیابان خالی از تاکسی بود؟ به قصد دیدن ساعت به صفحه گوشی نگاه کرد. دوازده بود. باز نچ کرد. حرصی شد و کلافه؛ اما دستش به جایی بند نبود. تا ایستگاه راهی نبود؛ ولی رفتن با اتوبوس بدتر بود. جاوید رو پوشش را از تن خارج کرد و پیراهنش را پوشید. همزمان با بیرون رفتن از رختکن دکمه هایش را بست و با خداحافظی کلی از در خارج شد. امروز زودتر می رفت نسرین برای ناهار دعوتش کرده بود. پشت فرمان نشست و ثمره را دید. پا به زمین می کوبید و انگشت بین دندان می گذاشت و بیرون می کشید. اضطراب داشت انگار. ماشین را از پارک خارج کرد و آرام راند. درست مقابلش ایستاد و شیشه را پایین کشید. ثمره با دیدنش تند جلو رفت و سوار شد. به هیچ چیز فکر نکرد حتی به ابروهای بالا رفته و نگاه متعجب او. مضطرب و سریع گفت:
- لطفا برو بیمارستان!
جاوید با شنیدن حرفش سریع کدام بیمارستان گفت و بعد شنیدن نامش از دهان ثمره پریشان، تند پا روی گاز گذاشت. نپرسید چه شده؟ نپرسید برای چه کسی اتفاق افتاده، فقط با نگرانی راند. انگار بی اختیار اضطراب و نگرانی دخترک به او منتقل شده بود. ثمره باز گفت:
- سریع تر برو!
و جاوید تا جایی که امکان داشت سرعتش را بالا برد. نگاه ثمره به راه بود. خوب بود که امروز ترافیک نبود و خوب تر که جاوید به موقع آمده بود؛ اما آرام نمی گرفت. گوشی را از جیب بیرون کشید و شماره آهو را گرفت. بوق های آزاد بی جواب و بعد صدای اپراتور. باز تماس گرفت و ناخن بین دندان هایش گذاشت و زمزمه کرد:آهو تو رو خدا بردار!
جاوید نگاهش کرد. آهو؟ برای دختر آهو نام اتفاقی افتاده بود؟ رنگش پریده و حسابی ترسیده بود. چرا این دختر یک روز را با آرامش نمی گذراند؟ چرا همیشه در حال تشویش و اضطراب بود؟ پشت چراغ قرمز ایستاد و ثمره نچ کرد. جاوید با دیدن تکان سریع و عصبی پایش سکوت را جایز ندید و خیره به شمارش معکوس چراغ گفت:
- نگران نباش! اتفاقی بدی براش نمیوفته.
این حرف را دیگر از کجا آورده بود؟ این اطمینان از کجا آمده بود؟ خودش هم نمی دانست تنها خواسته اش آرام کردن او بود. ثمره نگاهش کرد و انگار منتظر شنیدن این حرف از جانب کسی بود. «اتفاق بدی نمی افتد.» حس عجیبی به قلبش سرازیر شد و لرز عصبی و بی اختیار پایش ایستاد. کاش زودتر گفته بود. اطمینان حرفش خوب بود. جاوید نگاهش را از شماره ها گرفت و به ثمره داد. ثمره خیره به او بود و نگاهشان به هم قفل شد. نگاه نگرانش آرام شده و چه خوب که در این شرایط کسی کنارش بود و بار تمامش روی دوشش نبود. قلب جاوید باز سریع کوبید و از نگاه خیره و بی پناه دخترک لرزید. ته نگاهش چه بود که حالش را دگرگون می کرد؟ چه بود که با دیدنش خودش را فراموش می کرد و دلش فقط آرامش او را می خواست؟ سردرگم بود. حال دلش برایش غریب بود. یعنی به این راحتی دل داده بود؟ تمام این بی قراری ها این خواستن ها نشانه دوست داشتن بود؟ دخترک را آرام کرده و از کارش راضی بود. هنوز نگاهشان قفل هم بود. جاوید به دنبال چرا هایش و ثمره غرق در حس خوب کلامش بود. کلام پسری که این روزها عجیب مهربان شده بود. صدای بوق ماشین ها خبر از سبز شدن چراغ داد و جاوید با همان تپش و حالی ملتهب دوباره ماشین را به حرکت در آورد.
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ثمره با عبور از در میله ای بیمارستان باز مضطرب شد و تمام حس خوبش را از یاد برد. با خودش تکرار کرد. آروم باش؛ اما این بار با هیچ حرفی آرام نمی شد. باید زودتر آهو را می دید و از خوب بودن حالش مطمئن می شد. قبل از توقف کامل در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. جو بیمارستان انگار تاثیر منفی رویش گذاشت و تمام تنش نبض شد و با همان حال به طرف ورودی اورژانس دوید. جاوید بعد از پارک ماشین پیاده شد و با قدم های بلند پشت سرش راه افتاد. انگار دختر آهو نام نقش مهمی در زندگی اش داشت. کاش اتفاقی برایش نیوفتاده باشد. دلش دیدن ناراحتی دوباره او را نمی خواست. ثمره با نفس نفس مقابل جایگاه پرستاری ایستاد. گلویش خشک و صدا انگار پشت تارهای صوتی به هم چسبیده اش حبس شده بود. پرستار بی توجه به رنگ پریده و صدایی که قادر به خروج نبود، مشغول صحبت با گوشی بود. جاوید پشت سرش ایستاد و حال غیر طبیعی اش را دید. باید باز به دادش می رسید. می دانست نام دختر آهو بود و رو پرستار وظیفه نشناس گفت:
- ببخشید خانمی به نام آهو...
پرستار بالاخره نگاهشان کرد و جاوید آرام زیر گوش ثمره گفت:
- فامیلش چیه؟
ثمره به سختی لب زد:
- عطایی.
جاوید به طرف پرستار چرخید و اسم و فامیل آهو را گفت. پرستار به انتهای سالن اشاره کرد و ثمره سریع به آن قسمت دوید. پرده کشیده شده بود. دستش را برای کنار زدن دراز کرد و زودتر از آن دکتر خارج شد. نگاهش به ثمره افتاد و گفت:
- شما همراه این خانمی؟
ثمره سرش را بالا و پایین کرد و او ادامه داد:
- اوضاعش اصلا خوب نیست، شوهرش کجاست؟
ثمره هنوز در بهت جمله اول بود که با جمله بعدی خشک شد. این زن سفید پوش چه می گفت؟ کدام شوهر؟ چرا اولین سوالش درباره شوهر آهو بود؟ جاوید پشت سرش ایستاده و منتظر به حرف آمدنش بود. چرا آنقدر شوکه شد؟ چرا جواب دکتر عجول را نمی داد؟ دکتر کلافه از سکوت ثمره گفت:
- خانم حواست به من هست؟ میگم حال بیمار مساعد نیست...
تپش قلب ثمره گوشش را کر کرد. حال آهو مساعد نبود؟ به سختی گفت:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
دکتر سریع و با اخم جواب داد:
- سقط غیر قانونی داشته، مثل همیشه خوب انجام نشده. سریع باید بره اتاق عمل برای کورت...
ادامه حرفش را نشنید. انگار میان زمین و آسمان معلق شد و بیمارستان دور سرش چرخید. صدای دکتر توی سرش منعکس شد. سقط... سقط... نه محال بود! آهو که ازدواج نکرده بود و این وصله ها به آهوی مظلومش نمی چسبید. باید با پشت دست به دهان این زن می کوبید تا بار دیگر حواسش به حرف هایش باشد. آهو؟ نه امکان نداشت! در بهت با خودش «محال است!» را تکرار می کرد و تصویر چهره زرد شده آهو را پس می زد. عق زدن گاه و بی گاه و حال خرابش را پس می زد. با صدای عصبی دکتر از فکر خارج شد.
- شما همسرشی؟
مخاطبش جاوید بود و ثمره هنوز گیج بود. با آن حال منگ بی اختیار لب زد:
- آره شوهرشه.
جاوید که برای دادن جواب دهان باز کرده بود، با شنیدن حرف چشم هایش گرد شد. چه گفت؟ شوهرش؟ دخترک انگار دیوانه شده بود. دکتر سریع گفت:
- زودتر برید برای عمل رضایت نامه رو امضا کنید
و رفت. جاوید هنوز خیره به ثمره بود و ثمره چرخید. باید آهو را می دید و باید دروغ بودن حرف های دکتر را از زبانش می شنید؛ اما چرا جواب دکتر را داده بود؟ چرا جاوید را شوهر او معرفی کرده بود؟ ترسیده بود. بین یقین و محال گفتن هایش، حرف دکتر را باور کرده بود. میان گیج و منگی تصمیم درست گرفته بود. باید کاری می کرد، وقت شوک و بهت نبود. باید آبرویش را حفظ می کرد. تحمل نگاه های تحقیر آمیز پرستارها را بعد از شنیدن حقیقت نداشت. نه بدتر از آن اگر به گوش عمو بهرامی می رسید؛ این بار دیگر به زور آن ها را به موسسه بازمی گرداند. محال بود اجازه دهد! جاوید بند کوله را گرفت و ثمره به عقب چرخید. نگاهش به چشم هایش افتاد. چرا آن جواب را به دکتر داده بود؟ با اخم از دروغش گفت:
- این چه حرفی بود زدی؟ شوهر این دختر کجاست؟
ثمره خیره به اخم هایش شد. چه می گفت؟ آب دهانش را پایین فرستاد. هنوز کمی گیج بود. چه دروغی می گفت تا جاوید باور کند؟ چیزی به ذهن درهم ریخته و شوک زده اش نمی رسید.
- چیزه... خب...
جاوید چشم هایش را ریز کرد و چیزی در سرش چرخ زد. این دختر آهو نام شوهر نداشت؟ درست بود. آن همه بهت ثمره بعد از شنیدن حرف های دکتر برای این بود. فکرش را پس زد. نه... نه حتما اشتباه می کرد و نمی خواست باور کند. نمی خواست حتی به نجابت ثمره شک کند؛ اما تردید مانند خوره و بی آنکه بخواهد به جانش افتاده بود. اگر آن دختر شوهر نداشت ممکن بود ثمره هم... نه محال بود؛ اما با این محال گفتن ها آرام نمی شد. باید شکش برطرف می شد. از فکری که مدام دور می کرد و باز به سراغش می آمد، اخمش عمیق تر و نفسش تنگ شد. ثمره توان نگاه کردن به این چشم های پر خشم را نداشت. باز چرخید. باید اول آهو را می دید و بعد برای جواب این مرد خشمگین فکری می کرد. قدم اول را برداشت و جاوید انتهای آستین مانتویش را کشید. ثمره لب به دندان گرفت. دست بردار نبود انگار. جاوید رو به رویش ایستاد و نگاهش را توی چهره اش چرخاند.
- جریان چیه؟
صدایش را به سختی کنترل کرده بود. عجیب بود. ثمره زیادی ترسیده بود. با این که خطایی نکرده؛ اما انگار گـ ـناه آهو روی دوشش افتاده بود. پسر حاجی با این چشم های سرخ باز میرغضب شده و مطمئنا شک کرده بود. این خشم و عصبانیت بی دلیل نبود. نگاه ترسیده اش را تا چشم های او بالا کشید و شک جاوید از اين نگاه پر ترس تبدیل به یقین شد. با خشم چند برابر گفت:
- شوهر نداره، آره؟
ثمره جوابی برای دادن و روی گفتن را نداشت. اگر حقیقت را می گفت و جاوید می رفت؟ نه باید آبروی شان را نگه می داشت. ترسیده گفت:
- توضیح میدم.
خنده دار بود. چه توضیحی می داد وقتی خودش از همه چیز بی خبر بود. جاوید پوزخند زد. دخترک بی شوهر باردار شده و او روی گناهش سرپوش می گذاشت. شاید او هم این کاره بود و خبر نداشت. اصلا چه نسبتی با او داشت؟ چقدر احمق بود که نشناخته دل داده بود. یاد حرف حاجی افتاد و پوزخندش عمیق تر شد. چه ساده قرار بود دخترک عروس خانه حاجی شود. جای نسرین خالی بود. دستش مشت و نفسش تند شد. کاش ثمره از آن دخترک بی بته حمایت نکرد بود. کاش خطایش را نپوشانده و کاش قادر به دور کردن این شک از خودش بود. شک به ثمره را دوست نداشت؛ اما اختیار این همه خشمی که یک باره به جانش افتاد دست خودش نبود. خم شد و صورتش را توی یک وجبی صورت ثمره گرفت. فکش در مرز متلاشی شدن بود و رنگ پوستش کبود. از بین دندان های کلید شده گفت:
- گندی که بالا اوردین رو خودتون جمع کنید!
پشت کرد و به طرف خروجی رفت. ثمره تکان خورد. چرا جمع بسته بود؟ گناهش فقط غفلت از دوستش بود؛ اما حالا این جمع بستن ها مهم نبود. نباید اجازه رفتن به او را می داد. آبرویشان توی دست های او بود. پشت سرش دوید و به بازویش چنگ زد. جاوید عصبی آن را از بین انگشت هایش بیرون کشید و تند نگاهش کرد. ثمره از نگاهش ترسید و عقب کشید. جاوید با تاسف نگاهش کرد و چرخید. باید می رفت و تکلیفش را با این احساس روشن می کرد. باید به حاجی می گفت فکر این وصلت را از سرش بیرون کند و شاید... شاید هم به ازدواج با مهشید فکر می کرد. احساس شکست می کرد و بیشتر از آن خــ ـیانـت. اسم سالار بیشتر از هر وقت توی ذهنش پر رنگ شد. چرا احمقانه به روی پیام چشم بست و دل داد؟ ثمره دور شدنش را می دید. باید ترسش را کنار می زد و باید از او خواهش می کرد. تند پشت سرش دوید و با نزدیک شدن به او ایستاد. جاوید هنوز میان افکار آشفته اش غرق بود که صدای دخترک را شنید.
- خواهش می کنم کمکم کن جاوید!
قلبش انگار از بالاترین ارتفاع سقوط کرد. دخترک چه گفت؟ خواهش کرد، کمک خواست و... و... نامش را صدا زد. پایش به زمین قفل شد و توان حرکت نداشت. قبلش تند می کوبید و جاوید گفتن ثمره توی تمام وجودش رفت و برگشت می کرد. صدای نزدیک شدن قدم هایش را شنید و به خودش آمد. به قلب ناآرامش نهیب زد. نه نباید وا می داد و باید روی تصمیمش می ماند. دستش را مشت کرد و به سختی قدم برداشت. ثمره ناامید به رفتنش خیره شد و انگار اصرار بی فایده بود. پسر حاجی زیادی یک دنده بود. حالا چکار می کرد؟ آهو روی تخت در حال جان دادن بود. لبش را جوید و فکر کرد. از چه کسی کمک می گرفت؟ بیشتر از هر زمان احساس بی کسی کرد. چقدر تنها بود. سرش را به طرف سقف گرفت. اگر می فهمیدند؟ اگر جاوید را به عنوان همسر معرفی نمی کرد راه چاره داشت؛ اما حالا چطور کس دیگری را معرفی کند؟ آن لحظه فقط به حفظ آبرویشان فکر می کرد و چطور گمان می کرد پسر حاجی کمکش می کند؟ فقط با چند جمله زیبا؟ دلش به مهربانی اش قرص بود اما حالا ناامیدش کرده بود. سرش را به دو طرف تکان داد. دختر احمق چه بلایی سر خودش آورده که توجه همه را به سمتش جلب کرده بود. باید فکر می کرد. نباید با این اتفاق آبرویشان به حراج می رفت. اسم سالار در سرش چرخید. شاید کمکش می کرد. او همیشه راه چاره داشت. خصوصا حالا که مغزش قفل کرده بود. گوشی را از جیبش بیرون کشید. حتی اگر قانونش را زیر پا می گذاشت باید تماس می گرفت و باید باز از او کمک می خواست. وارد لیست مخاطبین شد و انگشت روی اسمش گذاشت. جاوید پر خشم روی صندلی نشست و چند مشت محکم به فرمان کوبید. نباید اینطور می شد. کاش هرگز او را ندیده بود. لعنت به معصومیت ظاهری اش. سـ*ـینه اش شدید بالا و پایین می شد. باید می رفت. سویچ را چرخاند و قبل از آن صدای موبایل را شنید. عصبی آن را از جیب بیرون کشید حتما نسرین بود. با دیدن شماره ناشناسی که زیادی آشنا بود اخم کرد. چطور هنوز به این سوتفاهم پی نبرده بود؟ این سالار چه نقشی در زندگی اش داشت که این قدر از او بی خبر بود؟ یعنی توی این مدت با او تماس نگرفته بود؟ صدا قطع شد و فلش قرمز بالای صفحه نشست. کلافه دست به صورتش کشید. بین دو احساس گیر کرده بود، شک و اعتماد. اگر رابـ ـطه ای با سالار داشت پس معنای تماس با این شماره چه بود؟ پوف کشید. دخترک آشنای بهرامی بود. همان بزرگ مرد روزگاری که رحیمی گفته بود. شک به او درست بود؟ پس حمایت از آن دختر چه؟ اما این دلیل بر تایید رفتار او نبود. نچ کرد. جنگ تن به تن انگار بین عقل و احساسش بود. نگاهش هنوز به فلش قرمز رنگ بود که پیام بالا آمد. سریع آن را باز کرد.
«سالار خیلی تنهام بازم برادریت و ثابت کن!»
پیام را تکرار کرد. برادری... برادری. خیره بود به کلمه ای که تنها یک معنا داشت. پاکی این رابـ ـطه. جمله اما زیادی غم داشت. «خیلی تنهام. » باز نچ کرد و دست دور دهانش کشید. میان دو راهی عجیبی مانده بود و پلک هایش را محکم بست و دوباره باز کرد. اختیارش به دست احساس افتاد و دست به طرف دسته دراز کرد و بی فکر پیاده شد. با قدم های بلند راه آمده را برگشت و وارد شد. ثمره هنوز آنجا ایستاده بود. شانه اش تیکه به دیوار و نگاه مضطربش به صفحه گوشی بود. هنوز منتظر جواب پیام بود. کمی مکث کرد و بعد نفسش را با صدا بیرون داد. نزدیک رفت و مقابلش ایستاد. ثمره نگاهش را از گوشی بالا کشید و جاوید را دید. هنوز اخم داشت. برای چه برگشته بود؟ یعنی... یعنی... ممکن بود؟ با تردید لب زد:
- کمکم... می کنی؟
جاوید فقط نگاهش کرد و ثمره سکوتش را به رضایت تعبیر کرد. لبخند زد و با همان لبخند خیره به او شد. باز آن احساس خوب را تجربه کرد. حس خوبی که دوست نداشت. ***
آخرین ویرایش: