پست صد و نوزدهم
یه گارسون با یه کلاه اسپرت و پیرهنی که رنگش باهاش ست بود اومد سمتمون و ازمون سفارش گرفت. من فقط یه فنجون قهوه سفارش دادم. امید هم یه نسکافه. گارسون وقتی برگشت که بره سفارشات رو تحویل بده، نوشته پشت پیرهنش نظرم رو جلب کرد.
- I love my job
لبخندی زدم و دوباره به کارون خیره شدم.
- یادمون رفت عکس بگیریم!
نگاهش کردم. چشماش قرمز بود.
- عکس مهم نیست! مهم اینه که توی این چند ساعت حداقل بهترین حس رو ازش گرفتم.
دستی بهچشماش کشید و گفت:
- خوبه...خوش به حالت...
- تو چی؟
زل زد توی چشمام و خیلی صریح گفت:
- اونقدر فکر تو سرمه که فعلاً نمیتونم از طبیعت حس بگیرم!
- پس اون سازی که زدی چی بود؟! مطمئنم تحت تاثیرش قرار گرفتی.
- نه! اون بهخاطر بدست آوردن آرامش دل خودم بود!
همونجور که خیرهی چشماش بودم، کمی مکث کردم و گفتم:
- بدستش اوردی؟!
اونم مکث کرد منتها طولانیتر! نفسشو فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد.
- نه!
درکش میکردم. درگیریش رو، کلافگیش رو، دو دلیش رو و حتی دردش رو! این مرد هرچقدرم که گاهی اوقات خشن و بیرحم میشد بازم یه موزیسین با احساس بود. اگر نبود جادوی سازش دلهای جهانیان رو نمیلرزوند. میفهمیدم که شکست توی احساسش چقدر براش سهمگینه، شاید باید سالها زمان بگذره تا بتونه به خودش بیاد.
گارسون سفارشاتمون رو اورد و رفت. فنجون قهوه رو بردم سمت دهنم و جرعهای ازش چشیدم. برای اینکه فضا رو عوض کنم رو به امید گفتم:
- چقدر مزهاش خوبه. تلخه تلخ! توی خیلی جاها هیچوقت نمیتونم همچین قهوههای تلخی رو پیدا کنم!
همونجور که نگاهش به نسکافهی روی میز بود. گفت:
- هرچقدر قهوه تلختر باشه نامرغوب تره!
چشمام گرد شد. وا! چه حرفا! خودش ادامه داد:
- قهوه باید به ترشی بزنه. قهوههایی که توی آسیا وجود داره خیلی نامرغوبه و بسیار هم به معده ضربه می زنه. البته قهوههای مرغوب و ترش هم اینجا هست منتها باید قهوه شناس باشی.
چه جالب! همچین اطلاعاتی درمورد قهوه نداشتم.
- در مورده قهوهی سبز هم چیزی میدونی؟ چند وقتیه خیلی افتاده رو بورس. میگن برای لاغری عالیه.
- متأسفانه مردم دانش کافی ندارن و هرچیزی رو که هرکسی میگه قبول میکنن و به فکر زیان و ضررش نیستن. قهوهی سبز برای معده یه دشمن بزرگه. بههیچ وجه نباید استفاده بشه.
لبخند زدم و با اشتیاق گفتم:
- تو چجوری این همه اطلاعات درمورده قهوه داری؟
نگاهش اومد بالا و توی چشمام نشست و هیچی نگفت.
بیخیال دوباره یه جرعه دیگه از قهوه نوشیدم. خدایی بازم قهوهی تلخ یه چیز دیگهاس!
***
توی اتاق روی صندلی نشسته بودم و با ناراحتی به اشکهای بیامان گیسو نگاه میکردم. روی تخت نشسته و پاهاشو بغـ*ـل کرده و چونهاش رو روی زانوهاش گذاشته بود و بیصدا گریه میکرد.
- گیسو جان. بسه دیگه، اینجوری فقط داری خودتو از بین میبری و چشماتو اذیت میکنی.
یه گارسون با یه کلاه اسپرت و پیرهنی که رنگش باهاش ست بود اومد سمتمون و ازمون سفارش گرفت. من فقط یه فنجون قهوه سفارش دادم. امید هم یه نسکافه. گارسون وقتی برگشت که بره سفارشات رو تحویل بده، نوشته پشت پیرهنش نظرم رو جلب کرد.
- I love my job
لبخندی زدم و دوباره به کارون خیره شدم.
- یادمون رفت عکس بگیریم!
نگاهش کردم. چشماش قرمز بود.
- عکس مهم نیست! مهم اینه که توی این چند ساعت حداقل بهترین حس رو ازش گرفتم.
دستی بهچشماش کشید و گفت:
- خوبه...خوش به حالت...
- تو چی؟
زل زد توی چشمام و خیلی صریح گفت:
- اونقدر فکر تو سرمه که فعلاً نمیتونم از طبیعت حس بگیرم!
- پس اون سازی که زدی چی بود؟! مطمئنم تحت تاثیرش قرار گرفتی.
- نه! اون بهخاطر بدست آوردن آرامش دل خودم بود!
همونجور که خیرهی چشماش بودم، کمی مکث کردم و گفتم:
- بدستش اوردی؟!
اونم مکث کرد منتها طولانیتر! نفسشو فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد.
- نه!
درکش میکردم. درگیریش رو، کلافگیش رو، دو دلیش رو و حتی دردش رو! این مرد هرچقدرم که گاهی اوقات خشن و بیرحم میشد بازم یه موزیسین با احساس بود. اگر نبود جادوی سازش دلهای جهانیان رو نمیلرزوند. میفهمیدم که شکست توی احساسش چقدر براش سهمگینه، شاید باید سالها زمان بگذره تا بتونه به خودش بیاد.
گارسون سفارشاتمون رو اورد و رفت. فنجون قهوه رو بردم سمت دهنم و جرعهای ازش چشیدم. برای اینکه فضا رو عوض کنم رو به امید گفتم:
- چقدر مزهاش خوبه. تلخه تلخ! توی خیلی جاها هیچوقت نمیتونم همچین قهوههای تلخی رو پیدا کنم!
همونجور که نگاهش به نسکافهی روی میز بود. گفت:
- هرچقدر قهوه تلختر باشه نامرغوب تره!
چشمام گرد شد. وا! چه حرفا! خودش ادامه داد:
- قهوه باید به ترشی بزنه. قهوههایی که توی آسیا وجود داره خیلی نامرغوبه و بسیار هم به معده ضربه می زنه. البته قهوههای مرغوب و ترش هم اینجا هست منتها باید قهوه شناس باشی.
چه جالب! همچین اطلاعاتی درمورد قهوه نداشتم.
- در مورده قهوهی سبز هم چیزی میدونی؟ چند وقتیه خیلی افتاده رو بورس. میگن برای لاغری عالیه.
- متأسفانه مردم دانش کافی ندارن و هرچیزی رو که هرکسی میگه قبول میکنن و به فکر زیان و ضررش نیستن. قهوهی سبز برای معده یه دشمن بزرگه. بههیچ وجه نباید استفاده بشه.
لبخند زدم و با اشتیاق گفتم:
- تو چجوری این همه اطلاعات درمورده قهوه داری؟
نگاهش اومد بالا و توی چشمام نشست و هیچی نگفت.
بیخیال دوباره یه جرعه دیگه از قهوه نوشیدم. خدایی بازم قهوهی تلخ یه چیز دیگهاس!
***
توی اتاق روی صندلی نشسته بودم و با ناراحتی به اشکهای بیامان گیسو نگاه میکردم. روی تخت نشسته و پاهاشو بغـ*ـل کرده و چونهاش رو روی زانوهاش گذاشته بود و بیصدا گریه میکرد.
- گیسو جان. بسه دیگه، اینجوری فقط داری خودتو از بین میبری و چشماتو اذیت میکنی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: