کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
فصل11
علی زیر بغلم را گرفته بود و هم‌قدم با من که آهسته راه می‌رفتم قدم برمی‌داشت. با بازشدن در حیاط خانه پدری‌ام همراه با خانواده علی که برای حمایت از ما دونفر آمده بودند وارد حیاط شدیم. همه‌ی اهل خانه بالای سکو ایستاده بودند. با قدردانی نگاهی به ادیب که کنار پدرم ایستاده بود انداختم. همه‌ی این‌ها را مدیون ادیب بودم که با پدرم صحبت کرده بود و اجازه ورودمان به خانه را گرفته بود. مادر همان‌طور که روی ظرف اسفند را فوت می‌کرد به‌سمتمان آمد، کمی اسفند برداشت و اول دور سر من بعد هم دور سر علی چرخاند و روی ظرف اسفند که مدام دود می‌کرد ریخت.
- بترکه چشم حسود و بخیل ایشالله.
بعد هم ظرف اسفند را به دست رؤیا که پشت سرش ایستاده بود داد، دست دور گردنم انداخت و محکم گونه‌ام را چندبار پشت‌سرهم بوسید.
- الهی دورت بگردم مامان. مبارکتون باشه.
با جداشدن مادر لبخندی به چشم‌های اشک‌آلودش زدم.
- ممنونم مامان.
زن‌عمو هم به‌سمتم آمد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن تخم مرغی جلوی پایم گذاشت.
- قربونت برم زن‌عمو پات رو بزار رو این بعد بیا بالا.
اصلا انتظار همچین استقبالی از طرف خانواده‌ام را نداشتم، خودم را برای یک دعوای درست و حسابی آماده کرده بودم. در یک کلام به معنای واقعی کلمه غافلگیر شده‌ بودم . وقتی رؤیا برای بوسیدنم آمد در گوشش گفتم:
- ممنونم رؤیا.
انگار از قبل به یلدا کد داده بودند که نپرد و بغلم نکند چون ممکن بود به بچه آسیب برسد. شده بودم شیشه نشکن. درحالی‌که سعی داشت فاصله را حفظ کند دستش را جلو آورد. دستش را کشیدم و محکم بغلش کردم. پدر و عمو هم به‌سمتم آمد و با خوشحالی زیادی هم مرا تحویل گرفتند و هم علی و خانواده‌اش را. انگار در این چند روز همه چیز صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود.
شاهین به کمک علی آمد، با گرفتن دستم از سکّو بالا رفتیم و وارد خانه شدیم.
کنار علی روی مبل نشسته بودم و پدر و عمو هم روبه‌رویمان نشسته بودند. بعداز پذیرایی مختصری پدر علی باوجود تمام بی‌احترامی‌هایی که به آنها شده بود، با لبخند رو به پدر کسب اجازه کرد.
- آقای بهرامی همه متوجه سوء‌تفاهم‌های پیش اومده تو این مدّت شدیم. خداروشکر که همه‌چیز حل شد و رفت. اگه اجازه بدین این دوتا جوون دیگه برن سر خونه زندگیشون. واسه افرا تو این شرایط اصلاً استرس خوب نیست، باید استراحت مطلق داشته باشه. همین مدّت هم خیلی سختی کشیده.
پدر نگاهی به‌سمت عمو انداخت. انگار قبلاً حرف‌هایشان را با هم یکی کرده بودند.
- چی بگم آقای مجد؟ ما این‌قدر توی روی شما خجالت‌زده‌ایم که نمی‌دونم چی بگم.
پدر علی با حفظ همان لبخندش ادامه داد.
- مقصّر که شما نبودین. شما هم از هیچی خبر نداشتین.
پدر سری از روی تأسف تکان داد.
- همه این گرفتاری‌ها زیر سر کیوان از خدا بی‌خبر بود. خداروشکر که این چندتا جوون یه درس درست‌وحسابی بهش دادن دلم خنک شد.
من هم از همه جا بی‌خبر مدام سرم را باخنده تکان می‌دادم و خوشحال بودم که همه‌چیز با خیر و خوشی دارد تمام می‌شود که پدر یهو گفت:
- ولی یه شرط دارم.
قلبم هری ریخت. از پدر هیچ‌چیز بعید نبود، می‌ترسیدم اینبار حرفی بزند یا کاری کند که دیگر جمع شدنی نباشد. علی بی‌درنگ جواب داد:

- هرچی باشه قبول می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پدر سرش را تکانی داد و رو به جمع گفت:
    - همتون شاهد هستید که علی بدون عروسی دست دختر منو گرفت برد خونش. ابروی من توی کل طایفه رفت. همه فهمیده بودند که یه چیزی این وسط می‌لنگه، اما من بازم بخاطر دخترم هیچی نگفتم. با این رسوایی که جدیدا پیش اومده دیگه بدتر در بدتر شده. فک نکنین حالا که این دوتا دارن صاحب بچه میشن همه‌چیز تمومه، نه اصلاً اینطور نیست.
    کم‌کم فشارم داشت می‌افتاد. این حرف‌ها چه بود که پدر داشت می‌گفت؟ بعداز گذشت بیشتر از یک‌سال‌ونیم، گفتن این حرف‌ها چه فایده‌ای داشت؟
    با صدای پدر علی سرم به‌سمت او چرخید.
    - بله حق با شماست. حالا شما چی می‌فرمایید؟
    پدر به علی زل زد.
    - فقط از یه طریق آبروی من و عزّت و احترام دخترم برمی‌گرده.
    علی با اطمینان کامل گفت:
    - هرچی باشه بی‌چون و چرا قبول می‌کنم.
    با ترس به چشمان پدر زل زده بودم که جمله بعدی‌اش کامل شوکه‌ام کرد.
    - براش عروسی بگیر. فقط با این شرط می‌ذارم ببریش وگرنه خودم نوکر دختر و نوه‌م هستم.
    پچ‌پچ و همهمه‌ای درجمع افتاد و من فقط با چشم‌های متعجب نگاهم در جمع می‌چرخید. همه از شرط پدر متعجب شده بودند. ما یک‌سال‌ونیم پیش زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم، این کارها چه معنایی داشت؟ من با یک بچه در شکم لباس عروس می‌پوشیدم؟ مسخره بود.
    بالآخره دهان باز کردم و رو به پدر گفتم:
    - بابا زشته. من با این شرایطم لباس عروس بپوشم؟ من حتّی نمی‌تونم رو پای خودم وایستم.
    پدر لبخندی به رویم زد.
    - من آرزو دارم لباس سفید عروس رو تن تو ببینم. من روز اوّل نباید تورو بی‌ارزش می‌کردم. حالاهم دور نشده من با دکترت صحبت کردم، تا یک‌ماه دیگه اگه بهت برسیم حالت کاملا خوب میشه.
    علی رو به پدر گفت:
    - قبوله آقای بهرامی. من حاظرم برای افرا هرکاری بکنم. حق باشماست هردختری آرزوی پوشیدن لباس عروس داره، هرخونواده‌ای هم دلشون می‌خواد دخترشون رو توی لباس عروس ببینن. من این حق رو با خودخواهی از افرا گرفتم. قول میدم براش جبران کنم.
    کمی با خودم فکر کردم. این‌طور به خانواده کیوان هم ثابت میشد که شوهرم حاظر است برایم هرکاری کند. نه تنها به او، بلکه به تمام طایفه‌ام که روزی مرا مسخره می‌کردند. پیشنهاد بدی هم نبود، البته اگر باردار نبودم. پیش خودم حساب کردم من تا یکماه دیگر، دو ماهم میشد، این‌طور در لباس عروس شکمم هم مشخص نبود.
    علی سرش را به‌سمتم چرخاند.
    - تو راضی هستی افرا؟
    زیر چشمی نگاهی به جمع انداختم و در گوشش گفتم:
    - خرج و مخارجش...
    میان حرفم پرید و همچون خودم آرام زمزمه کرد:
    - نگران اون‌جاش نباش. تو فقط هرچی تو دلت هست رو به من بگو، من برات چیزی کم نمی‌ذارم.

    لبخندم وسعت گرفت و سرم را تکانی دادم. با موافقت من، جمع با هیاهوی زیاد به دو دسته تقسیم شد. طایفه عروس، طایفه داماد. سردسته طایفه عروس شاهین و ادیب بودند، سردسته طایفه داماد، محمدطاها و آذین، هر از چندگاهی هم بین ادیب و محمدطاها دعوا راه می‌افتاد و مدام به یکدیگر تیکه می‌پراندند و یکدیگر را تهدید می‌کرند از همراهی با آذین و شاهین. محمدطاها و ادیب بااینکه برادر‌های ناتنی بودند اما بسیاری از اخلاق‌هایشان شبیه به هم بود. هر دو باوجدان، با اخلاق و به‌شدت مهربان و فداکار بودند. از هیچ‌کمکی برای اطرافیانشان دریغ نمی‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در این میان من و علی هم نقش بی‌طرف را داشتیم و مدام ریسه می‌رفتیم از حرف‌ها و رفتارهای آن‌ها که سر رسم و رسومات بحث می‌کردند و هرکدام سعی داشتند حرف خودشان را به کرسی بنشانند. بعد از دوساعت چانه‌زنی و بحث کردن، بالآخره تاریخ عروسی مشخص شد و سعی کردیم در بحث رسم و رسومات میانه را بگیریم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
    پدر شرط کرد تا روز عروسی حق ندارم پا به خانه‌ام بگذارم و باید درخانه پدری‌ام بمانم. از طرفی کمی دلش به رحم آمد و اجازه داد اگر علی هم دوست دارد تا روز عروسی کنار من بماند. مادر و زن‌عمو هم عمراً می‌گذاشتند با آن حال و روزم به خانه خودم بروم. من دلم می‌خواست علی کنارم باشد، چه فرقی می‌کرد کجا. همین که کنارم بود کافی بود.
    ***
    رؤیا فشارم را گرفت و گوشی را از گوشش در آورد.
    - یکم فشارت پایینه ولی جای نگرانی نیست.
    سرم را تکانی دادم و آستین لباسم را پایین کشیدم.
    - خسته شدم از بس یه جا نشستم. ازاین پله‌ها هم که نمی‌تونم برم بالا و پایین برم. حوصلم سررفته.
    مشغول جمع کردن دستگاه فشار و گذاشتنش در کیف مخصوصش شد.
    - مجبوری این دو-سه هفته دیگه رو استراحت مطلق کنی تا بتونی تو عروسیت سرپا بمونی. برای خودتم بهتره این‌جوری. باید حسابی به خودت برسی.
    بعد هم که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع گوشی موبایلش را بیرون آورد و بعد از پیداکردن چیزی که مد نظرش بود، گوشی را جلویم گرفت.
    - ثریا عکس این لباس عروسا رو فرستاده که یکیش رو انتخاب کنی واست سفارش بده.
    بی‌حرف گوشی را از دستش گرفتم و مشغول رد کردن عکس‌ها شدم. سرش را برای دیدن عکس‌ها به‌سمتم خم کرد و خیره صفحه موبایل شد.
    - گفته اگه از این مدلا هم خوشت نیومد مدلای دیگه برات می‌فرسته.
    حوصله هیچ چیزی را نداشتم حتی برایم مهم نبود لباس عروسم چه مدلی باشد. همه چیز را به رؤیا، ثریا و رها سپرده بودم. با اینکه آن‌ها مدام از من نظر می‌پرسیدند تنها جوابم این بود.
    - هرچیزی خودتون بهتر می‌دونید.
    با تمام شدن عکس‌ها گوشی را به‌سمت رؤیا گرفتم و دراز کشیدم.
    - همشون خوبن. یکیش رو خودت انتخاب کن سفارش بده، فقط زیاد تنگ نباشه بچم خفه شه.
    ذوقی کرد و با لحن بچه‌گانه‌ای گفت:
    - خودم فدای نی‌نی شوشولوی شما بشم الهی.
    با تقه‌ای که به در خورد، سر هر دو نفرمان به‌سمت در که همچنان قفلش شکسته و دستگیره‌اش به آن آویزان بود، چرخید. رؤیا به‌هوای اینکه علی است سریع از جایش بلند شد.
    - بفرمایید.
    با ورود شاهین دهنش کج شد و ایشی کرد.
    - این وقت روز خونه چیکار داری؟
    شاهین اخمی کرد و به‌سمتمان آمد.
    - فضولی مگه تو؟ با افرا کار داشتم.
    رویا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
    - لازم نکرده با افرا کارداشته باشی. بیا برو بیرون، پشت کار داشتنای تو همیشه یه شَری خوابیده.
    حوصله بحث کردنشان را نداشتم. از طرفی خوابم هم می‌آمد، پس دخالت کردم تا زودتر قضیه ختم‌به‌خیر شود.
    - ولش کن رویا ببینم چی میگه.
    شاهین لبه تخت نشست.
    - بهتری؟
    چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.

    - آره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    لبخندی زد.
    - خداروشکر.
    رؤیا به‌سمت در رفت.
    - وای به‌حالت شاهین اگه اذیتش کنی. وضعیتش رو که می‌بینی.
    شاهین با حرص نفسش را از بینی‌اش بیرون داد.
    - ببین خودش نمی‌ذاره من یه چیزی بهش نگما.
    لبم را گاز گرفتم و سرم را تکانی دادم.
    - بسه شاهین.
    شاهین و رؤیا هیچ‌وقت با هم صلاح نمی‌رفتند. همیشه‌ی خدا جنگ جهانی در خانه ما به‌پا بود از دست این دو نفر.
    رؤیا از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. این در که خورد بود، بدتر خوردترش کرد. باید به علی می‌گفتم قفل در را عوض کند. بیچاره علی هم این‌قدر گرفتار شده بود که فقط شب‌تاشب می‌دیدمش. یا سرکار بود، یا مشغول تدارکات عروسی. میان این گیرودار عروسی گرفتنم چه بود؟ روزی هزاربار پشیمان می‌شدم، بیشتر هم بخاطر بی‌حوصلگی بود.
    هروقت تاج ابروهای شاهین به‌سمت بالا و دُمش به‌سمت پایین کشیده میشد، معلوم بود که خرابکاری کرده و تقاضای کمک دارد. رو به او که معلوم بود دنبال کلمه می‌گردد تا سرهم کند و جمله‌ای بسازد پرسیدم:
    - باز چیکار کردی؟
    آهی کشید:
    - این‌قدر بیخیال داداشت شدی که نمی‌دونی دردش چیه؟
    با تعجب نگاهش کردم. واقعاً دردش چه بود؟ هرچه فکر می‌کردم چیزی به ذهنم نمی‌رسید.
    - مگه چی شده؟
    دوباره آهی کشید که نوچی کردم.
    - هی آه نکش. بگو دردت چیه؟
    فقط یک کلمه جواب داد:
    - مهلا!
    بدون پلک زدنی خیره‌اش شدم. بعد از سروسامان گرفتن زندگی خودم، مهلا و شاهین را به کل فراموش کرده بودم. لحظه‌ای از دست خودم عصبانی شدم. شاهین به خاطر من زندگی‌اش را، عشقش را از دست داده بود. الان من زندگی خودم را داشتم و او با شکستی بزرگ روبه‌رویم نشسته بود. فقط من می‌دانستم که مهلا معجزه‌ی زندگی شاهین بود. شاهین تا قبل‌از مهلا برای هیچ دختری تره هم خورد نمی‌کرد، پایبند هیچ رابـ ـطه‌ای نبود و حتی وقتی بحث ازدواج پیش می‌آمد از خنده ریسه می‌رفت و مدام مسخره بازی در می‌آورد. این‌که مهلا زندگی او را از سراشیبی به راهی هم‌وار تبدیل کرده بود، برای منی که از تمام زندگی شاهین خبر داشتم، انکارناپذیر بود.
    دستم را روی دستش گذاشتم و با اطمینان چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
    - خیالت راحت. بسپرش به من، درستش می‌کنم.
    امیدی در دلش جوانه زد و لبخندی به لبش آمد.
    - چه‌طوری آخه؟
    - آدرس خونه مهلا رو بده. دیگه تو کاریت نباشه.
    اشاره‌ای به من و تختم کرد.
    - نکنه با این وضعیتت می‌خوای پاشی بری در خونشون؟
    لگدی نثارش کردم.
    - به‌توچه که دیگه من می‌خوام چیکار کنم؟ تو کاری که گفتم رو بکن.
    ***
    علی و شاهین مشغول نصب ال‌.سی‌.دی روی دیوار روبه‌روی تختم بودند و من هم نگاهشان می‌کردم. دوساعت درگیرش بودند و تهش هم کج نصبش کرده بودند. بعد از یک عالمه بحث سر نصب ال‌.سی‌.دی با تمام شدن کارشان به هم لبخندی زدند که بی‌تفاوت گفتم:

    - خسته نباشین؛ ولی کجه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سر هر دونفرشان به‌سمت من و بعد هم به سمت ال‌.سی‌.دی چرخید. هردو همان‌طور که چشمشان به صفحه ال‌.سی‌.دی بود عقب‌عقب آمدند تا اینکه پایشان به میله پایین تخت خورد.
    - هی چه خبرتونه؟
    علی شاهین را دعوا کرد.
    - همش تقصیر توئه. من میگم باید بزنیم بالاتر تو گوش ندادی پایین‌ترشو سوراخ کردی.
    شاهین انگشت اشاره‌اش را به سـ*ـینه‌اش کوبید.
    - من؟ مثل اینکه اون‌طرف رو تو سوراخ کردی من ال‌.سی‌.دی رو گرفته بودم که تو جاش رو مشخص کنی.
    علی به‌سمت ال‌.سی‌.دی رفت و قسمتی از آن را نشان داد.
    - تو کج گرفتی که من کج سوراخ کردم. از بس حرف می‌زنی حواس برا آدم نمی‌ذاری.
    یکی شاهین می‌گفت، یکی علی. کم‌کم داشتم سرسام می‌گرفتم. یکی از کوسن‌های کنار دستم را برداشتم و به‌سمت شاهین پرت کردم. با برخورد کوسن به شاهین هر دونفر ساکت شدند و به طرفم برگشتند. چشم‌غره‌ای به هر دو نفرشان رفتم.
    - چه خبرتونه سرم رو بردید.
    علی ریزریز درحال خندیدن به شاهین بود، شاهین هم با اخم او را نگاه می‌کرد که کوسنی دیگر برداشتم و به‌سمت علی پرتاب کردم که به شانه‌اش برخورد کرد و روی زمین افتاد.
    - با تو هم هستم.
    اینبار شاهین به او می‌خندید که داد زدم:
    - بسه. یک‌ساعته گیر این بی‌صاحاب مونده هستین سر منو بردین. بکنین بذارینش زمین، نخواستم نصبش کنین توی دیوار، از خیرتون گذشتم.
    هر دو بدون حرف از اتاق بیرون رفتند. برعکس قبل‌ترها کم‌حوصله شده بودم و با کوچک‌ترین مسئله‌ای طغیان می‌کردم.
    با آوردن میز کوچکی از انباری، مشغول وصل کردن تلوزیون روی زمین شدند. اینبار از ترس من زیرلب به جان یکدیگر غر می‌زدند و با چشم برای هم خط و نشان می‌کشیدند. بالآخره بعد از یک‌ساعت تلوزیون را وصل کردند و علی به زور شاهین را از اتاق بیرون انداخت، کنارم روی تخت نشست. با تکیه به تاج پایش را دراز کرد و دستش را دور شانه‌ام انداخت.
    - چه خبر از افرا خانوم ما؟
    سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.
    - حوصلم سررفته.
    مشغول نوازش موهایم شد.
    - یه خورده صبر کن. دو روز دیگه که رفتیم معاینه پیش دکترت، اگه گفت دیگه خطر کاملاً رفع شده هرجا خواستی می‌برم می‌گردونمت.
    پوفی کشیدم و مشغول تکان دادن پاهایم شدم. با یادآوری شاهین و مهلا، صدایش زدم:
    - علی!
    با لحن خواب‌آلودی زمزمه کرد:
    - جانم؟
    به‌سمتش که چشم‌هایش روی هم بودند برگشتم.
    - خوابت میاد؟
    چشم‌هایش را نیمه‌باز کرد.
    - یه‌کم. تو حرفت رو بزن.
    ترسیدم یادم برود؛ پس گفتم:
    - بیا یه کاری برای شاهین و مهلا بکنیم. شاهین بخاطر ما زندگیش از هم پاشید.
    چشم بسته سرش را تکانی داد.
    - باشه فردا میرم باهاش حرف می‌زنم.
    پرسیدم:
    - با کی؟

    - با شاهین دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چینی به بینی‌ام دادم. انگار واقعاً گیج خواب بود. بعد از گذشت چند ثانیه با آرنج به پهلویش کوبیدم که از جایش پرید و روی تخت نشست، دستش را روی پهلویش گذاشت.
    - چرا می‌زنی؟
    اخمی کردم.
    - دوساعته دارم باهات حرف می‌زنم اونوقت تو داری چرت و پرت تحویل من میدی؟
    روی تخت دراز کشید.
    - خب چیکار کنم افرا؟ بخدا خوردوخسته‌م.
    نخیر انگار فایده‌ای نداشت. دستم را به‌سمت چشمانش بردم و سعی کردم بین پلک‌هایش که روی هم افتاده‌اند فاصله بیندازم. انگشت اشاره‌ام را بالای چشمش، انگشت شستم را پایین چشمش گذاشتم و چشمش را باز کردم.
    - فردا بریم در خونه مهلااینا؟
    قرنیه چشمش مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌شد و سعی داشت به هر نحوی چشمش را ببند، اما من بیخیال نمی‌شدم.
    - بریم یا نه؟
    دستم را کنار زد و دوباره روی تخت نشست.
    - نخیر انگار بیخیال نمیشی. چشم پسفردا بریم دکتر، بعداً هرجا خواستی می‌برمت.
    - قول دادیا.
    دستش را روی چشمش گذاشت.
    - چشم.
    ***
    همانی شد که آرزویش را داشتم. تحقق یافتن این آرزو را مدیون اطرافیانم بودم که برایم سنگ تمام گذاشته بودند. هیچ فکر نمی‌کردم مراسم عروسی‌ام این‌قدر باشکوه برگذار شود. نورهای رنگی مرا احاطه کرده بودند و مردی روبه‌رویم ایستاده بود که روزی تمام آرزوهایم در وجود او خلآصه می‌شد و اکنون تمام وجود او ازآن من بود. همان‌طور که علی دستم را گرفته بود، در حالی‌که گوشه دامن پف‌دار لباس‌ عروسم را بالا گرفته بودم خرمان همراه با او به‌سمت پیست رقـ*ـص می‌رفتیم. با شروع آهنگ درخواستی علی، هردو دستش را بالا آورد و دوطرف صورتم گذاشت، درحالی‌که هنوز هم دستانم بند دامن لباس‌ عروسم بود به چشمانش زل زدم. داماد عینکی من امشب بیش از حد جذاب شده بود. بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند که ناخودآگاه چشمانم روی هم افتادند. روزی در این فکر بودم که در چنین لحظه‌‌ای جلوی تمام چشمانی که به ما زل زده بودند خودنمایی کنم، اما هم‌اکنون هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمی‌دیدم، فقط من بودم و علی و داغی بـ..وسـ..ـه‌اش روی پیشانی‌ام.
    با شروع آهنگ یکی از دست‌هایم را بالا برد و یک دور به دور خودم چرخیدم. تازه به خودم آمدم که باید رقـ*ـص دونفره‌ای که هیچ برنامه‌ریزی قبلی و تمرینی برایش نداشتیم را شروع کنیم.
    یکی از دست‌هایم را همزمان با شروع کردن خواننده به خواندن بالا برد و لب زد:
    «دستام تو دست عشقمه، دنیا رو من دارم
    قد خدای آسمون، من تو رو دوست دارم
    با تو خوشبخت‌ترین عاشق رو زمینم
    قسم به تو که تا ابد، تویی عزیزترینم
    باتو خوشبخت‌ترین عاشق رو زمینم
    امشب تو اوج آسمون کنار ماه می‌شینم».
    علی چشمکی زد و من غش کردم. لبخند به لب‌هایم چسبیده بود و لحظه‌ای کنده نمیشد. تابه‌حال اصلاً در مقابل علی نرقصیده بودم پس سعی کردم تمام هنرم را به نمایش بگذارم. همزمان با ریتم آهنگ دستانم را کنارم گرفتم و با تمام ناز و عشـ*ـوه‌ای که در این مدّت برایش به‌ خرج نداده بودم، شروع به رقصیدن کردم. علی هم روبه‌رویم ایستاده بود همان‌طور که با آهنگ می‌خواند، مردانه می‌رقصید، همه‌چیز امشب عجیب بود. اصلا مگر علی رقصیدن بلد بود؟
    «نازنینم به‌تنت چه قشنگه این لباس
    من و تو مال همیم دنیا مال ما دوتاست
    بده دستاتو به من، ماه نقره‌کوب من

    با تو جادوانه میشه لحظه‌های خوب من».
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آن‌قدر صدای جیغ و سوت زیاد بود که انگار روی ابرها بودم.
    علی دســـــتش را دور کـ ــ ــمرم انداخت. معلوم بود هزاربار این آهنگ را گوش داده و آن را برای امشب ازبر کرده است. برخلاف تصورات من، علی برای رقـ*ـص امشب برنامه ریخته بود تا مرا غافلگیر کند.
    «چشم حسودا کور بشه، چه انتخابی کردم
    امشب یه تیکه ماه شدی دور چشات بگردم
    واژه‌به‌واژه، خط‌به‌خط من به تو فکر می‌کردم
    که این ترانه قشنگو به تو هدیه کردم»
    دستم را بالا گرفت و من دوباره چرخی دور خودم زدم. همزمان با خواندن خواننده که می‌گفت:
    «- دنیا مال ما دوتاست».
    دستانم را از هم باز کردم و چرخی دور خودم زدم. علیِ امشب زیادی واقعی بود. به دور از انتظار تمام آدم‌هایی که در این سالن در شادی ما حضور داشتند. حتم داشتم همه شگفت‌زده شده‌اند و شاید پیش خودشان فکر می‌کنند من علی را جادو کرده باشم. دقیقاً فکرشان هم درست بود اگر چنین فکر کنند؛ چون من به علی یک عشق ناب و واقعی داده بودم. عشقی که قلبش را از سردخانه بیرون کشیده و گرما به آن بخشیده بود. من علی را جادو کرده بودم، جادویی از جنس عشق.
    می‌ترسیدم تمام این خوشبختی خواب باشد، می‌ترسیدم دست بدخواهی دراز شود و مرا از این خواب شیرین بیدار کند. یک لحظه ترس به دلم چنگ زد. من برای این خوشبختی خون دل‌ها خورده بودم، اگر خراب می‌شد چه؟ به جای خوشحالی، هرچه فکر احمقانه بود به مغزم حجوم آورده و دلم به‌شور افتاده بود. دستم را به‌سمت علی دراز کردم که بدون لحظه‌ای درنگ دستم را کشید و در آغوشش فرو رفتم. کنار گوشم زمزمه کرد:
    - چت شد خانومم؟ نکنه پدرسوخته من اذیتت کرده هوم؟
    همه‌ی افکار منفی از ذهنم کنار رفتند. لحظه‌ای از وجود نفر سوّممان غافل شده بودم. همانی که بازگشت خوشبختی پرقدرتم را مدیونش بودم، همانی که به سبب وجودش الآن من و علی کنار هم بودیم. تا وقتی علی و فرزندم کنارم بودند هیچ‌کس نمی‌توانست مارا از هم جدا کند. با جداشدن علی و صدای دست و سوت به خودم آمدم، آهنگ تمام شده بود. تقریباً هیچ‌چیزی از قسمت آخر آهنگ زیبایی که علی برایم انتخاب کرده بود نفهمیده بودم.
    با شروع آهنگی شاد و آمدن همه وسط پیست رقـ*ـص، علی دستم را گرفت.
    - بریم بشینیم دیگه. زیاد هم نباید سرپا وایستی.
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و همراه با علی به‌سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. دستمالی از جیبش بیرون آورد و با چندضربه آرام درحالی که مواظب بود آرایشم خراب نشود، عرق روی پیشانی‌ام را گرفت.
    - خوبی؟
    با دستم شروع کردم خودم را باد زدن.
    - گرممه فقط.
    با لبخند خیره‌ام شد. با شیطنت چشمکی زدم.
    - چیه؟
    دستی به موهای شنیون شده مشکی رنگم که خودم از قصد خواسته بودم مشکی یک‌دست باشد کشید.
    - خیلی خوشکل شدی افرا. اصلاً جلوی آرایشگاه هنگ کرده بودم. آخه من با تو چیکار کنم فنچ کوچولو؟
    لب‌های قرمز رنگم را به خنده دندان‌نمایی آراستم. من چه می‌گفتم؟ می‌گفتم تو هم خیلی خوشکل شده‌ای؟ یا مثلاً مدل موهایت فلان است؟ من عروس بودم، او باید از من تعریف می‌کرد نه من از او. گرچه علی امشب حسابی با سه‌تیغه کردنش تغییرکرده بود. همیشه او را با ریش دیده بودم، این تغییرناگهانی چندسالی او را کم‌سن‌تر نشان می‌داد.
    نگاهی به دور و برم انداختم.

    - مهلا کجاست ندیدمش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت.
    - با شاهین فرستادمشون دنبال کاری. الآنا دیگه باید پیداشون بشه.
    با تعجب شانه و دستم را هم‌زمان بالا بردم و به جانش غر زدم:
    - آخه شب عروسی چه کار مهمی بود؟ ازدست تو. نکنه باز دعوا کردن؟
    با به یادآوردن مصیبتی که سر آشتی دادن مهلا با شاهین کشیده بودیم ادای گریه کردن را درآوردم و مشتی به بازویش کوبیدم.
    - همش تقصیر توئه که من باید این‌قدر حرص بخورم.
    با محبّت دستش را پشت کمرم گذاشت.
    - الکی حرص نخور عزیزم.
    بعد هم با انگشت اشاره پشت سرم را نشان داد.
    - اینا اومدن.
    با لبخند گشادی به‌سمتی که نشان داده بود برگشتم، اما در میان جمعیّت مهلا و شاهین را نیافتم. همچنان که با چشم اطراف را می‌گشتم به‎سمتش چرخیدم.
    - کجا هستن؟ من‌که...
    هنوز جمله‌ام تکمیل نشده بود که متوجّه علی درحالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا خنده‌اش مشخص نشود، شدم. با حرص داد زدم:
    -علی؟!
    آن‌قدر صدای آهنگ و شلوغی زیاد بود که اصلاً صدای داد من جز علی به گوش کسی نمی‌رسید. سریع خنده‌اش را خورد و لبش را جمع کرد. پشت چشمی برایش نازک کردم و دندان‌هایم را به هم فشردم. دستش را به‌سمت صورتم آورد.
    - خانم خوشکله اینطوری نکن که...
    با حفظ حالت صورتم دستش را پس زدم.
    - دستت رو بکش. منو دست می‌ندازی نه؟
    چشم‌هایش را چندبار باز و بسته کرد.
    - خب چیکار کنم؟ دلم می‌خواد همش سربه‌سرت بذارم.
    لبخند مصنوعی و گشادی زدم.
    - که دلت می‌خواد سربه‌سرم بذاری؟
    سرش را با لبخند بالا و پایین برد. نگاهی به دور و برم انداختم و دستم را از بغلم به ران پایش نزدیک کردم و با ناخون‌های کاشته شده‌ام محکم نیشگونی از ران پایش گرفتم. همچنان گوشت پاییش زیر ناخونم بود و فشار می‌دادم که با التماس درحالی که قرمز کرده و درخودش مچاله شده بود به‌سمتم چرخید.
    - ول کن افرا غلط کردم. آی‌آی ول کن.
    از میان دندان‌های به هم فشرده‌ام گفتم:
    - که منو دست می‌ندازی؟
    دستش را به‌سمت دستم برد و چند بار روی دستم کوبید.
    - ول کن کندی گوشت پام رو.
    سرم را بالا انداختم.
    - نوچ.
    با بدبختی به پشت‌سرم اشاره کرد.
    - بخدا شاهین و مهلا اومدن ول کن.
    کمی از فشار ناخون‌هایم کم کردم اما همچنان گوشتش زیر ناخون‌های تیزم بود.
    - محاله دیگه گولت رو بخورم. می‌خوای حواسم رو پرت کنی که ولت کنم؟
    با بدبختی درحالی که چهره‌اش مظلوم شده بود دوباره گفت:
    - دارم قسم می‌خورم.
    - نوچ.
    دستی روی شانه‌ام قرار گرفت.
    - چتونه؟
    سریع گوشت علی را ول کردم و به‌سمت شاهین چرخیدم.
    - اومدین؟
    بیخیالِ سؤال من، نگاهی به علی انداخت.
    - علی چش شده؟
    علی درحالی که ران پایش را می‌مالید اخمی روبه‌من کرد.

    - هیچی، زنبور نیشم زده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مهلا با تعجّب نگاهی به دور و برش انداخت.
    - زنبور کجا بوده؟
    شاهین از همه جا بی‌خبر به حلقه گل جایگاه عروس و داماد اشاره کرد.
    - حتما از تو این گلا اومده.
    بعد هم دستش را زیر بازوی علی انداخت.
    -پاشو بریم داداش. ببینم چه بلایی سرت اومده شادوماد. حساسیّت که نداری؟
    به زور جلوی خنده‌ام را گرفته بودم و در برابر چشم‌های علی که برایم خط و نشان می‌کشیدند، خودم را به این راه و آن راه می‌زدم.
    علی از جایش بلند شد.
    - من یه بلایی سر این زنبوره بیارم اون سرش ناپیدا.
    وقتی چندمتری با شاهین ازما دور شدند بلند خندیدم. مهلا کنارم و در جای خالی علی نشست.
    - چت شد؟ نگران علی نیستی؟
    چشم‌هایم که مژه‌های مصنوعی روی آن سنگینی می‌کردند را برای جلوگیری از ریزش اشک‌هایم بالا گرفتم و انگشتم را به شکل ضربه زدن چندباری زیر آن زدم.
    - نترس هیچیش نمیشه.
    - شاید حساسیت داشته باشه.
    درحالی که هنوز هم می‌خندیدم رو به او گفتم:
    -من نیشگونش گرفتم چیزیش نیست.
    چشم‌هایش گرد شدند.
    - دختر تو دیونه‌ای؟ چیکارش داشتی نیشگونش گرفتی؟
    دلم می‌خواست از خنده روی زمین غلت بزنم، روی شکم بیوفتم و مشت‌هایم را به زمین بکوبم.
    ***
    با کمک علی از ماشین پیاده شدم و با تمام کسانی که برای عروس‌کشان آمده بودند خداحافظی کردیم و در میان سیل آرزوهای خوشبختی که به طرفمان شلیک می‌کردند وارد آسانسور شدیم. به‌سمت علی که لبخند کل صورتش را پر کرده بود چرخیدم و خیره چشمانش شدم. انگار دلم روی خط زلزله زندگی می‌کرد که هر بار به چشمان علی زل می‌زدم در آن زلزله هشت‌ریشتری می‌آمد.
    دستم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم.
    - ممنون علی. بخاطر این خوشبختی که بهم هدیه دادی.
    تازه متوجّه شدم دسته‌گل عروسم را توی ماشین جاگذاشته‌ام. برخلاف آن دسته‌گل رزهای سفید که تمام گل‌هایش را پرپر کرده بودم، می‌خواستم این دسته‌گل عروسی واقعی که انواع گل‌های ریز و درشت و رنگارنگ در آن قرارداشت را خشک کنم و همیشه جلوی چشمم بگذارم.
    علی نگاهی به صفحه کنار در فلزی آسانسور که شماره طبقه‌هایی که بالا می‌رفتیم را نشان می‌داد، انداخت و دستش را کنار سرم به اتاقک فلزی آسانسور تکه داد، سرش را مقابل صورتم قرار داد.
    - من باید از تو تشکر کنم افرای من.
    تا آمدم از قسمت آخر جمله‌اش ذوق کنم، دلم جوشید و با چشم‌های گرد شده محکم با هر دو دستم جلوی دهنم را گرفتم.
    علی هول‌زده دستش را درون جیب شلوارش برد و دسته‌کلیدش را بیرون آورد.
    - یه طبقه دیگه مونده افرا.
    تا در اتاقک آسانسور باز شد، بدون توجّه به تاریکی راهرو و کمرنگی نور زرد رنگ هر دو به‌سمت در واحد درحالی‌که علی جلوی دامن لباس عروسم را بالا گرفته بود تا زمین نخورم، یورش بردیم. با بازشدن در توسّط علی به‌سمت سرویس‌ بهداشتی دویدم و هرچه خورده بودم بالا آوردم. فقط خدارا شکر کردم که در طول مجلس حالم به هم نخورد وگرنه آبرویی برایم نمی‌ماند.
    علی صدایم زد. بدون این‌که سرم را از جلوی روشویی کنار ببرم دستم را دراز کردم تا مانع ورودش بشوم.

    - نیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گلویم می‌سوخت و معده‌ام به‌شدت تیر می‌کشید.
    علی دستم را پس زد.
    - چی‌چی رو نیام؟ حالت رو نمی‌بینی؟
    خم شد و چند مشت آب به صورتم زد که اخمم درهم شد و سرم را از جلوی روشویی بلند کردم.
    - نکن علی. آرایشم خراب شد.
    با چشم‌غره به صورتش زل زدم که خنده بلندی سرداد.
    - آرایش رو می‌خوای چیکار؟ دیگه مراسم تموم شد باید بشوریش.
    چرخیدم و از داخل آینه بالای روشویی نگاهی به خودم انداختم.
    - آخه من هنوز یه دل سیر خودم رو نگاه نکردم.
    تا آمدم بفهمم چه شد دستش را پشت زانویم انداخت و بغلم کرد.
    - تا صبح تو از توی آینه به خودت نگاه کن، منم به تو نگاه می‌کنم.
    دستم را محکم دور گردنش انداختم.
    - نندازی منو؟
    از سرویس‌ بهداشتی خارج شد.
    - حواسم هست خانم کوچولو.
    دوباره اخمی کردم و سرم را برگرداندم که با دیدن صحنه روبه‌رویم چشم‌هایم گرد شدند. همان‌طور که همه‌جا را از نظر می‌گذراندم قبل از وارد شدن به اتاق خوابمان صدایش زدم.
    - علی صبرکن.
    سرجایش ایستاد.
    - چیزی شده؟
    خودم را به‌سمت پایین کشیدم.
    - بزارم زمین. زود باش.
    با رسیدن پاهام روی زمین به‌سمت نورهای رنگی‌رنگی شمع های کوچک که وسط سالن خانه به شکل قلب چیده شده بودند حرکت کردم.
    - وای علی چه خوشکلن اینا.
    از گوشه پایین قلب به‌سمت راهرو و اتاق خوابمان هم یک ردیف شمع چیده شده بود. به‌سمت علی چرخیدم و ذوق‌زده گفتم:
    - کار کیه؟
    به‌سمتم آمد و روبه‌رویم ایستاد.
    - از شاهین و مهلا خواستم بیان اینارو بچینن، همون‌موقع که غیبشون‌زده بود وسط مراسم. نیم‌ساعت قبل‌ازاین‌که برسیم هم اومدن روشنشون کردن. می‌خواستم سوپرایزت کنم.
    لبم آویزان شد.
    - ببخشید با حال بدم سوپرایزت رو خراب کردم.
    مصنوعی اخم‌هایش را درهم کشید.
    - دیگه نزنی این حرفا رو. فدای یه تار موت.
    در یک تصمیم آنی دامن لباس عروسم را بالا گرفتم و به‌سمت در آپارتمان رفتم.
    - اصلاً بیا بریم بیرون یه بار دیگه بیایم داخل. منم فکر می‌کنم اینارو اصلاً ندیدم، قول میدم همین‌قدر که الآن ذوق کردم، دوباره ذوق کنم.
    - نمی‌خواد افراجان. تو خسته‌ای، امروز خیلی تحرّک داشتی باید استراحت کنی.
    اما من لجبازتر از این حرف‌ها بودم. علی یک عالمه زحمت کشیده بود، نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم. در آپارتمان را باز کردم.
    - نیای تنها میرما.
    هنوز کامل از در آپارتمان خارج نشده بودم که متعجّب خیره شمع‌های چیده شده دو طرف راهرو که مسیر آسانسور تا در واحدمان را روشن کرده بودند شدم. آن‌قدر حالم خراب بود که متوجه این‌ها نشده بودم.
    دستان علی دور شانه‌ام پیچید و کنار گوشم زمزمه کرد:
    - خوشت اومد؟
    به‌سمتش چرخیدم و دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم.
    - ممنونم علی تو بهترین عشق دنیایی!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا