کامل شده رمان کالیاسا ( چشمان نفرین شده ) | پروانه ق ( قهارزاده ) کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

PARVANEH Gh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/28
ارسالی ها
52
امتیاز واکنش
588
امتیاز
246
سن
33
محل سکونت
ورامین

- یه بار میگی حالم بده، یه بار میگی درس دارم، کلاس‌ها هم که تعطیله؛ بیرون هم که نمیای! پس من چی‌کار کنم؟ آخه عزیز من این‌جوری که نمیشه! من می‌خوام ببینمت.
- خب من هم می‌خوام؛ ولی الان درس دارم، یه خرده صبر کن بعد از امتحان‌ها تا دلت بخواد وقت داریم.
- لابد اون موقع هم می‌خوای من رو ول کنی بری خونه‌تون.
- هر کی ندونه تو یکی می‌دونی که تو خونه‌مون هم برام فرش قرمز پهن نکردن. حالا تا اون موقع خدا بزرگه.
- باشه خانومی، نیا! اصلاً گور بابای دل من، هر چی تو بگی.
- آفرین پسر خوب. چشم به هم بزنی امتحان‌ها تموم شده.
مهرداد با دلخوری خداحافظی کرد. حق هم داشت، خیلی وقت بود سرِ کار گذاشته بودمش. می‌توانستم بروم ببینمش، تازه بفهمی نفهمی دلم هم برایش تنگ شده بود؛ ولی نمی‌خواستم تا در موردش مطمئن نشده‌ام ببینمش.
دوباره صدای گوشی بلند شد. واقعاً اگر مهرداد بود نمی‌دانستم باید با او چه کنم؛ ولی برعکس تصور من، سپیده پشت خط بود و از من خواست به اتاقشان بروم.
در این چند روز سپیده چند بار به اتاق ما آمده بود؛ ولی من هیچ‌وقت نرفته بودم. یک حس ناجور مرا از رفتن به اتاقشان باز می‌داشت. شاید ترس از روبرو شدن با بنفشه بود. سپیده هیچ‌وقت حرفی از او نمی‌زد، انگار اصلاً وجود ندارد. من هم به روی خودم نمی‌آوردم. ناخودآگاه نگران بودم در مورد بنفشه اشتباه کرده باشم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره از پله‌ها سرازیر شدم. پاهایم اصلاً به فرمان خودم نبودند و هر لحظه می‌خواستند راه آمده را برگردند. بالاخره به اتاق رسیدم. با جان کندن در را باز کردم و داخل شدم.
مثل همیشه، وقت امتحان همه در حال درس خواندن بودند. سپیده و سرمه سرشان را توی کتاب فرو بـرده بودند. عسل بالای تخت، جزوه را روی پاهایش باز کرده بود و ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. طلا هم سرش توی گوشی‌اش بود.
همه با دیدن من سرهایشان را بلند کردند. سلام کردم.
سرمه از جایش بلند شد و با من دست داد.
- به به کالی خانم، چه عجب سری به فقیر فقرا زدید؟
طلا از همان بالا گفت:
- سلام چه‌طوری؟
عسل هم ناخنش را فوت کرد و سرش را برایم تکان داد.
از چیزی که فکر می‌کردم بهتر بود. فقط انگار یک چیزی ایراد داشت. بنفشه این وسط کجا بود؟! شاید وقتی فهمیده من می‌خواهم بیایم از اتاق بیرون رفته. نگاهی به تخت‌مان انداختم که همین‌طور عـریـ*ـان و عور گوشه‌ی اتاق بود. پس ملحفه و پتوی بنفشه کجا بود؟
سپیده کتابش را کنار گذاشت و گفت:
- پس چرا اون‌جا وایسادی؟ نکنه غریبی می‌کنی؟! بیا بشین دیگه.
نشستم روی تخت پیشین خودم. موجی از تعلق خاطر از تنم گذشت.
سرمه سر صحبت را باز کرد.
- اتاق جدید خوش می‌گذره؟
مفید و مختصر جواب دادم.
- اِی بد نیست.
- البته مثل این‌جا که نمیشه. کجا میشه بچه‌هایی به باحالی بچه‌های این اتاق پیدا کرد؟
- بر منکرش لعنت.
طلا سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت:
- میگم کالیاسا از وقتی رفتی اتاق جدید انگار خیلی خجالتی شدی! با ما راحت باش. اصلاً چی شد که رفتی؟
این دیگر چه سوالی بود؟ سعی کردم حرف را عوض کنم.
- حالا چه امتحانی دارید شماها؟
سرمه گفت:
- ادبیات.
- چه جالب، اتفاقاً ما هم ادبیات داریم، مگه نه سپیده؟
سپیده به تکان دادن سرش اکتفا کرد. طلا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- حالا می‌خوای نگی نگو؛ ولی بالاغیرتاً ما رو درازگوش فرض نکن.
یک‌دفعه عسل از آن بالا انگار که اصلاً بحث ما را نشنیده باشد گفت:
- بچه‌ها این ارزق شامی که تو این جزوهه نوشته یعنی چی؟
سرمه توضیح داد.
- اولاً ارزق نه ازرق، ثانیاً اسم یه نفره که چشم‌هاش درشت و آبی بوده، به‌خاطر همین کسی که چشم‌هاش آبی باشه میگن مثل ازرق شامی.
ازرق شامی... آبی ...
یک‌دفعه خاطره‌ای دور در ذهنم نقش بست.
"عاشق رنگ چشم‌هاتم کالی. یه جور خاصی یه حسی خاصی بهم میده."
وخاطره‌ای نزدیک‌تر.
- این پریوش با اون چشم‌های ازرق شامیش، عین مادر فولادزره بود.
پشت بندش تصویر دخترک با چشم‌های درشت آبی توی ذهنم ظاهر شد.
همه‌ی ذهنم پر از رنگ آبی شده بود. دیگر داشتم در و دیوار را هم آبی می‌دیدم که طلا ناغافل سرش را از توی گوشی درآورد و رو به سپیده گفت:
- راستی اون قرصه که گفتی یه دختره تو دانشگاه بهت داده گفته واسه شب امتحان خوبه...
سپیده به من نگاه مبهمی انداخت و با اشتیاق گفت:
- خب ...
- شِری گفت قرص اکسه، شادی آوره؛ واسه اون شب امتحان هم که گفتی خیلی خوبه. تمرکز و انرژی آدم بالا میره می‌تونی تا صبح درس بخونی. به من هم توصیه کرد امتحان کنم. میگم چه‌طوره امتحان کنم ببینم چه‌طوریه‌، هان؟
سپیده با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:
- خبه خبه نمی‌خواد امتحان کنی، بده من ببرم به دختره پس بدم، دیگه فقط همین یه کارمون مونده قرصی بشیم.
بی‌اراده از جایم بلند شدم و گفتم:
- بهتره من هم برم کتابم رو بیارم با هم بخونیم.
به زور خودم را از اتاق بیرون کشیدم و کنار دیوار سالن وا رفتم.
سپیده پشت سرم از اتاق خارج شد.
- چه‌ات شد کالی؟ چرا این‌جوری شدی؟
- دست خودم نیست سپیده، دارم دیوونه میشم.
- حالا این که مهرداد قرص‌ها رو داشته که دلیل نمیشه! شاید یکی بهش داده، شاید خودش هم نمی‌دونه چیه.
- نه سپیده تو قضیه‌ی توانا رو نمی‌دونی، حرف‌های خدیجه خانم رو نشنیدی. تو... هیچی نمی‌دونی !
***
بعد از امتحان سریع راه افتادیم. مطمئن بودم که خانه نیست؛ ولی باز هم محض احتیاط سر کوچه معطل کردم و داخل کوچه را پاییدم. خبری از او نبود. می‌دانستم امروز دو تا امتحان پشت سر هم دارد و حالا حالاها پیدایش نمی‌شود. به سپیده علامت دادم که برویم.
آن شب در خوابگاه سیرتا پیاز همه چیز را برای سپیده تعریف کردم. دیگر نمی‌توانستم همه چیز را توی دلم نگه دارم، نیاز به دردِ دل و هم‌فکری داشتم و برای این‌کار هیچ‌کس را بهتر از سپیده نیافتم. آمدن پیش خدیجه خانم هم پیشنهاد او بود. به من گفت حالا که مطمئنی یک چیزی را از تو پنهان کرده، بهتر است روزه‌ی شک‌دار نگیری و بروی سراغش. راست هم می‌گفت، باید بفهمم در گذشته‌ی مهرداد چه می‌گذرد، این طوری بهتر می‌توانم راجع به آینده‌ی او و البته خودم تصمیم بگیرم.
خدیجه خانم خودش در را به رویمان باز کرد. با این‌که با روی باز از ما استقبال کرد؛ ولی معلوم بود از دیدن من به این زودی حسابی جا خورده.
مطابق انتظار، خودش در خانه تنها بود.
سپیده شربت به لیموی معروف خدیجه خانم را خورده نخورده رفت سر اصل مطلب.
- خدیجه خانم دوست من دوباره اومده این‌جا چون فکر می‌کنه بار پیش شما همه چیز رو درباره‌ی خانواده‌ی مهرداد خان بهش نگفتین.
لبخند روی صورت خدیجه خانم ماسید.
سپیده ادامه داد:
- شاید شما ندونین؛ ولی مهرداد ازش خواستگاری کرده، دوستم باید بهش جواب بده ولی هیچ راهی برای تحقیق در موردش نداره؛ چون مهرداد بهش گفته کسی رو نداره، شما باید بهش کمک کنید.
خدیجه خانم لیوان‌های شربت را به سینی برگرداند و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد گفت:
- من واقعیت رو بهش گفتم. هر چیزی که ازش مطمئن بودم.
- ما می‌خوایم همه چیز رو بدونیم، حتی اگه شما ازش مطمئن نباشین.
خدیجه خانم به فکر فرو رفت. سپیده نگاه پیروزمندانه‌ای تحویل من داد و تیر آخر را رها کرد.
- خواهش می‌کنم خدیجه خانم. فکر کنید کالیاسا هم دختر خودتونه. اگه دختر خودتون بود و یه نفر ازش خواستگار می‌کرد که هیچی از گذشته‌اش نمی‌دونست، شما بهش کمک نمی‌کردین؟
خدیجه خانم دوباره نشست و سینی را کنار دستش گذاشت.
- دختر جون، تو انتظار داری چی از دهن من بشنوی؟
به جای سپیده من جواب دادم.
- می‌خوام بدونم چه بلایی سر خواهر و نامادری مهرداد اومده! چرا مردن؟
- چرا فکر می‌کنی من باید بدونم؟
- یه حسی بهم میگه شما می‌دونین.
- من خودم با چشم‌های خودم هیچی ندیدم؛ فقط یه چیزهایی شنیدم که اون‌ها هم در حد شایعه‌ان و ممکنه اصلاً واقعیت نداشته باشن.
- باشه اشکالی نداره، من فقط می‌خوام بدونم. قول میدم تا مطمئن نشدم تصمیمی نگیرم.
- خیلی خب، پس خودت خواستی.
بالاخره تسلیم شد.
- مهرداد دو سالش بود که منصورخان خدابیامرز با پریوش ازدواج کرد. پریوش هیچ‌وقت به مهرداد روی خوش نشون نمی‌داد. همیشه صدای داد و بی‌دادش سر بچه بلند بود. مخصوصاً بعد از چند وقت که خودش بچه‌دار نشد اخلاقش بدتر هم شد تا این‌که بعدِ چند سال بچه‌دار شد. همه فکر می‌کردن بعد از به دنیا اومدن دختر خوشگلش پریسان، ممکنه دست نوازشی هم سر بچه‌ی عاطفه‌ی خدابیامرز بکشه؛ ولی این‌طور نشد که نشد. چندین سال همین‌طور کج دار و مریز باهاش رفتار می‌کرد تا وقتی اون اتفاق افتاد که زندگی‌شون رو زیر و رو کرد.
سپیده با اشتیاق انگار که خدیجه خانم برایش قصه می‌گوید پرسید:
- مگه چه اتفاقی بود؟
خدیجه خانم به این حرکت سپیده لبخند محوی زد و ادامه داد:
- یه روز رفته بودن کنار رودخونه. اون‌موقع فکر می‌کنم مهرداد ده دوازده سالش بود، پریسان هم هفت هشت سال. انگار مهرداد و پریسان با هم‌دیگه بازی می‌کردن که ناغافل پریسان می‌افته تو آب بعد هم تا میان بهش برسن خفه میشه. پریوش بعد از مرگ دخترش مهرداد رو مقصر می‌دونست و هر جا می‌نشست می‌گفت مهرداد خواهرش رو هل داده تو آب. اوایل خیلی سر این قضیه دعوا و مرافعه داشتن؛ ولی کم کم همه چیز آروم شد تا دو سه سال بعد. یه روز من همین‌جا روی همین تخت نشسته بودم که یه آن دیدم صدای جیغ و داد و فریادِ پریوش کوچه رو برداشته. یه جوری جیغ می‌زد که مو به تن آدم سیخ می‌شد. تا اومدم خودم رو برسونم در خونه‌شون کلی آدم جمع شده بود. بوی سوختگی همه جا رو برداشته بود. به زور رفتم تو که دیدم پریوش که چه عرض کنم، جنازه‌ی سوختش وسط حیاط دراز شده بود. مهرداد هم همون‌جا جلوی در ورودی نشسته بود و زل زده بود بهش. اون موقع مهرداد تازه 15 سال شده بود و یه پسر هیکلی و استخون‌دار بود. خلاصه بعدش پلیس اومد و آمبولانس و مردم رو متفرق کردن. تا چند روز هی پلیس تو خونه‌شون می‌اومد و می‌رفت. می‌گفتن پریوش خودکشی کرده؛ ولی تو محل چو افتاده بود مهرداد پریوش رو سوزونده. دست آخر هم هیچی معلوم نشد و مراسمش رو گرفتن و ...
پریدم وسط حرفش.
- مهرداد خودش چی می‌گفت؟ یعنی واقعاً این‌کار رو کرده بود؟
- نمی‌دونم ولله، نمیشه گـ ـناه مردم رو شست. من که خودم چیزی ندیده بودم فقط حرف در و همسایه رو بهتون گفتم. مهرداد که هیچی نمی‌گفت، کلاً بچه‌ی کم‌حرف و توداری بود. بعد از چهلم پریوش هم باباش فرستادش مدرسه‌ی شبانه، بعد از اون هم دیگه ما ندیدمش تا همین پارسال بعد از فوت منصورخان که برگشت.
خدیجه خانم همین‌جا حرف‌هایش را به اتمام رساند. از صورتش می‌شد فهمید که چندان از برملا کردن این مسائل خشنود نیست. برای این‌که بیشتر از این اذیتش نکنیم زود خداحافظی کردیم و خارج شدیم.
فکر این‌که مهرداد قاتل باشد یک لحظه از ذهنم دور نمی‌شد. اصلاً به کل، قضیه‌ی قرص‌ها فراموشم شده بود. نیم ساعتی می‌شد که همین‌طور بی‌هدف راه می‌رفتیم و من اصلاً توی حال خودم نبودم، حتی به سپیده که بی‌حرف دنبالم فقط راه می‌آمد هم توجه نمی‌کردم. همین‌طوری تصادفی وارد یک پارک شدیم.
میان پارک می‌چرخیدیم که بالاخره سپیده به حرف آمد.
- نمی‌خوای بگی به چی فکر می‌کنی؟
- خودم هم نمی‌دونم.
- بهتر نیست قضیه‌ی قرص‌ها رو به حراست دانشگاه خبر بدیم.
بلافاصله با وحشت گفتم: نه
- چرا؟
خشمی ناگهانی که از مدت‌ها پیش ذره ذره جمع شده بود ناگهان فوران کرد.
- چرا؟ به‌خاطر این‌که تا چند وقت پیش همین آقا که این‌قدر راحت در مورد لو دادنش حرف می‌زنی همه‌ی دنیای من بود. وقتی هیچ‌کسی برام نمونده بود اون پیشم بود. از همه کسم بیشتر دوستش داشتم. حتی این اواخر به ازدواج باهاش فکر می‌کردم. اون وقت حالا می‌شنوم که همین آدم ممکنه موادفروش باشه یا بدتر از اون، قاتل هم باشه، می‌فهمی سپیده ...؟!
از شدت عصبانیت تندتر قدم برمی‌داشتم و سپیده تقریباً دنبالم می‌دوید.
یک آن شنیدم شروع کرد به سرفه کردن. نگران شدم.
- چی شدی سپیده؟
سپیده اسپری را از کیفش درآورد و شاسی‌اش را توی دهنش فشار داد.
- این آسم هم ما رو ول نمی‌کنه. شدیم عین پیرزن‌ها، دو قدم نمی‌تونیم دنبال یه دختر دیوونه بدویم.
اصلاً نفهمیدم کی صورتم خیس شد.
در حالی که احساس می‌کردم همه انرژی بدنم ته کشیده، بی‌رمق گفتم:
- چرا این‌جوری شد سپیده؟ چرا؟
سپیده دستم را گرفت و در حالی که روی یک نیمکت می‌نشاندم گفت:
- نگران نباش عزیزم، خدا بزرگه! ان‌شاءالله که همه‌ی حدس‌های ما اشتباه باشه و مهرداد همونی باشه که تو دوست داری. میگم اصلاً چه‌طوره برگردی تو اتاق خودمون. فعلاً که تخت قبلیتون خالیه.
نمی‌دانم چه شد که توی چشم‌هایش نگاه کردم و بی‌مقدمه پرسیدم:
- بنفشه کجاست سپیده؟ چرا هیچ اثری ازش نیست؟!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    پلک‌هایم گشوده شدند؛ ولی خیلی زود دوباره روی هم افتادند. هوشیار بودم؛ ولی نمی‌توانستم پلک‌هایم را از هم‌دیگر جدا کنم.
    این روزها اعصابم حسابی ضعیف شده، سنگینی درس‌های نخوانده که روی هم تلمبار شده از یک طرف و دیده‌ها و شنیده‌های اخیرم هم طرفی دیگر. هر شب کابوس‌های مختلف به سراغم می‌آید.
    به پیشنهاد سپیده عمل کردم و برگشتم به اتاق قبلی‌ام. حسن این‌جا این است که لااقل تنها نیستم.
    از وقتی که سپیده برایم تعریف کرده پدر بنفشه فوت شده و او به‌خاطر مادرش انتقالی گرفته به دانشگاهی در تهران، از خودم خجالت می‌کشم. من چه‌جور دوستی هستم که این‌طور از دوست نزدیکم بی‌خبرم! اگر هر کاری هم کرده بود من باید در این موقعیت سخت کنارش می‌بودم. چند بار می‌خواستم به او زنگ بزنم؛ ولی خجالت کشیدم. بعد از این همه وقت زنگ بزنم بگویم چه؟
    صدای باز شدن در باعث شد یکی از چشم‌هایم را به زور باز کنم.
    سپیده را دیدم که از دست‌ها و صورتش آب می‌چکید و وارد اتاق شد.
    توی تاریکی نفهمیده بودم توی تختش نیست. اصلاً کی بیرون رفته بود؟!
    آن یکی چشمم را هم باز کردم. سپیده حوله را برداشت و صورتش را خشک کرد. بعد در کمدش را باز کرد و چادرنماز و سجاده‌اش را برداشت.
    نمی‌دانم توی تاریکی چه‌طوری چشم‌های باز مرا دید که آهسته گفت:
    - می‌خوای امتحان کنی؟!
    حالا چشم‌هایم باز باز شده بود و خواب حسابی از سرم پریده بود.
    ناخودآگاه موجی از خواستن سرتا پایم را فرا گرفت و مرا واداشت تا سرم را برای سپیده تکان دهم.
    سپیده چادر و سجاده‌ی اضافی‌اش را به من داد و هر دو به سمت نمازخانه به راه افتادیم.
    به جز ما دو نفر هیچ‌کس در نمازخانه نبود. عجیب هیجان داشتم؛ مثل این که بخواهم قله‌ی کوهی را فتح کنم. سپیده قامت بست و من هم.
    سعی کردم عباراتی را که سال‌ها به کار نبردم را به یاد بیاورم که در کمال تعجب در این باره بسیار موفق بودم. جملات همین‌طور پشت سر هم ردیف می‌شدند، انگار همین دیروز به کارشان بـرده بودم.
    نمازم که تمام شد، به سپیده که او هم نمازش را تمام کرده بود و زیر لب ذکر می‌گفت، خیره شدم. چه انرژی عظیمی در وجود این دختر جمع شده بود!
    متوجه نگاهم شد و با لبخند گفت:
    - چه‌طور بود؟ در چه حالی رفیق؟
    لبخند زدم و گفتم: عالی!
    بعد یک‌دفعه دلم خواست چیزهای بیشتری از سپیده بدانم.
    - سپیده؟
    - جانم؟
    - چی شد که پدر و مادرت فوت شدن؟
    از سوالم تعجب کرد؛ ولی به روی خودش نیاورد.
    - تو یه تصادف، وقتی من خیلی کوچیک بودم.
    - از اون موقع با کی زندگی می‌کنی؟
    - با بچه‌های دیگه‌ای مثل خودم.
    - یعنی چی؟
    - توی پرورشگاه. انگار هیچ فامیلی نداشتم.
    دهانم باز ماند.
    - الان چی؟
    - یه بنده خدایی هزینه‌ی تحصیلم رو تقبل کرده؛ البته تا قبل از دانشگاه خودم هم کار می‌کردم و یه اتاق کوچیک تو خونه‌ی یه پیرزن تنها گرفته بودم و زندگی می‌کردم.
    رفتم توی فکر. وای بر من غافل!
    - خیلی زن خوبیه.
    با گیجی پرسیدم: کی؟
    - فرشته خانم، همون پیرزنی که باهاش زندگی می‌کنم. فکر می‌کنم خدا هر دوی ما رو برای هم فرستاده تا از تنهایی نجات پیدا کنیم.
    - ببخش سپیده جان، من خیلی بی‌ملاحظه‌ام. هیچ‌وقت نمی‌تونستم فکرش رو هم بکنم همچین زندگی سختی داشتی.
    - این چه حرفیه عزیزم؟ به قول فرشته خانم که همیشه میگه "هر کس تو زندگیش یه دردی داره که فقط خودش می‌دونه درمونش چیه."
    ضربه‌ای روی بازویم زد و خندان ادامه داد:
    - اگه بدونی تو این چادر، آبی چشم‌هات چه غوغایی کرده دیگه این‌جوری خیسش نمی‌کنی.
    سپیده با این حرف ناخواسته مرا برد به خیالات اخیرم. چشم آبی بودن اکثر زنان زندگی مهرداد، خیلی فکر مرا به خود مشغول کرده بود. مدام فکر می‌کردم نکته‌ای در این مسئله نهفته است.
    ناگاه حرفی که چند روز بود سبک سنگینش می‌کردم، آمد روی زبانم.
    - بعد از امتحان‌ها می‌خوام برم دیدن بنفشه.
    سپیده انگار درست متوجه نشده باشد گفت: کجا؟
    - تهران، خونه‌ی بنفشه این‌ها. به عنوان کسی که یه زمانی دوست نزدیکش بوده و با هم نون و نمک خوردن، باید از نزدیک بهش تسلیت بگم یا نه؟
    سپیده حرفم را تأیید کرد؛ ولی فقط خودم بودم که می‌دانستم قصدم از این سفر چیست !
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    این‌قدر حواسم پرت بود که دستم ناغافل سوخت. جای سوختگی را با دهانم فشار دادم و دستم را زیر آب سرد گرفتم.
    در این یک وجب آشپزخانه درست کردن دوجور غذا واقعاً کار مشکلی است؛ ولی من به‌خاطر مهرداد این کار را می‌کنم. می‌خواهم در این شبِِ بخصوص، با غذاهای مورد علاقه‌اش ناراحتی این مدت را از دلش دربیاورم. خیلی شانس آوردم. اصلاً باورم نمی‌شد همچین شانسی بیاورم. حالا می‌توانم یک شب خاطره‌انگیز را برایش رقم بزنم.
    قرمه سبزی و سوپ و بقیه‌ی مخلفات را در ظرف‌های جدا ریختم و گذاشتم توی آژانس و راه افتادم. جلوی در خانه‌ی مهرداد خنکای شب‌های اوایل تابستان را فرو دادم و زنگ را فشار دادم.
    مهرداد با آمیزه‌ای از محبت، دلخوری و تعجب از من استقبال کرد.
    - سلام خانم، پارسال دوست امسال آشنا! چه عجب یادی از ما کردین؟
    خانه‌اش مثل همیشه تمیز و مرتب بود. نگاهی به بسته‌های توی دستم کرد.
    - این‌ها دیگه چی‌ان؟ مال منن؟
    - نه مال همسایه‌ست!
    - به به، دست شما درد نکنه. حالا این‌ها چی هستن؟
    ظرف‌ها را بردم توی آشپزخانه.
    - نمی‌دونی چه غذاهایی برات پختم. انگشت‌هات هم باهاش می‌خوری.
    مهرداد که پشت سر من توی آشپزخانه آمده بود گفت:
    - دستت درد نکنه، چی شده که بنده به همچین سعادتی نایل شدم؟
    - ترسیدم باز مثل اون دفعه تخم مرغ به خوردم بدی.
    مهرداد خندید و گفت:
    - ای نامرد آدم ضایع کن!
    - حالا جدا از شوخی، تو هم انگار شام مام خبری نیست.
    - نه حال نداشتم گفتم یه تخم مرغی چیزی می‌خورم.
    - بیا ! گفتم.
    هردو با هم زدیم زیر خنده.
    - حالا خوب شد من اومدم. پس تو برو سر میز تا من غذاها رو بیارم.
    موقع خوردن شام مهرداد هی از دست پختم تعریف کرد.
    - نمی‌دونی چند وقت بود قرمه سبزی نخورده بودم، واقعاً دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه‌ست.
    بعد از شام مهرداد دیگر نتوانست جلوی فضولی‌اش را بگیرد.
    - میگم اونی که گذاشتی تو یخچال چی بود؟
    - کدوم؟
    - همون جعبه دیگه، خودم دیدم.
    منظورش جعبه‌ای بود که جدا از بقیه گذاشته بودم.
    - آهان، همین‌جا بشین تا برم بیارمش.
    کیک را از جعبه خارج کردم. تمام سلیقه‌ام را برای خریدنش به کار بـرده بودم. بسته‌ی کبریت روی گاز خالی بود و هر چه گشتم کبریت دیگری پیدا نکردم. به ناچار کیک را همان‌طور با شمع خاموش بیرون بردم.
    مهرداد با دیدن کیک دهانش از تعجب باز ماند و گفت:
    - تو از کجا فهمیدی؟
    - ما اینیم دیگه.
    عین جواب خودش در روز تولدم را تحویلش دادم؛ ولی در اصل پنجاه بار تاریخ تولدش را روی مدارک مختلفش دیده بودم.
    - وای کالی باورم نمیشه یادت باشه، پس این مدت به‌خاطر همین بهم محل نمی‌ذاشتی. می‌خواستی غافلگیر بشم.
    - دقیقاً ! فکر کردی فقط خودت بلدی نقشه بکشی. حالا کارم باحال بود یا نه؟
    - عالی بود عزیزم.
    در چشم‌هایش اشک جمع شده بود. از ترس این‌که نتوانم جمعش کنم گفتم:
    - راستی کبریت نداری؟
    - چه‌طور؟
    - نتونستم شمعت رو روشن کنم.
    نگاهی به شمع خاموش انداخت.
    - تو بسته‌اش نبود؟
    - نه.
    - پس تموم شده. بذار بالا فندک دارم الان میرم میارم.
    از خدا خواسته از جا پریدم.
    - نه بذار من برم بیارم. تو شب تولدت نباید کاری کنی.
    مهرداد آمد چیزی بگوید که من اجازه ندادم.
    - تو کدوم اتاقه؟
    - تو همون اتاق آخریه.
    فی‌الفور خودم را رساندم توی اتاق. فرصت بهتر از این گیرم نمی‌آمد. فندک را توی جاسیگاری میان ته‌مانده‌های سیگار پیدا کردم. بعد معطل نکردم و پوشه‌ی قرمز را که هنوز هم همان جای قبلی روی میز بود، وارسی کردم؛ ولی عکسی داخلش نبود.
    باید حتماً عکس آن دختر را پیدا می‌کردم. چه فرصتی بهتر از این. اصلاً یکی از دلایل جشن امشب بی‌برو برگرد همین عکس بود. باید آن دختر را پیدا می‌کردم تا بفهمم چه ربطی به مهرداد دارد. این فکر چندوقتی بود که توی سرم پیدا شده بود؛ ولی وقتی قوت گرفت که تلفنی با بنفشه حرف زدم.
    آن روز بعد از کلی سبک سنگین کردن، شماره‌ی بنفشه را گرفتم. وقتی صدایش را شنیدم انگار گمشده‌ای را بعد از مدت‌ها یافته‌ام. سر 5 دقیقه یخمان باز شد. هیچ کدام اشاره‌ای به آن چه بینمان اتفاق افتاده بود، نکردیم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و فقط ما مدتی از هم دور بوده‌ایم. به او تسلیت گفتم و حال مادرش را پرسیدم. حرفمان کشیده شد به دانشگاهش و من با ناباوری فهمیدم که دانشگاه فعلی بنفشه همان دانشگاه سابق مهرداد است. نفهمیدم چه شد که همان موقع به بنفشه گفتم می‌خواهم بروم به دیدنش، انگار توی همان چند ثانیه توی ناخودآگاهم نقشه را کشیده بودم. حالا اگر عکس آن دختر و شاید هم اسم و رسمش را پیدا می‌کردم که دیگر نور علی نور می‌شد.
    رفتم سر وقت کتابخانه. از بین همه‌ی کتاب‌ها جنایت و مکافات بود که چشمم را گرفت. خوشبختانه عکس را وسط همان کتاب محبوب مهرداد پیدا کردم. شاید صاحب عکس هم محبوب بوده که آنجا جا خوش کرده.
    عکس را سراندم توی جیبم و سریع رفتم پایین.
    شمع را روشن کردم و بعد از آرزوی مهرداد که نمی‌دانم چه بود، دو نفری فوتش کردیم. در حین خوردن کیک بی‌اراده فندک طلایی رنگ را توی دستم می‌چرخاندم.
    - بهم نگفته بودی سیگار می‌کشی!
    مهرداد یکه خورد.
    - چون زیاد نمی‌کشم، تفننیه. تو اصلاً تا حالا سیگار دستم دیدی؟
    - نه. مهرداد؟
    چنگال را توی بشقاب گذاشتم و توی چشم‌هایش نگاه کردم. او هم منتظر نگاهم کرد.
    - چیزی هست که تا حالا به من نگفته باشی؟
    - مثلاً چی؟
    - نمی‌دونم؛ مثلاً یه چیزی تو گذشته‌ات.
    - معلومه که نه. تو همه چیز رو درباره‌ی زندگی من می‌دونی.
    قیافه‌ی متفکر من را که دید ادامه داد:
    - ول کن این حرف‌ها رو، بگو من بابت امشب چه‌جوری ازت تشکر کنم.
    لبخند زدم و گفتم:
    - برای تشکر زوده، هنوز اصل کاری مونده.
    مهرداد با چشم‌های گرد شده به جعبه‌ی کوچکی که همان موقع از توی کیفم درآوردم نگاه کرد.
    - این دیگه چیه کالی؟
    - کادوت.
    مهرداد ساعت را از توی جعبه درآورد و با تحسین نگاهش کرد.
    - خیلی قشنگه.
    - ببند به مچت ببینم.
    ساعت توی دستش می‌درخشید.
    - نمی‌دونم چه‌جوری ازت تشکر کنم کالی، تو نمی‌دونی چه‌قدر ...
    بعد یک‌دفعه حرفش را قطع کرد و چشم‌هایش درخشید.
    - بیا می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
    رفتیم توی همان آلاچیقی که بار پیش با هم رفته بودیم. مهرداد تخته شاسی نقاشی‌اش را که انگار از قبل آنجا جا مانده بود، برداشت و نشان من داد. با دیدن عکس خودم روی کاغذ متعجب شدم. نقاشی بی‌نهایت به من شباهت داشت. نقاشی سیاه قلمی از من بود که توی آن فقط چشم‌هایم رنگ داشت. آبیِ آبی !
    یک‌دفعه دلم آشوب شد.
    - وای مهرداد این خیلی قشنگه.
    - چند روزه دارم می‌کِشمش می‌خواستم توی یه موقعیت خاص نشونت بدم؛ ولی انگاری الان همون موقعیته.
    با محبت به چشم‌هایم نگاه کرد. هر آن امکان داشت در نگاه مهربانش ذوب شوم.
    نه، امکان ندارد صاحب این نگاه دروغگو باشد. من به خودم ثابت می‌کنم که آن دختر هیچ ارتباطی با گذشته‌ی مهرداد ندارد.
    همچنان که در نگاهش دست و پا می‌زدم، لرز غریبی سرتا پایم را فرا گرفت. نسیم ملایمی که می‌وزید باعث شد، سردم شود. دست‌هایم را در جیبم فرو کردم. لمس عکس که تیزی‌اش توی بدنم فرو می‌رفت، دوباره به یادم آورد چیزهایی هست که من نمی‌دانم. ناخودآگاه لبخندم جمع شد.
    - من می‌خوام بعد از امتحان‌ها برم خونه.
    آن حالت جادویی از توی نگاه مهرداد ناپدید شد.
    - مگه نمی‌خوای ترم تابستونی برداری؟
    - حالا هنوز خیلی مونده.
    تخته شاسی را روی آلاچیق گذاشتم.
    - من دیگه داره دیرم میشه، باید برم.
    - نمی‌بریش؟
    - چی رو؟
    - نقاشی رو دیگه.
    - چرا حتماً.
    کاغذ را از تخته جدا کرد و به دست من داد. با شتاب به سمت خانه رفتم تا زودتر آماده شوم. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که صدای مهرداد را شنیدم.
    - کالیاسا؟
    ایستادم و منتظر نگاهش کردم. چشم‌هایش مثل پسربچه‌های هفت هشت ساله برق می‌زد.
    - زود برمی‌گردی؟
    لبخند زدم.
    - تولدت مبارک !
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    «فصل 9»
    «مکاشفه در پایتخت»
    برای هزارمین بار به عکس دخترک چشم آبی نگاه کردم. نگاهی هم به پشت عکس انداختم، انگار قرار بود نوشته‌های پشت عکس تغییر کنند؛ ولی نکرده بودند، همان دو عبارت کوتاه:
    «مرسده رها؛ بهشت رویاها»
    این دختر که بود؟! بهشت رویاها کجا بود؟!
    بالاخره بنفشه به همراه دختر جوانی به من نزدیک شد.
    چند روزی بود بنفشه که ترم تابستانی‌اش را می‌گذراند، با عکسی که به او داده بودم در دانشگاهش دربه‌در دنبال دختر مورد نظرم می‌گشت.
    امیدوار بودم آن دختر هم ترم تابستانی برداشته باشد. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم این دختر هم‌دانشگاهی مهرداد بوده، در صورتی که هر جای دیگری می‌توانستند هم‌دیگر را دیده باشند!
    امروز بالاخره بنفشه تلفن کرد و گفت دختری از ترم بالایی‌های هم رشته‌اش را پیدا کرده که مرسده را می‌شناسد.
    در پارکی نزدیک دانشگاه بنفشه منتظر ماندم. بنفشه دختر را یک‌راست آورد پیش من. دختر که بسیار مضطرب می‌نمود، کنار من روی نیمکت نشست و بنفشه بالای سرمان ایستاد. عکس را دوباره به دختر نشان دادم.
    - این دختر رو می‌شناسین؟
    - بله به دوستتون هم گفتم، اون اوایل که تازه اومده بودم دانشگاه می‌شناختمش، همکلاسی بودیم.
    - می‌دونین الان کجاست؟ چه ساعتی کلاس داره؟
    دختر با اکراه گفت:
    - نه، خیلی وقته ندیدمش.
    - چه‌طور میشه؟ مگه با هم همکلاسی نیستین؟
    مِن مِن کرد:
    - چرا ولی خب ...
    انگار از گفتن چیزی در هراس بود. سعی کردم مجابش کنم.
    - ببینید خانم، من کار واجبی باهاشون دارم که حتماً باید ببینم‌شون. بهتون قول میدم زیاد مزاحم‌شون نشم.
    - نه، مسئله این نیست... ببینید راستش... راستش... مرسده... مُرده.
    دهانم از تعجب باز ماند.
    - یعنی چی مُرده؟!
    قیافه‌ی دختر در هم رفت.
    - شما برای چی این سوال‌ها رو می‌پرسین؟
    قیافه‌ای متأثر به خودم گرفتم که خیلی هم غیرواقعی نبود؛ چون واقعاً مبهوت و ناراحت شده بودم.
    - من یکی از دوست‌های قدیمیش هستم، چند وقت بود دنبالش می‌گشتم، یکی گفت این‌جا درس می‌خونه.
    چشم‌های دختر با همدردی به من دوخته شد.
    - تو چه‌جوری از فوتش خبردار نشدی بعد از اون همه سروصدایی که به پا کرد؟!
    - سروصدا؟!
    - خب اولش می‌گفتن خودش رو سوزونده؛ ولی بعداً معلوم شد یه نفر اون رو کشته. تا چندوقت هر روز پلیس می‌اومد دانشگاه و بچه‌ها رو سوال‌پیچ می‌کرد. می‌گفتن چندتا دختر دیگه هم مثل مرسده همون جوری کشته شدن. بیش‌تر از همه هم به مهرداد بدبخت گیر می‌دادن تا آخر دیگه از این دانشگاه فرار کرد.
    برق از سرم پرید. کلمات مهرداد و فرار عین فرفره دور سرم می‌چرخید.
    - مهرداد دیگه کیه؟
    - دوست مرسده بود، انگار قرار ازدواج داشتن.
    - یعنی چی که میگی فرار کرد؟
    - چند ماه بعد از مرگ مرسده گفت که دیگه نمی‌تونه این‌جا رو بدون مرسده تحمل کنه، بعدش هم انتقالی گرفت به یه شهر دیگه. بیچاره خیلی دلم براش می‌سوخت، بیشتر از اون برای مرسده، طفلک دختر خوبی بود.
    - خیلی وقت بود با هم دوست بودین؟
    - نه به اون شکل. می‌دونین مرسده دختر توداری بود. زیاد اهل دوستی و معاشرت نبود. ما یه دوستی معمولی داشتیم، البته اون اواخر زیاد روبه‌راه نبود، بعضی وقت‌ها برخلاف روحیه‌ش با من دردِ دل می‌کرد. در مورد خونه و خانواده‌ش می‌گفت. گاهی هم در مورد رابـ ـطه‌اش با مهرداد حرف می‌زدیم. پسره رو خیلی دوست داشت؛ ولی انگار پسره خیلی نرمال نبود! می‌گفت یه جورِ عجیب غریبیه. نمی‌دونم ولله.
    من خیلی خوب مرسده را درک می‌کردم.
    - شما آدرسی چیزی از خانواده‌ش ندارین؟ می‌خوام بهشون تسلیت بگم.
    - بله دارم، اجازه بدین براتون بنویسم.
    ***
    بنفشه کلید را توی قفل انداخت و گفت:
    - حالا آدرسش رو می‌خوای چی‌کار کنی؟
    جلوتر از او داخل شدم.
    - می‌خوام برم ببینمشون، باید مطمئن شم. شاید این مهرداد اصلاً مهرداد مورد نظر ما نباشه.
    بنفشه که از گرما کلافه بود، از همان توی حیاط شروع به باز کردن دکمه‌های مانتواش کرد.
    - قبول کن که داری خودت رو گول می‌زنی کالی!
    قبول کردم که حرف حساب جواب ندارد.
    از کنار حوض خالی از آب گذشتیم.
    خانه‌ی پدر بنفشه خانه‌ای قدیمی‌ساز بود که وصله‌ای ناجور در دل برج‌های سربه فلک کشیده‌ی منطقه به حساب می‌آمد.
    مادر بنفشه با لباس سیاه همیشگی‌اش در آستانه‌ی در ظاهر شد. در این چند روزی که از ورودم می‌گذشت، همیشه او را با لباس سیاه دیده بودم. به گفته‌ی بنفشه با این که چند ماه از فوت شوهرش می‌گذرد هنوز لباس سیاه را از تن بدر نکرده است.
    بعد از احوالپرسی با سوسن خانم مادر بنفشه، با همان لباس بیرون نشستم روی مبل. بنفشه پشت سرم وارد ‌هال شد.
    - پس تو چرا این‌جا نشستی؟ پاشو برو لباست رو عوض کن. من هم برم ببینم مامان جونِ هنرمندم واسه شام چی پخته!
    و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی مادرش زد. سوسن خانم که سختی زمانه سن او را بیش از چیزی که بود نشان می‌داد گفت:
    - برو بچه! این‌قدر خودت رو لوس نکن.
    بنفشه چشمکی به من زد و به سمت آشپزخانه رفت. می‌دانستم می‌خواهد با این کارها مادرش را از این حال و هوا درآورد؛ چون بوی قورمه سبزی تمام خانه را برداشته بود.
    باید اعتراف کنم وقتی به سمت تهران راه افتادم ابداً توقع اینچنین استقبال گرمی از بنفشه نداشتم. اولین بار با دیدن روی خوش و استقبال پرشورش از تردیدی که هنوز هم در موردش داشتم، خجالت کشیدم. با گذشت چند روز هنوز هم می‌ترسم به چشم‌هایش نگاه کنم مبادا از نگاهم تردیدم را بخواند. با این‌که هنوز هیچ حرفی از دیدار آخرمان نزده؛ ولی هر بار که یاد حرف‌هایی که به او زدم می‌افتم، عرق شرم پیشانی‌ام را خیس می‌کند. فقط قسمت‌هایی از داستان خودم و مهرداد را که مربوط به مرسده می‌شود، برایش تعریف کرده‌ام و او از همه‌ی ماجرا آگاه نیست.
    این‌قدر در فکر و خیال غرق بودم که متوجه نشدم سوسن خانم روبرویم نشسته و به من لبخند می‌زند.
    - خوبی دخترم؟
    - ممنونم، واقعاً شرمنده‌تونم که توی این وضعیت چند روزه مزاحمتون شدم.
    - این چه حرفیه عزیزم؟! تا هر وقت که پیشمون بمونی خوشحال میشیم. من و بنفشه هم از تنهایی درمیایم. حالا هم پاشو برو لباس‌هات رو عوض کن. ان‌شاءالله خدا خودش گره کارت رو وا می‌کنه.
    خدا! چه واژه‌ی غریبی. از بعد از آن روز صبح، همیشه نمازم را می‌خوانم. هنوز رابـ ـطه‌ام با خدا این‌قدر عمیق نشده؛ ولی می‌دانم وقتی نماز می‌خوانم حال بهتری پیدا می‌کنم.
    نمازم را که تمام کردم بنفشه را دیدم که بالای سرم روی تخت نشسته.
    - از کی نماز می‌خونی کالی؟
    - از یه روز صبح با سپیده.
    آمد کنارم نشست و دست کشید روی سجاده‌ام.
    - خوش به حالت، کاش من هم می‌تونستم.
    - چرا نتونی؟
    - نمی‌دونم! احساس می‌کنم هنوز آمادگیش رو ندارم. می‌دونی کالی من تو این مدت خیلی عوض شدم.
    خودم هم از طرز لباس پوشیدن و آرایش و رفتارش متوجه این قضیه شده بودم.
    همچنان که نگاهش را به سجاده داده بود، ادامه داد:
    - شاید باورت نشه؛ ولی بعد از فرهاد دیگه با کسی نبودم. تو اون شرایط که بابام مرده بود و خیلی ناراحت بودم همه‌ی سعی‌ام رو کردم که به‌خاطر غمی که دارم خودم رو گرفتار هرکس و ناکسی نکنم. می‌دونی کالی، وقتی بابام رفت تازه فهمیدم چه‌قدر تنها و بی‌کسم. بیچاره مامانم از من بدتر. یدونه خواهرم که تو شهرستان سرش به شوهر و بچه‌هاش گرمه. فک و فامیل هم که فقط موقع پلو عزا یاد ما افتادن، بعد هم دیگه پشت سرشون رو هم نگاه نکردن. موندیم من و مامان. دیدم روا نیست هر جفتمون بیشتر از این تنها بمونیم.
    - من واقعاً معذرت می‌خوام بنفشه جان، من به عنوان دوستت باید تو اون شرایط پیشت می‌بودم.
    بنفشه توی چشم‌هایم نگاه کرد.
    - این تقصیر تو نیست، تقصیر یه نفر دیگه‌ست !
    نگاهم را دزدیدم.
    - بیا در مورد یه چیز بهتر حرف بزنم.
    صدای محکم بنفشه را شنیدم.
    - نه، می‌خوام برای یه بار هم که شده در موردش حرف بزنیم.
    مجبور شدم نگاهش را پاسخ دهم.
    - چی می‌خوای بگی بنفشه؟!
    - می‌خوام بگم اون پسره بهت دروغ گفته. من نمی‌دونم چی در مورد من بهت گفته؛ ولی هرچی گفته دروغ بوده. من اون روز رفتم تو اون کافی‌شاپ تا بهش بگم دست از سرت برداره. من اون موقع تحت تأثیر نامردی فرهاد بودم و فکر می‌کردم همه‌ی پسرها عین همن. متأسفم به‌خاطر حرف‌های بدی که بهت زدم؛ ولی قصدم فقط کمک بود. می‌خواستم نجاتت بدم؛ ولی راهش رو بلد نبودم.
    از جایم بلند شدم و با حرکتی عصبی چادر نماز را از سرم درآوردم.
    - خواهش می‌کنم بنفشه. نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.
    بنفشه که عصبانی شده بود با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - مگه نمی‌بینی در مورد ارتباطش با این دختره بهت دروغ گفته، چرا فکر می‌کنی اون پسر پیغمبره و من دروغگو؟
    نشستم روی تخت و با عصبانیت گفتم:
    - چون ازت دروغ شنیدم.
    بنفشه با چشم‌هایی گرد شده گفت:
    - من کی بهت دروغ گفتم؟
    - همون روز که گفتی جزوه‌ت رو دادی به یاسی، در صورتی که یاسی روحش هم از این‌کار خبر نداشت. مهرداد می‌گفت همون روز بهش گفتی ...
    باقی حرفم را خوردم. بنفشه به وضوح رنگ باخت. صدای زمزمه‌اش را شنیدم که زیر لب گفت:
    - پسره‌ی کثافت دروغگو.
    - مهرداد چرا باید این دروغ رو بگه؟ چه نفعی براش داشته؟
    بنفشه بعد از چند دقیقه که انگار از جدال درونی رنج می‌برد بالاخره گفت:
    - نمی‌دونم اون چرا این دروغ‌ها رو گفته؛ ولی من اون روز رفته بودم یه گوشه‌ی دانشگاه و به حال خودم زار می‌زدم.
    - چرا؟!
    - اون روز به فرهاد زنگ زدم.
    - چی؟ مگه شما به هم نزده بودین؟
    مِن مِن کرد:
    - چرا... ولی... من اون روزها خیلی به‌هم ریخته بودم. بعد از یه مدت که از فرهاد جدا شده بودم دیدم حاضرم هر کاری بکنم تا اون برگرده. به‌خاطر همین اون روز بهش زنگ زدم. اون هم نامردی نکرد، هر چی لایق خودش بود بار من کرد گفت چشمش یه نفر دیگه رو گرفته بوده و می‌خواسته من رو از سرش باز کنه، حالا هم با اون دختره خوشه و بهتره من دیگه مزاحمش نشم وگرنه بد می‌بینم و از این چرت و پرت‌ها. بعد از شنیدن حرف‌های فرهاد دیگه طاقت نیاوردم و یه گوشه‌ی خلوت گیر آوردم و زدم زیر گریه. این‌قدر از دست خریت خودم حرصی شده بودم که دوست داشتم خِرخِره‌م رو بجوم. روم نشد بعد از اون همه ادعا جلوی تو بگم مثل بدبخت‌ها به فرهاد زنگ زدم و خودم رو خوار و خفیف کردم، به‌خاطر همین اون دروغ مسخره رو در مورد دادن جزوه‌ی ریاضی به یاسی سر هم کردم.
    بنفشه در حالی که حسابی ناراحت شده بود از جای خود بلند شد و به سمت در رفت.
    - حالا به این نتیجه رسیدم که اون زمان اشتباه کردم که تو زندگی شخصیت دخالت کردم؛ ولی فقط به عنوان یه دوست بهت میگم، از سرنوشت من درس بگیر، تازه من هیچ شکی به فرهاد نداشتم، تو که دیگه ...
    جمله‌اش را نیمه تمام رها کرد و گفت:
    - در هر صورت هر جور خودت صلاح می‌دونی.
    بعد از خارج شدن بنفشه از اتاق همین‌طور ‌هاج و واج وسط اتاق روی سجاده وا رفتم.
    ممکن نبود بنفشه دروغ بگوید. چه دلیلی برای این کار داشت؟! مهرداد چه دلیلی برای دروغ به این بزرگی داشت؟
    دروغ، دروغ، مهرداد تبدیل شده بود به یک علامت سوال بزرگ که دائم دور سرم می‌چرخید.
    نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم به جستجو.
    می‌خواستم ته و توی قتل‌هایی را که آن دختر توی پارک در موردش حرف میزد را دربیاورم. با یک جستجوی ساده فهمیدم سه دختر چشم آبی دیگر به همان روش سوزانده شده بودند. به تاریخ خبر مربوط به مرگشان که دقت کردم متوجه شدم همه‌شان بعد از مرسده کشته شده بودند.
    یعنی مهرداد چه ارتباطی می‌توانست با این قضایا داشته باشد؟!
    بنفشه دوباره آمد توی اتاق. این بار هیچ اثری از گفتگویی که دقایقی پیش با هم داشتیم توی صورتش نبود.
    با خنده گفت:
    - بدو بیا که الان قورمه سبزی مامان سوسی توسط دختر گلش یه لقمه‌ی چپ میشه و هیچی برای جنابعالی نمی‌مونه.
    در حالی که سعی می‌کردم به چشم‌هایش نگاه نکنم، دنبالش راه افتادم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    بعد از دیدن عکس مرسده هردو نفرشان به شکل ناخوشایندی به من خیره شدند. البته حق هم داشتند؛ چون من را نمی‌شناختند. از اولین دقیقه‌ای که وارد خانه‌ی ویلایی جمع و جور بالاشهری پدر و مادر مرسده شدم، توقع همچین برخوردی را داشتم. این بار تنها آمدم؛ چون نمی‌خواستم بنفشه را بیشتر از این وارد این ماجرا کنم.
    بالاخره مادر مرسده گفت:
    - شما مرسده رو از کجا می‌شناختید؟
    خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
    - از مدرسه هم‌دیگه رو می‌شناختیم؛ ولی چند سالی هم‌دیگه رو گم کرده بودیم تا این‌که چندسال پیش دوباره هم‌دیگه رو پیدا کردیم.
    انگار خصلت‌های همنشینی مثل مهرداد به بهترین شکل ممکن در من اثر کرده بود!
    به دروغگویی ادامه دادم:
    - دو سه سالی رفتم خارج از کشور و دوباره از حال هم بی‌خبر شدیم، وقتی هم که برگشتم شنیدم متأسفانه این اتفاق برای مرسده افتاده. من واقعاً بهتون تسلیت میگم. مرسده واقعاً دختر نازنینی بود.
    قیافه‌ای متأثر به خودم گرفتم. چهره‌ی مادر مرسده باز شد. انگار حرف‌های من را باور کرده بود.
    - ممنونم عزیزم. واقعاً حیف شد که مرسده فرصت نکرد تو رو به ما نشون بده.
    و قطرات اشکش صورت مرسده را شست.
    - چه اتفاقی برای مرسده افتاد؟
    اشک‌های مادر مرسده شدت گرفت و صورت پدرش سرخ شد.
    - ما هم درست نمی‌دونیم. اون اواخر رفتارهاش عجیب و غریب شده بود. یه روز جمعه اومد گفت می‌خواد بره ویلای لواسون و تا شب اون‌جا بمونه. من هم اجازه دادم؛ چون عادت داشت، هر چند وقت یه بار می‌رفت اون‌جا. وقتی تا شب خبری ازش نشد و گوشی‌اش رو جواب نداد، باباش رو فرستادم دنبالش. اون هم رفت و جنازه‌ش رو پیدا ...
    مادر مرسده با صدای بلند شروع به گریه کرد و حرفش نیمه کاره ماند.
    - ببخشید که داغ دلتون رو تازه کردم. من اصلاً قصد نداشتم ناراحتتون کنم.
    پدر مرسده در حالی که دستش را روی شانه همسرش گذاشته بود گفت:
    - تقصیر تو نیست دخترم. با این‌که چند سال از مرگ مرسده گذشته؛ ولی مادرش هر وقت یادش میفته همین‌طوری بی‌تابی می‌کنه.
    - ببخشید که این رو می‌پرسم آقای رها، مطمئنید که مرسده خودش این‌کار رو نکرده؟
    پدر مرسده نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
    - معلومه، مرسده دختر با نشاطی بود، همین‌طور امیدوار به زندگیش. فکر نمی‌کنم تو زندگیش ناراحتی داشت. اگه داشت حتماً به من یا مادرش می‌گفت. من که بعید می‌دونم این‌کار رو با خودش کرده باشه. تازه وقتی من رفتم در ویلا باز بود. معلوم بود یکی اومده بیرون. همه‌ی در و دیوار آلاچیق سوخته بود. جنازه‌ی سوخته مرسده هم همون وسط افتاده بود.
    صدایش لرزید.
    - مرسده عاشق اون باغ و آلاچیق بود. به اون‌جا می‌گفت بهشت رویاها ! چه‌طور ممکن بود خودش رو به همراه اون‌جا آتیش بزنه؟! آخه به چه دلیلی باید این‌کار رو بکنه؟!
    از نگاه طوفانی مرد که به برندگی نگاه مرسده بود، احساس کردم با آمدنم آرامش‌شان را به هم ریخته‌ام و بهتر است هر چه زودتر خانه‌شان را ترک کنم.
    ***
    همانطور بی‌هدف دور و بر آن‌جا می‌پلکیدم. آدرسش را از لابه‌لای مدارک مهرداد توی کتابفروشی پیدا کرده بودم. مغازه‌ای نقلی بود بین دو مغازه دیگر اواسط خیابان انقلاب که انگار سابقاً کتابفروشی مهرداد بوده؛ ولی الان خالی بود. فکر می‌کردم صاحبش باید تا الان آن‌جا را به شخص دیگری اجاره داده باشد؛ ولی این‌طور نبود!
    رفتم روبروی مغازه به تنه‌ی یک درخت تکیه دادم.
    خودم هم نمی‌دانستم چرا به آن جا رفته‌ام. واقعاً امیدوار بودم چه چیزی پیدا کنم؟
    حدود یک هفته بود که آمده بودم تهران. باید هر چه زودتر تکلیفم را روشن می‌کردم، دیگر بیشتر از این نمی‌توانستم مزاحم بنفشه و مادرش باشم؛ ولی هنوز نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم! رابـ ـطه‌ی مرموز مهرداد با قتل‌های اخیر بدجوری فکرم را به خودش مشغول کرده بود. البته این طور که معلوم بود، رابـ ـطه‌ی قتل و مهرداد خیلی هم تازه نبود و امکان داشت از چندین سال قبل شروع شده باشد!
    ای کاش می‌توانستم اطلاعات بیشتری راجع به سه مقتول دیگر به‌دست بیاورم؛ ولی جز سه تا اسم، عکس‌شان و چند چیز جزئی چیز دیگری از آن‌ها نمی‌دانستم.
    «ترانه .م» که 30 ساله بوده و در یک لباس‌فروشی کار می‌کرده، «ستاره . ص» که متأهل و خانه‌دار بوده و «شراره. د» 22 ساله که در یک آرایشگاه زنانه کار می‌کرده.
    به نظر نمی‌آید این سه نفر هیچ وجه اشتراکی به جز رنگ چشمان و نوع کشته شدنشان با هم داشته باشند.
    یعنی این سه نفر چه ربطی می‌توانند با مهرداد داشته باشند؟ اصلاً ربطی دارند یا همه‌ی این‌ها ساخته و پرداخته‌ی خیالات من است؟
    فکر کردم بهتر است این بار عکس دخترها را با خودم بیاورم و به مغازه‌های اطراف نشان دهم. شاید یکی از آن‌ها را این دور و بر دیده باشند.
    شروع کردم به پایین آمدن از خیابان به سمت مترو.
    در این چند روز کلی با بنفشه بیرون رفته بودیم و چم و خم خیابان‌های تهران را حسابی یادم داده بود.
    خیابان خیلی شلوغ بود و مجبور بودم کلی به خودم زحمت دهم تا با دیگران برخورد نکنم. به سردرِ مترو که رسیدم باد خنکی به صورتم خورد که حالم را جا آورد. داخل ایستگاه انقلاب از خیابان هم شلوغ‌تر بود. بالاخره به زور خودم را میانه‌های قطار، توی آخرین واگن خواهران جا دادم. واگن برادران درست چسبیده به راهرویی که توی آن ایستاده بودم قرار داشت و از همان‌جا می‌شد تجمع‌شان را تشخیص داد. پشتم را به آن سمت کردم و رو به زن‌ها ایستادم. داشتم به حرکات دختری که درست مقابلم در حال صحبت با تلفن بود نگاه می‌کردم که متوجه نگاهی خیره روی خودم شدم. هر چه در اطرافم چشم چرخاندم، نتوانستم صاحب نگاه را پیدا کنم. چند دقیقه بعد در حالی که از سر و صدای دست‌فروشان داخل مترو کلافه شده بودم و نگاه ناشناس را هنوز روی خودم احساس می‌کردم از مترو پیاده شدم. از ایستگاه که بیرون آمدم هوا رو به تاریکی می‌رفت. از یک خیابان شلوغ عبور کردم. قدم‌هایم را بلند برمی‌داشتم تا قبل از تاریک شدن هوا به خانه برسم. وارد یک کوچه شدم. کوچه‌ای که داخل آن بودم برخلاف معمول در آن ساعت بسیار خلوت بود.
    همان‌طور که تند تند راه می‌رفتم، صدای قدم‌های شخصی را شنیدم که هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. تا آمدم به خودم بجنبم طرف از پشت مانتوام را گرفت و چسباندم سـ*ـینه‌ی دیوار.
    بعد برق دو چشم عصبانی و چاقویی که زیر گلویم بود چشمم را زد. این‌قدر ترسیده بودم که قلبم داشت از سـ*ـینه‌ام بیرون می‌پرید. می‌خواستم حرفی بزنم؛ ولی زبانم بند آمده بود و کلمه‌ای از آن خارج نشد.
    - پسره کجاست؟
    صدای خش‌دار پسر جوان تنم را لرزاند.
    نفسم بالا نمی‌آمد. بریده بریده گفتم:
    - کدوم پسره؟
    غرید:
    - همون پسره که داشتی دور و ور مغازه‌اش کشیک می‌دادی. نکنه تو رو هم قال گذاشته؟
    از آن فاصله نفس‌هایش توی صورتم می‌خورد و سـ*ـینه‌ی عضلانی‌اش را می‌دیدم که از شدت عصبانیت بالا و پایین می‌رفت.
    در تاریکی کوچه چشم‌هایش را تنگ کرد.
    - نه، فکر نکنم. همه که مثل شراره خر نیستن. حتماً تو می‌دونی کجاست.
    به سختی گفتم:
    - اگه می‌دونستم که تو مغازه‌ی خالی دنبالش نمی‌گشتم.
    دستش شل شد و هم‌زمان در خانه‌ای روبروی ما باز شد. با باز شدن در خانه یقه‌ام را ول کرد و به سرعت برق ناپدید شد.
    من که تا سرحد مرگ ترسیده بودم، سرم گیج رفت و همان‌جا کنار دیوار پخش زمین شدم. زنی که از خانه‌ی روبرویی خارج شده بود به من نزدیک شده بود و چیزهایی می‌گفت؛ ولی من صدایش را نمی‌شنیدم، فقط اسم شراره بود که مدام در سرم تکرار می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    در یک کوچه‌ی تاریک می‌دویدم. آن پسر هم همین‌طور با عصبانیت دنبالم بود.
    کوچه‌ای که در آن بودیم بیشتر به کوچه‌های روستا می‌ماند که هیچ جنبنده‌ای در آن به چشم نمی‌خورد. خانه‌ها همه خشت و گلی و به شدت قدیمی بودند.
    در تاریکی چیزی جلوی پایم گیر کرد و سکندری خوردم. در همین حال پسر به من رسید و کوبیدم به دیوار. از شدت ضربه قسمتی از دیوار پشت سرم خراب شد و من چشم‌هایم را بستم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم در کمال تعجب به جای آن پسر، مهرداد را دیدم که با یک جفت چشم آبی به من زل زده بود. آمدم چیزی بگویم که مهرداد چاقویش را بالا برد و به شکمم فرو کرد. دستم را روی شکمم گذاشتم و لب‌هایم به لبخند کش آمد ...
    چشم‌هایم را باز کردم.
    - چرا همچین می‌کنی دیوونه؟
    بنفشه در حال قلقلک دادن من بود و غش غش می‌خندید. هر چه من دستش را پس می‌زدم دوباره آن را روی شکمم حرکت می‌داد.
    - پاشو تنبل، شب شد، چه‌قدر می‌خوابی!
    بنفشه صبح دانشگاه رفته بود و من بعد از خوردن ناهار خوابم بـرده بود.
    بنفشه دست از قلقلک دادن من برداشت و در حالی که مقنعه‌اش را از سرش بیرون می‌کشید گفت:
    - وای که چه‌قدر گرمه. پاشو دیگه کالی، می‌خوام یه چیز مهم بهت بگم.
    شاخک‌هایم تیز شد و سریع توی جایم نشستم.
    - چی شده؟
    - خب حالا این چه ریختیه؟ هیچی بابا، یکی امروز تو دانشگاه جلوم رو گرفت گفت یه چیزهایی در مورد مرسده می‌دونه.
    مثل یخ وا رفتم. دیگر چه مزخرفاتی راجع به مهرداد قرار بود روی سرم هوار شود.
    دست بنفشه که می‌رفت تا بایستد را کشیدم و نشاندمش.
    - درست تعریف کن ببینم چی شد.
    بنفشه دستش را مالید.
    - خب بابا، دستم رو کندی. وحشی! داشتم با بچه‌ها می‌رفتم سمت سلف دانشگاه که یه پسره جلوم دراومد گفت میشه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم. پسره خیلی هم خوش‌تیپ و خوش‌استایل بود. گفتم بدو بنفشه که شانس در خونه‌ت رو زده. گفتم چرا که نه. بعد هم سریع بچه‌ها رو دک کردم ...
    می‌دانستم بنفشه دارد بی‌خودی پیاز داغش را زیاد می‌کند؛ چون حقیقتاً عوض شده بود و دیگر دنبال این کارها نمی‌رفت.
    پریدم وسط حرفش.
    - خب بعدش چی شد؟
    - تو که نمی‌ذاری بگم. خب می‌خواستی چی بشه؟! زد تو پرم. گفت شنیده من دارم دنبال مرسده می‌گردم گفت یه چیزهایی در موردش می‌دونه که می‌خواد بگه.
    - خب تو چی‌کار کردی؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
    - می‌خواستی چی‌کار کنم؟ باید به تو می‌گفتم دیگه. شماره‌ش رو گرفتم گفتم بهش زنگ می‌زنم. خدا رو چه دیدی، از خود این آقا مهرداد شما که جز شر چیزی نصیب ما نشد، شاید از بغـ*ـل این دوست‌دختر خدابیامرزش ما هم به یه نون و نوایی رسیدیم.
    عصر همان روز توی کافی‌شاپی نزدیک دانشگاه بنفشه با او قرار گذاشتیم. بنفشه کلاس داشت با این وجود با من آمد.
    در مورد او حق با بنفشه بود. الحق و الانصاف پسر جذابی بود. البته وقتی روبروی ما نشست، بسیار معذب و دستپاچه بود. هیچ‌کس چیزی برای خوردن سفارش نداد. پرسید مرسده را از کجا می‌شناسم. همان دروغ‌هایی را که طی این چند روز به ناچار ورد زبانم شده بود، تحویلش دادم. بعد از مدت زمان نسبتاً درازی که به سوال‌های بی‌ربط او و دروغ‌های مکرر من و دوباره تردیدهای او گذشت، بالاخره بی‌طاقت، رک و پوست کنده گفتم:
    - میشه بپرسم شما چه نسبتی با مرسده دارین؟
    با دودلی گفت:
    - من سعید هستم. وقتی اون اتفاق برای مرسده افتاد یکی دوماه بود با هم آشنا شده بودیم.
    - آشنا شده بودین؟! منظورتون رو نمی‌فهمم.
    - قصد ازدواج داشتیم.
    هر چه کردم نتوانستم تعجب را از توی صورتم پنهان کنم.
    - من فکر می‌کردم مرسده می‌خواسته با مهرداد ازدواج کنه!
    - اون قضیه مال قبل از آشناییش با من بوده.
    ذهنم که بی‌امان به دنبال دلیلی برای تبرئه مهرداد می‌گشت، به سرعت به دست آویز بی‌بند و باری مرسده چنگ انداخت.
    - عجبیه که هیچ‌کس از رابـ ـطه‌ی شما خبر نداشته! نه خانواده‌ش و نه حتی دوست‌هاش.
    - زیاد هم عجیب نیست. مرسده دوست‌های چندانی نداشت. این‌طور که من خبر داشتم با خانواده‌ش هم رابـ ـطه چندانی نداشت.
    درست مثل من! راستی چرا من و مرسده نقاط مشترک فراوانی داریم؟! آیا غیر از این است که سلیقه‌ی مهرداد این‌طور می‌پسندد؟!
    - می‌تونم بپرسم برای چی می‌خواستین من رو ببینین؟
    - راستش مرسده اون روز آخر یه امانتی پیش من گذاشت که می‌خواستم شما لطف کنین یه جوری به خانواده‌ش برسونید.
    کیف دخترانه‌ای را روی میز گذاشت.
    - بعد از چند سال؟! چرا خودتون تا حالا بهشون ندادین؟
    - چون من رو نمی‌شناختن.
    - خب با هم آشنا می‌شدین.
    مستأصل جواب داد:
    - نمی‌خواستم پلیس از رابـ ـطه‌ی ما چیزی بدونه.
    - چرا؟ نکنه شما نقشی تو مرگ مرسده داشتین؟
    صورتش رنگ باخت و با عصبانیت گفت:
    - این چه حرفیه خانم؟ من عاشق مرسده بودم فقط نمی‌خواستم بی‌خودی خودم رو تو دردسر بندازم.
    عصبانی شدم.
    - بی‌خودی؟! اصلاً پیش خودتون فکر کرده بودین شاید محتویات این کیف می‌تونست قاتل مرسده رو لو بده.
    - بله، به‌خاطر همین هم چند دفعه زیر و روش کردم؛ ولی هیچ چیز خاصی توش پیدا نکردم. خواهش می‌کنم این رو به خانواده‌ش برسونید.
    بدون حرف دیگری از جایش بلند شد و کافی شاپ را ترک کرد.
    بعد از رفتن سعید، من و بنفشه کیف مرسده را روی میز خالی کردیم. سعید درست می‌گفت، به جز یک کتاب، یک گل سر، چند قلم لوازم آرایش و چند خرده ریز دیگر چیزی دندان‌گیری توی کیف نبود. نگاهی به کتاب انداختم. رمانی معمولی بود که نویسنده‌اش را نمی‌شناختم. جای عنوان داستان نوشته شده بود" بهشت رویاها!"
    عجب، پس مرسده اسم باغشان را از روی این کتاب گذاشته بود.
    کتاب را زیر و رو کردم و تکان دادم تا اگر چیزی داخلش است، بیرون بیفتد؛ ولی چیزی نبود.
    بعد از نیم ساعت که از پیدا کردن چیز مهمی توی کیف مرسده ناامید شدیم، از کافی‌شاپ خارج شدیم. به پارک روبروی دانشگاه که رسیدیم بنفشه گفت:
    - کالی من کلاس دارم، منتظر می‌مونی کلاسم تموم شه با هم بریم خونه؟
    با این‌که اصلاً حوصله نداشتم توی رودربایستی ماندم و گفتم:
    - باشه، من همین‌جا تو پارک منتظرت می‌مونم.
    روی نیمکتی روبروی در ورودی دانشگاه نشستم. جلوی در حسابی شلوغ بود و دختر و پسرهای جوان مدام در حال رفت و آمد بودند. یک‌دفعه دلم هوای دانشگاه را کرد و عجیب احساس دلتنگی و تنهایی به سراغم آمد.
    یک آن یاد کتاب مرسده افتادم و فکر کردم برای رفع بیکاری چه‌طور است یک نگاهی به آن بیندازم تا ببینم این چه داستانی بوده که این‌قدر مرسده را جذب کرده.
    کتاب را از توی کیف درآوردم و شروع به خواندن کردم.
    داستانی تکراری بود درباره‌ی دختر جوان مرفهی که عاشق پسری معمولی شده بود. فصل اول که تمام شد می‌خواستم بی‌خیال خواندنش شوم که چیزی توجهم را جلب کرد. نوشته‌ی دست نویس چند خطی با خودکار مشکی توی سفیدی آخر فصل !
    «من زیاد اهل نوشتن نیستم، فقط احساس کردم باید اتفاق‌های مهمی که تو زندگیم میفته رو بنویسم. دیدم اگه اون‌ها رو این‌جا بنویسم باعث میشن هر دفعه دوباره یک فصل از کتاب محبوبم رو بخونم.
    حالا بریم سر اصل مطلب. یکی از اتفاق‌های مهمی که می‌گفتم اینه که من دانشگاه قبول شدم، اون هم بعد از اون همه زحمت.
    دیشب از خوشحالی تا صبح خوابم نبرد. وای یعنی چی میشه؟!»
    نوشته همین‌جا به اتمام می‌رسید. دنبال ادامه نوشته‌ها فصل بعدی کتاب را به سرعت ورق زدم و نوشته‌ی جدید را که فقط چند خط بود توی آخرین صفحه پیدا کردم.
    «اون فوق العاده‌ست. خیلی خوشگل و خوش‌تیپه. اصلاً نمیشه پیش‌بینیش کرد. از روزی که رفتم دانشگاه چشمم دنبالش بود تا امروز که بالاخره بهم پیشنهاد دوستی داد.
    وای مطمئنم امشب هم از خوشحالی نمی‌تونم بخوابم.»
    یعنی منظورش مهرداد بوده؟!
    به سرعت به دنبال ادامه‌ی ماجرا صفحات را ورق زدم. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم که این‌طور حریصانه به امیال و آرزوهای خصوصی یک دختر معصوم که از این دنیا رفته، دست درازی می‌کنم؛ ولی چاره‌ای نبود، حالا که شروع کرده بودم باید تا آخر می‌رفتم.
    «وای باورم نمی‌شد این‌کار رو بکنه. یه جشن تولد رویایی تو قشنگ‌ترین رستورانی که دیده بودم.
    اون تاریخ تولد من رو از کجا می‌دونست؟! یعنی آدمی خوشبخت‌تر از من هم توی دنیا هست؟!»
    یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد. جشن تولد رویایی !
    پس من اولین کسی نبودم که غافلگیر می‌شد!
    احساسی شبیه به اندوه تمام وجودم را پر کرده بود، به طوری که یک لحظه تصمیم گرفتم بقیه‌ی ماجرا را نخوانم؛ ولی احساس کنجکاوی بسیار قوی‌تر بود.
    «نمی‌دونم چرا این روزها احساس می‌کنم عوض شده، اصلاً یه جوری شده! شاید هم همین‌طوری بوده و من نمی‌دیدم. همه‌ش احساس می‌کنم یه چیزهایی رو ازم مخفی می‌کنه. همه‌ی رفتارهاش مشکوکه. گاهی وقت‌ها بهم خیره میشه و پلک نمی‌زنه، بعدش حرف‌های چرت و پرت می‌زنه که اصلاً معنیش رو نمی‌فهمم. وقتی میریم کنار رودخونه یا استخر یه جوری به آب زل می‌زنه که انگار یه آدم دیگه‌ست.
    گاهی وقت‌ها ازش می‌ترسم!»
    یاد روزی افتادم که کنار رودخانه به من گفت "این‌جا نقطه‌ی اوج منه."
    مجبور شدم به خودم اعتراف کنم شخصی که مرسده در موردش صحبت می‌کند، خود مهرداد است.
    « این چیزی جز شانس نمی‌تونه باشه. درست وقتی که از رفتارهاش به مرز افسردگی رسیده بودم، سعید سر راهم قرار گرفت.
    درسته سعید مثل اون خاص و غیرقابل پیش بینی نیست؛ ولی مهربون و دوست داشتنیه، درست همون چیزی که من بهش نیاز دارم.»
    بالاخره معمای سعید کشف شد.
    «بالاخره فهمید.
    می‌دونستم یه روزی این اتفاق میفته. باید خیلی زودتر از این‌ها بهش می‌گفتم به‌درد هم نمی‌خوریم و باید راه‌مون رو از هم جدا کنیم. عیبی نداره، حالا هم دیر نشده. فردا با مهرداد تو بهشت رویاها قرار گذاشتم. قبل از اون بارها با هم اون‌جا رفتیم و خوش گذروندیم؛ ولی این بار می‌خوام برم و یک‌بار برای همیشه همه چیز رو تموم کنم.»
    همین. همه‌ی کتاب را زیر و رو کردم؛ ولی چیز دیگری نوشته نشده بود. پس این آخرین دست نوشته‌ی مرسده بود. شاید هم آخرین لحظات زندگی‌اش.
    تا مدت‌ها بی‌حرکت روی نیمکت خشکم زده بود و توان هیچ کاری را نداشتم.
    بدون شک این مهرداد بود که در باغ لواسان یا به قول خودش بهشت رویاها به دیدن مرسده رفته بود پس یعنی قاتلش هم ...
    پس قاتل بقیه‌ی قربانی‌ها هم مهرداد بوده؟! باید مطمئن شوم.
    بی‌توجه به قرارم با بنفشه جلوی اولین تاکسی را گرفتم.
    خوب دور و بر مغازه را پاییدم. هیچ خبری از آن پسر نبود. خودم مانده بودم چه‌طور جرأت کرده‌ام دوباره به این‌جا بیایم؛ ولی انگار میل به دانستن حقیقت شجاعم کرده بود.
    دیدمش. او هم مرا دیده بود و به سرعت به طرفم می‌آمد. این بار از جایم تکان نخوردم. وقتی به من رسید خشونت چهره‌اش جای خود را به تعجب داد.
    - می‌خوام باهات حرف بزنم.
    راه افتادم به سمت پارکی در آن نزدیکی. او هم بدون حرف دنبالم راه افتاد.
    نشستم روی نیمکتی زیر یک درخت. او هم کنارم نشست. در حالی که به روبرو نگاه می‌کردم گفتم:
    - تو هر روز میای این‌جا کشیک می‌کشی؟
    صدای خشکش را شنیدم:
    - هر روز تا وقتی که اون نامرد رو پیدا کنم.
    - تو کی هستی؟
    - اسمم متینه. قرار بود با شراره ازدواج کنم، البته قبل از این‌که اون عوضی رو ببینه.
    - این عوضی که ازش حرف می‌زنی کیه؟
    - اسمش رو نمی‌دونم، فقط می‌دونم تو اون کتابفروشی کار می‌کرد. یه بار که شراره رفته بود یه کتاب بخره با هم آشنا شدن، بعد هم از من برید.
    - چرا این چیزها رو به پلیس نگفتی؟
    - چون هیچ‌کس حرفم رو باور نمی‌کرد. هیچ مدرکی نداشتم. پدر و مادرش فکر می‌کردن ...
    صدایش لرزید.
    - به خاطر آزار و اذیت‌های من خودش رو کشته.
    حس کردم گریه می‌کند؛ ولی باورم نشد. چرخیدم و به صورتش نگاه کردم. چشم‌هایش می‌درخشید. توی چشم‌هایش نگاه کردم.
    - برام تعریف می‌کنی چه اتفاقی براش افتاد؟
    - تو از پسره خبر داری؟
    - قول میدم به سزای عملش برسه. خواهش می‌کنم به من اعتماد کن.
    متین به دنبال مکثی کوتاه گفت:
    - من و شراره عاشق هم‌دیگه بودیم. هردومون تو یه محله اون پایین‌ها زندگی می‌کردیم. من تو یه مکانیکی کار می‌کردم و شراره تو یه آرایشگاه شاگرد بود. هر دومون زیاد درس نخونده بودیم، زیاد هم پولدار نبودیم، ولی خوشحال بودیم. خانواده‌هامون حرف‌های اولیه رو با هم زده بودن. همه چیز روبه‌راه بود تا این‌که یه روز شراره رفت انقلاب تا یه کتاب بخره. بعدش هر روز از من دورتر شد تا یه روز که بهم گفت ما به درد هم نمی‌خوریم و باید هم‌دیگه رو فراموش کنیم. وقتی این رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. شراره بهم گفت من نمی‌تونم اون زندگی رو که می‌خواد براش فراهم کنم، گفت که اگه خوشبختیش رو می‌خوام باید فراموشش کنم. هر چی من دلیل می‌آوردم قبول نمی‌کرد. من هم که دلیل این همه تغییر رفتارش رو نمی‌فهمیدم افتادم دنبالش. دیدم همه‌ش میره تو اون مغازه و با اون پسره خوش و بش می‌کنه.
    پریدم وسط حرفش.
    - پسره چه شکلی بود؟
    - از سر و شکلش معلوم بود پولداره. یه ماشین مدل بالا هم داشت.
    - قیافه‌ش چه شکلی بود؟
    - قد بلند، موهای مشکی بلند و تابدار، چشم‌های درشت مشکی.
    نفرت توی چشم‌هایش موج می‌زد.
    - چرا به خونواده‌ش چیزی نگفتی؟
    - گفتم. حرفم رو باور نکردن. گفتن چون دیگه نمی‌خواد با من ازدواج کنه، دارم بهش تهمت می‌زنم.
    - بعدش چی شد؟
    - پسره حسابی هواییش کرده بود. یه روز که مثل همیشه آخر وقت تنها تو آرایشگاه مونده بود و داشت کارها رو مرتب می‌کرد، رفتم سراغش که باهاش حرف بزنم؛ ولی دیدم خودش و نصف آرایشگاه تو آتیش ...
    دوباره صدایش لرزید. سریع رویش را از من برگرداند و از جایش بلند شد. هنوز چند قدم دور نشده بود که دوباره به سمت من برگشت. صورتش با آن ابروان پرپشت و چشمان نافذ که بار قبل مرا تا سرحد مرگ ترسانده بود، حالا مملو از اشک بود.
    - یادت نره چه قولی به من دادی!
    با اطمینان سرم را برایش تکان دادم.
    - یادم نمیره.
    مدتی بی‌هدف همان‌جا نشستم تا بالاخره صدای زنگ تلفن مرا به خودم آورد.
    - الو... کالی، کجا گذاشتی رفتی؟
    - میشه خواهش کنم برام یه بلیط بگیری بنفشه؟
    - چی؟!
    - می‌خوام برم خونه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    «فصل 10»
    «ریشه‌ها»
    در پاگرد قطار ایستادم. کوله پشتی‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم و منتظر ماندم تا به ایستگاه برسم. ضرب‌آهنگ کند حرکت قطار را که دیدم، پشیمان شدم چرا این‌قدر زود از جایم بلند شدم. رفتم گوشه‌ی پاگرد و به دیواره‌ی قطار تکیه دادم.
    نگاهم را به برهوت بی‌انتهای آن سوی ریل‌ها دوخته بودم که زن جوانی به همراه دختر بچه‌ای هفت هشت ساله وارد پاگرد شدند. زن خم شده بود و در حالی که دست دخترک را گرفته بود، چیزهایی توی گوشش زمزمه می‌کرد. چند لحظه بعد مرد جوانی به همراه دو ساک نسبتاً بزرگ از راه رسید. به محض این‌که به زن رسید هر دو لبخند دلگرم کننده‌ای رد و بدل کردند.
    نگاهم را از آن‌ها گرفتم و دوباره به خارهای توی بیابان زل زدم.
    طفلک مرسده با پیدا کردن سعید چه نقشه‌هایی برای آینده‌اش کشیده بوده؛ یعنی آخرین روز زندگی‌اش به چه چیزهایی فکر می‌کرده؟ به طور حتم مرسده نمی‌خواسته نوشته‌هایش به دست کسی بیفتد، به‌خاطر همین آن‌ها را به سعید سپرده و برای این‌که توجه او به کتاب جلب نشود آن را قاطی باقی وسایل کرده.
    بعد از دیدن متین، دیگر دنبال باقی قربانی‌ها نگشتم؛ چون کار بی‌فایده‌ای بود. دیگرمطمئن شده بودم همه‌ی این‌ها کار مهرداد است؛ حتی در مورد خواهر و نامادری‌اش هم شکی نداشتم، زیر سر خودش است.
    به آرمانشهر نرفتم؛ چون می‌ترسیدم. نه این‌که از مهرداد بترسم، البته از مهرداد هم می‌ترسیدم؛ ولی ترس اصلی‌ام این بود که نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم.
    در این چند روز به عمد گوشی‌ام را خاموش کرده بودم تا مجبور نباشم به تلفن هیچ‌کس جواب دهم، به‌خصوص مهرداد.
    تصمیم گرفتم بروم خانه و با خانواده‌ام مشورت کنم. این بهترین کار بود، همه‌ی آدم‌های نرمال به وقت مشکلات همین کار را می‌کنند.
    بالاخره قطار ایستاد. مأمور قطار در را باز کرد. زن جلوتر از بقیه پیاده شد و بعد دست دخترک را گرفت و کمک کرد تا از پله‌ها پایین بیاید.
    یک قدم به سمت در برداشتم.
    سعی کردم تصویر آخرین باری که مادرم را دیده بودم به یاد بیاورم؛ اما جز قندانی که به طرفم می‌آمد چیزی به خاطر نیاوردم.
    مرد هر دو ساک را برداشت و به دنبال آن‌ها از پله‌ها پایین رفت.
    هر چه فکر کردم آخرین باری را که با پدرم تنهایی صحبت کرده بودم را به یاد نیاوردم.
    انگار فلج شده بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. قطار شروع کرد به سوت کشیدن.
    سیاوش را تصور کردم که الان در شمال کنار دریا آتش بزرگی به راه انداخته و در حال درست کردن جوجه، خوش می‌گذراند.
    مأمور قطار نگاهی به من که همین‌طور خشکم زده بود انداخت و در واگن را بست.
    قطار حرکت کرد و من همان‌طور مات به روبرو خیره مانده بودم.
    مدتی فکر کردم که چه باید بکنم تا این‌که بالاخره به نتیجه رسیدم.
    ایستگاه بعدی از قطار پیاده شدم و یک تاکسی دربست برای ترمینال گرفتم.
    ***
    پاهایم را روی تخت دراز کردم و چشم به گل‌های باغچه دوختم. واقعاً دوست داشتم بدانم ارغوان به چه چیز این‌جا دل بسته است.
    با وجود نامردی که ارغوان در حقم کرد، اصلاً دوست نداشتم به این‌جا بیایم؛ ولی در حال حاضر خانه‌ی پدربزرگ بهترین جا برای من بود تا بتوانم بیشتر فکر کنم.
    با این‌که ته دلم می‌دانستم راه درست چیست و آن هم رفتن پیش پلیس است؛ ولی دوست داشتم بیشتر جوانب کار را بسنجم.
    وحشتناک‌ترین قسمت ماجرا این بود که اگر می‌رفتم سراغ مهرداد و او به همه چیز اعتراف می‌کرد، ممکن بود ببخشمش و همه چیز را فراموش کنم.
    فکر این‌که به‌خاطر ترسِ از دست دادن مهرداد و دوباره تنها شدن روی تاریکی‌هایش چشمم را ببندم، چهارستون بدنم را می‌لرزاند.
    سایه‌ی ارغوان زودتر از خودش از داخل ساختمان خارج شد. نسیم خنک عصر تابستان، موهای بلندش را به پرواز درآورده بود. به من که رسید ظرف بزرگی را که در دست داشت، روی تخت گذاشت. لبخند شیرینی تحویلم داد و برش‌های هندوانه سرخ رنگ را توی بشقابم گذاشت.
    - بخور که تو این گرما جیگرت حال بیاد.
    عجب رویی دارد این بشر.
    با محبت توی چشم‌هایم نگاه کرد و لبخندش پررنگ‌تر شد.
    - راستی کالی، واقعاً بابت این‌که جلوی فروش خونه رو گرفتی ازت ممنونم.
    چه خوش‌خیال! نمی‌دانست من از آن روز هنوز بابا را ندیده‌ام چه برسد که بخواهم منصرفش کنم. نمی‌دانست این خود باباست که تنبل است و کار را پشت گوش می‌اندازد.
    از نگاه مستقیم توی چشم‌هایش طفره رفتم.
    - از خواهرزاده‌ی مش رحیم چه خبر؟ بالاخره خونه گیر آورد؟
    - نه بابا، یه مدت حال مامانش بهتر شد اون هم منصرف شد؛ ولی الان دوباره حال مادرش بد شده اون هم آوردتش این‌جا. چندبار هم اومده سروقت خونه‌ی بابابزرگ.
    نگاهم را دوباره به گل‌ها دوختم. ارغوان هم رد نگاهم را دنبال کرد و ‌هاله‌ای از اندوه صورتش را پوشاند.
    - بابا عاشق این باغچه و گل‌ها بود. خودش به همه‌شون رسیدگی می‌کرد. وقتی که سرگرم رسیدگی به اون‌ها بود این‌قدر خوش اخلاق بود که نگو. همیشه به من می‌گفت ارغوان جان بابا، تو مثل این گل‌ها می‌مونی، من باید همیشه مواظبت باشم تا یه وقت خدای نکرده پژمرده نشی.
    قطره اشکی روی صورتش سر خورد.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - خوش به‌حالت.
    نشنید.
    - چی؟
    - هیچی.
    یک مرتبه با چشم‌های اشکی‌اش براق شد توی صورتم.
    - چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟‌ هان؟ از دیروز که اومدی باهام سرسنگینی؟ چرا؟
    بالاخره آنچه که می‌خواستم از دهانش شنیدم. بی‌پروا نگاه خشمگینم را توی صورتش چرخاندم.
    - خودت بهتر می‌دونی چرا !
    - نه نمی‌دونم.
    - مطمئنم که می‌دونی.
    نفهمیدم زن عمو شیرین کی بالای سرمان ظاهر شد.
    - آقا کوروش زنگ زد.
    سرم را بلند کردم و مثل برق گرفته‌ها به او نگاه کردم. بعد از لحظاتی که بالاخره از حالت تهاجمی بحث قبلی خارج شدم و حرفش را درک کردم گفتم:
    - کِی؟ بهش نگفتین که من این‌جام؟
    - نه نگفتم. گفت سیمین بهش زنگ زده و گفته دوباره سروکله‌ی این پسره پیدا شده بیاد زودتر تکلیف خونه رو مشخص کنه. گفت فردا میاد.
    مثل یخ وا رفتم.
    از کی تا حالا بابا این‌قدر حرف گوش کن شده بود؟!
    ارغوان که در چند دقیقه‌ی اخیر به طرز محسوسی از نگاه کردن به من فرار می‌کرد، رو به مادرش گفت:
    - مامان من و کالیاسا می‌خوایم بریم امامزاده یه سری بزنیم، اشکالی که نداره؟
    زن عمو نگاهی به قیافه‌ی متعجب من انداخت و گفت:
    - نه عزیزم، فقط مواظب خودتون باشین.
    ساعتی بعد هر دو در حالی که مستقیم به روبرو خیره شده بودیم، توی کوچه باغ قدم برمی‌داشتیم.
    بالاخره ارغوان بعد از مدتی نسبتاً طولانی مهر سکوت را شکست.
    - می‌دونم در مورد من چه فکری می‌کنی؛ ولی وقتی همه چیز رو بفهمی خودت متوجه میشی فکرت چه‌قدر اشتباه بوده.
    - منتظرم از اشتباه درم بیاری !
    - من هم تا وقتی خونه‌ی شما بودم چیزی نمی‌دونستم. وقتی برگشتیم مامانم همه چیز رو برام تعریف کرد. مثل این‌که اون روز صبح که تو داشتی با مهرداد حرف می‌زدی عمه سیمین تصادفی حرف‌هات رو شنیده بعدش که رفتن پارک مطلب رو با گوشه کنایه به مامانت رسونده، مامانت هم ناراحت شده، به‌خاطر همین مسئله هم حرفشون شده، بقیه‌ش رو هم که خودت می‌دونی.
    مات و مبهوت زل زده بودم به ارغوان. اصلاً باورم نمی‌شد. صورتش بسیار مصمم بود و به نظر نمی‌رسید دروغ بگوید.
    ارغوان پرسید:
    - تو خونه‌تون که سر این قضیه اتفاقی نیفتاد؟
    - نه، فقط یه دعوای خانوادگی نسبتاً ملایم با چاشنی زد و خورد.
    بی‌ریا لبخند زد. چند دقیقه بعد که افکارم را جمع بندی کردم و دیدم حرف‌هایش با عقل جور درمی‌آید، با شرمندگی گفتم:
    - من واقعاً نمی‌دونستم. نمی‌دونم چه جوری باید ازت ...
    نگاهش را به نقطه‌ای دوخت و پرید وسط حرفم.
    - رسیدیم. امامزاده اون‌جاست.
    هیچ‌وقت امامزاده را ندیده بودم؛ یعنی هر وقت که به این‌جا می‌آمدیم این‌قدر دعوا مرافعه و جنگ اعصاب داشتیم که کسی فکرش به این طور مسائل نمی‌رسید.
    امامزاده با این که بسیار کوچک بود؛ ولی خیلی به دلم نشست.
    در راه برگشت احساس کردم این همان مسیری نیست که از آن آمده بودیم.
    - این همون راهیه که ازش اومدیم؟
    - نه، گفتم از یه راهه دیگه برگردیم تنوع بشه.
    مدتی که راه رفتیم به کوچه‌ای رسیدیم که به نظرم بسیار آشنا می‌آمد. با دیدن حمام فروریخته‌ی قدیمی داشتم مطمئن می‌شدم که ارغوان گفت:
    - این پسره همونه که می‌خواد خونه‌ی آقاجون رو بخره.
    رد نگاهش را دنبال کردم. پرشیای سیاه‌رنگی از داخل خانه‌ای خارج شده بود. زن مسنی توی ماشین نشسته بود و پسر جوانی از آن پیاده شده و در حال بستن در حیاط بود. ویژگی بارزش هیکل ورزیده و عضلانی‌اش بود. نیم نگاهی به سمت ما انداخت که برای نشان دادن چشم‌های سبز و ابروهای کشیده‌اش کافی بود.
    - مطمئنی این همونه؟ به قیافه خشنش نمی‌خوره این‌قدر احساستی باشه که برای مادرش این‌قدر به خودش زحمت بده.
    - آره خودشه، یه بار که اومده بود دم خونه‌مون با مادرم حرف بزنه دیدمش.
    - پس چرا سلام و علیک نکرد؟
    - من رو نمی‌شناسه. من از توی آیفون دیدمش، اون من رو ندید.
    پرشیای سیاه با سرعت از کنارمان گذشت. نگاهی به در سفیدرنگ خانه انداختم. وضعیت خانه از دفعه‌ی پیش بسیار آبرومندانه‌تر بود.
    - این خونه‌ی قدیمی ماست، درسته؟
    - آره، انگار وقتی می‌خواستین از این‌جا برین فروختینش به آقا رحیم، دایی همین پسره.
    - من یه بار اومدم این‌جا.
    - جداً؟
    - آره، از دیوار رفتم بالا.
    ابروهای ارغوان بالا رفت.
    - واقعاً؟
    - خب خیلی دوست داشتم ببینم توش چه شکلی بوده، اون موقع من خیلی بچه بودم چیزی یادم نیست. بعدش یه پیرمرده که خیلی وحشتناک بود مچم رو گرفت، من هم فرار کردم.
    ارغوان خندید و گفت:
    - حتماً آقا رحیم بوده. زیاد از خونه بیرون نمیاد، این‌قدر که بعضی از اهالی فکر می‌کنن کسی این‌جا زندگی نمی‌کنه. الان به‌خاطر خواهرش یه کم به این‌جاها رسیده.
    فکری کرد و ادامه داد:
    - اگه این‌قدر دوست داری توش رو ببینی بیا بریم در بزنیم. حتماً آقا رحیم خونه‌ست.
    دستش را که داشت می‌رفت سمت زنگ کشیدم و گفتم:
    - نه الان هوا داره تاریک میشه، چیزی معلوم نیست تازه فک نکنم دوست داشته باشم دوباره پیرمرده رو ببینم.
    ارغوان راه افتاد و من پشت سرش نگاه دیگری به خانه انداختم و راه افتادم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    با تکان‌های شدیدی از خواب پریدم.
    ارغوان در حالی که شانه‌هایم را تکان می‌داد با نگرانی گفت:
    - حالت خوبه؟ داشتی فریاد می‌زدی!
    آفتاب از لای پرده توی چشمم زد.
    - خواب بد می‌دیدم. خواب یه دختربچه با موهای بلند طلایی که توی تاریکی می‌دوئه.
    ارغوان با لحن آرامش بخشی گفت:
    - آدم بعضی وقت‌ها این‌طوری میشه، حتماً تو روز به مسائل ناراحت کننده فکر کردی.
    - آره؛ ولی مشکل من اینه همیشه این خواب رو می‌بینم. چند وقتی بود قطع شده بود؛ ولی دوباره شروع شده.
    - یعنی دختربچه رو نمی‌شناسی؟!
    - نه؛ یعنی حتی صورتش هم درست نمی‌بینم. بیشتر وقت‌ها از پشت سر می‌بینمش.
    - نمی‌دونم چی بگم. زیاد بهش فکر نکن. ان‌شاءالله که خیره. پاشو یه آب به دست و صورتت بزن دیگه الان‌هاست که عمو پیداش شه.
    بابا از دیدنم خیلی تعجب کرد؛ ولی مثل همیشه به روی خودش نیاورد.
    بعد از ناهار با هم توی اتاق تنها ماندیم.
    - بابا نمیشه از خیر فروختن خونه‌ی بابابزرگ بگذریم؟
    بابا با خونسردی همیشگی‌اش گفت:
    - چی شد که به این فکر افتادی؟
    - خب ما که به پولش احتیاج نداریم، چرا باید این کار رو بکنیم؟
    - چرا نه؟ تازه فقط که من نیستم، عمه‌هات هم می‌خوان این‌جا رو بفروشن، رو پولش حساب کردن فقط حرفی نزدن تا مثل همیشه فیروزه خودش رو بندازه جلو. بعدش اون‌ها به مراد دلشون برسن و تا آخر عمر سرکوفت فروش خونه باباشون رو به فیروزه بزنن.
    - خب اگه این‌طوره، چه‌طوره خودمون سهم اون‌ها رو ازشون بخریم.
    اخم‌های بابا توی هم رفت.
    - آخه من این‌جا رو می‌خوام چی‌کار؟ مگه غیرِ اینه که بابام و کمال خدا بیامرز همه‌ی عمرشون رو با کشاورزی تو این ده تلف کردن. چرا باید این‌جا رو عین آینه‌ی دق نگه دارم؟ می‌خوام هر چه زودتر آخرین چیزی که من رو به این‌جا وصل می‌کنه رو بفروشمش و از شر غرغرهای مادرت راحت بشم. تو هم بهتره این‌قدر تو کارهای بزرگترها دخالت نکنی.
    آخر شب من و ارغوان درازکش روی تخت توی حیاط به ستاره‌ها نگاه می‌کردیم.
    - بابا تصمیم خودش رو گرفته. حرف زدن باهاش فایده‌ای نداره.
    صدای بغض آلود ارغوان را شنیدم.
    - پس حالا چی‌کار باید بکنیم؟
    - من یه فکری دارم.
    ارغوان به سمت من چرخید و در حالی‌که آرنجش را زیر سرش ستون می‌کرد، با اشتیاق به من نگاه کرد.
    - باید بریم سراغ پسره، شاید بتونیم از خرید خونه منصرفش کنیم.
    چشم‌های ارغوان درخشید.
    - می‌دونی اسم پسره چیه؟
    فکری کرد و گفت:
    - روشن، سام ... روشن.
    ***
    من تعلق خاطری به خانه‌ی پدربزرگ نداشتم، فقط به‌خاطر خوشحال کردن ارغوان این‌کار را می‌کردم؛ شاید هم می‌خواستم از عذاب وجدان تهمت‌هایی که به او زده بودم، دربیایم.
    در راه خیلی دلشوره داشتم. خانه آیفون نداشت و از همان زنگ‌های بلبلی قدیمی استفاده می‌کرد. مدتی طول کشید تا کسی در را به‌ رویمان باز کرد. پیرمرد عصبانی که سال پیش دیده بودم را شناختم. ارغوان در مقابل نگاه پرسشگر او توضیح داد:
    - من دختر آقا کمال کوشش هستم. می‌خواستم اگه امکان داشته باشه چند دقیقه در مورد خونه‌ی پدربزرگم باهاتون صحبت کنم.
    پیرمرد به داخل تعارفمان کرد. پشت سر ارغوان وارد شدم.
    خانه برخلاف تصورم بسیار معمولی‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. چند تا باغچه بزرگ یک طرف حیاط و حوضی کنار آنها که بسیار سرسری مرتب شده بود. در طرف دیگر حیاط هم ساختمانی قرار داشت که بسیار قدیمی بود؛ حتی قدیمی‌تر از خانه‌ی پدربزرگ.
    ساختمان اصلی با چند پله‌ی سنگی از کف حیاط جدا می‌شد و زیر آن هم یک زیرزمین سرتاسری قرار داشت. از همان‌جا نگاهی به ورودی زیرزمین که چند پله از سطح زمین پایین‌تر بود، انداختم. با این‌که صبح بود، تاریکی تمام ورودیِ زیرزمین را در خودش جا داده بود.
    دلشوره‌ای که داشتم با حالت تهوع همراه شد.
    خواهرزاده‌ی آقا رحیم از اتاقی خارج شد وکنار پله‌ها ایستاد. آقا رحیم از پشت سر ما گفت:
    - ایشون دختر آقا کمال خدابیامرزن که می‌خوای خونه‌شون رو بخری.
    چند ثانیه بعد همگی توی ‌هال دور هم نشسته بودیم.
    خواهر آقارحیم که راحله صدایش میزد با لبخند رو به ارغوان گفت:
    - پس شما دختر آقا کمال خدا بیامرز هستین؟
    زن ریزه میزه‌ای بود که اصلاً پسر غول پیکری که داشت به او نمی‌آمد. علاوه بر جثه‌ی ظریفش بسیار لاغر و ضعیف به نظر می‌رسید.
    ارغوان با لبخندی متقابل گفت:
    - بله، ایشون هم دختر عموم هستن.
    پسر راحله که می‌دانستم اسمش سام است بعد از دقایقی که در سکوت ما را ارزیابی کرد بالاخره گفت:
    - می‌تونم بپرسم چه کمکی برای شما از دست ما برمیاد؟
    ارغوان نگاهش را به او دوخت.
    - راستش می‌خواستم اگه امکان داشته باشه از خرید خونه‌ی پدربزرگم صرف نظر کنید.
    هر سه نفر با تعجب به ما زل زدند. بعد از مکثی کوتاه راحله گفت:
    - فکر می‌کردم اومدید ما رو برای خرید خونه ترغیب کنید!
    پسرش ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت.
    - خانواده از فروش پشیمون شدن؟
    ارغوان گفت:
    - نه، اون‌ها هنوز هم می‌خوان خونه رو بفروشن؛ ولی ما موافق نیستیم.
    - می‌تونم بپرسم چرا؟
    - خب خود من به شخصه خاطرات زیادی از زمانی که پدرم زنده بود با اون خونه دارم. نمی‌دونم شما می‌دونید یا نه؟ ما خودمون خونه داشتیم؛ ولی از وقتی که حال پدربزرگ بد شد ما خونه‌ی خودمون رو گذاشتیم و رفتیم با پدربزرگم زندگی کردیم، بعد از فوتشون هم دیگه دلمون راضی نشد اون‌جا رو ول کنیم، به‌خاطر همین مسائل دلم نمی‌خواد اون خونه فروخته بشه.
    - فکر نمی‌کنید دلایلی که برای ما آوردید خیلی بچگانه‌ست؟
    هیچ از حرفش خوشم نیامد. طوری عصا قورت داده حرف می‌زد انگار ارث پدرش را از ما طلبکار بود. مثل این‌که مادرش هم متوجه لحن بد او شد؛ چون بعد از سرفه‌ای خشک گفت:
    - سام این چه طرز حرف زدنه؟
    سام رو به مادرش گفت:
    - من که چیزی نگفتم، فقط خواستم یه دلیل قانع کننده بیارن تا ما از خرید خونه منصرف بشیم.
    ارغوان مستأصل به من نگاه کرد. احساس کردم بهتر است چیزی بگویم.
    - دلایل ما هر چی که هست مهم نیست. ما فقط این‌جا اومدیم تا از شما خواهش کنیم یه خونه‌ی دیگه برای خودتون پیدا کنید.
    - چرا باید این‌کار رو بکنیم؟
    دیگر داشتم عصبانی می‌شدم.
    - خب برای شما چه فرقی میکنم؟
    سام نگاهی عصبی به سمت ما انداخت. به هیچ وجه نمی‌توانستم دلیل عصبانیتش را درک کنم.
    - الان بهتون میگم چرا. چون حال مادرم اصلاً خوب نیست و دکترش گفته هوای دودی تهران براش سمه. باید تو یه جای خوش آب و هوا زندگی کنه. من هم تو تهران کلی کار دارم و نمی‌تونم پیشش بمونم، نمی‌تونم هم تنهاش بذارم. تا ابد هم که نمی‌تونیم خونه‌ی دایی بمونیم، آخه زیاد از مهمون خوشش نمیاد.
    راحله غرید:
    - سام.
    بعد از این حرف سرفه‌ی بلندی کرد که صدای خس خس در آن شنیده می‌شد. آقا رحیم هم می‌خواست چیزی بگوید که سام با حرکت دست ساکتش کرد.
    - بذارید حرفم رو بزنم، خودتون هم می‌دونید که واقعیت رو میگم. باید یه خونه واسه مامان همین اطراف گیر بیارم که هر وقت خواست بتونه سریع بیاد پیش دایی. اگه بی‌خیال خونه‌ی شما بشم باید دوباره کلی معطل بشم تا یه خونه‌ی جدید پیدا بشه. شما که انتظار ندارید به‌خاطر خاطرات مسخره‌ی شما از این معامله بگذرم؟
    راحله با عصبانیت گفت:
    - بس کن سام.
    و شروع کرد به سرفه کردن.
    ارغوان از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت:
    - فکر نمی‌کنم شما که توی قوطی کبریت‌های شهری زندگی می‌کنید اصلاً بفهمید خونه چی هست؟
    سام نگاه ترسناکی به ارغوان انداخت که من وحشت کردم؛ ولی کوچک‌ترین نشانه‌ای از ترس توی صورت ارغوان پیدا نشد.
    - من هم فکر نمی‌کنم مسئله‌ی فروش خونه اصلاً به شما ربطی داشته باشه.
    صورت راحله هر لحظه کبودتر می‌شد. سام نگاهی به مادرش انداخت و به سرعت به سمت اتاق دیگری دوید و با یک لیوان آب و قرص برگشت.
    - بیا مامان قرصت رو بخور الان خوب میشی.
    می‌خواستم چیزی بگویم که نگاه خشمناک سام در آن هیبت ترسناکش دهانم را بست.
    - همین رو می‌خواستین؟ فکر می‌کنم بهتره هر چه زودتر تشریف ببرید.
    با بیشترین سرعتی که می‌توانستیم از خانه خارج شدیم. هیچ فکر نمی‌کردم آخر و عاقبت این ملاقات به این‌جا بکشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    عین مادرمرده‌ها در سایه، سـ*ـینه‌کش دیوار وا رفته بودیم و خیره به در اتاق شده بودیم.
    جلسه‌ی سرنوشت‌ساز فروش خانه در آن اتاق برگزار می‌شد و بچه‌هایی مثل ما را راه نمی‌دادند!
    بعد از مدت‌ها انتظار، بالاخره سام از درگاه اتاق خارج شد. از آن فاصله هم اندام درشتش توی تی‌شرت چسبانش مو را به تن آدم سیخ می‌کرد. در حالی که دستش را توی جیب شلوار جینش کرده بود، با طمأنینه به سمت ما آمد.
    سرتاپایش را از نظر گذراندم. دفعه‌ی پیش که دیده بودمش لباس رسمی‌تری به تن داشت؛ ولی این بار انگار با بی‌خیالی هرچه تمام‌تر لباس پوشیده بود.
    همانطور بی‌خیال رو در روی ما ایستاد. ارغوان که منتظر جرقه‌ای بود تا فوران کند، وقتی هیچ حرکتی از جانب او ندید خودش به حرف آمد.
    - بالاخره کار خودت رو کردی؟!
    سام مدتی با اخم به چشم‌های ارغوان خیره شد، بعد همین‌طور که به نظر می‌آمد صبر ارغوان در حال اتمام است، یک‌دفعه جلوی چشم‌های گردشده‌ی ما نیشش تا بناگوش باز شد. هنوز حالمان سر جا نیامده بود که همان‌طور بی‌خیال، بدون این‌که چیزی بگوید راهش را گرفت و رفت.
    ارغوان که هنوز ‌هاج و واج مانده بود بالاخره گفت:
    - این چرا این‌جوری کرد؟
    - نمی‌دونم، نه به اون بی‌نمکی اون‌دفعه‌اش، نه به این شوری این‌دفعه‌اش. ارغوان به جان خودم این پسره یه چیزیش میشه.
    در همین لحظه بقیه هم از اتاق خارج شدند. عمه‌سیمین بدون این‌که نگاهی به ما بیندازد از در حیاط خارج شد. پشت سرش بابا و عمه‌زرین خارج شدند. بابا همین طور که راه می‌رفت، زیر لب چیزهایی می‌گفت که قابل شنیدن بود.
    - با اون همه کاری که داشتم این همه راه بی‌خودی من رو کشوندن این‌جا واسه هیچی.
    عمه زرین با ناراحتی گفت:
    - داداش ما چه تقصیری داریم؟ ما چه می‌دونستیم این پسره این‌طوری می‌کنه!
    چادرش را روی سرش کشید و ادامه داد:
    - با اجازه‌تون داداش، من باید برم خونه. خداحافظ.
    عمه زرین همین‌طور که با خودش غرغر می‌کرد از خانه خارج شد.
    بابا هم با قیافه‌ای اخم‌آلود وارد خانه شد.
    من و ارغوان به سمت زن عمو شیرین که تازه از اتاق گفتگو خارج شده بود، دویدیم. ارغوان نفس تازه کرد و گفت:
    - چی شد مامان؟
    زن عمو شیرین با بی‌تفاوتی گفت:
    - هیچی، آقای روشن از خرید خونه منصرف شده.
    لبخند محوی روی صورت ارغوان درخشید. در حالی که وانمود می‌کردم ناراحت شده‌ام گفتم:
    - یعنی چی زن عمو؟ نگفت چرا؟
    - نه، فقط گفت از خرید خونه پشیمون شده.
    زن عمو توضیح بیشتری نداد و از ما دور شد.
    ارغوان با درماندگی نگاهی به من انداخت و گفت:
    - خیلی باهاش بد حرف زدم، نه؟
    منظورش را فهمیدم؛ ولی برای این‌که موضوع را کم اهمیت جلوه دهم، خودم را به آن راه زدم.
    - با کی؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
    - تو میگی چی‌کار کنم؟
    خندیدم و گفتم:
    - من میگم برو حاضر شو بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره شاید حالت جا بیاد.
    از خانه که زدیم بیرون ارغوان دائم توی فکر بود. گاهی اوقات هم حرف‌هایی می‌پراند.
    - میگم چه‌طوره برم دم خونه‌شون ازش تشکر کنم.
    - دست بردار دختر! این که خیلی ضایع منت کشیه.
    - پس میگی چه غلطی بکنم؟
    - هیچی، بیا بریم این تو یه دعایی بکن شاید خدا یه عقلی بهت بده.
    ناخودآگاه به نزدیکی امامزاده رسیده بودیم. جلوتر از ارغوان برای رسیدن به امامزاده آخرین پیچ خاکی را رد کردم و با ناباوری سام را جلوی چشمم دیدم.
    با همان لباس قبلی، تکیه داده به ماشینش، خیره به نقطه‌ای دور در مقابلش.
    با صدای بلند به ارغوان که از من عقب افتاده بود گفتم:
    - کاش یه آرزوی دیگه می‌کردی.
    ارغوان به من رسید و گفت:
    - چی میگی تو با خودت؟
    بعد او هم سام را دید و دهانش را بست.
    برای داخل شدن به امامزاده بدون شک باید از مقابل او می‌گذشتیم. ارغوان با استیصال گفت:
    - میگم می‌خوای یه روز دیگه بریم امام‌زاده؟
    به جلو هلش دادم و با عصبانیت ساختگی گفتم:
    - برو ببینم، دو ساعته داری مخ من رو می‌خوری چی‌کار کنم! حالا که خودش عین شاخ شمشاد از غیب ظاهر شده بریم؟!
    هر دو نفر به او نزدیک شدیم و سلام کردیم. ما را که دید دستپاچه شد.
    - سلام، شما هم این‌جا میاید؟ چه جالب!
    و بی‌دلیل توضیح داد:
    - من مامان رو آورده بودم برای زیارت. آخه فردا داریم میریم.
    به سرعت‌هاله‌ای از اندوه صورت ارغوان را پوشاند. با صدایی بی‌اندازه بی‌رمق مِن مِن کرد.
    - راستش من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. امروز نباید اون‌طوری باهاتون حرف ...
    سام پرید وسط حرفش.
    - من هم همین‌طور. بابت اون روز که اومده بودین خونه دایی. من نباید باهاتون اون‌طوری حرف می‌زدم؛ ولی راستش رو بخواین اون روز اصلاً حال مساعدی نداشتم. از سمت شرکت مدام باهام تماس می‌گرفتن و به‌خاطر یه مشکلی ازم می‌خواستن برگردم. حال مامان صبحش بد شده بود و ذهنم رو حسابی بهم ریخته بود، از اون طرف هم دایی رحیم مدام به پروپام می‌پیچید، خلاصه نفهمیدم چی شد که همه‌ش رو سر شما خالی کردم. خواهش می‌کنم منو ببخشید.
    وقتی ارغوان شروع به صحبت کرد در صدایش نرمشی وجود داشت که تابه‌حال ندیده بودم.
    - خواهش می‌کنم. این تقصیر ماست که بی‌موقع مزاحمتون شده بودیم؛ یعنی حقیقتش خونه‌ی دایی شما خونه‌ی سابق عموم بوده، دخترعموم هم خیلی علاقه داشت خونه رو ببینه گفتیم این‌طوری یه تیر و دو نشون میشه، هم مسئله‌ی فروش خونه رو با شما مطرح می‌کنیم هم کالیاسا خونه رو می‌بینه که متأسفانه اون‌طوری شد.
    هر دو در سکوت لبخند زدند.
    داشتم خدا را شکر می‌کردم که همه چیز گردن من افتاد و مسئله به خیر و خوشی فیصله پیدا کرد که راحله از امامزاده خارج شد.
    - اِ دخترها شما هم این‌جایین؟
    ارغوان در جوابش گفت:
    - بله راحله خانم اومده بودیم زیارت.
    - خیلی خوشحالم که هنوز جوون‌هایی پیدا میشن که به این طور مسائل اعتقاد دارن.
    لبخندی مادرانه نثار ما کرد و ادامه داد:
    - خیلی از دیدنتون خوشحال شدم بچه‌ها. ما دیگه باید بریم.
    بعد رو به سام گفت:
    - بریم پسرم؟
    سام نگاهی به ارغوان انداخت و گفت:
    - خداحافظ.
    ارغوان با نگاهی سوزناک دور شدن اتومبیل را تماشا می‌کرد. در آن لحظه‌ی خاص قیافه‌اش به شدت دیدنی بود. لب و لوچه‌اش جوری آویزان بود که هر لحظه منتظر بودم بزند زیر گریه.
    توی همین حس و حال یک‌دفعه گفت:
    - برمی‌گرده.
    رفتم متلکی بارش کنم که پرشیای سیاه رنگ ایستاد. سام از آن خارج شد و دوان دوان به سمت ما آمد.
    امروز انگار روز استجابت خواسته‌های ارغوان بود.
    وقتی به ما رسید، دسته کلیدی را جلوی ارغوان گرفت و لبخندزنان گفت:
    - بفرمائین کلید خونه‌ی دائیه.
    ارغوان با گیجی فقط به او نگاه کرد.
    با این نگاه سام متوجه شد باید بیشتر توضیح دهد.
    - فردا ما صبح زود راه میفتیم میریم سمت تهران، می‌خوام مامان رو ببرم دکتر. دایی رحیم هم با ما میان. کسی توی خونه نیست. گفتم شما برین بدون مزاحم خونه رو از نزدیک ببینین.
    ارغوان بی‌اراده گفت:
    - یعنی فردا دوباره برمی‌گردید؟
    لبخند سام پررنگ‌تر شد.
    - خب آره دیگه، مامان فردا وقت دکتر دارن. باید بریم و تا شب نشده برگردیم.
    برق آگاهی توی چشم‌های ارغوان درخشید وگونه‌هایش رنگ گرفت. من که دیدم ارغوان بیش از اندازه دارد بند را آب می‌دهد با عجله گفتم:
    - یه وقت آقا رحیم ناراحت نشن؟
    و قیافه‌ی اخم‌آلود پیرمرد در نظرم مجسم شد.
    سام برای اولین بار طی آن روز به من نگاه کرد و گفت:
    - نگران نباشین، مامان گفتن باهاشون صحبت می‌کنن.
    ارغوان بالاخره کلید را گرفت و با لبخندی محسوس تشکر کرد. وقتی سام و اتومبیلش از ما فاصله گرفتند با کنایه گفتم:
    - این پسره بادیگارد خوبی میشه، نه؟
    ارغوان که خونسردی خود را بازیافته بود گفت:
    - چی؟
    - برو خودت رو سیاه کن، پیش غازی و معلق بازی! وقتی طرف گفت داره میره چیزی نمونده بود بزنی زیر گریه؛ ولی میگم ارغوان، فیل و فنجون خوبی میشین‌ها!
    ارغوان مشتی نثار بازویم کرد و گفت:
    - بیا بریم، این‌قدر چرت و پرت نگو.
    در همین لحظه حرکت چیزی را پشت سرم احساس کردم. ارغوان جلوتر از من وارد امام‌زاده شد. نگاهی به اطرافم انداختم؛ ولی چیزی ندیدم. با این فکر که حتماً خیالاتی شده‌ام، دنبال ارغوان وارد امام‌زاده شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PARVANEH Gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/28
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    588
    امتیاز
    246
    سن
    33
    محل سکونت
    ورامین
    «فصل 11»
    «در اعماق یک کابوس»
    نمی دانم چرا دلشوره به جانم افتاده بود! هی دور خودم می‌چرخیدم و از این‌طرف اتاق می‌رفتم آن‌طرف. بی‌خودی وسایلم را وارسی می‌کردم، انگار چیزی گم شده باشد.
    دیشب بابا به عمه‌ها که آمده بودند پیش ما گفت می‌خواهد برگردد خانه. گفت خواهرزاده‌ی آقا رحیم که جا زده و خریدار دیگری هم که در کار نیست. بهتر است فعلاً برود سرکار و زندگی‌اش تا بعد ببیند چه‌طور باید خانه را فروخت.
    بعد از رفتن همه، وقتی دوتایی تنها شدیم به من هم اخطار کرد که باید همراهش بروم. اصلاً نمی‌توانستم تصور کنم چه‌طور باید دوباره با مامان روبرو شوم. با این وجود می‌دانستم بابا کم عصبانی می‌شود؛ ولی وقتی هم که می‌شود، حتی مامان هم صلاح نمی‌داند روی حرفش نه بیاورد.
    با این اوصاف به نظر می‌رسد امروز آخرین روز حضورم این‌جاست و باید تا می‌توانم از آن استفاده کنم؛ ولی چه کنم که از صبح که بیدار شده‌ام حالم دگرگون است.
    گوشی‌ام را از توی کوله در آوردم. چکش کردم و مطمئن شدم هنوز هم خاموش است. از همان دقیقه‌ای که از آرمانشهر آمدم بیرون خاموشش کردم. همان‌طور که به صفحه‌ی تاریکش خیره شده بودم برای لحظه‌ای وسوسه شدم روشنش کنم، شاید مهرداد پیامی داده باشد؛ ولی به سرعت پشیمان شدم.
    در این چند روز مسائل مربوط به فروش خانه و اتفاقاتی که افتاده بود باعث شده بود به کلی مهرداد و ماجراهایش را فراموش کنم.
    می‌خواستم گوشی را سر جایش بگذارم که چشمم افتاد به نقاشیِ مهرداد از خودم.
    چشم‌های آبی نقاشی که گویی به کسی غیر از من تعلق داشتند، از توی کوله با من حرف می‌زدند.
    به سرعت گوشی خاموش را چپاندم توی کوله و گذاشتم‌شان توی کمد تا از جلوی چشمم دور شوند. در همین لحظه ارغوان سرش را داخل اتاق آورد و گفت:
    - حاضر شدی کالی؟ بریم؟
    لبخند زدم و گفتم:
    - تو برو الان میام.
    محبت غیرمنتظره‌ای توی دلم جوشید. در این چند روز علاقه‌ی عجیبی به ارغوان پیدا کرده بودم و دور شدن از او برایم بسیار سخت بود. ارغوان با مهربانی‌هایش تمام مشکلاتم را از یادم بـرده بود. فکر این‌که چند ساعت آینده را می‌خواهم با او در خانه‌ی قدیم‌مان بگذرانم، موجی از شادی را به دلم ریخت.
    بدون این‌که تغییر خاصی در چهره‌ام ایجاد کنم، کلی آماده شدنم طول کشید؛ ولی بالاخره از خانه زدیم بیرون.
    توی راه انگار روی هوا راه می‌رفتم. هیچ‌کدام از حرف‌های ارغوان را متوجه نشدم فقط همین‌طور بی‌خودی سرم را برایش بالا و پایین کردم. جلوی در خانه که رسیدیم من برای لحظاتی تردید کردم؛ ولی ارغوان بی‌معطلی کلید را توی قفل چرخاند و در حالی که داخل میشد گفت:
    - پس چرا وایسادی؟! بیا دیگه! مگه دوست نداشتی این‌جا رو ببینی؟
    در همان‌حال که دنبالش می‌رفتم گفتم:
    - حالا تو مطمئنی که رفتن؟
    صدایش را از داخل حیاط شنیدم.
    - آره دیگه، می‌خواستی تا لنگه ظهر این‌جا بمونن. شب می‌خوان برگردن‌ها.
    حس کردم جمله‌ی آخر را با کیف خاصی مزه مزه کرد.
    بالاخره وارد شدم. هر دو در سکوت همه‌جا را از نظر گذراندیم. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود.
    بعد از دقایقی بالاخره ارغوان گفت:
    - اول بیا بریم همه جای خونه رو ببینیم.
    دست مرا کشید و از پله‌های سنگی بالا برد.
    ساختمان اصلی خانه دو تا اتاق تودرتو داشت که یکی از آن‌ها بزرگ‌تر بود و به نظر می‌رسید قسمت پذیرایی باشد؛ چون یک دست مبل که از باقی وسایل خانه جدید‌تر بود درون آن قرار داشت. این اتاق همانی بود که آن روز در آن نشسته بودیم. اتاق دیگر حالت خودمانی‌تری داشت و معلوم بود که خود اعضای خانه از آن استفاده می‌کنند. در این یکی اتاق، پشتی گذاشته بودند و فرش‌هایش با آن یکی اتاق فرق داشت. کنار این اتاق هم آشپزخانه قرار داشت که مثل آشپزخانه‌های قدیمی با در از اتاق جدا می‌شد. لوازم خانه کم و بیش قدیمی بودند و معلوم بود که سال‌های سال است از آن‌ها استفاده می‌شود. هر چه فکر کردم هیچ خاطره‌ای از ساختمان به یاد نیاوردم. تعجبی هم ندارد، این طور که می‌گفتند آن زمان من فقط 5 سال داشتم، پس طبیعی است که بعد از این همه سال این‌جا را به خاطر نیاورم.
    وقتی عین چیز ندیده‌ها خوب خانه‌ی آن بنده‌های خدا را وارسی کردیم، آمدیم توی حیاط.
    حیاط این بار به نظرم خیلی دلباز‌تر می‌رسید. باغچه‌ها خیلی بزرگ‌تر از دفعه پیش بودند.
    همین‌طور که داشتم به ماهی‌های توی حوض نگاه می‌کردم، چشمم به اتاقکی ته حیاط، پشت باغچه‌ها افتاد.
    ارغوان که انگار فکرم را خوانده باشد گفت:
    - این اتاقه دیگه چیه؟
    - نمی‌دونم.
    هر دو به سمت آن رفتیم. به نظر می‌آمد یک انباری باشد که بعداً به خانه اضافه شده بود. می‌خواستیم داخلش را ببینیم؛ ولی در قفل بود و هر کاری کردیم نتوانستیم وارد شویم.
    از خیر آنجا گذشتیم و رفتیم سروقت جاهای دیگر.
    مدتی بعد که حسابی توی خانه ول گشتیم رسیدیم بالای سر زیرزمین.
    ارغوان سرش را پایین برد تا بتواند از پنجره داخل زیرزمین را ببیند.
    - خب فقط مونده این‌جا، بیا بریم تو ببینیم چه خبره.
    از فکر این‌که وارد آنجا شوم به خود لرزیدم. خودم هم دلیل ترسم از آنجا را نمی‌فهمیدم.
    - مگه قراره چه خبر باشه! خب زیرزمینه دیگه! توش پرِ خرت و پرته!
    - خب باشه، مگه چه اشکالی داره! اون پایین رو یه دید می‌زنیم برمی‌گردیم دیگه.
    ارغوان همین‌طور که حواسش به زیرزمین بود،دستم را کشید؛ ولی من ناخودآگاه از جایم تکان نخوردم.
    ارغوان که توجهش جلب شده بود، نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
    - چیه؟ چی شده کالی؟ بیا دیگه!
    حرفی نزدم و از جایم تکان نخوردم.
    دستم را ول کرد و اولین پله را پایین رفت. بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت:
    - بیا دیگه.
    بدون این‌که به او و پله‌ها نگاه کنم گفتم:
    - نمیام.
    ارغوان از پله دوباره بالا آمد و صدای خندانش را شنیدم که گفت:
    - چرا نمیای کالی؟ نکنه می‌ترسی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نخیر هیچ هم این‌طور نیست.
    ارغوان زد زیر خنده.
    - خجالت بکش دختر. یه زیرزمینه دیگه، یه ذره تاریکه، بهت نمی‌اومد این‌قدر ترسو باشی.
    از او دور شدم و با عصبانیت گفتم:
    - اصلا این چه اصراریه تو می‌کنی؟! آخه اون تو چه دیدنی داره من نمی‌فهمم!
    دنبالم آمد و در حالی که سعی می‌کرد لبخندش را پنهان کند گفت:
    - خب بابا! باشه، قهر نکن هر چی تو بگی، نمیریم. خونه‌ی سابق خودتونه، حرف حرف توئه.
    نزدیک‌تر شد و کنار گوشم ادامه داد:
    - ولی یادت باشه ترسیدی نیومدی بریم تو زیرزمین.
    از دست خودم حسابی حرصی شدم که عین بچه‌ها از زیرزمین ترسیدم و خودم را مسخره‌ی دست ارغوان کردم. البته او حق داشت، این‌کار از نظر خودم هم مسخره بود چه برسد به کس دیگر.
    برای این‌که متوجه حالاتم نشود، راه افتادم به سمت تنها دستشویی خانه که گوشه‌ی حیاط بود.
    - من رفتم دستشویی.
    مدتی توی دستشویی معطل کردم تا قضیه‌ی زیرزمین فراموش شود.
    وقتی از دستشویی خارج شدم، ارغوان توی حیاط نبود. داشتم با چشم دنبالش می‌گشتم که یک‌دفعه از پشت دیوار دستشویی بیرون پرید و شکلک درآورد. من که انتظار این برخورد را نداشتم تکان شدیدی خوردم که باعث خنده‌ی او شد.
    همین‌طور که می‌خندید به او خیره شدم.
    از کی من و او این‌قدر با هم صمیمی شدیم؟!
    حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بدون این‌که خودم بفهمم خیلی از رازهای زندگی‌ام را به او گفته‌ام؛ چون واقعاً دختر مورد اعتمادی است. بعد دیدم بهتر است کمی ادبش کنم تا این‌قدر سربه سر من نگذارد.
    در یک حرکت کفشم را که اتفاقاً با آن توی دستشویی رفته بودم درآوردم و به طرفش پرت کردم. او که از من زرنگ‌تر بود جاخالی داد و کفش به دیوار خورد. داشتم آن یکی کفشم را درمی‌آوردم که پاگذاشت به فرار و من هم به دنبالش.
    بااین‌که با اطمینان از این‌که اهالی خانه تا شب بازنمی‌گردند، هر دو تی شرت و شلوار راحتی پوشیده بودیم باز هم عرق از سر و رویمان جاری بود. موهای کوتاه من به سرم چسبیده بود. موهای بلند ارغوان هم که پشت سرش جمع بود باز و به هم ریخته شده بود.
    مدتی توی آن گرما دنبال هم دویدیم تا این‌که خسته شدیم و روی لبه‌ی حوض ولو شدیم. من که نفس نفس می‌زدم و خیس عرق شده بودم، مشتی آب از توی حوض برداشتم و روی صورتم ریختم. همین کار بهانه‌ای شد برای ارغوان که مرا تبدیل به موش آب کشیده کند.
    ناهارمان را که مادر ارغوان برایمان توی ظرف غذا گذاشته بود زیر سایه‌ی یکی از درختان باغچه خوردیم.
    در خلسه‌ی بعد از ناهار فرو رفته بودیم و نای تکان خوردن نداشتیم.
    - میگم ارغوان این‌جا که کسی نیست، فقط خودمونیم، بیا و راستش رو بگو، تو واقعاً از این پسره خوشت میاد؟
    انتظار داشتم ارغوان دوباره گارد بگیرد و خودش را به آن راه بزند؛ ولی انگار سنگینی غذا کار خودش را کرده بود و زبان او را شل کرده بود.
    در حالی که به تنه‌ی درختی تکیه داده بود و به نقطه نامعلومی خیره بود، خیلی عادی گفت:
    - خب می‌دونی کالی با این‌که ظاهرش خیلی خشنه و البته خودش هم دوست داره همه این‌طوری فکر کنن؛ ولی معلومه دل مهربونی داره، دیدی که چه‌جوری از خریدن خونه منصرف شد... یا دیدی برای مریضی مامانش چه‌قدر ناراحته و از همه‌ی کار و زندگیش زده اومده این‌جا موندگار شده. البته خودت که دیدی هنوز هیچی به من نگفته؛ ولی اگه اون من رو بخواد من هم حتما خیلی جدی بهش فکر می‌کنم. می‌دونی احساس می‌کنم اون می‌تونه تکیه‌گاه خوبی باشه.
    تکیه‌گاه خوب!
    - ان‌شاءالله که هر چی صلاحته همون بشه.
    - ممنونم عزیزم.
    همان‌طور که از جایم بلند می‌شدم گفتم:
    - ارغوان جون من چشم‌هام داره میره، میرم تو ساختمون یه چرت کوچولو می‌زنم زود برمی‌گردم.
    می‌دانستم خوابم نمی‌آید، فقط یک‌دفعه دلم خواست تنها باشم.
    توی اتاق هر کاری کردم نتوانستم جلوی خاطراتم را بگیرم و خودشان همین‌طور بی‌اجازه یکی یکی جلوی چشمم شروع کردند به رژه رفتن تا این‌که بالاخره سنگینی ناهار کار خودش را کرد و خواب نیمروزی مرا از شرشان راحت کرد.
    خواب شیرین و بی‌رویائی بود که به نظرم به بلندای سالی گذشته بود؛ ولی در حقیقت به گواه ساعت شماطه‌دار قدیمی روی دیوار فقط نیم ساعت طول کشیده بود.
    کش و قوسی به بدنم دادم و با روحیه‌ای بهتراز قبل بالای پله‌ها ایستادم. از آن بالا نگاهی به باغچه انداختم. بساط ناهار هنوز همان‌طور چیده وسط باغچه رها شده بود و ارغوان آن اطراف به چشم نمی‌خورد!
    فکر کردم حتما او هم خوابش می‌آمده و آمده توی اتاق دیگر خوابیده. به دنبالش توی اتاق رفتم؛ ولی آنجا نبود. نگاهی هم توی آشپزخانه انداختم، آن‌جا هم خالی بود.
    دوباره برگشتم توی حیاط و با دقت همه‌ی باغچه‌ها را از نظر گذراندم؛ ولی هیچ‌کس نبود.
    باد سرد بی‌ربطی از ناکجاآباد به صورتم خورد و باعث شد دست‌هایم را توی بغلم جمع کنم. خانه در سکوت وهم انگیزی فرو رفته بود. به خودم نهیب زدم "فکرهای ناجور ممنوع."
    نگاهم دوباره به سفره افتاد و فکری توی سرم شکل گرفت. وای چه‌طور تابه‌حال به فکرم نرسیده بود. خب حتماً رفته دستشویی. تا ته حیاط را تقریباً دویدم؛ ولی در دستشویی کاملاً باز بود و هیچ‌کس داخلش نبود. پشتم را به آنجا کردم و با لب و لوچه‌ی آویزان قصد برگشت داشتم که ناگهان در دستشویی با صدای بدی به‌هم خورد و من را یک متر به هوا فرستاد.
    معلوم نبود این باد بی‌وقت در این ماه از سال از کجا می‌آید! دیگر داشتم کلافه می‌شدم که یاد چیزی افتادم.
    نکند ارغوان باز هم دارد مثل صبح سربه سرم می‌گذارد؟
    به دنبال این فکراز همان‌جا داد زدم:
    - ارغوان خیلی لوسی، بیا بیرون ببینم.
    هیچ خبری نشد.
    توی حیاط شروع کردم به راه رفتن.
    - ارغوان این چه‌کاریه؟ می‌دونستی خیلی بی‌مزه‌ای؟ بیا بیرون.
    رفتم به سمت اتاقک که همان نزدیک دستشویی بود.
    - ارغوان به زن عمو میگم امروز این‌قدر اذیتم کردی.
    فکر می‌کردم برای مسخره کردن من به‌خاطر این حرف هم که شده بیاید بیرون؛ ولی نیامد.
    راهم را از سمت اتاقک کج کردم.
    مطمئناً با وجود درِ قفل شده،آن تو که نمی‌توانست قایم شود.
    دوباره برگشتم وسط حیاط و نگاهم به زیرزمین افتاد.
    بله، حتماً به‌خاطر این‌که اذیتم کند رفته است توی زیرزمین.
    بالای پله‌های زیرزمین ایستادم. از تاریکی زیرپایم مورمورم شد. سرم را کمی پایین بردم و غریدم.
    - ارغوان بهت میگم بیا بیرون، اصلاً خنده‌دار نیست.
    جوابی نیامد.
    - ارغوان این فکر رو که من بیام اون تو از سرت بیرون کن، می‌دونی که من نمیام. آره آقاجون اصلاً من از اون تو می‌ترسم، خیالت راحت شد؟!
    جز صدای سکوت هیچ صدایی از داخل آن تاریکی به گوش نمی‌رسید. موهایم از شدت عرق به کف سرم چسبیده بود و ناخواسته می‌لرزیدم.
    - اصلاً حالا که این‌طور شد من برمی‌گردم خونه تو هم تا ابد همون تو بمون.
    چند قدم از زیرزمین دور نشده بودم که مسئله‌ی تازه‌ای به فکرم رسید.
    نکند ارغوان وقتی من خواب بودم رفته تا سری به زیرزمین بزند و روی پله‌ها زمین خورده باشد و خدای نکرده بلایی سرش آمده باشد؟!
    به‌دنبال این فکر سعی کردم ترسم را نادیده بگیرم و با آخرین سرعتی که می‌توانستم از پله‌ها پایین رفتم. جلوی در دوباره صدا زدم.
    - ارغوان اون‌جایی؟ حالت خوبه؟
    وقتی هیچ جوابی نشنیدم در را باز کردم و داخل شدم. در نگاه اول هیچ چیزی ندیدم. زیرزمین به شدت تاریک بود. دستم را دراز کردم و روی جایی که حدس می‌زدم دیوار آنجا باشد دست کشیدم. روی دیوار هیچ کلیدبرقی نبود. با قدم‌هایی لرزان چند قدم جلو رفتم.
    بدون دیدن هم می‌توانستم تشخیص دهم ارغوان از پله‌ها نیفتاده؛ چون چیزی جلوی پایم نبود.
    بالاخره چشمم به تاریکی عادت کرد و توانستم سایه‌ای از اشیای داخل زیرزمین را تشخیص دهم.
    مقداری خنزر پنزر قدیمی و خرده ریز را طوری روی هم قرار داده بودند که تا سقف رسیده بود و جلوی ورود نور از پنجره‌ها را می‌گرفت. فقط باریکه‌ای از نور از یکی از پنجره‌ها وارد می‌شد.
    همه چیز بی‌نهایت عادی بود.
    واقعاً چرا من این‌قدر از این‌جا می‌ترسیدم؟!
    دیگر رسیده بودم وسط زیرزمین و مطمئن شده بودم ارغوان این‌جا نیست. آمدم به سمت در خروجی حرکت کنم که سایه‌ای توجه‌ام را جلب کرد. فکر کردم خیالاتی شده‌ام؛ ولی سایه جلوی چشم‌های حیرت‌زده‌ی من از پشت کمدی خارج شد و روبرویم ایستاد. در تاریکی نمی‌توانستم صورتش را تشخیص دهم؛ ولی از قد و هیکل درشتش مشخص بود ارغوان نیست.
    عرق از پشت کمرم جاری شده بود و به نفش نفس افتاده بودم. خواستم فرار کنم؛ ولی قبل از این‌که بتوانم عکس العملی نشان دهم، صدایش در جا میخکوبم کرد.
    - برق‌کشی این خونه‌های قدیمی استاندارد نیست. معلوم نیست کلید برقش کجاست؟
    یک قدم دیگر به سمت باریکه‌ی نور برداشت و به یک‌باره جلوی چشمم شفاف شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا