کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
در را که با کلیدش باز کرد، با دو به داخل رفت. خرید‌هایش را روی میز گذاشت و با گام‌های بلند به‌سمت در رفت که مریم‌خانوم مانعش شد.
- کجا مادر؟ چی شد یهو؟‌ امروز که کارخونه تعطیله. کجا میری صبحونه‌نخورده!
- آره، تعطیله؛ ولی باید یه سری چیزها رو بررسی کنم. خیلی مهمه.
مریم‌خانوم با همان تعجبش گفت:
- آخه چی شد یهو جن‌زده شدی؟
- باید برم.
- خیله‌خب! بیا صبحونه‌ت رو بخور، بعد. با شکم خالی که مغز آدم خوب کار نمی‌کنه.
- ولی مامان... چشم. ولی فقط چندتا لقمه!
- بچه شدی یاس؟ صبحونه‌ت و کامل می‌خوری، بعدش میری. همین که گفتم!
یاس می‌دانست حرف، حرف مادرش است و اگر بیشتر از این بخواهد لجبازی کند، کارش به ناهار هم خواهد کشید. پس بچه‌ی حرف‌گوش‌کنی شد و پشت میز ناهارخوری نشست. در حال خوردن صبحانه، با شیشه‌ی شکلات‌صبحانه‌ای که خریده بود ور می‌رفت و بررسی‌اش می‌کرد. با پشت ناخن روی برچسب را خراشید. با این کار بیشتر از قبل مطمئن شد که این همان محصول شرکت خودشان است؛ اما نمی‌دانست این شیرین‌نوشی که روی آن نوشته، متعلق به کدام یک از شرکت‌هایی است که با او قرارداد بسته‌اند. بعد از خوردن صبحانه به اتاقش رفت. فکری به ذهنش زده بود. با لپ‌تاپش مشغول جست‌وجو شد. هیچ اثری از شیرین‌نوش نامی نبود. حتی نتوانست بفهمد چنین اسمی متعلق به کدام شرکت است. تنها یک سایت پیدا کرد که در آن هم چیزی دستگیرش نشد. فقط در سایت از فواید محصول و آدرس رایانامه‌ای برای ثبت سفارش‌ نوشته شده بود. عجیب اینکه تنها همان شکلات‌صبحانه در آن سایت برای تبلیغ وجود داشت. این معما یک معنی داشت. یکی قصد بدنام‌کردن شرکت فراسو را داشت. البته هنوز چیزی مشخص نشده بود؛ اما به هر چیزی که می‌شد، فکر می‌کرد و حدسش به همه‌جا کشیده می‌شد. بعد از عملی‌کردن فکر‌هایش، حاضر شد. سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد. چند دقیقه بعد یاس در اتاقش بود و انبوه کاغذ‌هایی که روی زمین پخش‌وپلا شده بودند. همه‌ی برگه‌ها با همان قیمت روی ظرف‌ها و بسته‌بندی‌ها زده شده بودند. یکی آن‌ها را تغییر داده بود. یاس باید پیدایش می‌کرد. قیمتی که در اصل چهارهزارتومان فاکتور کرده بود، قیمت فروش مردم بود و یاس با قیمتی پایین‌تر از آن، آن‌ها را قرارداد بسته بود. از آنجایی که زیر هزار عدد قرارداد نمی‌بست، با خودش همه‌چیز را حساب کرده بود. قیمت سود ده‌تای آن با قیمتی که به آن افزوده بودند، سی‌هزارتومان، صدتای آن سیصدهزارتومان و هزارتای آن سه میلیون می‌شد؛ اما به چه قیمت؟ به چه قیمت این سود باید از جیب مردم پرداخت می‌شد؟ به قیمت چیزی شبیه اختلاس؟ که در نهایت با جستجوهای وزارت مواد غذایی شرکت فراسو متهم آن شود؟ یاس نمی‌توانست و نمی‌خواست که به هیچ قیمتی تسلیم شود. بین برگه‌ها کف زمین نشسته بود که ذهنش ناگاه به فکر افتاد. باید از همان مرد فروشنده جویای آدرس و شماره می‌شد؛ اما شاید آن لحظه آن‌قدر عصبانی شده بود که فکرش به چیز‌های دیگری قد نمی‌داد‌. این‌قدر همه‌چیز را سخت کرده بود، درحالی‌که می‌شد راه‌های آسان‌تری برایش پیدا کرد. دست آدم نیست. وقتی چیزی فکرت را تماماً اشغال کند، چشم‌هایت، روح و قلبت هم تنها همان را خواهند دید. سرسری برگه‌ها را جمع‌وجور کرد و بعد از قفل‌کردن در اتاق از ساختمان بیرون آمد. تخته‌گاز به‌سمت مغازه راند. وقتی رسید، سر فروشنده شلوغ بود. ناچار شد یک صف طویل را متحمل شود تا بتواند یک آدرس و شماره معتبر بگیرد. هرچند نمی‌فهمید چرا از اول فروشنده زیر بار نمی‌رفت و حرفی نمی‌زد، به همین علت ناچار شد دروغ بگوید. شاید مصلحتی. طوری وانمود کرد که انگار سری از سران بزرگ در بازرس‌ها است و اگر همکاری نکند، مجبور است مرد را به‌جای متهم اصلی دستگیر کند. این حرف‌های یاس بود که البته ناشی از فیلم‌های تخیلی، رمان‌های جنایی و پلیسی و در کل عصاره‌ی تخیلاتش بود که در این بحبوحه به خوبی هم جواب داده بود. البته اگر از سوتی که از زیر دستش در رفته بود، فاکتور بگیریم. آخر بازرس در صف به انتظار می‌ایستد تا همه‌ی مشتری‌ها بروند بعد اخطار می‌دهد؟ یا می‌ایستد همه خریدهایشان را بکنند و بعد فروشگاه یا مکان مربوطه را پلمپ کند؟ هر چه که بود، در آن لحظه مرد باور کرده بود و حتی به عقل ناقصش هم نکشیده بود که مدرکی، شاهدی یا چیزی از یاس بطلبد. برای حرف‌کشیدن مجازات و بازجویی لازم نیست. بعضی‌ها چک اول را نخورده همه‌چیز را اعتراف می‌کنند. همین که این مرد فروشنده بی‌ذره‌ای درنگ، با شنیدن نام بازرس، همه‌چیز را کف دست یاس گذاشته بود، نشان می‌داد که یک جای کار مرد می‌لنگد. خدا می‌داند چه کار کرده بود. مهم‌تر از کارهای مرد، کارهایی بود که یاس به آن فکر می‌کرد تا انجام دهد. آدرس در خارج از شهر بود. البته اکثر کارخانه‌ها در خارج از شهر‌ها ساخته می‌شوند، مگر عده‌ای که در شهرک‌های صنعتی یا مکان‌های خاصی بنا شده‌اند. البته این‌ها هم برای صابون‌زدن دلمان است. این روز‌ها دیگر کسی پابند قوانین نیست. چه کوچک و چه بزرگ. بعید نیست حتی کارخانه‌های پر آلاینده را در میان شهرک ساختمانی بسازند. یاس قدری در اینترنت پرسه زد و وقتی چیز زیادی دستگیرش نشد، تصمیم گرفت در خفا و به حالتی تقریباً جاسوس‌وار به آن مکان مذکور برود. روز شنبه با مسـتانه از کارخانه بیرون آمدند. یاس از قبل همه‌چیز را برای مسـتانه گفته بود. حتی برای اینکه در چشم نباشند، پژو 206 مشکی مسـتانه را سوار شده بودند که عاری از تجهیزات دفاعی نبود. مِن جمله یک عدد چوب به اصطلاح چماق که مسـتانه یواشکی از یکی از درختان تنومند محوطه‌ی کارخانه کنده بود. چاقویی جیبی، دوربین عکاسی، دو عدد گوشی جهت فیلم‌برداری و تماس، ترجیحاً با کیفیت عالی فیلم‌برداری و دو عدد اسپری بدن. البته این هم شاهکار مسـتانه بود. یکی از ترفند‌های من‌درآوردی‌اش. به عقیده‌ی مسـتانه که در یکی از سریال‌های خارجی دیده بود که با اسپری فلفل از خود دفاع می‌کنند؛ اما درست مشخص نیست که با کدام منطق اسپری بدن را تهیه نموده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به‌هرحال به هر طریقی که بود، برای جاسوسی آماده بودند. البته اگر در این مورد که دفاع از حق خود محسوب می‌شد، بتوان نامش را جاسوسی گذاشت؛ اما از این ماجرا بوهای مطبوعی به مشام نمی‌رسید. بیشتر از منفعت، بوی دردسر می‌دادند. مسـتانه پشت رُل نشسته بود و یاس آدرس را می‌گفت. چند کیلومتری هنوز راه داشتند. یاس و مسـتانه حول‌وحوش عصر و حدود دوساعتی زودتر از اتمام ساعت کاری از کارخانه بیرون آمده بودند. رفتن دو دختر به ناکجاآباد، آن هم تنهایی، در مکانی که معلوم نیست چه غول بیابانی‌هایی دارد و هزار و صدهزار احتمال دیگر، دیوانگی نبود؟ بی‌شک اسمش را حتی جنون هم می‌توان گفت؛ اما مگر این دونفر از همان دوران کودکی چیزی به‌جز دو دیوانه‌ی به قول خودشان کله‌خراب بودند؟ در این هم شکی نیست؛ اما این کار دیگر پای اثبات جسارت نمی‌طلبید. خطر داشت و خطر داشت و خطر. سروتهش را می‌زدی، باز هم خطر در واژگان یک جمله‌ی این کار پر ماجرا عرض‌اندام می‌کرد. نیم‌ساعت بعد به مکان موردنظر رسیدند. دورتادورشان خاک‌وخل ‌و حصار‌های کوتاه آجری و آجرنما بود. ساختمان بسیار بزرگی شبیه به انبار قدیمی اما مورد استفاده در میان حصار طولانی آجر‌های خردلی‌رنگ دیده می‌شد. گویی در گذشته اینجا کارخانه‌ای بزرگ بوده و بعد از مدت‌ها جهت انجام واجبات مخفیانه و سودجویانه، تبدیل به انباری شده. این‌ها را دونفری با نگاه اول دریافتند. ماشین را در نقطه‌ای با فاصله، طوری که در چشم نباشد و پشت یکی از همین حصارها که بلند‌تر بود، پارک کردند و با دو چماق در دستشان به راه افتادند. نزدیک‌تر که شدند، یاس چوبش را به دست مسـتانه داد و دوربین فیلم‌برداری‌اش را روشن کرد. آن را آماده در دستش گرفت و مشغول فیلم‌گرفتن شد. هر لحظه هر اتفاقی ممکن بود رخ دهد. لحظه‌ای ته دلش لرزید. اگر حرف‌های مرد فروشنده راست نباشد، چه؟ اگر به قولی آن‌ها را پی نخود‌سیاه فرستاده باشد، چه؟ دیگر وقت پاسخ‌دادن و طرح این‌گونه پرسش‌ها نبود. آب چندین وجبی از روی سرشان گذشته بود و دیگر جای بازگشت نبود. باید تا آخر ادامه می‌دادند. چند قدم نزدیک‌تر رفتند. صدای حرف‌زدن چند مرد می‌آمد. پشت سنگر‌های آجریشان پناه گرفتنه بودند و بی‌صدا، گام‌به‌گام جلو می‌رفتند. آن‌قدر منتظر شدند تا بالاخره آن چند مرد رفع زحمت کردند و رفتند. بعد از رفتن آن‌ها، وارد محوطه شدند و اطراف را وارسی کردند. نگاه یاس به دوربین‌های مداربسته‌ای افتاد که چندجا به‌طور مخفیانه کار گذاشته شده بودند. چشم‌هایش را ریز کرده بود و نگاهشان می‌کرد. رو به مسـتانه گفت:
    - مسـتانه! فکر کنم بدبخت شدیم. از کجا بفهمیم اون دوربین‌ها کار می‌کنن یا نه؟
    مسـتانه روی پاشنه‌ی پایش، همان‌طور که نشسته بود، چرخید و جایی را که یاس با انگشت نشان می‌داد، نگاه کرد.
    - گوشیت رو روشن کن. دوربینش رو بگیر روش. اگه سیگنال داشته باشه، یه چیزی نشون میده.
    یاس نامطمئن مسـتانه را نگاه کرد. مکثی کرد و بعد دست‌به‌کار شد. هیچ سیگنالی در کار نبود. محض اطمینان با دوربین فیلم‌برداری روی یکی از دوربین‌ها زوم کردند. یاس با این چیز‌ها سروکار داشت ،برای همین دقیقاً می‌دانست اگر این دوربین‌ها فعال باشند، چراغ ریزی در زیر دوربین روشن خواهد بود. شروع به بررسی کرد؛ اما گویی دوربین‌ها هم مثل ساختمان متروک و قدیمی فرسوده، از کار افتاده و خراب شده بودند. شاید هم خاموش بودند‌. هر چه که بود، برایشان خطری نداشت. چیزی آن بیرون از انبار دستگیرشان نشد. باید به طرزی وارد آن ساختمان بزرگ می‌شدند. یاس و مسـتانه گِرداگرد آن را گشتند. تنها در ورودی که باز بود، در کوچکی بود که کنار در بزرگ بود. پشت بوته‌هایی که نمی‌دانستند از کجا در آن خاک‌وخل سبز شده، مخفی شدند تا شر سه-چهارنفری که تازه از آن در بیرون آمده بودند، کم شود. عجیب بود که این وقت روز این‌همه کارمند، البته به زبانی دیگر، خلافکار، مشغول فعالیت بودند. لااقل فکر می‌کرد همانند فیلم‌ها این خلافکار‌ها شبانه کارشان را انجام بدهند؛ اما وقتی در ملأعام بی‌آنکه کسی متوجه شود، کارشان را انجام می‌دهند و حتی مردم بی‌آنکه بدانند، با خریدشان از آن‌ها حمایت هم می‌کنند؛ پس در این صورت چه نیازی به این همه دنگ‌وفنگ و کارهای مشکوکانه است. در همان روز کار خود را انجام می‌دادند دیگر. چند دقیقه‌ای محض احتیاط منتظر ماندند. با آنکه دیوانگی محض بود و حتی ممکن بود هنوز کس یا کسانی داخل باشند؛ اما تصمیم گرفتند به داخل بروند. در واقع تنها یاس تصمیم گرفت و مسـتانه می‌خواست مخالفت کند که با دیدن چهره‌ی یاس حرف در دهانش ماسید. با احتیاط گام برداشتند و به‌سمت در رفتند. داخل که شدند، راهرویی باریک پیش رویشان بود؛ اما پر از اتاق‌های مختلف بود. یاس داشت به این فکر می‌کرد که به حتم یکی از آن در‌ها به درون محوطه‌ی اصلی خواهد رفت. یعنی راهی میان‌بر به همان در بزرگی که کنار در باریک بیرون دیده بودند و قفل بود. یاس یکی‌یکی در‌ها را باز می‌کرد و مسـتانه یا ابوالفضل و بسم‌الله گویان چوب‌های داخل دو دستش را سفت چسبیده بود؛ چون با این ریسک‌های بزرگی که یاس می‌کرد، هر لحظه ممکن بود چند عدد نره‌غول، آن هم از نوع بیابانی نصیبشان شود و به قولی پخ‌پخ. دیوار‌ها و فضاهای اطراف آن‌قدر خاک‌خورده و قدیمی و رنگ‌پریده بودند که نشان از قدمت آن می‌داد.
    شاید هم خرابه‌ای بوده که برای انجام اهداف خودشان دست‌وپا کرده بودند. صاحب اینجا هر کس که بود، بی‌شک مرد زیرکی بود. هیچ‌کس به ذهنش هم نمی‌رسید که همچین جایی، آن هم متروکه و در دل خاک‌وخل‌های اطرافش، مکانی برای انجام کارهای خلاف باشد، آن هم در خارج از شهر. بوی شکلات و خاک‌وخرده چوب درهم آمیخته و همه‌جا حاضر بود. دوربین یاس آخ نگفته و قدم‌به‌قدم را ضبط می‌کرد. دو-سه‌تا از درها را باز کردند که فقط اتاق‌های متعدد پر از چوب‌های تکه‌شده بودند. در آن اتاق‌ها هم خبری نبود. یاس سراغ در بعدی رفت که هم‌زمان با چرخیدن دستگیره‌ی در، صدای قدم‌هایی آمد و پس از آن سایه‌ای روی دیوار افتاد که نشان می‌داد در آن نزدیکی‌ها کس یا کسانی هستند. یاس و مسـتانه فوراً درون اتاق رفتند و در را پشت سرشان به آرامی بستند؛ اما برای اینکه سروصدایی ایجاد نشود، نتوانستند آن را محکم چفت کنند. صدای پاها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. هر دو پشت میز فرسوده اما بلندی پناه گرفتند. نفس در سـ*ـینه‌هایشان حبس شده بود. صدا لحظه‌ای متوقف شد‌. مسـتانه نفس آسوده‌ای کشید.
    - آخیش! راحت...
    بلافاصله حرفش با دست یاس که روی دهانش قرار گرفت، قطع شد. با صدای آهسته‌ای گفت:
    - هیس! مسـتانه! از خودت صدا درنیار. نرفتن هنوز. دم در وایستادن.
    مسـتانه سری تکان داد و دستش را به حالت نمایشی به شکل زیپ روی دهانش کشید. سایه‌هایی که از بین در نیمه‌باز مشخص بودند، داشتند می‌رفتند. این‌بار نوبت یاس بود که نفس راحتی بکشد. هنوز نفسش به دم نرسیده بود که صدای تقی آمد. یکی از چوب‌ها از دست مسـتانه افتاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    با صدایی که برخاست، هر دو اشهدشان را خواندند. دونفر، آن هم تنها و غریب در ناکجاآباد و... هر اتفاقی ممکن بود رخ دهد. همان لحظه در با شدت باز شد و به دیوار بیچاره‌ی پشتش کوبیده شد.
    - کی اونجاست؟
    یاس و مسـتانه نفسشان را در سـ*ـینه حبس و بیشتر در خودشان فرو رفتند.
    - گفتم کی اونجاست؟
    - چیه بهرام؟ خُل شدی؟ بیا بریم دیگه! دیرمون شد.
    - چیو خل شدم؟ نشنیدی از اینجا صدا اومد؟
    - اینجا پرِ تخته و چوبه. هر لحظه‌م یکیشون میفته دیگه. چه انتظاری داری؟! یا شایدم جنی چیزی داریم. آخه پسر؟ این طرفا آدم کجا بود؟ بیا بریم! این یارو رادمنش بفهمه معطل کردیم، پوستمون رو می‌کنه‌ها! بدو دیگه! چرا لفتش میدی؟
    - خیله‌خب! برای من نطق نکن که چی‌کار کنم و چی‌کار نکنم. این در چرا بازه اصلاً؟ مگه من نگفتم درها رو قفل کنین؟ لازمه مثل خودت برات نطق کنم که رادمنش..
    - باشه بابا! حرفای خودم رو تحویل خودم نده‌. برو، الان قفلش می‌کنم.
    یاس چشمانش گرد شده بود. از طرفی باید جلوی مرد را می‌گرفت و از طرفی دیگر جرئت نداشت کوچک‌ترین تکانی بخورد. از زیر میز می‌توانست آن‌ها را ببیند. یکی از آن مرد‌ها رفت. دیگری غرولند می‌کرد و زیر لب حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد که یاس فقط پاره‌ای از آن را متوجه شد.
    - بهتر! شرت کم! اصلاً کلا می‌خوام ریختت رو...
    یاس زیر لب آیة‌الکرسی می‌خواند؛ اما با صدای چیک چرخیدن کلید در قفل و قفل‌شدنش، تمام امید مانده‌اش پودر شد. اتاق کوچکی که در آن بودند، آن‌قدر کوچک بود که از شش‌متر هم کمتر به نظر می‌رسید. روی زمین پر از روزنامه‌های مچاله‌شده و سوسک‌های مرده‌ی دمر افتاده بود‌. صحنه‌ای که برای یاس چندان تفاوتی نداشت؛ اما برای مسـتانه صدنار توفیر داشت. مسـتانه به‌شدت از سوسک بیزار بود و همین موضوع تنها چیزی بود که حال ذهن مسـتانه را پر کرده بود؛ اما یاس سخت مشوش و پریشان‌تر می‌نمود. با این در قفل‌شده، آن هم درون آن ساختمان انبارطور... چه وضعیت اسفناکی! شاید هرکس دیگر بود، گوشه‌ای کز می‌کرد، در خودش فرو می‌رفت و اگر و اگر‌ها و کاش و کاش‌هایش را می‌شمرد؛ اما یاس تمام فضا را زیر نظر گرفته بود و در تقلا برای یافتن راهی به‌سمت خروج بود. همه‌جا را نگاه کرد؛ اما هیچ راه خروج دیگری نبود. تنها پنجره‌ی کوچکی که حتی نمی‌شد اسمش را پنجره گذاشت، بالای یکی از دیوارها قرار داشت. در حدی که هوا و کورسوی نوری از آن بیرون بیاید و ردوبدل شود. یاس میز را به کمک مسـتانه به زیر آن پنجره کشید. روی میز رفت و ایستاد و از درون پنجره به بیرون نگاه کرد. تمام ماشین‌هایی که هنگام ورود دیده بود، رفته بودند. این یعنی همه‌ی افراد رفته بودند یا دست‌کم یاس این‌طور فکر می‌کرد. پس از آنکه آن‌قدر همه‌جا را نگریست که حتی می‌توانست از بر همه‌چیز را با جزئیات آن رسم کند، از روی میز پایین آمد. مسـتانه هنوز گوشه‌ای روی میز چمباتمه زده بود و به جسد مفلوک سوسک‌ها نگاه می‌کرد.
    - هی گفتم تنها نریم! گفتم چوب و چماق و گوشی و چهارتا وسیله نمی‌تونن مراقب ما باشن. حرف تو کله‌ت که نمیره یاس! الان نگاه کن تو چه وضعیتی گیر افتادیم!
    یاس در سکوت فکر می‌کرد. هرازگاهی سر بلند می‌کرد و متفکر به مسـتانه خیره می‌شد. مسـتانه هم که پاسخی از یاس دریافت نمی‌کرد، برای خودش حرف‌هایش را ادامه می‌داد:
    - آخه انقدرم تخس و غد و یه‌دنده‌ای، هیچ‌کیم حریفت نمیشه. نکردی لااقل یکی از اون‌همه کارمندات رو بفرستی بیان. انقدر یه‌دنده‌ای که تا خودت انجامش ندی، ول‌کن نمیشی. الان بفرما! زندگی رو دریاب! ببینم به کجا می‌رسی ته این اتاق فکستنی.
    یاس کلافه پوفی کرد. اگر می‌دانست با غرزدن‌های مسـتانه دری به‌سمت بیرون گشاده خواهد شد، خودش هم با او همراهی می‌کرد؛ اما این غرولند‌ها تنها اعصاب خودش و یاس را دگرگون می‌ساخت‌.
    - آخه بدبختی یکی-دوتا که نیست. این اتاق و این در قفل‌شده قابل تحمله، این سوسک‌ها رو کجای دلم بذارم؟ آخه من این سوسک‌ها رو کجای دلم بذارم؟
    غرولند‌های مسـتانه قدرت تمرکز را از یاس می‌گرفت‌. یاس ناگاه با صدای بلند گفت:
    - بسه بابا! هی کجای دلم بذارم کجای دلم بذارم می‌کنی! یه‌جوری کجای دلم بذارم میگه انگار که مجبورش کردن این سوسک‌ها رو بخوره، نمی‌دونه چه‌جوری بخورتشون!
    با اتمام حرف یاس مسـتانه چند بار عق زد و دلش را گرفت. چشم‌هایش را بست و بعد از چند ثانیه به سقف خیره شد. انگار که نمی‌خواست نگاهش به سوسک‌ها بیفتد.
    - خجالتم نمی‌کشه با این قدش! من نمی‌فهمم تو این اوضاع این بدبختای مرده با تو چی‌کار دارن. انقدرم غرغر می‌کنی، نمی‌ذاری ببینم چه خاکی باید بریزیم تو سرمون. لااقل عین این سوسک‌های زندانی‌شده نیفتیم بپوسیم و اینجا بمیریم. این اتفاقم نیفته، اون لندهورا میان می‌گیرنمون!
    - الحمدالله هیچی هم دستگیرمون نشد که ناکام نمیریم! لااقل یکی اومد پرسید اینا چه‌جوری مردن، بگن رفته بودن یه چیزی کشف کنن، پیداش کردن، بعدم کاملاً با افتخار مُردن.
    - این چرت‌وپرتا چیه میگی مستان؟ فیلم زیاد نگاه کردی کله‌ت خالی شده، فکر‌ نمی‌کنی دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    با حرف‌های مسـتانه، یاس در فکر فرو رفت. یاد حرفی افتاد که یکی از آن مرد‌ها میان صحبت‌هایش گفته بود. رادمنش، تنها کلیدی که برای این معما پیدا کرده بود. اصلاً از اول هم باید حدسش را می‌زد. آن مرد با آن نگاه نافذ و عجیب‌غریبش. باید حدسش را می‌زد. شرکت بارسام یکی از شرکت‌هایی بود که به‌شدت در محصولاتش با شرکت فراسو رقابت می‌کرد. در ذهنش چندین‌بار مرد را به صلابه کشید و به آتش زد. نه‌خیر! این چیز‌ها فایده‌ای نداشت. باید حضوراً حال مرد را می‌گرفت. هرطور شده باید از آن دخمه‌ی لعنتی بیرون می‌آمدند. کم‌کم هوا هم تاریک می‌شد. یاس همه‌جای اتاق را گشته بود. کلید برق را پیدا کرده بود؛ اما چراغی برای روشن‌شدن وجود نداشت. شاید هم بود و آن‌ها نمی‌دیدند‌. دیگر هوا آن‌قدر تاریک شده بود که تنها شبحی از اجسام درون اتاق قابل تشخیص بود‌. هوا شاید در حالت طبیعی آن‌قدر سرد نبود؛ اما این اتاق و خاصیتش این‌گونه جلوه می‌داد. سرد و کمی نمور‌. به نحوی حال تمام بدبختی‌های عالم سر این دو نفر نازل شده بود‌. بیچاره مسـتانه که جرئت نمی‌کرد حتی جیک بزند و به مسبب حال و روز الانش لعنت بفرستد. تلفن‌هایشان همراهشان بود؛ اما هیچ کدامشان نمی‌توانستند با کسی تماس بگیرند. اصلاً آنتن نمی‌داد. حتی محض رضای خدا نیمی از یک چهار خط مثلثی‌نشان خط ارتباطات گوشی هم پر نمی‌شد‌. لااقل شبیه فیلم‌های ترسناک صدای هوهوی جغد یا جیرجیر چند جیرجیرک، همان نگهبانان نوازنده‌ی شب هم نمی‌آمد. سوت و کوری را که می‌گفتند، حالا می‌فهمیدند. مسـتانه هرازگاهی با تلفنش ور می‌رفت. گویی که هر لحظه ممکن بود آنتن دررفته را به دام بیندازد. یاس نور گوشی‌اش را هرازگاهی روی درودیوار می‌گرفت و باز کلافه‌تر از قبل سرجایش می‌نشست و ساکن می‌ماند. این‌بار واقعاً هیچ تلاشی بهره‌ای نداشت. مسـتانه که تابه‌حال حرفی نزده بود، به قولی همه‌ی دق‌ودلی‌هایش را تصمیم گرفت به یک‌باره فوران کند. آن هم سر چماقی که در دست داشت. آن را برداشت و با شدت روی زمین کوبید. ارتعاش صدای آن در فضای کوچک و خالی از وسایل اتاق پیچید و بیشتر شد. یاس چند لحظه‌ای گوش‌هایش را گرفت. صدای برخورد چوب با زمین در گوش‌هایش زنگ می‌زد. آن‌قدر مسـتانه چوب را محکم روی زمین کوبیده بود که چوب تکه شده بود. یاس به‌سمت مسـتانه چرخید و پر غیظ گفت:
    - مستان؟ تو این‌همه زور داشتی و من نمی‌دونستم؟ اگه می‌دونستم می‌گفتم این در رو بشکنی. اون چوب لازممون می‌شد حداقل!
    مسـتانه چشم‌غره‌ای به یاس رفت. البته یاس چهره‌ی مسـتانه را که هیچ، هاله‌ی خاکستری‌رنگش را هم در تاریکی به زور می‌دید و تنها بر حسب عادات مسـتانه حدس می‌زد.
    - ‌ای خدا! عجب غلطی کردیم کاراگاه‌بازیمون گل کرد، اومدیم کمک این تهی‌مغز. خدایا! خودت من رو نجاتم بده! الان معلوم نیست مامان و بابام چه‌جوری نگرانم شدن. حتماً تا پزشکی‌قانونیا رو هم گشتن. ای وای خدایا!
    - مستان؟ من مثلاً رئیستما! یه‌کم الکی رعایت کنی، بد نیست!
    - رئیسم بودی! الان که توی شرکت نیستیم، اصلاً رئیسم هستی، الان چی‌کار می‌خوای بکنی؟ الان رئیس‌بودنت چه فایده‌ای داره وقتی قراره تو این دخمه‌ی تاریک بمیریم؟ اصلاً هیچ فکر کردی اگه اینجا جن داشته باشه، چی؟
    یاس با حرص اعتراضش را به سخن کشید.
    - مستان!
    - چیه توئم هی مستان، مستان؟ راست میگم دیگه! مگه نشنیدی؟ جن‌ها بیشتر تو این متروکه‌ها زندگی می‌کنن دیگه‌. اینجام که همه‌ش درب و داغون و قدیمی و...
    - مستان؟ بس می‌کنی یا نه؟
    مسـتانه با حرف‌هایش هم ترس را در دل یاس انداخته بود و هم خودش می‌ترسید. لیکن هیچ‌کدامشان به روی خودشان نمی‌آوردند. به‌نحوی می‌خواستند خوددار باشند. هنوز چند دقیقه از حرف‌های مسـتانه نگذشته بود که صدای ترق بلندی آمد و به‌دنبالش هوهویی در اتاق پیچید. اگر تا آن لحظه یاس نترسیده بود، با یاابوالفضل بلند و پر بهتی که مسـتانه گفت، شکی نمی‌ماند که از ترس قالب‌تهی کند. مسـتانه و یاس که روی میز و کنار هم نشسته بودند، با این اتفاق به همدیگر چسبیدند و یکدیگر را سفت گرفتند. صدای خش‌خشی می‌آمد. یاس دست مسـتانه را گرفت و از روی میز بلندش کرد. مسـتانه چون با نور کم گوشی‌اش که آن هم کم‌کم باطری‌اش به اتمام می‌رسید، قادر نبود زیر پایش را ببیند، قصد نداشت گام از گام بردارد؛ چون هر لحظه می‌ترسید پایش روی یکی از آن جنازه‌های مفلوک منفور چندشناک با آن پاهای بلوری سوسک‌ها برود؛ اما با زوری که یاس او را به‌دنبال خود می‌کشید، ناچار شد به دنبالش روانه و به‌نحوی روی زمین کشیده شود. هر دو پشت در ایستادند. یاس چوب سالم دیگر را در دست گرفته بود. مسـتانه هنوز افکارش پی جن و از این قبیل چیز‌ها می‌چرخید؛ اما یاس حدس‌های دیگری می‌زد. چند دقیقه بعد صدای چلیق مهیبی در فضای ساکت اتاق پیچید. حاشا نیست اگر برای شرح رویداد بگوییم رعبی در فضا با طنین ترسناکش افکنده بود و این صدای رعب‌آور ترسناک چیزی نبود جز قفل در که داشت با چرخش کلید در آن باز می‌شد.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - نه، انگار واقعاً بهرام راست می‌گفت. اینجا یا جن داره یا واقعاً یکی...
    - خش‌خش هوهایوو.
    صداهایشان پچ‌پچ‌وار و بم و ترسناک در فضای کوچک اتاق می‌پیچید. با صدایی که آمد، مرد حرفش را فرو خورد. چراغ‌قوه‌ی ضعیف داخل دستش را با ترس درون اتاق چرخاند؛ اما چیزی دستگیرش نشد. در آن شرایط قیافه‌ی مسـتانه دیدنی بود. با بهت و چشمانی تا آخرین حد ممکن باز شده به یاس نگاه می‌کرد که انگار ماندن در اتاق با کمبود اکسیژن خود به مغزش نرسیده و عقلش را هم گرفته بود که این‌گونه صداهای عجیب‌غریب از خودش درمی‌آورد. یاس نگاه سنگین مسـ*ـتانه را حس کرده بود که به‌سمتش چرخید‌. حالتش کم از سکته‌کردن نداشت. آن هم به‌طور ناقص. مسـتانه که با نگاه خندان یاس به خودش آمده بود، خودش را جمع‌وجور کرد و چندبار زیر لب صلوات خواند و برای یاس فوت کرد. یاس هم هیجان داشت و هم ترسیده بود. از طرفی هر دو به هم چسبیده و در نیم‌سانتی مرد پشت در قرار داشتند. مسـتانه می‌خواست حرفی بزند؛ اما یاس با پشت دست دهانش را گرفت. صدایی ترسیده اما محکم با فریاد آمد.
    - هی! کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده!
    لحن مرد حالتی دستوری و مستحکم داشت؛ اما کمی که گذشت و صداهای ریز عجیب‌غریب بیشتر شد، با صدایی لرزان گفت:
    - ببین! سر جدت هر کی هستی، خودت رو نشون بده. من قلبم ضعیفه، سکته می‌کنما! مصطفی تویی؟ مصطفی! خیلی شوخی بدی رو انتخاب کردی. باشه، تلافی کردی. بیا بیرون. مصطفی؟ سهراب تویی؟ خودت رو نشون بده!
    یاس تلفنش را با احتیاط روشن کرد. انگشتش را روی چراغ قوه‌ی گوشی‌اش گرفت و آن را فعال کرد. کم کم دوزاری کج مستان هم داشت در صراط مستقیم قرار می‌گرفت. هدف یاس را فهمیده بود. دقیقاً می‌خواستند از نقطه‌ضعف مرد استفاده کنند. مسـتانه هم مانند یاس چراغ قوه‌ی تلفن همراهش را فعال و انگشتش را جلوی آن گرفت. با اشاره‌ی دست یاس هر دو به ناگاه از پشت در بیرون پریدند و چراغ قوه را جلوی صورت‌های خود گرفتند. و از خود صداهای عجیب‌غریب درآوردند.
    - یوروپورودوروشش‌...
    - هویوهایوهایوهی...
    آدم عادی و معمولی هم در این شرایط با این مکان و خصوصیات علی‌الخصوص با توجه به داستان‌های رایج جن و پری می‌ترسید و قالب‌تهی می‌کرد، چه برسد به مرد نگهبان بیچاره‌ای که به‌جای فامیلشان شیفت ایستاده بود. آن هم سر لج و لجبازی برای شرط‌بستن سر پاسوری که شب پیش بازی کرده بودند. زیاد سعی می‌کرد خود را در فامیل شجاع و قوی نشان دهد؛ اما اصلاً این‌طور نبود، آن هم با بیماری‌ای که قلب ضعیفش داشت. مرد فریاد خفیفی کشید و همان‌طور که دستش روی قلبش بود، روی زمین افتاد. یاس با احتیاط کمی به‌سمت مرد خم شد و وقتی دید قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌رود، فهمید موقتی بیهوش شده است. شرایط عجیبی بود. در عین اینکه پر از دلهره و اضطراب و ترس بودند، خندیدند. هر چند اگر خودشان کمی بیشتر در آن کارخانه می‌ماندند، عجیب نبود که توهم جن و روح و ازمابهتران بکنند. یاس بعد از چند ثانیه دست مسـتانه را کشید.
    - بدو! خیلی وقت نداریم. باید بریم. شاید هر لحظه بقیه‌شون برسن.
    مسـتانه لب‌هایش را جمع کرد.
    - تو برو پیش ماشین و روشنش کن. من الان میام.
    - مستان! چیو الان میام؟ نمی‌تونم ولت کنم بری که! بیا بریم! الان اگه بیدار بشه، بدبخت می‌شیما.
    - نترس! چیزی نمیشه. برو دیگه! این‌طوری وقتم تلف نمیشه. فقط بیا دم در، من اومدم زود بریم.
    - خدا کنه پیداش نکرده باشن!
    - عقل کل! اگه پیداش کرده بودن که ما اینجا نبودیم. کل کارخونه رو می‌گشتن یه بلایی سرمون میاوردن. فلسفه‌بافی رو ولش. یاس! بیا این چراغ‌قوه‌ی یارو رو بردار برو. بیرون تاریکه‌.
    یاس مردد سر تکان داد. چراغ را برداشت و با دو خارج شد‌. اطرافش سیاهی محض بود. همین باعث شده بود نتواند ماشین را پیدا کند. داشت یقین پیدا می‌کرد که ماشین را بـرده‌اند. بغض کرد. همین‌طور که عقب‌عقب می‌رفت، ناگاه پایش به سنگی گیر کرد و از پشت محکم روی چیزی خم شد؛ اما مانعی نگذاشت روی زمین پخش شود. بلافاصله صدای آژیر بلند شد. یاس با سرعت نور به عقب بازگشت و پشت‌سرش را با چراغ قوه نگاه کرد. با دیدن ماشین گویی دنیا را بهش داده بودند. الهی قربون این آژیر مخملیت برم خرِ مسـتانه!
    وای که اگر مسـتانه بود و می‌شنید ماشین عزیزش را که به آن مرجان‌سالار می‌گوید، این‌طوری صدایش می‌زند... طبیعتاً چون کارش در کارخانه پیش یاس گیر بود، کار زیادی نمی‌توانست انجام دهد؛ اما هر چه می‌توانست نثار آزرای مشکی یاس می‌کرد تا جبران مافات کند. یاس سریع سوار شد و استارت زد. چند دقیقه‌ی بعد جلوی در نگه داشت‌. سرش را که به‌سمت در چرخاند، مسـتانه را دید که با دو به‌سمتش می‌رفت. لبخندی مضطرب زد که با دیدن مرد پشت سر مسـتانه در جا خشک شد. مسـتانه دادوهوار کنان می‌دوید و مرد به‌دنبالش. با هم فاصله داشتند؛ اما در حدی که اگر مسـتانه یک لحظه غفلت می‌کرد یا از سرعتش می‌کاست، مرد به او می‌رسید. درست چند لحظه از فکرش نگذشته بود که مسـتانه پخش زمین شد. یاس سریع از ماشین پیاده شد. تکه چوبی در دست داشت و به‌سمت مسـتانه می‌دوید. مرد مسـتانه را گرفته بود و دادوبیداد می‌کرد. یاس ضربه‌ای با چوب به سر مرد زد و مسـتانه فرصت کرد از دستش بگریزد. نفس‌های هردویشان در گلو حبس شده و ترس وجودشان را برداشته بود. مسـتانه یاس را که دید، گویی انرژی گرفته باشد. سرعتش را بیشتر کرد و آخرین رمق‌های باقیمانده‌اش را در توان ریخت‌. در را باز کرد و هر دو خودشان را به نحوی درون ماشین پرت کردند. هنوز در را نبسته، یاس پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با صدای مهیبی از جا کنده شد. از آینه به مرد نگاه انداخت که مرد دستانش را در هوا تاب می‌داد و چیز‌هایی را بلندبلند بلغور می‌کرد که حدس می‌زد دشنام و بدوبیراه باشد. بعد از آنکه کمی دور شدند، یاس غرولندکنان به‌سمت مسـتانه چرخید.
    - عقلت پاره‌سنگ برداشته؟ رفتی یارو رو بهوش بیاری، بیای؟
    مسـتانه می‌خواست چیزی بگوید که یاس مهلت نداد.
    - نه! اصلاً عقل من پاره‌سنگ برداشته که تو رو ول کردم، اومدم سوار ماشین شدم. اگه می‌گرفتت چه خاکی می‌ریختیم تو سرمون؟ اگه دو-سه نفر بودن، چی؟
    - ای بابا یاس! امون میدی یا نه؟
    - نه! من می‌خوام بفهمم آخه تو برای چی...
    - برای این!
    یاس به‌سمتش چرخید. چشمانش در حدقه گرد شد.
    - این‌‌...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - همون جاکلیدی رادمنشه. اون‌دفعه که برای بستن قرارداد اومده بود شرکت، داشت از آسانسور می‌رفت پایین. تو آسانسور دستش دیدم. اینم مدرک!
    یاس همان‌طور که با چشمان گرد اما همراه با برق خاصی نگاه می‌کرد، گفت:
    - از کجا؟
    - دست همون مرده بود دیگه! دستش که نه، درواقع به کمربندش وصل کرده بود.
    یاس جاسوییچی همراه با کلید‌هایش را از مسـتانه گرفت و وارسی‌اش کرد. شبیه کلت واقعی بود. منتهی در ابعاد ریز‌تر و کلید‌ها در حلقه‌ی نقره‌فام متصل به آن گیر افتاده بودند.
    - نه! تو ترشی نخوری یه چیزی میشی دختر! این رو از کجا دیدی تو؟
    - در رو که باز کرد، اولین چیزی که دیدم همین جاسوییچی وصل کمربندش بود.
    - پس چه‌جوری در رو باز کرده؟ اگه این وصل به کمرش...
    - اتفاقاً منم به همین فکر می‌کردم. کلید اتاق‌ها با کلید درهای اصلی فرق می‌کنه. کاش می‌تونستیم این کلیدها رو هم امتحان کنیم.
    - عه؟ تا چندساعت پیش که بدوبیراه بارم می‌کردی، دیگه رئیستم نبودم، الان یهو عاقل شدی تصمیم گرفتی بریم بگردیم؟
    - بابا حالا من به مخم اکسیژن نرسید، یه چیزی گفتم.
    یاس می‌خواست جواب مسـتانه را با تند و تیزی بدهد؛ اما ناگاه چیزی به ذهنش آمد.
    - مگه این بیهوش نبود؟ چه‌جوری افتاد دنبالت؟
    - والا چه می‌دونم! من عذاب‌وجدان گرفته بودم، گفتم مرده. نگو صدتا جون داره! این جاکلیدیه که کنده نمی‌شد. مجبور شدم با چاقو توجیبی که بهم دادی بند چرمیش رو ببُرم.
    مسـتانه به افکاری نامعلوم فرو رفت. بی‌هوا به‌سمت یاس چرخید و با نیش باز نگاهش کرد. یاس هم انگار به همان فکر می‌کرد که هر دو با هم خندیدند. مسـتانه با مشت به شانه‌ی یاس و یاس هم متقابلاً ضربه‌ای به پشت گردن مسـتانه زد.
    - خدایی چه‌جوری به ذهنت رسید اون اداواطوارها رو درآوردی؟
    - چه می‌دونم‌! مغزم در این حد یاری می‌کرد. مسـتانه؟ تو شهر شما می‌خوان آدما رو بترسون میگن پورو پورو نمی‌دونم چی چی؟ من اگه جای یارو بودم، یه‌جوری چپ‌چپ نگاهت می‌کردم!
    - خودت چی؟ عین این ساموراییا هویا هویی هویا هو می‌کردی. من که فکر می‌کردم دارم فیلم اکشن جنگی جکی‌چان نگاه می‌کنم.
    یاس با خنده ضربه‌ی دیگری به پشت گردنش حواله کرد.
    - ولی خداییش این چه حرکتی بود آخه؟! این همه ادااطوار لازم نبود. با چوب یکی می‌زدی تو کله‌ش، حل بود. بیهوش می‌شد میفتاد رو زمین، دیگه بهوشم نمیومد، منم مثل چی مجبور نمی‌شدم اون‌طوری بدوئم.
    - بابا مسـتانه! اون تو فیلماس اون جوری می‌زنن تو یه ناحیه‌ی خاص از کله‌ی یارو بیهوش که میشه. من شانس ندارم. اگه به من بود، با زدن من قطع نخاع می‌شد فلج می‌شد، از عذاب‌وجدان می‌مردیم. اصلاً اون به کنار، اگه کلاً ضربه‌مغزی می‌شد، اون‌وقت چی؟ یه دیه هم میفتادیم، تهشم قصاصمون می‌کردن. اون‌وقت بیا و درستش کن!
    - بعد به من میـه فیلم پلیسی زیاد می‌بینی!
    یاس چیزی نگفت‌. در دل خدا را صدهزاربار شکر می‌کرد که از این مصیبت خلاصی پیدا کرده‌اند. راست گفته‌اند که به‌دست آوردند هر چیزی بهایی دارد و این بها بسته به نوع خواسته است. حکایت همان نَقل است که می‌گویند هر چقدر پول بدهی، همان‌قدر آش می‌خوری. برای پیداکردن مدرک جرم یا اثری کوچک از خلافکار گرامی، بهایی داده بودند. شاید بتوان گفت ترسشان، دلهره‌هایشان، بغض‌های مخفیشان، شاید زمان ازدست‌رفته‌شان و شاید هم سرزنش‌هایی که باید مدتی بعد متحمل می‌شدند. این واضح بود؛ اما یاس نمی‌دانست کجا و چقدر پول داده که‌ آش پاپوش‌دوختن را می‌خواستند برایش بپزند. شاید هم بدتر از آن! حتی نمی‌دانست چرا این کار‌ها را انجام می‌دادند؛ درصورتی‌که اسم شرکت فراسو روی شیشه‌های شکلات‌های صبحانه هک شده بود. کافی بود پوششی که جایش را با جلد شرکت فراسو تعویض کرده بودند، می‌کندی، آن‌وقت می‌فهمیدی که این محصول برای شرکتی به‌جز فراسو نمی‌تواند باشد. یاس از فکر بیرون آمد.
    - مستان! اینجا تابلو نداره! الان کجاییم؟ تو راه رو بلدی؟
    - ‌ای وای! بیچاره شدیم. خدایا! خودت نگاه کن بگو! این چی بود آخه آفریدی؟ اصلاً این رو آفریدی، من رو چرا نزدیک این آفریدی؟ بدبختی پشت بدبختی! میشه تو گینس ثبتش کرد. بدبخت‌ترین روز زمین. فقط مونده یه دسته گرگی، شغالی، روباهی، ماری، چیزی بیان امروز شامشون رو با ما تأمین کنن. این گوشیم که نه آنتن میده، نه به اینترنت وصل میشه جی‌.پی‌.اس بزنیم، نه شارژ داره درست‌وحسابی! فقط مونده بنزین تموم شه!
    - مسـتانه‌جان! عزیزم! میشه انقدر بلاهای مختلف رو منووار و پیشنهادی صاف نذاری کف دست خدا؟ همینمون مونده فقط تو این شرایط. جای دعاکردنشه که از این بر بیابون راحت شیم نشسته داره..
    صدای تِرک‌تِرک مرجان‌سالار مسـتانه، همان پژوی 206 برخاست. ماشین چندبار به‌شدت تکان خورد و به یک‌باره ایستاد. بوی سوختگی ریزی درون ماشین پیچید. یاس نگاهی به مسـتانه انداخت و بعد صاف نشست. انگشتانش را چنگ‌وار روی لپ‌ها و گونه‌هایش می‌کشید تا خودش را کنترل کند. آخر نتوانست تاب بیاورد و بلند گفت:
    - تو که دست به دعات خوبه، یه دعام بکن الان زمین باز شه زلزله بیاد همین‌جا فرو بریم، چندین‌سال بعد به‌عنوان سنگ‌واره‌های تاریخی پیدامون کنن.
    کمربندش را باز کرد و بی‌آنکه منتظر پاسخ مسـتانه بماند، از ماشین پیاده شد. دست‌به‌سـ*ـینه به کاپوت ماشین تکیه داد. حداقل خوب بود که در مسیر جاده بودند و اگر معجزه‌ای رخ می‌داد، یک ماشین مسافری چیزی به پستشان می‌خورد و می‌توانستند طلب کمک کنند. البته اگر مسـتانه باز در نفرین‌هایش این را ذکر نکند که «خدایا چه گیری کردیم! هر کی رد میشه فکر می‌کنه قرون وسطاست. ما هم علی‌بابا و چهل راهزن بیابونیم. سوارمونم نمی‌کنن!» یاس این رنگ بی‌همتای آسمان شب را به‌شدت دوست داشت. آسمان نیل‌فام خاصی که حال خبری از آپارتمان‌های بلند چند طبقه نبود تا جلوی دیدش را سد کنند و از دیدن ستاره‌ها محروم بماند. ستاره‌ها هم انگار نگذاشته بودند نیم میلی‌متر هم از دید یاس جا بماند. همه‌جای آسمان را پر کرده بودند. چند دقیقه بعد مسـتانه هم حوصله‌اش سر رفت و از ماشین پیاده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مسـتانه هم روی کاپوت دراز کشید و به آسمان خیره شد. زمان پا تند کرده بود و ثانیه‌ها با سرعت نور اوج می‌گرفتند. یاس هرازگاهی به تلفن همراهش نگاه می‌کرد. لااقل ساعت را می‌توانست نشان دهد‌. آن هم تا لحظاتی دیگر به پایان می‌رسید. چون ده درصد بیشتر شارژ نداشت. هر دو خسته و گرسنه و درمانده با چهره‌هایی که در آن نگرانی موج می‌زد، هرازگاهی به یکدیگر خیره می‌شدند. کم‌کم به نیمه‌های شب و پس از آن گرگ‌و‌میش نزدیک می‌شدند. هیچ ماشینی هم تابه‌حال عبور نکرده بود. اگر هم می‌کرد، بعید می‌دانستند برایشان بایستد یا لااقل بلایی سرشان نیاورد. چشمان یاس سنگین شده بود و کم‌کم روی هم می‌افتاد. صدای بوقی، خوابی را که کم‌کم داشت به مزاجش خوش میامد، ربود. از جا جهید و ایستاد‌. ماشینی از دور می‌آمد و نزدیک می‌شد. چراغ‌های نور بالایش را زده بود، برای همین نمی‌توانستند تشخیص دهند چه نوع ماشینی است. تنها چیزی که می‌دیدند، نور زرد ماشین بود. یاس کمی جلوتر ایستاد و مضطرب دستش را دراز کرد و در هوا تکان می‌داد. بالاخره ماشین ایستاد. یاس به‌سمت ماشین دوید. کم‌کم نور محو شد و توانست ماشین را ببیند. یک نیسان وانت آبی‌رنگ بود. به ماشین رسید. راننده شیشه‌ی سمت مخالف را با احتیاط و تا نیمه پایین داده بود.
    - سلام آقا! ما ماشینمون خراب شده. میشه کمکمون کنین؟
    مرد که موهای سپیدش را پشت سرش با کش باریکی جمع کرده بود و ته‌ریش‌ بلندش مشکی و سپید بود که نشان از سن‌وسال‌داربودنش می‌داد، لب‌هایش را در دهان جمع کرد و موشکافانه یاس را کاوید.
    - شما این‌وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنین؟
    یاس می‌خواست بگوید «خودت این ساعت اینجا چی‌کار می‌کنی؟ ما مغز خر خورده بودیم برای جاسوسی اومدیم اینجا و گرفتار شدیم، تو چی خورده بودی که این‌وقت اینجایی؟» اما حرفش را خورد تا با راننده بحثش نشود و همین پاره امید را از دست بدهد.
    - مسافریم. داشتیم می‌رفتیم سمت تهران که راه رو گم کردیم و بعد ماشینمون خراب شد.
    - خب چه کمکی الان از دستم برمیاد؟ من مکانیکی بلد نیستم. ببینم! دزدی چیزی نیستین که؟
    یاس به این فکر می‌کرد کدام دزدی خودش را در این شرایط معرفی خواهد کرد.
    - آقای محترم! به ما میاد با این سرووضعمون دزد باشیم؟
    - آره!
    یاس با شک به خودش نگاه کرد. لباس‌هایش خاکی و چروک شده بودند. حق داشت که شک کند.
    - اما راستش دزد به این مؤدبی ندیده بودم. فقط می‌تونم تا یه جایی برسونمتون. اونم هزینه برمی‌داره. باید هم برین پشت بشینین. من همین‌طوریشم چپم به راستم اعتماد نداره، چه برسه به شما، اونم اینجا.
    - باشه، قبوله! فقط ماشینمون چی؟
    - یه‌کم هلش بدین بیارینش. با طناب یدکش کنم بیارمش.
    یاس به‌سمت مسـتانه دوید.
    - بدو مستان! بیا بریم. این مرده قبول کرده ببرتمون.
    - تو چه‌جوری می‌خوای به این اعتماد کنی؟ بعدشم! من سالارم رو اینجا تنها نمی‌ذارم.
    - چاره‌ی دیگه‌ای هم داریم؟ ببخشید خانوم! شما لیموزینتون قراره بیاد دنبالتون؟ من که با همین میرم. اگه نیای هم خودت می‌دونی.
    مسـتانه سرش را با غیظ چرخاند. لب‌هایش را از هم فاصله داد و گفت:
    - لااقل بپرس اینجا کجاست، بعداً بیام ببرم ماشینم رو.
    یاس با فکر گفت:
    - فکر نکنم بعداً چیزی ازش بمونه.
    مسـتانه غمباد گرفته بود و به رخش مشکی‌اش نگاه می‌کرد. یاس دست از اذیت‌کردن برداشت.
    - بیا هلش بدیم. یارو گفت با طناب می‌بندتش. خلاصه‌ش کنم، می‌تونیم ببریمش دیگه عقل‌کل. فقط می‌مونه که کی بره پشت فرمون، کی بره پشت وانت.
    - خب دوتامون می‌شینیم تو ماشین دیگه. چه کاریه یکی بره پشت وانت، یکی بره تو ماشین؟
    - اومدیم و این طنابه پاره شد. اون‌وقت یکیمون لااقل برسه به خونه دیگه.
    - یاس!
    خندید.
    - خیه‌خب بابا! نه، ولی این‌طوری بهتره. یه موقع خواست بپیچونتمون، نتونه. اگه دوتامونم تو ماشین باشیم خطرناکه‌. تازشم با این بوهایی که ماشین تو راه انداخته، یهو منفجر نشه خوبه. خودت بشین پیشش.
    مسـتانه که ترسیده بود، سریع گفت:
    - نه، من نمی‌تونم تو رو تنها بذارم. منم میام پیشت.
    - اون‌وقت اگه یهو طناب پاره شه، رخش عزیزت...
    صدای یاس با داد مرد نیمه ماند.
    - خانوم؟ پس چی‌کار می‌کنین من رو معطل کردین؟
    - آقا دو دقیقه وایستا دیگه! تو که قراره پولت رو بگیری.
    مرد جوابش را نداد؛ اما از همان فاصله هم غرولند‌های زیر لبش هویدا بود.
    - یاس؟ پولم قراره بهش بدی؟
    - نه پس! عاشق چشم و ابرومون شده نصفه‌شبی! مستان! بیا دیگه. چقدر حرف می‌زنی! من که دارم از گشنگی می‌میرم، نمی‌فهمم تو چطوری این‌همه انرژی داری.
    - خیله‌خب. لااقل بهش بگو یه تکونی به ماشینش بده بیاد این‌ور‌تر جای اینکه ما یه ساعت هلش بدیم ببریمش اون‌ور خودمونم خسته کنیم. پولم که می‌گیره. غیرتم خوب چیزیه!
    - خیله‌خب! الان میگم بهش. چه شانسی آوردیم لااقل قسمت دوم دعاهات برآورده نشد که گرگی، ماری، روباهی، چیزی بیاد بخورتمون.
    مسـتانه سری تکان داد و پشت وانت نشست. تقلاهایش برای بالارفتن و سوارشدن دیدنی بود. شانس آورد که یاس تمام این صحنه‌ها را از دست داد؛ وگرنه تا چند وقت سوژه می‌شد. مرد بعد از صحبت‌های یاس ماشین را روشن کرد و جلوتر رفت. فرمان را کج کرد و درست جلوی 206 مسـتانه متوقف شد. مسـتانه گویی بادش خالی شده باشد، به رخش عزیزش یعنی همان مرجان‌سالار نگاه می‌کرد. هنوز چهار قسطش مانده بود. زیر لب رفیق نیمه‌راهی نثارش کرد و چشم از آن برداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس هم بعد از اطمینان از محکم بسته‌شدن ماشین مسـتانه، سوار شد و مرد راننده با گرفتن آدرسی حدودی به راه افتاد. در راه می‌توانستند صدای مرد راننده را بشنوند که برای خودش آواز می‌خواند. با سرعتی هم که داشت باد به‌شدت به صورت یاس و مسـتانه می‌خورد، طوری که بیشتر در خود می‌پیچیدند و به‌عبارتی سرما در وجودشان رخنه کرده بود. راننده گویی تنها یک آهنگ را بلد بود، آن هم غلط که همان را تکرار می‌کرد. جالب اینکه هربار به جای هر تکه، چیز جدیدی از خود می‌گفت و باعث خنده‌ی یاس و مسـتانه شده بود. گاهی بدترین شرایط هم می‌توانند شادی‌بخش باشند. کافی است کمی قدرت نویسندگی داشته باشی تا از بدترین صحنه‌ها اعجاب خلق کنی. همان کاری که خدا برای بنده‌هایش انجام می‌دهد. درست وقتی که می‌بیند بنده‌هایش سخت در گِل غلط‌کردن‌هایشان فرورفته‌اند‌. صدای مرد هرازگاهی مرتعش و بالا و پایین می‌شد. آن دو هم ناخواسته گوش می‌کردند. صدای بدی نداشت. البته اگر از تحریر‌هایی که با صدای بلند در خواندن ایجاد می‌کرد و به‌عبارتی عربده می‌زد، فاکتور می‌گرفتیم.
    - «سارزم خاموشه سرده بی‌تو
    دلم می‌گیره خسته‌م بی‌تو
    سردمه آخه، کجا برم
    بازم کنار دل من نشستی
    مـسـ*ـت و پریشان و آواره هستی
    پیشم بنشستی
    آی آی!
    ای تاروپودم، وجودم، صبورم
    بی‌تو نمی‌تونم اینجا بمونم
    آخه شکسته دل من صبورم
    بی‌تو چی بودم
    سلطان قلبم تو هستی
    مهکامه‌های ستون را تو بستی
    بدون صدا و سکوتی نشستی
    بازم می‌خستی...»
    قیافه‌ی یاس و مسـتانه دیدنی بود. هر دو شعر را از حفظ بودند. وقتی می‌شنیدند مرد به‌جای کلمات چه واژگانی از خودش درمی‌آورد، از خنده روده‌بُر می‌شدند‌. خصوصاً که برخی کلمات واقعاً خنده‌دار بودند‌. فقط در این میان انصافاً این کلمه‌ی مهکامه را حتی خود شاعر هم نمی‌توانست به کار ببرد و اصلاً شاید تابه‌حال نشنیده بود و این بیشتر از همه خنده‌شان را برمی‌انگیخت. هرازگاهی زیر لب مهکامه می‌گفتند و می‌خندیدند. از آن‌طرف مرد لنگ قرمز-آبی چرک که بوی نامطبوعی هم می‌داد را کراوات‌وار دور گردنش بسته بود. اهمیتی به تکان‌ها و‌ترترکردن‌های ماشینش نمی‌داد و برای خودش آواز می‌خواند‌. پیش خودش فکر می‌کرد که صدایی بهتر از خودش وجود ندارد و حتماً باید تست خوانندگی بدهد. روی دست‌انداز‌ها که می‌رفت، یاس و مسـتانه به‌شدت بالاوپایین می‌شدند. طوری که یک‌بار مسـتانه کمرش تیر کشید و یاس با ناخن‌هایش به شیشه زد. مرد راننده نیم‌نگاهی انداخت و بی‌اهمیت به راهش ادامه داد‌. هرازگاهی هم که صدای خنده‌های یاس و مسـتانه می‌آمد، با خودش می‌گفت سرما به سرشان زده و خل شده‌اند و اهمیتی نمی‌داد و تنها صدای آوازخواندنش را بیشتر می‌کرد. از شعری که می‌خواند، کم‌کم خسته شد و سراغ شعر بعدی رفت. کم‌کم یاس و مسـتانه داشتند از صدای مرد و آواز‌هایش کلافه می‌شدند. اول برایشان خنده‌دار بود؛ ولی حالا مته‌ای بود که روی صفحه‌ی ذهنشان می‌خراشید.
    - من یه پرنده‌م، آرزو دارم
    تو یارم باشی، کنارم باشی
    من یه خونه‌ی تنگ و تاریکم
    کاشکی تو بیای، چراغم باشی
    کنارم باشی هی، تو یارم باشی
    هی تو باغم باشی
    هی تو خونه‌م باشی
    هی تو لونه‌م باشی
    مسـتانه با حرص سرش را آرام روی قسمتی از بدنه‌ی فلزی ماشین می‌کوبید.
    - ان‌شاءالله کوفت باشی! ان‌شاءالله زهرمار باشی! درد باشی! ورم باشی! ان‌شاءالله ضقوتا گرفته باشی! ان‌شاءالله درد ورم و حناق باشی! کوفت باشی!
    یاس هم دست‌کمی از مسـتانه نداشت؛ اما حال با واکنش‌ها و غرغر‌های زیر لبش خنده‌اش گرفته بود و به‌سختی خودش را کنترل می‌کرد.
    - مستان! کوفت و درد و ورم رو دوبار گفتی.
    - اصلاً بیست‌بار میگم! سی‌بار میگم! شصت‌بار میگم! کمم نمیاره لامصب! ان‌شاءالله خفه شده باشی! خدایا؟ این چی بود وسط این بر بیابون نصیبمون کردی؟ می‌ذاشتی همون گرگ‌ها و روباه‌ها و مارها میومدن می‌خوردنمون. خدایا؟ این چه زندگی‌ایه؟! ای خدا!
    - مسـتانه! تو رو خدا شروع نکن یه بلای آسمونی دیگه نصیبمون بشه! دو دقیقه به اون زبون بدبخت استراحت بده.
    - این رو بلند بگو اون بشنوه لال شه! لال مرده باشی! کوفتیده باشی! مردک از سنش خجالت نمی‌کشه.
    یاس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر خنده. مسـتانه نگاهی عاجز به یاس و بعد عاجز‌تر به آسمان انداخت.
    - خدایا؟ لازمه یادآوری کنم چی آفریدی یا خودت می‌دونی؟!
    - مسـتانه!
    مسـتانه لب ورچید و ساکت شد. صدای اگزوز ماشین هم با صدای مرد راننده درهم می‌آمیخت و اوضاع را بدتر می‌کرد. نوری ناگاه در صورتشان افتاد که چشم هایشان را بستند. ماشین دیگری از پشت به نیسان آبی که سوارش بودند نزدیک می‌شد و نور چراغ‌هایش دقیقاً روی صورت هر دویشان بود. حتی مرد راننده را هم کلافه کرده بود که از آینه بازتاب می‌شد و دیدش را اذیت می‌کرد. خواندن را قطع کرده بود و هر چه بد و بیراه بلد بود، با انجام حرکات دست انگار که می‌خواهد بدوبیراه‌هایش را برای ناشنوا اجرا کند، نثار ماشین پشتی و سرنشینانش می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مرد راننده که از اجرای زنده‌ی حرکات موزون خود ناامید شد بود، دستانش را محکم روی بوق گذاشت و آن را فشرد تا بلکه ماشین عقبی بیخیال شود‌. حتی هرازگاهی سرعتش را کم می‌کرد تا رد شود و برود؛ اما گویی از قصد کارش را انجام می‌داد که با کم‌شدن سرعت، او هم سرعتش را کم می‌کرد و پابه‌پای ماشین نیسان آبی‌رنگ می‌آمد. یاس به‌سمت مسـتانه چرخید.
    - مسـتانه! اینم احتمالاً قسمت دوم دعاته که داره به وقوع می‌پیونده. منتهی در قالب آدم. بیا بچرخ این‌طرفی. این حالاحالاها قصد نداره بره.
    مسـتانه و یاس برعکس و رو به راننده نشستند. بی‌شک چه بلوایی به پا می‌شد اگر آن دو می‌فهمیدند که آن مرد مزاحم کسی جز برسام رادمنش و دوستش نیست. برسام با خبردارشدن از ماجرای ورود دو فرد بیگانه به انبارش سریع به راه افتاده بود‌ و وقتی چیزی دستش را نگرفته بود، داشت برمی‌گشت که به نیسانی رسید. نزدیک‌تر که شد نوربالاهای ماشینش را فعال کرد. به خوبی می‌توانست چهره‌های یاس و مسـتانه را ببیند. مسـتانه را نمی‌شناخت؛ اما خوب با یاس عنقا آشنا بود. باید از ابتدا حدسش را می‌زد. این دختر باهوش‌تر از چیزی بود که نشان می‌داد. برای همین هم نتوانسته بود در اتاقی که مرد نگهبان می‌گفت، ردی از او پیدا کند. کاری از دستش بر نمی‌آمد؛ چون نمی‌توانست علناً برعلیهش اقدام کند. درواقع او بود که داشت خلاف می‌کرد؛ اما به‌شدت عصبانی بود که تمام نقشه‌هایش نقش بر آب شده بود؛ چون می‌دانست یاس نه دست خالی از آن انبار بیرون می‌رود و نه ساکت و آرام سر جایش می‌نشیند تا برسام به کارهایش برسد. از حرص و برای تلافی نور چراغ‌های ماشینش را علناً روی یاس گرفته بود. این دختر بیشتر از هر موجودی در جهان روی اعصابش همایش پیاده‌روی به پا می‌کرد. شاید به این خاطر که چشم نداشت ببیند کسی از او موفق‌تر باشد. علی‌الخصوص یک دختر تازه‌به‌دوران‌رسیده که چندسالی هم از خودش کوچک‌تر است. با پوزخند یاس و مسـتانه را می‌نگریست و هرازگاهی هم که چشمش به چهره‌ی برافروخته و کبود راننده می‌افتاد، می‌خندید. چند دقیقه نگذشته بود که یاس تکانی خورد. چیزی به کناری‌اش گفت و بعد هر دو به پشت برگشتند. حرص‌خوردن برسام دیدنی بود. این دختر در هر حالتی راهی برای چزاندن برسام داشت. حتی اگر ناخواسته باشد. وقتی دید ناکام مانده، سرعتش را افزود. طوری که به سپر عقب ماشین جلویی‌اش خورد. نیسان آبی تکانی خورد که یاس و مسـتانه به شیشه‌ی پشت مرد راننده چسبیدند. برسام سرخوش دنده‌عقب گرفت. زیر لب گفت:
    - اینم عاقبت فضولی تو کارای من! شب عالی، پرتقالی خانوم مدیر!
    قبل از آنکه مرد راننده فرصت کند به خودش بیاید، کمربندش را باز کند، قفل فرمان را بردارد و به‌سراغش برود، گاز داده و رفته بود. مرد هم ناکام، طبق معمول دایره‌لغات واژگان اهانت‌آمیـ*ـزش را از حفظ خوانده بود و بعد سوار شده بود. برای اینکه باز از این قبیل مردم‌آزار‌ها به پستش نخورد، پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد. لااقل دیگر خبری از صدای نکره‌وارش نبود و تا آخر مسیر چیزی نخواند. طولی نکشید که رسیدند. جلوی یک تعمیرگاه نگه داشت. ماشین مسـتانه را همان‌جا پارک کردند و یادداشتی برای مرد تعمیرکار نوشتند تا بعداً سر فرصت بیایند و برای انجام کارهایش اقدام کنند. یاس پول راننده را حساب کرد و به‌سختی تاکسی‌ای گرفت‌. اول به‌سمت خانه‌ی مسـتانه رفتند. همین که زنگ در را زدند، خانوم و آقای مریوان با نگرانی و با دو به‌سمت در آمده و به استقبال که چه عرض شود، به همراهی برای بردن مسـتانه به قتلگاه آمدند. هم از دست مسـتانه عصبانی و هم به‌شدت نگرانش بودند. یاس جوانب بعد از رسیدنشان را حدس زده بود، برای همین خودش همراه با مسـتانه آمده بود تا علت تأخیرشان را به‌طرزی توجیه کند. هر دویشان قبول داشتند که اشتباه کرده‌اند؛ اما یاس همه‌ی تقصیر‌ها را گردن گرفت. درواقع بیشتر تقصیر یاس بود که این اتفاقات افتاد؛ اما هر کاری کرده بود تا تنهایی بیاید، مسـتانه مجاب نشده بود و اجباراً مسـتانه را هم با خودش، به‌علاوه‌ی امکاناتی که حال می‌فهمیدند به هیچ دردشان نخورده، بـرده بود. خانوم و آقای مریوان هم که به‌شدت به یاس اعتماد داشتند و حتی به‌نحوی از دوران کودکی در خانواده‌ی آن‌ها بود و بزرگ شده بود، حرف‌هایش را قبول کردند؛ اما در نهایت بعد از رفتن یاس، مسـتانه بود که مورد هجوم و سرزنش قرار گرفت. پشت این سرزنش‌ها و محبت‌ها چیزی جز عشق و نگرانی و علاقه بود. مسـتانه همه‌ی دعوا‌ها را به جان خرید. آن‌قدر از به خانه آمدن خرسند بود که به محض تعویض لباسش و درازکشیدنش روی تخت، سرش را روی بالش نگذاشته خوابش بـرده بود‌. یاس بعد از اینکه مسـتانه را رساند، به خانه رفت. در را که باز کرد، سکوت و تاریکی مطلق بود؛ اما به محض اینکه در را پشت سرش بست، همه‌ی چراغ‌های خانه را روشن و مریم‌خانوم را درست مقابل خود دید‌. لب‌هایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. در سکوت لب‌هایش را می‌گزید. تنها یک کلمه کافی بود تا یاس بعد از دیدن چشمان اشک‌بار مادرش فرو بریزد. کاش مسـتانه هم می‌توانست برای توجیه‌کردن یاس بیاید. مریم‌خانوم یاس را نگاه می‌کرد.
    - یاسی؟
    یاس سریع سرش را بالا آورد‌. می‌خواست لب باز کند و کلمات را طوطی‌وار جلوی مادرش ردیف کند. همان کلماتی که در طی راه و حتی قبل از انجام عملیات محض احتیاط آماده کرده بود و دقیقاً عین همان را تحویل مادر و پدر مسـتانه داده بود؛ اما لیکن این‌بار خود کلمات بودند که دهان یاس را محکم به هم دوخته و قدرت صحبت را از او ستانده بودند. تنها بی‌قرار به‌سمت مادرش رفت‌. چشمان خودش هم سرکشانه بارانی شده بود. به راستی گاهی خود آدم هم نمی‌فهمد چرا در برخی شرایط بد بارانی می‌شود. لکه‌های سیاه ابر‌های باران‌زا به چشمانش هجوم می‌آورند و کافی است بغص سرکش درون گلو رعد و برقی بزند تا طوفانی به پا کند.
    - مادر! تو که می‌دونی من جز تو هیچ‌کی رو ندارم. چرا انقدر من رو بی‌خبر می‌زاری؟ چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی؟ نمیگی من سکته می‌کنم؟ نمیگی از نگرانی دیوونه میشم؟ آخه نمیگی دختر من کجا برم دنبال تو بگردم؟ مگه ما به‌جز همدیگه کسی رو داریم؟ حتماً باید مثل بچه‌ها دعوا یا تنبیهت کنم؟ ساعت رو نگاه کردی یاس؟ مادر نیستی بفهمی دلم هزار راه رفت.
    مریم‌خانوم رگبار حرف‌هایش را با اسلحه‌ی کلاشینکف فرضی رو به یاس نشانه گرفته بود.
    - ببخشید! شارژ گوشیم تموم شده بود‌. با مسـتانه...
    - می‌دونم. حرف‌هایی که به خانوم مریوان زدی رو تحویل من نده. زنگ زد بهم خبر داد. بیچاره اونام از نگرانی داشتن پس میفتادن. نمی‌دونستن کجا برن سراغ مسـتانه. من بزرگت کردم. می‌شناسمت‌. خیلی خئب می‌دونم الان صدتا دروغ دیگه تحویلم میدی. باشه، چیزی نمی‌خوای بگی، نگو؛ ولی لااقل دروغم نگو.
    یاس سر به زیر انداخته بود. از آغـ*ـوش مادرش بیرون آمد. هرچه باشد مریم‌خانوم مادر بود. حق داشت نگران شود. حق داشت عتابش کند. حق داشت حتی در خانه راهش ندهد. یاس می‌دانست بعد از رفتن پدرش چقدر این مادر شکسته‌تر شده‌. ببخشیدی آرام گفت که گویی از ته چاه برمی‌خاست. بـ*ـوسـه‌ای کوتاه روی گونه‌ی مادرش نشاند و به‌سرعت پله‌ها را یکی-دوتاکنان بالا رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    فصل سوم
    در با صدای تقی باز شد. یاس منتظر سر بلند کرد.
    - خب مـسـ*ـتی؟ چی شد؟
    - راستش فقط یه‌کم تونستم دربارش تحقیق کنم. بقیه‌ش دست خودت رو می‌بـ*ـوسـه‌.
    یاس به مسـتانه نگاه کرد و مردد پرسید:
    - مستان؟ مطمئنی خودشه دیگه؟
    - آره بابام‌جان! خودشه.
    - حالا چی دستگیرت شد؟
    مسـتانه بقچه‌ی افکارش را سروسامانی داد و گفت:
    - آدرس و یه سری جزئیات.
    - آقای مولایی درمورد اسم و مشخصاتش چیزی نگفت؟
    - آقای مولایی؟
    - همون حسابدار سابق دیگه.
    مسـتانه سری تکان داد و چشمانش را به نشانه‌ی تأیید باز و بسته کرد.
    - چرا! صبر کن یادم بیاد. نوک زبونم بودا!
    - خیله‌خب. باشه برای بعداً. هستی دیگه؟ باز این‌بار نیای بگی تو مجبورم کردی اومدم، بدبختم کردی و از اون نفرین‌های طلاییت بکنی ما رو؟!
    - نه که آخه تلاش‌هامون نتیجه داد!
    - چرا نتیجه که داد! بالاخره اون انبار غیرقانونی مصادره و پلمپ شد.
    - خب چه فایده؟ کی تونست اثبات کنه کار رادمنشه؟ اون مدرک به چه دردی خورد؟ هیچی! جز اینکه تو قابش کردی زدی به دسته کلیدات هر روز من ببینمش آینه‌ی دقم بشه؟
    - مستان! مهم اینه که خودش می‌دونه ما فهمیدیم. می‌دونه نباید سربه‌سر ما بزاره. می‌دونی چقدر ضرر کرد؟ تازه قراردادهاش رو هم که فسخ کردیم. فعلاً فعلا‌ًها جرئت نمی‌کنه باز از این کارها بکنه.
    یاس تسلیم شد. به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و با صدای خسته‌ای گفت:
    - خیله‌خب! هستم. فقط اینگبار لطف کن روز بریم به شب نخوریم. یا لااقل توی ساعت کاری!
    - اون که آره. خودمم پشت دستم رو داغ کردم بعد از اون شب. آقای تراب اومده؟
    با حالت کش‌داری گفت:
    - بله!
    - این بله‌ت چی بود الان؟
    - این یعنی پاشو دیگه. بنده خدا یه ساعته منتظره.
    - اومدم اومدم‌. تو برو به مشتی بگو یه چایی، قهوه‌ای شکلات‌داغی، چیزی بیاره‌.
    - باشه. پس فعلا‌ً! من میرم به کارام برسم. کارم داشتی تک بزنی خودم رو می‌رسونم.
    - خیر پیش!
    یاس از جا برخاست. به‌سمت اتاق بزرگ پذیرایی مهمان رفت. ضربه‌ای محض اطلاع زد و سپس وارد شد. مردی که پشت به یاس، روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود، به محض ورود یاس از جا برخاست. بعد از احوالپرسی مقابل یکدیگر نشستند. برهان تراب سر صحبت را باز کرد.
    - خانوم عنقا! مایه‌ی افتخار ماست که الان اینجاییم و خیلی باعث افتخاره که با شما قرارداد ببندیم.
    یاس لحنی تواضع‌مند به خود گرفت.
    - اختیار دارین! اتفاقاً ما هم تمایل داریم که به شما کالاهامون رو عرضه کنیم. چه کسی بهتر از شما که مالک بزرگ‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای هستین؟!
    - شکسته‌نفسی می‌کنین! خودتون هم می‌دونین که چقدر محصولات با کیفیت و عالی‌ای دارین. من که به‌شخصه از محصولات شما استفاده می‌کنم.
    - خب آقای تراب! بهتره که تعارف و تمجید رو بزاریم کنار و بریم سر اصل مطلب.
    - البته! وقت چیز خیلی مهمیه. علی‌الخصوص برای کسی مثل شما.
    یاس دلیل این‌همه تمجید را نمی‌فهمید. چیز جدیدی نبود؛ اما جنس حرف‌هایش فرق داشت. چاپلوسی و شیرین‌زبانی در حرف‌هایش نبود. نوعی تواضع خاص نهفته داشت. شاید هم نوعی ارادت خاص. یاس در تعارف‌کردن مهارتی نداشت، برای همین نمی‌دانست در جواب چه چیزی بگوید. پس به لبخند کوتاهی بسنده کرد.
    برهان: ولی یه چیزی هم هست خانوم عنقا! ما انتظار داریم که یه تفاوتی باشه بین خرید ما و بقیه‌ی مشتریاتون.
    یاس سریع منظورش را فهمید. باید سیاست‌مند رفتار می‌کرد.
    - بله، متوجهم. ما براتون تخفیف در نظر گرفتیم. به شرطی که لیست فاکتور خریدتون بالاتر از سقف فاکتور‌های قبلی خریدارهای ما باشه.
    - البته! چرا که نه! هم قیمت خوب، هم کیفیت خوب؛ پس در این صورت حرفی باقی نمی‌مونه.
    - برای اثبات من دو نمونه از شکلات‌های تخته‌ای بسته‌بندی خودمون و مال یه برند دیگه رو آوردم.
    - شما بدون دلیل برای ما ثابت شده‌این.
    - به‌هرحال کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه آقای... اسم شریفتون رو یادم رفت.
    - برهان هستم.
    یاس نگاهش را در اطراف چرخاند‌.
    - منظور فامیلیتون بود.
    - برهان تراب.
    یاس موشکافانه به او خیره شد. تخس‌بودن از سروپایش می‌بارید. مردی که امروز می‌دید، هر لحظه چشمه‌ی جدیدی از خودش را رو می‌کرد. بار‌ها و بارها در جلسات متعدد او را دیده بود. اصلاً به جدیت و خبره‌بودن در کارش معروف بود. یاس این تفاوت زمین تا آسمان را درک نمی‌کرد. در عین رفتار رسمی‌ای که داشت، شیطنت خاصی در حرکاتش معلوم بود که سررشته‌ی کلام را از یاس می‌گرفت.
    - خب آقای تراب! پوشش آلومینیومی هر دو شکلات رو باز کنین.
    برهان هر دو شکلات را برداشت و پوشش آن‌ها را جدا کرد. منتظر به یاس خیره شد.
    - دو تیکه ترجیحاً مساوی از هر دوشون رو توی دوتا دستاتون بذارین. دقت کنین که روی شکلات ما برند فراسو هک شده.
    برهان سر تکان داد و گفته‌های یاس را موبه‌مو انجام داد. به شکلات‌های در دستانش خیره شد. چند ثانیه گذشت و یکی از شکلات‌ها شروع به آب شدن کرد و دیگری همچنان به همان شکل قبلی مانده بود. شکلاتی که در حال آب شدن بود و کم مانده بود به‌حالت مایع دربیاید و از بین انگشتان مرد روی شلوار کتان سفیدرنگش جاری شود، همان شکلاتی بود که به گفته‌ی یاس روی آن آرم فراسو حک شده بود. برهان متفکر به شکلات‌ها نگاه می‌کرد. یاس بسته‌ی دستمال کاغذی را از سمت خودش به‌سمت برهان کشید تا دستش را پاک کند. چند دقیقه گذشته بود. دیگر اثری از شکل ثابت شکلات فراسو نمانده بود؛ اما شکلات دیگر فقط کمی حالت خمیری پیدا کرده بود. برهان سر بلند کرد و نگاه پرسشگرش را به درون سیاه‌چاله‌های چشمان یاس دوخت. یاس لبخند ملیحی زد و گفت:
    - نمی‌دونم چقدر اطلاع دارین. البته از چهره‌تون معلومه که نمی‌دونین؛ اما باید بگم که شکلات اصل خیلی زود آب میشه. اصلاً یکی از دلایلی که شکلات‌ها رو با آلومینیوم یا روکش فویل بسته‌بندی می‌کنن همینه.
    مکثی کرد تا کلمات جمع‌شده در دفتر ذهنش را خوب کنار هم ردیف کند.
    - البته شکلات‌های تولیدی به این شکل همه‌شون خالص نیستن و فقط درصدی از اونا شکلات اصله و مابقیش رو شکر، مواد افزودنی و... تشکیل میدن. با این وجود هر چقدر درصد شکلاتش بیشتر باشه، زودتر ذوب میشه. ترکیب شکر خاصیتی ایجاد می‌کنه که به‌نحوی ساختار شکلات رو ثابت نگه می‌داره و دیرتر ذوب میشه.
    برهان کمی به جلو خم شد. چشمانش طوری ریز شده بود که گویی در حیرت است.
    - چه جالب! صحیح! من فکر می‌کردم اگه شکلاتی زود آب بشه، به‌خاطر فاسد بودن یا...
    یاس نرم خندید. مجبور بود کمی شرایط را رعایت کند و خانومانه‌تر از وقت‌هایی که با مسـتانه بود، بخندد. سعی می‌کرد خندیدنش هم به‌نحوی نباشد که سوءتفاهمی برای طرف مقابل ایجاد کند. این در رابـ*ـطه با تمام کسانی که با آن‌ها رابـ*ـطه‌ی کاری داشت، صادق بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا