- یه بار میگی حالم بده، یه بار میگی درس دارم، کلاسها هم که تعطیله؛ بیرون هم که نمیای! پس من چیکار کنم؟ آخه عزیز من اینجوری که نمیشه! من میخوام ببینمت.
- خب من هم میخوام؛ ولی الان درس دارم، یه خرده صبر کن بعد از امتحانها تا دلت بخواد وقت داریم.
- لابد اون موقع هم میخوای من رو ول کنی بری خونهتون.
- هر کی ندونه تو یکی میدونی که تو خونهمون هم برام فرش قرمز پهن نکردن. حالا تا اون موقع خدا بزرگه.
- باشه خانومی، نیا! اصلاً گور بابای دل من، هر چی تو بگی.
- آفرین پسر خوب. چشم به هم بزنی امتحانها تموم شده.
مهرداد با دلخوری خداحافظی کرد. حق هم داشت، خیلی وقت بود سرِ کار گذاشته بودمش. میتوانستم بروم ببینمش، تازه بفهمی نفهمی دلم هم برایش تنگ شده بود؛ ولی نمیخواستم تا در موردش مطمئن نشدهام ببینمش.
دوباره صدای گوشی بلند شد. واقعاً اگر مهرداد بود نمیدانستم باید با او چه کنم؛ ولی برعکس تصور من، سپیده پشت خط بود و از من خواست به اتاقشان بروم.
در این چند روز سپیده چند بار به اتاق ما آمده بود؛ ولی من هیچوقت نرفته بودم. یک حس ناجور مرا از رفتن به اتاقشان باز میداشت. شاید ترس از روبرو شدن با بنفشه بود. سپیده هیچوقت حرفی از او نمیزد، انگار اصلاً وجود ندارد. من هم به روی خودم نمیآوردم. ناخودآگاه نگران بودم در مورد بنفشه اشتباه کرده باشم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره از پلهها سرازیر شدم. پاهایم اصلاً به فرمان خودم نبودند و هر لحظه میخواستند راه آمده را برگردند. بالاخره به اتاق رسیدم. با جان کندن در را باز کردم و داخل شدم.
مثل همیشه، وقت امتحان همه در حال درس خواندن بودند. سپیده و سرمه سرشان را توی کتاب فرو بـرده بودند. عسل بالای تخت، جزوه را روی پاهایش باز کرده بود و ناخنهایش را سوهان میکشید. طلا هم سرش توی گوشیاش بود.
همه با دیدن من سرهایشان را بلند کردند. سلام کردم.
سرمه از جایش بلند شد و با من دست داد.
- به به کالی خانم، چه عجب سری به فقیر فقرا زدید؟
طلا از همان بالا گفت:
- سلام چهطوری؟
عسل هم ناخنش را فوت کرد و سرش را برایم تکان داد.
از چیزی که فکر میکردم بهتر بود. فقط انگار یک چیزی ایراد داشت. بنفشه این وسط کجا بود؟! شاید وقتی فهمیده من میخواهم بیایم از اتاق بیرون رفته. نگاهی به تختمان انداختم که همینطور عـریـ*ـان و عور گوشهی اتاق بود. پس ملحفه و پتوی بنفشه کجا بود؟
سپیده کتابش را کنار گذاشت و گفت:
- پس چرا اونجا وایسادی؟ نکنه غریبی میکنی؟! بیا بشین دیگه.
نشستم روی تخت پیشین خودم. موجی از تعلق خاطر از تنم گذشت.
سرمه سر صحبت را باز کرد.
- اتاق جدید خوش میگذره؟
مفید و مختصر جواب دادم.
- اِی بد نیست.
- البته مثل اینجا که نمیشه. کجا میشه بچههایی به باحالی بچههای این اتاق پیدا کرد؟
- بر منکرش لعنت.
طلا سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت:
- میگم کالیاسا از وقتی رفتی اتاق جدید انگار خیلی خجالتی شدی! با ما راحت باش. اصلاً چی شد که رفتی؟
این دیگر چه سوالی بود؟ سعی کردم حرف را عوض کنم.
- حالا چه امتحانی دارید شماها؟
سرمه گفت:
- ادبیات.
- چه جالب، اتفاقاً ما هم ادبیات داریم، مگه نه سپیده؟
سپیده به تکان دادن سرش اکتفا کرد. طلا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- حالا میخوای نگی نگو؛ ولی بالاغیرتاً ما رو درازگوش فرض نکن.
یکدفعه عسل از آن بالا انگار که اصلاً بحث ما را نشنیده باشد گفت:
- بچهها این ارزق شامی که تو این جزوهه نوشته یعنی چی؟
سرمه توضیح داد.
- اولاً ارزق نه ازرق، ثانیاً اسم یه نفره که چشمهاش درشت و آبی بوده، بهخاطر همین کسی که چشمهاش آبی باشه میگن مثل ازرق شامی.
ازرق شامی... آبی ...
یکدفعه خاطرهای دور در ذهنم نقش بست.
"عاشق رنگ چشمهاتم کالی. یه جور خاصی یه حسی خاصی بهم میده."
وخاطرهای نزدیکتر.
- این پریوش با اون چشمهای ازرق شامیش، عین مادر فولادزره بود.
پشت بندش تصویر دخترک با چشمهای درشت آبی توی ذهنم ظاهر شد.
همهی ذهنم پر از رنگ آبی شده بود. دیگر داشتم در و دیوار را هم آبی میدیدم که طلا ناغافل سرش را از توی گوشی درآورد و رو به سپیده گفت:
- راستی اون قرصه که گفتی یه دختره تو دانشگاه بهت داده گفته واسه شب امتحان خوبه...
سپیده به من نگاه مبهمی انداخت و با اشتیاق گفت:
- خب ...
- شِری گفت قرص اکسه، شادی آوره؛ واسه اون شب امتحان هم که گفتی خیلی خوبه. تمرکز و انرژی آدم بالا میره میتونی تا صبح درس بخونی. به من هم توصیه کرد امتحان کنم. میگم چهطوره امتحان کنم ببینم چهطوریه، هان؟
سپیده با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:
- خبه خبه نمیخواد امتحان کنی، بده من ببرم به دختره پس بدم، دیگه فقط همین یه کارمون مونده قرصی بشیم.
بیاراده از جایم بلند شدم و گفتم:
- بهتره من هم برم کتابم رو بیارم با هم بخونیم.
به زور خودم را از اتاق بیرون کشیدم و کنار دیوار سالن وا رفتم.
سپیده پشت سرم از اتاق خارج شد.
- چهات شد کالی؟ چرا اینجوری شدی؟
- دست خودم نیست سپیده، دارم دیوونه میشم.
- حالا این که مهرداد قرصها رو داشته که دلیل نمیشه! شاید یکی بهش داده، شاید خودش هم نمیدونه چیه.
- نه سپیده تو قضیهی توانا رو نمیدونی، حرفهای خدیجه خانم رو نشنیدی. تو... هیچی نمیدونی !
***
بعد از امتحان سریع راه افتادیم. مطمئن بودم که خانه نیست؛ ولی باز هم محض احتیاط سر کوچه معطل کردم و داخل کوچه را پاییدم. خبری از او نبود. میدانستم امروز دو تا امتحان پشت سر هم دارد و حالا حالاها پیدایش نمیشود. به سپیده علامت دادم که برویم.
آن شب در خوابگاه سیرتا پیاز همه چیز را برای سپیده تعریف کردم. دیگر نمیتوانستم همه چیز را توی دلم نگه دارم، نیاز به دردِ دل و همفکری داشتم و برای اینکار هیچکس را بهتر از سپیده نیافتم. آمدن پیش خدیجه خانم هم پیشنهاد او بود. به من گفت حالا که مطمئنی یک چیزی را از تو پنهان کرده، بهتر است روزهی شکدار نگیری و بروی سراغش. راست هم میگفت، باید بفهمم در گذشتهی مهرداد چه میگذرد، این طوری بهتر میتوانم راجع به آیندهی او و البته خودم تصمیم بگیرم.
خدیجه خانم خودش در را به رویمان باز کرد. با اینکه با روی باز از ما استقبال کرد؛ ولی معلوم بود از دیدن من به این زودی حسابی جا خورده.
مطابق انتظار، خودش در خانه تنها بود.
سپیده شربت به لیموی معروف خدیجه خانم را خورده نخورده رفت سر اصل مطلب.
- خدیجه خانم دوست من دوباره اومده اینجا چون فکر میکنه بار پیش شما همه چیز رو دربارهی خانوادهی مهرداد خان بهش نگفتین.
لبخند روی صورت خدیجه خانم ماسید.
سپیده ادامه داد:
- شاید شما ندونین؛ ولی مهرداد ازش خواستگاری کرده، دوستم باید بهش جواب بده ولی هیچ راهی برای تحقیق در موردش نداره؛ چون مهرداد بهش گفته کسی رو نداره، شما باید بهش کمک کنید.
خدیجه خانم لیوانهای شربت را به سینی برگرداند و همانطور که از جایش بلند میشد گفت:
- من واقعیت رو بهش گفتم. هر چیزی که ازش مطمئن بودم.
- ما میخوایم همه چیز رو بدونیم، حتی اگه شما ازش مطمئن نباشین.
خدیجه خانم به فکر فرو رفت. سپیده نگاه پیروزمندانهای تحویل من داد و تیر آخر را رها کرد.
- خواهش میکنم خدیجه خانم. فکر کنید کالیاسا هم دختر خودتونه. اگه دختر خودتون بود و یه نفر ازش خواستگار میکرد که هیچی از گذشتهاش نمیدونست، شما بهش کمک نمیکردین؟
خدیجه خانم دوباره نشست و سینی را کنار دستش گذاشت.
- دختر جون، تو انتظار داری چی از دهن من بشنوی؟
به جای سپیده من جواب دادم.
- میخوام بدونم چه بلایی سر خواهر و نامادری مهرداد اومده! چرا مردن؟
- چرا فکر میکنی من باید بدونم؟
- یه حسی بهم میگه شما میدونین.
- من خودم با چشمهای خودم هیچی ندیدم؛ فقط یه چیزهایی شنیدم که اونها هم در حد شایعهان و ممکنه اصلاً واقعیت نداشته باشن.
- باشه اشکالی نداره، من فقط میخوام بدونم. قول میدم تا مطمئن نشدم تصمیمی نگیرم.
- خیلی خب، پس خودت خواستی.
بالاخره تسلیم شد.
- مهرداد دو سالش بود که منصورخان خدابیامرز با پریوش ازدواج کرد. پریوش هیچوقت به مهرداد روی خوش نشون نمیداد. همیشه صدای داد و بیدادش سر بچه بلند بود. مخصوصاً بعد از چند وقت که خودش بچهدار نشد اخلاقش بدتر هم شد تا اینکه بعدِ چند سال بچهدار شد. همه فکر میکردن بعد از به دنیا اومدن دختر خوشگلش پریسان، ممکنه دست نوازشی هم سر بچهی عاطفهی خدابیامرز بکشه؛ ولی اینطور نشد که نشد. چندین سال همینطور کج دار و مریز باهاش رفتار میکرد تا وقتی اون اتفاق افتاد که زندگیشون رو زیر و رو کرد.
سپیده با اشتیاق انگار که خدیجه خانم برایش قصه میگوید پرسید:
- مگه چه اتفاقی بود؟
خدیجه خانم به این حرکت سپیده لبخند محوی زد و ادامه داد:
- یه روز رفته بودن کنار رودخونه. اونموقع فکر میکنم مهرداد ده دوازده سالش بود، پریسان هم هفت هشت سال. انگار مهرداد و پریسان با همدیگه بازی میکردن که ناغافل پریسان میافته تو آب بعد هم تا میان بهش برسن خفه میشه. پریوش بعد از مرگ دخترش مهرداد رو مقصر میدونست و هر جا مینشست میگفت مهرداد خواهرش رو هل داده تو آب. اوایل خیلی سر این قضیه دعوا و مرافعه داشتن؛ ولی کم کم همه چیز آروم شد تا دو سه سال بعد. یه روز من همینجا روی همین تخت نشسته بودم که یه آن دیدم صدای جیغ و داد و فریادِ پریوش کوچه رو برداشته. یه جوری جیغ میزد که مو به تن آدم سیخ میشد. تا اومدم خودم رو برسونم در خونهشون کلی آدم جمع شده بود. بوی سوختگی همه جا رو برداشته بود. به زور رفتم تو که دیدم پریوش که چه عرض کنم، جنازهی سوختش وسط حیاط دراز شده بود. مهرداد هم همونجا جلوی در ورودی نشسته بود و زل زده بود بهش. اون موقع مهرداد تازه 15 سال شده بود و یه پسر هیکلی و استخوندار بود. خلاصه بعدش پلیس اومد و آمبولانس و مردم رو متفرق کردن. تا چند روز هی پلیس تو خونهشون میاومد و میرفت. میگفتن پریوش خودکشی کرده؛ ولی تو محل چو افتاده بود مهرداد پریوش رو سوزونده. دست آخر هم هیچی معلوم نشد و مراسمش رو گرفتن و ...
پریدم وسط حرفش.
- مهرداد خودش چی میگفت؟ یعنی واقعاً اینکار رو کرده بود؟
- نمیدونم ولله، نمیشه گـ ـناه مردم رو شست. من که خودم چیزی ندیده بودم فقط حرف در و همسایه رو بهتون گفتم. مهرداد که هیچی نمیگفت، کلاً بچهی کمحرف و توداری بود. بعد از چهلم پریوش هم باباش فرستادش مدرسهی شبانه، بعد از اون هم دیگه ما ندیدمش تا همین پارسال بعد از فوت منصورخان که برگشت.
خدیجه خانم همینجا حرفهایش را به اتمام رساند. از صورتش میشد فهمید که چندان از برملا کردن این مسائل خشنود نیست. برای اینکه بیشتر از این اذیتش نکنیم زود خداحافظی کردیم و خارج شدیم.
فکر اینکه مهرداد قاتل باشد یک لحظه از ذهنم دور نمیشد. اصلاً به کل، قضیهی قرصها فراموشم شده بود. نیم ساعتی میشد که همینطور بیهدف راه میرفتیم و من اصلاً توی حال خودم نبودم، حتی به سپیده که بیحرف دنبالم فقط راه میآمد هم توجه نمیکردم. همینطوری تصادفی وارد یک پارک شدیم.
میان پارک میچرخیدیم که بالاخره سپیده به حرف آمد.
- نمیخوای بگی به چی فکر میکنی؟
- خودم هم نمیدونم.
- بهتر نیست قضیهی قرصها رو به حراست دانشگاه خبر بدیم.
بلافاصله با وحشت گفتم: نه
- چرا؟
خشمی ناگهانی که از مدتها پیش ذره ذره جمع شده بود ناگهان فوران کرد.
- چرا؟ بهخاطر اینکه تا چند وقت پیش همین آقا که اینقدر راحت در مورد لو دادنش حرف میزنی همهی دنیای من بود. وقتی هیچکسی برام نمونده بود اون پیشم بود. از همه کسم بیشتر دوستش داشتم. حتی این اواخر به ازدواج باهاش فکر میکردم. اون وقت حالا میشنوم که همین آدم ممکنه موادفروش باشه یا بدتر از اون، قاتل هم باشه، میفهمی سپیده ...؟!
از شدت عصبانیت تندتر قدم برمیداشتم و سپیده تقریباً دنبالم میدوید.
یک آن شنیدم شروع کرد به سرفه کردن. نگران شدم.
- چی شدی سپیده؟
سپیده اسپری را از کیفش درآورد و شاسیاش را توی دهنش فشار داد.
- این آسم هم ما رو ول نمیکنه. شدیم عین پیرزنها، دو قدم نمیتونیم دنبال یه دختر دیوونه بدویم.
اصلاً نفهمیدم کی صورتم خیس شد.
در حالی که احساس میکردم همه انرژی بدنم ته کشیده، بیرمق گفتم:
- چرا اینجوری شد سپیده؟ چرا؟
سپیده دستم را گرفت و در حالی که روی یک نیمکت مینشاندم گفت:
- نگران نباش عزیزم، خدا بزرگه! انشاءالله که همهی حدسهای ما اشتباه باشه و مهرداد همونی باشه که تو دوست داری. میگم اصلاً چهطوره برگردی تو اتاق خودمون. فعلاً که تخت قبلیتون خالیه.
نمیدانم چه شد که توی چشمهایش نگاه کردم و بیمقدمه پرسیدم:
- بنفشه کجاست سپیده؟ چرا هیچ اثری ازش نیست؟!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: