کامل شده رمان دختری از تبار عشق | آیســــو و مهدیس0095 کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیســـ❤ـــــو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
2
امتیاز واکنش
66
امتیاز
0
محل سکونت
شیـــراز
داستان درموردیه دخترجدی ولی باقلبی سرشاراز محبت.
دخترقصه ی ما اسمش اروشا اشرفی هست.اروشامیخاد کنکورتجربی بده و میدونه که اگه قبول نشه باباش میفرستتش کلاس خصوصی، ولی اینجایه مشکل هست که اروشا از کلاس خصوصی خوشش نمیادو...حالا بریم رمان رو بخونیم تاببینیم اگه اروشا قبول نشه چی میشه؟
f8j4efblxcp19e34sbp9.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    آیســـ❤ـــــو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    شیـــراز
    بــــســــم الله الــرحــمن الــرحیــم
    با بی حوصلگی کتاب و بستم.به قطر کتاب بعدی که نگاه کردم مخم سوت کشید.حتی یادم نمیاد تو کتاب قبلی چی خوندم.بیخیال خوندن شدم و رفتم پیش مامان.
    -سلام مامان
    -سلام خسته نباشی
    -ممنون
    -میخای برات کیک و چایی بیارم
    -نه ممنون خودم برمیدارم.
    -باشه.
    رفتم سمت یخچال و کیک شکلاتی رو از توش برداشتم.یکم چایی برای خودم ریختم و نشستم رو صندلی.اگه کنکور قبول نشم چی میشه؟ وای نه خدا من باید قبول شم.یعنی اگه قبول نشم بابا واقعا میخاد به تصمیمش عمل کنه!!؟واااااااای نــه از کلاس رفتن متنفرم...تو عمرم هیچ کلاسی نرفتم...حالا باید برا کنکور برم؟نه نباید اینطور بشه.
    -هوووووی اری کجایی،دارم با تو حرف میزنما...
    با صدای انوشا خواهرم چایی پرید تو گلوم..به سرفه افتادم انوشا سریع یه لیوان اب اورد و داد بهم.اب و که خوردم بهتر شدم.رو به انوشا گفتم:درد بگیری ایشالا چته یهو عین جن ظاهر میشی
    -گمشو بابا یکساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی...بینم نکنه چیزی میکشی؟
    یه چشمکم بهم زد.
    با خنده گفتم:برو بمیر
    یه سیب از رو میز برداشت و گفت:میگم اری
    با تشر گفتم :اروشـــــا
    بیخیال گفت:همون...شب عمو احمد میخاد بیاد خونمون بریم بیرون...میای؟
    اخرین تکّه کیک و گذاشتم دهنم و گفتم:نمیدونم...اگه بابا بزاره شاید اومدم
    بلند شدو گفت:باشه من میرم اتاقم
    -خیله خب

    لیوان چای رو تو سینک گذاشتم و رفتم تو اتاقم.گوشیمو برداشتم و برای پروا نوشتم:سلام...خوبی؟چیکارمیکنی..
    یه دقیقه بعد جواب داد:سلام...مرسی...دارم درس میخونم.
    گوشی رو پرت کردم رو عسلی و دراز کشیدم.داشتم به کنکور فکر میکردم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
    ب تکونای دست انوشا چشمام و باز کرد.
    -اروشااااااااااا بیدار شو دیگه خوابالو...عمو اومده.
    با صدای خواب الود گفتم -ساعت چنده؟
    -یه ربع مونده به مرگت...ساعت 7شب...زود باش بلند شو عمو اومده میخایم بریم بیرون...
    -مگه بابا اجازه داد؟
    -اره من میرم تو هم اماده شو و زود بیا پایین.
    -باش.
    بلند شدم و دست و صورتمو شستم.به سمت کمدم رفتم.یه مانتو کوتاه اسپرت با شلوار جین سرمه ای پوشیدم.موهای مشکیمو که به زور به کمرم میرسید بالای سرم جمع کردم و شال سرمه ایمو سر کردم.جلوی اینه وایسادم.صورتم تقریبا گرد بود.چشمای کشیده و متوسط عسلی.بینی گوشتی متوسط.لبای نه چندان باریک .اجزای صورتمو تشکیل میداد.خیلی لاغر نبودم اما خب چاق هم نبودم.قدم در حد متوسط بود.از نگاه کردن به خودم دست کشیدم.کولمو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین.وضعیتمون در حد متوسط بود.بابام کارمند اداره برقه.با حقوقش و زحمت فراوون و وام گرفتن یه خونه دوبلکس با یه پژو پارس حرید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    یه خواهر به اسم انوشا داشتم که 15 سالشه.عاشق خواهرم هستم.مامان خوب و مهربونی دارم.گرچه بابا یکم سختگیره اما بی اندازه عاشقشم.بیخیال فکر کردن به خودم و زندگیم شدمو رفتم پیش عمو.عمواحمد تنها عموی من بود.عمواحمد یه دختر و پسر به اسم شیدا و شایان داشت که من عاشقشونم.شیدا 22سالشه و حقوق میخونه.شایان هم 24 سالشه و داره دندون پزشکی میخونه.یه نامزد خانوم به اسم رها داره.قراره درس شایان که تموم شد مراسم عروسیشونو برگزار کنن.بعد از سلام و احوال پرسی با عمو و زن عمو ماهرخ به سمت شایان و شیدا رفتم که با انوشا درگوش هم پچ پچ میکردن.
    -سلام....خوبین؟
    شیدا-به به خانوم خوابالو چه عجب ما شما رو رویت کردیم.
    -باعث افتخارته
    شایان-اعتماد به سقفت ستودنیه.
    -شکست نفسی میفرمایین.
    شایان-استاد مایی
    -دست پرورده ایم.
    شایان خواست چیزی بگه که با جیغ انوشا لال شد.
    انوشا-اه بسه.حالا تا صبح میخان با هم کل کل کنن.
    بعدم صداشو انداخت پشت سرش و گفت:باباااااااااا من و اروشا با شایان میریم.
    با همونطور که داشت وسایل هارو جابه جا میکرد گفت-باشه عزیزم...شما برین ماهم کم کم راه میوفتیم...شایان حواست باشه...
    شایان-چشم عمو...
    قبل ازاینکه انوشا و شیدا برن تو ماشین نشستم رو صندلی جلو.شایان یه ماتیز نقره ای خیلییییییییییی خووووووووشگ داشت.

    انوشا با غرغر سوار ماشین شد و گفت-هی اری تو...
    پریدم وسط حرفشو گفتم-اروشا
    انوشا-هرچی و برا چی جلو نشستی من میخاستم جلو بشینم.
    با لبخند چشمکی بهش زدم و گفتم-بزرگتری گفتن کوچکتری گفتن.
    انوشا-همش 3 سال ازم بزرگتری ها...
    همون لحظه شیدا و شایان سوار ماشین شدن.شایان ماشین رو روشن کرد.
    -سه سال هم برا خودش 3ساله.
    انوشا دیگه چیزی نگفت.شایان دستگاه پخش رو روشن کرد.صدای دلنشین بابک جهانبخش تو ماشین پخش شد.

    *************
    یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
    عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
    چشمای قشنگت همش روبه رومه اگه باشی بامن همه چی تمومه
    تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه میگه وقت عاشق شدنه دیوونه
    دلو بزن به دریا انقد نگو فردا
    آخه خیلی دیره دیر برسی میره

    تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه میگه وقت عاشق شدنه دیوونه
    دلو بزن به دریا انقد نگو فردا
    آخه خیلی دیره دیر برسی میره
    تو عزیز جونی بگو که میتونی
    واسه دل تنهام تا ابد بمونی
    آره تو همونی ماه آسمونی
    واسه تن خستم تویه سایه بونی
    تو عزیز جونی نگو نمیتونی
    یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
    عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
    چشمای قشنگت همش روبه رومه اگه باشی بامن همه چی تمومه
    تیک و تیک یاعت ملودی گیتا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دوتا شمع ر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شن دوتا چش بیدار
    سر یه دوراهی یه دل گرفتار
    بیقرار عشقو وسوسه ی دیدار

    تیک و تیک ساعت ملودی گیتار
    دوتا شمع روشن دوتا چش بیدار
    سر یه دوراهی یه دل گرفتار
    بیقرار عشقو وسوسه ی دیدار
    تو عزیز جونی بگو که میتونی
    واسه دل تنهام تا ابد بمونی
    آره تو همونی ماه آسمونی
    واسه تن خستم تویه سایه بونی
    تو عزیز جونی نگو نمیتونی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    شایان نزدیک یه پارک بزرگ و شلوغ پارک کرد. پیاده شدیم و وسایلا رو از ماشین بیرون اوردیم
    هرکدوممون یه چیزی دست گرفته بودیم پشت سر شایان میرفتیم. یه جای دنج پیدا کردیم و زیر انداز رو پهن کردیم و نشستیم.
    شیدا داشت در مورد درس و دانشگاه حرف میزد که شایان پرید وسط حرفش و گفت - راستی.... اروشا....کی کنکور میدی؟
    باناراحتی گفتم-سه روز دیگه
    شایان- ایشالا موفق میشی غصه نخور

    لبخندی به حرفش زدمو هیچی نگفتم.شایان تلفنش زنگ خورد و رفت تا جواب بده.شیدا هم با لبخند به گوشیش نگاه میکردانوشا که معلوم بود حوصلش سر رفته نالید:واااااااااااااااااااااااای حوصلم سر رفت.پس بابا و عمو کی میان.شایانم که داره با تلفن حرف میزنه.
    یهو چشماشو ریز کرد و با لحن مشکوکی رو به شیدا گفت-توچیکار میکنی همش تو گوشیت هی لبخند ژکوند هم تحویل میدی؟هااااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

    شیدا که هواسش اینطرفا نبود با حرف انوشا دست پاچه شد و گفت -هااااااا!!!!؟؟؟؟ نه...هیچی....داشتم جوک میخوندم.....انوشا با همون لحن گفت- کووووووو؟ ببینم.... بعدم سرشو کشید سمت شیدا و میخاست تو گوشی شیدا نگاه کنه شیدا هم سعی میکرد گوشی رو از دست انوشا دور کنه .در همون حال هم جیغ میزد - عه ول کن انی .... انیییییی......میگم نکن ....نمیدم
    انوشا - غلط میکنی ... بده ببینم .... بده
    داشتم به کارای این خنگا میخندیدم که شایان اومد . با اومدن شایان شیدا به انوشا چشم غره رفت و یواش گفت بعدا برات دارم بیشعور . انوشا هم یه نیشگون محکم از پای شیدا گرفت شیدا هم به خاطر اینکه شایان چیزی نفهمه جیغ نزد در عوض عین لبو سرخ شده بود... رو به شایان گفتم
    - چقدر فک زدی
    شایان - بی ادب... داشتم به بابا ادرس میدیدم
    - اها
    نیم ساعت بعد عمو و بابا اومدن

    داشتیم باشیدا و انوشا درباره ی لباس و مد حرف میزدیم که یه پسربچه خیلی ناز از کنارمون رد شد.تو دستش یه عالمه ترشک بود.دهنم افتاد ببببببببببد.

    رو به شیدا و انوشا کردم و گفتم-بچه ها میاین بریم ترشک بخریم.

    انوشا-وای نه من حوصله ندارم

    شیدا-اره منم...اری خوت برو

    -حناق و اری...اروشا...بی خاصیتا خودم میرم.

    به مامان گفتم میرم ترشک بخرم و بیام.به سمت یه بوفه رفتم .فروشنده اش یه پسر لاغر و جلف بود که با صدا ادامسشو میجویید.

    -ببخشید میشه یه مقدار از اون الوچه ها بهم بدین.

    یه نگاه بهم انداخت و گفت-باش..یکم صبرکنین.

    بعد از 5 دقیقه سفارشامو بهم داد.داشتم میرفتم سمت مامان اینا که دیدم 4 5 تا پسر 7 و 8 ساله دارن فوتبال بازی میکنن.کودک درونم اظهار وجود کرد.ترشک هارو کناری گذاشتم ورفتم سمت یکی از پسرا.رو بهش گفتم-سلام...من اروشا هستم.اسم تو چیه؟

    با لبخندی که صورت نازشو نازتر میکرد گفت-منم سیامک هستم.

    دستمو بردم جلو و گفتم-از اشناییت خیلی خوشحالم سیامک جان.

    دستشو اورد جلو بهم دست داد و گفت-منم همینطور اروشا...جون.

    با لبخند گفتم-منم میتونم بازی کنم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    با خوشحالی گفت-اره چرا که نه...

    دوستاشو صدا زد.همشون دور ما جمع شدن.سیامک رو به پسری که تیشرت و شلوارک ابی پوشیده بود گفت-این داداشم سیاوشه

    بعدم به پسری اشاره زد و گفت-پسرداییم علی.داداش علی مهرداد.پسرعموم سعید و پسرعمه ام میثم.

    با همشون دست دادم و گفتم-خوب چه بازی کنیم؟

    همشون با هم گفتن-فوتبال.

    با اینکه فوتبالم و کلا ورزشم افتضاح بود قبول کردم.سیامک و علی و مهرداد اومدن تو گروه من.سیاوش و میثم و سعید هم تو گروه سیاوش بودن.خواستیم بازی رو شروع کنیم که سیاوش گفت-ولی شما 4 نفرید و ما سه نفر این عادلانه نیست.

    میثم با ناراحتی گفت-ولی ما7 نفریم پس نمیتونیم بازی کنیم.

    یدفعه سیامک گفت-اهااااااااا...فهمیدم...الان میام.

    قبل از اینکه بتونم چیزی بگم دویید و رفت.بعد از 5 دقیقه با یه پسر 16 و 17 ساله اومد.قد متوسطی داشت و یکم لاغر بود.اما نه خیلی زیاد.سیامک اومد طرف ما و گفت-میلاد بره تو گروه سیاوش.همه قبول کردیم و بازی رو شروع کردیم.من دروازه بان شده بودم.بقیه هم دفاعی بود یا بازی میکردن.توپ دست میلاد بود.میلاد توپ و شوت کرد و پاس داد به سیاوش.سیاوش از بین علی و مهرداد گذشت و توپ رو شوت کرد تو دروازه که به وسیله چندتا پاره اجر درست شده بود.ازترس اینکه توپ بهم نخوره دستمو جلو بدنم نگه داشتمو تو خودم جمع شدم.توپ از دروازه رد شد و صدای گل گل میلاد و سیاوش بلند شد.سیامک من و فرستاد جلو خودش دروازه بان شد.بعد از نیم ساعت بازی کردن 6 و3 به نفع گروه میلاد باختیم.از بچه ها خدافظی کردم و به سمت جایی که اتراق کرده بودیم رفتم.همین که رسیدم انوشا و شیدا و شایان عین گربه وحشی حمله کردن سمت ترشک ها...منم از ترس اینکه تموم بشه نشستم پاش.اونقدر خورده بودیم که وقتی مامان شام رو کشید هیچی نتونستیم بخوریم.اخرشب دیگه قصدرفتن کردیم.ایندفعه با ماشین خودمون رفتیم.همین که رسیدیم خونه پریدم تو اتاقم و به یه دقیقه نشد بیهوش شدم.

    سه روز بعد..........
    با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم ...هنوز گیج میزدم.... یهو یادم اومد که ای خاک بر سرم امروز کنکور بود.... یه نگاه به ساعت رو عسلی کردم و دیدم که هنوز یک ساعتی وقت دارم بلند شدم رفتم داخل سرویس بهداشتی دست و صورتمو شستم و رفتم پایین.
    - مامان مامان... کوجایی؟
    - اینجام اروشا ... تو اشپزخونه
    رفتم پیش مامانم و صبح بخیر گفتم
    مامان - بیا بشین صبحونتو بخور دورت نشه
    - چشم
    صبحونمو خوردم رفتم تو اتاقم تا اماده بشم
    یه مانتو مشکی تا بالای زانوهام پوشیدم و یه شلوار جین مشکی و یه مقنعه سورمه ای هم سرم کردم و وسایل لازمو ریختم تو کیف و رفتم پایین.
    - مامان مامان من رفتم
    -صبر کن اروشا
    مامانم با یه قران اومد و منو زیر قران رد کرد و گفت- موفق باشی خترم
    - مرسی مامانم
    یه کفش عروسکی سورمه ای هم پوشیدم رفتم دم در تا درو باز کردم ماشین نیلو جلو در ترمز کرد . سریع رفتم نشستم وسلام و احوال پرسی کردم و پیش به سوی کنکور
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    برگه ی پاسخ ناممو با برگه ی سوالا تحویل دادم و به سمت بیرون حرکت کردم . همش میترسم که قبول نشمو بابا بفرستتم کلاس وااااااای نه خیلی بده.
    رفتم پیش بچه ها ... مثل اینکه اونا خوب دادن با هم دوباره به خونه برگشتیم نیلو اول منو رسوند
    - نیلو دستت مررررسی ایشالا که قبول شی
    - خواهش جیـ*ـگر ... همچنین
    - بروبچ همگی بای
    همه باهم - بای اری
    در محکم کوبیدم و گفتم
    - درد و اری..... صد دفه اینم صدو یکمین اری .... نه ..... اروشاااااا
    اینو گفتم و رفتم زنگو زدم نیلوهم بوق زد و رفت
    مامان - کیه؟
    - منم اروشامامان
    مامان درو باز کرد رفتم تو خونه تا رفتم مامان مثه جن ظاهر شد جلوم
    - چیشد اروشا؟
    - اول سلام .... دوم خوبی؟.... سوم منم خوبم ... چ خ.........
    مامان حرفمو قطع کرد و گفت - اه اروشا حناق ده ساعته بگیری اینقدر فک نزن بگو چیشد
    - بدنبود..... فقط دعا کن قبول شم
    - دختر من قبوله..... من دلم روشنه
    - ایشالا

    با استرس طول و عرض اتاق و متر میکردم.دستام میلرزید.پاهام سست شده بود اما نمیتونستم یه جا بشینم.مامان با یه لیوان اب پرتقال داخل اتاق شد و گفت-بیا بخور..رنگت پریده...انقدر استرس نداشته باش.قبول میشی.
    لیوان و با دستای لرزونم گرفتم و یه قلپ خوردم.سه ماه از روزی که کنکور داده بودم میگذشت.امروز روز اعلام نتایج کنکور بود.انوشا داشت با لب تابش وارد سایت میشد.خودم اونقدر جرات نداشتم که بتونم نتایج و ببینم.با صدای لرزون به انوشا گفتم-چی شد انی؟
    انوشا همونطور که به صفحه چشم دوخته بود و عصبی ناخونش رو میجویید گفت-اروشا...
    قلبم ریخت.لرزون پرسیدم-چ...چی...ش...شد...انی؟!
    انوشا ناراحت نگاهم کرد گفت-تو تمام تلاشتو کردی ...سال دیگه حتما قبول میشی...ناراحت نباش.
    با حرف انوشا لیوان از دستم افتاد.نه امکان نداره.به سمت انوشا رفتم و لب تاب و از دستش کشیدم.با دستای لزون تایپ کردم-اروشا اشرفی.
    جزو قبول شده ها نبودم.ولی من که خیلی خونده بودم نهایت تلاشمو کردم.با گریه از اتاق انوشا اومدم بیرون.انوشا پشت سرم میومد و صدام میزد.خودمو انداختم روی تخت و هق زدم.اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.
    ***********
    روی تخت غلطی زدم و به پهلو خوابیدم.دیروز بعد از اینکه بیدار شدم تصمیم گرفتم برای کنکور بعد نهایت تلاشمو بکنم.شب وقتی به بابا گفتیم قبل از اینکه خودش بگه گفتم که میرم کلاس کنکور.قرار شد شایان فردا بیاد دنبالم تا باهم برای ثبت نام بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    اونقدر خوابیده بودم که داشت حالم بهم میخورد.گوشیمو برداشتم و به کیمیا زنگ زدم...دوتا بوق نخورده برداشت-الوووووو
    -ای کلک منتظر کی بودی که سریع جواب دادی؟
    صداش دپ شد و گفت-اروشا بنال حوصله ندارم.
    -ای بی تربیت..باعث افتخارته صدای زیبا و دل نواز من و بشنوی.
    کیمیا-اووووووووووووووق...سقف نریزه.
    -نه رو پشت بومم
    کیمیا-کوفت بگیری...حالا بنال چیکار داری؟
    -هیچی گفتم بریم بگردیم.بابا حوصلم منفجر شد.
    کیمیا-من که میام...به پروا میزنگم تا بیاد دنبالمون..نیم ساعت دیگه اماده باش.بای
    -خفه نشی...خدافظ
    گوشی رو قطع کردم و پریدم تو حموم.یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم.موهامو خشک کردم و رفتم سمت کمد.یه مانتو قهوه ای که مدلش سنتی بود با شلوار کتون کرمی پوشیدم.موهامو فرق ریختم و یه رژ اب اناری زدم.خط چشم و دور چشمام کشیدم.خب تمومید.شال کرمی رنگمو از تو کشو برداشتمو سر کردم. کیف مشکی طرح سنتی که پارسال خالم از شمال اورده بود و برداشتم.خوب تکمیل شدم.سریع رفتم پایین...مامان و انوشا روی مبل لم داده بودن و فیلم میدیدن.
    همونطور که داشت-مامان دارم با دخترا میرم بیرون..حداکثر تا شب برمیگردم.
    مامان سرشو تکون داد و رو بهم گفت-خیله خب...ولی سعی کن دیر نکنی..باباتو که میشناسی
    -بله..چشم
    خاستم برم که انوشا گفت-بصبر منم بیام
    -تو میای چیکار بشین درستو بخون.
    انوشا-نه باو حوصلم سررفته.
    -باشه..فقط زود باش الان پروا میرسه.
    انوشا سریع به سمت اتاقش رفت تا اماده شه.

    منتظر انوشا بودم که کیمیا تک زد ینی رسیدن.
    - انوشا انوشا
    انوشا- چیه بابا اومدم
    - سریع باش بچه ها اومدن
    - باشه بابا
    با انوشا رفتیم دم در که دیدم بله رسیدن همه هم هستن سوار شدم و بهشون سلام دادم.
    داشتیم میحرفیدیم که پروا دستگاه پخش رو روشن کرد که ههمون ساکت شدیم
    اگه خوبم
    اگه اینجام
    یه نفر هست توی دنیام
    که مثل کوه پشتم موند همیشه
    یه نفر که یه پدیدست
    اتفاقی ناب و ویژست
    زندگیمو خالی کرده از کلیشه
    مثل مکث زیر بارون خود عشقه
    واسه ی اون مهربونی
    مثل نبضه بی ارادست
    عشقو توی یه شب سرد تو وجودم منتشر کرد
    مثه آن یه ترانه
    فوق العادست
    با تو دنیام عاطفی شد
    هرچی جز عشق منتفی شد
    انعکاس یه فرشته رو زمینی
    دلت مثل یه گنجینه
    پر ا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رویای شیرینه
    واسه آرامش من یه تضمینی
    واسه وابسته کردن دل من
    با این خندیدنت اصرار کردی
    به اندازه ی لبخندات هر روز
    تولد منو تکرار کردی
    چقدر لبخند تو خیره کنندست
    همین تصویر که منحصر به فرده
    همین معجزه ی همیشه سادت
    حواس منو از غم پرت کرده
    با تو دنیام عاطفی شد
    هرچی جز عشق منتفی شد
    انعکاس یه فرشته رو زمینی
    دلت مثل یه گنجینه
    پر از رویای شیرینه
    واسه آرامش من یه تضمینی

    ( رویای شیرین از بابک جهانبخش )
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    پروا جلو یه پارک نگه داشت همه پیاده شدیم و وارد پارک شدیم
    پروا- خب حالا چیکار کنیم؟
    کیمیا - من خو توپ اوردم بیاید والیبال بازی کنیم
    - شما بازی کنید منم اونجا میشینم
    پروا - هرجور راحتی
    روصندلی نشستم نگاهم به بچه ها بود که بازی میکردن ولی فکردم سمت کلاس بود. نمیدونم چجوری باید کلاس رو تحمل کنم خیلی برام سخته خیلی از خیلیم هم بیشتر.
    بعد از دوساعت بازی کردن دوباره به سمت ماشین پروا راه افتادیم داشت دیگه کم کم هوا تاریک میشد پروا هممون رو رسوند خونه هامون و خودش هم رفت
    **************
    با صدای زنگ گوشیم از خوب بیدار شدم بدون نگاه کردن به صفحش جواب دادم
    - بله؟
    شایان - اووووف اروشا هنوز خوابی؟ مگه قرار نبود بریم واسه ثبت نام؟
    - ای وای خواب موندم... ساعت چنده؟
    شایان - ساعت 9
    -ای وای دورشدخدافظ من برم لباس بپوشم تا هم بشمار سه اینجا باش
    - باش بای
    بلند شدم کار های اولیه رو انجام دادم بعد رفتم سراغ پوشیدن لباس یه مانتو بلند گلبهی با شلوار چسبون مشکی و شال سفید هم پوشیدم یه ارایش کمی هم کردم و رفتم پایین تو اشپز خونه
    - سلام مامان
    - سلام دخترم ... میری برا ثبت نام؟
    - اره مامان
    مامان- باکی میری عزیزم؟
    - با شایان میرم
    انوشا- اروشا منم میام
    - لازم نکرده مگه هرجا باید برم توهم باید بیای؟
    انوشا- ایش نخاستیم بابا
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    -بهتر.
    انوشا ایشی گفت و رفت تو اتاقش.
    خواستم برم که مامان گفت-اول صبحونه بخور بعد برو.
    به شکمم که داشت التماس میکرد اهمیت ندادم و گفتم-نه یچی میگیرم میخورم تو راه...
    مامان-باشه..مواظب خودت باش...خداحافظت
    -خدافس
    در خونه رو که باز کردم شایان رسید .سوار شدم و سلام کردم.
    شایان-سلام سلام ساعت خواب
    -حالا خوبه یکم بیشتر خوابیدما
    شایان-اصن شما تا 2 بگیر بخواب خوبه؟
    -اره...ولی یکم زمانش کمه.
    شایان-پروووووو
    سر راه شایان و نگه داشتم تا بره برام یه چی بخره بخورم.معدم خودشو کشت بچم.بعد از پنج مین رسیدم به مقصد.با هم وارد ساختمون شدیم برای ثبت نام کلاس خصوصی. یه خانوم جوون پشت میز نشسته بود رفتم پیشش.
    - سلام خانوم وقتتون بخیر
    - سلام عزیزم مرسی... بفرمایید.
    -برای ثبت نام کلاس خصوصی اومدم.
    خانومه-ولی عزیزم ما کلاس خصوصی نمیگیریم...یعنی وقتشو نداریم.
    -خب...چیزه ...عیب نداره...برا همون ثبت نام میکنم.
    خانومه-باشه...یه فرم و بهم داد و گفت-لطفا اینو پر کن.
    واااااااااا مگه میخاستم استخدام بشم.با کمک شایان فرم و پر کردم و تحویل منشی دادم.
    منشی فرم و گرفت و گفت-خانومی اینجا رو یادت رفته پر کنی.
    ببخشیدی گفتم و مشغول پر کردن فرم بودم که حضور یه پسر و کنارم حس کردم.
    -خانم امیدی هنوز ارتا نیومده؟
    امیدی-نه..فکر کنم تا یک ساعت دیگه تشریف بیارن.
    پسر اهانی گفت و یه نگاه به من کرد.بی توجه بهش فرم و تحویل دادم و کارای ثبت نام و انجام دادم.بعد از اتمام کارا رو به شایان گفتم-خوب..تموم شد بریم...
    شایان-چقدر طولش دادی تو..رها منتظرمه خودش و کشت.
    -این رهایی که من میبینم داره خودشو میکشه برا یه لحظه ندیدن تو...
    شایان که متوجه حرفم نشده بود یه لبخند گل و گشاد زد.یهو انگار فهمید چی گفتم گوشمو گرفت و پیجوند.
    -ااییییییییییییی...اخخخخخخخخخخ ...نکننننننن ...شایان....اووفففف
    شایان-چی گفتی؟یبار دیگه بگو...
    -اووووی...همون که شنیدی.
    شایان-من چیزی نشنیدم دوباره بگو.
    -ایییییی لابد کری دیگه..جواب کر بودن توام من باید بدم.
    شایان بالاخره گوشمو ول کرد.از ساختمون اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.تازه یادم افتاد که ای وای من کیفم و جا گذاشتم.
    تند تند گفتم-شایان وایسا وایسا وایسا..کیفمو جا گذاشتمممممم.
    بعدم سریع در ماشین وباز کردم و پریدم تو ساختمون.مثه فشنگ کیفمو برداشتم و اومدم در و باز کنم که در خودش باز شد تاراااااااااق.خورد تو مماخمممممممم.ایییییییییییییییی ننهههههههه...وااایییییییییی مماخمممم مردممممممممم...
    دماغم و گرفتم و همونطور که سرم پایین بود گفتم-واااااااااایییییی مماخمممم...چ طرز اومدنه.قبلش یه اهمی اهومی تقی توقی یه صدای ندایی چیزی کوفتی زهر ماری بده.زدی دماغم و ناکار کردی.اخ اخ اخ حالا اگه شکست تو خرجشو میدی.ووووووییی ننه.
    -من واقعا معذرت میخام...شرمنده ام خانوم عجله داشتم..
    با لحن کوچه بازاری گفتم-عب نداره دااااااش عزت زیاد.
    اگه مامان میفهمید من اینطوری حرف زدم سرمو جدا میکرد.
    پسره از حرف من خندش گرفت و گفت-خدافظتون.
    همونطور که مماخم و گرفته بودم سوار ماشین شدم.
    شایان با دیدنم گفت-چی شده؟
    -هیچی.خوردم به در.
    شایان خندید و خاک تو سرت ای گفت.ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا