کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
با حسادتی که در صداش درآمیخت گفت:
- چی شد که رفتی و دستِ اون مرتیکه رو گرفتی لیلی؟ حرف بزن لعنتی!
و قدم بعدی رو برداشت که صدای جیغ لیلی در فضا پیچید.
به‌سرعت یک قدم برداشت و با گریه و لحنی ملتمس گفت:
- نکن امیر، نرو عقب.
چشماش رو بست و آروم لب زد:
- حرف بزن لیلی.
گریه می‌کرد و از ترس اینکه با جلو رفتنش امیر رو دیوونه کنه و باعث بشه سرعت قدماش رو بیشتر کنه سر جاش موند.
اشک می‌ریخت و با دلی آشوب و پر از استرس و وحشت به امیر نگاه می‌کرد.
نالید:
- نکن امیر.
دستاش رو به زانوش زد و با صدای بلند زد زیر گریه.
- نرو امیر، خواهش می‌کنم.
قدم بعدی رو برداشت.
بلند گفت:
- حرف بزن لیلی، چرا؟
لیلی با چشمایی که از وحشت گشاد شده بود به امیر چشم دوخت.
نالید:
- نکن.
- حرف بزن.
قدم دیگه‌ای برداشت؛ لیلی ‌بی‌طاقت از ته دل جیغ زد.
- میگم، به قرآن میگم! بیا عقب.
***
هر دو جلوی ماشین نشسته و به کاپوت تکیه داده بودن. امیر در سکوت به روبه‌رو خیره نگاه می‌کرد. اون‌قدر در فکر غرق شده بود که متوجه نگاه خیره‌ی لیلی نمی‌شد.
سرش رو از روی سرشونه‌ی امیربهادر کمی بالا گرفت و به چهره‌ی غرق در فکرش خیره شد.
نگاهش رو آروم‌آروم، وجب‌به‌وجب روی صورت مردونه‌ی امیربهادر گردوند.
ابروهای درهمش که اخم غلیظی رو نمایان کرده بود و اون چشمای مشکی‌رنگ که به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، بینی کشیده و لبای معمولی و مردونه‌ش که با اون ته‌ریش، جذاب‌تر نشونش می‌داد.
لبخند روی لبش نشست. دستش رو آروم بالا آورد و روی گونه‌ی امیر گذاشت و هم‌زمان خودش رو بالا کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی امیر زد که باعث شد تکونی بخوره‌.
نگاهش رو که در عینِ داشتن آرامش پر از تشویش و اضطراب بود به‌سمت لیلی چرخوند، نگاهش که به نگاه پر از احساس و عشق لیلی افتاد لبخندی روی لبش نشست.
آروم لب زد:
- قبول کردی؟
لیلی که خوب متوجه منظورِ بهادر شده بود؛ اما قصد نداشت به همین راحتی جواب دهد، خودش رو به گیجی زد و پرسید:
- چی رو؟
نگاه چپ‌چپی به لیلی انداخت و با غیظ گفت:
- نخودچی رو!
درحالی‌که از حرص خوردن امیربهادر، خنده‌ش گرفته بود با حاضرجوابی، جواب داد:
- نخودچی رو که قبول نمی‌کنن، می‌خورن.
خنده‌ش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- از دست تو. لیلی جواب بده.
- خب جواب چی رو؟
با این حرفش به امیربهادر فهموند که دلش می‌خواد دوباره پیشنهادش رو تکرار کنه. لبخندی زد و لب باز کرد تا پیشنهادش رو باردیگه بده؛ اما با یادآوری کسرا و قضیه‌ای که هنوز لیلی براش تعریف نکرده بود لب فروبست، اخماش در هم شد و گفت:
- اول تو بگو.
متعجب به امیربهادر نگاه کرد و درحالی‌که هنوز متوجه منظورش نشده بود پرسید:
- چی رو؟
با تک‌سرفه‌ای، گلوش رو صاف کرد و درحالی‌که نگاه عصبیش رو به اطراف می‌گردوند گفت:
- کسرا! تو رو با چی تهدید کرد؟ دیشب چه اتفاقی بینتون افتاد که انقدر سریع حاضر شدی دست به این کار بزنی؟
نگاه جدیش رو به روی لیلی که دوباره تردید در دلش نشست انداخت، چند لحظه‌ای سکوت، بین هر دو حکم‌فرما شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهش به دستای مشت‌‌شده‌ی لیلی افتاد که از سرما می‌لرزید. به قصد آوردن کتش از ماشین بلند شد که لیلی وحشت‌زده سرش رو بلند کرد و هم‌زمان دستِ امیربهادر رو محکم گرفت و گفت:
    - باشه، نرو، میگم. خواهش می‌کنم.
    دخترک ‌بی‌چاره که فکر می‌کرد امیربهادر قصد تکرارکردن کارش رو داره، عاجزانه به امیربهادر نگاه می‌کرد. لبخند مهربونی زد و گفت:
    - می‌خوام کتم رو بیارم لیلی، صبر کن.
    آروم دستش رو از دستِ لیلی بیرون کشید و سمتِ ماشین رفت که هم‌زمان لیلی از روی آسودگی نفس راحتی کشید و پشتش رو به کاپوت ماشین تکیه داد و به نقطه‌ی دوردست مقابلش زل زد.
    بعد از لحظاتی امیربهادر کت به دست برگشت و کنار لیلی نشست.
    - تکیه‌ت رو بگیر.
    نگاهش رو به امیر انداخت و گفت:
    - خود...
    - سردم نیست.
    و کت رو روی شونه‌ی لیلی انداخت که لیلی خودش، کامل تنش کرد.
    با پیچیدن بوی عطر تلخ امیر، چشماش رو با لـ*ـذت بست و نفس عمیقی کشید، ‌بی‌اختیار به یقه‌ی کت چنگی زد و به بینیش نزدیک کرد. بدون اینکه متوجه نگاه خیره‌ی امیربهادر روی خودش باشه با لبخندی که از روی لـ*ـذت به روی لبش نشسته بود نفسای عمیقی می‌کشید تا بوی عطر رو بیشتر استشمام کنه.
    امیر باشیطنت دستش رو روی دستِ لیلی که کت رو به چنگ گرفته بود گذاشت و گفت:
    - خودم اینجا هستم. چرا اون رو بغـ*ـل گرفتی؟
    با این حرفِ امیربهادر به خودش اومد. سریع چشماش رو باز کرد، چنگش رو از دور کت باز کرد، خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید که همین کارش دل امیربهادر رو برد. سریع نگاهش رو از لیلی گرفت تا نکنه دل از کف بده و کاری کنه که شاید لیلی ناراحت بشه.
    نفسش رو به‌سختی بیرون داد و برای تغییر جو سنگین بینشون گفت:
    - خب، بگو لیلی.
    لیلی که از این تغییرموضوع راضی بود. بدون لحظه‌ای مکث و تردید لب به سخن باز کرد. در باور خودش، گفتن حقیقت به امیربهادر بهتر از نگفتنش بود و اگر تا الان قصد داشت سکوت کنه، تنها ترسش از کسرا بود که حال با بودن امیربهادر و دل‌گرمی‌هایی که در حرفاش داشت، باعث می‌شد برای گفتن حقیقت هیچ ابایی نداشته باشه.
    - کسرا! خیلی چیزا رو می‌دونه امیر.
    اخم ریزی میون دو ابروانش نشست، باشک لب زد:
    - مثلاً؟
    تا لیلی خواست حرفی بزنه امیربهادر وحشت‌زده پرسید:
    - نگو که می‌دونه من...
    لیلی تندتند سرش رو تکون داد و گفت:
    - نه‌نه! تو نه! منم اولش فکر کردم که کسرا فهمیده تو پلیسی؛ اما بعدش...
    سکوت کرد که سکوتش باعث تشویش بیشتر امیربهادر شد تا جایی که ‌بی‌طاقت پرسید:
    - بعدش چی لیلی؟ حرف بزن.
    سرش رو بالا آورد و نگاه ترس‌‌‌آلود و نگرانش رو به نگاه منتظر امیر دوخت.
    ***
    به ساعتش نگاه کرد و زیر لب با حرص گفت:
    - دِ کجا موندی آخه؟
    - چه‌ خبرته کسرا؟
    با شنیدن صدای کامران، نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
    - امیر و لیلی هنوز نیومدن.
    ضربه‌ای به شونه‌ی کسرا زد و گفت:
    - غمت نباشه. جورش می‌کنم برات.
    - لیلی جنس نیست که بخوای براش جورش کنی. خودش می‌تونه تصمیم بگیره با کی بمونه.
    هر دو به‌سمت فرزام برگشتن.
    کسرا، نگاه تحقیرآمیزش رو به فرزام انداخت و گفت:
    - اون تصمیمش رو گرفته.
    فرزام که وسطِ حیاط عمارت به ماشین تکیه داده بود، تکیه‌ش رو گرفت و با دو قدم خودش رو به کسرا و کامران رسوند پوزخندی زد و گفت:
    - تصمیمش رو گرفت آره، ولی باید اینم بدونیم که پشت این تصمیم چه تهدیدی خوابیده، مگه نه؟
    کسرا که انتظار همچین جوابی رو نداشت، شوک‌شده و با حرص گفت:
    - چه تهدیدی؟ چی میگی تو؟!
    و رو به کامران که با شک و تردید نگاهش می‌کرد گفت:
    - روانیه این.
    فرزام که از هول‌شدن و جواب‌دادنِ کسرا، به یقین رسیده بود که لیلی رو تهدید کرده، در جوابش گفت:
    - عرضم به حضورت، من همه‌چیز رو در موردِ تو و لیلی می‌دونم و اینکه تو گذشته چی بود و به چه هدف کثیفی به لیلی نزدیک شدی. پس محاله با اون گذشته و این حال، لیلی باز دست به انتخاب تو بزنه مگر اینکه این وسط یه تهدید و یا هرچیزِ دیگه‌ای وسط باشه.
    نیشخندی به چهره‌ی عصبی کسرا زد، درحالی‌که از کنارش رد می‌شد، دستی به شونه‌ی کسرا زد وگفت:
    - شک نکن خودم پیدا می‌کنم اون راز پنهون رو.
    بدون اینکه اجازه‌ی حرفی به کسرا بده راه افتاد و رفت داخل عمارت.
    با رفتنِ فرزام، کامران نگاه مشکوکش رو به کسرا دوخت و پرسید:
    - با چی لیلی رو تهدید کردی؟
    از کوره در رفت و داد زد:
    - تو دیگه چی میگی کامران؟ میگم من تهدید نکردم.
    این حرف رو زد و به‌سرعت سمتِ ماشین رفت. سوار شد و رفت.
    کامران موند با نگاهی نفرت‌‌‌آلود به جای خالی کسرا، با حرص چنگی در موهایش زد و زیر لب زمزمه کرد:
    - مارمولک احمق!
    چرخید و با قدم‌های محکم و بلند به سمتِ سالن رفت که در راه گوشیش زنگ خورد؛ درحالی‌که گوشی رو از جیبش درمی‌آورد از پله‌ها بالا رفت.
    با دیدن اسمِ خالد جواب داد:
    - بگو خالد! مُقر اومد که از طرف کی بود؟ هر کاری از دستت بر میاد انجام بده. نه احمق، نمیره. باشه حلش کن، بعد خبرشو بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گوشی رو قطع کرد و در جیبش گذاشت، هم‌زمان دستگیره‌ی درِ اتاق رو کشید و در آروم باز شد.
    سر‌به‌زیر، درحالی‌که با گوشیش ور می‌رفت وارد شد و در رو بست.
    پیامی که برای خالد نوشته بود رو سند کرد، کارش که تمام شد گوشی رو روی میز گذاشت.
    دست برد کتش رو در بیاره و هم‌زمان سرش رو بالا گرفت که نگاهش با نگاه شوک‌زده‌ی تبسم گره خورد. نگاهش آروم از چشمای ناباور تبسم به دستش افتاد و کارتی که توی دستش خودنمایی می‌کرد.
    تبسم دستش رو بالا گرفت و درحالی‌که کارت رو به کامران نشون می‌داد، با گلویی خشک و نفسایی که از شدت بُهت و ناباوری، دم و بازدم میشد آروم لب زد:
    - تو کی هستی؟
    اخماش در هم رفت، به‌سمت تبسم خیز برداشت و کارت رو از دستش چنگ زد با حرص گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    تبسم که هنوز تو بُهت بود لب زد:
    - تو؟
    کارت رو سریع در جیبش گذاشت، عصبی بود و کلافه، نگاهش رو سردرگم به اطراف می‌گردوند. کف هر دو دستش رو محکم کنار شقیقه‌هاش فشرد.
    تبسم که از بُهت در اومده بود و تمام حواسش به کامران و حرکات کلافه‌ش بود، برای لحظه‌ای ترسید، از نگاه کامران به‌خوبی می‌خوند که قرار نیست به‌راحتی از کنارش بگذره.
    یک قدم عقب رفت. هم‌زمان کامران با خشم سرش رو بالا گرفت و نگاه تیز و برنده‌‌ش رو به تبسم دوخت. نگاهی که دل دخترک رو به لرزه در می‌آورد.
    با صدایی که از فرط خشم و حرص می‌لرزید گفت:
    - اینجا چه غلطی می‌کردی؟
    آب گلوش رو به‌سختی قورت داد و لبه ی پایین پیراهن آ‌بی‌رنگش رو در مشتش گرفت تا لرزش دستاش رو در نگاه تیزِ کامران به نمایش نگذاره.
    کامران که سکوت دخترک رو دید جری‌تر شد و فریادکنان گفت:
    - گفتم، اینجا چه غلطی می‌کردی؟ حرف بزن تا تموم دندونات رو توی دهنت خورد نکردم دختره‌ی خیره‌سر؟
    و یک قدم درشت به‌سمتش برداشت. تبسم که از صدای فریاد کامران خوف کرده بود به‌سرعت یک قدم عقب رفت که به پشت روی تخت افتاد.
    به‌سرعت دستاش رو از پشت، روی تخت گذاشت تا از افتادن کامل تنش روی تخت جلوگیری کنه.
    خیز برداشت تا بلند بشه، با سایه‌ی تنِ کامران که روش افتاد سرش رو با تردید بالا آورد و به کامران که بالای سرش ایستاده بود نگریست.
    آب گلوش رو با سروصدا فرو فرستاد، نگاهش رو با تردید و مکث پایین آورد و به دستای مشت‌شده‌ی کامران خیره شد.
    سکوت رو جایز ندونست که با صدای آروم که از روی ترس و وحشت به تته‌پته افتاده بود گفت:
    - من... من...می...خوا...
    نتونست در مقابل نگاه خشمگین و ترسناک کامران تاب بیاورده و حرفش رو ادامه نداد و نفسش رو با خستگی و ترس بیرون فرستاد.
    با لحن ملتمس و مظلومی گفت:
    - بذار برم، خواهش می‌کنم. می‌دونی که به کسی نمیگم.
    نیشخندی روی لبِ کامران نشست و گفت:
    - اومده بودی اون پرونده رو از توی اتاقم برداری ها؟
    تبسم که جونی برای انکار و کل‌کل نداشت سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
    کامران که سکوت تبسم رو دید با خشم غرید:
    - سوال می‌پرسم، جواب بده.
    تبسم در همون حالی که سرش پایین بود با صدای آروم و گرفته جواب داد:
    - آره، پیداش کردم، می‌خواستم برم؛ اما...
    کامران، باحرص پنجه‌اش رو دورِ فک تبسم انداخت و باخشونت سرش رو به‌سمت خودش برگردوند.
    - نگاهم کن و حرف بزن.
    تبسم که از حرکت یهویی کامران، هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود ‌بی‌فکر دهن باز کرد و گفت:
    - 10سال تو این باندبودن روت تأثیر گذاشته سرگ...
    حرفش تمام نشده بود که کامران فریاد زد:
    - ساکت شو.
    تبسم، وحشت‌زده، با چشمایی که از ترس گشادشده بود به کامران خیره شد.
    - جواب این گستاخیت و علی‌الخصوص، سهل‌انگاریت رو بعداً میدم؛ ولی خوب گوش کن ببین چی میگم، از این لحظه به بعد تا آخر این مأموریت تو یادت میره که امروز چی فهمیدی و چی دیدی؟ حتی نمی‌خوام امیربهادر هم چیزی بفهمه که اگه بفهمه بلایی به سرت میارم که دیگه تا آخر عمر لال بمونی، فهمیدی یا نه؟
    جمله‌ی آخرش رو چنان با تحکم گفت که، تبسم ناخودآگاه سرش رو به معنی مثبت تکان داد.
    پنجه‌ی دستش رو از دورِ فکِ تبسم بازکرد و عقب رفت.
    چنگی در موهای صاف و خوش‌حالتش کشید، روش رو از تبسم گرفت و درحالی‌که زیرلب با خودش غر می‌زد از تبسم دور شد.
    - گفتم بیا این کارت لعنتی رو ببر؛ ولی کیه که گوش بده.
    کارتی رو که توی جیبش گذاشته بود رو درآورد و لای درز کمد گذاشت.
    - بذار جای قبلی.
    با صدای تبسم، کارت رو دوباره درآورد و با غیظ برگشت و گفت:
    - که یه فضولی مثلِ تو بیاد و در حالِ کنکاش ببینتش. بیا برو بیرون، به تو ربطِ نداره که کجا بذارمش.
    تبسم که از این‌همه بداخلاقی و ‌بی‌ادبی کامران حرصش گرفته بود با غیظ از جاش بلند شد و گفت:
    - به‌درک! بذارش همون‌جا.
    و بدون اینکه حواسش به جمله‌بندیش باشه گفت:
    - خدا رو شکر که توی این مأموریت، شما سرپرس...
    دستش روی دستگیره نشسته بود که کامران با یک خیز به‌سرعت خودش رو به تبسم رسوند، بازوش رو کشید و به‌سمت خودش برگردوند و هم‌زمان کف‌دست دیگه‌ش رو به در زد که بسته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    اونقدر عکس‌العملش یهویی و به‌سرعت بود که تبسم حتی فرصت جیغ‌زدن هم نداشت.
    کامران درحالی‌که از این‌همه حواس‌پرتی تبسم، عصبی شده بود فشار دستش رو روی بازوی تبسم بیشتر کرد و زیر لب غرید:
    - بهت میگم فراموش کن که من کیم؛ اون‌وقت تو مثل خر سرت رو انداختی و داری میری بیرون و همراهش هم حرف می‌زنی؟!
    تبسم که تازه متوجه سوتیش شده بود لب زیرینش رو گزید و آروم گفت:
    - ببخشید.
    نگاه عصبی به تبسم انداخت. از اینکه بعد از 10 سال رازش لو رفته بود عصبی بود. بازوی تبسم رو رها کرد و با سر به بیرون اشاره کرد.
    تبسم که منظورش رو فهمیده بود به‌سرعت چرخید و بدون فوت‌ وقت در رو باز کرد و از اتاق بیرون پرید.
    در که بسته شد نفسش رو به‌راحتی بیرون داد.
    - چی شده تبسم، خوبی؟
    با صدای فرزام از ترس جیغ کوتاهی زد و برگشت.
    فرزام که از عکس‌العمل تبسم، هم تعجب کرده بود و هم نگرانش شده بود سریع گفت:
    - آروم باش، منم.
    با دیدن فرزام نفسش رو به‌راحتی بیرون داد و با گلایه گفت:
    - اِ، ترسوندیم فرزام.
    فرزام که از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی تبسم خنده‌ش گرفته بود گفت:
    - شرمنده! نمی‌دونستم اگه یه سؤال ساده بپرسم می‌ترسی.
    چشم‌غره‌ای به فرزام رفت که باعث شد خنده‌ش شدت بگیره.
    تبسم از اینکه فرزام دستش انداخته بود و بهش می‌خندید حرصش گرفته بود، با حرص پا به زمین کوبید و گفت:
    - کوفت! نخند دیگه! تو فکر بودم یهو صدام زدی ترسیدم، بعدشم هنوز از شوک بیرون نیومده بودم.
    با این حرف، نگاه فرزام به‌سمت اتاق کامران کشیده شد، با فکری که به سرش زد نگران شد و به‌سرعت پرسید:
    - نگو که دیدت؟
    گیج پرسید:
    - چی؟
    - کامران رو میگم، دید تو اتاقشی؟
    - ‌ها! آره دی...
    - وای چی گفت؟
    با این سوالِ فرزام حرفش رو خورد، صدای جدی و خشنِ کامران در گوشش پیچید:
    «خوب گوش کن ببین چی میگم! از این لحظه به بعد تا آخر این ماموریت تو یادت میره که امروز چی فهمیدی و چی دیدی! حتی نمی‌خوام امیربهادر هم چیزی بفهمه که اگه بفهمه بلایی به سرت میارم که دیگه تا آخر عمر لال بمونی، فهمیدی یا نه؟》
    - تبسم، تبسم!
    با صدای فرزام تکونی خورد، درحالی‌که هنوز تو فکرِ کامران و حرفاش بود با نگاهی گیج و گنگ به فرزام نگاه کرد و لب زد:
    - چی؟
    اخماش در هم رفت و با شک پرسید:
    - خوبی تبسم؟ چته تو؟ نکنه کامران...
    حرفش رو کامل نزده بود که تبسم سریع گفت:
    - نه فرزام! چیزی نشده. فقط یه‌کم سرم درد می‌کنه برم یه قرص بخورم.
    و قبل از اینکه فرزام وقت کنه تا سوال بعدیش رو بپرسه، با قدم‌های بلند باعجله از پله‌ها پایین رفت و خودش رو در آشپزخونه انداخت.
    دستاش رو روی میز حائل کرد و سرش رو پایین انداخت.
    نفسش رو که در سـ*ـینه حبس شده بود به‌سختی بیرون داد. با دیدن پارچ آب بی‌درنگ دستش رو به‌سمت پارچ و لیوان کنارش برد.
    لیوان رو پر از آب کرد و یک سر آب رو نوشید.
    لیوان رو از لباش جدا کرد و درحالی‌که روی میز می‌کوبید، نفسش رو با صدا بیرون داد و روی صندلی نشست.
    ***
    چند شب قبل
    - در مورد پیشنهاد جناب سرگرد صحبت می‌کنم.
    یکه خورد و چشماش از فرط تعجب گشاد شد. در ذهنش دنبالِ یک توجیه مناسب می‌گشت تا باور کنه که منظور کسرا، امیربهادر نیست.
    قلبش از شدت ترس تند‌تر از حدمعمول می‌زد، کف دستاش از ترس و اضطراب عرق کرده بودن.
    پوزخند روی لبِ کسرا، تمام محاسبات ذهنش رو مبنی بر اشتباه بودن تصوراتش خراب می‌کرد.
    حرفی نمی‌زد و یا شاید توان حرف‌زدن نداشت.
    کسرا که سکوت طولانی لیلی رو دید، باتمسخر گفت:
    - چیه چرا ساکت شدی؟ نکنه داری فکر می‌کنی که چه جوری نقش بازی کنی تا من باور کنم که تو خبر نداشتی و یا اینکه چی‌کار کنی تا من فکر کنم که اشتباه فهمیدم و داداشت پلیس نیست.
    از شدت شوکی که به لیلی وارد شد تنش تکون خفیفی خورد، ناباورانه به کسرا نگاه می‌کرد.
    به گوش‌هاش اعتماد نداشت و باور نداشت حرفی رو که شنیده بود، گویی اشتباه شنیده.
    شاید کسرا اشتباهاَ به‌جای امیر اسمِ کامران رو آورد.
    در ذهنش بر سر خودش فریاد زد؛ اما لیلی، کسرا اسم نیورد، گفت داداشت؛ اگر منظورش امیر بود که لفظ داداشت رو به کار نمی‌برد.
    کسرا سر خوش خندید و گفت:
    - وای لیلی وای لیلی! چشمات خودشون درشتن دختر، دیگه انقدر درشتشون نکن. باشه، من باور کردم که تو خبر نداشتی.
    لیلی که کم‌کم داشت به جدیت قضیه و حرفای کسرا پی‌می‌برد با لحن حیرت‌زده‌ای پرسید:
    - تو چی میگی کسرا؟ یعنی چی داداشم پلیسه؟
    کسرا سرخوشانه به خنده‌ش ادامه داد؛ اما کم‌کم خنده‌ش قطع شد، ابروهاش رو در هم کرد و نگاهش پر از خشم و نفرت شد.
    با یک خیز خودش رو به لیلی رسوند، وحشیانه بازوی لیلی رو میون پنجه‌هاش گرفت و فشرد. نگاه خشم‌‌‌آلودش رو به چشمان وحشت‌زده‌ی لیلی دوخت و گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم لیلی! من همه‌چیز رو فهمیدم و خوب می‌دونم اون داداش ‌بی‌همه‌چیزت پلیسه، تو هم این رو خوب میدونی که اگه نمی‌دونستی انقدر راحت با من راه نمی‌اومدی و به این راه وارد نمی‌شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - پس حالا که هم من می‌دونم و هم تو، بهتره روی تصمیمت یه‌کم فکر کنی. آخ، تا یادم نرفته و خودت دروغ بعدی رو به طرح سؤال نپرسیدی بگم که اگه به دستور داداش‌جونت قراره به این پسره‌ی احمق، امیر نزدیک بشی تا بتونی بیشتر ضرر کنی، بهتره بهت بگم که اگه بخوای پیشنهاد امیر رو قبول کنی و باهاش دوست بشی فردا ساعت 10 نکشیده جنازه‌ی اون پسره‌ی احمق و داداشت رو که فکر می‌کنه خیلی باهوشه رو روی دستت می‌زارم.
    لیلی که هنوز تو شوک حرفای کسرا بود و باور نکرده بود که کامران پلیسه، با صدای تحلیل رفته گفت:
    - تو... تو...
    کسرا باخشونت فک لیلی رو میون پنجه‌‌هاش گرفت و درحالی‌که می‌فشرد زیر لب غرید:
    - من چی؟ ها؟ من از کجا فهمیدم آره؟ از اون جایی‌ که ماه تا ابد پشتِ ابر نمی‌مونه. من هم یه جوری فهمیدم؛ ولی لازم نمی‌بینم بگم چه جور؟ تو هم ذهنت رو درگیر این مسائل نکن کوچولو. به این فکر کن که اگه قبول نکنی که با من باشی فردا عزادار برادرت میشی.
    و با لحن جدی و محکمی که تن لیلی رو به لرزه می‌انداخت گفت:
    - اون تردید و شک رو از نگاهت دور کن لیلی، دور کن که اگه برای لحظه‌ای بخوای تردید کنی و از سر زرنگی حرفی به کسی بزنی اون‌وقت رحم نمی‌کنم و ‌بی‌فوت‌وقت اون ‌بی‌ناموس رو جلوی چشمات خوراک سگای ولگرد می‌کنم و لاشه‌‌ش رو میندازم جلوی چشمات که تا آخر عمر فکر زرنگی و ناروزدن به سرت نزنه.
    عقب رفت و درحالی‌که با نگاه به‌خون‌نشسته به چهره‌ی رنگ پریده‌ی لیلی نگاه می‌کرد گفت:
    - فقط‌وفقط یک ساعت فرصت داری فکر کنی و نتیجه‌ش رو بهم بگی. یک ساعت بشه یک ساعت و یک ثانیه شک نکن میرم سروقت کامران و...
    انگشت اشاره‌ش رو به حالت بریدن کنار گردنش کشید. چشمکی چاشنی لحن ترسناکش کرد و درحالی‌که سرخوشانه می‌خندید از مقابل نگاه وحشت‌زده‌ی لیلی بیرون رفت.
    با صدای بسته‌شدن در ‌بی‌جون روی تخت نشست و اشکاش آروم روی گونش سُر خورد.
    صدای کسرا مدام در گوشش می‌پیچید. هنوز هم باور نمی‌کرد که کامران پلیسه؛ اما لحن کسرا و نگاهش جوری نبود که انگار دروغ میگه.
    ***
    حال
    لیلی
    سکوت کامل ماشین رو پر کرده بود. با ذهنی درگیر و مضطرب به بیرون ماشین نگاه می‌کردم.
    به آدمایی که هر کدوم در حالِ کاری بودن.
    یکی دنبال بچه‌ش می‌دوید تا مبادا واردِ خیابون بشه، یکی پشت ویترین مغازه‌ها بالذت به لباس‌ها نگاه می‌کرد. یکی می‌دوید تا زودتر به کارش برسه، یکی می‌خندید، یکی تو خودش بود، شاید یکی هم مثل من درگیر مبهمات زندگیش.
    کامران داداشم بود؛ اما نمی‌دونستم کیه؟ پلیسه یا نابودگر من و زندگیم؟
    اگه پلیس بود پس اون قصه‌ای که بابا گفت چی بود؟ اگه پلیسه پس چرا کاری کرد که بابا به مامان بدبین بشه؟ اون زنی که بابا ادعا داشت مادرِ کامران کی بود؟ اصلاً چه اتفاقی داره می‌افته که من نمی‌تونم درکش کنم؟
    نگاهم رو آروم از بیرون گرفتم و برگشتم سمتِ امیربهادر. اخماش توهم بود و به روبه‌رو خیره بود. دنده رو عوض کرد و سرعت ماشین رو بالا برد. انگار اون هم مثل من تو فکر بود که متوجه نگاه خیره‌ی من نمی‌شد.
    آروم صداش زدم:
    - امیر!
    اما جواب نداد. لبخندی روی لبم نشست.
    خودم رو جلو کشیدم و دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم.
    - امیر!
    تکونی خورد و برگشت سمتم، لبخند مهربونی به روش زدم.
    - خوبی؟ کجایی؟
    لبخندی زد، یک دستش رو از روی فرمون برداشت و دستم رو که روی گونش بود به لباش نزدیک کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای به کفِ دستم زد.
    - ببخشید، تو فکر بودم. چیزی گفتی؟
    - نه! فقط صدات زدم.
    لبخندش عمیق‌تر شد.
    - خب جان دلم! چی می‌خواستی بگی؟
    با شنیدن جمله‌ش و لحن پر احساسش غرق لـ*ـذت شدم. دستش رو که توی دستم بود فشار کوچیکی دادم و گفتم:
    - قول میدی هیچ‌وقت تنهام نذاری؟
    برای لحظه‌ای سکوت کرد، ماشین رو به‌سمت چپ جاده برد و نگه داشت.
    منتظر نگاهش می‌کردم که سرجاش جابه‌جا شد و برگشت سمتم. جوری که تکیه‌ش رو به در داده بود، لبخندی زد و هر دو دستم رو محکم توی دستش گرفت.
    صدای آرومش تو گوشم پیچید:
    - لیلی! تو برام مثلِ ضربان قلبی اگه باشی من زنده‌م، اگه نباشی نفس کم میارم پس نیاز به قول من نیست. اونی که باید همیشه باشه تویی نه من.
    دستم رو کشید و قبل از اینکه اجازه‌ی حرفی به من بده در آغـ*ـوش کشیدم، از شدت هیجان چشمام از اشک پر شد.
    لـ*ـذت شنیدن حرفای امیربهادر به‌قدری برام زیاد بود که اگر جا و مکانش مناسب بود از ته‌دل گریه می‌کردم و خدا رو برای همچین لحظه‌ای هزاران بار شکر می‌کردم.
    دستام رو دور گردنش محکم حلقه کردم، سرم رو کج کردم و ‌بی‌اختیار بوسـ*ـه‌ای به گردنش زدم که عقب رفت و باشیطنت گفت:
    - دِ نشد! امروز دوباره تو داری من رو می‌بوسی و من هیچ‌کاری نمی‌کنم.
    با این حرفش خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و دستم رو از روی شونش پایین آوردم که گفت:
    - این رو نگفتم که خجالت بکشی.
    و هم‌زمان با حرفش انگشت اشاره‌اش رو زیر چونه‌م گذاشت و مجبورم کرد سرم رو بالا بیارم. نگاهم رو به نگاه مشکیش که پر از حس بود دوختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دستش رو نوازش‌گونه روی گونه‌م کشید. نگاهش بین چشمام در گردش بود. داغی دستش یه حال نامعلوم و خوشایندی رو بهم می‌داد که دوست نداشتم به این زودی تموم بشه. سرش آروم پایین اومد، نگاهش برای لحظه‌ای روی لبـ*ـم نشست. آب گلوم رو به‌سختی قورت دادم. سرش رو کج کرد و جلو‌تر آورد. نه پسش می‌زدم و نه جلو می‌رفتم فقط نگاهش می‌کردم. صورتش رو در چندسانتی صورتم نگه‌داشت و نگاهش رو آروم به چشمام دوخت، از نگاهش معلوم بود که داره اجازه می‌گیره، آروم چشمام رو بستم.
    ***
    به‌سرعت از ماشین پیاده شدم. لپام از خجالت و هیجان سرخ شده بودن. در رو بستم و چند قدم از ماشین دور شدم که صدای فریاد کسرا در فضا پیچید:
    - لیلی!
    وحشت‌زده سرم رو بالا گرفتم و به کسرا که توی بالکن اتاقش ایستاده بود نگاه کردم.
    اخماش تو هم بود و عصبی به من نگاه می‌کرد.
    - سریع بیا بالا.
    و رفت داخل. صدای بازوبسته‌شدن در ماشین اومد، برگشتم. با دیدن امیر که اخماش حسابی توهم بود ترس تو دلم نشست.
    نکنه بخواد کاری کنه و طاقت نیاره؟
    - لیلی!
    با صدای فریاد کسرا تکونی خوردم که امیر چشماش رو با حرص بست و با حرص غرید:
    - عوضی آشغال!
    و دو قدم بلند برداشت که به‌سرعت به‌سمتش خیز برداشتم و بازوش رو گرفتم.
    - امیرخواهش می‌کنم.
    نگاه به‌خون‌نشسته‌اش رو به من دوخت و با صدای آروم و پر حرصی گفت:
    - خواهش می‌کنی چی لیلی؟ ها؟ نمی‌بینی چقدر...
    - لیلی!
    با صدای کسرا هر دو به‌سمتش برگشتیم، روی اولین پله روبه‌روی در سالن ایستاده بود و حق‌به‌جانب به من نگاه می‌کرد.
    درحالی‌که از عکس‌العمل امیربهادر می‌ترسیدم آروم زمزمه کردم:
    - امیر خواهش می‌کنم، یه کاری نکن که بعد...
    با نگاه تندی که بهم انداخت حرفم رو خوردم. می‌دونستم درخواست مسخره‌ای دارم که ازش می‌خوام در برابر خواسته‌های کسرا سکوت کنه؛ اما چاره‌ای نبود، حداقل تا آخر این مأموریت.
    با قدم‌های لرزون از کنار امیر گذشتم و سمتِ کسرا رفتم.
    نمی‌تونستم برگردم و به امیربهادر که حتم‌به‌یقین الان چهره‌ش از خشم به‌خون‌نشسته بود نگاه کنم.
    چند قدم مونده بود به کسرا برسم که در سالن باز شد و مونا بدون هیچ وقفه‌ای به‌سمت امیر دوید و با صدای لوس و پرعشوه‌ای گفت:
    - امیر جونم.
    به‌سرعت از کنارم گذشت، به همون سرعت من هم برگشتم تا ببینم مونا می‌خواد چی‌کار کنه؟
    تا به امیر رسید بغلش کرد و با ذوق گفت:
    - وای! حوصله‌م سررفته‌ بود امیر.
    جاها تغییر کرده بود. من شده بودم عصبی و امیربهادر...
    راستی چرا مونا رو پس نزد؟ چرا عقب نرفت؟ نکنه می‌خواست تلافی کنه؟
    با این فکر، اخمام توهم رفت. نگاه دلخوری به امیربهادر که نگاهش روی من بود انداختم، برگشتم و آخرین فاصله رو با کسرا طی کردم.
    که دستم رو کشید و همراه خودش برد.
    - با من بیا.
    بی‌هیچ حرفی دنبالش رفتم، رفت توی اتاق و من هم با خودش کشوند تو اتاق.
    می دونستم چی‌کار داره. می‌خواست بازخواست کنه که چرا با امیربهادر رفتم و باز هم تهدید کنه.
    لب باز کرد تا حرفی بزنه که سریع گفتم:
    - حرفی بهش نزدم کسرا! ازم پرسید؛ اما جواب ندادم، نیاز به دادوهوار و تهدید نیست. گفتم نمیگم؛ یعنی نمیگم.
    و دستش رو که هنوز دورِ مچم حلقه بود رو پس زدم و یک قدم عقب رفتم.
    با حرص گفت:
    - چرا باهاش رفتی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
    - به‌زور بردم.
    - نگام کن.
    می دونستم اگه نگاهش نکنم خودش به‌زور کاری می‌کنه که نگاهم رو بهش بندازم، برای همین بدون‌وقفه نگاه سردم رو به چشماش دوختم، یک قدم جلو اومد که سریع یک قدم عقب رفتم و با اوقات تلخی گفتم:
    - جلو نیا، از همون‌جا هم می‌تونی حرفت رو بزنی.
    ابروهاش رو در هم کشید و عصبی گفت:
    - از من دوری نکن.
    - دوری نمی‌کنم، ذاتاً از هم دوریم.
    - نیستیم.
    - هستیم.
    - به‌خاطر اون پسره؟
    - اون پسره اسم داره، امیربهادر.
    نیشخندی زد و باتمسخر گفت:
    - می‌بینم که شوخی‌شوخی عاشقش شدی. کامران خبر داره که داری نقشه‌تون رو خراب می‌کنی؟
    با حرص گفتم:
    - یه‌بار گفتم باز هم میگم من با کامران نقشه نکشیدم و از هیچی خبر نداشتم. حتی نمی‌دونم اگه کامران واقعاً پلیسه چطور تونسته من رو وارد این بازی کثیف کنه.
    سرخوش خندید و شروع کرد به دست زدن.
    - براوو براوو! چقدر خوب نقش بازی می‌کنی.
    با این حرفش کفری شدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
    - تو دیوونه‌ی با...
    حرفم رو تمام نکرده بودم که با یک خیز خودش رو بهم رسوند و محکم به دیوار کوبیدم.
    و فریاد زد:
    - خفه شو لیلی!
    چشمام از فرط وحشت گشاده شده بود. دستام رو به دیوار زدم و خودم رو بیشتر به دیوار چسبوندم.
    نگاه عصبی و خشنش رو بهم دوخت و گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم لیلی! چند روز دیگه اون عملیات احمقانه‌ی داداشت شروع میشه و من هم سورپرایزم رو نشون همه‌تون میدم و بعدش تو باید با من بیای. برمی‌گردیم دبی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ترس رو کنار گذاشتم و آروم با صدایی که سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
    - قرار بود کاری نکنی. قرار بود بلایی سر کسی نیاد.
    - هنوزم همون قرارمونه.
    به‌خاطر فاصله‌ی کمِ صورتش با صورتم، سرم رو به‌سمت چپ کج کردم و نگاهم رو به زمین دوختم تا فاصلمون رو کمتر کنم.
    که انگشت اشاره‌اش رو زیر چونه‌م گذاشت.
    - ببین...
    غیرارادی سرم رو عقب بردم که دستش کنار رفت، با خشونت فکم رو میون پنجه‌ش گرفت و زیر لب غرید:
    - از من فاصله نگیر لیلی. خیلی زود باید عادت کنی به این فاصله‌های کم.
    و لبخند کریهی زد که حالم رو بد کرد.
    اگه تا چند ماه پیش بود از این حرفش ذوق می‌کردم؛ اما الان نمی تونستم، نمی‌تونستم کنارش باشم و ازش فاصله نگیرم.
    به چشماش، به عسلی نگاهش خیره شدم، چشمای عسلی‌رنگش که تا چند ماه پیش برام حکم زیباترین نگاه و رنگ رو داشت الان برام زشت‌ترین رنگ بود.
    دستش رو نوازش‌گونه روی گونه‌م کشید و گفت:
    - بغض نکن خوشگلم. همه‌چیز تمام میشه و تو دوباره عاشقِ من میشی، من هم قول میدم که سورپرایزم جوری باشه که بلایی سرِ کامران نیاره.
    و با خنده گفت:
    - بالاخره هرچی نباشه قراره برادرزن آینده‌م باشه.
    با شنیدن لفظِ «برادرزن» یه حال بدی بهم دست داد و این فاصله‌ی کم و نفسای گرم کسرا که به صورتم می‌خورد، داشت حالم رو هر لحظه بدتر و بدتر می‌کرد.
    بغض سختی توی گلوم نشسته بود که هر لحظه امکان ترکیدنش بود. با همون بغض توی گلوم با صدای خش‌دار سعی کردم حرف بزنم که از بین لبای خشک و ‌بی‌جونم زمزمه کردم:
    - بذار برم.
    که تک‌خنده‌ای زد و یک قدم عقب رفت و گفت:
    - برو جونم! برو استراحت کن.
    بدون هیچ مکثی برگشتم و از اتاق دویدم بیرون.
    ***
    دانای کل
    - امیر داریم به آخرش می‌رسیم.
    - آخرش رو باید عوض کنیم.
    فرزام متعجب به بهادر نگاهی انداخت و درحالی‌که از حرفِ امیربهادر تعجب کرده بود گفت:
    - یعنی چی؟!
    نگاهش رو از استخر بزرگ وسط حیاط عمارت گرفت و به فرزام چشم دوخت.
    - کامران پلیسه.
    - چی؟!
    با دادی که زد اخمای امیر در هم رفت و با حرص گفت:
    - هیس! ساکت! چه خبرته؟
    فرزام ناباورانه آروم لب زد:
    - چی میگی امیر؟ یعنی چی کامران...
    - یعنی همین که شنیدی. صبح با سرهنگ صحبت کردم اون هم خبر داشت؛ اما گفت بعداً دقیق همه‌چیز رو برامون تعریف می‌کنه فقط ازم خواست که نقشه رو عوض کنیم.
    فرزام مشکوک به امیر نگاه کرد و گفت:
    - یعنی چی‌کار کنیم؟
    امیربهادر نگاهی به اطراف انداخت و برای اینکه از امن‌بودن اطراف مطمئن بشه سمتِ در بالکن که به اتاق ختم می‌شد رفت. نگاه اجمالی به اتاق خالی انداخت و دوباره سمتِ فرزام برگشت
    و با صدای آرومی گفت:
    - باید مهمونی رو جلو بنداریم.
    - خب.
    - اما کسرا نباید چیزی بفهمه.
    فرزام گیج نگاهی به امیر انداخت، درحالی‌که هنوز توی شوک خبر بود و از حرفای بهادر هیچی نمی‌فهمید کلافه دستی روی صورتش کشید و گفت:
    - نمی‌فهمم چی میگی امیر.
    امیر نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
    - باید مهمونی رو جلو بندازیم؛ ولی تا خودِ روزِ مهمونی، کسرا نباید چیزی بفهمه.
    - چرا؟
    - نباید وقتی برای برنامه‌ریزی و نقشه‌کشیدن داشته باشه. تا حالا هر نقشه‌ای کشیده برای جمعه‌ی هفته‌ی آینده‌ست و حتم‌به‌یقین کارای فرارش و هماهنگی‌‌هاش رو برای روزِ جمعه گذاشته؛ اما اگه زودتر مهمونی برگزار بشه هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، فقط می‌مونه لیلی.
    - لیلی چی؟
    نگاهش رو به فرزام دوخت و لب زد:
    - باید از اینجا دورش کنی.
    فرزام که متوجه حرفِ امیر و فعل تأکیدیش شده بود، باشک لب زد:
    - کنم؟
    امیر چشم‌هاش رو بست و آروم لب زد:
    - قراره دو روزِ دیگه مهمونی برگ...
    فرزام ‌بی‌طاقت وسطِ حرفش پرید و گفت:
    - نه امیر! من تنهات نمی‌ذارم. من...
    - فرزام!
    با صدای تحکم‌آمیز و محکمش فرزام رو ساکت کرد و با نگاهی که سعی می‌کرد غم و خواهش رو در اون نشون نده و تنها جدی باشه گفت:
    - باید بری فرزام. تنها کسی هستی که مطمئنم می‌تونی از لیلی مواظبت کنی، من هم برمی‌گردم. ذاتاً کار سختی هم نمی‌خوام بکنم جز دستگیرکردن این عوضیا.
    فرزام که از ترس و نگرانی برای برادر بزرگ‌ترش و خطر احتمالی که توی این مأموریت در دلش افتاده بود بغضش رو به‌سختی قورت داد و آروم لب زد:
    - قرار بود تا آخرش باهات باشم.
    لبخند مهربونی به روی فرزام زد و برای آروم‌کردنش گفت:
    - خیلی چیزا قرار نبود بشه.
    فرزام با بغض خندید و گفت:
    - مثل عاشق‌شدنت.
    امیر با خنده دستی توی موهای فرزام کشید و بهمشون زد و گفت:
    - آره. همینی که تو گفتی.
    - ایول! پس نمردیم و عروسی داداشمون رو هم دیدیم.
    و یهو انگار که یادِ چیزی افتاده باشه رنگ نگاهش تغییر کرد و با اضطرابی که در لحظه به جونش افتاده بود گفت:
    - پس نیلا چی امیر؟ کی در مورد نیلا بهش میگی؟
    با به‌یادآوردن نیلا اخماش در هم رفت، کلافه چنگی در موهاش زد و گفت:
    - نمی‌دونم فرزام، نمی‌دونم.
    فرزام که کلافگی امیر رو دید برای تغییر جو با لحن هیجان‌زده‌ای گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - نمی‌دونی چیه. مطمئن باش لیلی هم نیلا رو قبول می‌کنه. وای عمو به قربونش چقدر دلم تنگ شده براش.
    - دلت برای کی تنگ شده؟
    هر دو با صدای لیلی وحشت‌زده برگشتن، لیلی که متوجه دستپاچگی اون دو نشده بود باشیطنت رو به فرزام گفت:
    - کلک! بگو ببینم داشتی در موردِ کی حرف می‌زدی که هم من باید قبولش کنم هم تو دلت تنگ شده بود واسه‌ش؟
    امیر ناخودآگاه عصبی گفت:
    - تو داشتی به حرفای ما گوش می‌دادی لیلی؟ خیلی کارت زشت و بچگونه بود.
    این حرف رو زد و شاکی نگاهی به لیلی انداخت و از کنارش رد شد و وارد اتاق شد. هم‌زمان با بستن در اتاق نفسی از روی آسودگی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - به‌خیر گذشت.
    لیلی نگاهی پر از غم به جای خالی امیر انداخت. دلش از کسرا پر بود. به خیال خودش اومده بود تا در کنار بهادر هوایی عوض کنه؛ اما با دیدن رفتار امیربهادر بغض سنگینی در گلوش نشست.
    فرزام که متوجه حالِ لیلی شده بود برای آروم‌کردنش باشیطنت گفت:
    - من رو ببین لیلی! مگه از من سوال نکردی خب من...
    لیلی میون حرفش پرید و با صدای آرومی گفت:
    - بذار برای بعد فرزام، خسته‌م.
    برگشت و بدون اینکه اجازه بده فرزام حرفی بزنه از بالکن بیرون زد. بدون توجه به امیربهادر که در اتاق بود به‌سمت در رفت.
    - لیلی!
    بی‌توجه به امیر که صداش می‌زد از اتاق بیرون رفت، درحالی‌که به‌سمت اتاقش می‌رفت زیر لب با حرص زمزمه کرد:
    - داد می‌زنه اون،وقت می‌خواد خیلی...
    با دستی که دور کمرش نشست و به‌سرعت به داخل اتاق کشیدش جیغ خفیفی زد که اگر امیر دستش رو روی دهنش نگذاشته بود جیغ بعدی رو بلندتر می‌کشید.
    در رو بست و لیلی رو که از ترس به خودش می‌لرزید رو به در چسبوند، لبخند دندون‌نمایی به روی لیلی زد و گفت:
    - دختر خوبی باش و وقتی صدات می‌زنم جواب بده.
    لیلی که از کارِ امیربهادر حرصش گرفته بود ابروهاش رو درهم کرد و شاکی گفت:
    - چه خبرته دیوونه! ترسیدم.
    نزدیک‌تر رفت و دستاش رو بالا آورد و کنارِ سر لیلی به در چسبوند.
    - پس ببخشید.
    آروم با نوک انگشت به روی بینی لیلی زد.
    - هوم؟
    لیلی که کم‌کم داشت در برابر نگاه دلبرانه‌ی بهادر کم می‌آورد و اصلاً دلش این رو نمی‌خواست به‌سرعت دستاش رو به سـ*ـینه‌ی امیر زد و به عقب فرستادش.
    - نه‌خیر. برو کنار.
    دریغ از یک سانت فاصله، لبخندی روی لبِ امیر نشست و با نگاه خندونش نظاره‌گر نگاه پرغیظ لیلی بود که سعی داشت به عقب بفرستش.
    - برو اون‌ور امیر. خفه‌م کردی.
    در هینِ تقلاکردن نگاهش به نگاه خندون امیر افتاد. برای لحظه‌ای دست از تقلا برداشت، خودش رو به در چسبوند و با غیظ گفت:
    - چرا می‌خندی؟
    لبخند روی لبِ امیر عمیق‌تر شد که باعث شد لیلی عصبی‌تر از قبل بشه.
    با مشتای ظریفش ضربه‌ای به شونه‌ی امیر زد و گفت:
    - چرا می‌خندی ها؟ به من می‌خندی آره؟ فکر کردی کار خیلی خوبی کردی که جلوی فرزام اون‌جوری رفتار کردی؟ یا نه، اصلاً فکر کردی من یادم رفت که چه جوری مونا بغلت کرد و تو هیچ کاری نکردی؟
    - لیلی!
    - لیلی لیلی نکن امیر! جواب من رو بده تو چرا هر وقت مونا...
    با حرکت غیرمنتظره‌ی امیر ساکت شد و بهت‌زده و با چشمانی گرد شده به چشمای بسته‌ی امیربهادر نگاه کرد.
    کم‌کم تعجب جاش رو به لـ*ـذت و آرامش داد؛ آرامشی که برای بار دوم توسط امیر به جونش افتاده بود؛ اما برای لحظه‌ای از امیر و اتفاقی که بینشون افتاده بود خجالت کشید، چشماش رو بست و دستِ سرد و لرزونش رو روی سـ*ـینه‌ی امیربهادر گذاشت.
    برای لحظه‌ای مکث کرد و عقب رفت.
    نگاهش به چهره‌ی سرخ‌‌شده‌ی لیلی که افتاد دلش بیشتر از قبل برای دخترک رو‌به‌روش لرزید و لبخندی از ته دل روی لباش نشست.
    لیلی که از خجالت نگاهش رو به پارکت‌های کفِ زمین دوخته بود از گرما و حرارت بدن خودش و امیر در حالِ سوختن بود؛ اما جرئت حرف‌زدن نداشت، با نشستن دستای امیر اطراف گونه‌اش نگاهش رو آروم بالا آورد و به چشمای امیر چشم دوخت.
    با صدای آروم و دلنشینی نجواکنان گفت:
    - حتی خجالت‌کشیدنت هم من رو عاشق می‌کنه لیلی.
    لیلی که از این همه رک‌گویی امیربهادر، هم لـ*ـذت می‌برد هم خجالت می‌کشید. لبخند ملیح و کوتاهی زد که باعث شد امیربهادر نفسش رو که در سـ*ـینه حبس بود به‌سختی بیرون بفرسته و با عجر بگه:
    - نکن لیلی، نکن.
    لبش رک گزید و متعجب به امیر نگاه کرد. با نگاهش سعی داشت بفهمه که امیر به چه دلیل این حرف رو زد؛ اما هیچ حواسش نبود که حتی با همین حرکت هم دل امیر رو اسیر و ‌بی‌طاقت‌تر از قبل می‌کنه.
    انگشت شصتش رو پایین لبِ لیلی گذاشت و به پایین کشید که لیلی لبش رو از حصار دندوناش درآورد.
    - نکن این کارو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برای رهایی از وضعی که گیر کرده بود دست امیر رو گرفت و درحالی‌که به‌سمت تخت می‌کشید گفت:
    - چرا اونجا ایستادیم. بیا ای...
    نگاهش که به تخت افتاد حرف در دهنش ماسید و سریع سمتِ امیر برگشت.
    امیربهادر باشیطنت به تخت اشاره کرد و گفت:
    - من حرفی ندارم. میخوای بقیه حرف‌هامون رو روی تخت بزنیم.
    یک زانوش رو خم کرد و روی تخت گذاشت که لیلی سریع بازوش رو گرفت.
    - نه نه! اصلاً! اصلاً!
    امیربهادر که از این وضع و دستپاچگی لیلی خوشش اومده بود برای اینکه بیشتر سربه‌سر لیلی بذاره تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    - اصلاً چی؟ نکنه روی تخت اذیت میشی؟
    لیلی با سادگی گفت:
    - اذیت؟ چرا؟
    دستی به صورتش کشید و ‌بی‌صدا خندید؛ اما سریع خنده‌ش رو جمع کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد جدی باشه گفت:
    - نمی‌دونم! برای همون کاری که گفتی بیایم رو تخت.
    لیلی به‌سرعت یک قدم عقب رفت.
    - نه. برای کاری نبود فقط می‌خواستم چیز بشه.
    - چیز بشه.
    هول شده بود و اصلاً نمی‌فهمید چی میگه؟ تنها سعی داشت جوری رفتار کنه که حرف قبلش رو تصحیح کنه فارغ از اینکه امیر همون لحظه‌ی اول متوجه منظورِ لیلی شده بود و می‌دونست برای رهایی خودش از اون وضع این کار رو کرد؛ اما امیر بود و شیطنتاش و قلب ‌بی‌قرارش برای دیدن این حجم از دلبری‌های ندانسته‌ی لیلی.
    لیلی که درمونده از جواب‌دادن بود نفسش رو به‌سختی بیرون داد و آروم گفت:
    - می‌خواستم چیز بشم، یعنی...
    امیر چشماش رو درشت کرد و باتعجب گفت:
    - چیز بشی؟ یعنی چی چیز بشی؟ مگه وقت معینی نداره؟
    لیلی که منظورِ بهادر رو فهمیده بود رنگ از رخش پرید و بلند گفت:
    - نه ام...
    نتونست جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلند زد زیر خنده. لیلی که تا اون لحظه با کلافگی کفِ دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به اطراف نگاه می‌کرد باشک به‌سمتِ امیر که از خنده ریسه رفته بود نگاه کرد. کم‌کم داشت موضوع رو درک می‌کرد و متوجه شد که امیر این‌همه وقت داشت دستش می‌انداخت. با غیظ ضربه‌ای با پا به مچ پای امیربهادر زد و تا خواست حرفی بزنه با صدای آخ بلند امیر، به وحشت افتاد.
    امیر بلند آخ‌واوخ می‌کرد و مچ پاش رو گرفته بود.
    لیلی نگران کنارش زانو زد و گفت:
    - چی شد؟ من که خیلی محکم نزدم.
    - زدی. خیلی محکم بود. آخ‌آخ.
    لیلی که دوباره دستپاچه شده بود دستش رو جلو برد تا روی پای امیر بگذاره؛ اما هنوز دستش روی پاش ننشسته بود که امیر دستش رو گرفت و گفت:
    - آخ! دست نزن لیلی. خیلی درد می‌کنه.
    لب باز کرد تا حرفی بزنه که نگاهش به امیر افتاد که لبخند ‌بی‌موقعی روی لبش نشست. با فهمیدن اینکه امیر دوباره گولش زده بود باحرص ضربه‌ی آرومی به صورتِ امیر زد و گفت:
    - امیر خیلی بدی، ترسیدم.
    با خنده دستِ لیلی رو گرفت و در آغوشش کشید.
    - تو که نمی‌دونی وقتی هول میشی یا نگران منی چقدر شیرین میشی.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی سر لیلی زد و دم گوشش زمزمه کرد:
    - انقدر که هر ثانیه یه‌بار قلبم رو هزار بار می‌لرزونی لیلی. نمی‌دونی چقدر این قلب ‌بی‌جنبه‌ی من رو با کارات اذیت می‌کنی؛ اما لامذهب، اذیت‌کردنات هم عاشق‌ترم می‌کنه.
    در همون حال که هر دو پایین تخت نشسته بودن، سرش رو روی سـ*ـینه‌ی امیر گذاشت و با لـ*ـذت به ضربان قلبِ امیربهادر که از روی هیجان تند میزد گوش داد.
    دستش رو نوازش‌گونه روی سـ*ـینه‌ی امیر حرکت داد.
    - امیر!
    - هوم؟
    - امیر!
    - جانم.
    لبخندی روی لبش نشست. برای لحظه‌ای سرش رو از روی سـ*ـینه‌ی امیر بلند کرد و نگاه مهربون و عاشقش رو به امیر انداخت. خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشونی لیلی زد و گفت:
    - جانم! چی می‌خواستی بگی؟
    دوباره به همون حالت اول برگشت و سرش رو روی سـ*ـینه‌ی امیر گذاشت.
    - کی مأموریت تموم میشه؟
    - خیلی زود.
    - بعدش چی میشه؟
    - هیچی، به زندگیمون ادامه می‌دیم.
    - خب بعدش.
    امیر که تازه یادِ کسرا و رابـ ـطه‌ی قبلش با لیلی افتاده بود باکنایه گفت:
    - هیچی! شما به زندگی قبلت برمی‌گردی. البته این بار بدون کسرا و سادگی قبلت و اینکه بخوا...
    لیلی سریع عقب رفت به‌سمت امیر برگشت و انگشت اشاره‌ش رو روی لب بهادر گذاشت و گفت:
    - هیس! نگو امیر.
    اخماش رو در هم جمع کرد و گفت:
    - چرا نگفتی؟
    - نمی‌خواستم حمایت تو رو از دست بدم. می‌ترسیدم اگه بگم تو هم من رو مثل اون دخترای فراری...
    - لیلی!
    با تشری که زد، لیلی ساکت شد.
    - می‌دونی که هیچ وقت همچین فکری نمی‌کردم.
    - اون موقع عاشقم نبودی.
    - آره؛ اما آدم که بودم و می‌دیدم تو رو عاشق نبودم؛ اما پلیس بودم و تا به امروز با هزار نفر مثل تو و مثل اون نگینی که حتی وقتی خواستیم فراریش بدیم نیومد سروکله زدم و با یک نگاه می‌فهمم که کی خوبه و کی بده.
    - امیر!
    - جونم.
    - تا پایان مأموریت مواظب خودت باش.
    لبخندِ مهربونی زد و لیلی رو که با شنیدن حرفاش بغض کرده بود رو در آغـ*ـوش کشید و زمزمه‌وار گفت:
    - چشم! هر چی تو بخوای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    لیلی
    تابِ نگاه خیره‌ی امیربهادر رو نداشتم و برای
    رهایی از نگاهش رو برگردوندم و گفتم:
    - خب برو دی...
    زیر گوشم نجواکنان گفت:
    - بذار امشب رو اینجا بمونم.
    حرفی نزدم که سرش رو از روی شونم برداشت و به نیم‌رخم نگاه کرد با لحن شوخی گفت:
    - مواقع حساس زبونت رو موش می‌خوره یا من؟
    می دونستم موش زبون نمی‌خوره و این یک اصطلاحه؛ اما واسه‌ی لحظه‌ای از فکر اینکه واقعاً موش زبونم رو بخوره چندشم شد و گفتم:
    - اَه، امیر موش چیه؟ ایش اَه اَه.
    با خنده گفت:
    - اصطلاح بود بابا.
    چپ‌چپی بهش نگاه کردم و گفتم:
    - می‌دونم؛ اما چندشم شد.
    لبخند مهربونی زد. بـ..وسـ..ـه‌ی تند و سریعی روی گونه‌م زد و گفت:
    - باشه! پس سوسک می‌خورش.
    با این حرفش جیغم در اومد.
    - خیلی گندی امیر! اَه.
    درحالی‌که از ته دل می‌خندید و به‌زور حرف می‌زد گفت:
    - خب چی‌کار کنم.
    با حالت قهر روم رو ازش گرفتم، از تصور سوسک قیافه‌م توهم رفت و غیرارادی پشت دستم رو روی لبم کشیدم.
    امیربهادر دستم رو از پشت کشید و بغلم کرد. همون حالت قهر‌‌‌آلودم رو نگه داشتم و سعی داشتم پسش بزنم؛ اما محکم تو بغـ*ـل گرفته بودم.
    - ولم کن امیر.
    - قهری؟
    جوابش رو ندادم که با کف دستش آروم به شکمم ضربه زد و گفت:
    - خانوم موشه با توئم.
    نیم‌رخم رو سمتش گرفتم و با لحن تهدیدآمیزی گفتم:
    - امیر! یک بار دیگه اسم موش بیاری من می‌دونم با تو! اولش که گفتی زبونم رو مو...
    ‌بی‌هوا بازوم رو گرفت و در همون حالتی که از پشت تو بغلش بودم برم‌گردوند سمت خودش و گفت:
    - نه موش نه سوسک، خودم می‌خورم.
    با این حرفش چشمام تا آخرین درجه گشاد شد. حیرت‌زده نگاهش می‌کردم.
    مظلوم سرش رو تکون داد و گفت:
    - آها! بازم حرفِ بدی زدم؟
    کم‌کم به خودم اومدم و از خجالت سرخ شدم، سرم رو پایین انداختم که امیر مهربون خندید و گفت:
    - باشه! دیگه چیزی نمیگم فقط تو انقدر خجالت نکش خانوم موشی.
    به کل خجالتم رو فراموش کردم. سرم رو بالا گرفتم و نگاه حرصیم رو بهش انداختم؛ اما امیر که قصدش از گفتن «خانوم موشی» دیدن عکس‌العمل من بود سریع دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - به‌ خدا فقط خواستم خجالتت رو فراموش کنی.
    اون‌قدر باحال این حرف رو زد که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
    دیوونه‌ای نثارش کردم و سمتِ در رفتم که گفت:
    - کجا؟
    - می‌خوام ببینم کسی بیرون هست یا نه؟
    - که چی؟
    دستم روی دستگیره در که نشست سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
    - که جنابعالی بری اتاقت.
    منتظر جوابش نموندم و در رو باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم، با دیدن مونا که داشت می‌رفت سمتِ اتاق امیربهادر اخمام توهم رفت.
    تا خواستم برگردم تو اتاق، دست امیربهادر دور کمرم حلقه شد و کشیدم تو اتاق.
    در رو با دستِ آزادش بست و تکیه‌ام رو به در داد.
    نگاه گیرا و مهربونش رو به چشمام دوخت و با لحن آرومی گفت:
    - نمیشه اینجا بمونم؟
    خواستم بگم نه، اما با یادآوری مونا حرفم رو خوردم، خودم رو لوس کردم و با لحن پر از نازی گفتم:
    - خب باید فکر کنم.
    نگاهش رو به لبام دوخت و لب زد:
    - خب فکر کن.
    دستم رو بالا آورد و روی چشماش گذاشتم.
    - نگاهت نمی‌ذاره تمرکز کنم.
    سرش رو به چپ مایل کرد که دستم عقب رفت و گفت:
    - نگاه من که به تو نیست.
    از این همه شیطنتش خنده‌م گرفت برای همین من هم زدم به درِ شیطنت.
    چشمام رو با ناز بازوبسته کردم و گفتم:
    - امشب رو بمون.
    امیر واسه چند ثانیه تو چشمام زل زد و بعد آروم با یه دست زیر کمرم زد که از جلوی در عقب رفتم و گفت:
    - نه! برم بهتره.
    دستش روی دستگیره ننشسته بود که به‌سرعت دستش رو بین زمین و هوا گرفتم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
    - نه.
    یک تای ابروش رو بالا داد.
    - چرا؟
    تا خواستم حرفی بزنم صدای مونا که مخاطبش فرزام بود اومد.
    - ببینم تو آقا امیربهادر رو ندیدی؟ حتی تو اتاقش هم نیست.
    فرزام با لحن آمیخته به شیطنت گفت:
    - اِ! هنوز نرفته تو اتاقش؟
    - مگه کجا رفته بود؟
    فرزام با خنده گفت:
    - رفته بود دنبالِ یه موش که بگیرش، آخه زخمیش کرده بو...
    با جیغی که مونا زد فرزام ساکت شد.
    - ایی! موش.
    وحشت‌زده به امیر نگاه کردم و تندتند گفتم:
    - امیر! مگه توی این خونه موش هست؟ اصلاً تو چرا اومدی اینجا؟ نکنه همون موشی که فرزام میگه زخم...
    با دیدن چهره‌ی سرخ‌شده‌ی امیر حرف تو دهنم ماسید. سرش رو روی در گذاشته بود و ‌بی‌صدا می‌خندید.
    کم‌کم داشتم قضیه رو درک می‌کردم. موشی که فرزام گفت منظورش من بودم؟
    با حرص امیر رو صدا زدم که سریع با صدایی که هنوز خنده داشت گفت:
    - لیلی! به من چه که فرزام نتونست عقل ناقصش رو به کار بندازه و یه دروغ بهتر بگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا