کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
با صدای نازی از فکر بیرون اومدم. از داخل آشپزخونه داد زد:
- طناز.
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه. دیدم سرگردون، وسط آشپزخونه ایستاده.
صداش زدم:
- نازی! چی شده؟
نگاهم کرد و متفکرانه گفت:
- ببین، این میز فقط جای چهار نفر رو داره. چی‌کار کنیم؟
و به میز ناهار خوریِ کوچکِ وسط آشپزخونه اشاره کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
- خب سفره رو روی زمین میندازیم. به یاد قدیما.
خندید و گفت:
- من پایه‌یِ پایم.
سفره رو برداشتیم و داخل هال، زیر اپن آشپزخونه و نزدیک مبل‌ها انداختیم. داشتیم تدارک ناهار رو می‌دیدیم که آیفون رو زدن. در رو باز کردم. بعد از چند ثانیه در باز شد و اول تیام پرید داخل و بلند گفت:
- سلام.
بعدم کیوان و صیام در حالی که همه وسایل هایِ صیام دست کیوان بود، اومدن داخل. کیوان با خنده سلام کرد و صیام هم بلند و با هیجان گفت:
- سلام.
لبخندی زدم و بغـ*ـلشون کردم. یه‌دفعه‌‌ای نازی رو دیدن. با خنده دویدن سمت نازی. نازی هم با خنده دستی کشید داخل موهاشون و گفت:
- چطورید وروجکا؟
تیام خندید و گفت:
- ممنون.
اما یهو با اعتراض ادامه داد:
- خاله! چرا نمیای خونمون؟
نازی با صدای بلند، طوری‌که کیوان بشنوه گفت:
- آخه خونتون یه مزاحم همیشگی داره، اون نباشه من میام.
تیام با تعجب نگاهش کرد که نازی لبخندی بهش زد. تیام گیج سری براش تکون داد و رفت داخل اتاق تا لباسش رو عوض کنه. داشتم از پشت به لباس‌های کثیفش که لکه بستنی داشت، نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم که یهو صیام بلند خندید. نگاهش کردم که رو به کیوان با خنده گفت:
- داره تو رو میگه‌ها خان عمو جان.
کیوان چشم‌غره‌‌ای به نازی رفت و من نهیب زدم:
- صیام! برو لباست رو عوض کن. ناهار الان یخ می‌کنه.
صیام نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه مامان.
و بالاخره رفت. این پسر من رو می‌کشت. نگاهی به کیوان کردم که رو به نازی با چشم‌هایی که حسابی خط و نشون می‌کشیدن، پرسید:
- مزاحم، مگه نه؟
نازی با جسارت به چشماش زل زد و مصمم گفت:
- بله مزاحم.
و بازم رفت داخل آشپزخونه و تمام مدت من به تلاقی و نبرد چشم‌های سبز وحشی دوست چندین ساله‌م و چشم قهوه‌‌ای خشمگین پسر خاله‌ی عزیزم زل زده بودم و می‌خندیدم. کیوان نگاهم کرد و با حرص گفت:
- ببین! من بالاخره دُمِ این دختره رو می‌چینم. حالا ببین کی گفتم.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟ تو که دلت واسه کل‌کل تنگ شده بود.
با حرص گفت:
- من غلط کردم. کل‌کل نمی‌خوام. این اعصاب من رو به هم نریزه، کل‌کل پیشکش.
خندیدم که کمی جلوتر اومد و سرش رو انداخت پایین و با مِن‌مِن گفت:
- میگم طناز، بابت حرف‌هایی که زدم…
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید که با لبخند گفتم:
- کیوان خودت رو اذیت نکن. تو حقیقتی رو بهم گفتی که خودم نمی‌خواستم باورش کنم.
خواست چیزی بگه که نازی با چندتا ظرف و بطری نوشابه اومد داخل هال و داد زد:
- بچه‌ها، ناهار حاضره.
کیوان با پوزخند و بلند گفت:
- همچین میگه ناهار حاضره که انگاری خودش پخته.
خندیدم که کیوان نگاهی به سفره کرد و گفت:
حالا چرا سفره رو روی زمین انداختید؟
نازی با کنایه گفت:
- شرمنده درخور شما نیست جناب کیانمهر.
کیوان سری تکون داد و بی‌خیال گفت:
- خواهش می‌کنم. مشکلی نیست. دیگه چیزی که از دستت بر می‌اومده.
نازی با حرص نگاهش کرد و چیزی نگفت. صیام و تیام هم اومدن سر سفره نشستن. غذا براشون کشیدم و مشغول شدن. بعد از ناهار، بچه‌ها رفتن بازی کنن و نازی هم با تلفن مشغول صحبت با مامانش شد. کیوان داشت تلویزیون تماشا می‌کرد.
چایی که ریخته بودم رو گذاشتم روی میز. نیم‌نگاهی بهم کرد و گفت:
- ممنون.
نشستم روی مبل و گفتم:
- خواهش می‌کنم.
بعدم با لبخند پرسیدم:
- حال کیانا چطوره؟
نگاهم کرد و گفت:
- خوبه. مامان می‌گفت بچه‌‌ش زیاد آروم نیست. همهه‌ی شب‌ها تا صبح بیداره و آروم نداره.
نگاهش کردم و سوالی گفتم:
- مگه خاله هنوز اون‌جاست؟
بعدم با کمی تأمل گفتم:
- الان فکر کنم حدودا دو ماهی میشه بچه کیانا دنیا اومده و خاله رفته.
خندید و گفت:
- آره؛ اتفاقا این‌قدر هم سر بابا و کیانا غر می‌زنه که خدا می‌دونه. میگه مملکت خودمون چه مشکلی داشت که کیانا رفت اونجا زایمان کرده؟
خندیدم و گفتم:
- حق داره! به اینجا عادت کرده. راستی اسم بچه رو چی گذاشتن؟ من فراموش کردم ازشون بپرسم.
با غم نگاهم کرد و آروم گفت:
- پریناز.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. پریناز، اسم مامانم بود. مطمئن بودم کیانا این اسم رو انتخاب کرده. کیانا، خواهر کیوان بود و البته یه دوست خوب برای من. حدود پنج سال از من بزرگتر بود و بعد از ازدواج با شوهرش رفتن خارج از کشور برای زندگی. کیانا، مامانم رو خیلی دوس داشت. وقتی مامان و بابا توی اون تصادفِ لعنتی ترکمون کردن، نتونست برگرده ایران؛ اما هر شب تلفنی با هم حرف می‌زدیم و اون پابه‌پای من و طرلان عزاداری می‌کرد.
کیوان با غم گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
آروم و زیر لب گفتم:
- ممنونم.
بعدم با لبخند ادامه دادم:
- این‌قدر این چند وقت کار داشتم که وقت نکردم یه زنگ بهشون بزنم.
کیوان سری تکون داد و گفت:
- مهم نیست. اونا خودشون حسابی درگیرن. به قول بابا یه سر دارن و هزار سودا.
خندیدم و با هیجان پرسیدم:
- راستی، عمو رضا چطوره؟
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- خوبه. اونجا که حسابی داره بهش خوش می‌گذره. هر روز استخر و شنا و سونا و ورزش و این‌چیزها.
خندیدم. عمو رضا، پدر کیوان، یه کیانمهر بود. یه کیانمهر مهربون و خوش خنده؛ البته نمیشه انکار کرد که این اخلاق کیوان هم به پدرش رفته. کیوان بعد از یه ساعت رفت. نازی هم که انگاری منتظر بود کیوان بره، تلفنش رو تمام کرد و رفت داخل اتاق طرلان تا استراحت کنه. منم می‌خواستم منتظر طرلان بمونم. به‌خاطر همین کتابم رو آوردم، عینکم رو زدم و روی مبل نشستم و مشغول خوندن کتاب شدم. سعی کردم ذهنم رو با خوندن کتاب آروم کنم. حدود ساعت پنج بود که طرلان خسته و کوفته اومد. تا داشت لباسش رو عوض می‌کرد، ناهار رو براش گذاشتم روی میز. نشست روی صندلی و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- غذا رو از بیرون گرفتید؟
سری به نشانه تایید تکون دادم. نشستم روی صندلی و گفتم:
- آره. کیوان گرفت.
بازم آروم نگاهم کرد و آروم‌تر گفت:
- خوبی تو؟
لبخند کوچولویی زدم و گفتم:
- آره. خوبم.
اونم سکوت کرد و چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن. از روی صندلی بلند شدم و براش یه لیوان آب آوردم و گذاشتم روی میز. داشتم می‌رفتم بیرون که صداش رو شنیدم:
- بیلبورد‌های سر چهارراه رو دیدی؟
چشمام رو بستم و آروم برگشتم سمتش و آروم لب زدم:
- آره.
آروم گفت:
- صبح که داشتیم می‌رفتیم اونجا نبود. فکر کنم تازه زده باشن.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
بازم با تردید پرسید:
- گفتی خوبی دیگه؟ نه؟
آروم گفتم:
- آره.
بلند شد و اومد سمتم و یهو بغـ*ـلم کرد. شوکه، بغـ*ـلش کردم. زیر گوشم گفت:
- غصه نخوریا! منم هستم. همیشه هستم.
لبخند غمگینی زدم و من تا خانواده‌م رو داشتم غم و ترسی نبود. ازش جدا شدم و با لبخند گفتم:
- مرسی که هستی.
لبخندی زد و گفت:
- تو تنها کس منی طناز. خواهشا مراقب خودت باش.
سری تکون دادم و گفتم:
- برو ناهارت رو بخور، یخ کرد.
ادامه خوردنش رو داد و منم رفتم سمت اتاقم و تصمیم گرفتم احوالی از آقای شریفی بپرسم. بنده خدا کلی عذرخواهی کرد و گفت از شنبه میاد دنبال بچه‌ها. منم کمی مِن‌مِن کردم و با توجه به شرایط پیش اومده، ترجیح دادم بچه‌ها رو خودم برگردونم. پس با کلی مکث، بالاخره گفتم:
- ممنون آقای شریفی. دیگه مزاحم شما نمی‌شیم.
آقای شریفی تند گفت:
- نه خانوم. این چه حرفیه؟ نکنه من خطایی کردم؟ آره؟
سریع گفتم:
- نه‌نه! اصلا! فقط یه مدت می‌خوام خودم بچه‌ها رو برگردونم اگه میشه.
شریفی مکثی کرد و گفت:
- بله حتما. اما در هرصورت من درخدمتم.
- ممنونم آقای شریفی. ان‌شاءلله هزینه رو می‌ریزم به حسابتون.
اونم کمی تعارف کرد و منم بعد از خداحافظی قطع کردم و بازم مشغول مطالعه شدم…
دو روز گذشته بود و دو روز دیگه، یک‌شنبه بود و اون برمی‌گشت؛ اما من بی‌تفاوت به زندگی ادامه می‌دادم. شب شده بود و نازی هم باز خونه‌ی ما مونده بود. طرلان داشت درباره نکوبخت برای نازی می‌گفت و من داشتم کتاب می‌خوندم که صیام و تیام آروم اومدن و روی مبل نشستن. بی‌توجه بهشون که داشتن پچ‌پچ می‌کردن، خودم رو مشغول خوندن کتاب نشون دادم. چند روزی بود که حس می‌کردم چیزی شده که می‌خوان باهام در میون بذارن. صدای تیام اومد:
- مامان.
نگاهشون کردم و گفتم:
- جانم.
تیام با من و من ادامه داد:
- میشه یه سؤال بپرسم؟
عینکم رو از روی چشمام برداشتم و گفتم:
- می‌شنوم.
نگاهی به صیام کرد و بازم کمی پچ‌پچ کردن که صیام رو به من گفت:
- من می‌پرسم.
نگاهش کردم و گفتم:
- منتظرم.
کمی مکث کرد و در گوش تیام چیزی گفت که تیام هم تایید کرد و صیام بلند گفت:
- مامان ما… یعنی من و تیام…
بهش زل زده بودم که ادامه داد:
- بابا نداریم؟
از لحن مظلومانش، دلم آتیش گرفت. خیلی وقت بود دیگه این سوال رو نپرسیده بودن. آخرین‌بار، صیام خیلی کوچک بود و تیام این سوال رو پرسیده بود و منم مجبور شدم، دروغ بگم. طرلان و نازی ساکت شدن و منتظر جواب من بودن. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- چطور؟
صیام هم مظلوم گفت:
- آخه چند روز دیگه، روز دانش‌آموزه.
تیام ادامه داد:
- آقای ساعدی امروز سر صف گفت که پدر و مادرهاتون باید حتما بیان. آخه جشن داریم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. من خودم میام.
صیام مصمم گفت:
- نه‌خیرشم. من بابام رو می‌خوام.
تیام ادامه داد:
- مامان، بابای ما کجاست؟ من مطمئنم ما بابا داریم. آخه من یه چیزایی ازش یادمه.
صیام هم ناراحت گفت:
- باز تو خوبه یه چیزایی یادته. من که هیچی یادم نیست. هیچی.
تیام هم گفت:
- می‌دونین؟ اصلا یادم نیست چه شکلیه. فقط یادمه بابا داشتم.
مستأصل نگاهشون کردم و نمی‌دونستم واقعا باید چی بگم. نازی با من‌من گفت:
- باباتون رفته خارج از کشور.
با تعجب گفتن:
- واقعا؟
نازی هم تایید کرد و گفت:
- بله. حالا هم برید بخوابید. مامان امروز خیلی کار داشته، خسته شده.
صیام اما رو به من و بی‌توجه به نازی، ادامه داد:
- مامان! پس چرا هیچ وقت پیش ما نیومده؟ مثل بابای دانیال که همیشه کنارشه و براش چیزهای مختلف می‌خره. تازه دنبالش هم میاد.
نگاهشون کردم و گفتم:
- چون… چون… پدر شما... در واقع کمی...
مکث کردم به خودم که مسلط شدم گفتم:
- پدرتون... در واقع…
نفس عمیقی کشیدم و به چهره کنجکاوشون زل زدم و گفتم:
- یه‌کم از ما دوره؛ اما حتما زود میاد.
با خوشحالی پرسیدن:
- واقعا؟
نازی بی‌حوصله گفت:
- آره.
دروغ گفتم. دروغ گفتیم. پدرشون بی‌مهر‌تر از این حرف‌ها بود که حالی ازمون بگیره.
طرلان برای خواب بردشون و اونا هم به زور رفتن. نازی کنارم نشست، دستام رو گرفت و گفت:
- فکر کنم کار درستی کردی.
نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
- نمی‌دونم چرا همه چی قاطی شده؟ حالا این وسط آقای ساعدی هم یادش افتاده باید جشن بگیره، اونم با حضور والدین.
نازی سری تکون داد و گفت:
- اینم می‌گذره. نگران نباش.
طرلان کلافه اومد بیرون و گفت:
- طناز؛ خوابوندن اینا کار خودته.
بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون. بعد از کلی وقت بالاخره خوابیدن…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    با حرص باز بوق زدم که صدای تیام از پشت اومد.
    - مامان! یه‌بار که ولش کنیم و بریم، آدم میشه و زودتر میاد.
    نهیب زدم:
    - تیام! بار آخر باشه این حرف رو می‌شنوم.
    سری تکون داد. من به صیامی زل زدم که با آرامشِ تمام، در حالی که لقمه‌ش داخل دستش بود، سوار ماشین شد.
    با حرص گفتم:
    - صیام سه ساعته داری چی‌کار می‌کنی؟
    نگاهم کرد و در حالی که در ماشین رو به‌سختی می‌بست و لقمه‌ش رو می‌داد به دست چپش، گفت:
    - رفتم دست‌شویی.
    همچنان با حرص ادامه دادم:
    - مگه تو سه ساعت، صبح دست‌شویی نرفتی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - نه؛ من که سه ساعت نرفتم. من فقط یه کوچولو رفتم.
    با حرص نگاهش کردم و سعی کردم، حرص نخورم. حرکت کردم که تیام رو به صیام گفت:
    - عقل کل! از بس دیر کردی، خاله طرلان با آژانس رفت. خاله نازی هم همین طور.
    صیام هم با اعتراض گفت:
    - من عقل کل نیستم!
    و با تاکید ادامه داد:
    - من صیامم! صیام!
    لبخند کوچکی روی لبم اومد. نمی‌دونم چرا بیخودی استرس داشتم. ناسلامتی خودم روان‌شناس بودم؛ اما در این‌جور موقعیت‌ها کلا هرچی هم تلاش می‌کردم، نمی‌تونستم تا حد زیادی کنترلش کنم.
    نشنیدم تیام چه جوابی بهش داد. فقط شنیدم که صیام بازم غر زد:
    - اون لقمه مال من بود.
    رسوندمشون جلوی در مدرسه و حرف‌های همیشگی رو زدم و صدای در رو که شنیدم، حرکت کردم. هنوز چند متری نرفته بودم که صدایی داخل ماشین گفت:
    - مامان!
    با ترس ترمز کردم. برگشتم سمت صیام و با تعجب گفتم:
    - مگه تو پیاده نشدی؟
    صیام هم گفت:
    - نه.
    با حرص گفتم:
    - صیام! پیاده شو برو. مدرسه‌‌ت دیر شد. نیم‌ساعته زنگ خورده. آقای کاظمی باز من رو بخواد مدرسه، من می‌دونم و تو.
    نگاهم کرد و بی‌خیال جواب داد:
    - به من چه اصلا؟ من پول می‌خوام.
    با تعجب گفتم:
    - پول واسه چی؟
    جوابم رو نداد و گفت:
    - نمیگم بهت.
    منم تند جوابش رو دادم:
    - منم پول نمیدم بهت.
    نگاهم کرد و با اصرار گفت:
    - مامان بده دیگه.
    نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم:
    - صیام! برو بیرون. بعدا راجع‌ بهش حرف می‌زنیم.
    نگاهم کرد و با حالت قهر رفت بیرون و در رو محکم کوبید. چشمام رو لحظه‌‌ای بستم و راه افتادم. وارد دفتر شدم و سری برای مراجعین تکون دادم. سلامی هم به مریم دادم و رفتم داخل اتاق. کیفم رو پرت کردم روی میز و بی‌تاب مشغول پیاده روی داخل اتاق شدم. صدای باز شدن در رو شنیدم و بعدشم مریم داخل اومد. در رو بست، جلو اومد و نگران گفت:
    - طناز، چیزی شده؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه؛ آره!
    سری تکون دادم و گیج گفتم:
    - نمی‌دونم.
    و نشستم روی مبل. سرم رو گرفتم بین دستام. اومد کنارم نشست و با همون حالت نگران گفت:
    - طناز! حرف بزن، ببینم چی شده؟ قلبم اومد تو دهنم.
    سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم:
    - نمی‌دونم امروز چه مرگمه؟ یه دعوای حسابی با صیام داشتم.
    آروم سرش رو تکون داد و گفت:
    - طناز! ذهنت خیلی ناآرومه. این رو منم حس می‌کنم.
    با درموندگی بهش زل زدم و گفتم:
    - چی‌کار کنم؟ اگر تو به جای من بودی، چی‌کار می‌کردی؟
    مریم کمی مکث کرد و گفت:
    - نمی‌دونم؛ چون من جای تو نیستم.
    خندید و ادامه داد:
    - خب راستش رو بخوای، اصلا هم دوست ندارم که باشم؛ اما…
    مکثی کرد و گفت:
    - اما من مثل شما روان‌شناس نیستم و خب طبیعتا بلد نیستم، خوب حرف بزنم؛ ولی می‌خوام بگم که لازمه فقط خودت باشی. طناز، یه مامان مهربون و دوست‌داشتنی. بقیه ماجرا خودش، خود به خود حل میشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه؛ مثل این‌که تو هم روان‌شناس بودن رو یاد گرفتی.
    خندید و گفت:
    - دیگه بعد از این همه‌وقت اگر یاد نگرفته بودم، خنگ به حساب می‌اومدم.
    بلند شد و بحث رو عوض کرد:
    - دیر کردی. پرونده‌هات رو روی میزت گذاشتم.
    سری تکون دادم. مریم رفت بیرون، اما من هنوز ناراحت بودم؛ به‌خاطر داد زدن سر پسر کوچولوم. در زدن. بلند شدم و نشستم پشت میز و بی‌حال گفتم:
    - بفرمایید.
    بعد از این‌که حسابی با مریض ششمم سر و کله زدم و بهش توصیه کردم که باید ریلکس کنه و بهتره بره سفر، بلند شدم و بی‌قرار نگاهی به ساعت کردم. ۱۲ بود. زنگ زدم به مریم و گفتم بیاد اتاقم. پرونده‌ها رو سپردم بهش که به نازنین و خودم بده بعدش با کلی عذرخواهی از مریض‌هام پایین رفتم. داخل آسانسور رفتم که بالا رفت. پوفی کردم و منتظر ایستادم. طبقه پنجم ایستاد. در باز شد و… وای بدتر از این دیگه نمی‌شد! دکتر احمدی با یه لبخند خجولانه نگاهم کرد و درحالی که بی‌حواس وارد آسانسور می‌شد، تند گفت:
    - سلام خانوم دکتر.
    بی‌توجه بهش که به در آسانسور برخورد کرد، سری براش تکون دادم و سنگین بهش سلام کردم؛ بلکه متوجه بشه که من هیچ علاقه‌‌ای ندارم که باهاش حرف بزنم. نیم‌نگاهی بهش کردم که دیدم دست داخل جیبش کرد و دستمالی بیرون آورد و عرق‌های روی پیشونیش رو گرفت. توی این اوضاع درهم و برهم با یادآوریِ حرف‌های نازنین لبخند ریزی زدم. نازنین راست می‌گفت، زیر چشمی نگاهم می‌کرد؛ اما همیشه وقتی می‌خواست چیزی بگه از اول تا آخرش، عرق می‌ریخت. خیرِ سرش روان‌شناس بود. نمی‌دونم چرا این‌قدر اعتماد به نفسش پایین بود. یادم باشه به نازی بگم، یه جلسه مشاوره براش بذاره. در آسانسور باز شد؛ چون اون جلوتر ایستاده بود، منتظر شدم که بره؛ اما همین طور سر‌به‌زیر ایستاده بود و تکون نمی‌خورد.
    با حرص گفتم:
    - بفرمایید آقای دکتر.
    اول نیم نگاه گیجی بهم کرد و بعد تند گفت:
    - بله بله! یعنی نه! شما بفرمایید.
    پوفی کردم و سریع رفتم بیرون. حوصله تعارف نداشتم و پشت‌سرم رو هم نگاه نکردم. سریع سوار ماشین شدم و سمت مدرسه‌ی بچه‌ها رفتم. وقتی رسیدم هنوز نیم ساعتی مونده بود تا مدرسه تعطیل بشه. سوپرمارکت رفتم و دو تا بستنی خریدم. زنگ رو که زدن، پسر‌ها ریختن بیرون. چشمام رو می‌چرخوندم تا بچه‌ها رو ببینم. جلوی در مدرسه، اون‌قدر شلوغ بود که اصلا نمی‌تونستم در مدرسه رو درست و حسابی ببینم. رفتم جلوتر و با دیدن تیام که با دوستش حرف می‌زد و می‌خندید، لبخندی زدم و صداش کردم که برگشت سمتم. نگاهی بهم کرد و با خنده سمتم دوید. بغـ*ـلش کردم که با خنده گفت:
    - مامان تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    لبخندی زدم و موهاش رو که به هم ریخته بود، زدم بالا و گفتم:
    - اومدم دنبال پسرهای خوشگلم.
    خندید و گفت:
    - خب بریم.
    نگاهش کردم و با لبخند درحالی‌که دنبال صیام می‌گشتم، گفتم:
    - هنوز که صیام نیومده.
    تیام با تعجب پرسید:
    - مگه صیام اومد مدرسه؟
    با نگرانی نگاهش کردم و جواب دادم:
    - آره. مگه تو ندیدیش؟
    نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - نه! از صبح ندیدمش! فکر کردم یواشکی باهات اومده خونه!
    با نگرانی نگاهی به در مدرسه کردم و رو به تیام گفتم:
    - تو همین جا صبر کن تا من بیام.
    رفتم جلو و از بابای مدرسه پرسیدم که صیام رو دیده یا نه؟ ماشاءالله بچه‌‌م از بس شیطنت کرده، همه داخل مدرسه می‌شناختنش. بابای مدرسه هم گفت با دانیال بوده. تشکر کردم و با استرس سمت تیام رفتم. دستش رو گرفتم و تندتند توضیح دادم:
    - مامان جان باید بریم خونه دانیال.
    رفتیم سمت ماشین سرم پایین بود و داشتم داخل کیفم دنبال سوئیچ ماشین می‌گشتم. دستام می‌لرزید. نمی‌تونستم تمرکز کنم. داشتم تلاشم رو می‌کردم که تیام آستینم رو کشید و گفت:
    - مامان! اونجا رو ببین.
    سرم رو بلند کردم و دیدم صیام تکیه زده به ماشین و داره به خیابون نگاه می‌کنه. تیام دستم رو ول کرد و سمتش دوید. نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم. اگر گم می‌شد، خودم رو می‌کشتم؛ خصوصا با اتفاق امروز صبح. جلو رفتم که نگاهم کرد و پرسید:
    - من رو یادت رفته بود، مگه نه؟ می‌خواستی من رو نبری مامان؟
    لبخندی زدم و موهاش رو مرتب کردم و گفتم:
    - مگه میشه من نفس‌هام رو یادم بره؟
    بعدم با خنده ادامه دادم:
    - مسافرانِ محترم، سوار بشید که براتون سوپرایز دارم.
    سوار شدن که در رو براشون بستم و خودم هم سوار شدم. قبل از این‌که حرکت کنم، بستنی‌ها رو دادم بهشون و گفتم:
    - بفرمایید. اینم برای جبرانِ عصبانیت امروز.
    صیام خندید و با خوش‌حالی گفت:
    - مامان.
    و فقط بستنی رو گرفت و شروع کرد به خوردن. فکر کنم اصلا متوجه نشد که مناسبتش چیه. تیام هم گرفت و شروع کردن به خوردن. منم حرکت کردم از داخل آینه نگاهی بهشون کردم و برنامه رو براشون گفتم:
    - خب. الان می‌ریم دنبال خاله طرلان و بعدش هم با هم می‌ریم ناهار می‌خوریم.
    صیام با دهن پر گفت:
    - آخ جون! ناهار.
    نگاهش کردم و با خنده گفتم:
    - صیام؛ با دهن پر حرف نزن.
    خندید و بی‌اهمیت، باز به خوردن ادامه داد.
    تیام هم دور دهنش رو تمیز کرد و گفت:
    - مامان؛ بریم پیتزا بخوریم؟ همون‌جایی که همیشه می‌ریم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - چشم؛ هر چی شما بگید.
    که باز صیام گفت:
    - آخ جون! پیتزا!
    سری تکون دادم و بازم فکر کردم، واقعا کو گوش شنوا؟
    طرلان رو سوار کردم و سمت فست‌فود رفتیم. همین که ماشین رو نگه داشتم، صیام از ماشین پرید پایین. با حرص پیاده شدم و گفتم:
    - صیام؛ چند بار گفتم که وقتی ماشین هنوز توقف نکرده، پیاده نشو؟
    با کمی فکر گفت:
    - آه مامان! از این سوالا از من نپرس. من چه می‌دونم که چند بار گفتی؟
    طرلان خندید و لپش رو کشید که تیام با خنده گفت:
    - نابغه! این یه ضرب‌المثله.
    صیام پاهاش رو کوبید به زمین و رو به طرلان گفت:
    - خاله؛ بهش بگو به من نگه نابغه. من صیامم! صیام! می‌فهمی؟
    طرلان خندید و گفت:
    - باشه خاله؛ تو حرص نخور.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بریم دیگه.
    وارد که شدیم، صیام دوید سمت میز همیشگی و نشست. سری تکون دادم و همه نشستیم. گارسون اومد سمتمون و با لبخند گفت:
    - سلام. خیلی خوش آمدید.
    تیام با شیطنت گفت:
    - می‌دونیم.
    زیر لب اسمش رو صدا زدم که گارسون چند ثانیه نگاهش کرد؛ اما بعد دوباره لبخند زد و منو رو گذاشت روی میز و گفت:
    - شما انتخاب کنید، بنده خدمتتون می‌رسم.
    و رفت. یکی از منو‌ها رو تیام برداشت و یکی دیگه رو صیام. زل زدم به صیام. من نمی‌دونم آخه این پسر که هنوز کلاس اوله و نصف حروف رو نخونده منو دقیقا به چه دردش می‌خوره؟ من و طرلان نگاهی به هم کردیم که طرلان خندید و صندلیش رو کشید سمت تیام و با هم مشغول شدن. نگاهی به اطراف کردم، اینجا همیشه شلوغ بود. از وقتی یادم میاد، با بچه‌ها می‌اومدیم اینجا. هم غذاهاش خوبه، هم این‌که تقریبا به خونمون نزدیکه.
    با صدای طرلان سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
    - جانم.
    تیام در حالی که منو رو می‌بست، گفت:
    - مامان؛ من و خاله طرلان یه پیتزا قارچ و مرغ رو با هم می‌خوریم.
    نگاهشون کردم و پرسیدم:
    - سیر می‌شید؟
    طرلان با اطمینان سری تکون داد و گفت:
    - آره بابا؛ امروز تولد یکی از بچه‌های کلاس بود کیک آورده بود، داخل دانشکده جشن گرفتیم. من هم کلی کیک خوردم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باشه.
    رو به صیام گفتم:
    - خب جناب، شما چی می‌خورید؟
    نگاهم کرد و با کمی فکر گفت:
    - من این رو می‌خوام.
    و دستش رو گذاشت روی اسمی داخل منو و بهم نشونش داد. خندیدم و گفتم:
    - مامان جان، منو رو برعکس گرفتی.
    نگاهم کرد و با تعجب به منو زل زد و گفت:
    - واقعا؟
    بعدم با لحن پیروزمندانه‌‌ای، ادامه داد:
    - میگم چرا من بلد نیستم بخونمش.
    طرلان و تیام خندیدن و منم لبخند پررنگی زدم و گفتم:
    - حالا چی می‌خوری بالاخره؟
    نگاهی به منو کرد و کمی سرش رو خاروند و بعد گفت:
    - مامان یه کوچولو بیا جلوتر.
    سری تکون دادم و صندلیم رو بردم نزدیکش که داخل گوشم آروم زمزمه کرد:
    - من که بلد نیستم بخونم ولی یه دونه از خوش‌مزه‌ترین پیتزای اینجا رو می‌خوام.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - چشم.
    تیام پرسید:
    - مامان چی شد؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - پسرم پیتزا مخصوص می‌خواد.
    به صیام نگاه کردم که با غرور به تیام خیره شده بود. تیام هم چیزی در گوش طرلان گفت که طرلان خندید، سری تکون داد و تیام رو به من گفت:
    - مامان؛ من و خاله طرلان هم پیتزا مخصوص می‌خوایم.
    نگاهی به صیام کردم که همون موقع، با اعتراض گفت:
    - نه خیرشم! اون فقط برای منه!
    قبل از این‌که تیام هم اعتراض کنه، رو به صیام گفتم:
    - مامان جان زشته. خب داداشت هم دوست داره اون پیتزایی که تو می‌خوری رو بخوره.
    صیام قاطعانه گفت:
    - نه!
    نگاهش کردم و آروم گفتم:
    - صیام؛ داداشی نخوره؟
    نگاهی به من و بعدم به تیام کرد و با زور گفت:
    - باشه، بخوره؛ ولی من اول سفارش دادما.
    قبل از اینکه تیام چیزی بگه، تند گارسون رو صدا زدم. گارسون که اومد پرسید:
    - چی میل دارید؟
    سفارش‌ها رو گفتم:
    - دو تا پیتزا مخصوص. سه‌تا دوغ و سه‌تا سیب‌زمینی سرخ کرده، لطفا.
    اونم با احترام گفت:
    - بله چشم.
    سری براش تکون دادم که موبایلم زنگ خورد سرم داخل کیفم بود که گارسون گفت:
    - منو رو لطف می‌کنید؟
    و دیدم که دستش رو دراز کرد. صدای صیام رو شنیدم که پرسید:
    - شما تازه‌واردید. مگه نه؟
    سریع سرم رو بالا کردم و نهیب زدم:
    - صیام!
    و رو به گارسون گفتم:
    - ممنون آقا. بفرمایید.
    گارسون که رفت، به موبایل قطع شدم نگاهی کردم و با حرص برگشتم سمت صیام و گفتم:
    - آخه من نمی‌فهمم، به تو چه ربطی داره که اون تازه وارد هست یا نیست؟
    صیام با اخم جواب داد:
    - خب می‌خواستم بدونم.
    باز موبایلم زنگ خورد که سریع از روی میز برش داشتم، رفتم بیرون از فست‌فود و جواب دادم:
    - الو.
    نازی بود:
    - سلام، خوبی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - آره ممنون. ببخش امروز همه مریض‌ها رو تو ویزیت کردی.
    نازی هم پوفی کرد و گفت:
    - این که چیز تازه‌‌ای نیست. همیشه همینه.
    خندیدم و گفتم:
    - برو بابا. اصلا وظیفته.
    اونم خسته خندید و گفت:
    - مریم می‌گفت قاطی کرده بودی.
    مکثی کردم و توضیح دادم:
    - آره. فاز و نولم قاطی شده بود و صیام رو ناراحت کرده بودم.
    خندیدم و ادامه دادم:
    - اما می‌دونی؟ ظهر که رفتم دنبالش همه‌چیز رو فراموش کرده بود.
    خندید و گفت:
    - خاصیت بچه‌ها همینه.
    تائید کردم که ادامه داد:
    - خب پس من برم. مریم کارم داره.
    منم گفتم:
    - باشه. برو به سلامت.
    و قطع کرد. پوفی کردم و رفتم داخل رستوران. دیدم صیام و تیام با یه مرد که قدش متوسط بود و پشتش به من بود، مشغول حرف زدن هستن. طرلان هم نبود. رفتم جلو که صدای مرد رو شنیدم. به‌نظر میان‌سال می‌اومد:
    - بله چشم جناب، حتما رعایت می‌شه. فقط ببخشید شما جنابِ؟
    و منتظر شد که تیام رو به صیام با غرور گفت:
    - تو بگو.
    صیام همون‌طور که روی صندلی نشسته بود، دستش رو به طرف مرد دراز کرد و گفت:
    - من صیام هستم. جنابِ آقایِ صیام خان.
    مرد که خنده از صداش مشخص بود با صیام دست داد و رو به تیام گفت:
    - بله و شما؟
    تیام نگاهی بهش کرد که صیام ادامه داد:
    - تیام خان هستن. برادرِ جنابِ آقایِ صیام خان که من باشم.
    صدای خنده مرد واضح شد و من با کنجکاوی رفتم جلو. بچه‌ها من رو که دیدن زل زدن بهم که مرد برگشت سمتم و گفت:
    - سلام خانوم.
    سری تکون دادم و با تردید گفتم:
    - سلام. ببخشید اتفاقی افتاده؟
    خندید و پرسید:
    - شما مادر بچه‌ها هستید؟
    نگاهی به بچه‌ها کردم و گفتم:
    - بله. مشکلی پیش اومده؟
    نگاهم کرد و با لبخند گفت:
    - خیر. من نادری هستم. محمود نادری و صاحب این‌جا.
    نگران پرسیدم:
    - ببخشید آقای نادری، بچه‌ها کاری کردن؟ اگر چیزی شکستن من خسارتش رو…
    خواستم ادامه بدم که نادری با خنده گفت:
    - نه نه؛ اصلا. خب بچه‌ها انتقادی نسبت به عملکرد گارسون‌ها داشتن که من رسیدگی کردم.
    با اخم نگاهی به بچه‌ها کردم و گفتم:
    - ببخشید آقای نادری. بچه‌ها واقعا منظوری نداشتن.
    و رو به بچه‌ها گفتم:
    - مگه نه؟
    نگاهی به هم کردن و با هم گفتن:
    - نه.
    چشم‌غره‌‌ای بهشون رفتم که نادری لبخندی زد و گفت:
    - اذیتشون نکنید خانوم. من فقط می‌خواستم بهتون بگم که بچه هاتون فوق‌العاده هستن. بامزه و دوست داشتنی. خدا براتون نگهشون داره.
    و با لبخند به بچه‌ها نگاه کرد. مرد مهربونی بود. لبخند نصفه نیمه‌‌ای زدم و گفتم:
    - ممنونم. نظر لطفتونه.
    سری تکون داد و رو به بچه‌ها گفت:
    - خب. تیام خان و صیام خان، هر وقت اومدید اینجا به منم سری بزنید.
    بچه‌ها سری براش تکون دادن که هم‌زمان با این‌که نادری رفت؛ طرلان درحالی‌که با دستمال دستش رو خشک می‌کرد، اومد. مسیر رفتن نادری رو با چشم دنبال کرد و روبه من گفت:
    - کی بود؟
    نشستم و گفتم:
    - رئیسِ این‌جا.
    اونم نشست و با تعجب گفت:
    - این‌جا چی می‌خواست؟
    نگاهی به بچه‌ها کردم و گفتم:
    - از آقایون بپرس.
    طرلان رو به بچه‌ها چشمکی زد و پرسید:
    - باز چه آتیشی سوزوندید شما دو تا؟!
    براش تعریف کردن و طرلان هم از خنده غش کرده بود. بعد از خوردن پیتزا، من رفتم حساب کنم که گفتن حساب شده و رئیس بچه‌ها رو مهمون کرده؛ اما من با اصرار زیاد، مقدار کمی از پول رو بهشون دادم و از اونجا بیرون اومدیم. به سمت خونه رفتیم. به خونه که رسیدیم بچه‌ها و طرلان پیاده شدن و من رفتم دفتر. ساعت حدود یک بود که رسیدم و سریع رفتم بالا و به مریم گفتم مریض‌ها رو بفرسته داخل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    ساعت حدود یک بود که رسیدم دفتر و سریع رفتم بالا. به مریم گفتم مریض‌ها رو بفرسته داخل…
    ساعت پنج شده بود و هر سه‌تامون داخل سالن، جلوی میز مریم، روی مبل‌های مشکی سالن نشسته بودیم و چای می‌خوردیم.
    یهو نازی رو به من گفت:
    - راستی یادم رفت که بپرسم. ظهری زنگ زدم کجا بودید؟
    نگاهش کردم و فنجون چای رو روی میز گذاشتم و جوابش رو با یه کلمه دادم:
    - فست‌فودی.
    و ماجرا رو براشون تعریف کردم. گفتم که چه اتفاقاتی افتاده بود و بچه‌ها چه چیزایی گفتن. حرفم که تموم شد، مریم با خنده گفت:
    - دم پسرات گرم.
    بعدم با حسرت ادامه داد:
    - آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده.
    نازی هم همون‌طور که قندی بر می‌داشت، گفت:
    - چشمات کور! خب برو و ببینشون.
    مریم با حرص روزنامه‌‌ای که روی میز گذاشته بود رو به سمت نازی پرتاب کرد و با لحن حرصی گفت:
    - مؤدب باش.
    بعدم رو به من گفت:
    - طناز؛ به‌خدا هر سری می‌خوام بیام یه اتفاقی می‌افته که نمیشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌دونم عزیزم.
    سری تکون داد که نازی صدام کرد:
    - طناز.
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - بچه‌ها دیگه در رابـ*ـطه با اون موضوع چیزی نپرسیدن؟
    سری به نشانه نه تکون دادم. مریم هم انگاری از ماجرا خبر داشت؛ چون چیزی نگفت و کنجکاوی نکرد. نازی هم آروم زمزمه کرد:
    - خوبه.
    و سکوت شد. چند دقیقه بعد زنگ موبایلم بود که سکوت رو شکست. نگاهی به شماره کردم. مریم کنجکاو پرسید:
    - کیه؟
    نگاهش کردم و بی‌حواس گفتم:
    - خارج از کشوره.
    و بعد از چند ثانیه تازه متوجه شدم که چی گفتم. مات به شماره نگاه کردم و آن‌قدر نگاه کردم که قطع شد. آب دهنم رو قورت دادم که نازی گفت:
    - چته؟ چرا جواب نمیدی؟
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ اما فکر کنم از نگاه ترسیدم، پی برد که چی تو ذهنمه. سری تکون داد و پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی اون بود؟
    بازم چیزی نگفتم که خودش با لحن آرومی گفت:
    - شاید کس دیگه‌‌ای باشه.
    مریم جوابش رو داد:
    - غیر از اون کی می‌تونه باشه؟ اصلا گزینه دیگه‌‌ای هم هست؟
    نازی نگاهی به مریم کرد، پوفی کشید و گفت:
    - اصلا باشه! شما درست می‌گید؛ اما آخرش که چی؟ باید با هم روبه‌رو بشید و حرف بزنید یا نه؟
    سری تکون دادم و موبایل رو گذاشتم روی میزِ جلوم و به مریم گوش دادم که می‌گفت:
    - حالا فعلا که قطع شد.
    هم‌زمان که مریم جملش رو تموم کرد، موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاهی به هم کردیم و من باز زل زدم به موبایلم که رویِ میز بود. دستِ نازنین جلو اومد و موبایل رو برداشت. نازی نیم نگاهی بهم انداخت، تماس رو برقرار کرد و موبایل رو دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم و آروم زمزمه‌وار و با استرس گفتم:
    - الو.
    شخص پشت خط هم متقابلا گفت:
    - الو. سلام. چطوری طناز جان؟
    چشمام رو باز کردم و با اخم به گوشی زل زدم. این که زن بود. طرف، پشت خط داد زد:
    - طناز! کجا رفتی؟
    بچه‌ها با تعجب نگاه می‌کردن. موبایل رو به گوشم نزدیک کردم و با اخم، مودبانه گفتم:
    - بله؛ همین‌جا هستم.
    زن هم با خنده نفس راحتی کشید و صمیمانه گفت:
    - آه خدا رو شکر! فکر کردم اشتباه گرفتم. خوبی؟
    آروم گفتم:
    - ممنونم.
    مکثی کردم و بعد از چند دقیقه حرف زدن، پرسیدم:
    - ببخشید شما؟
    ظاهرا صدا دیرتر می‌رسید؛ چون بعد از چند ثانیه جواب داد:
    - وای خاک به سرم طناز، تو خاله‌‌ت رو نمی‌شناسی؟
    چند ثانیه حرفی رو که شنیده بودم، تجزیه تحلیل کردم و یهو بلند شدم و با خنده داد زدم:
    - خاله پریچهر.
    و بی‌توجه به بچه‌ها راه افتادم برم داخل اتاقم. فقط دیدم که نازی با چشمای گشاد شده، نگاهم کرد.
    اما من بی‌توجه وارد اتاق شدم و با خنده پرسیدم:
    - حالتون چطوره خاله جونم؟
    بعد از چند ثانیه جواب رو شنیدم:
    - جونم عزیز دلم! خوبم. تو چطوری؟ بچه‌هات چطورن؟
    با لبخند نشستم روی مبل و گفتم:
    - خدا رو شکر که خوبن. کیانا چطوره؟ عمورضا خوبه؟
    صداش کمی قطع و وصل می‌شد. بی‌قرار بلند شدم، ایستادم و به‌سختی شنیدم که گفت:
    - رضا که درحال تفریحه. کیانا هم در حال بچه‌داری.
    و خندید. منم خندیدم و هول پرسیدم:
    - بچه چطوره؟
    جواب داد:
    - خوبه عزیز جان.
    بازم پرسیدم:
    - خاله جان کی برمی‌گردید؟
    بعد از مکثی که اینبار بیشتر بود، غر زد:
    - والا من که میگم همین الان ولی خب آقا رضا و کیانا میگن بذار یکم دیگه بمونیم. خب منم موافقت کردم.
    و بازم خودش ادامه داد، اما این‌بار با لحن خواهشی.
    - خاله جان، مراقب این پسر منم باش. کیوان رو که می‌شناسی، مراقبش باش کار غلطی نکنه.
    خندیدم و گفتم:
    - چشم.
    اونم گفت:
    - خب خاله جان؛ من برم. چیزی لازم نداری از این‌جا برات بفرستم؟
    با لبخند ممنونی گفتم و خداحافظی کردیم. با لبخند پررنگی موبایل رو قطع کردم و به این فکر کردم که چقدر خوبه آدم یه خاله پریچهر داشته باشه. سری تکون دادم و رفتم بیرون. نگاهی به بچه‌ها کردم. مریم چشم‌غره‌‌ای رفت که با خنده پرسیدم:
    - چته؟
    نازی نگاهم کرد و گفت:
    - بشین تا بگم.
    نشستم که گفت:
    - وقتی فهمیدی خاله‌ت پشت خطه، چنان دادی زدی که مریمِ بی‌چاره فنجون و تمام محتویات داخلش که شامل چای بود رو فوری روی خودش خالی کرد و شروع کرد به بال‌بال زدن و جناب‌عالی اصلا نفهمیدی و بی‌توجه رفتی داخل اتاق.
    با تعجب گفتم:
    - واقعا؟
    نازی جواب داد:
    - متاسفانه بله!
    چشم‌غره‌‌ای رفتم بهش و رو به مریم گفتم:
    - ببخش مریم. به جون نازی اصلا حواسم نبود.
    نازی چشم‌هاش رو درشت کرد و گفت:
    - از خودت مایه بذار حیفِ نون!
    چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - حیف نون تویی و اون شوهر حیف نون‌تر از خودت.
    نازی با تعجب گفت:
    - شوهرم کدوم خریه؟
    رو به مریم با لبخند پیروزمندانه‌‌ای گفتم:
    - ببین، خودش اعتراف کرد شوهرش خره.
    مریم خندید که منم خندیدم و مثل صیام پرسیدم:
    - آشتی؟
    مریمم خندید و گفت:
    - به قول صیام، آشتی‌آشتی.
    و نازی هم این‌بار خندید و همیشه قهر نکرده، آشتی می‌کردیم و به دیوونه بازی‌های خودمون می‌خندیدیم. انگار نه انگار در آستانه ۳۰ سالگی بودیم…
    مریم رفت مهمونیِ عموش. مریم بچه که بود، باباش فوت کرد و عموش رو خیلی دوست داشت. واسه همین خیلی بهش احترام می‌ذاشت؛ در واقع عموش یه جورایی جایگزین پدرش بود؛ اما متاسفانه توی یه شهر دیگه ساکن بود و به‌دلیل مشغله، سالی یه بار به مریم و مادرش سر می‌زد. منم با نازی رفتیم خونه و من تا رسیدم مستقیم رفتم بخوابم. قرار شد نازی از بچه‌ها درس بپرسه و شام بهشون بده…
    با صدای زنگ کمی تکون خوردم و خواب‌آلود بلند شدم و زنگ رو خاموش کردم. تمام تنم، خسته بود. به‌سختی بلند شدم و رفتم دست‌شویی. بعدم رفتم سمت آشپزخونه و مشغول تدارک دیدن صبحانه و درست کردن ناهار شدم. کتلت‌ها رو کم‌کم انداختم داخل روغن تا سرخ بشن و برای ناهار بذارمشون. برگشتم سمت میز تا نمک‌دون رو بردارم که نگاهم به میز افتاد. چند تا نون داخل پلاستیک گذاشته بود. با تعجب به نون‌ها نگاه کردم. من که دیشب نون نگرفتم. سری تکون دادم و فکر کردم شاید نازی گرفته باشه. گردنم رو کمی مالیدم، خیلی درد می‌کرد. درست کردن کتلت‌ها که تموم شد، صبحانه و لقمه برای بچه‌ها رو آماده کردم. رفتم سمت اتاق طرلان، نازی و طرلان رو بیدار کردم. بعد هم مثل همیشه رفتم سمت اتاق بچه‌ها و در رو باز کردم و همین که وارد شدم با لبخند و صدای تقریبا بلندی گفتم:
    - پسرای من نمی‌خوان بلند بشن؟
    تیام تکون آرومی خورد، غلتی زد و دوباره خوابید. صیام هم که اصلا تغییری در حالت اولیه‌‌ای که داشت، نداد. پوفی کردم و رفتم بالای سر تیام و صداش زدم:
    - مامان جان. بلند شو باید بری مدرسه.
    بلند نشد که تهدید کردم:
    - تیام؛ زود بلند شو و برو دست‌شویی، وگرنه صیام زودتر از تو میره و منم بهش حق میدم.
    چشماش رو باز کرد و با خستگی پرسید:
    - مامان میشه بازم بخوابم؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه خیر! بلند شو پسر از دیشب تا حالا خیلی خوابیدی.
    بلند شد و آروم‌آروم رفت بیرون که منم رفتم سراغ صیام و صداش زدم:
    - صیام! بلند شو پسرم.
    چشماش رو باز کرد و گفت:
    - مامان یه کوچولو دیگه بخوابم.
    نگاهی بهش کردم و با لبخند گفتم:
    - دیر میشه.
    نگاهم کرد و در حالی که چشماش رو می‌مالید، گفت:
    - مامان امروز ورزش داریم. منم ورزش دوست ندارم.
    نگاهش کردم و سعی کردم، قانعش کنم:
    - مامان جان؛ شما باید ورزش کنی تا سالم بمونی، وگرنه همیشه مریضی.
    نگاهم کرد و با سرتقی گفت:
    - نخیرشم! دوس ندارم.
    خندیدم و این پسر حرف، حرفِ خودش بود. دستم رو دراز کردم طرفش و گفتم:
    - بیا دست من رو بگیر و بلند شو.
    نگاهی به دستام کرد و دستای کوچولوش رو گذاشت داخل دستم و بلند شد. آروم لپ‌های تپلش رو بـ*ـوس کردم و گفتم:
    - بدو مامانی.
    و رفتیم بیرون. خوشبختانه تیام از دست‌شویی اومده بود بیرون وگرنه مکافاتی داشتیم. صیام هم رفت دست‌شویی و من رفتم سمت آشپزخونه. همه نشسته بودن و داشتن صبحانه می‌خوردن. همین که من وارد شدم، طرلان لقمه آخرش رو خورد و بلند شد که پرسیدم:
    - کجا؟
    لقمه‌‌ای که داخل دهنش بود رو قورت داد و گفت:
    - دارم میرم آماده شم.
    سری تکون دادم که رفت. کنار نازی نشستم و با دیدن نون‌های روی میز، پرسیدم:
    - نازی! تو دیشب نون گرفتی؟
    همین که این حرف رو زدم، به نون داخل دستش نگاه کرد و گذاشتش روی میز. بعدم نگاهم کرد و با حرص گفت:
    - نه‌خیر.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - وا! چرا عصبی می‌شی؟
    تیام در‌حالی‌که داشت چای رو هم می‌زد با خنده گفت:
    - چون عمو کیوان خریده.
    با تعجب نگاهی به تیام کردم و با لحن متعجبی تقریبا داد زدم:
    - کیوان؟ کیوان نون گرفته؟ اونم برای ما؟
    بعدم رو به نازی ادامه دادم:
    - راستش رو بگید. جریان چیه؟
    با صدای طرلان به سمت اپن برگشتم و نگاهش کردم. در حالی که داشت دکمه‌های مانتوش رو می‌بست، گفت:
    - چی شده طناز؟ چرا داد می‌زنی؟
    نگاهش کردم و با تعجب ولی با صدای آروم‌تر از قبل، تکرار کردم:
    - کیوان برای ما نون گرفته؟
    طرلان خندید و گفت:
    - والا منم باورم نشد. کیوانِ تنبل که تا سر کوچه نمیره، دیشب شاد و خندون اومده خونه ما و یه عالمه خوراکی و نون و شام گرفته. باور نکردنیه.
    با خنده‌ی آمیخته با تعجب گفتم:
    - واقعا؟
    طرلان با شیطنت گفت:
    - آره؛ البته فکر کنم از پا قدم بعضی‌ها باشه.
    خندیدم و به نازی نگاه کردم که تیام بلند شد و گفت:
    - مامان؛ من برم آماده شم.
    سری تکون دادم و رو بهش گفتم:
    - باشه. فقط برو ببین صیام کجا موند.
    تیام باشه‌‌ای گفت و رفت. رو به نازی با لبخند گفتم:
    - خب می‌گفتی.
    نازی من و طرلان رو با حرص نگاه کرد و گفت:
    - صبحونه رو کوفتم کردین شما دو تا خواهر.
    طرلان سری تکون داد و بی‌تفاوت گفت:
    - به من چه؟ من که دارم آماده می‌شم.
    و بازم رفت سمت اتاقش. نازی با اخم نگاهم کرد و غر زد:
    - حالا دارم براش. اومده بود من رو مسخره کنه و بره.
    و باز بعد از چند ثانیه ادامه داد:
    - نمی‌دونم به چی این‌قدر می‌نازه؟
    خندیدم و چیزی نگفتم که خودش جواب خودش رو داد:
    - من که می‌دونم. به کیانمهر بودنش می‌نازه.
    خنده نصفه و نیمه‌‌ای کردم و منم این بار تایید کردم و زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم این کیانمهر بودن چی داره که این‌قدر بهش افتخار می‌کنن.
    جوابم رو نداد که صیام اومد داخل. سلامی به نازی کرد، به سختی نشست روی صندلی و نگاهی به اطراف کرد و رو به من گفت:
    - مامان من از اینا می‌خوام.
    نگاهش کردم و گیج پرسیدم:
    - از کدوما؟
    در حالی که دستش رو تکون می‌داد، جوابم رو داد:
    - از همینا که بوش داره میاد دیگه.
    نازی خندید که با لبخند گفتم:
    - اونا رو برای ظهر گذاشتم، مامان جان.
    صیام با اخم گفت:
    - نخیرشم! ظهر نه، همین الان می‌خوام.
    نگاهش کردم و جدی گفتم:
    - نمیشه مامان جان. صبحونه روی میز گذاشته. نون و پنیر بخور.
    صیام هم نیم‌نگاهی به میز انداخت و گفت:
    - باشه؛ الان نون و پنیر می‌خورم؛ ولی ظهر من بیشتر از همه می‌خورما.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باشه حالا صبحونه‌‌ت رو بخور که مدرسه‌‌ت دیر شد.
    باشه‌‌ای گفت و مشغول شد. نازی خندید و آروم گفت:
    - قربون صیام شکمو بشم من.
    گردنم به‌شدت درد می‌کرد. با دستام گردنم رو مالیدم. چشمام از درد بسته شد.
    نازی پرسید:
    - طناز خوبی؟
    چشمام رو باز کردم و گفتم:
    - نه زیاد. گردنم حسابی درد می‌کنه.
    نگاهم کرد و متعجب و نگران گفت:
    - پس چرا هیچی نمیگی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - چیزی نیست. خوب میشم.
    با حرص گفت:
    - بیخود. تو تا استراحت نکنی خوب نمیشی. امروز دفتر نمیای، منم طرلان و بچه‌ها رو می‌برم.
    مخالفت کردم که با لجبازی قانعم کرد و من خونه موندم. بچه‌ها که رفتن، منم رفتم داخل اتاقم. خواستم استراحت کنم که متوجه شدم موبایلم نیست. نگاهی به اطراف اتاق کردم و دیدم روی میز آرایش گذاشتمش. رفتم سمت میز آرایش که نگاهم خورد به آینه، به زن ۲۹ ساله‌‌ای که پای چشماش گود افتاده بود و صورتش کمی لاغر و تیره شده بود. لب‌هاش بی‌رنگ و ابروهاش هم بیرون اومده بود. موهای قهوه‌‌ای تیره‌‌ش نامرتب دور و برش ریخته بود. ناخودآگاه نشستم روی صندلی میز آرایش و به چیزی فکر کردم که تمام امروز در تلاش بودم از یاد ببرمش. این که اون مرد، امروز وارد ایران می‌شد. مردی که همه زندگی و آرزوهای من رو در یک چشم به هم‌زدن تباه کرد و رفت. دندونام رو محکم روی هم فشار دادم. گردنم یهو تیر کشید. آخی گفتم و با دوتا دستام محکم فشارش دادم و بلند شدم. رفتم روی تخت نشستم و زیر لب لعنتی گفتم. دراز کشیدم روی تخت.
    یه ساعتی بود دراز کشیده بودم روی تخت و به سقف زل زده بودم. درد گردنم کمی آروم شد. بی‌قرار روی تخت نشستم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم. بی‌تاب شده بودم. بلند شدم و داخل اتاق راه رفتم؛ اما فایده نداشت. سرگردون باز نشستم روی تخت. خواستم کتابم که روی عسلی بود رو بردارم که با دیدن عکس مامان و بابام دستم بین راه ایستاد. زل زده بودم به عکسشون و پلک نمی‌زدم. تصمیمم رو گرفتم. مصمم بلند شدم و لباسام رو عوض کردم. زنگ زدم به آژانس و مقصدم رو گفتم:
    - لطف کنید برید سمت بهشت زهرا.
    چشمی گفت و راه افتاد. این وسط صدای رادیو حسابی روی اعصابم بود. کنار قبرشون نشستم و گل و گلاب‌هایی که خریده بودم رو کنار گذاشتم. کمی بی‌حرف نشستم و به اسم‌هاشون نگاه کردم. شیشه گلاب رو برداشتم و درش رو باز کردم و هم‌زمان که گلاب‌ها رو روی قبرها می‌ریختم، شروع کردم به درد و دل کردن:
    - سلام مامانی. سلام بابایی. خوبید؟ همه‌چیز خوبه؟
    و خودم جواب دادم:
    - حتما خوبه! حتما همه‌چیز خوبه.!
    سری تکون دادم و ادامه دادم:
    - منم خوبم. طرلان هم خوبه. پسرهامم خوبن. همه‌چیز خوبه. منم مثل همیشه دارم تلاشم رو می‌کنم تا همه‌چیز خوب باشه و خب…
    بغض کردم و گفتم:
    - همه چیز عادیه. همه‌چی عالیه. جز…!
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - جز…!
    با بغض خندیدم و باز زمزمه کردم:
    - جز… هیچی! آروم باشید. آروم بخوابید که همه‌چیز خوب و عالیه.
    دروغ گفتم. سال‌ها بود یاد گرفته بودم که خیلی چیزها رو پنهون کنم از همه؛ حتی از مرده‌ها، حتی از مامان و بابام. اصلا دوست نداشتم غم‌هام رو بهشون بگم. همیشه می‌گفتم همه‌چیز عالیه؛ اما هیچ‌وقت، هیچ‌چیز عالی نبود. هیچ وقت. سال‌هاست که دیگه چیزی عالی نیست. پنج سال پیش، توی یه تصادف هر دو عزیز دلم رو از دست دادم. داشتن برای زیارت امام رضا می‌رفتن که تصادف کردن. بابا رو در جا از دست دادیم؛ اما مامان یه مدت توی کما بود. ما ۲۴ ساعته اون‌جا بودیم؛ اما اونم بالاخره ما رو تنها گذاشت. من موندم و طرلان.
    دستی روی قبر مامان کشیدم و گفتم:
    - مامان پریِ نازم. گردنم یه‌کم درد داره؛ اما نگران نباش، زود خوب میشم.
    نگاهی به دستام کردم و نفهمیدم کی تمام گل‌ها رو پرپر کردم.
    کمی نشستم و بلند شدم، رفتم سمت آژانس و آدرس خونه رو به راننده دادم. رادیو هم‌چنان باز بود. حالم کمی بهتر بود. درد گردنم آروم‌تر شده بود.
    صدای گوینده رادیو بلندتر شد:
    - سر خط خبرهای امروز رو خدمتتون اعلام می‌کنم.
    چند ثانیه آهنگی پخش شد بعد همون گوینده ادامه داد:
    - ورود دکتر جوان ایرانی بعد از هفت سال به وطنش.
    و مکثی کرد و ادامه داد:
    - امروز دکتر کیانمهر، از شاگردان پروفسور طالبی، جراح معروف ایرانی به ایران می‌آیند.
    نگاهی به رادیو کردم، گوینده همین‌طور داشت توضیح می‌داد که روبه راننده گفتم:
    - ببخشید آقا! میشه رادیوتون رو خاموش کنید؟
    نگاهی از داخل آینه بهم کرد و گفت:
    - چشم آبجی.
    و رادیو رو خاموش کرد. پوفی کردم و سرم رو به شیشه تکیه زدم و به مردم داخل خیابون نگاه کردم.
    به سر کوچه که رسیدم، آژانس رو حساب کردم و رفتم سمت خونه. با دیدن طرلان و یه پسر جوون، جلوی در خونه متوقف شدم. متعجب نگاهش کردم. نیم رخ پسر رو می‌دیدم؛ ولی طرلان پشتش به من بود. پسر داشت چیزی می‌گفت و طرلان سرش پایین بود. قلبم تند شروع کرد به تپیدن. نکنه اون باشه. نکنه برگشته باشه. و بعد به خودم گفتم: «نه؛ اون الان تعهد به زندگی داره! نمیاد.» آروم قدم برداشتم. یهو طرلان برگشت و به سمت راست کوچه اشاره کرد. به دستش نگاه کردم. یه کاغذ داخل دستش بود. بهشون رسیده بودم. طرلان سلام کرد که جوابش رو دادم. پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    طرلان با لبخند گفت:
    - نه. ایشون آدرس می‌خواستن.
    پسر سری تکون داد و گفت:
    - ممنون از شما. ده دقیقه‌ست دارم اینجا می‌چرخم؛ ولی پیداش نمی‌کنم.
    طرلان هم گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    و پسر خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به طرلان انداختم که پرسید:
    - چطوری؟
    آروم زمزمه کردم:
    - خوبم.
    اونم سری تکون داد و رفت داخل خونه. لحظه‌‌ای مکث کردم. می‌ترسیدم بعد از ماجرای طرلان، از صحبت هر پسری با طرلان وحشت داشتم؛ در واقع از عواقبش می‌ترسیدم. از اون چیزی که پارسال اتفاق افتاد. سری تکون دادم و رفتم داخل. سریع لباسم رو عوض کردم و ناهار رو آماده کردم تا بچه‌ها برسن. مریم هم با بچه‌ها اومد خونه. صیام و تیام و البته طرلان، بی‌نهایت خوش‌حال شدن. بعد از خوردن ناهار من رفتم داخل اتاق تا استراحت کنم و قرار شد مریم هم بیاد داخل اتاق من و کنار من بخوابه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    نگاهی به صیام کردم و پرسیدم:
    - نوشتی؟
    با تعجب گفت:
    - چی رو؟
    با حرص نگاهی بهش که هم مشق می‌نوشت و هم تلویزیون می‌دید، کردم و گفتم:
    - از روی حروف الفبا دیگه.
    آهانی گفت و سری تکون داد و مطمئن گفت:
    - آره خیالتون تخت خواب، نوشتم.
    سری تکون دادم و رو به تیام که داشت با نازی بازی می‌کرد، گفتم:
    - تیام کتاب فارسیت رو بیار تا بهت دیکته بگم.
    اونم دوید رفت داخل اتاق. در حالی که گردنم رو کمی ماساژ می‌دادم، رو به نازی پرسیدم:
    - مریم و طرلان کجا رفتن؟ از بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم خبری ازشون نیست؟
    نگاهم کرد و با حرص و خشم گفت:
    - داخل اتاق طرلان نشستن، دارن درمورد این مسیحِ خیرندیده تحقیق و پژوهش می‌کنن، ببینن زن داره یا نه؟
    از لحنش که عین مادربزرگ‌ها بود، خندیدم که نازی طبق عادت دستی داخل موهای مشکی و کوتاه و مرتب شده‌ی صیام کشید که صیام کلافه اعتراض کرد و من فقط خندیدم از حساسیت این بچه روی موهای به رنگ کلاغش. تیام کتاب و دفتر املاش رو آورد و منم شروع کردم به املا گفتن. صیام هم بعد از اینکه غر زدن هاش تموم شد، کتاب‌هاش رو جمع کرد و داخل آشپزخونه رفت. بی‌توجه به تیام املا می‌گفتم که با سروصدایی که از داخل آشپزخونه اومد، بلند شدم که نازی گفت:
    - بده من کتاب رو، من بهش دیکته میگم.
    سری تکون دادم. کتاب رو دادم به نازی و رفتم داخل آشپزخونه. دیدم صندلی رو کشیده سمت در یخچال و به‌سختی ازش بالا رفته؛ ولی هر کاری می‌کنه، دستش به بالای یخچال نمی‌رسه تا بستنی‌ها رو برداره. نگاهی به اطراف کرد، تا یه چیزی برای آوردن بستنی پیدا کنه که با دیدن من کمی دستپاچه شد؛ اما با پررویی گفت:
    - اِ مامان! خوب شد اومدی. من بستنی می‌خوام.
    دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و پرسیدم:
    - بدون اجازه؟
    نگاهم کرد و از روی صندلی پایین اومد و گفت:
    - نه. می‌خواستم اجازه بگیرم.
    مچ گیرانه ادامه دادم:
    - کِی اون‌وقت؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - بعد از این‌که بستنیم رو خوردم.
    سری براش تکون دادم و در حالی که صندلی رو می‌ذاشتم سر جاش رو به صیام گفتم:
    - شما صبح شیر خوردی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - آره به جون گربه‌های داخل کوچه.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه. پس منم یه بستنی بهت میدم.
    خندید و گفت:
    - آخ جون.
    تیام هم از داخل هال داد زد:
    - مامان منم هستما.
    خندیدم و منم داد زدم:
    - شما دیکته رو بنویس، من بستنی میارم برات.
    بعد از شام، مریم رفت خونشون و من و نازی هم رفتیم داخل اتاق که بخوابیم. نازی دراز کشیده بود و با موبایلش سرگرم بود. منم طبق عادت همیشه، با وجود گردن درد هم داشتم کتاب می‌خوندم.
    در زدن. با تعجب نگاهی به نازی کردم که اونم دست از موبایل کشید و نگاهی به در کرد. با تعجب گفتم:
    - بفرمائید.
    در باز شد و صیام و تیام اومدن داخل. نگاهی بهشون کردم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    نگاهم کردن و سری به نشانه منفی تکون دادن که دوباره پرسیدم:
    - خب، پس آقایون چرا هنوز بیدارن؟
    نگاهی به هم کردن و صیام گفت:
    - چون ازتون سوال داریم.
    کنجکاو بهشون نگاه کردم که باز به هم نگاه کردن. نازی روی تخت نشست و با تعجب بهشون نگاه کرد.
    تیام هم اول شروع کرد:
    - یه سوال مهم.
    با استرس بهشون نگاه کردم و مطمئن شدم که در مورد هویت پدرشونه. دیگه واقعا نمی‌دونستم چی باید بگم. آب دهنم رو قورت دادم و با ظاهرسازی گفتم:
    - خب. پس چرا معطل می‌کنید؟ بپرسید دیگه.
    صیام نگاهم کرد و گفت:
    - در مورد عمو کیوان.
    تیام چونهٔ کوچکش رو خاروند و ادامه داد:
    - عمو کیوان دقیقا با ما چه نسبتی داره؟
    زل زدم بهشون و فکر کردم که این بچه‌ها می‌خوان به چی برسن. گمونم نازی هم توی همین فکر بود که گفت:
    چطور؟
    صیام به در تکیه داد و گفت:
    - آخه ما فامیلیمون کیانمهره.
    و بازم تیام ادامه داد:
    - و فامیلی عمو کیوان هم کیانمهره.
    نازی نیم نگاهی به من انداخت که با تحکم رو به بچه‌ها گفتم:
    - اون‌وقت شما کی متوجه این شباهت شدید؟
    نگاهی به هم کردن و تیام تعریف کرد:
    - دیشب. عمو کیوان داشت با موبایلش حرف می‌زد و مدام می‌گفت، من کیانمهر هستم؛ ولی پسر خاله شما هم…
    صیام بین حرفش پرید و تصحیح کرد:
    - نگفت پسر خاله شما. گفت پسرخاله طناز هم هستم.
    تیام چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
    - حالا چه فرقی می‌کرد؟
    نازنین بی‌توجه به دعوای بچه‌ها، کنجکاو پرسید:
    - ببینم بچه‌ها متوجه نشدید که با کی حرف می‌زد؟
    تیام مکث کرد و گفت:
    - نه. من که نشنیدم.
    اما صیام گفت:
    - من شنیدم، فکر کنم.
    نازنین ایستاد و با هیجان بهش زل زد که صیام بعد از کمی فکر کردن گفت:
    - نه. حالا که فکر می‌کنم، یادم نمیاد.
    نازی با حرص نگاهش کرد و دوباره خودش رو انداخت روی تخت. تیام سوالی پرسید:
    - مامان، عمو کیوان واقعا عمومونه؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    - نه. عموتون نیست؛ اما با پدرتون نسبت داره.
    صیام با کنجکاوی پرسید:
    - چه نسبتی؟
    نگاه مستاصلی بهشون کردم که یهو نازنین داد زد:
    - آخ‌آخ... دلم... دلم، درد گرفت. وای.
    بچه‌ها دویدن سمتش که نازی دستش رو گذاشته بود روی دلش و خودش رو پهن کرده بود روی تخت. با نگرانی رفتم سمتش و گفتم:
    - نازی چی شدی؟
    نازی هم فقط آه و ناله می‌کرد. نگاهی به بچه‌ها که ناراحت به نازنین نگاه می‌کردن انداختم و گفتم:
    - بچه‌ها شما برید. من حواسم به خاله نازی هست.
    نگاهی بهم کردن و با شب به‌خیر رفتن بخوابن. نگران نگاهی به نازی کردم و گفتم:
    - نازی کجای دلت درد می‌کنه؟ اصلا چی شد یهو؟
    با بسته شدن در، نازنین آروم چشماش رو که از درد بسته بود رو باز کرد و آروم گفت:
    - رفتن؟
    با تعجب پرسیدم:
    - کیا؟
    با حرص گفت:
    - شرلوک هلمز و دستیارش، جان واتسون.
    با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
    - چی؟
    پوفی کرد و گفت:
    - هیچی بابا، خودم فهمیدم که رفتن.
    و بلند شد نشست روی تخت و رو به من که با چشم‌های درشت شده نگاهش می‌کردم گفت:
    - چیه؟
    نگاهی با گیجی بهش کردم و پرسیدم:
    - الان دیگه خوب شدی؟
    سری تکون داد و گفت:
    - بله. به‌خاطر پسرهای کارآگاه جناب‌عالی، مجبور شدم خودم رو بزنم به دل درد که بی‌خیال دونستن نسبت اون پسره بیخود رو با اون پسر عموی بی‌خود‌تر از خودش بشن.
    چشم‌غره‌‌ای رفتم و نشستم کنارش و گفتم:
    - مرده‌شور تو رو ببرن با اون فکرات.
    نگاهم کرد و در حالی که دهنش از تعجب باز مونده بود گفت:
    - اِ عجب پررویی هستی تو. اگر من خودم رو نزده بودم به مریضی که تا الان از استرس مُرده بودی.
    چپ چپ نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
    - ولی من باز نگران شدم. بچه‌ها زیادی حساس و کنجکاو شدن.
    نازی چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:
    - حق داری. بچه‌ها دارن بزرگ میشن. خب طبیعیه که کنجکاوی کنن.
    بعد از چند ثانیه ادامه داد:
    - اما می‌دونی من از چی نگرانم؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - از چی؟
    کمی بهم زل زد و گفت:
    - تو روان‌شناسی طناز. پرونده‌هات هم نشون میده که روان‌شناس بدی نیستی؛ اما تو در مورد خودت و مسائل خودت نمی‌تونی روان‌شناس باشی. نمی‌تونی مدیریت کنی. تو در مواجهه با مسئله اخیر، فقط مادری. فقط طنازی. نه یه روان‌شناس که می‌تونه با آرامش مشکلات رو حل کنه.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - می‌دونی که دارم تلاشم رو می‌کنم.
    آروم سرم رو چرخوند سمت خودش و گفت:
    - آره اما تلاش بی‌نتیجه.
    چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه سکوت آروم پرسید:
    - گردنت چطوره؟
    لبخند کوچکی زدم و دستی به گردنم کشیدم و گفتم:
    - بد نیست. کمی آروم‌تر شده.
    آروم گفت:
    - رفتی بیرون امروز. مگه نه؟
    با تعجب گفتم:
    - از کجا فهمیدی؟
    خندید و گفت:
    - خیلی بی‌شعوری طناز. تو موندی خونه که استراحت کنی اما باز نتونستی، گذاشتی رفتی کجا؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بی‌قراری می‌کردم. نمی‌تونستم تنها بمونم خونه. رفتم دیدن مامان و بابا.
    سکوت کرد و بعد از چند ثانیه لبخند تلخی زد و گفت:
    - میگم چرا آروم شدی.
    سری تکون دادم و باز پرسیدم:
    - نگفتی از کجا فهمیدی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - از کفش‌های خاکیت که معلوم بود، هول بودی و داخل جاکفشی نذاشتی.
    خندیدم و گفتم:
    - بلندشو دیگه. من دارم از خستگی تلف میشم.
    سری تکون داد و پرسید:
    - خب حالا من کجا بخوابم؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - کور شدی؟ تخت به این بزرگی رو نمی‌بینی؟
    با چشم‌غره گفت:
    - بی‌ادب. چرا می‌بینم؛ ولی میگم بهتره من روی زمین بخوابم. تو راحت روی تخت بخوابی، گردنت هم که درد می‌کنه.
    سری تکون دادم و در حالی که پتوی دیگه‌‌ای از داخل کمد بیرون می‌آوردم، گفتم:
    - این‌همه پول این تخت دو نفره رو ندادم که وقتی تو میای روی زمین بخوابی.
    خندید و گفت:
    - با کمال میل.
    و خودش رو انداخت روی تخت. منم رفتم کنارش و دراز کشیدم...
    سری تکون دادم و بی‌حوصله رو به بچه‌ها گفتم:
    - گفتم نه. دیگه بیخودی اصرار نکنید.
    صیام پاش رو کوبید به زمین و گفت:
    - من می‌خوام بیام.
    نفسم رو با حرص دادم بیرون و نشستم روی تختم و گفتم:
    - آخه من نمی‌فهمم، شما می‌خواید بیاید اونجا واسه چی؟
    تیام که به میز آرایش تکیه زده بود گفت:
    - خب این‌جا، حوصلمون سر میره.
    پوفی کردم و از روی تخت بلند شدم، رفتم سر کمد و گفتم:
    - خاله طرلان خونه‌ست. حوصلتون سر نمیره.
    تیام باز گفت:
    - مامان؛ خاله طرلان داره درس می‌خونه.
    در کمد رو با حرص بستم و مقنعه‌‌م رو سرم کردم و رو بهشون گفتم:
    - اصلا ببینم! شما مشق‌هاتون رو نوشتین؟
    صیام محکم سرش رو تکون داد و گفت:
    - بله که نوشتیم.
    کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق که دنبالم اومدن. تیام باز گفت:
    - چی شد مامان؛ لباس بپوشیم؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بیاید اینجا بشینید، ببینم.
    و به مبل اشاره کردم. نشستن که منم روبه‌روشون، روی مبل نشستم و گفتم:
    - امروز پنجشنبه‌ست و شما تعطیلید. مشق‌هاتون رو نوشتید و درس‌هاتون رو خوندید، الانم می‌خواید بیاید دفتر. درسته؟
    نگاهم کردن و گفتن:
    - آره.
    ادامه دادم:
    - اما امروز من نمی‌تونم شما رو ببرم چون کار مهمی دارم. شما کل تابستون رو می‌اومدین اونجا و من چیزی نمی‌گفتم. اما امروز واقعا کارهای مهمی داریم و شما نباید بیاید. باشه؟
    ناراحت نگاهم کردن که گفتم:
    - ولی قول میدم یه روز دیگه ببرمتون و حسابی بهتون خوش بگذره.
    نگاهم کردن که با کمی فکر گفتم:
    - یه چند لحظه صبر کنید، الان میام.
    از داخل اتاق، سی‌دی کارتونی رو که خیلی وقت بود براشون خریده بودم، آوردم و گفتم:
    - بفرما! این چند تا فیلم رو ببینید تا من بیام.
    با خنده کلی بالا و پایین پریدن و رفتن تا سی‌دی رو بذارن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دم در اتاق طرلان در زدم که بعد از چند ثانیه صداش اومد:
    - بفرما.
    رفتم داخل و رو بهش که دراز کشیده بود و کتاب رو دستش گرفته بود، گفتم:
    - من دارم میرم دفتر. بچه‌ها هم دارن فیلم می‌بینن. لباس‌هات رو شستم، انداختم روی طنابِ لباس‌های داخل حیاط. یادت باشه زود برشون داریا، ممکنه بارون بزنه باز خیس بشن.
    چشمی گفت که اضافه کردم:
    - راستی؛ چیزی خواستی بهم زنگ بزن.
    سری تکون داد و با لبخند خداحافظی کرد که رفتم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتم دفتر. به دفتر که رسیدم، سریع پیاده شدم و دویدم سمت آسانسور که داشت بسته می‌شد. وارد که شدم، نفس عمیقی کشیدم در باز داشت بسته می‌شد که یهو یکی پرید داخل. با تعجب به نازی زل زدم و گفتم:
    - اوی وحشی! ترسیدم.
    نگاهم کرد و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - خاک تو سرت... باید ببرمت… مطب سهراب‌پور.
    با تعجب نگاهش کردم و با تمسخر گفتم:
    - چرا اون‌وقت؟
    کمی نفسش جا اومده بود، باز نفس عمیقی کشید و گفت:
    - سه ساعته دارم صدات می‌زنم، انگار نه انگار.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - والا من که چیزی نشنیدم.
    اونم با لبخند گفت:
    - واسه همینه که میگم، باید بریم پیش سهراب‌پور دیگه. گوش‌هات مشکل دارن، باید ببرمت پیش گوش پزشک؛ از قضا همین طبقه سه هست و بازم از قضا، برای پسرش دنبال زن خوب می‌گشته. کی بهتر از من برای پسر عزیزش؟
    چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - تو عرضه نداری مخ پسر سهراب‌پور رو بزنی، وگرنه تا حالا زده بودی. بی‌خودی خیال نباف.
    بالاخره آسانسور رسید به طبقه چهار. از آسانسور اومدیم بیرون و همین که جلوی در دفتر ایستادیم نازی حق به جانب گفت:
    - نه به جون تو! من سعی کردم مخش رو بزنم ولی طناز، قبول کن اینکه زن داره هم در این رابـ*ـطه که مخش زده نشد و به من بی‌محلی کرد بی‌تاثیر نیست.
    با تعجب گفتم:
    - نازی! پسر سهراب‌پور زن داره؟
    نازی سری تکون داد و گفت:
    - نه.
    سری تکون دادم و با چشمهای درشت شده گفتم:
    - تو خودت همین الان گفتی.
    نازی مقنعه‌ش رو درست کرد و گفت:
    - واقعا؟ نه بابا زن کجا بود.
    سری تکون دادم و خواستم در دفتر رو بزنم که ادامه داد:
    - تازه نامزد کردن.
    با شنیدن حرفش، سریع برگشتم سمتش که دیدم لبخند گنده‌‌ای زده با حرص گفتم:
    - خدا لعنتت کنه نازی. باز من رو سرکار گذاشتی؟
    نگاهم کرد و با لبخند گفت:
    - نه بابا. جدی سعیم رو کردم ولی خب…
    آه ساختگی کشید و گفت:
    - ولی خب، قسمت اون زن ایکبیری بود.
    بعدم عین دزد‌ها اطراف رو نگاه کرد و سرش رو آورد جلو و آروم ادامه داد:
    - ولی جدیدا یه فکر دیگه کردم.
    چیزی نگفتم و منتظر شدم که ادامه داد:
    - این‌که برم مخِ خود سهراب‌پور رو بزنم آخه می‌دونی، خوب نیست پیرمرد به این محترمی فقط یه زن داشته باشه. خب بالاخره یه سوگلی نمی‌خواد؟
    خندیدم و زدم توی سرش و گفتم:
    - خاک تو سرت. من که می‌دونم تو آخر زن دوم یه پیرمرد رو به موتِ پول‌دارِ احمق میشی.
    خندید و خواست چیزی بگه که یهو در باز شد و مریم عین یه شیرِ ماده خشمگین بهمون زل زد. مات بهش نگاه کردیم که یهو تقریبا داد زد:
    - خجالت آوره. اگر گذاشتین من دو دقیقه با این پسره راحت حرف بزنما. همش مزاحمید. الانم که سه ساعته پشت این در ایستادید، وِر می‌زنید. سه ساعته می‌خوام یه جمله بهش بگم، همش می‌پرید وسط تمرکزم.
    با تعجب بهش زل زده بودیم که باز داد زد:
    - چه مرگتونه؟
    انگار با این حرفش زبونمون راه افتاد. نازی با تعجب و لکنت گفت:
    - پسر؟ اینجا؟
    مریم همین‌طور نگاهش می‌کرد که من با چشم‌هایی که داشتن از حدقه بیرون می‌زدن، ادامه دادم:
    - تو پسر آوردی داخل دفتر؟ و الانم باهاش تنهایی؟
    مریم پوفی کرد و گفت:
    - بابا بیاید داخل ببینیدش. پدر منو در آوردید.
    و در رو نیمه باز گذاشت و رفت داخل دفتر.
    سری تکون دادم و به نازی نگاه کردم. اونم داشت نگاهم می‌کرد. آروم گفتم:
    - میگم، خوب شد بچه‌ها رو نیاوردم.
    بی‌توجه به حرفم، آروم زمزمه کرد:
    - مریم کِی این قدر بد شد که ما نفهمیدیم؟ سری تکون دادم و علمی توضیح دادم:
    - این‌گونه تغییر‌ها در یک بازه زمانی اتفاق میفتن نه ناگهانی.
    نازی با حرص گفت:
    - خفه شو. الان نمی‌خواد دانسته‌هات رو به رُخَم بکشی.
    چپ‌چپ نگاهش کردم؛ اما چیزی نگفتم که مکثی کرد و گفت:
    - بریم؟
    منم گفتم:
    - آره دیگه به نظرم بریم.
    داشتم می‌رفتم داخل که کیفم رو کشید و آروم گفت:
    - می‌گم می‌خوای یه یاالله بگیم؟
    چشم‌غره رفتم و گفتم:
    - مرده‌شور اون ذهن منحرفت رو ببرن.
    اونم گفت:
    - به‌هرحال از من گفتن بود. اگه الان با صحنه بدی رو به رو شدی، با خودت.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - فقط ساکت شو.
    و با بسم‌الله نازی داخل رفتیم. دو تا چشم داشتیم، دو تا چشم دیگه هم قرض کردیم و به اطراف نگاه می‌کردیم؛ اما خبری نبود. رفتیم سمت اتاق‌ها داخل اونا هم خبری نبود. وسط سالن ایستاده بودیم که مریم از دست‌شویی بیرون اومد و در حالی که دستاش رو خشک می‌کرد گفت:
    - دیدیدنش؟
    نگاهی به هم کردیم و من رو به مریم گفتم:
    - گمونم فهمیده ما داریم میایم داخل، فرار کرده.
    با تعجب نگاهمون کرد و رفت سمت میزش، نگاهی به میز کرد و گفت:
    - نه بابا هنوز همین‌جاست.
    من و نازی یا تعجب رفتیم سمت میز و نازی غر زد:
    - عجب مارمولکی هم هست. فکر زیر میز رو نکرده بودم.
    من و نازی خم شدیم و زیر میز رو نگاه کردیم؛ اما اونجا هم غیر از یه سطل آشغالِ کوچک چیزی نبود. مریم هم خم شد و گفت:
    - شما دوتا اونجا دنبال چی می‌گردید؟
    همون طور که خم شده بودیم آروم گفتم:
    - دنبال اون پسره دیگه.
    مریم ایستاد و گفت:
    - احمقا. اون زیر رو نگفتم که! این‌جاست.
    و عکسی رو گرفت بالا. من و نازی مات کمرمون رو راست کردیم، ایستادیم و نگاهی به هم کردیم. با حالت گیجی پرسیدم:
    - این دیگه کیه؟
    نازی مثل من عین احمقا گفت:
    - مسیح رشادت.
    چند ثانیه گذشت که نازی مشکوک پرسید:
    - تو سه ساعت با این حرف می‌زدی؟
    مریم سری تکون داد و با عشق به عکس زل زد و گفت:
    - آره؛ این تمرینی بود که اگر یه روز دیدمش چی بهش بگم.
    سری از روی تأسف براش تکون دادم و نازی با خشم بهش زل زد و غرید:
    - من کشتم تو رو مریم.
    و افتاد دنبال مریم. سری تکون دادم و نازی رو تشویق کردم؛ اگر چه بعد از اینکه حسابی دویدن و خندیدیم نشستیم روی مبل‌های داخل سالن اصلی و رفتیم سراغ کار. معمولا پنجشنبه‌ها، مریم به مریض‌ها وقت نمیده و همه با هم می‌شینیم و پرونده‌های هفته رو مرتب و با هم مشورت می‌کنیم. هر کس نظرات خودش رو میده، حتی مریم. گاهی مریم بهتر می‌تونه نظر بده، چون ما از دید یه روان‌شناس به موضوع نگاه می‌کنیم؛ اما مریم دید یه انسان عادی رو داره و خب گاهی هم، برعکس نظرات ما رو اصلا درک نمی‌کنه. ساعت حدود یک بود که موبایلم زنگ خورد رفتم از روی میزِ مریم کیفم رو برداشتم، موبایلم رو بیرون آوردم. با دیدن اسم کیوان روی صفحه لبخند زدم، به میز مریم تکیه زدم و جوابم دادم:
    - الو.
    صدای پر انرژیش توی گوشم پیچید:
    - سلام طناز خانومِ گل. چطور مطوری؟
    خندیدم و گفتم:
    - ممنون تو چطوری؟
    آهی کشید و گفت:
    - من که الان بیشتر از یه هفته هست دختر خاله‌م رو ندیدم، اصلا حالم خوب نیست.
    خندیدم و گفتم:
    - خودتی پسر جان؛ بگو چی می‌خوای؟
    با اعتراض گفت:
    -‌‌ ای بابا می‌گم دلم برات تنگ شده! چیز چیه آخه؟
    خندیدم و گفتم:
    - خب باشه دلتنگیت رفع شد مگه نه؟ خداحافظی.
    کیوان غر زد:
    -‌‌ ای بابا حالا چرا ناراحت میشی؟ آره دل‌تنگی رفع شد. بای دختر خاله.
    خداحافظی گفتم و تلفن رو قطع کردم. با لبخند به گوشی زل زدم و شمردم:
    - یک، دو، سه.
    موبایلم زنگ خورد. خندیدم و جواب دادم:
    - الو.
    با حرص گفت:
    - واقعا که طناز.
    با لبخند گفتم:
    - واقعا چی؟ هان؟
    پوفی کرد و گفت:
    - هیچی بابا.
    و سکوت کرد که گفتم:
    خب، بگو ببینم چی می‌خوای؟
    بازم فوت کرد داخل تلفن و گفت:
    - میای خونه من؟
    چند لحظه مکث کردم اما مثل همیشه با نگرانی گفتم:
    - چیزی شده؟
    خندید و گفت:
    - نه بابا، می‌خوام برم مهمونی. نمی‌دونم چی بپوشم.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه تا یه ساعت دیگه میام.
    خندید و گفت:
    - آخ! نوکرتم دختر خاله طناز.
    و قطع کرد. خندیدم و منم قطع کردم، بازم نگاهی به گوشیم کردم که صدای مریم اومد:
    - کی بود؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - کیوان.
    سری تکون داد که در حالی که به اطراف نگاه می‌کردم، پرسیدم:
    - نازی کجا رفت؟
    اونم درحالی که پرونده‌ها رو تک‌تک می‌بست، گفت:
    - دست‌شویی.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - ببین مریم.
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - من باید برم، کیوان کارم داره. شما کاری ندارین؟
    سری تکون داد و گفت:
    - نه. برو به‌سلامت.
    بعد از خداحافظی اومدم بیرون و از ساختمون خارج شدم. همین که سوار ماشین شدم، زنگ زدم به خونه و احوال بچه‌ها رو گرفتم و گفتم اگر گرسنه هستن، ناهار بخورن و رفتم سمت بالا شهر، خونه کیوان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    به‌سمت خونه کیوان حرکت کردم. وقتی رسیدم و ماشین رو به‌سختی پارک کردم. سمت در ساختمون رفتم و به برج بلندِ جلوم زل زدم. یکی از آپارتمان‌های لوکسِ این برجِ بلند و شیک، مالِ کیوان بود. چقدر بعد از مرگ مامان و بابا، خاله و عمورضا و خصوصا کیوان بهم اصرار کردن که داخل یکی از آپارتمان‌های اینجا زندگی کنم؛ اما من زیر بار نرفتم. زندگی ساده و خونه حیاط‌دار وسط شهر خودم رو به اینجا ترجیح می‌دادم و می‌دم. این وسط هم به خودم می‌گفتم: «گربه دستش به گوشت نمی‌رسه، می‌گـه پیف‌پیف بو میده.» سری تکون دادم و در حالی که می‌خندیدم، آیفون رو زدم. در با صدای تیکی باز شد و منم بالا رفتم. از آسانسور بیرون اومدم، در زدم که در باز شد. آروم داخل رفتم. در رو بستم و به اطراف نگاه کردم؛ اما کیوان رو ندیدم. بعد از چند ثانیه فقط صداش اومد:
    - بیا داخل.
    سری تکون دادم و با خنده گفتم:
    - من اومدم داخل. کجایی تو؟
    بعدم در حالی که سوئیچم رو داخل کیفم می‌انداختم، ادامه دادم:
    - صدا هست؛ ولی تصویر نیست.
    صدای خنده‌‌اش رو شنیدم و بازم به اطراف نگاه کردم. برای یه نفر خونه‌ی بزرگی بود. سه تا هال داشت. وارد که می‌شدی، سمت راست یه هال بود، آشپزخونه و یه سری مبل. سمت چپ هم یه هال بود که تلویزیون رو اونجا گذاشته بود و یه راهرو که چندتا اتاق داشت. خونه خوب و قشنگی بود اگه برای یه نفر غیر از کیوان می‌بود. با تاسف به هال و آشپزخونه نگاه کردم و تنها جمله‌‌ای که به ذهنم اومد این بود که کثافت کاملا داره از سر و کول خونه‌‌ش بالا می‌ره. بعد هم کمی جلوتر رفتم و با چندش به جوراب‌هاش که وسط هال بود، زل زدم. بی‌شک کیوان هم یه کیانمهر شلخته بود. بعد از چند دقیقه اومد داخل سالن. نگاهم رو از جوراب‌هاش گرفتم. نگاهش کردم و قبل از این‌که چیزی بگه، با حرص گفتم:
    - این چه وضعیتیه؟ آدم اصلا نمی‌تونه داخل خونت راه بره. از بس که کثیفه.
    کمی جلوتر رفتم و باز غر زدم:
    - خب به فکر خودت باش، اینجا رو کثافت گرفته. فردا، پس فردا مسموم میشی و می‌میری بدبخت.
    پوفی کرد و گفت:
    - بله؛ ممنونم واقعا!
    سری تکون دادم و جدی گفتم:
    - قابلی نداشت.
    و راه افتادم سمت اتاقش که سریع اومد، جلوم ایستاد و گفت:
    - کجا؟
    با تعجب گفتم:
    - داخل اتاق دیگه. مگه کت و شلوار نمی‌خوای؟
    دستی داخل موهاش کرد و گفت:
    - کت و شلوارهام داخل اون اتاقه.
    سری تکون دادم و رفتم سمت اون اتاقی که بهش اشاره کرد. نفس عمیقی کشید و با هم رفتیم داخل. با حرص به اطراف نگاه کردم و گفتم:
    - یعنی کیوان خاک. تو به اینجا هم رحم نکردی؟
    نچ‌نچی کردم و به لباس‌هاش که وسط اتاق ریخته بود، زل زدم. از بین لباس‌ها رد شدم و نشستم روی تخت و گفتم:
    - حالا مهمونی برای کیه؟ چیه؟
    جوابم رو نداد و رو بهم گفت:
    - این کمدِ کت و شلواره.
    بلند شدم و رفتم سمت کمد، درش رو باز کردم و به کیوان نگاه کردم که داشت لباس‌ها رو از وسط جمع می‌کرد و می‌ریخت یه گوشه. با تعجب گفتم:
    - کیوان! چرا تو این‌قدر کت و شلوار داری؟
    نگاهم کرد و با خنده گفت:
    - به قول کیانمهر بزرگ، شیک پوشی جزو اصول کیانمهر بودنه.
    چند ثانیه نگاهش کردم ولی سریع سرم رو برگردوندم سمت کمد و به کت و شلوار‌ها زل زدم؛ اما ذهنم به ۱۱ سال پیش برگشته بود. طاقت نیاوردم و آروم برگشتم سمت کیوان. داشت مثلا با من حرف می‌زد. صداش زدم:
    - کیوان.
    با لبخند برگشت سمتم و نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - اردشیر خان…
    مکثی کردم و با نفس عمیقی پرسیدم:
    - حالش خوبه؟
    عمیق نگاهم کرد و سعی کرد ذهنم رو منحرف کنه. با خنده گفت:
    - آره بابا. حالش از من و تو هم بهتره پیرمرد.
    آروم لبخند کجی زدم و گفتم:
    - خوبه.
    بعدم ادامه دادم:
    - نگفتی مهمونی مال کیه؟
    کیوان بهم زل زد و گفت:
    - چه فرقی می‌کنه؟
    بعدم ادامه داد:
    - اصلا یه کاری می‌کنیم. تو بشین، من لباس‌ها رو می‌پوشم. تو بگو کدوم خوبه.
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - باشه.
    و روی تخت نشستم. اونم می‌رفت، داخل حمام اتاقش کت و شلوار‌ها رو می‌پوشید و بیرون می‌اومد.
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - ببینم مگه می‌خوای بری مجلس ختم؟
    نگاهی به کت و شلواری که پوشیده بود، انداخت و گفت:
    - چطور؟
    سری تکون دادم و درحالی‌که به لباس‌هاش اشاره می‌کردم، گفتم:
    - آخه معمولا توی مجلس ختم، کت و شلوار مشکی با پیراهن مشکی و البته کفش مشکی می‌پوشن.
    کمی فکر کرد و گفت:
    - راست میگی.
    و خودش رفت تا بعدی رو بپوشه.
    بعد از چند دقیقه اومد بیرون که با دهن باز نگاهش کردم و مات گفتم:
    - کیوان!
    نگاهم کرد و با تعجب گفت:
    - چیه؟
    با حوصله گفتم:
    - آخه تو رو چه حسابی پیرهن سفید رو با کت زرد و شلوار قهوه‌‌ای و کفش مشکی پوشیدی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - بابا این تیپ الان مده. این که هر کدوم از لباس‌هات یه رنگ باشه، الان مد شده.
    چشم‌غره‌‌ای رفتم و گفتم:
    - تو نمی‌خواد روی مد پیش بری. برو عوض کن.
    پوفی کرد. رفت و دوباره یه کاور دیگه رو برد داخل. بازم بعد از چند دقیقه، اومد بیرون. همین که دیدمش، زدم زیر خنده. گیج بهم زل زد و گفت:
    - فکر کنم این اتوشوییِ کت وشلوار رو اشتباهی داده.
    تازه خنده‌هام کمی آروم شده بود که باز با دیدنش، خندم گرفت و آروم خندیدم. شلواری که پوشیده بود، بیشتر شبیه شلوارک بود تا شلوار. کتش هم که داشت می‌ترکید. تازه دکمه‌های کتش رو که اصلا نبسته بود. با حرص رفت داخل حمام و داد زد:
    - آخیش. داشتم خفه می‌شدم.
    بازم خندیدم و منتظر شدم. نفسی گرفتم و نگاهی به تیپ بعدیش کردم. کمی دقت کردم و گفتم:
    - کیوان این بدک نیست.
    خندید و کتش رو بیرون آورد. خوش‌حال چرخی زد و گفت:
    - ایول! پس حله.
    با چیزی که دیدم، سریع گفتم:
    - برگرد ببینم.
    برگشت که گفتم:
    - کیوان یه لکه گنده پشت لباسته.
    با تعجب گفت:
    - واقعا؟
    سری تکون دادم که پوفی کرد و با ناامیدی باز رفت عوض کنه. سری تکون دادم، کیفم رو برداشتم و از داخلش موبایلم رو بیرون آوردم. داشتم نگاهی به موبایلم می‌کردم، ببینم کسی زنگ زده یا نه که صداش اومد:
    - این دیگه عالیه.
    با لبخند سرم رو آوردم بالا و زل زدم بهش. با دیدنش داخل اون کت و شلوار، لبخندم کم‌رنگ شد و بهش زل زدم. مطمئنم نمی‌دونست این لباس رو کجا پوشیده و کی براش انتخاب کرده. کیوان واقعا حافظه‌‌ش داغون بود و چیزای کوچک رو زود فراموش می‌کرد. این کت و شلوار رو خودم با ذوق و شوق براش انتخاب کردم. حدودا ۱۰ سال پیش. داخل جشنی که عروسش من بودم و دامادش... ای کاش اون هیچ‌وقت نبود. لبخند محزونی زدم و گفتم:
    - خوبه. خیلی بهت میاد.
    نگاهم کرد و با شک گفت:
    - مطمئنی؟
    نمی‌دونم چی توی نگاهم دید که خودش گفت:
    - نه؛ این رو نمی‌پوشم.
    و رفت تا دوباره عوض کنه. لبخندی زدم و بلند شدم. فایده نداشت. خودم باید دست به کار می‌شدم. کت و شلوار سورمه‌‌ای رو بیرون آوردم، کمی بهش زل زدم و بعدم به کمد نگاه کردم. با لبخند یه پیرهن آستین‌دار قرمز هم آوردم. جلیقه سورمه‌ایش رو هم بین خروارِ لباس‌هایی که ریخته بود یه گوشه بیرون کشیدم و با لبخند انداختمش روی تخت. به لباس‌های روی تخت زل زدم، یه چیزی کم بود. کمی فکر کردم و با لبخند یادم اومد که کراوات رو فراموش کردم. یه کراوات سورمه‌‌ای که خط‌های خاکستری داشت رو انتخاب کردم و گذاشتم روی تخت. در حمام باز شد و تا خواست بیاد بیرون، رفتم سمتش و گفتم:
    - بیا این رو بپوش و بیا بیرون تا ببینمت.
    لباس‌های قبلی رو داد دستم. پوفی کرد و باز رفت داخل. نگاهی به کت و شلوار کردم و آویزونش کردم داخل کمدش. بعد از ده دقیقه در باز شد و اومد بیرون. با لبخند رضایت نگاهش کردم که اونم لبخند زد و گفت:
    - ببین طناز، باید اعتراف کنم که کارت خیلی درسته.
    خندیدم و گفتم:
    - می‌دونم.
    اونم خندید و داخل آینه باز خودش رو دید زد و بازم گفت:
    - عالیه! ممنون طناز. خیلی مردی.
    سری تکون دادم و در حالی که پشت چشمی نازک می‌کردم، گفتم:
    - ممنون واقعا.
    خندید و گفت:
    - خوب شد اومدی، وگرنه معلوم نبود که چی بشه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خب. من می‌رم بیرون، تو لباست رو عوض کن و بیا.
    سرش رو خم کرد و گفت:
    - چشم رئیس.
    خندیدم و رفتم بیرون. وای که چقدر کثیف بود. آروم لباس‌ها، پوست پفک و پوست پرتقال‌ها رو کنار زدم. روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم. کیوان که اومد، مستقیم رفت سمت آشپزخونه که گفتم:
    - کیوان! من قهوه می‌خوام.
    با صدای نازک و زنونه داد زد:
    - ‌‌ای وای خواهر جان شرمنده، من قهوه ندارم!
    خندیدم و گفتم:
    - پس نسکافه بیار.
    بازم با صدای جیغ مانندی گفت:
    - کوفت بخوری خواهر. نداریم. دیشب اصغرآقا خوردش.
    خندیدم و گفتم:
    - بابا کیوان، یه چایی بردار و بیار.
    با خنده باشه‌‌ای گفت و صدای چایی‌ساز اومد. با سینی چایی نشست رو به روم و گفت:
    - بخور روشن شی که این اتفاق سالی یه‌بار پیش میاد.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - کدوم اتفاق؟
    جواب داد:
    - همین که من واسه کسی چایی درست کنم دیگه.
    خندیدم. آهانی گفتم و ادامه دادم:
    - ببینم؛ اینجا رو کی می‌خوای مرتب کنی؟
    نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - این‌جا رو یه خانومی می‌اومد مرتب می‌کرد؛ اما الان یه هفته‌‌ای هست مریضه و نمی‌تونه بیاد. تا هفته دیگه هم نمیاد. به کسی هم اعتماد ندارم. نمی‌دونم چیکار کنم.
    نگاهش کردم و در حالی که فنجونم رو بر می‌داشتم و به مبل تکیه می‌زدم، گفتم:
    - من برات اینجا رو مرتب می‌کنم.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - جون من؟
    با لبخند جواب دادم:
    - جون تو.
    خندید و گفت:
    - بابا طناز ایول داری تو.
    خندیدم و گفتم:
    - ولی شرط داره!
    با تعجب گفت:
    - چه شرطی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - بچه‌هام رو ببری استخر.
    نگاهم کرد و با خنده گفت:
    - حله بابا.
    خندیدم که فنجونش رو برداشت و می‌خواست سر بکشه که با لبخند مرموزی گفتم:
    - راستی ممنون بابت نونی که شنبه گرفته بودی.
    سرفه محکمی زد و سعی کرد که چایی از توی دهنش نریزه بیرون. با لبخند مرموزی به حالت‌هاش نگاه کردم که تنها گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    و اصلا به روی خودش هم نیاورد. بعد از این‌که چاییم رو خوردم، خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه. بعد از ناهار و کمی بازی با بچه‌ها، لباس‌های طرلان رو که فراموش کرده بود از داخل حیاط بیاره رو جمع کردم. براش تا زدم، مرتب کردم و لباس‌های بچه‌ها رو شستم و پهن کردم.
    بعدم شام رو با هم درست کردیم و خوردیم. موقع خواب، رفتم اتاقشون و به رسم آخر هفته‌ها، براشون قصه خوندم و بچه‌ها بازم یادآوری کردن که شنبه، روز دانش آموزه و جشن دارن. وارد اتاق شدم و در رو بستم. خسته، گردنم رو کمی ماساژ دادم و روی صندلی میز آرایش نشستم و به این فکر کردم که مثل همیشه نمی‌تونم کار رو بهونه کنم و مراسم رو نرم؛ خصوصا با حرف آخر آقای کاظمی تامل بیشتری می‌کردم. اما این‌بار باید برم و نشون بدم که بچه‌هام تنها نیستن. با فکر جشن شنبه، رفتم سمت تخت خواب و بعدم خواب…
    داشتم با بچه‌ها فیلم می‌دیدم که آیفون رو زدن. نگاهی به بچه‌ها کردم و پرسیدم:
    - خب. کی می‌خواد بره آیفون رو برداره؟
    نگاهم کردن و تیام گفت:
    - نوبت خاله طرلانه.
    سری تکون دادم، بلند شدم و در همون حال گفتم:
    - خاله داره درس می‌خونه. این بار من میرم.
    و رفتم سمت آیفون. نگاهی به مریم و نازی کردم. آیفون رو برداشتم و با نگرانی، قبل از سلام گفتم:
    - چیزی شده؟
    از داخل آیفون دیدم که نگاهی به هم کردن و مریم گفت:
    - سلامت کو بی‌ادب؟
    سریع سلام کردم و سوالم رو دوباره تکرار کردم. نازی غر زد:
    - نه چیزی نیست.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - پس واسه چی اومدید؟ اونم روز جمعه.
    مریم با حرص گفت:
    - اومدیم تو رو ببینیم. مگه بده؟
    بی‌توجه به سوالش، باز پرسیدم:
    - مگه امروز جمعه نیست؟ پس شما باید کنار خونواده‌هاتون باشید، نه اینجا.
    باز مریم گفت:
    - حالا که اینجاییم. می‌خوای برگردیم؟
    نازی ادامه داد:
    -‌‌ای بابا! طنازِ دیوونه، بیرون سرده. نمی‌خوای در رو باز کنی؟
    خندیدم و در رو براشون باز کردم. سریع اومدن داخل که تیام و صیام هم دویدن بغـ*ـلشون. نازنین موهای صیام رو به هم ریخت و گفت:
    - چطوری شیطون؟
    صیام نگاهش کرد و غر زد:
    - اگه موهام رو بهم نریزی، خوبم.
    نازی خندید و گفت:
    - نمی‌تونم.
    و خواست باز دست بکنه داخل موهای صیام که صیام فرار کرد و نازی دنبالش دوید. مریم هم نگاهی به تیام کرد و گفت:
    - این خاله طرلانت کجاست؟
    تیام نگاهش رو از صیام و نازی که در حال دویدن بودن، گرفت و به مریم گفت:
    - داخل اتاق داره درس می‌خونه.
    مریم نگاه خبیثی به تیام کرد و گفت:
    - خب همکارِ عزیز؛ نظرت راجع‌ به یه ماموریت چیه؟
    تیام خندید و گفت:
    - چه ماموریتی رئیس؟
    مریم با خباثت خندید و گفت:
    - جدا کردنِ خاله طرلان از کتاب‌هاش.
    تیام هم آخ جونی گفت و ماموریت آغاز شد. سری برای هر دوشون تکون دادم و رفتم داخل آشپزخونه. چایی درست کردم، شیرینی رو گذاشتم داخل ظرفی و بردم داخل هال. نازی و صیام روی مبل افتاده بودن و نفس نفس می‌زدن. خندیدم و رو بهشون گفتم:
    - کی موفق شد؟
    نازی با خنده گفت:
    - معلومه من.
    صیام اعتراض کرد:
    - نه‌خیرشم! تو تقلب کردی.
    نازی هم با تعجب گفت:
    - من؟ من چه تقلبی کردم؟
    صیام خواست جوابش رو بده که برای تموم شدن دعوا، رو به نازی گفتم:
    - ببینم مگه مامانت اینا برنگشتن؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - چرا؟ چطور؟
    سری تکون دادم و خواستم سوالی بپرسم که با صدای جیغ مریم و خنده‌های تیام نتونستم چیزی بگم. نگاهی به سمت اتاق طرلان کردم که دیدم، تیام و مریم دویدن بیرون و طرلان هم دوید دنبالشون. پوفی کردم و یه برنامه تام و جری دیگه رو تماشا کردم. بعد از چند دقیقه، همه‌شون خسته شدن و نفس‌نفس‌زنان روی مبل افتادن. طرلان در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - بعد از عمری داشتم درس می‌خوندم.
    مریم هم خندید و گفت:
    - خب؛ پس همون بهتر که نذاشتیم بخونی.
    طرلان چپ‌چپ نگاهشون کرد که من گفتم:
    - چیکار کردین مگه؟
    تیام با خنده گفت:
    - یواشکی رفتیم بالای سرِ خاله طرلان و سرش داد زدیم.
    خندیدم که طرلان با حرص گفت:
    - من خیر سرم داشتم درس می‌خوندم که یهو با صدای داد اینا خشکم زد.
    نازی با خنده رو به تیام و مریم گفت:
    - پس کارتون درست بوده.
    طرلان با حرص نگاهش کرد و بازم من برای تموم شدن ماجرا، گفتم:
    - چایی و شیرینی بخورید.
    همه مشغول شدن که یهو نازی گفت:
    - آخ راستی هفته دیگه، جمعه، می‌ریم باغ عموم. کیا میان؟
    صیام و تیام دستشون رو بالا کردن که نازی چشم‌غره‌‌ای به ما سه‌تا رفت و رو به بچه‌ها گفت:
    - مهم شما بودین عزیزای من که میاید.
    بعدم رو به ما گفت:
    - بقیه هم غلط می‌کنن که نیان.
    خندیدیم و همه موافقت کردن و بعد از خوردن چای، نازی پیشنهاد داد که شهربازی بریم. ما هم قبول کردیم و با هم به شهربازی رفتیم. من رانندگی می‌کردم، نازی کنارم نشست و طرلان و مریم و بچه‌ها عقب نشستن.
    وارد شهر بازی که شدیم، تیام و صیام با هیجان به همه‌جا رو نگاه می‌کردن و با انگشت بهم نشون می‌دادن و من حرص می‌خوردم که همین‌طور این‌طرف و اون‌طرف می‌دویدن. نگاهی به وسیله‌های بازی کردیم. تیام با هیجان گفت:
    - مامان بریم چرخ و فلک.
    مریم با ترس گفت:
    - نه خاله جان اون‌جا برای بچه‌ها خوب نیست.
    نازی با خنده نگاهش کرد و گفت:
    - خاله مریم هم که بچه.
    تیام با خنده گفت:
    - خاله مریم که بچه نیست.
    بعدم رو به مریم گفت:
    - خاله بیا بریم.
    مریم کمی عقب رفت و با ترس گفت:
    - اصلا. شما برید من که نمیام.
    نگاهی بهش کردیم که نازی آروم گفت:
    - جلو بچه‌ها زشته. ترسو بازی در نیار.
    مریم نگاهش کرد و آروم گفت:
    - من نمی‌ترسم، فقط حالم یه‌کم به هم می‌خوره.
    طرلان هم با هیجان گفت:
    - بابا مریم؛ بیا بریم. نگران نباش. طوری نمیشه.
    مریم با ترس به ارتفاع چرخ و فلک نگاه کرد و گفت:
    - خب ببینش. من چطوری نگران نباشم آخه؟ اونم با این ارتفاع؟
    صیام با هیجان گفت:
    - خاله مریم تو بیا اگه خواستی بیفتی، من می‌گیرمت.
    بین اون همه استرس، مریم خندید و بعد از کلی اصرار راضی شد که با ما بیاد. همین که داخل چرخ و فلک نشستیم. مریم گفت:
    - من پشیمون شدم. می‌خوام پیاده شم.
    از اون‌جایی که اول من کنار در نشسته بودم بعد تیام و مریم، نذاشتیم رد بشه. بچه‌ها رو گذاشته بودیم وسط که نترسن؛ ولی مثل اینکه مریم بیشتر از اونا می‌ترسید. چرخ و فلک شروع کرد به حرکت. نیمه دور اول بودیم که یه صداهایی از سمت تیام اومد. با تعجب نگاهی به تیام کردم که دیدم داره به بیرون نگاه می‌کنه. نیم‌نگاهی به مریم کردم و با تعجب گفتم:
    - مریم! داری چی‌کار می‌کنی؟
    نگاهم کرد و با ترس گفت:
    - دارم صلوات می‌فرستم که سالم برسیم، اگر خدا بخواد.
    همه خندیدن که مریم باز به کارش ادامه داد. بعد از چندین دور پیاده شدیم. مریم با حال زار نشست روی نیمکت و گفت:
    - برید یه لیوانِ آب قند برای من بیارید.
    نازی با تمسخر گفت:
    - نه بابا. آب قند کجا بود؟ دلت خوشه‌ها.
    دست کردم داخل کیفم و شکلاتی بیرون آوردم و گفتم:
    - بیا بخور، ببینم چی می‌شه.
    سریع گرفت و خورد که تیام گفت:
    - مامان! بریم سرسره بادی.
    نگاهی به مریم کردم که نازی گفت:
    - تو بشین. من بچه‌ها رو می‌برم.
    طرلان هم بلند شد و گفت:
    - منم همراهت میام.
    من نشستم و بچه‌ها رفتن. مریم که بهتر شد و بچه‌ها اومدن، رفتیم ماشین سواری. صیام و تیام داخل یه ماشین بودن و ما هم هر کدوم داخل یه ماشین. هنوز دکمه حرکت رو نزده بودن که صیام و تیام سر اینکه ماشین قرمز نباشه و آبی باشه، بحث می‌کردن. پوفی کردم و از ماشین خودم پیاده شدم و دستوری بهشون گفتم برن داخل ماشین من که نارنجی بود. اونا هم رفتن و بازی شروع شد. همش ماشین‌ها رو به عمد می‌زدیم به هم که مسئولش حسابی باهامون دعوا کرد و آخرش هم گفت که دیگه اجازه نمی‌ده بیایم این‌جا. با خنده هممون از شهربازی بیرون اومدیم و شام رفتیم خونه. مریم و نازی که رفتن، لباس‌های پسرها رو اتو کشیدم، روی چوب رختی آویزون کردم. رفتم داخل اتاقشون، نشستم بین هر دو تخت و گفتم:
    - خب. قصه رو شروع کنم؟
    هر دو بله‌‌ای گفتن و من شروع کردم به قصه گفتن. بعد از تموم شدن قصه، خواستم بلند بشم که صدای آروم تیام که صدام می‌کرد، باعث شد به‌سمتش برگردم.
    آروم گفتم:
    - جانم مامان جان؟ مگه تو هنوز بیداری؟
    آروم گفت:
    - آره.
    نشستم کنارش که گفت:
    - مامان؛ فردا رو که یادت نرفته؟
    لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    - نه عزیزم؛ یادم نرفته.
    صدای صیام هم بلند شد:
    - میای؟
    بلند گفتم:
    - ببینم؛ تو هم بیداری وروجک؟
    آره‌‌ای گفت و بازم سؤالش رو تکرار کرد که با اطمینان گفتم:
    - معلومه که میام.
    نفس راحتی کشیدن که گفتم:
    - خب. حالا دیگه بخوابید.
    شب بخیری گفتم و اومدم بیرون. رفتم داخل آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن ناهار فردا که طرلان هم کمکم کرد و با هم حدود ساعت دو بود که خوابیدیم. صبح که از خواب بلند شدم، سریع صبحونه رو حاضر کردم و طرلان رو صدا زدم که گفت کلاسشون لغو شده و باز گرفت خوابید. بچه‌ها رو صدا زدم، گفتم صبحونه بخورن و آماده بشن. خودم هم رفتم داخل اتاق و یه مانتو بلند سبز تیره که تا روی زانو بود رو بیرون آوردم. ساده اما شیک بود، دوتا جیب به صورت کج داشت و پشتش هم مدل‌دار بود. یه کمربند مشکی هم روش بود. با شلوار و مقنعه مشکی پوشیدم و کیفم رو برداشتم. بچه‌ها بیرون ایستاده بودن. خواستم کفش مشکی اسپورتم رو بپوشم که صیام گفت:
    - مامان! اون کفشت رو بپوش که تق‌تق می‌کنه.
    با خنده نگاهش کردم و گفتم:
    - چشم.
    و اون کفشی که گفتن رو پوشیدم و رفتیم به سمت مدرسه. بچه‌ها که پیاده شدن، حسابی سفارش کردن که سر ساعت ۱۰ مدرسه باشم. منم بهشون اطمینان دادم که میرم و رفتم سمت دفتر. وارد دفتر که شدم به مریم سفارش کردم که ساعت ۱۰ باید مدرسه بچه‌ها باشم. اونم با غرغر چند تا از مشاوره‌ها رو لغو کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    حدود ساعت ۹:۳۰ از دفتر خارج شدم و سمت مدرسه رفتم. جلوی در مدرسه خیلی شلوغ بود. نتونستم ماشین رو اونجا پارک کنم. سر چهارراه نگه داشتم و تا مدرسه پیاده رفتم. نگران بودم که آقای کاظمی باز به مدارک گیر بده؛ اما آرامش خودم رو حفظ کردم و سعی کردم نفوس بد نزنم. جلوی در مدرسه، مقنعه‌م رو مرتب کردم و با نفس عمیقی وارد مدرسه شدم. داخل حیاط پر بود از بچه‌ها که کنار خانوادشون بودن. لبخندی به شادمانی بچه‌ها زدم و به اطراف نگاه کردم. بچه‌ها رو ندیدم و رفتم جلوتر. داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم که یهو از پشت دو تا دست کوچولو با همکاری هم، دورم حلـ*ـقه شدن. با خنده دستاشونو گرفتم و سمتشون برگشتم. خنده‌هاشون به همه‌چیز می‌ارزید. سلام کردن که با لبخند جواب دادم:
    - سلام عزیزای دل مامان. خوبید؟
    سرشون رو تکون دادن که تیام گفت:
    - فکر نمی‌کردیم بیای.
    با لبخند گفتم:
    - من وقتی قول میدم، عمل می‌کنم، در ضمن...
    آروم سرم رو بردم نزدیکشون و گفتم:
    - خاله مریم می‌خواست من رو بکشه، به زور از دستش فرار کردم.
    صیام با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    آروم‌تر جوابش رو دادم:
    - چون زنگ زد به مریض‌هام و وقت مشاوره‌شون رو کنسل کرد.
    خندیدن. نگاهی بهشون کردم و گفتم:
    - ببینم کیف‌هاتون رو آوردید؟
    با هم گفتن:
    - نه.
    که رو بهشون گفتم:
    - من این گوشه می‌ایستم. شما برید، بیارید.
    باشه‌‌ای گفتن و دویدن و رفتن داخل ساختمونِ کلاس هاشون.
    و منم یه گوشه ایستادم. هنوز چند ثانیه از رفتن بچه‌ها نگذشته بود که پسری جلو اومد و گفت:
    - سلام خاله.
    با لبخند گفتم:
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    سری تکون داد و گفت:
    - ممنون. شما مامانِ صیام و تیام هستید؟
    با خنده گفتم:
    - بله و افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
    با لبخند خجالت‌زده‌‌ای گفت:
    - دانیال هستم. خوشبختم.
    سری تکون دادم. پس این همون دانیالی بود که هنوز یه ماه از ورود به مدرسه جدید بچه‌ها نگذشته، باهاش دوست شده بودن. همون دانیالی که پدرش براش سنگ تموم می‌ذاشت.
    چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
    - میگم خاله جون، بابای تیام نمیاد؟
    نگاهش کردم. همین رو کم داشتم که دوست تیام و صیام هم از پدر پسرام بپرسه.
    با لبخند گفتم:
    - نه عزیزم، امروز نمیاد.
    سری تکون داد و با دستای کوچکش که توی هوا تکون می‌داد، توضیح داد:
    - آخه می‌دونید. به‌خاطر تعریف‌هایی که صیام و تیام برام می‌کنن از پدرشون، خیلی دوست دارم ببینمش.
    لبخند نصفه و نیمه‌‌ای زدم و پرسیدم:
    - چه تعریف‌هایی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - همین که با هم بیرون میرن. استخر و رستوران و شهربازی. راستی دیشب شهربازی بهتون خوش گذشت؟
    بعدم آهی کشید و گفت:
    - من که هرچی به بابام میگم، من رو نمی‌بره شهربازی. خوش به حال بچه‌هاتون.
    نگاهش کردم و لبخند تلخی زدم. پسرام پدر تخیلیشون رو خوب توصیف کرده بودن و بی‌چاره دانیال که آرزو می‌کرد جای پسرای من باشه. بی‌چاره دانیال که افسوس داشتن یه پدر تخیلی رو می‌خورد. پسرها که اومدن، دانیال هم مشغول صحبت با اون‌ها شد. من، انگار تمام این هفت سال رو خواب بودم. پسرای من اون‌قدر پدر نداشتن که از خودشون پدر تخیلی ساخته بودن و داشتن باهاش زندگی می‌کردن. مگه من مادر این بچه‌ها نیستم؟ پس چرا این‌قدر غافل بودم از این موضوع؟ چرا هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که اگر پدری در کار نباشه و منم نتونم جاش رو پر کنم چه بلایی سر بچه‌هام میاد؟ تمام طول همایش و جشن رو به این موضوع فکر می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که حق پسرام هست که بدونن، پدرشون کیه؟ اما…
    کمی بیشتر فکر کردم. اما اگه بفهمن که قراره ببیننش و اگر ببیننش، دیگه هیچ‌وقت بچه‌ها با من مثل سابق نمی‌شن و مطمئنم اون جام رو پر می‌کنه. سری تکون دادم و تصمیم گرفتم خودم رو به خریت بزنم و نفهمم که پسرهام به پدر واقعیشون نیاز دارن، نه به یه پدر خیالی! تصمیم گرفتم تا زمانی که هیچ اتفاقی نیفتاده، خودم رو نبازم. این‌قدر این فکر‌ها رو کردم که متوجه نشدم، کِی جشن تموم شد. نگاهی به بچه‌ها کردم که بلند شده بودن و می‌گفتن بریم. سری براشون تکون دادم و بلند شدم. خواستیم از سالن خارج بشیم که با صدای آقای ساعدی، مدیر مدرسه بچه‌ها، لعنتی زیر لب گفتم. با لبخند برگشتم و سلام کردم که اونم با لبخند، سلام کرد و رو به بچه‌ها گفت:
    - بچه‌ها! شما برید بیرون منتظر باشید.
    بچه‌ها رفتن و ساعدی، درحالی‌که سر تا پام رو نگاه می‌کرد رو بهم گفت:
    - چه عجب، ما شما رو دیدیم خانوم کیانمهر.
    متنفر بودم از این‌که من رو به فامیل اون بخونن و زن اون بدونن.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - سعادت نداشتم جناب ساعدی.
    سری تکون داد. دستی داخل موهای کم پشت و تقریبا سفیدش کشید و گفت:
    - شکسته نفسی می‌کنید.
    و برای بچه‌‌ای که ازش خداحافظی کرد، سری تکون داد و ادامه داد:
    - غرض از مزاحمت اینکه…
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - شما هنوز پرونده‌تون رو برای ما نیاوردید. می‌دونید که؟
    سری تکون داد و گفتم:
    - بله.
    نگاهم کرد و گفت:
    - خوبه.
    نگاهش کردم و برای اینکه دست از سرم بر داره، گفتم:
    - در اسرع وقت خدمتتون میارم.
    نگاهم کرد و گفت:
    - بسیار خب. چهارشنبه من منتظرتون هستم.
    و بدون نظرخواهی از من، ول کرد و رفت. بی‌شعوری زیر لب نثارش کردم. بیرون رفتم و با بچه‌ها رفتیم خونه…
    با صدای زنگِ ساعت، کمی چشمام رو باز کردم و تکون خوردم. گردنم تیر می‌کشید و درد می‌کرد. بازم یه صبح دیگه و کارهای روزمره…
    رو به صیام با حرص گفتم:
    - پسر! شیرت رو بخور. این‌قدر من رو حرص نده.
    نگاهم کرد و با اخم گفت:
    - نمی‌خوام.
    با حرص نشستم روی صندلی که طرلان با لبخند گفت:
    - خاله جان، به‌خاطر من بخور.
    نگاهش کرد و گفت:
    - نه.
    طرلان بازم اصرار کرد:
    - صیام! به‌خاطر خاله طرلان.
    تیام با خنده گفت:
    - نرود میخ آهنی در سنگ.
    طرلان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - تو این رو از کجا یاد گرفتی؟
    تیام گیج نگاهش کرد و گفت:
    - چیز بدی بود؟ دیشب اون خانومه، توی اون سریاله داخل شبکه سه، می‌گفت!
    طرلان خندید و گفت:
    - نه بد نبود.
    سری تکون دادم و گردنم رو کمی ماساژ دادم. طرلان با حالت ملتمسانه رو به صیام گفت:
    - خاله! به‌خاطر من نمی‌خوری؟
    صیام نگاهش کرد و بدون اخم گفت:
    - خب می‌خورم؛ ولی فقط به‌خاطر خاله طرلان.
    سری تکون دادم و همون‌طور که گردنم رو گرفته بودم، رفتم حاضر بشم. بعد از این‌که آماده شدم روی تخت نشستم. نمی‌دونستم چی کار کنم که این دردِ کوفتی آروم بشه؟ صدای در اومد و بعد از چند ثانیه، در باز شد. طرلان بود. من رو که روی تخت دید نگاهم کرد و پرسید:
    - خوبی طناز؟
    با لبخند گفتم:
    - آره عزیز دلم. چیزی می‌خوای؟
    در رو بست و اومد داخل و گفت:
    دیشب می‌خواستم بهت بگم؛ ولی داشتی ناهار امروز رو می‌پختی و بعدشم که زود رفتی خوابیدی.
    نگران شدم اما با لبخند گفتم:
    - حالا در خدمتم آبجی کوچیکه.
    سرش رو انداخت پایین و با مِن و مِن گفت:
    - راستش پول می‌خوام برای یه سری از وسایل دانشگاه و یه‌کم هم خودم می‌خوام که برم خرید.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حتما. امروز می‌ریزم به حسابت. در مورد خرید هم هفته دیگه با هم می‌ریم. چطوره؟
    با لبخند و هیجان گفت:
    - عالیه.
    و اومد سمتم و گونم رو با لب‌هاش لمس کرد. لبخند حقیقی زدم و هیچی لـ*ـذت بخش‌تر از این نبود. بچه‌ها و طرلان رو که رسوندم، به سوی دفتر رفتم. وارد ساختمون که شدم، دیدم دارن یه سری اسباب و وسایل رو بیرون می‌برن. نگاهشون کردم که آقای سهراب‌پور رو دیدم. سلام کردم که با لبخند جوابم رو داد:
    - سلام دختر گلم.
    به وسایل اشاره کردم و پرسیدم:
    - مگه دارید تشریف می‌برید؟
    سهراب پور هم همچنان با لبخند گفت:
    - خودم که نه. پسرم داره میره.
    با تعجب گفتم:
    - چرا مگه اتفاقی افتاده؟
    اهی کشید و گفت:
    - چی بگم؟ نه دخترم. می‌خواد مهاجرت کنه. با زنش می‌خواد بره خارج از کشور، اونجا زندگی کنن.
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - انشالله موفق باشن.
    سریع خداحافظی کردم، پریدم داخل آسانسور و با وجود آدم‌های داخل آسانسور ریزریز خندیدم. نازی اگر بفهمه همین الان میره به پسره میگه از زنش طلاق بگیره و با اون ازدواج کنه. اونایی که داخل آسانسور بودن، یه‌جوری نگاهم می‌کردن. بی‌توجه بهشون، طبقه چهار از آسانسور بیرون اومدم و وارد دفتر شدم. از خلوتی دفتر متوجه شدم که مریم باز از یه ساعت دیگه نوبت داده. نشسته بود و عین جغد به مانیتور زل زده بود. آروم رفتم جلو و سلام کردم که زیر لب جوابم رو داد.
    پرسیدم:
    - نازی هنوز نیومده؟
    بازم زیر لب فقط گفت:
    - نه.
    و تند تند یه چیزی رو تایپ کرد. با اخم نگاهش کردم، رفتم کنارش و زدم روی شونه‌هاش که با ترس یهو ایستاد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - چی شد؟
    نگاهم کرد و با چشم‌غره گفت:
    -چی شد؟ خب یهو نه سلام کردی نه چیزی بعد اومدی و می‌زنی روی شونه‌هام. خب ترسیدم!
    با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
    - من؟ من سلام نکردم؟
    بعدم در حالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کردم، گفتم:
    - محض اطلاع، من سلام کردم و تو هم جوابم رو دادی.
    نگاهم کرد و با تعجب گفت:
    - واقعا؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بله.
    نشستم روی مبل و پرسیدم:
    - نازی هنوز نیومده؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - نه بابا. اون مامان و باباش رو بعد از دوهفته دیده، ولشون نمی‌کنه که. تازه…
    سکوت کرد که منم زل زدم بهش و اونم ادامه داد:
    - نامدار، زنش و نازگل هم دارن میان.
    اسمشون رو زیرلب زمزمه کردم. نامدار تنها برادرِ نازی و بزرگترین بچه خانوادشون بود که حدود سه سال پیش هم مزدوج شده بود. نازگل هم خواهر نازی و ازش بزرگ‌تر بود که هنوز مجرد مونده بود و داخل یکی از دانشگاه‌های شیراز، تدریس می‌کرد. اونا سالی یه بار دور هم جمع می‌شن مگر اینکه اتفاقی افتاده باشه. مثل همیشه که اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه خبرهای بد هست و بدترین فکر، با نگرانی پرسیدم:
    - همه‌شون دارن میان؟ خبریه؟
    نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
    - جشن دارن.
    با تعجب گفتم:
    - وا! جشن چی؟
    با حرص گفت:
    - به من چه؟ برو از خودشون بپرس!
    با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت:
    - نامزدی علی.
    گیج نگاهش کردم. علی عکاس و پسر دایی نازی بود. دو سال پیش، اومد خواستگاری مریم ولی مریم گفت نه. چرا؟ چون عاشق یه بازیگر بود که همون سال ازدواج کرد اما مریم غرورش رو زیر پا نذاشت و اجازه نداد که دوباره بیان خواستگاری. سری تکون دادم. یادم باشه که درباره این موضوع مفصل باهاش حرف بزنم. سری تکون دادم و رفتم داخل اتاقم…
    بعد از تمام شدن وقتِ ویزیت مریض‌ها، بیرون اومدم و رو به مریم گفتم:
    - من می‌رم دنبال بچه‌ها. ناهار که خوردم، میام.
    سری تکون داد و با خداحافظی اومدم بیرون. رفتم بانک و پول رو ریختم به حساب طرلان. داشتم با ماشین می‌رفتم سمت مدرسه بچه‌ها که یهو نفهمیدم چی شد و یه ماشین خورد به ماشینم. با حرص پیاده شدم و رو به مردی که تا کمر خم شده بود روی ماشین گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی آقا؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - من؟ آبجی مثل اینکه شما مقصری‌ها.
    با چشم‌های درشت نگاهش کردم و گفتم:
    - من مقصرم؟ شما از فرعی پیچیدی.
    نگاهم کرد و با پوزخند گفت:
    - برو خواهر من. من با شما حرف نمی‌زنم. بگو آقاتون بیاد.
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:
    - آقامون؟ باشه حتما.
    و زنگ زدم به پلیس و آدرس رو دادم و رو به مرد گفتم:
    - بشین. الان میاد.
    رفت کنار ماشینش ایستاد. مرتیکه غول بیابونی! گول هیکل اندازه فیلش رو که با مواد شیمیایی درست کرده بود و اون سیبیل کلفتش رو می‌خورد! نیم ساعت بعد، پلیس اومده بود و حق رو به من داد و من با پیروزی نگاهی به مرد کردم که داشت به پلیس التماس می‌کرد. با حرص نگاهش کردم. مرتیکه چلمن! حقش بود. دلم خنک شد. هنوز خسارت رو نداده بود که نگاهی به ساعت کردم. دیر شده بود. نمی‌دونستم چیکار کنم که یهو یاد آقای شریفی افتادم. زنگ زدم بهش و خواهش کردم که بچه‌ها رو ببره خونه. بنده خدا قبول کرد و من نگاهی به مرد کردم و خسارت رو تا قرون آخرش ازش گرفتم و از پلیس تشکر کردم. پلیس که رفت، نگاهی به ماشین کردم. چراغ سمت راست داغون شده بود. سوار ماشین شدم و در همون حال زنگ زدم به کیوان و براش گفتم چی شده. اونم کلی دعوا کرد که چرا زودتر بهش خبر ندادم. منم گفتم لازم نبوده و همین الان راه بیفته بیاد خونه ما، ماشین رو بده تعمیر. واقعا لازمش داشتم. اونم گفت الان داخل خیابونه و الان میاد. سمت خونه رفتم که باز همه‌جا ترافیک بود. گردنم هم همچنان درد می‌کرد. وارد کوچه که شدم، از دور دیدم بچه‌ها جلوی در ایستادن. ماشین رو پارک کردم، با اخم پیاده شدم و رفتم سمتشون. نگاهشون کردم و گفتم:
    - چرا جلوی در ایستادین؟
    نگاهم کردن و بعد از سلام، تیام سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - کلیدمون رو نیاورده بودیم.
    با خشم نگاهشون کردم، در و باز کردم و گفتم:
    - برید داخل.
    رفتن داخل. همین که وارد هال شدیم، داشتن سمت اتاقشون می‌رفتن که با عصبانیت صداشون زدم و گفتم:
    - بیاید اینجا!
    اومدن ایستادن که با عصبانیت گفتم:
    - چندبار بگم کلید یادتون نره؟ هان؟ چندبار تذکر بدم که مرتب باشید؟ اگر من نیومده بودم تا کی منتظر می‌موندید تا طرلان بیاد و در رو براتون باز کنه؟ توی این سرما، سرما می‌خورید. چندبار باید این‌ها رو بگم؟
    و داد زدم:
    - پس کی می‌خواید بزرگ شید؟
    و با استیصال گفتم:
    - وقتی من مردم؟
    صیام گستاخانه گفت:
    - وقتی بابامون بیاد.
    و تیام برخلاف تصورم ادامه داد:
    - بابایی که همه‌کار برامون می‌تونه بکنه.
    با خشم جوری داد زدم که گلوی خودم سوخت:
    - ساکت شید. من دیگه شما رو نمی‌خوام.
    صیام هم گفت:
    - ما هم دیگه شما رو نمی‌خوایم.
    و اول صیام و بعدش هم تیام بیرون دویدن. مات به جای خالیشون نگاه کردم. گیج به اطراف زل زدم. دور خودم می‌چرخیدم و نفسم بالا نمی‌اومد. یهو به خودم اومدم و داخل حیاط دویدم. صداشون کردم؛ اما با دیدن در خونه که باز بود، قلبم ایستاد. نفسم بالا نمی‌اومد، دویدم و جلوی در رفتم. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به چپ و راست کردم. خبری نبود. همون‌طور که با استرس به اطراف نگاه می‌کردم، طرلان از تاکسی پیاده شد که فقط تونستم با داد بگم:
    - طرلان! برو خونه و بیرون نیا.
    و با ترس و تردید به سمت راست دوید. به سرکوچه که رسیدم رو به حسن‌آقا که داشت سبزی‌ها رو مرتب می‌کرد با نفس‌نفس زدن، پرسیدم:
    - حسن‌آقا… بچه‌ها رو ندیدین؟
    با تعجب نگاهم کرد و فقط به خیابون اشاره کرد. لب‌های حسن آقا تکون می‌خورد و من، فقط زل زده بودم به خیابون و ماشین‌هایی که تندتند می‌رفتن. پاهام قفل شده بودن، چشمام مات می‌دیدن، اولین قطره اشکم که چکید، آروم گفتم:
    - یا خدا.
    و دویدم سمت خیابون. عین دیوونه‌ها داخل پیاده‌رو‌ها می‌دویدم و زیر لب زمزمه می‌کردم:
    - غلط کردم…صیام… تیام.
    و من چه فرقی با پدرشون داشتم که نمی‌خواستشون. داخل پیاده رو به همه بچه‌ها نگاه می‌کردم. هر بچه‌‌ای رو که می‌دیدم، می‌رفتم سمتش و خوب بهش زل می‌زدم تا مامان یا باباش ازم جداش می‌کرد. با ناامیدی به مغازه‌ها هم سرک می‌کشیدم. لب‌هام خشک شده بودن و تمام تنم سردِ سرد بودن. با مرده فرقی نداشتم. شده بودم جنازه و مرده متحرک. سه تا خیابون رو دویده بودم؛ اما فایده نداشت. نبودن. با عجز نگاهی به خیابون‌های ناآشنا کردم و مات‌ومبهوت به خیابون خودمون برگشتم و دوباره شروع کردم به گشتن. بازم خبری نبود... به تیر چراغ برقی تکیه دادم که یهو، یادم افتاد به پلیس بگم. از بس هول بودم، موبایلم رو نیاورده بودم. رفتم داخل یه مغازه و از صاحب مغازه خواهش کردم که یه تلفن بزنم. اونم با دیدن وضعیتم، اجازه داد. داشتم حرف می‌زدم که با دیدن دو تا پسر کوچولو. تلفن رو بی‌حواس انداختم روی میز و بدون تشکر، دویدم سمت خیابون. همین که از مغازه اومدم بیرون. اون دوتا پسر هم شروع کردن به حرکت. با دیدن ماشینی که با سرعت داشت می‌اومد سمتشون، با ترس نگاهشون کردم و داد زدم:
    - بچه‌ها!
    و چشمام رو بستم. با صدای بوق ممتدی، اشک‌ها از لای چشمام سرازیر شدن و من تندتند آب دهن خشک شدم رو قورت می‌دادم. بی‌حال به دیوار تکیه زدم و من بدون بچه‌هام می‌مردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    باصدای بوق ممتدی، اشک‌هام از لای چشمم سرازیر شدن. تندتند آب دهن خشک شدم رو قورت می‌دادم. بی‌حال به دیوار تکیه زدم و چشم‌هام رو بستم و من بدون بچه‌هام می‌مردم…
    صدای آرامش‌بخشی رو شنیدم. توانایی تشخیص صدا رو نداشتم. یکی از چشمام رو باز کردم و به صداش گوش دادم:
    - مامان.
    شبیه صیام بود. آروم هر دوتا چشمام رو باز کردم. چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. سالم بودن، هر دوشون. از شدت شوق و هیجان، روی زمین نشستم. دستاشون رو کشیدم و به خودم نزدیکشون کردم و همون‌طور که گریه می‌کردم، به همه‌جاشون دست کشیدم. با فهمیدن سلامت کاملشون، بین گریه‌هام، خندیدم. آروم اشک‌هام رو پس زدم و بغـ*ـلشون کردم. در حالی که کمرشون رو نـ*ـوازش می‌کردم، با بی‌جونی گفتم:
    - من اشتباه کردم.
    مکثی کردم و درحالی که بیشتر به خودم فشارشون می‌دادم، گفتم:
    - ببخشید پسرهای من.
    کمی از خودم جداشون کردم و با گریه و ترس، خواهش کردم:
    - هیچ‌وقت من رو تنهام نذارید. باشه؟ هیچ‌وقت.
    مردم از کنارمون رد می‌شدن و بهمون زل می‌زدن. بعضی‌ها با تمسخر و ترحم نگاه می‌کردن؛ اما بعضی‌ها هم می‌خواستن کمک کنن؛ ولی من محو تماشای پسرهام بودم.
    با تعجب نگاهم می‌کردن. باز بغـ*ـلشون کردم و با خنده بهشون چسبیدم. صدای صیام رو شنیدم:
    - مامان! بلند شو.
    تیام هم تائید کرد:
    - همه لباس‌هات خاکی شدن.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - چشم.
    و بلند شدم. تیام راست می‌گفت، همه لباسم پر از خاک بود؛ اما من الان بچه‌هام رو داشتم. دستشون رو گرفتم و با لبخند گفتم:
    - بریم پسرهای من.
    داشتیم می‌رفتیم که تیام ایستاد. نگاهش کردم و پرسیدم:
    - چی شده مامان؟
    برگشت سمت خیابون، نیم‌نگاهی کرد و گفت:
    - نمی‌خوای از اون آقا تشکر کنی؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - کدوم آقا؟ چرا؟
    اینبار صیام جواب داد:
    - چون اون ما رو از جلوی ماشین کشید اون طرف، وگرنه الان گوشت چرخ کرده بودیم.
    با لبخند گفتم:
    - حتما. حالا کجا هست این آقا؟
    تیام به‌سمتی اشاره کرد و گفت:
    - اون طرف خیابون.
    با لبخند آروم برگشتم سمتی که انگشت تیام اشاره می‌کرد.
    یه مرد.
    یه مردِ قدبلند.
    یه مردِ قد بلندِ تقریبا ۳۵ ساله.
    یه مردِ قد بلندِ تقریبا ۳۵ ساله با کت و شلوارِ مشکی؛ اما…
    اشتباه شد. با دیدنش، نظرم عوض شد. کسی که اون طرف خیابون بود، یه مردِ نامرد بود. نامردی که همه به اسم مرد می‌شناختنش.
    مات به مرد اون طرف خیابون زل زدم. تیام گفت:
    - مامان! چرا چیزی نمیگی؟
    بازم چیزی نگفتم. صیام هم پرسید:
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    به خودم اومدم و آروم زمزمه کردم:
    - مسابقه.
    تیام با تعجب پرسید:
    - چی؟
    گیج نگاهشون کردم و گفتم:
    - مسابقه دو.
    و محکم دستاشون رو گرفتم و فقط دویدم.
    دویدم تا خونه. به خونه که رسیدم، در رو دیدم که نیمه‌بازه. دویدیم داخل. در رو بستم، به در تکیه زدم. کم‌کم روی زمین سُر خوردم و بچه‌ها رو به خودم فشار دادم. به رو به رو زل زدم و بی‌شک، گذشته‌‌ای که همش دارم ازش فرار می‌کنم همواره با من خواهد بود. با صدای طرلان نیم‌نگاهی بهش کردم. داشت باهام حرف می‌زد؛ اما من چیزی نمی‌فهمیدم. بچه‌ها رو ازم جدا کرد و فقط دیدم که با بچه‌ها داخل ساختمون رفت. پاهام رو بغـ*ـل کردم و به پشت در تکیه زدم. بالاخره چیزی که نمی‌خواستم شده بود. برگشته بود. زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم، برگشته بود. الان اومده بود دنبال بچه‌های من. یه نامردِ تمام، دنبال بچه‌هام بود. باید بیشتر مراقب می‌بودم. صدای نامفهوم شنیدم. نیم‌نگاهی سمت صدا انداختم. کیوان با اون قد بلندش، خم شد و یه لیوان آب گرفت سمتم. به لیوان زل زدم و چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه، کنارم زانو زد و باز لیوان رو گرفت سمتم و با نهیبی که زد، به خودم اومدم:
    - طناز! بگیر، بخور.
    نگاهش کردم و لب زدم:
    - نمی‌خورم.
    با حرص نگاهم کرد و داد زد:
    - طرلان!
    سریع در هال باز شد. طرلان دوید بیرون و گفت:
    - بله.
    کیوان با حرص لیوان رو داد دستش و گفت:
    - این رو بریز داخل حلقش. داره از حال میره.
    طرلان نگاهی به من کرد. زد توی صورتش، نشست کنارم روی زمین و گفت:
    - طناز! چرا رنگ به رو نداری تو؟ چرا من نفهمیدم. بخور!
    و کم‌کم به خوردم داد. یه‌کم که خوردم، دستش رو پس زدم و زمزمه کردم:
    - دیگه نه.
    بلند شد و گفت:
    - بلند شو بیا داخل.
    جوابش رو ندادم که کیوان پوفی کرد و گفت:
    - تو برو؛ ما الان میایم.
    طرلان نگاهی به من کرد و با اعتراض گفت:
    - هوا سرده کیوان. سرما می‌خوره.
    کیوان هم ایستاد و گفت:
    - برو داخل طرلان جان.
    طرلان سری تکون داد و با نارضایتی داخل خونه رفت. کیوان نگاهم کرد و گفت:
    - چه خبر بوده اینجا؟
    نگاهش کردم و تنها تونستم بگم:
    - هیچی.
    با بی‌قراری دستی داخل موهاش کشید و گفت:
    - طناز! داری از حال میری. منم که هیچی از این‌جور چیز‌ها نمی‌دونم، الان می‌فهمم که رنگت پریده و در حال غش کردنی.
    نگاهش کردم و بی‌حال گفتم:
    - یعنی تو نمی‌دونی؟
    با تعجب گفت:
    - چی رو باید بدونم؟
    نهایت زورم رو زدم و دستام رو گرفتم به در، بلند شدم و گفتم:
    - این که اومده تا بچه‌هام رو ببره.
    کیوان گیج جمله‌م رو با لحن سوالی تکرار کرد:
    - کی اومده تا بچه‌هات رو ببره؟
    با خشمی که نمی‌دونم وسط این بی‌حالی از کجا اومد، گفتم:
    - پسر عموت!
    کیوان کمی تامل کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
    - کجا دیدیش؟
    با حرص گفتم:
    - همین‌جا؛ سرخیابون!
    سری تکون داد و توضیح داد:
    - وقتی زنگ زدی برای ماشین و گفتی بیام اینجا، با هم بودیم. منم سریع اومدم اینجا و خب طبیعتا اونم با من اومد. همین.
    مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد:
    - طناز! باور کن، اون مرد کاری به تو نداره. باور کن، کاری به زندگیت نداره.
    بی‌تفاوت بهش زل زده بودم که ادامه داد:
    - پسر عمویِ من، برگشته برای یه همایش مهم و یه جراحی مهم‌تر. تمام.
    سری تکون دادم و بی‌توجه به کیوان، رفتم سمت در هال. پشت سرم اومد. وارد هال شدم که طرلان بی‌تاب نگاهم کرد و پرسید:
    - خوبی؟
    لبخند خسته‌‌ای زدم و گفتم:
    - گمونم.
    بعد هم نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
    - بچه‌ها کجان؟
    لبخندی زد و جوابمو داد:
    - تیام رفت حمام و اومد بیرون. الان هم صیام رفت.
    نگران گفتم:
    - من باید برم بشورمش. خودش رو نمی‌تونه، درست بشوره.
    صدای کیوان از پشت سرم اومد:
    - می‌خوای من برم؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - نه.
    بعدم به اپن اشاره کردم و گفتم:
    - سوئیچ اونجاست.
    و بی‌حال تشکر کردم. سری تکون داد و رو به طرلان گفت:
    - مراقبش باش.
    دستی داخل موهاش کشید و رفت. بی‌حال رفتم سمت حمام. رو به تیام که داشت موهاش رو شونه می‌کرد، گفتم:
    - اول موهات رو خشک کن.
    سری تکون داد که رفتم سمت حمام و در زدم که صدای صیام اومد:
    - بله.
    خسته گفتم:
    - مامان جان! در رو باز کن، بیام داخل بشورمت.
    آروم در رو باز کرد. بعد از شستنش، بیرون اومدم. موهاش رو سشوار کشید و هر دو رفتن سراغ نوشتن مشق‌هاشون. منم بی‌حال داخل حموم رفتم و زیر آب داغ ایستادم. گردنم رو مالش دادم تا کمی از دردش کم بشه. سعی کردم ذهنم رو از مردی که چند ساعت پیش دیدم، دور کنم. سعی کردم توجه نکنم که هنوز هم از ترس و وحشت، قلبم داره تندتند می‌زنه. سعی کردم فراموش کنم که اصلا دیدمش؛ اما مگه میشه؟ با خستگی روی تخت دراز کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت شش بعدازظهر بود. سعی کردم ذهنم رو خالی کنم و بخوابم. آروم‌آروم پلک‌هام افتادن روی هم و شاید بی‌خبری، بهترین دنیا برای گذروندن این روزهایِ من بود. با سروصدای بیرون بیدار شدم. خواستم بلند شم که گردنم از درد تیر کشید. آخی گفتم و باز خوابیدم. نگاهی به ساعت کردم. شش صبح بود. آروم‌آروم بلند شدم و رفتم بیرون و بعد از دست‌شویی، رفتم سمت آشپزخونه. دیدم مریم و طرلان و بچه‌ها نشستن دارن صبحانه می‌خورن. نازی هم ایستاده بود و داشت لقمه می‌گرفت. با تعجب نگاهشون کردم. مریم اول از همه من رو دید و با لبخند گفت:
    - سلام علیکم، خانوم خوش خواب.
    با این حرفِ مریم، همه سلام کردن. جوابشون رو دادم. کمی رفتم جلوتر و پرسیدم:
    - چه خبره اینجا؟
    نازی هم گفت:
    - می‌بینی که، داریم صبحونه می‌خوریم.
    سری براش تکون دادم. گردنم رو گرفتم. یه فنجون چایی برای خودم ریختم. ایستادم و تکیه زدم به اُپن و بهشون نگاه کردم. طرلان بلند شد و گفت:
    - من برم لباس بپوشم.
    نازنین هم همین که طرلان بلند شد، رفت تا بشینه سر جاش و در همون حال گفت:
    - آره برو.
    بعد هم که نشست، گفت:
    - خدا خیرت بده ننه.
    طرلان خندید و رفت. تیام هم دوید سمتم و گفت:
    - مامان منم برم. کتاب‌هام رو هنوز آماده نکردم.
    سری براش تکون دادم و رفت. رفتم سمت یخچال، درش رو باز کردم و نگاهی به داخل یخچال کردم. اخمام درهم رفت. من جمعه شیر گرفته بودم اما الان شیر نداشتیم. سابقه نداشته، شیر توی خونه‌ی ما سه روزه تموم بشه. نازی غر زد:
    - ببند در یخچال رو. چی می‌خوای از اون تو؟
    نگاهش کردم و فکورانه گفتم:
    - من سه روز پیش شیر خریدم؛ اما الان نیستش!
    صدای سرفه‌های صیام باعث شد که بهش نگاه کنم. تند تند لقمه‌ی بزرگی گرفت و گفت:
    - منم برم آماده بشم.
    و دوید رفت. مریم خندید و گفت:
    - این یه ریگی به کفشش هست.
    نازی هم با خنده گفت:
    - کار خود پدر سوختشه.
    خندیدم. سری تکون دادم و غر زدم:
    - من نمی‌دونم این پسر، چه مشکلی با شیر خوردن داره.
    مریم با چندش گفت:
    - حق داره بچه، خب بدمزه‌ست.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - تو نمی‌خواد کمک کنی و نظر بدی.
    سری تکون داد و بلند شد و میز رو جمع کرد. نازی هم گفت:
    - ولش کن بابا. بچه‌ست.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - واقعا آفرین به خودم با این دوستام و مشاوره‌هاشون.
    خندیدیم. نازی داشت ظرف‌ها رو می‌شست و مریم هم میز رو مرتب می‌کرد که رو بهشون گفتم:
    - میگم حالا واقعا چرا اومدید اینجا؟
    مریم ظرف‌های کثیف رو به نازی داد که بشوره و در همون‌حال گفت:
    - طرلان زنگ زد و گفت دیشب غوغا کردی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - امان از دست طرلان.
    نازی غر زد:
    - مگه ما غریبه‌ایم؟ باید آخر از همه بفهمیم که چی شده؟
    سری تکون دادم و یه کلمه گفتم:
    - خوبم.
    رفتم بیرون که نازی غر زد:
    - جون خودت.
    رفتم داخل اتاق و آماده شدم. از اونجایی که من ماشین نداشتم، با ماشین نازی، بچه‌ها رو رسوندیم مدرسه و طرلان رو دانشگاه. بعدش هم با دخترا رفتیم دفتر. داشتیم داخل ساختمون می‌رفتیم که دیدیم آقای سهراب‌پور کنار اتاقک نگهبان ایستاده و داره با آقای حیدری صحبت می‌کنه. به آقای حیدری و سهراب‌پور سلام کردیم و رفتیم داخل آسانسور. رو به نازی گفتم:
    - ببینم نازی! شنیدی چی شده؟
    در حالی که داخل آینه مقنعه‌ش رو مرتب می‌کرد گفت:
    - نه. چی شده؟
    نگاهش کردم و با خنده گفتم:
    - پسر سهراب‌پور با نامزدش رفتن خارج که ازدواج و البته زندگی کنن.
    از داخل آینه نگاهش کردم. دستاش به مقنعه‌ش خشک شده بود و با دهن باز داشت نگاهم می‌کرد. اشاره‌‌ای به مریم کردم که مریم هم با دیدنش زد زیر خنده. نازی آهی کشید و با حرص رو به ما گفت:
    - زهرمار. زنِ پسر سهراب‌پور هم رفت و من هنوز تویِ این خراب شده موندم.
    بازم غر زد:
    - نمی‌دونم این پسره می‌مرد، می‌اومد من رو می‌گرفت؟
    خندم رو آروم‌تر کردم که رسیدیم طبقه چهارم. از آسانسور که بیرون اومدیم، موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با تعجب برداشتم که مردی پشت خط گفت:
    - سلام. ببخشید . خانوم سمیعی؟
    با کنجکاوی جوابش رو دادم و پرسیدم:
    - بله. بفرمایید؟
    گفت:
    - من از بیمارستان… مزاحمتون می‌شم. ان‌شاءالله از شنبه هفته آینده در خدمتتون هستیم.
    با هیجان و خوش‌حالی گفتم:
    - واقعا؟
    مرد مکثی کرد و گفت:
    - بله. فقط لطف کنید ساعت هشت اونجا باشید.
    با خوشحالی گفتم:
    - حتما.
    مرده هم خداحافظی کرد و منم با ذوق قطع کردم. رفتم داخل دفتر و به بچه‌ها گفتم. قرار شد یه روز بهشون شیرینی بدم. ساعت یک، با ماشین نازی رفتم دنبال بچه‌ها و رسوندمشون خونه و بعدم برگشتم دفتر. ساعت پنج دفتر رو بستیم و با خستگی روی مبل پهن شدیم. نازی داشت از مراسم نامزدی علی تعریف می‌کرد و مریم هم سرش زیر بود و داشت اینستاگرامش رو چک می‌کرد. بلند شدم و رفتم دست‌شویی. از در دست‌شویی که بیرون اومدم، نازی موبایلم و گرفت سمتم و گفت:
    - بیا.
    با تعجب پرسیدم:
    - چیه؟
    نگاهم کرد و با حرص گفت:
    - ماهیتابه! آوردم که بزنم روی سرِ تو.
    با تعجب گفتم:
    - ماهیتابه؟
    پوفی کرد و گفت:
    - احمق گوشیت خودش رو کشت.
    اهانی گفتم. موبایل رو ازش گرفتم و جواب دادم:
    - الو.
    کیوان بود:
    - سلام دخی خاله. خوبی؟
    جوابش رو دادم:
    - ممنون. خوبم.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - ببین سریع میرم سر اصل مطلب. میگم تو نمی‌خوای بیای خونه من رو مرتب کنی؟
    خندیدم و گفتم:
    - پسر خاله پررویِ من، تو نمی‌خوای بچه‌های من رو ببری استخر؟
    اونم جواب داد:
    - چرا می‌برم ولی امروز نه. حالا تو فردا میای؟
    چیزی نگفتم که ناله کرد:
    - به جان خودم اینجا دِگَر جای زیندَگانی کردن، نَمی‌باشد.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه بابا، میام.
    اونم با خنده گفت:
    - خیلی مردی طناز.
    منم سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - می‌دونم.
    خندید و ادامه داد:
    - حالا برای جایزه‌‌ت، صبح هم ماشینت رو سالم بهت تحویل میدم.
    لبخند زدم و گفتم:
    - ممنون کیوان.
    اونم سریع خداحافظی کرد. بعد از یک ساعت که داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم، من برگشتم خونه. به بچه‌ها شام دادم و فرستادمشون که بخوابن. با طرلان نشسته بودیم. طرلان داشت تعریف می‌کرد که چه اتفاقاتی امروز براش افتاده. مدتی بود که با هم صحبت نکرده بودیم. آروم می‌خندیدیم و حرف می‌زدیم. آخر شب هم شام درست کردم و رفتم خوابیدم. امروز هم تموم شد…
    با صدای تیام که اسمم رو صدا می‌کرد، چشمام رو باز کردم و با لبخند بهش زل زدم. سلام کرد و گفت:
    - نمی‌خوای بلند بشی مامان؟ عمو کیوان ۲۰بار زنگ زده.
    سری تکون دادم و بلند شدم و رو بهش گفتم:
    - باشه مامان. شما برو.
    رفت بیرون. منم رفتم بیرون دست‌شویی و مستقیم هم رفتم داخل اتاق. لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم بیرون. نگاهی به طرلان که تندتند لقمه می‌گرفت و می‌داد به بچه‌ها کردم. سلام بلندی کردم که نگاهم کردن. همه آماده بودن. با بچه‌ها، با آژانس رفتیم. دم در خونه کیوان که پیاده شدم و پول آژانس رو حساب کردم، به نازی زنگ زدم و گفتم امروز بعد از ظهر میرم دفتر. می‌خواستم آیفون رو بزنم که در باز شد و یکی اومد بیرون. من از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل. از آسانسور که بیرون اومدم، سریع در رو باز کرد و اومد بیرون. نگاهش کردم و گفتم:
    - کجا؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - اِ سلام. چرا این قدر دیر کردی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - سلام، هیچی بابا خواب موندم. طرلان بیدار شده بود وگرنه من الان باید خواب می‌موندم.
    نگاهم کرد و گفت:
    - به‌هرحال مرسی که اومدی. فقط داری مرتب می‌کنی، کاری به اتاق من نداشته باش. اون کار خودمه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باش.
    که باز گفت:
    - راستی؛ سوئیچ ماشینت هم روی اُپنه.
    سری تکون دادم، تشکر کردم و ادامه دادم:
    - حالا میگم، کجا داری میری با این عجله؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - معلوم نیست؟
    نگاهی به کت و شلوار اتو کشیدش کردم و با خنده گفتم:
    - یا داری میری خدمت اردشیرخان یا اردشیرخان داره میاد خدمتت رو برسه.
    سری تکون داد و با افسوس گفت:
    - متأسفانه دومی. داره میره کارخونه برای سرکشی.
    خندیدم که ادامه داد:
    - هر چی لازم داشتی برام اس‌‌ام‌اس کن تا بگیرم.
    سری تکون دادم که گفت:
    - بازم ممنون طناز.
    سری تکون دادم که خداحافظی کرد و رفت. منم رفتم داخل. بعد از اینکه سوئیچ رو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم . با حال‌زار نگاهی به خونش کردم و به غلط کردن افتادم. پوفی کردم و لباس‌های کهنه‌‌ای رو که آورده بودم، پوشیدم و وسط سالن ایستادم. این‌قدر همه‌جا کثیف بود که نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. نگاهی به ساعت کردم، ۸ بود. نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه شروع کردم. بعد از آشپزخونه، رفتم سراغ هال اصلی. همه وسایل‌هاش رو داخل هال ریخته بود و البته روی مبل‌ها، زیر مبل‌ها و حتی پشت تلویزیون. بعد از هال اصلی، رفتم سراغ هالِ کنار آشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن. اونجا خیلی کثیف نبود. بعد از اون‌جا رفتم سراغ اتاق‌هاش. در اتاق کارش باز بود که رفتم داخل، روی میزش شلوغ بود. کمی مرتب کردم بعدم رفتم جارو رو آوردم و جاروبرقی کشیدم. زنگ زدم به طرلان که با آژانس بره دنبال بچه‌ها و گفتم منم برای ناهار خودم رو می‌رسونم. ساعت دو بود که با خستگی خودم رو انداختم روی مبل. یه ربع از استراحتم نمی‌گذشت که آیفون رو زدن. دکمه آیفون رو زدم، لای در رو باز کردم و داخل اتاق کارِ کیوان، لباس‌هام رو عوض کردم. کیفم رو کج انداختم روی کولم و رفتم بیرون که هم‌زمان صدای بسته شدن در اومد. لبخند گنده‌‌ای زدم و همون‌طور که سرم زیر بود و داخل کیفم، دنبال سوئیچ ماشین می‌گشتم رو به کیوان گفتم:
    - خب، کیوان خان! خونه عین دسته گل تحویل تو. لیست رو هم برات فرستادم. اما الوعده وفا. یادت باشه که باید پسرهام رو ببری استخر.
    با تعجب از سکوت کیوان که احتمالا به خاطر شگفت‌زده شدن به‌خاطر تمیزی خونه بود، خندیدم و با شادی حاصل از پیدا شدن سوئیچ، گفتم:
    - آهان پیدا شد.
    و سرم رو آوردم بالا. خنده‌م رو قورت دادم. گیج نگاهش کردم. زل زده بودم بهش. اونم به اُپن آشپزخونه تکیه زده بود و با پوزخند تماشام می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم و با وجود این‌که غافلگیر شده بودم و همیشه از مواجهه با این صحنه می‌ترسیدم اما با انزجار بهش خیره شدم. آروم از کنارش رد شدم و در رو محکم پشت سرم بستم. همین که وارد آسانسور شدم، به دیوار آسانسور تکیه زدم و دستم رو گذاشتم روی قلبم که از شدت خشم و حرص، داشت تندتند می‌زد.
    آروم زمزمه کردم:
    - ازش متنفرم، متنفرم، متنفرم…
    از آسانسور که بیرون اومدم، خودم رو به ماشین رسوندم و نفهمیدم کِی به خونه رسیدم. مستقیم رفتم داخل اتاقم و در رو بستم. به مریم پیام دادم که نمیرم دفتر. آروم روی تخت نشستم و سرم رو گرفتم داخل دستام. تمام مدت فکر می‌کردم که چرا از خودم ضعف نشون دادم؟ چرا چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم؟ با همون لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و توی این هفته، این دومین‌باری بود که می‌دیدمش و فرار می‌کردم. سری تکون دادم و کلافه از رفتارهای بچگونه خودم تکونی خوردم. کم‌کم از بس فکر کردم، خوابم برد…
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    با صدای زنگ گوشی، بیدار شدم. خواب‌آلود، نگاهی به اطراف کردم. هوا تاریک بود. آباژور رو روشن کردم و دنبال موبایلم گشتم. روی عسلی بود. نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. اسم کیوان روش نقش بسته بود. پوفی کردم و خواب آلود جواب دادم:
    - بله؟
    مکثی کرد و پرسید:
    - سلام. خواب بودی؟
    اوهومی گفتم که ادامه داد:
    - اوخ! ببخشید. بعدا زنگ بهت می‌زنم.
    سریع گفتم:
    - نه نه! بگو. بیدار شدم دیگه.
    اونم گفت:
    - هیچی. فقط خواستم تشکر کنم بابت تمیز کردن خونه و بگم بچه‌ها رو آماده کن برای فردا بعد از ظهر تا بیام و ببرمشون استخر.
    آروم در حالی که چشمام رو می‌مالیدم، گفتم:
    - باشه. ساعت چند آماده باشن؟
    مکثی کرد و گفت:
    - به‌نظرم چهار خوبه.
    منم کمی فکر کردم و گفتم:
    - باشه. فقط، فردا من نیستم ولی به طرلان می‌سپارم که آماده‌شون کنه.
    اونم گفت:
    - باشه مشکلی نیست.
    با لبخند گفتم:
    - حالا خونه چطور بود؟ خریدها رو کردی؟
    خندید و گفت:
    - خرید‌ها رو آره؛ در مورد خونه هم گفتم که عالی بود، عالی. وارد که شدم اصلا نفهمیدم که کجا اومدم. فکر کردم طبقه رو اشتباه زدم.
    بعدم ادامه داد:
    - راستی مشکلی نداشتی؟
    مکثی کردم. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم هول نشم و گفتم:
    - چه… مشکلی؟
    اونم گفت:
    - برای پیدا کردن جای وسایل دیگه.
    آهانی گفتم و باخیال راحت ادامه دادم:
    - نه. مشکلی نبود. ماشاالله همه‌چیز وسط خونه ولو بود.
    خنده آرومی کرد که پرسیدم:
    - ببینم، کلید به دستت رسید؟
    جواب داد:
    - آره. سرایدار گفت که کلید رو بهش داده بودی.
    اخمام رفت توی هم. من که فرار کردم. اصلا نفهمیدم کلید چی شده بود؟ سکوتم باعث شد که کیوان بلند صدام بزنه:
    - طناز! پشت خطی؟
    سریع گفتم:
    - آره‌آره!
    بعدم با شک ادامه دادم:
    - تو مطمئنی سرایدار گفت، من بودم؟
    با تعجب گفت:
    - خوبی تو؟ میگم سرایدار گفت که یه خانوم کلید رو بهش داده که چندبار هم اومده بوده خونه من. منم که غیر از تو کسی ندارم که بیاد این‌جا.
    مکثی کردم و جواب دادم:
    - آره خب. ولی بازم مطمئنی درست شنیدی؟
    پوفی کرد و گفت:
    - الان تنها چیزی که بهش مطمئنم، اینه که یه ساعته داشتم با یه آدم خواب‌آلود حرف می‌زدم.
    خندیدم و تاکید کردم:
    - من بیدارم!
    اونم گفت:
    - تو که راست میگی.
    خداحافظی کرد و موبایل رو قطع کرد. منم نگاهی به موبایل کردم و گیج به حرف‌های کیوان فکر کردم. من مطمئنم از اونجا رفتم، اونم بدون کلید. پس چطوری سرایدار گفته که کلید رو من بهش دادم؟ سری تکون دادم. شاید هم این‌قدر هول بودم که کلید رو دادم و فرار کردم. کلافه بلند شدم و شروع کردم، داخل اتاق راه رفتن. ولی من مطمئنم که کلید رو نیاوردم. همون‌طور داشتم فکر می‌کردم که یهو ایستادم وسط اتاق. به این فکر کردم که شاید اون پسر عمویِ لعنتیِ کیوان کاری کرده که کیوان نفهمه وقتی من اونجا بودم و اونم اومده. سری تکون دادم و تنها چیزی که به ذهنم رسید، همین بود. رفتم بیرون از اتاق و سعی کردم حواسم رو پرت کنم از اتفاقاتی که افتاده. داخل هال کسی نبود. صدا از داخل آشپزخونه می‌اومد. سمت آشپزخونه رفتم و نگاهشون کردم.
    طرلان دستاش پر از آرد بود و سرش رو داخل یه کتاب کرده بود. تیام هم موهاش پر از آرد شده بود و داشت با مایکروفر وَر می‌رفت. گردنم رو کمی خم کردم. نگاهی به صیام کردم که ریلکس روی اپن نشسته بود و یه ظرف بزرگ هم داخل دستش بود و با انگشتش کم کم، داشت ازش می‌خورد. دور لبش هم پر از شکلات شده بود. چهره‌‌م رو در هم کشیدم که تیام غر زد:
    - اَه نخور دیگه، صیام. همه مواد کیک رو خوردی. دیگه تموم شد.
    صیام هم برای این‌که حرصش رو در بیاره، بازم انگشتِ اشاره‌‌ش رو فرو کرد داخل مواد کیک، دهنش رو یه عالَمه باز کرد و انگشتش رو فرو کرد داخل دهنش. تیام هم با عصبانیت رو به طرلان که بی‌توجه به بچه‌ها، با دقت داشت کتاب رو می‌خوند، گفت:
    - خاله؛ ببینش. داره همه رو می‌خوره. هیچی برای درست کردن کیک نموند.
    طرلان هم بدون اینکه برگرده، نهیب زد:
    - صیام اذیت نکن.
    اما صیام، باز هم تکرار کرد و تیام داشت از خشم منفجر می‌شد. دیدم اگه اقدامی نکنم، بازم دعواشون می‌شه؛ بنابراین رفتم جلو و با لبخند گفتم:
    - سلام سرآشپز‌های من.
    همه سرشون به‌سمت من برگشت. سلام کردن که پرسیدم:
    - دارید چی‌کار می‌کنید؟
    صیام با ذوق گفت:
    - داریم کیک می‌پزیم.
    تیام جوابش رو داد:
    - چقدر هم که تو کمک می‌کنی.
    صیام هم گفت:
    - آره پس چی؟
    تیام هم با حرص گفت:
    - از وقتی اومدی مثلا کمک کنی فقط داری می‌خوری.
    صیام هم با حرص خواست چیزی بگه که گفتم:
    - بچه‌ها بسه.
    و رو به طرلان گفتم:
    - کدوم مرحله‌‌ای، طرلان؟
    سرش رو خاروند و گفت:
    - نمی‌دونم چقدر باید بذارمش داخل مایکروفر.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - فعلا باید بریزیمش داخل قالب.
    سری تکون داد و قالب رو آورد که مواد کیک رو به زور از صیام گرفتیم و داخل قالب ریختیم. خواستم بذارمش داخل مایکروفر که طرلان گفت:
    - یه چند دقیقه صبر کن.
    و دوید بیرون از آشپزخونه. منتظر ایستادم، نگاهی به بچه‌ها کردم و رو به تیام با خنده گفتم:
    - مامان جان! تو با دست‌هات کیک درست کردی یا با موهات.
    خندید و دستی داخل موهاش کرد که صیام با تعجب گفت:
    - مامان مگه می‌شه با موها هم کیک درست کرد؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه؛ من منظورم این بود که به جای دستاش که باید پر از آرد باشه، موهاش پر از آرد شده.
    صیام آروم گفت:
    - با این‌که نفهمیدم؛ ولی ممنون از توضیحتون.
    خندیدم که طرلان با موبایلش داخل آشپزخونه اومد. کلاه‌های آشپزی رو از روی میز برداشت و یکیش رو گرفت سمتم و یکیش رو هم خودش کرد سرش. رو بهش با تعجب پرسیدم:
    - این دیگه چیه؟
    اونم در حالی که کلاه رو می‌پوشید، گفت:
    - کلاه.
    چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - واسه چیه؟
    اونم پوفی کرد و گفت:
    - می‌خوام عکس بگیرم و بذارم اینستا. حالا اگر می‌خوای که می‌تونم با این حجاب کاملت بگیرم. هان؟
    نگاهی به خودم کردم. با پیراهن آستین کوتاه و شلوارک و موهای آشفته دور و برم خیلی محجبه بودم. چپ‌چپ نگاهش کردم و سریع کلاه رو سرم کردم. نگاهم کرد و با حرص گفت:
    - خب یکم این موهات رو کج کن. چرا همه رو میدی بالا؟
    چشم‌غره‌‌ای رفتم و گفتم:
    - خوبه همین‌طوری.
    با بچه‌ها و چهره‌های درب و داغون، عکس گرفتیم. کیک بالاخره درست شد و با چای خوردیم. نمی‌دونم چرا ساعت ۱۱، تازه بچه‌های من یادشون می‌افته که مشق و درس دارن. تا دیر موقع با بچه‌ها کار می‌کردم. بعدش هم ناهار فردا رو آماده کردم و یادم اومد کیوان گفت فردا میاد بچه‌ها رو می‌بره استخر. رفتم اتاق طرلان، بهش سپردم که یادش باشه کیوان فردا میاد پس اونم زود بیاد خونه. اونم چشمی گفت و خوابید. منم رفتم بخوابم؛ اما این‌قدر به اتفاقات اون روز فکر کردم که ساعت سه صبح خوابیدم.
    ساعت سر شش، زنگ زد که به زور بلند شدم. بچه‌ها رو هم به بدبختی بیدار کردم و فرستادم صبحانه بخورن. داشتم بهشون می‌گفتم که امروز قراره با کیوان برن استخر. موبایلم زنگ خورد. رفتم داخل هال، کنار میز تلویزیون بود. تلفن رو برداشتم و گفتم:
    - الو.
    نازی هم از پشت تلفن گفت:
    - سلام. چطوری؟
    - خوبم.
    و قبل از این‌که غر بزنه که چرا هنوز راه نیفتادم، گفتم:
    - من تا نیم ساعت دیگه میام دفتر.
    اونم گفت:
    - چرا؟
    با تعجب گفتم:
    - چی چرا؟
    جواب داد:
    - میگم چرا می‌خوای، بیای؟
    با گیجی گفتم:
    - چرا نیام؟ مگه طوری شده؟
    سریع گفت:
    - نه طوری نشده. ولی مگه امروز قرار نبود که بری مدرسه بچه‌ها؟
    گیج پرسیدم:
    - چرا باید برم مدرسه؟
    نازی پوفی کرد و گفت:
    - بابا طناز! چرا خنگ بازی در میاری؟ خودت تعریف کردی؛ شنبه که رفته بودی مدرسه‌ی بچه‌ها برای جشن، ساعدی گفته بری مدرسه؟
    با دهن باز به روبه‌روم زل زدم و گفتم:
    - مگه امروز چند شنبه‌ست؟
    نازی بی‌حوصله گفت:
    - چهارشنبه خانوم دکتر.
    با درموندگی روی مبل نشستم و گفتم:
    - وای! ای وای! پاک یادم رفته بود.
    نازی گفت:
    - ‌‌ای بابا طناز خوبی؟
    آروم گفتم:
    - آره. فقط یه خُرده نگرانم.
    اونم بعد از مکثی گفت:
    - می‌خوای بیام همراهت.
    گفتم:
    - نه مشکلی پیش نمیاد. نگران نباش.
    اونم باشه‌‌ای گفت و خداحافظی کردیم. منم رو به بچه‌ها، داد زدم:
    - بجنبید دیر شد.
    مدارک رو داخل کیفم گذاشتم و رفتیم سمت مدرسه. جلوی در مدرسه، ماشین رو پارک کردم. بچه‌ها رو فرستادم داخل و خودم با نفس عمیقی وارد مدرسه شدم. صیام از وقتی وارد شد با همه سلام و علیک کرد تا آخر و علی‌الخصوص با بابای مدرسه‌شون. خداحافظی کردن که از شدت دلشوره سری براشون تکون دادم و رفتم سمت دفتر مدیریت. در دفتر مدیریت رو زدم که با صدای بفرمائید، وارد شدم. معلم‌ها ظاهرا جلسه داشتن و هنوز نرفته بودن. سلامی به همه‌شون کردم که زنگ رو زدن و کم‌کم همه رفتن. آقای ساعدی درحالی که پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد به من نگاه و به صندلی اشاره کرد. سری تکون دادم و روی صندلی نشستم و بهش زل زدم. برخلاف آقای کاظمی که جوون بود، آقای ساعدی به‌نظر ۵۰ ساله و میانسال می‌اومد. مردی با موهای کم پشت، لاغر و قد بلند با عینک و طرز نگاهی که همیشه باعث ترس و حساب بردن بچه‌ها می‌شد. منتظر شدم حرف‌هاش تموم بشه. مُدام آب دهنم رو قورت می‌دادم. نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بیفته و همین داشت اذیتم می‌کرد. تلفنش که تموم شد. با لبخند نگاهم کرد و سلام داد. منم آروم سلامی کردم که ادامه داد:
    - ببخشید خانوم کیانمهر. معطل شدید.
    باز گفت کیانمهر. شیطونه می‌گفت بلند شم، بزنم توی گوشش و بهش بگم من خانوم سمیعی هستم نه کیانمهر. اما از اون‌جایی که من عُرضه این یه کار رو نداشتم، لبخند کج و کوله‌‌ای تحویلش دادم و گفتم:
    - خواهش می‌کنم. مشکلی نیست.
    اونم لبخندی زد و پرسید:
    - جشن اون‌روز چطور بود؟
    ای وای! من که اون روز اصلا نفهمیدم چه خبر بود. فقط وقتی به هوش شدم که جشن تموم شده بود. آب دهنم رو قورت دادم. خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم:
    - عالی بود. همه چی عالی بود.
    نگاهم کرد و با خنده گفت:
    - ممنون از لطفتون. فقط خیلی مشتاقم که بدونم شما از کدوم قسمت بیشتر خوشتون اومده؟
    پای راستم رو انداختم روی پای چپم و با مکثی طولانی که به‌خاطر پیدا کردن یه مزخرف دیگه صرف شد. با خنده گفتم:
    - آخه نیست که همه چی عالی بود، آدم واقعا نمی‌دونه چی باید بگه.
    خندید و فکر کنم از مزخرف‌هایی که گفتم، حسابی کیف کرد. منم لبخند مسخره‌‌ای تحویلش دادم. که به پشت صندلیش تکیه زد و گفت:
    - خب. بهتره بریم سر اصل مطلب. موافقید که؟
    نگاهش کردم و بازم آب دهنم رو قورت دادم و سری تکون دادم که ادامه داد:
    - امسال اولین سالی هست که تیام که کلاس سوم هست و صیام هم که پسر کوچک‌ترتون هست، به این مدرسه اومدن. درسته؟
    سری تکون دادم و تنها با تکون دادن سرم تائید کردم که ادامه داد:
    - و من هم تازه امسال به این مدرسه منتقل شدم.
    منتظر ادامه حرف‌هاش شدم، در حالی که قلبم تند تند می‌زد و سعی می‌کردم ظاهرم رو حفظ کنم. هم‌چنان ادامه داد:
    - و پرونده همه رو مطالعه کردم.
    زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
    - در مورد پرونده‌های بچه‌های شما، متوجه شدم که مدارکی از شما گرفته نشده و شما هم در قسمت فرم یه‌سری مطلب رو ننوشتید و این خلاف قانونه.
    سری تکون دادم و چشمام رو باریک کردم و گفتم:
    - خب.
    نگاهم کرد و باز گفت:
    - و این که من با مدیر مدرسه سابقِ تیام هم حرف زدم که اون‌ها هم ظاهرا هیچ اطلاعاتی نداشتن.
    اخمام رفت توی هم و گفتم:
    - ببخشید جناب ساعدی. شما دوره افتادید داخل مدارس تهران که سر از کار ما در بیارید؟
    خندید و گفت:
    - من چنین جسارتی نمی‌کنم. فقط کنجکاو بودم که…
    و ادامه نداد که نگاهش کردم و پرسیدم:
    - که چی؟ شما چی می‌خواید جناب ساعدی؟
    کمی روی میزش خم شد و گفت:
    - این‌که شما دقیقا کی هستید؟
    بازم اخم کردم و گفتم:
    - اگه این چیزی هست که می‌خواید، بسیار خب.
    و صدام رو صاف کردم و با حرص ادامه دادم:
    - من، مادر بچه‌ها هستم. اسمم هم طناز سمیعی هست و یه دفتر مشاوره دارم که تقریبا حوالی شمال شهره…
    می‌خواستم ادامه بدم که سری تکون داد و گفت:
    - بله بله می‌دونم خانوم کیانمهر؛ اما مسئله من این نیست.
    نگاهش کردم و با کلافگی گفتم:
    - پس چیه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - پدر بچه‌ها.
    با تعجب گفتم:
    - ببخشید؟!
    نگاهم کرد و با لحن مچ‌گیرانه گفت:
    - می‌خوام بدونم چیز‌هایی که بچه‌ها در مورد پدرشون گفتن، حقیقت داره؟
    با گیجی پرسیدم:
    - چه… حقیقتی؟ بچه‌ها چی گفتن؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - همین که پدرشون دکتره و خارج از کشور بوده.
    با چشم‌های درشت شده از تعجب نگاهش کردم و مات با لکنت پرسیدم:
    - این‌ها رو بچه‌ها بهتون گفتن؟
    سری تکون داد که سرم رو انداختم پایین و گیج به میز نگاه کردم. نمی‌فهمیدم چه خبره؟ بچه‌ها از کجا فهمیدن؟ اینجا چه خبر بود؟ حالا توی این وضعیت بدجورِ من، ساعدی همین‌طور حرف می‌زد و ازم سوال می‌پرسید. چشمام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
    - دارمان.
    حرف‌هاش قطع شد، نگاهم کرد و پرسید:
    - چیزی گفتید؟
    با درد نگاهش کردم و گفتم:
    - اسمی که دنبالشید.
    با کنجکاوی گفت:
    - چه اسمی؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - دارمان کیانمهر.
    همین. گاهی یه اسم، کافیه تا بری به گذشته. تا به جنون برسی. گاهی برای گفتن یه اسم، به اندازه یه دنیا زجر می‌کشی، جون میدی؛ اما بلند میشی. بلند میشی برای چیزی که زنده نگه‌ت داشته. چیزی مثل انتقام…
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    ساعدی اول گیج بعدم با تعجب بهم زل زد. بلند شد و اومد سمتم. نشست روی صندلی، روبه‌روم و با تعجب پرسید:
    - واقعا؟
    چیزی نگفتم و نگاهش کردم که ناباور گفت:
    - یعنی بچه‌ها راست می‌گفتن که باباشون خارج بوده و الانم دکتره؟
    سری تکون دادم که با لبخند بُهت زده گفت:
    - نکنه منظورتون همین دارمان کیانمهره که جراحه و بیلبوردهاش رو توی شهر زدن و تازگی اومده ایران و سمینار داره؟
    سرم رو به نشانه تایید تکون دادم که کمی به خودش مسلط شد و گفت:
    - ببینید، جسارت نباشه ولی میشه شناسنامه…
    قبل از اینکه حرفش تموم بشه از داخل کیفم شناسنامه‌ها رو بیرون آوردم و دادم دستش. با هیجان بازشون کرد و بعد از این‌که خوب بهشون زل زد. بعد از چند ثانیه سرش رو بالا آورد، نگاهم کرد و با لبخند پرسید:
    - چرا زودتر نگفتید، خانوم دکتر؟
    با تعجب نگاهش کردم. خانوم دکتر؟ پوزخندی زدم و گفتم:
    - مهم نبود.
    سری تکون داد و با لبخند گفت:
    - چرا اتفاقا خیلی مهمه. ببخشید اگه بی‌ادبی کردم.
    بلند شدم و با همون پوزخند گفتم:
    - از نظر من مهم نیست. حالا که دیگه جواب سوال‌هاتون رو گرفتید. من می‌تونم برم؟
    سریع بلند شد و گفت:
    - نه‌نه. اصلا. خواهش می‌کنم، بفرمایید بشینید.
    پوفی کردم و نشستم. با کمی مکث و مِن‌مِن گفت:
    - راستش می‌خوام چیزی ازتون بخوام. می‌دونم پررو هستم ولی خواهش می‌کنم.
    نگاهش کردم و سری تکون دادم که ادامه داد:
    - راستش می‌خواستم از آقای دکتر خواهش کنید که سری به ما بزنن و برای بچه‌ها صحبت کنن.
    سری تکون دادم و با تعجب پرسیدم:
    - برای بچه‌های ابتدایی صحبت کنه؟
    اونم تائید کرد و گفت:
    - بله. فکر کنم برای آینده‌شون خیلی مفید باشه، البته اولیای بچه‌ها هم هستن، ایشون می‌تونن با والدین هم صحبت کنن.
    گفتم:
    - جناب ساعدی، فکر کنم دکترهای خیلی معروف‌تری هم باشن که بتونن این کار رو انجام بدن.
    سریع گفت:
    - اما من از ایشون درخواست دارم که بیان. پیشنهاد بدی هم که نیست برای شما. ایشون هنوز خیلی مطرح نیستن و تازه با بیلبورد‌ها، مردم دارن می‌شناسنشون. این جلسه باعث میشه مطرح و شناخته شده بشن.
    سری تکون دادم و در حالی که به این فکر می‌کردم که یه جراح چی می‌خواد به بچه‌های ابتدایی بگه، محکم گفتم:
    - ببخشید جناب ساعدی، ولی ایشون نمی‌تونن بیان.
    نگاهم کرد و گفت:
    - بله می‌دونم؛ ولی تمنا دارم، کاری کنید که ایشون بیان.
    نمی‌دونستم چطوری باید بپیچونمش. مستأصل گفتم:
    - ببینید، آقای دکتر خیلی درگیرن. نمیشه که مریض‌ها رو رها کنن و بیان اینجا.
    با خواهش نگاهم کرد وگفت:
    - خواهش می‌کنم، خانوم دکتر.
    با کلافگی بهش نگاه کردم و گفتم:
    - اما من...
    ساعدی با التماس گفت:
    - خواهش می‌کنم، پیشنهادم رو رد نکنید.
    کلافه شده بودم و نمی‌دونم چرا یهو عین احمقا سری تکون دادم. ساعدی هم خوش‌حال شد و فکر کرد، جواب مثبت دادم. به آبدارچی گفت بره چایی و شیرینی بیاره. نگاهش کردم و تا خواستم که بگم اشتباه فهمیده، چایی رو جلوم گذاشتن. برای جلوگیری از بیشتر گند نزدن، سریع زدم به چاک. از مدرسه بیرون اومدم و داخل ماشین که نشستم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم و چی گفتم. سرم رو گذاشتم روی فرمون. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که حالا دقیقا باید چه غلطی بکنم؟ …
    نازی با حرص نگاهم کرد و گفت:
    - می‌مُردی، حرف نمی‌زدی؟
    چشم‌غره‌‌ای رفتم و گفتم:
    نمی‌شد حرف نزنم. مرد گنده افتاده بود به دست و پام. چیکار می‌کردم؟
    مریم در دفتر رو بست و گفت:
    - راست میگه دیگه! بیچاره چی‌کار می‌کرد؟
    بعد هم رو به من گفت:
    - حق با توئه.
    و دوباره رو به نازی ادامه داد:
    - این‌قدر سرزنشش نکن.
    نازی سری تکون داد و با حرص رو به مریم گفت:
    - خب الان تکلیف چیه سرکار خانوم؟ شما بفرمایید.
    مریم هم پشت چشمی برای نازی نازک کرد و گفت:
    - به نظر من، باید بره باهاش حرف بزنه.
    سریع سرم رو به‌سمتش برگردوندم طوری که گردنم رگ‌به‌رگ شد. با خشم و حرص گفتم:
    - من با اون یارو هیچ‌کاری ندارم! هیچ‌کاری!
    مریم هم بهم زل زد، پشت‌چشمی نازک کرد و گفت:
    - خب بابا بشین. فهمیدم باهاش کاری نداری.
    نازی هم گفت:
    - واقعا که! یعنی واقعا قراره تو تا آخر عمرت با دارمان حرف نزنی؟
    نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم:
    - نه. چرا باید باهاش حرف بزنم؟
    نازی پوزخندی زد و گفت:
    - پدر بچه‌هاته طناز. نمی‌تونی که ازش فرار کنی. می‌تونی؟
    بهش زل زدم که ادامه داد:
    - این مرد همیشه با تو هست، عین سایه. چه بخوای، چه نخوای. اگه تو هم نخوای اون هست؛ چون بچه‌هاش هستن. اونم درست وسط زندگیت. می‌فهمی؟
    چیزی نگفتم؛ اما نمی‌فهمیدم چی میگه؟ درکش نمی‌کردم. من فقط یه چیزی رو می‌دونستم. اونم این‌که بچه‌ها مال من هستن و لاغیر. پوفی کردم و صادقانه گفتم:
    - نه نمی‌فهمم.
    نازی سری از روی تأسف تکون داد که مریم با حرص گفت:
    - نازی این ده‌بار، تو نمی‌خواد سرزنشش کنی. به جاش یکم فکر کن، ببین باید چی‌کار کنه.
    نازی هم سری تکون داد که بلند شدم و مشغول راه رفتن داخل دفتر شدم.
    بعد از چند دقیقه سکوت، مریم گفت:
    - ببین طناز!
    با امیدواری بهش نگاه کردم که بلند با خودش حرف زد:
    - نه! نه! این خوب نیست.
    و رو به من گفت:
    - هیچی ولش کن.
    با حرص نگاهش کردم و باز شروع کردم به راه رفتن که مریم باز داد زد:
    - آهان فهمیدم.
    بازم قدم زدنم متوقف شد و نازی هم بهش زل زد که نیم‌نگاهی بهمون کرد و ادامه داد:
    - ساعدی رو از درخواستش منصرف کنیم.
    سوالی رو که می‌خواستم بپرسم، نازی پرسید:
    - چه‌جوری؟
    با لبخند دستاش رو تکون داد و در همون‌حال گفت:
    - خب معلومه! ما… می‌تونیم، نه… یعنی میشه…
    پوفی کرد و در حالی که چشماش رو توی حدقه می‌چرخوند، رو بهمون گفت:
    - نمی‌دونم.
    نازی چشم‌غره‌‌ای رفت و منم سری براش تکون دادم و باز مشغول فکر کردن شدیم که مریم آروم گفت:
    - طناز!
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - به‌نظرم مدرسه بچه‌ها رو عوض کن.
    پوفی کردم و به میز مریم تکیه دادم و گفتم:
    - وسط سال کجا ببرمشون؟
    مریم هم کلافه گفت:
    - چه می‌دونم؟ خب یکمم خودت فکر کن دیگه.
    سری تکون دادم و با چشم‌غره، گفتم:
    - فکر کنید بابا.
    مریم با کلافگی دستی داخل موهای مش شده‌‌ش کشید و ادامه داد:
    - ای بابا! دیگه خسته شدم از بس فکر کردم.
    نازی خندید و با کنایه گفت:
    - آره واقعا؛ چه فکر‌های حساب شده و‌ تر و تمیزی هم بودن.
    آروم خندیدم که مریم به نازی کوفتی گفت و ادامه داد:
    - آخه تنها راهش اینه که یه نفر باهاش حرف بزنه. نمی‌دونم چرا داریم زور می‌زنیم که راه دیگه‌‌ای پیدا کنیم.
    پوفی کردم، روی مبل نشستم و گفتم:
    - آره تو راست میگی؛ ولی نکته این‌جاست که کی؟ کی رو پیدا کنم که در این مورد باهاش حرف بزنه و راضیش کنه؟
    نازی خندید و گفت:
    - خب دوباره شروع کنید به فکر کردن.
    مریم غر زد:
    - اَه باز فکر کنیم؟
    نازی هم لب‌های کوچک و رژ لب‌زده‌‌ش رو تر کرد و گفت:
    - جوجو.
    خندیدم که خودش هم خندید و گفت:
    - آخی. خیلی خسته شدی جوجو؟
    مریم جعبه دستمال‌کاغذی رو به‌سمتش پرتاب کرد که نازی جاخالی داد و گفت:
    - اوخ اوخ! این مسیح خانِ شما می‌دونه که جناب‌عالی دستِ بزن داری؟
    مریم هم نگاهش کرد و با عشق گفت:
    - مسیح... آخ… مسیح. بذار کنسرت بذاره، من برم ببینمش، مطمئنم این دیگه خودشه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - می‌خواین الان به فکر مشکل منِ بدبخت باشید بعد بریم سراغ موضوع مسیح خان.
    مریم سری تکون داد و بازم سکوت شد. یهو مریم گفت:
    - ببین طناز! دارمان یه برادر داره که با شیدا ازدواج کرد. اسمش چی بود؟
    با یادآوری زوج دوست داشتنی و مهربون کاخ کیانمهرها لبخندی زدم. پاک اون‌ها رو فراموش کرده بودم. آروم و با لبخند پررنگی گفتم:
    - آریان.
    مریم هم گفت:
    - آره آریان. خبری ازش نداری؟
    نگاهش کردم و با افسوس گفتم:
    - نه. سال‌هاست خبری از آریان ندارم؛ اما با شیدا چند باری تلفنی صحبت کردم که خیلی هم مکالمه طولانی نبود.
    نازی مشتاقانه پرسید:
    - اوضاع شیدا چطوره؟
    لبخندی زدم و جواب دادم:
    - ظاهرا خوبه. دلم براش تنگ شده.
    نازی سری تکون داد و مریم آهی کشید و گفت:
    ولی حیف شد.
    بعدم ادامه داد:
    - ببینم نظرت در مورد اردشیرخان چیه؟
    با به یاد آوردن چشم‌های جدی اردشیرخان با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - چیه؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
    نازی زد داخل پیشونیش و گفت:
    -‌‌ ای وای!
    بعد هم رو به مریم پرسید:
    - ببینم مریم. تو تا حالا اردشیرخان رو دیدی؟
    مریم گیج گفت:
    - نه.
    نازی هم گفت:
    - پس هیچی نگو.
    مریم، هشدار داد:
    - اوی مؤدب باش!
    سری تکون دادم و به ساعت نگاه کردم. ساعت سه شده بود و من هنوز کاری نکرده بودم، پس رو به مریم گفتم:
    - مریم جان ول کن. اصلا اردشیر خان رو بی‌خیال شو. نشدنیه.
    باز سکوت شد که نازی گفت:
    - فقط یه راه داره.
    با کنجکاوی نگاهش کردیم که گفت:
    - به این یارو بگی.
    مریم با تعجب گفت:
    - یارو کیه؟
    نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    - کیوان رو میگه.
    مریم آهانی گفت و ادامه داد:
    - به‌نظر منم بهترین گزینه‌ست.
    سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - ظاهرا چاره‌‌ای نیست.
    سریع رفتم کیفم رو برداشتم و سرسری با بچه‌ها خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه کیوان. جلوی در خونه ایستادم و آیفون اختصاصی آپارتمانش رو زدم. نمی‌دونم چی‌کار می‌کرد و منتظر کی بود که سریع آیفون رو برداشت و صدای متعجبش اومد:
    - اِ تویی طناز؟ بیا بالا.
    سریع گفتم:
    - نه تو بیا پایین.
    باشه‌‌ای گفت و اومد پایین و منم بی‌وقفه براش تعریف کردم.
    زل زد بهم و گفت:
    - خب.
    چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
    - خب چی؟
    نگاهم کرد و پرسید:
    - خب من با دارمان حرف بزنم که چی بشه؟
    نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - کیوان! سه ساعته دارم دیوان لیلی و مجنون رو برات می‌خونم، اون‌وقت تو تازه میگی لیلی زنه یا مَرد؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - خب حق دارم. این‌جا مغزِ سالم آدم هم از سرما یخ می‌زنه، چه برسه به مغز من که همیشه آکبنده.
    خندیدم که ادامه داد:
    - حالا چرا اینجا وایسادی؟ خب می‌اومدی بالا.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - حالا که نیومدم. تو جواب من رو بده. میگی بهش یا نه؟
    سری تکون داد و با کلی فکر گفت:
    - حله.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ممنون.
    و داشتم می‌رفتم که یهو با به یاد آوردن چیزی برگشتم و گفتم:
    - ببینم کیوان، الان ساعت چهار شده. تو به بچه‌ها قول دادی چهار بری ولی الان این‌جایی و بچه‌های بی‌چاره من منتظر تو هستن. اون‌وقت تو داری چی‌کار می‌کنی؟ واقعا که…
    با دهن باز نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
    - پررویی دیگه.
    خندیدم و خداحافظی کردم. رفتم سمت خونه و به نازی و مریم زنگ زدم و گفتم که مشکل حل شده. به خونه که رسیدم، در رو باز کردم و رفتم داخل در رو که بستم، دیدم بچه‌ها آماده داخل حیاط منتظر کیوان ایستادن. سلام کردن که با لبخند گفتم:
    - سلام بر پسرهای من. چرا توی حیاط ایستادین؟ سرده.
    تیام در حالی که به کاپشنی که پوشیده بود، اشاره می‌کرد. گفت:
    - نه نگران نباش مامان. با اینا اصلا سردمون نمیشه.
    خندیدم و نگاهشون کردم و پرسیدم:
    - حالا کاملا آماده‌اید؟
    نگاهم کردن و تیام غر زد:
    - آره ولی عمو کیوان هنوز نیومده.
    نگاهشون کردم و گفتم:
    - الان میاد.
    صیام با غرغر نشست لبِ باغچه و گفت:
    - پس کِی؟ ما الان یه ساعته منتظریم.
    به غرغرهاش خندیدم و چیزی نگفتم. نگاهی به وسایلی که کنار باغچه گذاشته بودن کردم و گفتم:
    - همه چی رو برداشتین؟
    تیام نگاهی به وسایل کرد و گفت:
    - آره. خاله طرلان گذاشته برامون.
    سری تکون دادم و به در هال نگاه کردم، گفتم:
    - طرلان کجاست؟
    تیام جواب داد:
    - داشت تلفن حرف می‌زد.
    سری تکون دادم. جدیدا طرلان خیلی با موبایل حرف می‌زد. و باز فکر کردم نکنه موضوع مربوط به پارسال باشه. نکنه که باز برگشته باشن سر خونه اول اونم با وجود یه نفر دیگه. نیم‌نگاهی به بچه‌ها کردم و سفارش کردم:
    - بچه‌ها عمو کیوان رو اذیت نکنین. باشه؟
    صیام هم طبق معمول غر زد:
    - عمو کیوان ما رو اذیت نکنه، ما اذیتش نمی‌کنیم.
    لبخندی زدم که در زدن. درو باز کردم و بچه‌ها رو فرستادم که بیرون برن. کیوان در ماشین رو برای بچه‌ها باز کرد و گفت:
    - بجنبید بچه‌ها که دیر شد.
    صیام هم گفت:
    - شما دیر اومدی. ما که آماده بودیم.
    و با تیام سوار شدن. کیوان سری تکون داد و رو به من گفت:
    - عین خودته. پررو.
    نگاهش کردم و با کنایه گفتم:
    - مطمئنی؟ از وقتی یادمه همه می‌گفتن بچه‌های من به کیانمهر‌ها رفته بودن.
    پوفی کرد و بی‌حرف سوار ماشین شد و حرکت کرد. در رو بستم و رفتم سمت هال. در هال رو باز کردم و رفتم داخل. نگاهی به خونه کردم. سوت و کور و آروم بود. رفتم به طرلان سر بزنم که متوجه شدم داره با تلفن صحبت می‌کنه. سری تکون دادم و بدون اینکه فضولی بکنم، رفتم داخل اتاقم و تا بعداز ظهر استراحت کردم. حدود ساعت هشت بود که بچه‌ها اومدن. خیلی پر انرژی، پر سرو صدا و خوش‌حال بودن. می‌خندیدن و موقع شام سر سفره برای من و طرلان از شنا و استخر می‌گفتن. تا زمانی که رفتن بخوابن هم از آب بازی می‌گفتن.
    صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. سریع آماده شدم و خوشبختانه بچه‌ها خواب بودن؛ وگرنه باز باید کلی باهاشون سر و کله می‌زدم تا راضی بشن که باهام دفتر نیان. آروم‌آروم، کارهام رو انجام دادم و سمت دفتر رفتم. امروز پنجشنبه بود. با بچه‌ها داشتیم پرونده‌ها رو مرتب می‌کردیم. مریم برای بار هزارم خمیازه‌‌ای کشید که نازی با خنده نگاهش کرد و من هم با خنده گفتم:
    - مریم! خدا وکیلی دیشب چی‌کار می‌کردی؟
    مریم با گیجی نگاهم کرد و گفت:
    - خیلی کارها. چطور؟
    نازی با خنده گفت:
    - آخه نیست خیلی سرحالی. می‌خواست بدونه راز موفقیتت چیه؟
    مریم هم بدون توجه به لحن کنایه‌آمیز نازی با خوش‌حالی و هیجان گفت:
    - دیشب مسیح جونم لایو گذاشته بود توی اینستا تا یه ساعت. بعد از یه ساعت هم که تموم شد، رفتم توی اینترنت عکس‌هاش رو زیر و رو کردم و یه عکس خوب پیدا کردم و تا صبح با فتوشاپ روش کار می‌کردم.
    سری تکون دادم و به نازی نگاه کردم که بهش زل زده بود. مریم با تعجب رو بهمون گفت:
    - چتونه؟
    نازی سری تکون داد و با آه گفت:
    - علی نامزد کرد و رفت. اون‌وقت تو…
    و ادامه نداد که مریم با حرص نگاهش کرد و گفت:
    - من چی؟
    نازی چیزی نگفت که مریم با صدای کمی بلندتر گفت:
    - با توئم. من چی؟
    نازی هم با حرص نگاهش کرد و با داد گفت:
    - تو چی؟ می‌خوای بدونی؟
    بعد هم با عصبانیت ادامه داد:
    - میگم برات. تو به‌خاطر مردی که تا حالا حتی به بار هم از نزدیک ندیده بودیش و اصلا هم نمی‌شناختیش علی رو رد کردی. علی که تنها کسی بود که اطمینان داشتم پات مردونه می‌ایسته.
    مریم با پوزخند گفت:
    - علی؟ من نمی‌فهمم علی و زندگیش به من چه ربطی داره وقتی جوابم رو دادم و منفی بوده و همه چی تموم شده.
    نازنین بلند شد و رو به مریم با خشم گفت:
    - تو به‌خاطر بازیگری که یه‌بار سر صحنه دیده بودیش و یه لبخند بهت زده بود، علی رو رد کردی. اینه که من رو می‌سوزونه.
    مریم هم بلند شد و رو بهش گفت:
    - اون بازیگر برای من مُرده، تمام. اما این بار فرق می‌کنه. من مطمئنم.
    نازی زل زد بهش و با تلخند گفت:
    - مریم! باورم نمیشه این حرفای یه دختر ۳۰ ساله باشه. این حرف‌ها بیشتر به حرف‌های یه دختر بچه شباهت داره.
    مریم خواست چیزی بگه که با آرامش گفتم:
    - بچه‌ها! خواهش می‌کنم، بس کنید. چتونه شما؟ مگه با هم جنگ و دعوا دارید؟
    نازی سری تکون داد و نشست روی مبل و مریم رو به من گفت:
    - به این بگو. زود هر چی میشه رو ربط می‌ده به علی و خواستگاریش.
    سری تکون دادم و با صدای بلند نهیب زدم:
    - مریم!
    نگاهم کرد و چیزی نگفت، نشست روی مبل که نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه گفتم:
    - خب برنامه فردا که پابرجاست. نه؟
    مریم با تعجب گفت:
    - فردا مگه چه خبره؟
    نازی هم بی‌توجه به مریم، گفت:
    - آره پابرجاست.
    مریم هم رو به من باز تکرار کرد:
    - میگم فردا چه خبره که من نمی‌دونم؟
    نگاهش کردم و جواب دادم:
    - فردا قراره بریم باغ عموی نازی.
    سری تکون داد و گفت:
    - آهان.
    بعدم درحالی‌که زیر چشمی به نازی نگاه می‌کرد، گفت:
    - من که نمیام.
    نازی هم نگاهش کرد و گفت:
    - تو غلط کردی.
    مریم خندید و گفت:
    - باشه. حالا که اصرار داری، میام.
    سری تکون دادم و به همین سادگی فراموش کردیم که تا چند دقیقه پیش دعوا بود. زودتر از همیشه رفتم ناهار خوردیم و من لباس‌های خودم و بچه‌ها رو شستم و رفتم استراحت کنم. حدودا ساعت شش بعد از ظهر بود که به کیوان زنگ زدم و پرسیدم چی‌کار کرد. اونم بعد از کمی فکر کردن جواب داد:
    - حالا میگم برات.
    بعد بازم مکثی کرد و گفت:
    - فردا چی‌کاره‌ای؟
    در حالی که آش رو هم می‌زدم، گفتم:
    - فردا داریم می‌ریم باغ عموی نازی. چطور؟
    کیوان با اشتیاق گفت:
    - اِ چه خوب.
    با تعجب گفتم:
    - کجاش خوبه؟ اصلا خوب هم باشه به تو چه؟
    مکثی کرد و گفت:
    - هیچی. اصلا به من ربطی نداره. خب کاری نداری؟
    مشکوک گفتم:
    - کیوان! چی شدی یهو؟ تو یه چیزیت هست.
    تند گفت:
    - نه نیست. طناز باید برم کار دارم.
    و قطع کرد با تعجب به موبایلم نگاه کردم و سری از روی تأسف برای کیوانِ تخیلی تکون دادم و مطمئن بودم یه ریگی به کفشش هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    صبح فردا، خیلی زود بیدار شدم و وسایل رو برای باغ آماده کردم. دو ساعتی گذشته بود که نگاهی به سبد و ظرف غذا کردم، موبایلم زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌‌ش کردم. نازی بود. با لبخند جواب دادم:
    - سلام‌علیکم بانو.
    صدایی نیومد که باز گفتم:
    - نازی جون.
    بازم صدایی نیومد که با نگرانی داد زدم:
    - نازی.
    صدای متعجبش رو شنیدم:
    - هان.
    پوفی کردم و با حرص گفتم:
    - مرض. چرا هر چی صدات می‌کنم جوابم رو نمیدی؟
    اونم گفت:
    - فکر کنم خط رو خط شده بود.
    به اُپن تکیه زدم و نازی ادامه داد:
    - فقط نمی‌دونم اسمم رو از کجا می‌دونست.
    گیج پرسیدم:
    - چطور؟
    جواب داد:
    - آخه می‌گفت بانو و نازی جون و این‌چیزها.
    پوفی کردم و با حرص گفتم:
    - احمق اون که من بودم. حالا یه‌بار خواستم با احساس صدات کنم.
    اونم با خنده گفت:
    - به ما نیومده این چیزها.
    بعدم سریع ادامه داد:
    - حالا بگو ببینم، چی‌کار داشتی؟
    با تعجب گفتم:
    - تو زنگ زدی، من کاری ندارم که باهات.
    کشیده و گیج گفت:
    - واقعا؟
    منم عین خودش کشیده گفتم:
    - بله! بجنب نازی.
    نازی با دستپاچگی گفت:
    - اِ یه‌لحظه صبر کن، الان میگم، سر زبونمه‌ها.
    پوفی کردم که یهو داد زد:
    - آهان.
    موبایل رو از گوشم دور کردم، به موبایل چشم‌غره‌‌ای رفتم و با احتیاط به گوشم نزدیکش کردم که صداش رو شنیدم:
    - من میرم دنبال مریم، شما هم آماده باشید با هم می‌ریم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - جا نمی‌شیم.
    نازی کلافه گفت:
    - همیشه که می‌شدیم. بهانه نیار. برو بچه‌هات رو آماده کن که دارم میام.
    سریع بچه‌ها رو آماده کردم و منتظر شدیم. نازی و مریم اومدن و سریع به‌سمت باغ، حرکت کردیم. حدود ساعت ۱۱ بود که به باغ رسیدیم. نازی ماشین رو داخل آورد. باغ بزرگی بود. وارد که می‌شدی، همه‌جا درخت و گل و باغچه بود. جلوتر که می‌رفتی یه ساختمون بود و سمت راست ساختمون هم استخرِ سرپوشیده کوچکی بود. همه رفتیم داخل ساختمون. طرلان مشغول حرف زدن با مریم بود و در همین‌ حال، داشتن با هم وسایل رو داخل آشپزخونه می‌آوردن. نازی هم می‌گفت وسایل رو کجا بذارن. منم برنج رو درست می‌کردم. داشتم برنج رو آبکش می‌کردم که صیام با سروصدا اومد داخل آشپزخونه. مستقیم اومد سمتم و تندتند، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - مامان! ما رفتیم استخر.
    و دوید بیرون. با تعجب نگاهی به جای خالیش کردم که نازی با خنده گفت:
    - فقط اومده بود که بهت اطلاع بده.
    سری تکون دادم و رو به مریم که تازه سبدی رو آورده بود، گفتم:
    - مریم بیا این برنج رو آبکش کن. برم ببینم این‌ها دارن چی‌کار می‌کنن.
    مریم اومد و مشغول شد که رفتم داخل باغ و در استخر رو باز کردم. دیدم ایستادن کنار استخر و دارن وسایل‌های شناشون رو آماده می‌کنن. با حرص گفتم:
    - معلوم هست دارید چی‌کار می‌کنید؟
    تیام با ترس نگاهم کرد و صیام هم یهو مات بهم زل زد. دوباره سوالم رو تکرار کردم که بعد از چند ثانیه، تیام گفت:
    - داریم می‌ریم شنا دیگه.
    با اخم گفتم:
    - لازم نکرده! هوا سرده، آب هم سرده سرما می‌خورید.
    صیام پاش رو کوبید روی زمین و گفت:
    - نه‌خیرشم! من می‌خوام برم شنا.
    نگاهشون کردم و پرسیدم:
    - اصلا ببینم، مگه شما همین دو روز پیش با کیوان نرفتید استخر؟
    تیام گفت:
    - چرا ولی بازم می‌خوایم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - گفتم که نمیشه، هوا سرده.
    صیام هم با مظلوم‌نمایی گفت:
    - مامانی، بذار دیگه.
    تیام هم ادامه داد:
    - آره مامان اگه بذاری بریم، قول می‌دیم قبل از این‌که بیایم بیرون موهامون رو کاملا خشک کنیم.
    سری تکون دادم، لبخند زدم و گفتم:
    - باشه. فقط یادتون نره چه قولی دادید.
    سری تکون دادن و با خوش‌حالی باز مشغول شدن. رفتم بیرون و وارد ساختمون شدم. همین که در رو باز کردم، نازنین اومد سمتم و با حرص گفت:
    - بیا بگیر این یارو خودش رو کشت.
    با تعجب نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
    - کیوان؟ کو کیوان؟
    نگاهم کرد و چشمای سبزش رو درشت کرد و گفت:
    - من کِی اسم این پسره رو آوردم؟
    با گیجی گفتم:
    - تو همین الان نگفتی یارو؟
    بازم با حرص گفت:
    - آخه خنگ خدا، مگه هر گردی گردوئه؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - حالا بالاخره چی شد؟ گردو کیه؟
    موبایلم رو آورد بالا و گفت:
    - گردو اینه.
    بعدم نگاهی به موبایل کرد و ادامه داد:
    - اما این‌قدر لفتش دادی که قطع شد.
    سری تکون دادم و موبایل رو گرفتم که باز زنگ خورد. بدون نگاه کردن به شماره سریع جواب دادم:
    - الو.
    - سلام طناز! بیا دم در.
    با تعجب اسمش رو زمزمه کردم:
    - کیوان.
    اونم گفت:
    - خودشم.
    بعدم باز تکرار کرد:
    - بیا جلوی در. سرده هوا.
    با تعجب گفتم:
    - کیوان چی میگی؟ حالت خوبه؟
    پوفی کرد و گفت:
    - طناز! من خوبم. میای دم در یا نه؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - من که خونه نیستم.
    اونم با حرص گفت:
    - می‌دونم که خونه نیستی.
    پوفی کردم و گفتم:
    - پس چی؟ کجایی تو؟
    گفت:
    - همون‌جایی که تو هستی.
    کلافه شدم و گفتم:
    - مزخرف نگو کیوان. میگم الان کجایی تو؟
    کیوان هم عصبی جواب داد:
    - طناز! یا تا دو دقیقه دیگه میای دم درِ باغ یا از دیوار میام داخل.
    و قطع کرد. با تعجب نگاهی به موبایلم کردم. یهو به خودم اومد و دویدم سمت در حیاط. همین که در حیاط رو باز کردم، کیوان رو دیدم. مات نگاهش کردم و زمزمه کردم:
    - کیوان.
    و بازم مثل همیشه که با کوچک‌ترین اتفاقِ غیرمنتظره، تمام چیز‌های بد به ذهنم هجوم میارن. با نگرانی گفتم:
    - کسی چیزیش شده؟ خاله و عمورضا خوبن؟
    سری تکون داد و گفت:
    - آره؛ اما من...
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - کیانا چی؟ بچه‌‌ش و شوهرش خوبن؟
    اونم گفت:
    - آره خوبن؛ اما...
    نفس راحتی کشیدم. کیوان می‌خواست ادامه بده که با به یاد آوردن چیزی سرم رو به‌شدت بلند کردم و با ترس گفتم:
    - اردشیر خان خوبه؟
    مات، اول به من زل زد؛ اما بعد به پشتم نگاه کرد. با حرص و نگرانی داد زدم:
    - کیوان با توئم! اردشیر خان طوریش شده؟
    هنوز به پشتم زل زده بود. درحالی‌که برمی‌گشتم، با داد ادامه دادم:
    - با توام میگم چرا به پشت من زل…
    کامل برگشتم و‌‌ای کاش برنمی‌گشتم. بی‌مِهرترین مردِ زندگیِ من، به دیوار تکیه زده بود و با بی‌تفاوتی تماشام می‌کرد.
    چند دقیقه بعد…
    کنار کیوان داخل ماشینش نشسته بودم و بهش زل زده بودم. بعد از چند دقیقه گفت:
    - خب چیه؟
    چیزی نگفتم و هم‌چنان نگاهش کردم که بازم گفت:
    - خب همچین بهم زل زدی، انگار قتل کردم.
    بازم سکوت کردم که آروم به سمتم برگشت و گفت:
    - یعنی الان از دستم عصبانی هستی؟
    با حرص بهش زل زدم و با تمسخر و حرص گفتم:
    - نه چرا ناراحت و عصبانی باشم؟ تو دقیقا کار درست رو کردی. گربه رو آوردی جلوی در قصابی.
    خندید و گفت:
    - الان دارمان گربه‌ست؟ وای خدا!
    و شدید‌تر خندید و ادامه داد:
    - اگه بفهمه بهش گفتی گربه، دَخلِت اومده.
    با حرص و خشم گفتم:
    - به‌دَرَک.
    بلند خندید که حرصی با دستکش‌هایی که روی داشبورد ماشینش بود، زدم به بازوش و گفتم:
    - کوفت.
    بعدم با حرص پرسیدم:
    - می‌گم چرا بدون مشورت با من، این رو برداشتی آوردی اینجا؟
    و بهش که بیرون ایستاده بود و داشت با موبایلش حرف می‌زد، اشاره کردم.
    کیوان خنده‌‌ش رو قطع کرد و جدی بهم نگاه کرد و گفت:
    - آوردمش اینجا تا باهاش حرف بزنی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اگه می‌خواستم خودم باهاش حرف بزنم که دست به دامن تو نمی‌شدم.
    همون طور که بهم زل زده بود آروم گفت:
    - معلوم هست داری چی میگی طناز؟ اصلا حواست هست؟
    سرم رو محکم تکون دادم و گفتم:
    - آره حواسم هست. من نمی‌خوام پای این مرد به زندگیم باز بشه. همین.
    پوزخندی زد و گفت:
    - برای گفتن این حرفا زیادی دیر شده. ۱۱ سال پیش خیلیا منتظر شنیدن این حرف از دهنت بودن؛ اما الان دیگه نه. الان زندگی تو با همین مردی که حتی اسمش رو هم نمی‌بری، گره خورده.
    نفس عمیقی کشیدم و به بیرون نگاه کردم که دوباره صداش رو شنیدم:
    - طناز! چرا نمی‌خوای باور کنی؟ بچه‌هات به پدر احتیاج دارن. که خب با توجه به تعریف‌هایی که می‌کنی از قضا دارمان دقیقا همون پدریه که بچه‌ها می‌خوان.
    تلخ خندیدم و گفتم:
    - پدر؟ بچه‌های من نمی‌فهمن اون کیه و چیکار کرده با زندگی مامانشون.
    کیوان سریع گفت:
    - الانم نباید بفهمن. مشکلات باید بین خودتون حل بشه. بچه‌ها نباید هیچی بدونن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - اون حتی یه احوال از بچه‌ها نپرسید توی این همه سال.
    نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
    - اون که نمی‌دونسته تو این‌همه مشکل و دغدغه پیدا می‌کنی با بچه‌ها.
    در مقابل دفاع‌های کیوان عصبی شدم و داد زدم:
    - می‌دونست که بچه‌ها رو دارم. می‌دونست که دارمشون و ممکنه برای تربیتشون دچار مشکل میشم. می‌دونست که بچه‌ها ممکنه اذیت بشن و تمنای پدرشون رو بکنن.
    سکوت کرد که با صدای آروم‌تر، گفتم:
    - بچه‌های من به این مرد احتیاجی ندارن.
    آروم گفت:
    - حداقل به‌خاطر بچه‌ها کنار بیا. طناز! بچه‌ها باید با دارمان رو به رو بشن. با پدرشون. حالا این پدر هرجور می‌خواد باشه، بد یا خوب.
    سری تکون دادم. باز به بیرون زل زدم، به حرف‌هایی که دانیال از زبون بچه‌ها گفته بود، فکر کردم. کیوان راست می‌گفت، بچه‌های من نیاز به پدر داشتن. پدری که اونا رو ببره استخر و مسافرت و... اما من چی؟ بعد از این همه سال دردسر و زحمت…
    چشمام رو بستم و زمزمه کردم:
    - به‌خاطر بچه‌ها…
    با حرص و نگرانی گوشه ناخنم رو می‌خوردم. تندتند پاهام رو تکون می‌دادم و به این دوتا پسر عمو زل زده بودم که خیلی ریلکس داشتن با موبایلشون وَر می‌رفتن. نازی هم کنارم نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود روی هم و داشت برای کیوان خط و نشون می‌کشید. با وارد شدن مریم به هال به همراه سینی چای و نشستنش روی مبل، چشم ازشون گرفتم و به سینی چای زل زدم. کیوان پوفی کرد، بلند شد و گفت:
    - من خسته شدم. میرم ببینم بچه‌ها چی‌کار می‌کنن.
    و رفت بیرون. دو دقیقه بعد موبایل نازی زنگ خورد و اونم دستام رو فشار داد که نیم‌نگاهی بهش انداختم، چشماش رو گذاشت روی هم که سری براش تکون دادم و اونم رفت. روبه‌روی هم نشسته بودیم و مریم هم روی مبلی که وسطمون بود نشسته بود. نگاهش بینمون در حال گردش بود؛ اما یهو بلند شد و تند گفت:
    - من برم دنبال طرلان، ببینم کجاست.
    و رفت داخل حیاط. هم‌چنان بهش زل زده بودم که چند ثانیه بعد، بدون اینکه نگاهم بکنه، گفت:
    - فکر کردم به اینجا دعوت شدم که حرف بزنی.
    نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - کسی شما رو دعوت نکرده.
    نیم‌نگاهی بهم کرد. بلند شد، کتش رو برداشت و جدی گفت:
    - پس اشتباه اومدم.
    و داشت می‌رفت سمت در. تنها چیزی که اون لحظه ازش مطمئن بودم این بود که ازش متنفر بودم. چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
    - صبر کن.
    صدای آرومم رو شنید. ایستاد؛ اما برنگشت. نگاهش نکردم و منتظر شدم. بعد از چند ثانیه، اومد نشست رو به روم و گفت:
    - می‌شنوم.
    چیزی نگفتم و دندونام رو روی هم فشار دادم که باز گفت:
    - خب.
    آروم گفتم:
    - فکر می‌کردم کیوان ماجرا رو گفته و دیگه لازم به حرف زدن من نیست.
    و نگاهش کردم که با پوزخند گفت:
    - نه. کیوان هیچی نگفته.
    با حرص نگاهش کردم؛ اما تمام سعیم رو کردم و با آرامش، رفتم سر اصل مطلب:
    - فقط دو ساعت وقت می‌خوام که بری مدرسه بچه‌ها و بعد از دو ساعت هم بری دنبال زندگیت.
    به مبل تکیه زد و پای چپش رو انداخت روی پای راستش و با پوزخندش گفت:
    - بچه‌ها؟
    نگاهم رو ازش گرفتم که ادامه داد:
    - کدوم بچه‌ها؟ خصوصا اون بچه‌‌ای که اسمش رو هم نمی‌دونم.
    آروم سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم.
    با خنده تلخی گفتم:
    - آره تو راست میگی. من اشتباه کردم. تو هیچ بچه‌‌ای نداری.
    پوزخندی زد و گفت:
    - جدا؟ پس دیگه واقعا باید برم.
    نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - متاسفانه ظاهرا بهت نیاز دارن.
    کمی اومد جلو و گفت:
    - آره خب. من پدرشون هستم. من…
    نذاشتم ادامه بده و داد زدم:
    - تو برای اونا کاری نکردی که بتونی لقب پدرشون رو داشته باشی.
    بی‌خیال گفت:
    - مهمم نیست برام.
    با خشم گفتم:
    - پس چرا داری آزارم میدی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟
    بی‌تفاوت گفت:
    - هیچی رو. گفتم که مهم نیست. فقط می‌خوام بگم تو حتی نتونستی مدیریتشون کنی و خواسته‌هاشون رو برآورده کنی. برای یه کار ساده، به من نیاز پیدا کردی. به کسی که به‌عنوان پدر بودن، قبولش نداری.
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - می‌خوای بی‌عرضه بودن من رو ثابت کنی؟
    چیزی نگفت که ادامه دادم:
    - بعد از این همه سال، بی‌عرضه بودن من چه به درد تو می‌خوره؟
    لبخند کجی زد و گفت:
    - به درد من که نه؛ اما به درد دادگاه می‌خوره. تو صلاحیت نگهداری از بچه‌ها رو نداشتی.
    پوفی کردم و با پوزخند گفتم:
    - حتما تو که ولشون کردی و رفتی، صلاحیت داشتی.
    بی‌تفاوت گفت:
    - من حوصله جروبحث ندارم. برام مهم نیست.
    با خشم نگاهش کردم و بلند شدم. خودش شروع می‌کرد و خودش جا می‌زد. از روی اُپن، بطری آب رو برداشتم و کمی آب خوردم. لیوان رو گذاشتم داخل سینی که صداش اومد:
    - داری وقتم رو می‌گیری.
    نفس عمیقی کشیدم. الان وقت گله کردن نبود، الان باید راضیش می‌کردم. الان باید آروم صحبت می‌کردم.
    برگشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به حرف زدن:
    - بچه‌ها، یه پدر تخیلی برای خودشون ساختن.
    صدای واضح پوزخندش رو شنیدم. چشمام رو بستم و من از این مرد متنفر بودم. می‌خواست ثابت کنه که من صلاحیت نگهداری از بچه‌ها و برآورده کردن خواسته‌هاشون رو نداشتم.
    بازم صداش توی گوشم پیچید:
    - باید ببینمشون.
    چشمام رو باز کردم. چیزی نگفتم و بلند شدم که پرسید:
    - چی از من می‌دونن؟
    آروم جواب دادم:
    - خوشبختانه هیچی.
    و برگشتم سمتش و ادامه دادم:
    - فقط اون‌روز که از خیابون نجاتشون دادی، دیدنت.
    و منتظر نموندم و بی‌توجه بهش، رفتم بیرون. بچه‌ها رو صدا زدم و دیدم که کیوان آماده‌شون کرده. کنار پاشون زانو زدم و با لبخند گفتم:
    - بچه‌های من! می‌خوام کسی رو ببینین که الان داخل سالن نشسته.
    تیام با تعجب گردن کشید و گفت:
    - کی؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - حالا می‌فهمید.
    و در رو باز کردم و با هم رفتیم داخل و بازم بقیه پشت در موندم. یه گوشه ایستادم که بچه‌ها با کنجکاوی جلو رفتن. ایستاده بود و بی‌حس بهشون زل زده بود. بچه‌ها نگاهی به هم کردن و تیام اول گفت:
    - اِ سلام آقا. من تیام هستم.
    دارمان نگاهی بهش کرد و سری براش تکون داد که صیام با لبخند گفت:
    - سلام آقایی که نجاتمون دادی. منم صیام هستم. خوشبختم.
    و با ژست دستش رو به‌سمت دارمان دراز کرد و در همون‌حال گفت:
    - و شما؟
    با نگرانی به دست صیام نگاه کردم و من برای بچه‌هام، غروری نداشتم که به‌خاطرش بجنگم. آروم بهش نگاه کردم تا شاید به صیام دست بده؛ اما نداد. سری تکون دادم و سعی کردم ذهن بچه‌ها رو دور کنم. پس گفتم:
    - بچه‌ها! بشینید.
    نگاهم کردن و صیام بی‌توجه به من، ازش پرسید:
    - ببخشید آقا! شما اسمتون چی بود؟
    با استرس پوست لبم رو جویدم و صدای سردش اومد:
    - دارمان.
    مکث طولانی کرد و بازم بی‌حس، ادامه داد:
    - دارمان کیانمهر.
    چهار چشمی به بچه‌ها زل زده بودم که صیام با خنده گفت:
    - اِ شما هم مثل ما کیانمهرید؟
    بعدم با کنجکاوی و با لبخند پرسید:
    - شما با ما چه نسبتی دارید؟
    زل زدم به دارمان و منتظر شدم، ببینم چطور می‌خواد بهشون بگه. صدای آروم تیام متعجبم کرد. زمزمه‌‌ای که تا آخر عمرم فراموشش نمی‌کنم، با حسرت خاصی که حسش می‌کردم، گفت:
    - بابامون.
    همون‌طور با تعجب بهش زل زده بودم؛ اما صیام متعجب و مات فقط به دارمان که به تیام زل زده بود، نگاه کرد و گفت:
    - بابای ما؟
    و این‌بار هر دو به دارمان زل زدن…
    نیم ساعت بعد، دم در هال ایستاده بودم و بچه‌ها هم کنارم ایستاده بودن و دارمان هم در رو باز کرد و رفت بیرون که صیام برای هزارمین‌بار گفت:
    - نرو دیگه.
    نیم نگاهی بهش کرد و فقط گفت:
    - نمیشه.
    صیام لب‌هاش رو داد جلو و گفت:
    - چرا؟ مگه نمیای خونه، پیش ما و مامان.
    سرم رو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم که دارمان گفت:
    - نه.
    این‌بار تیام گفت:
    - چرا؟
    نگران نگاهش کردم که ریلکس گفت:
    - چون من و مامانتون با هم زندگی نمی‌کنیم.
    چشمامو بستم و من از همه چیز این مرد متنفر بودم.
    تیام آروم گفت:
    - یعنی چی؟
    چشمام رو آروم باز کردم و خواستم جوابش رو بدم که کیوان داد زد:
    - دارمان. دیر شد.
    اونم سری تکون داد و رفت.
    به همین سادگی، بعد از این‌همه سال بچه هاش رو دیده بود و فقط نیم ساعت کنارشون بود. با بغض به بچه‌هام نگاه کردم که ناراحت بودن. غمگین، رفتن روی مبل نشستن. سری تکون دادم و دخترها هم با رفتن اون‌ها اومدن داخل. نگاهی بهشون کردم و سری از روی تأسف تکون دادم. از جلوی در رفتم کنار و در رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا