- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
با صدای نازی از فکر بیرون اومدم. از داخل آشپزخونه داد زد:
- طناز.
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه. دیدم سرگردون، وسط آشپزخونه ایستاده.
صداش زدم:
- نازی! چی شده؟
نگاهم کرد و متفکرانه گفت:
- ببین، این میز فقط جای چهار نفر رو داره. چیکار کنیم؟
و به میز ناهار خوریِ کوچکِ وسط آشپزخونه اشاره کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
- خب سفره رو روی زمین میندازیم. به یاد قدیما.
خندید و گفت:
- من پایهیِ پایم.
سفره رو برداشتیم و داخل هال، زیر اپن آشپزخونه و نزدیک مبلها انداختیم. داشتیم تدارک ناهار رو میدیدیم که آیفون رو زدن. در رو باز کردم. بعد از چند ثانیه در باز شد و اول تیام پرید داخل و بلند گفت:
- سلام.
بعدم کیوان و صیام در حالی که همه وسایل هایِ صیام دست کیوان بود، اومدن داخل. کیوان با خنده سلام کرد و صیام هم بلند و با هیجان گفت:
- سلام.
لبخندی زدم و بغـ*ـلشون کردم. یهدفعهای نازی رو دیدن. با خنده دویدن سمت نازی. نازی هم با خنده دستی کشید داخل موهاشون و گفت:
- چطورید وروجکا؟
تیام خندید و گفت:
- ممنون.
اما یهو با اعتراض ادامه داد:
- خاله! چرا نمیای خونمون؟
نازی با صدای بلند، طوریکه کیوان بشنوه گفت:
- آخه خونتون یه مزاحم همیشگی داره، اون نباشه من میام.
تیام با تعجب نگاهش کرد که نازی لبخندی بهش زد. تیام گیج سری براش تکون داد و رفت داخل اتاق تا لباسش رو عوض کنه. داشتم از پشت به لباسهای کثیفش که لکه بستنی داشت، نگاه میکردم و حرص میخوردم که یهو صیام بلند خندید. نگاهش کردم که رو به کیوان با خنده گفت:
- داره تو رو میگهها خان عمو جان.
کیوان چشمغرهای به نازی رفت و من نهیب زدم:
- صیام! برو لباست رو عوض کن. ناهار الان یخ میکنه.
صیام نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه مامان.
و بالاخره رفت. این پسر من رو میکشت. نگاهی به کیوان کردم که رو به نازی با چشمهایی که حسابی خط و نشون میکشیدن، پرسید:
- مزاحم، مگه نه؟
نازی با جسارت به چشماش زل زد و مصمم گفت:
- بله مزاحم.
و بازم رفت داخل آشپزخونه و تمام مدت من به تلاقی و نبرد چشمهای سبز وحشی دوست چندین سالهم و چشم قهوهای خشمگین پسر خالهی عزیزم زل زده بودم و میخندیدم. کیوان نگاهم کرد و با حرص گفت:
- ببین! من بالاخره دُمِ این دختره رو میچینم. حالا ببین کی گفتم.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟ تو که دلت واسه کلکل تنگ شده بود.
با حرص گفت:
- من غلط کردم. کلکل نمیخوام. این اعصاب من رو به هم نریزه، کلکل پیشکش.
خندیدم که کمی جلوتر اومد و سرش رو انداخت پایین و با مِنمِن گفت:
- میگم طناز، بابت حرفهایی که زدم…
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید که با لبخند گفتم:
- کیوان خودت رو اذیت نکن. تو حقیقتی رو بهم گفتی که خودم نمیخواستم باورش کنم.
خواست چیزی بگه که نازی با چندتا ظرف و بطری نوشابه اومد داخل هال و داد زد:
- بچهها، ناهار حاضره.
کیوان با پوزخند و بلند گفت:
- همچین میگه ناهار حاضره که انگاری خودش پخته.
خندیدم که کیوان نگاهی به سفره کرد و گفت:
حالا چرا سفره رو روی زمین انداختید؟
نازی با کنایه گفت:
- شرمنده درخور شما نیست جناب کیانمهر.
کیوان سری تکون داد و بیخیال گفت:
- خواهش میکنم. مشکلی نیست. دیگه چیزی که از دستت بر میاومده.
نازی با حرص نگاهش کرد و چیزی نگفت. صیام و تیام هم اومدن سر سفره نشستن. غذا براشون کشیدم و مشغول شدن. بعد از ناهار، بچهها رفتن بازی کنن و نازی هم با تلفن مشغول صحبت با مامانش شد. کیوان داشت تلویزیون تماشا میکرد.
چایی که ریخته بودم رو گذاشتم روی میز. نیمنگاهی بهم کرد و گفت:
- ممنون.
نشستم روی مبل و گفتم:
- خواهش میکنم.
بعدم با لبخند پرسیدم:
- حال کیانا چطوره؟
نگاهم کرد و گفت:
- خوبه. مامان میگفت بچهش زیاد آروم نیست. همههی شبها تا صبح بیداره و آروم نداره.
نگاهش کردم و سوالی گفتم:
- مگه خاله هنوز اونجاست؟
بعدم با کمی تأمل گفتم:
- الان فکر کنم حدودا دو ماهی میشه بچه کیانا دنیا اومده و خاله رفته.
خندید و گفت:
- آره؛ اتفاقا اینقدر هم سر بابا و کیانا غر میزنه که خدا میدونه. میگه مملکت خودمون چه مشکلی داشت که کیانا رفت اونجا زایمان کرده؟
خندیدم و گفتم:
- حق داره! به اینجا عادت کرده. راستی اسم بچه رو چی گذاشتن؟ من فراموش کردم ازشون بپرسم.
با غم نگاهم کرد و آروم گفت:
- پریناز.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. پریناز، اسم مامانم بود. مطمئن بودم کیانا این اسم رو انتخاب کرده. کیانا، خواهر کیوان بود و البته یه دوست خوب برای من. حدود پنج سال از من بزرگتر بود و بعد از ازدواج با شوهرش رفتن خارج از کشور برای زندگی. کیانا، مامانم رو خیلی دوس داشت. وقتی مامان و بابا توی اون تصادفِ لعنتی ترکمون کردن، نتونست برگرده ایران؛ اما هر شب تلفنی با هم حرف میزدیم و اون پابهپای من و طرلان عزاداری میکرد.
کیوان با غم گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
آروم و زیر لب گفتم:
- ممنونم.
بعدم با لبخند ادامه دادم:
- اینقدر این چند وقت کار داشتم که وقت نکردم یه زنگ بهشون بزنم.
کیوان سری تکون داد و گفت:
- مهم نیست. اونا خودشون حسابی درگیرن. به قول بابا یه سر دارن و هزار سودا.
خندیدم و با هیجان پرسیدم:
- راستی، عمو رضا چطوره؟
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- خوبه. اونجا که حسابی داره بهش خوش میگذره. هر روز استخر و شنا و سونا و ورزش و اینچیزها.
خندیدم. عمو رضا، پدر کیوان، یه کیانمهر بود. یه کیانمهر مهربون و خوش خنده؛ البته نمیشه انکار کرد که این اخلاق کیوان هم به پدرش رفته. کیوان بعد از یه ساعت رفت. نازی هم که انگاری منتظر بود کیوان بره، تلفنش رو تمام کرد و رفت داخل اتاق طرلان تا استراحت کنه. منم میخواستم منتظر طرلان بمونم. بهخاطر همین کتابم رو آوردم، عینکم رو زدم و روی مبل نشستم و مشغول خوندن کتاب شدم. سعی کردم ذهنم رو با خوندن کتاب آروم کنم. حدود ساعت پنج بود که طرلان خسته و کوفته اومد. تا داشت لباسش رو عوض میکرد، ناهار رو براش گذاشتم روی میز. نشست روی صندلی و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- غذا رو از بیرون گرفتید؟
سری به نشانه تایید تکون دادم. نشستم روی صندلی و گفتم:
- آره. کیوان گرفت.
بازم آروم نگاهم کرد و آرومتر گفت:
- خوبی تو؟
لبخند کوچولویی زدم و گفتم:
- آره. خوبم.
اونم سکوت کرد و چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن. از روی صندلی بلند شدم و براش یه لیوان آب آوردم و گذاشتم روی میز. داشتم میرفتم بیرون که صداش رو شنیدم:
- بیلبوردهای سر چهارراه رو دیدی؟
چشمام رو بستم و آروم برگشتم سمتش و آروم لب زدم:
- آره.
آروم گفت:
- صبح که داشتیم میرفتیم اونجا نبود. فکر کنم تازه زده باشن.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
بازم با تردید پرسید:
- گفتی خوبی دیگه؟ نه؟
آروم گفتم:
- آره.
بلند شد و اومد سمتم و یهو بغـ*ـلم کرد. شوکه، بغـ*ـلش کردم. زیر گوشم گفت:
- غصه نخوریا! منم هستم. همیشه هستم.
لبخند غمگینی زدم و من تا خانوادهم رو داشتم غم و ترسی نبود. ازش جدا شدم و با لبخند گفتم:
- مرسی که هستی.
لبخندی زد و گفت:
- تو تنها کس منی طناز. خواهشا مراقب خودت باش.
سری تکون دادم و گفتم:
- برو ناهارت رو بخور، یخ کرد.
ادامه خوردنش رو داد و منم رفتم سمت اتاقم و تصمیم گرفتم احوالی از آقای شریفی بپرسم. بنده خدا کلی عذرخواهی کرد و گفت از شنبه میاد دنبال بچهها. منم کمی مِنمِن کردم و با توجه به شرایط پیش اومده، ترجیح دادم بچهها رو خودم برگردونم. پس با کلی مکث، بالاخره گفتم:
- ممنون آقای شریفی. دیگه مزاحم شما نمیشیم.
آقای شریفی تند گفت:
- نه خانوم. این چه حرفیه؟ نکنه من خطایی کردم؟ آره؟
سریع گفتم:
- نهنه! اصلا! فقط یه مدت میخوام خودم بچهها رو برگردونم اگه میشه.
شریفی مکثی کرد و گفت:
- بله حتما. اما در هرصورت من درخدمتم.
- ممنونم آقای شریفی. انشاءلله هزینه رو میریزم به حسابتون.
اونم کمی تعارف کرد و منم بعد از خداحافظی قطع کردم و بازم مشغول مطالعه شدم…
دو روز گذشته بود و دو روز دیگه، یکشنبه بود و اون برمیگشت؛ اما من بیتفاوت به زندگی ادامه میدادم. شب شده بود و نازی هم باز خونهی ما مونده بود. طرلان داشت درباره نکوبخت برای نازی میگفت و من داشتم کتاب میخوندم که صیام و تیام آروم اومدن و روی مبل نشستن. بیتوجه بهشون که داشتن پچپچ میکردن، خودم رو مشغول خوندن کتاب نشون دادم. چند روزی بود که حس میکردم چیزی شده که میخوان باهام در میون بذارن. صدای تیام اومد:
- مامان.
نگاهشون کردم و گفتم:
- جانم.
تیام با من و من ادامه داد:
- میشه یه سؤال بپرسم؟
عینکم رو از روی چشمام برداشتم و گفتم:
- میشنوم.
نگاهی به صیام کرد و بازم کمی پچپچ کردن که صیام رو به من گفت:
- من میپرسم.
نگاهش کردم و گفتم:
- منتظرم.
کمی مکث کرد و در گوش تیام چیزی گفت که تیام هم تایید کرد و صیام بلند گفت:
- مامان ما… یعنی من و تیام…
بهش زل زده بودم که ادامه داد:
- بابا نداریم؟
از لحن مظلومانش، دلم آتیش گرفت. خیلی وقت بود دیگه این سوال رو نپرسیده بودن. آخرینبار، صیام خیلی کوچک بود و تیام این سوال رو پرسیده بود و منم مجبور شدم، دروغ بگم. طرلان و نازی ساکت شدن و منتظر جواب من بودن. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- چطور؟
صیام هم مظلوم گفت:
- آخه چند روز دیگه، روز دانشآموزه.
تیام ادامه داد:
- آقای ساعدی امروز سر صف گفت که پدر و مادرهاتون باید حتما بیان. آخه جشن داریم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. من خودم میام.
صیام مصمم گفت:
- نهخیرشم. من بابام رو میخوام.
تیام ادامه داد:
- مامان، بابای ما کجاست؟ من مطمئنم ما بابا داریم. آخه من یه چیزایی ازش یادمه.
صیام هم ناراحت گفت:
- باز تو خوبه یه چیزایی یادته. من که هیچی یادم نیست. هیچی.
تیام هم گفت:
- میدونین؟ اصلا یادم نیست چه شکلیه. فقط یادمه بابا داشتم.
مستأصل نگاهشون کردم و نمیدونستم واقعا باید چی بگم. نازی با منمن گفت:
- باباتون رفته خارج از کشور.
با تعجب گفتن:
- واقعا؟
نازی هم تایید کرد و گفت:
- بله. حالا هم برید بخوابید. مامان امروز خیلی کار داشته، خسته شده.
صیام اما رو به من و بیتوجه به نازی، ادامه داد:
- مامان! پس چرا هیچ وقت پیش ما نیومده؟ مثل بابای دانیال که همیشه کنارشه و براش چیزهای مختلف میخره. تازه دنبالش هم میاد.
نگاهشون کردم و گفتم:
- چون… چون… پدر شما... در واقع کمی...
مکث کردم به خودم که مسلط شدم گفتم:
- پدرتون... در واقع…
نفس عمیقی کشیدم و به چهره کنجکاوشون زل زدم و گفتم:
- یهکم از ما دوره؛ اما حتما زود میاد.
با خوشحالی پرسیدن:
- واقعا؟
نازی بیحوصله گفت:
- آره.
دروغ گفتم. دروغ گفتیم. پدرشون بیمهرتر از این حرفها بود که حالی ازمون بگیره.
طرلان برای خواب بردشون و اونا هم به زور رفتن. نازی کنارم نشست، دستام رو گرفت و گفت:
- فکر کنم کار درستی کردی.
نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
- نمیدونم چرا همه چی قاطی شده؟ حالا این وسط آقای ساعدی هم یادش افتاده باید جشن بگیره، اونم با حضور والدین.
نازی سری تکون داد و گفت:
- اینم میگذره. نگران نباش.
طرلان کلافه اومد بیرون و گفت:
- طناز؛ خوابوندن اینا کار خودته.
بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون. بعد از کلی وقت بالاخره خوابیدن…
- طناز.
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه. دیدم سرگردون، وسط آشپزخونه ایستاده.
صداش زدم:
- نازی! چی شده؟
نگاهم کرد و متفکرانه گفت:
- ببین، این میز فقط جای چهار نفر رو داره. چیکار کنیم؟
و به میز ناهار خوریِ کوچکِ وسط آشپزخونه اشاره کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
- خب سفره رو روی زمین میندازیم. به یاد قدیما.
خندید و گفت:
- من پایهیِ پایم.
سفره رو برداشتیم و داخل هال، زیر اپن آشپزخونه و نزدیک مبلها انداختیم. داشتیم تدارک ناهار رو میدیدیم که آیفون رو زدن. در رو باز کردم. بعد از چند ثانیه در باز شد و اول تیام پرید داخل و بلند گفت:
- سلام.
بعدم کیوان و صیام در حالی که همه وسایل هایِ صیام دست کیوان بود، اومدن داخل. کیوان با خنده سلام کرد و صیام هم بلند و با هیجان گفت:
- سلام.
لبخندی زدم و بغـ*ـلشون کردم. یهدفعهای نازی رو دیدن. با خنده دویدن سمت نازی. نازی هم با خنده دستی کشید داخل موهاشون و گفت:
- چطورید وروجکا؟
تیام خندید و گفت:
- ممنون.
اما یهو با اعتراض ادامه داد:
- خاله! چرا نمیای خونمون؟
نازی با صدای بلند، طوریکه کیوان بشنوه گفت:
- آخه خونتون یه مزاحم همیشگی داره، اون نباشه من میام.
تیام با تعجب نگاهش کرد که نازی لبخندی بهش زد. تیام گیج سری براش تکون داد و رفت داخل اتاق تا لباسش رو عوض کنه. داشتم از پشت به لباسهای کثیفش که لکه بستنی داشت، نگاه میکردم و حرص میخوردم که یهو صیام بلند خندید. نگاهش کردم که رو به کیوان با خنده گفت:
- داره تو رو میگهها خان عمو جان.
کیوان چشمغرهای به نازی رفت و من نهیب زدم:
- صیام! برو لباست رو عوض کن. ناهار الان یخ میکنه.
صیام نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه مامان.
و بالاخره رفت. این پسر من رو میکشت. نگاهی به کیوان کردم که رو به نازی با چشمهایی که حسابی خط و نشون میکشیدن، پرسید:
- مزاحم، مگه نه؟
نازی با جسارت به چشماش زل زد و مصمم گفت:
- بله مزاحم.
و بازم رفت داخل آشپزخونه و تمام مدت من به تلاقی و نبرد چشمهای سبز وحشی دوست چندین سالهم و چشم قهوهای خشمگین پسر خالهی عزیزم زل زده بودم و میخندیدم. کیوان نگاهم کرد و با حرص گفت:
- ببین! من بالاخره دُمِ این دختره رو میچینم. حالا ببین کی گفتم.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟ تو که دلت واسه کلکل تنگ شده بود.
با حرص گفت:
- من غلط کردم. کلکل نمیخوام. این اعصاب من رو به هم نریزه، کلکل پیشکش.
خندیدم که کمی جلوتر اومد و سرش رو انداخت پایین و با مِنمِن گفت:
- میگم طناز، بابت حرفهایی که زدم…
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید که با لبخند گفتم:
- کیوان خودت رو اذیت نکن. تو حقیقتی رو بهم گفتی که خودم نمیخواستم باورش کنم.
خواست چیزی بگه که نازی با چندتا ظرف و بطری نوشابه اومد داخل هال و داد زد:
- بچهها، ناهار حاضره.
کیوان با پوزخند و بلند گفت:
- همچین میگه ناهار حاضره که انگاری خودش پخته.
خندیدم که کیوان نگاهی به سفره کرد و گفت:
حالا چرا سفره رو روی زمین انداختید؟
نازی با کنایه گفت:
- شرمنده درخور شما نیست جناب کیانمهر.
کیوان سری تکون داد و بیخیال گفت:
- خواهش میکنم. مشکلی نیست. دیگه چیزی که از دستت بر میاومده.
نازی با حرص نگاهش کرد و چیزی نگفت. صیام و تیام هم اومدن سر سفره نشستن. غذا براشون کشیدم و مشغول شدن. بعد از ناهار، بچهها رفتن بازی کنن و نازی هم با تلفن مشغول صحبت با مامانش شد. کیوان داشت تلویزیون تماشا میکرد.
چایی که ریخته بودم رو گذاشتم روی میز. نیمنگاهی بهم کرد و گفت:
- ممنون.
نشستم روی مبل و گفتم:
- خواهش میکنم.
بعدم با لبخند پرسیدم:
- حال کیانا چطوره؟
نگاهم کرد و گفت:
- خوبه. مامان میگفت بچهش زیاد آروم نیست. همههی شبها تا صبح بیداره و آروم نداره.
نگاهش کردم و سوالی گفتم:
- مگه خاله هنوز اونجاست؟
بعدم با کمی تأمل گفتم:
- الان فکر کنم حدودا دو ماهی میشه بچه کیانا دنیا اومده و خاله رفته.
خندید و گفت:
- آره؛ اتفاقا اینقدر هم سر بابا و کیانا غر میزنه که خدا میدونه. میگه مملکت خودمون چه مشکلی داشت که کیانا رفت اونجا زایمان کرده؟
خندیدم و گفتم:
- حق داره! به اینجا عادت کرده. راستی اسم بچه رو چی گذاشتن؟ من فراموش کردم ازشون بپرسم.
با غم نگاهم کرد و آروم گفت:
- پریناز.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. پریناز، اسم مامانم بود. مطمئن بودم کیانا این اسم رو انتخاب کرده. کیانا، خواهر کیوان بود و البته یه دوست خوب برای من. حدود پنج سال از من بزرگتر بود و بعد از ازدواج با شوهرش رفتن خارج از کشور برای زندگی. کیانا، مامانم رو خیلی دوس داشت. وقتی مامان و بابا توی اون تصادفِ لعنتی ترکمون کردن، نتونست برگرده ایران؛ اما هر شب تلفنی با هم حرف میزدیم و اون پابهپای من و طرلان عزاداری میکرد.
کیوان با غم گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
آروم و زیر لب گفتم:
- ممنونم.
بعدم با لبخند ادامه دادم:
- اینقدر این چند وقت کار داشتم که وقت نکردم یه زنگ بهشون بزنم.
کیوان سری تکون داد و گفت:
- مهم نیست. اونا خودشون حسابی درگیرن. به قول بابا یه سر دارن و هزار سودا.
خندیدم و با هیجان پرسیدم:
- راستی، عمو رضا چطوره؟
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- خوبه. اونجا که حسابی داره بهش خوش میگذره. هر روز استخر و شنا و سونا و ورزش و اینچیزها.
خندیدم. عمو رضا، پدر کیوان، یه کیانمهر بود. یه کیانمهر مهربون و خوش خنده؛ البته نمیشه انکار کرد که این اخلاق کیوان هم به پدرش رفته. کیوان بعد از یه ساعت رفت. نازی هم که انگاری منتظر بود کیوان بره، تلفنش رو تمام کرد و رفت داخل اتاق طرلان تا استراحت کنه. منم میخواستم منتظر طرلان بمونم. بهخاطر همین کتابم رو آوردم، عینکم رو زدم و روی مبل نشستم و مشغول خوندن کتاب شدم. سعی کردم ذهنم رو با خوندن کتاب آروم کنم. حدود ساعت پنج بود که طرلان خسته و کوفته اومد. تا داشت لباسش رو عوض میکرد، ناهار رو براش گذاشتم روی میز. نشست روی صندلی و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- غذا رو از بیرون گرفتید؟
سری به نشانه تایید تکون دادم. نشستم روی صندلی و گفتم:
- آره. کیوان گرفت.
بازم آروم نگاهم کرد و آرومتر گفت:
- خوبی تو؟
لبخند کوچولویی زدم و گفتم:
- آره. خوبم.
اونم سکوت کرد و چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن. از روی صندلی بلند شدم و براش یه لیوان آب آوردم و گذاشتم روی میز. داشتم میرفتم بیرون که صداش رو شنیدم:
- بیلبوردهای سر چهارراه رو دیدی؟
چشمام رو بستم و آروم برگشتم سمتش و آروم لب زدم:
- آره.
آروم گفت:
- صبح که داشتیم میرفتیم اونجا نبود. فکر کنم تازه زده باشن.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
بازم با تردید پرسید:
- گفتی خوبی دیگه؟ نه؟
آروم گفتم:
- آره.
بلند شد و اومد سمتم و یهو بغـ*ـلم کرد. شوکه، بغـ*ـلش کردم. زیر گوشم گفت:
- غصه نخوریا! منم هستم. همیشه هستم.
لبخند غمگینی زدم و من تا خانوادهم رو داشتم غم و ترسی نبود. ازش جدا شدم و با لبخند گفتم:
- مرسی که هستی.
لبخندی زد و گفت:
- تو تنها کس منی طناز. خواهشا مراقب خودت باش.
سری تکون دادم و گفتم:
- برو ناهارت رو بخور، یخ کرد.
ادامه خوردنش رو داد و منم رفتم سمت اتاقم و تصمیم گرفتم احوالی از آقای شریفی بپرسم. بنده خدا کلی عذرخواهی کرد و گفت از شنبه میاد دنبال بچهها. منم کمی مِنمِن کردم و با توجه به شرایط پیش اومده، ترجیح دادم بچهها رو خودم برگردونم. پس با کلی مکث، بالاخره گفتم:
- ممنون آقای شریفی. دیگه مزاحم شما نمیشیم.
آقای شریفی تند گفت:
- نه خانوم. این چه حرفیه؟ نکنه من خطایی کردم؟ آره؟
سریع گفتم:
- نهنه! اصلا! فقط یه مدت میخوام خودم بچهها رو برگردونم اگه میشه.
شریفی مکثی کرد و گفت:
- بله حتما. اما در هرصورت من درخدمتم.
- ممنونم آقای شریفی. انشاءلله هزینه رو میریزم به حسابتون.
اونم کمی تعارف کرد و منم بعد از خداحافظی قطع کردم و بازم مشغول مطالعه شدم…
دو روز گذشته بود و دو روز دیگه، یکشنبه بود و اون برمیگشت؛ اما من بیتفاوت به زندگی ادامه میدادم. شب شده بود و نازی هم باز خونهی ما مونده بود. طرلان داشت درباره نکوبخت برای نازی میگفت و من داشتم کتاب میخوندم که صیام و تیام آروم اومدن و روی مبل نشستن. بیتوجه بهشون که داشتن پچپچ میکردن، خودم رو مشغول خوندن کتاب نشون دادم. چند روزی بود که حس میکردم چیزی شده که میخوان باهام در میون بذارن. صدای تیام اومد:
- مامان.
نگاهشون کردم و گفتم:
- جانم.
تیام با من و من ادامه داد:
- میشه یه سؤال بپرسم؟
عینکم رو از روی چشمام برداشتم و گفتم:
- میشنوم.
نگاهی به صیام کرد و بازم کمی پچپچ کردن که صیام رو به من گفت:
- من میپرسم.
نگاهش کردم و گفتم:
- منتظرم.
کمی مکث کرد و در گوش تیام چیزی گفت که تیام هم تایید کرد و صیام بلند گفت:
- مامان ما… یعنی من و تیام…
بهش زل زده بودم که ادامه داد:
- بابا نداریم؟
از لحن مظلومانش، دلم آتیش گرفت. خیلی وقت بود دیگه این سوال رو نپرسیده بودن. آخرینبار، صیام خیلی کوچک بود و تیام این سوال رو پرسیده بود و منم مجبور شدم، دروغ بگم. طرلان و نازی ساکت شدن و منتظر جواب من بودن. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- چطور؟
صیام هم مظلوم گفت:
- آخه چند روز دیگه، روز دانشآموزه.
تیام ادامه داد:
- آقای ساعدی امروز سر صف گفت که پدر و مادرهاتون باید حتما بیان. آخه جشن داریم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. من خودم میام.
صیام مصمم گفت:
- نهخیرشم. من بابام رو میخوام.
تیام ادامه داد:
- مامان، بابای ما کجاست؟ من مطمئنم ما بابا داریم. آخه من یه چیزایی ازش یادمه.
صیام هم ناراحت گفت:
- باز تو خوبه یه چیزایی یادته. من که هیچی یادم نیست. هیچی.
تیام هم گفت:
- میدونین؟ اصلا یادم نیست چه شکلیه. فقط یادمه بابا داشتم.
مستأصل نگاهشون کردم و نمیدونستم واقعا باید چی بگم. نازی با منمن گفت:
- باباتون رفته خارج از کشور.
با تعجب گفتن:
- واقعا؟
نازی هم تایید کرد و گفت:
- بله. حالا هم برید بخوابید. مامان امروز خیلی کار داشته، خسته شده.
صیام اما رو به من و بیتوجه به نازی، ادامه داد:
- مامان! پس چرا هیچ وقت پیش ما نیومده؟ مثل بابای دانیال که همیشه کنارشه و براش چیزهای مختلف میخره. تازه دنبالش هم میاد.
نگاهشون کردم و گفتم:
- چون… چون… پدر شما... در واقع کمی...
مکث کردم به خودم که مسلط شدم گفتم:
- پدرتون... در واقع…
نفس عمیقی کشیدم و به چهره کنجکاوشون زل زدم و گفتم:
- یهکم از ما دوره؛ اما حتما زود میاد.
با خوشحالی پرسیدن:
- واقعا؟
نازی بیحوصله گفت:
- آره.
دروغ گفتم. دروغ گفتیم. پدرشون بیمهرتر از این حرفها بود که حالی ازمون بگیره.
طرلان برای خواب بردشون و اونا هم به زور رفتن. نازی کنارم نشست، دستام رو گرفت و گفت:
- فکر کنم کار درستی کردی.
نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
- نمیدونم چرا همه چی قاطی شده؟ حالا این وسط آقای ساعدی هم یادش افتاده باید جشن بگیره، اونم با حضور والدین.
نازی سری تکون داد و گفت:
- اینم میگذره. نگران نباش.
طرلان کلافه اومد بیرون و گفت:
- طناز؛ خوابوندن اینا کار خودته.
بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون. بعد از کلی وقت بالاخره خوابیدن…
آخرین ویرایش توسط مدیر: