کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
از دو روز پیش تا حالا مدام با آرزو حرف می‌زدم و فایده نداشت. فردا چهارشنبه بود و باید تصمیمش رو عملی می‌کرد.
به آسمون نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. رفتم سمت اتاق آرزو و در رو باز کردم، بیدار بود و کنار پنجره ایستاده بود. کسی هم داخل اتاق نبود. سری تکون دادم و صدای کفشم رو که شنید برگشت و با دیدنم پوفی کرد و گفت:
- بازم تو؟
آروم خندیدم و گفتم:
- آره. بازم من.
سری تکون داد و گفت:
- خسته نشدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- هر وقت تو از جوابت برگشتی، منم خسته میشم.
سری تکون داد و با تلخندی گفت:
- فراموشش کن.
لبخندی زدم و آروم به بیرون زل زدم. گفتم:
- بارون میاد.
سری تکون داد. نیم‌نگاهی بهش انداختم که داشت با عشق دستش رو به شیشه می‌کشید. حسش رو درک می‌کردم، به‌نظر می‌اومد داره قطره‌های بارون رو لمس می‌کنه حتی از پشت شیشه.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- آرزو! مادرت…
چشماش رو بست و گفت:
- نمی‌خوام حس خوبم خراب بشه.
سری تکون دادم و با فکر سه روز گذشته، بهش نگاه کردم و گفتم:
- دیگه نه. این‌بار تو باید گوش بدی.
چیزی نگفت که شروع کردم:
- کاش فقط یه بار پای صحبت‌های مامانت می‌نشستی. اون‌وقت می‌فهمیدی که داری چه اشتباهی می‌کنی. مادرت برات رویاهایی داره که باورت هم نمیشه. لباس عروس، بچه، دانشگاه، زندگی خوب و همسر خوب. تمام چیزهایی که یه مادر برای بچه‌هاش می‌خواد و تو تا مادر نشی نمی‌فهمی. مادر تو حاضره خودش بمیره و تو زنده بمونی.
سرم رو انداختم پایین و با ناراحتی ادامه داد:
- من مامانم رو چند سال پیش از دست دادم. دوسش داشتم. زیاد. تو هم همین‌طور. مادرت رو دوست داری. زیاد؛ اما می‌ترسی اگر ببینیش تصمیمت عوض بشه.
سری تکون دادم و محکم گفتم:
- باشه. من قبول می‌کنم. من تسلیم میشم. مادرت هم به زودی از پا در میاد و تسلیم میشه؛ اما اون‌وقت فقط یه رویا داره. این‌که یه شب فقط تو رو ببینه، فقط صورت تو رو لمس کنه. فقط با تو باشه. صورت خوشگلت رو ببینه، ببـ*ـوسه، گریه کنه و اشکاش رو ازت پنهون کنه.
با زبونم، لبم رو کمی خیس کردم و گفتم:
- اگه تصمیمت هنوز همونه که مادرت فقط یه شب وقت داره تا تمام چیزهایی که یه مادر در طول زندگی بچه‌ش تجربه می‌کنه رو درک کنه و باهاشون زندگی کنه. آرزو! این فرصت رو از مادرت نگیر.
مکثی کردم و گفتم:
- اصلا می‌دونی چرا اسمت رو گذاشته آرزو؟
نگاهم کرد که خودم جواب دادم:
- چون ۱۰ سال یه آرزو بودی و بعد از به دنیا اومدن معجزه شدی. معجزه با تو و خانوادت آشناست. آرزو عقب‌نشینی نکن. امید مادرت رو نگیر. بهت التماس می‌کنم. به عنوان یه مادر بهت التماس می‌کنم.
هنوزم چیزی نمی‌گفت و حالا اشک‌هاش همراه قطره‌های بارون می‌باریدن. بغض کرده بودم و راهی برای پس زدنش نبود. صدای در اومد و من برگشتم. با دیدن رویا خانوم، مادر آرزو، و برگشتن آرزو و زمزمه کردن مقدس‌ترین کلمه دنیا، مادر، من بیرون رفتم. پشت در ایستادم و اولین قطره اشکم چکید به‌خاطر دختری که عاشقانه مادرش رو دوست داره و ازش فرار می‌کنه…
دستی به چشم‌های پف کردم کشیدم و آبی به صورتم زدم. رفتم سمت اتاق آرزو. دیشب تا صبح هر سه‌تامون بیدار بودیم.
نشسته بودیم کنار آرزو که در باز شد و اول صدای کفشش و بعد از چک کردن وضعیت آرزو صدای خودش اومد که پرسید:
- خب تصمیم گرفتی؟
سرم پایین بود و فقط داشتم با دستام بازی می‌کردم؛ اما متوجه شدم که رویا جون طاقت نیاورد و رفت بیرون. نگاهش به برگه‌های داخل دستش بود. آرزو جواب داد:
- آره.
و با مکث زیادی ادامه داد:
- نمی‌خوام عمل کنم.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم که برگه‌ها رو گذاشت روی میز فلزی پایین تخت و زل زد به آرزو و گفت:
- می‌میری.
با تعجب سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. چقدر بی‌ملاحظه بود این مرد. انگار نه انگار که داشت با یه دختر ۱۷ساله حرف می‌زد. با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم که نگاهم کرد و پوزخندی زد. نگران به آرزو زل زدم که اونم مات داشت بهش نگاه می‌کرد. با همون پوزخند رو به آرزو گفت:
- با توئم.
آرزو تکونی خورد و آروم جواب داد:
- می‌دونم.
آروم در حالی که دستش داخل جیباش بود، اومد سمتش و بالای سرش ایستاد و بی‌تفاوت گفت:
- تو هیچی نمی‌دونی.
آرزو گفت:
- می‌دونم می‌میرم. این کافی نیست؟
سِرمش رو چک کرد و با پوزخند گفت:
- می‌دونی که مادرت هم می‌میره؟
این‌بار دیگه آرزو طاقت نیاورد و گوشاش رو گرفت و گفت:
- بسه.
نگاهش کرد و بی‌خیال گفت:
- پس هنوز تصمیمت رو نگرفتی.
و رفت بیرون؛ اما من تمام مدت فقط مات به این صحنه‌ها زل زده بودم. صحنه‌‌ای که این مرد بی‌پروا و بی‌توجه به حال آرزو، تا آخر ماجرا رو براش گفت. سری تکون دادم و مات بلند شدم که در باز شد و بازم رویا جون و آرزو بودن که گریه می‌کردن. سری تکون دادم و با حرص دویدم دنبالش. داخل راهرو نبود. رفتم سمت دفترش و بی‌اجازه منشی در رو باز کردم و با اخم بهش زل زدم. منشی عذرخواهی می‌کرد ازش و اون فقط سری تکون داد و گفت می‌تونه بره. منشی رفت و در رو بست. در حالی که به مانیتورش زل زده بود، گفت:
- خب.
نگاهش کردم و گفتم:
- معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟ آرزو فقط ۱۷ سالشه. چطوری دلت اومد که اون حرفا رو بهش بگی؟
تندتند نفس می‌کشیدم. کمی رفتم جلو و با خشم گفتم:
- تو فکر کردی که ما خودمون این چیزا رو نمی‌دونستیم؟ محض اطلاع ما خودمونم می‌دونستیم. اون‌وقت جناب‌عالی یهو می‌پری وسط ماجرا و…
نفسم رو به شدت بیرون دادم که پرونده جلوش رو باز کرد و در حالی که بهش نگاه می‌کرد، گفت:
- مشکل همینه.
سری تکون دادم و با تمسخر گفتم:
- آهان. اون‌وقت یعنی این مشکل رو تو تشخیص میدی؟
پرونده رو بست و نگاهم کرد و گفت:
- البته.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس یعنی تو کار درست رو کردی؟
نگاهم می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. با حرص گفتم:
- باشه. پس منتظر می‌مونیم. اگر آرزو راضی شد که حق با تو و هر چی تو بگی؛ اما اگه نشد، تو باید جلوی همه از من عذرخواهی کنی.
سری تکون داد و لبخند کجی زد و گفت:
- می‌بازی.
پوزخندی زدم که گفت:
- اطاعت از دستور من، واسه‌ت گرون تموم میشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- حالا می‌بینی واسه کی گرون تموم میشه.
و رفتم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم برم خونه. راه افتادم سمت خونه و از سارا خواستم برای فردا مرخصی برام رد کنه. وارد خونه که شدم، صدای تیام می‌اومد. کیفم رو گذاشتم روی اُپن و رفتم جلو. دیدم داره موهاش رو با حوله خشک می‌کنه و در همون حال داد زد:
- بیا برو حمام. من اومدم بیرون.
نگاهی به داخل اتاق کردم که صیام بیرون دوید و رفت سمت حمام. رفتم جلوتر که تیام من رو دید و سلام کرد. سری براش تکون دادم و گفتم:
- چی‌کار دارید می‌کنید؟
تیام در حالی که می‌رفت سمت اتاق گفت:
- من حمام بودم الانم صیام رفت داخل.
رفتم سمت حمام و در زدم. صیام داد زد:
- بله.
سرم رو به در نزدیک کردم و گفتم:
- مامان جان درو باز کن بیام و بشورمت.
چند لحظه چیزی نگفت اما بعد از چند ثانیه جواب داد:
- نه. من خودم بلدم، مرد شدم دیگه.
با تعجب به در حمام نگاه کردم و تا خواستم اصرار کنم، صدای آب اومد. برگشتم و رفتم سمت اتاقشون. تیام داشت لباس‌هاش رو از روی تخت جمع می‌کرد. سری تکون دادم و صداش زدم:
- تیام!
نگاهم کرد که پرسیدم:
- صیام چند وقته تنهایی حمام می‌کنه؟
سری تکون داد و گفت:
- نمی‌دونم ولی فکر کنم از اون روزی که بابا بهش گفت.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی بهش گفت؟
نگاهم کرد و روی تخت دراز کشید گفت:
- همین که مرد شده و خودش باید حمام کنه.
ساکت بهش نگاه می‌کردم که پتو رو کشید تا روی سرش و گفت:
- مامان، من می‌خوابم.
سری تکون دادم و گیج بلند شدم و رفتم داخل هال و روی مبل نشستم. این مرد همیشه عجیب بوده و هست. نمی‌فهمم بچه‌ها رو می‌خواد یا نه؟ دوسشون داره یا نه؟ اگه آره که اون همه بی‌توجهی و بی‌مهری چیه؟ البته شایدم کار کیوانه که به بچه‌ها می‌رسه. پوزخندی زدم و حتما کار کیوان بود، مثل همیشه. نگاهی به ساعت کردم، پنج بود. طرلان دیر کرده بود. امروز کلاسش ساعت دو تموم می‌شد. رفتم داخل اتاق و نگاهی به موبایلم کردم، خبری هم ازش نبود. سری تکون دادم و حتما با دوستش بود. رفتم داخل اتاق و لباسم رو عوض کردم. جلوی آینه ایستادم و شونه رو برداشتم که موهام رو شونه بزنم. متوجه شدم که حسابی شلخته شدم. فردا خواستگاری بود و من دوست نداشتم که در اولین دیدار شلخته به‌نظر بیام. سری تکون دادم و خونه رو به مقصد آرایشگاه ترک کردم. بعد از تموم شدن کار آرایشگر، از داخل آینه به خودم زل زدم. موهام کمی مرتب شده بود و ترجیح دادم که همون قهوه‌‌ای بمونه. ابروهام رو مرتب کرده بود که صورتم بازتر نشون می‌داد. بعد از مدت‌ها به خودم رسیده بودم. لبخندی زدم و بعد از حساب کردن، برگشتم خونه. بچه‌ها داشتن بستنی می‌خوردن و فیلم می‌دیدن. لبخندی زدم. مدت‌ها بود این‌طوری ندیده بودمشون. خیلی‌وقت بود که می‌رفتن بیرون و من فقط موقع خواب می‌دیدمشون. سری تکون دادم و بازم برای اطمینان خاطر بهشون یادآوری کردم که فردا باید برن گردش. اون‌ها هم بدون این‌که نگاهم کنن، گفتن که امشب هم دارن می‌رن بیرون.
حرصی سری تکون دادم و به کیوان زنگ زدم و سفارش کردم که یادش نره خرید کنه…
از صبح خیلی استرس داشتم. نمی‌فهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم. طرلان هم که عین خیالش نبود. انگار نه انگار که خواستگاری اونه. من بیشتر از طرلان استرس داشتم. به‌هر‌حال بچه‌ها رو از دیشب تا حالا ندیده بودم. عجیب بود که تا حالا خوابیده بودن. اصولا روز‌های پنجشنبه معمولا زودتر از همیشه بلند می‌شدن و بازی می‌کردن.
رفتم سمت اتاقشون و در زدم. صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم داخل و به اتاق شلوغشون نگاه کردم و سری از روی تأسف تکون دادم و در حالی که سرم رو برمی‌گردوندم، شروع کردم به غر زدن.
با دیدن تخت خالیشون اعتراضم خفه شد. چند لحظه مات به تخت‌های خالیشون زل زدم و بعد دویدم و رفتم بیرون. داخل دست‌شویی رو نگاه کردم، نبودن. طرلان هم که با زور فرستاده بودم حمام. داخل آشپزخونه و هال هم نبودن. رفتم داخل حیاط، کسی نبود. نگران برگشتم داخل خونه و رفتم سمت حمام و در زدم. چون آب باز بود، طرلان نشنید. محکم به در کوبیدم و صداش کردم که بعد از چند ثانیه آب قطع شد و طرلان گفت:
- چیه طناز؟
نگران گفتم:
- بچه ها. بچه‌ها خونه نیستن.
از همون جا داد زد:
- بچه‌ها کین؟
عصبانی گفتم:
- صیام و تیام.
آهانی گفتم ادامه داد:
- ببینم مگه قرار بود اینجا باشن؟
اخم کردم و گفتم:
- معلومه چی میگی طرلان؟ اصلا می‌فهمی من چی میگم؟ میگم بچه‌ها خونه نیستن.
لای در رو آروم باز کرد و سرش رو بالا کرد و یهو گفت:
- وای طناز، کی رفتی آرایشگاه؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- دیروز. چطور؟
با لبخند گفت:
- خوشگل شدی. چرا من نفهمیده بودم؟
لبخندی داشت می‌اومد روی لبم؛ اما یهو یاد نبود بچه‌ها افتادم و گفتم:
- الان وقت این حرفا نیست. میگم بچه‌ها نیستن.
سری تکون داد و گفت:
- می‌دونم. بچه‌ها خونه نیستن.
با حرص گفتم:
- این رو که خودم گفتم.
بعدم بی‌قرار گفتم:
- حالا چی‌کار کنم؟ نکنه دزدیده باشنشون. نکنه…
طرلان نذاشت ادامه بدم و گفت:
- چی میگی طرلان؟ بچه‌ها خونه دارمانن.
بی‌توجه گفتم:
- معلوم نیست چشون شده که…
یهو به خودم اومدم و تکیه‌‌م رو از دیوار گرفتم و با تعجب گفتم:
- کجا؟
پوفی کرد و در رو بست و داد زد:
- خونه دارمان. دیشب کیوان زنگ زد و گفت بچه‌ها اونجا می‌مونن.
اخمام کم‌کم رفت توی هم و داد زدم:
- چی؟ به چه اجازه‌ای؟
طرلان هم داد زد:
- به اجازه خودش.
با عصبانیت به در حمام نگاه کردم و گفتم:
- تو خودت رو بشور.
و زمزمه کردم:
- پسره پررو چطور جرعت کرده بچه‌های من رو ببره؟ می‌کشمش.
و با قدم‌های بلندی رفتم سمت اتاقم و موبایلم رو بیرون آوردم و به کیوان زنگ زدم. انگار منتظر زنگم بود. شاد و خندون سلام کرد که داد زدم:
- می‌کشمتون.
بعد از چند ثانیه گفت:
- چته دختر؟ گوشم کر شد.
بازم با عصبانیت ولی آروم‌تر گفتم:
- شما به چه اجازه‌‌ای بچه‌های من رو بردید و به من نگفتید؟ این عملا دزدی محسوب میشه. من می‌تونم…
کیوان وسط حرفم پرید و گفت:
- خب باشه. من الان داخل قنادیم تا نیم‌ساعت دیگه میام اونجا. حرف می‌زنیم.
تا خواستم اعتراض کنم. سریع خداحافظی و بعدشم قطع کرد. با حرص به موبایل نگاه کردم و بی‌شعوری به کیوان گفتم. سری تکون دادم و بی‌اعصاب روی مبل نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    با حرص به موبایل نگاه کردم و بی‌شعوری به کیوان گفتم. سری تکون دادم و بی‌اعصاب روی مبل نشستم. گردنم رو فشار دادم که دردش کم بشه. کیوان که اومد خونه. اول از همه میوه و شیرینی‌ها رو گذاشت داخل آشپزخونه و من فقط با خط و نشون، داشتم نگاهش می‌کردم. بعد از این‌که همه پلاستیک‌ها رو گذاشت داخل آشپزخونه، کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید.
    نگاهش که به من افتاد، خندید و گفت:
    طناز عین قاتل‌ها بهم نگاه نکن که تقصیر من نبود.
    دست‌به‌سـ*ـینه به مبل تکیه زدم و پرسیدم:
    - پس تقصیر کیه؟
    شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت:
    - بچه‌هات و بابای بچه‌هات.
    با عصبانیت گفتم:
    - به چه حقی بدون اینکه به من بگید…
    دستاش رو گرفت بالا و گفت:
    - صبر کن. صبر کن. من به طرلان گفتم که بهت بگم. نگفت، مگه نه؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که تو هم فقط زنگ زدی که خبر بدی. نه اجازه بگیری.
    سری تکون داد و گفت:
    - به من چه. حرفات رو با دارمان بزن. من فقط این خرید‌ها رو آوردم.
    نفس عمیقی کشیدم و از حالت بدبختانش لبخندی زدم که اونم خندید و گفت:
    - راستی. تغییراتت بهت میاد.
    دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم. طرلان درحالی حوله رو دور موهاش می‌پیچید و به علت سرما یه لباس یقه اسکی آستین بلند و شلوار گل گلی و ضخیمی پوشیده بود، اومد داخل هال. کیوان با دیدنش لبخند قشنگی زد و گفت:
    - به‌به عروس خانوم. احوالتون خوبه؟ حتما خیلی خوش‌حالی؟
    چشم‌غره‌‌ای بهش رفت و گفت:
    - آره خیلی. مگه معلوم نیست؟
    سری تکون داد و پرسید:
    - چرا معلومه.
    و خندید که پوفی کردم. کیوان از سر تا پاش نگاه کرد و پرسید:
    - ببینم؛ حالا چی می‌خوای بپوشی؟ بپوش تا من تایید کنم.
    نیم‌نگاهی با چپ‌چپ بهش انداخت و گفت:
    - همینا که می‌بینی، به‌علاوه یه شال.
    با چشم‌های درشت شده نگاهش کرد و گفت:
    - واقعا؟!
    لبخند گنده‌‌ای به من که داشتم نگاهش می‌کردم زد و گفت:
    - آره. زیادی خوبه، نه؟
    با حرص بلند شدم و گفتم:
    - مسخره‌بازی بسه. چی می‌خوای بپوشی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - مسخره چیه؟ من کاملا جدی گفتم.
    کیوان بلند خندید و من با حرص رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و کشیدمش داخل اتاقش. جلوی کمدش نگهش داشتم و خودم نشستم روی تخت و در همون حال گفتم:
    - یالا. یه لباس درست انتخاب کن.
    نگاهم کرد و گفت:
    - همین. مگه چشه؟
    پوفی کردم و با حرص گفتم:
    - این چشم نیست گوشه! کاری رو که میگم بکن.
    سری تکون داد و اومد کنارم روی تخت نشست و بی‌حوصله گفت:
    - حسش نیست.
    نیم نگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم:
    - به حسش بگو بیاد. چند ساعت دیگه مهمون‌ها می‌رسن. بلند شو عین آدم یه لباس درست و درمون پیدا کن.
    داشتم غر می‌زدم که کیوان از بیرون داد زد:
    - فعلا من رفتم.
    منم داد زدم:
    - برو. امشب زود بیا. دیر نکنیا.
    چَشمی گفت و صدای در اومد. از داخل کمدش یه کت و شلوار پیدا کردم و بهش دادم و گفتم:
    - دختر! امروز خواستگاری توئه. چرا انقدر بی‌حس و حالی؟
    نگاهم کرد و در حالی که لباس رو می‌گرفت سمت من، پرسید:
    - حالا مگه تو توی خواستگاریت چطوری بودی؟
    بعدم خودش جوابش رو، زمزمه کرد:
    - بدتر از من.
    و رفت بیرون تا لباسش رو عوض کنه.
    اما من، برگشتم به…
    ***
    ۱۰ سال قبل
    چند ماهی از اینکه فهمیدم با دیدن دارمان کیانمهر یه چیزیم می‌شه، مصمم‌تر شدم که باهاش حرف بزنم و ازش بیشتر بدونم؛ ولی نمی‌شد. آخه مشکل این بود که اون کجا و من کجا؟ از طرفی کنکور هم نزدیک بود و سخت درس می‌خوندیم. شب‌ها تنها با یه امید می‌خوابیدم، این‌که فردا دارمان رو ببینم. از وقتی که فهمیده بودم که دارمان پزشکی می‌خونه و درسش هم خوبه مصمم‌تر درس می‌خوندم و امید داشتم که از این طریق بتونم حداقل دکتر بشم و باهاش همکار باشم.
    کنکور بالاخره تموم شد. اواسط تیر، بعد از کنکور بود. یه روز که با بچه‌ها بیرون رفته بودیم شیدا گفت که تولد دارمانه. دیگه نمی‌دونستم از خوش‌حالی چی‌کار کنم. از اون‌جایی که من رو قطعا دعوت نمی‌کرد، تصمیم گرفتم براش کادو بخرم و با پست براش بفرستم. خوش‌حال برگشتم خونه و با خنده به همه سلام کردم. بابا با خنده جوابم رو داد و گفت:
    - چه خبره بابا جان؟
    شونه‌‌ای بالا انداختم که مامان نگاهم کرد و پرسید:
    - ببینم باز این کیانایِ دهن لق چیزی گفته؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - مگه باید چیزی می‌گفته؟
    پوفی کرد و گفت:
    - یعنی نگفته پنجشنبه مهمونی تولد نوه کیانمهر بزرگ دعوتیم؟
    اول هنگ کردم؛ اما بعد چشمام گشاد شد و بی‌حرف تا چند ثانیه به مامان زل زدم و یهو داد زدم:
    - چی؟!
    گوشش رو گرفت و گفت:
    - دختر چرا داد می‌زنی؟
    سریع پرسیدم:
    - مامان یعنی ما واقعا دعوتیم؟
    چشم‌غره‌‌ای رفت و گفت:
    - تو از بس اتفاقی، اتفاقی رفتی مهمونی کیانمهر‌ها این‌بار دیگه گفتن خودمون دعوتش کنیم بهتره و حداقل شأن خودمون رو حفظ کردیم.
    من و بابا خندیدیم که طرلان با یه تاپ شلوارک و عینک دودی اومد بیرون اتاق و گفت:
    - مامان این لباس برای تولد چطوره؟
    مامان با حرص گفت:
    - مگه داری میری آنتالیا خیر ندیده؟ برو یه لباس درست بپوش.
    طرلان هم مثلا قهر کرد و رفت داخل اتاق و در رو محکم بست. منم از خوش‌حالی روی پام بند نبودم. بالاخره شب تولد رسید. مامان اینا کادو گرفته بودن؛ اما من دلم نیومد کادو نگیرم و طبق قرار قبلی که با خودم گذاشته بودم، تمام پول‌هام رو جمع کردم و براش یه پلی‌استیشن خریدم. نمی‌دونم چرا ولی عشقم کشید این رو براش بگیرم اونم به‌خاطر این بود که خودم عاشقش شده بودم و تقریبا کادو تولد بهونه بود. برای این‌که نفهمه کادو از طرف من بوده، با پیک و به صورت ناشناس براش فرستادم. دل تو دلم نبود که زود به مهمونی برم. تیپ زدم و راهی مهمونی شدیم. هر گروه سنی یه قسمتی از خونه بود. فقط مامان و بابا اینا داخل حیاط بزرگشون بودن. طرلان هم با بچه‌ها یه بخش دیگه از خونه بودن. از اونجایی که شیدا هم بود از اول کنار هم نشستیم. من به اطراف نگاه می‌کردم تا ببینم کِی می‌رسه. بالاخره اومد. از پله‌ها پایین اومد و رفت سمت سالن اصلی و به اپن آشپزخونه، تکیه داد. حتی نگاهی هم به اطراف ننداخت. بالا نشست و منم با لبخند کوچکی دنبالش کردم. شیدا هنوزم از دست آریان شاکی بود. نگاهی به اطراف کردم. همه می‌خندیدن. پوفی کردم و فکر کردم چرا من باید به فکرش باشم؟ ما هم می‌گیم و می‌خندیم. زیر گوش شیدا چیزی گفتم که خندید و همین شروع خندیدن‌هامون شد. داشتم بلند می‌خندیدم که دیدم داره به من نگاه می‌کنه. زل زده بودم داخل چشماش. قلبم یهو خیلی تند زد. کم‌کم خندم رفت. سری تکون داد و سرش رو برگردوند که شیدا زد به بازوم و چیزی گفت که بازم خندم گرفت و هر چی سعی کردم جلوش رو بگیرم نشد و بازم شروع شد. موقع کادو دادن. من کادو مامان اینا رو دادم و آب شدم جلوی جمعیت زیادی که بهم زل زده بودن. نیم نگاهی بهم انداخت و تشکر آرومی کرد و همین صدای تشکر بی‌تفاوت و آروم کافی بود که دلم از خود، بی‌خود بشه. همه کادو داده بودن و داشتن می‌نشستن که یهو دارمان بلند گفت:
    - یه‌لحظه.
    همه برگشتیم و منتظر ایستادیم. چیزی داخل گوش کیوان گفت و کیوان هم تائید کرد و رفت بالا و سریع با یه بسته داخل دستش برگشت. همه در سکوت نگاهش می‌کردن. دارمان نیم نگاهی به جمع انداخت و گفت:
    - یه هدیه دیگه هم هست.
    مدام گردن می‌کشیدم ببینم چه خبره ولی دخترها با کفشای ۳۰ سانتی جلوی دیدم رو گرفته بودن. بی‌خیال شدم و برگشتم که برم بشینیم روی مبل که با صداش متوقف شدم:
    - پلی‌استیشن.
    سریع برگشتم. لبخند بزرگی زدم که شلیک خنده به هوا رفت. نگاهشون کردم که یکی داد زد:
    - چه بچگونه. کی این رو آورده؟
    یکی دیگه هم گفت:
    - واقعا که! عجب آدمای بی‌فکری هستن.
    لبخندم رفت. هر کس داشت چیزی می‌گفت که سرم رو انداختم پایین. دارمان داد زد:
    - محض اطلاع همگی. این بهترین هدیه امروزه.
    سریع سرم رو بالا آوردم و رفتم جلو و به هر بدبختی بود تونستم ببینمش. پلی استیشن داخل دستش بود و با لبخند کمرنگی که به ندرت ازش دیده بودم، گفت:
    - این برای من بهترین هدیه است. نه وسیله‌های گرون و بی‌ارزش.
    همه سکوت کردن که کیانا داد زد:
    - حالا نمی‌خوای بگی از طرف کیه؟
    سرم رو انداختم پایین و منتظر شدم که با تاخیر، صداش اومد:
    - احتمالا از طرف یه دوست.
    لبخند آرومی زدم و یعنی من دوستش بودم؟ ولی اونکه نمی‌دونست، من براش فرستادم. سری تکون دادم. سریع از بین جمعیت بیرون اومدم و رفتم داخل دستشویی و در رو محکم بستم و خندیدم. از خجالت قرمز شده بودم. آبی به دست و صورتم زدم و رفتم بیرون و تا آخر مهمونی به همه لبخند می‌زدم…
    دو ماهی از اون موضوع گذشته بود و من پایه ثابت مهمونی‌ها شده بودم. فقط به خاطر اینکه اون لبخند رو یه بار دیگه ببینم. منتظر جواب کنکور بودیم ببینیم چی می‌شه. شیدا اومد دنبالمون و با هم رفتیم دکه روزنامه فروشی. صف بسته بودن. مریم زودتر از همه روزنامه‌هامون رو گرفت و همه مشغول شدیم.
    اول از همه نازی جیغ کشید.
    «روان‌شناسی تهران»
    بعدش مریم بود که زبونش بند اومده بود.
    «حسابداری تهران»
    و شیدا که ریلکس‌تر از همه بود.
    «حسابداری تهران»
    نوبت من که شد، همه سرهامون برگشت روی روزنامه و با استرس گشتیم.
    «روانشناسی تهران»
    جیغ بلندی کشیدم که مریم نفس راحتی کشید و گفت:
    - خدا رو شکر، به خیر گذشت.
    همه با هم جیغ می‌کشیدیم و می‌خندیدیم. مردم اطراف با لبخند نگاهمون می‌کردن.
    ما واقعا اگه تهران نمی‌آوردیم باید پشت کنکور می‌نشستیم؛ چون هیچ‌کدوممون حاضر نبودیم از تهران خارج بشیم و شهر دور بریم. بعد از خبر دادن به خانواده، موبایل‌هامون رو خاموش کردیم و رفتیم تا کمی تفریح کنیم… هنوز یه هفته از اعلام نتایج کنکور نگذشته بود که یه روز تلفن خونمون زنگ خورد. داشتم با طرلان تلویزیون می‌دیدم. نیم نگاهی به طرلان انداختم و گفتم:
    - یالا. چرا معطلی؟ برو تلفن.
    چپ چپ نگام کرد و گفت:
    - خودت برو. به من چه؟
    پوفی کردم و تلویزیون رو بستم و گفتم:
    - باشه. پس برنامه کودک، بی‌برنامه کودک.
    می‌دونست زورش بهم نمی‌رسه پس با حرص بلند شد و تلفن رو برداشت. منم تلویزیون رو باز کردم و مشغول فیلم دیدن شدم. نفهمیدم طرلان چی گفت فقط شنیدم داد زد:
    - مامان. تلفن.
    مامان با غرغر از آشپزخونه بیرون اومد و تلفن رو برداشت. نیم نگاهی به طرلان که خودش رو پرت کرد روی مبل انداختم و پرسیدم:
    - کی بود؟
    بی‌تفاوت، در حالی که به تلویزیون نگاه می‌کرد، گفت:
    - خواستگار.
    آهانی گفتم و برگشتم مشغول تلویزیون دیدن بشم. توی خونه ما که کسی نبود که بخوان بیان خواستگاری. مامان که بابا رو داشت. طرلان هم که کوچک بود. پس یعنی…
    یهو به‌سرعت سرم رو چرخوندم و داد زدم:
    - چی؟!
    شوکه شد و زل زد بهم. با چشم‌غره گفت:
    - همین که شنیدی. شوهر ندیده.
    نگاهی به مامان انداختم که به‌نظر می‌اومد هنگ کرده. سریع بلند شدم از روی مبل و دویدم طرف مامان و جلوش بال بال زدم که بگه نه. که بیخود کسی نیاد خونه. بعد از سکوت طولانی مامان فقط شنیدم که گفت:
    - بله. فردا شب ساعت هفت در خدمتیم.
    و تلفن رو گذاشت سر جاش. مات به تلفن نگاه کردم. سرم رو بالا آوردم و بی‌حرف به مامان نگاه کردم که گفت:
    - چیه؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - مامان من که گفتم نه. چرا گفتی بیان؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - نمی‌تونستم نه بگم.
    با تعجب نگاهش کردم و اعتراض کردم:
    - مامان، یعنی چی نمی‌تونستم؟ زندگی منه‌ها.
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - ننه من غریبم؛ بازی درنیار. از خداتم باشه.
    با چشم‌های متعجب بهش زل زدم و گفتم:
    - مامان، چی میگی؟ انگار شما از خداتونه من برم.
    و به حالت قهر بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و در رو محکم بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    به حالت قهر بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و در رو محکم بستم. نیم‌ساعت بعد، مامان اومد داخل اتاق و کنارم روی تخت نشست. پتو رو روی سرم کشیدم و مثلا خوابیدم که آروم گفت:
    - طناز جان، مامان. کدوم پدر و مادری دیدی که دلشون بخواد از بچه‌شون جدا بشن؟
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - مامان جان! اصلا این یه خواستگاری معمولیه. می‌تونی بعدش بگی نه و جواب منفی بدی. همین.
    بازم سکوت کردم که گفت:
    - دخترکم، من بد تو رو که نمی‌خوام. می‌خوام؟
    پتو رو گوشه‌‌ای انداختم و نشستم روی تخت. نگاهش کردم و دل‌گیر گفتم:
    - نه مامان جان. ولی من هنوز بچه‌م. چند ماه دیگه تازه می‌شه ۲۰ سالم.
    مامان لبخندی زد و موهام رو نـ*ـوازش کرد و گفت:
    - گفتم که می‌تونی بگی نه؛ اما وقتی اومدن. الان من واقعا نمی‌تونستم به خانم کیانمهر نه بگم.
    اول سری تکون دادم؛ اما بعد با تعجب بهش نگاه کردم و آروم زمزمه کردم:
    - کیانمهر…
    و بلند پرسیدم:
    - کدوم… کیانمهر؟
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - زن برادر آقا رضا، مهین تاج خانوم.
    اخمام رفت توی هم. مهین تاج دیگه کی بود؟ آروم‌تر پرسیدم:
    - منظورم اینه که کدوم پسر کیانمهر؟
    اهانی گفت و ادامه داد:
    - اسمش سخت بود. این مهین تاج خانومم گفت ولی یادم رفت.
    نگاهش کردم و با شک و آروم گفتم:
    - دارمان؟
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - آره. آفرین.
    ولی بعد مشکوک بهم زل زد و گفت:
    - ولی… تو از کجا می‌دونی؟
    هول شدم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - کیانا چندباری اسمش رو بـرده بود. دو ماه پیش، اون شبم که رفتیم خونه کیانمهر بزرگ هم تولد اون بود دیگه.
    سری تکون داد و بلند شد؛ اما جلوی در ایستاد و گفت:
    - طناز! مامان جان! خیالت راحت هر چی تو بخوای می‌شه. مطمئن باش.
    بی‌توجه سری تکون دادم و من اصلا به حرفاش گوش نمی‌دادم. مامان که بیرون رفت، از ذوق و تعجب و شوک نمی‌دونستم چی کار کنم. اول در رو قفل کردم و جیغ کوتاهی کشیدم که طرلان محکم به در زد و داد زد:
    - چی شده؟
    بلند گفتم هیچی و دستام رو کوبیدم به هم.
    طرلان هم محکم زد به در و داد زد:
    - دیوونه.
    بدون آهنگ واسه خودم می‌رقـ*ـصیدم. یه‌لحظه می‌نشستم روی تخت و فکر می‌کردم و یه‌لحظه بعد از ذوق می‌مردم.
    همون شب، بابا اومد جلوی در و کلی به‌خاطر رفتار مامان عذرخواهی کرد و گفت بیام شام بخورم؛ اما من از ذوق نمی‌تونستم آب بخورم، چه برسه به غذا. بی‌چاره مامان و بابا فکر می‌کردن من از عصبانیت و حرص نمیرم چیزی بخورم؛ ولی در واقع اون‌قدر خوشحال بودم که واقعا نمی‌تونستم لب به چیزی بزنم. اون‌شب تا صبح خوابم نبرد. توی ذهنم مدام تکرار می‌شد که دارمان کیانمهر من رو دوست داره. بین اون‌همه دختر داره میاد خواستگاری من. این‌همه دنبال این بودم که باهاش حرف بزنم. حالا اون داره میاد خواستگاری و از خدا خواسته می‌خواد باهام حرف بزنه. توی تخت مدام تکون می‌خوردم. پتوم رو محکم بغـ*ـل کردم و از خوش‌حالی دستم رو توی موهام عین دیوونه‌ها تکون دادم. تنها کاری که تا صبح کردم این بود که دو بار دزدکی رفتم دست‌شویی.
    صبح ساعت نه بود که مامان در زد و ازم خواست برم صبحانه بخورم. خودم رو کمی آشفته نشون دادم و رفتم بیرون. نگاهم کرد و با لبخند بغـ*ـلم کرد و گفت:
    - قربونت برم مامان. گریه کردی؟
    چیزی نگفتم و سریع ازش جدا شدم و رفتم سمت دستشویی. نگاهی به آینه انداختم. چون شب تا صبح بیدار بودن، چشمام پف کرده بود. مامانم فکر کرد به خاطر گریه‌ست. خندیدم و رفتم بیرون. آروم صبحانه می‌خوردیم که بابا سکوت رو شکست:
    - طناز!
    نگاهش کردم که گفت:
    - بابا جان ما همیشه پشتت هستیم. مطمئن باش. اگه تو اون مرد رو نخوای، بدون در نظر گرفتن مقام پدر و خانوادش، من جواب منفی رو بهشون میگم. مطمن باش هیچ وقت برای تو اجباری نیست.
    سری تکون دادم و بلند شدم. مامان و بابا رو بـ*ـوسیدم که طرلان هم تند بلند شد و خودش رو لوس کرد و همین باعث خنده شد.
    بعد از ظهر حدود ساعت سه من شروع کردم به انتخاب لباس. بازم در رو بسته بودم و با ذوق تک تک لباس‌هام رو بیرون می‌آوردم و می‌پوشیدم و امتحان می‌کردم.
    بیشتر لباس‌های من کت و شلوار بودن، چون خودم بیشتر دوست داشتم. همه لباس‌ها روی تخت ریخته بود و من با خوشحالی همه رو بعد از پوشیدن می‌ریختم اونجا.
    اون شب باید بهترین می‌شدم. می‌خواستم خانواده کیانمهر از انتخاب پسرشون نا امید نشن. بالاخره یه لباس خوب پیدا کردم. یه کت و شلوار لیمویی که پشتش طرح‌های سفید زده شده بود و من عاشقش بودم و خیلی وقت بود نپوشیده بودمش. تند تند همه رو مرتب کردم و اون رو جلوتر از همه گذاشتم تا مامان ببیندش و اون رو بده بپوشم. چون من مثلا، اصلا راضی به خواستگاری نبودم. سری تکون دادم و با خنده به کت و شلوار دستی کشیدم. ساعت شش، مامان اومد داخل اتاقم و با دیدنم که بی‌خیال نشستم روی تخت، کمی غر زد و سریع در کمد رو باز کرد و همون‌طور که حدس زدم کت و شلوار لیمویی رو بیرون و کشید و داد بهم. با ذوق و سریع پوشیدمش که مامان گفت:
    - میگم طناز، یه دستی به صورتت بکش. چشمات هنوز باد داره.
    سری تکون دادم و مشغول شدم.
    راس ساعت هفت آیفون زده شد…
    با صدای طرلان که صدام می‌زد از گذشته پرتاب شدم به حال.
    نگاهش کردم. اون تونیک، شلوار سبز که پوشیده بود واقعا عالی بود. لبخندی بهش زدم و بغـ*ـلش کردم، فشارش دادم و گفتم:
    - قربونت برم. حالا درست شد.
    ازش جدا شدم که بی‌حوصله برام سری تکون داد و منم رفتم بیرون. شیرینی و میوه‌ها رو چیدم. ساعت هشت می‌اومدن. نگاهی به ساعت کردم ۶:۴۵ بود. به کیوان زنگ زدم که جواب نداد و منم فکر کردم که داره میاد. سریع رفتم حمام، بعد از دوش آماده شدم و کمی آرایش کردم. نگاهی از داخل آینه به خودم انداختم. لبخند کمرنگی زدم. تغییرات صورتم مشخص بود. ابروهام خیلی صورتم رو تغییر داده بود. رفتم بیرون و مدام شماره کیوان رو می‌گرفتم؛ اما در دسترس نبود. صدای طرلان اومد:
    - طناز به جون خودم تو رو به‌عنوان عروس اشتباه می‌گیرن.
    سرم رو بالا کردم، روی مبل نشسته بود. با لبخند نگاهش کردم و کنارش نشستم و بی‌توجه به تعریفش، یهویی گفتم:
    - طرلان، یه وقت ناراحت نباشی که کسی نیستا. من عین کوه پشتتم. حتی اگه بگی نه.
    سری تکون داد و خودش رو انداخت توی بغـ*ـلم. طرلان همیشه خیلی زود احساساتی می‌شه و منم عاشق اینم که مراقبش باشم. همیشه. موهاش رو ناز کردم که یهو در زدن. جیغی کشیدم و طرلان دوید داخل اشپزخونه و من دویدم سمت آیفون. کیوان هنوز نیومده بود و من داشتم از استرس می‌مردم. دکمه آیفون رو زدم و در هال رو هم باز کردم و ایستادم برای استقبال. اول خانم چادری و بلندی با لبخند جلو اومد و جعبه شیرینی رو که گرفته بودن، بهم داد. با لبخند سلام کردم و اون بغلم کرد و رفت داخل. بعدش یه مرد حدودا ۶۰ ساله اومد که بسیار هم شبیه خانم اول بود و به‌نظر می‌اومد پدر خانواده باشه، رفت داخل. بعد هم یه مرد تقریبا ۳۷ ساله که قطعا داماد نبود و در آخر هم یه پسر که به نظر می‌اومد همون سینا باشه. جلو اومد و آروم سلام کرد و معلوم بود هول شده چون عرق روی پیشونیش نشسته بود و سریع دسته‌گلی که داخل دستش محکم نگه داشته بود رو بهم داد. با لبخند از دستش گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم. قدش متوسط بود، عینک داشت و چشماش زیر عینک مخفی شده بود موهاش رو هم با ژل مو بالا داده بود. به همه تعارف کردم و نشستن. منم گل و شیرینی رو گذاشتم روی اپن و با استرس نشستم. نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. کیوان هم نیومده بود و من تند تند قلبم می‌زد و فقط داشتم احوالپرسی معمولی می‌کردم و پام رو تکون می‌دادم. بعد از چند دقیقه که اونا خودشون رو معرفی کردن و من به‌خاطر استرس نشنیدم. مدتی احوال‌پرسی کردیم؛ اما وقتی حرف کم آوردیم و همه ساکت شدن از روی استرس صدا زدم:
    - طرلان جان! چایی لطفا.
    و هم‌زمان صدای آیفون، ناجیم شد. از خدا خواسته با لبخند عذرخواهی کردم و سریع در رو زدم. در هال رو باز کردم و منتظر کیوان شدم که یهو بچه‌ها پریدن بغلم.
    مات به روبه رو زل زدم. از خودم جداشون کردم و با ترس، آروم گفتم:
    - شما اینجا چیکار می‌کنید؟
    نگاهم کردن و صیام با لبخند گفت:
    - دل تیام برات تنگ شده بود.
    تیام با چشم‌های درشت شده گفت:
    - دروغ نگو. خودت گفتی بریم مامان رو ببینیم.
    ناباور بهشون زل زده بودم که صدای خانومی که به نظر می‌اومد عمه سینا باشه شنیده شد:
    - اتفاقی افتاده خانوم سمیعی؟
    سریع به خودم اومدم، بلند شدم و دستی به سر بچه‌ها کشیدم و کمی جلوتر بردمشون و گفتم:
    - راستش. نه. چیزی نیست. فقط بچه‌ها قرار نبود الان اینجا باشن. کمی متعجب شدم.
    خانوم شکوهی نگاهی به بچه‌ها انداخت و گفت:
    - پسراتون هستن؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بله. با اجازه‌تون.
    پدر سینا گفت:
    - ان‌شاءالله خدا واسه‌تون نگهشون داره.
    ممنونمی گفتم و بچه‌ها رو فرستادم داخل اتاقشون و گفتم تا آخر مهمونی بیرون نیان. رفتم در هال رو ببندم که کفشی بین در قرار گرفت. سرم رو بالا آوردم و ناباور به آدم روبروم زل زدم. بدتر از این نمی‌شد. انتظار هرکس رو داشتم غیر از کسی که جلوم ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    بچه‌ها رو فرستادم داخل اتاقشون و گفتم تا آخر مهمونی بیرون نیان. رفتم در هال رو ببندم که کفشی بین در قرار گرفت. سرم رو بالا آوردم و ناباور به آدم روبروم زل زدم. بدتر از این نمی‌شد. انتظار هر کسی رو داشتم غیر از کسی که جلوم ایستاده بود. مستأصل نگاهش کردم که کفشش رو بیرون آورد. فقط چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد بی‌توجه به من که مات مونده بودم، رفت داخل.
    به خودم اومدم. چندتا نفس عمیق کشیدم و سریع در رو بستم و رفتم داخل.
    کنارش، داخل هال ایستادم. همه به ما نگاه می‌کردن. ناچار و هول، لبخندی زدم. طوری نشسته بودن که دو تا جای خالی مجزا نبود و ما ناچار کنار هم نشستیم. با این‌که نمی‌شناختنش اما سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کردن. بعد از چند دقیقه که ما سکوت کردیم و نه من و نه خودش قصد معرفی کردن، نداشتیم. خانومی که با توجه به شباهتش به پدر سینا و البته صدای پشت تلفن که برای خواستگاری وقت گرفته بود، حدس می‌زدم، عمه سینا باشه، گفت:
    - ببخشید فضولی می‌کنما!
    همه بهش نگاه کردیم که مکثی کرد و با دقت ادامه داد:
    - ایشون کی هستن؟
    لبخند دستپاچه‌‌ای زدم و با مکث گفتم:
    - ایشون…
    آب دهنم رو قورت دادم. نمی‌دونستم چی بگم. نمی‌خواستم الان بفهمن که من طلاق گرفتم، چون ممکن بود عین قبل روی تصمیم و زندگی طرلان اثر بذاره. اما اگر هم نمی‌گفتم دیگه چیزی نبود که بخوام تحویلشون بدم. پس تصمیم گرفتم که حقیقت رو بگم تا شاید به خاطر صداقتم اتفاق خاصی نیفته. می‌خواستم بگم که همسر سابقم هستن که صدای طرلان اومد:
    - ایشون آقای دکتر کیانمهر، شوهر خواهرم هستن.
    تند نگاهی به طرلان انداختم که با سینی چایی ایستاده بود و داشت به همه نگاه می‌کرد الّا من.
    چشمام رو بستم و سریع باز کردم. سرم رو به سمت جمع برگردوندم و با لبخند بهشون نگاه کردم. اما اونا با لبخند به قول طرلان به آقای دکتر نگاه می‌کردن. طرلان گوشه‌‌ای نشست. حدسم درست بود و خانمی که فکر می‌کردم عمه سینا باشه رو به جناب دکتر گفت:
    - منم بدریم. عمه سینا جان. ایشون هم پدرش هستن.
    و به مرد ۶۰ ساله اشاره کرد. و با اشاره به مرد ۳۷ ساله ای گفت:
    - ایشونم برادر سینا هستن.
    اونم در جواب فقط سری تکون می‌داد.
    کلی با هم خوش‌وبش کردن و بالاخره رفتن سر اصل مطلب و عمه خانوم پیشنهاد دادن که بچه‌ها حرف بزنن و بقیه هم قبول کردن. طرلان و سینا رفتن مشغول حرف زدن بشن. برادر سینا بلند شد و گفت:
    - با اجازه من چند کلمه با دکتر حرف بزنم.
    و نشست کنارش. سری تکون دادم و منتظر موندم تا جمع از سکوت بیرون بیاد. اول کمی راجع‌به اقتصاد حرف زدن بعدم آب و هوا و قیمت سکه و دلار و…
    عمه سینا که حس می‌کردم از همون اول منتظر بود یه مشکل پیدا کنه و سریع به رخمون بکشه، مچ‌گیرانه رو به من گفت:
    - خب طناز جان. سینا گفت که پدر و مادرتون فوت کردن؛ اما بقیه خانوادتون کجا هستن؟ حتما مشکلی داشتن که نتونستن بیان. درسته؟
    لبخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم. تحسینش کردم به‌خاطر اینکه صاف دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم. چطوری بهش می‌گفتم خانواده من کوچک‌تر از اونیه که تو می‌بینی؟ خانواده من و طرلان خلاصه میشه به من و خودش و دو تا پسرهام که جدیدا یه خانواده جدیدتر و ظاهرا بهتر پیدا کردن. تا خواستم حرفی بزنم، صدای محکمش اومد:
    - آره درسته. پدر و مادرشون فوت کردن. و بهتره بدونید که از خانواده هم فقط این دو تا خواهر موندن که خیلی هم هوای هم رو دارن.
    بدون اینکه بهم نگاه کنه، بهم اشاره کرد و گفت:
    - ایشون، همه زندگیش رو برای خواهرش و سر پا موندن خانواده‌ش گذاشته.
    نگاهش می‌کردم. به مردی که داشت تظاهر می‌کرد که داره ازم دفاع می‌کنه و من مثلا زنشم و براش مهمم.
    عمه خانوم با تمسخر گفت:
    - بله. خب بهتره تا بچه‌ها دارن حرف می‌زنن، ما هم راجع‌به یه سری مسائل حرف بزنیم که مشکلی نباشه.
    با لبخند گفتم:
    - البته.
    نیم نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - نظرتون راجع‌به مهریه چیه؟
    نگاهی بهش کردم و سریع و متواضعانه گفتم:
    - هر جور صلاحه. پیشنهاد شما چیه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - ۱۰تا چطوره؟
    با لبخند، سری تکون دادم و خواستم بگم موافقم که بازم صدای پوزخند بلندش باعث شد بهش نگاه کنم. با تمسخر نگاهم کرد و زیر گوشم گفت:
    - تو هیچ‌وقت عوض نمیشی.
    و بلند رو به عمه خانوم گفت:
    - ارزش طرلان خیلی بیشتر از این‌هاست.
    عمه خانوم بازم در جواب بهش چیزی نگفت که این‌بار بابای سینا به حرف اومد:
    - قطعا همین‌طوره. هر چقدر باشه مشکلی نیست. ارزش طرلان جان مهمه، وگرنه مهریه رو کی داده، کی گرفته؟
    لبخند کوچکی تحویل بابای سینا دادم.
    صدای پر از طعنه‌ش از کنارم بلند شد:
    - اختیار دارید. مهریه رو هم خوب میدن و هم خوب می‌گیرن.
    با حرص نگاهش کردم. خوب می‌دونستم منظورش منم و مهریه‌‌ای که کامل ازش گرفتم؛ اما خودم رو کنترل کردم و رو به مهمون‌ها گفتم:
    - بفرمایید میوه.
    عمه خانوم که کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد. سعی کرد از در دیگه‌‌ای وارد بشه و حرصی گفت:
    - در ضمن رسم ما اینه که جهیزیه کامل با خانواده عروس باشه. مشکلی که نیست؟
    لبخندی زدم و با خودم گفتم:
    - نه مشکلی نیست اگه ماشینم رو بفروشم و قرض سروش رو بدم. اون‌وقت کافیه خونه رو هم بفروشم. پس… نه مشکلی نیست.
    اما بازم زودتر از من با اقتدار گفت:
    - هر وقت طرلان تصمیم به ازدواج گرفت، خودم شخصا همه جهیزیه رو متقبل می‌شم.
    دیگه خونم داشت به جوش می‌اومد از این‌همه دخالت بی‌جا. خواستم چیزی بگم که بلافاصله پرسید:
    - خب خانوم شکوهی. اگه سوالاتون تموم شده و اگه اجازه بدید منم بپرسم.
    عمه خانوم نگاه حرصی کرد و به‌زور گفت:
    - خواهش می‌کنم. بفرمایید.
    کمی روی مبل جابه‌جا شد و فوری رفت سر اصل موضوع و پرسید:
    - مادر داماد کجا تشریف دارن؟
    با تعجب اول به پوزخندش نگاه کردم. پشت این پوزخند، یه دنیا حرفه. این یعنی یه برگ برنده داره. آروم به روبه‌روم نگاه کردم. عمه خانوم و پدر و برادر سینا سردرگم و کلافه به هم نگاه می‌کردن.
    عمه خانوم بازم پیش قدم شد و گفت:
    - من جای مادر سینا هستم.
    باز پوزخندی زد و گفت:
    - سوالم این نبود.
    و با لحن خود عمه خانوم که درباره خانواده ما پرسیده بود، ادامه داد:
    - اما خب حتما مشکلی بوده که نیومدن. درسته؟
    درست مثل عمه خانوم که از من پرسید، لحنش مچ‌گیرانه بود. عمه خانوم خواست چیزی بگه که در اتاق طرلان با سروصدا باز شد و طرلان و سینا اومدن بیرون.
    سینا که مشخص بود خیلی روبه‌راه نیست، سریع کنار باباش نشست و طرلان همون‌طور کنار مبلی که ما نشسته بودیم، ایستاد.
    عمه خانوم سعی کرد به روی خودش نیاره که چه اتفاقاتی افتاده و با لبخند گفت:
    - به‌به عروس گل. خب بگو ببینم نتیجه چی بود؟ شیرینی بخوریم دیگه نه؟
    طرلان چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین.
    این‌بار هم جناب آقای دکتر دهنش رو باز کرد و نطق کرد:
    - طرلان جان حرفت رو بگو. مشکلی نیست. هر چی تصمیم تو باشه ما همه بهش احترام می‌ذاریم.
    با تعجب نگاهش کردم. من الان باید اون حرفا رو می‌زدم نه این دکتر بی‌ادب…
    صدای طرلان من رو شوکه‌تر کرد:
    - نه.
    بلند پرسیدم:
    - چی نه؟
    زل زد تو چشمام و گفت:
    - جوابم منفیه.
    با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم که بابای سینا رو به عمه خانوم گفت:
    - آبجی حالا چه عجله‌‌ای داری؟
    بعد رو به طرلان گفت:
    - می‌تونی بیشتر فکر کنی دخترم.
    اما طرلان که حسابی شیر شده بود، گفت:
    - ببخشید آقای شکوهی ولی من مطمئنم و تصمیمم رو عوض نمی‌کنم.
    داداش سینا بلند گفت:
    - یعنی چی؟
    دکتر زحمت جواب دادنش رو کشید و گفت:
    - یعنی نه.
    عمه خانوم هم با عصبانیت بلند شد و گفت:
    - بلند شید به اندازه کافی اینجا خوار شدیم.
    بلند شدم و گفتم:
    - نه. خواهش می‌کنم بشینید. ببخشید.
    اونا رفتم بیرون و منم چشم‌غره‌‌ای به هردوتاشون رفتم و دویدم بیرون.
    در رو باز کردن و رفتن بیرون. دنبالشون تا داخل کوچه رفتم و بازم داد زدم:
    - ببخشید.
    اما دیگه سوار ماشین شده بودن و رفته بودن. با حرص و محکم خواستم در رو ببندم و برم حساب طرلان و اون نخود هر آش رو برسم که کیوان پرید داخل.
    نگاهش کردم و از حرص چیزی نگفتم که خودش شروع کرد به تندتند حرف زدن:
    - ببخشید. غلط کردم طناز. به جون مامان، یهویی شد. به جون خودم. یهو زنگ زدن که جلسه داریم، وگرنه من داخل اتوبان بودم. باور کن. به جون بابا، مجبور شدم برم خارج از شهر. موبایلم آنتن نمی‌داد و…
    فقط گفتم:
    - برو بیرون.
    نگاهش نکردم که خواهشی نگاهم کرد و گفت:
    - لطفا طناز. جبران می‌کنم. اصلا خودم مجلس رو گرم می‌کنم. خودم…
    داد زدم:
    - کدوم مجلس؟ به لطف پسر عموی جنابعالی همه‌چیز تموم شد و رفت. سینا شکوهی رفت و دیگه پشت سرش هم نگاه نمی‌کنه. البته به لطف و محبت پسر عموی بی‌شعور تو…
    با تعجب گفت:
    - دارمان؟ اون به من ربطی نداره به خدا…
    سری تکون دادم و بی‌تاب داد زدم:
    - برو بیرون کیوان و تا یه مدت این طرفا نبینمت.
    داشت با التماس نگاهم می‌کرد؛ اما با داد بعدی، رفت و در و بست. برگشتم. در هال رو باز کردم که صداشون از آشپزخونه اومد. صدای طرلان شنیده شد:
    - به‌هرحال ممنونم.
    صدایی نیومد که عصبانی رفتم جلو و داد زدم:
    - طرلان.
    غافلگیر شد و جیغ کوتاهی کشید که ادامه دادم:
    - برو داخل اتاقت. همین الان.
    سرش رو انداخت پایین و اومد بیرون از آشپزخونه. جلوی اپن، کنارم ایستاد و گفت:
    - لطفا به‌خاطر امشب کسی رو سرزنش نکن.
    و رفت. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به جناب کاسه داغ‌تر از آش کردم. ایستاده بود داخل آشپزخونه و نگاهم می‌کرد. به چشماش زل زده بودم. رفتم جلو. آستین کتش رو گرفتم و کشیدم. در هال رو باز کردم و رفتیم داخل حیاط.
    نگاهش کردم و صریح پرسیدم:
    - چرا اومدی؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - بچه‌ها خواستن.
    سری تکون دادم و یادآوری کردم:
    - بهشون گفته بودم که امشب با هم برید گردش و تا دیر موقع هم نیاید.
    نگاهم کرد و پوزخندی زد و گفت:
    - هشدار پنجم. تو آخرین کسی هستی که به عنوان مدیر برنامه ازش دستور می‌گیرم و برنامه‌ریزی می‌خوام.
    چشمام رو بستم، پوفی کردم و گفتم:
    - اطلاعیه پنجم. امشب گند زدی به مجلس خواستگاری خواهرم.
    جدی گفت:
    - اشتباه نکن. اگه نمی‌اومدم، گند می‌زدی به زندگی خواهرت.
    با چشم‌های درشت نگاهش کردم و حرصی گفتم:
    - تو… خیلی پررویی! اگه نمی‌اومدی اونا الان بله رو گرفته بودن و طرلان خوشبخت می‌شد.
    سری تکون داد و کوتاه گفت:
    - دقیقا به‌ همین‌ خاطر بود که اومدم، که بگه نه.
    با حرص داد زدم:
    - چرا اون‌وقت؟ زندگی من رو خراب کردی کافی نبود؟ حالا نوبت طرلانه.
    کوتاه بهم زل زد؛ اما بعد خون‌سرد نگاهم کرد و گفت:
    - دوسش نداره.
    با تعجب گفتم:
    - چی؟
    نگاهم کرد و تکرار کرد:
    - طرلان اون پسر رو دوست نداره.
    مکث طولانی کردم و گفتم:
    - تو… از کجا می‌دونی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - اگه به جای اینکه مجبورش کنی، ازش سوال می‌کردی که چرا این‌قدر بی‌علاقه‌ست، می‌فهمیدی. یا مثلا یکم تحقیق می‌کردی هم بد نبود.
    سری تکون دادم. کاملا عقب نشینی کرده بودم. آروم پرسیدم:
    - چطور مگه؟
    در حالی که به باغچه نگاه می‌کرد، گفت:
    - در مورد مادر اون پسر. عمه‌‌ش به‌خاطر این‌که از خانواده فقیری بوده از خانواده بیرونش کرد و خودش بچه‌ها رو بزرگ کرد. اون زنم نتونست تحمل کنه و خودکشی کرده.
    کمی جلوتر اومد و گفت:
    - هشدار ششم. اول فکر کن، بعد قضاوت.
    آب دهنم رو قورت دادم و بهش نگاه کردم. نمی‌دونستم چی بگم. بدجوری درمونده شده بودم. سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
    - پس… خداحافظ.
    و منتظر شدم که بره اما تکون نخورد. آروم و یواشکی، زیر چشمی نگاهش کردم. دیدم داره نگاهم می‌کنه. سرم رو بالا آوردم و چشمام رو دوختم به چشماش.
    الان بهم لطف کرده بود؟ منتظر تشکر بود؟ یعنی واقعا توقع داشت کارهایی که گذشته کرده با همین یه مورد پاک بشه و من ببخشمش؟
    لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - بهتره مراقب خانوادت باشی.
    سرم رو تکون دادم که رفت سمت در. نتونستم چیزی نگم و گفتم:
    - ممنون.
    برگشت و در سکوت نگاهم کرد. بهش زل زدم و گفتم:
    - به‌خاطر امشب ممنون؛ اما… اما این باعث نمیشه گذشته سختی رو که برام ساختی فراموش کنم.
    کمی بهم نگاه کرد و رفت. نفسی کشیدم و رفتم داخل. بچه‌ها با لباس بیرونی خواب رفته بودن. روی گونشون رو بوسیدم و آروم بیرون رفتم. رفتم سمت اتاق طرلان. در زدم و رفتم داخل. داشت با موبایل حرف می‌زد. نگاهی به من انداخت و گفت:
    - حالا من بهت زنگ می‌زنم.
    و قطع کرد. نگاهم کرد. نشستم روی تخت. آروم بهم نزدیک شد و گفت:
    - دعوا که نکردید.
    سری به نشانه نه تکون دادم که نفس راحتی کشید و کنارم نشست. سکوت کردم که گفت:
    - متاسفم.
    سری تکون دادم که گفت:
    - ببخشید که همه چی خراب شد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - قبلا هم گفتم، هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای.
    لبخندی بهم زد و بـ*ـوسه‌‌ای روی گونم زد که گفتم:
    - طرلانم. همیشه. همه‌چیز رو بهم بگو. همه‌چیز.
    نگاهم کرد و با غمی که توی صداش بود گفت:
    - صبر کن طناز. یه‌کم تحمل ازت می‌خوام تا همه‌چیز درست بشه. تا بتونم همه چی رو بهت بگم.
    سری تکون دادم. نکنه هنوز عاشق اون پسر باشه. نکنه منتظر اون باشه که برگرده. نکنه به‌خاطر طرلان، زنش رو طلاق بده. نکنه. خیلی چیز‌ها تو ذهنم بود؛ اما چیزی نگفتم. که با لبخند گفت:
    - فدات برم خواهری. مرسی که درک می‌کنی.
    سری تکون دادم و چاره‌‌ای دیگه‌‌ای جز صبر نداشتم. رفتم داخل اتاقم. روی تخت نشستم و به دارمان کیانمهری که امشب دیدم فکر کردم و البته به دارمان کیانمهر شب خواستگاری خودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    به دارمان کیانمهری که امشب دیدم فکر کردم و البته به دارمان کیانمهر شب خواستگاری خودم…
    ***
    ۱۰ سال قبل
    با استرس، داخل آشپزخونه منتظر بودم که مامان صدام کنه که چایی ببرم. بعد از یک ساعت استرس بی‌نهایت و لحظات سختی که دستام یخ کرده بودن، مامان صدام کرد. بازم با استرس چایی‌ها رو ریختم و رفتم بیرون.
    اول از همه خانومی نشسته بود که غرور ازش می‌بارید و کلی هم طلا و زنجیر به خودش آویزون کرده بود. بعد از خانوم هم، مردی کنارش نشسته بود که از موهای جو گندمیش و شباهتی که به دارمان داشت، به نظر می‌اومد پدر دارمان باشه و بعد هم که آریان.
    بالاخره، بعد از انتظار طولانی، دارمان رو دیدم. خیلی خوش‌تیپ شده بود. لبخند کوچیکم رو نتونستم پنهان کنم. حتی با وجود استرس، نتونستم ذوق نکنم. رفتم جلو و چایی رو گرفتم سمتش. اون خانوم -مادر دارمان- با چشم‌های درشت و آبی‌رنگش، بدجوری زیر نظرم داشت. بابای دارمان داشت با بابا حرف می‌زد و آریان با لبخند نگاهم می‌کرد. رو به روی دارمان که ایستادم، مثل همیشه بی‌تفاوت و بدون نگاه کردن بهم چایی رو برداشت. لبخند کم‌رنگی زدم و فکر کردم که خجالت کشیده به‌خاطر دیدن من. آروم نشستم و یواشکی و زیر چشمی بهش زل زدم و برای صدمین‌بار براندازش کردم. قدش از آریان بلند‌تر بود. چشم و مو و ابروهاش مشکی بود و جذابیت صورت محکمش رو بیشتر می‌کرد. هیکلش هم خوب بود؛ ولی قطعا هیکل آریان، کیوان و دارمان و کلا همه کیانمهر‌ها در اثر همون ورزش‌های اجباری کیانمهر بزرگه نه خدادادی. لبخندی از جذابیتش زدم و سعی کردم برگردم به جمع. کمی در مورد مسائل الکی بحث کردن و بعد گفتن که بریم داخل اتاقم صحبت کنیم. بلند شدم و رفتیم داخل اتاق. زودتر از من وارد اتاق شد و راحت روی تختم نشست. مات نگاهش کردم. دکمه کتش رو باز کرد و بهم اشاره کرد و سرد گفت:
    - بشین.
    گیج گفتم:
    - ها؟
    بعد سریع به خودم اومدم و گفتم:
    - آهان.
    و سریع نشستم روی صندلی جلوی تخت. انگار اون میزبان بود، نه من. آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو انداختم پایین که صداش اومد:
    - خب.
    زیر چشمی نگاهش کردم و آروم تکرار کردم:
    - خب.
    و باز ساکت شدم. بعد از چند ثانیه، پوفی کرد، بلند شد و گفت:
    - ظاهرا حرفی نیست. می‌تونی بری بیرون و بگی نه. خیلی ساده.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - چرا نه؟!
    برگشت سمتم و نیم‌نگاهی بهم انداخت. لبخند شیطنت‌آمیزی زد و اومد جلو. خیلی بهم نزدیک شده بود. عین مجسمه سرجام خشکم زده بود. آروم خم شد روی صورتم و گفت:
    - پس تو… دوستم داری!
    و چند ثانیه همین‌طور موند. پلک نمی‌زدم. خشک شده بودم. بالاخره بعد از چند ثانیه، خنده تمسخرآمیزی کرد و رفت عقب.
    بالاخره پلک زدم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - نه. اصلا.
    بازم خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:
    - باشه. تو راست میگی.
    و رفت بیرون. مات به در باز نگاه می‌کردم. یعنی چی این رفتار؟ مگه من رو دوست نداشت؟ بعد به خودم جواب دادم امکان نداره که دوسِت نداشته باشه، مگه الکی‌الکی، کسی خواستگاری میره؟ پس سریع خودم رو جمع و جور کردم و رفتم بیرون. تا من اومدم، اون دیگه نشسته بود. منم آروم نشستم که آریان با کنجکاوی و لبخند پرسید:
    - خب عروس خانوم شیرینی رو بخوریم؟
    همه به من نگاه کردن. مادر دارمان با اون چشمای رنگی و زیرکانه‌‌اش، اول چشم‌غره‌‌ای به آریان رفت و بعد به من زل زد. هول شدم. لبخندی زدم و گفتم:
    - هرچی پدر و مادرم بگن.
    و بی‌تفاوتی دارمان رو دیدم و دَم نزدم؛ چون فکر می‌کردم از درون خوشحاله و نمی‌خواد خیلی بروز بده. بقیه هم مشغول صحبت‌های متفرقه شدن. بنده خدا مامان و بابا مات و مبهوت به من که لبخند می‌زدم نگاه می‌کردن. منی که تا چند ساعت پیش سخت می‌گفتم نه حالا اون‌قدر ضایع داشتم می‌گفتم آره.
    نمی‌دونم چرا ولی انگار همه خانواده دارمان توقع جواب مثبت داشتن که فوری تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کردن و بحث مهریه رو پیش کشیدن. عشق چشمام رو کور کرده بود و بی‌علاقگی دارمان، سردی مامانش، بی‌تفاوتی باباش و مشکوک بودن این‌همه عجله رو نمی‌دیدم. به‌هرحال من اصرار داشتم که مهریه کم باشه. مادر دارمان نگاهم کرد و گفت:
    - خب باشه. یه ویلای شمال چطوره؟
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم. و اعتراض کردم:
    - نه. این خیلی زیاده.
    پوزخند دارمان خیلی واضح بود. با تعجب نگاهم می‌کردن. بابا حرف من رو تایید کرد؛ اما راضی نشدن و حرف، حرف اون‌ها شد. خیلی زود همه چی رو تموم کردن. مامان و بابامم از خداشون بود که خانواده به این خوبی باهاشون فامیل بشه. هم با اصل و نسب بودن هم خب به‌هرحال منم دارمان رو دوست داشتم. خیلی زود خواستگاری من تموم شد. به همین سادگی. همین قدر زود و آسون و ساده…
    سری تکون دادم و از فکر کردن به آدم امشب و آدم ۱۰ سال پیش دست کشیدم و با ذهن آشفته خوابم برد…
    تمام جمعه رو با بچه‌ها بودم. متوجه تغییرات روحیه شون شدم. مثلا صیام بدون غر زدن شیر می‌خورد. هنوز هم علاقه‌‌ای بهش نداشت؛ اما می‌خورد. چند روز پیش هم اعتراف کرد که روزی که بطری شیر بعد از سه روز خالی شده بوده، کار اون بوده. رفته بود ریخته بودش داخل باغچه تا مجبور نباشه بخوره ازش. تیام لباس‌هاش رو مدام مرتب می‌کرد و تمیز کنار هم می‌ذاشتشون و تا کثیف می‌شد، می‌آورد و ازم می‌خواست براش بشورمش. هر دوشون سر موقع مسواک می‌زنن و میان به من نشون می‌دن.
    نمی‌دونستم خوش‌حال باشم یا ناراحت. قطعا این از تاثیرات رفت و آمد با پدر بی‌مهرشون بود؛ اما من هنوزم نمی‌تونم باورش کنم. چون نمی‌تونم گذشته رو فراموش کنم.
    صبحِ شنبه با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. تکونی خوردم و خواب‌آلود موبایل رو از روی عسلی برداشتم و گفتم:
    - الو.
    صدای شادی از اون‌طرف خط گفت:
    - خانوم دکتر. خانوم دکتر.
    چشمام از دادش باز شد و نشستم روی تخت. به شماره زل زدم. خانوم راسخ بود. سریع جواب دادم:
    - خانم راسخ، چیزی شده؟
    تند گفت:
    - بله. آرزو رضایت داد که عملش کنن.
    و با شوق گفت:
    - وای باورم نمیشه خانوم دکتر!
    شوکه سکوت کرده بودم. کمی که آروم شد، گفت:
    - آرزو خواست که شما هم باشید. لطفا بیاید.
    سری تکون دادم و از شوک بیرون اومدم و سریع جواب دادم:
    - حتما.
    و سریع لباس پوشیدم و رفتم از خونه بیرون. همین که در رو باز کردم کیوان پرید جلوم. قبل از دیدن خودش و شنیدن حرفاش، مات به کت و شلوارش نگاه کردم. به کت و شلواری که خودم براش انتخاب کرده بودم، ۱۰ سال پیش…
    ***
    ۱۰ سال قبل
    این‌قدر این مدت زود گذشت که باورم نمی‌شد. توی این مدت متوجه شده بودم که به‌خاطر بودن با دارمان دشمنای زیادی داخل خانواده‌شون دارم و احتمالا بزرگترینشون مادرش بود که ظاهرا با اصرار به خواستگاری اومده بود. خیلی اذیت می‌شدم با نیش و کنایه‌هاش؛ اما به‌خاطر دارمان تحمل می‌کردم. دارمان سرد بود، بی‌خیال بود؛ اما من به حساب این می‌ذاشتم که هنوز با شخصیت و روحیاتم آشنایی نداره که بخواد خیلی باهام صمیمی بشه و مطمئن بودم که می‌تونم در آینده بیشتر باهاش باشم و بهش نزدیک بشم و شایدم اون با حس کردن عشقی که بهش دارم عین فیلم‌ها عاشقم بشه! دلم به همین خوش بود که کنارشم و تغییرش می‌دم. بعد از عقد افتاده بودیم دنبال خرید. چون دارمان درس داشت و نمی‌تونست بیاد، من و نازی و شیدا و مریم هر روز با هم می‌رفتیم خرید. کلاسام رو یکی در میون می‌رفتم و بعضی استادا درک می‌کردن که چه شرایطی دارم و زیاد سخت نمی‌گرفتن ولی بعضی‌هاشون خیلی سخت می‌گرفتن و منم اجبارا می‌رفتم. خبر ازدواج ما عین بمب بین همه خانواده صدا کرده بود. خانواده پدرم و خصوصا عمم که سال تا سال به ما زنگ نمی‌زدن، این مدت که فهمیده بود دختر برادرش داره با یه کیانمهر ازدواج می‌کنه هزاربار زنگ زده بود و گرم گرفته بود. خاله خیلی خوش‌حال و در عین حال نگران آینده بود؛ اما کیانا خیلی خوش‌حال شد و معتقد بود ما به هم خیلی میایم و نمی‌دونست وقتی این رو می‌گـه چه قندی تو دل من آب میشه.
    پنجشنبه بود و با کیوان و دارمان و کیانا و حامد و با اصرار زیاد من، رفتیم خرید. کیانا که انگار نه انگار با من اومده خرید از همون اول با حامد غیبشون زد. دارمان بی‌تفاوت با موبایلش کار می‌کرد و کیوان با دقت به دخترها نگاه می‌کرد. داشتم به لباس مجلسی‌ها نگاه می‌کردم که کیوان با اعتراض گفت:
    - اه خسته شدم دیگه.
    برگشتم بهش نگاه کردم که دارمان به مسخره گفت:
    - آره خب. دید زدن دخترها واقعا خسته‌کننده‌ست.
    کیوان بهش چشم‌غره‌‌ای رفت و منم آروم خندیدم. با حرص رو به من گفت:
    - عجب آدمایی هستید شما. به جای تشکر کردنتونه؟
    بازم خندیدم که با حرص گفت:
    - اصلا تقصیر منه که اومدم به شما دو تا کمک کنم.
    و رفت به سمت درب خروجی.
    متعجب گفتم:
    - اِ داره میره واقعا!
    و داشتم می‌رفتم سمت در خروجی که مچ دستم رو گرفت. نگاهش کردم. اولین‌بار بود که دستم رو می‌گرفت البته به غیر از وقتی که می‌خواست انگشتر دستم کنه. با چشمای سیاهش نگاهم کرد و گفت:
    - برمی‌گرده.
    و من رو دنبال خودش کشید.
    رسیده بودیم به قسمت کت وشلوار‌ها و من داشتم با شوق بهشون نگاه می‌کردم و دارمان رو با اون کت و شلوار‌ها تصور می‌کردم که یهو کیوان با اون هیکل از پشت، پرید جلومون. با تعجب بهش نگاه کردم که خودش رو مرتب کرد و گفت:
    - خیلی خب. حالا که خیلی اصرار می‌کنید، قبوله. همراهیتون می‌کنم.
    و لبخندی زد و رو به دارمان، ادامه داد:
    - ولی به شرط این‌که برام یه دست کت و شلوار بخری.
    دارمان پوزخندی زد و گفت:
    - من.
    و به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
    - به تو…
    و به کیوان اشاره کرد و ادامه داد:
    - باج نمی‌دم. می‌تونی بری.
    و رفت جلوتر. خندیدم که کیوان حرصی گفت:
    - عجب آدم خسیسیه. بیا بریم یه دست کت و شلوار برام بگیر.
    خندیدم و مظلوم گفتم:
    - من که پول ندارم.
    نگاهی به من انداخت و پوفی کرد و گفت:
    - تو هم که از من بدبخت‌تری.
    و بازم به دارمان زل زد و متفکر گفت:
    - فکر کنم باید به همین یکی بچسبم.
    و بازم دستی به لباس‌هاش کشید و زمزمه کرد:
    - بریم مخ‌زنی.
    با خنده نگاهشون می‌کردم. کیوان اون‌قدر اصرار کرد که بالاخره دارمان راضی شد و من براش کت و شلوار انتخاب کردم و ازش قول گرفتم که فقط توی عروسی خودم بپوشه. اونم از خوش‌حالی سریعا قبول کرد.
    بی‌توجه به کیوان که از سکوت من و رفتنم به خاطرات گذشتم استفاده کرده بود و داشت تندتند حرف می‌زد، رفتم سمت ماشین که باز گفت:
    - طناز! به جون خودم یهویی بود. جلسه گذاشتن که منم وقتی رفتم داخل جلسه همه چی رو یادم رفت. ببخشید.
    در ماشین رو باز کردم که گفت:
    - اه. طناز! ببخش جون کیوان.
    نگاهش نکردم و گفتم:
    - برو. تا اطلاع ثانوی نمی‌خوام ببینمت.
    و سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان. دل تو دلم نبود ببینم چی شده و آرزو چطوری راضی شده.
    در اتاق آرزو رو باز کردم و وارد شدم. خانم و آقای راسخ ایستاده بودن و آرزو هم دراز کشیده بود و لبخند می‌زد. رفتم جلو و با لبخند نگاهش کردم که با لبخند پررنگتری جوابم رو داد و آروم گفت:
    - تغییر کردی، ناز شدی.
    لبخند خجالت‌زده‌‌ای زدم. بعد از گپ و گفت با آرزو، پرستار‌ها اومدن که برای عمل آمادش کنن. من و خانم راسخ تنها روی صندلی‌های فلزی جلوی در اتاق آرزو نشسته بودیم. کنجکاو رو به خانوم راسخ گفتم:
    - خیلی کنجکاوم بدونم آرزو چطور راضی به عمل شد؟
    نگاهم کرد و گیج گفت:
    - خودمم درست نمی‌دونم؛ ولی…
    منتظر شدم و گوشام رو نیز کردم که صداش اومد:
    - ولی بعد از دیدن دکتر کیانمهر، خواست من و پدرش رو ببینه. عجیب بود که تا یه ساعت من رو بغـ*ـل کرده بود و گریه و معذرت خواهی می‌کرد.
    چند ثانیه بی‌حرف بهش نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین. پس اون درست می‌گفت. حرف رُک اون بیشتر از حرفای من که ملاحظه‌ش رو می‌کردم، عمل کرد. کلافه بلند شدم و رو به آقای راسخ که تازه اومده بود و بالای سرمون ایستاده بود، گفتم:
    - با اجازه من برم به مریض‌هام برسم. خدمتتون می‌رسم.
    بازم تشکر کردن و من رفتم توی حیاط بیمارستان. روی نیمکت نشستم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از چند دقیقه خلوت و تنهایی بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و مریض‌ها رو دیدم.
    ساعت دو رفتم پشت دَر اتاق عمل آرزو. خانوم و آقای راسخ اونجا بودن. خانم راسخ با دستای تپل و سفیدش، داشت دعا می‌کرد و ذکر می‌گفت و آقای راسخ با چهره‌‌ای که کهولت سن درش مشخص بود، سرش رو به دیوار تکیه زده بود و در حالی که نشسته بود، چشماش رو بسته بود. آروم جلو رفتم، سلام کردم و منم مثل خانوم و آقای راسخ، منتظر شدم که عمل تموم شه. چند ساعتی طول کشید تا بالاخره جناب دکتر اومد بیرون. من جلو نرفتم و دورتر از همه ایستادم.
    همه بهش زل زدیم که نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به آقای راسخ گفت:
    - نیاز به استراحت داره، می‌بریمش بخش.
    همه نفس راحتی کشیدیم و خانوم راسخ از شدت خوشحالی، اشک ریخت. لبخندی زدم و چشمام رو بستم که صداش رو نزدیک گوشم شنیدم:
    - هشدار هفتم. بهتره هر چه سریع‌تر باختت رو قبول کنی و تسلیم شی.
    چشمام رو باز کردم و بهش که با لبخند پیروزمندانه‌‌ای بهم زل زده بود نگاه کردم و با حرص جواب دادم:
    - اطلاعیه ششم. من هرگز تسلیم نمی‌شم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - پس یعنی داری زیر حرفت می‌زنی؟
    سری تکون دادم و محکم گفتم:
    - اطلاعیه هفتم. من ۹۹درصد کارها رو انجام داده بودم و این‌همه باهاش حرف زده بودم و اون تقریبا راضی بود؛ اما تو فقط… فقط ضربه آخر رو زدی.
    سری تکون داد و با همون پوزخند گفت:
    - ضربه آخر، مهم‌ترین مرحله بازیه.
    و رفت. با حرص به مسیر رفتنش نگاه کردم. این مرد آدم نمی‌شد. چرا همیشه همه‌چی به نفع اون تموم می‌شد؟ لبخندی تصنعی به خانوم راسخ زدم و بعد از این‌که خیالم از آرزو راحت شد رفتم اتاقم وسایلم رو جمع کنم و برم دفتر. کیفم رو برداشتم و دستم رو بردم سمت عینکم که روی میز بود که بردارمش؛ اما با دیدن تقویم روی میزم، دستام وسط راه خشک شد و چشمام خیره به تقویم موند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    با دیدن تقویم روی میزم، دستام خشک شد و چشمام به تقویم موند.
    عینکم رو از جعبه‌ش، بیرون آوردم و زدم روی چشمام. تقویم رو به چشمام نزدیک کردم. با دیدن تاریخ، اونم با وضوح بالا، می‌خواستم گریه کنم. فقط دو روز دیگه مهلت داشتم که پول دکتر سروش رو بدم و خیلی ریلکس داشتم می‌رفتم و می‌اومدم و مشکلات ملت رو حل می‌کردم و زندگی خودم پر از مشکل بود. حالا اون همه پول رو از کجا بیارم؟ همین چند روز پیش بود که زهرا خانوم مرخص شد و آقای رهنما یه مقداری از پول رو بهم داد، ولی همه‌ش خرج خواستگاری طرلان شد و دود شد و رفت هوا.
    آب دهنم رو قورت دادم و روی صندلی وا رفتم. حالا چیکار کنم؟ زانوی غم بغـ*ـل گرفتم و فکر کردم: «واقعا باید چیکار کنم؟ توی این بی‌پولی؟ هیچی نداشتم دیگه…»
    خسته و درمونده رفتم سمت دفتر…
    به دفتر که رسیدم دخترها اول با دیدن قیافه مرتب و تمیزم کلی ذوق کردن؛ اما بعد با دیدن اخم و چهره غم زدم، بی‌ذوق نشستن. داخل دفتر، پشت میزم نشسته بودم و بازم به خیلی‌ها زنگ زدم؛ اما بازم کسی پول نداشت. خودمم اون‌قدرها نداشتم.
    ساعت پنج شده بود. از اتاق بیرون اومدم. نگاهی به نازی و مریم انداختم که مشغول ریختن چایی بودن. آهی کشیدم و کنارشون روی مبل، نشستم.
    مریم فنجون چایی رو جلوم گذاشت و پرسید:
    - جور نشد، نه؟
    فنجون رو بیشتر به سمت خودم کشیدم و بی‌حال، سری به نشانه نه تکون دادم که نازی گفت:
    - طناز، می‌گم من یه مقدار پول داخل حسابم دارم. اگه بخوای می‌تونم بدم بهت.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - مرسی. ولی… فکر نکنم با پول تو هم، اون پول کامل جمع بشه.
    نگاهم کردن و نازی باز گفت:
    - پس… می‌خوای چی‌کار کنی؟
    گردنم تیر کشید. در حالی که می‌گفتم:
    - نمی‌دونم.
    گردنم رو هم گرفتم. نازی عصبی گفت:
    - تو دیوونه‌‌ای دختر. گردنت باید قطع بشه تا به فکر دکتر رفتن، بیفتی؟
    سری تکون دادم که گفت:
    - همین فردا از این دکتر جدیده برات نوبت می‌گیرم.
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - دکتر جدید؟ کی؟ کجاست؟
    نازی نگاهی به مریم انداخت که سرش داخل موبایلش بود و گفت:
    - نمی‌دونم کیه؛ ولی می‌دونم دکتر ارتوپده. و در ضمن چند روز پیش اسباب‌کشی داشت که تو نبودی.
    سری تکون دادم که مریم سرش رو از موبایلش بیرون آورد و اضافه کرد:
    - اومده به جای پسر دکتر سهراب‌پور که تشریف بردن خارج.
    آهانی گفتم و نازی آهی کشید. مریم چپ‌چپ بهش نگاه کرد و من خندیدم. مریم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - این هنوز تو فکر پسر دکتر سهراب‌پوره؟
    خندیدم و گفتم:
    - آره دیگه.
    نازی سری تکون داد و با لحن مسخره‌‌ای گفت:
    - این مسئله به سادگی از ذهن من پاک نمی‌شه.
    خندیدیم که مریم بعد از چند ثانیه، گفت:
    - نگفتی. حالا بالاخره می‌خوای چی‌کار کنی؟
    خندم رفت، نگاه ناراحتی بهش انداختم و گفتم:
    - تنها راه باقی مونده رو امتحان می‌کنم. ماشین رو می‌فروشم.
    با تعجب نگاهم کردن و مریم گفت:
    - طناز، چی داری میگی؟
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - امکان نداره اجازه بدم. یادت رفته چقدر سختی کشیدی؟
    نازی هم ازش پشتیبانی کرد و ادامه داد:
    - دیوونه تو تازه قسط‌های این ماشین رو دادی. چطوری…؟
    نذاشتم ادامه بدن و بیشتر داغ دلم رو تازه کنن. این ماشین برام خیلی با ارزش بود؛ چون به‌سختی خریده بودمش، خصوصا برای من که خیلی حیاتی بود، برای رفت و آمد و بچه‌ها خیلی خوب بود.
    سریع گفتم:
    - چاره‌‌ای ندارم.
    و رو به مریم گفتم:
    - برای فردا به مردم وقت نده.
    با ناراحتی سری تکون داد. دیگه لازم نبود بشینم و اون‌ها رو هم ناراحت کنم. زودتر از اون دو تا رفتم خونه…
    از صبح زود، افتاده بودم دنبال فروختن ماشین. از این نمایشگاه ماشین به اون نمایشگاه. فردا باید پول سروش رو می‌دادم. به سارا هم گفته بودم که نمی‌رم بیمارستان و مرخصی برام رد کنه.
    بالاخره بعد از کلی دوندگی، جلوی در یه نمایشگاه ماشین ایستاده بودم و منتظر رئیس نمایشگاه بودم که مشتری پیدا کنه و مشکل حل بشه.
    موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. آروم جواب دادم:
    - الو! بفرمائید.
    صدای صیام رو شنیدم:
    - الو! سلام مامان.
    با تعجب و نگرانی گفتم:
    - صیام تویی؟ چی شده مامان؟
    سریع گفت:
    - مامان من کتابم رو جا گذاشتم، باید برام بیاریش مدرسه.
    سری از روی تأسف براش تکون دادم که متأسفانه اونجا نبود که ببینه و به اجبار گفتم:
    - باشه. الان میرم خونه. فقط داخل همون کمد کنار تختت دیگه. نه؟
    بازم سریع گفت:
    - نه. اون شب که خونه بابا خوابیدیم، کتابم رو جا گذاشتم. باید بری اونجا برام بیاریش. زود بیا مامان. خداحافظ.
    مات به موبایلم نگاه کردم. خودش می‌دونست چی‌کار کرده که اون‌قدر تند حرف زد و قطع کرد. باورم نمی‌شد. این پسر خیلی سربه‌هوا بود. طبق عادت، خواستم به کیوان زنگ بزنم اما با یادآوری اینکه باهاش قهرم، لعنتی زیر لب گفتم و بی‌توجه به رئیس نمایشگاه رفتم بیرون و راه افتادم به‌سمت خونه دکتر کیانمهر.
    یک ساعت بعد جلوی عمارت بزرگی پارک کردم. در ماشین رو بستم و پیاده شدم. نگاهی به خونه کردم. اولین باری که این خونه رو دیدم هرگز فراموش نمی‌کنم. یه دختر ۱۹ساله بودم که با عشقش ازدواج کرده بود و فهمیده بود به جای یه خونه قراره داخل یه قصر زندگی کنه.
    ***
    ۱۰ سال قبل
    همه‌چیز خیلی زود پیش رفت. اون‌قدر که باورم نمی‌شد دختری که لباس عروس پوشیده و چشماش برق می‌زنه، من باشم و مهمونی به اون بزرگی هم عروسی من باشه. بلند بلند می‌خندیدم. خوش‌حال، با همه احوال‌پرسی می‌کردم؛ اما دارمان بی‌تفاوت تنها برای همه سری تکون می‌داد. توی این مدت فقط گاهی، وقتی خیلی بهش اصرار می‌کردم می‌تونستم کمی ازش حرف بکشم. اون‌شب بعد از مدت‌ها همه رو خوشحال دیدم. نازی و مریم و شیدا. مامان و بابا و طرلان. خاله پریچهر و کیوان و کیانا و البته عمو رضا. و عجیب‌تر از همه، خانواده دارمان. آریان و پدر دارمان که البته لبخندهاش دوامی نداشت و با سقلمه مادر دارمان، مهین تاج خانوم که اون شب با وجود کفش پاشنه بلندش قد کوتاهش معلوم نبود، به پایان می‌رسید.
    بعد از یه جشن مفصل. راهی خونه آرزوهای من شدیم. از ماشین عروس که پیاده شدم. نابارور به خونه زل زده بودم. با خوشحالی داشتم با همه خداحافظی می‌کردم؛ اما وقتی به مامان و خاله رسیدم، به یاد گذشته و مهربونی‌هاشون، ناخواسته کلی گریه کردم؛ اما بازم بعد از رفتن همه با شادی زیاد وارد خونه شدم و به همه جای خونه سرک کشیدم. عاشق خونه‌‌ای شدم که فکر می‌کردم بهترین آینده قراره برام در اون اتفاق بیفته و قطعا آینده خوبی در انتظارمه؛ اما…
    سری تکون دادم و با کمی مکث دستم رو بردم سمت زنگ آیفون و خواستم فشارش بدم که در باز شد و مردی آچار به دست اومد بیرون و چون سرش داخل موبایلش بود، من رو ندید و بی‌توجه رفت سمت ماشینش و در خونه رو باز گذاشت. نگاهی به مرد و بعدم به در انداختم و با چند لحظه مکث، رفتم جلو و در رو هل دادم و رفتم داخل. در رو باز گذاشتم و به حیاط بزرگ خونه زل زدم. یه حیاط بزرگ که سمت چپش پارکینگ بود و مستقیم ساختمون بزرگی بود که یه بالکن بزرگ داشت و دو طبقه بود. نگاهی به سمت راستم انداختم. این قسمت خیلی فرق کرده بود. یادمه اینجا آنقدر درخت و گل بود که بیشتر شبیه باغ بود و یه اتاقک که تقریبا ۱۲ متر بود و اتاقک نگهبان و باغبان بود. اما الان خبری از گل‌های مورد علاقه من نبود. اتفاقا گل‌هایی بود که من ازشون متنفر بودم. پوزخندی زدم و رفتم جلو. کمی جلو رفته بودم که صدایی از پشتم اومد:
    - بفرمائید خانوم.
    صدای مهربون و بمش رو شناختم. لبخندی زدم و برگشتم. بهش زل زدم. پیر شده بود. موهاش سفید‌تر از قبل شده بودن؛ اما هنوز هم کلاه مخصوصش رو سرش گذاشته بود و با چشم‌هاش، از زیر عینک تماشام می‌کرد. چیزی نگفتم. نشناخته بود. از طرز نگاهش معلوم بود که نمی‌دونه من کیم. سعی کردم نشونه‌‌ای از خودم بدم پس پر انرژی گفتم:
    - سلام. عمو گلی.
    چند ثانیه نگاهم کرد و بعد با شک گفت:
    - طناز… خانوم.
    خندیدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. اونم خندید و قامت خمیده‌‌اش، راست شد و گفت:
    - خوش اومدی دخترم.
    خندون جواب دادم:
    - ممنونم. خوبید شما؟
    سری تکون داد، نزدیکتر شد و کلاهش رو برداشت، دستکشی که دستش بود رو کند و گفت:
    - خدا رو شکر. رفتی داخل؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - نه هنوز.
    دستی به ریش آقای‌های سفیدش کشید و پرسید:
    - پس چرا نمی‌ری داخل؟ مطمئن باش خیلی خوشحال می‌شن از دیدنت.
    نگاهی به ساختمون کردم و چیزی نگفتم. در باز شد و اون مرده با یه جعبه آچار اومد داخل و رو به عمو گلی گفت:
    - خب. مشکل کجاست؟
    عمو، لباس باغبونیش رو مرتب کرد. نگاهش کرد و جواب داد:
    - بیا دنبالم.
    و در حالی که کلاهش رو سر می‌کرد، رو به من گفت:
    - برو داخل دختر. خیلی وقته منتظرتیم.
    سری براش تکون دادم و اونا رفتن. برگشتم و رفتم سمت ساختمون. کفشم رو گوشه‌‌ای گذاشتم و در رو آروم باز کردم و رفتم داخل. در که بسته شد. نگاهی به خونه انداختم. چند تا زن مدام در حال رفت و آمد بودن و داشتن تندتند از پله بالا می‌رفتن و کار می‌کردن. یه راه‌رو کوچک داشت.
    جلوتر که می‌رفتیم سمت راست تلویزیون قرار داشت و مبل بود. سمت چپ آشپزخونه بزرگی بود و بعد از آشپزخونه چند تا پله به‌سمت پایین اتاق ناهار خوری بود و سالن مهمونی و سمت راست بعد از سالن تلویزیون پله می‌خورد به سمت بالا که پله‌ها روبه روی در ورودی بودن. تا اون‌جایی که یادم میاد، بالا پنج تا اتاق داشت. یه اتاق مهمان و یه اتاق کار و سه تا اتاق دیگه هم برای استراحت و یه اتاق هم پایین. رفتم سمت چپ و کنار اپن آشپزخونه ایستادم و به دختر و خانوم‌هایی که تند تند بیرون می‌اومدن و می‌رفتن سالن غذاخوری نگاه می‌کردم. یهو صدای داد آشنایی از داخل آشپزخونه اومد و نزدیک‌تر شد و بالاخره صاحب صدا از آشپزخونه بیرون اومد. لبخندی زدم. به الهام نگاه کردم که داشت به یه دختر جوون تذکر می‌داد. لبخندی زدم و بعد از رفتن دختر. الهام پوفی کرد و برگشت که بره به آشپزخونه. من رو که دید، متعجب نگاهم کرد و منم متعجب به شکم جلو اومده‌‌اش خیره شدم. الهام لاغر بود اما الان زیادی چاق شده بود. صورت سبزه‌‌ش باد کرده بود و چشماش کوچک به نظر می‌رسیدن. چند ثانیه از دیدنم نگذشته بود که یهو داد زد:
    - طناز!
    خندیدم که سریع پرید بغلم. آروم بغلش کردم، ترسیدم بلایی سر بچه بیاد. بوی گذشته رو می‌داد. چند ثانیه نگذشته بود که باز صدای جیغی اومد این‌بار دینا بود. دختر هری پاتر من. یه دختر ریزه میزه که با اون عینک بزرگ گرد و چشم‌های قهوه‌‌ای روشن بی‌شباهت به هری پاتر نبود. بعد از این‌که خوب هم رو بغـ*ـل کردیم و خواستیم حرف بزنیم که در خونه محکم باز شد و صدای بلندی اومد:
    - چه خبرتونه؟ مگه سَر آوردید؟
    برگشتم و با لبخند گفتم:
    - سلام خاله خانوم.
    با عینک قدیمیش، مات نگاهم کرد که دینا و الهام اومدن کنارم و خاله خانوم لبخند کوچکی زد و اومد جلو. دستای لرزون و چروکیده شدش رو به صورتم کشید و گفت:
    - طناز، بالاخره اومدی؟
    سرم رو محکم تکون دادم که اشک از چشمای هفت رنگش جاری شد و گفت:
    - دیر کردی.
    لبخندم خشک شد. اشکش که ریخت، فهمیدم چقدر دیر اومدم. درسته خاله خانوم بر خلاف سختگیری‌هاش خیلی مهربون و احساسی بود؛ ولی توقع این عکس‌العمل و اشک رو به این زودی نداشتم. آب دهنم رو قورت دادم و اشک‌هاش رو آروم از روی صورت پر از چروک و سفیدش پاک کردم. خدمه‌ها اطرافمون جمع شده بودن. دینا و الهام رفتن و اونا رو دست به سر کردن. خاله خانوم رو بغـ*ـل کردم که گفت:
    - کجا بودی دختر؟
    آروم زمزمه کردم:
    - همین اطراف.
    من رو از خودش دور کرد و گفت:
    - چقدر شکسته شدی.
    لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم که همون طور که دستم رو می‌کشید، گفت:
    - بشین. بیا. بشین.
    و من رو برد سمت مبل‌ها. نشستیم و الهام برامون چایی آورد و گفت:
    - می‌گم خاله خانوم! میشه منم چند دقیقه بشینیم؟
    خاله خانوم چشم‌غره‌‌ای رفت و گفت:
    - نه‌خیر. برو به غذا برس. با این وضعیتت، خوب مرخصی میری. دیگه نمی‌تونم بیشتر از این آزادت بذارم. برو دور و بر غذا.
    سری تکون داد و سریع گفت:
    - دینا رفت.
    خاله خانوم باز مخالفت کرد:
    - گفتم نه. برو به میز غذا و تزئین برس.
    الهام سری تکون داد و ناراحت رفت. خاله خانوم با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - از این طرفا خانوم.
    لبخند خجالت زده‌‌ای به خاطر غیبت هفت سالم زد وگفتم:
    - ببخشید که بهتون سر نزدم. راستش…
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    اصلا دلیلی برای اومدن اینجا نبود.
    سری تکون داد. دلخور گفت:
    - پس ما چی؟ دلیل قانع‌کننده‌‌ای نبودیم یا ما رو قابل ندونستی؟
    سری تکون دادم و سریع گفتم:
    - این چه حرفیه؟ می‌دونید که منظورم چیه.
    نگاهم کرد و چیزی نگفت اما بعد از چند ثانیه گفت:
    - پس حالا یعنی برای اومدن دلیلی داشتی؟
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    آره. صیام کتابش رو اینجا جا گذاشته، اومدم کتابش رو ببرم.
    لبخندی زد و گفت:
    - آره. هفته پیش جا گذاشته داخل اتاق خودشون.
    و به خانومی که چند تا حوله دستش بود و داشت می‌برد بالا، گفت:
    - اعظم! کتاب صیام رو از داخل قفسه کتابش بیار.
    اعظم سری تکون داد و رفت بالا. خاله خانوم منتظر شد تا اعظم بره و بعد رو به من گفت:
    - زندگی با بچه‌ها سخته؟ تنها؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - نه… زیاد.
    بعد ادامه دادم:
    - خب راستش سخت بود. همه کارها اولش سخت به نظر می‌رسه؛ اما این دوتا بچه همه زندگی من هستن. همه آرزوهایی که برای خودم داشتم و نشد. همه‌چیزم.
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - از روزی که بعد از مدت‌ها بچه‌ها رو دیدم، فکر کردم به‌خاطر بچه‌ها خیلی بهت سخت می‌گذشته.
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - چطور؟
    لبخندی زد، کمی تکون خورد و به چشمام زل زد و گفت:
    - تیام، خیلی شبیه آرمانه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - آره. اما این واقعا یه نکته مثبته.
    خندید که سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم که بازم صدای آروم و زمزمه وارش اومد:
    - صیام… بیش از حد شبیه دارمانه. همه چیزش.
    سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم. زمزمه کردم:
    - مشکل همینه.
    اما خودمم می‌دونستم راست می‌گـه. صیام خود بچگی دارمان بود. این رو خیلیا می‌دیدن و من از نگاهشون می‌فهمیدم. می‌فهمیدم که به‌خاطر من چیزی نمی‌گن.
    ***
    ۱۰ سال قبل
    روزهای اولی بود که وارد این خونه شده بودم. خاله خانوم به گرمی ازم استقبال کرد و بهم محبت کرد. با سابقه‌ترین فرد داخل خونه دارمان بود که دارمان رو بهتر از خودش می‌شناخت. فهمیده بودم که زری خانوم که من بهش می‌گفتم خاله خانوم، یه جور دایه است و دارمان رو بزرگ کرده. از بچگی کنار دارمان بوده. شاید به نظر خیلی بد و بعضی اوقات بد اخلاق به‌نظر می‌اومد ولی همه دوستش داشتن و از حرف‌ها و دستوراتش پیروی می‌کردن. روزی که من برای اولین‌بار وارد عمارت شدم، الهام و دینا هم تازه اومدن. الهام و سعید، شوهرش، اینجا کار می‌کردن. سعید راننده و الهام دست‌پختش عالی بود. دینا هم از من کوچکتر بود و به‌خاطر مادرش کار می‌کرد و هم‌زمان درس می‌خوند. جثه‌ی ریزی داشت و خیلی نمی‌شد کارای سخت بهش بدی. یه مدت خیلی به فکر این بودم که خاله خانوم رو شوهرش بدم. خیلی هم تلاش کردم و مرد‌های همسنش رو پیدا کردم؛ اما دارمان بهم گفت که یه خرده بیشتر به اطرافم توجه کنم. و کردم و نتیجه شد ازدواج خاله خانوم و آقا رحمان.
    اما من به‌خاطر اینکه آقا رحمان، باغبان بود و همین طور عاشق گل، بهش می‌گفتم عمو گلی.
    یادش بخیر. گذشته‌‌ای که نمی‌تونم بگم سیاه بود. لحظات خوب هم داشت؛ اما حیف که قصه‌ی خوب اونه که پایانش خوب باشه. قصه من خوب نبود، چون پایانش هم خوب نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    آهی کشیدم و به خاله خانوم گوش دادم که سعی می‌کرد بحث رو عوض کنه:
    - پس الان هم اومدی دنبال یه کتاب.
    تائید کردم و بازم سکوت شد. حرفی نبود که ما با هم داشته باشیم و در موردش کنجکاو باشیم و منشأش گذشته نباشه و هیچ‌کدوم علاقه‌‌ای به مرور کردن گذشته‌‌ای که غیر از درد برای من چیزی نداشت، نداشتیم.
    کتاب رو همون اعظم آورد. بلند شدم، ازش گرفتم و تشکر کردم که خاله خانوم هم ایستاد و با کمی تردید، گفت:
    - که این‌طور. فقط…
    و نگاهم کرد. حس کردم دودل بود. نمی‌دونست بگه یا نه.
    سعی کردم حس اطمینان بهش بدم، با لبخند گفتم:
    - فقط چی؟ خبری شده؟ چیزی شده؟
    کمی نگاهم کرد و بازم با شک گفت:
    - پس یعنی تو خبر نداشتی؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - از چی؟!
    و هم‌زمان صدای پای محکمی از داخل پله‌ها باعث شد سر همه برگرده به اون سمت. صدای دخترونه‌‌ای در حالی که از پله‌ها می‌اومد پایین، می‌گفت:
    - معلوم هست تو این خراب شده چه خبره؟
    وبعدش غرغر می‌کرد و پایین می‌اومد. با دیدنش لبخندم رفت و مات بهش زل زدم. خاله خانوم موهای رنگ شدش که از زیر روسری بیرون اومده بودن رو داد داخل و جواب سوالم رو زمزمه کرد:
    - از این.
    من به اون زل زده بودم و اونم روی پله‌ها ایستاده بود و با چشم‌های آرایش شدش مات به من نگاه می‌کرد. چند ثانیه نگذشته بود که به خودش اومد و با لبخند پیروزمندانه‌‌ای اومد پایین و خودش رو بهم رسوند و گفت:
    - سلام عزیز دلم. چطوری آشنای قدیمی؟
    و خم شد تا بغلم کنه که پوزخندی زدم و عقب رفتم. خندید و عقب کشید. نگاهی بعد سر تا پاش انداختم. به تاپ و شلوارکی که پوشیده بود و موهای بلوند و ابروهای هشتیش. بعد از مادر دارمان هم دختر برادرش -سحر- دومین مخالف سرسخت ازدواج ما بود. سحر حتی بعد از ازدواج هم سعی می‌کرد مخ مردی که همسر من شده بود رو بزنه. تنها چیزی که باعث می‌شد اون‌قدر پررو و وقیح باشه پشتیبانی‌‌ای بود که مهین تاج بانو ازش می‌کرد. جزو کسایی بود که در تمام اون چند سال زندگیم بی‌اندازه ازش متنفر بودم، چون با وجود این‌که می‌دونست، من زندگیم رو دوست دارم، بازم سعی داشت زیر آب من رو بزنه و فکر کنم که موفق هم شد…
    بی‌توجه به حرف‌های مسخره و بی‌سرو‌تهش از خاله خانوم خداحافظی کردم که برم.
    سحر گفت:
    - چرا نمی‌شینی طناز جان؟ دارمان جونم الان میاد. نکنه…
    نذاشتم ادامه بده، چون مطمئن بودم مزخرف می‌گـه و اعصابم رو خراب می‌کنه.
    در هال رو باز کردم و چشم تو چشم شدم با نامزد جدید سحر خانوم. چند ثانیه بهم زل زده بودیم تا من تکون خوردم و رفتم کنار که وارد شد و نگاهی به من و بقیه کرد و گفت:
    - چه خبره؟
    سحر اومد کنارش و خودش رو بهش چسبوند که قد متوسطش کنار قد بلند اون، مشخص شد و با عشـ*ـوه گفت:
    - عزیزم، مگه عمل نداشتی؟ چرا زود اومدی؟
    سرم رو انداخته بودم پایین و از خشم و حرص انگشتام رو انقدر به بند کیفم فشار داده بودم که حس می‌کردم زخم شده و خون میاد.
    صداش بلند‌تر اومد:
    - میگم چه خبره؟
    لبم رو کمی خیس کردم و سرم رو بالا کردم و جواب دادم:
    - صیام؛ کتابش رو جا گذاشته بود.
    و کتاب که داخل کیفم بود رو بیرون آوردم و بهش نشون دادم که موبایلم زنگ خورد. بی‌توجه بهشون جواب دادم و رفتم بیرون. رئیس نمایشگاه ماشین بود. یادم اومد بدون اجازه ماشین رو بردم. ناراحت گفتم:
    - ببخشید، شرمنده آقا. راستش کاری پیش اومد، مجبور شدم.
    جواب داد:
    - مشکلی نیست خانوم سمیعی. من اطلاعات ماشین رو ثبت کردم. از شانس خوبتون مشتری پیدا شده و الان هم منتظرتونه. الان می‌فروشید دیگه؟
    سریع گفتم:
    - واقعا آقا؟ بله من عجله دارم. باید حتما تا فردا ماشینم رو بفروشم.
    بعد از چند ثانیه گفت:
    - بسیار خب. پس من مشتری رو نهایتا تا ساعت سه نگه می‌دارم تا تشریف بیارید.
    لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    - ممنونم آقا. لطف می‌کنید.
    و خوشحال قطع کردم. به باغچه رسیده بودم. برگشتم که دیدم پشت سرم ایستاده. پر سوال نگاهش کردم که چیزی نگفت. برگشتم که برم، صداش اومد:
    - خب.
    برنگشتم و بی‌حوصله گفتم:
    - خب چی؟
    صدای قدم‌هاش اومد. جلوم ایستاد و گفت:
    - عذرخواهی.
    پوفی کردم. چشمام رو از حرص محکم روی هم فشار دادم؛ اما سریع باز کردم و گفتم:
    - یعنی تو واقعا انقدر نیاز به اون عذرخواهی داری؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - کم آوردی؟
    محکم جواب دادم:
    - من کم نمیارم.
    و با تاکید بیشتر ادامه دادم:
    - هیچ‌وقت.
    سری تکون داد، کمی جلو اومد و با چشم‌های براقش، گفت:
    - پس هر چی من بگم انجام میدی؟
    چیزی نگفتم که یه قدم جلوتر اومد و ادامه داد:
    - نکنه می‌ترسی؟
    آب دهنم رو قورت دادم. دیگه زیادی داشت نزدیک می‌شد. سریع برای دور کردن افکاری که سال‌ها برای فراموش کردنش وقت گذاشتم، گفتم:
    - نه. من از تو نمی‌ترسم.
    انگار داشتم به خودم تلقین می‌کردم. دستاش رو داخل جیباش کرد و گفت:
    - خوبه. پس…
    و بهم زل زد. عجیب‌غریب بهم نگاه می‌کرد. با گیجی بهش زل زده بودم. تا حالا این‌جوری ندیده بودم که نگاهم کنه.
    بی‌خیال ادامه داد:
    - ماشینت رو نفروش.
    با تعجب نگاهش کردم و تا چند ثانیه بهش زل زدم که گفت:
    - دوست ندارم بچه‌هام با خط واحد این طرف و اون طرف برن.
    با خشم بهش نگاه کردم و می‌خواستم بهش بگم به خاطر توی بی‌فکر هست که من به این وضعیت افتادم؛ اما چند تا نفس عمیق کشیدم که خشمم رو کنترل کنم و گفتم:
    - محض اطلاع، من آژانس بچه‌ها نیستم. مادرشونم.
    نگاهم کرد و دست به سـ*ـینه به ماشینی که داخل حیاط بود و وقتی من اومدم، نبود، تکیه زد و گفت:
    - ببین فکر کنم اشتباهی شد. من ازت نظر نخواستم، دستور دادم. فراموش که نکردی؟
    و با لبخند پیروزمندانه‌‌ای بهم زل زد که پوفی کردم و گفتم:
    - نمی‌تونم.
    دندونام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
    - یه دستور دیگه بده.
    سری تکون داد و مقتدر گفت:
    - نه.
    اخم کردم و بی‌حوصله گفتم:
    - نمیشه. نمی‌تونم. چرا متوجه نمی‌شید جناب دکتر؟
    و بدون این‌که منتظر جوابش بشم، رفتم بیرون. داشتم در ماشین رو باز می‌کردم که صدای کیوان از پشتم اومد:
    - طناز!
    بی‌حوصله نگاهش کردم. متعجب نگاهم می‌کرد. پرسید:
    - اینجا چیکار می‌کنی؟
    جوابش رو ندادم و خواستم برم که گفت:
    - باشه بابا. اصلا به من چه؟
    و باز شروع کرد:
    - خواهش می‌کنم طناز! به حرفم گوش کن. رفتار دارمان هیچ ربطی به من نداره. من تازه فهمیدم چی‌کار کرده.
    ناله زد:
    - ببخشید. خواهش می‌کنم. هر کاری بگی می‌کنم.
    برگشتم و خواستم جوابش رو سرد بدم که یادم افتاد وقت ندارم و صیام الان مدرسه است و منتظر کتابش. فکری به ذهنم رسید. کتاب رو از کیفم بیرون آوردم و گرفتم جلوش که نگاه گیجی به من و کتاب انداخت و پرسید:
    - این چیه؟
    به چشمهاش که هم‌رنگ چشمای خاله پریچهر بود، زل زدم و جواب دادم:
    - کتاب.
    پوفی کرد و گفت:
    - اون رو که می‌بینم. خب یعنی چی؟ اصلا این کتاب کی هست؟
    اشاره‌‌ای به کتاب کردم و گفتم:
    - کتاب صیام هست که باید بری مدرسه‌ش و بهش بدی.
    نگاهم کرد و با تعجب به خودش اشاره کرد و گفت:
    - من برم؟
    ابروهام رو بردم بالا و بهش زل زدم که سریع کتاب رو ازم گرفت و گفت:
    - چشم. اطاعت میشه.
    سری براش تکون دادم و سریع سوار ماشین شدم و رفتم سمت نمایشگاه.
    سر چهارراه بودم؛ اما تا حالا چهار بار چراغ سبز شده بود و ماشین‌ها حتی یه میلی‌متر هم تکون نخورده بودن. عصبی، بوق زدم و پیاده شدم. روی پنجه بلند شدم و نگاهی به چند متر جلوتر انداختم. تصادف شده بود. پوفی کردم و مستاصل به اطراف نگاه کردم. موبایلم رو برداشتم و شماره رئیس نمایشگاه رو گرفتم؛ اما خط نمی‌داد. لعنتی‌‌ای گفتم و نشستم داخل ماشین. نیم ساعت بعد، راه باز شد. سریع خودم رو به نمایشگاه رسوندم و ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. نفس‌نفس‌زنان به رئیس نمایشگاه زل زدم که نگاهم کرد و شاگردش رو صدا زد و گفت به مشتری که داشت باهاش حرف می‌زد، برسه و اومد سمت من و طلبکار گفت:
    - خانوم شما کجایید؟
    نگاهش کردم و توضیح دادم:
    - چند تا چهارراه قبل تصادف شده بود. نتونستم زودتر از این برسم. متاسفم.
    سری تکون داد و گفت:
    - به‌هرحال، مشتری ماشینتون رفت.
    مات بهش زل زدم کیفم داخل دستم شل شد و گفتم:
    - رفت؟
    نگاهم کرد و در حالی که می‌رفت سمت میزش و من عین جوجه اردک دنبالش می‌رفتم، گفت:
    - بله. گفتن شما که از همین الان بد قول هستید، معلومه در آینده و بعد از عقد قرارداد چه اتفاقی قراره بیفته.
    با عجز بهش زل زدم و تمام تلاشم رو کردم و بالاخره مخش رو زدم و قرار شد تا فردا برام مشتری پیدا کنه. کلی منت گذاشت و من مجبور بودم و خودم رو زدم به نشنیدن و تحمل کردم. ماشین رو همون‌جا گذاشتم و آژانس گرفتم. چند جا خرید داشتم. تا خواستم برگردم خونه دیگه شب شده بود. توی راه به طرلان زنگ زده بودم و گفته بودم که شام درست کنه. آژانس سر کوچه نگه داشت و من پیاده شدم. بی‌حوصله و خسته کیفم رو روی شونه‌هام جابه جا کردم و سرم رو انداخته بودم پایین و آروم آروم راه می‌رفتم. نزدیک خونه با دیدن ماشینش، ایستادم. پوفی کردم و حتی دیگه حوصله عصبی شدن هم نداشتم. حتما اومده بود بچه‌ها رو بیاره. بازم سرم رو انداختم زیر و رفتم جلو و کیفم رو باز کردم و کلیدم رو بیرون آوردم. تا خواستم کلید رو بچرخونم، صداش برخلاف تصورم که فکر می‌کردم داخل خونه‌ست از پشتم اومد:
    - فروختی؟
    چشمام رو برای تمدد اعصاب بستم و بعد از چند ثانیه برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
    - نترس برای بچه‌هات راننده می‌گیرم.
    زل زد بهم و گفت:
    - جوابم رو بده. فروختی؟
    منم بی‌حوصله سری براش تکون دادم و گفتم:
    - نه؛ اما به زودی می‌فروشم.
    نگاهم کرد و باز گفت:
    - نفروش.
    دندونام رو محکم روی هم فشار دادم از این‌همه لحن امری و دستورهاش و عصبی از این همه اصرار بی‌مورد و فشار این چند وقت اخیر، داد زدم:
    - برو بابا. اصلا می‌دونی چیه؟ همش به‌خاطر توئه! این همه دردسر که دچارش شدم، همش زیر سر توئه.
    کیفم از دستم افتاد و با صدای محکم‌تری ادامه دادم:
    - اگه امروز با من این‌همه کل‌کل نمی‌کردی، من به مشتری رسیده بودم و مجبور نبودم این‌همه منت اون مردک رو بکشم. اگه اون مرد و انقدر اذیت نمی‌کردی من مجبور نبودم به جای اون چِک بدم. اگه تو نبودی من مجبور نمی‌شدم چِک رو به یه دکتر غریبه بدم.
    نفس عمیقی کشیدم و با درد بهش زل زدم. اومد جلو. هم‌چنان در تاریکی نگاهش می‌کردم. نور تیر چراغ برق، چشمک می‌زد. اومد جلو و خم شد و کیفم رو برداشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
    - به‌نظر گرون میاد.
    و باز انداختش زمین و رفت سمت ماشینش. اول گیج و بعد با خشم از پشت نگاهش کردم. چقدر یه آدم می‌تونه بد باشه؟ آخه توی این موقعیت که من دارم از عصبانیت جون میدم، این چه رفتاری بود؟ عصبی کیفم رو برداشتم و موبایل و کیف پولم و چندتا چیز دیگه رو از داخل کیفم بیرون آوردم. رفتم سمتش. صدای پام رو که شنید، برگشت. با نفرت تو چشماش زل زدم و کیفم رو کوبیدم روی سیـ*ـنه‌ش و گفتم:
    - آره. خیلی گرون خریدم. بده به سحر جونت، جناب آقای دکتر دارمان کیانمهر.
    و رفتم سمت در خونه. در و باز کردم و مستقیم رفتم داخل. بچه‌ها هنوز نخوابیده بودن؛ اما شام خورده بودن. رفتم داخل اتاقشون و بین دو تا تخت نشستم. خیلی وقت بود کنارشون ننشسته بودم. با لبخند به حرفشون گوش می‌دادم. از این مدت و جاهایی که رفتن تعریف می‌کردن. صیام داشت از مدرسه چیزی می‌گفت که یهو یاد کتابش افتادم. اول کلی دعواش کردم و تذکر دادم که کتابش رو بار آخره که فراموش می‌کنه و بعد گفتم:
    - راستی کیوان کتاب زود به دستت رسوند؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - آره زنگ آخر لازمش داشتیم.
    لبخندی زدم که گفت:
    - ولی عمو کیوان نیاورد که…
    با تعجب پرسیدم:
    - چی؟ پس کی آورد؟
    و نگاهی به تیام انداختم که گفت:
    - بابا.
    پوفی کردم و باید حدس می‌زدم. کیوان تنبل‌تر از این چیزها بود که خودش بره. سری تکون دادم و گفتم:
    - خب. بخوابید که دیر شد.
    بلند شدم و رفتم بیرون. با طرلان شام خوردیم؛ اما هر دو سکوت کرده بودیم. من به اتفاقات امروز فکر می‌کردم و اون به… خدا می‌دونه به چی فکر می‌کرد. بعد از شام من بیخیالِ شستن ظرف‌ها شدم و رفتم داخل اتاقم. موبایل و کیف پول و بقیه وسایلم که داخل کیفم بود، روی عسلی گذاشته بود. موبایلم داشت چشمک می‌زد، برداشتم و نگاهش کردم. نازنین پیام داده بود که فردا از دکتر برام وقت گرفته و باید برم دفتر. سری تکون دادم.
    ساعت ۱۰ شب بود که آیفون زنگ زد. متعجب رفتم سمت آیفون و نگاهی به کیوان که آروم جلوی آیفون ایستاده بود و منتظر بود، انداختم. در رو باز کردم. در حالی که داخل موهای خرماییش که به خاطر بارون خیس شده بود، دستی می‌کشید، اومد داخل. در هال رو که باز کردم، نگاهم کرد و گفت:
    - سلام.
    جوابش رو ندادم که گردن کشید و داخل رو نگاه کرد و گفت:
    - می‌خوای بیام داخل؟
    گفتم:
    - نه.
    سری تکون داد و گفت:
    - یاالله.
    و در رو هل داد که من رفتم کنار و اون رفت داخل. پوفی کردم و دنبالش رفتم. رفت داخل آشپزخونه و در یخچال رو باز کرد. نشسته بودم روی مبل و زل زده بودم بهش. با پررویی داشت الویه می‌خورد. رفت سمت کشو، یه قاشق برداشت و ظرف الویه رو آورد و نشست روی مبل جلوم و مشغول خوردن شد. زل زدم بهش و گفتم:
    - والا خوبه. بعضیا انقدر پررو هستن که دیگه شامشون رو هم اینجا می‌خورن.
    نیم نگاهی بهم انداخت و با دهن پر گفت:
    - امشب دارمان دیر اومد خونه، شام رو دیر کشیدن. تازه بعد از این‌همه انتظار وقتی آقا از راه رسید گفت شام نمی‌خواد. اونا هم شام رو جمع کردن و منِ بدبختم که اون همه راه رفته بودم شام بخورم، هیچی از اون همه غذا‌های رنگارنگ بهم نرسید.
    بعد با تاکید ادامه داد:
    - هیچی.
    سری تکون دادم. این پسر به‌خاطر شکمش هر کاری می‌کنه. بعد از اینکه حسابی خورد. نگاهم کرد و گفت:
    - مرسی. خیلی خوش‌مزه بود.
    چپ‌چپ نگاهش کردم که خندید و گفت:
    - خب. چیه بابا؟ مگه امروز آشتی نکردی؟
    نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - عجب آدمی هستی تو. کتاب رو که نبردی، توقع داری آشتی هم بکنم؟
    عین خنگا نگاهم کرد اما بعد وقتی فهمید دنیا دست کیه، پوفی کرد و گفت:
    - من رو لو داد؟ عجب بچه‌ی دهن لقیه این صیام. یعنی حقیقتا که عین دارمان بی‌شعوره.
    چشم‌غره‌‌ای رفتم و گفتم:
    - اوی! درست حرف بزن.
    لبخندی شیطونی زد و گفت:
    - این اوی برای صیام بود یا دارمان؟
    با چشمهای باریک شده نگاهش کردم و با لبخند مسخره‌‌ای جواب دادم:
    - بی‌زحمت چند دقیقه به دهنت استراحت بده.
    خندید و گفت:
    - یعنی خفه بشم دیگه؟
    لبخند گنده‌‌ای زدم و گفتم:
    - دقیقا.
    خندید و سری تکون داد. ساکت شدم. چند ثانیه گذشت که گفت:
    - حالا یعنی باز قهر کردی؟
    از لحن بچگونه‌ش خنده‌م گرفت؛ ولی جلوی خودم رو گرفت. که پوفی کرد و ادامه داد:
    - خب؛ بگو ببینم چی‌کار کنم الان که همه چی درست بشه؟
    سوالی که از صبح توی ذهنم بود رو با کمی مکث پرسیدم:
    - سحر… چرا برگشته؟
    جدی شد و بهم زل زد. بعد از چند ثانیه گفت:
    - دست‌پخت جدید مهین تاج خانومه. می‌خواد دختر برادرش رو به دارمان بندازه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - مگه بچه‌ست که بهش بندازه. مطمئنا خودش می‌خواد.
    سری تکون داد و گفت:
    - مهین تاج خانوم رو دست کم نگیر.
    پرسیدم:
    - چطور؟
    سری تکون داد و توضیح داد:
    - بعد از مرگ عمو، خیلی کم اون‌طرفا پیداش می‌شه. به نظرم داره کاری می‌کنه که دیگه تمام ارثیه از کیانمهر‌ها به خودش و خانواده‌ش برسه و کلا فلنگ رو از این خانواده و خاندان ببنده.
    سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - عجیبه.
    اونم تایید کرد و گفت:
    - عجیب‌تر اینکه دارمان با وجود این‌که همه این چیزا رو می‌دونه، اقدامی نمی‌کنه.
    سری تکون دادم. کیوان راست می‌گفت، مردی که من می‌شناختم، همه چی رو می‌دونه و حتما هم یه رازی یا یه چیز مهمی رو می‌دونه که بقیه نمی‌دونن و نبایدم بدونن به خاطر همینم سکوت کرده.
    کیوان رفت و من تا ۱۲ شب هنوز از فکر و گردن درد، خواب نرفته بودم.
    سحر برگشته بود که دارمان رو داشته باشه و باهاش ازدواج کنه. پس یعنی سحر نامادری بچه‌ها می‌شد. سری تکون دادم و به افکار مزخرف توی ذهنم لعنت فرستادم و سعی کردم تمرکز کنم و بخوابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    شب سختی رو گذروندم. صبح زود با مشقت زیاد بیدار شدم و رفتم بیمارستان. با فکر درگیر و ذهن خسته، به چندتا مریض رسیدگی کردم و سری به آرزو زدم که خدا رو شکر حالش خوب بود…
    داشتم می‌رفتم ناهار بخورم که آریان رو داخل راهرو دیدم.
    با لبخند سلام کردم که جوابم رو داد و مثل همیشه با لبخند، گفت:
    - چه خبر؟ چی‌کار می‌کنی؟
    بی‌حوصله گفتم:
    - هیچی. کارهای همیشگی.
    سری تکون داد و با هیجان گفت:
    - راستی طناز! بالاخره بچه‌ها رو دیدیم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره بهم گفتن که شما چقدر مهربون بودید باهاشون و البته عاشقتون شدن.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - خیلی بامزه هستن. از دو قطب متفاوت، یکی اهل درس و یکی اهل شیطنت.
    آروم خندیدم و تایید کردم و پرسیدم:
    - شیدا چطوره؟
    سری تکون داد و لبخندش نه تنها کم‌رنگ شد که با ناراحتی گفت:
    - راستش خودم می‌خواستم بیام باهات صحبت کنم.
    سری تکون دادم و با نگرانی گفتم:
    - چرا؟ چیزی شده؟ اتفاقی برای شیدا افتاده؟
    لبخند تلخی به نگرانیم زد و سریع برای رفع نگرانی منِ همیشه نگران، گفت:
    - نه ولی یه خرده دپرسه.
    با اخم باز پرسیدم:
    - چرا؟
    که جواب داد:
    - خیلی اذیت میشه از رفت و آمد با خانواده من، خصوصا…
    و نگاهم کرد و زمزمه کرد:
    - می‌دونی که…
    تائید کردم. که سکوت کردیم و آریان بعد از چند ثانیه زمزمه‌وار و غمگین گفت:
    - خیلی تنهاست. خیلی زیاد.
    سری تکون دادم و سعی کردم غمش رو بیشتر نکنم و راه حل بدم پس گفتم:
    - خب… چرا نمیاریش خونه ما؟ این‌جوری خیلی خوبه. من می‌تونم به نازی و مریم هم بگم که یه دورهمی داشته باشیم.
    نگاهم کرد و کلافه گفت:
    - والا چی بگم؟ چند روز دیگه شب یلداست، خونه شیوا دعوت داریم. احتمالا یه‌کم روحیه‌ش عوض بشه؛ اما بعدش… حتما میارمش.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - پس منتظرم جناب دکتر.
    خندید. سری برام تکون داد و رفت.
    نگاهی از پشت به آریان که داشت می‌رفت انداختم. بی‌چاره شیدا…
    ***
    ۱۰ سال قبل
    مدتی از اومدنم به خونه جدید می‌گذشت. حسابی با همه اهالی خونه صمیمی شده بودم. با الهام و دینا چون تقریبا همسن بودیم خیلی جور بودیم. خاله خانوم هم که عین مامان بود برام خیلی مامان رو نمی‌دیدم؛ اما خب گاهی بهشون سر می‌زدم؛ ولی خیلی نمی‌تونستم بمونم پیششون. بعد از ظهر‌ها اگه کلاس نداشتم یا با عمو گلی مشغول کاشتن گل بودیم یا با الهام و خاله خانوم مشغول آشپزی یا با دینا مشغول شیطنت. تا شب که دارمان برمی گشت خونه. جدیدا دوره داشت و بیمارستان می‌رفت و واسه همین دیر می‌رسید خونه. رفتارش هم یکم بهتر از قبل بود؛ اما خیلی درس می‌خوند. خیلی کم ما همدیگه رو می‌دیدیم و حرف می‌زدیم. عمده حرف‌هامون رو من می‌زدم و کلا در مورد کارهای روزمره من بود که خیلی زود هم تموم می‌شد و دارمان هم که نهایت حرف زدنش این بود که مثلا خبر می‌داد که پول برام گذاشته روی عسلی یا مثلا شب دیر میاد خونه. همین! اون‌قدر کم می‌اومد خونه که من واقعا داشتم دلسرد می‌شدم از زندگی باهاش زیر یه سقف. شب‌ها با کلی ذوق و شوق خودم رو آرایش می‌کردم و منتظرش می‌شدم اما انقدر دیر می‌اومد که من خواب می‌رفتم.
    معمولا صبح‌ها هم که بیدار می‌شدم یا کلاسم دیر شده بود که نمی‌تونستم دو کلمه باهاش حرف بزنم یا این‌که وقتی بلند می‌شدم از خواب اونم رفته بود؛ اما همه‌ش به این فکر می‌کنم که من کم نمیارم. دارمان رو دوست دارم و پای انتخابم می‌ایستم.
    خیلی وقت بود که از مهمونی‌های کیانمهر بزرگ خبری نبود. خودمون هم خیلی خسته شده بودیم از کار و زندگی بی‌وقفه. پس تصمیم گرفتم یه مهمونی راه بندازم. یه دورهمی کوچک. همه دوستان خودم رو دعوت کردم به‌علاوه آریان و کیوان و کیانا و حامد.
    اون روز از دارمان پرسیدم که کی برمی گرده و گفته بود ساعت هفت بعد از بیمارستان میاد خونه. با کمک الهام و خاله خانوم و دینا همه چیز رو آماده کردیم و سالن مهمانی رو مرتب و تمیز چیدیم. الهام و دینا و خاله خانوم که هر چی بهشون اصرار کردم، نموندن و به خونه هاشون رفتن. شب ساعت هفت که دارمان اومد هنوز مهمون‌ها نیومده بودن. با دیدن خونه، سوالی نگاهم کرد. براش ماجرا رو گفتم و گفتم که دلم کمی شلوغی می‌خواد. چیزی نگفت و سکوت کرد. لبخندی زدم و رفتم نزدیکش. دستش رو گرفتم و گفتم:
    - دارمان! جون من لبخند بزن دیگه. یه مدتی هست که از مهمونی خبری نیست.
    و مظلوم گفتم:
    - دلم مهمونی خواست دیگه. بخند. باشه؟
    بهم زل زده بود. بعد از چند ثانیه. دستش رو آروم از دستم بیرون آورد و گفت:
    - میرم دوش بگیرم.
    و رفت. داخل پله پنجم بود که از ذوق داد زدم:
    - عاشقتم دارمان جونم.
    و بلند خندیدم. چند ثانیه مکث کرد و بعد به راهش ادامه داد. ساعت هشت بود و به‌جز آریان و شیدا و کیوان همه اومده بودن.
    آیفون رو که زدن لبخندی به جمع زدم و بلند شدم آیفون رو زدم و نشستم روی مبل کنار بچه‌ها. در باز شد؛ اما کسی وارد نمی‌شد. بعد از چند لحظه، اول از هم کیوان می‌خواست وارد بشه که آریان زد پشت سرش و گفت:
    - بی‌شعور، خانوم‌ها مقدم‌ترن.
    کیوان گردنش رو گرفت و عقب کشید. من مریم و نازی از حرف آریان و دیدن لبخند خجالت‌زده شیدا چشمامون گشاد شد. همه با تعجب نگاه می‌کردن که آریان با خنده اومد داخل و به همه نگاهی انداخت و گفت:
    - چیه؟
    این رو که گفت حواس همه جمع شد و از نگاه کردن دست برداشتن. آریان و کیوان بعد از یه بحث و مشاجره حسابی بالاخره آروم شدن و ما، دخترها رفتیم یه سمت و نشستیم. به محض این‌که از مردها جدا شدیم، همه ریختیم سر شیدا ببینیم چه خبره بینشون.
    اما شیدا انکار کرد و در حالی که گونه‌هاش سرخ شده بود، گفت:
    - هیچی نیست؛ ولی…
    حواس همه با ولی گفتنش جمع شد.
    سرش رو انداخته بود پایین و به میز زل زده بود:
    - ولی به این نتیجه رسیدم که هر چی در موردش فکر می‌کردم واقعا اشتباه بوده و خیلی پسر خوب و مؤدبیه.
    با تعجب نگاهش می‌کردیم. من نمی‌فهمیدم این‌همه تضاد یعنی چی؟ تا دیروز سایه هم رو با تیر می‌زدن، حالا همین‌طور در حال تعریف از همدیگه هستن؟ گیج از رفتار شیدا تا آخر مهمونی زوم کرده بودم روی آریان و شیدا…
    بعد از مهمونی، ظرفا رو گذاشتم داخل ظرف‌شویی و رفتم داخل اتاق. دارمان روی تخت نشسته بود و به بالای تخت تکیه زده بود و داشت با لپ‌تاپش کار می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و باید از دارمان حرف می‌کشیدم. تنها راه همین بود.
    آروم رفتم کنارش نشستم و با لبخند صداش زدم:
    - دارمان!
    نگاهم نکرد؛ اما اوهومی گفت. این یعنی می‌شنوه دارم چی می‌گم. دیگه عادت کرده بودم به این نوع حرف زدن. تنها یه کلمه یا یه صوت. با مکث کوتاهی ادامه دادم:
    - میگم… آریان با شیدا قرار، مداری داره؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و پرسید:
    - چطور؟
    شونه‌‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - هیچی. همین‌طوری.
    و سکوت کردم. اما دلم می‌خواست بازم بپرسم. نگاهی به چشمای فضولم انداخت و لپ‌تابش رو بست، لبخند کم‌یابی زد و گفت:
    - اگه داشته باشه چی میشه؟
    لبخند پررنگی زدم و پرانرژی جواب دادم:
    - عالی میشه.
    سری تکون داد و گفت:
    - پس باید کاری کنی که بشه.
    گیج نگاهش کردم و پرسیدم:
    - چی؟ چطوری آخه؟
    لبخندش هنوز پا برجا بود. اشاره‌‌ای بهم کرد و گفت:
    - فقط نیاز به یه جرقه دارن، بقیه‌ش رو خودشون بلدن.
    خندیدم و گفتم:
    - ایول. پس…
    مکثی کردم، به خودم اشاره کردم و گفتم:
    - یعنی جرقه منم؟
    تائید کرد و گفت:
    - باهوش شدی.
    اعتراض کردم:
    - اِ دارمان!
    لبخندش داشت پررنگ می‌شد؛ اما یهو نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد که به کل ناپدید شد. متعجب نگاهش کردم که لب تابش رو گذاشت روی عسلی و دراز کشید، خوابید و گفت:
    - دیگه کافیه. بهتره بری بخوابی.
    منم متعجب، مثل خیلی وقت‌ها که اینجوری می‌شه فقط اطاعت کردم و با خوش‌حالی برای آینده شیدا و نگرانی برای آینده خودم خوابیدم…
    چند روزی بود که جرقه رو زده بودم و منتظر بودم یه انفجار مهیب اتفاق بیفته. مثلا اتفاقی شیدا و آریان رو داخل شهربازی با هم روبه‌رو کرده بودم و بعدم فرار کردم و کلا از شهربازی بیرون اومدم و موبایلم رو هم خاموش کردم و رفتم خونه و منتظر شدم تا آریان اقدامی بکنه…
    دو هفته بعد از اون اتفاق که هیچ کدوم به روی خودشون هم نیاورده بودن، دارمان زود اومد خونه. کسی غیر از خودم، خونه نبود و داشتم تلویزیون می‌دیدم. در هال باز شد و اومد داخل. متعجب نگاهی به ساعت کردم و بلند شدم، رفتم سمتش. متعجب سلام کردم که سری برام تکون داد. خسته به نظر می‌رسید. کیف سامسونتش رو از دستش گرفتم و پشت‌سرهم پرسیدم:
    - خوبی؟ چیزی شده؟ چرا زود اومدی؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و در سکوت کتش رو در آورد. کت رو از دستش گرفتم و دنبالش رفتم جلو. روی مبل نشست که با کت و کیفش که داخل دستام بود کنارش نشستم و حرصی از سکوتش و ریلکسیش گفتم:
    - اه دارمان! یه چیزی بگو دیگه. دق کردم.
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - خبر انفجار رو نشنیدی؟
    وا رفتم روی مبل و کیفش از دستم افتاد و کتش رو محکم بغـ*ـل کردم. مات، با صدای تحلیل رفته، گفتم:
    - انفجار؟ کجا؟ کی؟ امروز که داخل اخبار چیزی نگفت.
    نگاهش که به تلویزیون بود رو به من دوخت، لبخند کوچکی زد و گفت:
    - تو جرقه خوبی هستی.
    گیج گفتم:
    - هان؟
    سری تکون داد و آروم لبخندش پررنگ شد و با دست راستش زد به شقیقه‌م و گفت:
    - دخترِ خنگ.
    و خنده کوتاه و آرومی کرد. با اخم نگاهش کردم و شقیقه‌م رو مالیدم که ادامه داد:
    - فردا آریان داره میره خواستگاری شیدا.
    اخمام باز شد و مات چند تا پلک زدم و بعد یهو داد زدم:
    - واقعا؟
    و از ذوق پریدم بغـ*ـلش و محکم فشارش دادم. بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم که با بی‌هیچ حالتی و کاملا خنثی بهم زل زد. دستم رو کشیدم روی صورتش و لبش رو کش آوردم تا شکل لبخند بشه و گفتم:
    - آره. این‌جوری بهتره. لبخند.
    و خندیدم. و اون بازم نگاهم می‌کرد، بی‌حرف. شایدم حرف داش؛ ولی من که چیزی از نگاهش نفهمیدم.
    روز خواستگاری بود و از اون‌جایی که مهین تاج خانوم حضور من رو داخل خواستگاری ممنوع کرده بود. شیدا من رو به‌عنوان دوستش دعوت کرد و مهین تاج خانوم قطعا حسابی می‌سوزه…
    به خاطر خانواده پول‌دار شیدا، مهین تاج خانوم خیلی زود قبول کرده بود. خیلی زود‌تر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم، شیدا وارد خاندان کیانمهر شد و عقد کردن؛ اما به‌نظرم چندین ماه عقد بودن و بعد عروسی. مشکل اینجا بود که شیدا اصلا از تجملات خوشش نمی‌اومد و دقیقا افتاده بود وسط تجملات و همه‌ش خدا رو شکر می‌کرد که باهم توی این هچل افتادیم. من و شیدا قرار گذاشتیم همیشه همراه هم باشیم توی این خاندان که آدم دوست و دشمنش رو هم نمی‌شناسه. بیچاره شیدا تنهایی چی‌کار می‌کنه با اون‌همه دشمن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    بعد از ناهار، رفتم سراغ بقیه مریض‌ها و سعی کردم به روی خودم نیارم که امروز، موعود چکه و من هنوز هیچ قدم مثبتی جهت پرداختش انجام ندادم. در حین این که داشتم داخل راهرو راه می‌رفتم، چندبار به نمایشگاه ماشین زنگ زدم؛ اما کسی جواب نداد و کلی حرص خوردم.
    در زدن و مریض بعدی وارد شد. خانومی ۲۷ساله، آروم و با لبخند کوچک و خسته‌‌ای روبه‌روم، روی مبل جلوی کتاب‌خونه نشست. لبخندی بهش زدم و بعد از احوالپرسی و گرفتن اطلاع شخصیش، پرسیدم:
    - خب، خانوم خلج بفرمایید مشکل کجاست؟
    نگاهم نکرد. سرش پایین بود. در همون حال گفت:
    - من دو ساله که از همسرم طلاق گرفتم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - خب.
    گفت:
    - خیلی داره بهم سخت می‌گذره خانوم دکتر. فکر می‌کردم اگر طلاق بگیرم دیگه از شر همه چی راحت می‌شم؛ اما بیشتر داره بهم فشار میاد.
    سکوت کردم که ادامه داد:
    - نگاه‌های سنگین مردم و حرفایی که پشت سرم می‌زنن تمومی نداره. دیگه حتی خانواده‌م هم کلافه شدن.
    مکثی کرد و آروم‌تر گفت:
    - می‌دونید خانوم دکتر، حس می‌کنم سر بار پدر و مادرم شدم. خیلی به من محبت دارن؛ اما بازم وقتی می‌بینم حتی بیشتر از من ناراحت هستن، اذیت می‌شم. می‌فهمید؟
    می‌فهمیدم؟ آره. بی‌شک هیچ‌کس بیشتر از من این حرف رو درک نمی‌کرد. طلاق، آزاردهنده‌ترین مشکل این روزهای مردمه.
    متاثر پرسیدم:
    - بچه داری؟
    اشک داخل چشماش درخشید و ادامه داد:
    - یه دختر بچه شش ساله که ماه تا ماه نمی‌بینمش.
    کنجکاو پرسیدم:
    - چرا؟
    جواب داد:
    - همسر سابقم اینجا زندگی نمی‌کنه. اصفهان ساکت هست و نمیاد تهران. منم بچه‌‌م رو نمی‌بینم. البته تقصیر خودم بود که حضانت رو دادم به اون. به خیال اینکه خودم راحت‌تر باشم.
    با درد گفت:
    - اما خانوم دکتر، تنهاییم داره خفه‌م می‌کنه. اون اوایل همه چی خوب بود، مجردی کیف می‌کردم. با دوستام می‌رفتیم مسافرت و تفریح و کوه‌نوردی و… اما بعد از دو ماه دیگه همه‌چی تموم شد و من موندم و خودم.
    مکثی کرد، سرش رو انداخت پایین و ناراحت گفت:
    - دو سال پیش فکر می‌کردم تنها‌تر از این نمیشم؛ اما الان…
    اشکش رو پاک کرد و گفت:
    - خیلی سخت و طاقت‌فرسا شده. احساس گـ ـناه رهام نمی‌کنه. احساس می‌کنم اگه طلاق نمی‌گرفتم، بچه‌‌م آینده بهتری داشت. اصلا نمی‌دونم کجاست و چی کار می‌کنه. فقط می‌دونم حداقل اون‌موقع پدر و مادرش کنار هم بودن.
    آروم بلند شدم و کنارش نشستم. لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:
    - می‌فهممت. درک می‌کنم. خیلی سخته.
    لب‌هاش خشک شده بود، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم زندگی و ازدواج کنم. خواستگارایی که میان خونه، بعد از اینکه می‌فهمن مطلقه هستم میرن و دیگه نمیان. غیر از اونا، هرکس دیگه‌‌ای هم که بیاد من اون رو با همسر سابقم مقایسه می‌کنم.
    سرش رو داخل دستاش گرفت و گفت:
    - دیگه تحمل این زندگی رو ندارم. خسته شدم دیگه.
    آروم پرسیدم:
    - چرا طلاق گرفتید؟
    سرش رو بلند کرد و با چشم‌های قرمز شده از گریه، گفت:
    - خیلی رفیق‌باز بود. بیشتر از این‌که با من وقت بگذرونه با همکارهاش و دوست‌هاش وقت می‌گذروند. این موضوع خیلی آزارم می‌داد و همیشه دعوا داشتیم سرش. دریغ از این‌که بعد از طلاق مسائل آزاردهنده‌تری هست.
    به چشمام زل زد و دستام رو گرفت و گفت:
    - خانوم دکتر، واقعا زود تصمیم گرفتم. الان خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که می‌تونستم با شرایطش کنار بیام و حتی با ترفند‌های خودم کاری کنم که سر به راه بشه؛ اما الان…
    و سکوت کرد. منم بهش زل زدم و آروم دستش رو نوازش کردم. طبق مطالعات اخیر که روی علل طلاق انجام شده، ثابت شده که طلاق بر اساس دلایلی ساده و بی‌ارزش به وقوع می‌پیونده. این موضوع جدا از این‌که فشارهای زیادی رو به افراد، خانواده‌ها و اجتماع وارد می‌کنه، از ناآگاهی و بی‌توجهی زیاد افراد نسبت به این موضوع و پیامدهای بدش حکایت داره. حالا این وسط هم آسیب‌های طلاق دامن زنان رو بیشتر از مردان می‌گیره.
    سری تکون دادم. لیوان آبی براش ریختم و دادم دستش که تشکر کرد و کمی ازش خورد و گذاشتش روی میز.
    من درکش می‌کردم. بیشتر چیزهایی که گفته بود رو من لمس کرده بودم؛ اما این زن احساس گـ ـناه می‌کرد؛ چون برای زندگیش تلاش نکرده بود؛ اما من هم کردم. هر کاری کردم تا بشه؛ اما نشد. پشیمون نیستم چون تمام زورم رو زدم؛ اما این زن، اصلا حالش خوب نبود و خوب هم نمی‌شد چون این تصمیم عجولانه‌‌ش حتی روی آینده بچه‌‌ش هم تاثیر می‌ذاشت.
    کلی باهاش حرف زدم تا آروم شد. بهش گفتم بره بچه‌‌ش رو ببینه، به‌عنوان مسافرت بره اصفهان و با همسر سابقش هم حرف بزنه و بهش گفتم که بعد از برگشتن از سفرش، منتظرشم.
    خسته از کار، داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم که موبایلم زنگ خورد. از داخل جیب کیفم بیرونش آوردم. نازی بود.
    سریع جواب دادم که کلی داد و هوار کرد که نوبت دکتر ارتوپد یه ساعت دیگه‌ست و باید زود برسم.
    در اتاقم رو بستم و سری برای سارا تکون دادم و در همون‌حال با نازی حرف می‌زدم.
    جلوی در بیمارستان بالاخره نازی راضی شد و من تلفنم رو قطع کردم. تا رسیدن به ماشین به این فکر کردم که دیگه خیلی پررو بازی هست که پول رو جور نکردم و خودم رو هم به بی‌خیالی زدم پس فکر کردم باید یه شماره از دکتر سروش می‌گرفتم که حداقل بگم فردا پولش رو میدم. برگشتم داخل و از ویدا شمارش رو گرفتم؛ اما ویدا گفت، الان شیفت نداره و مطبشه. سری براش تکون دادم و با آژانس رفتم سمت دفتر. نازی جلوی در ایستاده بود تا سلام کردم من رو کشید و برد داخل آسانسور.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - چه خبرته؟
    نگاهم کرد و با اخم گفت:
    - کجا بودی تو تا الان؟ من چهاربار زنگ زدم نوبتت رو نیم ساعت، نیم ساعت تغییر دادم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خب بابا حرص نخور.
    سری از روی تأسف برام تکون داد و رفتیم داخل مطب و منتظر شدیم. یه ساعت بعد نوبتم شد و من رفتم داخل. همین که چشمم به دکتر ارتوپد افتاد، چشمام گشاد شد.
    یه مرد قد بلند بور، با موهای مشکی و چشمهای میشی و تیپ عالی و لبخند همیشگی فقط می‌تونست جناب دکتر بهزاد سروش باشه. از روی صندلی بلند شد و با لبخند گفت:
    - به به سلام خانوم دکتر. از این طرفا؟
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - سلام. من… اینجا… به‌خاطر…
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم اعتراف کنم و یکم دیگه ازش وقت بگیرم. به‌نظر آدم بدی نمی‌اومد. ادامه دادم:
    - ببخشید آقای دکتر به‌خاطر پول که…
    نذاشت ادامه بدم و با خنده گفت:
    - این چه حرفیه خانم دکتر؟ به‌هرحال شما هم درگیر هستید.
    لبخندی زدم و تایید کردم. چه آدم باشعوری بود این داره از پولش می‌گذره واقعا؟ داشتم تقریبا متعجب بهش نگاه می‌کردم و مدام فکر می‌کردم این عجب آدم محترمیه که پول براش اصلا اهمیتی نداره.
    ادامه داد:
    - این روزا همه درگیرن؛ ولی واقعا لازم نبود به‌خاطرش پول رو با پیک موتوری بدید؛ چون واقعا قابلی نداشت.
    آب دهنم داخل گلوم موند و به سرفه افتادم. محکم سرفه می‌کردم. لبخندش رفت. سریع بلند شد و یه لیوان آب داد دستم و منم تند آب رو سر کشیدم.
    بعد از اینکه کمی آروم شدم، روی مبل رو به روم نشست و پرسید:
    - خوبید؟
    نفس عمیقی کشیدم و آروم نگاهش کردم و جواب دادم:
    - بله. ممنون. فقط…
    بعد بلافاصله پرسیدم:
    - فقط مطمئنید آقای دکتر که من پول رو…
    متوجه سوتی که داشتم می‌دادم، شدم و اصلاح کردم:
    - یعنی در واقع مطمئنید که پیک پول رو آورد و گفت از طرف منه؟
    تایید کرد و گفت:
    - بله، چطور؟
    سرم رو تند تکون دادم و گفتم:
    - هیچی.
    سری تکون داد و با لبخندی که مثل همیشه روی لبش بود، گفت:
    - ولی جالبه که شما می‌دونستید من اومدم توی این ساختمون. آخه من به کسی نگفته بودم.
    خنده مزخرفی کردم. نمی‌دونستم چی بگم و چه دلیلی بیارم. ناچار گفتم:
    - بله.
    بلند شد و نگاهی بهم انداخت و رفت سمت صندلیش، نشست و روپوشش رو مرتب کرد و گفت:
    - خب در خدمتم. اگه مشکلی هست، بفرمایید.
    چند ثانیه گیج بهش نگاه کردم. هنوز به این فکر می‌کردم که جریان پول چیه؟
    بعد از چند ثانیه فکر کردن تازه یادم افتاد برای چی اینجام، نفس عمیقی کشیدم و چگفتم:
    - آهان! بله، راستش چند وقتیه که گردنم خیلی درد می‌کنه.
    نگاهم کرد و پنج دقیقه‌‌ای، سوال ازم پرسید در مورد این که دقیقا کدوم قسمت گردنم درد می‌کنه و این‌که چند وقتی هست که این‌طوری شدم و…
    در نهایت سرش رو انداخت پایین و چیزی روی برگه‌‌ای نوشت.
    کنجکاو پرسیدم:
    - مشکل چیه دکتر؟
    لبخندی زد و سرش رو بالا آورد و گفت:
    - به نظر من مشکل شما بیشتر به خودتون مربوط میشه تا من.
    متعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
    - من؟ چطور؟
    سری تکون داد، خودکارش رو روی میز گذاشت و بهم زل زد و گفت:
    - مشکل شما گردن و اصلا مشکل فیزیکی نیست. مشکل شما عصبیه. معمولا مواقع استرس این اتفاق می‌فته.
    اون می‌گفت و من سر تکون می‌دادم. ضرب‌المثل کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خوره، در مورد من صدق می‌کرد. وقتی بهش فکر کردم، فهمیدم راست میگه. اکثرا وقتی عصبی هستم، دردم شروع میشه.
    حرفاش که تموم شد، گفتم:
    - که این‌طور…
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و با لبخند برگه‌‌ای که نوشته بود رو گرفت سمتم و گفت:
    - همین‌طور که گفتم، مشکلتون عصبیه ولی اگر این دارو رو هم مصرف کنید خیلی حالتون بهتر میشه.
    تائید کردم و برگه رو از دستش گرفتم.
    داشتم به اسم دارو نگاه می‌کردم که گفت:
    - بهتره بیشتر مراقب خودتون باشید، خانوم دکتر.
    سری تکون دادم. بلند شدم و ممنونی گفتم. اونم بلند شد و با لبخند همراهیم کرد.
    نازی مدام می‌پرسید که چی شده؛ ولی من فقط به این فکر می‌کردم که اون‌همه پول رو دقیقا کی داده؟ با آژانس برگشتم خونه. داخل آژانس بودم که رئیس نمایشگاه هم زنگ زد و گفت ماشینم رو فروخته. حال عجیبی بود از طرفی خوش‌حال بودم که پول سروش تسویه شده. از طرفی نمی‌دونستم کی داده؟ مبهوت بودم. از طرف دیگه هم ماشینی که سال‌ها برای داشتنش زحمت کشیده بودم یه دفعه‌‌ای فروخته شده بود.
    از دیشب تا حالا توی این فکرم که کدوم آدم احمقی پیدا می‌شه که به جای من این‌همه پول رو بده. نمی‌فهمیدم که من کی رو دارم که حاضر بشه این‌همه پول رو بده به خاطر من و هر چی بیشتر فکر می‌کردم، کمتر نتیجه می‌گرفتم.
    امروز صبح هم رفتم پول ماشین نازنینم رو از رئیس نمایشگاه گرفتم. ناخواسته ماشین رو فروخته بودم. خیلی بد و ناراحت کننده بود. ماشینی رو که با عشق خریده بودم، الکی‌الکی از دست دادم.
    روی صندلی‌های بوفه بیمارستان نشسته بودم و فکر می‌کردم و با لیوان کافه بازی می‌کردم. کلافه پوفی کردم و هم‌زمان سرم رو بالا آوردم و نگاهم افتاد به جنابِ به قول مریم که اون‌روز می‌گفت، پدر نمونه. داشت با دختری حرف می‌زد که به‌نظر می‌اومد دانشجو باشه. یهو سیخ سر جام نشستم. نکنه اون پول رو داده تا ماشین رو نفروشم، به‌خاطر بچه‌ها؟ اما بعد خودم جواب خودم رو دادم: «نه بابا اون اصلا نمی‌دونه تو چی‌کار داری می‌کنی؟» اگه به اون باشه که میگه به درک بذار پول رو تا قرون آخرش بده تا اون باشه توی کارهای من دخالت نکنه.
    و با این فکر چشم‌غره‌‌ای بهش رفتم که اصلا ندید؛ اما دل من خنک شد و سریع بلند شدم تا برخوردی صورت نگیره.
    رفتم داروخونه تا دارویی که جناب دکتر سروش گفت رو بگیرم. اسم دارو رو که گفتم، گفتن باید منتظر بشم. منم نشستم روی صندلی جلوی در آزمایشگاه و منتظر شدم. دختری با استرس رفت داخل آزمایشگاه. با دقت نگاهش می‌کردم. چیزی به پذیرش گفت که اونم برگه‌‌ای بهش داد. دختر بعد از باز کردن برگه‌‌ای که به نظر می‌اومد آزمایش بارداری باشه لبخندی همه صورتش رو پر کرد و زیر لب خدا رو شکری گفت.
    نا خودآگاه لبخندی زدم و منم یه روز همین‌جوری بودم…
    ***
    ۱۰ سال قبل
    یه ماه از عروسی آریان اینا می‌گذشت. اردیبهشت ماه بود که یه روز خونه مامان اینا بودم و حالم بد شد. مدام حالت تهوع داشتم. مامان عجیب نگاهم می‌کرد. اون روز دارمان داشت می‌اومد دنبالم که با هم بریم خرید. وقتی داشتم می‌رفتم مامان کنار گوشم گفت که فردا برم یه آزمایش بدم. وقتی پرسیدم برای چی و گفت آزمایش بارداری، متعجب و گیج نگاهش می‌کردم. مخالفت کردم و گفتم حالم خوب میشه؛ اما دو روز بعد نتونستم تحمل کنم و با استرس رفتم آزمایشگاه. بعد از چند روز که جواب رو گرفتم، فهمیدم حامله‌م. حس عجیبی بود. نمی‌دونستم خوش‌حال باشم از داشتن یه فرشته یا ناراحت از بابت دارمان؟ از بابت درس‌هام و درس هاش، از بابت سن کمم و سن کمش. من برای مادر شدن زیادی بچه بودم!
    اون‌شب که با کلی بدبختی و استرس به دارمان گفتم، هیچ حس خاصی رو بهم منتقل نکرد. فقط گفت که خیلی به خودم فشار نیارم و از این به بعد بقیه همه کارها رو می‌کنن. همین! نهایت محبتش همین بود؛ اما من هنوزم خنگ و عاشق بودم و فکر می‌کردم از سر محبته. تازه اون‌شب بعد از حرفم کار و بیمارستان رو بهونه کرد و رفت بیرون و من فهمیدم که داره فرار می‌کنه؛ اما نمی‌دونستم از چی؟
    با شنیدن اسمم، نگاهی به‌سمت در آزمایشگاه انداختم. دختر رفته بود. پوزخندی زدم و داروم رو گرفتم و رفتم خونه…
    نگاهی به طرلان کردم و نتونستم نه بگم. با لبخندی که سعی کردم واقعی باشه، گفتم:
    - آره. چه اشکالی داره. حتما برو.
    با خوش‌حالی بـ*ـوسه‌‌ای روی گونم کاشت و رفت بیرون. پوفی کردم. بلند شدم و از پنجره پشت صندلیم، نگاهی به بیرون انداختم.
    بعد از چند دقیقه، دیدمش که از در بیمارستان بیرون رفت.
    ساعت چهار بود و امشب، شب یلدا بود. مریم و نازی گفتن که باهاشون باشم؛ اما مثل هر سال گفتم که با خانواده بهتره، در کنار هم؛ اما بلافاصله بعد از اون، به پسرها که خونه بودن، زنگ زدم و گفتم که امشب مهمونی داریم و خونه رو بهم نریزن؛ اما تیام گفت که دارن می‌رن بیرون و منم هر چی اصرار کردم که یه شب دیگه برن، اصلا اهمیتی ندادن و گفتن به باباشون قول دادن. طرلان هم که همین الان از کلاس اومد و گفت که چون سال آخر هست، امشب رو با هم کلاسی‌هاش قرار گذاشتن و دوست داره با دوستاش باشه. نتونستم دلش رو بشکنم و اجازه دادم؛ بنابراین…
    امشب من تنها بودم. هر چند خیلی وقت بود که تنها شده بودم.
    بی‌انگیزه رفتم خونه. شب شده بود.
    پشت پنجره ایستاده بودم و به آسمون سیاه اول دی ماه نگاه می‌کردم.
    غمگین بود. شایدم به‌نظر من این‌طور می‌اومد. یاد مامان و بابا افتادم که همیشه شب یلدا با خاله اینا دورهم جمع می‌شدیم و جشن می‌گرفتیم. پوفی کردم. امسال بعد از مدت‌ها اولین سالی بود که تنها بودم و خونه این‌قدر سوت و کور بود. از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم، برفِ کمی آروم‌آروم از آسمون می‌بارید. داشتم می‌رفتم داخل آشپزخونه که حداقل تنهایی یه لیوان چایی بخورم.
    زنگ آیفون که زده شد با شوق برگشتم سمتش و بهش زل زدم. رفتم نزدیک‌تر و نگاهی به بیرون انداختم. از داخل آیفون، کیوان رو دیدم و در رو زدم. نا امید سری تکون دادم. حالا همون کیوان هم خوب بود. بالاخره تنها نمی‌موندم. رفتم داخل اتاقم که شال سرم کنم و لباس مناسبی بپوشم. بی‌انگیزه رفتم جلوی آینه و برای جلوگیری از زنگ پریدگی کمی کرم و رژلب زدم.
    وقتی رفتم بیرون با دیدن تیام و صیام که دویدن داخل، لبخند پررنگی زدم که پریدن بغـ*ـلم. بدون پرسیدن سوالی و تعجبی، زانو زدم و محکم بغـ*ـلشون کردم. با سروصدای نازی و مریم بلند شدم و اونا رو هم بغـ*ـل کردم. کیوان وارد شد و هم‌زمان به نازی چشم‌غره رفت و گفت:
    - بفرما جلو حاج خانوم.
    نازی نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
    - مگه کوری حاجی؟ فرمودم.
    و لبخند حرص دراری بهش زد. کیوان با حرص گفت:
    - عجب دختر پ…
    هنوز نگفته بود پررو که صدایی از پشتش گفت:
    - کیوان انقدر مزخرف نگو. گمشو داخل.
    کیوان چپ‌چپ نگاهش کرد و اومد داخل.
    آریان هم اومد داخل و رو به کیوان با حرص گفت:
    - چیکار می‌کنی سه ساعته جلوی در؟
    کیوان بلند، جواب داد:
    - داشتم از حقم دفاع می‌کردم. به جون تو.
    آریان سری براش تکون داد و من خندیدم و گفتم:
    - چه خبرتونه هنوز نرسیده دعوا راه انداختین؟
    نگاهم کردن و در بازتر شد و شیدا اومد داخل. هنوزم ناز بود. هنوزم لاغر بود. هنوزم با چشمای قشنگش فقط بهم زل می‌زد. لبخندی زدم و اشک داخل چشماش رو دیدم. رفتم جلو که سریع‌تر از من اومد جلو و بغلم کرد. محکم بغـ*ـلش کرده بودم. دلم تنگ شده بود براش. خیلی زیادتر از اون چیزی که پشت تلفن به نظر می‌اومد.
    ازش جدا شدم و نم اشک داخل چشماش رو پاک کردم. از جلو می‌شد فهمید که پوستش تیره شده. آروم گفتم:
    - کجا بودی تو همسفر؟
    وسط گریه خندید و گفت:
    - من؟ تو نامردی کردی و وسط راه تنهام گذاشتی و از دور برگردون، دور زدی.
    لبخندی زدم که نازی پوفی کرد و گفت:
    - بسه دیگه. حالا وسط گریه و زاری علائم راهنمایی و رانندگی رو مرور می‌کنید؟ ناسلامتی شب یلداست.
    و ظرف هندوانه‌‌ای که داخل دستش بود رو گذاشت روی میز داخل هال. شیدا خندید و آریان هم اومد کنارش و دستش رو گرفت و با هم رفتن سمت هال. مریم هم پوفی کرد و با جعبه شیرینی که داخل دستش بود رفت داخل آشپزخونه.
    کیوان چشم‌غره‌‌ای به آریان رفت و داد زد:
    - جناب دکتر یه وقت خسته نشی این‌همه کار می‌کنی و وسیله می‌بری.
    و یه پلاستیک پر از آجیل رو برداشت و برد داخل هال. یه پلاستیک دیگه رو هم گذاشت روی اپن.
    لبخندی زدم و نگاهشون کردم. نمی‌دونم چی باعث شده بود که همه‌شون بیان اینجا. برامم مهم نبود. علت اینکه چرا یهو همشون اینجا بودن و اینکه کی باعثش شده هم مهم نبود. مهم این بود که دلیلش هر چی و هر کی بوده باعث شده بعد از مدت‌ها دور هم باشیم.
    سری تکون دادم و خوش‌حال از حضور همه. خواستم برم داخل هال کنار بقیه که با دیدن در هال که باز بود، سری از روی تأسف تکون دادم. باز کیوان در رو پشت سرش نبست. سری تکون دادم و رفتم در رو ببندم؛ اما با دیدن کفش‌های پشت در که بی‌نظم و زیاد بودن. پوفی کردم و رفتم بیرون. روی دو تا زانوهام نشسته بودم و داشتم کفش‌ها رو مرتب می‌کردم که کفشی جلوی نگاهم رو گرفت. آروم اول سرم رو بلند کردم و بعد خودم کامل بلند شدم و بهش نگاه کردم.
    زل زدم توی چشماش، قلبم سر ناسازگاری گذاشت.
    آب دهنم رو قورت دادم و بعد از چندین ماه که اومده بود تازه داشتم مستقیم به چشماش نگاه می‌کردم. می‌خواستم ببینم چی داخل چشماش داره. کی رو با این چشماش نگاه می‌کرد که هفت سال پیش من رو ول کرد و رفت؟ نتونستم چشم از چشماش بگیرم، کنجکاو و پر از غم نگاهش می‌کردم. قلبم آروم نداشت. یه روز به این چشم‌ها عاشقانه زل می‌زدم. سری تکون دادم، تمام چیزی که چشماش برام زنده می‌کنه، گذشته‌ست؛ اما من دوست نداشتم برگردم به گذشته… به جایی که دلم یه شب، مثل امشب احمقانه پر کشید برای مردِ سنگدل روبه روم.
    داخل دستش کلی جعبه پیتزا بود. دستش رو دراز کرد و جعبه‌ها رو به سمتم گرفت.
    از نگاه کردن به چشماش، دست کشیدم و آروم جعبه‌ها رو از دستش گرفتم.
    سری برام تکون داد و رفت سمت در حیاط. قلبم داشت به عقلم التماس می‌کرد که برم جلوش رو بگیرم و انقدر به سـ*ـینه‌ش بکوبم و بهش بگم:
    «لعنتی خیلی باهام بد بودی. خیلی بی‌وفا بودی. خیلی نامرد بودی. خیلی سنگدل بودی.» ولی من هنوزم احمقم، هنوزم کنجکاوم در رابـ*ـطه با گذشته‌‌ای که ازم بریدی رو بهش بگم…
    نذاشتم این جنگ درونی بیشتر ادامه پیدا کنه و رفتم سمتش. جلوش ایستادم، سرم رو بالا کردم و محکم گفتم:
    - فکر کنم بچه‌ها دلشون بخواد که همه با هم…
    هنوز جمله‌م رو تموم نکرده بودم که جعبه‌های پیتزا رو از دستم گرفت و خون‌سرد، جلوتر از من رفت سمت در هال.
    لبخندی ناخواسته و کوچکی روی لبم اومد. سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - بچه پررو…
    و بعد از یک ثانیه زیر لب گفتم:
    - خودخواه…
    و از پشت نگاهش کردم که زودتر از من وارد خونه شد و بعدم من رفتم داخل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    کفش‌های جلوی در رو مرتب کردم و رفتم داخل.
    خونه خیلی شلوغ و پرسروصدا شده بود. انگار نه انگار که تا یه ساعت پیش سوت‌وکور بود و پشه هم پر نمی‌زد و من داشتم از غصه و تنهایی می‌مردم. بچه‌ها هم اون وسط داشتن می‌خندیدن و اذیت می‌کردن. با لبخند به جمع کوچکی که بعد از مدت‌ها دور هم جمع شده بودن، نگاه کردم. آریان داشت با تیام گپ می‌زد، کاملا علمی. مریم هم داشت با شیدا شیرینی‌ها رو می‌چید. نازی با صیام شیطنت می‌کرد و هم‌زمان، با کیوان هم کل‌کل می‌کرد. کیوان هم با دارمان پچ‌پچ می‌کرد و حسابی با تیکه انداختن به نازی مشغول بود. سری تکون دادم و رفتم کمک مریم و شیدا و با هم شیرینی‌ها رو آماده گذاشتیم روی میز. داشتم فنجون‌های چایی رو می‌چیدم داخل سینی که مریم بی‌مقدمه گفت:
    - راستی طناز، چرا نگفتی تنهایی؟
    نگاهش کردم و با لبخند جواب دادم:
    - آخه قرار نبود تنها باشم. یهویی شد.
    سری تکون داد و گفت:
    - از دست تو.
    خندیدم و رو به شیدا گفتم:
    - ببینم مگه تو قرار نبود امشب بری خونه شیوا؟
    تائید کرد و با لحن پر از خنده و عین سخنران‌ها، گفت:
    - چرا، ولی وقتی مطلع شدیم که اینجا قراره یه خبرایی باشه پس تصمیم گرفتیم قید خونه شیوایِ دردسرساز رو بزنیم و خدمت شما برسیم.
    من و مریم از لحن گفتنش و حرصش وقتی می‌گفت شیوای دردسرساز، خندیدیم و من با لبخند گفتم:
    - خوش اومدید.
    سری برام تکون داد که نازی وارد شد و درحالی که دستاش رو توی هوا تکون می‌داد، گفت:
    - چه خبرتونه؟ صدای خندتون به آسمونه.
    مریم خودش رو مشغول میوه‌ها کرد و عادی گفت:
    - هیچی. خبری نیست.
    نازی هم شکلکی برای مریم درآورد و رو به من گفت:
    - طناز، این بشقاب میوه‌خوری‌هات داخل این کمده؟
    و به کمد کنار یخچال اشاره کرد. نگاهی به کمد کردم و جواب دادم:
    - آره. همون‌جاست.
    بعد درحالی‌که به اطراف آشپزخونه نگاه می‌کردم، گفتم:
    - این آجیل‌ها کجاست که آوردید؟
    نازی هم که انگار منتظر بود، با حرص گفت:
    - دست پسر خاله بی‌عقلته. گذاشتش روی میز.
    سری تکون دادم و مریم و شیدا خندیدن. شیدا رو به نازی گفت:
    - اتفاقا کیوان هم خیلی از تو تعریف می‌کنه. همیشه.
    نازی تا این حرف رو شنید، بشقاب‌ها رو گذاشت روی میز ناهارخوری و چشماش رو باریک کرد و پرسید:
    - تعریف؟
    شیدا تائید کرد که نازی با خشم ادامه داد:
    - تعریف تو سرش بخوره…
    سری تکون دادم و برای تموم کردن بحث راجع‌ به کیوان داد زدم:
    - کیوان، این آجیل‌ها رو بده تیام بیاره.
    اونم داد زد:
    - خب.
    چند ثانیه بعد تیام پلاستیک آجیل رو آورد و من آماده کردم. همه‌چیز رو روی میز گذاشتیم و شروع کردیم به شام خوردن.
    بعد از شام، دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. منم چایی ریختم و کنار شیدا نشستم. داشت با صیام بازی می‌کرد. لبخندی زدم و گفتم:
    - خب. چه خبر؟ چی‌کار می‌کنی؟
    دست از بازی با صیام کشید، نگاهم کرد و گفت:
    - فقط تنهایی؛ می‌دونی که خیلی بده.
    تائید کردم و گفتم:
    - آره. می‌فهمم. تنهایی درد بدیه.
    و هر دو سکوت کردیم که بعد از چند ثانیه شیدا بی‌مقدمه گفت:
    - صیام چقدر شبیه دارمان.
    و بهم زل زد. به صیام نگاه می‌کردم. آروم برای تائید سری تکون دادم که ادامه داد:
    - تیام هم خیلی بیشتر شبیه آرمان شده. فکر کنم فقط چشماش به تو رفته. آره؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره.
    سری تکون داد و خندید؛ اما هنوز چند ثانیه نگذشته بود که خندش خشک شد و آروم گفت:
    - کاش منم یه صیام و تیام داشتم.
    نگاهش کردم و دستش رو گرفتم و گفتم:
    - شیدا؟ خوبی؟
    با چشم‌های غم‌زده نگاهم کرد و گفت:
    - نه.
    دستش رو فشار دادم و پرسیدم:
    - چی داره انقدر اذیتت می‌کنه؟
    غمگین نگاهم کرد و عجیب بود که سریع رفت سر اصل مطلب و گفت:
    - راستش. من و آریان نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم.
    متعجب لحظه‌‌ای مات موندم و بعد گفتم:
    - چی؟
    تائید کرد که درست شنیدم و ادامه داد:
    - با هم، هیچ‌وقت نمی‌تونیم.
    مبهوت موندم. پس مشکل این بود. این‌همه ناراحتی و غم. پوفی کردم. لبخندی زدم و دلداری دادم:
    - شیدا، عزیز دلم. علم پیشرفت کرده. این روزها دیگه همه بچه دار می‌شن.
    نگاهم کرد و با بغضی که توی صداش بود، گفت:
    - آریان متخصص اطفاله و خودش بچه نداره. فکر می‌کنه من نمی‌فهمم که بچه می‌خواد. همش میگه نمی‌خواد ولی دروغ میگه. دلش پر می‌کشه وقتی تیام و صیام رو می‌بینه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - توکل به خدا. من شماره یکی از همکارام رو بهت می‌دم. حتما بهش زنگ بزن و برو دیدنش.
    دستش رو فشار دادم و اضافه کردم:
    - نگران نباش عزیزم.
    دستم رو فشرد و چیزی نگفت که کیوانِ شکمو گفت:
    - خب. الان دیگه باید هندوانه بخوریم.
    و خودش بشقاب‌ها رو جلو کشید و کارد و چنگال رو برداشت و مشغول شد و به همه هم تعارف می‌کرد. همه خندیدن و چند دقیقه بعد همه مشغول هندوانه خوردن بودیم. شیرینی و چایی و آجیل هم بعدش.
    با لبخند به همه که خندون بودن، نگاه کردم. به تیام که می‌خندید، به صیام که شیطنت می‌کرد. جمع آشنایی بود، خیلی آشنا.
    هیچ وقت یادم نمیره… درست شب یلدا نه سال پیش بود…
    «۹ سال قبل»
    ماه آخر حاملگیم بود و انقدر تپل شده بودم که نمی‌تونستم تکون بخورم. کیانا تازه ازدواج کرده بود و با حامد رفته بودن خارج از کشور. چقدر من غر زدم که حالا که من حامله‌م و از ریخت افتادم شما دو تا یادتون افتاده عروسی بگیرید و کیانا می‌خندید و می‌گفت تو گونی هم بپوشی خوشگلی و من چشم‌غره‌‌ای بهش می‌رفتم و بازم حرص می‌خوردم و غر می‌زدم. دارمان لبخند کم رنگی می‌زد و هشدار می‌داد که انقدر تکون نخورم.
    نازی و مریم بی‌چاره‌ها خیلی کمکم می‌کردن. خاله خانوم و الهام هم مدام اطرافم بودن. شب یلدا بود و الهام و خاله خانوم رفته بودن خونشون. شیدا از صبح اومد خونه و کمکم کرد تا جشن رو خونه ما بگیریم. بعد هم نازی و مریم اومدن و ما مشغول شدیم. من که فقط دستور می‌دادم. آخر شب، پسرا هم اومدن.
    کیوان مثل همیشه با غرغر وارد خونه شد و گفت:
    - آخه کی گفته شب یلدا شیرینی بخوریم؟ واجب شده مگه؟ سه ساعت توی صف بودم. اونم صف به اون شلوغی.
    نگاهش کردم و با خنده گفتم:
    - غر نزن.
    آریان هم گفت:
    - وظیفته.
    چشم‌غره‌‌ای بهش رفت و دارمان وارد شد. با لبخند و به سختی بلند شدم و رفتم استقبالش. سلام کردم که نگاهی بهم انداخت و لبخند محوی زد. اون شب دور هم حسابی خوش گذروندیم و فال گرفتیم.
    آخر شب که همه رفتن. دارمان داخل اتاق بود. به‌خاطر من که نمی‌تونستم از پله بالا برم داخل اتاق طبقه پایین بودیم. وارد اتاق شدم، متوجه شدم داره چت می‌کنه. جلو نرفتم و منتظر شدم. چتش که تموم شد، نگاهم کرد. لبخندی بهش زدم و رفتم روی تخت نشستم و درحالی که دستم رو روی شکمم می‌کشیدم، گفتم:
    - می‌گم دارمان، به‌نظرت اسمش رو چی بذاریم؟
    لب تاپش رو بست و بهم نزدیک شد. نگاهم کرد و گفت:
    - نمی‌دونم.
    دلگیر گفتم:
    - نمی‌شه که. یه چیزی بگو. تو مثلا باباشی.
    نگاهم کرد و چیزی نگفت که با ذوق گفتم:
    - فکر کن، بچهٔ خودِ خودت. چه کِیفی میده. خودت براش اسم انتخاب می‌کنی.
    دستام رو بهم کوبیدم و ادامه دادم:
    - وای عالیه.
    از روی تخت بلند شد و از روی میزش، چند تا برگه برداشت و گفت:
    - برام مهم نیست که اسمش چی باشه.
    سری تکون دادم. عصبی شدم. بلند شدم و گفتم:
    - واقعا که… خیلی بدی دارمان.
    و رفتم بیرون از اتاق.
    اما نتونستم بی‌کار بشینم و بعد از چند روز تحقیق از آریان و کیوان و کیانا و بقیه متوجه شدم که دارمان یه کتاب نام‌ها داره و اسم‌های مورد علاقش رو داخلش انتخاب کرده. عجیب بود برام که تا حالا اون کتاب رو ندیده بودم. از اون روز به بعد با وضع خرابم و نفسم که بالا نمی‌اومد، دنبال کتابش بودم. بالاخره داخل کشوی میزِ داخل اتاق کارش پیداش کردم.
    از قسمت حرف «پ» گذشتم و به «ت» رسیده بودم. هنوز چیزی نبود. یهو با دیدن یه تیک قرمز کنار اسم «تیام» متوقف شدم. لبخند بزرگی زدم و به سلیقه ش آفرین گفتم. بازم کنجکاو صفحه زدم. چندتا اسم دیگه هم بود، یادداشت کردم. فضولیم گل کرده بود. داشتم می‌رفتم قسمت حرف «ط» ببینم اسم خودم هست یا نه که دیدم بخش حرف «ص» یه تیک قرمز بزرگ داره.
    دستم یهو ایستاد و اسم «صیام» رو دیدم. لبخندی زدم. داشتم صفحه بعد رو می‌زدم که صدای آیفون بلند شد. با ترس به اطراف نگاه کردم. سریع همه‌چی رو مرتب کردم و رفتم پایین…
    - مامان.
    نگاهی به صیام که داشت صدام می‌زد، کردم و بازم برگشتم به زمان حال و شب یلدا.
    گفتم:
    - جانم مامان.
    آروم گفت:
    - یه دقیقه گوشِت رو بیار نزدیک.
    گوشم رو نزدیک بردم که گفت:
    - می‌شه من امشب بستنی بخورم؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه. همین الان هندوانه خوردی. در عوض فردا می‌تونی دو تا بخوری.
    مکثی کرد و با خوش‌حالی گفت:
    - باشه. ولی یادت باشه من فردا دو تا می‌خورم.
    تائید کردم و طرلان هم یه ساعت بعد به جمع پیوست. اون‌ شب بعد از مدت‌ها خیلی خوش گذشت، خیلی زیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا