در و بستم و کفشام و تو جا کفشی گذاشتم.
-سلامممم...من اومدم.
صدای شیدا بلند شد-خوش نیومدی.
به سمت هال رفتم.فقط شیدا بود.
-سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟
شیدا-خونه عمومه...بایداز تو اجازه بگیرم؟
-چرا که نه.
شیدا-راستی.انوشا چشه مثه سگ پاچه میگیره؟
-بی ادب...نمیدونم.
شیدا-این چیه دستت؟
-هیچی خرت و پرته.مامان کجاس؟
شیدا-طبق معمول
به سمت اشپزخونه رفتم.مامان داشت کیک می پخت.جلو رفتم و گونه بــ..وسـ...ید.
-سلام مامان
مامان-سلام دخترم...گشنته؟
-نه ممنون.من برم پیش انوشا.
خرس و برداشتم و رفتم پیش انوشا.تقه ای به در زدم.بفرمایید ضعیفی شنیدم.در و باز کردم.انوشا مشغول درس خوندن بود.با دیدن من اخمی کرد و گفت-کاری داری اروشا؟اگه نداری برو میخام درس بخونم.
-اره...اینو برای تو خریدم...ببینش.
انوشا سرشو بلند کرد و با دیدن خرس جیغ بلندی کشید.
انوشا-واااااااااااای عاشششششششقتمممممممم اروشااااااااااا
خندیدم و گفتم-قابل ابجی خوشگلمو نداره.حالا بخشیدی منو؟
انوشا-مگه میشه نبخشم.
بغلش کردم.چقدر خوبه ادم یه خواهر داشته باشه.روی تخت نشستم.انوشا هم روی میز تحریرش نشست.
انوشا-خب چکارا کردی؟
همون موقع شیدا مثه بز اومد داخل.
انوشا-هووووو ی تقی توقی.
شیدا-ساکت شو بینم.خب چی میگفتین؟
-فضول و بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین.
شیدا چشم غره ای بهم رفت.تمام ماجراهای امروز و تعریف کردم.
انوشا-خدابده شانس.
بلند شدم.بچه ها من برم یکم درس بخونم.
-سلامممم...من اومدم.
صدای شیدا بلند شد-خوش نیومدی.
به سمت هال رفتم.فقط شیدا بود.
-سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟
شیدا-خونه عمومه...بایداز تو اجازه بگیرم؟
-چرا که نه.
شیدا-راستی.انوشا چشه مثه سگ پاچه میگیره؟
-بی ادب...نمیدونم.
شیدا-این چیه دستت؟
-هیچی خرت و پرته.مامان کجاس؟
شیدا-طبق معمول
به سمت اشپزخونه رفتم.مامان داشت کیک می پخت.جلو رفتم و گونه بــ..وسـ...ید.
-سلام مامان
مامان-سلام دخترم...گشنته؟
-نه ممنون.من برم پیش انوشا.
خرس و برداشتم و رفتم پیش انوشا.تقه ای به در زدم.بفرمایید ضعیفی شنیدم.در و باز کردم.انوشا مشغول درس خوندن بود.با دیدن من اخمی کرد و گفت-کاری داری اروشا؟اگه نداری برو میخام درس بخونم.
-اره...اینو برای تو خریدم...ببینش.
انوشا سرشو بلند کرد و با دیدن خرس جیغ بلندی کشید.
انوشا-واااااااااااای عاشششششششقتمممممممم اروشااااااااااا
خندیدم و گفتم-قابل ابجی خوشگلمو نداره.حالا بخشیدی منو؟
انوشا-مگه میشه نبخشم.
بغلش کردم.چقدر خوبه ادم یه خواهر داشته باشه.روی تخت نشستم.انوشا هم روی میز تحریرش نشست.
انوشا-خب چکارا کردی؟
همون موقع شیدا مثه بز اومد داخل.
انوشا-هووووو ی تقی توقی.
شیدا-ساکت شو بینم.خب چی میگفتین؟
-فضول و بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین.
شیدا چشم غره ای بهم رفت.تمام ماجراهای امروز و تعریف کردم.
انوشا-خدابده شانس.
بلند شدم.بچه ها من برم یکم درس بخونم.