کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
آرمیتا که دید وسط حیاط بی حرکت ایستادم دستم کشید و برد سمت در خونه پامون که گذاشتیم خونه همراه با بسته شدن در صدای مامان هم از آشپزخونه بلند شد]-کجا بودی ور پریده آریا رو فرستادم دنبالت دلم هزار راه رفت
آرمیتا-مامان یه لحظه بیا
-چیه چی میگی؟
[از آشپزخونه اومد بیرون دلم برای دیدنش تنگ شده بود دستاش خیس بودن دلم برای دستاش تنگ شده بود منو دید انگار داشت تو ذهنش موقعیت بوجود اومده رو تفسیر میکرد با قدم های لرزون اومد طرفم هیچی نمیگفت ولی نم اشکو تو صورتش میدیدم سر تا پام نگاه کرد رو صورتم و بازوهام دست میکشید انگار میخواست مطمئن بشه خودمم]
-کجا بودی عزیز مادر چه به روزت اومده
[محکم بغلش کردم و روی سرش بوسیدم من چطور تونستم این مدت نبینمش]
آرین-دلم برات تنگ شده بود مامان
-الهی من فدات شم بمیرم نبینم اینجوری شدی
-آرمیتا تو نمیخوای آبی آبقندی چیزی بیاری برای مامان
[آرمیتا دوید سمت آشپزخونه من هم مامان نشوندم رو زمین و تکیه اش دادم به بالش کنار دیوار دستم محکم گرفته بود و به صورتم نگاه میکرد یه جوری زل زده بود که از قیافه داغونم بیزار شدم دوست نداشتم هیچ وقت اینجوری منو ببینه آرمیتا با یه لیوان آب اومد . من موندم واقعاً قند نداشتیم یا این دختره تنبلیش کرد آب قند درست کنه]
-آب بخور مامان[یکم آب بهش دادم که دستم پس زد]-حالت خوبه مامان؟
-درد و بلات بخوره تو سرم چرا اینجوری شدی
-نگران نباش داشتم وسط خیابون پروانه میگرفتم ماشین بهم زد حالم خوبه بادمجون بم آفت نداره
-کجا بودی؟چرا رفتی ؟دق کردم از نبودنت . نگفتی یه مادری هم دارم یه ذره فکر من نبودی هر روز میگفتم فردا میای من اینجوری تربیتت نکردم[صدای زنگ در فضای عجیب خونه رو تغییر داد]
آرین-چرا وایستادی نگاه میکنی برو در باز کن
[چند لحظه بعد آریا اومد تو وتا چشمش بهم افتاد جلو در خشکش زد]
آرین-تو یکی تراژدی درست نکن حوصله ات ندارم
[هنوز دهنش باز نشده بود چیزی بگه طفلک بچه رو خفه کردم]
[دوباره زنگ زدن آرمیتا رفت در باز کنه]آرمیتا-خریدا رو آوردن آریا بیا کمک
[این دوتا رفتن من موندم و مامان ]-بابا کو؟
-تو اتاق خوابه
-آرمیتا یه چیزایی میگفت درسته
-چی بهت گفته؟
-ور شکست شدن و مریضی بابا و این چیزا
[امیدوار بودم بگه دروغ بوده ولی سکوتش بهم فهموند چیزایی که شنیدم درست بوده بهم فهموند از خانواده ام غافل بودم مسئولیتم درست انجام ندادم خود خواه بودم بهم فهموند . . .]
آرین-دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره
[همین موقع آریا و آرمیتا با خریدها اومدن تو دیگه حوصله بیشتر حرف زدن ندارم]-تا یه چایی درست کنین من هم میام
[انگار جن زده شدن هر سه تاشون با هم داد زدن کجا؟]
-چیه بابا سکته کردم حموم
آریا-با این دست شکسته ات چطوری میخوای بری؟
آرین-با پلاستیک گچ دستم میبندم
[وسایلم که موقع اومدن دم در گذاشته بودم برداشتم و رفتم تو اتاق جالبه به جز شلوغ کاری های آریا تغییر زیادی توش دیده نمیشد رفتم سمت کمد حتی این لباسا هم میخوان بهم بگن کی بودی و چی شدی یه دست لباس انتخاب کردم و رفتم سرویس به آینه زل زدم . این بدبخت ها چه قیافه ای از من دیدن بابا حالش خوب نیست نباید منو اینجوری ببینه هر چند کبودی های محو رو صورتم نمیتونم بپوشونم چسب زخم کنار پیشونیم رو جدا کردم رد بخیه معلوم بود با این دست شکسته میخوام چکار کنم خدا لعنتت کنه امیر محمد ببین چه قیافه ای برام ساختی . از وقتی نرگس رفت دیگه صورتم تیغ نزدم خوب شد تو این گیر و دار کتک خوردن دنده هام نشکست و اگر نه زمین گیر میشدم پام هم فقط ضرب دیده اگه میشکست که دیگه واویلا بود من موندم جنس چماقاشون چی بود نامردها اگه خسرو نمیرسید تا کی میخواستن چوب کاریم کنن هر چی خسرو مارو شرمنده کرد اینا از خجالتمون در اومدن از این به بعد باید بیوفتم دنبال کار فکر نکنم دیگه تو رصدخونه جایی داشته باشم با این مدرک کجا میشه کار پیدا کرد اون هم بی سابقه کار . جراتش ندارم دلم می خواد برم دیدن نرگس ولی نمیتونم به این آسونی ها نیست که برم و خونه جدیدش ببینم . . . این مسکن ها هم که هنوز اثر نکرده اثرش رفته]
[بعد از کلی فکرهای عجیب و غریب از حموم اومدم بیرون . مامان و آریا و آرمیتا با فاصله از هم وایستاده بودن و منو تماشا میکردن]-کشیک وایستادین خوبه این خونه دوتا دستشویی داره من میرم پیش بابا کار ندارین یه وقت تعارف نکنین ها من چایی نمیخوام[راه افتادم سمت اتاق خواب]
مامان-نه بیا بهت چایی بدم بعد برو پیش بابات
-چه عجب یکی فهمید ما خسته ایم
[رفتم تو آشپزخونه مثل همیشه که اینجا مینشستم و با مامان حرف میزدم و چای میخوردیم . آریا و آرمیتا هم که انگار اومدن کلاس درس دور میز نشسته بودن مامان داشت چای میریخت رو کردم به آرمیتا]
-تو مگه کنکور نداری برو دَرست بخون اینجا نشستی که چی بشه
آرمیتا-چایی بخورم میرم
مامان-این مدت کجا بودی؟
-یه جای خوش آب و هوا
-دروغ هم بلد نیستی بگی. . . پول از کجا آوردی اینا رو خریدی؟
-پول هایی که خودتون ریختین تو حسابم تقریباً دست نخورده اس
-قبل از اینکه اوضاع اینجوری بشه بابات برات پول میریخت بعد از اینکه رفتی نمیدونی چی به ما گذشت وقتی تو پزشک قانونی دنبالت میگشتیم بابات میگفت حالت خوبه میگفت دنبالت نگردیم ولی من دلم آروم نمیگرفت چرا این کارو با ما کردی
[دوباره شروع کرد به گریه کردن دیگه طاقت یشتر شنیدن و زنده شدن خاطره هام نداشتم]
-یه چایی میخوستین به ما بدین نخواستیم من پیش بابام کارم داشتین بیاین اونور
[از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق خواب در آروم باز کردم بابا رو تخت خواب بود خیلی لاغر و پژمرده شده بود با دیدن اون وضع قلبم فشرده شد آروم رفتم سمتش و روی پیشونیش بـ..وسـ..ـه زدم با تاخیر چشماشو باز کرد ]
آرین-سلام بابا
 
  • پیشنهادات
  • بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    بابا-آرمیتا گفت اومدی باباجان فکر میکردم زودتر از اینا بیای
    -حلالم کنین بابا میدونم اذیتتون کردم
    -همین که برگشتی و حالت خوبه برای همه عمرم بسه
    -شما حالتون خوبه
    -الان که تو هستی خوبم
    -پس زودتر بهتر بشین که من از پس خرابکاری های آریا و آرمیتا بر نمیام خودتون مسئولین
    -یکی باید پیدا بشه خرابکاری های خودتو جمع کنه
    -خرابکاری های من هم شما جمع کنین
    -پس تو چکاره ای این وسط
    -پسر شما
    -خوش گذشت این مدت اینجا نبودی
    -اوه تا دلتون بخواد
    -حتماً زیادی خوش گذشته که دستت شکسته
    -عوارض خوش گذرونیه دیگه
    -حالا زدی یا خوردی
    -تا دلتون بخواد خوردم
    -دلمون خوشه پسر تربیت کردیم رفته کتک خورده برگشته
    -عینکم رو نبرده بودم و اگر نه کی جرات داره منو بزنه
    -خیلی خب به اندازه کافی چرت و پرت گفتی پاشو برو فقط الان از این در رفتی برگشتنت یه سال طول نکشه
    -هنوز یه ماه مونده یه سال بشه میخواین کلاً نرم
    -دوست نداری نرو
    -نه دوست ندارم
    -میخوای برام تعریف کنی کجا بودی
    -فعلاً نه
    -میدونستم پس بگیر بخواب بذار من هم بخوابم
    [کنار تخت نشسته بودم سرم گذاشتم گوشه تخت و زل زدم به دیوار رو به روم اینجا بودن کنار بابا بهتر از دیدن چهره نگران و سوالای پشت سر هم مامانه تو اتوبوس به خاطر مسکن ها خوابم میبرد ولی اینجا بدون مسکن و قرص خواب با وجود درد دستم آرامش دارم بعد از تغرباً یه سال تونستم راحت بخوابم اینجا رو یه صندلی تو اتاق پدر مریضم با همه نگرانی که از برای آینده دارم آرامشی دارم که باعث میشه رو همه چیز خط بکشم من باید به خانواده ام فکر کنم ولی الان خسته ام ، خستگی تمام این یه سال رو همین جا خالی میکنم چون بیرون از این اتاق خیلی مسئولیت دارم]
    [از خواب که بیدار شدم دیوار رو به روم بهم فهموند که اینجا خونه اس دست بابا روی سرم بود و تاریکی اتاق نشون میداد که شب شده بابا هنوز خواب بود اروم بلند شدم و بـ..وسـ..ـه ای به دست بابا زدم و از اتاق اومدم بیرون چراغ های سالن روشن بود آرمیتا جلو تلوزیون بود صداهایی که از آشپزخونه میومد نشون میداد که مامان اونجاست رفتم اتاق خودم . آریا پشت کامپیوتر نشسته بود و مشغول بازی کردن بود این یه موجود هیچ وقت تغییر نمیکنه وسایلم همینطور که گذاشته بودم رو تخت بود از بینشون قرص های مسکنم پیدا کردم ساعت دیواری روی اتاق نشون میداد که برای خوردنشون خیلی دیر شده ولی درد که ساعت نمیفهمه با قرص های تو مشتم رفتم آشپزخونه ]
    مامان-بیدار شدی؟
    -به گمانم[نشستم رو صندلی]-یه لیوان آب به من میدین؟
    -هنوز هم بد اخلاقی زود از کوره در میری یه ساله گذاشتی رفتی بعد انتظار داری هیچکی هیچی نگه من مادرتم میدونی از فکر نبودنت چی به من گذشته میدونی کجاها دنبالت گشتم . . .
    [سرم گذاشتم رو میز کلافه ام خسته ام درد دستم کم بود سر درد هم بهش اضافه شد مامان پشت به من سرش به سینک گرم بود بعد رفت سمت یخچال و همزمان حرف میزد یه کلمه اش هم نمیشنیدم بعد از کلی غر زدن رضایت داد روشو کرد طرف من]
    مامان-حالت خوب نیست مامان جان
    [انگشت اشاره ام بردم بالا]-یه لیوان آب میخوام فقط
    [با صدای گذاشتن لیوان رو میز سرم بلند کردم ]-مرسی
    [قرص ها رو خوردم بلند شدم از آشپزخونه برم بیرون]
    مامان-نمیخوای با من حرف بزنی
    -بعداً
    [خدا رو شکر انقدر درک میکنن که حرفی از نرگس نزنن اگه جو خونه طور دیگه ای بود اگه راجع به رفتن و نبودش حرف میزدن شاید یه دقیقه هم اینجا نمیموندم ][رفتم سرویس و وضو گرفتم دلم برای نماز خوندن تو اتاق تنگ شده بود برگشتم اتاق اریا هنوز پشت کامپیوتر بود ]
    -صداش کم کن میخوام نماز بخونم
    [همچین از جا پرید انگار جن دیده یعنی انقدر سرش گرم بوده که نفهمیده همین دو دقیقه پیش اینجا بودم همیشه رو میز کامپیوتر یه مهر داشتم ولی حالا نبود صدای کامپیوتر قطع کردم]
    -برو برام مهر بیار بعد نمازم کار واجب باهات دارم جایی نری
    [با یه دو رفت تو سالن و یه مهر برام آورد خودش نشست رو تخت تمام مدت که نماز میخوندم حس میکردم بهم زل زده ولی به روی خودم نیاوردم نمازم که تموم شد بعد یه مکث کوتاه برگشتم سمتش که سرشو انداخت پایین رو تخت کنارش نشستم ]
    آرین-تو چرا از من میترسی؟[قبلاً خوشم میومد ولی حالا ناراحتم میکنه]
    آریا-نمیترسم[حتی این حرف هم با ترس زد]
    -ببین من قاتل نیستم داداشتم دیگه نمیخوام فکر کنم ازم میترسی مفهوم بود؟
    [این تکه کلام خسرو بود هر وقت با پسرهاش حرف میزد آخرش میگفت مفهوم بود وقتی با این جمله کوتاه حرفش به کرسی مینشوند خیلی خوشم میومد]
    آریا-بله
    -بگو چشم داداش[عجیب نگاه میکرد]-خیلی خب نمیخواد بگی
    -من برم؟
    -نه کجا کارت دارم[انگار داره شکنجه میشه]-چیشد که بابا ور شکست شد؟
    -یکی سرشو کلاه گذاشت
    -کی؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -هروی
    -کدوم هروی مهندس هروی؟!!!
    -اون اصلاً مهندس نبود
    -یعنی چی؟ اون که یار غار بابا بود
    -بابا میخواست یه آپارتمان بخره این یارو به بابا گفت پول از تو کار از من بابا هم کلی پول قرض کرد بعد از پی ریزی ساختمون همه پولاشو داد بهش بعداً معلوم شد همش صحنه سازی بوده زمین صاحب داشته وقتی فهمیدیم که یارو با پولای بابا فرار کرده بود بابا موند و یه عالم چک مجبور شد طلا فروشی و ماشین و زمین و خیلی چیزای دیگه رو بفروشه بعدش هم خودش اینجوری شد امروز صبح مامان میگفت هیچی پول نداریم تو خونه هم چیزی نداشتیم قرص های بابا هم تموم شده بود مامان گریه میکرد میگفت میخواد بره از عمو قرض بگیره ولی خجالت میکشه بعدش آرمیتا از خونه رفت بیرون ما هم دیدیم عصر شد نیومد نگرانش شدیم که تو اومدی
    -بابا آپارتمان میخواست چکار؟
    -جای زمینش خیلی خوب بود بعد عروسی تو میخواست طلا فروشی و خونه تو و خانمت و ما یه جا باشه یه واحد هم برای من و آرمیتا باشه ولی همه چی خراب شد
    -شکایت که کردین؟
    -فایده نداشت چون بابا تو حساب رفاقت قراردادی امضا نکرده بود
    -بابا مثلاً بازاریه چطور انقدر اشتباه کرده
    -شاید به خاطر همین سکته کرده
    [دیگه نه اون حرفی زد نه من فقط کنار هم نشسته بودیم مطمئنم هر دومون تو یه فکر بودیم اینکه حالا چی میشه]
    آریا-خودت هم نمیدونی چقدر به موقع اومدی
    -یه چیزی بهم بگو اگه من میومدم همینجوری بدون پول باز هم اومدنم مفید بود
    -از این اخلاقت متنفرم همیشه بدبینی فکرت خرابه ما تو خونه یه بزرگتر میخواستیم یکی که فکرش کار کنه ما رو از این وضع در بیاره نه ماشین پول سازی اگه فکر میکنی واسه پول لازمت داریم بهتره برگردی همون جایی که بودی من یکی نیازی بهت ندارم خودم کار میکنم خرج خونه رو در میارم
    -آخی گوگولی الان مثلاً غیرتی شدی چند سالته؟ دوازده یا سیزده؟ تو اگه میخواستی کار کنی زودتر از اینا میکردی فرض کن من مرده بودم هیچ وقت نمیومدم تو جای اینکه نشستی برای من نطق میکنی اون زبونت کوتاه کن بیشتر از مغز و بدنت کار بکش که اگه یه تکونی به خودت داده بودی مامان به این فکر نمیکرد که بره از عمو پول بگیره . . . بزرگ شو
    [نمیدونم چرا عصبانیتم سر اون خالی کردم میدونستم همین که هیچ کار نکرده بهترین کار کرده اگه سعی خاصی میکرد یه گند بزرگ بالا میاورد چون عرضه این کارها رو نداره وقتی آرمیتا که مثلاً بزرگتره اوج مغزش به جیب بری رسیده این یکی که حتماً ذهنش از خفت گیری اون ورتر نمیره من موندم این دوتا به کی رفتن]
    آریا-تو نمی خواد واسه من موعظه کنی تو اگه مسئولیت حالیت بود هر کار دوست داشتی نمیکردی اگه از من یکی بپرسن از اون روزها کجا بودی میگم یا زندان بودی یا دیوونه خونه چون جات همون جاست
    -دیگه خیلی روتو زیاد کردی . . .
    [خیز برداشتم سمتش که از اتاق فرار کرد رفت تو آشپزخونه لنگان لنگان دنبالش رفتم]
    -آخه مغز نخودی پررو تو که مثل چی از من میترسی برای چی گنده تر از دهنت حرف میزنی
    [صداش از آشپزخونه میومد]-حرف حق تلخه
    [رسیدم به آشپزخونه کنار مامان ایستاده بود ]
    مامان-چی شده
    آرین- لیاقت نداره دو دقیقه مثل آدم باهش حرف بزنی
    مامان-چی گفتی به داداشت آریا
    آریا-من چی گفتم؟همیشه تقصیرها گردن منه. اونوقت این گل بی عیبه هر بلایی سرت بیاد حقته وحشی
    آرین-با کی بودی؟
    [دیگه یادم رفت پام درد میکرده هجوم بردم به سمتش که پشت مامان قایم شد مامان هم با دستاش قایمش کرد یه جورایی بین مامان و یخچال قایم شده بود که دستم بهش نمیرسید]
    مامان-آرین مامان تو رو خدا ببخشش بچه اس یه چیزی گفت
    -نه این باید ادب بشه
    آریا-بیام بیرون هم با اون دست شکسته ات هیچ کار نمیتونی بکنی
    آرین-مامان بیا اینور بذار دندوناش بریزم تو حلقش
    [گوشه بلوزش گرفتم و کشیدم بلکه از پشت مامان بیاد بیرون انقدر لاغر مردنی بود که کامل پشت مامان جا شده بود]
    آرین-خودت بیا بیرون تا اون روی سگم بال نیومده مامان بیا اینور
    مامان-آریا از داداشت معذرت بخواه قائله رو بخوابونین بسه دیگه
    آریا-خوب شد نرگس مُرد و با آدمی مثل تو عروسی نکرد . . .
    [دستام که دور بلوزش بود شل شد مامان هم که از اون موقع تا حالا دستاش دور آریا بود دستاش انداخت تجزیه تحلیل حرفی که زد مساوی بود با دوباره دیوونه شدنم از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم به طرف در خونه به در حیاط که رسیدم صدای دویدن مامان پشت سرم شنیدن اومد جلو و دستمو گرفت رومو طرفش برگردوندم گریه میکرد با انگشت شصتم اشکاش پاک کردم هیچی نمیگفت من هم فقط تونستم بگم برمیگردم در باز کردم و رفتم بیرون حالا من موندم با یه شلوار گرم کن و یه تیشرت تو کوچه اگه خونه میموندم یا یه بلایی سر خودم میاوردم یا آریا.
    از این دیوونه بازی ها خسته شدم کاش برنمیگشتم کاش امیر محمد و دوستاش عوض چماق چاقو داشتن کاش تو بیابون جک و جونوری چیزی خلاصم میکرد کاش وقتی داشتم میرفتم ده تصادف میکردم کاش هیچ وقت نمیرفتم کویر کاش هیچ وقت از کویر برنمیگشتم . . . دیگه کار با ای کاش درست نمیشه ]
    [تا یه جایی راه رفتم ولی دیگه از فرار کردن خسته شدم وقتی قبول کردم بیام اینجا یعنی باید این حرفا رو بشنوم دلم میخواد الان برم پیش پدر اون میفهمه ]
    [رفتم در خونه اشون چند بار در زدم ولی کسی در باز نکرد از یک نفر ساعت پرسیدم یک شب بود چطور این موقع کسی خونه نیست نکنه بلایی سرش اومده شاید مثل بابا . . . نه پدر سنی نداشت شاید پنجاه ولی . . . خدا کنه اتفاقی نیوفتاده باشه اون تنها کسیه که درد منو میفهمه اگه اون هم نباشه دیگه . . .]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [راه افتادم سمت خونه باید از یکی میپرسیدم باید یه خبری از پدر میگرفتم]
    [انقدر راه رفته بودم که که تقرباً پام پشت سرم کشیده میشد همه نیروم برای رفتن جمع کرده بودم برای برگشت دیگه جونی برام نمونده بود دکتر میگفت پام فقط ضرب دیده ولی حالا فکر میکنم شاید شکسته باشه دردش بیشتر از ضرب دیدگیه یه پارک سر راه بود رو یکی از نیمکت ها نشستم دلم میخواست پامو بکنم بندازم دور ]
    [آفتاب زده بود که رسیدم خونه عجیبه که همه راهو پیاده راه رفتم و برگشتم لجبازی و دیوونگیم به اوج رسیده بود . در حیاط باز بود رفتم تو خونه ساعت شش صبح بود میخواستم برم تو اتاق ولی پشیمون شدم دیگه نمیخواستم با آریا رو به رو بشم مامان رو یکی از صندلی های آشپزخونه نشسته بود سرش رو میز و بین دستاش بود یکی از صندلی ها رو کشیدم و نشستم پامو رو یکی دیگه از صندلی ها گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم]
    -پات خیلی درد میکنه؟
    -بیدارتون کردم
    -نه کی اومدی؟
    -پنج دقیقه ای میشه
    -برات مسکن بیارم؟
    -نه خوبم . . . یه سوال بکنم راستش میگین
    -بپرس
    -پدر یعنی آقای مجد حالش خوبه
    -آره برای چی میپرسی؟
    -هیچی همین جوری
    -ترسیدم دوباره بری
    -گفتم بر میگردم از من دروغ شنیدی تا حالا
    -نه . . . خدا لعنت کنه اونی که به این روز انداخته ات
    -کی رو میگی
    -همون که بهت زد[دروغ گفتی یادت نیست]
    -از قصد که نزد بنده خدا[یه دروغ دیگه]
    -یه چیزی برات میارم بخور بعد برو استراحت کن
    [داشت چایی و صبحانه رو روی میز مچیند که آرمیتا هم اومد تو و من هم ناچاراً پامو جمع کردم]
    آرین-بابا صبحانه خورده؟
    مامان-به خاطر قرصاش زودتر بهش صبحانه میدم
    ارین-آرمیتا صبحانه ات خوردی میری از تو اتاق یه چیزی برام بیاری
    -چی؟
    -یه پلاستیکه توش قرص داره

    .

    .

    [ساعت نه بود که از تنها نشستن تو آشپزخونه خسته شدم و رفتم اتاق آریا خودشو به خواب زده بود رفتم سر کمد و لباسام عوض کردم باید هرجور شده کار پیدا میکردم از در که میخواستم برم متوجه مامان شدم که تو چهارچوب اتاق خواب ایستاده بود یه لبخند زورکی زدم تا خیالش راحت باشه اون هم یه لبخند تلخ بهم زد . از خونه اومدم بیرون حتی نمیدونستم کجا میخوام برم حوصله نگاه های عجیب و غریب نداشتم ولی با خودم گفتم اگه برم دانشگاه پدر میتونه کمکم کنه . تاکسی جلو در دانشگاه ایستاد تمام تلاشم کردم لنگ نزنم دنبال اسم پدر گشتم . . . رفتم سمت کلاسش و پشت در منتظر موندم چون رو به روی در بودم مطمئن بودم اول منو میبینه داشتم از سرپا وایستادن خسته میشدم که اومد بیرون پشت سرش هم چندتا از دانشجوها بودن با خودم گفتم یه برخورد عجیب کوتاهه بعد میتونی راحت باهاش حرف بزنی]
    -سلام استاد
    [بدون هیچ عکس العملی از کنارم رد شد پشت سرش راه افتادم]-نشناختین یا ناراحتین؟
    [رو کرد به دانشجوهای دور و برش]-بچه ها برید بعداً جوابتون میدم
    [دانشجوها که متفرق شدن اومد سمت من]-چی میخوای؟
    -میخواستم با هم حرف بزنیم اگه وقت ندارین بعداً میام
    -نه الان نه هیچ وقت دیگه نه برات وقت دارم نه میخوام باهات حرف بزنم الان هم برو تا مسئول هراست صدا نکردم
    -من میدونم عصبانی هستین ولی چرا پدر من چکار کردم
    -تو هر چیزی که برام مهم بود ازم گرفتی حالا وایستادی جلوم میگی چه کار کردی از جلو چشمام دور شو
    -میدونم من هم نرگس دوست داشتم فکر میکنین روزی چند بار خودم لعنت میفرستم که تنهاش گذاشتم روزی چند بار آرزو میکنم کاش من جاش مرده بودم من میخواستم ببینمتون تا با هم صحبت کنیم ولی دیگه مهم نیست ببخشید که مزاحمتون شدم[دو قدم رفتم جلو]
    -تو هیچی نمیدونی نه
    -من چی رو نمیدونم؟
    -هیچی دیگه مهم نیست خوشحالم که برگشتی نگرانت بودم[چرا این جوری میکنه]
    -اتفاقی افتاده که من ازش خبر ندارم من کاری کردم یا . . . راجع به نرگسه؟
    -نه پسرم منو ببخش موضوع نه تو بودی نه نرگس من تند رفتم[پشتش کرد که بره]
    -شما حالتون خوبه؟
    -آره بعداً حرف میزنیم
    [یه اتفاقی افتاده ولی دوست نداشت حرف بزنه من هم چیزی نگفتم ولی داشت یه چیزی رو مخفی میکرد رو یکی از نیمکت ها تو محوطه نشستم و سرم عقب فرستادم بیشتر از حد معمول ذهنم مشغول بود مغزم داشت منفجر میشد]
    -سلام عبدا... قلابی اصلاً فکر نمیکردم اینجا ببینمت
    [سرم آوردم پایین سجاد رو به روم بود]-سلام جناب دانشجو[کنارم نشست]
    -ماشین از روت رد شده یا کتکت زدن این ریختی شدی
    -خودت حدس بزن
    -چیشد که راضی شدی برگردی اصلاً اینجا چکار میکنی
    -یکی یکی بپرس اعصاب ندارم
    -با استاد ما چکار داشتی؟
    -تو چرا انقدر فضولی؟
    -تو که منو میشناسی جواب نگیرم دست از سرت برنمیدارم راستی آدرسی شماره ای چیزی بهم بده گمت نکنم
    -نه خیلی حرف میزنی خداحافظ[بلند شدم برم بلوزم کشید]
    -حالا چرا مثل دخترها قهر میکنی یه شماره ازت خواستم خجالت نداره که
    [دوباره نشستم یه کلاسور و خودکار دستش بود]-یادداشت میکنی
    -آره آره[شماره همراهم دادم بهش]-خب حالا بگو با استاد ما چکار داشتی که دکمون کرد
    -اونجا بودی؟ ندیدمت
    -ولش کن جواب منو بده
    -پدر زنمه
    -آها[حسو حالش پرید دوتا نفس عمیق کشید دوباره لبخند زد]
    سجاد-حالا کی زده لت و پارت کرده؟
    -به تو چه
    -هر کی بوده دستش درد نکنه
    -آدم نمیشی نه خوشحالی الان درب و داغون شدم
    -دِ آخه من که میدونم اگه امیرمحمد داغونت نمیکرد عمراً از اونجا دل میکندی
    -تو که میدونی مرض داری میپرسی
    -معلومه که میدونم فکر کردی بهم زنگ نمیزنن مسعود پسر محمودآقا آمار لحظه به لحظه بهم میده فقط دلم میخواست صحنه کتک خوردنت بازسازی کنی بهت بخندم
    -میدونستی خیلی رو داری؟
    -میدونی بین پدر و پسر ناجور خراب شده
    -خجالت نمیکشی نشستی مثل زن ها غیبت میکنی برو سر درست کلاس نداری مگه

    -حالا حالاها وقت دارم کار هم ندارم دست از سرت برنمیدارم خاطرت تخت

    -تا همه عقده ام سرت خالی نکردم خودت شرّتو کم کن

    -چرا داغ میکنی خودم میخواستم برم بیکار که نیستم بشینم پر حرفی هی تو رو گوش کنم

    -برو عمو جان رو اعصاب من راه نرو

    -میرم ولی منتظر تماسم باش

    -تو برو هر وقت دلت خواست زنگ بزن کمک خواستی بگو

    -دستت درد نکنه کلاس دارم و اگر نه ول کنت نبودم فعلاً

    [سجاد که رفت تازه یادم اومد برای چی اومدم اینجا عقلم به جای دیگه نمیرسید شماره آرمان گرفتم بعد از آهنگ پیشواز مسخره اش صداش تو گوشی پخش شد]-بله

    -آهنگ پیشوازت عوض کن نفله

    -آرین خودتی

    -شماره رو نگاه نمیکنی جواب میدی؟

    -خودتی نامرد

    -میخوای پوف کنم پشت گوشی

    -کجایی

    -دانشگاه نیمکت همیشگی

    -این تن بمیره هیچ جا نری تا من برسم

    -هستم[بخوام هم جایی نمیتونم برم]

    -الان میام دروغ که نمیگی

    -نه

    [گوشی رو قطع کرد نمیدونم آرمان میتونه کاری بکنه یا نه اگه اون هم نتونه باید برم سراغ صفحه نیازمندی های روزنامه .
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    پدر گفت هر چی برام مهم بوده ازم گرفتی ولی گفت موضوع نرگس نبوده من فکر میکردم با ارزش ترین چیزی که داشته نرگسه ولی اگه منظورش نرگس بود همون روز تشییع جنازه ناراحتیش بروز میداد . کاش از سجاد شماره مسعود میگرفتم به خسرو مدیونم دوست ندارم به خاطر من با پسرش اختلاف پیدا کنه . خوبه باز هم یکی مواظب گوسفندهام هست . . . دارم روانی میشم از کجا به کجا رسیدم ]
    -حقته همین جا دخلت بیارم[صدای آرمان بود]
    -عوض سلام کردنته
    -جمع کن خودتو مرتیکه بعد یه سال معلوم نیست دبی بوده کجا بوده عشق و صفا انتظار سلام کردن هم داره حتماً میخوای بغلت کنم ماچ هم میخوای اگه میخوای بگو تعارف نکن
    -چه باهوش شدی از کجا فهمیدی عشق و صفا بودم؟
    -قیافت جار میزنه شبیه سوسک شدی دراز لاغر سیاه معلومه حسابی آفتاب گرفتی دستت هم که شکسته حتماً زدی سر مواد یکی رو ناکار کردی دیدم سر و شکلت داغونه رحمت کردم و اگر نه با خودم سلاح سرد آورده بودم این یه سال حسابی کاراته کار کردم پیدات شد دمار از روزگارت در بیارم فکر کردی مفتیه سوغاتی هم میخوام برای بچه ام هم باید سوغاتی بدی
    -حالا اینجا جای این حرفا نیست بریم یه جا دیگه حرف بزنیم
    [راه افتادیم سمت خروجی]-جان آرمان راستشو بگو دبی بودی یا کوبا
    -کوبا
    -پس معتاد شدی روان گردان میزنی گردی شدی یا تزریقی یا. . . نچ نچ
    -هیچ کدوم تو کار پرورش دام و طیور بودم
    -چندتا دامداری زدی
    -حسابش از دستم در رفته تو رصدخونه بودی زنگ زدم؟
    -آره مشیری که میشناسی جونش در میاد مرخصی بده ولی وقتی گفتم تحفه پیدا شده گفت برو هنوز در نرفته بگیرش . آخه نامرد بی انصاف میخواستی بری گشت و گذار یه آدرسی میدادی من هم بیام حوصله ام سر رفته بود تو این خراب شده اونجا که بودی دریا هم داشت
    -دریا ساحل جنگل بیابون و هرچی که فکرشو بکنی
    -یه کلام بگو رفته بودی استرالیا دیگه . دارم برات گِل به سرت خاکت بشه هر چی خوشی کردی حتماً موقع موج سواری زدی سر و دستت شکستی لنگ هم میزنی که اونجا بودی حتماً یکی با هزارپا اشتباه گرفتت زده با دمپایی چلاقت کرده
    -چرا انقدر شِر و ور میگی خسته ام کردی
    -حالا نمیری از خستگی . . . بیا رسیدیم
    -ماشین خودته؟
    -صفر نیست ولی از هیچی بهتره برو بشین که زنم گفته امروز نهار پیش خودمونی [نشستیم تو ماشین و راه افتادیم]
    -منو که میشناسی با تو یکی تعارف ندارم فقط سر راه نهار بگیر که خانمت اذیت نشه
    -میمیری یه روز ماکارونی بخوری فکر جیب من هم باش
    -از بچه های رصدخونه چه خبر
    -آها عجب سوال بی ربط خوبی پرسیدی یه چیزی یادم اومد . . . ای خدا شانس بده کیلویی میدی به بقیه تک تک بده به با راضی میشیم باور کن
    -باز کی شانس آورده تو میسوزی
    -تو
    –خودتی
    -نه باور کن شانس آوردی تپل
    -کجا اونوقت[ماشین زد کنار]-چرا ماشین نگه داشتی؟
    -آخه ماجرا داره اینجوری نمیتونم
    -چی ماجرا داره
    -دو دقیقه هیچی نگو گوش کن... تو که رفتی استرالیا موج سواری و کتک کاری تو رصدخونه یکی دیگه رو جات. بِه از تو نباشه خیلی بچه خوبی بود
    -خب که چی؟
    -زیرآبش زدم
    -چه با افتخار هم میگه مردم از کار بیکار کردی ذوق هم میکنی
    -آخه الاغ من ناخواسته زیرآبش زدم ولی حالا کار واسه تو جور شد فقط باید باید منت مشیری رو بکشی راضیش کنی برگردی
    -من فردا میام رصدخونه
    -ماشاء ا... چه عجله ای هم داره بعد از ظهر با هم میریم اینجوری بهتره
    -دستت درد نکنه خیالم راحت کردی جبران میکنم
    -تو تنهایی نرو صفا نمیخواد جبران کنی
    -اسم بچه ات چیه؟
    -نگین
    -پس دختره خدا حفظش کنه برات
    -چه با کلاس شدی چه با ادب شدی چه . . . بیخیال الان میریم خونه میبینیش جیـ*ـگر باباشه
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل7

    آرمان-چه عجب چشم وا کردی
    -چی شده؟
    -جان من چند وقته مثل آدم نخوابیدی؟
    -چطور مگه؟
    -همونه دیگه وسط کار یهو کله ات افتاد رو میز با هرچی زدیم تو سر و کله ات بهوش نیومدی من هم آوردمت بیمارستان جات خالی این خانم عباسی یه جیغا میزد تماشایی حالا من موندم اون وسط جنازه تو رو جمع کنم یا به جیغ و دادهای این بخندم خیلی جالب بود
    -به خونه امون که زنگ نزدی؟
    -نه گفتم نمردی که خودت میتونی زنگ بزنی دکتره گفت چیزی نیست فقط به رفیقت بگو اونی که نمیخوابه کرم خاکیه
    [نشستم سر جام سوزن سرم جدا کردم]آرمان- بگیر بخواب کله خر میوفتی میمیری موبایلم شارژ نداره به کسی خبر بدم
    -من خوبم بریم
    -کجا
    -رصدخونه
    -مشیری گفت امروز اینورها پیدات نشه
    ساعت چنده؟
    -نه
    -از کار و زندگی افتادی حتماً
    -نه نگران من نباش این موبایلت کشت خودشو بگیرش خلاصم کن . راستی میدونی در رصدخونه کی رو دیدم؟
    -کی
    -میترا بود یادته
    -آره اونجا چکار میکرد
    -فکر کنم با تو کار داشت جنازه ات که دید فرار کرد
    -اون میترایی که من یادمه به زور راه میرفت چه جوری فرار کرد
    -دو هفته اس برگشتی هنوز هیچی حالیت نیست همین خانم که همش سوژه اش میکنی قرار بود مادرزنت بشه
    -برو بابا
    -جان آرمان جدی میگم
    -همین مونده پشت استاد صفحه بزاری
    -استاد و درد آمار همه دست زن منه خبر موصقه
    [با اومدن دکتر بحثمون قطع شد بعد از دوتا سوال اجازه مرخصی داد با بیمارستان تسویه کردیم و راه افتادیم سمت ماشین]
    آرمان-مطمئنی خوبی؟
    [نگام رو صفحه گوشیم بود]-آره
    -میگم غراضه هنوز از بیمارستان دور نشدیم یه عکس هم از لنگت بگیر
    [پدر چند بار زنگ زده بود]-بعداً
    -من که میدونم میگی بعداً یعنی هیچ وقت
    [یه پیامک]-تو مگه مادربزرگ منی راه بیفت دیره فردا باید برم پیش پدر
    -میخوای منصرفش کنی زن نگیره
    -به من چه پیام داده فردا کارم داره
    -حتماً راجع به مراسم هفته دیگه اس
    -آره
    -کمک خواستی بگو
    -باشه [رسیدیم به ماشین دزدگیر زد]-این میترا فامیل نداره همه میگن میترا
    -مادر زن توه از من میپرسی
    -دیدم آمار همه دست زن توه تو هم که خاله زنکی گفتم شاید بدونی
    -این دکتره تو سُرمت چی ریخت انقدر زود حالت خوب شد بشین تا خودت و دکتره رو تحویل پلیس ندادم
    -تو برو دیرت شده زن و بچه ات منتظرن
    -ادا در نیار بشین میرسونمت
    [با هم تعارف نداشتیم نشستم تو ماشین . تمام این دو هفته ای که برگشتم خونه یه صلح پایدار حاکم بود شید چون کمتر میرم خونه تا جایی که بشه تو رصدخونه میمونم رو پروژه ام کار میکنم وقت های آزاد هم دنبال شغل دوم میگردم حوصله حرف زدن ندارم اون ها هم حرفی نمیزنن تنها هم صحبتم آرمانه چون طوری رفتار میکنه انگار اتفاقی نیوفتاده . امروز داشتم یه سری محاسبات انجام میدادم فکر کنم خوابم برد نمیدونم چطوری سر از بیمارستان در آوردم ]
    آرمان-غراضه ی غشی چرا خفه خون گرفتی راننده ات نیستم دو ساعته مثل برج زهرمار زل زدی به بیرون یه چیزی بگو
    -چی بگم
    -گچ دستت کی باز میکنی
    -حالا حالا هست دست من بود تا الان صدبار انداخته بودمش دور
    -یه چیزی میپرسم راست و حسینی جواب میدی
    -بستگی داره
    -آدم از رو تخته موج سواری بیفته اینجوری نمیشه کامیون از روت رد شده؟
    -تو اینجوری فکر کن
    -فقط یه سوال دیگه میپرسم تو عالم رفاقت جوابم بده
    -چی
    -خودت که این بلا رو سر خودت نیاوردی؟
    -نه خاطرت جمع سوال دیگه ای نداری؟
    -تو مثل مثلث برمودایی سوال درباره ات زیاده ولی کی جرات داره بپرسه درسته قورت میدی
    [دیگه رسیده بودیم خونه]-رسیدیم دیگه دستت درد نکنه
    [اومدم بیرون که صدام کرد سرم از پنجره کردم تو]-قرصات بگیری یادت نره
    -همین دیگه؟ مطمئنی سوال نداشتی؟
    -اصلاً به تو خوبی نیومده کله گنده ات جمع کن میخوام برم
    -الان مثلاً ناراحت شدی
    -نه اصلاً فقط هر وقت از پات عکس گرفتی یکی هم از سرت بگیر بلکه دکتر تشخیص درست داد از امین آباد جمعت کردن
    -پس تو امین آباد میبینمت
    [سرم آوردم بیرون و رفتم سمت خونه آرمان هم با یه تک بوق راه افتاد ده و ربع شب بود آرمیتا تو سالن درس میخوند برگشت سمتم و سلام کرد جوابش دادم و رفتم تو سرویس دوباره با آینه تنها شدم چی مونده ازم از منی که تو بیست و هفت سالگی مثل یه هجده ساله عاشق شدم شاید چون عشقم مثل یه هجده ساله خام و نپخته نبود به این روز افتادم هفته دیگه میشه یه سال میشه دیگه مثل قبلاً دیوونه نیستم دیگه توهم نمیزنم که نرگسو میبینم دیگه با توهمم حرف نمیزنم قبول کردن نبودنش سخته جای خالیش ندیدنش حلقه ی تو دستم عکسای تو گوشیم فیلم های تو کامپیوتر خاطره هام . . . عذاب آورن تمام سعیم اینه کسی نفهمه داغونم امروز افتضاح شد]
    [سرم تکون دادم فکرهای درهم از خودم دور کردم و اومدم بیرون که مامان هم از اتاق خواب اومد بیرون]
    مامان-سلام کی اومدی؟
    -سلام یه ده دقیقه ای هست
    -نگرانت شدم گفتی نهار میای چرا گوشیت جواب نمیدادی
    -کارم طول کشید
    -شام خوردی
    -یه چیزایی خوردم شب بخیر
    -باشه
    [زندگیم شده یه سری برخوردهای بی معنی جالبه تو این موقعیت یاد گردش هایی که با آرمان و چند تا از بچه ها میرفتیم افتادم آرمان بعد از ازدواجش کمتر با ما همراه میشد من هم بعد از عقدم با نرگس دنبال یه فرصت بودم تا وقتمو با اون پر کنم دیگه کلاً برنامه برای من کنسل شد حالا آرمان بابای یه بچه اس و من . . .]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [کار هر شبم شده . . . رو تخت دراز میکشم و منتظر میمونم تا آریا بخوابه بعد میرم سراغ کامپیوتر و فیلم هایی که صدبار تا به حال دیدم رو دوباره تماشا میکنم اکثرشون فیلم های مسافرت شمالن نرگس تو این فیلم ها با نرگسی که تو خونه خسرو میدیم کلی فرق داره . ادای خوابیدن در آوردن خیلی سخته شب هایی که تو رصدخونه ام اوج راحتیمه . سجاد یه بار بهم زنگ زد اون هم وقتی که شدیداً سرم شلوغ بود یه بار هم امروز که نتونستم جواب بدم . بعد از دو ساعت فکر کردن طبق عادت رفتم سراغ کامپیوتر و مشغول تماشا شدم به صورت آریا نگاه کردم خواب بود دوباره فیلم هایی که تا به حال صد بار دیده بودم نگاه کردم یه سری خنده های واقعی خنده هایی که دلم براشون تنگ میشه نرگس قشنگترین لبخند دنیا رو داشت][با حس دستی رو شونه ام پشت سرم نگاه کردم بیشتر از تعجب ترسیدم]-بابا شما اینجا چکار میکنین شما الان باید استراحت کنین
    [از جام بلند شدم]-من حالم از تو بهتره پسر جان همین روزها باید بلند میشدم
    -مطمئنین حالتون خوبه
    -این موقع شب چکار میکنی که هنوز بیداری
    -هیچی بریم بخوابیمتحرک زیاد براتون خوب نیست
    -منو نپیچون فکر کردی چون اون اتاق دراز شدم از حالت خبر ندارم
    -باباجون من خسته ام شما هم برین بخوابین
    -چقدر دیگه باید از این لجبازی هات ضربه بخوری
    -الان دوست دارین من چیکار کنم چی بگم
    -درست زندگی کن بذار یه آب خوش از گلو من و مادرت پایین بره
    -چشم هر چی شما بگین
    -حرف زدن با تو فایده نداره نه
    [اگه اوضاع طور دیگه ای بود یه خونه مستقل میگرفتم فکر کنم تو حساب اندازه رهن یه خونه یه نفره پول باشه ماه دیگه حقوق میگیرم دیگه نیازی به حسابم نیست]
    بابا-تو فکرت چی میگذره چرا انقدر خودتو آزار میدی منو ببین هر چی داشتم و نداشتم از دستم رفته هرچی تمام عمرم تلاش کردم به باد رفت ولی از ناراحتی تو بیشتر آزار میبینم اون ثروت نصف و نیمه برای راحتی شماها بود با خوم گفتم مرد شدی دیگه رو پای خودت وایستادی ولی با این رفتارهای بچگانه ات با این خودآزاری هات پاک ناامیدم کردی
    -یه سوال بپرسم جوابم میدین
    -بپرس
    -پس بشینین[نشست رو تخت من هم کنارش نشستم آریا هنوز خواب بود]
    آرین-یادتون هست وقتی میخواستم با نرگس ازدواج کنم گفتین تا نبینینش رضایت نمیدین
    -آره
    -اون روز که رفتیم در موسسه اشون چی بهش گفتین اون چی گفت که رضایت دادین هیچ وقت نپرسیدم ولی برام سوال بود
    [یه لبخند تلخ زد]-یه آدرس ازش پرسیدم
    -اون چی گفت؟
    -فکر میکردم میگه نمیبینم نمیونم یا ناراحت بشه میخواستم عکس العملش ببینم ولی بهم نشونی داد توضیح داد از کدوم طرف برم هوش فوق العاده ای داشت
    -اگه بود الان اوضاع فرق میکرد قرار بود نوروز عروسیمون بگیریم
    -دلم میخواست براتون یه خونه بگیرم که عروس و نوه هام نزدیکم باشن با خودم فکر کردم بخاطر وضعیت نرگس باید نزدیکمون باشه تو به خاطر کارت بعضی شب ها نیستی نمیدونم خودت چه برنامه ای داشتی و چه طوری میخواستی ازش مراقبت کنی ولی با خودم گفتم اگه همیشه کنارش باشیم مادرت باشه و هوای نرگسو داشته باشه خاطر همه راحت تره . . . چه برنامه ها داشتم
    -حالا میخواین چکار کنین؟
    -سرمایه همه عمرم خاکستر شد این آخر عمری نمیتونم دوباره از صفر شروع کنم
    -مال حلال دزدیده نمیشه هر جا باشه اون هروی نامرد پیدا میکنم . . . شما میخواین برای بیمه بازنشستگی اقدام کنم
    -فکر بدی نیست ولی از یه جا نشینی بدم میاد
    -برای اون هم یه فکری میکنم
    -بگیر بخواب نرگس برای همه عزیز بود و هست با نابود کردن خودت روح اون هم آزار میدی نزار اون دنیا عذاب بکشه داری به زندگیت گند میزنی
    -شب بخیر
    [دو ضربه زد سر شونه ام ، سرشو تکون داد و رفت خوب شد اتاق تاریک بود و چشم های قرمز شده ام ندید مغزم انگار باد کرده بود و به پیشونیم و چشمام فشار میاورد با اینکه ظاهراً از صبح خواب بودم ولی باز هم خسته ام حرف زدن با بابا یه جورایی آرومم کرد ولی فکر نمیکنم بی خوابیم به این زودی ها خوب بشه خودم فهمیدم که عصبیه فردا میرم دنبال رهن یه مغازه باید کارهای بیمه ی بابا رو هم بکنم خوبه حداقل میدونم میخوام چکار کنم کلانتری هم میرم نمیتونم ساکت بشینم. از هروی شکایت میکنم]
    [فردای اون روز اول از همه لباسی که برای نرگس گرفته بودم و برداشتم و با یه تاکسی خودم رسوندم خونه پدر . دلم برای اون خونه تنگ شده بود دلم برای اتاق نرگس تنگ شده بود برای دیوارهای آبی اتاقش تنگ شده بود دیوارهایی که هیچ وقت ندیدشون عروسکی که ندیده دوستش داشت کتاب هایی که نمیتونستم بخونمشون ولی میخواستم یاد بگیرم به خاطر نرگس دوست داشتم خوندن خط بریل یاد بگیرم دلم برای سجاده و چادر نمازش تنگ شده برای تابی که تو حیاطشون بود برای . . . این خونه حس حضور نرگس داره ][کلید داشتم با این وجود زنگ زدم این جا دیگه نرگسو نداره که متعلق به من باشه و به شوق دیدنش کلید بندازم و برم تو . انگار پدر منتظر بود چون بدون پرسش در باز شد دور تا دور حیاط جای قدم هامون ثبت شده طول حیاط طی کردم و در خونه رو باز کردم و به دنیای خاطره هام وارد شدم ]
    -سلام پدر
    -خوش اومدی ستاره سهیل شدی از وقتی برگشتی نیومدی اینجا . . . بگیر بشین
    [نگام رو مبل دو نفره گوشه سالن میخ شد و نشستم انگار پدر هم فهمید اینجا جای خالی نرگسه رو مبل کناری نشست با چشم دنبال سمیه خانم گشتم -سمیه خانم بیشتر از اینکه خدمتکار خونه باشه پرستار نرگس بود قبل از مرگ مادر نرگس هم اینجا کار میکرده-پیداش نکردم]
    آرین-سمیه خانم خوبن ؟
    -حتماً خوبه
    -چطور مگه نیست؟
    -نرگس که رفت اون هم اینجا نموند رفت شهرستان پیش بچه هاش
    -حیف شد
    -برای یه سری مسائل حیف کمه
    -حق با شماست
    -چای میخوری ؟
    -نه باید برم گفته بودین با من کار دارین
    -آره میدونی که هفته دیگه مراسم سالگرده . . .
    -بله راستش پدر من میخواستم خودم مراسم بگیرم
    -من میفهمم چی میگی ولی فکر نکنم با وضعیتی که الان داری از هیچ لحاظ نمیتونی
    -من همه جوره هستم فکر میکنم این وظیفه من باشه که . . .
    -خیلی خب باشه میدونم پسرم حق با توه فقط میخواستم مطمئن بشم که هستی و میای ولی با بحث پیش اومده دیگه حرفی برای گفتن ندارم این کاریه که با هم انجام میدیم . خوش حالم که نرگسو به تو سپردم کاش بود و هیچ وقت موضوع بحثمون این نمیشد
    -من میتونم برم اتاق نرگس
    -معلومه نیازی نبود بپرسی
    -ممنون
    [رفتم سمت اتاقش هنوز هم امید داشتم وقتی این در باز میشه تو اتاقش باشه در باز کردم ولی نبود حتی نتونستم آه بکشم جعبه لباس و صندل ها رو گذاشتم رو تخت . هنوز هم میشد تو اتاق حضورش حس کرد تو این مدت کم همش خاطره شد ولی دیگه تموم شد دیگه از اون حس خوب که میدونستم انقدر بهم اطمینان داره که تکیه اش به من میده که زمین نخوره خبری نیست . . . نرگس چطور تونستی بدون چشمات بری . . . چیدمان اتاق نرگس جوری بود که همه چیز در هینی که دم دست بود مرتب بود چادر و جانمازش برداشتم و به صورتم چسبوندم بعد از چند ثانیه از خودم جدا کردم و رفتم سراغ قفسه کتاب ها تک تک صفحه های این کتاب ها به سر انگشت های نرگس من بـ..وسـ..ـه زده بودن همیشه قرآن از کتاب های دیگه جدا میزاشت برگشتم سمت تخت میز عسلی کنار تخت یه عکس از خودم و نرگس و پدر بود قبل از این که برم کویر خودم قاب کردم و بهش دادم . نشستم رو تخت نگاو از عکس گرفتم و به زمین دوختم با صدای پدر سرم بلند کردم ]
    -میدونی با رفتنت چقدر ترسوندیمون مخصوصاً با اون حرف هایی که به برادرت گفته بودی . . . نمیخوای به کسی بگی کجا بودی
    -شاید یه روزی گفتم
    -چرا از وقتی برگشتی نیومدی اینجا
    -من همون روزی که اومدم شب اومدم اینجا ولی شما نبودین
    [یه اخم غلیظ رو پیشونیش نشست]-کی اومدی؟
    -درست یادم نیست دوازده یا شاید یک شب بودکلید نیاورده بودم نگرانتون شدم فرداش اومدم دانشگاه حس کردم دوست نداری منو ببینین امروز هم چون خودتون خواستین اومدم
    -من اونروز شوکه شدم دیدمت
    -همین ولی به نظر میرسید از چیزی ناراحتین اگه مشکلی پیش اومده به من بگین[به جز خودم حل المسائل همه هستم]
    -قبلش از یکی دیگه شنیدم برگشتی شاید به همین خاطر یه مقدار ناراحت بودم[اگه دوست نداری بگی مهم نیست]
    -پدر من میتونم چادر نماز نرگسو یادگار بردارم[دست من بود همه اتاقو یادگار بر میداشتم]
    -اینجا خونه خودته من دیگه رسماً به جز تو کسی رو ندارم
    [من هم تا دیشب همین فکرو میکردم فکر میکردم اون هم مثل من بدون نرگس تنها شده ولی حالا نه همدردی دارم نه دلسوزی برو استاد مجد به همون میترا که هیچ کس فامیلشو نمیدونه و رکورد دار چاقی و خیلی چیزهای دیگه تو گینسه بگو من هیچکی رو جز تو ندارم که بار میکنه]-با اجازه استاد من برم
    [بعد از یه سری تعارفات معمول چادر نماز نرگس برداشتم از خونه اومدم بیرون بین راه دوباره نگاهم رو مبل و تاب تو حیاط قفل شد دل کندن از اون جا سخت بود ولی مجبور بودم . خودم رسوندم خونه و چادر نرگسو گذاشتم و مدارک بابا رو برداشتم . از اون روز کار و سرگرمیم شد رفت و آمد به اداره های مختلف . کارهای بیمه بابا و شکایت از هروی و درخواست جواز کسب یه طرف به چند تا بنگاه هم سر زدم تا بتونم یه مغازه که به پولم میخورد رهن کنم همزمان به همراه پدر کارهای مراسم هم میکردم . نمیدونم معجزه ی چادر نماز نرگس بود یا خستگی یه هفته شلوغ ولی یه آرامش مصنوعی داشتم تا اینکه روز مراسم رسید
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    وقتی رفتیم سر مزار همه جمع شده بودن دور اون تکه زمینی که میگفتن نرگس من اونجا خوابیده و من با فاصله جایی ایستاده بودم که حتی چشمم به اون قسمت نیوفته صداهای اطراف مغزم خراش میداد از فکر اینکه نرگس رو تخت بیمارستان بوده و من پیشش نبودم از فکر اینکه آزار دیده و کسی که کشتش پیدا نشده . . . دیگه نتونستم اونجا وایستم و به صدای آه و ناله زن ها و روضه خونی اون مرد میکرفون به دست گوش کنم رفتم سمت ماشین پدر ولی هنوز صداها میومد دور شدم و رفتم جایی که ماشین ها رو ببینم و شلوغی اطراف نبینم روی یکی از بلوکه های کنار یه درخت نشستم و سرم به درخت تکیه دادم به آسمونی که همه جا یه شکله زل زدم]-سلام آرین
    [سرم آوردم پایین میترا بود]میترا-تو باید الان اونجا باشی اینجا چکار میکنی؟
    [حتماً حس مادر زن بهش دست داده]-شما برو من خودم میام
    [اومد کنارم بشینه که بلند شدم این چرا انقدر صمیمی شده؟!!]-مزاحمت شدم
    [خدا از زبونت بشنوه]-نه من بهتره برم شما هم برین پیش پدر
    -اون وقت چرا فکر کردی من باید برم پیش مجد؟
    [یا این دیوونه شده یا این آرمان گلابی آمار غلط داده]-خب حضور شما میتونه خیلی کمک باشه با اجازه
    [اومدم فرار کنم که دوباره چشمم افتاد به شلوغی راهم کج کردم که دیدم میترا داره دنبالم میاد من موندم پدر از چی این خوشش اومده . دور و بر قدم زدم تا مراسمشون تموم بشه این قاطی هم دنبالم میومد دیگه اعصابم به هم ریخت یه دفعه برگشتم سمتش]-میترا خانم مراسم اونوره دارین اشتباه میاین
    -خب . . . من . . . خب . . . راستش . . . تو تنهایی[خب به تو چه]
    -این مشکل منه شما تشریف ببرین اون سمت دیگه دنبال من نیاین لطفاً
    [کلمه آخر یکم بلندتر گفتم وقتی یه کلمه محترمانه رو با این لحن ادا میکنی از صد تا فحش بدتر میشه . دختره شلغم تا وقتی نرگس زنده بود جلو جمع جوری رفتار میکرد انگار قاتل باباشم یه بار هم خودم شنیدم داشت جلو نرگس از من بد میگفت حالا جوش تنهایی منو میزنه یه چیزیش میشه]
    -هنوز که وایستادین بفرمایید
    -خیابون نخریدی که
    -باشه همین جا وایستا تا زیر پات علف سبز بشه
    [رفتم سمت ماشین ها چون دیگه وقت برگشتن بود]-تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی
    -من که با شما بد حرف نزدم حالا میخوای بیا نمیخوای واستا همین جا بقیه دارن میرن خدانگه دار
    [نه فایده نداره من تا زهرم نریزم خاطرم راحت نمیشه]-آها راستی عروسیتون مبارک
    [اصلاً یه چیزی از درونم روشن شد . میدونم دوست نرگسه ولی تعجبم از اینه که این چطوری با این هیکلش تونست از جلو موتور فرار کنه و به نرگس هشدار نده از اول ازش خوشم نمیومد یاد اون روزها بخیر که من مسخره اش میکردم نرگس میخندید. یه پوزخند مسخره بهش زدم و رفتم کنار ماشین کم کم بقیه هم پیداشون شد دیگه تا آخر مراسم چشمم به میترا نخورد . خدا رو شکر کردم که بدون اینکه ضعفی جلو بقیه نشون بدم مراسم تموم شد شب باید میرفتم رصدخونه مامان اصرار کرد مرخصی بگیرم ولی قبول نکردم . مشغول کار بودیم که گوشیم زنگ خورد شماره خونه بود از بقیه دور شدم و گوشی رو جواب دادم آرمیتا بود .بعد از سلام و یه سری چرت و پرت بی معنی فهمیدم یه چیزی می خواد بگه نمی گـه ]
    آرین-آرمیتا اگه کار نداری قطع کنم
    -نه راستش
    -بگو دیگه عجله دارم باید برم
    -تو به میترا چی گفتی؟
    -کی به چی چی گفته منو چه به اون؟
    -آخه زنگ زده بود گریه میکرد
    -خب به من چه صبر کن اصلاً تو با میترا چکار داری؟
    -دوستمه
    -از کی تا حالا؟
    -خیلی وقته
    -خب به پای هم پیر شین کار مهم تری نداری
    -نگفتی چی بهش گفتی
    -آرمیتا وقت من با ارزش تر از چیزیه که به خاطر خاله خرسه حروم بشه خداحافظ
    [گوشی رو خاموش کردم و رفتم به کارم برسم آرمان تو سیستم مشغول کپی برداری از عکس ها بود رفتم سمتش و مچ دستش گرفتم]
    آرمان-چته باز جنی شدی؟
    -این قضیه ازدواج استاد و میترا رو که از خودت در نیاوردی
    -به مادر زنت احترام بذار خجالت بکش بعدش تو که به من میگی خاله زنک خودت که بدتری
    -یه بار درست جواب بده
    -اگه جوابت بدم باز میگی خاله زنکی
    -میگی یا برم از زنت بپرسم
    -بیخود میکنی باز من به این رو دادم
    -دِ بگو دیگه فکر کنم یه گندی زدم هر چند مهم نیست اصلاً به جهنم
    -جان من بگو چه گندی زدی
    -مثل دامادای گل رفتم به مادر زنم تبریک گفتم
    -پس واقعاً گند زدی
    -یعنی لاف اومدی عروسی و این حرفا رو
    -نه داداش من فقط مادر زن پر زد . بهم زدن تو هم از همه جا بیخبر سوتی دادی در حد . . . بیخیال حدش گند زدی رفت
    -کیه که براش مهم باشه
    -خوددانی فقط یه چیزی میگم نگی خاله زنکی
    -نمیگم بابا تو بگو که من دوباره سوتی ندم
    -فکر کنم قدمت نحس بوده
    -چه ربطی داره؟
    -آخه از وقتی تو برگشتی این دوتا کبوتر عاشق از هم دور شدن وگرنه قبلش خبری نبود
    -بهتر
    -ای سنگدل دو به هم زن
    -واقعاً بیچاره نگین که باباش خل و چلی مثل توه
    -حالا بابای تو که عاقل بود بچه هاشو دیدیم یکی از یکی گلابی تر
    -حالا جمله های خودم تحویل خودم میدی؟
    -جون من بگو دکتره اون شب چی بهت تزریق کرد انقدر زود حالت خوب شد
    -برو بابا
    [اگه بخوای با این حرف بزنی تا صبح ادامه میده هر چند تا صبح چیزی نمونده .
    بعد از اون روز پر چالش زندگی به حالت نیمه عادی خودش برگشت کارها داشت کم کم درست میشد طبق برنامه حقوقم به حسابم واریز شد کارهای بیمه بابا هم درست شد گچ دستم هم باز کردم و از شرش راحت شدم فقط مونده بود جواز کسب تا ساعت های بیکاریم پر کنم کار و زندگی افتاده بود رو غلطک . داشتم از آرامش و سکون زندگیم استفاده میکردم تا اون روز ... به همراه آرمان از رصدخونه بر میگشتیم یک صبح سرد زمستونی بود و میترا با فاصله جلو در رصدخونه ایستاده بود]
    آرمان- مادر زن پرکشیده ات اینجا چکار میکنه
    آرین- اون اگه پر هم داشت نمیتونست پرواز کنه ولش کن بیا بریم دارم میمیرم از خستگی
    -به جان خودم این با تو کار داره برو ببین چی میخواد
    -برو بابا حوصله داری جان عزیزت راه بیفت هنوز نیومده
    [صداش کلفت کرد]-فرار از مادر زن، قسمت دوم
    -بیا خاطرت راحت شد داره میاد این طرف
    -پس محکم وایستا و با این حقیقت تلخ و خیلی بزرگ رو به رو شو من باید برم خانواده منتظرن
    -خیلی نامردی یکی طلبت
    -نامرد باباته
    -جرات داری وایستا
    [همین طور که عقب عقب میرفت سمت ماشین یه اشاره به میترا کرد بعد انگشتش کشید دور گردنش یعنی کارت تمومه یه نگاه به میترا کردم دیگه تابلو بود به رو خودم نیارم و برم]
    میترا-سلام آرین خان
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -سلام
    -میتونم چند لحظه با شما صحبت کنم
    -راجع به چی؟
    -قول میدم زیاد وقتتو نگیرم
    [رو یکی از نیمکت های اطراف نشستیم سرش انداخته بود پایین هیچی نمیگفت خیلی افت داره کنار همچین موجودی رو یه نیمکت بشینی]
    -فکر کنم گفتین میخواین صحبت کنین
    -راستش سخته نمیدونم از کجا شروع کنم
    [حتماً آدرس دکتر میخواد روش نمیشه بگه]-اگه میشه زودتر حرفتون بگین
    -خواهش میکنم ازت فقط گوش کن هر چی کمتر هولم کنی راحت تر حرف میزنم
    -بفرمایید[یادم باشه رفتم ده اینو با عبدا... آشنا کنم هر چند عبدا... حیفه]
    -شما از نامزدی من و مجد خبر داشتین؟[فکر کنم لحن سردم کارساز افتاد که میگه (شما)]
    -از دوستان یه چیزایی شنیدم من که تبریک عرض کردم خدمتتون[از اون موقع هاست که بدجنسیم گل کرده]
    -یعنی شما از بهم خوردن این قضیه خبر نداشتین[عجب شانسی آورده پدر]
    -ای دل غافل جدی میگین واقعاً متاسف شدم[الکی]
    -میدونی برای چی جدا شدیم[به درک به من چه]-به خاطر تو
    -اصولاً این واقعه چه ارتباطی به من داره
    -همون شبی که برگشتی آرمیتا به من زنگ زد و خبرش داد مجد هم خونه ما بود[یه چیزهایی داره روشن میشه]-همون شب باهاش به هم زدم
    -آها یعنی شما به هم زدین نه پدر
    -بله
    -ببخشید من باز هم نفهمیدم چه ارتباطی به من داره
    -من همیشه به نرگس حسادت میکردم[خب حق داشتی]
    -بله نرگس خیلی از خوب بهتر بود
    -ولی دلیل حسادتم خوب بودنش نبود
    -آره خب خیلی چیزهای دیگه هم هست
    -یکی از اون چیزها تو بودی[الان نیاز به یکم هلاجی دارم]
    -خب شما هم که به سلامتی در شرف ازدواج بودین
    -واقعاً متوجه منظور من نشدی من دوستت داشتم اصلاً برای همین به مجد جواب دادم تا به تو نزدیک بشم
    -جوک جالبی بود با اجازه [رفتم سمت خیابون که صداشو از پشت سرم شنیدم]
    -من جدی گفتم[دیگه عصبانیتم دست خودم نبود]
    -شما جدی من جدی تر دیگه نمیخوام از شش فرسخی هم ببینمت خانم نیمه محترم . دیگه به آرمیتا زنگ نزنین به حرمت اینکه یه روزی دوست نرگس بودین هیچی نمیگم حرفم یادتون نره
    [واقعاً که یه زن چقدر میتونه خبیث باشه . دیگه به صداش اهمیتی ندادم و رفتم سمت خیابون]
    میترا-من دست از سرت بر نمیدارم شک نکن
    [بین راه چشمم به ماشین آرمان افتاد اومد جلوم ترمز زدمن هم سوار شدم . خوب شد نرفته بود . اگه آرمیتا هم از نیت این دختره خبر داشته باشه به حسابش میرسم]
    آرمان-تو چرا مثل کوه آتش فشان شدی؟
    -موندم یه نفر تا چه حد میتونه بدذات باشه
    -درست بگو ببینم مادرزنت چی بهت گفته که فهمیدی همه مثل من فرشته نیستن
    -اصلاً نمیخوام حتی بهش فکر کنم
    -حرص نخور پوستت خراب میشه
    -هر چی از اون روزها بهش میگفتم حقش بود آدم انقدر پست فطرت اصلاً کمکم داره شکم تبدیل به یقین میشه که پشت مرگ نرگس این جادوگر بوده
    -نه دیگه داری ماخولیا میزنی درسته که هرکاری از این بشر بر میاد ولی تو اون تصادف این هم یه ذره صدمه دید تازه پلیس گفت تصادف عمدی نبوده
    -پس چرا موتوره دزدی بوده چرا هنوز قاتلشو نگرفتن کاش این به جای نرگس من مرده بود آشغال عفریته
    -بابا به من هم بگو چی بهت گفته هنوز فحشات پیشرفت نکرده حداقل با هم فحش بدیم
    -یه کاره برگشته میگه برای این به پدر جواب داده که به من . . . ای روتو برم[یه نگاه به صورت آرمان انداختم]-زهر مار به چی میخندی گلابی
    -گلابی تو بدبخت بدشانسی که از خواستگار هم شانس نیاوردی
    -کجای این موضوع خنده داره
    -یه لحظه تو لباس عروس کنار خودت تصورش کن
    -مگه لباس عروس این سایزی هم داریم
    -شاید تو جنگل بشه یه لباس عروس اون سایزی پیدا کرد فقط باید یه گروه دانشمند جمع بشن ببینن بچه ی فیل و میمون چی میشه
    [با کل کل ها و چرت و پرت های آرمان تا رسیدیم خونه عصبانیتم یادم رفت ماشین جلو خونه نگه داشته بود هنوز هم داشت حرف میزد]-جان من روش فکر کن خیلی به هم میاین فقط روز عروسی نزار برقصه یهو دیدی قِل خورد کل مهمونی رو بهم زد هرچند هر کی با تو بگرده دو روزه پوست و استخون میشه منو ببین هفته ای دو بار میبینمت روزگارم سیاه شده برو خودتو بکش بدبخت که انقدر تابلو شدی . . . میگم تو انقدر مهم شدی همچین شخصیت بزرگ و برجسته ای ازت خواستگاری کرده یه وقت ترورت نکنن . . . میگم خواهر تا حالا چندتا از این خواستگار گنده ها رد کردی تا حالا. . .میگم . . .
    -مضخرفاتت تموم نشده هنوز
    -نه ولی چرا برو به امید خدا به پای هم پیربشین فقط یادت باشه حتماً هم وزنش بال مگس مهرش کنی
    -خوب شی ایشاا...
    -جان من بگو دکتره چی بهت تزریق کرد هم حالت خوب شد هم خواستگار مایه دار پیدا کردی
    [از ماشین اومدم بیرون رفتم سمت در که دوباره صداش اومد]-آخر سر نگفتی بچه فیل و بوزینه چی میشه
    -خیلی مشتاقی بدونی برو میترا رو بگیر میفهمی
    -فعلاً که چشش تو رو گرفته
    -برو تا خودت و ماشینتو با هم نصف نکردم
    -چرا رَم میکنی فکر کنم عوض میمون باید رو گورخر فکر کنم
    -میری یا بیام؟
    -شاخ هم که میزنی؟ گورخر جاشو به گاو داد
    -دیگه اون روی سگم بالا آوردی
    -حالا شدی سگ
    [دو قدم اومدم سمت ماشین که پاشو گذاشت رو گاز و رفت . دنبال کلید خونه میگشتم که گوشیم زنگ خورد آرمان بود]
    آرین-چی میگی؟
    -میخواستم بگم هیچ باغ وحشی همچین حیوون نادری نداره برو خودتو معرفی کن به نزدیک ترین باغ وحش مطمئن باش خواستگارات بیشتر میشن تضمینی . . .
    [گوشی رو قطع کردم میخوام خشن باشم تا بتونم با آرمیتا دعوا کنم ولی مگه این میزاره . رفتم تو خونه مامان رو یکی از مبل ها نشسته بود بافتنی میبافت]
    آرین-سلام
    مامان-سلام پسرم خسته نباشی
    -خیلی وقت بود بافتنی نمیکردی
    -آره دیدم هوا سرد شده دلم میخواد یه پلیور برات ببافم[دستش که به بافتنی بود بوسیدم و رفتم سمت اتاق]
    -آرمیتا نیست
    -ساعت دوازده مدرسه اشون تعطیل میشه چکارش داری
    -باید با خودش حرف بزنم
    -اتفاقی افتاده
    -نه عزیز من بیخودی خودتو نگران نکن
    [بعد از استحمام و صرف چایی رفتم اتاق تا استراحت کنم و با فکر اینکه کسی که کنار دوستش راه میره و فکر به هم زدن و تصاحب زندگیشو میکنه ارزش فکر کردن نداره خوابم برد تنها چیزی که میخواستم این بود که آرمیتا رو از این زن دور کنم هنوز تازه خوابم بـرده بود که زنگ خونه رو زدن میخواستم یه برخورد سخت با آرمیتا بکنم مامان داشت میرفت سمت آیفون بهش اشاره کردم و خودم رفتم دم در دلم میخواست اول بکِشمش تو حیاط تا مامان صدای دعوامون نشنوه . درو به شدت باز کردم ولی با دیدن سجاد پشت در خشکم زد]
    سجاد-سلام
    -سلام تو اینجا رو چطوری پیدا کردی؟
    -قصه داره داداش
    -یه لحظه همین جا باش الان میام
    [باسرعت رفتم تو و حاضر شدم]مامان-کی بود
    -هیچکی با من کار داشت زود بر میگردم
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [اومدم بیرون]سجاد-تعارف نمیکنی بیام تو
    -نه بیا بریم بگو چکارم داری
    [راه میرفتیم و زیر لب غر میزد]آرین-چی میگی بلند بگو
    -خیلی بی معرفتی
    -من که بهت شماره دادم کار داشتی زنگ میزدی میگم بچه ای بهت بر میخوره
    -همون دو باری که زنگ زدم مثل مزاحما برخورد کردی بسه اگه کار واجب نداشتم عمراً میومدم سراغت
    -حالا چی شده قاطی کردی؟
    -آقا خسرو خودش چیزی نمیگه ولی بهتره یه سر بری اونجا
    -همه حالشون خوبه اونور
    -نیست خیلی اهمیت میدی
    -حالا که دادم درست حرف بزن ببینم چته
    -اوضاع خیلی بیریخت شده
    -چی شده گوسفندهام سالمن[یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت که خندم گرفت]
    -یعنی تو واقعاً به جز خودت به کس دیگه ای هم فکر میکنی
    -خواستم جو عوض بشه مثل آدم بگی چته
    -تو با کی میگردی که صدوهشتاد درجه تغییر کردی قبلاً به زور دو کلمه آره و نه میگفتی حالا وسط بحث جدی جو میدی؟!
    -خیلی خب حالا حرص نخور عموجون خودت کماکان خبر داری من نمیتونم برگردم
    -این دفعه مجبوری پای آبرو طرفه
    -آبروی کی؟
    -آقا خسرو
    -خسرو حسابش با همه صافه کسی جرات نداره با آبروش بازی کنه
    -اگه یکم به خودت زحمت میدادی یه احوالپرسی میکردی و زودتر این قیل و غالو میخوابوندی انقدر زبون مردم دراز نمیشد
    [از حرکت ایستادم]-خسته ام کردی سجاد یا درست حرف بزن یا شماره مسعود بده از یکی دیگه بپرسم
    -اینا چیزهایی نیست که آدم راحت بگه از وقتی عبدل فاطمه رو دزدید پشت سرش حرف های نامربوطی میزنن تو هم که فلنگ بستی و در رفتی حرف و حدیث ها بیشتر شد
    -پس اون امیرمحمد قول چماق چه غلطی میکنه که نمیتونه دهن چهارنفر فضول ببنده
    -امیرمحمد بعد از دعوا با خسرو گم و گور شده محیط اونجا کوچیکه مردم بیکارن و دنبال یه سوژه من نمیدونم این جور مسائل چطوری باید حل کرد ولی با خودم فکر کردم اگه تو بری به بقیه بگی دقیقاً کی هستی نصف حرف ها کم میشه ببین من خودم به شخصه خیلی بهت مشکوک بودم ولی وقتی فهمیدم زنتو دوست داشتی از خودم خجالت کشیدم بقیه هم مثل من قبلاً حرفا زیاد بود با این اتفاقا و دعوای تو و محمد و بعد دزدیده شدن فاطمه و رفتن تو گم و گور شدن محمد خودت فرض کن چه ماجراها که تا حالا نساختن
    -ببین من متوجه وخامت اوضاع میشم ولی من که نمیتونم راه بیفتم همه جا گذشته ام و حال و روزم جار بزنم از اون هم بگذریم وضعیت اینجا طوریه که نمیتونم بیام
    -مثلاً چه طوریه
    -یکیش اینه که دیگه بهم مرخصی نمیدن من هم به حقوقم نیاز دارم
    -داری می پیچونی
    -تو ماه دیگه امتحاناتت تموم میشه نه؟
    -آره فکر کنم همون موقع ها تموم بشه
    -تا اون موقع من هم اوضاع اینجا رو بهتر میکنم با هم برگردیم
    -من سعی میکنم شرایطت درک کنم ولی فکر میکنم داری بچه خر میکنی
    -ببین من حوصله و وقت کل کل کردن با تو رو ندارم . رفتن و برگشتن کم کمش یه هفته وقت میبره برای جور کردن اون یه هفته تا آخر امتحان های تو وقت ندارم از این به بعد کار داشتی زنگ بزن خودمو میرسونم
    -من دیگه هیچ کاری با تو یکی ندارم
    -پس امتحان هات تموم شد زنگ بزن . راستی پول داری با چی برمیگردی خوابگاه
    -خداحافظ
    -به سلامت
    [اگه بگی یه نفر پیدا شده منو درک کنه دروغ محضه بد حرف نزدم که قاطی کرده][برگشتم حونه نیم ساعت از دوازده گذشته بود یه راست رفتم اتاق آرمیتا پشت میز تحریرش نشسته بود با ورود ناگهانی من از جا بلند شد]
    آرمیتا-یه اجازه بگیری بیای بد نیست طویله که نیست عین . . .
    -بشین سر جات دهنت هم ببند[خودش فهمید اوضاع ناجوره نشست سرجاش]-فقط جواب سوالای منو میدی فهمیدی
    -حداقل بگو چی شده
    -هیس هیس زبونت کوتاه کن صدات هم بیار پایین حرف اضافه هم نزن . . . از کی این میترا رو میشناسی
    -زیاد نیست
    -درست جواب بده
    -روز تشییع جنازه نرگس
    -وسط تشییع جنازه طرح دوستی میریختین
    -نه به قرآن داداش
    -پس چی
    -از اونجا که اومدیم حالش بد شد به من گفتن مواظبش باشم
    [دمشون گرم حتماً میدونستن آرمیتا عوض مواظبت باعث مرگ میشه شاید هم فهمیدن خاله خرسه داره عدا در میاره]
    -برای چی زنگ زدی بهش خبر دادی من برگشتم
    - . . .
    -تو دوستشی نه
    -آره
    -کی قرار گذاشت با پدر نرگس ازدواج کنه
    -وقتی با نرگس رفته بودین شمال
    -پس اون موقع نرگس زنده بوده
    [با سر تایید کرد]
    - حتماً بهت گفته که امروز اومده بود در رصدخونه
    -اینو به خدا خبر نداشتم
    -قسم نخور بدم میاد . . . میفهمی وقتی یکی برای خراب کردن زندگی یکی دیگه نقشه میکشه یعنی چی از نیتش خبر داشتی که زنگ زدی بهش گفتی من برگشتم دوست داری بهش زنگ بزن ازش بپرس امروز به من چی گفته ولی همین جا بهت میگم بعد از این اگه بفهمم با این حرف زدی زنگ زدی یا دیدیش هم اونو میکشم هم حساب تو رو میرسم واضح گفتم فهمیدی حتماً
    [دیگه منتظر نموندم جواب بده اومدم بیرون . دیگه دوست ندارم هیچ اثری ازش تو زندگیم ببینم . بعد از ظهر رفتم یه بنگاه و یه مغازه کوچیک ولی مناسب برای رهن دیدم و همون روز قرارداد بستیم . فردا که رفتم رصدخونه دیدم میترا دوباره در رصدخونه وایستاده خواستم بدون توجه بهش برم تو که جلو راهم گرفت]
    میترا-آرین صبر کن کارت دارم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا