کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست پنجاه و هشتم
فصل سیزدهم
گاهی فکر می کنم توی هزارتویی گیر کردم. هزارتویی که مجازاتش، زندگی تکراریه. رفت و آمدهای حامد به خونه، گاه و بی گاه دیده می شد. اعتماد بیش از وصف بابا، حس ششمم رو تحـریـ*ک می کرد. می تونستم هم جنس خودم رو از هر فاصله ای تشخیص بدم. اما ذهنم برای فکر کردن به حامد، بیش از گنجایشش تکمیل بود.
ساعت بند چرمم رو از روی میز کامپیوتر برداشته و بندش حصار دستم شد. با درست کردن یقه پلیور توسیم، از اتاق بیرون اومدم. بابا توی هال، لباس پوشیده و به نقطه فرضی خیره بود. می دونستم این شلوار پارچه ای و پیراهن قهوه ای بیرون زده، تیپ مردی که به خودش می رسید نبود. صدای آهنگ ساعت سفید میخکوب دیوار، ساعت شش عصر رو اعلام می کرد. امروز کمی بی حوصله بودم و دیر از خونه بیرون می زدم. نگاهم کمی بهت زده و سری تکون دادم. ترجیهم، ندیدنش بود. با لمس دستگیره سرد فلزی در هال، صدای نعره زدن بابا، شونه هام رو بالا پروند.

- دیبا، دیبا!
خشک شده توی جام، به سمتش برگشتم. صورت سرخ شده از عصبانیتش، ابروهام رو به سقف پیشونیم چسبوند. به جرأت قسم می خوردم این حالش، دور از حدسم بود. اصولا به اتفاقات پیش اومده، عکس العمل خونسردی داشت و توی خودش می ریخت. این که به یک باره این آتشفشان در حال پرتاب گذازه بود، من رو مات می کرد. قامت وحشت زده دیبا، از لای در اتاقش خودنمایی کرد. صدای ضعیفی ازش شنیده شد:
- چی شده؟!
گیسوان آمیخته به غرورش رو روی شونه اش انداخته بود. با نزدیک شدن بابا به دیبا، صدای تاختن سیلی روی صورت سفیدش، توی کل خونه پیچید. هل شده قدمی به جلو گذاشتم. تا راه روی اتاق ها که اولین اتاقش دیبا بود، یازده قدم فاصله داشتم؛ اما این اولین باری بود که این صحنه رو می دیدم. ترس توی تک تک اجزای صورتش هویداست و با انگشت های ظریفش، صورت گلگونش رو به دست داشت. مامان هل کرده از آشپزخونه بیرون اومد. با دیدن اشک های درشت و مرواریدی صورت دیبا، لب زد:
- بابک این چه کاریه؟! چی شده؟!
در حال خشک کردن دست هاش با پیشبند گلدار بسته شده کمرش، جلوتر اومد. نه. نمی خواستم مادرم دوباره مهردار سکوت باشه. چشمای بابا روی هم فشرده و رو به دیبا انگشت اشاره اش رو تکون داد.
- دیگه اون مرتیکه رو نمی بینی! فهمیدی؟! همین که گفتم. از همه انتظار داشتم از تو نه دیبا، از تو نه!
دیبا به پهنای صورت اشک می ریخت و شوکه، دستای لرزونش رو به لبش نزدیک کرد. بابا به خاطر حامد صداش رو توی سر انداخته بود؟! چه چیزی تا این حد می تونست بابا رو عصبانی کرده باشه. تا حدی که روی دیبا، تک دخترش دست بلند کنه! مامان که حالا به بازوی بابا چسبیده بود، سعی کرد برای محافظت از دیبا، آرومش کنه. دیبا بینی قلمیش رو بالا کشید و جواب داد:
- مگه حامد چی کار کرده؟!
چشمای بابا به اندازه سکه ای درشت و ناخودآگاه، یازده قدم رو طی کردم. دلم نمی خواست توی این مجادله شرکت کنم. اما هر چی که بود، خواهرم بود. بابا سرش رو سمتش کج کرد و جواب داد:
- نگو که می خوای باور کنم تو نمی دونستی؟! وقیح از من می پرسی؟! اون مردک زن و بچه داره و اومده سراغ توی ابله.
انگار رو به روی کوهی ایستاده ام و صداها اکو دار به گوشم می رسید. سطل یخی که روحم رو پذیرا شد. مات و گیج، به اتفاق در حال وقوع روبه روبه زل زدم. دیبایی که یک عمر برای خود شیرینی، از سرخوردگیه من و مهراد خوش حال می شد. این بار حالا خودش سرافکنده شده بود. مامان با دست سیلی به صورت خودش زد و لباش بی رحمانه حصار دندوناش شد. باید مداخله می کردم. تنها کسی که حریف بابا بود. لب زدم:
- بابا شما مطمئنین؟! شما از کجا فهمیدین؟!
با مشت کردن دست هاش کنار پاش، می دونستم سعی به کنترل خودش داره. دیبا تنها امیدش بود و حالا نا امیدش کرده. صدای خش دارش، غرشی کرد:
- اون کثافت زن و بچه هفت ساله داره، این دختره ام این رو می دونست. منه احمق بهش اعتماد کردم و دختره دسته گلم رو بهش سپردم. امروز زنش اومد جلو خونمون و سند عقدش رو نشون داد، شناسنامه هاشون رو نشون داد. طلاقم نگرفتن، من نمی دونم چه جوری نفهمیدم اون مرتیکه متاهله!
چشمام به حد ممکنی گشاد شدن. باید به فکر وخامت اوضاع می بودم . مطمئنم این از توان بابا خارج بود. پشت دست راستش به کف دست چپش خورد و صدایی ایجاد شد. نفس های تند و کش داری که بی امون از سـ*ـینه اش خارج می شد. خودم رو مقصر می دونستم که از کنار این قضیه گذشته بودم. خودم رو مقصر می دونستم که برای لج کردن با پدرم، خواهرم رو کنار گذاشتم. توی این مدت اصلا اتاق دیبا نرفتم و یک بار حس بدم رو براش تعریف نکردم. شاید اگه من این کار رو می کردم الان اوضاع طور دیگری می شد. کلافه، دستی به موهای تازه شونه زدم کشیدم . سعی کردم آرومش کنم، کاری که همیشه توی خونواده به عهده من بود.
- باشه، حالا شمام به موقع فهمیدین و...
ادامه حرفم با تشر بابا مواجه شد.
- چه طور می گی چیزی نشده؟! به خاطر اغفال دخترم ازش شکایت کردم! از توام شکایت کردم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و نهم
    چه طور تونست این کار رو کنه. حتما داشت شوخی می کرد.گذاشتمش پای تهدیدِ پدرانه اش. قفسه سـ*ـینه ام برای بالا و پایین شدن، شدت گرفت .تن صدایی که دست خودم نبود:
    - از کی؟! بابا منظورتون دیبا که نیست؟! وای باورم نمی شه شما این کار رو کرده باشین. شما می دونی باآینده اش چی کار کردی؟!
    لا به لای فریاد هام هم، هنوز برام شما بود؛ اما حتم داشتم روزی این احترام می شکست. کسی توی سرم فریاد می زد. چیزی درونم می شکنه و من، دیگه من سابق نیستم. با هرجمله، قلبم کند تر می زد و دستام بیشتر می لرزید. صدای هق هق دیبا و نگاه ماتش، با حالم رو خراب تر می کرد. بابا دست به کمر ادامه شاهکارش رو تعریف کرد:
    - آره من از دخترم شکایت کردم. اون کثافتم الان بازداشگاه ست، تا قبل این که مامورا بیان دیبا رو ببرن ، خودش رو آماده کنه.
    انگار که روح از کالبد متحیرم، جدا می کردن. انقدر بی فکر و خودخواه، تا این حد نبود. هر کلمه اش که به سمتم می دوید، آواری رو روی سرم هموار می کرد. تحلیل مغزیم قفل و افکارم بسته شده نگاهم جایی رو نمی دید و صدام ناخواسته اوج بیشتری گرفت.

    - چی می گی بابا! خواهش می کنم برو زنگ بزن بگو شکایتت رو پس می گیری، بابا! بابا لطفا منطقی فکر کن اون دخترته! آروم باش یکم و عاقلانه تصمیم بگیر الان عصبی!
    و با فریادم، ساختار خونه به ناله افتاد. معده ام می سوخت و ازدیاد بزاقم رو قورت می دادم. با حرفش محکومم کرد.
    - فکر این که اینم مثل مهراد ازش دفاع کنی رو بذار کنار، از این نمی گذرم! اتفاقا به همین دلیل این کار رو می کنم. خیلیم آرومم. از امروز به بعد حق نداره باتلفن یا هرکسی حرف بزنه، فهمیدی!
    مطمئن بودم اگه دخالت هم نمی کردم، باز هم من داروغه شهر ماجرا بودم. با نفس عمیقی که حلقم رو می سوزوند، می دونستم منطقی نداره. مامان دیبا رو بغـ*ـل گرفت و پنجه های مادرانه اش، گره موهاش شد. واقعا انگار عقل از سر این مرد پریده. فکر می کرد اینم من و مهرادیم که هرکاری دلش خواست انجام بده. دیدن خواهرم توی اون وضع، برام اسف بار بود. بااسترس خندیدم و روی حرفم تاکید کردم:
    - کوتاه بیا بابا، لطفا!
    صدای زنگ خونه که توی فضای متشنج خونه حکمران شد، بابا سمت آیفون پا تند کرد. با دیدن تصویر ناواضحی، لب خند محکمی زد. گوشی رو برداشت. باگفتن جمله اش، همه اون رو شوکه کرد.

    - پلیسه، آماده شو باهاشون می ریم!
    عصیانی درونم، افسار گسیخته، می تاخت. سرانجام این بازی چی می خواست باشه. از این همه بی انصافی و بیقیدیش، هر لحظه بیشتر به نقطه جوش می رسیدم. دیبا برای ایستادن به چهارچوب بی جون در، التماس می کرد. بادیدن رنگ پریده مامان و نگاه خیره اش، فهمیدم برای صدمین بار از این مرد متنفر شده. مامان چیزی نمی گفت و این من رو می ترسوند. نه! مادرم. دوباره نه! مطمئنم از شوک لال شده. دیبا رو رها و دستاش کنار تنش قرار گرفت. توجهی به جویبار صورت دیبا نکردم و نفس های مقطعی که چشمم رو از چشم های خالی مامان نمی گرفت. ای وای مادرم! دیبا حالا از گریه به فتور رسیده بود. چونه اش می لرزید و این لحظه برام، به تلخی غرق شدن توی مرداب بود. به تلخحی خوردن یک قهوه دم نکشیده. بابا در رو هال رو باز و پلیس وارد خونه شد. حالا عمق فاجعه به مغزم نفوذ می کرد. باید کاری کنم. حالا! بعد از مدت ها، دستم دور بازوی بابا گره خورد، به خاطر خواهرم.
    - بابا بهت التماس می کنم! نکن این کارو! نکن!
    یه آدم حتما باید بی تعادل روح و روان می بود تا بتونه این کار رو کنه. برای پدر بودن خدا زیادی به این مردی یخی لطف نشون داده بود. خشمگین من رو پس زد.
    - تو کار من دخالت نکن!
    به اطرافم نگاه می کنم. درست مثل دیدن فیلم ترسناکی، که هر لحظه آماده فریاد زدنی. نه مهرادی هست و نه هانده ای. چه وقت خرید عروس بود. این جا عزایی در حال تشکیله. افسر خانوم چادری که به دیبا کمک می کرد مانتو و شالش رو بپوشه. این چه نگون بختی بود که اسیرش شدیم. نگاهم چرخ و فلک وار چرخید و به قامت بی جون مامان رسید. توی دلم فریاد کمک می زنم و کسی از این حنجره خاموش چیزی نمی شنید. به سمت مامان پا تند کردم و افسر خانومی، به مامان رسید. زودتر از من. منی که پسرش بودم . با دست به صورت مامان ضربه می زد. تو سن و سال مامان بود، شاید جوون تر. نمی دونم. نگاه سمت دیبا گرفتم. نگاه ناباورش به خانوم پلیس و اصرار به جدا کردن بازوش داشت. انگار توی صحرای مشحر، نامه اعمالم رو به دست چپم دادن. همونقدر وحست زده. همون قدر هراسون. به سرعت به آشپزخونه رسیدم . لیوان شیشه ای روی خشکن رو برداشتم. با باز کردن شیر آب، لیوان رو پر کردم. به هال برمی گردم. کمی از آب روی چادر خانوم پلیس ریخت. بدون جدیتی، دستش رو داخل لیوان برد و چند قطره آب به صورت مامان پاشوند. چشم های پف دارش، فقط کمی نیمه باز شد. دستای لرزونم از کنترل خارج شده ان. بابا گوشه ای از هال، با سردی لرزه آوری کنار ستون نظاره گر بود. افسر پلیس مردی که دم در هال ایستاده و برای داخل نشدنش ممنونش بودم. با صدای خانوم پلیس به خودم اومدم:
    - زیربغلش رو بگیر جوون ببریمش اتاقش. اتاقش رو نشون بده. باید استراحت کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصتم
    جوون بودم؟ منی که ده سال پیر تر از سنم ریشه داشتم. مغز قفل کرده ام باز و زیر بغـ*ـل مامان رو گرفتم. دست دیگه اش، حصار انگشت های خانوم پلیس شد. چادر کش دارش رو با دست آزادش گرفت. تونستیم کمی مامان رو حرکت بدیم. خودش هم توی بی حالی بود؛ اما کمک می کرد. از اتاق دیبا و در رو با پا باز کردم. سنگینیش به دست و کمرم فشار خفیفی وارد می کرد. آروم روی تخت دراز کشید. روتختی رو روش کشیدم. ناله های ضعیفش به گوش می خورد. حال و بی حال بود. کمر راست کردم و نگاهم به خانوم پلیس افتاد. ملتمس شدم:
    - می شه خواهرم رو نبرین؟! خواهش می کنم! پدرم الان عصبی و نمی فهمه چی کار می کنه. اگه کمی زمان بگذره به خودش میاد. خودتون وضعیتمون رو که می بینین.
    برعکس انتطارم، لبخندی زد. صورتش کمی لک دار بود. دست به مقنعه سبز رنگی که تا لبه پیشونیش رو می پوشوند، کشید. چشم های سبزش، بر عکس تمام چشم ها، من رو نمی ترسوند. بلکه با چشماش سبز و با مانتوی سبزش هارمونی ایجاد می کرد. چادرش رو روی سرش تنظیم کرد و جوابم رو داد:
    - ما مأموریم و معذور. با پدرتون صحبت کنین، قبل از تشکیل پرونده شکایتش رو پس بگیره. فقط در این صورت می تونیم بهتون کمک کنیم.
    نگاه از صورت اسنخونی و سفیدش گرفتم. دهنم طعم گس بعد از یک مرگ رو می داد. آره. من توی همین لحظه چندین بار مردم. سری برای تایید تکون دادم. باهم به بیرون از اتاق رفتیم. دیبا که حالا به دم در رسیده بود، با دیدنم به خودش اومد. بی اختیار به سمتش دویدم. عرقی که روی پیشونیم جا خوش کرده، حالا مسافر پیاده روی شقیقه هام بود. قبل از افتادنش روی زمین، بازوم رو تکیه گاهش کردم. کنارش نشستم. با التماس، در حالی که نفسش به شماره افتاده بود؛ صدام زد:
    - برسام توروخدا! توروخدا کمکم کن، نذار من رو ببرن! من می ترسم! خواهش می کنم! برسام...
    سرش برادرانه توی آغوشم فرو رفت. نوازش دستای مردونه ام، مهمون موهای فرش شد. گره بافتش شل شده و موهاش بهم ریخته زیر شال نامنظمش، جا خوش کرده بود. مردک بی رحم! چه طور تونستی من رو با خونواده ام امتحان کنی. به رحم نمی اومد و من چه قدر دیگه باید نظاره گر درد عزیزانم می بودم. عیبیه های لرزونم، آروم نمی گرفت.
    - دیبا، من باهات میام باشه؟ هرجور شده درستش می کنم خب؟!
    دستم، نوازشگر بازوش بودم و دل آشوبه ای توی معده ام، پای کوبی می کرد. حس غذابی که توی رگ هم جاری بود. گریه دیدن و گریه نکردن سخت بود. اصلا درد بود. تیکه ای از جونم در حال کنده شدن و من چنک می زدم به این ریسمان بی اتصال. دستای لرزونش، روی سـ*ـینه ام مشت شد. التماس صداش روح ازم می گرفت.
    - غلط کردم! خواهش می کنم! من...، من...، می ترسم.
    موریانه درد، تنم رو می جوید. باید کاری برای این سوهان روح می کردم. قابل اغماض نبود این همه نامردی. پدری که پدری رو این طور می دید. دست های بی جونش که از حلقه دستم جدا شد، شکستم. هزاران بار درونم فریاد شدم و از هم پاشیدم. از این که نتونستم کاری کنم، قلبم زهرآگین بود. بااطمینان خاطری، امیدوارش کردم.
    - دیبا، دیبا، به من اعتماد داری؟ آره؟ من کمکت می کنم! نترس خب؟!
    امید واهی که حباب بی انصافی دورش رو احاطه کرده بود. بی حرف و لمس، از کنارم عبور کرد. سوزن اشک، روی پارچه چشم هام، طرح می انداخت. در باز و سوز زمستونی توی هال قدم می زد. باید قوی می بودم. باید خواهرم رو نجات می دادم. نگاهم روی بابا که با بی تفاوتی نگاهم می کر، ثابت موند. دلم می خواست چیزی بگم تا خالی شم؛ اما لیاقت هیچ حرفی رو نداشت. کسی که این کار رو با دخترش، با تنش می کرد، انسان نبود. رو ازش گرفتم و دستپاچه به دنبالشون دوییدم . بدون پوشیدن پالتو، کتونیم رو به پا کردم. دم ماشین، خانوم پلیس چادری که تازه می دیدم اسمش احمدی بود، خواستم جلو بشینه تا بتونم کنار دیبا باشم. با متانت قبول کرد. کنار دیبا جا گرفتم. شال سورمه ایش از سرش افتاده بود و مانتوی خاکستری که بدون بستن دکمه، گپ سفید زیرش رو نمایان می کرد. همون طور که سرش روی سـ*ـینه ام بود، شروع کردم به دلداری:
    - عزیزم. من این جام باشه؟ هیش!
    از نگرانی افکار پوچی به ذهنم هجوم می کرد. هراز گاهی بینی بالا می کشید. صدای هق هقش بند نمی اومد. با گوشه شال، شروع به پاک کردن چشماش کردم. بینیش قرمز و لبای متورمش، مغمومم می کرد. سرم روی سرش قرار گرفت و نوازشام متداوم.
    چند ثانیه ای می شد که به اداره پلیس رسیدیم. دیبا بی رمق و یخ کرده، از تنم جدا نمی شد. دور چشمام سنگین و سردرد بی رحمی، به من چیره می شد. دستش رو گرفتم و تونست از ماشین پیاده بشه. سنگینیش رو روی من انداخت و از در شیشه ای راه روی اداره پلیس گذر کردیم. خواهر عزیزم. با سپردن تن بی جونش به خانوم احمدی و هم کارش، توی راه روی سبزرنگ و دلمرده اداره، به انتظار آینده خواهرم نشستم . دیبا به اتاق روبه رویی رفت. در و دیوار های این گورستان، قصد بلعیدنم رو داشتن.
    یک ربی می گذشت که به زمین خیره و انتظار می کشیدم. آدم های مختلف و ناله هایی که خبر از شکوه و شکایت می داد. جوون هایی که آرزوهاشون حصار دستبند شده بود. التماس هایی که مو به تن سیخ می کرد. چشمام رو لحظه ای بستم و درست توی خلوتم، صدای بی روحی که فقط خشم و کورتیزول (هورمون استرس) خونم رو بیشتر می کرد، شنیدم.
    - مردک مزخرف به پلیس گفته باهم رابـ ـطه ام داشتن! من دیگه به این دختر اعتماد ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و یکم
    صدای بابا مته به اعصابم می کشید. سرم که اسیر دستام بود رو بالا گرفتم تا بهتر ببینمش. هیولایی که توی وجودمون رخنه کرده بود. هی قدم می زد و بر می گشت. پاهام بی اختیار تکون می خورد و آروم نمی گرفت. جوابی برای حرفاش نداشتم. یاد حرف خانوم احمدی افتادم. باید دست به کار می شدم. من تنها امید خواهرم بودم. حتی به قیمت شکستن غرورم. التماس صدای گرفته ام، قلبم رو به سوزش آورد.
    - خب از قصد گفته که دیبا رو بهش بدن. اگه به تنها دخترت اعتماد نداری، متاسفم. اما با یه پزشکی قانونی حل می شه.
    صدای زنگ موبایلم، با نگاه خصمانه اش همراه شد. با دیدن اسم مهراد، تماس رو وصل و صدای مهراد همراه باد توی گوشم پیچید:
    - الو برسام، چرا هر چی خونه رو می گیرم کسی جواب نمی ده؟ کجایین مگه؟
    نفس عمیقی از این همه یه سره حرف زدنش گرفتم.
    - سلام. مامان خونه ست. حتما خواب بوده جواب نداده.
    - این مرده مظفری همسایمون، زنگ زده می گـه پلیس اومده دم خونتون. ماجرا چیه برسام؟ راهم دوره اگه چیزی شده برگردم؟!
    آبرومون به کل رفت. مظفری همسایه دیوار به دیوارمون بود. حتما همه محل فهمیدن. جوابش رو دادم:
    - چیزی نیست یه مشکل کوچیک پیش اومده. بابا از حامد شکایت کرده. الان کلانتریم. چیزی نپرس! فقط امشب خونه نیا. هتلی جایی بمون. به هانده ام چیزی نگو. من باید قطع کنم.
    صداش هر لحظه ضعیف تر و حیرت زده تر می شد.
    - چی می گی تو؟! شکایت چی؟ الو!
    - بعدا اومدی می گم قطع کن!
    این بار بدون جوابی، تماس رو قطع کردم. توی تونل انتظار، دیبا از اتاق روبه رو بیرون اومد. چشماش به اندازه گردوی ورم کرده و خون افتاده. برای به آغـ*ـوش کشیدنش به سمتش پرواز کردم. صامت توی بغلم فرو رفت و سرش رو نرم بوسیدم. محکم به بلوز پائیزیم چسبید و چنگ مهیبی طد. صدای هق زدنش راه روی بهمن زده اداره رو به رحم می آورد. امان از این پدرکه بی رحم بود. نتونستم تحمل کنم و روبه بابا دوباره ملتمس شدم:
    - اگه تو انقدر بی رحمی که تحمل می کنی دخترت رو توی این حال ببینی، من نمی تونم! هرکاری بگی می کنم؛ تاوانش رو من می دم! خواهش می کنم! فقط تمومش کن! تموم!
    می دونستم داشت به چی فکر می کرد. همیشه نوش دارو رو بعد از مرگ سهراب بغـ*ـل می گرفت. می شناختمش. پشیمون بود. همون حسی که عنبیه های مشکیش رو به شک می انداخت. نیم نگاه متفکری به دیبا انداخت و لباش رو به دندون گرفت. چه زود صورتش از سیاه و سفید ریش، تزیین شده بود. آروم سر تکون می داد و این یعنی؛ رضایت. ماهی از آب گرفته، این بار تازه نبود. بدون حرفی به اتاق بغلیم رفت. دیبا همین طور توی بغلم، شمرده شمرده نفس می کشید. انگار تشدید ضربان قلبم، حالش رو بهتر می کرد. نوازشگر، کتفش رو ماساژ می دادم. دیبا با کمک افسر پلیس دیگه ای، به همون اتاقی که بابا رفته بود، رفت. چند دقیقه ای گذشت که اول بابا و بعد دیبا بیرون اومدن. پاهاش روی زمین ملتمس شده و سریع تر خودم رو بهش رسوندم. دوباره بغلش کردم. موهای پریشونش رو کمی کنار زدم و برای بیرون رفتن همراهیش کردم. بابا بدون نگاه به ما، جلوتر راهی شد. هر چند دیر؛ اما خوشحالم که همه چیز آروم شد.
    حالا به خونه رسیدیم و ساعت از نیمه شب هم گذشته. چشمام از فرط خستگی، تمایل شدیدی به بسته شدن داشت. با دیدن مامان، آه از نهادم بلند شد. به طور وسواس گونه ای، موهاش رو پشت گوش می فرستاد. نزدیک و نزدیک تر شد. کمی به خودش برگشته و حداقل این که دیگه اشک نمی ریخت. بابا بعد از من وارد سالن شد و در حال بیرون آوردن اورکتش بود که مامان با دیدنش، به سمتش یورش آورد.
    - روانی، روانی دخترم رو چی کارش کردی؟ اسم خودت رو می ذاری پدر؟ پست فطرتِ بی رحم! ازت متنفرم!
    به سمتش دویدم و دست های بی جونش، بین دست های مردونه ام موند. با بغـ*ـل کردنش، سعی کردم آروم شه. بابا طبق معمول، خالی از هر حسی نگاهش می کرد. دیگه نمی تونستم. راهی برای کشتن این زالوی وهم که خونم رو می مکید نمونده. بابا، نگاه پر استهزایی انداخت و بی جواب، به سمت اتاق رفت. آروم لب زدم:
    - هیس مامان جان آروم باش! تموم شد. اینم دخترت.
    حالا نگاه متنجش، به دیبا که جلوی در مونده بود، رسید. برای بغـ*ـل گرفتنش، تعلل نکرد و دیبا نزدیک تر شد. بغض بلورین مادرم شکست و دیبا به تنش چنگ می زد. اشک، پشت اشک. درد، پشت درد. پرده ای حائل بین زندگی و آرزوهامون. فکم از افت فشار قفل و دستی پشت مامان کشیدم. نگاه سرخش، شبیه به گریه انار، وسط یلدا بود. دستم نوازشگر شد و از بغلش بیرون اومد.
    مامان و دیبا از روشویی بیرون و دیبا نایی برای ایستادن نداشت. من به پاکی و زلالیش شکی نداشتم. با کمکم، به سمت اتاقش رفتیم. چراغ اتاق رو که روشن کردم، کاغذ دیواری صورتیش نمایان شد. لبخند فگاری زدم. تمام دخترونگیش این جا بود. میون همین دیوار های صورتی. روی تخت رو به روی در، نشست و خیره به نقطه ای لب گزید. نگاه ازش گرفتم و به آشپزخونه رفتم. همراه آب و آرام بخشی که از سبد قرص ها برداشته، به اتاقش برگشتم . حالا در حال بیرون آوردن لباس هاش بود. لیوان رو به سمتش گرفتم. نگاه کوتاهی بهم انداخت. لیوان رو از دستم گرفت. دستاش هنوز هم کمی می لرزید.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و دوم
    نرم روی تخت دراز کشید و توی خودش مچاله شد. توصیف دیگه ای برای این حال نداشتم و کوله بار غم رو جمع و جور کردم. برق رو خاموش و به سمت اتاق مامان رفتم. در اتاقش نیمه باز بود. دیدنش روی تخت دو نفره ای دست چپم در حال اشک ریختن، آخرین توانم رو هم ازم گرفت. وارد اتاق شد. چند سالی می شد که بدون بابا شب رو صبح می کرد. خیلی وقت بود این عشق بی وفا، پایان داده شده. کنارش نشستم و برای اطمینان خاطرش صدام رو صاف کردم:
    - به مهراد زنگ زدم گفتم بره هتلی، جایی، بهونه جور کنه خونه نیاد. به علی گفتم کارا رو بکنه و براش پول بریزه. مختصر توضیحی هم بهش دادم و گفتم که هانده چیزی نفهمه. خیالت راحت مامان! همه چی درست شد. گریه نکن دیگه.
    از پشت بغلش کردم. بی تاب، خودش رو تکون می داد و با زدن روی پاش گفت:

    - من با این مرد چی کار کنم؟ من تو رو نداشتم چی کار می کردم؟
    موهای طلایی خوش رنگش رو با انگشت کنار زدم. چشمای مات و غصه دارش، لبخند مهربونی می زد. بلوز حریر مشکیش زیر دستم لمس شد و نفسی گرفتم.
    - تا زنده ام نمی ذارم تو دلت آب تکون بخوره! یه آرامبخش بیارم شمام بخوری بخوابی؟
    دستای تازه چروک دیده اش، دور بازوی مردونه ام قفل شد.
    - ای کاش آب تکون می خورد این روز رو نمی دیم! قرص خوردم؛ سرم یکم درد می کنه. توام برو بخواب مادر، برو.
    سری تکون دادم. با بلند شدن از جام، از اتاق بیرون اومدم. خونه مغمومی که سکوت شب، در حال خفه گردنش بود. با دیدن عقربه های ساعت توی دستم، که روی یک جولان می داد. دیگه حالی برای رفتن نداشتم. لرزه ای توی وجودم می خواست همین جا بخوابم. نگهبانی باشم که محافظ این قلعه بود. روی مبل سه نفره هال دراز کشیدم. چشم بستم.

    صداها ناواضح و بم، در حال مبارزه با بیداری بودم. گردنم درد دار و منقبض شده، تکونی خوردم. چشم های نیمه بازم رو باز تر کردم و صدا از پشت مبل می اومد. نگاه از آفتاب رشد کرده هال گرفتم و با یادآوری اتفاق دیروز، مثل شوک زده ها، توی جا نیم خیز شدم. دستی به صورتم کشیدم. نگاهم به بابا که به سمت پنجره می رفت، کشیده شد. ساعت روی یازده و ده دقیقه بود. با اکراه، تن درددارم رو از روی مبل بلند کردم و نشستم. سرفه ای برای صافی صدام کردم و پرسیدم:
    - باز چی شده؟!
    انگار که منتظر همین جمله بود. با توپ پُر، به سمتم برگشت و عصبی انگشتش رو جلوم تکون داد.

    - تو گفتی، بازم گول تو رو خوردم ببین! سر صبح همه خواب بودن، بلند شده رفته ملاقاتی این پسره؛ الانم رفته خودش رو توی اتاقش قایم کرده. همیشه از هرکی دفاع کردی تو زرد در اومد. دیدی؟!
    عصبی چند باری صورتم رو با پنجه فشار دادم. سلول های مغزیم هنوز بیدار نشده بودن. نگاه ماتم رو بهش دوختم . بی قرار و ناآروم عرض هال رو قدم می زد. انگار آسایش از این خونه رخت بسته بود . به سمت اتاق دیبا رفت و درست پشت اتاقش، خشم، ضمیمه صدای بلندش شد:

    - دیبا گوش کن چی می گم، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست! فهمیدی؟!
    به سمت اتاق دیبا سر برگردوندم و با دیدن مهراد دم در اتاقش، فهمیدم که خونه ان. حتی نمی دونستم کی برگشتن. دیبا از اتاق بیرون و باز هم حال دیروز تداعی شد. همون استرس و دست های لرزون. همون چشم های نیمه باز و لب های ورم کرده؛ اما این بار با شدتی بیشتر. بابا با دیدنش جری تر شد:
    - اندفعه برسام که هیچ، هیچ کس نمی تونه برات کاری کنه!
    دیبا این بار بر خلاف دیروز، با سری بلند کرده و صدایی تحلیل رفته، چیزی گفت که غافلگیر شدم.
    - من دوستش دارم، کار اشتباهی نکردم!
    خونه غرق در انهدام مبهمی، ترسی به اندامم لرزه می انداخت. چند باری پلک زدم واز جا بلند شدم. بابا ناباور و ملحد، خنده عصبی سر داد. با پوزخند واضحی، دستاش به کمرش رفت.
    - پس توام انتخابی نداری؛ یا با سامان ازدواج می کنی یا دیگه دختر من نیستی و تو خیابون می تونی زندگی کنی! حرفم اندفعه عوض نمی شه، به هیچ وجه!
    و انگشتش که به سمت افقی توی هوا رد شد. تنم لمس شد و سر انگشتام تیر می کشید. وای به حال دیبا. سامان؟! کسی که مثل برادر بود؟ عقل این مرد کجا رفته بود. من که دیگه عقلی برای زوال نداشتم. مهراد از پشت ابروهای بی حالتش، به دیبا که توی کمای بهت بود، نگاه می کرد. می دونستم می خواست حرفی بزنه و مثل من توی شوکه. باورپذیری این اتفاقات، غیرقابل لمس بود. سکوتی که روی حضورمون سایه می انداخت. دیبا از در اتاق فاصله گرفت و با پاهای بی تعادلش، به سمت بابا قدم برداشت. چشماش ریز و دستای بی جونش کنار پاش، مشت شد. جیغی که کشید، شونه هام رو بالا پروند.
    - چه طور ازم می خوای با پسرعمویی که عین برادرمه ازدواج کنم؟!
    به سمتش دوییدم و مهراد سریع تر از من دیبا رو توی بغـ*ـل گرفت. دیبا دیوونه وار، شومیز سفید تنش رو چنگ می زد. خواهرم بی روح و روان شده بود. دعاگوی بیدار نشدن مامان با اون قرص ها بودم. بابا دوباره راه تربیتی همیشگیش رو در پیش گرفت؛ خونسردی! به سمت آشپزخونه رفت. انگار که عروسک های بازیش بودیم. بعد از چند دقیقه که به هال برگشت، با سرتکون دادنای پشت همش، ادامه داد:
    - من این قضیه رو به عموت گفتم در جریانه؛ البته فکر نکنم با این کارت، کسی غیر از سامان تو رو بگیره.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و سوم
    گلوم سنگین و بسته، به آب شدن دیبا نگاهی ننداختم. این از تصوراتم هم خارج بود. زلزله ای درونم شکل گرفت و این گسل ناامن، فروریخت. تحملم طاق و بهت صدام پدیدار شد:
    - بابا شما چی کار کردین؟! که چی بشه؟! همه بدونن که چی بشه؟ هان؟ چه طور می تونین با دخترتون این کارو کنین؟ چه طور ازش می خواین با سامان ازدواج کنه؟! بسه، بسه هرکاری با من و مهراد کردی بسه! چیه؟ از دخترت انتظار نداشتی نه؟! خب معلومه اونم خون من و مهراد تو رگاشه. بالاخره، افتضاح به بار می آورد؛ چون هرچی باشه یه خون تو رگمونه، خون شما! اما اون دختره نمی ذارم زندگیش رو عین من و مهراد خراب کنی!
    حالا رو به روم بود. انگشتش تهدیدوار بالا رفت.
    - حواست به تن صدات باشه برسام!
    حواسم به تن صدای بلند شده ام نبود و نمی خواستم که باشه. حرف هایی که همیشه به احترامش، درون نطفه خفه شد. غمبادی که رشد کرده و حالا به انفجار رسیده. قفسه سـ*ـینه ام به شدت بالا و پایین و کنترل سرخی صورتم دست خودم نبود. بدنم حکم کوره آجرپذیری رو داشت که با هیچ طوفانی خاتموش نمی شد؛ بلکه تازه شروع به زبانه زدن کرد. آتیش داغ بود. دستش برای زدنم بالا رفت و پوزخندی روی لبم نشست. می خواست پسره بیست وهفت ساله اش رو برای چندمین بار بزنه؟!
    - آره بزن! توی این هفته چندمیش می شه؟ سومی؟ می بینی بابا. از دستم در رفته. ولی خوب یه عمر به من و مهراد فهموندی که چه قدر ازمون متنفری. بیست و هفت سال پیش بعد از به دنیا اومدنم یک هفته تمام پیش مامان نخوابیدین. چرا؟ چون فقط پسر بودم؟! آره؟ یا مثلا بعد از به دنیا اومدن مهراد، دو هفته از خونه زدین بیرون. اما وقتی دیبا به دنیا اومد، برای مامان یه سرویس گرون قیمت گرفتین و کلی ازش تشکر کردین. حتی یادتون رفت اصلا دوتا پسر دارین؛ چرا ؟ چون از اول عاشق بچه دختر بودین!
    برجستگی رگ های صورتش، حس عصبانیتش رو خوب تونست بهم القا کنه. فک قفل شده ای که می تونست من رو از مرز جنون بیرون بکشه. از بین دندونای ساییده شده اش، با صدای بمی جواب داد:
    - تو پسره علاف داری به من درس می دی! به نفعته تو کار من دخالت نکنی. کی این چرت و پرت ها رو بهت گفته؟ هان؟!
    و صداش تبدیل به فریاد شد. برای چندمین بار، پوزخند روی لبم جا خوش کرد.
    - فکر نمی کردین حرفاتون رو با مامان شنیده باشم نه؟! و اما مهراد و دیبا، که علاوه بر شنیدن، من خودم شاهد ماجرام.
    می دوسنت حق بامنه. وحشت چشم هاش این رو لو می داد. خشمش به آنی فروکش کرد و بدون جبهه گرفتن، خونسرد شد:
    - من بین بچه هام فرق نمی ذارم؛ فقط چون شما پسر بودین حواسم به شما بیشتر بود.
    و سوت پایان کشیده شد. باید برای پدر بودنش تحسینش می کردم؟! جنگ روانی راه انداخته بود. کاری که همیشه بعد از کم آوردن می کرد. من چه بچه ناشکری بودم که این همه الطاف رو ندیدم. قلبم به سقف سـ*ـینه چسبید و حق همچین حرفی رو نداشت. چه طور می تونست این همه سال عذاب کشیدن رو پای احساسات پدرانه اش بذاره؟! ناباور لب زدم:
    - چه طور می تونی این رو بگی بابا؟! این که من رو از فرزند بودنتون محروم کنین یا بی محلی به من و مهراد توجه بوده؟! از نظر شما معنی توجه یعنی این؟! می خوای باور کنم؟! این که من از بیست و یک سالگی خودم کار کنم وشما حامیم نباشین، اینا چی پس؟!
    با عوض کردن بحث، سعی کرد از جواب دادن طفره بره، درست مثل همیشه.
    - حرفات تموم شد بالاخره؟ من یه ترم برای دیبا مرخصی گرفتم از دانشگاهش. بقیه کاراشم با دیبا انجام می دیم. حق نداره بره بیرون، گوشی دستش بگیره. امشب عموت اینا میان این جا برای مراسم. بعدشم انقدر حرص نزن کارات هنوز یادم نرفته!
    راه حل دوم پدرم برای طفره رفتن، نادیده گرفتم! چشمام توی حدقه چرخید و نگاه از چشم های متعجب مهراد که با استرس دست به شلوار ورزشیش می کشید، دادم. افکاری که عهدقجر رو به خودش گرفته بود. به چه حقی با آینده اش بازی می کرد . دستم رو توی هوا تکون دادم.
    - او...، پدر من گذشت دوره قاجار و این حرفا! حالا که دانشگاهش رو داره تموم می کنه براش مرخصی گرفتی؟! راستی. اگه حرف زدن با دختر جرمه، رضایت نمی دادین! حداقل به زور ازدواج نمی کردم!
    سرش که برگشت و نگاه خشم آلودش به چشمام گره خورد، بهم فهموند که تیرم به هدف خورده. به سمتم خیز گرفت.
    - خفه شو پسره...
    صدای مهراد که پشت سر بابا، به دفاع از من، وسط حرفش پرید:
    - برسام راست می گـه بابا، حداقل زندگی دیبا رو خراب نکن. به حساب این که اون رو بیشتر که نه، خیلی بیشتر از این حرفا دوستش داری!
    با کج کردن سرش، به سمت مهراد برگشت. جوری که هر دومون رو ببینه، بادست جفتمون رو نشون داد.
    - شما دوتا بایدم همیشه گند کاریای هم رو جمع کنین‌؛ چون لنگه همین! نمی ذارم این دختره رو هم عین خودتون کنین! واسه امشب آماده باشین!
    پوزخند محکمی زدم. هرچی باشه برادریم. خیلی واقعیتایی که نذاشت کسی بگه. بدون ادامه بحث، به سمت در رفت. اورکتش رو از جالباسی برداشت و از خونه بیرون زد .وقتی منطقی مدافع حرف هاش نبود، فرار رو بر قرار ترجیح می داد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و چهارم
    نگاهی به دیبا که با بحث کردنمون از یاد رفته بود، انداختم. گوشه هال مچاله شده و دیوار سرد پشتش رو پناهش کرده. هانده برای بلند کردنش، از اتاق بیرون اومد. ممنونش بودم که تا الان خودش رو نشون نداده. به سمت دیبا، که حالا مهراد کنارش ایستاده بود، رفتم. بی تاب، خودش رو به بغلم رسوند. پیلور توسیم رو قفل انگشتاش کرد .می دونم لرزش صداش دست خودش نبود.
    - داداش! می ترسم!
    باید این مهلکه رو جمع می کردم. قلبم از این درد سنگین می زد. با نوازش پشت نحیفش، دم گوشش نجوا کردم:

    - همه چیز درست می شه عزیزم، من بهت قول می دم! نمی ذارم با سامان یا هیچ کس دیگه ای به زور ازدواج کنی!
    سرش از سـ*ـینه ام بلند و خیره چشمای عسلی پررنگ نمناکش شدم. ملتمس لب زد:
    - قول می دی؟ ممنونم! من خیلی اذیتت کردم؛ اما تو...
    چشمام برای قول دادن بهش روی هم رفت. نگاهش سمتم لغزید. انگشت اشاره ام که روی لبای کبودش رفت و صامت شد.
    - این حرفا بسه، بلند شو برو تو اتاقت یکم استراحت کن جون برات نمونده. به هیچ چیز فکر نکن. من و مهراد پشتتیم!
    ابراز احساسات هم فشرد و نگاهی به مهراد انداخت. مهراد برادرانه لبخند بعیدی نثارش کرد. به کمک هانده که دستش رو گرفته بود، به اتاقش رفت. مهراد سری از اطمینان تکون داد. به سمت دستویی رفتم و باید آبی به صورت مغلوبم می زدم.
    سوییچ رو از روی جاکلیدی چوبی دم در، برداشتم و سمت حیاط راهی شدم. با ذهن بهم ریخته ای از این تالاب متوهم عبور می کردم و بوت هام رو پا کردم. حکم درختی توی شب بارونی رو داشتم. خودم رو به دست ابر و باد اتفاقات سپردم.
    آفتاب یک و نیم ظهر، در حال رقصیدن و با نور کمش، سایه سازی می کرد. از همون روز هایی که در کمال سرد بودن، پارادوکسی با خورشید می بست. با دو، به سمت پله ها می رفتم. علیرضا داشت با آقای ناصری حرف می زد. دیدن ناصری، شاید کمی بهمم می ریخت؛ اما دیگه مثل قبل نبود. حالم از یادآوری اتفاقات بد نیم شد؛ اما رو از نگاه شرم زده اش گرفتم. علیرضا بادیدنم حرفش رو نیمه تموم رها و روبه من گفت:
    - کجا بودی برسام؟ دیگه نمی اومدی پسر!
    چه می دونست از دردهایی که مثل اختاپوس به زندگیم چسبیدن. با بردین هر بازو، بازوی دیگه ای رشد می کرد. با ته سوییچ ماشین، گوشه ابروم رو خاروندم و به سمت دفتر قدم برداشتم.
    - یه مشکلی برام پیش اومده بود. بیا بریم دفتر بهت می گم!
    نگران شده، دستش لای موهای لَختش رفت. مِن مِن کنان چیزی نجوا کرد:
    - چی شده؟! دفتر؟! راستش دفترچیزه...
    حواسم به حرف نمیه تمومش نبود و وارد دفتر شدم. سمیرا و هانا که سخت مشغول کار کردن روی نقشه وسط میز بودن. سمیرا با دقت خط کش رو نگه داشته و هانا اندازه ها رو یادداشت می کرد. بی حرکت دم در ایستاده بودم و علیرضا با تعجبم، زمزمه وار لب زد:
    - گفتم که بچه ها دارن روی کار پایانی کار می کنن؛ البته نذاشتی کامل بگم. مهلت ندادی که!
    چند وقت می شد که دلتنگم؟ من حتی وقتی کنارم بود هم تشنه بودم. خط به خط بودنش رو دوست داشتم. حتی اخم ظریفی که موقع تمرکز بین ابروهای کمرنگش جا خوش کرده بود. تمام من درگیرش بود. خط به خط تنم. میل به نگاه کردنش درونم سرکشید. سرش همچنان پایین بود و دست علیرضا که روی شونه ام قرار گرفت، حواسم برگشت خورد.
    - آخی چقدر قشنگ و بادقت به نقشه ها نگاه می کنه!
    نمی دونم چه مدت بود که بهش خیره بودم. هل شده از فهمیدن احساساتم، با قورت دادن آب دهنی، جواب دادم:
    - من به هانا نگاه نمی کنم که، تو فکرم.
    تک خنده حاصل از تمسخرش، دم گوشم بلند شد. چشمام روی هم رفت.
    - مگه من هانا رو گفتم؟! آخ، دلم ضعف رفت برای نگاهش!
    بهم یه دستی زده بود. دستام مشت شد و با اخم به چشم های قهوه ایش خیره شدم . ابروهاش رو بالا و پایین می فرستاد. ازش رو گرفتم. با خودشیرینی بعیدی از مرد بیست وهفت ساله، نزدیک بچه ها شد. نقشه های زیر دشتشون رو از روی میز کار جمع کرد.
    - خب دیگه خانوما کار بسه. تا چند هفته دیگه کار ساختمون تموم می شه؛ البته امیدوارم که قبل عید تموم شه. ماهم این ساختمون رو تحویل می دیم. کسی نمی خواد بپرسه خب؟!
    از در فاصله و کنار میز رسیدم. نگاه خیره چند ثانیه ای علیرضا روی سمیرا، با سرفه من به پایان رسید. سمیرا و هانا که تازه متوجه من و اوریبم بودن، با تکون دادن سربهشون سلامی کردم. علیرضا نفسی گرفت. نقشه های لول شده توی دستش رو، دوباره روی میز گذاشت. دستم توی جیبم فرو رفت. بدون این که کسی رو نگاه کنم، زیر لب، لب زدم:
    - علی هرچی تو ذهنته، می دونم خوب نیست!
    نگاه ها به سمتم چرخید. نگاهش سمت علیرضا بود و این که از قصد نگاهم نمی کرد، برام قابل درک بود. صدای علیرضا توی اتاق خالیمون اکودار شد.
    - بله برسام خان؛ چون مربوط به شماست. خب دوستان چندی پیش مهندس برسام شادفر به من گفتن این رو بهتون بگم. آخه بچه ام خودش خجالتی نمی تونه بگه. مهندس گفت به اطلاعتون برسونم که وقتی ساختمون تموم شد، برای شیرینی و تشکر هممون رو به ویلای ما دعوت کرده. خب خانوما نظرتون چیه؟! فقط اول دست بلند کنین بعد. به همه برسه.
    معلوم نبود باز چه کلکی سوار کرده. دستم از جیبم به لای موهام جابه جاشد. ناخواسته حواسم پی دلبر نابی که بی حرف دلبری می کرد کشیده شد. چه قدر خوب که برگشته بود. غم هجرانش، درد و دیدنش درمانم بود. مثل ترک های کاشی که با هر قدم، خرد تر می شد. مثل متلاشی شدن بعد از یک جنگ جهانی. دهنم قفس و زبونم روی اسمش قفل شده بود. نگاهم بین هانا و سمیرا که حالا گیج نگاه هم بودن، افتاد. انگار که باچشم چیزی به هم می گفتن. سمیرا طبق عادت روسری مشکی زیرچادرش رو درست کرد.
    - آخه مادوتا دختر و پسر؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و پنجم
    پوزخند بی معنی از یادآوری نکته اش زدم. علیرضا می دوسنت که سمیرا مثل خودش و هانا راحت نیست؛ بلکه مرزه ها براش معنا و مفهومی دارن. فکر می کردم علیرضا پا پس بکشه؛ اما پر روتر ادامه داد:
    - اِه، مشکلتون همینه؟! خب از نظر شریعی می گین، بگین مرجع تقلیدتون کیه تا من بگم که حلاله یا حلال تراز شیر مادر هان؟! خب پس حل شد، به هرجام مشکل برخوردین گناهش گردن خودم.
    حرفای علیرضا بچه ها رو به خنده وادار کرد و چشمام توی حدقه چرخ خورد. پیشونیم رو می خاروندم و از فرصت استفاده کرد.
    - خب این از رضایت خانوما، موند رضایت مهندس. مهندس می گم پول داری یا بهت قرض بدم؟!
    می دونستم ادله علیرضا برای این برنامه، عشقش به سمیراست. از این بابت بهش حسودیم می شد. جسورانه دنبال عشقش بود. من نافرجام عشقم رو رها کرده بودم و توی باتلاق دوراهی دست وپا می زدم. حس پوچی وجودم رو فرا گرفت و بدون لجبازی و حس خاصی، جواب دادم:
    - من نمیام. بهتون خوش بگذره.
    می دونستم علیرضا این حرفم رو پای لجبازی گذاشته. با دست گذاشتن روی سـ*ـینه نحیفش، دنباله حرفم اومد:
    - قضیه همون پوله ست، من قرض می دم بهت.
    هانا با لبای صورتی مچاله شده اش، صدایی که سعی به کنترل عصبانیتش داشت، علیرضا رو خطاب قرار داد:
    - مهندس از پیشنهاد خوبت ممنون! اما به خراب شدن سفرتون نمی ارزه
    دستی به پیشونیم کشیدم. عشق به لجبازیش حد نداشت. اخلاقی که جدیدا بهش خو گرفته بودم. علیرضا نمایشی گردنش رو کج کرد.
    - یعنی می گین برسام رو نیاریم؟! آخه این جوری از نظر شرعی حرام محسوب می شه. نمی شه که مال یکی دیگه رو بالا کشید. تو مرام ما نیست...
    با چشم های گشاد شده ای، متعجب به سمتم برگشتم. بدون توجه به موقعیت برای جلوگیری از حرف های بی ربطش، با دست، جلوی دهنش رو گرفتم. حرفش ناکام موند و دست دیگه ام از پشت سرش رد شد . از پشت به سمتم خم و برای حرف زدن تقلا می کرد. صدای«اوم» ای ازش خارج شد. زیرگوشش یواش، زمزمه کردم:
    - حرف اضافه زدی، نزدی!
    با نگاه متحیر بچه ها از رفتار بعیدم، دستم رو با احتیاط از دهنش برداشتم. می دونستم از یک مرد بیست و چند ساله بعیده؛ اما علیرضا همیشه کودک درونم رو بیدار می کرد. با بیرون فرستادن بازدمش، دستی به گلوش کشید. آب دهنش رو صدادار قورت داد و به گوشه مبل رفت.
    - آخیش داشتم خفه می شدم. بابا لوس نشین دیگه، تا آخر ماه کاراتون و راست و ریس کنین. دیگه کسیم نه نگه. درضمن تا رضایت نامه ام نیارین نمی بریمتونا، باامضای پدر! حالا مادرم شد قبول می کنیم. راستی ویلای ما فقط چهارتا اتاق داره؛ از آوردن هرگونه افراد اضافی خودداری فرمایین! خلاصه، پیشگیری بهتراز درمانه دیگه. یه کلبه ایه یه رود ازش رد شده، ما بهش می گیم ویلا. والا!
    اگه امروز علیرضا از دستم در می رفت، تاآخر در رفته بود .با ابروهای پر تارم، اخم ریزی کردم و چشم غره ای نثارش. دستش رو که عدد چهار رو نشون می داد، جمع کرد. از اصرار و شوقش لبخند ملیحی به لبم اومد، که از نگاه هانا دور نموند. خیره به چشمای وحشی عصبیش، توی دلم «دوستت دارم» ای لب زدم. بدون نگاه برداشتن از منظومه تاریک چشماش، این بار با لجبازی گفتم:
    -حالا که اصرار می کنی کاراش باخودت.
    چهره بی تفاوت هانا، حالا رنگ بهت گرفته بود و خودم هم از حرفم متعجب بودم. علیرضا درست می گفت. من با خودم هم درگیر بودم؛ اما دلیل اصلی این درگیری، رو به روم ایستاده بود. علیرضا به سرعت از جاش به طرفم پرید. باهیجان بازوم رو اسیر چنگش کرد. به سمتش کشیده شدم و صدای ساییده شدن بوتم روی زمین، شنیده شد.
    - یعنی میای جدا؟!
    به آنی شیطنت کوچیکی مغزم رو فراگرفت و لحن موذیانه ای ضمیمه حرفم شد:
    - اگه نیام که حرام می شه. نمی خوام به گـ ـناه بیوفتی.
    بامژه های فردارش چند پلکی زد و ازم رو گرفت. گاهی لجبازی بین قلب و مغز، باعث می شد ندونم چی کار می کنم. سخت ترین قسمت زندگی زمانیه که باید به غرورت نه بگی؛ اما اگه نه نگی و به غرورت برسی، چن دسال بعد که تنت سرد شد، یه لعنت تلخ برات می مونه و بس! و من نمی خواستم این لعنت به همراهم بمونه. فکر می کردم چاره بیچارگیم دوری باشه؛ اما این دوری بیشتر مجذوبم می کرد. انگار مهره ماری داشت که وقتی بهش نگاه می کردم؛ اختیار از دست می دادم. آدرنالین بدنم به سرعت از کوه تنم، صعود می کرد. شاید نباید جا می زدم. شاید باید مثل علیرضا برای چیزی که می خواستم می جنگیدم. حداقل وقتی نرسیدم، اون موقع باخیال راحت تری می گفتم نشد. این دفتر بی روح، بدون وجودش یک چهار دیواری خفقان آور بود.
    تا غروب توی دفتر، با افکار آشفته ذهن بیمارم سرو کله می زدم. سرانجام، برنده ی این مجادله، قلبم بود. این چند روزی که نبودم کلی از کارها سنگین شده بود. خوش حال و خسته از این درگیری ذهنی. از خستگی کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهی به ساعت مچی دستم کردم. شب پرده سیاه رنگش رو حجاب زمین کرده بود و من به اجبار باید از ساختمون خارج می شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و ششم
    از جا بلند شدم. برگه ها رو جمع و لپ تاپ رو خاموش کردم. برگه ها رو توی کشو گذاشتم. پالتوم رو از پشت صندلی برداشته و تن کردم. سکوت ترسناکی روی ساختمون سایه انداخته بود. شاید چند هفته دیگه، قابل سکونت می شد. به سمت در رفتم. باید می گفتم زودتر کابینت ها رو نصب کنن. دستگیره طلایی در رو چرخوندم و در بدون صدا باز شد. چه خوب که از شر اون صدای در مهیب، راحت شده بودیم. آه خفه ای از فکر تخلیه ساختمون، میون سـ*ـینه ام جای گرفت. نور کم لامپ، توی راه رو خودنمایی می کرد. با احتیاط از پله ها عبور و نگاهی به اطراف انداختم. نگهبان شب توی کانکسی که امروز آورده بودن، شروع به کار می کرد. حداقل تا زمانی که اینجا مسکونی می شد. دم در ایستادم. به یاد روزهایی که این جا می ایستاد. همون روزهایی که نور امید رو توی پیله تنهاییم روشن می کرد. همون روزایی که حالم تازه رنگ خوب شدن به خودش گرفته بود. علیرضا کار داشت و زود تر رفته بود. این تنهایی و سکوت، با تمام گوشه های انزواش، حسن خوبی برای فکر کردن داشت. ای کاش می شد به همون روزا برمی گشتیم! دزدگیر رو زدم و توی ماشین نشستم. تنم کرخت و انتظار اتفاقات خونه، مسکوتم می کرد.
    در هال باصدای تیکی باز شد. چشمام رو با ساعد می مالیدم و صدای عمو بلند تر شد. بالاخره، مرد یخی کار خودش رو کرده بود. پالتو رو روی چوب لباسی گذاشتم و خسته از این کار های کلیشه ای، به نشیمن نزدیک شدم. زیرلب«سلام» آرومی روی لبام نشست. حضور عمو و سامان، بخلاف همیشه، برام نا خوشایند بود. طعم گسی که به مزاجم خوش نمی نشست. نگاهم به سامان که مغموم روی مبل جنب دیوار نشسته بود، افتاد. سری براش تکون دادم وخبری از لبخند های پهنش نبود. به اتاقم پناه بردم. با اکراه به سمت کمد لباسام رفتم. خسته از تعویض لباس ها، زندگی معنی و مفهومش رو از دست داده بود. شاید سبز بپوشم. کمی روشن تر. شاید زندگیم از این تیرگی در می اومد. از همون روزهایی بود که بی حوصلگی بهم چیره شده.
    از اتاق بیرون و وارد دستشویی شدم. داخل آینه این بار برخلاف همیشه، یه بازنده بهم چشمک می زد. بازنده ای که نتونسته بود مرد باشه. شیر آب رو باز و مشتی به صورتم زدم. چرا امروز انقدر بی میل به زندگی بودم. چرا حال و احوال پریشونم رو نشون می دادم. من که تودار تر از این حرف ها بودم.
    به پذیرایی برمی گردم. از همون اجبارهای همیشگی. کنار مهراد، روی مبل دو نفره جاگیر شدم. با کنکاش دنبال دیبا بودم؛ اما اثری ازش نبود. با نشستنم، بابا دیبا رو هم صدا کرد. نمی دونستم تا این حد به حضورم حساسه. دلم نمی خواست توی این جمع خفقان می بودم. بعد از مدتی دیبا با چشم های قرمز و پف کرده اش، نزدیک تر شد. مهراد گفته بود که به زور سِرم سر پا مونده؛ اما باور نمی کردم. صورتش رنگ پریده و موهای پرشونش، ذره ذره از گیس چند روز پیشش بیرون زده بود. باصدای بابا، نگاه نگرانم رو از دیبا گرفتم. این مسخره بازی قصد پایان نداشت.
    - خب همه اومدن دیگه می تونم حرفم رو بزنم. من قبلا با سعید صحبت کردم، امشبم همه جمع شدیم تا سامان نظرش رو بگه.
    سامان مردد سر بلند و چشمای روشن وخمارش خالی بود. شیک و مرتبی خودش رو داشت؛ اما می دونستم برای دیبا نگرانه. کت لیش رو بیشتر به خودش چسبوند و معذب بودنش پر واضح بود. چونه چالدارش تکونی خورد و صدای ضعفی که از سامان بعید بود:
    - عمو جان خیلی براتون ارزش قائلم؛ اما باید بدونین من از بچگی با دیبا بزرگ شدم و همیشه حس یه خواهر و برادر و نسبت بهش داشتم، عین سایه. الانم پیشنهاد شما مثل این می مونه که بگین؛ استغفرالله با سایه ازدواج کنم. من دقیقا حسم انقدر برادرانه ست که نمی تونم تغییرش بدم!
    پوزخند پر حرص؛ اما موفقی زینت لبم شد.
    - گفته بودم این کارا همش بی خوده. هیچ کدوم از این دو رضایت نمی دن. شمام باید بدونین همه ی کارا به اجبار نمی شه!
    دست بابا روی دسته مبل قرار گرفت. انگار که نمی خواست شکست رو بپذیره، مثل همیشه. لبی تر کرد.
    - مهم نیست. هر خواستگاری بیاد این قضیه رو بهش می گم، شک نکنین.
    با گریه دیبا، آه از نهاد هممون بلند شد. بابا رسما خستگی مفرطی رو بااین کاراش، به همه القا کرده بود. عمو با این که بابا ازش سن خورده تر بود؛ اما نصیحتگرانه وارد بحث شد:
    - بابک دست از این کارات بردار! دختر تو خیلی دختر خوبیه، فقط یه اشتباه کرده. برادر من خیلی داری تند می ری؛ یکم به فکر دخترتم باش. اون روزی که بهم گفتی چیزی نگفتم؛ چون می دونستم سامان عاقله و حسش نسبت به دیبا چیه. خودتم می دونی. پس این کارا رو تموم کن!
    عمو عصبی دستی به موهای پر پشت مزین شده به رنگ مشکیش کشید. متفاوت از بابا؛ اما سخت گیری و با منطق. یا شاید هم گاهی بی منطق می شد. چرا این صحرای محشر رو تموم نمی کرد این پدر؟! بالجبازی ادامه داد:
    - اشتباه؟! بامرد زن وبچه دار دوست شدن و گول زدن من اشتباهه؟! اگه سایه ام بود همین رو می گفتی؟!
    خروج بازدم عصبی عمو، مبی بر کلافه شدنش از این بحث بود . دکمه اول پیراهن چهارخونه سفیدش رو باز کرد.
    - معلومه که همین رو می گفتم. دیبا برای من با سایه هیچ فرقی نداره. غریبه نیست که از پوست و خون خودمه. بابک جان می دونم هنوز دانشگاهش رو اقدام نکردی، دیگه بی خیال شو! این بچه ام به اشتباهش پی بـرده؛ توام که کم اذیتش نکردی!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و هفتم
    دسته چوبی مبل، زیر دست بابا فشرده شد. هر وقت که دیگه جوابی نداشت، طفره می رفت.
    - پوست و خونت رو تحویل بگیر. بعد از اون همه اتفاق، بلند شده رفته ملاقات اون پسره که چی؟ هان؟!
    کسی توی این مهلکه، اظهار نظر نمی کرد. مامان که مدتی بود با بابا حرف نمی زد. مادرم زیادی تحمل کرده بود و دیگه توان مبارزه نداشت. عمو دستی به ریش پرپشت مشکی سفیدش کشید. با همون چشمای ارثی قهوه ایش، لبای نازکش رو تر کرد.
    - اصلا ازش پرسیدی چرا رفته؟! بهش مهلت دادی برات توضیح بده؟ از خودش بپرس همین الان!
    و عمو رو به دیبا، مهربون تر از بابا، ادامه داد:
    - عمو جون برای چی رفته بودی اون پسره رو ببینی؟!
    این چند روز لرزش صدای دیبا، امری عادی تلقی می شد. دستاش گره وار به جون هم افتاد. گوشه ناخناش، از درگیری ذهنیش به خون اومده بود.
    - برای دروغی که به پلیسا گفته بود. ازش خواستم بگه دروغ بوده. اولش می گفت چون بابات ازم شکایت کرده گفتم و اینا؛ اما بعدش کوتاه اومد. اگه به بابا این دروغ رو نمی گفتم، شر می شد؛ اونم رضایت نمی داد.
    بازدم آسوده عمو و انقباض فک بابا، به حرف عمو ختم شد:
    - بفرما بابک خان. این برادرزاده خودمه! خیالت راحت شد؟
    بابا همون طور خصمانه به دیبا نگاه می کرد. همه ما می دونستیم ته تمام بدعنقی های بابا، تسلیم شدن بود. حرفی نزد و از جا بلند شد. همیشه الم شنگه راه می انداخت و آخرش، این خودش بود که سر خورده می شد. سامان سر به زیر انداخته و با لبه کت لیش بازی می کرد. دیبا بدون حرفی، عقبگرد کرد و در اتاقش با ضربه ناخوشایندی بسته شد. ممنون عمو بودم که فقط خودش و سامان بودن. مهراد که از جا بلند شد، عمو هم به تبعیت ایستاد. سری از تاسف تکون داد و با خداحافظی کوتاهی، به اتاق برگشتم. رمقی برای سر زدن به مامان نداشتم و می دونوستم که هانده حواسش هست. من مغزم از اتفاقات ناگوار، اشباع شده بود.
    با خاموش کردن کلید برق، روی تشک تخت، نرم فرو رفتم. با برداشتن گوشی از جیب راستم، دنبال شماره علیرضا می گشتم تا بهش زنگ بزنم. دستم روی اسمش موند و لبام رو به هم فشردم. از نورزدگی، چشم های خسته ام ریز و نور صفحه رو به حداقل رسوندم. دستم روی شماره موند و از زنگ زدن بهش پشیمون شدم. برای یک بارم شده باید اول به خودم فکر می کردم، نه خونواده ام. اما من همین بودم، کسی که جونش برای خونواده اش در می رفت. بیست وهفت سال خصلتم بود ونمی تونستم عوضش کنم. دوباره طاق باز خوابیدم وسقف سفید اتاق، منظره نگاهم شد.
    فصل چهاردهم
    چند روزی از اون ماجراهای سرسام آور می گذشت. جو آرومی که سکنا گزیده بود. می دونستم فراموش کردنش برای دیبا سخت بوده. دیبا از لوس بودن به مرز افسردگی رسیده بود. روح دخترانه اش اعدام افکار پدرم شد. منِ آروم به جنون رسیدم و دیگه جونی توی تن ندارم. وسایلم رو برای سفر آماده و مشغول چک کردن بودم. مامان حالش کمی بهتر و هنوز هم با توی جو بابا بودن مشکل داشت. دانشگاه می رفت و برمی گشت. گاهی هم سری به دیبا می زد. و هانده ای که خیلی کمکمون کرد. به جرأت می تونستم بگم، مفید ترین کاری که مهراد توی زندگیش کرده، ازدواجش با هانده بود. بابا فردا سفر چند روزه ای به کیش داشت. خدا رو شاکر بودم که آرامش رو به آلونک خستگی هامون برمی گردوند. چمدون مشکی کوچیکم رو بستم و کنار تختم گذاشتم. روی تخت دراز می کشیدم و حواسم پی فردا رفت. روزی که قرار بود مال خودم باشه.
    نور ضعیف خورشید، از پنجره مشرف به خیابون، در حال دید زدن اتاق بود. چشم چرخوندم و چه روز زیبایی بود. با کوفتگی از جا بلند و پاهام به موکت قهوه ای اتاق رسید. کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. حس خوشبختی ترم کرده. کورمال کورمال، به سمت آماده شدن رفتم.
    نیم ساعتی طول کشیده بود تا حاضر شم . اسفند ماه بود و هوا کمی رو به گرما می زد. از اون روز ها که خورشید هست و سرما. علیرضا از صبح چند باری تماس گرفته بود و اصرار داشت با ماشین خودش بریم. پالتوی سورمه ایم رو روی پیراهن مرانه توسیم کشیدم و نخ جا مونده از شلوار مشکی کتانم رو دست گرفتم. رو به روی آینه، دستی برس رو به سمت بالا کشیدم. عطر تلخی که گسی به مزاجم خوش می نشست. با برداشتن چمدون، به سمت بیرون از اتاق راه افتادم. کسی توی هال نبود و می دونستن که به سفر کاری می رم. در هال رو باز و باد ملایمی، نوازشگر صورتم شد.
    منتظر علیرضا و از دور شاسی بلند توسانش رو دیدم. کنار دیوار پارک و نزدیک تر شدم. صندوق عقب رو زد. چمدون، همراهم کشیده می شد. چمدون رو داخل جاگیر کرد و من هم سوار شدم. لبخند پهنی به لب داشت و شیطنت نگاهش، مشکوکم می کرد. پا وی پدال گاز گذاشت و دستش سمت ضبط رفت. همون طور که روشنش می کرد، گفت:
    - اول می ریم دنبال هانا، بعد سمیرا.
    کمربندم رو به جایگاهش رسوندم و با تعجب پرسیدم:
    - چرا اول هانا؟
    به طرف داشبورد خم و با باز کردنش، شیشه عطر مشکی رنگی بیرون آورد. بازدن پیسی از عطر، طلبکارانه جواب داد:
    - چرا که نه؟ تو همه چی باید نظر بده. آدرس.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا