کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
نام رمان: سرآغاز یک فرجام
نام نویسنده: نورا ادیب کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه،اجتماعی
ناظر رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار: نادیا سیف، kosar_8118
خلاصه:
طناز، زنی 29 ساله که در گذشتش سختی‌های زیادی کشیده و الان بعد از هفت سال بالاخره به آرامش نسبی رسیده و با خواهرش و دوتا پسرهای هفت و نه سالش زندگی می‌کنه. اما هیچ‌کس نمی‌دونه که این آرامش، آرامش قبل از طوفانه. طوفانی که قراره زندگی طناز رو زیرورو کنه‌ و طوفان گاهی هم می‌تونه شخص باشه. طوفانی به اسم...
n26e_233147_sr-ghaz--frgam.jpg

لینک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


رمان های دیگر :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام به همه:biggfgrin:
    احتمالا از شواهد مشخصه که من اولین رمانی هست که می نویسم:aiwan_light_blumf:
    امیدوارم از موضوع خوشتون بیاد و خواهشا رمانم رو دنبال کنید.
    نیاز به حمایتتون دارم برای ادامه کارم.
    ممنون از تمام کسایی که قراره رمان رو دنبال کنند.
    تشکر ویژه از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،ناظر رمان که بسیار زحمت کشیدند.


    به نام خدا
    مقدمه :
    دست‌هایی پر ز خالی، دارم از تو یادگاری
    توی قلب خسته‌ی من‌، تو همیشه ماندگاری
    بودی اما دور بودی، چون مهی کم‌نور بودی
    با دلم مهجور بودی، از نگاه من فراری
    عاشقی دیگر همین است بودن و مجبور بودن
    هستم و مجبور هستم با خیالت زنده داری
    عاشقت بودم عزیزم بی‌نگاهت بس مریضم
    هستی و من در ستیزم، بی‌توام در بی‌قراری
    بیا با من مدارا کن، غمت را از سرم وا کن
    ببر پاییز غم‌ها را، تو آرامش، تو غم‌خواری
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ***
    نگاهی به اطراف انداختم. جز تاریکی چیزی ندیدم. داد زدم؛ اما کسی نبود. تنها بودم. تنهایِ تنها!
    ترسیدم. یهو سردم شد. می‌لرزیدم. خودم رو بغـ*ـل کردم که...
    دیدمش. توی تاریکی، چشمای لعنتیش برق می‌زد. نزدیک شد. خشکم زده بود. هنوز داشت بهم نزدیک می‌شد. تکونی خوردم و عقب رفتم. ایستاد و من هنوز مات و مبهوت عقب می‌رفتم تا...
    چشمام باز شد. روی تخت سیخ نشستم. به اطراف نگاه کردم. تاریک بود. آب دهنم رو قورت دادم، آباژور رو روشن کردم و مجددا به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. نفس راحتی کشیدم. گلوم خشک شده بود. آب دهنم رو تندتند قورت دادم. به این نتیجه رسیدم که خواب بود؛ اما نه...
    کابوس بود! با حضور اون، قطعا کابوس بود. به ساعت روی عسلی زل زدم. ساعت چهار صبح بود. می‌دونستم که دیگه خوابم نمی‌بره. کتابی که دیشب داشتم می‌خوندم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
    نفس عمیقی کشیدم. کتاب رو بستم. عینکم رو از روی چشمام برداشتم و چشمام رو مالیدم. نگاهی به ساعت کردم؛ ۶:۳۰ صبح بود. بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. نگاهی به اطرافم کردم و رسیدم به کاسه‌های کثیف بستنی که مورچه دوروبرشون رو گرفته بود. یعنی واقعا اگر من شب‌ها خونه رو عین دسته گل کنم در نهایت صبح‌ها که بیدار می‌شم، خونه رو کثیف تحویل می‌گیرم. زیر لب غرغر کردم:
    - آخه من نمی‌دونم اینا توی خواب این بستنی‌ها رو می‌خورن؟
    پوفی کردم و سریع میز رو تمیز کردم و از داخل یخچال پنیر و مربا و کره رو بیرون آوردم. نونی رو که دیشب گرفته بودم رو هم روی میز گذاشتم. ایستادم و نگاهی به میز کردم .خب مثل اینکه همه‌چی کامل بود. برای طی کردن هفت‌خوان به‌سمت اتاق‌ها رفتم. خونه بزرگی نبود؛ اما برای چهار نفر بد هم نبود. یه خونه حیاط‌دار که تقریبا وسط شهر قرار داشت و حاصل کار کردن شبانه‌روزم بود. از حیاط کوچیک‌مون که می‌گذشتی و وارد ساختمون می‌شدی؛ کمی جلوتر، سمت راست، آشپزخونه و سمت چپ هم هال بود. جلوتر از آشپزخونه، سمت راست راه‌رویی بود که سمت چپش دو تا اتاق و سمت راست یه اتاق قرار داشت که متعلق به خودم بود و انتهای همین راهرو هم دست‌شویی و حمام بود. همین! خونه‌ی کوچک من همین بود که خب همینم به‌سختی خریده بودمش. هیچ وقت نخواستم زیر بار منت دیگران باشم، خصوصا بعد از اون اتفاق... سرم رو محکم تکون دادم. الان وقتش نبود. سمت اتاق دوم از سمت چپ رفتم و در زدم. صدایی نیومد که در رو باز کردم و داخل اتاقش رفتم. لبخندی زدم . مثل همیشه مرتب بود. به‌سمت تختش رفتم و کنار تختش نشستم. صداش زدم:
    - طرلان.
    تکون نخورد که دوباره تلاش کردم:
    - طرلان جان!
    تکونی خورد و پتو رو کمی روی سرش و دورش پیچید که خندیدم و پتو رو از روی سرش کشیدم و بازم صداش کردم که آروم چشماش رو باز کرد و نهایت زورش رو زد و تنها گفت:
    - هوم.
    خندیدم و گفتم:
    - ساعت هفت شد. نمی‌خوای به پا خیزی؟
    سری تکون داد که بلند شدم و همون‌طور که داشتم بیرون می‌رفتم، گفتم:
    - ببین طرلان، من دارم میرم. زود بیدار شو؛ چون امروز با نکوبخت کلاس داری.
    و دیدم که با شنیدن اسم نکوبخت عین فنر از تختش پایین پرید. در رو بستم و سراغ اتاق اول از سمت چپ رفتم.
    آروم در رو باز کردم و داخل رفتم. عین بدبخت بیچاره‌ها به اتاقشون نگاه کردم. مثل همیشه شلخته بود و من، دیروز این‌جا رو مرتب کرده بودم. تجربه بهم ثابت کرده بود که حرص خوردن فایده نداره؛ چون بالاخره اینا کار خودشون رو می‌کنن. نفس عمیقی کشیدم و رفتم بین دوتا تخت‌هاشون نشستم. اول نگاهی به تخت سمت راست، که یه تخت ماشینی آبی‌رنگ بود، کردم و آروم صداش زدم:
    - تیام.
    تکون خفیفی خورد که لبخندی زدم و گفتم:
    - تیام خان! نمی‌خوای بلند شی؟
    چشماش رو آروم باز کرد و مالیدشون و با صدای خواب‌آلودی گفت:
    - سلام.
    لبخند پررنگی زدم و گفتم:
    - سلام عزیز دلم. مامان‌جان بلندشو که مدرسه داره دیر می‌شه.
    پتوش رو بغـ*ـل کرد و با چشمای عسلیش زل زد بهم و با لحن خواهشی گفت:
    - مامان.
    همین که گفت مامان، سریع گفتم:
    - نه اصلا!
    هر صبح همین ماجرا رو داشتم. نگاهم کرد و بازم با لحن ملتمسانه گفت:
    - مامان. میشه نرم مدرسه؟
    اخم ساختگی کردم و با قاطعیت گفتم:
    - گفتم که نه. من بچه تنبل نمی‌خوام.
    آروم با نق‌نق داخل تختش نشست. یعنی نهایت کاری که پسر نه ساله من انجام داد این بود، که از حالت خوابیده به حالت نشسته تغییر پیدا کرد. سری تکون دادم و نگاهی به تخت سمت چپ -تخت ماشینی قرمز رنگ- انداختم. از بس پتو رو دور خودش پیچ‌وتاب داده بود که معلوم نبود خودش دقیقا کجاست. لبخندی زدم و گفتم:
    - صیام. مامانی. بلندشو که امروز مدرسه داری.
    دیده بودم که از صدای تیام بیدار شده؛ اما چیزی نگفت. بازم صداش کردم:
    - صیام جان! نمی‌خوای اون چشمای خوشگلت رو باز کنی تا مامان ببینه؟
    تیام از تختش اومد بیرون و کنارم ایستاد و گفت:
    - مامان.
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - داره سرِ کارمون می‌ذاره‌ها! بیداره.
    دستم رو گذاشتم روی بینیم و به سکوت دعوتش کردم. اونم لبخند شیطونی زد و من رو به صیام و خطاب به تیام گفتم:
    - نه تیام جان؛ پسرم واقعا خوابه؛ ولی خب الان‌هاست که بیدار شه.
    چشماش رو محکم روی هم فشار می‌داد. از تلاشی که می‌کرد تا به ما بفهمونه خوابه، خندم گرفت. لبخندی زدم . با لحن پرخنده گفتم:
    - صیام خان؛ یا شما همین الان بلند می‌شی و می‌ری مدرسه یا جناب آقای ساعدی مدیر محترم مدرسه میاد خدمت شما.
    تیام با چشمای درشت شده از تعجب گفت:
    - واقعا مامان؟
    نگاهش کردم. سرم رو به معنای نه تکون دادم. بازم نگاهی به صیام کردم که اصلا به روی خودش هم نیاورد و کماکان چشماش رو روی هم فشار می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    این بچه از هیچ‌کس نمی‌ترسید. سری تکون دادم. سرتق‌تر از این حرف‌ها بود. فایده نداشت. از راه‌حل آخر استفاده کردم و در حالی که منتظر عکس‌العمل صیام بودم به تیام گفتم:
    - مامان جان؛ امروز بعد از مدرسه یادم بیار برات بستنی خوش‌مزه‌ای رو که خریدم، بیارم تا بخوری.
    آروم لای چشماش رو باز کرد و با صدای آرومی گفت:
    - مامان! منم می‌خوام.
    ابروهام رو بالا دادم و با تعجب ساختگی گفتم:
    - اِ سلام آقا صیام! مگه شما بیداری؟
    چشمای درشت سیاه‌ش رو بهم دوخت و گفت:
    - سلام. بله تازه الان بیدار شدم.
    و خمیازه الکی کشید که تیام خندید و با تمسخر گفت:
    - آره خب.
    خندیدم و تقریبا غر زدم:
    - بلندشو پسر که عمر من تموم میشه تا شما دو تا برادر بیدار بشید و مدرسه برید.
    صیام بلند شد و با تعجب گفت:
    - واقعا؟
    خندیدم و گفتم:
    - پسر شیطنت نکن. بجنب که دیره.
    صیام در حالی که داخل موهای مشکیش دست می‌کرد، گفت:
    - حالا برای منم بستنی می‌خری؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - بله. به شرطی که زود حاضر شی.
    هر دو باهم دویدن و بیرون رفتن. بلند شدم و تخت تیام رو مرتب کردم. داشتم تخت صیام رو مرتب می‌کردم که صدای داد تیام اومد:
    - من اول میرم؛ چون من اول اومدم.
    بعدش هم صدای صیام بلند شد:
    - نخیرشم. من کوچک‌ترم پس من اول میرم.
    رفتم بیرون و به ته راه‌رو نگاه کردم. کنار در دست‌شویی ایستاده بودن و با هم دعوا می‌کردن. صیام دستاش رو زده بود به کمرش و با اخم به تیام نگاه می‌کرد. تیام هم دستاش رو زده بود به در دست‌شویی و راه ورود و خروج رو بسته بود. همین‌طور که داشتم نگاهشون می‌کردم، یهو از داخل دست‌شویی صدای طرلان اومد:
    - کسی نیست؟ فکر کنم در قفله.
    ولی بچه‌ها بی‌توجه به دعوا کردن ادامه می‌دادن. بعد از چند ثانیه، باز طرلان داد کشید:
    - بچه‌ها اونجایید؟ می‌تونید در رو باز کنید؟
    تیام و صیام هم فقط چند ثانیه ساکت شدن و برگشتن به در نگاه کردن و با هم داد زدن:
    - نه.
    و ادامه دعوا... چشمای گشاد شده طرلان رو می‌تونستم تصور کنم که داد زد:
    - بچه پرروها!
    سری تکون دادم و رفتم جلو و با صدای بلند گفتم:
    - اینجا چه خبره؟
    نگاهم کردند که با اخم ادامه دادم:
    - چتونه شماها؟
    که هر دو هم‌زمان شروع کردن به حرف زدن نگاهم بینشون در حرکت بود و یهو گیج داد زدم:
    - ساکت!
    ساکت شدن که گفتم:
    - یکی‌یکی حرف بزنید تا بفهمم چی می‌گید.
    می‌خواستن بازم هر دو شروع کنن به حرف زدن که رو به تیام با لحن دستوری گفتم:
    - اول، تیام خان! اون در رو باز کن تا خاله طرلان بیرون بیاد.
    تیام در رو باز کرد که طرلان هم‌زمان که به بچه‌ها چشم‌غره می‌رفت، سمتم اومد و گونه‌هام رو بـ*ـوسید و گفت:
    - قربونت بشه طرلان. اون تو داشتم خفه می‌شدم.
    بعدم رو به بچه‌ها خط و نشون کشید:
    - من برای شما وروجکا اساسی دارم.
    و دوید رفت داخل اتاقش که آماده بشه. سری تکون دادم و رو به اون دوتا، با نگاه کردن به ساعت گفتم:
    - ای وای دیر شد! تیام؛ تو برو داخل.
    صیام لب‌هاش رو جلو داد و با اخم گفت:
    - پس من چی؟
    لبخندی به پسربچه تپلم زدم و ادامه دادم:
    - شما با من بیا بریم دست‌شوییِ داخل حیاط.
    تیام که هنوز ایستاده بود، نق زد:
    - مامان ریخت! برم؟
    سریع گفتم:
    - برو دیگه.
    صیام هم دوید داخل حیاط و از اونجا داد زد:
    - مامان. اومدی؟
    داد زدم:
    - آره.
    و رفتم سمت حیاط. کارش رو که انجام داد، اومدیم داخل. صیام دوید داخل اتاق تا آماده بشه و منم رفتم داخل آشپزخونه و کنار طرلان نشستم. نگاهش کردم. تندتند داشت می‌خورد. باتعجب گفتم:
    - طرلان چته؟
    همون‌طور که می‌خورد، گفت:
    - امتحان دارم. دیر برسم نکوبخت من رو کلا از دانشگاه بیرون می‌کنه.
    خندیدم و گفتم:
    - چقدر هم که تو از نکوبخت می‌ترسی.
    چشم‌غره‌ای رفت که مشغول لقمه گرفتن برای بچه‌ها و خودم شدم. داشتم لقمه‌ها رو داخل پلاستیک می‌ذاشتم که بچه‌ها داخل آشپزخونه اومدن. نگاهشون کردم و دست‌به‌کمر و حرصی گفتم:
    - مثلا الان شما آماده‌اید؟
    سری تکون دادن که سمتشون رفتم. زانو زدم تا قدم بهشون برسه. دست کردم داخل موهای تیام و گفتم:
    - شونه نکرده.
    دهنش رو باز کردم و ادامه دادم:
    - مسواک هم نزده.
    بعدم بلند گفتم:
    - مامان بدو. خودت رو مرتب کن و بیا.
    تیام هم دوید و رفت. نگاهی به لباس‌های صیام کردم. نصف لباسش داخل شلوارش و نصف دیگه هم بیرون بود. نگاهش کردم که دیدم لقمه ی بزرگی داخل دهنش گذاشت. با حرص گفتم:
    - لباس‌هات که نامرتبه!
    درستش کردم. لقمه‌ش رو که قورت داد، خواستم دهنش رو باز کنم که محکم فکش رو روی هم فشار داد. سری به نشانه تأسف تکون دادم و گفتم:
    - این‌طور که مشخصه انگاری که این پسرِ مامان هم مسواک نزده.
    نگاهم کرد و با حال زار گفت:
    - مامان. نه.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - صیام. بله.
    همین‌طور ایستاده بود و تکون نمی‌خورد. آخرش هم با حرص و زور فرستادمش، رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    داشتم میز رو مرتب می‌کردم که دیدم طرلان داره بیرون میره. نگاهش کردم و گفتم:
    - طرلان. می‌رسونمت.
    سریع نگاه گذرایی بهم کرد و در حالی که کفشش رو می‌پوشید، تند گفت:
    - دیر میشه. با آژانس میرم.
    تایید کردم.
    - باشه. ببینم پول داری؟
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - بله خواهر خانومی.
    و سریع رفت. لبخندی زدم که از پشت صدای پسرای کوچولوم اومد:
    - مامان.
    برگشتم و نگاهشون کردم. هر دو دهنشون رو تا آخر باز کرده بودن و داشتن دندون‌هاشون رو بهم نشون می‌دادن. خندیدم و گفتم:
    - برید داخل ماشین که من اومدم.
    و سریع آماده شدم. کیفم رو برداشتم و به اتفاق بچه‌ها سوار دویست و شش خاکستری‌رنگم شدیم. به‌ علت جلوگیری از دعواهای احتمالی پسرا، این رنگ رو خریدم تا نه قرمز باشه و نه آبی. همین ماشین رو هم بعد از گذشت چند سال تازه از شر قسط‌هاش خلاص شدم. تا سوار شدیم، صیام تند گفت:
    - مامان؛ عمو پورنگ بذار.
    ضبط ماشین رو باز کردم و مثل همیشه فقط عمو پورنگ می‌خوند و من فقط بالا و پایین پریدن‌های پسرهام رو تماشا می‌کردم. گاهی حرص می‌خوردم و گاهی لبخند می‌زدم. لبخندی که خیلی‌ها نمی‌دونستن چه غمی پشتش پنهان شده و من می‌ترسیدم از اون روز... از اون روز که همه بفهمن! نفس عمیقی کشیدم و حواسم رو به رانندگیم دادم. روبه‌روی مدرسه ترمز کردم و برگشتم سمت‌شون و با لبخند گفتم:
    - خب رسیدیم. مثل همیشه یادتون نره که مامان عاشقتونه و من مطمئنم پسرای من، باهوش‌ترین پسرهای دنیا هستن.
    خندیدن و صیام با شیطنت گفت:
    - در مورد من که حتما درسته؛ ولی در مورد این، نمی‌دونم.
    و به تیام اشاره کرد. تیام عصبی نگاهش کرد که خطاب به صیام گفتم:
    - صیام! تیام از تو بزرگ‌تره و فراموش نکن که همیشه باید به بزرگ‌ترها احترام بذاری.
    صیام با بی‌خیالی گفت:
    - بله بزرگ‌تره؛ اما فقط دو سال.
    و با دستای تپل و کوچولوش، عدد دو رو نشون داد. تیام هم با غرور گفت:
    - مهم اینه که من بزرگ‌ترم.
    صیام با مسخرگی ادامه داد:
    - باشه بابا.
    نهیب زدم:
    - بچه‌ها. دیر شد.
    سریع پیاده شدن که یهو چیزی یادم اومد. صداش کردم:
    - صیام.
    برگشت سمتم و سوالی نگاهم کرد که با لحن خواهشی گفتم:
    - آقای شریفی رو اذیت نکن مامان جان. باشه؟
    کمی سرش رو خاروند و با لبخند گفت:
    - قول نمیدم.
    و داخل مدرسه دوید. با خودم گفتم: «بی‌چاره آقای شریفی.» با خودم خندیدم. آقای شریفی، راننده سرویس برگشت بچه‌ها بود که من به‌خاطر اینکه کارم تا پنج طول می‌کشید، مجبور شدم براشون سرویس بگیرم. سری تکون دادم و حرکت کردم.
    در ماشین رو بستم و به‌سمت ساختمون رفتم. آقای حیدری، داخل اتاقک نگهبان نشسته بود. من رو که دید با لبخند گفت:
    - سلام خانوم دکتر.
    با لبخند به ریش سفید و عینک بزرگش نگاه کردم و سلام دادم:
    - سلام آقای حیدری. خوبید؟
    عینکش رو از روی چشماش تکون داد. کمی اطرافم رو نگاه کرد و با لبخند کمی جلو اومد و گفت:
    - ممنون دخترم. ببینم؛ مگه وروجک‌هات رو نیاوردی؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه. مدرسه داشتن.
    نگاهم کرد. با خنده پشت میزش نشست و گفت:
    - آره خب. میگم چرا امروز خبری از زلزله نیست.
    خندیدم و با دیدن قامت خمیده و تپلش، آروم صداش زدم:
    - آقای حیدری.
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - ببخشید که بچه‌ها اذیتتون می‌کنن.
    مهربون نگاهم کرد و گفت:
    - اشکالی نداره پدرجان، اونا هم مثل نوه‌های خودم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - فعلا.
    و داخل آسانسور رفتم و دکمه طبقه چهار رو زدم. طولی نکشید که از آسانسور بیرون اومدم و نگاهی به در دفتر کردم. روی تابلو بالای در نوشته بود؛ «دفتر مشاوره» زیرش هم اسممون حکاکی شده بود؛ «نازنین ربیعی» و «طناز سمیعی »
    داخل شدم. دیدم مریم و نازنین، پشت میز مریم که سمت راست و کمی جلوتر از در ورودی بود، نشستن و عین جغد به مانیتور زل زدن. انقدر غرق چیزی که داخل کامپیوتر بود، شده بودن که اصلا متوجه اومدن من نشدن. آروم رفتم جلو و منم به مانیتور زل زدم. با دیدن عکس داخل مانیتور از تعجب داد زدم:
    - وا! مگه شهره ازدواج کرد؟
    نازنین و مریم یه متر هوا پریدن و عین سکته‌ای‌ها نگاهم کردن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:
    - چتونه؟
    نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
    - زهرمار! الهی که این مسیح بمیره که تو من رو دق مرگ می‌کنی بالاخره.
    نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
    - مسیح دیگه کیه این وسط؟
    نازنین با تمسخر گفت:
    - جناب مسیح رشادت؛ خواننده خوب کشور.
    بعد هم با حرص گفت:
    - مرده شورش رو ببرن، بی‌ریخت.
    مریم با حرص گفت:
    - تو به مسیح من چی‌کار داری، آخه؟
    من و نازنین با هم نگاهش کردیم و متعجب گفتیم:
    - مسیحِ تو؟
    نگاهمون کرد و با چشم‌غره گفت:
    - بله. مال خودمه!
    با چندش بهش نگاه کردم که نازنین گفت:
    - ارزونی خودت.
    بعدم با حرص رو به من گفت:
    - تو چه مرگته که داد می‌‌زنی؟
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - حالا شد تقصیر من؟ خب شما عین کوآلا سرتون رو داخل مانیتور کردین. من اومدم اصلا نفهمیدین.
    بعد هم حق به جانب ادامه دادم:
    - بعدش هم، خب منم مثل شما شهره رو این شکلی دیدم، تعجب کردم دیگه!
    با این حرفم، قضیه شهره رو باز یادشون آوردم. نازنین با هیجان گفت:
    - دیدی؟ تو هم دیدی؟
    بعد هم با گریه ساختگی گفت:
    - اینم شوهر کرد، رفت. من موندم و این مریم بدبخت.
    و با همون آه و ناله ساختگی ادامه داد:
    - ای وای!
    و سرش رو انداخت روی بازوهای مریم که مریم با درد گفت:
    - اَه نکبت! بلند شو ببینم. بازوهام درد گرفت. آخ‌آخ!
    و چهرش رو از درد توی هم کشید. نازنین چپ‌چپ نگاهش کرد که خندیدم و با شیطنت گفتم:
    - حالا برات شوهر هم پیدا می‌کنم نازی خانوم! آخ. کاش صدات رو ضبط می‌کردم و به مامان بهنازت می‌دادم که گوش کنه.
    نازنین بلند شد و کنارم ایستاد. پشت گردنم زد و در همون حال گفت:
    - تو غلط کردی!
    چشم‌غره‌ای رفتم که عین خیالش هم نبود. مریم خندید و گفت:
    - تو واقعا چرا مزدوج نمیشی؟ داری پیر میشی‌ها.
    نازنین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - اول اینکه، دیگ به دیگ میگه ته دیگت کو؟ دوم اینکه، آخه هرکسی که لیاقت من رو نداره. من به این خانومی، زیبایی، مهربونی، هنرمندی و...
    همین‌طور داشت ادامه می‌داد که من اضافه کردم:
    - اعتماد به سقف بالا و...
    مریم هم ادامه داد:
    - درباره مورد اولت هم باید بگم که مسیح، عشق منه.
    زدم زیر خنده که مریم چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - چیه؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - خودت رو ندیدی که چشمات شکل قلب شده بود.
    نازنین هم خندید که مریم با حرص گفت:
    - برید ببینم. مگه شما کار ندارید؟
    خندیدیم که نازنین گفت:
    - می‌بینی که! مگس هم پر نمی‌زنه.
    منم نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
    - ببینم حالا واقعا چرا این‌قدر بازار کارمون کساد شده؟
    مریم با خنده جوابمو داد:
    - چون نوبت‌ها، از یه ساعت دیگه داده شده.
    با تعجب گفتم:
    - چرا؟
    نازنین دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
    - آره دیگه. خانوم واسه خودش یه پا رئیس شده.
    لبخندی زدم که مریم جواب نازنین رو داد:

    - بله. چون اگر همین رئیس نبود، تا حالا 20تا از به قول خودتون مشتری‌ها پریده بودن. آخه من که می‌دونم شما دوتا وقتی می‌گید ساعت شش، دقیقا یه ساعت و نیم بعد اینجایید؛ دیگه ناسلامتی ما بیشتر از 14 ساله باهمیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    خندیدم و به غرغرهاش نگاه کردم. مریم خیلی خوب و ناز بود. صورتش لاغر و سبزه بود؛ اما چشمای قهوه‌ایش صورتش رو ناز کرده بود. چقدر هر دوشون، هم نازنین و هم مریم، برام دوست‌داشتنی بودن. در تمام دوره‌های سخت زندگیم، باهام بودن و همراهیم کردن. ما از دبیرستان با هم بودیم. با هم دانشگاه رفتیم، با هم درس خوندیم. ما با هم زندگی کردیم. من و نازنین عاشق روان‌شناسی بودیم و مریم ترجیح داد حسابداری بخونه. بعد از اون ماجراهای سخت زندگیم، نازنین بود که پیشنهاد تأسیس دفتر رو داد. توی این مدت، تمام تلاشمون رو کردیم که این دفتر سر پا بمونه و خدا رو شکر موند.
    صدای مریم رو شنیدم:
    - با توئم؛ طناز.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - جانم. چیزی گفتی؟
    نگاهم کرد و با تأسف گفت:
    - نخیر؛ شوت‌تر از این حرف‌ها تشریف داری.
    چیزی نگفتم که چندتا پرونده گرفت جلوم و گفت:
    - بیا. اینا مریض‌های تو هستن. برای نازی رو هم دادم.
    سری تکون دادم و به جای خالی نازنین نگاه کردم و رفتم داخل اتاقم. پشت میز نشستم و نگاهی به اتاق کردم. یه اتاق تقریبا بزرگ با یه میزی که روبه‌روی در قرار داشت و مبل‌های جلوی میز و یه قفسه کتاب که گوشه سمت چپ اتاق بود. روی میزم، یه قاب عکس از پسرها بود که داخلش می‌خندیدن و شیطنت داخل چشماشون برق می‌زد. تنها وجه مشترک من و پسرهام، چشم‌های عسلی تیام بود که به من رفته بود و تمام.
    نازنین همیشه می‌گفت:
    - بدبخت! دلم برات می‌سوزه. تو فقط زحمت حمل و نقلشون رو از اون جهان به این جهان داشتی.
    تیام، فقط چشماش مثل من بود و بقیه اجزای صورتش به آرمان رفته بود. آهی کشیدم. جاش خالیه... چقدر مثل برادرم، همیشه از راه دور، حمایتم می‌کرد. پوفی کردم و باز هم به بچه‌های عزیزم فکر کردم. تیام قدش نسبت به سنش خوب بود. ابرو و موهاش بور بود و پوستش سفید. نگاهی به صیام کردم. این بچه از تیام هم شیطون‌تر بود و البته لجبازتر. با کشیدن نفس عمیقی چشم از عکس گرفتم و به این فکر کردم که چقدر زود و سخت گذشت. انگار همین دیروز بود که سرخورده و ناجورتر از همیشه، صیام رو بغـ*ـل کرده بودم و چشمام پر از اشک بود و سردرگم، نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم. به صفحه سیاه کامپیوتر جلوم زل زده بودم و غرق در فکر گذشته بودم. با صدای در، به زمان حال برگشتم و بلند گفتم:
    - بفرمائید.
    در باز شد و خانومی وارد شد. با لبخند سلام کردم و حل کردن مشکل اولین بیمار، شروع شد.
    خسته نگاهی به ساعت کردم، یازده بود. بلند شدم و بیرون رفتم. مریض‌ها به احترامم بلند شدن که با خواهش می‌کنمی، نشستن. خم شدم روی میز مریم و آروم گفتم:
    - من دارم میرم خونه. بقیه رو برای نازی بفرست.
    نگاهم کرد و آروم‌تر از من زمزمه کرد:
    - مگه آقای شریفی، بچه‌ها رو نمی‌بره خونه؟
    سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم:
    - چرا ولی خونه خیلی به‌هم‌ریخته شده. باید برم و مرتب کنم؛ ضمن اینکه دیشب سرم درد می‌کرد، ناهار هم درست نکردم.
    مریم باشه‌ی آرومی گفت و من بعد از جمع کردن وسایلم، بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و سر کوچه نگه داشتم. باید خرید می‌کردم. وارد سوپری که شدم، سلام کردم. حسن‌آقا، مرد تقریبا 45 ساله‌ای که صاحب سوپرمارکت و از قدیمی‌های این محل بود، با خوش‌رویی گفت:
    - سلام خانوم سمیعی. احوال شما؟
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم :
    - ممنونم.
    اینجا، داخل محله، کسی نمی‌دونست که من دکترای روان‌شناسی و دفتر مشاوره دارم. همه من رو به اسم سمیعی می‌شناختن و از اون‌جایی که خدا رو شکر محله ساکتی بود و فضول نداشت، پس کسی هم راجع‌ به من کنجکاوی نمی‌کرد. سری تکون دادم و مشغول خرید شدم. چندتا بستنی هم برداشتم و رو به حسن آقا گفتم:
    - لطفا حساب کنید.
    چشمی گفت و شروع کرد به حساب کردن. حساب رو که نوشت بهش گفتم:
    - اگه لطف کنید و یه فاکتور هم بهم بدید، ممنون میشم.
    حسن‌آقا گفت:
    - چشم خانوم. فقط جسارتاً، اون بستنی‌های دیروز رو هم حساب کردم.
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - بستنی؟ من که دیروز بستنی نخریدم.
    حسن‌آقا هم در حالی که فاکتور رو دستم می‌داد، توضیح داد:
    - بله. شما که نه، آقا تیام و آقا صیام اومده بودن. گفتن که شما میاید و حساب می‌کنید.
    سری تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:
    - امان از دست این بچه‌ها.
    و بلند رو به حسن‌آقا که منتظر بود گفتم:
    - ممنون که حساب کردید. حسن‌آقا، لطفا دفعه بعد به بچه‌ها چیزی ندید. ممنونم.
    سری تکون داد و دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
    - به روی چشم.
    سری براش تکون دادم، حساب کردم و از سوپرمارکت بیرون اومدم. رفتم خونه و اول از همه شروع کردم به ماکارانی درست کردن. تنها غذایی بود که زود آماده می‌شد و الان فقط چنین غذایی رو می‌تونستم حاضر کنم. بعد از درست کردن غذا، رفتم سراغ اتاق پسرها که حسابی شلخته بود. سمت چپ دوتا کمد دیواری بود که عکس هر دوشون روش زده شده بود که مبادا دعوا بشه. جلوی کمدها یه قالی پت‌ و مت افتاده بود که واقعا متناسب حالشون بود و بعدش هم که تخت‌هاشون و جلوی تخت‌ها، سمت چپ هم میز تحریر و میز کامپیوترشون بود. پوفی کردم. همه‌جا رو مرتب کردم و سالاد درست کردم. رفتم داخل حیاط تا دست‌شویی اون‌جا رو هم تمیز کنم؛ اما همین‌ که نزدیک دست‌شویی که گوشه‌ی سمت چپ خونه بود، رفتم؛ بوی بدی زیر دماغم زد. اخم کردم و جلو رفتم. در رو باز کردم و با دیدن چاه فاضلاب که بالا زده بود، چندشم شد و صورتم رو جمع کردم. سریع بیرون اومدم. باید یه فکری براش می‌کردم. سریع داخل خونه رفتم و از داخل دفترچه تلفن شماره‌ی چاه بازکن رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. از شانس خوب بنده، چاه بازکن‌ها هم سرشون شلوغ بود. گفتن بعد از ظهر یه نفر رو می‌فرستن. منم ناچاراً تا بعد از ظهر بی‌خیال دست‌شویی شدم. حمام رفتم و لباس‌های تمیز پوشیدم. نگاهی به ساعت کردم. الان دیگه بچه‌ها می‌رسیدن. تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم. سمت تلویزیون رفتم که یهو در هال باز و طرلان وارد شد. نگاهش کردم. اصلا متوجه حضورم نشد! کیفش رو گذاشت روی اپن و با تعجب داخل آشپزخونه رفت. رفتم کنار اپن ایستادم و گفتم:
    - سلام.
    ترسید و در قابلمه از دستش افتاد. با ترس بهم نگاه کرد که رفتم جلو و نگران پرسیدم:
    - خوبی طرلان؟
    طرلان نفس عمیقی کشید و با چشم‌غره گفت:
    - اگه بذاری؛ بله.
    در قابلمه رو بلند کردم، شستم و روی قابلمه گذاشتم. طرلان نگاهم کرد و در حالی که دستش رو توی هوا تکون می‌داد تا کمی از سوزشش کمتر بشه، گفت:
    - تو این موقع از روز، اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    خمیر دندون رو برداشتم و دستاش رو گرفتم و کمی خمیردندون برای دستش زدم و در همون حال گفتم:
    - زودتر اومدم که خونه رو مرتب کنم.
    طرلان سری تکون داد و با خنده گفت:
    - آره معلومه. اومدم داخل خونه، خیال کردم جن اومده.
    خندیدم و گفتم:
    - خب تموم شد. ببینم نمی‌سوزه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - بابا طناز! مگه آرپی‌جی هفت خورده؟ یه‌کم سوخته. همین.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - خب خدا رو شکر.
    سری برام تکون داد و داخل اتاقش رفت. از پشت نگاهی بهش کردم. برعکس تیام و صیام که اصلا به هم شباهت نداشتن، من و طرلان شبیه به هم بودیم؛ ولی خب طرلان جوون‌تر و شاداب‌تر بود. صورت طرلان گرد بود؛ ولی من چند سالی بود که صورتم، شایدم کم‌تر، لاغر شده بود. چشماش هم مثل من، عسلی بود. از لحاظ هیکل هم طرلان لاغرتر و خوش‌هیکل‌تر بود. با صدای زنگ آیفون، نگاهم سمتش رفت و خودم هم جلو رفتم. نگاهی به بیرون کردم. کسی نبود! کمی که دقت کردم، ماشین آقای شریفی رو دیدم. سری تکون دادم و در رو باز کردم و کنار در ایستادم. با سروصدا داخل اومدن. من رو که دیدن، یهو ایستادن و با هم گفتن:
    - مامان.
    اومدن جلو تا من بغـ*ـلشون کنم. عقب کشیدم. هر دوتاشون با تعجب ایستادن. پرسیدم:
    - مگه شماها کلید ندارید؟
    تیام نگاهی به صیام کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - چرا؛ ولی امروز یادم رفت.
    صیام هم به چشمام زل زد و گفت:
    - منم همین‌طور. یادم رفته فکر کنم!
    نگاهشون کردم و گفتم:
    - بار آخرتون باشه‌ها!
    هر دو سری تکون دادن، که دستام رو باز کردم و گفتم:
    - بپرید بغـ*ـلم ببینم.
    با خنده دویدن سمتم.
    ناهار خوردیم و من سفارش کردم که دست‌شویی داخل حیاط نرن. ناهار خوردیم و طرلان از نکوبخت گفت و گفت که امتحانش بی‌نهایت سخت بوده و اونم بد داده. ناهار خوردیم و تیام از معلم جدید ورزششون گفت و صیام هم از نقاشی که کشیده بود. ناهار خوردیم و من حرص خوردم که با دهن پر حرف نزنید؛ اما خب، کو گوش شنوا؟ صیام بعد از ناهار بهونه بستنی گرفت و من به این فکر کردم که این پسر، چقدر شکموتر از تیامه. مشق‌هاشون رو که نوشتن، بازی کردن و من چقدر سفارش کردم که صدا ندید؛ اما بازم کو گوش شنوا؟ منم خسته از کار، داخل اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    بعد از ظهر، بالاخره یه نفر برای باز کردن چاه تشریف آورد. پنج دقیقه‌ای از کارش گذشته بود که داد زد:
    - خانوم! خانوم!
    سریع رفتم سمتش و گفتم:
    - بله آقا.
    اومد بیرون و در حالی که دستگاهش رو راه می‌‌انداخت، گفت:
    - خانوم؛ لطفا به آقاتون بگید، بیان.
    آقام؟ کدوم آقا؟ اصلا این آقایی که میگه کیه؟ جوابی ندادم و فقط بهش زل زدم. واقعا چی باید می‌گفتم؟ چه واکنشی باید نشون می‌دادم؟ توقع داشت بگم: «چشم حتما» و برم سراغ به قول خودش آقامون؛ اما من خوب می‌دونستم که نمیشه، که نمی‌تونم. نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
    - نیستن.
    و بلند ادامه دادم:
    - هر کاری باشه خودم انجام میدم.
    چند لحظه نگاهم کرد و بعد ادامه داد:
    - نه آبجی؛ حله. خودم ترتیبش رو میدم.
    و دیگه چیزی نگفت و منم یه گوشه ایستادم و ظاهراً بر کارش نظارت می‌کردم؛ اما در واقع داشتم فکر می‌کردم. به خودم، به اتفاق چند دقیقه پیش… بالاخره کارش تموم شد و رفت. من موندم و فکر و خانواده.
    صبح با صدای زنگ از خواب بلند شدم. بعد از شستن دست و صورتم، داخل آشپزخونه رفتم و شروع کردم به پختن غذای اون روز. بازم دیشب از خستگی، خوابم بـرده بود و امروز ساعت روی پنج صبح، زنگ زده بود. غذا رو که درست کردم، آماده داخل یخچال برای ناهار طرلان و بچه‌ها گذاشتم و باز هم مثل هر روز صبح، سراغ بیدار کردن طرلان و بچه‌ها رفتم…
    کنار میز صبحونه ایستادم و نگاهی بهشون کردم و پرسیدم:
    - خب. چیزی لازم ندارید؟
    صیام با دهن پر گفت:
    - بستنی!
    نگاهش کردم. کنارش نشستم و گفتم:
    - اول اینکه، با دهن پر حرف نزن؛ دومش هم اینکه، صبح‌ها بستنی ممنوعه.
    و دستوری گفتم:
    - شیرت رو بخور.
    چهرش رو درهم کشید و با چندش گفت:
    - نمی‌خوام. شیر دوست ندارم.
    نگاهی به اخم‌های پسر کوچولوم کردم و با تحکم، جوابش رو دادم:
    - داری و باید بخوری.
    سرش رو به نشانه منفی تکون داد که منم گفتم:
    - باشه؛ پس دیگه برات بستنی نمی‌خرم.
    و بلند شدم و گفتم:
    - من برم آماده شم.
    صدای غرغرهای صیام رو نشنیده گرفتم و داخل اتاق رفتم که طرلان داد زد:
    - طناز! صبحانه!
    منم از داخل اتاق داد زدم:
    - زودتر از شما خوردم.
    و یه مانتو خاکستری با شلوار مشکی و مقنعه مشکی پوشیدم. جلو آینه رفتم، به خودم نگاه کردم. صورتم خیلی لاغر شده بود؛ اما هنوز گرد محسوب می‌شد. نازنین می‌گفت: «پوستت کمی گندمگونه» که خب هیچ‌وقت نفهمیدم دقیقا چه رنگیه؟ فقط می‌دونستم صورتم دیگه شادابی گذشته رو نداره. چشمام رو بستم و بعد از نفس عمیقی باز کردم. نمی‌دونم خوب بودم یا نه، فقط یه چیزی رو می‌دونستم، اینکه اون نمی‌خواست. اون من رو نمی‌خواست. سری تکون دادم و موهای قهوه‌ایم رو که خیلی‌وقت بود رنگ نکرده بودم، جمع کردم. کمی کرم زدم و مقنعم رو سر کردم. بیرون اومدم که هم‌زمان طرلان هم بیرون اومد و با لبخند گفت:
    - اوه! جیـ*ـگر کی بودی تو؟
    لبخند تلخی زدم و آروم زیرلب زمزمه کردم:
    - هیچ‌کس.
    و سمت هال رفتم. طرلان که نشنیده بود چی گفتم، خندید و دنبالم اومد و گفت:
    - خانوم، شماره بدم؟
    جدی برگشتم سمتش و با حرص گفتم:
    - ساکت. بچه‌ها الان می‌شنون. طرلان ناسلامتی بزرگ شدی، زشته.
    طرلان پوفی کرد و گفت:
    - خواهر من، پسرهات ختم این حرف‌هان.
    خندیدم و گفتم:
    - مگه امروز با نکوبخت کلاس نداری که بلبل شدی؟
    خودش رو انداخت رو مبل و گفت:
    - نه بابا.
    بعد یهو با حسرت و هیجان گفت:
    - ولی طناز اگه مخ این نکوبخت رو بزنم، این ترم همه درس‌ها رو پاسم.
    روی مبل نشستم و داد زدم:
    - پسرا! یالا دیر شد.
    بعد هم رو به طرلان گفتم:
    - چشمم روشن.
    و چپ‌چپ نگاهش کردم؛ اما چند ثانیه بعد، آروم گفتم:
    - ببینم؛ نکوبخت مگه پا میده؟
    طرلان زیر خنده زد و گفت:
    - عجب خواهر روشن فکر و پایه‌ای دارم من.
    و ادامه داد:
    - نه بابا. پا نمیده که هیچ، بی‌شعور نمره هم نمیده.
    بعد هم با حرص ادامه داد:
    - مگه ترم اول یادت رفته؟ پدرمون رو درآورد! الان که دیگه ترم آخره فقط خدا باید به دادمون برسه.
    سری از روی تأسف براش تکون دادم و گفتم:
    - ببین یه وقت تلاش نکنی که خودت نمره بیاری‌ها؛ همه‌ش به امید اساتید محترم باش.
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - باشه. فقط به‌خاطر تو.
    خواستم چیزی بهش بگم که پسرها اومدن. سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم. اول پسرها رو رسوندم و بعد هم رفتم سمت دانشگاه و طرلان رو رسوندم و پیش به سوی دفتر…
    وارد دفتر که شدم، دیدم مریم داره با یکی از مریض‌ها سروکله می‌زنه. منم تند، قبل از اینکه مریم من رو ببینه و غر بزنه، پریدم داخل اتاق و گفتم که مریض‌ها رو بفرسته داخل. حدود ساعت دو بود که مریم در دفتر رو بست و هر سه‌تامون برای ناهار داخل سالن، روی مبل‌ها نشستیم. دو دست مبل و چندتا صندلی، وسط سالن سمت راست در ورودی، بود که برای مریض‌ها گذاشته بودیم. با فاصله‌ی کمی از آخرین صندلی هم دست‌شویی قرار داشت و بعد هم اتاق نازی و کنار میز مریم هم اتاق خودم بود. روزنامه‌های روی میز کوچک بین مبل‌ها رو باز کردم و ظرف غذام رو روی اون گذاشتم.
    مریم در حالی که راحت به مبل تکیه می‌زد، گفت:
    - خب. غذاهاتون رو بیارید، بخورید که مردم منتظرن.
    نازی چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
    - مگه تو غذا نداری؟
    مریم با بی‌خیالی دست به سـ*ـینه نشست و گفت:
    - نوچ!
    نگاهش کردم و متعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    نگاهم کرد و خیلی جدی گفت:
    - رژیم دارم.
    چپ‌چپ نگاهش کردم که نازی با حرص و تمسخر گفت:
    - برو بابا. تو یه‌کم دیگه رژیم بگیری از قدّت کم میشه. آخه وزنت که دیگه جایی واسه کم شدن نداره؛ بنابراین این قد یه‌وجبیت تبدیل میشه به نیم‌وجب.
    خندیدم. در این مورد راست می‌گفت. مریم قدش در مقابل ما کوتاه و از لحاظ هیکل هم از ما لاغرتر بود.
    مریم تو سر نازی زد و گفت:
    - باشه؛ اگر این‌طوریه پس ظرف غذات رو بده بیاد.
    و بی‌توجه به نازی، خودش ظرف غذا رو کشید جلوش و تندتند شروع کرد به خوردن. هر دو نگاهش کردیم. چقدر زود قانع شد. نازی با حرص گفت:
    - اوی! خودم هم هستما.
    مریم نیم‌نگاهی به نازی کرد و به‌زور لقمه‌ش رو قورت داد و گفت:
    - نه. تو واقعا باید لاغر کنی.
    نازی نگاهی به خودش کرد و با چشم‌های درشت شده از تعجب گفت:
    - من؟
    بعدم به من نگاهی کرد و پرسید:
    - آره طناز؟ من چاقم؟
    نگاهش کردم. اونم مثل من پر بود؛ اما چاق نبودیم. قدمون تقریبا هم‌اندازه بود. هر دو متوسط. نازنین هم صورتش گرد و پوستش خیلی سفید بود، البته بیشتر سرخ و سفید محسوب می‌شد. چشماش هم سبز تیره به‌نظر می‌رسید که از مامانش به ارث بـرده بود و خب در کل صورت بامزه‌‌ای داشت. داشتم آنالیزش می‌کردم که با چشم‌غره گفت:
    - اوی طناز! هیز بازی دیگه بسه. یه سوال ازت پرسیدما، سه ساعته بهم زل زدی.
    خندیدم و جوابش رو دادم:
    - گمشو تحفه.
    دستی به نشونه برو بابا تکون داد و بالاخره با هزار بدبختی ناهار رو تموم کردیم و سرکارمون رفتیم.
    اولین مریض، دختر تقریبا ۲۵ساله‌‌ای بود که به‌نظر می‌اومد اصلا حالش خوب نیست. وارد که شد، لبخندی بهش زدم و سلام کردم که جوابم رو با لبخند بی‌جونی داد. آروم، کنار شوفاژ روی مبل نشست. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، مانتو شلوار اتو کشیده و شال چروکش بود. آروم خودکار رو داخل دستم گرفتم و گفتم:
    - خب. عزیزم من در خدمتم.
    نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
    - میگن حالم خوب نیست.
    یه‌لحظه از اینکه سریع رفت سر اصل مطلب جا خوردم و فقط نگاهش کردم؛ اما بعد از چند ثانیه پرسیدم:
    - عزیزم، اسم شما چیه؟
    عادی جواب داد:
    - هانیه.
    لبخندی زدم و ادامه دادم:
    - هانیه جان. چرا گفتی حالت خوب نیست؟
    سریع گفت:
    - من نمیگم، اونا میگن.
    کنجکاو پرسیدم:
    - اونا؟ اونا کی هستن؟
    سر‌به‌زیر جواب داد:
    - خواهرم و شوهرش.
    مکثی کردم و پرسیدم:
    - چه دلیلی داره که اونا این طوری میگن؟
    جوابی نداد و یهو شروع کرد، خودش رو تندتند با دست باد زد. متعجب نگاهش کردم. هوای اتاق خیلی گرم نبود؛ اما خب اونم کنار شوفاژ نشسته بود. گفتم:
    - هانیه جان! خوبی؟ هوا گرم شد؟
    جوابی نداد و کماکان تندتند خوش رو باد می‌زد. نگران بلند شدم و رفتم نزدیکش. کمی بهش نزدیک شدم و گفتم:
    - الان شوفاژ رو خاموش می‌کنم.
    و خم شدم سمت شوفاژ که حس کردم لحظه‌‌ای نفس‌هاش تند شد. سرم رو بلند کردم. گلوش رو گرفته بود و به روبه‌رو نگاه می‌کرد. سریع ایستادم. نگاهش کردم. به‌نظر می‌اومد تنگی نفس داره. چند لحظه نگذشته بود که دادی زد و یهو در باز شد و خواهرش و شوهر خواهرش اومدن داخل اتاق. خواهرش جلوش زانو زد و در حالی که با چادرش هانیه رو باد می‌زد، تند گفت:
    - هانیه! خواهرم آروم! آروم باش! چیزی نیست.
    هانیه مبهوت عین جسم بی‌جونی توی دستای خواهرش زمزمه کرد:
    - مامان. بابا.
    خواهرش با چشم‌های پر از اشک گفت:
    - آروم هانیه. مامان و بابا.
    و نتونست ادامه بده. بالاخره هانیه با گریه‌های خواهرش بعد از چند دقیقه از بهت بیرون اومد و با کمک مریم بیرون بردنش. دنبالشون تا جلوی در مطب رفتم و وقتی دیدم پایین دارن میرن، صدا زدم:
    - خانوم ابوذری.
    خواهرش برنگشت و فقط گفت:
    - خانوم دکتر بر می‌گردم.
    و رفت. پوفی کردم و داخل اتاق رفتم. یه مریض دیگه رو ویزیت کردم تا خواهر هانیه اومد. نشست و گفت:
    - ببخشید خانوم دکتر. من عذرخواهی می‌کنم؛ اما واقعا دست خودش نیست.
    لبخند دل‌سوزانه‌‌ای زدم و گفتم:
    - می فهمم. مشکلی نیست.
    که خودش باز ادامه داد:
    - دیگه نمی‌دونم چیکار کنم. شوهرم پیشنهاد آوردنش پیش شما رو داد.
    لبخندم رو که حفظ کرده بودم، باز تحویلش دادم و آروم گفتم:
    - کار خوبی کردین.
    سری تکون داد و انگار توی فکر رفت که گفتم:
    - از کی تا حالا این مشکل رو داره؟
    سرش رو بالا آورد و جواب داد:
    - یه سال و نیمی میشه.
    آروم نگاهش کردم که به‌سختی ادامه داد:
    - از وقتی مامان و بابا فوت شدن.
    آهی کشید و با اشک ادامه داد:
    - هانیه خیلی به بابا وابسته بود؛ از وقتی اونا رفتن حالش خیلی بد شد.
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - نمی‌خوام اذیتتون کنم اگر.
    سریع اشکش رو پاک کرد و گفت:
    - نه؛ مشکلی نیست. هانیه این‌بار باید خوب بشه.
    با تأثر نگاهش کردم و ادامه دادم:
    - چه بلایی سر پدر و مادرتون اومد؟
    لحظه‌‌ای مکث کرد و با لبخند تلخی در حالی که به گوشه‌ی اتاق، کنار کتابخونه زل زده بود، گفت:
    - سوختن. توی یه آتیش‌سوزی. خونه و زندگیمون هم سوخت.
    و سکوت کرد که گفتم:
    - هانیه هم اونجا بود. درسته؟
    آروم سری تکون داد و توضیح داد:
    - اون روز رفته بود دانشگاه. وقتی برگشت، دید خونه داره آتش می‌گیره. خواسته بره جلو اما مردم نذاشتن.
    بلند شدم و رفتم سر میز. سریع گفت:
    - خانوم دکتر الان چیکار باید کرد؟ هانیه چه مشکلی داره؟
    آروم نگاهش کردم و توضیح دادم:
    - هانیه دچار اختلال استرس پس از سانحه شده.
    متعجب گفت:
    - بعد از سانحه؟ الان یه سال و نیم از اون موضوع می‌گذره، چطور میشه؟
    و نگاهم کرد که گفتم:
    - ببینید؛ هانیه شاهد یک حادثه بوده که به‌طور جدی بهش آسیب روحی رسونده. این اختلال علائم خاص خودش رو داره؛ مثل یادآوری حادثه یا بازگشت به گذشته و… و این همون چیزی بود که یه ساعت پیش دیدید. در واقع منظورم اینه که هانیه از بیرون شاهد سوختن خونه بوده و هر روز اون صحنه‌ها براش یادآوری میشن و عذاب می‌کشه. و خودش رو اونجا تصور می‌کنه. گرمش می‌شه، داد می‌زنه و تنگی نفس می‌گیره.
    زمزمه‌وار پرسید:
    - فکر می‌کردم تموم شده.
    متعجب نگاهش کردم که خودش توضیح داد:
    - چند روز اول بعد از آتیش‌سوزی، حالش خیلی بد بود و افسردگی گرفته بود. پرخاشگر شده بود. یهو خوب بود، یهو بد.
    آروم گفتم:
    - درسته. به اون میگن استرس حاد که توی چند روز اول اتفاق می‌افته؛ اما بعد از سه ماه تبدیل به استرس پس از سانحه میشه.
    نگران گفت:
    - الان چی می‌شه؟
    ریلکس و عادی گفتم:
    - هیچی. درمان میشه اما به زمان نیاز داره.
    با استرس پرسید:
    -چقدر؟
    جواب دادم:
    - نگران نباشید. در استرس حاد، علائم بعد از یک ماه برطرف می‌شه اما باید بگم که استرس بعد از سانحه ممکنه تا چندین سال هم طول بکشه.
    غم و نگرانی رو داخل چشماش دیدم. مطمئن گفتم:
    - وقتی اومدی پیش روانشناس باید بهش اعتماد کنی. آره؟
    با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت که سفارش‌های لازم رو بهش کردم و رفت.
    حدود ساعت پنج بود که دفتر رو تعطیل کردیم و رفتیم پایین. داشتیم می‌رفتیم سمت ماشین‌ها که یهو نازی داد زد:
    - ای وای!
    نگران نگاهش کردیم که ادامه داد:
    - ماشینم.
    مریم نفس حرصی کشید و گفت:
    - احمق، تو که اصلا ماشینت رو نیاوردی. صبح هم با مترو، با من اومدی.
    نگاهش کرد و با لبخند مسخره‌‌ای گفت:
    - آخ! راست میگی‌ها، حواسم نبود.
    بعدم رو به مریم گفت:
    - خب من با این میرم.
    و به من اشاره کرد با حرص گفتم:
    - این به درخت میگن.
    نگاهم کرد و با تکون دادن سرش، فقط گفت:
    - حالا همون.
    مریم رفت سمت در خروجی و گفت:
    - من که رفتم.
    بلند گفتم:
    - مریم؛ بیا برسونمت.
    برگشت، لبخندی زد و گفت:
    - من متروی خودم رو با رخش تو عوض نمی‌کنم.
    خندیدیم، خداحافظی کردیم که رفت. ما هم سوار شدیم. حرکت کردم که پرسید:
    - پسرا چطورن؟
    نگاهش کردم و با لبخند کوچکی جوابش رو دادم:
    - خدا رو شکر، خوبن. می‌رن و میان و شیطنت می‌کنن.
    خندید و گفت:
    - آهان. اون‌وقت این ویژگی‌ها تو رو یاد کسی نمی‌‌اندازه؟
    نگاهش کردم و با لبخند موذیانه‌‌ای گفتم:
    - چرا! یاد کیوان.
    نازنین لبخندش پاک شد و با حرص گفت:
    -اسم این پسره‌ی دهن لق و بی‌شعور رو جلوی من نیار.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - اوی! پسر خالمه‌ها!
    بی‌تفاوت گفت:
    - هر کی می‌خواد باشه.
    بعد دوباره با حرص ادامه داد:
    - پسره‌ی بیخود.
    و زیر لب شروع کرد به فحش دادن کیوان. بلند خندیدم و اونم کوفتی نثارم کرد. نازی رو رسوندم خونشون و رفتم سمت خونه خودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793

    خسته و کوفته در خونه رو باز کردم. از حیاط رد شدم و نگاهی به گل‌های باغچه که طبق سلیقم بود، انداختم. لبخند خسته‌‌ای زدم و به راهم ادامه دادم. در هال رو باز کردم که با دیدن وضعیت داخل هال، اخم کردم. کوله‌هاشون یه گوشه و لباس‌های مدرسشون هم یه گوشه دیگه افتاده بود. خودشون هم روی مبل نشسته بودن و صیام بستنی و تیام پفک می‌خورد. هم‌زمان هم که فوتبال می‌دیدن از کل کل غافل نمی‌شدن.
    تیام با دهن پر، خطاب به دروازه‌بانی که داشت بازی می‌کرد، داد زد:
    - من بهتر از تو دروازه‌بانی می‌کنم.
    و دست‌های پفکیش رو بالا آورد و ادامه داد:
    - با همین دستام، همهٔ توپ‌ها رو می‌گیرم.
    صیام خندید و گفت:
    - اره خوبه. اگه تو بری داخل دروازه به نفع ما می‌شه؛ چون همش گل می‌خوری.
    و خندید که تیام با عصبانیت چیزی خواست بگه. با حرص رفتم جلو و داد زدم:
    - صیام.
    از هول، قاشق بستنیش رو که داشت می‌برد سمت دهنش برگردوند و روی لباسش ریخت. منم بی‌توجه به صیام که مات نگاهم می‌کرد و تیام که از ترس خشک شده بود، باز داد زدم:
    - تیام.
    تیام هم با داد دومم، به خودش اومد. از جا پرید و همه پفک‌ها ریخت روی زمین. با اخم گفتم:
    - سریع اینجا رو مرتب می‌کنید! سریع! فقط چند دقیقه فرصت دارید.
    چند ثانیه نگاهم کردن و اول تیام شروع کرد به دویدن و مرتب کردن. صیام نگاهی به تیام کرد و از ترس اینکه از تیام عقب بمونه، تند تند داشت همه‌چیز رو جمع می‌کرد اما دست‌های تپل و کوچولوش تحمل همه وسایل رو نداشت؛ بنابراین ظرف بستنی از داخل دستاش روی فرش افتاد. با دیدن بستنی‌های ریخته با درموندگی داد زدم:
    - صیام.
    این بچه من رو می‌کشت. بعد از نیم ساعت، همه جا رو تمیز و مرتب کردن. عین سرباز پاهاشون رو جفت کرده بودن و ایستاده بودن و منم مثل فرمانده‌ها که می‌خوان سرباز‌ها رو تنبیه کنن، جلوشون دست به سـ*ـینه بودم. نیم‌رخشون سمت تلویزیون بود. صیام از بس دویده بود، پوست سفیدش قرمز شده بود و تیام هم که نفس‌نفس می‌زد. رو بهشون با جدیت گفتم:
    - بار آخرتون باشه که این همه خونه رو شلخته می‌کنید و می‌دونید که اتاقتون هم شامل خونه می‌شه و باید مرتب باشه.
    تیام دستی داخل موهای بورش که پر از پفک پودر شده بود کشید. نگاهم کرد و گفت:
    - چشم.
    لبخندی بهش زدم. به صیام نگاه کردم. دیدم اصلا حواسش نیست و زل زده به تلویزیون. پوفی کردم و نهیب زدم:
    - صیام.
    سریع نگاهم کرد و تند گفت:
    - آره آره. چشم. حتما مامان.
    از برگشتن سریع و تند تند حرف زدنش، خندیدم. با چشمهای سیاه و درشت شدش نگاهم کرد و سرش رو خاروند و گفت:
    - چی شد؟
    تیام هم این‌بار خندید و زد داخل پیشونیش و گفت:
    - هیچی؛ تو راحت باش.
    صیام هم با پررویی تمام، باشه‌‌ای گفت و پرید روی مبل و مشغول فوتبال دیدن شد. لبخند محزونی زدم و شاید، فقط خودم می‌دونستم که این پسر، بیشتر اخلاق‌هاش بر خلاف گفته‌های اطرافیانم اصلا به من شبیه نبود.
    تیام آروم صدام زد:
    - مامان.
    نگاهش کردم که آروم ادامه داد:
    - ما رو بخشیدی؟
    نگاهی به چهره معصومش کردم و خندیدم. دستی داخل موهای روشنش کشیدم و بغلش کردم. درباره این پسر، شاید خاله راست می‌گـه. همیشه می‌گـه این یکی پسرت مهربونیش رو از تو به ارث بـرده.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - آره عزیز دل مامان. تو هم برو فوتبال ببین.
    آروم رفت نشست. نگاهی بهشون کردم و داخل اتاق رفتم. حمام رفتم و بعد از حمام همون‌طور که حوله رو دور سرم می‌پیچیدم، از اتاق اومدم بیرون. فوتبال هنوز تموم نشده بود. رفتم داخل آشپزخونه که با دیدن بستنی‌های عروسکی که روی میز گذاشته بود، متوجه شدم که طرلان برگشته…
    جلوی در اتاقش ایستادم و در زدم که صدایی نیومد. باز در زدم و بازم خبری نشد. خواستم در اتاقش رو باز کنم که با باز شدن در دست‌شویی، چشمام رفت سمتش که داشت دست‌هاش رو خشک می‌کرد. همون طور که نگاهش کردم، گفتم:
    - به به! سلام طرلان خانوم.
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - سلام. چطوری طناز؟
    گفتم:
    - خوبم.
    و نگاهش کردم. باید یه جوری ازش می‌پرسیدم کجا بوده که ناراحت نشه و فکر نکنه دارم توی کارهاش دخالت می‌کنم. پس نفس عمیقی کشیدم و با لحن بچگونه‌‌ای گفتم:
    - آخه خاله طرلان، تو نمی‌گی خونه نیستی بچه‌ها اینجا رو می‌کنن عین بازار شام؟
    طرلان خندید و گفت:
    - اوه! پس خسته نباشی. معلومه حسابی کار داشتی.
    سری تکون دادم. رفت داخل اتاقش و ادامه داد:
    - در ضمن؛ من که بهت پیام دادم با رویا می‌رم بیرون. حالا میام بیرون تا عکس‌هامون رو بهت نشون بدم.
    با لبخند سری تکون دادم و سعی کردم نفهمه که اصلا از صبح تا الان موبایلم رو چک هم نکردم. سری تکون دادم و رفتم داخل اتاقم. موبایلم رو چک کردم، راست می‌گفت، بهم پیام داده بود. پوفی کردم و کتابم رو برداشتم. بیرون رفتم و کنار بچه‌ها روی مبل نشستم و گفتم:
    - صدای این تلویزیون رو کمتر کنید که دیوونه شدم.
    شروع کردم به کتاب خوندن. کمی خونده بودم که فوتبال تموم شد. بعد از یه کل‌کل حسابی که باهم داشتن و من مشغول خوندن کتاب بودم، صیام گفت:
    - مامان. من گرسنمه.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - جنابعالی مگه مشق‌هات رو نوشتی؟ درس‌هات رو خوندی؟
    چشم‌های سیاهش رو مظلوم کرد و سرش رو به بالا تکون داد و آروم گفت:
    - نه.
    عینکم رو از روی چشمام برداشتم، بازم نگاهش کردم و گفتم:
    - خب. پس مشق‌هات رو که نوشتی و درس‌هات رو که خوندی، می‌ریم سراغ شام.
    با لحن لوسی گفت:
    - مامان! نه.
    و با لب و لوچه آویزون بهم زل زد.
    اما تیام، سریع رفت کتابش رو آورد و شروع کرد به درس خوندن. صیام هم چشم‌غره‌‌ای بهش رفت و بی‌میل سراغ کتابش رفت. خندیدم و چقدر این دوتا با هم فرق می‌کردن. اما هیچ‌وقت پشت هم رو خالی نمی‌کردن؛ خصوصا در شیطنت. بعد از شام، من مشغول ظرف شستن بودم و پسرها با طرلان بازی می‌کردن.
    که یهو طرلان داد زد:
    - صیام! می‌کشمت.
    سریع ظرف‌ها رو ول کردم. داخل هال رفتم و نگاهی به طرلان که نفس‌نفس می‌زد انداختم. رفتم جلو و با نگرانی گفتم:
    - چته؟
    طرلان نفس عمیقی کشید و به گوشه‌‌ای اشاره کرد. رد اشاره انگشتش رو که گرفتم رسیدم به یه سوسک پلاستیکی. آروم طوری‌که طرلان نبینه، خندیدم. بعد هم آروم، طرلان رو از روی زمین بلند کردم که تیام دوید آب قند آورد، بهش داد و کنارش نشست. آروم رو به تیام گفتم:
    - مامان جان. مراقب خاله باش. من الان بر می‌گردم.
    بلند شدم و سمت اتاق بچه‌ها رفتم. بدون در زدن وارد شدم. نگاهی به صیام که خودش رو مشغول درس خوندن کرده بود، انداختم و صداش زدم:
    - صیام.
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - این چه کاری بود با خاله کردی؟
    بدون ترس نگاهم کرد و گفت:
    - فقط یه شوخی کوچولو بود.
    و انگشت شصتش رو به انگشت اشاره‌ش چسبوند و چشماش رو هم ریز کرد.
    نگاهش کردم و در حالی که سعی می‌کردم قربونش نرم، گفتم:
    - دیگه از این شوخی‌ها با خاله نکن. باشه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - حتما.
    لبخندی زدم و می‌دونستم الکی می‌گـه، چون این بچه تا خونه رو آتیش نمی‌زد که ول کن نبود؛ اما با این وجود گفتم:
    - خب. پس بدو بیا بیرون و عذرخواهی کن.
    و سمت در رفتم. همین‌طور داشتم نصیحتش می‌کردم که یهو متوجه شدم کسی پشت سرم نیست. برگشتم داخل اتاق و دیدم هنوز داخل تختش نشسته. نگاهش کردم و یادآور شدم:
    - عذرخواهی.
    سری تکون داد و با لجبازی گفت:
    - اصلانشم.
    بعدم با پررویی ادامه داد:
    - من که کاری نکردم. یه شوخی بود.
    چشمام رو درشت کردم و نگاهش کردم. بی‌توجه به تعجبم، بهم زل زده بود که با حرص گفتم:
    - صیام یا میای و عذرخواهی می‌کنی یا دیگه نه من، نه تو.
    و رفتم بیرون. طرلان حالش بهتر بود و داشت با تیام می‌خندید. کنارشون نشستم که طرلان نگاهم کرد و گفت:
    - دعواش که نکردی؟
    سری به معنای نه تکون دادم. اما این پسر واقعا لجباز بود. نشسته بودیم که آروم آروم اومد جلوی تلویزیون ایستاد و دست به س*ـینه با اخم و صدای آرومی که به زور به گوش می‌رسید، گفت:
    - ببخشید.
    اما اون‌قدر آروم گفت که اصلا کسی نشنید و من دلم ضعف رفت برای ژستش و اون اخمش که بی‌نهایت خوردنیش کرده بود. فکر کنم طرلان هم همین حس رو داشت که یهو خندید و دستاش رو باز کرد و گفت:
    - من فدای اخم‌هات. خاله قربونت بره تپلوی من. بیا بغلم ببینمت.
    صیام کم کم اخماش رفت و با خنده پرید بغ*ـل طرلان. تیام لبخندی زد و گفت:
    - آشتی. آشتی.
    که طرلان آغوشش رو برای اونم باز کرد و حالا همه‌چیز عالی بود. من با لبخند به سه مهره اصلی زندگیم نگاه کردم و خندیدم. نمی‌ذاشتم کسی این خانواده رو ازم بگیره. هیچ‌کس…
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    داشتم با یکی از مریض‌هام حرف می‌زدم؛ به‌خاطر مشکل ژنتیکی که پدر و مادرش داشتن، سندروم‌دان بود. مردم اطرافیانش هنوز پذیرش حضورش رو نداشتن. افسرده شده بود. سنش کم بود؛ اما حالش اصلا خوب نبود. مادرش بهم گفته بود که هم کلاسی‌هام ازش می‌ترسن. کمی باهاش حرف زدم و شمارهٔ چند تا مؤسسه و مدرسه مخصوص بچه‌های خاص رو بهش دادم و پیشنهاد کردم که برن تا بچه، کسایی که مثل خودش هستن رو ببینه. داشتم آدرس رو می‌نوشتم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. عذرخواهی کردم و متعجب جواب دادم:
    - الو.
    یه مرد بود، گفت:
    - سلام. خانم سمیعی؟
    کماکان متعجب گفتم:
    - بله خودم هستم. شما؟
    جواب داد:
    - خانوم سمیعی، بنده کاظمی هستم. ناظم مدرسه بچه‌هاتون.
    دوست کیوان بود و به‌خاطر آشناییش با کیوان قبول کرد که بهم کمک کنه تا من هم بچه‌ها رو راحت‌تر، اونجا ثبت نام کنم. سریع گفتم:
    - بله. احوال شما آقای کاظمی؟
    معلوم بود بی‌حوصله ست. جواب داد:
    - چه حالی خانوم؟ این‌آقا صیام شما مگه می‌ذاره؟
    اخم کردم و پرسیدم:
    - چطور؟ چیزی شده؟
    پوفی کرد و جواب داد:
    - لطف کنید تشریف بیارید مدرسه. آقا صیام دعواشون شده.
    متعجب بلند شدم و بلند گفتم:
    - چی؟
    و سریع ادامه دادم:
    - من سریع خودم رو می‌رسونم.
    و خداحافظی کردم و بیرون رفتم. به مریضم آدرس اون مدرسه‌ی خاص رو دادن و عذرخواهی و خداحافظی کردم و بیرون رفتم. به مریم گفتم چی شده و گفتم که برمی‌گردم.
    روبه‌روی آقای کاظمی نشسته بودم و به صیام که به دیوار تکیه زده بود و سرش پایین بود، زل زدم. رو به آقای کاظمی گفتم:
    - آقای کاظمی، شما ببخشیدش. قول میده دیگه تکرار نشه.
    و رو به صیام گفتم:
    - مگه نه؟
    سرش رو به معنای آره تکون داد که چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم. انگاری زبون هفتاد متری داخل خونه‌‌اش رو بریده بودن که با سر جواب می‌داد. آقای کاظمی گفت:
    - ببینید خانوم سمیعی. قبلا هم دیده بودم با رضایی، هم‌کلاسیش رو عرض می‌کنم، بحث می‌کرده؛ اما گذاشتم روی حساب بچگی اما این‌بار دیگه ترجیح دادم شما رو در جریان قرار بدم.
    آروم گفتم:
    - ممنون از شما.
    جواب داد:
    - به‌هرحال، من تا الان هم خانواده رضایی رو به بدبختی راضی کردم که برن و شکایتی نکنن؛ اما متاسفانه، باید بگم از این‌به بعد با کوچک‌ترین خطایی که بکنه، اخراجش می‌کنم.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. چی داشتم بگم؟ ظاهرا این‌ رضایی چندباری دوست صیام، دانیال، رو اذیت کرده بوده؛ اما از اون‌جایی که دانیال اصولا بچه‌ی ساکتی هست؛ در نتیجه این‌آقا صیام قلدر بازی در آورده و از پشت، با مشت زده بهش. سری تکون دادم و گفتم:
    - حق با شماست. به هر حال ممنونم از شما.
    سری تکون داد که بلند شدم. اونم بلند شد و گفت:
    - می‌شه چند دقیقه بنشینید خانوم سمیعی؟ متعجب نشستم. که رو به صیام گفت:
    - شما هم فعلا برو سر کلاس.
    صیام سری تکون داد و بی‌حرف رفت بیرون.
    کنجکاو به کاظمی زل زدم که گفت:
    - راستش خانوم سمیعی. الان دو هفته از شروع کلاس‌ها گذشته. من امروز که داشتم پرونده صیام رو می‌دیدم، متوجه شدم که شما هنوز شناسنامه صیام و بعد هم تیام رو نیاوردید.
    سری تکون دادم و آروم بهش نگاه کردم که ادامه داد:
    - از اون‌جایی که امسال، اولین سالی هست که ما در خدمت شما هستیم، شما باید حتما مدارک رو تحویل می‌دادید؛ خصوصا برای صیام که کلاس اول هست.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - حق با شماست. شناسنامه بچه‌ها گم شده و من منتظرم که با بقیه مدارک به شما تحویل بدم.
    سری تکون داد، پوفی کرد و گفت:
    شما که می‌دونید، ثبت نام بدون مدارک خلاف قانون هست. ممکنه من توی دردسر بیفتم. الان هم به خاطر کیوان قبول کردم. متوجه هستید که؟
    سری تکون دادم و با آرامش گفتم:
    - بله می‌فهمم. من حتما پیگیری می‌کنم.
    سری تکون داد و گفت:
    - ممنونم که درک می‌کنید. فقط زودتر مدارک رو برسونید. این‌هفته آقای ساعدی، مدیر جدید مدرسه، نیستن اما هفته‌ی دیگه تشریف میارن و قطعا چک می‌کنن همه‌چیز رو؛ پس…
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - حتما.
    و بعدم بلند شدم و سرسری خداحافظی کردم و بیرون رفتم. تند تند قدم برمی‌داشتم. دروغ گفته بودم. دروغی که امسال به‌خاطرش مجبور شدم مدرسه تیام رو هم عوض کنم. پوفی کردم و تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم. سه روزی با صیام حرف نمی‌زدم تا خودش پیش قدم شد و عذرخواهی کرد و منم مفصل بغـ*ـلش کردم و قربونش رفتم…
    نگاهی به نازنین که ایستاده بود، انداختم و از حرف‌هام نتیجه‌گیری کردم:
    - که این‌طور. پس همه خانواده رفتن خدمت پدربزرگت، مشهد و تو الان توی تهران تنها موندی؛ از قضا ماشینت هم الان سه روزه که خرابه و حمل و نقلت رو ما باید بر عهده بگیریم.
    سرش رو به بالا و پایین تکون داد که ادامه دادم:
    - خب پس برنامه این‌شد؛ میای خونه‌ی ما.
    نازی دست‌به‌کمر ایستاد و گفت:
    - به قول صیام: «نخیرشم».
    با اخم نگاهش کردم و مصمم گفتم:
    - همین که گفتم. میای خونه‌ی ما.
    چپ‌چپ نگاهم کرد که با لحن نرم‌تری گفتم:
    - خب بچه‌هام دلشون برات تنگ شده.
    لبخند گنده‌‌ای زد و من فهمیدم خر شده. یهو مریم پرید وسط، چشم‌غره‌‌ای بهم رفت و گفت:
    - لازم نکرده.
    بعد هم رو به نازنین ادامه داد:
    - نازی جون؛ خودت با پای خودت میای خونه‌ی ما.
    با اخم از روی مبل بلند شدم و ایستادم روبه‌روش و گفتم:
    - اون‌وقت رو چه حساب؟
    مریم هم باغرور اومد جلوتر و گفت:
    - رو حساب این‌که زورم بیشتره.
    خندیدم و درحالی که بهش اشاره می‌کردم، گفتم:
    - یه نگاه به هیکل من و خودت بکن، ببین کی زورش بیشتره؟
    نگاهی به خودم و خودش کرد و در حالی که سعی می‌کرد خودش رو از تک و تا نندازه گفت:
    - تو.
    بعد هم با اعتراض گفت:
    - ولی نمیشه. اصرار نکن دیگه طناز.
    نگاهش کردم و با نا امیدی پرسیدم:
    - آخه چرا؟
    رفت پشت میز، کیفش رو جمع کرد و در همون حال گفت:
    - چون منم امروز پراید قشنگم رو آوردم. بعدم مامان زنگ زد به خاله بهناز ازش اجازه گرفت که نازی امروز خونهٔ ما باشه.
    نازنین با تعجب داد زد:
    - چی؟
    هر دو با تعجب نگاهش کردیم که با چشم‌های درشت شده از تعجب ادامه داد:
    مامانت زنگ زده به مامان من تا اجازه من رو بگیره؟ آخه مگه من بچه‌م؟
    بعدهم دستاش رو دراز کرد سمت سقف و با ناله گفت:
    - ای خدا! چرا هیچ‌کس من رو به رسمیت نمی‌شناسه؟
    مریم همون‌طور که می‌خندید، کامپیوتر رو بست و منم درحالی که چراغ‌ها رو خاموش می‌کردم، پیشنهاد دادم:
    - بیا بریم بیرون با خدا مناجات کن.
    پوفی کرد و سمتمون اومد. با هم پایین رفتیم و مریم من رو قانع کرد که نازی با اون بره. نازی هم وقتی داشت می‌رفت، برگشت سمتم و با لبخند گفت:
    - مامان اینا تا یه هفته اونجا می‌مونن. به بچه‌ها بگو منتظرم باشن.
    خندیدم و گفتم:
    - خوش اومدی.
    اونا که رفتن منم راه افتادم سمت خونه. حدود ساعت شش بعد از ظهر و هوا تاریک بود که رسیدم. کلید انداختم برم داخل که یهو در باز شد. سرم اومد پایین و به صیام نگاه کردم که با اخم در رو باز کرده بود. همه خستگیم با دیدن اخمش رفت. خندیدم و گفتم:
    - سلام صیام خان. چطوری مامان جان؟
    با اخم گفت:
    - من که دیگه تو رو دوست ندارم پس سلام هم نمی‌کنم.
    با تعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه‌‌ای گفت:
    - چرا به حسن جونم گفتی بهم بستنی نده؟
    تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:
    - حسن جون کیه؟
    با همون اخم، جوابم رو داد:
    - رئیسِ سوپر مارکتِ سر کوچه.
    آهانی گفتم. لبخند کوچکی به‌‌خاطر دادن لقب رئیس به حسن‌آقا زدم و گفتم:
    - می‌خوای بریم داخل راجع بهش حرف بزنیم؟
    دستاش رو محکم گرفت به در و گفت:
    - نه خیرشم.
    خم شدم و با لبخند توضیح دادم:
    - شما چند روز پیش بدون اجازه، رفته بودی بستنی گرفتی. یادته؟
    چیزی نگفت که ادامه دادم:
    - خب دیگه. امروز به خاطرش تنبیه شدی و دیگه یادت نمی‌ره که نباید این‌کار رو تکرار کنی.
    صیام کمی فکر کرد و گفت:
    - باشه؛ تکرار نمی‌شه.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - پس حالا بستنی بهم می‌دی؟
    وقتی پای بستنی وسط بود، زود حرف‌هام رو قبول و اطاعت می‌کرد. لبخندی زدم و گفتم:
    - آره.
    خندید و من در حالی که سعی می‌کردم دستام رو گرم کنم، گفتم:
    - حالا میشه بیام داخل؟
    بله‌‌ای گفت که با خنده گفتم:
    - پس بیا بغـ*ـلم ببینمت.
    پسر کوچولوم تپل بود و من فقط تونستم مسافت کوتاهی رو از در حیاط تا در ساختمون، بغـ*ـلش کنم. جلوی در با خنده پایین گذاشتمش که چشمم خورد به یه جفت کفش مردونه. آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم به کفش.
    صیام پرید داخل و داد زد:
    - مامان اومد.
    نگاهم رو از کفش‌ها به در دوختم و آروم کفش‌هام رو بیرون آوردم و با ترس به در زل زدم که تیام داد زد:
    - مامان.
    آروم و زیر لب زمزمه کردم:
    - اومدم.
    نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل.
    همین که وارد شدم، با دیدن خنده‌ی کیوان نفس راحتی کشیدم. خودم هم نمی‌دونستم تا کی باید با دیدن حتی یه جفت کفش مردونه تمام تنم بلرزه. چشمام رو بستم و بازم نفس عمیقی کشیدم که با صدای کیوان به خودم اومدم. چشمام رو باز کردم که با خنده گفت:
    - علیک سلام طناز خانوم.
    لبخند نصفه و نیمه‌‌ای که حاصل از استرس چند دقیقه پیش بود، زدم و سرسری گفتم:
    - سلام.
    بعدم سریع ادامه دادم:
    - من الان برمی گردم.
    و سریع داخل دست‌شویی رفتم. آبی به دست و صورتم زدم. نگاهی داخل آینه کردم و به خودم گفتم: نگران نباش هیچی نیست. نترس. اونا بچه‌های خودت هستن. مال خود خودت. کسی هم حق نداره از تو بگیرتشون. هیچ‌کس.
    با همین فکرها خودم رو آروم کردم. به خودم داخل آینه لبخندی زدم و با همون لبخند رفتم بیرون. از راه‌رو گذشتم و رسیدم به هال. کیوان داشت با صیام کشتی می‌گرفت و تیام هم نشسته بود و داشت می‌خندید و گزارش کشتی رو می‌داد. از سر و صداهای داخل آشپزخونه هم که معلوم بود، طرلان اونجاست.
    رفتم جلو و بلند گفتم:
    - سلام علیکم جنابِ مهندسِ کم‌پیدا؛ از این‌طرفا؟
    با شنیدن صدام آروم آروم، صیام رو از خودش جدا کرد و با خنده گفت:
    - من که الان با وضوح اچ‌دی جلوت ایستادم. کم‌پیدا دیگه چیه؟ همین هفته پیش بود با یه خروار بستنی اومدم.
    خندیدم و رفتم جلو. نشستم روی مبل و گفتم:
    - جدا؟ کدوم بستنی‌ها؟ من که یادم نمیاد.
    با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
    - آلزایمر گرفتی طناز؟
    صیام با تعجب نگاهش کرد و از من پرسید:
    - مامان چی‌چی مِر گرفتی که بخوریم؟ کجاست که من ندیدمش؟
    تیام با خنده گفت:
    - چی چی مر، نه. آلزایمر. یعنی همه‌چیز رو یادت میره.
    صیام سرش رو تکون داد و نا امید گفت:
    - مامان! یعنی چیزی نگرفتی بخوریم؟
    کیوان با خنده زد داخل شکم صیام و گفت:
    - شکمو.
    صیام اخم کرد و گفت:
    - من شکمو نیستم؛ من صیامم.
    خندیدم که تیام گفت:
    - نه تو شکمویی، شکمو.
    صیام با اخم نگاهش کرد و دوید دنبالش که تیام هم فرار کرد. نگاهی به کیوان کردم و پرسیدم:
    - حالا نگفتی، چی شده امروز، وسط هفته برگشتی؟ اون هفته که می‌گفتی آخر این هفته میای. خبریه؟
    نگاهم کرد و در حالی که کتش رو مرتب می‌کرد، گفت:
    - چه خبری باید باشه غیر از سلامتی من؟
    خندیدم که طرلان با یه سینی که داخلش کاسه‌های بستنی بود، از آشپزخونه اومد بیرون و دیدم که صیام، وسط دعوا دوید سمتش و گفت:
    - خاله، خاله! من اول بستنی بردارم.
    طرلان با حرص گفت:
    - بچه! صبر کن الان از دستم می‌افته. برو کنار خب الان میارمش داخل هال دیگه.
    صیام هم دوید روی مبل نشست و نگاهی به طرلان که ایستاده بود کرد و باز گفت:
    - خب بیار دیگه!
    تیام هم که کنار صیام نشسته بود گفت:
    - راست می‌گـه دیگه خاله. دلم آب شد.
    طرلان پوفی کرد و در حالی که سینی رو می‌ذاشت روی میز رو به من گفت:
    - سلام.
    با لبخند گفتم:
    - سلام عزیزم. چطوری؟
    با لبخند نشست روی مبل و گفت و
    - مرسی.
    کیوان رو به من گفت:
    - طناز چند ساله بچه‌هات بستنی نخوردن؟
    نگاهی به پسرهام کردم که داشتن تندتند بستنی می‌خوردن. خندیدم و گفتم:
    - چی بگم والا؟ بچه‌های من که تابستون و زمستون سرشون نمیشه. در هر صورت باید بستنی باشه.
    خندید که بچه‌ها بلند شدن نگاهشون کردم و پرسیدم:
    - کجا؟
    تیام گفت:
    - ما بریم داخل اتاق، اونجا می‌خوریم و با کامپیوتر فیلم می‌بینیم.
    سری تکون دادم و هشدار دادم:
    - باشه؛ ولی حواستون باشه نریزه.
    صیام که وقت جواب دادن به منم نداشت، تند تند داشت می‌خورد. عوضش تیام باشه‌‌ای گفت و رفتن. رو به کیوان گفتم:
    - خب. چه خبر از خارج؟
    نگاهم کرد و با شیطنت گفت:
    - خبرِ این‌جوری که نیست. من که قصد ازدواج ندارم هنوز.
    طرلان با خنده گفت:
    - نگران نباش، کسی هم خواهان تو نیست.
    کیوان با حرص گفت:
    - برو بچه به درس‌هات برس.
    طرلان هم با حرص گفت:
    - بچه، بچته.
    کیوان آهی کشید و گفت:
    - حالا کو بچه؟ تو ننه‌ش رو جور کن، بقیه‌ش با من.
    با جعبه دستمال کاغذی زدم، پشت دستش و در حالی که به اتاق بچه‌ها اشاره می‌کردم، گفتم:
    - ساکت شو کیوان!
    کیوان چشم‌غره‌‌ای رفت و گفت:
    - باشه بابا. ببخشید.
    پشت چشمی نازک کردم که موبایل طرلان زنگ خورد. ببخشیدی گفت و رفت داخل اتاق. کیوان همون‌طور که داشت بستنیش رو می‌خورد، پرسید:
    - می‌گم طناز. یه دوستی داشتی، اسمش چی بود؟
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - خوبی تو؟ من هزارتا دوست داشتم و دارم. کدوم رو می‌گی؟
    کیوان هم با من و من گفت:
    - هان؟ هیچی ولش کن.
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
    - خبریه؟
    کیوان خندید و گفت:
    - گفتم که نه؛ اما خب همچین بدم نمیاد اون نازنین رو به غلط کردن بندازم.
    با تعجب پرسیدم:
    - تو به نازنین چیکار داری؟
    لبخند مرموزی زد و گفت:
    - حالا!
    چشم‌غره‌‌ای رفتم که بلند شد. منم ایستادم و سوالی گفتم:
    - کجا؟
    نگاهم کرد و با شیطنت گفت:
    - خونه. اومده بودم اینجا که نازنین رو ببینم، یه‌کم روحیم باز بشه که خب ندیدم.
    تهدید کردم:
    - روت رو کم کن کیوان.
    خندید و رفت سمت در که منم همراهیش کردم در همون حال گفت:
    - تو که نمی‌تونی جلوی من رو بگیری.
    خندیدم و گفتم:
    - نازی که می‌تونه.
    رفت بیرون داشت کفش‌هام رو می‌پوشید که با شنیدن اسم نازی با لبخند گفت:
    - دعوتش کن طناز. واقعا دلم کل‌کل می‌خواد.
    با چشمای درشت شده گفتم:
    - برو بابا. مگه هم بازیته؟
    بعدم زیرکانه پرسیدم:
    - درضمن؛ مگه تو یکی دیگه از دوستای من رو نمی‌خواستی؟
    بازم با شیطنت گفت:
    - حالا!
    چشم‌غره‌‌ای رفتم که همون‌طور که داشت می‌رفت، یهو برگشت و گفت:
    - راستی! تیام می‌گفت آقای شریفی مریض شده، نمی‌تونه بره دنبالشون.
    با تعجب پرسیدم:
    - واقعا؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - آره؛ منم گفتم فردا من میرم دنبالشون.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ممنون.
    اونم لبخندی زد و کمی خم شد و ادامه داد:
    - چاکر شما.
    بعد هم سفارش همیشگی رو کرد:
    - مراقب خودتون باشید.
    و خداحافظی کرد و رفت. از پشت نگاهش کردم، لبخند آرومی زدم. بی‌شک جای برادر بزرگ‌تر من و طرلان رو در تمام این‌سال‌ها داشت. برادری که باهاش بزرگ شدم و از روز اول برادرم بوده و هست. لبخندم پررنگ‌تر شد و به این‌فکر کردم که آرمان حامی از راه دور بود و کیوان حامی از راه نزدیک. مجدد بهش چشم دوختم. قد بلند و پوست تقریبا برنزه‌‌ش رو از خانواده پدریش به ارث بـرده بود. هیکلش خوب بود اما قطعا مادر زادی نبود؛ چون تا یه سنی کیوان لاغرتر از من بود. اما خب، ورزش و باشگاه رفتن در خاندان کیانمهر اجباری بود و این هیکل خوب هم احتمالا به‌خاطر اجبار کیانمهر هاست؛ وگرنه کیوان، تنبل‌تر از این‌حرف‌ها بود. سری تکون دادم و به این فکر کردم که چشمای قهوه‌‌ای و موهای خرماییش هم بی‌شک به خاله‌م رفته بود؛ اما اخلاق خوبش رو از پدرش به ارث بـرده بود که هر دو از لحاظ اخلاقی، هیچ شباهتی به کیانمهر‌ها نداشتن. نه عبوس بودن، نه اخمو. در رو که بست، منم در ساختمون رو بستم و رفتم داخل. داشتم کمی مرتب می‌کردم که موبایلم زنگ خورد دویدم داخل اتاق و جواب دادم:
    - الو.
    نازنین بود:
    - الو. سلام طناز؛ چطوری؟
    با نگرانی نگاهی به ساعت کردم و پرسیدم:
    - خوبم. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟
    مکثی کرد و گفت:
    - نه؛ فقط یادم اومد یه چیزی رو بهت نگفتم.
    سوالی پرسیدم:
    - چی رو؟
    سریع گفت:
    - هیچی امروز از بیمارستان… زنگ زدن و خواهش کردن که بری برای استخدام.
    با تعجب و هیجان گفتم:
    - واقعا؟
    اونم گفت:
    - آره واقعا. بالاخره همون که می‌خواستی شد.
    با خوش‌حالی تائید کردم:
    - آره؛ خب نگفتن کی باید برم؟
    بی‌حواس گفت:
    - هان؟ چرا ساعت ۱۱ صبح.
    گفتم:
    - خب باشه.
    بی‌حواس داشتم قطع می‌کردم که داد زد:
    - طناز! شیرینی من یادت نره.
    سری تکون دادم و با خنده گفتم:
    - باشه.
    خداحافظی کرد و من در ادامه مشق‌های صیام و تیام رو صحیح کردم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    صبح با استرس از خواب بیدار شدم. ساعت امروز زنگ نزده بود و همه خواب مونده بودیم. با عجله بچه‌‌‌ها رو آماده کردم و بردم مدرسه و کلی سفارش کردم که ظهر کیوان‌ میره دنبالشون. بعد از رسوندن طرلان و بچه‌‌‌ها راه افتادم به‌سمت دفتر. به ساختمون که رسیدم سریع بالا رفتم. در دفتر رو که باز کردم. دیدم نسبتا خلوته و مریم هم نیست. ‌
    با تعجب جلو رفتم که مریض‌‌‌ها سلام کردن. جوابشون رو دادم. سمت اتاق نازنین رفتم که ببینم مریم اون‌جاست یا نه. در زدم که صدای نازی بلند شد:
    - بفرمائید.
    وارد که شدم. دیدم هر دو روی مبل نشستن. من رو که دیدن. مریم بلند شد و تند گفت:
    - خب من برم.
    و از کنارم رد شد. با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم:
    - این طوریش بود؟ یه سلام هم نکرد.
    نازنین سری تکون داد و گفت:
    - نه چیزیش نیست. بشین.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - نه بابا. مریض دارم. ساعت ۱۱ هم که باید برم اون‌جا.
    نازنین با تعجب گفت:
    - کجا؟
    نگاهش کردم و حالا من با تعجب گفتم:
    - وا! حالت خوبه نازی؟ تو خودت دیشب گفتی از بیمارستان زنگ زدن و دعوتم کردن.
    نازنین هم یهو گفت:
    - آهان! یادم اومد.
    بعدم رو به من ادامه داد:
    - خب. منم باهات میام.
    با تعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    نگاهم کرد و‌ بی‌تفاوت گفت:
    - هیچی. همین‌طوری. گفتم باهات بیام شاید منم دلم خواست اون‌جا مشغول بشم.
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
    - تو امکان نداره بتونی بیای داخل بیمارستان. تو خون‌ می‌‌‌‌‌‌‌بینی، غش‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنی. سه ساعت باید جنازه‌ت رو جمع کنیم. حالا بیای بیمارستان؟
    چشم‌غره‌ای ‌رفت و گفت:
    - حالا تو هم هی این رو بکوب تو سر من؛ باشه؟
    خندیدم و گفتم:
    - حالا اینا هیچ؛ این همه مریض که اون بیرون نشستن رو کجای دلم بذارم؟
    کمی فکر کرد و با شیطنت درحالی که به سقف اشاره‌ می‌‌‌‌‌‌‌کرد. گفت:
    - می‌‌‌‌‌سپاریمشون به دکتر احمدی.
    چشم‌غره‌ای ‌رفتم و نهیب زدم:
    - کوفت.
    خندید و گفت:
    - والا مگه دروغ‌ میگم؟ بهتر از این دکتر احمدی. برات پیدا‌ نمیشه؛ در واقع هیچ‌کس جز این مستر عاشقت‌ نمی‌‌شه.
    با چشمای گشاد شده نگاهش کردم که ادامه داد:
    - یعنی مورد اکازیونه، هم دکتره، هم روان‌شناسه، هم بلنده، هم سفیده، هم تیپش بد نیست، هم چشمش قهوه‌ایه هم پول‌داره. ‌
    سری تکون داد و آهی کشید و گفت:
    - فقط چند تا مشکل داره. این‌که از من و تو هم لاغرتره و البته خجالتی. تو رو زیر چشمی عاشقته و عاشقانه بهت نگاه‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنه؛ اما یه عمره‌ می‌‌‌‌‌‌‌خواد بگه دوست داره ولی‌ نمی‌‌تونه همه‌ش عرق شرم‌ می‌‌‌‌‌‌‌ریزه.
    بعدم با حالت مسخره‌‌ای ‌گفت:
    - بنده خدا.
    چشم‌غره توپی بهش رفتم و تهدید کردم:
    - نازی‌ می‌‌‌‌‌‌‌بندی یا ببندمش؟
    نازی با خنده گفت:
    - بی ادب. اصلا برو. تو به مریض‌‌‌ها کاری نداشته باش. ساعت ۱۱ من حاضرم.
    سری تکون دادم و اومدم بیرون. در رو بستم و به مریم نگاه کردم که حسابی غرق در مانیتور بود. سری تکون دادم و داخل رفتم اتاقم. ساعت ۱۱ با نازنین رفتیم پایین. سوار ماشین شدیم و حرکت کردم. ‌
    نازنین من‌من‌کنان گفت:
    - ببین طناز. ‌
    نیم‌نگاهی بهش کردم که پرسید:
    - خوبی؟
    با تعجب نگاهش کردم و سریع سرم رو برگردوندم و به جلو نگاه کردم و پرسیدم:
    - نازی چه مرگتونه. تو و مریم از صبح تا حالا؟
    نازی سریع گفت:
    - هیچی بابا. اصلا ولش کن. بهتر. اصلا خوش‌حالم که حالت بده.
    خندیدم و گفتم:
    - بی‌نزاکت.
    خندید که با شیطنت ادامه دادم:
    - راستی نازی! دیروز کیوان اومده بود خونمون. حسابی مشتاق دیدارته.
    با حرص نگاهم کرد و گفت:
    - غلط کرده. من اگه روی این پسرخاله تو رو کم نکنم که نازی نیستم.
    و با حرص نشست و مشغول جویدن ناخنش شد. خندیدم و گفتم:
    - مسخره‌ها. آخر من نفهمیدم. شما چه مشکلی با هم دارید.
    نازی این قدر توی فکر انتقام بود که جوابم رو نداد. منم سری از روی تأسف تکون دادم و مشغول رانندگی شدم. ماشین رو بیرون از بیمارستان نگه داشتم در حالی که کیفم رو از عقب برمی‌داشتم. رو به نازی گفتم:
    - تو برو داخل. من الان میام.
    نگاهم کرد و گفت:
    - من نمیام داخل.
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - وا! پس چرا تا این‌جا اومدی؟
    بی‌خیال جواب داد:
    - جهت همراهی.
    چشم‌غره‌ای ‌رفتم و گفتم:
    - مگه من بچه‌م؟
    نازنینم با لحن مچ‌گیرانه‌‌ای ‌گفت:
    - یعنی باور کنم که الان استرس نداری؟
    نفس عمیقی کشیدم و تسلیم شدم و گفتم:
    - چرا خب. یه‌کم دارم.
    بعد هم با حرص رو بهش گفتم:
    - ولی نه تا این حد که نیاز به همراهی داشته باشم.
    نازنین بازم با بی‌خیالی جواب داد:
    - حالا که اومدم. تو هم برو و زود بیا.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - چشم. منتظر دستور شما بودم.
    پیاده شدم و سمت بیمارستان رفتم. کمی استرس داشتم؛ اما قابل کنترل بود. من خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم. خیلی وقت بود براش آماده شده بودم. من اومدم این رشته؛ به‌خاطر حضور در چنین محیط‌هایی که همدم و یار بیمارام باشم. داخل رفتم بیمارستان. چند ثانیه فقط به اطراف زل زدم. روبه‌رو پذیرش بود. سمت چپ راهرو بود و سمت راست هم اول چندین سری صندلی برای همراهان بیمار و بعد هم راه‌رو و آسانسور. مستقیم رفتم اتاق مدیریت. پیرمرد مهربونی که خودش رو رئیس بیمارستان معرفی کرد. کمی باهام گپ زد و از کارم پرسید. بعد از صحبت‌های نهایی قرار شد. بهم تلفن کنن و بگن که کارم رو باید از کی شروع کنم. با شادی از داخل بیمارستان بیرون اومدم و رفتم سمت ماشین. نازی خواب بود. خواستم در رو باز کنم که متوجه شدم در باز‌ نمیشه و نتیجه گرفتم که نازی در رو قفل کرده. آروم صداش زدم که بیدار نشد. زدم به پنجره. بیدار نشد. بلند صداش زدم. بیدار نشد. همه مردم فهمیدن و نازی هنوز خواب بود. آروم زدم به سقف ماشین که کمی تکون خورد. با عصبانیت به در ماشین لگد زدم که دزدگیر ماشین فعال شد و صدای بلند و ممتدی داد که باعث شد نازی، یهویی از خواب بپره. عین دیوونه‌‌‌ها به اطراف نگاه‌ می‌‌‌‌‌‌‌کرد. هر چی صداش‌ می‌‌‌‌‌‌‌کردم، نمی‌‌فهمید. بعد از چند دقیقه تازه من رو دید و در رو باز کرد. نشستنم داخل ماشین همانا و پس گردنی خوردن از نازی هم همانا. درحالی که سرم رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌مالیدم با حرص گفتم:
    - چته وحشی؟
    نازی هم با حرص گفت:
    - وحشی خودتی با این طرز بیدار کردنت.
    با حرص گفتم:
    - جنابعالی عین خرس خوابیده بودی. از بس صدات کردم الان این پیرمردِ صاحبِ سوپرِ روبه‌رو هم می‌‌‌‌‌‌‌دونه اسمت چیه؟
    نازی گردن کشید و نگاهی به روبه‌رو کرد و گفت:
    - اون پیری رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌خوام چی‌کار؟
    بعدم با حرص ادامه داد:
    - می‌‌‌‌‌‌مردی یه‌جوری صدا بزنی که اون پسر خوشمله، داخل مبل فروشی بشنوه؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - فقط ساکت شو. ‌
    چیزی نگفت که برگشتم نگاهش کردم. دیدم هنوز نگاهش به مبل فروشی هست. سری از روی تأسف براش تکون دادم و حرکت کردم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و داشتم به اطراف نگاه‌ می‌‌‌‌‌‌‌کردم. می‌‌‌‌‌‌‌خواستم سمت چپم رو نگاه کنم که نازی تند گفت:
    - راستی! بیمارستان چی شد؟
    بی‌توجه به استرسی که از صداش معلوم بود. با آب و تاب شروع کردم به تعریف کردن و گفتم یه شیرینی خوب بهش‌ میدم. چراغ سبز شد و من حرکت کردم. ‌همون‌طورکه داشتیم‌ می‌‌‌‌‌‌‌رفتیم. باز چراغ قرمز شد. داشتم تعریف‌ می‌‌‌‌‌‌‌کردم که نازی زیر لب غر زد:
    - حالا همه چراغ‌‌‌ها امروز قرمزه.
    خندیدم و‌ بی‌توجه به حرفش به تعریف کردنم ادامه دادم؛ اما یه‌دفعه با چیزی که سر چهار راه دیدم نفسم رفت، روحم رفت. پلک هم‌ نمی‌‌زدم. فقط مات به اون بیلبورد نگاه‌ می‌‌‌‌‌‌‌کردم. چطور من نفهمیده بودم؟ تنم‌ بی‌حس بود و اصلا قدرت حرکت نداشتم. فقط خودم رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌دیدم با چشم‌های گریون در حالی که دستم روی شکمم بود و صیامی که حسابی لگد‌ می‌‌‌‌‌‌‌زد و تیام یک ساله‌‌ای ‌که چسبیده بود بهم و تکون‌ نمی‌‌خورد. با صدای بوق ماشین‌‌‌ها، به خودم اومدم. حرکت کردم؛ اما نتونستم ادامه بدم. چند متر جلوتر نگه داشتم و پیاده شدم. روی جدول کنار خیابون نشستم و تنها تصویر جلوی چشمام، ‌‌بی‌رحمی اون بود و گریه‌های من. از شدت خشم دندونام رو محکم روی هم فشار‌ می‌‌‌‌‌‌‌دادم. بطری آبی که توسط دستی جلوم دراز شد. از اون تصویر جدام کرد. حضور نازنین رو کاملا فراموش کرده بودم. ‌
    با لبخند محزونی گفت:
    - بخور. رنگت پریده.
    از دستش گرفتم. خانمی از کنار خیابون رد‌ می‌‌‌‌‌‌‌شد. پرسید:
    - خانم. نیازی به‌ کمک ندارید؟
    نازنین ممنونی گفت و اون خانم رفت. کمی در بطری رو باز کردم و از آب خوردم. در بطری رو بستم. نازی هم کنارم نشست و صدام کرد:
    - طناز.
    نگاهش کردم و باز با خودم زمزمه کردم:
    - من فقط من مادرشون هستم. فقط من. صیام و تیام بچه‌های من هستن. فقط من. به کسی اجازه‌ نمی‌‌دم بچه‌‌‌هام رو ازم بگیره؛ چون اونا رو من بزرگ کردم و‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنم و خواهم کرد. فقط من.
    نگاهی به نازنین کردم و مصمم بلند شدم و گفتم:
    - سوار شو. ‌
    تند بلند شد و پیشنهاد داد:
    - می‌‌‌‌‌‌خوای من رانندگی کنم؟
    در ماشین رو باز کردم و گفتم:
    - نازی.
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - من خوبم.
    و سوار شدم. نازی هم سوار شد و راه افتادم. پس واسه همین بود که نازی همراهم اومد و همراهیم کرد. چون تمام شهر پر از بیلبورد بود. تعجبم از این بود که من اصلا این‌‌‌ها رو ندیده بودم و به این نتیجه رسیدم که به خاطر این بود که صبح دیر بیدار شدیم. ممکنه ندیده باشیم؛ اما فکر کنم اصلا اینا صبح نبودن. شاید تازه نصب کردن! پوفی کردم. پس به‌خاطر همین بود که نازی اجازه‌ نمی‌‌داد سر چهارراه سرم رو برگردونم. جلوی در خونه پارک کردم و پیاده شدم. نازی هم پیاده شد. در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. آروم‌آروم داخل حیاط راه‌ می‌‌‌‌‌‌‌رفتم تا فرصت بشه و کمی هوا بخورم. در هال رو که باز کردم. خدا رو شکر کردم که بچه‌‌‌ها کمی دیرتر از همیشه‌ می‌‌‌‌‌‌‌رسیدن خونه و طرلان امروز تا چهار بعد از ظهر کلاس داشت و خونه ساکت و آروم بود. نازی هم حرف‌ نمی‌‌زد. مطمئنا اونا هم به اندازه من ناراحتن. پس مریم هم به خاطر همین امروز اصلا عادی نبود. پوفی کردم و با لباس‌های بیرونم، خودم رو روی مبل انداختم و سرم رو به پشت مبل تکیه دادم. چشمام رو بستم. سکوت و آرامش خونه واقعا حالم رو بهتر کرد. گاهی لازم نیست آدم حرف بزنه. گاهی سکوت بهترین راهه. سکوتِ من. برای رسیدن به آرامش بود. با به یاد آوردن چیزی. یهو چشمام رو باز کردم. روی میز رو نگاه کردم. موبایلم نبود. نازی رو صدا زدم از داخل آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
    - جانم.
    بلند شدم و سریع گفتم:
    - کیفم کجاست؟
    نگاهی بهم کرد و گفت:
    - ایناهاش. روی اپن.
    رفتم سمت اپن و موبایلم رو بیرون آوردم و شماره کیوان رو گرفتم و گفتم سریع خودش رو برسونه این‌جا. تا اومدن کیوان طول و عرض هال رو صدبار طی کردم. نازی هم روی مبل نشسته بود و چیزی‌ نمی‌‌گفت. با صدای آیفون سرم به اون سمت برگشت. نازی در رو باز کرد و رفت داخل آشپزخونه. چند ثانیه بعد در باز شد و کیوان اومد داخل. اول من رو دید و با لبخند گنده‌‌ای ‌گفت:
    - به‌به! سلام دختر خاله. خب‌ می‌‌‌‌‌‌‌ذاشتی بچه‌‌‌ها رو بیارم. ‌بعد هم می‌‌اومدم همین‌جا‌ دیگه.
    خودش رو انداخت روی مبل و گفت:
    - آخیش!
    کنار مبل دونفره و رو به روی مبلی که کیوان نشسته بود. ایستادم. با خشم بهش زل زدم که گفت:
    - یا خدا چته؟ بابا من ازدواج نکردم هنوز. عصبی نشو. مطمئن باش اولین نفر به تو...
    با دیدن نازی که از آشپزخونه بیرون اومد و یه لیوان آب به من داد. حرفش رو نیمه رها کرد و با لبخند گفت:
    - به به! ببین کی این‌جاست. نا...
    اجازه ندادم ادامه بده و‌بی‌قرار و عصبی نشستم روی مبل رو به روش و لیوان آب رو گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون. نازی کنارم نشست که با داد گفتم:
    - بسه دیگه کیوان.
    کیوان نگاهم کرد و گفت:
    - خب بابا؛ چته؟
    نگاهش کردم و با اخم پرسیدم:
    - چمه؟ تو که باید بهتر از من بدونی چمه؟ اصلا مگه دیروز برای همین نیومده بودی؟ مگه نیومده بودی ببینی که من فهمیدم یا نه؟
    نفس عمیقی کشیدم و باز ادامه دادم:
    - واسه همین به جای آخر هفته، وسط هفته از سفر اومدی. نه؟ فقط انکار نکن که به شعورم توهین‌ میشه.
    کیوان آروم فقط گوش‌ می‌‌‌‌‌‌‌داد. کمی که آروم شدم. دست‌به‌سیـ*ـنه یه پشت مبل تکیه زد و گفت:
    - نه انکار‌ نمی‌‌کنم. خب که چی؟ پسر عموی من داره بر می‌گرده. همین دیگه.
    با حرص پرسیدم:
    - همین؟ تو‌ می‌‌‌‌‌‌‌دونستی و به من نگفتی؟
    نگاهم کرد و کوسن مبل رو داخل دستش گرفت و باز به مبل تکیه زد و با لحن مچ‌گیرانه‌‌ای ‌پرسید:
    - چرا‌ می‌‌‌‌‌‌‌گفتم؟ مهم که نیست. هست؟
    خشمم کمی فرونشست. انگار خلع سلاح شده بودم. عقب‌نشینی کردم و آروم گفتم:
    - نه؛ نیست.
    بلند شد و گفت:
    - خب پس حله. من برم دنبال پسرها. از شواهد معلومه ناهار هم نداری. می‌‌‌‌‌‌‌گیرم و میارم.
    داشت‌ می‌‌‌‌‌‌‌رفت که بلند شدم و صداش زدم:
    - کیوان!
    برگشت و منتظر نگاهم کرد که با اعتماد به نفس ادامه دادم:
    - تو راست‌ میگی، مهم نیست؛ اما کیوان کیانمهر، وای به حالِ پسر عموت اگه پاش رو توی منطقه ی استحفاظی من بذاره، قید آبرو و هرچی دارم و ندارم رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌زنم تا حالش رو بگیرم. اصلا بچه‌‌‌هام رو دور از چشمش قایم‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنم، می‌‌‌‌‌‌‌رم یه شهر دیگه، یه جای دیگه زندگی‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنم.
    آروم نگاهم کرد و گفت:
    - حقشه.
    با قاطعیت گفتم:
    - نه! اون توی زندگی من و بچه‌‌‌هام هیچ حقی نداره. هیچ حقی!
    کیوان پوفی کرد و در حالی که دستش روی دستگیره در ورودی بود. ادامه داد:
    - تو که‌ می‌‌‌‌‌‌‌شناسیش. هر کاری رو که بخواد، می‌‌‌‌‌‌‌کنه. هر کاری.
    نگاهش کردم و مطمئن گفتم:
    - منم هر کاری بخوام. می‌‌‌‌‌‌‌کنم.
    خندید و ادامه داد:
    - واقع بین باش طناز. پسر عموی من بعد از هفت سال داره از خارج از کشور برمی‌گرده.
    کمی اومد جلو و ادامه داد:
    - منتهی نه یه دانشجوی پزشکی ساده که قدرتش فقط پول خانوادشه؛ بلکه یه جراح مغز و اعصابِ کار درست. مملکت داره خودش رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌کشه که بتونه نگهش داره ایران. اون رو نه فقط به‌خاطر کیانمهر بودن. بلکه به خاطر شاگرد پروفسور طالبی بودن‌ می‌‌‌‌‌‌‌خوان و دارن براش همه‌چیز رو فراهم‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنن. برداشتن تو از سر راهشون که کاری نداره. راحت‌تر‌ از این حرفا‌ می‌‌‌‌‌‌‌تونه از چنگت درشون بیاره.
    مات نگاهش کردم که ادامه داد:
    - خصوصا با افکاری که تو داری و کارهای یواشکی که‌ می‌‌‌‌‌‌‌خوای بکنی. پنهون کردن بچه‌‌‌ها ازش بدترین و احمقان‌ترین‌راه ممکنه چون اونم لج‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنه و برای همیشه‌ می‌‌‌‌‌‌‌بردشون پیش خودش.
    و بهم زل زد. گیج بهش زل زده بودم که نازی داد زد:
    - بس کن دیگه. برو بیرون!
    کیوان نیم نگاهی بهش کرد که نازی بلندتر داد زد:
    - بیرون!
    کیوان رفت بیرون و من افتادم روی مبل. ترسیده بودم. خب ترس هم داشت! بچه‌‌‌هام تنها چیزی بودن که داشتم و اگر اونا رو هم از دست‌ می‌‌‌‌‌‌‌دادم، عملا مرده به حساب‌ می‌‌‌‌‌‌‌اومدم. نمی‌‌دونستم چی‌کار باید بکنم.
    نازی کنارم نشست و گفت:
    - طناز.
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - همه‌چیز الان به تو بستگی داره. اگه جلوش کوتاه بیای. همه‌چیز تمومه. پس تمام تلاشت رو بکن. مثل همیشه یه طناز محکم باش.
    آروم گفتم:
    - مگه نشنیدی کیوان چی گفت؟
    نازی سرش رو تکون داد و گفت:
    - غلط کرد.
    و ادامه داد:
    - طناز فراموش نکن که تو تنها نیستی. من و مریم همیشه کنارت هستیم. پس قوی به راهت ادامه بده. انگار نه انگار که اون داره برمی‌گرده. باشه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - باشه.
    بعدم یهو بلند شدم و ناله زدم:
    - ای وای! ‌ناهار ندارم. بچه‌‌‌ها الان میان. گرسنه هستن. ‌
    نازی لبخندی زد و گفت:
    - این یارو گفت که‌ می‌‌‌‌‌‌‌خره و میاره.
    با تعجب نگاهش کردم و سوالی تکرار کردم:
    - یارو؟
    نازی در حالی که‌ می‌‌‌‌‌‌‌رفت سمت آشپزخونه با حرص داد زد:
    - پسر خاله تحفه‌ی جناب‌عالی.
    خندیدم که رفت داخل آشپزخونه و باز داد زد:
    - الدنگ.
    خندیدم و سعی کردم فراموش کنم که چه بلایی قراره به سرم بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا