کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
مهمانان در حالی که سر بیخ گوش یک دیگر فرو بـرده بودند ،پچ پچ کنان به گرد میز جمع شدند و البرز که تمام مدت حواسش حوالی گلی چرخ می خورد، قدری صبر کرد تا گلی به میز برسد و جایی برای نشستن انتخاب کند اما مجالی برای این که کنارش بنشیند پیدا نکردو سحر درحالی کتاب حافظ میان دستانش بود با صدایی بلند ، گفت:
« بچه ها.. برای مشاعره نیازی به یار کشی نداریم . دو گروه می شویم. دخترها سمت راست میز و پسرها هم سمت دیگه، یه چند تا صندلی بیارید و یه کم جمع وجور تر بنشینید تا همگی دور میز جا بشیم.»
سحر مدیریت مهمانی را بر عهده گرفته بود و در این میان شقایق از این موضوع اصلاراضی نبود و با چشم غره ای نارضایتی خود را نشان داد،سپس صندلی کنار گلی را پیش کشید، کنار او نشست و با لب و لوچه ی ای آویزان سر بیخ گوش گلی فرو برد و پچ پچ وار ،گفت:
« متنفرم از این اخلاق گند سحر که می خواد همه جا مدیریت کنه و خودی نشون بده. می دونم آخرش مهمونی که این همه براش زحمت کشیدم و تدارک دیدم به گند می کشه. مشاعره اصلا تو برنامه ام نبود ومی خواستم برای بچه ها پیانو بزنم و ترانه های شاد شب یلدایی بخونم.»
ازخاله زنک بازی ودرگوشی های یواشکی اصلا خوشش نمی آمد ولی بدجنسی هایش بد جور به قلقلک افتاده بود. خب او هم ازاین نمایش های دلفریبانه ی سحر چندان دل خوشی نداشت و هنوز دلش در تب و تاب چگونگی سورپرایز سحر تاپ تاپ می کرد. حس بد جنـ*ـسی هایش را با لبخندی پنهان و با صدای سحر که حافظ به دست ایستاده بود نگاهش به سمت او برگشت.
« بچه ها نیت کنید تا تفالی به حافظ خوش الحان بزنیم .»
میهمانان به احترام لسان الغیب پچ پچ ها ،بگو و بخند ها یشان را جمع کردند وسکوت را به جمع برگشت و سحر در حالی که ایستاده بود با صدایی نرم ، شمرده و روان خواند:
/ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر این ظلمت شب آب حیاتم دادند.
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند./
گلی سرو ته تمام نیت هایش به البرز ختم می شد و این شعر را به فال نیک گرفت ، سپس سر برداشت و نگاهش به سمت البرز برگشت که با سر و چشمی فرو افتاده و اخمی که معنای آن رانمی فهمید در افکارش غوطه ور بود .
ماهان دستهایش را بر کوبید و با لودگی گفت:
《 دست حافظ درد نکنه که توی آخرین شب پاییز همچین شعر خوبی برامون فرستاد. حالا خانوم ها و آقایان از حس بیایید بیرون و بریم سراغ بازی مشاعره در ضمن تیم برنده می تونه هر درخواستی از تیم بازنده داشته باشه.》
یکی دوتا از دختر هااستقبال کردند و سپیده ،گفت:
《پس به احترام لیدی های گرامی اول ما شروع می کنیم. »
سپس با گردنی افراشته وچانه ای روبه بالا خواند:
« الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.》
گروه پسرها به تک وتقلا افتاد وبه دنبال شعری که با حرف الف شروع شودوناگهان پسری که موهای فرفری کوتاهش مثل کلاه
پشمی می بود با افتخاربرخاست ،گفت:
« امشب دل من هـ*ـوس رطب کرده عاشق شده و از عشق تو طب کرده...»
البرز که دیگر اخمی میان ابروهایش نبود نگاهش به سمت گلی برگشت که بی پروا با چشمانی براق می خندید . صدای اعتراض دخترها برخاست که شعر خواننده های لس آنجلسی قبول نیست و پسرها مجبور شدند ضمن دادن یک امتیاز به دختر ها شروع شعر راهم به آنها واگذار کنند و حالا نوبت گلی بود با شعری از سعدی نرم و شمرده شروع به خواندن کرد :
« یکی گربه در خانه ی زال بود که برگشته ایام و بد حال بود.»
هول و ولا میان گروه پسرها افتاد و و به دنبال شعری بودند که با حرف دال شروع شود. کیهان برخاست وسینه سپر کرد و گفت:
ّآقایون نگران نباشید. بسپرید به من حلش می کنم و سپس با افتخار خواند:
« دو تا گربه ی دیگه هم در خانه ی زال بودکه اونها هم برگشته ایام و بد حال بودند.»
گروه پسرها ها از خنده ریسه رفته بودند و دختر ها بازهم اعتراض کردند و قرار شد دو امتیاز به خود اختصاص دهند.
سحر برخاست و درحالی که نگاهش به سمت البرز بود گفت:
در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیمیم لطف آن که تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی.»
پسر مو فرفری تند و شتاب زده، خواند:
« یه توپ دارم قل قلی سرخ و سفید و آبی می زنم زمین هوا میره نمی دونی تا کجا میره.»
سپس درخالی که خنده هایش را به سختی جمع می کرد اضافه کرد:
« بچه ها به خدا شعرش لس آنجلسی نیست و کاملا وطنی وطنی... این رو همه میدونن.»
دخترها دیگر تاب نیاوردند و آنها هم با خنده ی بی امان پسرها همراه شدند و میان بازار گرم بگو بخند هایشان مستخدم خانه آمد و رو به کیهان ،گفت:
« آقا یکی دیگه از مهمون هاتون اومدن ...»
کیهان که چیزی نمی دانست نگاه پرسش گرش به سمت شقایق برگشت و سحر با لبخندی از پشت میز برخاست ، گفت:
« بچه ها این همون سورپرایزی که قولش رو داده بودم.»
نگاههای پرسش گر به روی هم چرخید وچشم ها به در ورودی سالن بود و گلی با ورود مرد جذاب وخوش قد وبالا درحالی که پالتوی مشکی به تن داشت و چکمه های ورنی مشکی اش از تمیزی برق می زد، مات و مبهوت شد.
خودش بود نادر... همان آفتی که به جان البرز افتادو ریشه ی سلامت روانش را خشک کرد.
گلی آخرین شعر مشاعره را در دل خواند و گفت:
« کم بود جن و پری یکی دیگه هم از روی دیوار پرید.»

***
تا هفته ی آینده روزهای خوشی برایتان آرزو دارم
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    مثل تیری که از چله رها شود ، مردمک هایش پی البرز چرخید که همانند یک مجسمه بی حرکت مات و‌مبهوت مانده بودو یک اخم غلیظ درست بین دو ابرویش نشسته بود ومعنای آن را خوب می فهمید.
    نگاه پریشانش را به سمت هیاهویی که اطراف نادر بر پا بود برگرداند و سعی کرد همراه آب دهانش آشوبی که تا حلقش قل قل می کرد را قورت دهد. دلهره ای عجیب که دلیل منطقی برای آن نمی یافت ، اما یقین داشت که در دلش جوانه زده است.
    حالا گردی و کوچکی زمین را به چشم می دید . اینکه آدمها هرچقدر به گرد زمین بچرخند باز هم به یک دیگر می رسیدند.
    مرد خوش چهره و شیک پوش که دختر ها را به گرد خود جمع کرده بود همان نادر بود که در کوچه و محله، نوچه هایش که البرز به آنها انترو منتر می گفت، متصل به دنبال خود راه می انداخت. همان جوانک لاغر اندام خوش سیما که دختر های محله برایش سر و دست می شکستندو برای جلب توجه او با قرو غمزه های بیشتر از یک دیگر پیشی می گرفتند و او بی توجه به قر و قنیبله های آنها به دور از چشم پدرش ، زنهای رنگی رنگی آنچنانی را به خانه شان می برد و به خلوت می رفت.
    نگاهش را قدری ریز تر کرد و نادر را به زیر ذربین نگاهش گرفت. نادر پیش رویش دیگر لاغر نبود و گذر زمان از او مردی جذاب ساخته بود با قامتی بلند و شانه هایی فراخ که نگاه مشکی او را در مرکز توجه دختران قرار می داد.
    نادر آمد و با ورودش قلقله و ولوله ای بر پا شد. مردها به استقبالش رفتند و خوش و بش کنان مردانه او را در آغـ*ـوش کشیدند و خوش آمد گفتند و دختر ها به گردش حلقه زدند و هر یک چیزی از او می پرسید و در این میان شقایق بیش از همه شور و شعف نشان می داد.
    البرز هر چند نگاه خونسردش به روبرو بود ومیمیک صورتش هیچ تغییری ایجاد نشد، اما در دلش بلوایی بر پا بود . حس می کرد آتش به جانش افتاده که اینچنین از درون بی صدا می سوخت! خاطرات تلخ باغ گردو، خنده های بی پروای نادر، دستهایی که توسط نوچه های نادر « جمال و کمال » در حصار بود، قطره خونی که از شلوارش چکید و آن را از دید گلی پنهان کرد . این خاطرات و‌هزاران خاطره ی تلخ دیگربی محابا همانند موجی خروشان به ساحل افکارش می رسید و آرامش اش را با خود می برد.
    نفس سنگین اش همراه با آهی از حصار سـ*ـینه اش آزاد شد وپلک هایش را برهم فشرد تا سدی شود میان او خاطراتش. نگاهش به سمت گلی کج شد که کمی آن سو تر ایستاده بود و رنگ و رخش همچون کچ دیوار بی رمق و حس و حال بود و گوشه ی شالش را میان انگشتانش تاب می داد.
    مثل شیری که شغالی در حیطه اش دیده باشد ، بی درنگ خودرا به گلی رساند و شانه به شانه کنار او ایستادو قدری سر خم کرد و کنار شال او آهسته ،پرسید:
    « خوبی...؟»
    خوب نبود و حس ماهی برکه ای را که داشت که از ترس مرغ ماهی خوار دلش یک کنج پنهان می خواست.
    بی اراده قدریبه البرز نزدیک تر شد و لب باز کرد تا بگوید که خوب نیست اما سحر مجالی نداد تا حرف دلش را بر زبان بیاورد ،دست نادررا گرفت ودر حالی که او را به دنبال او می کشاند به سمت آنها آمد و روبرو ی البرز ایستاد و موهایش را با پر دست بر روی شانه ی چپش ریخت و مودبانه ،گفت:
    « ایشون مهندس البرزتهرانی هستن. یکی از بهترین ها که البته افتخار دادند و مدتی به جمع دوستان اضافه شدند.»
    سحر جمله اش تمام شد سرش به سمت نادر چرخید و ادامه داد.
    « ایشون هم مهندس نادر مظفری یکی از دوستان دوران تحصیلم توی لندن هستن. درواقعه شروع آشنایی ما از دانشگاه لندن بود و بعد از اتمام دانشگاه همچنان تا امروز ادامه پیدا کرده . البته در حال حاضر ایشون آلمان زندگی می کنن یه شرکت موفق رو اداره می کنه و شب گذشته برگشتن ایران .»
    نادر چشمان را قدری ریز تر کرد و چندین چین پای چشمانش افتاد . او هم بی درنگ البرز را شناخت . هر چند اسم وفامیلی او را فراموش کرده بود اما چهره ی او وغروریی که همیشه گردنش را افراشته نگه می داشت را از یاد نمی برد. به یاد شاخه و شانه کشیدن هایش افتاد. کتک جانانه ای که به خاطره گلی از او خورده بودو باعث شکستن بینی اش شد.
    او هم باغ گردو و عروسی که نصیبش نشد را از یاد نمی برد . با لبخندی تصنعی به نشانه دوستی دستی به سویش دراز کرد و البرز علی رغم میل باطنی اش کوتاه و گذرا آن را فشرد و گفت :
    « از آشنایی تون خوشوقتم.»
    « به همچنین . سحر چیزی از شما به من نگفته بود. خوشحالم که می بینمتون . »
    نادر این را گفت ونگاهش به سمت گلی برگشت.
    گلی را هم به خاطر آورد. که همچون سروی قد کشیده و چهره اش همانند ترمه ایرانی دلخواه و چشم نواز بود. اصلا محال بود چشمان مورب و چهره ی خاص او را با آن موهای ابریشمی از یادببرد.
    حتی اسم او را هم به یاد داشت. اما زیرکانه خود را به ندانستن زد و مجال داد تا ببیند طی این سالها نسبت او با البرز احیانا به نامزدی و سفره ی عقد رسیده یا خیر..!؟ سپس نگاه کنجکاوش که مثل گودالی عمیق و خالی بود به سمت گلی برگرداندو به او اشاره کرد.
    « سحر جان این خانوم زیبا که کنارشون هستندو معرفی نمی کنی ...؟»
    سحر تابی به گردنش داد و موهایش برروی شانه سر خورد.
    « ایشون هم گلی جون، دختر خاله ی البرز هستن .»
    به سوالی که می خواست نرسید.یک تای ابروی پهنش را که با چشمانش چندان فاصله ای نداشتند را بالا داد و رو به البرز زیرکانه، گفت:
    « خوشحالم که با شما و همسرتون آشنا شدم آقای تهرانی...»
    البرز انگشتانش را درهم مشت کرد تا مبادا بر روی چانه ی نادر فرود آید. سحر خنده کنان جستی زد و دستش را برر وی بازوی البرز گذاشت وفاتحانه، گفت:
    « نادر جون، نسبت دلی با هم ندارن. فقط پسر خاله و دختر خاله هستن .»
    حس تعجب و خوشحالی نادر با هم در آمیخت و ماهرانه هر دو را پنهان کرد و با خود اندیشید: « پس آن همه شاخ و شانه کشیدن های البرز برای گلی بی نتیجه بود و نتوانسته بود دل او را فتح کند!»
    صدای شقایق و دستهایی که برهم می کوبید تا توجه میهمانان را به خود جلب کند، سبب شد تا نگاهها به سمت او باز گردد.
    « بچه ها... بفرمایید سرمیز ، شام آماده اس. بعد از شام به افتخار برگشتن نادر به جمعمون، براتون با پیانو چند آهنگ شب یلدایی شاد می زنم.»
    شقایق این را گفت به سمت نادر رفت و او را تا میز شام همراهی کرد.
    البرز به جای شام دلش هوای آزاد می خواست. جایی که بتواند تلاطم خشم آتش درونش را همراه با خاطرات تلخ گذشته بالا بیاورد . کلافه از آویزان شدن های پی در پی سحر به بازویش با عذر خواهی کوتاهی بازوی محاصره شده اش را از دست او نجات داد سحر دلخور شد. ولی بازهم غرورش پیشی گرفت به روی خود نیاوردو شستن دستهایش را بهانه کرد و از او فاصله گرفت و سر بیخ گوش او فرو برد و آهسته، گفت:
    « تو بروسر میز شام من دستهام رو می شورم و میام. »
    البرز نگاهش را از آتش شومینه برداشت و سری جنباند. اما از آنجایی که تمام هوش و حواسش جایی حوالی گلی و گردی صورتی که رنگ باخته بود بال و پر می زد . چشم از هیاهوی مهیمانان بشقاب به دست و بگو بخند هایشان برداشت و به سمت گلی رفت، در حالی که به چشمان او خیره شده بود محکم وقاطعانه ، گفت:
    « بیا بریم سر میز شام یه چیزی بخور، رنگ به روت نمونده..!»
    حق با او بود. حس می کرد از سقوط هواپیما جان سالم به در بـرده که این چنین دست و پایش به لرزه افتاده بود. لبهاییش را تر کردو آنها را بر روی هم فشار داد وآخرین بقایای رژلب صورتی رنگش را هم از بین برد.
    نمی توانست منکر ترس هایش شود. دلشوره ای که با دیدن نادر و چشمان سیاه و گودال مانندش گوشه ی دلش خیمه زده بود و خیال رفتن هم نداشت! اما بیش از آن نگران حال البرز بود و خاطرات تلخی که یقین داشت به لطف سورپرایز سحر برایش تداعی شده بود و می دانست مردانه آن ها را تاب می آورد و سنگینی آن را پشت لبخند نرمش پنهان می کند.
    البرز سکوت گلی را که ترس هایش در آن پنهان شده بود را تاب نیاورد. نفس های ملتهبش را فرو داد و به جای آن رفتار و تفکر منطقی را جای داد . سپس به سختی چشم از نگاه خیره ی گلی برداشت و بی آن که منتظر جواب بماند با گردنی افراشته گوشه ی آستین پیلور او را میان انگشتانش گرفت و بی توجه به نگاههای گاه و بی گاه نادر که همچون تیری به سمت آنها پرتاب می شد هر دو به سمت میز شام رفتند.

    ***
    تا قصه ی بعدی روزگار تون پر از معجزه




     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    بلندی و تاریکی شب یلدا دامن ساعات پایانی شب آن دو را هم در برگرفت و برایشان هر ثانیه همانند سالی می گذشت.
    البرز چون آتشفشانی مستعد فوران خاموش و بی صدا پایش را بروی پدال گاز می فشرد و از کوچه و خیابانهایی که برای گلی ناآشنا بود می گذشت.
    گلی هاج وواج از مسیر های نا آشنا جرات نکرد تا از آتشفشان کنار دستش سوالی بکند و حرفی بزند و دل به هرچه پیش آید خوش آید داد و سرش به سمت شیشه بخار گرفته ی پنجره برگشت و با سرانگشتانش شبنم نشسته بر وی تن شیشه را پاک کرد و از دریچه ای کوچکی که ایجاد کرده بود دل به خیابان سپرد و به دانه های برف خیره شد که نرم وسبک بر دامن شهر فرود می آمد وقتی به دستان گرم زمین می رسید آب می شد و قطره آبی از خود به جای می گذاشت.
    هر چند نگاهش پی دانه های برفی بود که سرگردان به این سو آن سو می رفتند،اما شناور در افکار متلاطمش پس وپیش می شد و مذبوحانه سعی می کرد چشمان گودال مانند نادر را از میان تصویرهای ذهنی اش پاک کند. اما راه گریزی نبود و دو گوی سیاه و شوم او در آسمان ذهنش مدام تاب می خورد و او را تعقیب می کرد.
    بعد از گذشت سالها بازهم خاطرات آن روز منحوس برایش جان گرفت بود و دمی ذهنش از باغ گردو جدا نمی شد.
    این یک واقعیت غیر قابل انکار بود که اگر در آن بعد از ظهر نحس البرز تمام قد برای دفاع از او در مقابل نادر و انتر و منترش مردانه سـ*ـینه سپر نمی کرد ، حالا به جای البرز او تلخ ترین خاطره ی زندگیش را تجربه کرده بود.
    نفس هایش را با آهی فرو داد . موج نگاه پر آبش به سمت البرز چرخاند . هر چند چهره اش آرام بود اما یقین داشت آتش درونش را جرعه جرعه می بلعد و دم بر نمی آورد.
    ذهنش را زیر و رو کرد تا جمله ای پیدا کند و سکوت افتاده بین شان را بردارد، اما دست خالی برگشت . برای مرد بزرگی که کنارش رانندگی می کرد، هیچ جمله ای در خور او که به قامت مردانه اش برازنده باشد نیافت و با رسیدن به چهاراه نگاهش پی مرد ژنده پوشی رفت که آتشدانی به دست داشت و دود غلیظ اسپند از آن خارج می شد ودایره وار آن را به گرد ماشین ها می چرخاند.
    البرز حال دیگری داشت و حس می کرد از جهنم برگشته که تار به تار درونش می سوخت. پر از خشم فرو خورده درحالی که دستهایش بند فرمان اتومبیل بود، پیشانی اش را هم به آن تکه دادو چشمانش را بست .
    چقدر ممنون درک و فهم گلی بود که با سکوت همراهیش می کردو سعی نداشت با جملات دم دستی حال بهم زن او را تسلی دهد.
    سر برداشت و نگاهش بر روی اعداد معکوس چراغ قرمز راهنما و رانندگی متوقف شد که تا رسیدن به عددصفر سی و پنج ثانیه فرصت داشت.
    خم شد و از روی داشبرد موبایلش را برداشت و صفحه ی پیام هایش را باز کرد. یک تماس ازسحر داشت و سه تماس بی پاسخ از پریوش و ناخود آگاه چینی به بینی اش افتاد. چهره ی مهربان پریوش پشت پلک هایش جای گرفت.دختری که بسیار به او مدیون بود و به او هیچ حسی جز حس برادرانه نداشت و پریوش چه بی توجه به احساسی که از آن با خبر بود مثل مرغی که روی یک پایش می ایستد لجوجانه فقط از دوست داشتنی که رنگ و بوی عشق داشت حرف می زد .
    بی اراده دستانش برروی فرمان مشت شد . ای کاش می دانست پریوش را دقیقا کجای زندگی بی سر و سامانش جای دهد. انگشتش را بر روی صفحه کشید و پیام او تند و سریع پیش چشمش نمایان شد.
    « البرز جان، چرا جواب نمیدی!؟ نگران شدم. مهمونی هنوز تموم نشده ؟ بهم زنگ بزن باید باهم حرف بزنم.»
    پیام بعدی زیر اسم فلورجون پدیدار شد.
    « البرز جون قربونت برم ، کی میای خونه مامان جان؟ امشب با بابات دعوام شد و او هم گذاشت رفت. سیروان نیم ساعت پیش تماس گرفت و گفت ایرج رفته سوییت بالای تعمیرگاه ، امشب ما تنها هستیم بیا خونه.»
    چشمانش را بر روی هم فشرد. ریز و درشت های زندگی اش تمامی نداشت دلش طاقچه ای شده بود که هر که از راه می رسید بارش را بر روی آن می گذاشت!
    پیام بعدی ته مانده ی آرامشش را با خود دود کرد و به هوا برد.
    « عزیزم، زنگ زدم جواب ندادی . ای کاش بیشتر می موندی. قرار بود بعد ازشام کلی خوش بگذورنیم. گلی رو می تونستیم با یه آژانس مطمئن بفرستم بره... به هرحال جات این جا خیلی خالی ، خوابهای طلایی ببینی.»
    هضم عزیزم گفتن های سحر مثل بلعیدن سنگ سخت و دشوار بود و می دانست پس و پشت این عزیزم گفتن های او هزار منظور موجه و غیر موجه خوابیده است.
    با سبز شدن چراغ راهنما و رانندگی، موبایلش را از بیخ و بن خاموش کرد و پایش را بر روی پدال گاز فشردو چرخ ها قیژ قیرکنان چون باد از آسفالت جدا شدند.
    از زیر چشم به نیم رخ گلی نگاه کرد. نیم رخش دل می برد. نفس های در به درش را با آهی در آمیخت و از سـ*ـینه اش فرار کرد.
    دلش یک سکوت بی انتها می خواست جایی که فقط او باشد دلبرش . جایی تا بتواند قدری زخم لعنتی که نادر بر روی غرورمردانه اش به جا گذاشته بود التیام دهد.
    نگاهش را به جاده داد و بی آن که حرفی به گلی بزند به سمت ارتفاعات سوهانک واقع در شمال شرق تهران به راه افتاد.

    ***
    تا هفته ی آینده روزگارتون پر از آرامش بسیار
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ازهر پیچ و خم جاده ی کوهستانی که می گذشتند، یک پیچ به دلهره هایش اضافه می شد.
    پیش رویش فرشی از تاریکی پهن شده بود وبرفهای سرگردانی که خود را به شیشه می کوبیدند و برخی هم به دام برف پاکن می افتادند ودردم معدوم می شدند.
    زیر گوشش هم به جز سکوت سنگین البرز و چلق چلق سنگهای زیر و درشتی که زیر چرخ هاجا می ماندند چیزی نبود! ته مانده ی آب دهانش را فرو داد وبا خودش فکر کرد اگردر دل این تایکی بی نام نشان هر مردی به غیر از البرز پشت فرمان اتومبیل نشسته بود ، یقینا به جای این دلهره شیرین قلبش از ترس در دم می ایستاد و ناکام ازدنیا می رفت . ولی حالا جز دلواپسی مامان فروغ وسگرمه های بابا محمودش که فردا با شروع صبح با ترش رویی عجین می شد ،هیچ دلهره ای نداشت به جز غم خوابیده روی سکوت البرز..
    چشم از جاده برداشت وموبایلش را روشن کرد پیش چشمش سیل پیام های مامان فروغ ردیف شد که به خاطر خواب بودن اهالی خانه دست به دامن پیامک های واتسپ شده بود و همانند ساعت گویا هر یک ربع پیام می داد و ضمن اعلام ساعت و گذاشتن استکیر عصبانیت کنار دستش ، می پرسید:
    « گلی کجایی؟ کی میای ؟»
    و او ناشیانه هر بار جواب می داد : « مامان جون گفتم که خیابونها شلوغ و توی ترافیک موندیم . نگران نباش داریم میایم.»
    همراه با عذاب وجدان بابت دروغی که گفته بود ،آخرین پیام را خواند:
    « گلی چشمات در نیاد! چه جلافتا! اون ترافیک کوفتی باز نشد!؟ یه ربع به دوازده شد! اگه همه خواب نبودند ،زنگ می زدم و تو رو البرز رو می شستم و پهن می کردم روی بند رخت.شما دو تا کجا جا موندید آخه...!؟»
    اخم های درهم جفت شده ی مامان فروغش را تجسم کرد که کنج آشپزخانه نشسته بود . خب جواب سوال آخر را هم خودش نمی دانست.لب باز کرد تا بگوید « مامان فروغم دل نگران است. » اما با صدای بم و پر خط و خش البرز جمله هایش نا گفته سر زبانش جا ماند که بعد از چهل و پنج دقیقه از پیله ی سکوت بیرون آمده بود.
    « برای خاله فروغ پیام بده و بگو تا یه ساعت دیگه خونه هستیم.»
    سرش به آنی به سمت او چرخید . دلش می خواست بگوید: خاله فروغت درحال انفجاراست و فقط نیاز به کشیدن ضامن داردو این جواب چندان قابل قبول نیست. اما موج صدای آرام او که با لحنی غمگین در آمیخته بود ، باعث شد تا روی خط سکوت قدم بردارد.
    البرز با چهره ای که هیچ خط آن خوانا نبود، در اولین بردگی جاده اتومبیلش را پارک کرد اما و چراغ های اتومبیل را روشن گذاشت و مردمک هایش تا انتهای مرز روشنی چراغها پیش رفت.
    دست بر شقیقه های پر دردش گذاشت و سعی کرد تا افکار متلاطمش را بر روی یک خط منطقی جای دهد. دقیقا حس نهنگ بی جانی را داشت که درمانده در ساحل به گل نشسته باشدو با صدایی گرفته که گویی نیاز به سرفه داشت تا خش خش آن را از بین ببرد، گفت:
    « این جاده ی کوهستانی به تهران چسبیده ولی کسی به اون صورت این جا رو نمی شناسه ، برای همین همیشه ی خدا خلوت و زمستون ها بیشتر. وقتی تهران بودم و از لحاظ روحی بهم می ریختم، پناه می آوردم به ارتفاعات این جا و رو به شهری که توی دامنش داره می ایستادم و نفس تازه می کردم.»
    دندان هایش را برهم فشرد تا شاید درد شقیقه هایش را لای دندان هایش ریز ریز کند ونگاه خسته و درمانده اش به سمت گلی چرخاند و به صورت رنگ‌پریده ی او درزیر نور کم سوی چراغ سقفی ماشین خیره شدبعد از تاملی کوتاه ،ادامه داد:
    « یادم وقتی بچه بودیم، هر وقت از کسی می ترسیدی پشت من قایم می شدی. فکر می کنم هنوز هم همون قدر بهم اعتماد داری که امشب توی دل تاریکی تا این بالا کشوندمت ولی حتی یه سوال هم نپرسیدی! »
    گلی ماتش بـرده بودو تحت تاثیر صدای سحر انگیز البرز و آرامش خوابیده در آن مسخ شده بود و پلک هم نمی زد! ناباور از این لحن نرم که نوازشی پس و پشت آن بود و آن را به وضوح حس می کرد پلک هایش را برهم فشرد تا یقین پیدا کند جایی بین مرز خواب و رویا نیست .
    غوغایی در سرش بر پا بود هیاهویی بی پایان . لبهایش را برهم فشرد . دلش می خواست ناگفته های دلش را بعد از سالها روی دایره بریزد و بگوید جمله های انبار شده روی دلش را . بگوید هنوز هم به او اعتماد دارد و تا این ناکجا آباد که سهل است تا ته ته دنیا هم با او می آید. پر از نا گفته هایش، سر به زیر انداخت و ریشه شالش را میان انگشتانش گرفت و آنها را تاب داد. ای کاش یکی می آمد آنها را از غربت این دنیا رد می کرد و باد موافق به بادبان زندگی شان می وزدید.
    البرز با سکوت ممتد گلی چشم بر هم گذاشت ، سرش به روبرو برگشت و به دانه های رقصان برف خیره شد.
    « می دونم بی فکری کردم و بدون اجازه از آقا محمود تا اینجا آوردمت . مخصوصا که شنیدم به خواستگارت جواب مثبت دادی به هرحال از نظر اخلاقی درست نبود . ولی باور کن اگه با این حالم می رفتم خونه تا صبح خفه می شدم.هوا سرده ، تو ماشین بنشین .من پیاده میشم تا یه هوایی بخورم . زود بر می گردم و می رسونمت خونه.»
    حلقه اشکهای نشسته در چشمانش از مرز پلک هایش گذشت و گوشه ی آستین پلیور البرز را میان انگشتانش گرفت ومانع از پیاده شدن او شد .
    « تو رو خدا صبر کن.»


    تا قصه ی بعدی روزگارتون پر از استجابت دعا
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    دستش را پس کشیدو گوشه ی پیلور البرز از زیر انگشتانش رها شد. سرش را بالا گرفت تا حلقه های نشسته در چشمانش را ته چشمانش چال کند. تپش های قلب بی قرارش بر روی زبانش نشست و جمله هایش رنگ شتاب زدگی به خود گرفت.
    « تو در مورد من چی فکر می کنی؟ به نظرت من آدمی ام که به کسی قولی بدم و بدون توجه و تعهد به حرفی که زدم کنار پسرخاله ام بنشینم و توی دل شب تا این ناکجا آباد بیام و جیکم هم درنیاد!؟ من به اون آقا هیچ قولی ندادم و بهش گفتم که موافق این وصلت نیستم. خودش اصرار کرد که یه فرصت بهش بدم و عمه الی هم تایید کرد تا عید بهش فرصت بدم تا شاید نظرم عوض شد و من توی رودربایستی بزرگتری کوچکتری مخالفتی نکردم.»
    آب جمع شده در دهانش را در دم قورت داد تا جملهای قطار شده را از یاد نبرد.
    « از تو نپرسیدم کجا میریم !؟ چون می دونم مردی که مردونگی خرجم کرده، محال کاری کنه که به من آسیبی برسه. »
    اولین لبخند نیمه جان میهمان لبهایش شد. هنوز همان گلی بود با همان زبان فرفر مانند و جواب های خوابیده در آستینش! جوابهایی که این بار از آستینش بیرون آورده بود گویی کاسه آبی همراهش بود که آتش افروخته درونش را که رنگ حسادت داشت را در دم خاموش کرد و به جای آن تپش قلبش را گذاشت .
    میان این همه بی سرو سامانی روحی، این دختر قرار دل بی قرارش بود. به چشمان او خیره شد و با خودش حسرت بار تکرار کرد: « مریم گلی ای کاش نمی دیدی که نادر چه بلایی به سرم آورد .» آنگاه نفس عمیقی کشید وبرای فرار از وسوسه ی لمس گونه های برجسته ی گلی بی درنگ دست برروی دستگیره ی در گذاشت و درحالی که از ماشین پیاده می شد، گفت :
    « بنشین من به ده دقیقه بیرون می ایستم و برمی گردم.»
    البرز این را گفت و دیگر منتظر نماند وبی آنکه کاپشنش را از روی صندلی عقب ماشین بردارد، خودش را دست سکوت کوهستان سپرد.

    ***
    رو به شهر ایستاد. جایی که کوهستان ، شهر را در دامنش جای داده و حالا مه تا حلقش چنان بالا آمده بود که جز دانه ای برفی که برسر رویش می بارید و مهمانش می شد، هیچ چیز نمی دید.
    فاجعه ای که در باغ گردو بر سرش بارید، آتش زیر خاکستری بود که هر چند وقت یک بار سر ازکابوس هایش در می آورد یا مثل کرم میان خاطرات خوشش می لولید و حالش را مثل یک اسکله ی ویران شده زیر رو می کرد. امشب با دیدن چشمان سیاه نادر حس می کرد الو گرفته و آتش به جانش افتاداست. آتشی که حتی سوز آخرین دقایق پاییز هم نمی توانست آن را خاموش کند. آتشی که سالها روحش را سوزاند و غرور مردانه اش سبب شد تا دم بر نیاورد. دلش یک فریاد بلند می خواست اما بازهم فریادهایش را در سـ*ـینه خاموش کرد . قدمی پیش تر گذاشت و سنگهای زیر پایش ناله کنان چرق چرق صدا دادند. در حالی که چشمانش در مه غرق شده بود زیر لب با خود نجوا کرد:
    « خدایا زبونت رو یادم بده. من معنی حرفها ت رو که بهش میگن حکمت نمی فهمم! نمی فهمم چرا بعد از این همه سال این مرتیکه رو دوباره گذاشتی جلوی چشمام. امشب وقتی توی چشام نگاه می کرد حس می کردم دست گذاشته روی نفس هام. از تو می سوختم و باز می خندیدم تا کسی نفهمه چه بلوا و غوغایی تو دلم برپاست.ببین حالاهم فریاد هام بی صداست. به دادم برس . دارم خفه میشم. »
    مستاصل از این همه رنج ناگفته ، دو دستش را بر روی زانو هایش گذاشت حالتی چون رکوع و زیر لب نجوا کرد:
    « خدایا دارم از پا می افتم. به دادم برس.»
    گلی به قامت خمیده البرزخیره شده که کمی آن سو تر درون مه جای گرفته بود و زیر نور چراغ های ماشین محو و تار دیده می شد. دیگر تاب نیاورد وآهسته از ماشین پیاده شد و با چند گام کوتاه خود را به اورساند و کنارش ایستاد و دست بر بازوی او گذاشت.
    البرز سربرداشت و گلی را ساکت و خاموش کنارش دید.نقطه ی امن آسایش اش. لبخند تلخی زد و با لحنی محکم و مردانه ،گفت:
    « چرا از ماشین پیاده شدی؟ هوا سرده و سوز بدی داره ، قامت خمیده ی یه مرد دیدن نداره.»
    گلی اشکهایش متصل بر روی یک خط صاف راه گرفت. شرمنده بود . برای تمام لحظات تلخی که به دامن البرز ریخته بود ومسببش بچگی و لجبازی های او بود.
    لبهایش می لرزید و عذرخواهی در برابر قامت مردانه ی مرد پیش رویش واژه ی حقیری بود. شوری اشکهای بر روی لبهایش را با سر زبان گرفت.
    « من یه مرد رو می بینم که اسمش برازنده ی قامت مثل کوهشه، یه مرد که فریاد هاش هم بی صداست!»
    البرز دلخوش به مه ای که حایل میانشان بود، قطره اشکی از گوشه ی چشمش به زیر سر خورد. دلش می خواست همانند گذشته ها نرم نوازش وار صدایش می کرد« مریم گلی» اما باز هم مرز های فاصله را حفظ کرد . قدمی پیش نهاد بیخیال دنیایی که در پایین این کوهستان جاری بود، سر پیش آورد و جایی نزدیک صوت گلی نجوا گونه، گفت:
    «دختر خاله، می دونم خواسته ی زیادی دارم و از دوران بچگی هامون خیلی وقت که گذشته، ولی اجازه میدی، مثل بچگی هامون ، مثل اون وقت هایی که ناراحت بودیم و بهم پناه می بردیم یه کوچولو بغلت کنم؟»
    شوری اشک بر روی خنده های گلی نشست.لبهایش را به دندان گرفت .
    حالا قلبش هم بی امان در سـ*ـینه می کوبید. دلش بی پروا به سمت البرز پرواز کرد اما حجب و حیای دخترانه تردید به دلش انداخت. قدمی کوتاه پیش آمد و صورتش با سـ*ـینه ی البرز مماس شد.
    قدم بعدی را البرز برداشت و فاصله های بین شان یک نفس شد. سپس پر از وسواس گویی شیء ارزشمندی را به دستش می سپارند، دست پیش برد و بر دور شانه های گلی حلقه کرد . اما گلی مرزها را نگه داشت و فقط دستهایش را از دو سو به پلیورالبرز آویزان کرد و پیشانی اش را به سـ*ـینه ی او تکه داد. لحظاتی به کوتاهی عمر چند نفس هر دو بی صدا می گریستند . گلی پیش از البرز دل کند و پلیور البرز را رها کرد و قدمی پس رفت. درحالی رد اشکهایش را همراه صدای فین فین با گوشه ی آستین پالتویش پاک کرد، گفت:
    « پسر خاله،عمه الی میگه دختر که بی حیا باشه، قدرو قیمتش از سکه می افته... »
    البرز مردانه خنده هایش به پرواز در آمد. کوتاه و عمیق. آرامشی که از این دختر می گرفت ناگفتنی بود!
    « گوشه ی آستین پالتوی او را گرفت و او را به سمت ماشین کشاند.
    « دختر خاله. تا برف شدیدتر نشده راه بیفت بریم. می ترسم توی راه بمونیم.»
    یلدا تمام شد و آذرماه پشت سر پاییز کاسه ی آبی ریخت تا سال دیگر هم بازگردد . زمستان متولدشد.

    ***
    لحظات خوشی برایتان آرزو می کنم تا هفته ی آینده روزو روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    زمستان آغاز شد و دامن پر برفش را سخاوتمندانه بر سر مناطق شمالی شهر از جمله تجریش تکان داد و چشمان بارانی را به مناطق جنوبی شهر هدیه داد.
    گلی سرمست از خاطره ی دلنشین شب یلدا و سرمایی که پوست بدنش را مورمورکنان به بازی گرفته بود ، کش و قوسی به بندش داد و پتو را تا بیخ گلویش بالا کشید . سپس چشم هایش را محکم بست تا احیانا سر خوشی که با عشق همدستی می کرد ، از ذهنش پر نکشد . به صدای باران گوش سپرد بارانی که آن سوی پنجره جریان داشت و شر شر از ناودان خانه به سمت حیاط سرازیر بود.
    دلش، نرم و آهسته پاورچین پاورچین باز هم به سراغ البرز رفت و لحظه ی در آغـ*ـوش کشیدن او را برای چندمین باردوره کرد. باد موافقی که بادبان احساسش را به بازی می گرفت.
    حس خوبش پیوسته جریان داشت اگر در اتاقش را با شتاب باز نمی شد! بی درنگ پلکهایش را باز کرد و مامان فروغ را دید درحالی که سبد پلاستیکی انباشته از لباس های شسته شده زیر بغلش جای داده بود، داخل شد و آن را آنچنان پرغیض بر زمین کوبید که یکی دو تا از لباس های نم دار از ترس فرار کردند وبه پایین سبد افتادند!
    سپس همان طور که سعی داشت خشمش اوج نگیرد، لحنش آوایی چون پیس پیس به خود گرفت وغرولند کنان، گفت:
    « دختر ! خب امروز تنبلی کردی نرفتی گلفروشی نوش جونت. الاقل حیا کن و دل از اون رختخواب کوفتیت بکن. ساعت ده شد . والا، نه بابا خدا بیامرزم بنا بود نه خودم این هنر رو دارم، ولی به لطف توشدم اوستا بنا و یه ماله دستم گرفتم و مدام کارهای تو رو ماله می کشم.!»
    خنده تا مرز لبهایش آمد و آنها را از ترس اخم های مادرش در دم قورت داد و خاطرات شب گذشته را کنج دلش گذاشت تا سر فرصت بازهم به سراغش برود.سپس پتو را پس زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد و موهای پریشانش را بر روی شانه اش سر ریز شد و در حالی هنوز رد لبخند روی لبانش بود گفت: « سلام.»
    فروغ خانوم خم شد و از سبد لباس ها، شلوارنم دار امیرعلی را برداشت و چند بار آن را محکم تکان داد و روی لبه ی تخت گلی پهن کرد.
    آن گاه سر پیش آورد و آهسته نزدیک صورت گلی زمزمه کرد:
    » سلام و کوفت! دیشب با البرز کدوم گوری جا مونده بودی ! درسته من و بابات قد چشمامون به تو و البرز اعتماد داریم ولی شما دوتا هم دیگه بچه نیستید. عاقل باش بفهم چی میگم. »
    حق با مامان فروغ بود شرمنده سر به زیر انداخت و تکه ای از موهایش را به بازی گرفت.
    فروغ خانوم جوراب های همسرش را تکان داد و آن هم سهم صندلی میز تحریر گلی شد.
    « شانس آوردی دیشب عمه الی یه لیوان جوشنده گل گاو زبون به پدرت دادو خوابش کرد . وگرنه امروز جِز جِز گوشتت رو روی منقل کباب می کرد.حواست باشه کسی نمی دونه دیر اومدی ها ... !»
    سری به علامت تفهیم سری تکان داد. اصلا امروز اگر تانک هم از رویش رد می شد محال بود خم میان ابروهایش بنشیند.
    از رختخواب برخاست و جستی زدو قدر شناسانه گونه ی مادرش را بوسید.
    « قربونت برم که حواست به من هست. گفتم که توی ترافیک شب چله گیر کرده بودیم. »
    فروغ خانوم ایستاد و با چشمانی باریک شده به گلی زل زد.
    « توبگو ، ف ، من میگم فرحزاد. کور شه اون بقالی که مشتری خودش رو نشناسه. حواسم هست بعد از اون اتفاقی که توی حموم برات افتادو البرز نجات داد.دیگه مثل سگ و گربه بهم نمی پرید و البرز جفت جفت کنایه بارت نمی کنه. ! من مثل خاله فلورت نیستم که حواسم جمع شوهر و بچه هام نباشه.»
    حس کرد مامان فروغ چشم دیگری هم دارد که دید او پنهان است! لب هایش را روی هم فشرد برای پنهان کردن احساسش معترض، گفت:
    « مامان ...!»
    فروغ خانوم تیشرت گلی را برداشت و آن راتکان داد و روی دسته ی صندلی پهن کرد.
    « مامان و کوفت. از البرز فاصله بگیر. فلور بالا بالا ها می پره و برای البرز خوابهای رنگی رنگی دیده و لقمه ی چرب و چیلی به اسم سحر براش کنار گذاشته و محاله که به تو رضایت بده. ما همین طوری هم به خاطر دهن بین بودن فلور دشمن شدیم تو و البرز دیگه بهش دامن نزنید. از من می پرسی می گم به این حسین آقا بیشتر فکر کن. خانواده ی با اصل و نسبی هستن. دیروز مادرش زنگ زد و شب چله رو تبریک گفت و اجازه خواست تا شماره ی تو را بده به پسرش. والا توی این دوره زمونه همچین مرد با حجب و حیایی کم پیدا میشه. حالا هم به جای اینکه مثل چوب لباسی اون جا بایستی، بیا یه کمکی بده ، عمه الی و بنفشه برای ناهار اینجا هستن ومی خوام آش رشته بار بگذارم.»
    حالا می فهمید که هیج چیز محال نیست. حرفهای مامان فروغ مثل تانک از روی احساس خوبش رد شد و آن را به زیر چرخ هایش له کرد. حسین آقا دیگر از کجا به دایره زندگی و درست وسط روزگار عاشقی اش فرود آمده بود!؟ با صدای بنفشه نگاهش به سمت او برگشت که دست به کمر درحالی شکم گردو قنلبه اش زیادی به چشم می آمد در آستانه ی در اتاق ایستاده بود.
    «سلام آبجی گلی، وجناتت نشون میده که شب چله حسابی خوش گذشته...تا ساعت ده و نیم منتظر موندیم تا بیای بلکه دورهم باشیم ولی بابا محمود که خوابید و پشت بندش عمه الی وامیر علی، من و سیامک هم رفتیم خوابیدیم.»
    لحن پر کنایه بنفشه تابی به میان ابروهایش انداخت و سلام او را کوتاه و زیر لب داد. بنفشه دستش را زیر شکم گرد و قلنبه اش گذاشت و تابی به گردنش داد و موهای کوتاهش بر روی گردن پس و پیش شد.
    « خدا شانس بده! والا زمانی که من دختر خونه بودم برای رفتن خونه ی دوستم که همسایه ی دیوار دیوارمون بود می بایست هزار تا التماس ردیف کنار هم می چیدم ، تا بابا محمود با شرط و شروط اجازه بده . ولی حالا اگه آبجی گلی تا یازده شب مهمونی عیونی باشه کسی حرفی نمی زنه! کاشکی زبون چرب و چیلی تو رو من داشتم، اون وقت من هم صاحب یه مغازه بودم و دستم توی جیب خودم بود. »
    حسادت های بنفشه مثل باد همیشه به سمت می وزید و او بی اهمیت از کنار آن عبور می کرد. عمه الی به داد تلاطم ذهنی اش رسید و با سر عصایش او را از جلو ی در پس زد و درحالی که لنگان لنگان داخل می شد، گفت:
    « آی آمیزاد از حرکات و سکناتت بوی حسادت به مشام میرسه...»
    گلی با دیدن عمه الی قدمی پیش گذاشت و موهای پریشانش بر روی شانه هایش سر خورد.
    « سلام عمه الی، ببخشید خواب موندم .»
    عمه الی چشمانش را ریز کرد وچند چین مورب ریز و درشت پای چشمانش متولد شد به شلوارک جین بالای زانوی گلی خیره شد و تیشرت سبز دوبندی که شانه های مخمل مانندش را سخاوتمندانه رخ می کشید. این دختر را گویی مجسمه سازی چیره دست با دقت تراشیده بود که هیچ نقصی در قامتش دیده نمی شد! خب چال و چوله های حسادت بنفشه به خواهر کوچکترش چندان هم بی دلیل نبود. به چشمان پف آلود او زل زد ، گفت:
    « سلام تنبل خانوم. یه آبی به دست و صورتت بزن و یه لباس درست و درمون که از بالا و پایین کم و کثر نداشته باشه بپوش تا بریم اون یکی حیاط وکمک کن یه سوپی برای البرز تیار کنیم. الان با بچه ام حرف زدم همچون حال ندار بود. »
    عمه الی این راگفت و سرش به سمت فروغ خانوم و اوقات تلخش برگشت.
    « خیالت راحت حواسم هست که شما دو تا خواهر شمشیر هاتون رو برای هم آخته کردید. نگران نباش فلور و آیدا رفتن دندون پزشکی و تا ساعت دو هم برنمی گردند.»
    فروغ خانوم از بیخ و بن راضی نبود سعی کرد سیاست به خرج دهد و ملایم، گفت:
    « عمه الی دورسرت بگردم. شما پاتون درد می کنه شما تشریف ببرید استراحت کنید، من سوپ بار می گذارم. »
    عمه الی به میان جمله ی فروغ خانوم آمد و با سگرمه هایی درهم گفت:
    « خدا رو شکر هنوز عقلم میرسه چکار بکنم و چی کار نکنم. تو هوسونه ی بنفشه رو تیار کن. ویار زن حامله زمین نمونه یه کم هم بیشتر باز بگذار تا بدیم دست همساده ها ... ما هم تا ظهر برمی گردم. »
    سپس رو به گلی شد و با صدای بلند تری که جای هیچ اعتراضی باقی نمی گذاشت ، گفت:
    « دست بجنمبون دیگه...»
    گلی از خوشی تا پرواز چند گام فاصله داشت.

    ***
    تا قصه ی بعدی روزگارتون سرشار از آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن اول دی ماه

    صدای تق تق بارانی که آسیمه سر خود را به لبه ی پنجره ی اتاق می کوبید سکوت خانه را در دم می بلعید و البرز بی توجه به دردی که بین استخوانهایش پر پیچ تاب می پیچیدو خس خس های سـ*ـینه اش به یاد گلی جرعه جرعه خاطرات شبی که گذشت را سر می کشید.
    با خودش که تعارف نداشت !از کوچه ی تنگ دلش فقط گلی عبور می کرد.
    چشمانش را برهم گذاشت . چقدر آغـ*ـوش نصفه ونیمه ی گلی و حجب و حیای خوابیده پشت آن برایش دلنشین بود.
    دلش می خواست دست می برد و غبار سیاه آسمان زندگی اش را پس می زدو قدری نفس می کشید! دلش می خواست سهم زندگی اش را از تمام دقیقه ها می گرفت و آرامش را به روحش هدیه می داد.
    افکار درهمش اجازه نمی داد تا خود را در لحظه های اکنونش حاضر ببیندوعاقبت با حسرت تمام آنچه دلخواهش بود را رها کرد. سپس قدری جا به جا شد، موبایلش را از میز کنار دستش برداشت آن را روشن کرد و تماس های بی پاسخ که پشت به پشت قطار شده بود، سبب شد تا بنشیند و به لبه ی تخت تکیه دهد.
    تماس های بی پاسخ را که غالبا از سحر و پریوش و چند تایی هم از تعمیر گاه بود را رها کرد و به سراغ پیامک ها رفت.
    جدید ترین پیام از سیروان بود دوست دوران کودکی اش. پسر مو فر فری که ته مرام و معرفت بود.
    « سلام مهندس، زنگ زدم خاموش بودی. از اوستا شنیدم که ناخوش احوالی و امروز تعمیرگاه نمیای. خیالت تخت خواب فنری، حواسم به همه چی هست.»
    سست و بی حال لبخندی لبهای خشک و قاچ قاچ شده اش را کش داد. پیام بعدی از پریوش بود و نخوانده محتوای آن را می دانست . از پیامک های سحر که با عزیزم شروع می شد، گذشت و برای پریوش پیغام گذاشت.
    « پریوش جان سلام. سرماخوردم و فعلا نمی تونم حرف بزنم. فردا هم شرکت نمیام،لطفا برام مرخصی رد کن. همین که حالم کمی بهتر شد بهت زنگ می زنم.»
    لحظه ای بعد پیام را ارسال و موبایلش را از بیخ و بن خاموش کرد تا خلوتش را با صدای باران پر کند. ولی سرفه های پی در پی سبب شد تا تصمیم بگیرد بازهم به زیر پتو بخزدو دل به گرمای آن بدهد.
    اما تصمیمش به مرحله ی اجرا نرسید و چند تقه ی کوتاه به دراتاقش و پشت بندش جیر جیر لولای در که بر روی پاشنه می چرخید، دلیلی شد تا در همان حالت باقی بماند. ناگهان پر از شگفتی شد. ناباوری عمیق که مردمک هایش را بی حرکت نگه داشت. گلی چادر به سر همراه لیوان آب پرتقالی که از زیر چادر بیرون آمده بود در چهار چوب در اتاق ایستاده بود!
    ناباورانه ابروهایش یک پله بالا تر از چشمانش نشستند . وقتی صدای عمه الی را از گوشی آیفون شنید ودکمه ی آن را فشرد هرگز تصور نمی کرد گلی هم همراهش باشد!
    گلی در حالی که چادر گلی گلی اش را محکم زیر چانه گرفته بود ، از میان خرت و پرت های بی سرو سامان وسط اتاق گذشت و قدمی پیش تر آمدو دری که بلاتکلیف روی لولا تاب می خورد پشت سر گلی خود را به چهار چوب رساند و همان جا آرام گرفت.
    گلی احساسش، پر تلاطم به جوش و خروش افتاده بود اما آن راساکت کرد و آهسته و نرم،گفت:
    « سلام...»
    هرچند سلامش کوتاه بود اما غوغایی بی پایان به دل البرز سرازیر کرد و از خوشحالی بی اراده چند چین پای چشمان ریز شده اش افتاد. ماهرانه سِر درونش را مخفی کردو عاقبت سکوت را شکست .
    « سلام دختر خاله. انتظار دیدنت رو نداشتم. خاله فروغ چطور اجازه داد بیای این طرف مرز...!؟»
    گلی خنده ی بی دغدغه ای کرد. گویی به امن ترین نقطه ی جهان رسیده باشد!
    « مامانم راضی نبود! عمه الی مجابش کرد تا رضایت بده. اومدم کمک عمه الی تا برات سوپ بار بگذار، قرار شد تا پیش از اومدن خاله فلور برگردم. حالت چطوره؟ احتمالا دیشب توی کوه سرما خوردی. »
    البرز آب راه افتاده ی بینی اش را به دست دستمال مچاله شده افتاده روی پتویش داد و با صدایی که خس خس می کرد ، گفت:
    « سرماخوردم ولی دلیلش آیدا ی بی ملاحظه است، نه هوای کوهستان.»
    سپس مردمک هایش را به زیر انداخت و مثل نسیمی که راهش را گم کرده باشد خط نگاهش پی گلهای چادر گلی رفت و شرمنده ،گفت:
    « می دونم دیشب خیلی بی فکری کردم و دیر به خونه رسوندمت. محمود خان از دستم خیلی شاکی شد؟»
    گلی بازهم نرم خندید و غوغای دیگر در دل البرز بر پا شد. نچی دلچسبی گفت و سری بالا انداخت.
    « به لطف جوشنده ی عمه الی نتونست بیدار بمونه تا جوجه هاش رو آخر پاییز بشمره. ولی به جای بابا محمود، مامان فروغ حسابی از خجالتم در اومد. اما نگذاشت کسی بفهمه که دیر اومدم.خلاصه شانس آوردی که دم پرش نبودی وگرنه با خنجر ابروهاش ریز ریزت می کرد.»
    البرز خندید. عمیق و جاندار. آنچنان که تمام دندان هایش درخشیدند. اما خنده اش چندان دوام نیافت و با صدای عمه الی هر دو به آنی نگاهشان به سمت در برگشت که قاب در ایستاده بود و با چشمانی ریز شده که پس و پشت وآن حرفهای بسیار بود ، آن دو را تماشا می کرد.
    گلی هول و دست پاچه به طرف تخت البرز رفت. خم شد، لیوان آب پرتقال را به روی میز کنار تخت گذاشت و پیش از آن که عذر خواهی کندو یا حرفی بزند،با صدای عمه الی که نگاهش به سمت البرز بود سرش به سمت او چرخید.
    « خدا رو شکر، انگار دیگه سگ و گربه نیستید! خنده هاتون هم که به راهه ! »
    سپس چشمان ریز شده اش به سمت گلی برگشت .
    « وقت عیادت تموم شد. بدو بیا بریم کمک... به مامانت قول دادم تا پیش از اومدن فلور خونه باشی.»
    گلی دلش می خواست از خجالت خودش را میان گلهای چادرش پنهان می کرد.
    « ببخشید عمه الی، الآن میام کمکتون... »
    سپس پر از بار شرمندگی ، بی آن که به البرز نگاهی بکندبا سرو چشمی فرو افتاده با قدم های بلند از اتاق خارج شد و البرز در دم آرزو کرد ای کاش می توانست گلهای چادر گلی را در آغـ*ـوش بگیرد. آنگاه دلخوش به حضور گلی در خانه شان به زیر پتو خزید و به خواب عمیق و آرامی فرو رفت.

    ***

    تا هفته ی آینده و قصه ی بعدی روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سحر میدان تجریش اول دی ماه

    روبروی پنجره ی اتاق کار پدرش ایستاد. پنجره ای که دست و دلباز رو به شهر باز می شد و نمایی زیبا و دلفریبی را به رخ می کشید.
    دست کشیده اش را بر روی تن سرد شیشه گذاشت و به برف رقصانی که پشت پنجره بر سر روی اهالی شهر می بارید خیره شد. به دانه های شکوفه مانندی که از دامن ابر جدا می شد و تلو تلوخوران خود را به سطح محکمی می رساند.
    به قلبش یک عشق بدهکار بود. از آن عشق های جانانه که بی خوابی و تب بی قراری برایش به ارمغان می آورد. به خودش یک خانه دنج و پر عشق بدهکار بود و مردی که بوی مردانگی اش او را مـسـ*ـت و خمـار کند. کسی که بدون چشم داشت به ثروت پدرش او را فقط برای خودش بخواهد و دیگر هیچ.... مردی که شانه هایش لایق تکیه دادن باشدو او بی خیال تمام دل نگرانی هایی که یک سرش به کار و بیزنس مرتبط می شود، زنانگی هایش را همراه هزاران عشـ*ـوه و دلبری با پخت غذا ی رنگارنگ به پای همسرش می ریخت. کنار شومینه می نشست و کتاب می خواند و وقتش را با بچه هایش پر می کرد.
    سرش را رو به آسمان بالا برد و زیر لب زمزمه وار با خودش، گفت:
    « خدایا! از دنیای مردونه خسته شدم. خواسته هام که زیاد نیست.کمکم کن دل البرز رو بدست بیارم. »
    بعد از تاملی کوتاه، موبایلش را روشن کرد و با هیجانی که برایش تازگی داشت به عکسی که شب گذشته پنهانی او گرفته بود نگاه کرد. چهره ی مردانه ومنش مردانه ترش لبخند بر لبش آورد . احساسش را به غلیان انداخت ، بی درنگ برایش پیامک فرستاد:
    « عزیز دلم. از آیدا شنیدم سرما خوردی. بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی. فردا زنگ می زنم. مزاحم استراحتت نمیشم. بد اخلاق من.»
    پیام را چند بار خواند. هرچند خیلی صمیمی بود اما دلش راضی نشد تا جملات عصا قورت داده شده را لا به لای آن بگنجاند و دست آخر تصمیم نهایی اش را گرفت و آن را ارسال کرد.
    با صدای تلفن رومیزی ، دکمه اتصال به منشی را فشرد و از خیال لطیف البرز جدا شد.
    «خانوم مهندس خسته نباشید. آقایی به اسم نادر مظفری بدون وقت قبلی تشریف آوردند و می خوان شما را ببین. چی دستور می فرمایید؟»
    متعجب شد ! معنای حضور بی دلیل نادر را نمی فهمید! آن هم زمانی که برای شام امشب او را دعوت کرده بود. حلقه ی کوچک درون دست راستش را به بازی گرفت و در حالی که آن را به آهستگی می چرخاند، جواب داد:
    « خانوم بصیری، لطفا راهنمایی شون کنید داخل. بعد هم بگید برامون قهوه و کیک بیارن.»
    سحر این را گفت و دیگر منتظر چشم گفتن منشی نماند. انگشتش را از روی دکمه ی سانترال برداشت ،سپس دستی به میان موهای پریشان روی شانه اش کشید و شال ابریشمی اش را قدری جا به جا کرد و با ورود نادر با رویی گشاده به استقبالش رفت.
    « سلام خوش اومدی.»
    نادر به چشمان خمـار سحر و آرایش دلنشینی که همراه آن بود، خیره شد. سلامش را فاکتور گرفت و نرم گفت:
    « هنوز هم خوشگلی، لونـ*ـد و دلبر...»
    به پشت میز پدرش برگشت و در حالی لبخندی رو ی لبش بود بر روی صندلی چرخان می نشست، جواب داد:
    « تو هم هنوز همون نادر چابلوس جذابی ! فکر می کردم این سه سال دوری از ایران و زندگی توی آلمان روی خصلت هات اثر گذاشته باشه.»
    نادر دکمه های کتش را باز کرد و با تک خنده ای نمایشی بر روی مبل روبروی میز سحر نشست و با سر به جلال و جبروت میز اشاره کرد .
    «هنوز هم همون نادرم. حالت چطوره ؟ می بینم که در نبود آقای تفرشی ، به مسندش تکیه دادی!»
    سرخوش در صندلی راحتش فرو رفت و شالش بی قرار سر خورد و برر وی شانه اش افتاد،سپس با چانه ای رو به بالا جواب داد:
    « سینا و سپیده فقط به پول گرفتن علاقه دارن و به جمع کردنش چندان تمایلی نشون نمیدن. بنابر این وقتی پدر ایران نباشه ، من همه کاره این تشکیلات هستم. به امید خدا پدرچند روز دیگه از کانادا بر میگردن ومن کارهام سبک میشه.»
    نگاه موشکافانه ای به نادر انداخت هنوز هم چشمان جذاب و مرموزی داشت.شال فراری را روی موهایش نشاند و ادامه داد:
    « باید اعتراف کنم. وقتی دیروز زنگ زدی و‌گفتی دور روزه برگشتی ایران، شوکه شدم. به بچه ها حرفی نزدم تا سورپرایزشون کنم. خب تعریف کن چی شد که امروز تو من رو سورپرایز کردی و بدون وقت قبلی اومدی !؟ فکر می کنم برای شام امشب به خونه دعوتت کردم نه ناهار توی شرکت...! »
    نادرجا خورد. انتظار استقبال بهتری داشت. یک تای ابروی پهن و کمانی خوش قواره اش را بالا داد و مردمکهای مشکی اش خیره ماند. مثل مجسمه ای چوبی که عروسک گردان فقط لبهایش را تکان می دهد.
    «می دونم مهره ی درشتی هستی، ولی تصور نمی کردم برای یه ملاقات بدون وقت قبلی برم زیر اخیه. دیروز وقتی فهمیدی برگشتم ایران خیلی ذوق زده شده بودی.»
    سحر خندید و تیزهوشانه جواب داد:
    « هنوز هم از برگشتن یک دوست قدیمی که چندین سال توی غربت هم دانشگاهی بودیم ، خوشحالم. »
    نادرحرص پنهانش را فرو داد و صدایش خش دار شد .گویی سرفه ای در سـ*ـینه اش جا مانده باشد.
    «همیشه این حسرت همراهم بوده و هست. می تونستم به جای یدک کشیدن، عنوان یه دوست قدیمی یا یه هم دانشگاهی، الآن همسرت باشم و بچه هامون رو‌ بزرگ کنیم، اگه تو دست رد به سـ*ـینه ی من نمی زدی.»



    « تا قصه ی بعدی روزگارتون خوش.»

     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خاطرات سالهای پشت سرش لابه لای کوچه پس کوچه های ذهنش تاب می خورد، مثل شاخه تاک خشکیده ی تک افتاده ای که در مسیر نسیم تلو می خورد.روزهایی که نادر عاشق پیشه را از خود راند و دست رد به سـ*ـینه ی عاشقش کوبید و او را در جایگاه یک دوست قرار داد.
    لبهایش را برهم فشردو به چشمان ثابت او خیره شد . هنوز هم دلیل برگشتن بی خبر او را نمی دانست! از تصور اینکه در پی عشق بی فرجامش باز گشته باشد حس ناخوشایندی زیر پوست احساسش دوید. ابروهایش را تصنعی درهم کشید.
    « نادر لطفا تراژدیش نکن.هنوز هم از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم.من هیچ وقت به تو احساسی نداشتم.»

    طره موی جا مانده روی صورتش را پس زد . می بایست آخرین بارقه ی امید نادر را قطع می کرد تا دیگر به فکر عشق و عاشقی نیفتد.
    « البته نا گفته نمونه یه تصمیماتی هم برای زندگی خصوصی ام گرفتم.»
    نادر به سرعت شهابی که که از دل آسمان می گذرد، به یاد مهمانی شب گذشته افتاد و البرزی که موج نگاه مشتاق سحر به سمت او بر می گشت. حس بازنده ها را داشت . همان قدر مغبون و زیان دیده. از این بچه خوشگل که همیشه مثل جالباسی بی قواره ای پیش رویش قرار می گرفت و کاسه و کوزه هایش را بر هم می ریخت ، بیزار بود. روز گاری گلی را از چنگالش در آورد و حالا هم نوبت سحر بود.
    هیچ گاه تصور نمی کرد بعداز ماجرای باغ گردو و بلایی که برسر او آورده بود باز هم دست تقدیر خط نگاهشان به یکدیگربرساند! لبهایش را تر کرد و عاقبت محتاط و محلاحظه کار ، گفت:
    « لابد اون پسر خوشگله که دیشب با دختر خاله اش، مهمونی کیهان اومده بود، لا به لای تصمیماتت جا خوش کرده!؟»
    سحر خونسرد و مقتدر شرایط پیش آمده رابه دستش گفت و نوک خودکارش را مثل پیکانی به سمت او نشانه رفت تا از جایگاه یک دوست قدیمی پا فرا تر نگذارد.
    «لطفا مثل داروغه ها استنطاقم نکن.در ضمن اون بچه خوشگله اسمش مهندس البرز تهرانی و دوست ندارم در موردش این جوری صحبت کنی. فکر کنم واضح گفتم.»
    نادر بی شعله و هیزم آتش گرفت.حسد قل زد وتا حلقش بالا آمد، آن را به نرمی فرو داد تا از چشمانش سر ریز نکند . البرز را به بیرون ذهنش پرتاب کرد تا وقت مناسب تری به سراغش برود . حالا می بایست چرب زبانی می کرد تا خواسته اش برآورده شود .کوتاه سری جنباند و دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و بعد از دو نفس، با خنده ای ساختگی، گفت:
    « سحر جان من تسلیم شدم. لطفا ترورم نکن.»
    سحر فاتحانه اما طناز خندید ، گفت:
    « خب بگذریم... بریم سر اون ناگفته ای که تو رو تا اینجا کشونده. لابد حرف مهمی که نتونستی تا شب صبر کنی!»
    نادر تپش قلبش را حس کرد اما چهره ی خونسرد خود را تغییر نداد، جواب داد:
    « حق باتوئه . می خواستم تنها باهات حرف بزنم..»
    سحر کنجکاو تمام هوش و حواسش را به سمت او سرازیر کردو منتظر جملات او ماند.
    « می دونم که درجریان هستی توی آلمان یه بیزنس موفق داشتم.زیاده خواهی باعث شد ورشکست بشم و کلی بدهی بالا بیارم. اومدم تا کمکم کنی تا دوباره سر پا بشم. تنها کسی که می تونم روش حساب کنم ، فقط تو هستی .»
    سحر ابروهای خوش حالتش بالا رفت. نا گفته می دانست پس و پشت مقدمه چینی های نادر خواسته ای کمین کرده. انگشتانش را درهم تاب داد و با لحنی آرام پرسید:
    « خب ، چه کمکی از دست من بر میاد..!؟»
    نادر نفس هایش را قورت داد تا راه جملاتش باز شود.
    « صد هزار یورو قرض می خوام .»
    سحر لحظه ای تامل کرد و نوک خودکارش را بر روی کاغذ فشرد و بی پرده،گفت:
    « پس راسته که میگن سلام گرگ بی طمع نیست. اگه به ریال محاسبه کنی، مبلغ دندون گیری میشه. چه تضمینی می تونی در قبالش بدی. »
    نادر زیر بار تحقیر های سحر در حال له شدن بود اما بازهم خود را خونسرد و مسلط نشان داد.
    «تضمینی ندارم. آخرین دارایی ام خونه ی دارآباد پدر خدا بیامرزم بود که قبل از رفتم به آلمان فروختم. سحر خواهش می کنم من متعهد شدم که این پول روتا آخر این ماه برگردونم و اگه این کار رو نکنم یک عمر باید از ترس پلیس اینترپل پس و پنهونی زیر سایه ی ترس زندگی کنم.»
    سحر تامل کوتاهی کرد و خیلی حرفه ای جواب داد:
    « باشه این پول روبهت میدم و تو هم در قبالش دوفقره چک سفید امضا میدی به تاریخی که من میگم. من این پول رو به یورو بهت میدم و یک سال دیگه هم به یورو پس می گیرم. بدون هیچ بهره و نزولی ، فکر می کنم عادلانه باشه؟»
    نادر خندید. خنده ای پر استرسی که مصنوعی بودن از سر رو کولش می بارید!
    « شوخی می کنی ! دو تا چک سفید امضا ! برای مهلت یک ساله ، من نه کار دارم و نه خونه و فعلا منزل یکی از دوستام مهمون هستم. فکر می کردم می تونم روی دوستیمون حساب کنم!؟»
    سحر مصمم جواب داد:
    « ببین نادر ، من این پول رو روی حساب دوستیمون بهت قرض میدم. پس می تونی روی دوستی مون حساب کنی. از اون گذشته پدر من نه اختلاس گر و نه دزد ! و بهتره این رم هم بدونی که ریال به ریال این ثروت رو با همت بلند و خوش فکریش بدست آورده . انتظار نداری که من اون رو راحت بذل و بخشش کنم!؟»
    نادر آشفته در خودش فرو رفت ونفس درمانده اش را پس داد.
    « خب حق با توِئه . ولی برای برگردون این پول به کار نیاز دارم. حداقل توی دم ودستگاه مهندس تفریشی یه کاری بهم بده تا بتونم قرضم رو ادا کنم.»
    سحر نگاه خیره اش را برداشت و گوشه ی ابرویش را با سر انگشت خاراند.
    « باشه. پدر که از کانادا برگشت در این مورد باهاش حرف می زنم. یه وام هم برات ردیف می کنم تا بتونی خونه بگیری. پس فردا صبح به همراه دو فقره چک بیا شرکت. من هم از طریق یکی از دوستان خانوادگی مون که توی آلمان زندگی می کنه، مشکلت رو حل می کنم.»
    نادرعصبی سر انگشتان دستش را بر روی دسته ی مبل مخملی که بر روی آن نشسته بود به بازی گرفت و نگاه مستاصلش را به سمت پنجره ی برفی برگرداند که همچنان پشت به پشت می بارید، سپس محتاطانه، پرسید.
    « دوست پسرت، مهندس تهرانی هم توی همین دم و دستگاه کار می کنه؟»
    « نه ، ایشون جای دیگه ای مشغول به کاره . »
    نفس آسوده ای کشید. از تصوراینکه مجبور باشد این بچه خوشگل را هر روز ببیند حالش دگرگون می شد. با چابلوسی سر خم کرد :
    « سپاس بانو...»
    سپس بعد از تاملی کوچک با لبخندی بر روی لب موزیانه پرسید:
    « مطمئنی بین البرز و دختر خاله اش چیزی پس و پنهونی نیست. دیشب، دختره تا شام از گلوش رفت پایین مثل این مرغهایی که سر شب باید برگردن به لونه شون گفت باید برگرده خونه و البرز هم زودتر از اون دررکابش خوش خدمتی کرد.»
    سحر با گردنی افراشته به علامت نفی سری به اطراف تکان داد.
    « مطمئنم. قبل از این که با البرز وارد رابـ ـطه ای بشم، ازش سوال کردم. حتی از گلی هم پرسیدم. از اون گذشته، اسم این کار البرز خوش خدمتی نیست. غیرت و تعصب روی خانواده است. چیزی که برای من خیلی ارزشمنده ، البته برای تو که خونه ی دارآباد رو فروختی و پدرت رو گذاشتی خونه ی سالمندان و رفتی اون ور آب، این حرفها خیلی ملموس نیست.»
    نادر بازهم آتش گرفت، اما ماهرانه لبخندش را حفظ کرد.
    « می دونی دختر خاله ی مهندس تهرانی مجرده و یا متاهل ؟ یا اینکه اصلا کسی توی زندگیش هست یا نه؟ یه جورایی ازش خوشم اومده. »
    سحر بی تفاوت جواب داد:
    « راستش آشنایی من و گلی به عروسی سپیده بر می گرده که گلی برای گل آرایی ویلا اومده بود. خیلی باهم صمیمی نیستیم تا از خصوصی هاش چیزی بدونم.ولی خب یه جورایی توی جمعمون بُر خورده. فقط می دونم که مجرده و یه گل فروشی حوالی میدون راه آهن داره .»
    گفتگوی آن دو با آمدن مستخدم شرکت به همراه دو فنجان قهوه و کیک رنگ بوی دوستانه تری به خود گرفت و به مرور ایام خوش گذشته سپری شد.
    نادر با سحر حرف می زد و جرعه جرعه قهوه می نوشید و با اسم گلی رج به رج برای البرز طناب دار می بافت.

    ***
    روزخوش









    »
    سحر
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز خیابان ولیعصر دوم دی ماه

    البرز دو روزبعد درحالی از رختخواب برخاست که لبه ی مرز سرماخوردگی لی لی می کرد و تب سی و هشت درجه هم باعث نشد تا بی تابی های یک ریز پریوش را به یک یا دو روز بعد موکل کند و میان غرولند های مادرش و کنجکاوی های آیدا شال و کلاه کرد و در یک کافه ی دنج واقع درخیابان ولیعصر با او قرار گذاشت.
    کافه ای که میان فریادو شلوغی های شهر به دل کوچه ای خلوت پناه بـرده ودر ورودیش به زیر سایه ی درخت توتی کهن سال پنهان شده بود.
    سپس در حالی که تمام عضلاتش از درد کش می آمد روبرویش نشست و به ریزش مدام اشکهای او نگاه کرد. اشکهایی گـه گویی با نخ و سوزن به یک دیگر دوخته شده بودند که پیوسته بر روی گونه هایش شره می کردند و او چه ماهرانه میان فین فین های مداومش که دمی قطع نمی شد،گله ها را به اشکهایش می دوخت! بی آن که حال او را جویا شود!
    « نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار! خب حق هم داری. اون دختره ی مانکن طوری با اون موهای صاف و آبشاری کجا! پریوش مو وزوزی چاق که به ضرب و زور برس موهاش رو صاف می کنه کجا...!»
    کلافه بود ، از تبی که تنش را بی امان می سوزاند. از گلایه های بی انتهای پریوش که همیشه ی خدا او را سهم مسلم خودش می دانست . بی توجه به حواس هایی که به سمت آنها کج شده بود قهوه ی پریوش را به سمتش هول داد ، سپس سر پیش آورد آهسته ، گفت:
    « پریوش جان، خواهر گلم. گریه نکن خودت رو هلاک کردی.»
    پریوش ته مانده دستمال مچاله شده اش را دور بینی سرخ و متورم کشید.آن چنان که گویی با بینی اش سر جنگ داشت و به روی خودش نمی آورد!
    « اگه دو تا لیچار بارم کنی دردش کمتر از این که بهم میگی خواهر گلم. خودت هم خوب می دونی که حسم به تو هیچ وقت حس خواهر به برادرش نبوده و نیست.»
    تارهای مغزش کش آمد.لبخند زد لبخندی که صرفا تزیینی بود . چه می کرد با این دختر که مرغش فقط یک پا داشت!؟ چنگال را بی رحمانه در دل تارت سیب فرو کرد و آن را از وسط به دو نیم کرد و با صدای پریوش سر برداشت و به چشمان خیره ی او ذل زد.
    « می دونم زر زرو هستم. خودت خوب می دونی که وقتی کاری از دستم بر نمیاد گریه هام تمومی ندارن. دو روزکه می خوام ببینمت و بگم قراره چه بلایی سرم بیاد و تو مثل ماهی لیز می خوری و از دستم در میری. می خواستم به خونتون زنگ بزنم ولی می دونستم که خوشت نمیاد .»
    پریوش می گفت و می گفت و البرز طاقت طاق شده اش می رفت تا به سقف بچسبد! عاقبت قابلمه ی صبرش به ته دیگ رسید و به میان جمله های او آمد.
    « پریوش جان ، خون به دلم کردی! به جای حاشیه رفتن ، بگو ببینم خبری شده که من بی خبرم!؟»
    پریوش جرعه ای قهوه نوشید وطعم لبهای شورش را تلخ کرد.
    « دایی فرهادم می خواد من رو بفرسته دفتر کویت و وظایف تو رو به من محول کنه. اصلا راضی به رفتن نیستم و جرات اعتراض هم ندارم. تو رو خداتو یه کاری بکن.»
    البرز نفسهای سنگینش رنگ آسودگی به خود گرفت و لبخند بی رمقی زد ،لبخندی به بی رمقی و بی حالی غروبی که در راه بود.
    « این که خیلی خوبه، آقای شهابی تصممیم خوبی گرفته . آلان زمستون و هوای کویت خیلی گرم نیست که اذیت بشی .بعد از عید هم من میام کویت و تو می تونی برگردی ایران.خودت که می دونی به پدرم قول دادم تا عید کمک دستش باشم . انصاف نیست زیر قولم بزنم.»
    پریوش شتاب زده هر دو دستش بر روی دستان داغ البرز گذاشت و بی آن که متوجه ی گرمای غیر عادی آن شود ، سریع و قاطع گفت:
    « دوستام بهم گفته بودن که محاله بتونم دل پسر به این جذابی رو که دختر های دانشگاه براش سر رو دست می شکستن رو ببرم. اجازه نده حرفهاشون رنگ حقیقت بگیره . ببین به خاطر تو سیگار رو هم ترک کردم. تازه می خوام فوق لیسانس هم بگیرم. تو روخدا رضایت بده و بیا با هم بریم کویت. مگه نمیگی اون دختر مانکن فقط یه دوست معمولیه، پس مشکلی نداری.»
    معذب و پر از استیصال دستانش را پس کشید.دلش یک فرار جانانه می خواست. لب زیرنش را با زبان به داخل مکید و لحظه ای بعد بی مقدمه ، پرسید:
    « برای چه تاریخی بلیط داری؟»
    پریوش آن چنان به البرز زل زده بود که گویی به یک منظره زیبای کوهستانی خیره شده باشد ، به تصور این که توانسته البرز را مجاب کند، چشمانش براق شد وهیجان زده ، جواب داد:
    « وای البرز ممنونم. برای فردا شب بلیط دارم و دایی فرهادم آشنا داره و می تونه با پارتی بازی برای تو هم بلیط جور کنه.»
    کلافگی تمام سلول های مغزش را در هم تنید . این دختر گویی در گوشهایش پنبه فرو کرده بود که هیچ یک حرفهای او را نمی شنید .
    « پریوش جان ، اگه تاریخ بلیطت رو می پرسم برای این که بیام فرودگاه بدرقه ات. خودت خوب می دونی که برام خیلی مهم هستی و و دقیقا بارها و بارها، حسم رو بهت گفتم.
    پریوش جان ، برادرانه میگم، هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر و جلوی هیچ مردی عشق رو‌گدایی نکن . اگه از مردی که می دونی دوستت نداره عشق رو گدایی کردی و دست رد به سـ*ـینه ات نزد مطمئن باش چشمش به جسم توئه و داره طناب سوءاستفاده از تو رو‌ توی ذهنش می بافه.
    روی بوم زندگی تو باید مردی نقاشی بشه که کمکت کنه تا آدمی که دوست داری باشی رو زندگی کنی. آدم درست زندگیت باعث میشه که تو بیشتر از همیشه خودت باشی و اجازه نمیده که خود سانسوری کنی.آدم درست زندگی خودت رو پیدا کن، چون اون آدم بدون منت بهت عشق میده تو‌رو با دود سیگارت هم تحمل می کنه و تو مجبور نیستی به خاطر خوشایندش علی رغم میل باطنیت بری سراغ درس خوندن و به فکر گرفتن فوق لیسانس باشی و تن به هزار تا کار دیگه بدی که تمایلی به انجامش نداری.»
    پریوش پلک نمی زد و با چشمانی لبریز از اشک خیره فقط البرز را نگاه می کرد .البرز بی رحمانه تیر آخر را رها کرد.
    « پریوش جان، روبروی یه آدم اشتباهی نشستی. من عاشق یه دختر دیگه هستم.»
    پریوش بر آشفت . گویی سونامی مهیب از سمت دریا آمد و ساحل آرامشش را زیر و روکرد . به آنی برخاست و در حالی که به چشمان او زل زده بود ،با یک حرکت ناگهانی فنجان نیمه خورده قهوه اش را بر روی میزی دمر کردو قهوه مثل رودی آرام که دربستر رودخانه در جریان باشد ،تمام رومیزی سفید را در بر گرفت. سپس میان چشمان متحیر البرز کیفش را روی دوشش انداخت وبی آن که خداحافظی کند با گامهایی بلند و عصبی ازکافه بیرون رفت.
    دستش را بر روی صورتش گذاشت و به لکه ی به جا مانده بر روی رو میزی خیره شد. با حرکات شتاب زده و تصمیمات عجولانه ی پریوش آشنا بود، اما این پریوش را نمی شناخت!

    ***

    تا قصه ای دیگر روز خوش
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا