کامل شده رمان بهار | paarmiidaa کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان موضوع رمان و نوع نوشتن رمان از نظر شما در چه سطحیه!؟

  • خوب

    رای: 8 100.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parmidaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
111
امتیاز واکنش
2,084
امتیاز
336
نام رمان:بهار
نام نویسندهpaarmiidaa
ژانر :اجتماعی -احساسی


r8tos66nhopccnsrqrr2.jpg


یه دختره تنها و زجر کشیده... اما...موفق...
با برادری که با نداشتن نسبت خونی از هرچی برادر بیشتر هوای خواهرشو داره...
سختی های زیادی و متحمل شدن تا به این سن و این موقعیت رسیدن...
خیلیا ترکشون کردن خیلیا استخون لای زخمشون بودن...خیلیا هم همه جوره باهاشون بودن..موندن..مثل یه دوست...مثل یه خانواده...
احساسی که جوونه میزنه...شکل میگیره... اما مگه میشه راحت همه چیز رو به دست آورد؟! سر راهشون پره مشکله...پر سختی...اما سختیاس که یه احساسو عمیق میکنه...پخته میکنه..
عشق قدیمی که بر میگرده...میگه پشیمونه...اما رفتارش اینو نمیگه...
تصمیمی که گرفته میشه و پاش وایسادن صبر میخواد...گاو نر میخواهد و مرد کهن...
رمان اول شخصه و گوینده تغییر میکنه
کارن_شجاع و دلیر،همدم و یار
اهورا_وجود مطلق و هستی بخش
بهار_شادابی
بهارک_همچون بهار
اول رمان یه روند معمولی داره اما کم کم تغییر میکنه..کم کم شخصیتا دچار تغییر و تحول میشن..
موضوع رمان کاملا متفاوت با رمانای دیگس..شاید اولش معمولی بنظر بیاد اما کمی از اولاش که بگذره میبینین که اینطور نیست..

نقد یادتون نره...دوستون دارم یه عالمه.. عشقین
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    به نام خدا
    جاده ها خودشان هم نمیدانند که عامل وصل اند یا جدایی!
    جاده میپیچد اما من نمیپیچم اخر هیچگاه از راه راست منحرف نشده ام.
    سبقت ممنوع!هنوز جاده از تصادف قبلی پاک نشده!
    بوق زدن ممنوع!شاید در این نزدیکی کلاغی خواب باشد.
    لطفاً بوق نزنید!پروانه تازه روی گل نشسته است!
    با دنده لج حرکت کنید بحث خصمانه است!
    مواظب باشید! به هنگام ریزش باران جاده خنده‌دار است!
    از سرعت خود بکاهید خط پایانی وجود ندارد!
    #سعید سلیمانی نژاد
    ________________________________________________
    • طبق عادت همه ی این چند سال شاید بهتره بگم طبق عادت همه ی طول زندگیم بدون اینکه ساعت بزارم، از رختخواب پامیشم. هیچ‌وقت به یاد ندارم که با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شده باشم. یعنی هیچ‌وقت خواب سنگینی نداشتم،اصلا بهتره بگم خواب نداشتم. ساعت روی دیوار نگاهی انداختم، هنوز یه عالمه وقت داشتم تا شروع سمینار. میدونستم باید حسابی قوی ظاهر بشم انقدر که فرصتی نمونه تا دیگران بخوان خودی نشون بدن.
    • اولین سمیناری که تو ایران شرکت میکنیم. بعد از اینکه اومدیم،بعد از اینکه برگشتیم تا بمونیم، تا همونجایی که باختیم همه چیو ببریم، تو هیچ سمیناری شرکت نکردیم و فقط صبر کردیم. صبر کردیم تا مهمترین سمینار برسه و حالا که رسیده آماده تر از هر وقت دیگه ایم.
    اول یه دوش اب سرد تا حسابی کرختی بدنم از بین بره. بعد از اینکه دوش گرفتم سریع موهامو فقط خشک کردم و همه رو سفت بالا بستم.یه شلوار مشکی و مانتوی یشمی و مقنعه هم گذاشتم تا بپوشم. به خودم نگاه کردم. یه نگاه سریع و اجمالی . پوست سبزه موهای قهوه‌ای و ابرو های صاف که یه درجه از موهام روشنتر بود. دماغ کاملا معمولی و لبای متناسب. تنها چیزی که تو صورتم جلب توجه میکرد چشمای طوسیم بود وگرنه هیچ زیبایی خیره کننده ای نداشتم.در کل میشه گفت خوب بودم.
    "بهار؟
    _جانم!؟ _درسته هیچ چیز خیلی خیره کننده ای تو صورتت نداری ولی نمیدونم چرا آدم دلش نمیخواد چشم ازت برداره!
    _کارن تو واقعا دیوونه ای!؟هرکی بشنوه فکر میکنه چی دارم تو صورتم!
    _نه دیوونه!ته چشمات یه چیزی هست که خود به خود آدم محوش میشه.
    _همون مگه تو به من اعتماد به نفس بدی!"
    سریع حاضر شدم و بعد از برداشتن لپ تاپ و بستن ساعت و زدن عطر راه افتادم.سوار ماشین شدم و عینک آفتابی زدم. اصلا استرس نداشتم.میدونستم که همه ی تلاشمونو کردیم.از این بابت مطمئن بودم. مثل همیشه ترافیک بود حتی اول صبح! با بیخیالی خیره شدم به مردم. همه در حال جنب و جوش، زندگی، خوشبختی....
    _بله روشا!؟
    _کجایی!؟
    _تو راهم.میام.
    _باشه نقشه ها و اینارو که جا نذاشتی!؟
    _نه دارم میارم. نیم ساعت دیگه اونجام.
    _باشه. فعلاً.

    ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم سمت سالن. روشا و سپهر و بنیامین اومده بودن که با رسیدن من دیگه تکمیل شدیم. نشستم بین روشا و سپهر که روشا شروع کرد. _ببین شرکت ایزدی هم هست اونا هم یه شعبه از شرکت اصلی که تو کالیفرنیا دارن اینجا زدن تقریبا میشه گفت موقعیت شرکت ما و اونا یکیه. تا جایی که میدونم یکی از بهترینان.
    _تو از کجا میدونی اینارو!؟
    _ منو دست کم گرفتیا! تک به تک آمار هرکی اینجاست و دارم کجای کاری!؟ به جز این شرکتی که گفتم بقیه هم میشه گفت خوبن اما واسه ما رقیب به شمار نمیان فقط خوبن همین نه کمتر نه بیشتر!
    سرمو تکون دادم و گفتم باشه و نگامو دوختم به کسایی که به نمایندگی از کل شرکت ایزدی اومدن. ظاهرشون که خوب بود نه استرسی نه ترسی داشتن میگفتن و میخندیدن.
    بهار!؟
    _بله سپهر!؟
    _خوبی!؟
    _خوبم!
    _چه سوال احمقانه ای پرسیدم. مگه تو بد باشی میگی اصلا.! بیخیال. از کارن خبر داری!؟
    _دیشب باهاش حرف زدم. خوب بود.
    _خیال نداره بیاد!؟
    _حالا...
    با چشمای مشکوک نگام کرد و سری تکون داد.

    مثل همیشه سمینار یا همون مزایده برای قراردادی که خیلی رو اینده شغلی تاثیر داره،که البته ما قرارداد و میبندیم با یه لبخند محو از سالن اومدیم بیرون.روشا و سپهر دیوونه بازی درمیاوردن و بنیامین فقط میخندید.
    _خانم مشرقی !؟
    با کنجکاوی بر گشتم سمت صدا
    _بفرمایین!؟
    _ایزدی هستم. اهورا ایزدی! تبریک میگم.
    _ممنون.
    _خیلی مشتاق بودم رئیس شرکت کارن و ببینم اما فکر نمیکردم با یه خانم روبرو بشم.
    _من رئیس شرکت نیستم منو شریکم با هم اونجارو اداره میکنیم. ایشون نبودن و در نبودشون من هستم.
    _چه جالب.
    کارتی از جیبش درآورد و گرفت سمتم
    خوشحال میشم اگه شد شراکتی با هم داشته باشیم.
    کارتو گرفتم و حتماً ی گفتم _با اجازه
    _خواهش میکنم
    برگشتم سمت بچه ها و گفتم زود بریم شرکت که باهاتون حرف دارم
    سر راه دوتا جعبه شیرینی هم گرفتم. همه تو سالن شرکت جمع بودن
    _اول سلام. دوم اینکه مزایده رو بردیم
    با این حرفم جیغ و دست بچه های شرکت بلند شد
    سوم اینکه یه خبر خیلی خوب دارم اونم اینه که از فردا یه عضو جدید داریم، جدید که نه، کارن امشب برمیگرده و از فردا اینجاست
    اول همه با تعجب نگام میکردن بعد که فهمیدن جریان از چه قراره سیل حرف بود که سرازیر شد سمت من که همشون ابراز خوشحالی میکردن
    اما خبر اخر سه هفته ی دیگه سه شنبه و چهارشنبه تعطیله شنبه ی هفته ی بعد هم همینطور منم یه چند روز مرخصی اعلام میکنم و همه با هم 10روز میریم شمال به خرج شرکت!
    اینو که گفتم بچه ها دیگه نمیدونستن چیکار کنن
    اما یه چیزی که خیلی برام مهمه اینه که تو این سه هفته باید یه خورده فشرده تر کار کنیم تا از برنامه ها عقب نمونیم و بتونیم مثل همیشه تو تایم تعیین شده پروژه‌ها رو تحویل بدیم
     
    آخرین ویرایش:

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    قرار شد که تایم کاریمون از 8صبح باشه اما تا 7عصر. دو ساعت اضافه تر میشد اما در عوض میتونستیم با خیال راحت و دلی اسوده بریم استراحت کنیم. تو این یه ساله که اومدیم ایران خیلی به همه سخت گرفتم و احساس میکنم همه به این وقفه بین کار احتیاج دارند. این یه سال خیلی سخت بود دور بودن از تکیه گاه همیشگی "کارن" هماهنگی بچه‌های شرکت، بی اعصابی من.
    چندتا از بچه های شرکت از نیویورک با ما بودن روشا، سپهر، محراب، طناز اما باقی بچه‌ها رو اینجا استخدام کردیم. اما همشون پر از استعدادن پر از علاقه به کاری که انجام میدن پر از حس مسئولیت. خیلیاشون فارغ‌التحصیل شده بودن اما سابقه کاری نداشتن و جایی مشغول نبودن اما من معتقد بودم یه تازه نفس که به عشق اون کار درس خونده خیلی بهتر میتونه عمل کنه. همین باعث شد که استخدام بشن. و حالا که دیگه تو کار جا افتادن میشه برق رضایت و تو چشماشون دید همین بهم انرژی میده. مگه من و کارن چجوری شروع کرده بودیم!؟
    کارن...کارن عزیز و مهربونم...رفیق روزای سختم...یار همیشگیم...تنها فرد همیشگی و موندگار زندگیم...چقدر خوبه که دارمت عزیزتر از جان...چقدر خوبه که اگه بد گذشت اگه سخت گذشت تو رو بهم داد...چقدر خوبه که به جای همه ی نداشته هام تورو دارم...که تو هستی تا نزاری دیگه کسی آزارم بده...خدایا...مرسی که کارن و بهم دادی...مرسی که نگرفتیش...میدونم جاش تو بالاترین نقطه ی بهشتته...اما... میشه!؟...میشه این فرشته ی آسمونیت و بدی به من..
    ▪ تقریبا ساعت هشت بود که از شرکت اومدم بیرون. کارن ساعت دو صبح میرسید و من آروم و قرار نداشتم. دست خودم که نبود. میشه آروم بود وقتی عزیزتر از جان زندگیت داره میاد و تو یکساله تموم از پشت گوشی صداشو شنیده باشیو از پشت لپ تاپ دیده باشیش؟! معلومه که نمیشه..دیگه منی که با بودن کارن احساس امنیت میکردم که هیچی... سریع رفتم خونه و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم. اتاقش و از دوماه پیش آماده کرده بودم. دوماه بود که لحظه شماری می کردم واسه رسیدنش...درد و دل کردن باهاش..آروم گرفتن تو اغوش پر از محبتش... واسه شیطنتای لحظه به لحظه اش...واسه دیوونه بازی هایی که پایه ثابت کارن بودن...
    ▪ گشنم بود اما حال و حوصله ی آشپزی نداشتم. یه کیک و شیر کاکائو هم سیرم میکرد پس چرا زحمت بدم به خودم!؟ داشتم کیک میخوردم که گوشیم زنگ خورد
    ▪ ها!؟بله!؟
    ▪ ها و زهر مار. ها و کوفت.ها و حناق. ورپریده آدم اینجوری جواب برادر خوشتیپ و خوشگل و جذاب و عزیز و همه چی تمومشو میده!؟آره!؟ جیزت کنم!؟
    ▪ کارن!؟کجایی!؟از کجا زنگ میزنی!؟
    ▪ از تو آژانس! آدرس بده ورپریده
    ▪ مگه اومدی!؟مگه صبح نمیرسیدی!؟
    ▪ حالا که زودتر رسیدم بلا گرفته آدرس میدی یا برم هتل!؟
    ▪ خفه شو تو هم "برم هتل"
    بعد از اینکه آدرس و دادم هنوز هنگ بودم. الان!؟چجوری رسیده!؟تازه ساعت 9:30
    سریع پاشدم و دوباره همه چیو چک کردم. رفتم تو حیاط و دم در منتظر وایسادم تا بیاد. نمیدونم چقدر منتظر وایسادم ولی وقتی ماشین فرودگاه و دیدم که کارن ازش پیاده شد رسماً روحم به پرواز دراومد.بی توجه به همه چی، به نگاه متعجب راننده فقط محکم بغلش کردم.سرمو چسبوندم به سینشو از ته ته دلم خدا رو شکر کردم که حالا اینجاست.تو بغـ*ـل من کنار من تا تنها نباشم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    • انقد از دیدنش خوشحال بودم که فقط خدا میدونه..
    • _هی هی آرومتر دختر خفه شدم...اصلا مگه تو خودت خانواده نداری دختره ی گیس بریده!؟
    • وقتی دید خیال ندارم ولش کنم محکم بغلم کرد
    • _خیلی دلم برات تنگ شده بود بد اخلاقم... بزار بریم تو زشته دم در...
    • رفتیم تو خونه...
    • _کارن...مهربونم...برادرم....
    • _جان کارن خواهرم!؟...همه کسم...
    • _دیگه هیچوقت منو انقد طولانی تنها نزاریا!؟ ایندفعه دیگه طاقت نمیارما...
    _میدونم سخت بود..بهت سخت گذشت اما مجبور بودیم میدونی که!؟درک میکنی دیگه!؟میدونی که اگه به تو بد گذشته به منم بد گذشته مگه نه!؟
    _آره میدونم...گشنته!؟
    _هی بگی نگی... زود لباس بپوش بریم یه چی بخوریم...
    _خسته ای...بزار من یه چیزی درست می کنم.
    با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم فهموند که خوب میدونه اگه تو 25سال آشپزی یاد نگرفتم و نکردم پس تو این یه ساله که نبوده هم یاد نگرفتم...پس بی حرف و بحث رفتم حاضر شدم...حاضر که نه...فقط لباسمو عوض کردم و عطر زدم..
    ساعت 10 بود ولی مگه مهم بود که دیروقته!؟ مگه مهم بود که من هیچ‌وقت این موقع شب تنهایی بیرون نمی رفتم!؟وقتی میدونم اینی که باهامه نمیزاره کسی نگاه چپ بهم بندازه!؟حالا که هست مگه ترس معنی داره؟!
    "کارن!؟من میترسم. _نترس کوچولو مگه من مردم!؟ _میاد تو رم میزنه کارن!
    _من نمیزارم تورو بزنه نترس. _ولی اونوقت تو رو میزنه.تازشم خانم میگفت ایندفعه اگه اذیت کنم از غذا هم خبری نیست..اون وقت هردومون گشنه میمونیم. کارن به خدا تقصیر من نبود خواب بد دیدم..نمیخواستم از خواب بیدار کنم بقیه رو. ترسیده بودم. کاش میزاشتی منو بزنه. اگه چیزی نمیگفتی حداقل تو اینجا نبودی الان گشنه نمیموندی _فدای سرت مگه یادت رفته چه قولی به هم دادیم!؟ _نه یادمه...!"
    _هی دختری کجایی!؟
    _همینجا..یه لحظه حواسم پرت شد...
    بعد از خوردن یه غذای حسابی کنار بهترین و خوش قلب ترین آدم دنیا که عجیب چسبید و یه عالمه نگاه کردن تو چشمای همدیگه و رفع دلتنگی برگشتیم خونه...
     
    آخرین ویرایش:

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    " _سلام اسم من کارن اسم تو چیه!؟
    _بهار.
    _میخوای با هم دوست بشیم!؟از اونا که همیشه هوای همو دارن!؟
    _چرا میخوای با من دوس بشی!؟همه میگن من مریضم. دیوونم!
    _نمیدونم. شاید چون شبیه خواهرمی. اصلا میخوای من میشم داداشت!؟
    _داداش مثله بابا میمونه!؟اگه اونجوری باشه نمیخوام.
    _نه داداش خوبه
    _یعنی اذیت نمیکنه!؟نمیزنه!؟از اون کارا نمیکنه!؟بزور بـ*ـوس نمیکنه!؟نمیگه باید شب پیش دوستش بخوابم!؟
    _نه. داداش مراقبه. خواهرشو دوست داره نمیزاره کسی اذیتش کنه.هواشو داره.
    _میخوام. میخوام داداشم باشی."
    _رسیدیم کارن پاشو.
    چشماشو باز کرد و کش و قوس اومد که صدای استخوناش در اومد. لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. کلید و دادم بهش
    _تو برو بالا من ماشینو پارک کنم میام.
    _باشه.
    ماشینو گذاشتم تو پارکینگ و با یه نگاه گذرا به حیاط رفتم تو. این خونه رو دوست داشتم. اینجا روهم شریکی خریده بودیم با کارن. یه ساختمون دو طبقه که طبقه بالاش مال کارن بود و پایین مال من. با یه حیاط نسبتا بزرگ با کلی دار و درخت.
    با اینکه طبقه بالا مال کارن بود اما ترجیح میدادیم با هم تو طبقه پایین بمونیم. ترجیحا تا وقتی که کارن ازدواج نمیکرد.تو اینهمه سال خیلی به هم وابسته بودیم. تقریبا 18 سال بود که اون برادرم بود و من خواهرش. زمان کمی نبود. اونم واسه ما که تو سختترین شرایط با هم آشنا شدیم و هرجوری که بود با هم موندیم. مشکلاتمونو به هم حل کردیم با هم خندیدیم گریه کردیم پشت هم بودیم و خیلی از اولینامون و با هم تجربه کردیم. مثل اولین باری که رفتیم شهربازی،اولین باری که رفتیم دریا اولین باری که با هم درس خوندیم و امتحان دادیم،گواهینامه گرفتن کارن و خوشحالیمون واسه ماشین سواری.
    اولین باری که وقتی بقیه منو مسخره میکردن کارن کاری باهاشون کرد و دادی زد سرشون که دیگه جرأت نکردن کارشونو تکرار کنن.
    رفتم تو خونه و با دیدن کارن که رو مبل دراز کشیده بود خندم گرفت. از همون اولم همین بود یه خرس قطبی به تمام معنا.. تو24ساعت شبانه روز کم کم 14ساعت خواب بود و 10ساعت بقیه رو هم در حال آزار و اذیت بقیه...
     

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    _کارن...کارن پاشو برو تو اتاق بخواب...
    _میرم حالا....
    _کارن پاشو... اذیت نکن..گردنت خشک میشه صبح پا می شی غر میزنی به جون من که چرا بزور بیدارت نکردم...پاشو..
    با هزار بدبختی بلند شد و رفت تو اتاقش...هیچ‌وقت عوض نمیشه...عین بچه‌ها میمونه...منم بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم رفتم سراغ کارای شرکت...من که چه بخوام چه نخوام خوابم نمیبره الان پس حداقل یه کاری انجام بدم..
    نشستم پشت میز و مشغول شدم... نقشه هارو باید بازبینی میکردم تا اگه مشکلی بود برطرفش کنم...نمیدونم چند ساعت طول کشید اما دیگه گردنم داشت درد میگرفت..رفتم یه قرص خواب خوردم و خوابیدم...
    _بهار...بهار پاشو... صد بار گفتم قرص خواب نخور... شد یه بار گوش کنی!؟
    بی توجه به کارنی که وایساده بود بالای سرم و یه بند غر میزد رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو اشپزخونه. میز صبحونه رو چیده بود. مشغول شدم که با اخم اومد نشست روبروم...نگاش کردم و سرمو تکون دادم که یعنی چیه!؟
    _یعنی بعضی وقتا دلم میخواد انقد بگیرم بزنمت که خدا میدونه...این یه سال که من نبودم هرکاری خواستی کردی..دوباره اون قرص های لعنتی و شروع کردی..دوباره ساکت و کم حرف شدی... اما دیگه تموم شد... باید حتما زور بالای سرت باشه!؟از امشب دیگه قرص خواب تعطیل... میدونی اون قرص لعنتی چه عوارضی داره!؟قرص خواب و قرص میگرنی که میخوری میدونی چه بلایی سرت میاره!؟
    _میگی چیکار کنم!؟وقتی خوابم نمیبره چیکار کنم!؟وقتی میخوابم و کابووس میبینم میگی چه غلطی کنم!؟وقتی از زور سردرد چشمام نمیبینه چیکار کنم!؟وقتی از زور فشار عصبی اوون کابوس های لعنتی معدم خونریزی میکنه چیکار کنم!؟ها!؟هی میگی نخور قرص نخور... ولی نمیبینی نخورم حالم چجوری میشه!؟تو که میدونی حالمو چرا!؟
    _فکر میکنی نمیدونم!؟نمیفهمم!؟فکر کردی اگه اوون سر دنیا بودم از حالت بیخبرم!؟فکر میکنی نمیدونم چنبار تو این یه ساله رفتی بیمارستان!؟ نه خیر.. من نگرانتم فقط... من احمق نگران تو ام.. اصلا اشتباه کردم گذاشتم تنها بمونی...همش تقصیر خودمه که فکر کردم دیگه کمتر به اون یه هفته ی لعنتی فکر میکنی...
    _بس کن کارن...نه تقصیر تو نه تقصیر هیچکس دیگه...حالا هم بخور بریم شرکت..
    _میدونن برگشتم!؟
    _آره دیروز گفتم کلی خوشحال شدن!
     
    آخرین ویرایش:

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    بعد از خوردن صبحونه بی هیچ حرفی حاضر شدیم و راه افتادیم سمت شرکت... از در شرکت که رفتیم تو همه منتظر بودن واسه دیدن کارن..اونایی که میشناختن واسه رفع دلتنگی و اونایی هم که نمیشناختنش واسه دیدن کارن فرهان که دو تا جایزه ی طراحی بـرده بود و تو مجله های معروف ساختمان و معماری طرحاش و چاپ کرده بودن...مثل همیشه خونگرم و پر انرژی با همه برخورد کرد و کلی سر به سر همه گذاشت..!
    منو کارن قرار بود تو یه اتاق فعلاً با هم کار کنیم تا اتاقش و دکور کنیم...
    همونجور که سرم تو برگه ها بود و داشتم به سپهر راجع به نقشه توضیح میدادم تلفن زنگ خورد..
    _بهار جان از شرکت آفتاب با شما کار دارن
    _وصلش کن.
    _سلام خانم مشرقی...موسوی هستم..
    _سلام جناب موسوی.. خوب هستین!؟
    _ممنون.. راستش یه جای یکی از نقشه ها یه سری تغییرات اعمال شده که با قسمت مربوط به شما تداخل داره..اگه لطف کنید تا ساعت 4 بیاین اینجا ممنون میشم...
    _یعنی به قسمت های تجاری ساختمون ها مربوط میشه!؟
    _هم به قسمت های تجاری هم به قسمت های اداری و تفریحی که به شرکت ایزدی مربوط میشه...متاسفانه کاری هم از دست ما برنمیاد و باید یه سری تغییرات توی قسمت های دیگه اعمال کنیم..
    _باشه تا ساعت 4خودمو میرسونم
    _ممنون میشم. پس فعلا مهندس
    سپهر نگاخی بهم کرد _چی شده!؟
    _ واللا نمیدونم دقیق برم ببینم چیه چه خبره...
    _گفت شرکت ایزدی یا من اشتباه شنیدم!؟
    _گفت ایزدی.. چطور!؟
    _اهورا ایزدی هم مگه تو این پروژه هست!؟
    _اهورا!؟
    _همون که دیروز تو سمینار بود دیگه..
    _نمیدونستم
    _میدونستی شک میکردم...یعنی تو واقعا هیچ‌وقت کنجکاو هم نمیشی شرکای دیگه رو بشناسی!؟
    _اخه چه فرقی به حالم میکنه.!
     
    آخرین ویرایش:

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    بعد از اینکه با بچه ها ناهار خوردیم من خدافظی کردم و رفتم شرکت آفتاب
    _بهار کی برمیگردی!؟
    _نمیدونم کارن..تو با ماشین برو من ماشینو نمیبرم...فقط رفتی خونه اگه من نیومده بودم یه کوفتی بپز
    _برو بچه پررو تا نزدمت...
    _فعلا
    _مراقب خودت باش
    _توام
    ساعت یک ربع به چهار بود که رسیدم. رفتم تو که منشی با دیدنم لبخندی زد
    _اقای موسوی و اقای ایزدی تو اتاق منتظر شمان بفرمایین
    _ممنون عزیزم
    اقای موسوی و آقای ایزدی و دو تا خانم و یه مرد نسبتا مسن هم بودن. با دیدنم از جاشون بلند شدن
    _سلام بفرمایین لطفا
    _خوش اومدی مهندس بشین. اقای فرخی هم سرمایه گذار دیگه ی پروژه هستن.
    _خوشبختم... خب مشکل کجاست!؟
    با سوالم ایزدی شروع کرد به توضیح دادن
    _همونجور که زمینو دیدین دو تا شکست تو زمین بود که باعث میشد قسمتای تجاری و اداری و تفریحی پروژه که دو سمت ساختمون ها ی مسکونی بودن یه مقدار بیوفتن اونجا که به همون علت ما متراژ هارو از چیزی که مد نظرمون بود کمتر کردیم اما آقای فرخی اون مشکل و حل کردن و حالا زمین با دو تا زمین کنارش ادغام میشه و فضای خالی بیشتر میشه...حالا میخوایم متراژ هارو به همون متراژ های قبل برگردونیم و تو فضای باقی مونده هم یه چیزی مثل فضای کودک تعبیه کنیم.
    _پس اینطور.. اما به نظر من اگه بتونیم پارکینگ هارو به این قسمت ها منتقل کنیم و فضای کودک و داخل قسمت تفریحی، بهتر باشه. نظر شما چیه!؟
    یکمی فکر کردن و من هم یکم راجع به طرحی که تو ذهنم بود بیشتر توضیح دادم که همه موافقت کردن
    تقریبا ساعت هفت و نیم بود که کارمون تموم شد. از شرکت اومدم بیرون که با صدای ایزدی وایسادم
    _مهندس مشرقی!؟
    _بله؟!؟چیزی شده!؟
    _نه. بیاین من میرسونمتون.
    _ممنون ممکنه مسیرمون بهم نخوره خودم میرم.
    _شما بگین کدوم سمت میرین اگه مسیرمون یکی نبود اصرار نمیکنم. من خودم میرم سمت دیباجی
    _جدا!؟من هم میرم دیباجی شمالی..
    خنده ی قشنگی کرد و به سمت ماشینش اشاره کرد
    _پس بفرمایین.
     
    آخرین ویرایش:

    Parmidaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    2,084
    امتیاز
    336
    سوار ماشینش شدیم و اونم خیلی ریلکس با یه ژست کاملا مردونه ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
    _اسم شرکتتون خیلی افتاده سر زبونا. مخصوصا به خاطر طراحی اون پرورشگاه. واقعا کارتون قابل تحسینه..البته روراست بگم. هیچ فکر نمیکردم کسی که داره شرکتو اداره میکنه یه خانم جوون باشه. البته همه هم به خاطر اسم شرکت همینفکرو میکردن.
    _اما خیلیا هم که توی چند تا از این جلسه ها حضور داشتن متوجه شدن که من اداره میکنم شرکت و عجییبه که به کسی نگفتن. اما دیگه همکارم برگشته و من تنهایی شرکت و اداره نمیکنم.
    _میتونم اسمشونو بدونم!؟
    _کارن فرهان
    با تعجب نگام کرد
    _کارن فرهان!؟همون که طرحاشونو تو design boom چاپ کردن و اون مسابقه ی the plan awards رو برنده شد!؟
    لبخند از ته دل اومده ای زدم و گفتم اره همون و تو دلم افتخار کردم به اون توده ی مهربونی و استعداد که تکیه گاه محکم زندگی من بود.
    _جدی که نمیگین!؟
    _چرا اتفاقا کاملا جدی گفتم..
    یکم با تفکر نگام کرد و گفت
    _ببینم نکنه شما هم همون طراح همراهشونین!؟که همه ی طرحارو باهاش همکاری کردین اما اسمی نزاشتین بیارن ازتون!؟
    _شما از کجا اون جریانو میدونین؟!
    _تقریبا هرکی که اون مسابقات و دنبال میکنه خبر داره. البته همه میدونستن که اون طراح یه دختره اما هیچ اسمی ازش نبود. نگفتین!؟شما همون طراحین!؟
    _بله. البته هنوزم ترجیحا نمیخوام کسی بدونه.
    _چرا!؟میدونین چقدر رو شغلتون تاثیر داشت!؟
    _مهم نیست الانم راضیم از این وضعیت و اینکه کسی نمیدونه. هرچند طراحی بیشترش از خود کارن بود من چندتا چیز کوچیک و تغییر داده بودو تو طرحاش.
    _نمیدونم چی بگم.!برام خیلی عجیبه..پس آقای فرهان برگشتن!؟
    _بله تازه دیروز رسیده.
    _خوشحال میشم ببینمشون.
    اومدم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد.
    _جانم کارن!؟
    _کجایی ورپریده!؟
    _تو راه دارم میام. شام درست کردی!؟
    _نه با بچه ها میخوایم بریم بیرون به آژانس بگو زودتر بیارتت دم رستوران...
    _با آژانس نیستم.
    _یعنی چی!؟ پس با کی!؟
    _مهندس ایزدی.
    _کی هست!؟زشته که اینجوری ببین اگه جایی کار نداره اونم بیاد مهمون ما..
    رو کردم به ایزدی و گفتم
    _مهندس خوشحال میشیم شام و در خدمتتون باشیم _ممنون مزاحم شما نمیشم. قراره با یکی از دوستان بریم بیرون
    کارن گفت گوشیو بده به خودش منم همینکارو کردم. کارنم مثل همیشه با همون زبون چرب و نرمش موفق به راضی کردن شد و دوست ایزدیم دعوت کرد.
    بعد از قطع کردن موبایل رفتیم دنبال فرداد پرستش، دوست ایزدی تا اونم ببریم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا