آرمیتا که دید وسط حیاط بی حرکت ایستادم دستم کشید و برد سمت در خونه پامون که گذاشتیم خونه همراه با بسته شدن در صدای مامان هم از آشپزخونه بلند شد]-کجا بودی ور پریده آریا رو فرستادم دنبالت دلم هزار راه رفت
آرمیتا-مامان یه لحظه بیا
-چیه چی میگی؟
[از آشپزخونه اومد بیرون دلم برای دیدنش تنگ شده بود دستاش خیس بودن دلم برای دستاش تنگ شده بود منو دید انگار داشت تو ذهنش موقعیت بوجود اومده رو تفسیر میکرد با قدم های لرزون اومد طرفم هیچی نمیگفت ولی نم اشکو تو صورتش میدیدم سر تا پام نگاه کرد رو صورتم و بازوهام دست میکشید انگار میخواست مطمئن بشه خودمم]
-کجا بودی عزیز مادر چه به روزت اومده
[محکم بغلش کردم و روی سرش بوسیدم من چطور تونستم این مدت نبینمش]
آرین-دلم برات تنگ شده بود مامان
-الهی من فدات شم بمیرم نبینم اینجوری شدی
-آرمیتا تو نمیخوای آبی آبقندی چیزی بیاری برای مامان
[آرمیتا دوید سمت آشپزخونه من هم مامان نشوندم رو زمین و تکیه اش دادم به بالش کنار دیوار دستم محکم گرفته بود و به صورتم نگاه میکرد یه جوری زل زده بود که از قیافه داغونم بیزار شدم دوست نداشتم هیچ وقت اینجوری منو ببینه آرمیتا با یه لیوان آب اومد . من موندم واقعاً قند نداشتیم یا این دختره تنبلیش کرد آب قند درست کنه]
-آب بخور مامان[یکم آب بهش دادم که دستم پس زد]-حالت خوبه مامان؟
-درد و بلات بخوره تو سرم چرا اینجوری شدی
-نگران نباش داشتم وسط خیابون پروانه میگرفتم ماشین بهم زد حالم خوبه بادمجون بم آفت نداره
-کجا بودی؟چرا رفتی ؟دق کردم از نبودنت . نگفتی یه مادری هم دارم یه ذره فکر من نبودی هر روز میگفتم فردا میای من اینجوری تربیتت نکردم[صدای زنگ در فضای عجیب خونه رو تغییر داد]
آرین-چرا وایستادی نگاه میکنی برو در باز کن
[چند لحظه بعد آریا اومد تو وتا چشمش بهم افتاد جلو در خشکش زد]
آرین-تو یکی تراژدی درست نکن حوصله ات ندارم
[هنوز دهنش باز نشده بود چیزی بگه طفلک بچه رو خفه کردم]
[دوباره زنگ زدن آرمیتا رفت در باز کنه]آرمیتا-خریدا رو آوردن آریا بیا کمک
[این دوتا رفتن من موندم و مامان ]-بابا کو؟
-تو اتاق خوابه
-آرمیتا یه چیزایی میگفت درسته
-چی بهت گفته؟
-ور شکست شدن و مریضی بابا و این چیزا
[امیدوار بودم بگه دروغ بوده ولی سکوتش بهم فهموند چیزایی که شنیدم درست بوده بهم فهموند از خانواده ام غافل بودم مسئولیتم درست انجام ندادم خود خواه بودم بهم فهموند . . .]
آرین-دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره
[همین موقع آریا و آرمیتا با خریدها اومدن تو دیگه حوصله بیشتر حرف زدن ندارم]-تا یه چایی درست کنین من هم میام
[انگار جن زده شدن هر سه تاشون با هم داد زدن کجا؟]
-چیه بابا سکته کردم حموم
آریا-با این دست شکسته ات چطوری میخوای بری؟
آرین-با پلاستیک گچ دستم میبندم
[وسایلم که موقع اومدن دم در گذاشته بودم برداشتم و رفتم تو اتاق جالبه به جز شلوغ کاری های آریا تغییر زیادی توش دیده نمیشد رفتم سمت کمد حتی این لباسا هم میخوان بهم بگن کی بودی و چی شدی یه دست لباس انتخاب کردم و رفتم سرویس به آینه زل زدم . این بدبخت ها چه قیافه ای از من دیدن بابا حالش خوب نیست نباید منو اینجوری ببینه هر چند کبودی های محو رو صورتم نمیتونم بپوشونم چسب زخم کنار پیشونیم رو جدا کردم رد بخیه معلوم بود با این دست شکسته میخوام چکار کنم خدا لعنتت کنه امیر محمد ببین چه قیافه ای برام ساختی . از وقتی نرگس رفت دیگه صورتم تیغ نزدم خوب شد تو این گیر و دار کتک خوردن دنده هام نشکست و اگر نه زمین گیر میشدم پام هم فقط ضرب دیده اگه میشکست که دیگه واویلا بود من موندم جنس چماقاشون چی بود نامردها اگه خسرو نمیرسید تا کی میخواستن چوب کاریم کنن هر چی خسرو مارو شرمنده کرد اینا از خجالتمون در اومدن از این به بعد باید بیوفتم دنبال کار فکر نکنم دیگه تو رصدخونه جایی داشته باشم با این مدرک کجا میشه کار پیدا کرد اون هم بی سابقه کار . جراتش ندارم دلم می خواد برم دیدن نرگس ولی نمیتونم به این آسونی ها نیست که برم و خونه جدیدش ببینم . . . این مسکن ها هم که هنوز اثر نکرده اثرش رفته]
[بعد از کلی فکرهای عجیب و غریب از حموم اومدم بیرون . مامان و آریا و آرمیتا با فاصله از هم وایستاده بودن و منو تماشا میکردن]-کشیک وایستادین خوبه این خونه دوتا دستشویی داره من میرم پیش بابا کار ندارین یه وقت تعارف نکنین ها من چایی نمیخوام[راه افتادم سمت اتاق خواب]
مامان-نه بیا بهت چایی بدم بعد برو پیش بابات
-چه عجب یکی فهمید ما خسته ایم
[رفتم تو آشپزخونه مثل همیشه که اینجا مینشستم و با مامان حرف میزدم و چای میخوردیم . آریا و آرمیتا هم که انگار اومدن کلاس درس دور میز نشسته بودن مامان داشت چای میریخت رو کردم به آرمیتا]
-تو مگه کنکور نداری برو دَرست بخون اینجا نشستی که چی بشه
آرمیتا-چایی بخورم میرم
مامان-این مدت کجا بودی؟
-یه جای خوش آب و هوا
-دروغ هم بلد نیستی بگی. . . پول از کجا آوردی اینا رو خریدی؟
-پول هایی که خودتون ریختین تو حسابم تقریباً دست نخورده اس
-قبل از اینکه اوضاع اینجوری بشه بابات برات پول میریخت بعد از اینکه رفتی نمیدونی چی به ما گذشت وقتی تو پزشک قانونی دنبالت میگشتیم بابات میگفت حالت خوبه میگفت دنبالت نگردیم ولی من دلم آروم نمیگرفت چرا این کارو با ما کردی
[دوباره شروع کرد به گریه کردن دیگه طاقت یشتر شنیدن و زنده شدن خاطره هام نداشتم]
-یه چایی میخوستین به ما بدین نخواستیم من پیش بابام کارم داشتین بیاین اونور
[از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق خواب در آروم باز کردم بابا رو تخت خواب بود خیلی لاغر و پژمرده شده بود با دیدن اون وضع قلبم فشرده شد آروم رفتم سمتش و روی پیشونیش بـ..وسـ..ـه زدم با تاخیر چشماشو باز کرد ]
آرین-سلام بابا
آرمیتا-مامان یه لحظه بیا
-چیه چی میگی؟
[از آشپزخونه اومد بیرون دلم برای دیدنش تنگ شده بود دستاش خیس بودن دلم برای دستاش تنگ شده بود منو دید انگار داشت تو ذهنش موقعیت بوجود اومده رو تفسیر میکرد با قدم های لرزون اومد طرفم هیچی نمیگفت ولی نم اشکو تو صورتش میدیدم سر تا پام نگاه کرد رو صورتم و بازوهام دست میکشید انگار میخواست مطمئن بشه خودمم]
-کجا بودی عزیز مادر چه به روزت اومده
[محکم بغلش کردم و روی سرش بوسیدم من چطور تونستم این مدت نبینمش]
آرین-دلم برات تنگ شده بود مامان
-الهی من فدات شم بمیرم نبینم اینجوری شدی
-آرمیتا تو نمیخوای آبی آبقندی چیزی بیاری برای مامان
[آرمیتا دوید سمت آشپزخونه من هم مامان نشوندم رو زمین و تکیه اش دادم به بالش کنار دیوار دستم محکم گرفته بود و به صورتم نگاه میکرد یه جوری زل زده بود که از قیافه داغونم بیزار شدم دوست نداشتم هیچ وقت اینجوری منو ببینه آرمیتا با یه لیوان آب اومد . من موندم واقعاً قند نداشتیم یا این دختره تنبلیش کرد آب قند درست کنه]
-آب بخور مامان[یکم آب بهش دادم که دستم پس زد]-حالت خوبه مامان؟
-درد و بلات بخوره تو سرم چرا اینجوری شدی
-نگران نباش داشتم وسط خیابون پروانه میگرفتم ماشین بهم زد حالم خوبه بادمجون بم آفت نداره
-کجا بودی؟چرا رفتی ؟دق کردم از نبودنت . نگفتی یه مادری هم دارم یه ذره فکر من نبودی هر روز میگفتم فردا میای من اینجوری تربیتت نکردم[صدای زنگ در فضای عجیب خونه رو تغییر داد]
آرین-چرا وایستادی نگاه میکنی برو در باز کن
[چند لحظه بعد آریا اومد تو وتا چشمش بهم افتاد جلو در خشکش زد]
آرین-تو یکی تراژدی درست نکن حوصله ات ندارم
[هنوز دهنش باز نشده بود چیزی بگه طفلک بچه رو خفه کردم]
[دوباره زنگ زدن آرمیتا رفت در باز کنه]آرمیتا-خریدا رو آوردن آریا بیا کمک
[این دوتا رفتن من موندم و مامان ]-بابا کو؟
-تو اتاق خوابه
-آرمیتا یه چیزایی میگفت درسته
-چی بهت گفته؟
-ور شکست شدن و مریضی بابا و این چیزا
[امیدوار بودم بگه دروغ بوده ولی سکوتش بهم فهموند چیزایی که شنیدم درست بوده بهم فهموند از خانواده ام غافل بودم مسئولیتم درست انجام ندادم خود خواه بودم بهم فهموند . . .]
آرین-دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره
[همین موقع آریا و آرمیتا با خریدها اومدن تو دیگه حوصله بیشتر حرف زدن ندارم]-تا یه چایی درست کنین من هم میام
[انگار جن زده شدن هر سه تاشون با هم داد زدن کجا؟]
-چیه بابا سکته کردم حموم
آریا-با این دست شکسته ات چطوری میخوای بری؟
آرین-با پلاستیک گچ دستم میبندم
[وسایلم که موقع اومدن دم در گذاشته بودم برداشتم و رفتم تو اتاق جالبه به جز شلوغ کاری های آریا تغییر زیادی توش دیده نمیشد رفتم سمت کمد حتی این لباسا هم میخوان بهم بگن کی بودی و چی شدی یه دست لباس انتخاب کردم و رفتم سرویس به آینه زل زدم . این بدبخت ها چه قیافه ای از من دیدن بابا حالش خوب نیست نباید منو اینجوری ببینه هر چند کبودی های محو رو صورتم نمیتونم بپوشونم چسب زخم کنار پیشونیم رو جدا کردم رد بخیه معلوم بود با این دست شکسته میخوام چکار کنم خدا لعنتت کنه امیر محمد ببین چه قیافه ای برام ساختی . از وقتی نرگس رفت دیگه صورتم تیغ نزدم خوب شد تو این گیر و دار کتک خوردن دنده هام نشکست و اگر نه زمین گیر میشدم پام هم فقط ضرب دیده اگه میشکست که دیگه واویلا بود من موندم جنس چماقاشون چی بود نامردها اگه خسرو نمیرسید تا کی میخواستن چوب کاریم کنن هر چی خسرو مارو شرمنده کرد اینا از خجالتمون در اومدن از این به بعد باید بیوفتم دنبال کار فکر نکنم دیگه تو رصدخونه جایی داشته باشم با این مدرک کجا میشه کار پیدا کرد اون هم بی سابقه کار . جراتش ندارم دلم می خواد برم دیدن نرگس ولی نمیتونم به این آسونی ها نیست که برم و خونه جدیدش ببینم . . . این مسکن ها هم که هنوز اثر نکرده اثرش رفته]
[بعد از کلی فکرهای عجیب و غریب از حموم اومدم بیرون . مامان و آریا و آرمیتا با فاصله از هم وایستاده بودن و منو تماشا میکردن]-کشیک وایستادین خوبه این خونه دوتا دستشویی داره من میرم پیش بابا کار ندارین یه وقت تعارف نکنین ها من چایی نمیخوام[راه افتادم سمت اتاق خواب]
مامان-نه بیا بهت چایی بدم بعد برو پیش بابات
-چه عجب یکی فهمید ما خسته ایم
[رفتم تو آشپزخونه مثل همیشه که اینجا مینشستم و با مامان حرف میزدم و چای میخوردیم . آریا و آرمیتا هم که انگار اومدن کلاس درس دور میز نشسته بودن مامان داشت چای میریخت رو کردم به آرمیتا]
-تو مگه کنکور نداری برو دَرست بخون اینجا نشستی که چی بشه
آرمیتا-چایی بخورم میرم
مامان-این مدت کجا بودی؟
-یه جای خوش آب و هوا
-دروغ هم بلد نیستی بگی. . . پول از کجا آوردی اینا رو خریدی؟
-پول هایی که خودتون ریختین تو حسابم تقریباً دست نخورده اس
-قبل از اینکه اوضاع اینجوری بشه بابات برات پول میریخت بعد از اینکه رفتی نمیدونی چی به ما گذشت وقتی تو پزشک قانونی دنبالت میگشتیم بابات میگفت حالت خوبه میگفت دنبالت نگردیم ولی من دلم آروم نمیگرفت چرا این کارو با ما کردی
[دوباره شروع کرد به گریه کردن دیگه طاقت یشتر شنیدن و زنده شدن خاطره هام نداشتم]
-یه چایی میخوستین به ما بدین نخواستیم من پیش بابام کارم داشتین بیاین اونور
[از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق خواب در آروم باز کردم بابا رو تخت خواب بود خیلی لاغر و پژمرده شده بود با دیدن اون وضع قلبم فشرده شد آروم رفتم سمتش و روی پیشونیش بـ..وسـ..ـه زدم با تاخیر چشماشو باز کرد ]
آرین-سلام بابا