کامل شده رمان دختری از تبار عشق | آیســــو و مهدیس0095 کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HAD!S

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
1,667
امتیاز واکنش
11,873
امتیاز
753
محل سکونت
شیراز
سریع زنگ زدم به مریم اول

مریم- سلام
- سلام بگوووووووووووو چیشده؟ خبر دارم دسته اول
مریم- بگو زودتند سریع
- اصلا باورم نمیشه وقتی اومدم خونه مامانم بهم گفت یکی میخاد بیاد خاستگاری وقتی اسمشو پرسیدم دیدم ارمیاست دارم از خوشحالی دق میکنم
مریم- به تبریک عرض میکنم مبارکه حالا دق نکن بدبخت ارمیا اول جوونیشه
- برو بابا فعلا بای من برم به بقیه بزنگم
مریم- باشه پس بای
سریع قطع کرد به بقیه هم زنگ زدم که کلی ابراز خوشبختی کردن و جیغ و داد کردن
بعد از حرف زدن با دخترا رفتم پایین که به انوشا بگم که یهو یادم اومد انوشا مدرسست پس موکولش کردم به بعد.
رفتم اشپزخونه پیش مامان
- مامان کاری نداری کمکت کنم؟
مامان- نه فقط برو خونه رو تمیزکن شب خاستگارا اومدن ابرومون نره
- باشه
سریع یه دستمال برداشتم بایه سطل اب رفتم تو پذیرایی همه جارو سابیدم اووووووف خسته شدما
انوشا- سلام من اومدم
- سلام اجی
انوشا- چیشده تو کارکن شدی؟
اروشا- شب مهمون داریم
انوشا- کیه؟
پاشدم دست انی رو کشیدم بردم بالا تو اتاق خودم
انوشا- بگو کیه دیگه مردم از فضولی
- بعید میدونم بتونی حدس بزنی پس خودم بهت میگم
انوشا- خب گو دیگه
- شب ارمیا میخاد بیاد برای خاستگاری
انوشا- دروغ میگی
- بخدا وقتی از کلاس برگشتم مامان بهم گفت
یهو انوشا جیغ کشید و گفت
انوشا- وای تبریک میگم خواهری
- مرسی عزیزم حالا جیغ نزن برو لباساتو دربیار بریم ناهاربخوریم
انوشا- باشه
با انوشا رفتیم پایین نشستیم سر میز مامن هم غذا کشید و خوردیم منم رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
 
  • پیشنهادات
  • HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    انوشا- اروشا اروشا
    - بله چیه؟
    انوشا- پاشو دیگه یک ساعت دیگه مهمونا میان چقدرمیخابی
    یهو بلندشدم گفتم
    - وای ساعت چنده
    انوشا- ساعت شش و نیم بلند شو دیگه
    - بابا هم اومده
    انوشا- اره اومده
    - خب باشه تا من میرم یه ابی میزنم به دست و صورتم تو هم یه چیزی انتخاب کن برام
    انوشا- باشه
    رفتم تو سرویس بهداشتی یه ابی به دست و صورتم زدم اومدم بیرون
    - خب چی انتخاب کردی؟
    انوشا- ببین خوبه
    انوشا یه کت و شلوار یشمی گذاشته بود و یه دست هم تونیک سفید و شلوار کشی مشکی
    - به نظرت کدومش؟
    انوشا- به نظر من چون مجلس زیاد رسمی نیست اون تونیکه رو بپوش
    - اوهوم باشه
    انوشا- منم برم اماده شم فعلا بابای
    - باشه برو
    اول رفتم جلو اینه موهامو شونه کردم بعد سفت بالا بستمشون بعد هم کرم پودر زدم مالیدم به صورتم یه خط چشم مشکی نازک هم کشیدم و یکم سایه سفید هم کشیدم زیر چشمام بارژمایع گلبهی هم زدم به لبام به به چ خوشکل شدم ( اعتماد به اسمان خراش )
    خلاصه رفتم تونیک و شلوار هم پوشیدم یه شال سفید هم کردم سرم و یه صندل مشکی هم پوشیدم رفتم
    سمت اتاق انوشا
    - اماده ای انی؟
    انوشا- اهوم خوبم؟
    یه تونیک گلبهی تا بالای زانو و شلوار کشی مشکی و شال گلبهی و صندل مشکی
    - براوو عالی شدی بیا بریم پایی
    - باشه
    دوتامون رفتیم پایین که مامان و بابا جلو تی وی نشسته بودن
    - سلام بابا
    انوشا- سلام ببا
    بابا- سلام دخترای گلم خوبین؟
    - مرسی
    انی- مرسی بابا
    مامان- اماده شدین؟
    - اره خوب شدم؟
    مامان- عالی شدی
    همین منو انوشا نشستیم صدای زنگ خونه درومد
     
    آخرین ویرایش:

    Nargesi0028

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    14
    امتیاز واکنش
    161
    امتیاز
    0
    سن
    23
    هیجان بلند شدم وگفتم-واااااااااای اومدن.
    بابا و آنوشا خندیدن که مامان گفت-خجالت بکش دختر.
    بلند شدیم و رفتیم سمت در.اول بابا وایساد بعدش مامان بعدشم من و انوشا.بابا در و باز کرد که یه اقای مسن اومد داخل.پشت سرش یه خانم شیک که کت بلند و شلوار مشکی پوشیده بود اومد داخل.احوال پرسی کردن و نشستن.پشت سرشون یه پسر قد بلند که سبزه بود و چشمای عسلی همرنگ من داشت اومد داخل.به معنای واقعی کلمه وا رفتم.زیر لبی سلام کردم و سرم و انداختم پایین.اومدم در و ببندم که یکی گفت-صبر کنین.من جا موندم.
    با تعجب در و باز کردم که ارمیا اومد داخل.اگه بگم همون لحظه از خوشحالی داشتم میمردم کم گفتم.یه کت اسپرت ابی کاربنی با شلوار کتون مشکی پوشیده بود.یه پیرهنسفید هم زیر کتش پوشیده بود.با صدای پسره دست از هیز بازی برداشتم.
    -خب حالا همو نخورید تموم میشین لازمتون داریم.
    از خجالت مطمعنم از قرمز به نارنجی و ابی تغییر رنگ دادم.چه بی ادبه.ارمیا کوفتی گفت گل و به دست من داد.تشکری کردم و پشت سرشون راه افتادم.ارمیا بامامان و بابا سلام علیک کرد.من و آنوشا هم رفتیم تو آشپزخونه تا گل ها رو بزارم تو گلدون.همونطور که داشتم گل ها رو تو گلدون میزاشتم گفتم-چه بی ادب بود پسره.
    آنوشا-خب راست میگه دیگه.داشتین همو میخوردین.خجالت هم خوب چیزیه بخدا.
    -خفه میشی یا دسته گل و با جاش بکنم تو حلقت.
    آنوشا-باشه بابا حالا چرا عصبی میشی.
    گل ها رو که گذاشتم شربت پرتقال ها رو برداشتم و رفتم تو سالن.اول از همه جلوی بابای ارمیا گرفتم.بعدم جلوی بابا گرفتم.سینی رو جلوی مامان ارمیاکه گرفتم گفت-مرسی دختر گلم.
    اصن حال کردم با این جمله ها.خوشم اومد ازونا نیست که هنوز نه به باره نه به داره عروس گلم عروس گلم کنن.جلوی ارمیا گرفتم.لبخند زد و تشکری کرد.زیرلبی جوری که کسی نشنوه گفت-خوشگل شدی.
    دیگه از خوشی به حالت اغما رفتم.با نیش باز ممنونی گفتم.سریع شربت ها رو گردوندم و کنار آنوشا نشستم.
    آنوشا بهم نزدیکتر شد و گفت-چی بهت گفت اونطوری نیشتو بازکردی؟
    -وااااای خیلی ضایع بود؟
    آنوشا-نه فقط من و اون پسره فهمیدیم.
    -چطو؟
    آنوشا-اخه اونم نیشش باز بود.حالا بگو چی گفت؟
    لبخند زدم و گفتم-تو کفش بمون.
    آنوشا-عه بگو دیگه.آروشا خیلی بیشعوری اگه نگی.
    یواشکی زبونی براش در اوردم که صدای خنده جمع بلند شد.واااااااای ابرو برام نموند دیگه.کم کم صحبتا گرم شد و از اقتصاد و سیاست و کوفت و زهر مار حرف زدن جز ما.از استرس اونقدر انگشتام فشار داده بودم که سرخ شده بود.بالاخره بحث رسید به ما.
    اقای مشفق-خب اقا ی اشرفی.غرض از مزاحمت این بودکه این اقا ارمیا ما رو کچل کرد بس که گفت بریم خواستگاری.
    جمع خندیدن که ارمیا گفت-عه بابا.
    اقای مشفق-خب راست میگم دیگه.حالا آقای اشرفی اجازه میدین این دوتا برن صحبتاشونو کنن؟
    بابا-من که حرفی ندارم.آروشا بابا... اقا ارمیا رو به اتاقت راهنمایی کن.بلند شدم که ارمیا هم با من بلند شد.به اتاقم رفتم.خداکنه حالا تمیز باشه.ابروم نره.
    در و که باز کردم نفس راحتی کشیدم.اتاق تمیز بود.رو صندلی میز کامپیوترم نشستم و به ارمیا تعارف کردم.اونم رو تختم نشست.همینجوری سکوت کرده بودیم.نه من چیزی میگفتم نه اون.
    ارمیا-خب بیا درباره یه موضوع دیگه سکوت کنیم.
    خندم گرفته بود.ریز خندیدم که خودشم خندش گرفت.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    دوباره ساکت شدیم که ارمیا گفت
    ارمیا- خب اروشا تو از همسر ایندت چ انتظار هایی داری؟
    یکمی فکر کردم و گفتم
    - خب میدونی چیز زیادی نمیخام فقط میخام دوسم داشته باشه و بهم دروغ نگه و بهم وفا دار باشه
    ارمیا- به نظرت من میتونم اینارو داشته باشم
    شک نداشتم ولی چیزی نگفتم فقط یه لبخند زدم که ارمیا هم جواب لبخندمو داد
    ارمیا - بریم بیرون؟
    - بریم
    رفتیم بیرون همین که وارد سالن شدیم همه یه لبخند زدن که مامان ارمیا گفت
    - دخترم شیرین کنیم دهنمونو
    یه نگاه به ارمیا کردم که داشت با لبخند نگام میکرد یه نگاه هم به مامان بابا کردم که از لبخندی که تو صورتشون بود معلوم بود که راضی هستن
    یکم مکث کردم و گفتم
    - بله
    بعد از اینکه بله دادم صدای کل مامانم و انوشا و مامان ارمیا پیچید تو گوشم
    مامان ارمیا بلند شد از داخل کیفش یه جعبه کوچیک مشکی دراورد رو به بابا گفت
    مامان ارمیا- اقای اشرفی اگه اجازه بدین انگشتر رو به عنوان نشون کنیم دست عروسم
    بابا- اجازه ماهم دست شماست بفرمایید
    مامان ارمیا جعبه رو داد دست ارمیا ..ارمیا هم درشو باز کرد و انگشتر رو اورد بیرون و دستمو گرفت و انگشتر کرد داخل انگشتم که دوباره صدای دست و جیغ همه بلند شد
    - مرسی خوشکله
    ارمیا- قابل خانوم گلمو نداره
    اوه هنوز هیچی نشده شدم خانوم گلش...خلاصه رفتیم نشستیم بعد از یک ساعت خوانواده ارمیا رفتن و قرار شد که دوشب دیگه دوباره بیان


    بابا- خب دخترم راضی هستی
    - اره بابا جون به نظرم ارمیا میتونه خوشبختم کنه
    بابا بلند شد و اومد بغلم کرد یه بـ..وسـ..ـه رو سرم زد و گفت
    - ایشالا خوشبخت بشی
    و رفت تو اتاقش.....مامان هم اومد جلو بغلم کرد و زد زیر گریه
    - وا مامان چرا گریه میکنی
    مامان- ینی اینقدر بزرگ شدی که داری از پیشمون میری؟
    - مامان الهی فداتشم من که هنوز نرفتم فعلا هستم خدمتتون
    مامان هم بوسم کرد و رفت تو اتاق...یهو انوشا مث این جنگلیا پرید تو بغلم
    -چته وحشی؟
    انوشا- خاک برسرت داری ازدواج میکنی با ادب باش تا ارمیا پشیمون نشده
    - تو نترس پشیمون نمیشه
    انوشا - حالا از ما گفتن بود
    داشت میرفت سمت اتاقش که یهو برگشت و گفت
    انوشا- راستی اجی مبارکه
    - مرسی
    انوشا هم رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاقم لباس هامو عوض کردم و با یه عالمه رویا خوابیدم
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    با بی حالی بلند شدم.خداروشکر دو جلسه دیگه بیشتر نمونده بود.یه جلسه اش رو که امروز میرفتم میمونه یکی دیگه.یه مانتو بادمجونی که استین سه ربع بود و مدل خفاشی بود برداشتم.شلوار و مقنعه ی مشکیمو پوشیدم.یه رژ صورتی همرنگ لبم زدم.خط چشم هم کشیدم و بلند شدم.صدای مامان از پایین بلندشد-اروشااااااا.کجایی؟ارمیا منتظره.

    داد زدم-اومدم.

    تند تند کتابامو دفترمو ریختم تو کولم و از پله ها رفتم پایین.مامان لقمه بدست کنار پله ها منتظرم بود.لقمه رو سریع گرفتم و خدافظی کردم.ارمیا به ماشینش تکیه داده بود و دستاش تو جیب شلوارش بود.یه پیرهن سبز با شلوار مشکی پوشیده بود.با نیش باز رفتم طرفشو گفتم-سلام.صبح بخیر.

    ارمیا-سلام خانومم.صبحت بخیر.برو سوار شو دیر شده.

    همونطور که تو دلم کارخونه قند و با جاش اب میکردن سوار ماشین شدم.تو راه کلی با ارمیا حرف زدیم.اون از خودش میگفت و من گوش میدادم و برعکس.اونطور که فهمیدم اون پسره تو شب خواستگاری اسمش سامان و داداش بزرگه ارمیاس.دو تا خواهر هم به اسم هلیا و هلنا داره.شانس هم که نداریم هم برادر شوهر دارم هم خواهر شوهر.اونم دوتا.دوست داشتم هلیا و هلنا رو ببینم.باید تا فرداشب صبر میکردم.جلوی در اموزشگاه که نگه داشت از ماشین پیاده شدم خم شدم و گفتم-نمیخای بیای پیش آرتا؟

    ارمیا-نه خبر داره.شب هم میبینمش.

    -باشه.پس من برم.

    ارمیا-بعد کلاس میام دنبالت.

    لبخند کجکی زدم –باشه.خدافظ.

    ارمیا-خدافظ.

    دستی تکون دادم در و بستم.ارمیا هم سریع گاز داد و رفت.یه چند ثانیه به ماشینش نگاه کردم.برگشتم برم داخل که تبسم و که دست به سـ*ـینه و طلبکار جلوم وایساده بود و نگاهم میکرد و دیدم.

    لبخندم و پررنگ کردم و گفتم-سلام.صبح بخیر.خوبی؟

    تبسم همونطور نگاهم میکرد یهو منفجر شد-علیک سلام خانم.کوشی؟هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟بعدم این کی بود که پیاده ات کرد؟بینم نکنه قاپ مشفق دزدیدی؟چرا لال شدی؟یه چی بگو تا نزدم تو دهنت.

    -اگه اجازه بدی برم داخل میگم.

    تبسم همونطور طلبکار زل زد بهم-بفرما

    رفتم داخل که اونم پشت سرم اومد.رو یکی از صندلی های ردیف جلو نشستم و کیفمو پرت کردم رو میز کناریم.

    تبسم-خب؟

    -خب که خب

    تبسم-اروشا میزنم تو دهنتا.

    خندیدم-خیله خوب.دیوونم کردی.

    بعدم ماجرا رو به طور خلاصه براش تعریف کردم.اونم هی وسطاش جیغ جیغ میکرد که باعث میشد همه نگاهمون کنن.انگار داشتم براش فیلم رومیو و ژولِیت و تعریف میکردم.با اومدن ارتا دهنم و بستم.سلام علیکی کرد .دفترشو برداشت و حضورغیاب کرد.به اسم من که رسید یه چند ثانیه سرشو اورد بالا با تعجب نگاهم کرد.خیلی زود سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد.بعدم شروع کرد به درس دادن.فکر کنم اصلا حالش خوب نبود چون وسط درس یه چند بار اشتباه میکرد.کلا حواسش پرت بود و گرفته به نظر میرسید.بعد تموم شدن کلاس با خستگی از تبسم خدافظی کردم.منتظر ارمیا بودم که گوشیم زنگ خورد-الو

    -سلام اروشا.منم ارمیا.

    -عه ارمیا کجایی؟کاشتی منو.

    ارمیا-اروشا عزیزم من یه کار مهم برام پیش اومده نمیتونم بیام دنبالت.میتونی با تاکسی بری؟

    -اره.

    ارمیا-باشه پس خدافظ.

    -خدافظ.

    اوووووفففف اینم از شانس ما.زنگ زدم اژانس و یه 5 ذقیقه تا اومدنش معطل شدم.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    از تاکسی پیاده شدم و پولش و حساب کردم و رفت زنگ درو زدم که در با صدای تیکی باز شد رفتم داخل
    - سلام من اومدم
    مامان- سلام دخترم با ارمیا اومدی؟
    - نه مامان با تاکسی ارمیا کار داشت
    مامان - اها باشه برو لباساتو عوض کن بیا یه چیزی بخور تا ناهار اماده میشه
    - چشم
    رفتم بالا لباسامو با یه تاپ صورتی که روش عکس یه خرس مشکی بود و با یه ساپرت مشکی برداشتم پوشیدم و رفتم پایین
    - مامان کمک نمیخای؟
    مامان- نه عزیزم
    از داخل یخچال یه سیب و دوتا خیارسبز برداشتم گذاشتم داخل یه بشقاب و رفتم جلو تی وی نشستم و روشنش کردم
    اوووف اینم که به درد جرز لای دیوار میخوره هیچی نداره گوشیمو برداشتم که یه پی ام از طرف ارمیا داشتم
    که نوشته بود
    ارمیا - شرمنده عزیزم نتونستم بیام رسیدی خونه؟
    سریع جواب زدم
    - دشمنت شرمنده اره رسیدم
    خیلی وقت بود خبری از بچه ها نداشتم یه پی ام هم به پروا زدم حالشو پرسیدم که گفت حالش خوبه و مشغول درس و دانشگاه هست
    بازم استرس داشتم تا چند روز دیگه دوباره باید کنکور میدادم اگه ایندفعه هم با وجود کلاس رفتن قبول نشم دیگه قید درس و دانشگاه رو میزنم
    بشقاب حاوی پوست های میوه هارو برداشم رفتم داخل اشپزخونه مامان داشت سالاد درست میکرد بشقاب رو شستم گذاشتم سر جاش کنار مامان نشستم که مامان گفت
    مامان- از دوروز دیگه باید بیفتیم دنبال خریدن جهاز برات
    - هووو مامان حالا کو تا اون موقعه
    مامان- حالا عزیزم اومدیم و خوانواده شوهرت گفتن باید زودی عروسی کنی ما که نمیتونیم رو حرف اونا حرف بزنیم ...دختر باید جهازش اماده باشه تا هروقت خاست بره چیزی کم نداشته باشه
    - باشه
    انوشا- سلام من اومدم
    مامان- سلام خسته نباشی
    - سلام اجی
    انوشا - مرسی مامان...خوبی اری؟
    - اول اری نه و اروشا دوم اینکه خوبم تو خوبی؟
    انوشا- اول اینکه تو همون اری هستی نه اروشا دوم اینکه خوبم
    مامان- اه بسه دیگه چقدر اول دوم میکنین...انوشا برو لباساتو عوض کن بیا ناهار
    انوشا رفت منم با مامان میز رو چیدیم و بعد از ناهار رفتم بالا تا یکم نگاهی به درسام بکنم

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    خواهش میکنم به جون من و ایسو نقد کنین پیلییییییییز
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    داشتم میخوندم که یه احمق بیشور پرید تواتاق.فکر کردم انوشاس.سرمو بلند کردم که دوتا فحش ابدار و خنک بهش بدم که دیدم عه اینکه فرید پسر خالمه.
    همینجور مثه بز البته دور از جونم بهش زل زده بودم که گفت-علیک سلام.ای بابا بشین بشین.نمیخاد بلند شی.منم خوبم.مامان اینا هم سلام دارن.نه تنها نیستم فرنوش و شادی هم هستن.
    -اه ببند دو دیقه اون دهنتو.هی ور ور ور حرف میزنه.اون کرمای دندونت سرما خوردن بابا.
    فرید-بمیر باو.من و باش دارم با خانوم احوال پرسی میکنم.
    -احوال پرسی بخوره فرق سرت.
    فرید-نچ نچ نچ به خاله میگما.چه دختر بی ادبی داره.شکلکی براش دراوردم و سرم و کردم توکتاب.
    فرید-خوب پاشو بیا پایین.کارت دارم.راستی نامزدیت مبارک.کدوم بدبختی پیدا شده اومده تو رو گرفته؟دلم براش میسوزه.
    -اولا چیکار داری؟دوما مرسی و سوما تو نمیخاد برا اون دلسوزی کنی برا خودت دلسوزی کن که مجبوری 24 ساعت خودتو تحمل کنی.
    فرید-د ادم نمیشی دیگه.زبون که نیس طناب ده متریه.حالا بیا پایین.
    میدونستم تا نرم ولم نمیکنه.به ناچار کتاب و بستم و دنبالش رفتم پایین.فرید پسرخاله ام 20 سالشه و یه خواهر که 5 سال از خودش بزرگتر بود به اسم فرنوش داره.شادی دخترداییم 19 سالشه و یه خواهر 21 ساله به اسم شبنم داره. مامانم یه خواهر و یه داداش بیشتر نداشت و کلا خوانواده ی کم جمعیتی بودن.برعکس خانواده ی پدریم که نصف ادمای کره ی زمین و تشکیل میدادن بود.با صدای شادی به خودم اومدم.
    شادی-هی اروشا میگم با بچه ها برنامه ریختیم بعد کنکورت بریم شمال ویلای خاله طلا.من و شبنم.تو و انوشا و نامزدت.فرید و فرنوش و شایان و شیدا.هووومممم چطوره؟
    -چمدونم.ببینم مامان و بابا چی میگن.
    فرنوش همونطور که داشت شربت ها رو میاورد نشست رو مبل روبرویی من و گفت-باهاشون حرف زدم راضین.چی میگی ؟
    -الان چیزی نمیگم.بزارین فردا به ارمیا بگم ببینم چی میشه.!
    فرید-زن ذلیل دیده بودیم شوهر ذلیل ندیده بودیم که به لطف شما رویت کردیم.
    -خفه شو.
    انوشا-خب اروشا برو همین الان با ارمیا تماس بگیر ببین چی میگه.
    فرنوش-اره برو.
    باشه ای گفتمو رفتم تو اتاقم.وشیمو برداشتم و زنگ زدم به ارمیا.بعد از چهار پنج تا بوق برداشت-الو
    -سلام ارمیا
    ارمیا-سلام خانومی.خوبی؟
    -مرسی تو چطوری؟
    ارمیا-تو خوب باشی منم خوبم.
    اصن کیلو کیلو قند تو دلم اب میشدا.بیخیال قندای در حال اب شدن شدم و گفتم-امروز بچه های خالم و داییم اومدن خونمون.گفتن که اگه میتونی بعد از کنکور من بریم شمال ویلای خاله ام.مامان و بابا که راضین.میخاستم ببینم تو کاری نداری؟یعنی میتونی بیای-
    ارمیا-نه کار خاصی ندارم.یه چند روزی رو مرخصی میگیرم.
    -باشه.راستی...به سامان و هلیا و هلنا هم بگو شاید دوست داشتن بیان.
    ارمیا-هلیا که بخاطرکار شوهرش نمیاد.حالا به هلنا و سامان بگم ببینم چی میشه.
    -باشه خبرم کن.خدافظ
    ارمیا-خدافظ
    گوشیو قطع کردم و رفتم پایین.بهشون گفتم که ارمیا قبول کرده.انوشا هم گفت زنگ زده به شیدا و شایان اونا هم گفتن که میان.یکمی دیگه نشستیم به تعریف کردن و مسخره بازی.بعد از خوردن شام عزم رفتن کردن.
    ********************************************************************اخرین نگاه و تو اینه به خودم کردم.پیرهن سبز یشمی مجلسی که یکم بالاتر از زانوم بود و با شلوار دمپا سفید و کفش پاشنه 7 سانتی سبز که با نگین تزیین شده بود و پوشیده بودم.شال حریر سفیدم و رو سرم انداختم.ارایش ام هم کامل بود.دیگه کم کم مهمونا میرسیدن.رفتم پایین کنار انوشا نشستم.نیم ساعت بعد صدای زنگ در اومد.بلند شدیم و با خانواده ی ارمیا احوال پرسی کردیم.اونشب ارمیا کت و شلوار مشکی پوشیده بود که بی نهایت بهش میومد.سامان نیومده بود ولی به جاش یه دختر که فکر کنم هلنا باشه اومده بود.هیکل توپری داشت ولی چاق نبود.پوست سبزه و لبای قلوه ایش نسبت به بقیه ی اجزای صورتش برتر بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    منو ارمیا پیش هم نشسته بودیم و ارمیا هی حرف میزد منم هی سرخ و سفید از اون ورم انوشا به ما میخندید
    باباجون ( بابای ارمیا ) - خب بهتره بریم سراغ بحث اصلی
    بابا- اگه اجازه بدین من یه صیغه محرمیت براشون بخونم تا بخان مراسم عقد داشته باشن
    باباجون- بفرما
    بابا یه چندتا ایه خوند که من و ارمیا قبول کردیم و دوباره صدای دست و جیغ و سوت که همش کار هلنا و انوشا بود
    مادر جون ( مامان ارمیا ) - خب تاریخ عقد و عروسی کی باشه بسلامتی؟
    بابا جون رو کرد به منو ارمیا و گفت
    بابا جون- شما ها تاریخ خاصی در نظر ندارین؟
    ارمیا یه نگاهی به من کرد و گفت
    - نه
    بابا- میگم تاریخ عقد عروسی رو بندازیم یک ماه دیگه که ماهم وقت کنیم براش جهاز بخریم
    باباجون- جهاز چرا ؟ خونه ی ارمیا کامل کامله
    مامان - نمیشه که نخریم بالاخره رسم هر دختری با جهاز بره تو خونه شوهر
    مادر جون- حالا شما هم بخری میخای چیکارشون کنی خونه ارمیا که هیچی کم نداره
    خلاصه مامان و بابا راضی شدن که جهاز نخرن
    مامان - من برم شام رو بکشم
    مادر جون- پس بزار بیام کمکت
    مامان - بخدا سمانه جون اگه بزارم هم انوشا هست هم اروشا شما بشین
    بلند شدم همراه مامن رفتیم داخل اشپز خونه وسایلای شام رو اماده کردیم...مامان قرمه سبزی درست کرده بود و مرغ و سالاد و ژله سنگ تموم گذاشته بود
    مامان- دخترم برو دعوتشون کن بیان سر میز
    رفتم داخل پذیرایی
    - اهوم...شام حاضره بفرمایین
    انوشا- خوشحالی نه؟
    - بعدا حساب تو رو میرسم
    انوشا- مگه چیکار کردم
    - بگو چیکار نکردم
    خلاصه شام هم خوردن و ساعت 11 شب بود که عزم رفتن کردن و قرار شد ارمیا فردا برای ناهار منو ببره بیرون
    به مامان و بابا شب بخیر گفتمو رفتم تو اتاقم و بازم با رویا های ارمیا به خاب رفتم
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    امروز روز کنکورم بود.با شوق نگفتنی از رخت خواب بلند شدم.دست و صورتم و شستم و یه مانتو نخی مشکی با مقنعه مشکی و شلوار سورمه ای و کفش عروسکی سورمه ای پوشیدم.سریع وسایل لازم و برداشتم و رفتم بالا.مامان و بابا و انوشا پایین منتظرم بودن.رفتم جلو و صورتشون بوسیدم.
    بابا-انشالله که قبول میشی دخترم امیدت به خدا باشه.
    -انشالله.ممنون بابا
    مامان از زیر قران ردم کرد.بابا رفت بیرون و گفت-آروشا زود باش نمیخام زیاد معطل بشم.
    -چشم بابا.
    از مامان و انوشا خدافظی کردم رفتم سمت ماشین بابا.تا سوار شدم بابا بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد.یکم چرت زدم که باصدای ترمز ماشین بابا از خواب پریدم.رسیده بودیم.یه لحظه موجی از استرس به وجودم سرازیر شد.سریع موج و پس زدم و از بابا خدافظی کردم اونم با لبخند اطمینان بخشی که خیلی بهم آرامش داد جوابمو داد و رفت.برگشتم و رفتم سمت محوطه.زیر یه درخت نشستم . دستم و گذاشتم پشتمو و تموم وزنمو انداختم رو دستم.همینجور برا خودم خوش بودم که از دیدن ارمیا و ارتا پنج شیش تا شاخ رو کلم دراومد.ارمیا و ارتا با لبخند اومدن سمتم.از جام بلند شدم و خودمو درست کردم.مانتوم و که درست کردم ارمیا رسید-سلاممممممم اروشا
    -سلام ارمیا...تو اینجا چیکار میکنی؟
    ارمیا-عه ...بده اومدم به خانومم امید بدم.
    وااااااای ننه یکی من و بگیره پس نیوفتم.من قلبم باطری نمیگی یهو از حرکت وایمیسه.بس که بی جنبه ام.مثلا از خجالت سرم و انداختم پایین که صدای سلام گفتن آرتا رو شنیدم-سلام اروشا خانم.
    سرم و اوردم بالا و با لبخند گفتم-سلام اقای حداد.خیلی ممنون که اومدین.زحمت کشیدین.
    ارتا-نه بابا چه زحمتی.
    یکم با ارمیا و ارتا حرف زدیم و اونا هم کلی بهم امید دادن.با اعلام شروع ازمون سریع خدافظی کردم و رفتم داخل.مثل دفعه ی قبل استرس نداشتم.اروم اروم بودم.برگه ها رو که پخش کردن سریع جواب دادم.بعد از اینکه وقت ازمون تموم شد با خوشحالی برگه رو تحویل دادم و اومدم بیرون.از خوشحالی میخاستم جیغ بزنم.سریع زنگ زدم به ارمیا و گفتم که قبول میشم اونم کلی ابراز خوشحالی کرد منم که ابراز خوشحالی هام فقط جیغ بود.سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه.در خونه رو محکم کوبیدم.در با صدای تیکی باز شد.حالا میتونستم جیغ بزنم و خودم و خالی کنم در و کوبیدم بهم و داد زدم-سلاممممممممممم مامان جیییییییییییییییییییییییغ انوشااااااااااا ماماااااااااانننننننننن سلامممممممممممم من اومدممممممممم جییییییییییییییییییییییییییییغ.
    مامان وحشت زده از اتاقش اومد بیرون و گفت-چخبره ؟کی دزد زده؟چی شده؟دزد اومده؟یه جیغ بلند کشید که علاوه بر پرده ی گوش خودم و مامان و حنجره اش حنجره ی منم نابود شد بعدم انوشا رو صدا زد.
    -انوششششااااااااااااااااا انوووووووووووووووووشااااااااااااااااااا...کجااااااااااایی؟
    یهو اومد من و چسبید-اروشا انوشا کجاست ؟هااااااااااان؟جیییییییییییییییییییغ.
    دیگه واقعا داشتم کر میشدم.شونه مامان و گرفتم و گفتم-مامان چته تو؟انوشا مدرسه اس.من از خوشحالی جیغ میکشیدم.شما چتونه؟
    مامان یه چند ثانیه با بهت نگاعم کرد و داد زد-اروشاااااااااااااااااا
    گوشمو گرفتم و گفتم-مامان تو رو جدت داد نزن.
    مامان-حناق.کوفت.مرض.دختره ی بیشعور.همیننجور فحش میداد و میرفت تو اشپزخونه که یهو وایساد.سریع دویید سمت من-اروشا ازمون چطور بود؟
    -عالی عالی مامان عالیییییییی.
    مامان-خداروشکر.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    رفتم تو اتاقم از خوش حالی داشتم پس میوفتادم یه زنگ به بچه ها زدم بهشون خبر دادم کلی همدردی کردن
    چقدر دلم براشون تنگ شده یادم نمیاد کی دیده باشموشون البته باهم در تماس هستیما ولی حضوری خیلی وقته ندیدمشون
    سریع یه زنگ به شیدا زدم
    - سلااااااااااااااااام شیدا
    شیدا- مرض چته اول صبحی به من زنگ زدی
    - شیدا اول صبح ؟؟؟؟؟بابا ساعت 12 ظهر هستشا
    شیدا- خب حالا چرا زنگ زدی
    - وای شیدا قبول میشم قبو میشم
    شیدا - چی قبول می....هیییییییع اروشا ازمون دادی؟
    - اره
    شیدا- خب
    - عااااااااالی بود شیدا جونی
    شیدا- اخ جون افرین
    - خب دیگه من برم کاری نداری ؟
    شیدا - نه برو ولی شیرینی یادت نره
    - مگه قبول شدم؟ هروقت قبول شدم بهت میدم خدافظ
    شیدا- بسلامت
    لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامانم
    - چیکار میکنی مامان
    مامان- ناهار درست میکنم.راستی انوشا مدرسه نیست و کلاسه کی تابستون میره مدرسه
    - پاک گیج شدم ازبس خوش حال بودم یادم به این نبود
    یکم میوه برداشتم نشستم خوردم یکم هم با نامزد نازنینم به پیام ددیم
    صدای تلفن اود
    - اروشا برو ببین کیه

    - بله بفرمایید
    مادر جون- سلام عروس گلم
    - سلام مادر جون خوبین؟ پدر جون خوبه؟
    مادرجون- مرسی گلم اونم خوبه ..خودت خوبی؟ خوانواده خوبن
    - مرسی سلام دارن خدمتتون
    مادرجون- دخترم مامانت هست؟
    - اره مادر جون گوشی دستتون الان صداش میکنم
    مامان مامان
    مامان- بله؟ کی بود؟
    - مامان بیا مامان ارمیاست
    - مادر جون از من خدافظ
    مادر جون- بسلامت گلم
    گوشی رو دادم دست مامان و خودم هم جلو تلوزیون نشستم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا