- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست پنجاه و هشتم
فصل سیزدهم
گاهی فکر می کنم توی هزارتویی گیر کردم. هزارتویی که مجازاتش، زندگی تکراریه. رفت و آمدهای حامد به خونه، گاه و بی گاه دیده می شد. اعتماد بیش از وصف بابا، حس ششمم رو تحـریـ*ک می کرد. می تونستم هم جنس خودم رو از هر فاصله ای تشخیص بدم. اما ذهنم برای فکر کردن به حامد، بیش از گنجایشش تکمیل بود.
ساعت بند چرمم رو از روی میز کامپیوتر برداشته و بندش حصار دستم شد. با درست کردن یقه پلیور توسیم، از اتاق بیرون اومدم. بابا توی هال، لباس پوشیده و به نقطه فرضی خیره بود. می دونستم این شلوار پارچه ای و پیراهن قهوه ای بیرون زده، تیپ مردی که به خودش می رسید نبود. صدای آهنگ ساعت سفید میخکوب دیوار، ساعت شش عصر رو اعلام می کرد. امروز کمی بی حوصله بودم و دیر از خونه بیرون می زدم. نگاهم کمی بهت زده و سری تکون دادم. ترجیهم، ندیدنش بود. با لمس دستگیره سرد فلزی در هال، صدای نعره زدن بابا، شونه هام رو بالا پروند.
- دیبا، دیبا!
خشک شده توی جام، به سمتش برگشتم. صورت سرخ شده از عصبانیتش، ابروهام رو به سقف پیشونیم چسبوند. به جرأت قسم می خوردم این حالش، دور از حدسم بود. اصولا به اتفاقات پیش اومده، عکس العمل خونسردی داشت و توی خودش می ریخت. این که به یک باره این آتشفشان در حال پرتاب گذازه بود، من رو مات می کرد. قامت وحشت زده دیبا، از لای در اتاقش خودنمایی کرد. صدای ضعیفی ازش شنیده شد:
- چی شده؟!
گیسوان آمیخته به غرورش رو روی شونه اش انداخته بود. با نزدیک شدن بابا به دیبا، صدای تاختن سیلی روی صورت سفیدش، توی کل خونه پیچید. هل شده قدمی به جلو گذاشتم. تا راه روی اتاق ها که اولین اتاقش دیبا بود، یازده قدم فاصله داشتم؛ اما این اولین باری بود که این صحنه رو می دیدم. ترس توی تک تک اجزای صورتش هویداست و با انگشت های ظریفش، صورت گلگونش رو به دست داشت. مامان هل کرده از آشپزخونه بیرون اومد. با دیدن اشک های درشت و مرواریدی صورت دیبا، لب زد:
- بابک این چه کاریه؟! چی شده؟!
در حال خشک کردن دست هاش با پیشبند گلدار بسته شده کمرش، جلوتر اومد. نه. نمی خواستم مادرم دوباره مهردار سکوت باشه. چشمای بابا روی هم فشرده و رو به دیبا انگشت اشاره اش رو تکون داد.
- دیگه اون مرتیکه رو نمی بینی! فهمیدی؟! همین که گفتم. از همه انتظار داشتم از تو نه دیبا، از تو نه!
دیبا به پهنای صورت اشک می ریخت و شوکه، دستای لرزونش رو به لبش نزدیک کرد. بابا به خاطر حامد صداش رو توی سر انداخته بود؟! چه چیزی تا این حد می تونست بابا رو عصبانی کرده باشه. تا حدی که روی دیبا، تک دخترش دست بلند کنه! مامان که حالا به بازوی بابا چسبیده بود، سعی کرد برای محافظت از دیبا، آرومش کنه. دیبا بینی قلمیش رو بالا کشید و جواب داد:
- مگه حامد چی کار کرده؟!
چشمای بابا به اندازه سکه ای درشت و ناخودآگاه، یازده قدم رو طی کردم. دلم نمی خواست توی این مجادله شرکت کنم. اما هر چی که بود، خواهرم بود. بابا سرش رو سمتش کج کرد و جواب داد:
- نگو که می خوای باور کنم تو نمی دونستی؟! وقیح از من می پرسی؟! اون مردک زن و بچه داره و اومده سراغ توی ابله.
انگار رو به روی کوهی ایستاده ام و صداها اکو دار به گوشم می رسید. سطل یخی که روحم رو پذیرا شد. مات و گیج، به اتفاق در حال وقوع روبه روبه زل زدم. دیبایی که یک عمر برای خود شیرینی، از سرخوردگیه من و مهراد خوش حال می شد. این بار حالا خودش سرافکنده شده بود. مامان با دست سیلی به صورت خودش زد و لباش بی رحمانه حصار دندوناش شد. باید مداخله می کردم. تنها کسی که حریف بابا بود. لب زدم:
- بابا شما مطمئنین؟! شما از کجا فهمیدین؟!
با مشت کردن دست هاش کنار پاش، می دونستم سعی به کنترل خودش داره. دیبا تنها امیدش بود و حالا نا امیدش کرده. صدای خش دارش، غرشی کرد:
- اون کثافت زن و بچه هفت ساله داره، این دختره ام این رو می دونست. منه احمق بهش اعتماد کردم و دختره دسته گلم رو بهش سپردم. امروز زنش اومد جلو خونمون و سند عقدش رو نشون داد، شناسنامه هاشون رو نشون داد. طلاقم نگرفتن، من نمی دونم چه جوری نفهمیدم اون مرتیکه متاهله!
چشمام به حد ممکنی گشاد شدن. باید به فکر وخامت اوضاع می بودم . مطمئنم این از توان بابا خارج بود. پشت دست راستش به کف دست چپش خورد و صدایی ایجاد شد. نفس های تند و کش داری که بی امون از سـ*ـینه اش خارج می شد. خودم رو مقصر می دونستم که از کنار این قضیه گذشته بودم. خودم رو مقصر می دونستم که برای لج کردن با پدرم، خواهرم رو کنار گذاشتم. توی این مدت اصلا اتاق دیبا نرفتم و یک بار حس بدم رو براش تعریف نکردم. شاید اگه من این کار رو می کردم الان اوضاع طور دیگری می شد. کلافه، دستی به موهای تازه شونه زدم کشیدم . سعی کردم آرومش کنم، کاری که همیشه توی خونواده به عهده من بود.
- باشه، حالا شمام به موقع فهمیدین و...
ادامه حرفم با تشر بابا مواجه شد.
- چه طور می گی چیزی نشده؟! به خاطر اغفال دخترم ازش شکایت کردم! از توام شکایت کردم!
فصل سیزدهم
گاهی فکر می کنم توی هزارتویی گیر کردم. هزارتویی که مجازاتش، زندگی تکراریه. رفت و آمدهای حامد به خونه، گاه و بی گاه دیده می شد. اعتماد بیش از وصف بابا، حس ششمم رو تحـریـ*ک می کرد. می تونستم هم جنس خودم رو از هر فاصله ای تشخیص بدم. اما ذهنم برای فکر کردن به حامد، بیش از گنجایشش تکمیل بود.
ساعت بند چرمم رو از روی میز کامپیوتر برداشته و بندش حصار دستم شد. با درست کردن یقه پلیور توسیم، از اتاق بیرون اومدم. بابا توی هال، لباس پوشیده و به نقطه فرضی خیره بود. می دونستم این شلوار پارچه ای و پیراهن قهوه ای بیرون زده، تیپ مردی که به خودش می رسید نبود. صدای آهنگ ساعت سفید میخکوب دیوار، ساعت شش عصر رو اعلام می کرد. امروز کمی بی حوصله بودم و دیر از خونه بیرون می زدم. نگاهم کمی بهت زده و سری تکون دادم. ترجیهم، ندیدنش بود. با لمس دستگیره سرد فلزی در هال، صدای نعره زدن بابا، شونه هام رو بالا پروند.
- دیبا، دیبا!
خشک شده توی جام، به سمتش برگشتم. صورت سرخ شده از عصبانیتش، ابروهام رو به سقف پیشونیم چسبوند. به جرأت قسم می خوردم این حالش، دور از حدسم بود. اصولا به اتفاقات پیش اومده، عکس العمل خونسردی داشت و توی خودش می ریخت. این که به یک باره این آتشفشان در حال پرتاب گذازه بود، من رو مات می کرد. قامت وحشت زده دیبا، از لای در اتاقش خودنمایی کرد. صدای ضعیفی ازش شنیده شد:
- چی شده؟!
گیسوان آمیخته به غرورش رو روی شونه اش انداخته بود. با نزدیک شدن بابا به دیبا، صدای تاختن سیلی روی صورت سفیدش، توی کل خونه پیچید. هل شده قدمی به جلو گذاشتم. تا راه روی اتاق ها که اولین اتاقش دیبا بود، یازده قدم فاصله داشتم؛ اما این اولین باری بود که این صحنه رو می دیدم. ترس توی تک تک اجزای صورتش هویداست و با انگشت های ظریفش، صورت گلگونش رو به دست داشت. مامان هل کرده از آشپزخونه بیرون اومد. با دیدن اشک های درشت و مرواریدی صورت دیبا، لب زد:
- بابک این چه کاریه؟! چی شده؟!
در حال خشک کردن دست هاش با پیشبند گلدار بسته شده کمرش، جلوتر اومد. نه. نمی خواستم مادرم دوباره مهردار سکوت باشه. چشمای بابا روی هم فشرده و رو به دیبا انگشت اشاره اش رو تکون داد.
- دیگه اون مرتیکه رو نمی بینی! فهمیدی؟! همین که گفتم. از همه انتظار داشتم از تو نه دیبا، از تو نه!
دیبا به پهنای صورت اشک می ریخت و شوکه، دستای لرزونش رو به لبش نزدیک کرد. بابا به خاطر حامد صداش رو توی سر انداخته بود؟! چه چیزی تا این حد می تونست بابا رو عصبانی کرده باشه. تا حدی که روی دیبا، تک دخترش دست بلند کنه! مامان که حالا به بازوی بابا چسبیده بود، سعی کرد برای محافظت از دیبا، آرومش کنه. دیبا بینی قلمیش رو بالا کشید و جواب داد:
- مگه حامد چی کار کرده؟!
چشمای بابا به اندازه سکه ای درشت و ناخودآگاه، یازده قدم رو طی کردم. دلم نمی خواست توی این مجادله شرکت کنم. اما هر چی که بود، خواهرم بود. بابا سرش رو سمتش کج کرد و جواب داد:
- نگو که می خوای باور کنم تو نمی دونستی؟! وقیح از من می پرسی؟! اون مردک زن و بچه داره و اومده سراغ توی ابله.
انگار رو به روی کوهی ایستاده ام و صداها اکو دار به گوشم می رسید. سطل یخی که روحم رو پذیرا شد. مات و گیج، به اتفاق در حال وقوع روبه روبه زل زدم. دیبایی که یک عمر برای خود شیرینی، از سرخوردگیه من و مهراد خوش حال می شد. این بار حالا خودش سرافکنده شده بود. مامان با دست سیلی به صورت خودش زد و لباش بی رحمانه حصار دندوناش شد. باید مداخله می کردم. تنها کسی که حریف بابا بود. لب زدم:
- بابا شما مطمئنین؟! شما از کجا فهمیدین؟!
با مشت کردن دست هاش کنار پاش، می دونستم سعی به کنترل خودش داره. دیبا تنها امیدش بود و حالا نا امیدش کرده. صدای خش دارش، غرشی کرد:
- اون کثافت زن و بچه هفت ساله داره، این دختره ام این رو می دونست. منه احمق بهش اعتماد کردم و دختره دسته گلم رو بهش سپردم. امروز زنش اومد جلو خونمون و سند عقدش رو نشون داد، شناسنامه هاشون رو نشون داد. طلاقم نگرفتن، من نمی دونم چه جوری نفهمیدم اون مرتیکه متاهله!
چشمام به حد ممکنی گشاد شدن. باید به فکر وخامت اوضاع می بودم . مطمئنم این از توان بابا خارج بود. پشت دست راستش به کف دست چپش خورد و صدایی ایجاد شد. نفس های تند و کش داری که بی امون از سـ*ـینه اش خارج می شد. خودم رو مقصر می دونستم که از کنار این قضیه گذشته بودم. خودم رو مقصر می دونستم که برای لج کردن با پدرم، خواهرم رو کنار گذاشتم. توی این مدت اصلا اتاق دیبا نرفتم و یک بار حس بدم رو براش تعریف نکردم. شاید اگه من این کار رو می کردم الان اوضاع طور دیگری می شد. کلافه، دستی به موهای تازه شونه زدم کشیدم . سعی کردم آرومش کنم، کاری که همیشه توی خونواده به عهده من بود.
- باشه، حالا شمام به موقع فهمیدین و...
ادامه حرفم با تشر بابا مواجه شد.
- چه طور می گی چیزی نشده؟! به خاطر اغفال دخترم ازش شکایت کردم! از توام شکایت کردم!
آخرین ویرایش: