- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
دو هفته از شب یلدا گذشته بود. تیام و صیام امتحاناتشون شروع شده بود و مثلا حسابی مشغول درس خوندن بودن! صیام پدر من رو درآورده بود. بیشتر از اینکه درس بخونه، شیطنت میکرد؛ اما تیام خوب درس میخوند. بیشتر وقتها مشغول سوال پرسیدن و گرفتن امتحان آزمایشی ازشون بودم. این مدت هیچجایی نرفته بودن. 14 روزِ تمام خونه خودم بودن و من بیشتر از دستشون حرص میخوردم و تنها چند ساعت باهاشون درس کار میکردم؛ اما امروز بالاخره امتحاناتشون تموم میشد. امتحانهای دانشگاه هم شروع شده بود؛ در نتیجه طرلان هم هنوز امتحان داشت و حسابی نکوبخت رو مورد لطف خودش قرار میداد. از اونجایی که خیلی وقت بود بچهها دیگه سرویس نداشتن و بابای با فکرشون؛ آقای شریفی رو رد کرده بود، یا کیوان یا من یا خود «جناب دکتر» دنبالشون میرفت. منم تصمیم گرفتم که امروز رو حداقل با من باشن؛ در نتیجه با خودم قرار گذاشتم که با ماشین نازی برم دنبالشون و بهخاطر پایان امتحانات، کمی با هم باشیم و خوش بگذرونیم. میدونستم که این کار باید سوپرایز باشه. جلوی در مدرسه ایستاده بودم و منتظر بودم که بیان بیرون. زنگ خورد و بچهها پریدن بیرون. سرم رو میچرخوندم تا ببینمشون. اول اونا من رو دیدن و جلو اومدن. با لبخند بغـ*ـلشون کردم و با خنده گفتم:
- سوار شید.
و خودم سوار شدم. چند ثانیه گذشت و بچهها هنوز سوار ماشین نشده بودن. از ماشین پیاده شدم و با تعجب نگاهشون کردم. داشتن به اطراف نگاه میکردن. صداشون زدم:
- بچهها؟
نگاهم کردن که با لبخند گفتم:
- چرا سوار نمیشین؟
تیام نیمنگاهی به صیام انداخت و صیام گفت:
- بابا نمیاد دنبالمون؟
با لبخند گفتم:
- چه فرقی میکنه؟ الان با من بیاین، قراره جشن بگیریم.
نگاهی به همدیگه انداختن و صیام گفت:
- آخه بابا میاد، معطل میشه.
لبخندم کمرنگ شد و سرم رو انداختم پایین. گفتم:
- پس... .
سرم رو بالا کردم و ادامه دادم:
- با من نمیاین؟
تیام ساکت نگاهم میکرد. صیام هم بهم زل زده بود؛ اما یهو به پشتسرم خیره شد و لبخند زد. سقلمهای به تیام زد که حواس تیام هم به اون سمت جمع شد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. بچههام، کسایی که تمام عمر و جوونیم رو گذاشتم برای بزرگ شدنشون، دویدن سمت مردی که تمام جوونی و آرزوهام رو توی یک چشم به هم زدن نابود کرده بود. آب دهنم رو قورت دادم. توی تمام این مدت هروقت نکته مثبتی ازش دیدم، به یاد کارهایی که باهام کرد افتادم و توی صدم ثانیه، تنفر مثل همیشه پررنگ شد. من از این مرد متنفرم بهخاطر صدها دلیلی که دارم. سری تکون دادم. بچهها غرق در حضور باباشون بودن و حواسشون نبود. سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم. دلم گرفته بود. جدیدا خیلی حساس شده بودم. آروم یه قطره اشک از چشمهام پایین اومد. فکر اینکه بچهها پدرشون رو به من ترجیح بدن، داشت داغونم میکرد. اونقدر اشک از چشمهام اومد که جلوم رو نمی دیدم. دیگه بحث بچهها نبودن، امروز بهخاطر همهچیز گریه میکردم. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و پیاده شدم. مقصدم اون فستفودی که همیشه با بچهها میاومدیم، بود! لبخندی زدم و رفتم داخل. رفتم جایی که همیشه مینشستیم و منو رو باز کردم. یادم به روزی افتاد که با طرلان و بچهها اومده بودیم. چقدر از دست بچهها حرص خورده بودم و من قطعا عاشق همین بودم که از دست بچههای شیطونم حرص بخورم. صدای گارسون باعث شد بهش نگاه کنم. گارسون جدید بود. الان اگه صیام بود، میگفت:«شما جدیدا اومدید؟» لبخندی زدم که موبایلم زنگ خورد. ببخشیدی به گارسون گفتم. شماره شیدا بود. جواب دادم:
- بله.
صداش اومد:
- الو طناز؟
با لبخند گفتم:
- الو شیدا، سلام. چطوری؟
تند جواب داد:
- خوبم. کجایی؟
منم تند جواب دادم:
- چطور؟
بعد از مکث گفت:
- میخوایم بیایم بیینیمت.
پرسیدم:
- با آریان؟
خندید و گفت:
- نه بابا، شوهر سیخی چند؟ با مریم و نازی هستیم.
سری تکون دادم و خوشحال از اینکه همراهی پیدا کردم، گفتم:
- من الان مشغول انتخاب یه پیتزای خاص هستم.
ذوقزده گفت:
- چه خوب. کجاست؟ آدرس بده.
آدرس رو بهش دادم. نیمساعت بعد سر یه میز با هم نشسته بودیم. کلی از گذشته حرف زدیم و غذا خوردیم و به همهچیز خندیدیم. مریم رو به شیدا پرسید:
- خب پس حالا راضی هستی از زندگی با آریان؟
شیدا با لبخند گفت:
- از زندگی با آریان چرا، ولی از زندگی با یه کیانمهر نه.
مریم باز پرسید:
- یعنی چی؟
توضیح داد:
- توی خاندان کیانمهرها به ندرت اتفاقی طبق میل اعضای خانواده میافته.
نازی سری تکون داد و متفکرانه گفت:
- پس بهخاطر همینه که پسرخالهی این، این همه خود رأی تشریف داره؟
و به من که در سکوت به حرفاشون گوش می دادم، اشاره کرد. دست از خوردن کشیدم و جواب دادم:
- آخه کیوان چیکار کرده با تو؟
شونهای بالا انداخت و جواب داد:
- خوشم نمیاد ازش.
همه خندیدیم و شیدا گفت:
- چه قانع کننده واقعا.
سری تکون داد که مریم باز گفت:
- اصلا ولش کن. ببینم شنیدم این پسرای خاندان کیانمهر حسابی خوش تیپن.
بهش نگاه کردم و شیدا با خنده تایید کرد. نازی غر زد:
- اون مرتیکه کجاش خوش تیپه؟
و مریم نهیب زد و نازی سریع ساکت شد. مریم با ذوق ادامه داد:
- حالا این همه کیانمهر مجرد قصد ازدواج ندارن؟
پوزخندی زدم که نازی تیکه انداخت:
- اِ، پس مسیح خان چی شد؟
مریم دستی به معنای«برو بابا» تکون داد و گفت:
- اون که خودمم میدونم. حالا بالاخره یه جانشین روی نیمکت ذخیرهها لازمه.
و خندید. من و شیدا هم خنده آرومی کردیم که نازی آروم گفت:
- چه خوش اشتها!
باز ما خندیدیم و مریم چشمغره رفت و دوباره پرسید:
-خب حالا. بگو ببینم این کیانمهرهای مجرد قصد ازدواج ندارن؟
شیدا با مکث طولانی گفت:
- چرا اتفاقا؛ اما خب ظاهرا فقط یه خواستگاری در پیش داریم.
مریم با ذوق گفت:
- عه؟ کی با کی داره ازدواج میکنه؟ نکنه کیوان؟
نازی اخم کرد و جواب داد:
- آخه کی با اون رِل میزنه؟
مریم چشمغره رفت و منتظر، شیدا رو نگاه کرد. شیدا بازم مکث کرد. داشتم نوشابه برای خودم میریختم که صداش اومد:
- سحر با دارمان.
دستم لحظهای ایستاد. سرم رو بالا کردم و نیم نگاهی به شیدا که چشماش رو داخل چشمام دوخته بود انداختم. جوری نگاهم میکرد که انگار میخواد تا ته چشمهام رو بخونه؛ تا ته ماجرا رو؛ اما چیزی نبود! هیچی. من خودمم نمیدونستم چی میخوام، پس شیدا هم نمیتونست چیزی پیدا کنه. با خیال راحت نگاهش کردم. همه سکوت کرده بودن. لبخندی زدم و شروع کردم به عوض کردن بحث و شوخی کردن. از رستوران که بیرون اومدیم، من با ماشین نازی برگشتم خونه. جلوی در خونه پارک کردم و رفتم داخل.
طرلان همین که من رو دید، بعد از سلام و احوالپرسی، گفت:
- بچهها رفتن خونه دارمان. بعد اعتراض نکنی که نگفتم.
بیحوصله سری براش تکون دادم. در اتاق رو بستم و نشستم روی تخت. پوفی کردم و مقنعم رو از سرم بیرون آوردم. دستی داخل موهام کشیدم. بازم فکرم رفت سمت حرف شیدا درباره سحر. سحر، با اون موهای بلوند و بلندش و قد نسبتا کوتاهش رو یادم میاومد، اما اون واقعا برای مادر بچههای من شدن خیلی کوچیک و حقیر بود. اجازه نمیدم وارد زندگی بچههام بشه. من مادر بچهها هستم. مدتی بود که اونقدر خودم مشکل و درگیری با خودم داشتم که مادرانههام رو فراموش کرده بودم، اما هنوزم هرکاری میکردم برای بودنشون. برای اینکه کنارم باشن، حتی اگر در حد کم.
در اتاقم باز بود و طرلان اومد داخل.
منتظر نگاهش کردم که به دیوار تکیه زد و پرسید:
- وقت داری؟
چشمهام رو به نشانه تایید آروم بستم که ادامه داد:
- خب. پس بگو ببینم چه کارایی برای فردا کردی؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- برای فردا؟ فردا مگه چه خبره؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- اذیت نکن طناز. تو که امکان نداره که فراموش کنی. پس بگو.
در سکوت بهش زل زدم که با دیدن نگاهم، لبخندش رفت. بهم زل زد و آروم زمزمه کرد:
- فردا... .
خنده غمگینی کرد و ادامه داد:
- خوبی طناز؟
تایید کردم و بیتاب گفتم:
- آره. خوبم. فقط بگو فردا چه خبره؟
با همون خنده تلخ گفت:
- فکر نمیکردم تولد تیام رو هیچوقت یادت بره.
و آروم بلند شد و زمزمهوار خداحافظی کرد و رفت. تنهام گذاشت. سرم رو داخل دستام گرفتم و آه بلندی کشیدم. فاجعه زندگی من همینجا بود. جایی که تولد پسرهام رو یادم بره. تا صبح کلی فکر کردم. هیچوقت در تمام سالهای زندگیم بعد از تولد تیام، این جشن و روز رو فراموش نکرده بودم. صبح، قبل از اینکه برم بیمارستان، یه لیست نوشتم و با ماشین یه سری رو تهیه کردم. بعد رفتم بیمارستان و یه ساعت زودتر هم رفتم دفتر. با خوشحالی وارد دفتر شدم که بچهها رو خبر کنم. خیلی شلوغ بود. نتونستم چیزی بهشون بگم. بعد از رفتن مریض ها، در رو که بستیم، من رفتم دستشویی. از در دستشویی که بیرون اومدم دیدم شیدا نشسته روی مبل با خنده سلام کردم و کنارش نشستم. مریم یه سینی شیرینی آورد که از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز. شیدا لبخندی زد و گفت:
- خوب شد دیدمت. کارت داشتم.
سری تکون دادم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- با من؟ چی شده؟
نگاهم کرد و از داخل کیفش چیزی بیرون آورد. با کنجکاوی نگاهش کردم. چیزی که شبیه کارت بود رو گرفت سمتم. با تعجب ازش گرفتم. دوتای دیگه بیرون آورد و به نازنین و مریم داد. به کارت داخل دستم نگاه کردم و آروم بازش کردم. بعد از خوندن کارت، گیج سرم رو بالا آوردم و به شیدا که سرش پایین بود، زل زدم. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- این... .
و نتونستم ادامه بدم و بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و مستقیم رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در باز شد و شیدا اومد داخل. تنها بود. نازی و مریم نبودن. آروم اومد جلو. کارت رو روی میز گذاشت. صدای آرومش اومد:
- می دونی که باید بیای.
زمزمه کردم:
- باید؟
تاکید کرد:
- اومدنت خیلی مهمه.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- آریان سفارش کرد که حتما ببرمت. مطمئن باش اینهمه اصرار الکی نیست.
بازم سکوت. بازم تکرار کرد:
- می دونی که... .
با برگشتنم، ساکت شد. با زبونم، لبم رو کمی خیس کردم و گفتم:
- نمیدونم. من هیچی نمیدونم. نمیفهمم. من هیچی نمیفهمم. فقط میدونم من مادرشم. میفهمی؟
و تاکید کردم:
- مادرش.
اومد نزدیک و بغـ*ـلم کرد. آروم اشکی که میاومد روی گونم رو گرفتم. ازش جدا شدم که پوفی کرد و گفت:
- آریان معتقده قضیه مهم تر از بچه بازیهای تو و دارمانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بچه بازی؟
نگاه کلافهای به بیرون انداختم و باز رو به شیدا ادامه دادم:
- هیچی برای من تحقیرآمیزتر از این نیست که برای تولد بچه خودم، کارت دعوت بگیرم و مثل یه غریبه باهام رفتار بشه. دیگه چطور میخواد تحقیرم کنه؟
نفسی کشیدم و کمی گردنم رو مالش دادم و ادامه دادم:
- بچههام رو داره عملا ازم میگیره. دیگه چی از جونم میخواد؟ غرورم رو؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هفت سال پیش نصفش رو برد. بگو الانم بیاد نصف دیگهاش رو ببره. فقط بچههام رو بهم بده. همین.
شیدا خواست چیزی بگه که دستم رو بردم بالا و گفتم:
- خواهش میکنم شیدا. ادامه نده که بدتر میشه.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه رفت. با حال زار نشستم روی مبل و گردنم رو داخل دستام گرفتم. یک ساعتی بود که فکر میکردم. واقعا حالم بد بود. من مامان تیام بودم، اونوقت مثل یه غریبه برام کارت دعوت فرستاده بود. تحقیرم کرده بود. عملا من رو داخل زندگی بچههام هیچ به حساب آورده بود. غروری که توی این هفت سال سر هم کرده بودم، ترک خورد.
- سوار شید.
و خودم سوار شدم. چند ثانیه گذشت و بچهها هنوز سوار ماشین نشده بودن. از ماشین پیاده شدم و با تعجب نگاهشون کردم. داشتن به اطراف نگاه میکردن. صداشون زدم:
- بچهها؟
نگاهم کردن که با لبخند گفتم:
- چرا سوار نمیشین؟
تیام نیمنگاهی به صیام انداخت و صیام گفت:
- بابا نمیاد دنبالمون؟
با لبخند گفتم:
- چه فرقی میکنه؟ الان با من بیاین، قراره جشن بگیریم.
نگاهی به همدیگه انداختن و صیام گفت:
- آخه بابا میاد، معطل میشه.
لبخندم کمرنگ شد و سرم رو انداختم پایین. گفتم:
- پس... .
سرم رو بالا کردم و ادامه دادم:
- با من نمیاین؟
تیام ساکت نگاهم میکرد. صیام هم بهم زل زده بود؛ اما یهو به پشتسرم خیره شد و لبخند زد. سقلمهای به تیام زد که حواس تیام هم به اون سمت جمع شد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. بچههام، کسایی که تمام عمر و جوونیم رو گذاشتم برای بزرگ شدنشون، دویدن سمت مردی که تمام جوونی و آرزوهام رو توی یک چشم به هم زدن نابود کرده بود. آب دهنم رو قورت دادم. توی تمام این مدت هروقت نکته مثبتی ازش دیدم، به یاد کارهایی که باهام کرد افتادم و توی صدم ثانیه، تنفر مثل همیشه پررنگ شد. من از این مرد متنفرم بهخاطر صدها دلیلی که دارم. سری تکون دادم. بچهها غرق در حضور باباشون بودن و حواسشون نبود. سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم. دلم گرفته بود. جدیدا خیلی حساس شده بودم. آروم یه قطره اشک از چشمهام پایین اومد. فکر اینکه بچهها پدرشون رو به من ترجیح بدن، داشت داغونم میکرد. اونقدر اشک از چشمهام اومد که جلوم رو نمی دیدم. دیگه بحث بچهها نبودن، امروز بهخاطر همهچیز گریه میکردم. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و پیاده شدم. مقصدم اون فستفودی که همیشه با بچهها میاومدیم، بود! لبخندی زدم و رفتم داخل. رفتم جایی که همیشه مینشستیم و منو رو باز کردم. یادم به روزی افتاد که با طرلان و بچهها اومده بودیم. چقدر از دست بچهها حرص خورده بودم و من قطعا عاشق همین بودم که از دست بچههای شیطونم حرص بخورم. صدای گارسون باعث شد بهش نگاه کنم. گارسون جدید بود. الان اگه صیام بود، میگفت:«شما جدیدا اومدید؟» لبخندی زدم که موبایلم زنگ خورد. ببخشیدی به گارسون گفتم. شماره شیدا بود. جواب دادم:
- بله.
صداش اومد:
- الو طناز؟
با لبخند گفتم:
- الو شیدا، سلام. چطوری؟
تند جواب داد:
- خوبم. کجایی؟
منم تند جواب دادم:
- چطور؟
بعد از مکث گفت:
- میخوایم بیایم بیینیمت.
پرسیدم:
- با آریان؟
خندید و گفت:
- نه بابا، شوهر سیخی چند؟ با مریم و نازی هستیم.
سری تکون دادم و خوشحال از اینکه همراهی پیدا کردم، گفتم:
- من الان مشغول انتخاب یه پیتزای خاص هستم.
ذوقزده گفت:
- چه خوب. کجاست؟ آدرس بده.
آدرس رو بهش دادم. نیمساعت بعد سر یه میز با هم نشسته بودیم. کلی از گذشته حرف زدیم و غذا خوردیم و به همهچیز خندیدیم. مریم رو به شیدا پرسید:
- خب پس حالا راضی هستی از زندگی با آریان؟
شیدا با لبخند گفت:
- از زندگی با آریان چرا، ولی از زندگی با یه کیانمهر نه.
مریم باز پرسید:
- یعنی چی؟
توضیح داد:
- توی خاندان کیانمهرها به ندرت اتفاقی طبق میل اعضای خانواده میافته.
نازی سری تکون داد و متفکرانه گفت:
- پس بهخاطر همینه که پسرخالهی این، این همه خود رأی تشریف داره؟
و به من که در سکوت به حرفاشون گوش می دادم، اشاره کرد. دست از خوردن کشیدم و جواب دادم:
- آخه کیوان چیکار کرده با تو؟
شونهای بالا انداخت و جواب داد:
- خوشم نمیاد ازش.
همه خندیدیم و شیدا گفت:
- چه قانع کننده واقعا.
سری تکون داد که مریم باز گفت:
- اصلا ولش کن. ببینم شنیدم این پسرای خاندان کیانمهر حسابی خوش تیپن.
بهش نگاه کردم و شیدا با خنده تایید کرد. نازی غر زد:
- اون مرتیکه کجاش خوش تیپه؟
و مریم نهیب زد و نازی سریع ساکت شد. مریم با ذوق ادامه داد:
- حالا این همه کیانمهر مجرد قصد ازدواج ندارن؟
پوزخندی زدم که نازی تیکه انداخت:
- اِ، پس مسیح خان چی شد؟
مریم دستی به معنای«برو بابا» تکون داد و گفت:
- اون که خودمم میدونم. حالا بالاخره یه جانشین روی نیمکت ذخیرهها لازمه.
و خندید. من و شیدا هم خنده آرومی کردیم که نازی آروم گفت:
- چه خوش اشتها!
باز ما خندیدیم و مریم چشمغره رفت و دوباره پرسید:
-خب حالا. بگو ببینم این کیانمهرهای مجرد قصد ازدواج ندارن؟
شیدا با مکث طولانی گفت:
- چرا اتفاقا؛ اما خب ظاهرا فقط یه خواستگاری در پیش داریم.
مریم با ذوق گفت:
- عه؟ کی با کی داره ازدواج میکنه؟ نکنه کیوان؟
نازی اخم کرد و جواب داد:
- آخه کی با اون رِل میزنه؟
مریم چشمغره رفت و منتظر، شیدا رو نگاه کرد. شیدا بازم مکث کرد. داشتم نوشابه برای خودم میریختم که صداش اومد:
- سحر با دارمان.
دستم لحظهای ایستاد. سرم رو بالا کردم و نیم نگاهی به شیدا که چشماش رو داخل چشمام دوخته بود انداختم. جوری نگاهم میکرد که انگار میخواد تا ته چشمهام رو بخونه؛ تا ته ماجرا رو؛ اما چیزی نبود! هیچی. من خودمم نمیدونستم چی میخوام، پس شیدا هم نمیتونست چیزی پیدا کنه. با خیال راحت نگاهش کردم. همه سکوت کرده بودن. لبخندی زدم و شروع کردم به عوض کردن بحث و شوخی کردن. از رستوران که بیرون اومدیم، من با ماشین نازی برگشتم خونه. جلوی در خونه پارک کردم و رفتم داخل.
طرلان همین که من رو دید، بعد از سلام و احوالپرسی، گفت:
- بچهها رفتن خونه دارمان. بعد اعتراض نکنی که نگفتم.
بیحوصله سری براش تکون دادم. در اتاق رو بستم و نشستم روی تخت. پوفی کردم و مقنعم رو از سرم بیرون آوردم. دستی داخل موهام کشیدم. بازم فکرم رفت سمت حرف شیدا درباره سحر. سحر، با اون موهای بلوند و بلندش و قد نسبتا کوتاهش رو یادم میاومد، اما اون واقعا برای مادر بچههای من شدن خیلی کوچیک و حقیر بود. اجازه نمیدم وارد زندگی بچههام بشه. من مادر بچهها هستم. مدتی بود که اونقدر خودم مشکل و درگیری با خودم داشتم که مادرانههام رو فراموش کرده بودم، اما هنوزم هرکاری میکردم برای بودنشون. برای اینکه کنارم باشن، حتی اگر در حد کم.
در اتاقم باز بود و طرلان اومد داخل.
منتظر نگاهش کردم که به دیوار تکیه زد و پرسید:
- وقت داری؟
چشمهام رو به نشانه تایید آروم بستم که ادامه داد:
- خب. پس بگو ببینم چه کارایی برای فردا کردی؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- برای فردا؟ فردا مگه چه خبره؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- اذیت نکن طناز. تو که امکان نداره که فراموش کنی. پس بگو.
در سکوت بهش زل زدم که با دیدن نگاهم، لبخندش رفت. بهم زل زد و آروم زمزمه کرد:
- فردا... .
خنده غمگینی کرد و ادامه داد:
- خوبی طناز؟
تایید کردم و بیتاب گفتم:
- آره. خوبم. فقط بگو فردا چه خبره؟
با همون خنده تلخ گفت:
- فکر نمیکردم تولد تیام رو هیچوقت یادت بره.
و آروم بلند شد و زمزمهوار خداحافظی کرد و رفت. تنهام گذاشت. سرم رو داخل دستام گرفتم و آه بلندی کشیدم. فاجعه زندگی من همینجا بود. جایی که تولد پسرهام رو یادم بره. تا صبح کلی فکر کردم. هیچوقت در تمام سالهای زندگیم بعد از تولد تیام، این جشن و روز رو فراموش نکرده بودم. صبح، قبل از اینکه برم بیمارستان، یه لیست نوشتم و با ماشین یه سری رو تهیه کردم. بعد رفتم بیمارستان و یه ساعت زودتر هم رفتم دفتر. با خوشحالی وارد دفتر شدم که بچهها رو خبر کنم. خیلی شلوغ بود. نتونستم چیزی بهشون بگم. بعد از رفتن مریض ها، در رو که بستیم، من رفتم دستشویی. از در دستشویی که بیرون اومدم دیدم شیدا نشسته روی مبل با خنده سلام کردم و کنارش نشستم. مریم یه سینی شیرینی آورد که از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز. شیدا لبخندی زد و گفت:
- خوب شد دیدمت. کارت داشتم.
سری تکون دادم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- با من؟ چی شده؟
نگاهم کرد و از داخل کیفش چیزی بیرون آورد. با کنجکاوی نگاهش کردم. چیزی که شبیه کارت بود رو گرفت سمتم. با تعجب ازش گرفتم. دوتای دیگه بیرون آورد و به نازنین و مریم داد. به کارت داخل دستم نگاه کردم و آروم بازش کردم. بعد از خوندن کارت، گیج سرم رو بالا آوردم و به شیدا که سرش پایین بود، زل زدم. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- این... .
و نتونستم ادامه بدم و بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و مستقیم رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در باز شد و شیدا اومد داخل. تنها بود. نازی و مریم نبودن. آروم اومد جلو. کارت رو روی میز گذاشت. صدای آرومش اومد:
- می دونی که باید بیای.
زمزمه کردم:
- باید؟
تاکید کرد:
- اومدنت خیلی مهمه.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- آریان سفارش کرد که حتما ببرمت. مطمئن باش اینهمه اصرار الکی نیست.
بازم سکوت. بازم تکرار کرد:
- می دونی که... .
با برگشتنم، ساکت شد. با زبونم، لبم رو کمی خیس کردم و گفتم:
- نمیدونم. من هیچی نمیدونم. نمیفهمم. من هیچی نمیفهمم. فقط میدونم من مادرشم. میفهمی؟
و تاکید کردم:
- مادرش.
اومد نزدیک و بغـ*ـلم کرد. آروم اشکی که میاومد روی گونم رو گرفتم. ازش جدا شدم که پوفی کرد و گفت:
- آریان معتقده قضیه مهم تر از بچه بازیهای تو و دارمانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بچه بازی؟
نگاه کلافهای به بیرون انداختم و باز رو به شیدا ادامه دادم:
- هیچی برای من تحقیرآمیزتر از این نیست که برای تولد بچه خودم، کارت دعوت بگیرم و مثل یه غریبه باهام رفتار بشه. دیگه چطور میخواد تحقیرم کنه؟
نفسی کشیدم و کمی گردنم رو مالش دادم و ادامه دادم:
- بچههام رو داره عملا ازم میگیره. دیگه چی از جونم میخواد؟ غرورم رو؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هفت سال پیش نصفش رو برد. بگو الانم بیاد نصف دیگهاش رو ببره. فقط بچههام رو بهم بده. همین.
شیدا خواست چیزی بگه که دستم رو بردم بالا و گفتم:
- خواهش میکنم شیدا. ادامه نده که بدتر میشه.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه رفت. با حال زار نشستم روی مبل و گردنم رو داخل دستام گرفتم. یک ساعتی بود که فکر میکردم. واقعا حالم بد بود. من مامان تیام بودم، اونوقت مثل یه غریبه برام کارت دعوت فرستاده بود. تحقیرم کرده بود. عملا من رو داخل زندگی بچههام هیچ به حساب آورده بود. غروری که توی این هفت سال سر هم کرده بودم، ترک خورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: