فصل11
علی زیر بغلم را گرفته بود و همقدم با من که آهسته راه میرفتم قدم برمیداشت. با بازشدن در حیاط خانه پدریام همراه با خانواده علی که برای حمایت از ما دونفر آمده بودند وارد حیاط شدیم. همهی اهل خانه بالای سکو ایستاده بودند. با قدردانی نگاهی به ادیب که کنار پدرم ایستاده بود انداختم. همهی اینها را مدیون ادیب بودم که با پدرم صحبت کرده بود و اجازه ورودمان به خانه را گرفته بود. مادر همانطور که روی ظرف اسفند را فوت میکرد بهسمتمان آمد، کمی اسفند برداشت و اول دور سر من بعد هم دور سر علی چرخاند و روی ظرف اسفند که مدام دود میکرد ریخت.
- بترکه چشم حسود و بخیل ایشالله.
بعد هم ظرف اسفند را به دست رؤیا که پشت سرش ایستاده بود داد، دست دور گردنم انداخت و محکم گونهام را چندبار پشتسرهم بوسید.
- الهی دورت بگردم مامان. مبارکتون باشه.
با جداشدن مادر لبخندی به چشمهای اشکآلودش زدم.
- ممنونم مامان.
زنعمو هم بهسمتم آمد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن تخم مرغی جلوی پایم گذاشت.
- قربونت برم زنعمو پات رو بزار رو این بعد بیا بالا.
اصلا انتظار همچین استقبالی از طرف خانوادهام را نداشتم، خودم را برای یک دعوای درست و حسابی آماده کرده بودم. در یک کلام به معنای واقعی کلمه غافلگیر شده بودم . وقتی رؤیا برای بوسیدنم آمد در گوشش گفتم:
- ممنونم رؤیا.
انگار از قبل به یلدا کد داده بودند که نپرد و بغلم نکند چون ممکن بود به بچه آسیب برسد. شده بودم شیشه نشکن. درحالیکه سعی داشت فاصله را حفظ کند دستش را جلو آورد. دستش را کشیدم و محکم بغلش کردم. پدر و عمو هم بهسمتم آمد و با خوشحالی زیادی هم مرا تحویل گرفتند و هم علی و خانوادهاش را. انگار در این چند روز همه چیز صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود.
شاهین به کمک علی آمد، با گرفتن دستم از سکّو بالا رفتیم و وارد خانه شدیم.
کنار علی روی مبل نشسته بودم و پدر و عمو هم روبهرویمان نشسته بودند. بعداز پذیرایی مختصری پدر علی باوجود تمام بیاحترامیهایی که به آنها شده بود، با لبخند رو به پدر کسب اجازه کرد.
- آقای بهرامی همه متوجه سوءتفاهمهای پیش اومده تو این مدّت شدیم. خداروشکر که همهچیز حل شد و رفت. اگه اجازه بدین این دوتا جوون دیگه برن سر خونه زندگیشون. واسه افرا تو این شرایط اصلاً استرس خوب نیست، باید استراحت مطلق داشته باشه. همین مدّت هم خیلی سختی کشیده.
پدر نگاهی بهسمت عمو انداخت. انگار قبلاً حرفهایشان را با هم یکی کرده بودند.
- چی بگم آقای مجد؟ ما اینقدر توی روی شما خجالتزدهایم که نمیدونم چی بگم.
پدر علی با حفظ همان لبخندش ادامه داد.
- مقصّر که شما نبودین. شما هم از هیچی خبر نداشتین.
پدر سری از روی تأسف تکان داد.
- همه این گرفتاریها زیر سر کیوان از خدا بیخبر بود. خداروشکر که این چندتا جوون یه درس درستوحسابی بهش دادن دلم خنک شد.
من هم از همه جا بیخبر مدام سرم را باخنده تکان میدادم و خوشحال بودم که همهچیز با خیر و خوشی دارد تمام میشود که پدر یهو گفت:
- ولی یه شرط دارم.
قلبم هری ریخت. از پدر هیچچیز بعید نبود، میترسیدم اینبار حرفی بزند یا کاری کند که دیگر جمع شدنی نباشد. علی بیدرنگ جواب داد:
- هرچی باشه قبول میکنم.
علی زیر بغلم را گرفته بود و همقدم با من که آهسته راه میرفتم قدم برمیداشت. با بازشدن در حیاط خانه پدریام همراه با خانواده علی که برای حمایت از ما دونفر آمده بودند وارد حیاط شدیم. همهی اهل خانه بالای سکو ایستاده بودند. با قدردانی نگاهی به ادیب که کنار پدرم ایستاده بود انداختم. همهی اینها را مدیون ادیب بودم که با پدرم صحبت کرده بود و اجازه ورودمان به خانه را گرفته بود. مادر همانطور که روی ظرف اسفند را فوت میکرد بهسمتمان آمد، کمی اسفند برداشت و اول دور سر من بعد هم دور سر علی چرخاند و روی ظرف اسفند که مدام دود میکرد ریخت.
- بترکه چشم حسود و بخیل ایشالله.
بعد هم ظرف اسفند را به دست رؤیا که پشت سرش ایستاده بود داد، دست دور گردنم انداخت و محکم گونهام را چندبار پشتسرهم بوسید.
- الهی دورت بگردم مامان. مبارکتون باشه.
با جداشدن مادر لبخندی به چشمهای اشکآلودش زدم.
- ممنونم مامان.
زنعمو هم بهسمتم آمد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن تخم مرغی جلوی پایم گذاشت.
- قربونت برم زنعمو پات رو بزار رو این بعد بیا بالا.
اصلا انتظار همچین استقبالی از طرف خانوادهام را نداشتم، خودم را برای یک دعوای درست و حسابی آماده کرده بودم. در یک کلام به معنای واقعی کلمه غافلگیر شده بودم . وقتی رؤیا برای بوسیدنم آمد در گوشش گفتم:
- ممنونم رؤیا.
انگار از قبل به یلدا کد داده بودند که نپرد و بغلم نکند چون ممکن بود به بچه آسیب برسد. شده بودم شیشه نشکن. درحالیکه سعی داشت فاصله را حفظ کند دستش را جلو آورد. دستش را کشیدم و محکم بغلش کردم. پدر و عمو هم بهسمتم آمد و با خوشحالی زیادی هم مرا تحویل گرفتند و هم علی و خانوادهاش را. انگار در این چند روز همه چیز صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود.
شاهین به کمک علی آمد، با گرفتن دستم از سکّو بالا رفتیم و وارد خانه شدیم.
کنار علی روی مبل نشسته بودم و پدر و عمو هم روبهرویمان نشسته بودند. بعداز پذیرایی مختصری پدر علی باوجود تمام بیاحترامیهایی که به آنها شده بود، با لبخند رو به پدر کسب اجازه کرد.
- آقای بهرامی همه متوجه سوءتفاهمهای پیش اومده تو این مدّت شدیم. خداروشکر که همهچیز حل شد و رفت. اگه اجازه بدین این دوتا جوون دیگه برن سر خونه زندگیشون. واسه افرا تو این شرایط اصلاً استرس خوب نیست، باید استراحت مطلق داشته باشه. همین مدّت هم خیلی سختی کشیده.
پدر نگاهی بهسمت عمو انداخت. انگار قبلاً حرفهایشان را با هم یکی کرده بودند.
- چی بگم آقای مجد؟ ما اینقدر توی روی شما خجالتزدهایم که نمیدونم چی بگم.
پدر علی با حفظ همان لبخندش ادامه داد.
- مقصّر که شما نبودین. شما هم از هیچی خبر نداشتین.
پدر سری از روی تأسف تکان داد.
- همه این گرفتاریها زیر سر کیوان از خدا بیخبر بود. خداروشکر که این چندتا جوون یه درس درستوحسابی بهش دادن دلم خنک شد.
من هم از همه جا بیخبر مدام سرم را باخنده تکان میدادم و خوشحال بودم که همهچیز با خیر و خوشی دارد تمام میشود که پدر یهو گفت:
- ولی یه شرط دارم.
قلبم هری ریخت. از پدر هیچچیز بعید نبود، میترسیدم اینبار حرفی بزند یا کاری کند که دیگر جمع شدنی نباشد. علی بیدرنگ جواب داد:
- هرچی باشه قبول میکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: