- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
از دو روز پیش تا حالا مدام با آرزو حرف میزدم و فایده نداشت. فردا چهارشنبه بود و باید تصمیمش رو عملی میکرد.
به آسمون نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. رفتم سمت اتاق آرزو و در رو باز کردم، بیدار بود و کنار پنجره ایستاده بود. کسی هم داخل اتاق نبود. سری تکون دادم و صدای کفشم رو که شنید برگشت و با دیدنم پوفی کرد و گفت:
- بازم تو؟
آروم خندیدم و گفتم:
- آره. بازم من.
سری تکون داد و گفت:
- خسته نشدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- هر وقت تو از جوابت برگشتی، منم خسته میشم.
سری تکون داد و با تلخندی گفت:
- فراموشش کن.
لبخندی زدم و آروم به بیرون زل زدم. گفتم:
- بارون میاد.
سری تکون داد. نیمنگاهی بهش انداختم که داشت با عشق دستش رو به شیشه میکشید. حسش رو درک میکردم، بهنظر میاومد داره قطرههای بارون رو لمس میکنه حتی از پشت شیشه.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- آرزو! مادرت…
چشماش رو بست و گفت:
- نمیخوام حس خوبم خراب بشه.
سری تکون دادم و با فکر سه روز گذشته، بهش نگاه کردم و گفتم:
- دیگه نه. اینبار تو باید گوش بدی.
چیزی نگفت که شروع کردم:
- کاش فقط یه بار پای صحبتهای مامانت مینشستی. اونوقت میفهمیدی که داری چه اشتباهی میکنی. مادرت برات رویاهایی داره که باورت هم نمیشه. لباس عروس، بچه، دانشگاه، زندگی خوب و همسر خوب. تمام چیزهایی که یه مادر برای بچههاش میخواد و تو تا مادر نشی نمیفهمی. مادر تو حاضره خودش بمیره و تو زنده بمونی.
سرم رو انداختم پایین و با ناراحتی ادامه داد:
- من مامانم رو چند سال پیش از دست دادم. دوسش داشتم. زیاد. تو هم همینطور. مادرت رو دوست داری. زیاد؛ اما میترسی اگر ببینیش تصمیمت عوض بشه.
سری تکون دادم و محکم گفتم:
- باشه. من قبول میکنم. من تسلیم میشم. مادرت هم به زودی از پا در میاد و تسلیم میشه؛ اما اونوقت فقط یه رویا داره. اینکه یه شب فقط تو رو ببینه، فقط صورت تو رو لمس کنه. فقط با تو باشه. صورت خوشگلت رو ببینه، ببـ*ـوسه، گریه کنه و اشکاش رو ازت پنهون کنه.
با زبونم، لبم رو کمی خیس کردم و گفتم:
- اگه تصمیمت هنوز همونه که مادرت فقط یه شب وقت داره تا تمام چیزهایی که یه مادر در طول زندگی بچهش تجربه میکنه رو درک کنه و باهاشون زندگی کنه. آرزو! این فرصت رو از مادرت نگیر.
مکثی کردم و گفتم:
- اصلا میدونی چرا اسمت رو گذاشته آرزو؟
نگاهم کرد که خودم جواب دادم:
- چون ۱۰ سال یه آرزو بودی و بعد از به دنیا اومدن معجزه شدی. معجزه با تو و خانوادت آشناست. آرزو عقبنشینی نکن. امید مادرت رو نگیر. بهت التماس میکنم. به عنوان یه مادر بهت التماس میکنم.
هنوزم چیزی نمیگفت و حالا اشکهاش همراه قطرههای بارون میباریدن. بغض کرده بودم و راهی برای پس زدنش نبود. صدای در اومد و من برگشتم. با دیدن رویا خانوم، مادر آرزو، و برگشتن آرزو و زمزمه کردن مقدسترین کلمه دنیا، مادر، من بیرون رفتم. پشت در ایستادم و اولین قطره اشکم چکید بهخاطر دختری که عاشقانه مادرش رو دوست داره و ازش فرار میکنه…
دستی به چشمهای پف کردم کشیدم و آبی به صورتم زدم. رفتم سمت اتاق آرزو. دیشب تا صبح هر سهتامون بیدار بودیم.
نشسته بودیم کنار آرزو که در باز شد و اول صدای کفشش و بعد از چک کردن وضعیت آرزو صدای خودش اومد که پرسید:
- خب تصمیم گرفتی؟
سرم پایین بود و فقط داشتم با دستام بازی میکردم؛ اما متوجه شدم که رویا جون طاقت نیاورد و رفت بیرون. نگاهش به برگههای داخل دستش بود. آرزو جواب داد:
- آره.
و با مکث زیادی ادامه داد:
- نمیخوام عمل کنم.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم که برگهها رو گذاشت روی میز فلزی پایین تخت و زل زد به آرزو و گفت:
- میمیری.
با تعجب سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. چقدر بیملاحظه بود این مرد. انگار نه انگار که داشت با یه دختر ۱۷ساله حرف میزد. با چشمهای درشت شده نگاهش کردم که نگاهم کرد و پوزخندی زد. نگران به آرزو زل زدم که اونم مات داشت بهش نگاه میکرد. با همون پوزخند رو به آرزو گفت:
- با توئم.
آرزو تکونی خورد و آروم جواب داد:
- میدونم.
آروم در حالی که دستش داخل جیباش بود، اومد سمتش و بالای سرش ایستاد و بیتفاوت گفت:
- تو هیچی نمیدونی.
آرزو گفت:
- میدونم میمیرم. این کافی نیست؟
سِرمش رو چک کرد و با پوزخند گفت:
- میدونی که مادرت هم میمیره؟
اینبار دیگه آرزو طاقت نیاورد و گوشاش رو گرفت و گفت:
- بسه.
نگاهش کرد و بیخیال گفت:
- پس هنوز تصمیمت رو نگرفتی.
و رفت بیرون؛ اما من تمام مدت فقط مات به این صحنهها زل زده بودم. صحنهای که این مرد بیپروا و بیتوجه به حال آرزو، تا آخر ماجرا رو براش گفت. سری تکون دادم و مات بلند شدم که در باز شد و بازم رویا جون و آرزو بودن که گریه میکردن. سری تکون دادم و با حرص دویدم دنبالش. داخل راهرو نبود. رفتم سمت دفترش و بیاجازه منشی در رو باز کردم و با اخم بهش زل زدم. منشی عذرخواهی میکرد ازش و اون فقط سری تکون داد و گفت میتونه بره. منشی رفت و در رو بست. در حالی که به مانیتورش زل زده بود، گفت:
- خب.
نگاهش کردم و گفتم:
- معلوم هست داری چیکار میکنی؟ آرزو فقط ۱۷ سالشه. چطوری دلت اومد که اون حرفا رو بهش بگی؟
تندتند نفس میکشیدم. کمی رفتم جلو و با خشم گفتم:
- تو فکر کردی که ما خودمون این چیزا رو نمیدونستیم؟ محض اطلاع ما خودمونم میدونستیم. اونوقت جنابعالی یهو میپری وسط ماجرا و…
نفسم رو به شدت بیرون دادم که پرونده جلوش رو باز کرد و در حالی که بهش نگاه میکرد، گفت:
- مشکل همینه.
سری تکون دادم و با تمسخر گفتم:
- آهان. اونوقت یعنی این مشکل رو تو تشخیص میدی؟
پرونده رو بست و نگاهم کرد و گفت:
- البته.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس یعنی تو کار درست رو کردی؟
نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. با حرص گفتم:
- باشه. پس منتظر میمونیم. اگر آرزو راضی شد که حق با تو و هر چی تو بگی؛ اما اگه نشد، تو باید جلوی همه از من عذرخواهی کنی.
سری تکون داد و لبخند کجی زد و گفت:
- میبازی.
پوزخندی زدم که گفت:
- اطاعت از دستور من، واسهت گرون تموم میشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- حالا میبینی واسه کی گرون تموم میشه.
و رفتم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم برم خونه. راه افتادم سمت خونه و از سارا خواستم برای فردا مرخصی برام رد کنه. وارد خونه که شدم، صدای تیام میاومد. کیفم رو گذاشتم روی اُپن و رفتم جلو. دیدم داره موهاش رو با حوله خشک میکنه و در همون حال داد زد:
- بیا برو حمام. من اومدم بیرون.
نگاهی به داخل اتاق کردم که صیام بیرون دوید و رفت سمت حمام. رفتم جلوتر که تیام من رو دید و سلام کرد. سری براش تکون دادم و گفتم:
- چیکار دارید میکنید؟
تیام در حالی که میرفت سمت اتاق گفت:
- من حمام بودم الانم صیام رفت داخل.
رفتم سمت حمام و در زدم. صیام داد زد:
- بله.
سرم رو به در نزدیک کردم و گفتم:
- مامان جان درو باز کن بیام و بشورمت.
چند لحظه چیزی نگفت اما بعد از چند ثانیه جواب داد:
- نه. من خودم بلدم، مرد شدم دیگه.
با تعجب به در حمام نگاه کردم و تا خواستم اصرار کنم، صدای آب اومد. برگشتم و رفتم سمت اتاقشون. تیام داشت لباسهاش رو از روی تخت جمع میکرد. سری تکون دادم و صداش زدم:
- تیام!
نگاهم کرد که پرسیدم:
- صیام چند وقته تنهایی حمام میکنه؟
سری تکون داد و گفت:
- نمیدونم ولی فکر کنم از اون روزی که بابا بهش گفت.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی بهش گفت؟
نگاهم کرد و روی تخت دراز کشید گفت:
- همین که مرد شده و خودش باید حمام کنه.
ساکت بهش نگاه میکردم که پتو رو کشید تا روی سرش و گفت:
- مامان، من میخوابم.
سری تکون دادم و گیج بلند شدم و رفتم داخل هال و روی مبل نشستم. این مرد همیشه عجیب بوده و هست. نمیفهمم بچهها رو میخواد یا نه؟ دوسشون داره یا نه؟ اگه آره که اون همه بیتوجهی و بیمهری چیه؟ البته شایدم کار کیوانه که به بچهها میرسه. پوزخندی زدم و حتما کار کیوان بود، مثل همیشه. نگاهی به ساعت کردم، پنج بود. طرلان دیر کرده بود. امروز کلاسش ساعت دو تموم میشد. رفتم داخل اتاق و نگاهی به موبایلم کردم، خبری هم ازش نبود. سری تکون دادم و حتما با دوستش بود. رفتم داخل اتاق و لباسم رو عوض کردم. جلوی آینه ایستادم و شونه رو برداشتم که موهام رو شونه بزنم. متوجه شدم که حسابی شلخته شدم. فردا خواستگاری بود و من دوست نداشتم که در اولین دیدار شلخته بهنظر بیام. سری تکون دادم و خونه رو به مقصد آرایشگاه ترک کردم. بعد از تموم شدن کار آرایشگر، از داخل آینه به خودم زل زدم. موهام کمی مرتب شده بود و ترجیح دادم که همون قهوهای بمونه. ابروهام رو مرتب کرده بود که صورتم بازتر نشون میداد. بعد از مدتها به خودم رسیده بودم. لبخندی زدم و بعد از حساب کردن، برگشتم خونه. بچهها داشتن بستنی میخوردن و فیلم میدیدن. لبخندی زدم. مدتها بود اینطوری ندیده بودمشون. خیلیوقت بود که میرفتن بیرون و من فقط موقع خواب میدیدمشون. سری تکون دادم و بازم برای اطمینان خاطر بهشون یادآوری کردم که فردا باید برن گردش. اونها هم بدون اینکه نگاهم کنن، گفتن که امشب هم دارن میرن بیرون.
حرصی سری تکون دادم و به کیوان زنگ زدم و سفارش کردم که یادش نره خرید کنه…
از صبح خیلی استرس داشتم. نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. طرلان هم که عین خیالش نبود. انگار نه انگار که خواستگاری اونه. من بیشتر از طرلان استرس داشتم. بههرحال بچهها رو از دیشب تا حالا ندیده بودم. عجیب بود که تا حالا خوابیده بودن. اصولا روزهای پنجشنبه معمولا زودتر از همیشه بلند میشدن و بازی میکردن.
رفتم سمت اتاقشون و در زدم. صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم داخل و به اتاق شلوغشون نگاه کردم و سری از روی تأسف تکون دادم و در حالی که سرم رو برمیگردوندم، شروع کردم به غر زدن.
با دیدن تخت خالیشون اعتراضم خفه شد. چند لحظه مات به تختهای خالیشون زل زدم و بعد دویدم و رفتم بیرون. داخل دستشویی رو نگاه کردم، نبودن. طرلان هم که با زور فرستاده بودم حمام. داخل آشپزخونه و هال هم نبودن. رفتم داخل حیاط، کسی نبود. نگران برگشتم داخل خونه و رفتم سمت حمام و در زدم. چون آب باز بود، طرلان نشنید. محکم به در کوبیدم و صداش کردم که بعد از چند ثانیه آب قطع شد و طرلان گفت:
- چیه طناز؟
نگران گفتم:
- بچه ها. بچهها خونه نیستن.
از همون جا داد زد:
- بچهها کین؟
عصبانی گفتم:
- صیام و تیام.
آهانی گفتم ادامه داد:
- ببینم مگه قرار بود اینجا باشن؟
اخم کردم و گفتم:
- معلومه چی میگی طرلان؟ اصلا میفهمی من چی میگم؟ میگم بچهها خونه نیستن.
لای در رو آروم باز کرد و سرش رو بالا کرد و یهو گفت:
- وای طناز، کی رفتی آرایشگاه؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- دیروز. چطور؟
با لبخند گفت:
- خوشگل شدی. چرا من نفهمیده بودم؟
لبخندی داشت میاومد روی لبم؛ اما یهو یاد نبود بچهها افتادم و گفتم:
- الان وقت این حرفا نیست. میگم بچهها نیستن.
سری تکون داد و گفت:
- میدونم. بچهها خونه نیستن.
با حرص گفتم:
- این رو که خودم گفتم.
بعدم بیقرار گفتم:
- حالا چیکار کنم؟ نکنه دزدیده باشنشون. نکنه…
طرلان نذاشت ادامه بدم و گفت:
- چی میگی طرلان؟ بچهها خونه دارمانن.
بیتوجه گفتم:
- معلوم نیست چشون شده که…
یهو به خودم اومدم و تکیهم رو از دیوار گرفتم و با تعجب گفتم:
- کجا؟
پوفی کرد و در رو بست و داد زد:
- خونه دارمان. دیشب کیوان زنگ زد و گفت بچهها اونجا میمونن.
اخمام کمکم رفت توی هم و داد زدم:
- چی؟ به چه اجازهای؟
طرلان هم داد زد:
- به اجازه خودش.
با عصبانیت به در حمام نگاه کردم و گفتم:
- تو خودت رو بشور.
و زمزمه کردم:
- پسره پررو چطور جرعت کرده بچههای من رو ببره؟ میکشمش.
و با قدمهای بلندی رفتم سمت اتاقم و موبایلم رو بیرون آوردم و به کیوان زنگ زدم. انگار منتظر زنگم بود. شاد و خندون سلام کرد که داد زدم:
- میکشمتون.
بعد از چند ثانیه گفت:
- چته دختر؟ گوشم کر شد.
بازم با عصبانیت ولی آرومتر گفتم:
- شما به چه اجازهای بچههای من رو بردید و به من نگفتید؟ این عملا دزدی محسوب میشه. من میتونم…
کیوان وسط حرفم پرید و گفت:
- خب باشه. من الان داخل قنادیم تا نیمساعت دیگه میام اونجا. حرف میزنیم.
تا خواستم اعتراض کنم. سریع خداحافظی و بعدشم قطع کرد. با حرص به موبایل نگاه کردم و بیشعوری به کیوان گفتم. سری تکون دادم و بیاعصاب روی مبل نشستم.
به آسمون نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. رفتم سمت اتاق آرزو و در رو باز کردم، بیدار بود و کنار پنجره ایستاده بود. کسی هم داخل اتاق نبود. سری تکون دادم و صدای کفشم رو که شنید برگشت و با دیدنم پوفی کرد و گفت:
- بازم تو؟
آروم خندیدم و گفتم:
- آره. بازم من.
سری تکون داد و گفت:
- خسته نشدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- هر وقت تو از جوابت برگشتی، منم خسته میشم.
سری تکون داد و با تلخندی گفت:
- فراموشش کن.
لبخندی زدم و آروم به بیرون زل زدم. گفتم:
- بارون میاد.
سری تکون داد. نیمنگاهی بهش انداختم که داشت با عشق دستش رو به شیشه میکشید. حسش رو درک میکردم، بهنظر میاومد داره قطرههای بارون رو لمس میکنه حتی از پشت شیشه.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- آرزو! مادرت…
چشماش رو بست و گفت:
- نمیخوام حس خوبم خراب بشه.
سری تکون دادم و با فکر سه روز گذشته، بهش نگاه کردم و گفتم:
- دیگه نه. اینبار تو باید گوش بدی.
چیزی نگفت که شروع کردم:
- کاش فقط یه بار پای صحبتهای مامانت مینشستی. اونوقت میفهمیدی که داری چه اشتباهی میکنی. مادرت برات رویاهایی داره که باورت هم نمیشه. لباس عروس، بچه، دانشگاه، زندگی خوب و همسر خوب. تمام چیزهایی که یه مادر برای بچههاش میخواد و تو تا مادر نشی نمیفهمی. مادر تو حاضره خودش بمیره و تو زنده بمونی.
سرم رو انداختم پایین و با ناراحتی ادامه داد:
- من مامانم رو چند سال پیش از دست دادم. دوسش داشتم. زیاد. تو هم همینطور. مادرت رو دوست داری. زیاد؛ اما میترسی اگر ببینیش تصمیمت عوض بشه.
سری تکون دادم و محکم گفتم:
- باشه. من قبول میکنم. من تسلیم میشم. مادرت هم به زودی از پا در میاد و تسلیم میشه؛ اما اونوقت فقط یه رویا داره. اینکه یه شب فقط تو رو ببینه، فقط صورت تو رو لمس کنه. فقط با تو باشه. صورت خوشگلت رو ببینه، ببـ*ـوسه، گریه کنه و اشکاش رو ازت پنهون کنه.
با زبونم، لبم رو کمی خیس کردم و گفتم:
- اگه تصمیمت هنوز همونه که مادرت فقط یه شب وقت داره تا تمام چیزهایی که یه مادر در طول زندگی بچهش تجربه میکنه رو درک کنه و باهاشون زندگی کنه. آرزو! این فرصت رو از مادرت نگیر.
مکثی کردم و گفتم:
- اصلا میدونی چرا اسمت رو گذاشته آرزو؟
نگاهم کرد که خودم جواب دادم:
- چون ۱۰ سال یه آرزو بودی و بعد از به دنیا اومدن معجزه شدی. معجزه با تو و خانوادت آشناست. آرزو عقبنشینی نکن. امید مادرت رو نگیر. بهت التماس میکنم. به عنوان یه مادر بهت التماس میکنم.
هنوزم چیزی نمیگفت و حالا اشکهاش همراه قطرههای بارون میباریدن. بغض کرده بودم و راهی برای پس زدنش نبود. صدای در اومد و من برگشتم. با دیدن رویا خانوم، مادر آرزو، و برگشتن آرزو و زمزمه کردن مقدسترین کلمه دنیا، مادر، من بیرون رفتم. پشت در ایستادم و اولین قطره اشکم چکید بهخاطر دختری که عاشقانه مادرش رو دوست داره و ازش فرار میکنه…
دستی به چشمهای پف کردم کشیدم و آبی به صورتم زدم. رفتم سمت اتاق آرزو. دیشب تا صبح هر سهتامون بیدار بودیم.
نشسته بودیم کنار آرزو که در باز شد و اول صدای کفشش و بعد از چک کردن وضعیت آرزو صدای خودش اومد که پرسید:
- خب تصمیم گرفتی؟
سرم پایین بود و فقط داشتم با دستام بازی میکردم؛ اما متوجه شدم که رویا جون طاقت نیاورد و رفت بیرون. نگاهش به برگههای داخل دستش بود. آرزو جواب داد:
- آره.
و با مکث زیادی ادامه داد:
- نمیخوام عمل کنم.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم که برگهها رو گذاشت روی میز فلزی پایین تخت و زل زد به آرزو و گفت:
- میمیری.
با تعجب سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. چقدر بیملاحظه بود این مرد. انگار نه انگار که داشت با یه دختر ۱۷ساله حرف میزد. با چشمهای درشت شده نگاهش کردم که نگاهم کرد و پوزخندی زد. نگران به آرزو زل زدم که اونم مات داشت بهش نگاه میکرد. با همون پوزخند رو به آرزو گفت:
- با توئم.
آرزو تکونی خورد و آروم جواب داد:
- میدونم.
آروم در حالی که دستش داخل جیباش بود، اومد سمتش و بالای سرش ایستاد و بیتفاوت گفت:
- تو هیچی نمیدونی.
آرزو گفت:
- میدونم میمیرم. این کافی نیست؟
سِرمش رو چک کرد و با پوزخند گفت:
- میدونی که مادرت هم میمیره؟
اینبار دیگه آرزو طاقت نیاورد و گوشاش رو گرفت و گفت:
- بسه.
نگاهش کرد و بیخیال گفت:
- پس هنوز تصمیمت رو نگرفتی.
و رفت بیرون؛ اما من تمام مدت فقط مات به این صحنهها زل زده بودم. صحنهای که این مرد بیپروا و بیتوجه به حال آرزو، تا آخر ماجرا رو براش گفت. سری تکون دادم و مات بلند شدم که در باز شد و بازم رویا جون و آرزو بودن که گریه میکردن. سری تکون دادم و با حرص دویدم دنبالش. داخل راهرو نبود. رفتم سمت دفترش و بیاجازه منشی در رو باز کردم و با اخم بهش زل زدم. منشی عذرخواهی میکرد ازش و اون فقط سری تکون داد و گفت میتونه بره. منشی رفت و در رو بست. در حالی که به مانیتورش زل زده بود، گفت:
- خب.
نگاهش کردم و گفتم:
- معلوم هست داری چیکار میکنی؟ آرزو فقط ۱۷ سالشه. چطوری دلت اومد که اون حرفا رو بهش بگی؟
تندتند نفس میکشیدم. کمی رفتم جلو و با خشم گفتم:
- تو فکر کردی که ما خودمون این چیزا رو نمیدونستیم؟ محض اطلاع ما خودمونم میدونستیم. اونوقت جنابعالی یهو میپری وسط ماجرا و…
نفسم رو به شدت بیرون دادم که پرونده جلوش رو باز کرد و در حالی که بهش نگاه میکرد، گفت:
- مشکل همینه.
سری تکون دادم و با تمسخر گفتم:
- آهان. اونوقت یعنی این مشکل رو تو تشخیص میدی؟
پرونده رو بست و نگاهم کرد و گفت:
- البته.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس یعنی تو کار درست رو کردی؟
نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. با حرص گفتم:
- باشه. پس منتظر میمونیم. اگر آرزو راضی شد که حق با تو و هر چی تو بگی؛ اما اگه نشد، تو باید جلوی همه از من عذرخواهی کنی.
سری تکون داد و لبخند کجی زد و گفت:
- میبازی.
پوزخندی زدم که گفت:
- اطاعت از دستور من، واسهت گرون تموم میشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- حالا میبینی واسه کی گرون تموم میشه.
و رفتم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم برم خونه. راه افتادم سمت خونه و از سارا خواستم برای فردا مرخصی برام رد کنه. وارد خونه که شدم، صدای تیام میاومد. کیفم رو گذاشتم روی اُپن و رفتم جلو. دیدم داره موهاش رو با حوله خشک میکنه و در همون حال داد زد:
- بیا برو حمام. من اومدم بیرون.
نگاهی به داخل اتاق کردم که صیام بیرون دوید و رفت سمت حمام. رفتم جلوتر که تیام من رو دید و سلام کرد. سری براش تکون دادم و گفتم:
- چیکار دارید میکنید؟
تیام در حالی که میرفت سمت اتاق گفت:
- من حمام بودم الانم صیام رفت داخل.
رفتم سمت حمام و در زدم. صیام داد زد:
- بله.
سرم رو به در نزدیک کردم و گفتم:
- مامان جان درو باز کن بیام و بشورمت.
چند لحظه چیزی نگفت اما بعد از چند ثانیه جواب داد:
- نه. من خودم بلدم، مرد شدم دیگه.
با تعجب به در حمام نگاه کردم و تا خواستم اصرار کنم، صدای آب اومد. برگشتم و رفتم سمت اتاقشون. تیام داشت لباسهاش رو از روی تخت جمع میکرد. سری تکون دادم و صداش زدم:
- تیام!
نگاهم کرد که پرسیدم:
- صیام چند وقته تنهایی حمام میکنه؟
سری تکون داد و گفت:
- نمیدونم ولی فکر کنم از اون روزی که بابا بهش گفت.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی بهش گفت؟
نگاهم کرد و روی تخت دراز کشید گفت:
- همین که مرد شده و خودش باید حمام کنه.
ساکت بهش نگاه میکردم که پتو رو کشید تا روی سرش و گفت:
- مامان، من میخوابم.
سری تکون دادم و گیج بلند شدم و رفتم داخل هال و روی مبل نشستم. این مرد همیشه عجیب بوده و هست. نمیفهمم بچهها رو میخواد یا نه؟ دوسشون داره یا نه؟ اگه آره که اون همه بیتوجهی و بیمهری چیه؟ البته شایدم کار کیوانه که به بچهها میرسه. پوزخندی زدم و حتما کار کیوان بود، مثل همیشه. نگاهی به ساعت کردم، پنج بود. طرلان دیر کرده بود. امروز کلاسش ساعت دو تموم میشد. رفتم داخل اتاق و نگاهی به موبایلم کردم، خبری هم ازش نبود. سری تکون دادم و حتما با دوستش بود. رفتم داخل اتاق و لباسم رو عوض کردم. جلوی آینه ایستادم و شونه رو برداشتم که موهام رو شونه بزنم. متوجه شدم که حسابی شلخته شدم. فردا خواستگاری بود و من دوست نداشتم که در اولین دیدار شلخته بهنظر بیام. سری تکون دادم و خونه رو به مقصد آرایشگاه ترک کردم. بعد از تموم شدن کار آرایشگر، از داخل آینه به خودم زل زدم. موهام کمی مرتب شده بود و ترجیح دادم که همون قهوهای بمونه. ابروهام رو مرتب کرده بود که صورتم بازتر نشون میداد. بعد از مدتها به خودم رسیده بودم. لبخندی زدم و بعد از حساب کردن، برگشتم خونه. بچهها داشتن بستنی میخوردن و فیلم میدیدن. لبخندی زدم. مدتها بود اینطوری ندیده بودمشون. خیلیوقت بود که میرفتن بیرون و من فقط موقع خواب میدیدمشون. سری تکون دادم و بازم برای اطمینان خاطر بهشون یادآوری کردم که فردا باید برن گردش. اونها هم بدون اینکه نگاهم کنن، گفتن که امشب هم دارن میرن بیرون.
حرصی سری تکون دادم و به کیوان زنگ زدم و سفارش کردم که یادش نره خرید کنه…
از صبح خیلی استرس داشتم. نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. طرلان هم که عین خیالش نبود. انگار نه انگار که خواستگاری اونه. من بیشتر از طرلان استرس داشتم. بههرحال بچهها رو از دیشب تا حالا ندیده بودم. عجیب بود که تا حالا خوابیده بودن. اصولا روزهای پنجشنبه معمولا زودتر از همیشه بلند میشدن و بازی میکردن.
رفتم سمت اتاقشون و در زدم. صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم داخل و به اتاق شلوغشون نگاه کردم و سری از روی تأسف تکون دادم و در حالی که سرم رو برمیگردوندم، شروع کردم به غر زدن.
با دیدن تخت خالیشون اعتراضم خفه شد. چند لحظه مات به تختهای خالیشون زل زدم و بعد دویدم و رفتم بیرون. داخل دستشویی رو نگاه کردم، نبودن. طرلان هم که با زور فرستاده بودم حمام. داخل آشپزخونه و هال هم نبودن. رفتم داخل حیاط، کسی نبود. نگران برگشتم داخل خونه و رفتم سمت حمام و در زدم. چون آب باز بود، طرلان نشنید. محکم به در کوبیدم و صداش کردم که بعد از چند ثانیه آب قطع شد و طرلان گفت:
- چیه طناز؟
نگران گفتم:
- بچه ها. بچهها خونه نیستن.
از همون جا داد زد:
- بچهها کین؟
عصبانی گفتم:
- صیام و تیام.
آهانی گفتم ادامه داد:
- ببینم مگه قرار بود اینجا باشن؟
اخم کردم و گفتم:
- معلومه چی میگی طرلان؟ اصلا میفهمی من چی میگم؟ میگم بچهها خونه نیستن.
لای در رو آروم باز کرد و سرش رو بالا کرد و یهو گفت:
- وای طناز، کی رفتی آرایشگاه؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- دیروز. چطور؟
با لبخند گفت:
- خوشگل شدی. چرا من نفهمیده بودم؟
لبخندی داشت میاومد روی لبم؛ اما یهو یاد نبود بچهها افتادم و گفتم:
- الان وقت این حرفا نیست. میگم بچهها نیستن.
سری تکون داد و گفت:
- میدونم. بچهها خونه نیستن.
با حرص گفتم:
- این رو که خودم گفتم.
بعدم بیقرار گفتم:
- حالا چیکار کنم؟ نکنه دزدیده باشنشون. نکنه…
طرلان نذاشت ادامه بدم و گفت:
- چی میگی طرلان؟ بچهها خونه دارمانن.
بیتوجه گفتم:
- معلوم نیست چشون شده که…
یهو به خودم اومدم و تکیهم رو از دیوار گرفتم و با تعجب گفتم:
- کجا؟
پوفی کرد و در رو بست و داد زد:
- خونه دارمان. دیشب کیوان زنگ زد و گفت بچهها اونجا میمونن.
اخمام کمکم رفت توی هم و داد زدم:
- چی؟ به چه اجازهای؟
طرلان هم داد زد:
- به اجازه خودش.
با عصبانیت به در حمام نگاه کردم و گفتم:
- تو خودت رو بشور.
و زمزمه کردم:
- پسره پررو چطور جرعت کرده بچههای من رو ببره؟ میکشمش.
و با قدمهای بلندی رفتم سمت اتاقم و موبایلم رو بیرون آوردم و به کیوان زنگ زدم. انگار منتظر زنگم بود. شاد و خندون سلام کرد که داد زدم:
- میکشمتون.
بعد از چند ثانیه گفت:
- چته دختر؟ گوشم کر شد.
بازم با عصبانیت ولی آرومتر گفتم:
- شما به چه اجازهای بچههای من رو بردید و به من نگفتید؟ این عملا دزدی محسوب میشه. من میتونم…
کیوان وسط حرفم پرید و گفت:
- خب باشه. من الان داخل قنادیم تا نیمساعت دیگه میام اونجا. حرف میزنیم.
تا خواستم اعتراض کنم. سریع خداحافظی و بعدشم قطع کرد. با حرص به موبایل نگاه کردم و بیشعوری به کیوان گفتم. سری تکون دادم و بیاعصاب روی مبل نشستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: