در را که با کلیدش باز کرد، با دو به داخل رفت. خریدهایش را روی میز گذاشت و با گامهای بلند بهسمت در رفت که مریمخانوم مانعش شد.
- کجا مادر؟ چی شد یهو؟ امروز که کارخونه تعطیله. کجا میری صبحونهنخورده!
- آره، تعطیله؛ ولی باید یه سری چیزها رو بررسی کنم. خیلی مهمه.
مریمخانوم با همان تعجبش گفت:
- آخه چی شد یهو جنزده شدی؟
- باید برم.
- خیلهخب! بیا صبحونهت رو بخور، بعد. با شکم خالی که مغز آدم خوب کار نمیکنه.
- ولی مامان... چشم. ولی فقط چندتا لقمه!
- بچه شدی یاس؟ صبحونهت و کامل میخوری، بعدش میری. همین که گفتم!
یاس میدانست حرف، حرف مادرش است و اگر بیشتر از این بخواهد لجبازی کند، کارش به ناهار هم خواهد کشید. پس بچهی حرفگوشکنی شد و پشت میز ناهارخوری نشست. در حال خوردن صبحانه، با شیشهی شکلاتصبحانهای که خریده بود ور میرفت و بررسیاش میکرد. با پشت ناخن روی برچسب را خراشید. با این کار بیشتر از قبل مطمئن شد که این همان محصول شرکت خودشان است؛ اما نمیدانست این شیریننوشی که روی آن نوشته، متعلق به کدام یک از شرکتهایی است که با او قرارداد بستهاند. بعد از خوردن صبحانه به اتاقش رفت. فکری به ذهنش زده بود. با لپتاپش مشغول جستوجو شد. هیچ اثری از شیریننوش نامی نبود. حتی نتوانست بفهمد چنین اسمی متعلق به کدام شرکت است. تنها یک سایت پیدا کرد که در آن هم چیزی دستگیرش نشد. فقط در سایت از فواید محصول و آدرس رایانامهای برای ثبت سفارش نوشته شده بود. عجیب اینکه تنها همان شکلاتصبحانه در آن سایت برای تبلیغ وجود داشت. این معما یک معنی داشت. یکی قصد بدنامکردن شرکت فراسو را داشت. البته هنوز چیزی مشخص نشده بود؛ اما به هر چیزی که میشد، فکر میکرد و حدسش به همهجا کشیده میشد. بعد از عملیکردن فکرهایش، حاضر شد. سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد. چند دقیقه بعد یاس در اتاقش بود و انبوه کاغذهایی که روی زمین پخشوپلا شده بودند. همهی برگهها با همان قیمت روی ظرفها و بستهبندیها زده شده بودند. یکی آنها را تغییر داده بود. یاس باید پیدایش میکرد. قیمتی که در اصل چهارهزارتومان فاکتور کرده بود، قیمت فروش مردم بود و یاس با قیمتی پایینتر از آن، آنها را قرارداد بسته بود. از آنجایی که زیر هزار عدد قرارداد نمیبست، با خودش همهچیز را حساب کرده بود. قیمت سود دهتای آن با قیمتی که به آن افزوده بودند، سیهزارتومان، صدتای آن سیصدهزارتومان و هزارتای آن سه میلیون میشد؛ اما به چه قیمت؟ به چه قیمت این سود باید از جیب مردم پرداخت میشد؟ به قیمت چیزی شبیه اختلاس؟ که در نهایت با جستجوهای وزارت مواد غذایی شرکت فراسو متهم آن شود؟ یاس نمیتوانست و نمیخواست که به هیچ قیمتی تسلیم شود. بین برگهها کف زمین نشسته بود که ذهنش ناگاه به فکر افتاد. باید از همان مرد فروشنده جویای آدرس و شماره میشد؛ اما شاید آن لحظه آنقدر عصبانی شده بود که فکرش به چیزهای دیگری قد نمیداد. اینقدر همهچیز را سخت کرده بود، درحالیکه میشد راههای آسانتری برایش پیدا کرد. دست آدم نیست. وقتی چیزی فکرت را تماماً اشغال کند، چشمهایت، روح و قلبت هم تنها همان را خواهند دید. سرسری برگهها را جمعوجور کرد و بعد از قفلکردن در اتاق از ساختمان بیرون آمد. تختهگاز بهسمت مغازه راند. وقتی رسید، سر فروشنده شلوغ بود. ناچار شد یک صف طویل را متحمل شود تا بتواند یک آدرس و شماره معتبر بگیرد. هرچند نمیفهمید چرا از اول فروشنده زیر بار نمیرفت و حرفی نمیزد، به همین علت ناچار شد دروغ بگوید. شاید مصلحتی. طوری وانمود کرد که انگار سری از سران بزرگ در بازرسها است و اگر همکاری نکند، مجبور است مرد را بهجای متهم اصلی دستگیر کند. این حرفهای یاس بود که البته ناشی از فیلمهای تخیلی، رمانهای جنایی و پلیسی و در کل عصارهی تخیلاتش بود که در این بحبوحه به خوبی هم جواب داده بود. البته اگر از سوتی که از زیر دستش در رفته بود، فاکتور بگیریم. آخر بازرس در صف به انتظار میایستد تا همهی مشتریها بروند بعد اخطار میدهد؟ یا میایستد همه خریدهایشان را بکنند و بعد فروشگاه یا مکان مربوطه را پلمپ کند؟ هر چه که بود، در آن لحظه مرد باور کرده بود و حتی به عقل ناقصش هم نکشیده بود که مدرکی، شاهدی یا چیزی از یاس بطلبد. برای حرفکشیدن مجازات و بازجویی لازم نیست. بعضیها چک اول را نخورده همهچیز را اعتراف میکنند. همین که این مرد فروشنده بیذرهای درنگ، با شنیدن نام بازرس، همهچیز را کف دست یاس گذاشته بود، نشان میداد که یک جای کار مرد میلنگد. خدا میداند چه کار کرده بود. مهمتر از کارهای مرد، کارهایی بود که یاس به آن فکر میکرد تا انجام دهد. آدرس در خارج از شهر بود. البته اکثر کارخانهها در خارج از شهرها ساخته میشوند، مگر عدهای که در شهرکهای صنعتی یا مکانهای خاصی بنا شدهاند. البته اینها هم برای صابونزدن دلمان است. این روزها دیگر کسی پابند قوانین نیست. چه کوچک و چه بزرگ. بعید نیست حتی کارخانههای پر آلاینده را در میان شهرک ساختمانی بسازند. یاس قدری در اینترنت پرسه زد و وقتی چیز زیادی دستگیرش نشد، تصمیم گرفت در خفا و به حالتی تقریباً جاسوسوار به آن مکان مذکور برود. روز شنبه با مسـتانه از کارخانه بیرون آمدند. یاس از قبل همهچیز را برای مسـتانه گفته بود. حتی برای اینکه در چشم نباشند، پژو 206 مشکی مسـتانه را سوار شده بودند که عاری از تجهیزات دفاعی نبود. مِن جمله یک عدد چوب به اصطلاح چماق که مسـتانه یواشکی از یکی از درختان تنومند محوطهی کارخانه کنده بود. چاقویی جیبی، دوربین عکاسی، دو عدد گوشی جهت فیلمبرداری و تماس، ترجیحاً با کیفیت عالی فیلمبرداری و دو عدد اسپری بدن. البته این هم شاهکار مسـتانه بود. یکی از ترفندهای مندرآوردیاش. به عقیدهی مسـتانه که در یکی از سریالهای خارجی دیده بود که با اسپری فلفل از خود دفاع میکنند؛ اما درست مشخص نیست که با کدام منطق اسپری بدن را تهیه نموده بود.
- کجا مادر؟ چی شد یهو؟ امروز که کارخونه تعطیله. کجا میری صبحونهنخورده!
- آره، تعطیله؛ ولی باید یه سری چیزها رو بررسی کنم. خیلی مهمه.
مریمخانوم با همان تعجبش گفت:
- آخه چی شد یهو جنزده شدی؟
- باید برم.
- خیلهخب! بیا صبحونهت رو بخور، بعد. با شکم خالی که مغز آدم خوب کار نمیکنه.
- ولی مامان... چشم. ولی فقط چندتا لقمه!
- بچه شدی یاس؟ صبحونهت و کامل میخوری، بعدش میری. همین که گفتم!
یاس میدانست حرف، حرف مادرش است و اگر بیشتر از این بخواهد لجبازی کند، کارش به ناهار هم خواهد کشید. پس بچهی حرفگوشکنی شد و پشت میز ناهارخوری نشست. در حال خوردن صبحانه، با شیشهی شکلاتصبحانهای که خریده بود ور میرفت و بررسیاش میکرد. با پشت ناخن روی برچسب را خراشید. با این کار بیشتر از قبل مطمئن شد که این همان محصول شرکت خودشان است؛ اما نمیدانست این شیریننوشی که روی آن نوشته، متعلق به کدام یک از شرکتهایی است که با او قرارداد بستهاند. بعد از خوردن صبحانه به اتاقش رفت. فکری به ذهنش زده بود. با لپتاپش مشغول جستوجو شد. هیچ اثری از شیریننوش نامی نبود. حتی نتوانست بفهمد چنین اسمی متعلق به کدام شرکت است. تنها یک سایت پیدا کرد که در آن هم چیزی دستگیرش نشد. فقط در سایت از فواید محصول و آدرس رایانامهای برای ثبت سفارش نوشته شده بود. عجیب اینکه تنها همان شکلاتصبحانه در آن سایت برای تبلیغ وجود داشت. این معما یک معنی داشت. یکی قصد بدنامکردن شرکت فراسو را داشت. البته هنوز چیزی مشخص نشده بود؛ اما به هر چیزی که میشد، فکر میکرد و حدسش به همهجا کشیده میشد. بعد از عملیکردن فکرهایش، حاضر شد. سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد. چند دقیقه بعد یاس در اتاقش بود و انبوه کاغذهایی که روی زمین پخشوپلا شده بودند. همهی برگهها با همان قیمت روی ظرفها و بستهبندیها زده شده بودند. یکی آنها را تغییر داده بود. یاس باید پیدایش میکرد. قیمتی که در اصل چهارهزارتومان فاکتور کرده بود، قیمت فروش مردم بود و یاس با قیمتی پایینتر از آن، آنها را قرارداد بسته بود. از آنجایی که زیر هزار عدد قرارداد نمیبست، با خودش همهچیز را حساب کرده بود. قیمت سود دهتای آن با قیمتی که به آن افزوده بودند، سیهزارتومان، صدتای آن سیصدهزارتومان و هزارتای آن سه میلیون میشد؛ اما به چه قیمت؟ به چه قیمت این سود باید از جیب مردم پرداخت میشد؟ به قیمت چیزی شبیه اختلاس؟ که در نهایت با جستجوهای وزارت مواد غذایی شرکت فراسو متهم آن شود؟ یاس نمیتوانست و نمیخواست که به هیچ قیمتی تسلیم شود. بین برگهها کف زمین نشسته بود که ذهنش ناگاه به فکر افتاد. باید از همان مرد فروشنده جویای آدرس و شماره میشد؛ اما شاید آن لحظه آنقدر عصبانی شده بود که فکرش به چیزهای دیگری قد نمیداد. اینقدر همهچیز را سخت کرده بود، درحالیکه میشد راههای آسانتری برایش پیدا کرد. دست آدم نیست. وقتی چیزی فکرت را تماماً اشغال کند، چشمهایت، روح و قلبت هم تنها همان را خواهند دید. سرسری برگهها را جمعوجور کرد و بعد از قفلکردن در اتاق از ساختمان بیرون آمد. تختهگاز بهسمت مغازه راند. وقتی رسید، سر فروشنده شلوغ بود. ناچار شد یک صف طویل را متحمل شود تا بتواند یک آدرس و شماره معتبر بگیرد. هرچند نمیفهمید چرا از اول فروشنده زیر بار نمیرفت و حرفی نمیزد، به همین علت ناچار شد دروغ بگوید. شاید مصلحتی. طوری وانمود کرد که انگار سری از سران بزرگ در بازرسها است و اگر همکاری نکند، مجبور است مرد را بهجای متهم اصلی دستگیر کند. این حرفهای یاس بود که البته ناشی از فیلمهای تخیلی، رمانهای جنایی و پلیسی و در کل عصارهی تخیلاتش بود که در این بحبوحه به خوبی هم جواب داده بود. البته اگر از سوتی که از زیر دستش در رفته بود، فاکتور بگیریم. آخر بازرس در صف به انتظار میایستد تا همهی مشتریها بروند بعد اخطار میدهد؟ یا میایستد همه خریدهایشان را بکنند و بعد فروشگاه یا مکان مربوطه را پلمپ کند؟ هر چه که بود، در آن لحظه مرد باور کرده بود و حتی به عقل ناقصش هم نکشیده بود که مدرکی، شاهدی یا چیزی از یاس بطلبد. برای حرفکشیدن مجازات و بازجویی لازم نیست. بعضیها چک اول را نخورده همهچیز را اعتراف میکنند. همین که این مرد فروشنده بیذرهای درنگ، با شنیدن نام بازرس، همهچیز را کف دست یاس گذاشته بود، نشان میداد که یک جای کار مرد میلنگد. خدا میداند چه کار کرده بود. مهمتر از کارهای مرد، کارهایی بود که یاس به آن فکر میکرد تا انجام دهد. آدرس در خارج از شهر بود. البته اکثر کارخانهها در خارج از شهرها ساخته میشوند، مگر عدهای که در شهرکهای صنعتی یا مکانهای خاصی بنا شدهاند. البته اینها هم برای صابونزدن دلمان است. این روزها دیگر کسی پابند قوانین نیست. چه کوچک و چه بزرگ. بعید نیست حتی کارخانههای پر آلاینده را در میان شهرک ساختمانی بسازند. یاس قدری در اینترنت پرسه زد و وقتی چیز زیادی دستگیرش نشد، تصمیم گرفت در خفا و به حالتی تقریباً جاسوسوار به آن مکان مذکور برود. روز شنبه با مسـتانه از کارخانه بیرون آمدند. یاس از قبل همهچیز را برای مسـتانه گفته بود. حتی برای اینکه در چشم نباشند، پژو 206 مشکی مسـتانه را سوار شده بودند که عاری از تجهیزات دفاعی نبود. مِن جمله یک عدد چوب به اصطلاح چماق که مسـتانه یواشکی از یکی از درختان تنومند محوطهی کارخانه کنده بود. چاقویی جیبی، دوربین عکاسی، دو عدد گوشی جهت فیلمبرداری و تماس، ترجیحاً با کیفیت عالی فیلمبرداری و دو عدد اسپری بدن. البته این هم شاهکار مسـتانه بود. یکی از ترفندهای مندرآوردیاش. به عقیدهی مسـتانه که در یکی از سریالهای خارجی دیده بود که با اسپری فلفل از خود دفاع میکنند؛ اما درست مشخص نیست که با کدام منطق اسپری بدن را تهیه نموده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: