کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_پنجاه و نهم

به کمک زهره ، آرام به روی صندلی عقب ماشین نشست . به دنبالش ، زهره در دیگر را باز کرد و در کنارش جای گرفت .
تا رسیدن به مقصد ، هردو ساکت و آرام بودند ؛ عاطفه ماتم زده به خاطر بچه ای که به تازگی نامش را حنانه گذاشته بود و زهره به فکر تنهایی یوسف ...
به محض اینکه ماشین جلوی درب منزل ایستاد ، عاطفه بی حوصله دستگیره ماشین را فشار داد و پیاده شد . در حالیکه دستش را تا آرنج درون کیفش کرده بود تا کلید را پیدا کند ، ناگهان زهره سد راهش شد و با ناراحتی نگاهش کرد . عاطفه از این کار زهره ، جا خورد و با ابروهای بالا رفته خطاب به زهره گفت :
_ حالت خوبه ؟ چرا همچین میکنی ؟! برو کنار میخوام درو باز کنم !
اما زهره از جایش تکان نخورد و در همان حال زیر لب گفت :
_ قبل از اینکه درو باز کنی ، باید یه چیزی بهت بگم !
عاطفه کنجکاو ، اخم کمرنگی کرد و بلافاصله پرسید :
_ چی شده ؟!
زهره آب دهانش را پر سروصدا به پایین فرستاد و نگران گفت :
_ امیدوارم آمادگی شو داشته باشی !
اینبار عاطفه کلافه پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_ وای زهره ، میگی چی شده یا نه ؟! زودباش حرفتو بزن که خیلی خستمه و حوصله ندارم !
زهره ، مغموم نگاهی به دور و برش کرد و در آخر نگاهش را به روی چشمان کنجکاو عاطفه ثابت نگه داشت . سرش را به طرفین تکان داد و با صدای خفه ای نالید :
_ راستش ... آرمین توی این مدتی که تو بیمارستان بستری بودی ، اومد اینجا و از ریحانه و مریم مواظبت کرد . فکر کنم الآن هم اینجا پیش بچه ها باشه ؛ آخه خبر نداشت که امروز مرخص میشی !
با حرف زهره ، ناگهان لرزی بر تن عاطفه افتاد . نفسش برای لحظه ای بند آمد . عرق سردی بر پیشانی اش نشست ؛ از روبرو شدن با آرمین ترس داشت . می ترسید نتواند پیش چشم ریحانه خودش را کنترل کند و با آرمین دعوا راه بیندازد و او را نزد ریحانه کوچک کند . هر چند او به خود و زندگی اش پشت کرده بود ؛ اما باز هم مرد است و غرور دارد و نمی خواهد کسی شکستن غرورش را به چشم ببیند .
چشمانش را آرام به روی هم فشرد تا آرامش از دست رفته اش ، به جسمش باز گردد . زهره نگران تر از قبل ، نگاهی از سر تا پای عاطفه انداخت و پشت سرهم گفت :
_ عاطفه ؟ عزیزم خوبی ؟!
عاطفه بی توجه به سوال زهره ، در حالیکه چشمانش را بسته نگه داشته بود ، نفسش را به آرامی از سـ*ـینه بیرون فرستاد . سوزش ناشی از فشار ناخن هایش در کف دستانش ، ناگهان او را به خود آورد . پلکانش را تکان داد و به آهستگی از هم باز کرد . اولین چیزی که دید ، چهره همیشه دلواپس زهره بود که باعث شد لبخندی تلخ به روی لبانش بشیند . سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به دنبال ، کلید را از کیفش بیرون آورد . با کمال خونسردی ، کلید را در قفل انداخت و با چرخش دستش ، در را باز کرد و داخل شد .
زهره هم پشت سرش وارد حیاط شد و در را بست . عاطفه با قدم هایی بلند و مطمئن ، از حیاط عبور کرد و پس از گذشتن از در خانه ، وارد سالن شد .
در همان ابتدا ، ناگهان خنده هایی آشنا به گوشش خورد . خنده های از ته دل مردی ، که قلبش بی تابانه خودش را به سـ*ـینه می کوبید و بی قرار دیدنش بود . برای لحظه ای همانجا ساکت و آرام ایستاد و با دل و جان به صدای خنده آرمین گوش داد . زهره هم که در درگاه ورودی ایستاده بود ، دلسوزانه به نیمرخ عاطفه چشم دوخت . ناخودآگاه اشک در چشم هایش جمع شد ؛ اما قبل از آنکه قصد ریزش داشته باشد ، با دست آن را مهار کرد . دماغش را بالا کشید و زیر لب عاطفه را صدا زد :
_ عاطی ؟!
عاطفه که غرق در افکار آرمین شده بود ، با صدای زهره تکانی خورد و گیج نگاهش کرد . زهره سرش را به نشانه تاسف تکان داد و اضافه کرد :
_ معلومه حواست کجاست ؟!
دوباره چشمان عاطفه رنگ غم به خود گرفت و سوال زهره را بی جواب گذاشت .
در همان لحظه ، صدای شاد ریحانه ، سکوت سنگین بین آنها را شکست و در حالیکه دست در دست آرمین از پله ها پایین می آمد ، با ذوق خطاب به آرمین گفت :
_ دیگه قول دادیا ، باید منو فردا ببری پارک !
به دنبالش صدای خسته آرمین که گفت :
_ حالا تا فردا ! اول باید بفهمیم مامان کی مرخص میشه . تازه بعد از اینم مامان باید اجازه بده بریم یا نه !
ریحانه با لبانی آویزان ، خیره در چشمان خندان و سیاه آرمین شد و در حالیکه حلقه ای اشک در چشمانش جمع شده بود ، با بغض گفت :
_ چند روزه نمیای خونه و همش با مامان دعوا میکنی . معلومه مامان نمیزاره باهات بیام پارک !
آرمین که از جواب ریحانه جا خورده بود ، کمی خم شد تا هم قد ریحانه شود . در همان حال ضربه ای آرام به روی بینی ریحانه زد و با اخمی ساختگی ، در حالیکه چشمانش می خندید گفت :
_ کی به تو گفته که منو مامان عاطی باهم دعوا میکنیم ؟ ما هنوزم همدیگه رو دوست داریم ؛ اما برای مدت کوتاهی دور از هم زندگی میکنیم تا به وضع جدید عادت کنیم !
ریحانه کنجکاو بلافاصله پرسید :
_ وضع جدید چیه دیگه ؟!
زهره که از دور آنها را زیر نظر داشت ، متوجه حال دگرگون آرمین و عاطفه به خاطر سوال ریحانه شد . به همین دلیل با خنده ای مصنوعی بلند خطاب به ریحانه گفت :
_ ریحانه خاله ؟ بیا ببین کی اومده !
ریحانه با شنیدن صدای زهره ، نگاه پرسشگرش را از چشمان آرمین گرفت و به مادرش دوخت . ذوق زده از همانجا دستانش را از هم باز کرد و با فریاد " مامان " به آغوشش پر کشید . آرمین که از دیدن عاطفه جا خورده بود ، آرام کمرش را صاف کرد و به صحنه عاشقانه پیش چشمش زل زد . مادر و فرزند ، همدیگر را تنگ در آغـ*ـوش گرفته و دلتنگی چند روزه شان را با بوسیدن همدیگر رفع میکردند .
برای لحظه ای ، نگاه عاطفه در چشمان سیاه آرمین قفل شد . بدون اینکه نگاهش را از چشمان آرمین بگیرد ، به آرامی ریحانه را از خود جدا کرد و در همان حال خطاب به زهره گفت :
_ زهره ؟ میشه لطف کنی و ریحانه رو ببری بالا !
زهره دو دل نگاهی به عاطفه و آرمین انداخت و در آخر ، ناچار دست ریحانه را گرفت و به دنبال خود به طبقه بالا برد .
عاطفه تا از رفتن ریحانه مطمئن شد ، قدمی به سمت آرمین برداشت واز لای دندان های به هم چسبیده اش با عصبانیت غرید :
_ مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری سمت منو ریحانه بیای ؟ اینجا چیکار میکنی ؟!
آرمین نتوانست ساکت بایستد و در حالیکه با قدم های بلندش فاصله بین خودش و عاطفه را کم میکرد ، جواب داد :
_ باید باهات حرف بزنم !
_ خب الان هم داریم حرف میزنیم ! جواب منو بده .
_ تا وقتی اینطوری داری داد و بیداد میکنی نمیشه منطقی حرف زد ! باید اول آروم بشی بعد حرف بزنیم .
_ من حالا حالاها عصبانیتم از بین نمیره ؛ چون وقتی چشمم به چشمت میوفته ، ناخوداگاه دلم میخواد به سمتت حمله کنم و با دستام خفت کنم !
آرمین با شنیدن حرف عاطفه ، ناباور خیره در چشمانش پلک نزد . عاطفه هم در حالیکه نگاهش را از چشمان آرمین می دزدید ، با کشیدن چند نفس عمیق ، دوباره سرش را بالا آورد و با حلقه ای اشک که در چشمانش موج میزد ، زیر لب نالید :
_ یه روز ، نبودنت هستیمو نابود میکرد ؛ ولی حالا بودنت ... میشه نباشی ؟
کمی که به سکوت گذشت ، آرمین به دور و برش نگاهی انداخت و دست به کمر ، با چهره ای کاملا جدی ، خطاب به عاطفه گفت :
_ بیا بریم !
عاطفه با حرف آرمین ، اخمی بر پیشانی نشاند ؛ دست به سـ*ـینه رویش را برگرداند و لجباز گفت :
_ من با تو هیچ جا نمیام !
آرمین کلافه چشمانش را به روی هم فشرد و با تن صدایی که سعی میکرد بالا نرود حرفش را تکرار کرد :
_ میگم بیا بریم . عاطفه نزار اون روی سگ من بالا بیاد !
کنترلش را از دست داد و جمله آخرش را با صدایی بلند گفت که باعث شد لرزی از ترس ، بر تن عاطفه بیفتد و عاطفه را از اینهمه جدیت ، شوکه کند .
عاطفه خواست دوباره لج کند و جواب دندان شکنی به آرمین بدهد ؛ اما وقتی دید آرمین منطقی حرف میزند و خود هم دوست دارد با او چند کلمه ای صحبت کند ، دیگر چیزی نگفت و در حالیکه اخم روی پیشانی اش را حفظ کرده بود ، پشت چشمی نازک کرد و خود زودتر از آرمین ، از خانه بیرون رفت .

***
 
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت ام

    سکوتی سنگین بینشان حکمفرما شده بود و تنها صدای قهقهه بچه ها درحال بازی به روی تاب ، در محوطه پارک پیچیده بود .
    هردو خیره به روبه رو ، منتظر بودند تا دیگری حرف را شروع کند و همین باعث شده بود تا در سکوت به مردم در حال گذر از جلوی چشمشان زل بزنند .
    دقایقی به همین شکل گذشت ، که عاطفه نتوانست تاب بیاورد . زیر چشمی به چهره متفکر و جدی آرمین نگاهی کرد و دوباره نگاهش را به روبه رو دوخت . همانطور با برگی که در دست داشت بازی میکرد ، سر صحبت را باز کرد و خطاب به آرمین گفت :
    _ دنیا رو می بینی ؟ حرف حرف میاره ، پول پول میاره ، خواب خواب میاره ، ولی محبت ...
    به اینجای حرفش که رسید پوزخندی صدادار زد و ادامه داد :
    _ خــ ـیانـت میاره !
    چشمان آرمین ، ناخواسته با شنیدن تیکه عاطفه به روی هم نشست و نفس هایش از روی حرصی که داشت ، کشدار شد . انگشتانش را درهم مشت کرد . لب پایینش را به دندان گرفت و به سختی زیر لب گفت :
    _ عاطفه ، اون چیزی که فکر میکنی نیست ! تو از همه چیز باخبر نیستی . هنوزم تو همسر مورد علاقه من و مادر بچه هامی . من هنوزم دوسِت دارم و ...
    عاطفه با شنیدن جمله آخر آرمین ، حرصی تر از قبل شد و کاملا به سمتش برگشت . انگشت اشاره اش را جلوی چشمان آرمین تکان داد و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    _ فرق سرت می دونی کجاست ؟ دوست داشتنت دقیقا بخوره همونجا ! تو اگر دوستم داشتی ، نمیرفتی سرم هوو بیاری !
    آرمین کلافه نفسش را به بیرون فوت کرد و به تبعیت از عاطفه ، کاملا به سمتش برگشت . کمی خیره در چشمان به خون نشسته عاطفه شد و با اخمی کمرنگ به روی پیشانی اش گفت :
    _ چرا نمیزاری حرفمو کامل بزنم ؟!
    عاطفه بار دیگر فریاد زد :
    _ چون حرفات لایق شنیدن نیست و من نمیخوام به حرف های مزخرفت گوش کنم ! تو تنها داری با این حرفات خودتو بیشتر از چشمم میندازی . تو دیگه آرمین شاهی ، اون پسری که توی اوج تنهاییام یهو سروکله اش پیدا شد نیستی و مطمئنم که اینو خودتم قبول داری !
    آنگاه با خشمی که در درونش شعله ور شده بود ، کیفش را به روی شانه اش انداخت و از جا بلند شد . هنوز چند قدمی نرفته بود که آرمین با عصبانیت از پشت ، بند کیفش را گرفت و کشید که باعث شد عاطفه در آغوشش پرت شود . هردو شوکه از این اتفاق تا لحظاتی چیزی نگفته و غرق در چشم یکدیگر شدند ؛ اما دوباره حس عصبانیت به وجود عاطفه برگشت و با حرکتی غافلگیرانه دستانش را به روی سـ*ـینه آرمین گذاشت و با فشاری ، خود را از او جدا کرد .
    آرمین سرش را به نشانه تاسف تکان داد و خیره به نیمرخ سرخ شده از عصبانیت عاطفه ، با ناراحتی زیر لب گفت :
    _ کاش می فهمیدی چقدر برام اهمیت داری !
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و در حالیکه بند کیفش در میان انگشتانش فشرده میشد ، با بغض نالید :
    _ من برات اهمیتی ندارم ! با اینکاری که باهام کردی ، نشون دادی من برات ذره ای ارزش ندارم !
    سپس سرش را به طرف آرمین چرخاند و خیره در چشمانش کنجکاو اضافه کرد :
    _ یادمه حتی دلت نمیخواست ریخت بیتارو ببینی ! چی شد که یهو تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی ؟!
    آرمین کمی در همان حال به عاطفه نگاه کرد . آنگاه دستانش را درون جیبش فرو برد و پشت به او ایستاد . ضربه ای آرام به سنگ پیش پایش زد و در همان حال دهان باز کرد و گفت :
    _ ازدواجم با اون دست خودم نبود . مهری خیلی اصرار کرد !
    عاطفه در سکوت فقط به آرمین نگاه میکرد و دوست داشت هرچه زودتر همه چیز را از دهانش بشنود . آرمین هم وقتی سکوت عاطفه را دید ، پوزخندی زد و ادامه داد :
    _ من هیچوقت به بیتا علاقه ای نداشتم و ندارم ! مهری وقتی شنید که دوباره بار دختر داری ، نقشه ریخت که برام زن دوم بگیره . خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ؛ اما اون از نبودت سوء استفاده کرد و اصراراش برای ازدواج دوم زیاد تر شد . تا جایی که همه علیه تو شده بودن و مهری رو همراهی میکردن !
    به اینجای حرفش که رسید ، به سمت عاطفه چرخید و نگاهش به روی دستان مشت شده اش قفل شد . آهی از سـ*ـینه بیرون فرستاد و باز ادامه داد :
    _ یه روز مهری اومد روی تاب پیشم نشست و یه چیزایی گفت تا نظرم عوض بشه . گفت که بهت قول میدم بعد از ازدواجت ، ارثیه ات رو زودتر بهت بدم تا بتونی هرچی بدهی داری رو صاف کنی ! خداییش منم بعد از رفتنت دست و دلم برای هیچ کاری نمیرفت و از طرفی بدهی شرکت بهم بدجور فشار میاورد . این بود که ... به خواسته اش تن دادم !
    عاطفه که ناخواسته صورتش از اشک خیس شده بود ، پوزخندی تلخ به روی لبانش نشست و با صدایی خفه نالید :
    _ یعنی حاضر شدی زن و زندگیت رو به خاطر یه ارثیه سنگین بفروشی ؟ واقعا بهت تبریک میگم !
    دیگر نتوانست تحمل کند و راهش را به سمت خانه کج کرد . آرمین به دنبالش دوید و سد راهش شد . عاطفه با دست اشک های روی صورتش را پاک کرد و بدون اینکه به چشمان آرمین نگاه کند غرید :
    _ برو کنار میخوام برم !
    آرمین لجباز تر از او فاصله بینشان را کم کرد . شانه های عاطفه را در دست گرفت و خیره در چشمانش گفت :
    _ اما هنوز حرفم تموم نشده !
    _ منم دیگه اصرار ندارم چیز بیشتری ازت بشنوم . اون چیزی رو که میخواستم فهمیدم ، تو مارو فروختی !
    _ نه اینطور نیست !
    عاطفه با حرص دستان آرمین را از روی شانه هایش پس زد و در همان حال فریاد زد :
    _ پس چیه ؟ تو به جای من بودی از اینکار چه برداشتی میکردی ؟! جز فروختن خانواده دیگه چیزی نیست !
    _ اما عاطفه ، تو هنوز نفهمیدی چی گفتم !
    _ خوب هم فهمیدم چی گفتی . میدونی وقتی ببینی شوهرت غیر از تو با کس دیگه ای شبا میخوابه یعنی چی !؟ من حتی مور مورم میشه که فکر کنم یه روز قراره از اون زنیکه بچه داشته باشی !
    _ وقتی میگم منظورمو نفهمیدی یعنی همین دیگه ‌. کی گفته که قراره من از بیتا بچه داشته باشم !
    عاطفه ابتدا متوجه حرف آرمین نشد ؛ اما پس از لحظاتی کم کم رنگ تعجب در چشمهایش پدیدار شد و گنگ به آرمین نگاه کرد . در حالیکه نگاهش بین اجزای صورت آرمین در حرکت بود ، زیر لب نالید :
    _ چی ؟ م ... منظورت چیه ؟!
    آرمین لبخندی به روی عاطفه زد و جواب داد :
    _ منظورم چیزیه که شنیدی ! درسته ازدواجم با بیتا دست خودم نبود ؛ اما بچه دار شدن یا نشدنم دست خودمه !
    _ اما ، مهری چی ؟!
    _ مهری هیچی ! اون چیزی رو که ازم خواسته بود اجرا کردم و به قولی که داده بودم عمل کردم . اونم شرطی برای بچه دار شدن یا نشدنم نذاشته بود !
    _ یعنی میگی ... تو ...
    _ آره ! من بازم در کنار شما هستم . من فقط با بیتا ازدواج کردم و تعهدی بهش ندارم . شرطم برای ازدواج با بیتا همین بود و بیتا هم اینو قبول کرد !
    عاطفه هنوز گیج حرفی بود که آرمین گفت . باورش نمیشد بیتا همچین پیشنهادی را قبول کرده باشد . خود اگر جای بیتا بود ، تصمیم میگرفت همانطور مجرد بماند تا تن به ازدواجی بدهد که شوهرش به او ذره ای علاقه ندارد و سعی میکند سرش را با همسر اولش گرم کند .
    آرمین وقتی عاطفه را گیج دید ، لبخندی آرامش بخش زد و در حالیکه دستان عاطفه را در دست گرفته بود ، نجوا کنان گفت :
    _ دیگه نمیخواد با فکرای بیخودی ذهنت رو درگیر کنی . من همیشه در کنار تو و بچه ها هستم . هیچکس جای شمارو توی قلبم نمیگیره ...
    اینبار دستش را دراز کرد و چانه ی عاطفه را بین دو انگشتش گرفت . سرش را آرام بالا آورد و خیره در چشمان پر اشکش ادامه داد :
    _ لطفا بهم اعتماد داشته باش !
    عاطفه تا لحظاتی تنها به چشمان خونسرد آرمین زل زد ؛ اما ناگهان ، پرخاشگرانه آرمین را از خود دور کرد . در حالیکه اشک در چشمانش ، دوباره راه گونه هایش را پیدا کرده بود ، به عقب قدم برداشت و در همان حال سرش را به نشانه تاسف تکان و گفت :
    _ اونقدر خوب هستم که ببخشمت ، اما اونقدر احمق نیستم تا دوباره بهت اعتماد کنم ! دست از سر من و زندگیم بردار . تو از وقتی مارو ول کردی و رفتی ، برامون تموم شدی !
    آنگاه بی آنکه فرصتی برای حرف زدن به آرمین بدهد ، با دو از او دور شد و او را مات و مبهوت در میان پارک تنها گذاشت .


    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و یکم

    _ خب ، چی بهت گفت ؟!
    عاطفه بی حوصله کیفش را گوشه ای پرت کرد و در حالیکه با قدم هایی بلند از پله ها بالا میرفت ، جواب زهره را داد :
    _ هیچی . یه مشت حرف مفت که خودشم قبول نداشت !
    زهره گیج ابرویی بالا انداخت و کشیده گفت :
    _ چی؟!
    عاطفه بدون اینکه حرف دیگری بزند ، آرام وارد اتاق ریحانه شد و وقتی او را مشغول بازی با عروسک هایش دید ، لبخندی زد و در را به آرامی پشت سرش بست . با قدم هایی کوتاه نزدیک ریحانه شد که پشت به او غرق بازی بود .
    عاطفه کنارش به روی زمین نشست و نوازشگرانه دستش را درون موهایش فرو برد . در همان حال لبخندی زد و خطاب به ریحانه گفت :
    _ تو این چند روز بهت سخت نگذشت عزیز دلم ؟!
    ریحانه دست از بازی کردن با عروسک هایش برداشت . سرش را آرام بالا گرفت و با چشمانی که غم از آنها میبارید ، خیره در چشمان مهربان مادرش شد . عاطفه تا نگاه مغموم ریحانه را دید ، لبخند آرام آرام از روی لبانش ناپدید شد و به جای آن اخمی بر پیشانی نشاند . دستان ریحانه را گرفت و تند و تند گفت :
    _ چی شده ریحانه ، چرا قیافت این شکلی شده ؟! تب داری ؟
    و بدون آنکه فرصتی برای حرف زدن به ریحانه بدهد ، پشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت . وقتی داغی حس نکرد ، دستش را پایین آورد و بار دیگر پرسید :
    _ چی شده عزیز دلم ؟ چرا بغض کردی ؟
    ریحانه اینبار خودش را در آغـ*ـوش مادرش پرت کرد و با صدایی که بغض در گلویش به خوبی حس میشد ، گفت :
    _ بابا دیگه نمیاد ؟!
    عاطفه که تازه متوجه شد ریحانه به خاطر رفتن پدرش ماتم گرفته ، عصبی پوفی کرد و بلافاصله جواب داد :
    _ نه دیگه نمیاد . اگرم بیاد من دیگه به خونه راهش نمیدم !
    ریحانه با این حرف مادرش ، اشک در چشمانش جمع شد و با لب و لوچه ای آویزان گفت :
    _ یعنی دیگه نمیاد منو ببره پارک ؟!
    عاطفه بـ..وسـ..ـه ای به روی پیشانی ریحانه زد و با مهربانی جواب داد :
    _ چرا اون ؟ خودم میبرمت پارک !
    _ اما من میخوام با بابا برم بیرون !
    اخم روی پیشانی عاطفه ، با این حرف ریحانه غلیظ تر شد . پر حرص و عصبی انگشت اشاره اش را جلوی چشمان نمدار ریحانه تکان داد و تهدید کنان گفت :
    _ گوش کن ریحانه ، دیگه حق نداری اسم بابات رو جلوی من بیاری یا درموردش حرف بزنی ؛ وگرنه تا یک هفته اجازه نداری از خونه بری بیرون ! فهمیدی یا نه ؟!
    ریحانه دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه های های گریه میکرد از جا بلند شد . پشت به عاطفه ، تکیه به تختش چمباتمه زد و بلند خطاب به عاطفه گفت :
    _ باهات قهرم . از اتاقم برو بیرون !
    عاطفه کلافه از جا بلند شد و خیره به ریحانه گفت :
    _ ریحانه ، جدیدا خیلی لوس شدیا !
    اینبار با جیغ سرسام آور ریحانه طرف شد که باعث شد دستانش را روی گوشش بگذارد و از اتاق سریع بیرون رود .
    پشت در اتاق ، زهره در حالیکه مریم را بغـ*ـل گرفته بود ، با ترس و کنجکاوی ایستاده بود . عاطفه تا آنها را دید ، خسته لبخندی زد و گفت :
    _ چیزی نیست . بی قراری باباش رو میکنه !
    زهره با ناراحتی به در اتاق ریحانه چشم دوخت و با تاسف سرش را تکان داد . عاطفه نگاهی به سرتاپای زهره انداخت و انگار چیزی یادش آمده باشد سریع گفت :
    _ راستی زهره ، خواستم بهت بگم که حالا که من دیگه حالم خوبه و احساس تنهایی نمیکنم ، بهتره برگردی شیراز سر خونه و زندگیت . مطمئنن یوسف بیشتر از من بهت احتیاج داره ! البته باید بگم اینجا خونه خودته و میتونی هر چقدر بخوای اینجا بمونی .
    سپس منتظر به چهره زهره نگاه کرد تا تاثیر حرف هایش را روی او ببیند . زهره در جواب عاطفه لبخندی زد و با خوشرویی گفت :
    _ والا چی بگم ! بیچاره یوسف تا حالا ده بار زنگ زده و هی پرسیده که کی برمیگردم شیراز . راستش منم میخواستم بهت این موضوع رو بگم اما هربار دست دست کردم تا بالاخره این وروجک به دنیا اومد و خیالم رو برای رفتن راحت تر کرد ! حالا که خودت این موضوع رو پیش کشیدی و اگر واقعا مشکلی نداری ، بهتره دیگه وسایلم رو جمع کنم و برم !


    ***

    بعد از رفتن آرمین ، ریحانه بد عنق شده بود و سر کوچکترین چیزی ، با مادرش لج میکرد . بعد از چند روز عاطفه که حسابی از دست رفتارهای ریحانه به سطوح آمده بود ، او را در اتاقش زندانی کرد تا شاید ریحانه دست از این کارهایش بردارد .
    برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکند ، کلید را دو دور در قفل چرخاند و در جیبش گذاشت . در حالیکه صدای جیغ و فریاد های ریحانه را از پشت در می شنید ، نگاه آخرش را در آینه به خود انداخت و در همان حال خطاب به ریحانه با صدایی رسا گفت :
    _ بیخودی تلاش نکن ، درو تا امشب باز نمیکنم . حالا آروم بشین تا من برم بیمارستان یه سر به خواهرت بزنم و بیام !
    با این حرف عاطفه ، جیغ ریحانه بلند تر شد و مشت هایش را محکمتر به در کوبید ؛ اما عاطفه به زجه های ریحانه توجهی نکرد و با خونسردی از خانه خارج شد .


    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و دوم

    در بیمارستان ، هرکس سرش به کار خودش گرم بود . عاطفه با گذشتن از خانواده ای که با گریه و زاری جسد فرد تازه در گذشته شان را تحویل گرفته و به بیرون میبردند ، به سمت بخش مخصوص نگهداری از نوزادان رفت تا شاید بتواند دختر کوچک و ناتوان خود را از پشت شیشه ببیند .
    عاطفه تا وارد بخش شد ، ناگهان چشمش به روی قامت آرمین قفل شد که چسبیده به شیشه ، به نوزادی چشم دوخته بود . با دیدن آرمین ابتدا سرعت پاهایش کاسته شد ؛ اما بعد به خود آمد و با اخمی غلیظ بر پیشانی و با قدم هایی محکم ، به سمتش رفت .
    نزدیکش که شد ، کلافه ضربه ای آرام به شانه اش زد که باعث شد آرمین پرسشگر به طرفش سر بچرخاند . عاطفه تا رخ در رخ آرمین شد ، دست به کمر با سر به آنور شیشه اشاره کرد و خطاب به آرمین پرسید :
    _ تو الان داشتی به چی نگاه میکردی ؟!
    آرمین نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن جثه کوچک حنانه زیر قاب شیشه ای ، لبخندی محو زد و جواب داد :
    _ به دخترم ! اشکالی داره ؟!
    عاطفه با شنیدن کلمه دخترم از دهان آرمین ، خنده ای عصبی کرد و متقابلا پرسید :
    _ دخترت ؟! کدوم دختر ؟ تو مگه با کلمه ای به مضمون دختر آشنا هستی ؟ هان ؟!
    آرمین با حرف های عاطفه خونش به جوش آمد و در حالیکه از عصبانیت فکش منقبض شده بود ، با صدایی تقریبا بلند گفت :
    _ بسه دیگه عاطفه ، چرا نمیخوای باور کنی که همتون برام مهم هستین !
    _ مهم ؟! اگر برات مهم بودیم به خاطر ماهم که شده بود توی سـ*ـینه مهری وای میستادی ، تا هر غلطی خواست نکنه !
    _ چی داری میگی عاطفه ؟! من ... من همیشه دوست داشتم و برات ارزش قائل بودم . دیگه این حرفات ته ته نامردیه !
    _ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ آرمین ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ !
    _ عاطفه لطفا یکم عاقلانه رفتار کن !
    _ عاقلانه رفتار میکنم که اینو میگم . دیگه کار از فکر کردن گذشته !
    _ منظورت چیه ؟!
    _ منظورم خیلی هم واضحه ! من نمیتونم با یه مرد خــ ـیانـت کار دو زنِ زندگی کنم ، من طلاقمو میخوام !
    _ چی ؟ طلاق ؟!
    _ بله ! نگو که اولین باره اسم طلاق رو میشنوی !
    _ عاطفه اسم نحس طلاق رو پیش روم نیار . خودتم بکشی من طلاقت نمیدم !
    _ باید بدی ! مگه دست خودته ؟!
    _ عاطفه فکر خودت نیستی ، فکر بچه ها باش ! میخوای دخترمون هنوز چند روزش نشده مهر بچه طلاق رو پیشونیش بخوره ؟!
    _ اتفاقا فکر اونا هستم که این حرفو میزنم . من صلاح بچه هام رو بیشتر از تو میدونم ! طلاق بهترین گزینه ست که سایه نحس یه پدر بی عرضه مثل تو از سر زندگیمون کم بشه !
    _ عاطفه !
    ناگهان پرستاری با عجله به سمتشان آمد و با خشم رو به هردوی آنان داد زد :
    _ چه خبرتونه ؟ بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون ! برید بیرون دعواتون رو بکنید ، ای بابا .
    عاطفه و آرمین ، در حالیکه قفسه سـ*ـینه شان از شدت خشم و عصبانیت بالا و پایین میشد ، تا لحظاتی خیره در چشم یکدیگر شدند . در آخر عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و زودتر از آرمین از بیمارستان خارج شد .
    آرمین که هنوز ذهنش از حرف عاطفه درگیر بود ، به دنبالش از بیمارستان بیرون رفت و در حالیکه چند قدم با او فاصله داشت با صدایی رسا خطاب به عاطفه گفت :
    _ صبر کن هنوز حرفام تموم نشده !
    عاطفه بی آنکه لحظه ای به پشت سر خود نگاه کند ، به سرعت قدم هایش افزود و در همان حال جواب داد :
    _ دیگه حرفی نمونده ، همین که گفتم . به زودی منتظر نامه ای که از طرف دادگاه برات میاد ، باش !
    اما آرمین با حرف عاطفه خودش را نباخت و با برداشتن دو قدم بلند ، خودش را به او رساند و سد راهش شد . عاطفه حرصی ، کیفش را محکم به شانه آرمین زد و نالید :
    _ از سر راهم برو کنار !
    اما آرمین نه تنها از جایش تکان نخورد ، بلکه فاصله اش را با عاطفه تا حد ممکن کم کرد و در همان حال زیر لب گفت :
    _ اگر نرم کنار چی میشه ؟!
    عاطفه که به خاطر این همه نزدیکی تپش قلبش شدت گرفته بود ، خواست او را با دست پس بزند ؛ اما آرمین مثل یک مجسمه سرجایش ایستاده و استوار بود .
    عاطفه که دیگر کلافه شده بود ، چشمانش را چرخاند و با عجز گفت :
    _ لطفا برو کنار ، ریحانه تنها خونه ست !
    آرمین با حرف عاطفه سریع واکنش نشان داد و با اخمی غلیظ خطاب به عاطفه غرید :
    _ چی ؟ یعنی میگی ریحانه رو تنها ولش کردی اومدی اینجا ؟!
    عاطفه پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه بلافاصله گفت :
    _ مگه برات مهمه ؟!
    آرمین بی توجه به عاطفه که شاید با این حرفش چه واکنشی نشان دهد ، شانه ای بالا انداخت و در حالیکه در ماشینش را باز میکرد ، خونسرد گفت :
    _ شاید یه روز تو از چشمم بیوفتی و برام بی اهمیت بشی ؛ اما ریحانه دخترمه و همیشه برام مهمه که تو چه وضعیتیه !
    با حرف آرمین ، ناگهان لرزی بر تن عاطفه افتاد . پلکانش لرزید و توان از پاهایش رفت . انگار توقع چنین حرفی از جانب آرمین نداشت ؛ اما آرمین بی خیال سرش را بلند کرد و با اشاره به ماشین ، از عاطفه پرسید :
    _ من دارم میرم که ریحانه رو ببرم پارک . چند روز پیش بهش قول دادم . میخوای تو رو هم برسونم ؟!
    عاطفه ابتدا خواست مخالفت کند ؛ اما بعد با یادآوری اینکه کلید در اتاق ریحانه ، در جیبش است سریع نظرش را عوض کرد و در کنار آرمین ، روی صندلی جلو جای گرفت .


    ***

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    :)​
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و سوم

    آرمین تا وارد خانه شد ، از همان ابتدا شروع به صدا زدن ریحانه کرد . وقتی صدایی به گوشش نرسید ، یک تای ابرویش را بالا انداخت و با تعجب از عاطفه پرسید :
    _ مطمئنی ریحانه خونه ست ؟!
    عاطفه بی توجه به سوال آرمین ، از کنارش گذشت و آرام از پله ها بالا رفت . آرمین هم بدون هیچ حرفی ، به دنبالش راهی پله ها شد .
    عاطفه تا جلوی در اتاق ریحانه ایستاد ، خونسرد کلید را زیر نگاه خیره آرمین از جیبش بیرون آورد و در قفل فرو کرد . آرمین تا کلید را دست عاطفه دید ، ناباور و عصبانی زیر لب زمزمه کرد :
    _ نزار باور کنم که ریحانه رو تو اتاق زندانی کردی !
    اما عاطفه که هنوز از حرفش جلوی بیمارستان دلخور بود ، زیر چشمی نگاهی زودگذر به آرمین انداخت و کلید را دو دور در قفل چرخاند و در آخر ، در با صدای تیک مانندی از هم باز شد .
    تا در باز شد ، آرمین با اخمی که بر پیشانی داشت ، دستش را به روی در گذاشت و با فشاری او را به داخل هل داد تا درون اتاق را ببیند . خبری از ریحانه نبود . آرمین و عاطفه هردو وحشت زده و نگران صدایش کردند اما کسی جواب نداد . عاطفه که رنگش حسابی پریده بود ، سریع به پشت تخت نگاهی انداخت و با صدایی تقریبا بلند خطاب به آرمین گفت :
    _ بیا اینجاست !
    آنگاه ریحانه غرق در خواب را در آغـ*ـوش گرفت . آرمین شتابان به سمت عاطفه رفت و با خشم ریحانه را از آغوشش بیرون کشید . خیره به چهره غرق در خواب ریحانه خطاب به عاطفه گفت :
    _ لیاقت نگهداری از ریحانه رو نداری . کسی بچه رو زندانی میکنه ؟ اونم تنها توی خونه ؟! عقلتو کاملا از دست دادی !
    عاطفه با بغضی که در گلویش جمع شده بود ، آرام از جا برخاست و در حالیکه تلاش میکرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد ، با صدایی لرزان گفت :
    _ آره ، عقلمو از دست دادم ! از وقتی جلوی چشمام شوهرم رو با یه زن دیگه ، پشت سفره عقد دیدم عقلمو از دست دادم . ریحانه نبود تا تو رو تو اون وضعیت ببینه وگرنه مثل من از همچین مردی متنفر میشد ؛ تا جایی که اونقدر اسمتو نیاره که منم مجبور بشم اونو توی اتاقش زندانی کنم تا شاید اسم تورو از ذهنش کمرنگ کنم !
    آرمین سری به نشانه تاسف تکان داد و در حالیکه نگاهش را از عاطفه گرفته و به نقطه ای نامعلوم دوخته بود ، گفت :
    _ برات واقعا متاسفم ! اینجوری ، با زندانی کردن میخواستی منو از یادش ببری ؟ راه های دیگه ای بلند نبودی ؟!
    عاطفه به بیرون از اتاق عقب گرد کرد . در لحظه آخر ، در حالیکه اشک آرام از چشمانش به پایین سرازیر شده بود نالید :
    _ دیگه راهی برام نذاشتی ، برای هیچکدوممون !


    ***

    آرمین بر خلاف انتظار عاطفه ، در کنار ریحانه ماند و ریحانه از این بابت خیلی خوشحال بود . آرمین ریحانه را به پارک برد . عاطفه از نبودشان استفاده برد و هرچه در این مدت بر دلش سنگینی میکرد و مثل عقده شده بود ، با جاری شدن اشک هایش خالی کرد . از ته دل میخواست که زمان به عقب برگردد و دوباره در کنار هم خانواده ای خوشبخت بودند .
    از جا برخاست و با پاهایی لرزان ، کشان کشان به طرف اتاق مشترک خود و آرمین رفت . آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد . خیلی وقت بود که دیگر پا به درون اتاق نگذاشته و در اتاق مهمان ساکن بود .
    نوازشگرانه به روی تخت دو نفره گوشه اتاق دست کشید که باعث شد لبخندی محو به روی لبانش بنشیند . به همراه ، آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و چشمانش را سخت به هم فشرد .
    آنگاه به طرف کمد لباس هایشان رفت و با کمی معطلی ، درش را باز کرد . هنوز لباس هایشان مرتب و اتو کشیده درون کمد آویزان بود . با دیدن لباس مخملی خود ، به یاد خاطره شیرین بازار افتاد که به اصرار آرمین مجبور شده بود آن را بخرد . لباس آرمین را با حفظ لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود برداشت و تا لحظاتی به او چشم دوخت . چشمانش را بست و از ته دل عطر پیراهن را به ریه هایش فرستاد . لب هایش را با زبانش خیس کرد و در همان حال با بغض زیر لب زمزمه کرد :
    _ تو با خودت و زندگیمون چیکار کردی ؟!
    سپس با دستانی لرزان ، لباس را سر جایش باز گرداند و اینبار به طرف کشو رفت . به روی زانوهایش نشست و کشو را آرام باز کرد . اولین چیزی که توجهش را جلب کرد ، چادر سیاهی بود که آخرین یادگاری از خانواده پدری اش بود . بعد از ازدواج ، دیگر چادر سرش نمیکرد و برای همین او را گوشه کشو گذاشته بود .
    دست دراز کرد و چادر را برداشت . با دستانی بی حس چادر را باز کرد و با یک حرکت به روی سرش انداخت . جلوی آینه ایستاد و تا مدتی به خودش زل زد . انگار با سر کردن چادر ، خاطرات دوران دخترانگی اش به ذهنش خطور پیدا کرده و سعی داشت او را به آن زمان باز گرداند . با دستانی لرزان ، خودش را از روی آینه لمس کرد . خیره به چشمان آبی اش شد . صدای مادرش در سرش طنین انداز شد که میگفت " آخر نفهمیدم این رنگ چشمات به کی رفته ! " . ناگهان چهره مادرش جلوی چشمانش ظاهر شد . طوری که انگار پشت سرش ایستاده و به او در آینه لبخند میزند .
    عاطفه به خیال اینکه واقعا مادرش پشت سرش ایستاده ، با خوشحالی سرش را به عقب برگرداند و نالید :
    _ مامان !
    اما برخلاف انتظارش ، هیچکس پشت سرش نبود و همه چیزی بود که در ذهنش شکل گرفته بود .
    با چشمانی پر اشک دوباره به تصویر خود در آینه خیره شد . شدیدا نیاز داشت تا با شخصی صحبت کند و کمی از درد دلش کاسته شود .
    ناگهان با فکری آنی ، تصمیم خود را گرفت . اشک هایش را پاک کرد و کاغذ و قلمی از کشوی لوازم آرایشش برداشت و تند و تند نوشت :
    _ من 3 الی 4 ساعت میرم بیرون . لطفا در نبود من مواظب ریحانه باش !
    آنگاه با اراده ای محکم و عزمی قوی ، چادر را محکم به روی سرش نگه داشت و با چسباندن یادداشت به روی در سالن ، با قدم هایی بلند از خانه خارج شد .

    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و چهارم

    _ مامان ، من رفتم تو کوچه پیش بچه ها که دارن بازی میکنن !
    ثریا که در حال پهن کردن رخت شسته شده به روی بند بود ، با پشت دستش عرق پیشانی اش را گرفت و در همان حال با لبخند ی ملیح به روی لبانش ، جواب عرفان را داد :
    _ برو ، مراقب خودت باش !
    عرفان با شادی به سمت در دوید و همانطور گفت :
    _ باشه .
    آنگاه دستش را دراز کرد و قفل در را باز کرد . در به آرامی باز و به همراه قامت بلند عاطفه نمایان شد .
    عرفان همانطور که خیره خیره به عاطفه نگاه میکرد ، خشکش زده بود و چیزی نمی گفت . عاطفه هم دست کمی از او نداشت و با چشمانی که حلقه اشک درونش به خوبی نمایان بود ، چند بار از انگشت پا تا فرق سر عرفان را نگاه کرد . سپس در حالیکه بغض در گلویش داشت او را خفه میکرد ، سرش را به طرفین تکان داد و در همان حال زیر لب خطاب به عرفان گفت :
    _ چقدر بزرگ شدی داداش کوچولو !
    از آن طرف در ، ثریا که از قضیه بی خبر بود ، نگاهی به سمت در انداخت و وقتی عرفان را هاج و واج پشت در دید ، ابرویی بالا انداخت و با صدایی رسا خطاب به عرفان پرسید :
    _ چرا همینطوری اونجا وایسادی ؟ کی پشت دره ؟!
    وقتی جوابی از عرفان نشنید ، کنجکاو دستان خیسش را به لباسش مالید و به سمت در رفت . نزدیک در که شد عرفان متوجه مادرش شد و بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت تا ثریا به شخص پشت در دید داشته باشد .
    ثریا به جای عرفان ایستاد و خیره به زنی شد که کم کم داشت چهره اش از یادش میرفت . برای لحظه ای حس کرد که قلبش نمی تپد . دهانش بی اختیار باز شده بود و با دستش به روی قفسه سـ*ـینه اش فشار وارد میکرد .
    نفسش را آرام بیرون فرستاد و با چشمانی پر اشک نالید :
    _ وای خدا ! دارم خواب میبینم ؟ عا ... عاطفه من ... عاطفه من اومده ؟!
    عاطفه تا این را از دهان مادرش شنید ، بی تابانه دستانش را به طرف ثریا دراز کرد و با یک قدم بلند در حالیکه زیر لب مادرش را صدا میزد ، خودش را به آغـ*ـوش ثریا پرت کرد .


    ***

    سلانه سلانه وارد حیاط شد و در را به آرامی پشت سرش بست . تکیه به در ، سرش را بالا گرفت و با آرامشی خاص چشمانش را بست . در حال و هوای خود بود که صدای ریحانه از دور به گوشش رسید :
    _ سلام مامان !
    عاطفه به پلکانش تکانی داد و از هم باز کرد . سرش را به طرف صدا چرخاند و خیره به ریحانه که در کنار باغچه نشسته و با اسباب بازی هایش بازی میکرد ، جواب داد :
    _ سلام گل دختر مامان . چرا اونجا نشستی داری بازی میکنی ؟!
    ریحانه موهای عروسک در دستش را نوازش کرد و بدون اینکه به مادرش نگاه کند پاسخ داد :
    _ از اتاقم خسته شده بودم ! تازه ، لپ قرمزی حوصله اش سررفته بود منم آوردمش بیرون !
    در ادامه حرف هایش به عروسکی اشاره کرد که لپ های سرخش از دور به خوبی دیده میشد . عاطفه به حرف دخترش خندید و در حالیکه چادرش را از سر برمیداشت خطاب به ریحانه پرسید :
    _ بابات خونه ست ؟!
    ریحانه چایی خیالی در دستش را سر کشید و بلافاصله جواب داد :
    _ آره ، داره تلویزیون میبینه !
    عاطفه دیگر چیزی نگفت و وارد خانه شد . در لحظه ورود به خانه ، چشمش به میز وسط سالن افتاد که کاغذی را که در لحظه خارج شدن از خانه نوشته بود و به روی در چسبانده بود ، به رویش دیده میشد . متوجه شد که آرمین نوشته روی کاغذ را خوانده است .
    آرام وارد هال شد و آرمین را دید که روبروی تلویزیون خیره شده و پلک نمیزد . با قدم هایی شمرده به سمتش رفت و بالای سرش ایستاد . آرمین نگاهش به روبرو بود اما ذهنش جای دیگری را سیر میکرد ؛ طوری که حتی عاطفه هم این را فهمید .
    عاطفه وقتی واکنشی از جانب آرمین ندید ، تک سرفه ای کرد تا حواس آرمین را به سمت خودش معطوف کند .
    آرمین با شنیدن صدای سرفه بالای سرش ، هراسان به پشت سرش نگاه کرد و با چهره خندان عاطفه روبرو شد . عاطفه به آرامی پلکی زد و از آرمین پرسید :
    _ چیکار میکنی ؟!
    آرمین سرش را بین دستانش گرفت و با صدایی خسته جواب داد :
    _ تلویزیون نگاه میکنم !
    عاطفه با این حرف آرمین ابرویی بالا انداخت و با اشاره به تلویزیون بلافاصله گفت :
    _ اما تلویزیون خاموشه که !
    آرمین که انگار تا حالا متوجه خاموشی تلویزیون نشده بود ، با تعجب نگاهش را به صفحه سیاه پیش رویش دوخت و چیزی نگفت .
    عاطفه چادرش را به روی مبل انداخت و با شادی خطاب به آرمین گفت :
    _ خب ، نمیخوای بپرسی کجا بودم ؟!
    آرمین بی حوصله از جا برخاست . با چشمانی بی روح ، به عاطفه نگاه کرد و کل حرفش را در سه کلمه خلاصه کرد :
    _ برام مهم نیست !
    عاطفه برای بار چندم از حرف آرمین جا خورد و ناباور به او چشم دوخت . آرمین بی توجه به حال عاطفه ، در حالیکه به سمت در میرفت ، با صدایی رسا گفت :
    _ دارم میرم ، کاری نداری ؟!
    عاطفه که از بی توجهی های آرمین نسبت به خودش بغض به گلویش آمده بود ، با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود پرسید :
    _ کجا ؟!
    آرمین دستگیره در را گرفت و قبل از اینکه از خانه خارج شود ، به سمت عاطفه برگشت و با پوزخندی گوشه لبش جواب داد :
    _ پیش بیتا !
    آنگاه بدون کوچکترین مکثی برای دیدن چهره رنگ پریده عاطفه ، در را با صدایی بلند بهم کوبید ...

    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و پنجم

    یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
    نیست یاری که مرا یاد کند
    دیده ام خیره به ره ماند و نداد
    نامه ای تا دل من شاد کند
    خود ندانم چه خطایی کردم
    که ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جایی اگر بود مرا
    پس چرا دیده ز دیدارم بست
    هر کجا می نگرم باز هم اوست
    که به چشمان ترم خیره شده
    درد عشقست که با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چیره شده ...


    ***

    خیره به در پلک نمیزد . انگار منتظر بود هر لحظه آرمین در را باز کند و وارد شود ؛ اما تمام اینها خواب و خیالی بیش نبود و تا مدتی بعد ، خبری از آرمین نشد .
    اشک هایش را که بی محابا از چشمانش به پایین سرازیر شده بودند ، با پشت دستش پاک کرد . آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و از جا به آرامی بلند شد . با قدم هایی شل و ول ، به طرف اتاقش رفت . نگاهی به دور و برش انداخت . همه چیز در نظرش کسل کننده و بی رنگ شده بود . دیگر خانه ، طراوت گذشته را نداشت . زمانی که هر سه با آرامش ، خوشبختی و از همه مهمتر " اعتماد " زندگی میکردند ، شادی در خانه موج میزد ؛ اما حالا ...
    عاطفه برای رهایی از این افکار ، سرش را به طرفین تکان داد و به درون اتاقش پا گذاشت . به طرف کمد لباسش رفت و درش را باز کرد . با نگاهی زود گذر ، مانتویی کرمی از کمد بیرون آورد و به روی تخت انداخت . روسری و شلوار قهوه ای رنگی هم از درون کشوی کمد برداشت تا به همراه مانتو به تن کند .
    دقایقی بعد ، حاضر و آماده ، از اتاق بیرون آمد و به قصد ترک خانه ، به سمت حیاط قدم برداشت . ریحانه که هنوز مشغول بازی با اسباب بازی هایش بود ، با دیدن مادرش از جایش بلند شد و در حالیکه عروسکش را محکم در آغوشش می فشرد ، مظلومانه پرسید :
    _ کجا داری میری مامان ؟!
    عاطفه لبخندی به روی ریحانه زد . دستش را نوازشگرانه به روی موهای بلند ریحانه کشید و جواب داد :
    _ جای خاصی نمیرم عزیزم .
    در ادامه حرف هایش ، دستش را جلوی ریحانه دراز کرد و گفت :
    _ بیا ، بیا ببرمت پیش دوست جدیدت . تا یکم باهم بازی کنین ، منم اومدم . باشه ؟!
    ریحانه بی هیچ حرفی دست مادرش را گرفت و از خانه بیرون رفت . عاطفه پس از گذاشتن ریحانه در خانه همسایه جدیدشان ، که به تازگی وارد محله شان شده بودند و دختری به همسن ریحانه داشتند ، با چهره ای بسیار جدی کنار خیابان ایستاد و دستش را برای نگه داشتن تاکسی دراز کرد .


    ***

    کلافه دستش را از روی زنگ بر نمی داشت . وقتی دید کسی جوابگو نیست ، عصبی به موهایش چنگ زد و به دیوار تکیه داد . در حالیکه سرش را بالا گرفته و چشمانش را بسته بود ، زیر لب با خود زمزمه کرد :
    _ احمق ، آخه این چه دری وری بود که بهش گفتی ! تو که میدونستی چقدر روی شنیدن اسم اون نکبت ( بیتا ) حساسه ! آخه چرا باید بهش میگفتی که میری پیش این زنیکه تازه به دوران رسیده ؟!
    آرمین ، همانطور که در حال و هوای خود بود ، با شنیدن صدایی نازک در نزدیکی خود ، هراسان چشمانش را باز کرد و گیج به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد .
    زن به روی چهره گیج آرمین لبخندی زد و دوباره حرفش را تکرار کرد :
    _ شما آقای شاهی هستین ؟!
    آرمین خیره به زن تکیه اش را گرفت و در حالیکه هنوز از حضور آن زن غریبه گیج بود ، به آرامی جواب داد :
    _ بله خودم هستم . شما ؟!
    زن با شنیدن این حرف از دهان آرمین ، به لبخندش عمق بیشتری داد و بلافاصله گفت :
    _ سلام ، من خوشرو هستم . همسایه جدیدتون !
    آرمین سری به نشانه فهمیدن تکان داد و پس از زدن لبخندی مصنوعی خطاب به زن گفت :
    _ که اینطور . از آشنایی باهاتون خوشبختم !
    خانم خوشرو حس کرد که آرمین سعی دارد هرچه زودتر صحبت با او را کوتاه کند . وقتی آرمین را سر درگم دید ، ابرویی بالا انداخت و پس از صاف کردن گلویش به آرامی گفت :
    _ ببخشید آقای شاهی ، بی ادبی اگر بپرسم شما الان حالتون خوبه ؟ منتظر کسی هستین ؟!
    آرمین کلافه تر از قبل پوفی کرد و از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید :
    _ منو ببخشید خانم خوشرو ؛ ولی الان من شرایط روحی خوبی ندارم و از همه بدتر این در باز نمیشه ! پس میشه لطف کنید و بیشتر از این سوال نپرسید ؟!
    خانم خوشرو ، بدون اینکه ذره ای به شخصیتش بر بخورد ، لبخند دیگری زد و در جواب آرمین سری تکان داد و گفت :
    _ بله ، حتما ! فقط قبل از اینکه برم باید بگم که اگر کلید ندارید نمیتونید برید تو ؛ چون عاطفه خانم پیش پای شما از خونه رفتن بیرون و ریحانه رو سپردن به من !
    آرمین تا این حرف را از دهان خانم خوشرو شنید ، به او که پشتش را به طرفش کرده بود و قصد داشت قدم اول را بردارد ، سریع گفت :
    _ صبر کنید ! شما الان چی گفتید ؟!
    خانم خوشرو دوباره حرفش را تکرار کرد . آرمین باز پرسید :
    _ نگفت کجا میره ؟!
    خانم خوشرو سرش را به نشانه نفی تکان داد و چیزی نگفت . آرمین با تشکری زیر لب از او جدا شد و با ذهنی آشفته به سمت عمارت شاهی به راه افتاد .

    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و ششم

    روبروی در آهنی غول پیکر عمارت شاهی ، مستاصل ایستاده بود . قلبش تند و تند می تپید و نفس کشیدنش نامنظم شده بود . حس اینکه قرار است دوباره با مهری چشم در چشم شود ، چنان تنفری به جانش انداخته بود ، که حاضر نمیشد قدم از قدم بردارد و وارد حیاط بزرگ عمارت شود .
    از دور زنی تقریبا مسن ، با بغلی پر از گل ، به سمت عمارت میرفت که ناگهان چشمش به روی شخصی آشنا ، پشت در خیره ماند . با تعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و راهش را به طرف در حیاط کج کرد . نزدیک در که شد ، فهمید حدسش درست از آب در آمده و عاطفه پشت در است .
    عاطفه که هنوز متوجه آن زن خدمتکار نشده بود ، نگاهش را از بین میله های آهنی ، به درون حیاط انداخت . ناگهان زنی را دید که با حالت دو به سمتش می آید . کمی که دقت کرد ، او را شناخت و با لبخند پشت در منتظرش ایستاد .
    زن خدمتکار در فاصله چند قدمی عاطفه ایستاد و مبهوت به عاطفه نگاه کرد . در همان حال با حیرت زیر لب خطاب به عاطفه گفت :
    _ سلام عاطفه خانم شما ... اینجا ؟!
    عاطفه که متوجه گیجی خدمتکار شده بود ، به لبخندش عمق بیشتری بخشید و جواب داد :
    _ سلام منیژه خانم . چرا اینقدر تعجب کردی ؟ عمه خانم خونه ست ؟!
    منیژه با سوال عاطفه ، لرزی بر تنش وارد شد که باعث شد به خود بیاید . آب دهانش را با سروصدا قورت داد و تته پته کنان جواب داد :
    _ ب ... ب ... بله ، هستن !
    عاطفه پس از شنیدن حرف منیژه ، بی صبرانه به در فشاری داد و وارد حیاط شد . در برابر چشمان گرد شده منیژه ، با خونسردی و با قدم هایی بلند از حیاط گذر کرد و وارد عمارت شد .
    عمارت ، غرق در سکوت بود و همه جا از تمیزی برق میزد . لوستر کریستال بزرگی که در سالن آویزان شده بود ، اولین چیزی بود که توجه را بعد از وارد شدن به عمارت ، جلب میکرد .
    عمارت آنقدر ساکت بود ، که وقتی عاطفه به آرامی قدم برداشت ، صدای قاب کفش هایش در تمام سالن پیچید . خوب می دانست که این زمان ، زمان استراحت مهری ست و اکنون در اتاقش دراز کشیده است . پس ، از پله های بلند و فرش شده ، به نرمی بالا رفت تا به اتاق مهری برسد .
    از راهرویی که در دو طرفش به فاصله 1 متر از هم دَر بود و خبر از وجود اتاق های زیاد در عمارت را میداد ، آرام گذر کرد .
    بر سر یک پیچ ، راهروی دیگری وجود داشت که ظاهرا با راهروی اول یکسان بود . اتاق مهری ، دَرِ سوم در راهروی دوم بود . عاطفه چند بار به همراه آرمین به دیدن مهری آمده بودند . همیشه به این اتاق می آمدند و از مهری در حالیکه استراحت میکرد و مخلوطی گیاهی به پوستش مالیده بود ، دیدن میکردند . به همین دلیل به این اتاق ، آشنایی کامل داشت .
    هنوز به اندازه دو دَر از اتاق مهری فاصله داشت که متوجه زمزمه هایی آشنا شد . سرعت قدم هایش کم و کمتر شد ، تا جایی که ایستاد . گوش هایش را تیز کرد تا زمزمه هارا بهتر بشنود ؛ اما صداهایی که از درون اتاق مهری به بیرون می آمد ، خیلی ضعیف بود و عاطفه چیزی متوجه نمی شد . به همین دلیل ، سعی کرد بدون اینکه صدایی از خود تولید کند و توجه اشخاص درون اتاق را به سمت خودش جلب کند ، نزدیک در شود .
    در نیمه باز بود و عاطفه می توانست به راحتی درون اتاق را ببیند ؛ بدون اینکه کسی متوجه اش شود . با یک چشمش از لای در به درون اتاق چشم انداخت ؛ مهری طبق معمول دراز کشیده و پوست خیار به روی صورتش گذاشته بود . از طرفی دیگر ، بیتا ناراحت ایستاده و با اخم به مهری نگاه میکرد . یک لحظه تمام وجودش از دیدن بیتا خوشحال شد و فهمید که آرمین سعی داشته اذیتش کند و به دیدن بیتا نیامده است .
    مهری پوست خیار را آرام از روی چشمش برداشت تا به بیتا نگاه کند . در همان حال عمیق نفسش را به بیرون فرستاد و زیر لب گفت :
    _ عرضه نداری !
    بیتا با حرف مهری اخم هایش در هم رفت و غرید :
    _ یعنی چی که عرضه ندارم ؟! مگه چیکار مونده که انجام ندادم ؟! وقتی اون عاشق عاطفه ست ، خودمو به آب و آتیش هم بزنم فایده ای نداره !
    مهری دوباره خیار را به روی چشمش گذاشت و خونسرد جواب داد :
    _ اینو دیگه خودت باید راهشو پیدا کنی ! تو این همه مدت پیش عاطفه زندگی کردی ، یعنی تا حالا نفهمیدی عاطفه چیکار میکنه که باعث میشه آرمین جذبش بشه ؟!
    _ راستش ، کار خاصی نمیکنه . رفتارام رو اکثرا از اون تقلید میکنم !
    _ مثلا ؟!
    _ خب ، مثلا وقتی میاد خونه با خوشرویی میرم جلوش یا سعی میکنم غذای مورد علاقه اش رو درست کنم ؛ اما اون هربار توی ذوقم میزنه و چشماشو به روی حسی که بهش دارم میبنده !
    مهری نچ نچی زیر لب کرد که باعث شد اخم بیتا غلیظ تر از قبل شود . در حالیکه از شدت عصبانیت به خود میلرزید از بین دندان های بهم فشرده اش خطاب به مهری نالید :
    _ چرا نچ نچ میکنین ؟ مگه خطایی ازم سرزده ؟!
    مهری سرش را به طرف بیتا برگرداند و در همان حال خونسرد جواب داد :
    _ تو مطمئنی آرمین به خاطر اینکارا دوسش داره ؟!
    بیتا کلافه پوفی کرد و دست به سـ*ـینه جواب داد :
    _ معلومه که مطمئنم !
    مهری آهانی گفت و در حالیکه پوست خیار روی صورتش را مرتب میکرد ، با طعنه گفت :
    _ پس چرا حالا که عاطفه بهش محل نمیزاره ، هنوزم ولش نمیکنه و همه جا دنبالشه ؟!
    بیتا در جواب سوال مهری سکوت کرد و چیزی نگفت . مهری وقتی صدایی از بیتا نشنید ، خنده ی آرامی کرد و زیر لب گفت :
    _ چی شد ؟ زبونتو موش خورده ؟!
    بیتا باز هم سکوت کرد . مهری پوزخندی به سکوت بیتا زد و طعنه زنان بدون اینکه به بیتا نگاه کند گفت :
    _ حداقل عاطفه که تونست دوتا دختر به دنیا بیاره ، اما تو همونم نمیتونی ؛ چون ظرفیت نگهداری از یک وارث خاندان شاهی رو نداری . خدا به اندازه لیاقت آدما بهش بها میده ! از اولم نباید به حرف احسان گوش میکردم و تو رو عروس دوم این خانواده با اصل و نصب میکردم !
    بیتا نفس هایش کشدار شد . انگشتانش کم کم در کف دستش جمع شد و خیره به روبرو با خود زمزمه کرد :
    _ من همیشه سعی کردم به چشمش بیام ؛ اما اون حتی وقتیم پیش منه ، ذهنش پیش عاطفه ست ! دیگه خسته شدم . هیچکس درکم نمیکنه !
    مهری خمیازه ای کشید . بی تفاوت ، پشتش را به بیتا کرد و خواب آلود گفت :
    _ اگر میخوای با خودت حرف بزنی ، بهتره بری بیرون ! خسته ام ، میخوام بخوابم !
    بیتا چشم از مهری بر نداشت . حتی ذره ای به خودش تکان نداد تا به بیرون قدم بردارد . ذهنش از خودخواهی مهری پر شده بود . بی توجه به عاطفه که از پشت در مشغول تماشایش بود ، با خطور پیدا کردن فکری شیطانی در ذهنش ، پوزخندی زد و آرام به طرف تخت مهری رفت .
    عاطفه از پشت در ، با گیجی تک تک حرکات بیتارا در ذهنش ثبت میکرد . بیتا با خونسردی بالشتی تزئینی که بالای تخت گذاشته شده بود ، برداشت . خیره به بالشت خنده ای آرام و مرموزانه کرد و در همان حال دستی به بالشت کشید و گفت :
    _ فکر میکنه قراره همیشه توی خوشی زندگی کنه . اما به نظرم ، همین الانشم زیادی زندگی کرده !
    اینبار نگاهش را به چهره غرق در خواب مهری دوخت و با حرص ادامه داد :
    _ همیشه دوست داشتم بهت بگم ، پیرزن گند اخلاق ترشیده ؛ چون واقعا برازنده اته !
    آنگاه ، آرام آرام بالشت را زیر نگاه وحشت زده عاطفه ، به صورت مهری نزدیک کرد و در یک لحظه ، بالشت را محکم به روی صورتش فشار داد . همانطور که دست و پا زدن مهری را تماشا میکرد ، دیوانه وار خندید و گفت :
    _ خدافظ عمه خانم ، امیدوارم اون دنیا بهت خوش بگذره !
    مهری همچنان با دستانش به بازوهای بیتا ضربه میزد و تقلا میکرد که از زیر فشار دستانش بیرون بیاید ؛ اما بیتا نه تنها فشار دستانش را کم نکرد ، بلکه خودش را به روی مهری انداخت و با فشار هرچه تمام تر بالشت را به روی صورتش فشرد .
    کم کم دست و پاهای مهری بی حال شد و پس از لحظاتی ، ثابت کنار بدنش افتاد . عرق سردی بر پیشانی بیتا نشسته بود . با دستانی لرزان ، بالشت را آرام بالا آورد و به صورت مهری زل زد . مهری در حالیکه چشمانش باز بود و به سقف نگاه میکرد ، بی جان به روی تخت افتاده بود .
    عاطفه پشت در ، دستش را محکم به روی دهانش فشار میداد تا صدایی از خود بیرون ندهد و توجه بیتا را جلب کند . حال بیتا در نظرش یک قاتل بود ؛ قاتلی که ممکن بود حتی به جان آرمین هم صدمه بزند .
    نفس هایش از ترس کشدار شده بود و به خود میلرزید . دوست داشت تا میتوانست از آنجا دور شود ، اما پاهایش یاری اش نمیکرد . قطره های اشک بود که از چشمانش به روی گونه هایش سرازیر میشد .
    بالاخره پاهای بی حالش را تکان داد و آرام آرام به عقب گرد کرد . در همان حال که همه جارا سکوت فرا گرفته بود ، ناگهان پایش به گلدان گلِ بزرگی که در راهرو گذاشته بودند ، برخورد کرد . یک لحظه حس کرد دیگر قلبش نمی تپد و هر آن سرو کله بیتا پیدا میشود و مقتول بعدی خواهد بود .
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و هفتم

    عاطفه که به زور نفسش بالا می آمد ، برای فرار از دست بیتا ، هرچه قدرت و نیرو داشت در پاهایش جمع کرد و در یک چشم بهم زدن شروع به دویدن کرد .
    عاطفه بی وقفه اشک میریخت و جرات برگشتن نداشت تا ببیند که آیا بیتا به دنبالش است یا نه !
    از شانس بدش ، کسی در آن اطراف نبود و همه در اتاق خدمه ها استراحت میکردند . نفس نفس زنان وارد حیاط شد . عاطفه که دیگر رمقی در پاهایش نبود ، به در آهنی حیاط چنگ انداخت و با یک حرکت ، آن را باز کرد . در کوچه هیچکس نبود .
    او که جانش به لبش رسیده بود ، بی حال به دیوار تکیه داده و به ماشینی که از دور می آمد ، خیره شد . ماشین را از دور شناخت . آن شخص کسی نبود جز آرمین که در به در به دنبالش میگشت .
    آرمین که غرق در افکار خود بود و هنوز متوجه عاطفه درون کوچه نشده بود ، نزدیک تر که شد او را دید که بی حال در کوچه ایستاده و هرآن ممکن بود پخش زمین شود .
    پایش را محکم به روی ترمز گذاشت و ماشین با صدایی وحشتناک ایستاد . ناباور از ماشین پیاده شد و در حالیکه به عاطفه نزدیک میشد زیر لب خطاب به او گفت :
    _ عاطفه ، معلومه تو کجایی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟!
    عاطفه با این حرف آرمین ، بغض جمع شده در گلویش ترکید و هق هق کنان خودش را در آغـ*ـوش آرمین پرت کرد . همانطور که خودش را محکم به سـ*ـینه آرمین میفشرد زیر لب نالید :
    _ خدارو شکر که اومدی ! منو ببر خونه ، خواهش میکنم منو ببر خونه !
    آرمین از حرف ها و رفتارهای عاطفه گیج شده بود ؛ اما با این حال بدون گفتن کلمه ای اضافی ، به عاطفه کمک کرد تا سوار ماشین شود .


    ***

    در راه هرچه آرمین از عاطفه سوال میکرد ، عاطفه با اشک ریختن جوابش را می داد . اصلا قادر به حرف زدن درباره چیزی که تا لحظاتی قبل دیده بود ، نبود . آرمین هم دیگر سوالی نپرسید و کلافه ، یک چشمش به تن لرزان عاطفه و یک چشمش را به جاده دوخت .
    وقتی به خانه رسیدند ، صدای تلفن به گوششان رسید که بی وقفه زنگ میخورد . انگار شخص پشت تلفن قصد نداشت تا کسی جواب نداده است ، قطع کند . آرمین برای جواب دادن به تلفن قدم برداشت و زیر نگاه سنگین عاطفه ، تلفن را جواب داد :
    _ الو ؟!
    _ ...
    _ چی ... چی میگی عفت خانوم ؟ درست حرف بزن بفهمم چی شده !
    _ ...
    _ چی ؟ عمه مهری ؟!
    _ ...
    _ به دکتر خبر دادی ؟
    سکوتی طولانی برقرار شد . عاطفه با شنیدن نام مهری دوباره ترس تمام وجودش را فرا گرفت . پاهایش شروع به لرزیدن کرد و حس کرد دیگر قادر به ایستادن نیست . آرام به روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت .
    آرمین که با شنیدن مرگ مهری شوکی عظیم به او وارد شده بود ، خیره به نقطه ای نامعلوم ، تلفن را در میان انگشتانش فشرد . عفت مدام با ناراحتی از آرمین حالش را میپرسید و می ترسید نکند با شنیدن این خبر ناگهانی ، بلایی به سرش آمده باشد .
    آرمین نفهمید که کی بغض در گلویش جمع شد . حوصله صدای جیغ مانند عفت را نداشت و تلفن را آهسته سرجایش گذاشت . همانطور که پشتش به عاطفه بود ، زیر لب با صدایی که بر اثر بغض می لرزید با خود زمزمه کرد :
    _ باورم نمیشه ! عمه مهری من ... مرده ؟!
    چانه اش شروع به لرزیدن کرد . اشک آرام راه گونه هایش را پیش گرفت و در کسری از ثانیه ، تمام صورتش خیس از اشک شد .
    عاطفه که حرفی برای گفتن نداشت ، دستان سردش را زیر بغـ*ـل زد و آرام از جا بلند شد . با قدم هایی شمرده و لرزان ، نزدیک آرمین شد و دستش را روی شانه او گذاشت . آرمین با حس کردن گرمای آشنایی ، به عقب سر برگرداند . پس از مدت ها خیره در چشم یکدیگر شده بودند ؛ انگار با اینکار درد و دل هایشان را باهم در میان می گذاشتند . عاطفه آهی عمیق کشید و با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
    _ متاسفم !
    آرمین با این حرف عاطفه ، بغض در گلویش را قورت داد . تا لحظاتی خیره در چشم عاطفه ، چیزی نگفت ؛ اما ناگهان چهره ای کاملا جدی به خود گرفت . دست عاطفه را از روی شانه اش پس زد و زمزمه وار زیر لب با خود تکرار کرد :
    _ تا نبینم باورم نمیشه ! تا با چشمای خودم نبینم باور نمیکنم . عمه مهری زنی نبود که به این سادگیا بمیره !
    عاطفه با این حرف آرمین ، سریع واکنش نشان داد . به بازویش چنگ انداخت و با چشمهایی گرد شده ، تند و تند گفت :
    _ نه ، نه تو نباید بری اونجا !
    آرمین با تعجب ابرویی بالا انداخت و مبهوت پرسید :
    _ چرا ؟!
    _ چون ... چون ... توی اون خونه ...
    عاطفه که جرات گفتن حقیقت را نداشت ، حرفش را نصفه رها کرد و تنها در سیاهی چشمان آرمین غرق شد و چیزی نگفت .آرمین پس از لحظاتی ، بند نگاهشان را پاره کرد و دست به کمر نفسش را به بیرون فوت کرد . آرمین که از این رفتار عاطفه برداشت دیگری کرده بود ، بازوهای او را در دست گرفت و طوری که حرف هایش در عاطفه تاثیر گذار باشد ، بریده بریده و محکم خیره در چشمانش زمزمه کرد :
    _ گوش کن عاطی ، عمه مهری من مرده !الان وقت لج و لجبازی نیست . درسته تو ازش کینه به دل داشتی ؛ اما اون عمه منه و بیشتر از مادرم برام مادری کرده ! من باید برم ، متوجه شدی ؟!
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور که اشک آرام آرام از چشمانش به پایین سرازیر میشد ، خودش را به آرمین نزدیک کرد و سر بر شانه اش گذاشت . در همان حال چشمانش را به روی هم گذاشت و بی اختیار زیر لب نالید :
    _ قول بده سالم برگردی پیشم ! همین امروز ، هرساعتی باشه مهم نیست . فقط بیا !
    آرمین که هنوز از رفتارهای اخیر عاطفه گیج بود و با این حرف و رفتارهای الان او هم گیجتر شده بود ، با مهربانی دستانش را به دور کمر عاطفه حلقه کرد و او را به خود فشرد . در همان حال با لحنی جدی زیر لب زمزمه کرد :
    _ قول میدم ! حالا میتونم برم ؟!

    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شصت و هشتم

    همهمه ای در عمارت شاهی به پا شده بود. ظاهرا آرمین آخرین نفری بود که بالای بدن بی جان مهری ایستاد. وقتی چشمش به جسد مهری افتاد، اشک ناخوداگاه تمام صورتش را پوشاند.
    آرام تعداد افراد حاضر بالای سر مهری را کنار زد و نزدیک تختش شد. خیره به صورت رنگ پریده ی مهری، کم کم زانوانش سست شد و کنار تختش به روی زمین زانو زد. دستش را برای گرفتن دست مهری دراز کرد. دست مهری هنوز گرمای خود را داشت. آرمین همانطور که به خود میلرزید، دستان مهری را بالا آورد و با چشمانی بسته، عمیق بوسید.
    شهلا و آرمیتا هم با نگرانی ایستاده بودند و به صحنه پیش رویشان نگاه میکردند. آنها به خوبی از وابستگی بین آرمین و مهری خبر داشتند؛ تنها در این میان احسان و بیتا بدون کوچکترین حسی، به ناله های آرمین چشم دوخته بودند و از حال و احوالش متاسف بودند.
    آرمین زیر لب خطاب به مهری که بی حرکت به روی تخت دراز کشیده بود، نالید:
    _ چی شد که اینجوری رفتی عمه جون؟ شما از همه سرحالتر بودین! چی شد که یهو مارو تنها گذاشتین؟!
    دکتر پاکزاد که در کنار پدر آرمین ایستاده بود ، قدمی به جلو برداشت و رو به همه اعضای خانواده ، مودبانه گفت :
    _ می دونم که الان موقع مناسبی نیست. اما باید خدمتتون عرض کنم که پس از معاینه متوجه شدم که ایشون بر اثر سکته قلبی جونشون رو از دست دادن!
    آرمین با صدایی خفه نالید:
    _ چی؟! سکته ؟!
    با حرف دکتر پاکزاد، ناگهان چشمان بیتا در نگاه احسان گره خورد. احسان با اشاره چشم از او خواست تا به جایی خلوت بروند. آنگاه اول خود از میان جمعیت بیرون رفت و لحظاتی بعد، بیتا به دنبالش به بیرون از اتاق راهی شد .
    بیتا تا در را باز کرد، به منیژه برخورد که باعث شد هی بلندی بکشد. هردو با چشمهایی گرد شده بهم خیره شدند که منیژه با گفتن ببخشیدی زیر لب، زودتر نگاهش را گرفت و وارد اتاق شد. بیتا آب دهانش را با صدا به پایین قورت داد و با قدم هایی شل و ول به طرف بالکن رفت.
    احسان پشت به او، دست در جیبش کرده بود و حیاط زیر پایش را نگاه میکرد. تا حضور بیتا را پشت سرش حس کرد، آرام چرخید و با اخمی محو نگاهش کرد. بیتا دستانش را در هم قلاب کرد و نزدیکش شد. کنار نرده های بالکن ایستاد و سر به زیر انداخت.
    احسان چشم از صورت مغموم او نمیگرفت. منتظر بود تا بیتا حرف را شروع کند؛ اما بیتا تنها به پایین نگاه میکرد و چیزی نگفت.
    احسان نفس عمیقی کشید و هوای ریه هایش را به بیرون فوت کرد. نگاهش را به روبرو دوخت و خطاب به بیتا گفت:
    _ یه چیزایی شنیدم!
    بیتا با حرف احسان لرزی بر تنش افتاد. لبان خشکش را با زبانش خیس کرد و من من کنان پرسید:
    _ چی ... چی شنیدی ؟!
    احسان بسته سیگاری در برابر چهره مبهوت بیتا بیرون آورد. نخی از جعبه بیرون کشید و میان لبانش گذاشت. همانطور که فندک را پشت سر هم برای آتش زدن سیگار به صدا در می آورد، در جواب نگاه متعجب بیتا، بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ چند روزه ، تفریحی میکشم!
    آنگاه پکی عمیق به سیگارش زد و با چشمانی بسته دود غلیظ را آرام از سـ*ـینه اش بیرون فرستاد. بیتا هنوز منتظر به احسان زل زده بود تا جواب سوالش را بدهد. احسان دوباره پکی به سیگارش زد و با صدایی خسته نالید:
    _ موقع مرگ مهری تو بالای سرش بودی؟!
    بیتا با حرف احسان، چشمانش را به روی هم فشرد . به نیمرخ احسان زل زد و با پوزخندی گوشه لبش پاسخ داد:
    _ آره، من بالای سرش بودم که یهو قلبش وایساد!
    احسان زیر چشمی به بیتا نگاهی انداخت. سیگار را بین دو انگشتش گرفت و با ابروهای بالا رفته خطاب به او پرسید:
    _ حالا تو چته؟
    بیتا سرش را به طرف احسان چرخاند و گیج جواب داد:
    _ منظورت چیه؟!
    _ منظورم واضحه، ترس رو توی کل رفتارات میشه حس کرد ! ببینم ... نکنه داری ازم چیزی رو مخفی میکنی؟!
    بیتا از سوال احسان جاخورد. فکر نمیکرد احسان از طرز حالتش به چیزی پی ببرد. آب دهانش را به پایین فرستاد و با لبخندی مصنوعی سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد:
    _ نه ، نه ! من چیزی رو مخفی نمیکنم، انگار تو زیادی حساس شدی!
    احسان کاملا به طرف بیتا چرخید و رخ در رخش قاطعانه گفت:
    _ مطمئنم که داری چیزی رو ازم پنهون میکنی. بهتره دهنت رو باز کنی و هرچیزی که ذهنت رو مشغول کرده، به من بگی!
    بیتا مردد به احسان زل زد. از طرفی دوست داشت تا بار گناهانش را با حرف زدن کم کند؛ اما از طرفی دلش نمی خواست که کسی او را قاتل بداند و تا آخر عمر به چشم یک گناهکار نگاهش کنند.
    چشمانش را به روی هم گذاشت و با ذهنی متشنج به چند دقیقه پیش فکر کرد. زمانی که با مهری در اتاق درباره رابـ ـطه خودش و آرمین بحث میکردند. ناگهان لب باز کرد و با خود زمزمه کرد:
    _ ای کاش زمان به عقب بر میگشت!
    عذاب وجدان، تمام وجودش را در بر گرفته بود. ناگهان در برابر نگاه متحیر احسان، بدنش شروع به لرزیدن کرد. اشک هایش بی امان به روی گونه هایش سرازیر شد. سرش را به طرفین تکان داد و دوباره زیر لب نالید:
    _ کاش زمان به عقب برمیگشت، اصلا نفهمیدم چی شد!
    احسان با دیدن حال بیتا، سیگارش را به نرده فشار داد و خاموش کرد. بازوی بیتارا گرفت و او را که انگار در این عالم نبود، پشت سر هم تکان داد. بیتا با تکان های احسان، سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان احسان وحشت زده تته پته کنان گفت:
    _ باور کن احسان، من تقصیری نداشتم! با نیش و کنایه هایی که بهم میزد یهو خون جلوی چشامو گرفت. نفهمیدم چی شد، فقط یه لحظه به خودم اومدم دیدم بالشت دستمه و دارم روی صورتش فشار میدم!
    احسان مبهوت تنها زیر لب نالید:
    _ چی؟!
    بیتا بی وقفه ادامه داد:
    _ باور کن احسان، قبول کن که من تقصیری نداشتم! نمیتونستم وایسم و ببینم بلایی رو که سر عاطفه آورده، سر منم بیاره!
    احسان یه سختی آب دهانش را قورت داد. چشم از چشم بیتا بر نمی داشت. فشار انگشتانش به دور بازوی بیتا کم شد و در همان حال، ناباور زمزمه کرد:
    _ چی داری میگی بیتا، این اراجیف چیه که میگی ؟! دکتر پاکزاد گفت که...گفت که مهری سکته کرده! یعنی میگی به مرگ طبیعی نمرده؟!
    بیتا بازویش را از دست احسان بیرون کشید و لبش را به دندان گزید. پشت به احسان ایستاد و با صدایی که بر اثر بغض می لرزید گفت:
    _ دکتر پاکزاد راست گفته! مهری سکته کرده ، اما زیر دستای من!
    دماغش را بالا کشید و اضافه کرد:
    _ با شنیدن صدایی از اتاق بیرون اومدم اما چیزی ندیدم. رفتم چند بار به صورتم آب زدم تا به خودم بیام، یهو صدای جیغ منیژه کل خونه رو برداشت! فهمیدم مهری رو بی جون روی تخت دیده. پشت در وایسادم و اونو نگاه کردم. از شانس بدم بالشتی رو که روی صورت مهری گذاشته بودم، پایین تخت دید! اگر روی بالشت پوست خیار نچسبیده بود ، غم و غصه ای نداشتم؛ اما متاسفانه بر عکس چیزی بود که انتظارشو داشتم !
    احسان ناباور به زمین خیره شده بود و پلک نمیزد. اصلا در ذهنش نمی گنجید که بیتا دست به چنین کاری بزند. بیتا ملتمس به طرف احسان چرخید و پس از مکثی طولانی با عجز خطاب به احسان گفت :
    _ تو رو خدا کمکم کن، اینارو بهت گفتم تا فکرامون رو روی هم بریزیم! نزار بیفتم گوشه زندان!
    احسان تکیه اش را به نرده های بالکن داد و سرش را روبه بالا گرفت . صورتش را با دست هایش پوشاند و خطاب به بیتا نالید:
    _ چرا؟چرا این کارو کردی؟! احمق تر از تو توی زندگیم ندیدم، نا امیدم کردی!
    بیتا قدمی به سمت احسان برداشت و گفت:
    _ حالا که کسی نمیدونه کار منه!
    احسان سریع واکنش نشان داد و دستانش را جلوی چشمان بیتا دراز کرد. با فک منقبض و با چشمانی بی روح، زیر لب غرید:
    _ جلو تر نیا!
    بیتا با حرف احسان سر جای خود خشکش زد. چیزی نگفت و تنها خیره به چشمان احسان شد. وقتی سکوت طولانی احسان را دید، دهان باز کرد تا چیزی بگوید که با صدای آرمیتا متوقف شد:
    _ خوب باهم خلوت کردین!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا