#پارت_پنجاه و نهم
به کمک زهره ، آرام به روی صندلی عقب ماشین نشست . به دنبالش ، زهره در دیگر را باز کرد و در کنارش جای گرفت .
تا رسیدن به مقصد ، هردو ساکت و آرام بودند ؛ عاطفه ماتم زده به خاطر بچه ای که به تازگی نامش را حنانه گذاشته بود و زهره به فکر تنهایی یوسف ...
به محض اینکه ماشین جلوی درب منزل ایستاد ، عاطفه بی حوصله دستگیره ماشین را فشار داد و پیاده شد . در حالیکه دستش را تا آرنج درون کیفش کرده بود تا کلید را پیدا کند ، ناگهان زهره سد راهش شد و با ناراحتی نگاهش کرد . عاطفه از این کار زهره ، جا خورد و با ابروهای بالا رفته خطاب به زهره گفت :
_ حالت خوبه ؟ چرا همچین میکنی ؟! برو کنار میخوام درو باز کنم !
اما زهره از جایش تکان نخورد و در همان حال زیر لب گفت :
_ قبل از اینکه درو باز کنی ، باید یه چیزی بهت بگم !
عاطفه کنجکاو ، اخم کمرنگی کرد و بلافاصله پرسید :
_ چی شده ؟!
زهره آب دهانش را پر سروصدا به پایین فرستاد و نگران گفت :
_ امیدوارم آمادگی شو داشته باشی !
اینبار عاطفه کلافه پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_ وای زهره ، میگی چی شده یا نه ؟! زودباش حرفتو بزن که خیلی خستمه و حوصله ندارم !
زهره ، مغموم نگاهی به دور و برش کرد و در آخر نگاهش را به روی چشمان کنجکاو عاطفه ثابت نگه داشت . سرش را به طرفین تکان داد و با صدای خفه ای نالید :
_ راستش ... آرمین توی این مدتی که تو بیمارستان بستری بودی ، اومد اینجا و از ریحانه و مریم مواظبت کرد . فکر کنم الآن هم اینجا پیش بچه ها باشه ؛ آخه خبر نداشت که امروز مرخص میشی !
با حرف زهره ، ناگهان لرزی بر تن عاطفه افتاد . نفسش برای لحظه ای بند آمد . عرق سردی بر پیشانی اش نشست ؛ از روبرو شدن با آرمین ترس داشت . می ترسید نتواند پیش چشم ریحانه خودش را کنترل کند و با آرمین دعوا راه بیندازد و او را نزد ریحانه کوچک کند . هر چند او به خود و زندگی اش پشت کرده بود ؛ اما باز هم مرد است و غرور دارد و نمی خواهد کسی شکستن غرورش را به چشم ببیند .
چشمانش را آرام به روی هم فشرد تا آرامش از دست رفته اش ، به جسمش باز گردد . زهره نگران تر از قبل ، نگاهی از سر تا پای عاطفه انداخت و پشت سرهم گفت :
_ عاطفه ؟ عزیزم خوبی ؟!
عاطفه بی توجه به سوال زهره ، در حالیکه چشمانش را بسته نگه داشته بود ، نفسش را به آرامی از سـ*ـینه بیرون فرستاد . سوزش ناشی از فشار ناخن هایش در کف دستانش ، ناگهان او را به خود آورد . پلکانش را تکان داد و به آهستگی از هم باز کرد . اولین چیزی که دید ، چهره همیشه دلواپس زهره بود که باعث شد لبخندی تلخ به روی لبانش بشیند . سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به دنبال ، کلید را از کیفش بیرون آورد . با کمال خونسردی ، کلید را در قفل انداخت و با چرخش دستش ، در را باز کرد و داخل شد .
زهره هم پشت سرش وارد حیاط شد و در را بست . عاطفه با قدم هایی بلند و مطمئن ، از حیاط عبور کرد و پس از گذشتن از در خانه ، وارد سالن شد .
در همان ابتدا ، ناگهان خنده هایی آشنا به گوشش خورد . خنده های از ته دل مردی ، که قلبش بی تابانه خودش را به سـ*ـینه می کوبید و بی قرار دیدنش بود . برای لحظه ای همانجا ساکت و آرام ایستاد و با دل و جان به صدای خنده آرمین گوش داد . زهره هم که در درگاه ورودی ایستاده بود ، دلسوزانه به نیمرخ عاطفه چشم دوخت . ناخودآگاه اشک در چشم هایش جمع شد ؛ اما قبل از آنکه قصد ریزش داشته باشد ، با دست آن را مهار کرد . دماغش را بالا کشید و زیر لب عاطفه را صدا زد :
_ عاطی ؟!
عاطفه که غرق در افکار آرمین شده بود ، با صدای زهره تکانی خورد و گیج نگاهش کرد . زهره سرش را به نشانه تاسف تکان داد و اضافه کرد :
_ معلومه حواست کجاست ؟!
دوباره چشمان عاطفه رنگ غم به خود گرفت و سوال زهره را بی جواب گذاشت .
در همان لحظه ، صدای شاد ریحانه ، سکوت سنگین بین آنها را شکست و در حالیکه دست در دست آرمین از پله ها پایین می آمد ، با ذوق خطاب به آرمین گفت :
_ دیگه قول دادیا ، باید منو فردا ببری پارک !
به دنبالش صدای خسته آرمین که گفت :
_ حالا تا فردا ! اول باید بفهمیم مامان کی مرخص میشه . تازه بعد از اینم مامان باید اجازه بده بریم یا نه !
ریحانه با لبانی آویزان ، خیره در چشمان خندان و سیاه آرمین شد و در حالیکه حلقه ای اشک در چشمانش جمع شده بود ، با بغض گفت :
_ چند روزه نمیای خونه و همش با مامان دعوا میکنی . معلومه مامان نمیزاره باهات بیام پارک !
آرمین که از جواب ریحانه جا خورده بود ، کمی خم شد تا هم قد ریحانه شود . در همان حال ضربه ای آرام به روی بینی ریحانه زد و با اخمی ساختگی ، در حالیکه چشمانش می خندید گفت :
_ کی به تو گفته که منو مامان عاطی باهم دعوا میکنیم ؟ ما هنوزم همدیگه رو دوست داریم ؛ اما برای مدت کوتاهی دور از هم زندگی میکنیم تا به وضع جدید عادت کنیم !
ریحانه کنجکاو بلافاصله پرسید :
_ وضع جدید چیه دیگه ؟!
زهره که از دور آنها را زیر نظر داشت ، متوجه حال دگرگون آرمین و عاطفه به خاطر سوال ریحانه شد . به همین دلیل با خنده ای مصنوعی بلند خطاب به ریحانه گفت :
_ ریحانه خاله ؟ بیا ببین کی اومده !
ریحانه با شنیدن صدای زهره ، نگاه پرسشگرش را از چشمان آرمین گرفت و به مادرش دوخت . ذوق زده از همانجا دستانش را از هم باز کرد و با فریاد " مامان " به آغوشش پر کشید . آرمین که از دیدن عاطفه جا خورده بود ، آرام کمرش را صاف کرد و به صحنه عاشقانه پیش چشمش زل زد . مادر و فرزند ، همدیگر را تنگ در آغـ*ـوش گرفته و دلتنگی چند روزه شان را با بوسیدن همدیگر رفع میکردند .
برای لحظه ای ، نگاه عاطفه در چشمان سیاه آرمین قفل شد . بدون اینکه نگاهش را از چشمان آرمین بگیرد ، به آرامی ریحانه را از خود جدا کرد و در همان حال خطاب به زهره گفت :
_ زهره ؟ میشه لطف کنی و ریحانه رو ببری بالا !
زهره دو دل نگاهی به عاطفه و آرمین انداخت و در آخر ، ناچار دست ریحانه را گرفت و به دنبال خود به طبقه بالا برد .
عاطفه تا از رفتن ریحانه مطمئن شد ، قدمی به سمت آرمین برداشت واز لای دندان های به هم چسبیده اش با عصبانیت غرید :
_ مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری سمت منو ریحانه بیای ؟ اینجا چیکار میکنی ؟!
آرمین نتوانست ساکت بایستد و در حالیکه با قدم های بلندش فاصله بین خودش و عاطفه را کم میکرد ، جواب داد :
_ باید باهات حرف بزنم !
_ خب الان هم داریم حرف میزنیم ! جواب منو بده .
_ تا وقتی اینطوری داری داد و بیداد میکنی نمیشه منطقی حرف زد ! باید اول آروم بشی بعد حرف بزنیم .
_ من حالا حالاها عصبانیتم از بین نمیره ؛ چون وقتی چشمم به چشمت میوفته ، ناخوداگاه دلم میخواد به سمتت حمله کنم و با دستام خفت کنم !
آرمین با شنیدن حرف عاطفه ، ناباور خیره در چشمانش پلک نزد . عاطفه هم در حالیکه نگاهش را از چشمان آرمین می دزدید ، با کشیدن چند نفس عمیق ، دوباره سرش را بالا آورد و با حلقه ای اشک که در چشمانش موج میزد ، زیر لب نالید :
_ یه روز ، نبودنت هستیمو نابود میکرد ؛ ولی حالا بودنت ... میشه نباشی ؟
کمی که به سکوت گذشت ، آرمین به دور و برش نگاهی انداخت و دست به کمر ، با چهره ای کاملا جدی ، خطاب به عاطفه گفت :
_ بیا بریم !
عاطفه با حرف آرمین ، اخمی بر پیشانی نشاند ؛ دست به سـ*ـینه رویش را برگرداند و لجباز گفت :
_ من با تو هیچ جا نمیام !
آرمین کلافه چشمانش را به روی هم فشرد و با تن صدایی که سعی میکرد بالا نرود حرفش را تکرار کرد :
_ میگم بیا بریم . عاطفه نزار اون روی سگ من بالا بیاد !
کنترلش را از دست داد و جمله آخرش را با صدایی بلند گفت که باعث شد لرزی از ترس ، بر تن عاطفه بیفتد و عاطفه را از اینهمه جدیت ، شوکه کند .
عاطفه خواست دوباره لج کند و جواب دندان شکنی به آرمین بدهد ؛ اما وقتی دید آرمین منطقی حرف میزند و خود هم دوست دارد با او چند کلمه ای صحبت کند ، دیگر چیزی نگفت و در حالیکه اخم روی پیشانی اش را حفظ کرده بود ، پشت چشمی نازک کرد و خود زودتر از آرمین ، از خانه بیرون رفت .
به کمک زهره ، آرام به روی صندلی عقب ماشین نشست . به دنبالش ، زهره در دیگر را باز کرد و در کنارش جای گرفت .
تا رسیدن به مقصد ، هردو ساکت و آرام بودند ؛ عاطفه ماتم زده به خاطر بچه ای که به تازگی نامش را حنانه گذاشته بود و زهره به فکر تنهایی یوسف ...
به محض اینکه ماشین جلوی درب منزل ایستاد ، عاطفه بی حوصله دستگیره ماشین را فشار داد و پیاده شد . در حالیکه دستش را تا آرنج درون کیفش کرده بود تا کلید را پیدا کند ، ناگهان زهره سد راهش شد و با ناراحتی نگاهش کرد . عاطفه از این کار زهره ، جا خورد و با ابروهای بالا رفته خطاب به زهره گفت :
_ حالت خوبه ؟ چرا همچین میکنی ؟! برو کنار میخوام درو باز کنم !
اما زهره از جایش تکان نخورد و در همان حال زیر لب گفت :
_ قبل از اینکه درو باز کنی ، باید یه چیزی بهت بگم !
عاطفه کنجکاو ، اخم کمرنگی کرد و بلافاصله پرسید :
_ چی شده ؟!
زهره آب دهانش را پر سروصدا به پایین فرستاد و نگران گفت :
_ امیدوارم آمادگی شو داشته باشی !
اینبار عاطفه کلافه پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_ وای زهره ، میگی چی شده یا نه ؟! زودباش حرفتو بزن که خیلی خستمه و حوصله ندارم !
زهره ، مغموم نگاهی به دور و برش کرد و در آخر نگاهش را به روی چشمان کنجکاو عاطفه ثابت نگه داشت . سرش را به طرفین تکان داد و با صدای خفه ای نالید :
_ راستش ... آرمین توی این مدتی که تو بیمارستان بستری بودی ، اومد اینجا و از ریحانه و مریم مواظبت کرد . فکر کنم الآن هم اینجا پیش بچه ها باشه ؛ آخه خبر نداشت که امروز مرخص میشی !
با حرف زهره ، ناگهان لرزی بر تن عاطفه افتاد . نفسش برای لحظه ای بند آمد . عرق سردی بر پیشانی اش نشست ؛ از روبرو شدن با آرمین ترس داشت . می ترسید نتواند پیش چشم ریحانه خودش را کنترل کند و با آرمین دعوا راه بیندازد و او را نزد ریحانه کوچک کند . هر چند او به خود و زندگی اش پشت کرده بود ؛ اما باز هم مرد است و غرور دارد و نمی خواهد کسی شکستن غرورش را به چشم ببیند .
چشمانش را آرام به روی هم فشرد تا آرامش از دست رفته اش ، به جسمش باز گردد . زهره نگران تر از قبل ، نگاهی از سر تا پای عاطفه انداخت و پشت سرهم گفت :
_ عاطفه ؟ عزیزم خوبی ؟!
عاطفه بی توجه به سوال زهره ، در حالیکه چشمانش را بسته نگه داشته بود ، نفسش را به آرامی از سـ*ـینه بیرون فرستاد . سوزش ناشی از فشار ناخن هایش در کف دستانش ، ناگهان او را به خود آورد . پلکانش را تکان داد و به آهستگی از هم باز کرد . اولین چیزی که دید ، چهره همیشه دلواپس زهره بود که باعث شد لبخندی تلخ به روی لبانش بشیند . سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به دنبال ، کلید را از کیفش بیرون آورد . با کمال خونسردی ، کلید را در قفل انداخت و با چرخش دستش ، در را باز کرد و داخل شد .
زهره هم پشت سرش وارد حیاط شد و در را بست . عاطفه با قدم هایی بلند و مطمئن ، از حیاط عبور کرد و پس از گذشتن از در خانه ، وارد سالن شد .
در همان ابتدا ، ناگهان خنده هایی آشنا به گوشش خورد . خنده های از ته دل مردی ، که قلبش بی تابانه خودش را به سـ*ـینه می کوبید و بی قرار دیدنش بود . برای لحظه ای همانجا ساکت و آرام ایستاد و با دل و جان به صدای خنده آرمین گوش داد . زهره هم که در درگاه ورودی ایستاده بود ، دلسوزانه به نیمرخ عاطفه چشم دوخت . ناخودآگاه اشک در چشم هایش جمع شد ؛ اما قبل از آنکه قصد ریزش داشته باشد ، با دست آن را مهار کرد . دماغش را بالا کشید و زیر لب عاطفه را صدا زد :
_ عاطی ؟!
عاطفه که غرق در افکار آرمین شده بود ، با صدای زهره تکانی خورد و گیج نگاهش کرد . زهره سرش را به نشانه تاسف تکان داد و اضافه کرد :
_ معلومه حواست کجاست ؟!
دوباره چشمان عاطفه رنگ غم به خود گرفت و سوال زهره را بی جواب گذاشت .
در همان لحظه ، صدای شاد ریحانه ، سکوت سنگین بین آنها را شکست و در حالیکه دست در دست آرمین از پله ها پایین می آمد ، با ذوق خطاب به آرمین گفت :
_ دیگه قول دادیا ، باید منو فردا ببری پارک !
به دنبالش صدای خسته آرمین که گفت :
_ حالا تا فردا ! اول باید بفهمیم مامان کی مرخص میشه . تازه بعد از اینم مامان باید اجازه بده بریم یا نه !
ریحانه با لبانی آویزان ، خیره در چشمان خندان و سیاه آرمین شد و در حالیکه حلقه ای اشک در چشمانش جمع شده بود ، با بغض گفت :
_ چند روزه نمیای خونه و همش با مامان دعوا میکنی . معلومه مامان نمیزاره باهات بیام پارک !
آرمین که از جواب ریحانه جا خورده بود ، کمی خم شد تا هم قد ریحانه شود . در همان حال ضربه ای آرام به روی بینی ریحانه زد و با اخمی ساختگی ، در حالیکه چشمانش می خندید گفت :
_ کی به تو گفته که منو مامان عاطی باهم دعوا میکنیم ؟ ما هنوزم همدیگه رو دوست داریم ؛ اما برای مدت کوتاهی دور از هم زندگی میکنیم تا به وضع جدید عادت کنیم !
ریحانه کنجکاو بلافاصله پرسید :
_ وضع جدید چیه دیگه ؟!
زهره که از دور آنها را زیر نظر داشت ، متوجه حال دگرگون آرمین و عاطفه به خاطر سوال ریحانه شد . به همین دلیل با خنده ای مصنوعی بلند خطاب به ریحانه گفت :
_ ریحانه خاله ؟ بیا ببین کی اومده !
ریحانه با شنیدن صدای زهره ، نگاه پرسشگرش را از چشمان آرمین گرفت و به مادرش دوخت . ذوق زده از همانجا دستانش را از هم باز کرد و با فریاد " مامان " به آغوشش پر کشید . آرمین که از دیدن عاطفه جا خورده بود ، آرام کمرش را صاف کرد و به صحنه عاشقانه پیش چشمش زل زد . مادر و فرزند ، همدیگر را تنگ در آغـ*ـوش گرفته و دلتنگی چند روزه شان را با بوسیدن همدیگر رفع میکردند .
برای لحظه ای ، نگاه عاطفه در چشمان سیاه آرمین قفل شد . بدون اینکه نگاهش را از چشمان آرمین بگیرد ، به آرامی ریحانه را از خود جدا کرد و در همان حال خطاب به زهره گفت :
_ زهره ؟ میشه لطف کنی و ریحانه رو ببری بالا !
زهره دو دل نگاهی به عاطفه و آرمین انداخت و در آخر ، ناچار دست ریحانه را گرفت و به دنبال خود به طبقه بالا برد .
عاطفه تا از رفتن ریحانه مطمئن شد ، قدمی به سمت آرمین برداشت واز لای دندان های به هم چسبیده اش با عصبانیت غرید :
_ مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری سمت منو ریحانه بیای ؟ اینجا چیکار میکنی ؟!
آرمین نتوانست ساکت بایستد و در حالیکه با قدم های بلندش فاصله بین خودش و عاطفه را کم میکرد ، جواب داد :
_ باید باهات حرف بزنم !
_ خب الان هم داریم حرف میزنیم ! جواب منو بده .
_ تا وقتی اینطوری داری داد و بیداد میکنی نمیشه منطقی حرف زد ! باید اول آروم بشی بعد حرف بزنیم .
_ من حالا حالاها عصبانیتم از بین نمیره ؛ چون وقتی چشمم به چشمت میوفته ، ناخوداگاه دلم میخواد به سمتت حمله کنم و با دستام خفت کنم !
آرمین با شنیدن حرف عاطفه ، ناباور خیره در چشمانش پلک نزد . عاطفه هم در حالیکه نگاهش را از چشمان آرمین می دزدید ، با کشیدن چند نفس عمیق ، دوباره سرش را بالا آورد و با حلقه ای اشک که در چشمانش موج میزد ، زیر لب نالید :
_ یه روز ، نبودنت هستیمو نابود میکرد ؛ ولی حالا بودنت ... میشه نباشی ؟
کمی که به سکوت گذشت ، آرمین به دور و برش نگاهی انداخت و دست به کمر ، با چهره ای کاملا جدی ، خطاب به عاطفه گفت :
_ بیا بریم !
عاطفه با حرف آرمین ، اخمی بر پیشانی نشاند ؛ دست به سـ*ـینه رویش را برگرداند و لجباز گفت :
_ من با تو هیچ جا نمیام !
آرمین کلافه چشمانش را به روی هم فشرد و با تن صدایی که سعی میکرد بالا نرود حرفش را تکرار کرد :
_ میگم بیا بریم . عاطفه نزار اون روی سگ من بالا بیاد !
کنترلش را از دست داد و جمله آخرش را با صدایی بلند گفت که باعث شد لرزی از ترس ، بر تن عاطفه بیفتد و عاطفه را از اینهمه جدیت ، شوکه کند .
عاطفه خواست دوباره لج کند و جواب دندان شکنی به آرمین بدهد ؛ اما وقتی دید آرمین منطقی حرف میزند و خود هم دوست دارد با او چند کلمه ای صحبت کند ، دیگر چیزی نگفت و در حالیکه اخم روی پیشانی اش را حفظ کرده بود ، پشت چشمی نازک کرد و خود زودتر از آرمین ، از خانه بیرون رفت .
***