کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
دو هفته از شب یلدا گذشته بود. تیام و صیام امتحاناتشون شروع شده بود و مثلا حسابی مشغول درس خوندن بودن! صیام پدر من رو درآورده بود. بیشتر از اینکه درس بخونه، شیطنت می‌کرد؛ اما تیام خوب درس می‌خوند. بیشتر وقت‌ها مشغول سوال پرسیدن و گرفتن امتحان آزمایشی ازشون بودم. این مدت هیچ‌جایی نرفته بودن. 14 روزِ تمام خونه خودم بودن و من بیشتر از دستشون حرص می‌خوردم و تنها چند ساعت باهاشون درس کار می‌کردم؛ اما امروز بالاخره امتحاناتشون تموم میشد. امتحان‌های دانشگاه هم شروع شده بود؛ در نتیجه طرلان هم هنوز امتحان داشت و حسابی نکوبخت رو مورد لطف خودش قرار می‌داد. از اونجایی که خیلی وقت بود بچه‌ها دیگه سرویس نداشتن و بابای با فکرشون؛ آقای شریفی رو رد کرده بود، یا کیوان یا من یا خود «جناب دکتر» دنبال‌شون می‌رفت. منم تصمیم گرفتم که امروز رو حداقل با من باشن؛ در نتیجه با خودم قرار گذاشتم که با ماشین نازی برم دنبالشون و به‌خاطر پایان امتحانات، کمی با هم باشیم و خوش بگذرونیم. می‌دونستم که این کار باید سوپرایز باشه. جلوی در مدرسه ایستاده بودم و منتظر بودم که بیان بیرون. زنگ خورد و بچه‌ها پریدن بیرون. سرم رو می‌چرخوندم تا ببینمشون. اول اونا من رو دیدن و جلو اومدن. با لبخند بغـ*ـلشون کردم و با خنده گفتم:
- سوار شید.
و خودم سوار شدم. چند ثانیه گذشت و بچه‌ها هنوز سوار ماشین نشده بودن. از ماشین پیاده شدم و با تعجب نگاه‌شون کردم. داشتن به اطراف نگاه می‌کردن. صداشون زدم:
- بچه‌ها؟
نگاهم کردن که با لبخند گفتم:
- چرا سوار نمیشین؟
تیام نیم‌نگاهی به صیام انداخت و صیام گفت:
- بابا نمیاد دنبالمون؟
با لبخند گفتم:
- چه فرقی می‌کنه؟ الان با من بیاین، قراره جشن بگیریم.
نگاهی به همدیگه انداختن و صیام گفت:
- آخه بابا میاد، معطل میشه‌.
لبخندم کم‌رنگ شد و سرم رو انداختم پایین. گفتم:
- پس... .
سرم رو بالا کردم و ادامه دادم:
- با من نمیاین؟
تیام ساکت نگاهم می‌کرد. صیام هم بهم زل زده بود؛ اما یهو به پشت‌سرم خیره شد و لبخند زد. سقلمه‌ای به تیام زد که حواس تیام هم به اون سمت جمع شد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. بچه‌هام، کسایی که تمام عمر و جوونیم رو گذاشتم برای بزرگ شدنشون، دویدن سمت مردی که تمام جوونی و آرزوهام رو توی یک چشم به هم زدن نابود کرده بود. آب دهنم رو قورت دادم. توی تمام این مدت هروقت نکته مثبتی ازش دیدم، به یاد کارهایی که باهام کرد افتادم و توی صدم ثانیه، تنفر مثل همیشه پررنگ شد. من از این مرد متنفرم به‌خاطر صدها دلیلی که دارم. سری تکون دادم. بچه‌ها غرق در حضور باباشون بودن و حواسشون نبود. سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم. دلم گرفته بود. جدیدا خیلی حساس شده بودم. آروم یه قطره اشک از چشم‌هام پایین اومد. فکر این‌که بچه‌ها پدرشون رو به من ترجیح بدن، داشت داغونم می‌کرد. اون‌قدر اشک از چشم‌هام اومد که جلوم رو نمی دیدم. دیگه بحث بچه‌ها نبودن، امروز به‌خاطر همه‌چیز گریه می‌کردم. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و پیاده شدم. مقصدم اون فست‌فودی که همیشه با بچه‌ها می‌اومدیم، بود! لبخندی زدم و رفتم داخل. رفتم جایی که همیشه می‌نشستیم و منو رو باز کردم. یادم به روزی افتاد که با طرلان و بچه‌ها اومده بودیم. چقدر از دست بچه‌ها حرص خورده بودم و من قطعا عاشق همین بودم که از دست بچه‌های شیطونم حرص بخورم. صدای گارسون باعث شد بهش نگاه کنم. گارسون جدید بود. الان اگه صیام بود، می‌گفت:«شما جدیدا اومدید؟» لبخندی زدم که موبایلم زنگ خورد. ببخشیدی به گارسون گفتم. شماره شیدا بود. جواب دادم:
- بله.
صداش اومد:
- الو طناز؟
با لبخند گفتم:
- الو شیدا، سلام. چطوری؟
تند جواب داد:
- خوبم. کجایی؟
منم تند جواب دادم:
- چطور؟
بعد از مکث گفت:
- می‌خوایم بیایم بیینیمت.
پرسیدم:
- با آریان؟
خندید و گفت:
- نه بابا، شوهر سیخی چند؟ با مریم و نازی هستیم.
سری تکون دادم و خوش‌حال از اینکه همراهی پیدا کردم، گفتم:
- من الان مشغول انتخاب یه پیتزای خاص هستم.
ذوق‌زده گفت:
- چه خوب. کجاست؟ آدرس بده.
آدرس رو بهش دادم. نیم‌ساعت بعد سر یه میز با هم نشسته بودیم. کلی از گذشته حرف زدیم و غذا خوردیم و به همه‌چیز خندیدیم. مریم رو به شیدا پرسید:
- خب پس حالا راضی هستی از زندگی با آریان؟
شیدا با لبخند گفت:
- از زندگی با آریان چرا، ولی از زندگی با یه کیانمهر نه.
مریم باز پرسید:
- یعنی چی؟
توضیح داد:
- توی خاندان کیانمهرها به ندرت اتفاقی طبق میل اعضای خانواده می‌افته.
نازی سری تکون داد و متفکرانه گفت:
- پس به‌خاطر همینه که پسرخاله‌ی این، این همه خود رأی تشریف داره؟
و به من که در سکوت به حرفاشون گوش می دادم، اشاره کرد. دست از خوردن کشیدم و جواب دادم:
- آخه کیوان چی‌کار کرده با تو؟
شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- خوشم نمیاد ازش.
همه خندیدیم و شیدا گفت:
- چه قانع کننده واقعا.
سری تکون داد که مریم باز گفت:
- اصلا ولش کن. ببینم شنیدم این پسرای خاندان کیانمهر حسابی خوش تیپن.
بهش نگاه کردم و شیدا با خنده تایید کرد. نازی غر زد:
- اون مرتیکه کجاش خوش تیپه؟
و مریم نهیب زد و نازی سریع ساکت شد. مریم با ذوق ادامه داد:
- حالا این همه کیانمهر مجرد قصد ازدواج ندارن؟
پوزخندی زدم که نازی تیکه انداخت:
- اِ، پس مسیح خان چی شد؟
مریم دستی به معنای«برو بابا» تکون داد و گفت:
- اون که خودمم می‌دونم. حالا بالاخره یه جانشین روی نیمکت ذخیره‌ها لازمه.
و خندید. من و شیدا هم خنده آرومی کردیم که نازی آروم گفت:
- چه خوش اشتها!
باز ما خندیدیم و مریم چشم‌غره رفت و دوباره پرسید:
-خب حالا. بگو ببینم این کیانمهرهای مجرد قصد ازدواج ندارن؟
شیدا با مکث طولانی گفت:
- چرا اتفاقا؛ اما خب ظاهرا فقط یه خواستگاری در پیش داریم.
مریم با ذوق گفت:
- عه؟ کی با کی داره ازدواج می‌کنه؟ نکنه کیوان؟
نازی اخم کرد و جواب داد:
- آخه کی با اون رِل می‌زنه؟
مریم چشم‌غره رفت و منتظر، شیدا رو نگاه کرد. شیدا بازم مکث کرد. داشتم نوشابه برای خودم می‌ریختم که صداش اومد:
- سحر با دارمان.
دستم لحظه‌ای ایستاد. سرم رو بالا کردم و نیم نگاهی به شیدا که چشماش رو داخل چشمام دوخته بود انداختم. جوری نگاهم می‌کرد که انگار می‌خواد تا ته چشم‌هام رو بخونه؛ تا ته ماجرا رو؛ اما چیزی نبود! هیچی. من خودمم نمی‌دونستم چی می‌خوام، پس شیدا هم نمی‌تونست چیزی پیدا کنه. با خیال راحت نگاهش کردم. همه سکوت کرده بودن. لبخندی زدم و شروع کردم به عوض کردن بحث و شوخی کردن. از رستوران که بیرون اومدیم، من با ماشین نازی برگشتم خونه. جلوی در خونه پارک کردم و رفتم داخل.
طرلان همین که من رو دید، بعد از سلام و احوالپرسی، گفت:
- بچه‌ها رفتن خونه دارمان. بعد اعتراض نکنی که نگفتم.
بی‌حوصله سری براش تکون دادم. در اتاق رو بستم و نشستم روی تخت. پوفی کردم و مقنعم رو از سرم بیرون آوردم. دستی داخل موهام کشیدم. بازم فکرم رفت سمت حرف شیدا درباره سحر. سحر، با اون موهای بلوند و بلندش و قد نسبتا کوتاهش رو یادم می‌اومد، اما اون واقعا برای مادر بچه‌های من شدن خیلی کوچیک و حقیر بود. اجازه نمیدم وارد زندگی بچه‌هام بشه. من مادر بچه‌ها هستم. مدتی بود که اون‌قدر خودم مشکل و درگیری با خودم داشتم که مادرانه‌هام رو فراموش کرده بودم، اما هنوزم هر‌کاری می‌کردم برای بودنشون. برای این‌که کنارم باشن، حتی اگر در حد کم.
در اتاقم باز بود و طرلان اومد داخل.
منتظر نگاهش کردم که به دیوار تکیه زد و پرسید:
- وقت داری؟
چشم‌هام رو به نشانه تایید آروم بستم که ادامه داد:
- خب. پس بگو ببینم چه کارایی برای فردا کردی؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- برای فردا؟ فردا مگه چه خبره؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- اذیت نکن طناز. تو که امکان نداره که فراموش کنی. پس بگو.
در سکوت بهش زل زدم که با دیدن نگاهم، لبخندش رفت. بهم زل زد و آروم زمزمه کرد:
- فردا... .
خنده غمگینی کرد و ادامه داد:
- خوبی طناز؟
تایید کردم و بی‌تاب گفتم:
- آره. خوبم. فقط بگو فردا چه خبره؟
با همون خنده تلخ گفت:
- فکر نمی‌کردم تولد تیام رو هیچ‌وقت یادت بره.
و آروم بلند شد و زمزمه‌وار خداحافظی کرد و رفت. تنهام گذاشت. سرم رو داخل دستام گرفتم و آه بلندی کشیدم. فاجعه زندگی من همین‌جا بود. جایی که تولد پسرهام رو یادم بره. تا صبح کلی فکر کردم. هیچ‌وقت در تمام سال‌های زندگیم بعد از تولد تیام، این جشن و روز رو فراموش نکرده بودم. صبح، قبل از اینکه برم بیمارستان، یه لیست نوشتم و با ماشین یه سری رو تهیه کردم. بعد رفتم بیمارستان و یه ساعت زودتر هم رفتم دفتر. با خوش‌حالی وارد دفتر شدم که بچه‌ها رو خبر کنم. خیلی شلوغ بود. نتونستم چیزی بهشون بگم. بعد از رفتن مریض ها، در رو که بستیم، من رفتم دستشویی. از در دست‌شویی که بیرون اومدم دیدم شیدا نشسته روی مبل با خنده سلام کردم و کنارش نشستم. مریم یه سینی شیرینی آورد که از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز. شیدا لبخندی زد و گفت:
- خوب شد دیدمت. کارت داشتم.
سری تکون دادم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- با من؟ چی شده؟
نگاهم کرد و از داخل کیفش چیزی بیرون آورد. با کنجکاوی نگاهش کردم. چیزی که شبیه کارت بود رو گرفت سمتم. با تعجب ازش گرفتم. دوتای دیگه بیرون آورد و به نازنین و مریم داد. به کارت داخل دستم نگاه کردم و آروم بازش کردم. بعد از خوندن کارت، گیج سرم رو بالا آوردم و به شیدا که سرش پایین بود، زل زدم. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- این... .
و نتونستم ادامه بدم و بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و مستقیم رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در باز شد و شیدا اومد داخل. تنها بود. نازی و مریم نبودن. آروم اومد جلو. کارت رو روی میز گذاشت. صدای آرومش اومد:
- می دونی که باید بیای.
زمزمه کردم:
- باید؟
تاکید کرد:
- اومدنت خیلی مهمه.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- آریان سفارش کرد که حتما ببرمت. مطمئن باش این‌همه اصرار الکی نیست.
بازم سکوت. بازم تکرار کرد:
- می دونی که... .
با برگشتنم، ساکت شد. با زبونم، لبم رو کمی خیس کردم و گفتم:
- نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم. نمی‌فهمم. من هیچی نمی‌فهمم. فقط می‌دونم من مادرشم. می‌فهمی؟
و تاکید کردم:
- مادرش.
اومد نزدیک و بغـ*ـلم کرد. آروم اشکی که می‌اومد روی گونم رو گرفتم. ازش جدا شدم که پوفی کرد و گفت:
- آریان معتقده قضیه مهم تر از بچه بازی‌های تو و دارمانه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بچه بازی؟
نگاه کلافه‌ای به بیرون انداختم و باز رو به شیدا ادامه دادم:
- هیچی برای من تحقیرآمیزتر از این نیست که برای تولد بچه خودم، کارت دعوت بگیرم و مثل یه غریبه باهام رفتار بشه. دیگه چطور می‌خواد تحقیرم کنه؟
نفسی کشیدم و کمی گردنم رو مالش دادم و ادامه دادم:
- بچه‌هام رو داره عملا ازم می‌گیره. دیگه چی از جونم می‌خواد؟ غرورم رو؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هفت سال پیش نصفش رو برد. بگو الانم بیاد نصف دیگه‌اش رو ببره. فقط بچه‌هام رو بهم بده. همین.
شیدا خواست چیزی بگه که دستم رو بردم بالا و گفتم:
- خواهش می‌کنم شیدا. ادامه نده که بدتر میشه.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه رفت. با حال زار نشستم روی مبل و گردنم رو داخل دستام گرفتم. یک ساعتی بود که فکر می‌کردم. واقعا حالم بد بود. من مامان تیام بودم، اونوقت مثل یه غریبه برام کارت دعوت فرستاده بود. تحقیرم کرده بود. عملا من رو داخل زندگی بچه‌هام هیچ به حساب آورده بود. غروری که توی این هفت سال سر هم کرده بودم، ترک خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    صدای در اتاق باعث شد بی‌حال به اون سمت نگاه کنم. چیزی نمی‌گفتم و همون‌طور به در نگاه می‌کردم. بعد از چند ثانیه در باز شد. به کیوان نگاه کردم که داخل قاب در ایستاده بود و دستش به دستگیره در بود. در رو آروم بست و نگاهم کرد. جدی بود. جدی‌تر از همیشه. زل زد بهم و گفت:
    - باید حرف بزنیم.
    چیزی نگفتم که اومد جلو و روبه‌روم، روی مبل نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و شروع کرد:
    - فکر کنم لازمه الان یه چیزایی رو برات مشخص کنم.
    منتظر و بی‌حس بهش زل زده بودم. ادامه داد:
    - پس خوب گوش کن. طناز، تو بهترین مامان برای تیام و صیام هستی. شک ندارم. تو برای هردوتاشون بهترین‌ها رو می‌خوای. در این مورد هم شک ندارم؛ اما الان، بحث فقط تو و مهر مادری و لجبازی و طلاق و جدایی و مسائل و مشکلات و سوءتفاهم های بین تو و دارمان نیست.
    با دقت بهش گوش می‌دادم. شیدا هم همین رو می‌گفت، اما به‌نظر من چیزی مهم‌تر از این بحث‌ها وجود نداشت. پوفی کردم و پرسیدم:
    - چیه؟ خب بگو این بحث مهم چیه که هم تو، هم شیدا و هم بقیه می‌دونن؟ همه به جز من.
    سری تکون داد و توضیح داد:
    - موضوع، پسرهات هستن.
    با تعجب به خودم اشاره کردم که تایید کرد. گیج بودنم رو که دید، ادامه داد:
    - ببین، توی آخرین وصیت نامه‌ای که خیلی اتفاقی از اردشیر خان لو رفت، قسمتی از اموال به تیام و صیام می‌رسه که تا قبل از رسیدن‌شون به سن قانونی هم به دارمان می‌رسه.
    گیج پرسیدم:
    - یعنی چی؟ اصلا چرا اردشیر خان باید این کار رو بکنه؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم. فقط می‌دونم این مهمونی اهمیت زیادی داره.
    کنجکاو پرسیدم:
    - اون وقت چرا؟
    آروم گفت:
    - چون قراره حسابی خودت رو نشون بدی.
    با تعجب گفتم:
    - من؟ چرا من؟
    لبخند کوچیکی زد و جواب داد:
    - چون تو مادر بچه‌ها هستی.
    سرم رو انداختم پایین و پوزخندی زدم، زمزمه کردم:
    - مامان؟ این چه مامانیه که کارت دعوت و اجازه می‌خواد برای تولد پسرش؟
    لبخند آرومی زد و گفت:
    - کار دارمان نیست، این مورد ربطی به اون نداره. در واقع کار مهین تاج خانوم بوده.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - در واقع مهین تاج خانوم اجازه دعوت شدن تو رو نداده. می‌خواد سحر اون شب خودی نشون بده و همه اوضاع رو دست بگیره. در نتیجه، در آخر صاحب دارمان و ثروت دارمان و البته ثروت پسرای دارمان بشه. به همین سادگی!
    سردرگم سری تکون دادم و گفتم:
    - خب حالا حضور من چه تاثیری می‌تونه داشته باشه؟ اصلا اگه مهین تاج خانوم من رو دعوت نکرده، پس کی من رو دعوت کرده؟
    با شیطنت نگاهم کرد و جواب دومین سوالم رو داد:
    - من.
    بی‌حالت بهش زل زدم که ادامه داد:
    - تو رو من دعوت کردم. خواهشا دیگه نپرس چه جوری و غیره.
    ساکت شد و یهو انگار چیزی یادش اومده باشه، گفت:
    - آهان و اینکه تو باید حتما حضور داشته باشی. با این کار به مهین تاج خانوم نشون میدی که هنوزم هستی.
    پوفی کردم و آروم گفتم:
    - باشه بابا.
    و بعد با کنجکاوی پرسیدم:
    - کی این نقشه‌ها رو کشیده؟
    نگاهم کرد و با خنده گفت:
    - یه تیم کامل.
    متعجب تکرار کردم:
    - یه تیم؟
    با خنده گفت:
    - آره. من، آریان، شیدا، دوستات، طرلان و یه همکار خارجی.
    لبخند آرومی زدم و زمزمه کردم:
    - آرمان... .
    تائید کرد. سری براش تکون دادم که بلند شد و گفت:
    - شیدا بیرون منتطرته. باید حسابی به خودت برسی. امشب باید چشم مهین تاج خانوم رو در بیاری.
    خندید و چشمکی زد. بلند شد و دستی برام تکون داد و رفت بیرون. سری تکون دادم و کلافه به اطراف نگاه کردم. کارتِ روی میز رو برداشتم.
    من همیشه به‌خاطر بچه‌هام همه‌کار کردم، این که چیزی نیست، کار خاصی نیست. برای حمایت از بچه‌ها تا آخرش میرم. لبخندی زدم و حاضر شدم برای رفتن به جنگی که پایانش رو نمی‌دونستم. با شیدا رفتیم آرایشگاه. ابروها و موهام رو رنگ و مرتب کرد. شیدا هم رژلب خوش‌رنگی برام زد و خط چشمی برام کشید و تمام. نگاهی به خودم انداختم. تغییر کرده بودم. خوشگل نه ولی تغییر کرده بودم و البته بهتر از قبل شده بودم. شیدا لبخندی بهم زد و کاور لباسی جلوم گرفت. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - این چیه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - کت و شلوار. مثل همیشه. از طرف تیم برنامه‌ریز.
    تا خواستم اعتراض کنم، هلم داد داخل اتاق و منم مجبوری لباس رو پوشیدم. خیلی خوب بود. اون‌قدر خوش‌دوخت بود که خودم حض کردم. با کفش پاشنه بلند و شال هم رنگش خیلی عالی بود. نازی و مریم هم ازم تعریف کردن. کیوان لبخند تحویلم داد. آریان خندید و بالاخره با هم راهی میدون جنگ شدیم. جلوی در عمارت بزرگی که روزی قرار بود آینده خوبی رو برام بسازه، ایستادم. نگاهی به پشتم انداختم. شیدا و آریان دست تو دست هم نگاهم می‌کردن. کیوان با سوئیچ داخل دستش بازی می‌کرد و می‌دونستم که نگرانه. نازی و مریم هم، به هم چسبیده بودن و به عمارت نگاه می‌کردن . ترس نگاه‌شون رو درک می‌کردم. طرلان هم با موبایل، پیام‌بازی می‌کرد. به همشون لبخندی زدم و سعی کردم با روحیه به‌نظر بیام و گفتم:
    - چرا ایستادین؟ بریم.
    کیوان آیفون رو زد و بعد از چند ثانیه در باز شد. جلوی در هال رسیده بودیم. آقا سعید برای خوشامدگویی ایستاده بود. من رو که دید، کت و شلوارش رو مرتب کرد و با دست به داخل اشاره کرد. لبخندی بهم زد و زمزمه کرد:
    - خوش اومدید خانوم.
    لبخندی بهش زدم و سری براش تکون دادم. در هال رو برامون باز کرد. حجم زیاد نورهای مختلف و روشن باعث می شد خونه زیباتر از همیشه به‌نظر برسه. سراسر خونه پر از آدم های مختلف بود، حتی تا جلوی در آشپزخونه! نفس عمیقی کشیدم و کمی رفتم جلوتر. اون‌قدر توی حال خودشون بودن که متوجه ورود ما نشدن. یه عالمه بچه کوچولو وسط بودن. خیلی‌هاشون هم‌کلاسی تیام بودن و قبلا دیده بودمشون.
    صدای طرلان از پشت اومد:
    - من با مریم می‌ریم بالا وسیله‌هامون رو بذاریم.
    سری براش تکون دادم که رفتن. شیدا و آریان هم که از اول از ما جدا شدن. کیوان هم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - مراقب باش طناز. موفق باشی.
    سری تکون دادم و اونم رفت. با نازی یه گوشه ایستاده بودیم و به اطراف نگاه می‌کردیم.
    - سلام.
    سرم رو برگردوندم سمت الهام. لبخند آرومی بهش زدم و گفتم:
    - سلام الهام خانوم. چطوری؟ بچه چطوره؟
    سری تکون داد . دستی روی شکمش کشید و گفت:
    - هر دو خوبیم.
    و سریع پرسید:
    -کجا رفتی تو اون روز؟
    شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
    - کار داشتم، مجبور شدم برم. چطور؟
    آروم نزدیک شد بهم و گفت:
    - اینجا نمی‌تونم بگم. ممکنه کسی ببینه. بیا راهرو بالا.
    سری تکون دادم و الهام اول رفت داخل آشپزخونه و بعد از چند دقیقه، زودتر از من رفت بالا. من و نازی هم چند ثانیه بعد، به نظر خودمون خیلی طبیعی رفتیم بالا. داخل راهرو منتظر ایستاده بود. ما رو که دید، سریع دست من رو گرفت و شروع کرد:
    - نبودی ببینی طناز. کارد به سحر می زدی خونش در نمی‌اومد. کلی خاله خانوم رو دعوا کرد! تازه، تهدیدش هم کرد.
    اخم کردم و گفتم:
    - چرا؟
    پوفی کرد و بازم آروم گفت :
    - چون تو رو از عمارت بیرون نکرده بود.
    با تعجب پرسیدم:
    - واقعا؟
    و سکوت کردم و به انگشت‌هام زل زدم. الهام تائید کرد که نازی پرسید:
    - اونوقت دارمان چیکار کرد؟
    نگاهی به نازی که سوال رو پرسیده بود، انداختم. صدای الهام آروم اومد:
    - هیچی.
    سرم رو به‌سمتش برگردوندم و گیج بهش زل زدم. سرش رو انداخته بود پایین. زمزمه کردم:
    - هیچی؟
    و بعد زمزمه‌وار، طوری که خودم فقط بشنوم، ادامه دادم:
    - انگار واقعا یه خبری هست.
    نازی نگاهی به راه‌پله انداخت و رو به من گفت:
    - طناز! من میرم پایین، نباید شک کنن.
    سری تکون دادم که نازی رفت و من رو به الهام گفتم:
    - خب دیگه چه خبر؟ اتفاق دیگه‌ای نیفتاد.
    متفکر بهم نگاه کرد که صدایی اومد:
    - برو سر کارت الهام.
    الهام با ترس برگشت سمت زنی که هنوزم درست مثل یازده سال پیش، جوون بود. این زن نمی‌خواست پیر بشه. مهین تاج خانوم، جثه کوچکی داشت و کوتاه و لاغر اندام بود. با همون چشم‌های درشتش که جذابیت خاصی داشت، همون که سیاست خانومانه‌ش زبانزد همه خاندان بود. عجیب‌ترین چیز در مورد این زن، این بود که هیچ کدوم از پسرهاش بهش نرفتن. موهاش رو مش کرده بود که بهش خیلی می‌اومد. یه کت و دامن خوش دوخت که بی‌شک از ایتالیا خریداری شده، پوشیده بود و مثل همیشه حسابی می‌درخشید.
    الهام با ترس، سریع کمی خم شد و گفت:
    - چشم. ببخشید خانوم.
    و در چشم به هم‌زدنی رفت. نگاهش می‌کردم .نگاهم می‌کرد. انگار می‌خواستیم با نگاهمون دوئل کنیم. آروم و به حکم ادب گفتم:
    - سلام، مهین تاج... خانوم.
    خانوم رو با مکث طولانی گفتم. می‌دونستم چقدر متنفره که اسمش رو کامل بگن. پوزخندی زد که لب‌های قرمز شده به وسیله ی رژلبش خودنمایی کرد. جلو اومد. قدش از من کوتاه‌تر بود؛ اما با کفشی که پوشیده بود، هم‌قد من بود. گفت:
    - یادم نمیاد تو رو دعوت کرده باشم.
    لبخند آرومی زدم و گفتم:
    - برای اومدن به تولد پسرم نیازی به اجازه کسی ندارم.
    جلوتر اومد. ابروی کوتاه و تمیزش رو بالا داد و دستی به شالم کشید و گفت:
    - شجاع شدی. تغییر کردی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - عاشق این تغییرم.
    و زل زدم داخل چشم‌های به رنگ دریاش. شالم رو ول کرد و رفت عقب، جدی پرسید:
    - پس برای جنگ اومدی؟
    لبخند آرومم که می‌دونستم عصبیش می‌کنه رو نگه داشتم و گفتم:
    - من با کسی دعوا ندارم. غیر از اینکه کسی بخواد با من بجنگه، اون‌وقت خوب بلدم چطوری باهاش بجنگم و... .
    زل زدم توی چشماش و جدی گفتم:
    - شکستش بدم.
    خنده بلندی کرد. لبخندش هم قشنگ بود. لبخندم رفت. خنده‌ش قطع شد و چرخی اطرافم زد و گفت:
    - دختر جون! تو هنوز من رو نشناختی.
    و جدی رو به‌روم ایستاد و تهدید کرد:
    - من قدرت انجام هر کاری رو دارم. فراموش که نکردی؟ هرکاری. زندگیت رو نابود کردم. از حالا به بعد، بازم می‌تونم این‌کار رو بکنم. زندگیت رو نابود می‌کنم اگه توی کارم دخالت کنی.
    و نزدیک‌تر شد و زیر گوشم گفت:
    - شنیدم پسرهات رو خیلی دوست داری.
    سریع با بدترین حالت ممکن نگاهش کردم که ادامه داد:
    - دوستشون داری. پس بذار توی این عمارت به زندگی راحت و بدون دغدغه‌شون ادامه بدن و برو. وگرنه کاری می‌کنم که پسرهات هیچ حقی نداشته باشن. هیچی!
    با اومدن نازی، نیم‌نگاهی به سمت نازی انداخت و گفت:
    - فراموش نکن چی گفتم.
    و رفت. نازی سریع اومد کنارم و پرسید:
    - چی شده؟ الهام گفت مهین تاج خانوم اومده بالا، منم زود خودم رو رسوندم.
    مات نگاهش کردم. بچه‌هام، پسرهام در خطر بودن. این‌جا کنار مهین تاج خانوم خیلی زندگی پرخطری داشتن. مهین تاج خانوم برای پول هرکاری می‌کرد، الانم می‌خواد بچه‌ها رو نگه داره تا صاحب اون همه ارث بشه. خدایا، چی‌کار کنم؟ شاید راست می‌گفت، اون بود که زندگی من رو نابود کرد. اواخر زندگیمون اون‌قدر توی گوش پسرش پچ پچ کرد تا ازم طلاق گرفت و من هیچ‌وقت دلیل اون همه دشمنی و پچ‌پچ رو نفهمیدم، اما تازه بعد از طلاق فهمیدم که تمام تهدیدهاش راست بوده، اما نکنه این تهدید هم راست باشه؟
    نازی صدا زد:
    - طناز!
    چشمام رو بستم و آروم گفتم:
    - خوبم، خوبم.
    صدای بلند تولدت مبارک می‌اومد و من غصه دار از آینده نامعلوم بچه‌هام‌، رو به نازی گفتم:
    - بی‌زحمت کیوان رو صدا کن.
    سری تکون داد و با دیدن حال زارم سریع رفت. سرم گیج می‌رفت. اتاق‌های بالا معمولا خالی بودن جز یه اتاق ته راهرو که قبلا اتاق خواب بود. در یکی از اتاق‌ها رو باز کردم. چراغ بسته بود. دستم روی کلید برق گذاشتم و یه لامپ رو روشن کردم و بی‌توجه به اطراف روی صندلی میز آرایش نشستم و به خودم داخل آینه زل زدم. مستأصل، درمونده و سردرگم. اومده بودم که حق بچه‌هام رو بگیرم که سحر مادرشون نشه، اما الان، تهدیدم کرده بودن. من رو، زندگیم رو، پسرهام رو، تمام چیزایی که داشتم رو. پلک زدم و چشم از خودم گرفتم و سرم رو گذاشتم روی میز و به قسمتی از فرش زیر پاهام نگاه کردم. با شنیدن صدایی، سرم رو بالا کردم و چشمم به‌سمت بالکن برگشت. در بالکن باز شد و... . یازده سال پیش هم، اولین‌بار همین‌طوری دیدمش. کاش کور شده بودم. کاش لال شده بودم و حرف نمی‌زدم و زبون‌درازی نمی‌کردم. خسته ایستادم و ناخودآگاه با دیدنش توی این حالت و به یاد آوردن گذشته و اولین‌بار که دیدمش، اشک داخل چشم‌هام حلـ*ـقه زد؛ اما شاید تحملم تموم شده بود، شاید هم خسته بودم و شاید هم سردرگم شده بودم. شاید هم دلم تنگ شده بود، برای اونی که نباید تنگ میشد. زل زده بودم بهش. در بالکن رو بست و بهم نگاه کرد. مثل همیشه سرد. دستاش داخل جیب شلوار خوش‌دوختش بود. عادت داشت این‌کار رو بکنه. پلک که زدم، اولین اشکم از چشمام افتاد. سرم رو انداختم پایین و با بغض گفتم:
    - متاسفم.
    و برگشتم که صداش اومد:
    - یه دختر کوچولو.
    متعجب برگشتم سمتش. رفت سمت کمدش و گفت:
    - یه دختر کوچولو که گمشده. دختر کوچولویی که دو تا آب‌نبات خوشگل داشت، اما آدم‌های بد می‌خواستن اون دو تا آبنبات رو ازش بگیرن. دختر کوچولو لجبازی می‌کرد و نمی‌ذاشت؛ اما زورش بهشون نرسید و بالاخره آدم بدها هر دو آ‌ب‌نبات رو بردن. دختر کوچولوی لجباز، یواشکی گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد... .
    کفش مارکش رو پوشید. بهم نزدیک شد و توی گوشم زمزمه کرد:
    - اگر این دختر کوچولو رو دیدیش، بهش بگو یه نگهبان مراقب بچه‌هاش هست تا آخر بازی. تا وقتی که آب‌نبات‌ها رو مثل روز اول تحویل دختر کوچولو بده و برای همیشه بره... .
    و جدی کتش رو مرتب کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، رفت بیرون. اشکام پشت‌سرهم روی گونم می‌ریخت. یازده سال پیش، اون دختر کوچولو همون اشتباهی رو کرد که الان داره می‌کنه. اعتماد به نگهبانی که نگهبان زندان‌های دیگه شهر هم بود؛ اما همیشه همین بوده. تنها راهش همین بوده و هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    اشک‌هام رو سریع پاک کردم و رفتم بیرون. کیوان رو دیدم که سرگردون کل طبقه رو داره نگاه می‌کنه. نگاهش که بهم افتاد، لبخندی غمگین بهش زدم. سریع جلو اومد و نگران پرسید:
    - چی شده؟
    توی راهرو کل ماجرا رو براش تعریف کردم. گفتم که مهین تاج خانوم چی گفته، ولی نگفتم که چه اتفاقی بعدش افتاد.
    کیوان چند دقیقه فکر کرد و بعد متفکرانه گفت:
    - فعلا دست نگه دار و کاری نکن.
    سری تکون دادم. چاره ای نداشتم جز این. آروم گفتم:
    - باشه.
    و با هم رفتیم پایین. گوشه‌ای نشستیم. مهین تاج خانوم با مردی که به‌نظر می‌اومد شوهر جدیدش باشه، حسابی گرم گرفته بود و می‌خندید. چند دقیقه از اومدنم از بالا نگذشته بود که چراغ‌ها بسته شد و چند ثانیه بعد نوری که روی پله‌ها متمرکز بود، روشن شد. زل زدم به پسرهام و باباشون. دو طرف باباشون ایستاده بودن. تیام و صیام هم کت و شلوار پوشیده بودن و با همدیگه ست کرده بودن. با غرور و لبخند بهشون نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست داد بزنم و بگم: «آی مردم، این دو تا خوش‌تیپ بچه‌های من هستن. خودم بزرگشون کردم.» از پله ها که پایین اومدن، رفتن سمت دوستاشون. دانیال هم بود. لبخندی زدم و زل زدم به لبخندهاشون که دنیام بودن. بازی می‌کردن و خوش‌حال بودن. همیشه دلشون این زندگی رو می‌خواست. سرم رو انداختم پایین. شاید حق با مهین تاج خانوم بود. من باید ولشون می‌کردم تا زندگی مرفه و بی‌دردسری داشته باشن. زمان کادو دادن رسیده بود. من کادوم رو ندادم و تصمیم گرفتم که خودم جدا بهشون بدم. بعد از مراسم کادو دادن، همه داشتن متفرق می‌شدن که آریان میکروفون رو دستش گرفت. با لبخند گفت:
    - خب. همه خوش اومدین و ممنون که به‌خاطر پسرِ برادرم امشب اینجایید.
    همه دست زدن و من لبخند زدم. می‌دونستم که اصولا کیانمهرها خیلی بدشون میاد که کسی وسط حرفشون بپره. ادامه داد:
    - اولین سالی هست که با تیام عزیزم هستیم و خب این عالیه. مگه نه؟
    و منتظر به جناب داداشِ همیشه مغرورش که فقط بهش زل زده بود، نگاه کرد.
    اونم سری تکون داد و فقط یه کلمه گفت:
    - خوبه.
    بازم آروم لبخند زدم. این مرد هیچ‌وقت نمی‌تونست درست و حسابی ابراز احساسات کنه. باز آریان موضوع رو جمع کرد و با مکثی گفت:
    - فقط یه نکته لازمه بگم. هفت سال پیش تا الان، کسی بوده که بدون حضور برادرم و پیشرفته‌ش از پسرها مراقبت می‌کرده و اون کسی نیست جز... .
    نگاهی به چهره کنجکاو مردم انداخت و خندید. کیوان نیم خیز شد و زد به پیشونیش و گفت:
    - ای وای! به آریان نگفتم که دست نگه داره.
    با نگرانی به کیوان زل زدم. با خودش زمزمه کرد:
    - باید برق رو قطع کنم.
    و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - نگران نباش. درستش می‌کنم.
    و سریع بلند شد و رفت. نگران به اطراف نگاه می‌کردم. تا کیوان می‌خواست بره سراغ برق، آریان کار خودش رو کرده بود. دنبال آشنایی کنار آریان گشتم و در نهایت زل زدم به مردی که کنار آریان ایستاده بود و قطعا می‌دونست چه اتفاقی قراره بیفته، اما فقط داشت نگاهم می‌کرد. اگر آریان چیزی می‌گفت، مهین تاج خانوم دیگه جایی برای بچه‌هام نمی‌داشت. با چشم‌هام التماسش کردم که یه کاری کنه. خواهش کردم و فقط نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه که آریان داشت مردم رو اذیت می کرد، پوفی کرد و رفت جلو و درست زمانی که آریان می‌خواست چیزی بگه، میکروفون رو ازش گرفت و با مکثی گفت:
    -مهین تاج خانوم. تنها کسی هست که مراقب بچه‌ها بوده.
    نفس راحتی کشیدم و سریع بلند شدم که برم. دیگه توان نداشتم اون فضا رو تحمل کنم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به‌خاطر نگفتن اسمم به‌عنوان مادر پسرهام اینقدر خوش‌حال بشم. بغضم رو تندتند قورت می‌دادم که یهو میکروفون صدای گوش خراشی داد و صدای صیام بلند شد:
    - مامان!
    ایستادم و زمزمه کردم:
    - جانِ مامان.
    و قطره ای اشک از چشم‌هام افتاد. تیام ادامه داد:
    - مامان، مرسی که مراقبمون بودی، که بزرگمون کردی، که به دنیامون آوردی.
    همه ساکت شده بودن و فقط گوش می‌کردن. تیام ادامه داد:
    - مامانی، فردا میایم خونه. برامون کیک درست کن. تو برام مثل همیشه تولد بگیر و همه رو دعوت کن.
    و صیام تند اضافه کرد:
    - بستنی یادت نره.
    لبخند آرومی زدم و زیر لب گفتم:
    - چشم پسرهای من، چشم.
    و سریع رفتم بیرون. لحظه آخر، چهره مهین تاج خانوم رو دیدم که از عصبانیت داشت می‌ترکید. همین برام کافی بود. پسرهام هنوز من رو می‌خواستن و مهین تاج خانوم از همین می‌ترسید، از حمایت پسرهام از من، از مادرشون! سریع سوئیچ ماشین نازی رو برداشتم و رفتم بیرون. ساعت یک شب بود و من هنوز توی خیابون می‌چرخیدم. فکر می‌کردم و راه می‌رفتم. ماشین رو سر یه چهارراه پارک کرده بودم و تنهایی با یه پالتو راه افتاده بودم داخل خیابون. ساعت سه صبح رسیدم جلوی در خونه. ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. جلوی در هال ایستادم. کلی کفش گذاشته بود. لبخند کم‌رنگی زدم. کفش بچه‌ها هم بود. آروم در رو باز کردم. چراغ هال باز بود. رفتم جلوتر. کلید و وسایلم رو آروم گذاشتم روی اُپن و نگاهی به کیوان انداختم که روی مبل خوابش بـرده بود و یه پتو کنارش بود. سری تکون دادم. گلوم خشک شده بود، رفتم داخل آشپزخونه که آب بخورم. نازی سرش رو گذاشته بود روی میز و خوابش بُرده بود. شالش روی شونه‌هاش افتاده بود و ریمل‌هاش پخش شده بود. نفس عمیقی کشیدم و شالش رو مرتب کردم و آروم صداش زدم:
    - نازی! عزیزم. بلند شو برو روی تخت من بخواب.
    آروم تکون خورد، اما فقط چند ثانیه چشم‌هاش باز شد و بعد از چند ثانیه دوباره بسته شد. هرچی صداش می کردم، اهمیتی نمی‌داد. پوفی کردم و چراغ هال و آشپزخونه رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقم. در اتاق طرلان باز بود. متعجب رفتم اون سمت. یواش رفتم داخل. مریم و طرلان، کنار هم روی تخت خوابیده بودن. چشمام رو اطراف اتاقش چرخوندم و در رو بستم و اومدم بیرون. همشون امشب اومده بودن اینجا. به خاطر من؟ نکنه چیزی شده؟ خودم به خودم جواب دادم: «نه هیچی نشده. شاید به‌خاطر اتفاقات شب گذشته ست.» گیج در اتاق بچه ها رو باز کردم و رفتم داخل. نگاه‌شون کردم، به پسرهایی که فکر نمی‌کردم اون‌قدر بزرگ شده باشن که از من دفاع کنن، ازم حمایت کنن و پشتم باشن. صیام پاهاش رو داخل شکمش جمع کرده بود. لبخندی زدم و پتو رو کشیدم تا گردنش و بـ*ـوسه آرومی روی گونه‌هاش گذاشتم. نگاهی به تیام انداختم. نشستم کنارش. آروم موهاش رو نـ*ـوازش کردم. آروم زمزمه کردم:
    - تولدت مبارک پسر مامان .
    و توی دلم زمزمه کردم:
    - امیدوارم به هرچی می‌خوای برسی. مرسی از حمایتت.
    و چشم‌هام رو بستم و درست نه سال پیش بود که با سختی زیاد و تحمل همه دردها بالاخره تیام به دنیا اومده بود.
    ***
    9 سال پیش
    با درد ، آخی گفتم که مامان سریع اومد جلو و نگران گفت :
    - طناز چی شدی؟ هنوز درد داری مامان جان؟
    چشم‌هام رو محکم فشار دادم و بازم خواستم بلند بشم که دارمان اومد جلو و گفت:
    - تکون نخور.
    با درد بهش زل زدم و نازی با حرص گفت:
    - خب راست میگن دیگه. حرف گوش کن و تکون نخور .
    شیدا دستم رو فشرد و گفت:
    - آره عزیزم. بخیه‌هات باز می‌شن.
    سری تکون دادم و به‌سختی دراز کشیدم. به خاطر مشکل فشار خونم، مجبور شدم سزارین کنم. عمل تموم شده بود و بچه به دنیا اومده بود، اما من تازه به‌ هوش اومده بودم و هنوز ندیده بودمش. وقت ملاقات بود و همه اومده بودن. وقتی دراز کشیده بودم. خیلی درد نداشتم. فقط وقتی خم می شدم کمی درد داشتم. نگاهی به اطراف انداختم. مامان و خاله داشتن با هم حرف می‌زدن. مریم و شیدا و نازی هم در مورد اسم بچه دعوا می‌کردن. دارمان هم کنار پنجره ایستاده بود و گاهی برمی‌گشت و نیم‌نگاهی بهم می‌انداخت. ظاهرا طرلان و بابا و عمو رضا و کیوان بیرون ایستاده بودن. کیانا هم چند دقیقه پیش بهم زنگ زده بود و کلی خوش‌حال بود. دست شیدا رو فشار دادم که حواسش جمع شد و نگاهم کرد و سریع گفت:
    - جانم.
    حواس همه جمع شد. آروم فقط تونستم یه کلمه بگم:
    - بچه.
    لبخندی زد و گفت:
    - خوبه. آریان رفته دنبالش.
    چیزی نگفتم و منتظر شدم. در زده شد و آریان هم در حالی که وارد می شد با خوش‌حالی گفت:
    - ای خدا! ببین چقدر کوچولوِ این عزیزِ عمو.
    همه با ذوق به‌سمت آریان و بچه رفتن، همه الا پدرش. نوبت به من که رسید با کمک خاله و نازی نشستم روی تخت و دستم رو دراز کردم. مامان، بچه رو گذاشت روی دست‌هام. عین یه شیء مقدس، با احترام توی دست‌هام گرفته بودمش و آروم با سر انگشت‌هام، صورتش رو لمس می‌کردم. نرم و صاف بود. لبخند کم‌رنگی روی لبم اومد. حس عجیبی بود. پسری که توی بغـ*ـلم بود، از وجود خودم بود، از گوشت و خون خودم. چشم‌هاش بسته بود. ناز خوابیده بود. لبخندم پررنگ شد و دستی جلو اومد. نگاهی به دارمان انداختم که عجیب‌غریب به بچه نگاه می‌کرد. از فرصتی که مطمئن بودم به ندرت قراره اتفاق بیفته، استفاده کردم و آروم دستش رو گرفتم. نیم نگاهی بهم انداخت. لبخندی بهش زدم و انگشت اشاره‌ش رو کشیدم روی صورت پسر کوچولوم و بهش زل زدم. زل زده بود به صورت کوچولوی بچه. با نـ*ـوازش‌های دست دارمان، چشم‌هاش رو باز کرد. با دیدن چشم‌هاش، آروم لبخند زدم. چشم‌هاش رنگِ چشم‌های من بود. خاله با خنده رو به مامان گفت:
    - پریناز! بیا ببین. چشم‌هاش رنگ چشم‌های طناز شده.
    لبخندی به شوقش زدم که مامان با دقت جلو اومد و نگاه کرد. آریان با خنده گفت:
    - چقدر شبیه آرمانه.
    شیدا غر زد:
    - این بچه هنوز چند ساعت هم نیست که به دنیا اومده، آخه اون‌وقت تو چطوری میگی شبیه آرمانه؟
    آریان خندید و گفت:
    - دماغ و ابروهاش که کپی آرمان هستن.
    شیدا اخم کرد و گفت:
    - یعنی چی؟
    و زمزمه کرد:
    -من که نمی‌فهمم.
    بی توجه به درگیری آریان و شیدا، نگاهی به دارمان و بعد بچه انداختم. لبخندی زدم و به شادمانی آدم‌های اطرافم نگاه کردم. نیم‌نگاهی به دارمان انداختم که دستش رو پس کشیده بود و فقط زل زده بود به بچه. حسش رو می‌فهمیدم. گیج بود، گنگ بود؛ اما نمی‌فهمیدم مشکل چیه و خب اونم هیچ وقت نمی‌گفت و سعی هم نمی‌کرد که بگه. سعی کردم شادیم رو خراب نکنم و لبخند زدم. مریم یهو گفت:
    - طناز، می‌خواین اسمش رو چی بذارید؟
    و باز با نازی و شیدا بحث رو شروع کردن. زل زدم به صورت خوشگل بچه‌م و با لبخند گفتم:
    - تیام.
    همه سکوت کردن که زل زدم بهشون. نازی با خنده زمزمه کرد:
    - تیام؟ عالیه.
    نگاهی به چشمای سیاه و مرموز مردی انداختم که شوهرم بود و حالا دیگه بابای بچم شده بود. فهمیده بود که فهمیدم عاشق این اسمه. نمی‌دونم چه حسی داخل چشم‌هاش بود، اما هرچی بود من حس کردم که کار درستی رو انجام دادم.
    ***
    9 سال بعد
    پوفی کردم و از کنار تخت تیام بلند شدم. تولد تیام، بی‌شک جزو بهترین قسمت‌های زندگی من بود. در رو آروم بستم و با خستگی رفتم سمت اتاق خودم. در رو باز کردم و ترجیح دادم چراغ خاموش بمونه. پالتوم رو بیرون آوردم و آویزون کردم. کیفم رو انداختم روی تخت. که از توی تاریکی صدایی گفت:
    - کجا بودی؟
    با ترس برگشتم سمت تاریکی. با چشم‌های درشت شده‌ای که سعی می‌کردم بفهمم کی داخل تاریکی ایستاده، زل زدم به توده تاریکی‌ای که ایجاد شده بود. کمی جلوتر اومد و بالاخره با نور کم‌رنگ ماه که از لای پنجره می‌اومد، دیده شد. اول نفس راحتی کشیدم. حداقل دزد نبود. بعد با تعجب پرسیدم:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    در حالی که هنوز می اومد سمتم، گفت:
    - همه نگرانت بودن.
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - همه به تو چه؟
    بی‌خیال گفت:
    - به‌خاطر تو نیومدم. مطمئن باش.
    و داشت می‌رفت بیرون که گفتم:
    - صبر کن.
    برنگشت که گفتم:
    - باید حرف بزنیم.
    برگشت و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - سه صبحه. فردا از منشی وقت بگیر.
    با حرص سریع رفتم جلوش ایستادم و گفتم:
    - شخصیه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - ما حرف شخصی با هم داریم؟
    با تنفر گفتم:
    - کاش نداشتیم؛ ولی... .
    زل زدم به چشماش و آروم تر گفتم:
    - پسرها.
    کمی بهم زل زد و کتش که داخل دستش بود رو انداخت روی تخت و گفت:
    - بگو.
    نفس عمیقی کشیدم و به پشت در تکیه زدم. جلوم به دیوار تکیه داد و منتظر شد. سری تکون دادم و چند ثانیه خوب فکر کردم و بعد از اون همه پیاده روی کردن، به این نتیجه رسیده بودم که چی باید بگم. محکم ایستادم و پرسیدم:
    - می‌خوای ازدواج کنی؟
    و نفس عمیق و آرومی کشیدم. پوفی کرد و گفت:
    - حرف مهمت این بود؟ چه ربطی به بچه‌ها داره این موضوع؟
    با خشم غریدم:
    - فقط جواب بده.
    اما اون خونسرد گفت:
    - دستور نده.
    دندون‌هام رو از حرص روی هم فشار دادم و سکوت کردم. از شدت خشم نمی‌دونستم چی بگم. کلافه تند تند نفس کشیدم که صدای آروم و زمزمه‌وارش رو شنیدم:
    - هشدار هشتم. با مهین تاج در نیفت.
    با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت نشنیدم به مهین تاج خانوم بگه مادر، غیر از مکان‌های رسمی. تعجبم از محتوای حرفش بود. طلبکار، پرسیدم:
    - چرا؟
    مکثی کردم و گفتم:
    - اطلاعیه هشتم. زندگی من به مهین تاج خانوم ربطی نداره، هیچ ربطی.
    بازم آروم گفت:
    - زندگی تو از 11 سال پیش به همه ربط پیدا کرده.
    بهش زل زدم و غم، تنها چیزی بود که عمیقا حسش کردم. به خاطر زندگی که از هم پاشیده شد باید تاوان می‌دادم. این غم‌انگیزترین حس تمام عمرم بود. با صدای بمی، ادامه داد:
    - کنار اومدن با تصمیم‌های مهین تاج یعنی ادامه بازی.
    با پوزخند پرسیدم:
    - اون‌وقت سحر هم جزو بازیه؟
    تکیه ش رو از دیوار گرفت و رفت سمت تخت و در همون حال گفت:
    - سحر دقیقا وسط بازیه.
    رفتم جلو و گفتم:
    - بچه‌ها رو وارد این بازی نکن.
    کتش رو از روی تخت برداشت و نگاهم کرد و گفت:
    - منظور؟
    زل زدم داخل چشماش و گفتم:
    - سحر کمتر از اونه که بخواد مادر بچه‌های من بشه.
    زل زد داخل چشمام و بازم اومد جلو و فقط گفت:
    - دیره.
    و رفت. چشم‌هام رو بستم. سحر داشت وارد زندگی بچه‌هام می‌شد و می‌خواست جای من رو پر کنه. سری تکون دادم و رفتم سمت تخت و فکر کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    دو روز از اون شب می‌گذره و من دیشب برای تیام جشن گرفتم و نازی و مریم رو مثل هر سال دعوت کردم. با طرلان کلی خوش گذروندیم و بعدش هم من کادوم رو بهش دادم. آرزو امروز مرخص شد. خانم و آقای راسخ خیلی ازم تشکر کردن و مبلغی رو بهم دادن که بهشون پس دادم. به خانم راسخ گفتم که به قول خودش «من به‌عنوان یه دوست ‌این کار رو کردم.» ساعت سه بود، داشتم می‌رفتم دفتر. جلوی پذیرش ‌ایستاده بودم و داشتم با ویدا حرف می‌زدم. دکتر سروش رو دیدم که داره میاد سمت ما. باز یادم به پولی افتاد که یه شخص مجهول داده بود و من نه تنها هنوز پیداش نکرده بودم. ‌این اواخر‌ این‌قدر اتفاق برام افتاده بود که اصلا وقت نداشتم که دنبالش برم. یادم به ماشین خوشگلم افتاد که بیخودی فروختم. سروش تا من رو دید با لبخند سلام کرد که جوابش رو دادم. ویدا هم با لبخند سلام کرد. سروش رو به ویدا گفت :
    - لطف کنید پرونده مریض اتاق 151 رو بهم بدید.
    ویدا چشمی‌ گفت و سروش، با لبخند رو به من پرسید:
    - احوالتون چطوره؟
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - ممنونم. به لطف شما.
    سری تکون داد و گفت:
    - راستی فراموش کرده بودم که بهتون بگم. واقعا ببخشید که پول رو ازتون گرفتم. واقعا مبلغ قابل توجهی نبود.
    لبخند کوچکی زدم و توی ذهنم گفتم: «بله. فقط من بدبختم که‌این مبلغ برام قابل توجهه.» پوفی کردم و جواب دادم:
    - نفرمایید دکتر. شما لطف کردید.
    و ویدا غر زد:
    - نیست .
    و سرش رو بلند کرد و گفت:
    - ببخشید دکتر چند لحظه صبر کنید، الان پرونده رو میارم خدمتتون .
    و خواست بره پایین، زیر میز و داخل کشو‌ها رو بگرده اما بلافاصله به پشت ما نگاه کرد و گفت:
    - اِ دکتر کیانمهر! یه لحظه صبر کنید .
    هم‌زمان من و سروش هم برگشتیم و به پشت زل زدیم. برگشته بود سمت ما. چند ثانیه زل زد بهمون و بعد کیف سامسونت رو داخل دستش جابه‌جا کرد که ویدا گفت:
    - چند لحظه تشریف بیارید.
    نگاهی به ساعتش انداخت و اومد جلو. سروش زودتر سلام کرد که جوابش رو آروم داد. ویدا گفت :
    - جناب دکتر، یکی از مریض‌هاتون دیشب خیلی درد داشتن.
    اخم کرد و پرسید :
    - کدوم بیمار؟
    ویدا کمی‌فکر کرد. عینکش رو به چشماش نزدیک کرد و روی کاغذی که روی میز بود، نگاه کرد و جواب داد:
    - آقای دارابی.
    سری تکون داد و گفت:
    - یه کاغذ به من بده.
    ویدا تند سری تکون داد و سریع کاغذی بهش داد که سروش رو بهش گفت:
    - سرکار خانم ‌این پرونده اتاق 151 چی‌شد؟
    ویدا نگاهی به سروش انداخت و هول، در حالی که موهای کوتاهش رو به زور توی مقنعه ش فرو می‌کرد، گفت:
    - آهان، بله. چشم.
    سری تکون دادم. معلوم نبود بقیه پرستار‌ها کجا بودن که باز ویدا تنها باید همه کار‌ها رو می‌کرد. با سوال سروش برگشتم سمتش:
    - راستی خانوم دکتر. گردنتون چطوره؟
    و خودش با چند ثانیه مکث ادامه داد و منتظر جوابم نموند:
    - شما بهتره استرست رو کم کنی. همون طور که گفتم عصبیه. ماشالا شما خودتون استادید.
    ناخوآگاه به مردی که به فاصله چند سانتی کنارم ‌ایستاده بود، زل زدم. انگار نه انگار! همیشه همین‌طور بود. خونسرد و خنثی. داشت تندتند چیزهایی رو روی برگه می‌نوشت. فقط یه اخم کوچک داشت که اونم جزو اعضای صورتش بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
    - ممنونم. حالا ‌ایشالا که خوب میشه.
    ویدا بالاخره اومد و رو به سروش، گفت:
    - بفرما دکتر.
    سروش با لبخند برگشت سمتش و گفت:
    - ممنون .
    و همزمان با‌ اینکه پرونده رو باز می‌کرد، باز گفت:
    - دارید می‌رید دفتر دیگه؟ من می‌رسونمتون.
    سریع گفتم :
    - نه اصلا.
    با لبخند همیشگی جواب داد:
    -‌این چه حرفیه. ماشین‌تون رو چند وقتی هست داخل پارکینگ نمی‌بینم. مسیرمون هم که یکی هست، پس با هم میریم.
    خواستم چیزی بگم که یهو صداش اومد که رو به ویدا گفت:
    - ‌این برگه رو بده به بخش پرستاری. بهشون بگو که حتما ‌این دستورالعمل رو انجام بدن.
    ویدا در حالی که به برگه نگاه می‌کرد، گفت:
    - بله چشم .
    و کیفش رو برداشت و نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به سروش گفت:
    - فعلا.
    سروش دست از نوشتن برداشت و رو بهش گفت:
    - به سلامت دکتر.
    و اون رفت. سروش اون‌قدر اصرار کرد که موافقت کردم و بالاخره با سروش راهی دفتر شدیم. توی ماشین شاسی بلندش نشستم و حرکت کرد. معذب بودم. ساکت نشسته بودم و تکون هم نمی‌خوردم. بوی خوبی داخل ماشینش می‌اومد. نفس عمیقی کشیدم که بعد از مدتی سکوت، صداش رو صاف کرد و با خوشرویی گفت:
    - خب خانوم دکتر. خانواده خوب هستن؟
    لبخندی زدم و کوتاه جواب دادم :
    - ممنونم.
    سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم. من پیاده شدم. سروش ماشین رو پارک کرد. جلوی آسانسور، به حکم ادب منتظرش ‌ایستادم. در حالی که سوئیچ رو داخل کیفش می‌انداخت، اومد سمت آسانسور و گفت :
    - چرا ‌ایستادید؟
    لبخندی زدم و آروم گفتم:
    - منتظر شما بودم.
    لبخندی زد و کوتاه بهم نگاه کرد. وارد آسانسور شدیم. اطلاعیه‌ای داخل آسانسور زده بودن. نگاهی بهش انداختم. از طرف دکتر احمدی بود. با تعجب به نوشته نگاه می‌کردم. دکتر احمدی، خواستگار خجالتی من، از ساختمون رفته بود و الان هم اطلاعیه داده بود برای اجاره مطبش. لبخندی زدم. همین یه خواستگار هم پرید! صدای سروش اومد:
    - حیف شد.
    با تعجب بهش نگاه کردم که خودش متوجه تعجبم شد و ادامه داد :
    - مرد و البته دکتر بسیار خوبی بودن.
    تائید کردم :
    - بله. قطعا.
    که خندید و گفت:
    - ظاهرا هم به شما علاقه خاصی داشته.
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - بله؟
    خندید و کشیده گفت :
    - بله.
    باز خندید و ادامه داد:
    - حقیقتا چند روز پیش خیلی ناراحت بودن. دلیل رو که جویا شدم، از علاقشون به شما گفتن و‌ اینکه هیچ‌وقت نتونستن بهتون بگن.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. امان از دست ‌این احمدی که سفره دلش رو پیش همه باز می‌کرده. زودتر از آسانسور بیرون اومدم و اون رفت. کارم که داخل دفتر تمام شد. داشتم وسیله‌هام رو جمع می‌کردم که مریم پرید داخل. متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - چته؟
    نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید و اومد نزدیکم. کنارم ‌ایستاد و با صدای آرومی‌ گفت:
    -‌این دکتر خوش‌تیپِ می‌خواد ببینتت.
    با تعجب به رفتارش نگاه می‌کردم. پرسیدم:
    - کدوم دکتر؟
    سرش رو از روی مقتعه کمی‌ خاروند و پرسید :
    - نگفتم؟
    چیزی نگفتم و چند ثانیه چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت:
    - همین دکتر طبقه بالایی. دکتر ارتوپد. بهزاد سروش.
    آهانی گفتم و ادامه دادم:
    - بگو بیاد داخل .
    تند رفت بیرون و چند دقیقه بعد در زده شد. پشت میز نشستم و ظاهرم رو مرتب کردم و گفتم:
    - بفرما.
    در باز شد و با لبخند وارد شد. سلام کرد که جواب دادم و‌ایستادم. نگاهی به دفتر انداخت و گفت :
    - عجب دکور قشنگی.
    لبخندی زدم و در حالی که بهش اشاره می‌کردم روی مبل بشینه ، گفتم:
    - ممنون از شما.
    نگاهم کرد و نشست. منم روبه‌روش نشستم و گفتم :
    - در خدمت شما هستم.
    لبخندی زد و خیلی بی مقدمه پرسید :
    - فکر کنم باید اول مقدمه چینی کنم. درسته؟
    گیج نگاهش کردم و گفتم:
    - مقدمه چینی برای چه موضوعی؟
    خندید و گفت:
    - خودم.
    زل زدم بهش و چیزی نگفتم. نمی‌فهمیدم چی می‌گـه. اومده بود که در مورد خودش باهام حرف بزنه؟ بازم با لبخند ادامه داد:
    - خب. اول باید بگم که من سال‌های تقریبا زیادی خارج از کشور بودم و درس خوندم. اما قسمت ‌این بود که ‌اینجا، داخل ‌ایران، عاشق بشم.
    همچنان گیج نگاهش می‌کردم. نمی‌دونستم چی می‌خواد بگه و منظورش از ‌این بیوگرافی مختصر چیه.
    همچنان ادامه داد:
    - راستش می‌خواستم یه مکان خوب و لوکس قرار بذاریم و باهاتون اونجا راجع به تصمیمم بگم؛ ولی مطمئن بودم که بی‌دلیل جایی نمیاید. پس الان خدمتتون هستم تا تصمیمم رو بهتون بگم .
    در سکوت نگاهش می‌کردم و گیج به حرفاش فکر کردم. لیوان آبی ریخت و کمی ‌ازش خورد و باز شروع کرد :
    - می‌خواستم فقط بدونم، میشه خدمت‌تون برسم برای خواستگاری؟
    با تعجب نگاهش کردم. چی‌شد؟ خواستگاری؟ از من؟ یه زن مطلقه با دوتا بچه؟ زیادی بی‌مقدمه گفته بود. سری تکون دادم و از حالت شوک بیرون اومدم. ‌این جناب دکتر هیچ‌چیز از زندگی من نمی‌دونست. وگرنه هیچ وقت ‌این تصمیم رو نمی‌گرفت.
    نفس عمیقی کشیدم و با غم گفتم:
    - آقای دکتر، ببخشید. من به شما و تصمیمات شما احترام می‌ذارم؛ ولی اولا که نمی‌تونم باور کنم شما توی ‌این چند تا ملاقات که با هم داشتیم به من علاقه‌مند شده باشید.
    لبخند کوچکی زد و پرسید:
    - شما من رو یادتون نمیاد؟
    کمی ‌تکون خورد. خنده کوتاهی زد و گفت:
    - حدس می‌زدم.
    با تردید پرسیدم:
    - من شما رو می‌شناسم؟
    نگاهم کرد و جدی جواب داد:
    - علاقه‌ی من، مربوط به امروز و دیروز نیست خانوم دکتر طناز سمیعی. 10 سال پیش، من برای مدت کوتاهی اومده بودم‌ ایران. هم برای تفریح و هم برای حضور در مراسم ازدواج دوستم. توی اون عروسی بود که شما رو دیدم، بسیار برازنده و خانوم! دقیقا چیزی که سال‌ها بود منتظرش بودم. اما خب همیشه یه مشکلی هست.
    اول با اخم نگاهش کردم و بعد کنجکاو پرسیدم:
    - ببخشید می‌پرسم؛ ولی کدوم دوستتون بوده که به من ربط داشته؟
    لبخند تلخی زد و جواب داد :
    - مشکل همین‌جاست .
    مکثی کرد و در حالی که به چشمام زل زده بود، ادامه داد:
    - دوستم، دارمان کیانمهر بود و تو، عروس برازنده و خانوم اون شب بودی.
    با چشم‌های متعجب نگاهش می‌کردم. پس به خاطر همین بود که روز اول که اسمش رو شنیدم برام آشنا بود. قبلا اسمش رو شنیده بودم و حتی شاید دیده بودمش. آروم، انگار داره درد و دل می‌کنه گفت:
    - دیر رسیده بودم، خیلی دیر. دختری که بعد از سال‌ها دلم رو بند کرده بود، داشت با دوستم ازدواج می‌کرد.
    نمی‌دونستم چی بگم. حس عجیبی بود. واقعا اگه می‌خواستم دل‌داری بدم و چیزی بگم که آرومش کنه هم نمی‌تونستم. چقدر درک و هضمش برام سخت بود. همزمان دو تا شوک بهم وارد شده بود. اول ‌اینکه می‌دونست که من قبلا ازدواج کردم و حتی می‌دونست که شوهر سابقم کیه و خیلی چیزا که مطمئنا از زندگی گذشته‌م می‌دونست و دوم ‌اینکه گفت خیلی وقته بهم علاقه داره و الانم ازم خواستگاری کرد. مکثم طولانی شد و بعد از چند دقیقه، سرم رو انداختم پایین که صداش اومد:
    - اومدم که جبران کنم. فقط فرصت جبران می‌خوام.
    سرم رو آروم بالا آوردم و بهش نگاه کردم. نمی‌خندید. اولین بار بود که می‌دیدم نمی‌خنده و جدی شده. خنده سردرگمی‌کردم و گفتم:
    - نمی‌دونم چی بگم. راستش، شرایط من یکم خاصه.
    نگاهم کرد و حرفم رو قطع کرد:
    - اگر منظورت دوتا پسرات هستن که مشکلی نیست. عین بچه‌های خودم هستن.
    متعجب نگاهش کردم. بازم شوک! بدون شک ‌این مرد همه زندگی من رو می‌دونست. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - راستش من یه خرده شوکه شدم اگه... .
    نذاشت حرفم رو تموم کنم و سریع بلند شد و گفت :
    - البته. همون 10 روز چطوره؟
    نگاهش کردم و جواب دادم:
    - ممنون میشم.
    بلند شد و بازم با لبخند خداحافظی کرد و رفت. بی‌حال افتادم روی مبل. مریم و نازی پریدن داخل. تقریبا ماجرا رو براشون تعریف کردم که چی‌شده و اونا اول کلی متعجب و بعد کلی ذوق کردن که من خواستگار به ‌این محترمی‌ دارم. اون شب درست و حسابی خوابم نبرد و از فکر و سردرد مدام بی تابی می‌کردم. امروز تیام زنگ زد و گفت که چند روزی عمارت می‌مونن. پنج روز دیگه باید جواب می‌دادم و توی ‌این مدت نازی و مریم خیلی تحقیق کرده بودن از همه جا و نتیجه ‌این شده بود که بسیار مرد خوب و محترمیه. خودم هم خیلی فکر کرده بودم و واقعا بی نتیجه بود. نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. از طرفی کمبود یه مرد توی زندگیم حس می‌شد. شاید اگر یه مرد جدید می‌اومد داخل زندگیم، پسرا هم کمی‌ بهم نزدیک می‌شدن و بیشتر باهام می‌بودن؛ ولی یه مشکل دیگه هم بود! من، بهزاد سروش رو درست نمی‌شناختم و متوجه علاقه‌ای هم درون خودم نسبت بهش نشده بودم. پوزخندی زدم . یه بار با عشق ازدواج کردم، نتیجش رو دیدم. دیگه اون اشتباه رو تکرار نمی‌کنم. از طرفی جناب دکتر هم که داره با سحر خانوم ازدواج می‌کنه. پس چرا من نکنم؟ نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که یه فرصت بهش بدم. می‌خواستم زودتر بهش بگم. صبح پنجشنبه بود. داشتم می‌رفتم
    بیمارستان که خبر رو بهش بدم که توی راه موبایلم زنگ خورد. زدم روی بلندگو و گفتم:
    - الو.
    سروصدا زیاد بود. بین اون همه صدا فقط شنیدم که صدایی گفت :
    - الو، طناز خانوم، بیاید عمارت.
    و قطع شد. متعجب نگاهی به موبایل انداختم. نگران شدم. سر و صدا خیلی زیاد بود. نکنه اتفاقی افتاده؟ تنها عمارتی که می‌شناختم خونه آرزوهای بر باد رفتم بود. سریع راه افتادم به اون سمت. همین که رسیدم، سریع در ماشین نازی رو محکم به هم زدم و دویدم. در زدم که بدون پرسیدن سوالی، در باز شد و من تا خواستم برم داخل، در گرفته شد. زل زدم بهش. اونم نگاهی بهم انداخت و هم‌زمان با هم دویدیم سمت‌ هال. وسط حیاط، سحر رو دیدم و متعجب بهش زل زدم. قیافش خیلی چندش بود! پر از ارد و تخم مرغ بود. نزدیکم شد . پاشنه‌های کفشش شکسته بود و وقتی راه می‌رفت، لنگ می‌زد. با چشم‌های همیشه آرایش شده‌اش چشم غره‌ای رفت. صورتم رو جمع کردم. بوی گندی می‌داد، بوی آشغال! نزدیکم که شد ریمل‌هاش پخش شده بود. با خشم و داد رو به من گفت:
    - راحت شدی؟ مرده‌شورت رو ببرن.
    و رو کرد سمتِ به اصطلاحِ خودش، زندگیش و گفت:
    - خونَت و پولِت ارزونی خودت و بچه‌هات. من دیگه حاضر نیستم یه‌لحظه هم ‌این خونه و اون بچه‌ها رو تحمل کنم.
    رو به هر دومون با داد گفت:
    - برید گمشید، همتون.
    و گریه کنان رفت و در حیاط رو محکم بست. متعجب و مات ‌ایستاده بودم. با حرکت اون، منم پشت سرش راه رو ادامه دادم. در ‌هال رو سریع باز کرد و اول خودش وارد شد و گوشه‌ای ‌ایستاد. منم وارد شدم و تند به اطراف زل زدم. وسط ‌هال، پر از آشغال بود. پوست میوه و جعبه پیتزا. رفتم جلوتر. داخل آشپزخونه، پر از آرد و تخم‌مرغ بود. نگاهی به انبر دستی و چکش و قیچی‌های روی زمین انداختم که صدایی باعث شد سر برگردوندیم. صدای خنده بود. از راهرو رد شدیم، رفتیم جلوتر. الهام و سعید و خاله خانوم و دینا و عمو گلی ‌ایستاده بودن پایین پله‌ها، کنار‌ هالِ نزدیک آشپزخونه و می‌خندیدن. صیام و تیام هم روی پله‌ها ‌ایستاده بودن و همراهی‌شون
    می‌کردن. صیام نگاهی به تیام انداخت و دست راستش رو بالا برد و گفت:
    - بزن.
    تیام هم با خنده دست چپش رو بالا آورد و زد به دست صیام. پس ‌این اوضاع و احوال کار ‌این دوتا وروجک بوده. یهو ما رو دیدن. نگاهی به صاحب عمارت انداختم. همه سریع داشتن متفرق می‌شدن و هرکس خودش رو داشت به کوچه علی چپ می‌زد. یکی می‌رفت داخل آشپزخونه، یکی می‌رفت سمت اتاق ناهار. صیام و تیام از پله پایین اومدن و سرشون رو انداختن پایین و تیام زودتر گفت:
    - ببخشید بابا ما... .
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده. بلند بلند می‌خندیدم. بعد از مدت‌ها حسابی خندیدم. یاد سحر با اون عشـ*ـوه می‌افتم که به اون روز انداخته بودنش. سحری که من می‌شناختم با هرچی کنار می‌اومد، با ‌این وضع کنار نمی‌اومد. با صدای خنده‌های من همه متوقف شدن و بازم شروع کردن به خندیدن. دادش باعث متوقف شدن خنده‌ها شد :
    - ناهار !
    سکوت شد و بعدش باز همه دنبال کار‌هاشون رفتن. نگاهش کردم. هنوز تقریبا جلوی در، کنار جا کفشی و‌ آینه کنارش بودیم. با لبخند رفتم جلو. حالم خوب بود. دلم کمی ‌اذیت می‌خواست. دستی به لبه کتش کشیدم و گفتم :
    - آخی دکتر کیانمهر، بازی به هم خورد؟
    نگاهی به دستام که لبه کتش بود، انداخت و گفت :
    - دوست داری که تموم شد؟
    با لبخند تائید کردم که اونم لبخند شیطنت‌آمیزی زد. یه مشکلی بود. آره! مشکل ‌این بود که به نظر می‌اومد اونم حالش خوب باشه. با همون شیطنت گفت :
    - چرا؟ ببینم نکنه هنوز دوسم داری.
    لبخند مسخره‌ای زدم و به ظاهر عاشقانه گفتم :
    - آره. عاشقتم.
    اما بعد، لبخند مسخرم رفت. جدی بهش زل زدم و گفتم:
    - زهی خیال باطل.
    لبه کتش رو رها کردم و با انزجار گفتم :
    - ازت متنفرم.
    بلند خندید و گفت:
    - خوبه. نه؟
    و رفت سمت اتاق‌های بالا. نفس عمیقی کشیدم و مسیر رفتنش رو دنبال کردم. قلبم تندتند می‌زد. چشمام رو بستم و سریع اونجا رو ترک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان عزیز . نماز و روزه هاتون قبول باشه ایشالله . امیدوارم از پست امروز خوشتون بیاد.

    پنج روزی از ماجرای رفتن سحر می‌گذشت. بعد از اون روز؛ فهمیدم که بچه‌ها با کمک دینا که عکاسی خونده بود و عاشق عکس گرفتن بود‌، از سحر با اون وضع کلی عکس گرفته بودن و فرستاده بودن برای سحر. الهام می‌گفت سحر دیگه از اون روز به بعد دیده نشده. هر چند برام قابل درک نبود؛ اما برای سحر چیزی مهم‌تر از ظاهرش نبود و البته ‌این حقه‌ای که بچه‌ها و دینا زده بودن هم واقعا کاری بود؛ چون سحر حاضر بود بمیره، ولی اون عکس‌ها توی فضای مجازی منتشر نشه. به‌هر‌حال فعلا که از شرش راحت شدیم؛ اما من.... امروز بالاخره باید به دکتر بهزاد سروش جواب می‌دادم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی از داخل‌ آینه به خودم انداختم. مانتوی بلند سبز پسته‌ای با شلوار مشکی و روسری‌ای که گل‌های رنگی با پس زمینه سبز داشت. خوب بود. لبخندی زدم که رژلبم خودنمایی کرد. کیف دستیم رو برداشتم. قرار بود بریم بیمارستان و بعد از کار بریم بیرون. از اتاق بیرون رفتم. طرلان‌، تیام و صیام به ترتیب ‌ایستاده بودن. نگاه‌شون کردم و با خوش‌حالی پرسیدم:
    - چطور شدم؟
    صیام اخم کرد و روش رو برگردوند. تیام سری تکون داد و با اکراه گفت:
    - بد نیست.
    نگاهی به طرلان انداختم که دست‌به‌سـ*ـینه ‌ایستاده بود. منتظر شدم که چیزی بگه. به‌سختی گفت:
    - خوب.
    متعجب نگاهشون کردم.‌ این چه وضعی بود؟ چرا‌ این‌جوری بودن؟ چرا ازم تعریف نکردن؟ ناسلامتی کلی زحمت کشیده بودم. کنجکاو پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    طرلان بی‌حوصله جواب داد:
    - تو بگو. چیزی شده؟
    گیج گفتم:
    - من بگم؟ من چی باید بگم؟
    باز طرلان گفت:
    -‌ اینکه‌ این آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟
    متعجب پرسیدم:
    - کدوم آقا؟
    طرلان با ابرو اشاره‌ای به ‌ایفون کرد که همچنان کنجکاو رفتم سمت آیفون. سروش بود. آروم برگشتم سمتشون. پس بگو! حالا مشخص شد که چی‌ شده. تیام پرسید:
    - مامان‌، ‌این آقا کیه؟
    مکثی کردم و جواب دادم:
    - دکتر بهزاد سروش.
    صیام با همون اخم گفت:
    - دکتر چی‌چی سروش دیگه کیه؟
    مکثی کردم و آروم جواب دادم:
    - هنوز نمی‌دونم.
    نگاه گیج و کنجکاو تیام و صیام رو که دیدم‌، سری تکون دادم. با لبخند گفتم:
    - فعلا که اومده دنبالم و زشته که معطل بمونه.
    تیام سری تکون داد و گفت:
    - نه مامان. بگو بره. ما و بابا داریم می‌ریم مدرسه‌، شما هم با ما بیا.
    لبخند کوچکی زدم و جواب دادم:
    - چه فرقی می‌کنه؟ ‌ایشون خیلی وقته که منتظرن. زشته.
    تیام غمگین گفت:
    - خب نرو دیگه.
    نگاهش کردم و فکر کردم که امروز از اون روزهاست که دلشون می‌‍خواد با هم باشیم. لبخندی زدم و گفتم:
    - حالا امروز نمی‌شه، ولی فردا به جای امروز‌، میام.
    باز گفت:
    - نه همین امروز بیا.
    متعجب از‌این همه اصرار‌، پرسیدم:
    - وا! اون‌وقت چرا فقط امروز؟
    صیام با عصبانیت داد زد:
    - چون فقط باید مامان ما باشی. با ما باشی‌، نه با اون آقا.
    مات به صیامی ‌زل زدم که هیچ وقت ‌این‌قدر عصبانی ندیده بودمش. کیفش رو برداشت و رفت داخل اتاقش، خودخواه و مغرور و پر از اخم. چقدر‌ این صفات آشنا بودن. هیچ وقت دلم نمی‌خواست باور کنم‌، صیام شبیه مردی هست که زندگیم رو تباه کرد.، اما الان فهمیدم همیشه بوده و هست. اونم همه چیز‌های خوب رو فقط برای خودش می‌خواست. خودرای و خودخواه. تیام هم نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت:
    - مامان لطفا با اون آقا نرو. دوستش نداریم.
    و اونم به صیام پیوست. آروم‌تر از صیام بود‌،، اما اونم همیشه حرفش رو می‌زد. زیاد با هم دعوا می‌کردن؛ ولی پشت هم رو خالی نمی‌کردن. به‌سختی به خودم اومدم و نگاه از در اتاق بسته بچه‌ها گرفتم و به طرلان زل زدم. اونم به مسیر رفتن بچه‌ها زل زده بود. پوفی کردم و سردرگم به اطراف زل زدم. طرلان نزدیک اومد و گفت:
    - برو.
    سرم رو بالا کردم و به چشم‌هاش که هم‌رنگ چشم‌های خودم بود، زل زدم. بی حال روی مبل نشستم و گفتم:
    - کجا؟
    اومد نزدیک‌تر. کنار پام زانو زد و گفت:
    - به سمت شروع یه زندگی جدید. مگه همین رو نمی‌خوای؟
    نگاهش کردم و پوزخندی زدم. زمزمه کردم:
    - زندگی جدید؟
    سری تکون دادم بلند شدم و آروم گفتم:
    - ظاهرا که دارم سعیم رو می‌کنم.
    داشتم جلوی در کفشم رو می‌پوشیدم که صدای بوقی از بیرون اومد. بچه‌ها سریع و بی توجه به من کفش‌شون رو برداشتن و مشغول پوشیدن کفششون شدن. سری برای طرلان تکون دادم و در حیاط رو
    باز کردم و رفتم بیرون. بچه‌ها هنوز داشتن کفش می‌پوشیدن. بیرون که اومدم‌، با مردی که زمانی همه چیزم بود چشم تو چشم شدم. آب دهنم رو قورت دادم و با اومدن بچه‌ها‌، نگاهم رو ازش گرفتم و به بچه‌ها زل زدم. صیام با اخم ‌ایستاد و تیام آروم دستم رو گرفت و گفت:
    - مامان. بیا.
    نگاهی به ماشین سروش انداختم که جلوی در همسایه بود. بازم آب دهنم رو قورت دادم. جلوی پای تیام زانو زدم و دستش رو گرفتم. با تمام احساسم رو به ‌هر‌دوشون گفتم:
    - می‌دونید چقدر دوست‌تون دارم؟
    چیزی نگفتن که ادامه دادم:
    - خیلی. ‌هر‌جوری باشه من مامانتونم، حتی وقتی بمیرم. نمی‌ذارم کسی من رو از شما جدا کنه، هیچ‌وقت. پس مطمئن باشید‌، شما پسرهای من می‌مونید. هیچ کس نمی‌تونه جای شما رو بگیره. صیام اخماش باز شده بود و فقط نگاهم می‌کرد. تیام هم با لبخند گوش می‌کرد. خواستم دستی روی موهاشون بکشم که صیام اجازه نداد و رفت و تیام هم پشت سرش رفت سمت در ماشین.‌ایستادم و از پشت بهشون زل زده بودم. صیام آروم آروم می‌رفت. یهو‌ ایستاد. دست تیام رو که گرفته بود‌، ول کرد و برگشت سمتم. سوالی نگاهش کردم. دوید سمتم. لبخندی زدم و خم شدم و دستام رو باز کردم. پرید بغـ*ـلم و محکم فشارم داد. چشم‌هام رو بستم. صیام‌، خودِ خودِ پدرش بود. خیلی کم پیش می‌اومد احساساتش رو نشون بده،، اما الان.... از فرصت استفاده کردم و دستم رو سمت تیام دراز کردم و هردوشون رو با هم بغـ*ـل کردم و خندیدم. با خنده ازم جدا شدن و بالاخره خداحافظی کردن. دستی براشون تکون دادم. و رفتم جلو. از پشت شیشه ماشین رو بهش گفتم:
    - مراقبشون باش.
    بهم زل زده بود. چشم‌هاش‌، ‌هر‌وقت بهشون زل می‌زدم اشک‌هام می‌جوشید. حسش کرد و به جلو زل زد و آروم زمزمه کرد:
    - دوتا چهارراه پایین‌تر تصادف شده. از اتوبان برید.
    و استارت زد و به‌سرعت رفت. مات به جای خالی ماشین نگاه می‌کردم. ‌این مرد من رو دیوونه می‌کرد. سری تکون دادم و سعی کردم فراموش کنم که چی بهم گفت. حس سردرگم و گیجی داشتم. من متنفر بودم از‌ این حس و از‌ این مرد که مسبب ‌این حس بود .با سروش رفتیم بیمارستان و تمام مسیر من به فکر جمله شاید بی‌اهمیت، ولی مهمش بودم. «دوتا چهارراه پایین‌تر تصادف شده. از اتوبان برید». همه مریض‌ها رو ویزیت کرده بودم. رفتم پایین‌، خیلی شلوغ بود. ویدا و چند تا از همکاراش حسابی مشغول بودن. رفتم سمت ویدا که
    سرش خلوت تر بود. سلام کردم که سرسری گفت:
    - سلام. طناز‌، خیلی درگیریم.
    پوفی کردم و پرسیدم:
    - باز چه خبره؟
    چیزی به همکارش گفت و جواب داد:
    - امروز یه خانم دکتر جدید اومده.
    فضولیم گل کرد و پرسیدم:
    - کی؟
    نیم‌‌نگاهی به اطراف انداخت و چیزی به یه مریض گفت و باز رو به من جواب داد:
    - خانم دکتر رادان تازه از آمریکا اومده.
    ابروهام رو بردم بالا و با خنده گفتم:
    - اوه. چه باکلاس.
    سری تکون داد و سرش رو بهم نزدیک کرد و آروم گفت:
    - آره. تازه هنوز خودشو ندیدی. محشره.
    سری تکون دادم که یهو در باز شد و ناگهانی جمعیت زیادی اومدن داخل. همه متعجب نگاه می‌کردن. طی چند ساعت همه نیرو‌های بیمارستان احضار شده بودن و مشغول کار بودن. چندتا اتوبوس‌، چپ کرده بودن و مصدوم‌ها زیاد بودن. داشتم با زنی که شوکه شده بود و اصلا تکون نمی‌خورد حرف می زدم که موبایلم زنگ خورد. برداشتم.
    - الو.
    سر و صدا زیاد بود.
    - الو .
    سروش بود. بلند گفتم:
    - بله. سلام.
    با کمی‌ مکث گفت:
    - سلام. ببخشید خانوم دکتر‌، خیلی سرم شلوغه متأسفانه نمی‌تونیم بریم بیرون.
    سری تکون دادم و از کنار یه سری مریض رد شدم و گفتم:
    - نه مشکلی نیست. من خودم هم درگیرم.
    اونم باز عذرخواهی کرد و گفت ‌ایشالا «یه وقت دیگه» و منم بعد از خداحافظی سریع قطع کردم. به خونه هم زنگ زدم و گفتم احتمالا تا شب نمیام. ساعت تقریبا شش بعدازظهر ‌بود و همه بی‌وقفه کار می‌کردن.‌ ایستاده بودم کنار ویدا و در مورد اون خانم بهش تذکر می‌دادم که هدیه با شتاب دوید سمتم. نگران گفتم:
    - چی شده؟
    نفس نفس زنان‌، فقط گفت:
    - بیا .
    دنبالش رفتم. کنار اتاق عمل ‌ایستادیم. هدیه به دختر بچه‌ای که به در اتاق عمل زل زده بود‌، اشاره کرد و گفت:
    - از وقتی اومده همین طوریه. فقط به در اتاق عمل زل زده و تکون نمی‌خوره.
    پرسیدم:
    - چرا؟
    جواب داد:
    - اخه مامانش داخل اتاق عمله.
    پرسیدم:
    - حالش چطوره؟
    سری تکون داد و با غم گفت:
    - بد.
    آهی کشیدم و دوباره گفتم:
    - خانواده ی دیگه‌ای نداره؟
    سری تکون داد و جواب داد:
    - فعلا که خبری نیست. چیزی هم نمیگه. واسه همین هویتش هنوز معلوم نیست.
    به آرومی ‌گفتم:
    - دکتر معاینش کرده؟
    نگاه تندی بهم انداخت و جواب داد:
    - آره. دکتر آریان کیانمهر.‌ ایشون گفتن که بهت خبر بدم.
    سری تکون دادم که هدیه تند گفت:
    - من برم به بقیه برسم.
    تائید کردم که اون رفت. منم رفتم جلو. کنار دختر بچه‌ای که به‌نظر می‌اومد هفت سالش باشه نشستم و گفتم:
    - سلام خانوم خوشگل.
    نگاهم نکرد. بازم گفتم:
    - خوبی؟
    بازم هیچ. صدام رو صاف کردم و گفتم:
    - عزیزم. من رو ببین.
    سکوت. پوفی کردم. در اتاق عمل باز شد و با دیدنش‌، فهمیدم که مادر دختر بچه مشکل مغز و اعصاب داشته. ماسک روی صورتش رو کنار زد و بهم زل زد. بلند شدم و نگاهش کردم. سری به معنای چی‌شد؟ تکون دادم که فقط بهم زل زد. چشم‌هام رو بستم و روی صندلی وا رفتم. آروم دستکش رو از دستش بیرون آورد و جلو اومد. کنار دختر بچه ‌ایستاد و گفت:
    - دختر جان.
    آهی کشیدم و نگاهی به دختر انداختم که هنوزم به در زل زده بود. نگاهی به من انداخت که کنارش ‌ایستادم.
    زمزمه کردم:
    - شوکه شده. نمی‌تونه چیزی بگه.
    نیم نگاهی بهم انداخت و کلاه اتاق عمل رو از سرش بیرون آورد و با دستکش و ماسکش گذاشت روی صندلی و جلوش زانو زد. متعجب بهش زل زدم. داشت چیکار می‌کرد؟ رو به دختر گفت:
    - اسمت چیه؟
    دختر چیزی نگفت که ادامه داد:
    - خب. ظاهرا نمی‌خوای چیزی بگی. باشه.
    و بلند شد و رو بهم گفت:
    - زنگ بزن به بچه‌ها‌، می‌بریمش بیرون از ‌اینجا .
    متعجب داشتم به مردی که انگار بعد از‌ این همه سال تازه دیده بودمش و نمی‌شناختمش‌، نگاه می‌کردم. چشم از دختر بچه گرفت و پرسید:
    - چیه؟
    پلک زدم و گفتم:
    - هیچی.
    ولی بعد از چند ثانیه گفتم:
    -، اما ‌اینجا خیلی کار هست.
    بی تفاوت گفت:
    - نیم ساعت دیگه پایین باش.
    و رفت. دختر رو به‌سختی بلند کردم و نیم‌ساعت بعد که تقریبا خلوت‌تر شده بود و نیرو‌های جایگزین اومده بودن. سوار ماشین شده بودیم و داشتیم می‌رفتیم سمت خونه. دختر به بیرون زل زده بود. کمی ‌تپل بود. صورت گردش و پوستش گندمی ‌و قشنگش و چشمای مشکیش رو از نظر گذروندم و دلم برای تنهاییش سوخت. حدودا ساعت هفت شب بود که رسیدیم خونه. بچه‌ها سریع سوار ماشین شدن و شاد و خندون سلام کردن. ‌هر‌دو متعجب به ما و دختر بچه نگاه می‌کردن. صیام سرش رو بین دو صندلی آورد و پرسید:
    - بابا!‌ این کیه؟
    به ‌آینه بغـ*ـل نگاه کرد‌، راهنما زد و جواب داد:
    - دوست من.
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم. صیام که انگار به طرز عجیبی قانع شده بود‌، عقب نشست و نگاهی به دختر که به بیرون زل زده بود انداخت. برام عجیب بود‌، انگار دوستی با یه دختربچه مثل ‌این دختر براشون عادی بود. تیام با ذوق گفت:
    - آهان بابا. مثل هدیه و نیما و بقیه بچه‌ها که اون‌روز دیدیمشون و کلی باهاشون بازی کردیم؟
    اخم کردم. نمی‌فهمیدم. متعجب و مبهوت گوش می‌دادم که نیم‌نگاهی بهم انداخت و صداش اومد:
    - آره.
    صیام خندید و تیام که جواب سؤالش رو گرفته بود با خوش‌حالی گفت:
    - مامانی! بالاخره اومدی.
    نگاهش کردم و سردرگم سری براش تکون دادم. ربع ساعت گذشته بود. نمی‌دونستم داره کجا میره. بی تاب پرسیدم:
    - کجا داری میری؟
    اونم فقط‌، آروم یادآوری کرد.
    - صبر.
    سری تکون دادم و حرصی نشستم. متعجب به جایی که اومده بودیم زل زدم. پارک؟ گیج پرسیدم:
    - چی‌کار داری می‌کنی؟
    در ماشین رو بست و جواب داد:
    - می‌فهمی.
    و من منتظر شدم. نشستم روی نیمکت و پسرها و باباشون و اون دختر رفتن سمت وسایل بازی. مات به مردی نگاه می‌کردم که تمام 11سالی که می‌شناختمش ‌این وجه ازش رو ندیده بودم. با دختر بازی می‌کرد. بچه‌ها هم با دختر بچه‌بازی می‌کردن؛ اما دختر هنوزم مات بود. بیشترین کاری که می‌کرد‌ این بود که سرش رو تکون می‌داد و من هنوز متعجب و گیج به فردی نگاه می‌کردم که بابای بچه‌هام بود و هیچ‌وقت نگذاشته بود ‌این قسمت خوبش رو هم ببینم. همیشه سرد و خشک، همیشه سلام و خداحافظ. نگاهی به بچه‌ها کردم که می‌خندیدن و به دختر که هنوز ساکت بود .یک ساعت بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم بیرون شهر. ‌اون‌قدر توی فکر بودم که نفهمیدم کجا می‌ریم و وقتی فهمیدم رسیدیم که ماشین ایستاد. با تعجب پیاده شدم. امشب قرار بود چی بشه با‌ این‌همه اتفاق عجیب. همه پیاده شدن. صیام در حالی که کنجکاو به اطراف نگاه می کرد پرسید:
    - بابا!‌ اینجا دیگه کجاست؟
    در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد‌، جواب داد:
    - جایی که می‌تونی تا دلت می‌خواد داد بزنی و کسی چیزی نفهمه.
    به اطراف زل زدم. تقریبا تاریک بود. فقط دره و کوه بود و خاک. سکوت محض. عین سکوت کویر که گاه گاهی با رد شدن یه ماشین می‌شکست. چند ثانیه سکوت و بعد صیام داد زد:
    - سلام.
    و همین آغاز داد زدن‌های همه بود. تیام داد می‌زد. نگاهی به بچه‌ها کردم. چشم‌هام رو بستم و از ته دلم داد زدم:
    - خدا. خدا. خدا. کمک می‌خوام. خیلی زیاد. خدا.
    کمی ‌مکث کردم و داد زدم:
    - مامان دلم برات تنگ شده. بابا کجایی؟ حالت خوبه؟
    و تا تونستم داد زدم. فقط مرد عجیب امشب چیزی نمی‌گفت و به در ماشین تکیه زده بود. ساکت شدم. گلوم درد می‌کرد. در سکوت من‌، صیاد داد زد:
    - خدا. به مامان بگو بیاد پیش ما زندگی کنه .
    تیام ادامه داد:
    - با بابا.
    مات بهشون زل زده بودم که صدای گریه و داد دختر یکی شد و صداش اومد:
    - مامان.
    سریع نگاهش کردم و دویدم سمتش. فقط گریه می‌کرد. سریع بغـ*ـلش کردم و صورتش رو داخل دستم گرفتم و آروم نازش کردم. با صدای داد دختر‌، تکیه ش رو از ماشین گرفت و تیام و صیام رو برد داخل ماشین و‌ایستاد کنار ماشین. اونقدر دختر رو ناز کردم و اونقدر گریه کرد که خوابش برد. اومد جلو و دختر رو روی دستاش بلند کرد .به سختی بلند شدم‌، پاهام خشک شده بود. نگاهی به داخل ماشین انداختم پسرا هم خواب بودن. بعد از‌ اینکه دختر رو برد‌، رفت جلو و ایستاد رو به روی کوه. آروم کنارش ‌ایستادم. زمزمه کردم:
    - هیچ‌وقت ‌اینجا نیومده بودم .
    چیزی نگفت. به تاریکی زل زده بودیم. زمزمه کرد:
    - حالش خوب میشه؟
    برنگشتم سمتش؛ اما گفتم:
    - آره. فردا بهتر میشه. تجربه که ‌این رو میگه.
    بازم سکوت کرد. طاقتم تموم شد و برگشتم سمتش. جلوش ‌ایستادم و سوالی که از بعدازظهر ‌داشت خفم می‌کرد و پرسیدم:
    - چرا؟
    بی‌حال بهم زل زد. با غم و طلبکار‌، ادامه دادم:
    - چرا هیچ وقت ‌این آدم رو بهم نشون نداده بودی؟
    هنوز بهم زل زده بود. غر زدم:
    - لعنت بهت. چرا هیچ‌وقت بهم نشون ندادی که کی هستی؟ که چی تو ذهنته؟
    و داد زدم:
    - ‌هان؟
    و جلوی اشکام رو گرفتم. زل زده بود بهم آروم گفت:
    - من همونم که بودم.
    و برگشت و بازم اون رفت و من موندم. من موندم و سایه مردی که به ندرت دروغ می‌گفت و من فقط از چشم‌هاش فهمیدم که امشب هم مثل شبی که می‌خواست بره‌، داشت دروغ می‌گفت. من موندم و سایه مردی که دلم شاید برای اون روزهای کم، ولی خوب گذشته کمی تنگ شده بود. سری تکون دادم و سوار ماشین شدم. بچه‌ها خواب بودن‌، هوا تاریک بود و من کنار کسی نشسته بودم که ازش متنفر بودم .بودم؟ واقعا ازش متنفر بودم؟ می‌تونستم‌ باشم؟ نگاهش کردم .اون‌قدر نگاهش کردم تا بفهمم چی داره‌ این مرد که دلم با اون همه کاری که باهام کرده‌، هنوزم شک داره که ازش متنفره یا نه. صداش رو شنیدم:
    - بخواب.
    به خودم اومدم. سرم رو برگردوندم و به بیرون زل زدم. به تاریکی محض.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان عزیز. منتظر نظراتتون هستم. انتقاد و پیشنهادات شما خیلی بهم کمک میکنه و برام مهمه. ممنون میشم همکاری کنید. :aiwan_lggight_blum:

    دیر وقت رسیدیم تهران. نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - میرم عمارت.
    تا خواستم اعتراض کنم گفت:
    - به‌خاطر‌ این دختر. اونجا باشه بهتره. اگه مشکلی براش پیش بیاد، من هستم.
    چیزی نگفتم. حوصله دعوا و جر و بحث نداشتم. عمارت تاریک بود. پسرها رو آروم بیدار کردم. خودشون، با غرغر رفتن بالا. دخترک که بچه‌ها بهش می‌گفتن پریا رو روی دستاش بلند کرد و رفت بالا. پریا داخل اتاق مهمان خوابیده بود. بچه‌ها هم که توی اتاق خودشون غش کرده بودن. در اتاق دختر رو بست و هم‌زمان منم در اتاق بچه‌ها رو بستم. نگاهم کرد و گفت:
    - اتاق پایین.
    بی‌توجه به حرفش رفتم سمت اتاق خواب قبلیم. پوفی کرد و چیزی نگفت. سری براش تکون دادم و در رو باز کردم. همه عکس‌ها و همه وسایل غیر از یه ‌آینه و یه تخت جمع شده بود. سرم رو انداختم پایین. پوزخندی به افکارم زدم و به خودم نهیب زدم: «توقع که نداری همه وسایلت‌ اینجا باشه، سر جاش و مرتب.» پوفی کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد. خاله خانوم بود. بیچاره‌ این وقت شب به خاطر من بیدار شده بود. یه دست لباس برام آورده بود. عذرخواهانه بهم زل زد و گفت:
    - ببخش عزیزم. لباس نداشتیم.‌ اینم لباس فرم قبل از حاملگی الهامه.
    ممنونی گفتم و نگاهی به لباس انداختم. همچین بدم نبود؛ یه تونیک مشکی آستین بلند بود که سر آستین و یقه‌هاش، پارچه راه راه سفید و خاکستری بود و دو تا دکمه هم می‌خورد و شلوار مشکی تقریبا راحتی. به هر حال راحت تر از لباسی بود که امروز برای رفتن به رستوران و قرار با سروش پوشیده بودم. تشکر کردم، پوشیدم و خوابیدم. با زنگ گوشی بیدار شدم، سارا بود. تا اومدم جواب بدم قطع کرد. بلند شدم و پرده داخل اتاق رو کشیدم. هوا خیلی روشن بود. متعجب رفتم سمت موبایل، نگاهی به ساعتش انداختم. ساعت نه بود. تند سرم رو بالا کردم و سریع روسریم که روی عسلی افتاده بود، انداختم روی سرم و دویدم بیرون. داشتم شماره سارا رو از داخل دفتر تلفن گوشیم پیدا می‌کردم و می‌رفتم پایین. سرم پایین بود. لحظه‌‌ای روی پله آخر‌ ایستادم و زدم روی شماره سارا و سرم رو بالا آوردم. متعجب به اطراف نگاه کردم. سمت راستم، داخل هال کوچکتر، در حالی که پشت‌شون به سالن ناهارخوری بود، تمام خدمتکارها‌ ایستاده بودن و به من زل زده بودن و سمت چپ، پایین راه پله‌ها یه خانوم بلند قد کنار مردی‌ ایستاده بود که دیشب وجه تازه‌‌ای از شخصیتش رو کشف کردم.‌ ایستاده بود و دستش داخل جیبش بود. کنجکاو به زنی که پشتش به من بود نگاهی انداختم. زن متوجه چیزی شد و برگشت. مات به زن نگاه کردم. خیلی خوشگل بود. پوستش سفید، ابروهاش قهوه‌‌ای و کمانی و مژه‌هاش پر و فر بودن. گونه‌هاش برجسـ*ـته و چشم‌هاش سبز، آبی بود. همه چیزش عالی بود. با الو گفتن سارا، حواسم جمع شد و تلفن رو سریع قطع کردم و از پله آخر اومدم پایین. ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    - شما کجا بودی تا الان؟
    متعجب به پشت سرم نگاه کردم، کسی که جز من اونجا نبود. پس یعنی با من بود؟ سرم رو برگردوندم و به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
    - با منین؟
    لبخندی زد و گفت:
    - کسی غیر از شما هست که دیر کرده باشه؟
    بازم متعجب گفتم:
    - دیر؟ کجا؟ منظورتون چیه؟
    تلفن زنگ خورد. خاله خانوم اجازه گرفت و بعد رفت سمت‌ هال اصلی که پشت دختره بود، تلفن رو برداشت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت:
    - آقا، تلفن.
    تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و رفت سمت تلفن و در همون حال نیم نگاهی بهم انداخت. فکر کنم منظورش‌ این بود که: «ضایع نباش‌ این‌قدر. چقدر گیجی تو!» و با همین فکر چشم‌غره‌‌ای رفتم و فکر کردم: «این خانوم کیه و از
    کجا من رو می‌شناسه. تازه، می‌دونه امروز دیر کردم و به بیمارستان نمی‌رسم.» نگاهم کرد و جواب داد:
    - سر کار دیگه.
    متعجب گفتم:
    - چی؟
    خندید و تکرار کرد:
    - منظورم‌ اینه که شما امروز خیلی دیر برای کار اومدید. مگه شما خدمتکار‌ اینجا نیستید؟
    خندیدم و در حالی که دستم رو تکون می‌دادم، گفتم:
    - من؟ نه بابا، من که خدمتکار... .
    و یهو نگاهم به آستینم افتاد. متعجب به لباس‌هام زل زدم. پوفی کردم و سرم رو بالا بردم و زیر لب زمزمه کردم:
    - لعنت به شانس.
    و بلند گفتم:
    - راستش نه. یه مشکلی هست. فکر کنم شما دارید... .
    حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت:
    - عزیزم. اشکالی نداره. فعلا بیا‌ اینجا بایست. مطلب مهمی ‌هست که باید همه بدونن.
    سری تکون دادم و تا دوباره خواستم چیزی بگم. خاله خانوم اومد جلو و من رو با خودش کشید و کنارش نگه داشت و آروم کنار گوشم گفت:
    - دو دقیقه سکوت کن، ببینم‌ این کیه که‌ این‌قدر با دارمان گرم گرفته.
    منم آروم و متعجب زمزمه کردم:
    - گرم گرفته؟
    و زل زدم به خاله خانوم که از دور داشت بهش لبخند تحویل می‌داد. با لبخند و بلند گفت:
    - خب بهتره من خودم رو معرفی کنم. من سونیا رادان هستم. راستش من دیروز وارد ‌‌ایران شدم و باید بگم دلیل‌ اینکه‌ اینجام‌ اینه که من از امروز نامزد دارمان جان هستم.
    متعجب نگاهش کردم. خاله خانوم متعجب زمزمه کرد:
    - جان؟
    و من با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که هنوز یه هفته هم نشده بود که بچه‌ها با کمک دینا و بقیه اعضای عمارت سحر رو دَک کرده بودن. این دختر دیگه‌ این وسط چی می‌خواست؟ حرصی نگاهش کردم. من واقعا مهین تاج خانوم رو به خاطر صبر و استقامتش تحسین می کردم. هنوز یه هفته هم نشده بود که سحر با اون وضع رفته بود، اون‌وقت سریع براش جایگزین پیدا کره بود. سری تکون دادم؛ ولی‌ این دختر هم خیلی خوشگل بود و هم خیلی مؤدب. عجیب بود. بهش نمی‌اومد آویزون باشه. سری تکون دادم که بلند گفت:
    - همین. لطفا همه بفرمائید سر کارتون.
    گیج به اطراف نگاه کردم که خاله خانوم با کمک دینا من رو بردن داخل آشپزخونه. روی صندلی نشستم که خاله خانوم، دینا رو رد کرد که بره مراقب باشه کسی نیاد و رو به من گفت:
    - طناز !
    نگاهش کردم. گفت:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    گفتم:
    - چی رو؟
    سری تکون داد و گفت:
    - همین بساط رو دیگه.
    سری تکون دادم و با حال افسرده‌‌ای که به نظرم بی دلیل بود، گفتم:
    - میرم دیگه.
    پرسید:
    - چطوری؟ مگه نمی‌بینی قراره‌ اینجا زندگی کنه.
    شونه‌‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - به من چه؟
    خواست چیزی بگه که یهو سونیا خانوم اومد داخل. نگاهی به ما کرد و گفت:
    - کار نمی‌کنید؟
    بلند شده بودیم و نگاهش می‌کردیم. خاله خانوم، گفت:
    - چرا. چرا. الان شروع می‌کنیم.
    سری تکون داد و گفت:
    - خوبه. فقط... .
    رو به خاله خانوم گفت:
    - لطفا، به آقای سعید بگید بیان اتاق مهمان.
    و رو به من گفت:
    - شما هم دوتا فنجون چای بیار.
    متعجب گفتم:
    - من؟
    نگاهم کرد که متوجه شدم من الان خدمتکارم و گفتم:
    - آهان، بله. چشم.
    سری متعجب تکون داد و رفت. پوفی کردم و باز دپرس نشستم روی صندلی. خاله خانوم دو تا فنجون ریخت و داد دستم و گفت:
    - بیا. برو و بهش بگو می‌خوای از‌ اینجا بری و خدمتکار نیستی.
    سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت در اتاق مهمون. صداشون رو شنیدم.
    سونیا گفت:
    - به نظر من‌ این فکر بهتره. هم ما به کارامون می‌رسیم هم بچه‌ها راحت ترن. نظرت چیه؟
    صدای محکمش اومد:
    - گفتم که نه.
    باز سونیا تکرار کرد:
    - خب بچه‌ها هم راحت ترن. حالا بذار ما یه مدت امتحان کنیم. اگه بد بود، حقوقش رو می‌دیم و تمام.
    نمی‌فهمیدم چی میگن. سری تکون دادم که صدای سرفه‌‌ای از پشتم اومد. نگاهی به آقا سعید کردم. خندیدم و آروم گفتم:
    - اِ سلام.
    با چشمهای خندان، گفت:
    - سلام طناز خانوم.
    دستم رو گذاشتم روی بینیم و گفتم:
    - اِ آقا سعید! کسی نباید بفهمه من کیم. علی‌الخصوص اون خانمی ‌که داخله. باشه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - بله. خیالتون راحت.
    در زدم و آقا سعید اول رفت داخل. صدای سونیا اومد:
    - کجا؟
    صداش از نزدیک در بلند شد:
    - عمل دارم. میرم بیمارستان.
    نگاهی به اطراف کردم و تا خواستم جایی قابم بشم، در باز شد و اومد بیرون. در رو که بست. من رو دید. آب دهنم رو قورت دادم. الان بود که دعوا و داد راه بندازه. نیم نگاهی بهم انداخت. چیزی نگفت و آروم از کنارم رد شد. از پشت بهش نگاه کردم. چقدر خسته بود. چشم‌هاش قرمز شده بود، مثل کسی که از شب تا صبح اصلا نخوابیده باشه. سری تکون دادم و فکر کردم خودم به اندازه کافی بدبختی دارم. به اندازه کافی فکر دارم. طوری که نتونم به‌ این موضوع بیاهمیت فکر کنم. پس نگاهی به اطراف کردم و بازم گوشم رو به پشت در زدم و گوش کردم.
    سونیا گفت:
    - بفرما آقا سعید.
    سعید گفت:
    - ممنون خانم.
    و چند ثانیه بعد صدای سونیا بود که یواش می‌اومد:
    - لطفا امروز بعدازظهر یه آگهی برای پرستار بچه بدید داخل روزنامه.
    متعجب نگاهی به در کردم. کدوم بچه آخه؟ نکنه بچه داره؟ یعنی مهین تاج خانوم به خاطر پول حاضر شده پسرش با یه زن بچه دار ازدواج کنه؟ باورم نمیشه. پوفی کردم و در زدم. صداش اومد:
    - بفرما.
    در رو آروم باز کردم و رفتم داخل. آروم رفتم جلو. خم شدم و داشتم فنجون‌ها رو می‌چیدم که ادامه داد:
    - فردا صبح آماده باشه.
    سعید گفت:
    - ببخشید خانم؛ ولی برای چاپ داخل روزنامه یه سری اطلاعات باید بدیم.
    پاش رو انداخت روی پای دیگه ش و پرسید:
    - مثلا چی؟ بپرسید من جواب میدم.
    قندون رو گذاشتم روی میز که سعید گفت:
    - مثلا‌ اینکه پرستار برای بچه چند ساله می‌خواید.
    خندید. همه چیزش عالی بود. گفت:
    - معلومه دیگه. برای تیام و صیام. فکر کنم هفت و نه سالی داشته باشن.
    داشتم برای آقا سعید فنجون می‌ذاشتم که با شنیدن‌ این حرفش با خشم بهش نگاه کردم. و با خودم گفتم: «مگه بچه‌های من سرراهی هستن که براشون پرستار بگیری؟» از شدت خشم دستم می‌لرزید و سینی داخل دستم هم مدام می‌لرزید. می‌خواستم چیزی بگم، اما نمی‌تونستم درست فکر کنم. سعید متوجه حالم شد. نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - کدوم روزنامه خانم؟
    سونیا جوابش رو داد و بعد هم نگاهم کرد و گفت:
    - شما هم بفرما. ممنون از چای.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم داد نزنم و سینی رو روی سرش نکوبم. آروم داشتم می‌رفتم سمت در که یهو فکری به ذهنم اومد. مکثی کردم و بعد، سریع برگشتم و رفتم جلو. سونیا متعجب بهم زل زد. گفتم:
    - ببخشید. من اتفاقی شنیدم که نیاز به پرستار دارید.
    نگاهم کرد و کنجکاو گفت:
    - درسته. چطور؟
    مطمئن جواب دادم:
    - خب من می‌تونم‌ اینکار رو بکنم.
    ابروهاش رو برو بالا و پرسید:
    - شما؟ مگه شما پرستاری؟
    تائید کردم و الکی گفتم:
    - بله. من بلدم که پرستاری کنم.
    با شک بهم نگاه کرد. باید اعتمادش رو جلب می‌کردم. با لبخند دوستانه‌‌ای گفتم:
    - می‌تونید امتحان کنید.
    و التماس گونه نگاهش کردم. نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - باشه. امتحان می‌کنیم.
    و رو به سعید گفت:
    - شما فعلا دست نگه دار.
    و رو به من گفت:
    - بشین.
    سری تکون دادم. سعید بلند شد و با لبخندی وقتی از کنارم رد می‌شد، زمزمه کرد:
    - موفق باشید.
    چشم‌هام رو آروم روی هم گذاشتم و در که بسته شد منم نشستم جای سعید. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - خب ببین تو صیام و تیام رو که می‌شناسی.
    تائید کردم و جواب دادم:
    - بله. کاملا.
    متعجب تکرار کرد:
    - کاملا؟
    مکث کردم و به خودم نهیب زدم: «داری ضایع می‌کنی طناز! حواست رو جمع کن.» و تصحیح کردم:
    - بله یعنی توی همین مدتی که‌ اینجا بودم خوب شناختم‌شون.
    سرشو تکون داد و بعد از چند ثانیه گفت:
    - خب. می‌دونی، ما یه پرستار تمام وقت می‌خوایم و حدودا تا دو-سه هفته آزمایشی باید باشه.
    نگران بهش زل زدم. پس بیمارستان رو چی‌کار می‌کردم؟ دو-سه هفته بیمارستان نمی‌رفتم؟ من به سختی کاری که عاشقش بودم رو جور کرده بودم. با صداش به خودم اومدم:
    - طوری شده؟ نمی‌تونی؟
    نگاهش کردم. به خاطر بچه‌ها من همه کار کردم. بهتر از‌ اینه که یه پرستار غریبه بیاد و معلوم نشه با بچه‌ها چطور رفتار کنه و اصلا اون پرستاره آدم درستی هست یا نه. ضمن‌ این که در مورد سونیا هم باید یه چیزایی رو بفهمم. مصمم گفتم:
    - قبوله. دوتا سه هفته آزمایشی و تمام وقت.
    سری برام تکون داد و گفت:
    - خب خوبه. فقط بقیه موارد رو امشب وقتی آقا اومدن میگم.
    سری تکون دادم که گفت:
    - می‌تونی بری.
    سریع بلند شدم و اتاق رو ترک کردم. پشت در‌ ایستادم و سردرگم نگاهی به اطراف انداختم. حالا باید چی‌کار کنم؟ ناچار به آشپزخونه رفتم. خاله خانوم نگران راه می‌رفت و گاهی چیزی به بچه‌ها می‌گفت. منو که دید، نگاهی بهم انداخت و جلو اومد و پرسید:
    - قبول کرد؟
    متعجب گفتم:
    - چی رو؟
    جواب داد:
    -‌ اینکه پرستار بچه‌ها باشی.
    تا خواستم بپرسم که از کجا می‌دونه. گفت:
    - سعید گفت.
    جواب دادم:
    - آره. قبول کرد دو-سه هفته آزمایشی تمام وقت در اختیار بچه‌ها.
    متعجب نشست روی صندلی و گفت:
    - چی؟ پس بیمارستان چی؟ کارِت چی؟
    پوفی کردم و کنارش نشستم و زمزمه کردم:
    - بچه‌ها مهم ترن. من می‌تونم. مرخصی می‌گیرم.
    نگران پرسید:
    - سه هفته؟ اگه مرخصی ندادن چی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - استعفا میدم.
    متعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دستاش رو گرفتم و گفتم:
    - خاله خانوم، کمک می‌خوام.
    گفت:
    - چه کمکی؟
    توضیح دادم:
    - من گفتم که مدتی هست که‌ اینجا کار می‌کنم.
    منتظر نگاهم کرد و گفت:
    - خب.
    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    - شما باید به خدمتکار‌ها بگید که لو ندن و حواسشون جمع باشه.
    مطمئن سری تکون داد و گفت:
    - نگران نباش. اونا با من.
    نگران به اطراف نگاه کردم و ادامه دادم:
    - باید صیام و تیام رو هم آماده کنیم و بهشون بگیم که یه وقت لو ندن.
    تائید کرد و گفت:
    - دینا‌ این کار رو می‌کنه.
    با لبخند مضطربی بهش زل زدم و گفتم:
    - ممنون خاله خانوم.
    یه ساعت پر از استرس گذشته بود که صدای در ‌هال اومد. سیخ بلند شدم و دویدم بیرون. متعجب نگاهش کردم، سونیا گفته بود شب برمی‌گرده. داشتم نگاهش می‌کردم که در رو بست و کراواتش رو شل کرد. نگاهش به من افتاد. نمی‌دونستم چیکار کنم. خاله خانوم چون امروز الهام نبود، رفته بود برای درست کردن غذا و من داخل آشپزخونه تنها داشتم فکر می‌کردم. تا خواستم حرفی بزنم، صدای سونیا اومد:
    - اِ سلام دارمان.
    نگاهش برگشت و به سونیا زل زد. سونیا اومد جلو و کنارش‌ ایستاد. آب دهنم رو قورت دادم و بهشون زل زدم. سونیا با لبخند به من اشاره کرد و گفت:
    -‌‌ایشون پرستار جدید بچه‌ها هستن.
    سرش به‌سمتم برگشت. سرم رو انداختم پایین که صدای سونیا اومد:
    - عزیزم. بهتره به آقا سلام کنی.
    لحظه‌‌ای سرم رو بالا آوردم و بعد دوباره انداختم پایین و آروم گفتم:
    - سلام... آقا.
    و آقا رو با مکث گفتم. صدایی نیومد. که سونیا گفت:
    - خوبه. مگه نه؟
    سکوت کرده بود. سرم رو بالا کردم که دیدم هنوز بهم زل زده. زمزمه کرد:
    - خوب؟
    بعد رو به سونیا محکم گفت:
    - گفتم که پرستار لازم نیست.
    نگاهش کرد و با لبخند گفت:
    - خواهش می‌کنم عزیزم. قرار شد امتحان کنیم دیگه. بعدم ‌‌ایشون پرستاری رو بلده. بچه‌ها رو هم دوست داره. مگه نه خانوم... .
    و سکوت کرد و با خنده پرسید:
    - ‌‌ای وای ببخشید عزیزم. اسمت چی بود؟
    نگاهش کردم. نمی‌دونستم چی بگم. تنها اسمی‌ که به ذهنم اومد رو گفتم:
    - آرام.
    سرش رو به سمتم برگردوند و بهم زل زد. پوزخندی زدم. پس یادش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    ***
    8 سال پیش
    نگاهی به شیدا انداختم و منتظر گفتم:
    ‌- خب حالا ‌چی‌شد بالاخره؟
    نگاهم کرد و غمگین جواب داد:
    ‌- هیچی. خیلی تنها بودن. واقعا نیاز داشتن که کسی باهاشون باشه‌، حرف بزنه و بازی کنه.
    ناراحت نگاهی به تیام انداختم که روی زمین نشسته بود و داشت آروم‌آروم شیر می‌خورد. آریان دیروز به یه پرورشگاه دعوت شده بود. اونم با شیدا رفته بوده و ظاهرا آریان قرار بوده بچه‌ها رو معاینه کنه و این دعوت هم از طرف رئیس پرورشگاه بوده. شیدا می گفت که بچه‌های اونجا خیلی تنها بودن و خیلی علاقه داشتن که با کسی بازی کنن و باهاشون باشن. صدای ‌ایفون که اومد‌، شیدا نگاهی بهم انداخت و سریع گفت:
    ‌- بلند شو. فکر کنم دارمانه. اومده دنبالتون.
    سری تکون دادم و سریع بلند شدم و تیام رو آماده کردم و وسایل تیام رو هم برداشتم و رفتیم بیرون. داخل ماشین به بچه‌های پرورشگاهی فکر می‌کردم و با خودم می گفتم که ممکنه چقدر تنها باشن و نیاز به یه هم‌بازی داشته باشن؟ تیام رو به خودم فشار دادم و آهی کشیدم که دارمان پرسید:
    ‌‌- چیه؟
    نیم‌نگاهش بهش انداختم و آروم گفتم:
    ‌- هیچی.
    اونم دیگه پیگیر نشد و چیزی نگفت. به راهش ادامه داد. چند متر هم جلو نرفته بودیم که بازم ناخوآگاه آهی کشیدم که دارمان پوفی کرد و چند متر جلوتر ماشین رو کنار خیابون پارک کرد. متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    ‌- ‌چی‌شده؟ چرا زدی کنار؟
    کامل برگشت سمتم. نگاهم کرد و گفت:
    ‌- بگو.
    تیام رو توی بغـ*ـلم جا‌به‌جا کردم و پرسیدم:
    ‌- چی رو؟
    ماشین رو خاموش کرد و گفت:
    ‌- دلیل این آه و ناله رو.
    باز آهی کشیدم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    ‌- چیز خاصی نیست.
    وقتی دیدم سکوت کرده‌، سرم رو بالا بردم. با دیدن چشمای پرسشگرش‌، ماجرا رو براش گفتم و آخر اضافه کردم:
    ‌- ای کاش میشد ما هم بهشون سر می‌زدیم.
    چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه حرکت کرد. اخم کردم و به جلو زل زدم. وقتی نمی‌خواست من رو ببره‌، پس چرا پرسید و دلم رو خوش کرد؟ اون‌قدر حرص خوردم و غر زدم با خودم که نفهمیدم رسیدیم خونه بابا اینا. متعجب پرسیدم:
    ‌- اینجا چرا؟
    به تیام اشاره کرد و گفت:
    ‌- به مامانت بگو چند ساعت نگهش داره.
    بازم متعجب پرسیدم:
    ‌- چرا؟ مهمونی داریم؟
    پوفی کرد و گفت:
    ‌- حالا می‌فهمی. برو.
    ناچار از ماشین پیاده شدم و تیام رو به مامان دادم و سریع خداحافظی کردم و سوار شدم که بلافاصله حرکت کرد. دوتا چشم داشتم‌، دو تای دیگه هم قرض کردم و به بیرون زل زدم ببینم کجا داره میره. کنار یه خیابون نگه داشت. در حالی که کمربندش رو باز می‌کرد گفت:
    ‌- بیا پایین.
    متعجب نگاهی به اطراف کردم. مکان خاصی نبود. یه جا وسط خیابون. پیاده شدم و دویدم سمتش و پرسیدم:
    ‌- کجا داریم میریم؟
    وارد یه اسباب بازی فروشی شد و در همون حال جواب داد:
    ‌- دست خالی که نمیرن پرورشگاه.
    از خوش‌حالی جیغ کوتاهی کشیدم که اخم کرد. دستش رو محکم گرفتم و داخل چشم‌هاش با خوش‌حالی زل زدم و آروم کنار گوشِش گفتم:
    ‌- مرسی دارمانی.
    و با شوق مشغول انتخاب اسباب بازی شدم. حسابی اسباب بازی‌های رنگارنگ خریدیم. ظاهرا دارمان آدرس پرورشگاه رو تا من تیام رو بردم خونه مامان اینا از آریان گرفته بود. ماشین رو جلوی در پرورشگاه نگه داشت. با لبخند پررنگی از ماشین پیاده شدم. پارک کرد و اومد کنارم ایستاد و به تابلو پرورشگاه زل زد. نگاهش کردم و با لبخند دستاش رو گرفتم. نگاهی به دستامون و بعد هم من انداخت که لبخند پررنگی تحویلش دادم. وارد که شدیم بچه‌های کوچولو داخل حیاط بزرگ و قسمت وسایل بازی که سمت راستمون بود‌، مشغول بازی بودن. با ذوق بهشون نگاه می‌کردم. کاش تیام هم اومده بود. رفتیم جلو و من ایستادم و با خنده بهشون زل زدم. مستقیم‌، رو به روی در و رورودی هم ساختمون اصلی بود. بعد از چند ثانیه مدیر پرورشگاه اومد بیرون از اتاقش و خودش رو معرفی کرد. دارمان هم خودش رو معرفی کرد. داشتم اسباب بازی‌ها رو به بچه‌ها می‌دادم که یکی از پرستار‌های پرورشگاه گفت:
    ‌- خانوم کیانمهر.
    با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
    ‌- بله؟
    پرسید:
    ‌- همسرتون رفتن؟
    نگاهی به اطراف انداختم نبود. اون‌قدر حواسم به بچه‌ها بود که ندیدم کجا رفت. سری براش تکون دادم و گفتم:
    ‌‌- نمی‌دونم. چطور؟
    گفت:
    ‌- رئیس باهاشون کار دارن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    ‌- ببخشید. الان برمی‌گردم.
    سری تکون داد. اسباب بازی‌ها رو بهش دادم تا بین بچه‌ها پخش کنه و خودم رفتم داخل حیاط. سرم رو چرخوندم تا پیداش کنم. روی نیمکت‌، قسمت وسایل بازی بچه‌ها نشسته بود. چند ثانیه بی‌حرکت بهش خیره شدم. خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر می‌کنه؟ لبخندی زدم. عاشق وقتی بودم که یهویی من رو غافلگیر می‌کرد. عین الان که یهویی من رو آورد اینجا. یهویی خوب شدناش من رو از شوق می‌کشت. آروم رفتم جلو و کنارش نشستم. تکون نخورد و همچنان به بچه‌ها که در حال بازی بودن زل زد. لبخندی زدم و گفتم:
    ‌- خوبی؟
    جواب نداد. نمی‌دونم مشکلش چی بود. هیچ وقت نمی‌گفت بهم که مشکل کجاست. لبخندی زدم و منم به بچه‌ها نگاه کردم. با همون لبخند گفتم:
    ‌- دارمان!
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و بازم سکوت کرد. ادامه دادم:
    ‌- اگه یه روز یه دختر داشتی‌، اسمش رو چی می‌ذاشتی؟
    هنوز بهم زل زده بود. بی حرف. خودم با ذوق‌، در حالی که به بچه‌ها که در حال بازی بودن‌، نگاه می‌کردم‌، گفتم:
    ‌‌- من میگم. اوم، آیناز چطوره؟ به طنازم میاد یا پریان؟ به دارمان هم میاد یا... .
    داشتم فکر می‌کردم شاید اسم قشنگی پیدا کنم که زمزمه‌ش رو شنیدم:
    ‌- آرام.
    سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. داشت نگاهم می‌کرد. منتظر توضیح شدم؛ اما همین بود. فقط یه اسم، آرام!
    لبخند کوچکی زدم و تکرار کردم:
    ‌- آرام.
    و پرسیدم:
    ‌- چرا؟
    مستقیم چشمای سیاهش رو به چشم‌هام دوخت و مثل همیشه بدون تغییر حالت صورتش‌، گفت:
    ‌- آرامش رو دوست دارم.
    لبخندی زدم و در حالی که به بچه‌ها نگاه می‌کردم‌، ادامه دادم:
    ‌- یه آرام تپل. با چشمای سیاه و موهای فرفری.
    صدای محکمش اومد:
    ‌- نه.
    متعجب سرم رو برگردوندم که گفت:
    ‌- چشم‌هاش... .
    و با مکث کوتاهی ادامه داد:
    ‌- عسلی باشه. موهاش صاف باشه.
    با تمام عشقم نگاهش کردم. آرام‌، من بودم؟ آرامِ دارمان شکل من بود؟ آرامشش مثل من بود؟ یا شایدم اون آرامشی که دنبالش بود‌، من بودم!
    ***
    زمان حال
    مرور خاطره‌های گذشته چند ثانیه هم نمی‌گذشت. سرم رو محکم تکون دادم و پوزخندم رو از روی صورتم پاک کردم. سونیا گفت:
    ‌‌- باشه؟
    و بهش زل زد. منم با خواهش و التماس عین شب تولد تیام که نمی‌خواستم آریان حرف بزنه‌، بهش نگاه کردم و توی ذهن خودم بهش گفتم: «تو رو خدا به‌خاطر بچه‌ها.» سری تکون داد و گفت:
    ‌- خودم هم باید باهاش حرف بزنم و یه سری مسائل رو گوشزد کنم.
    سونیا لبخند خانومانه‌ای زد و گفت:
    ‌- ممنونم.
    و رو به من کرد که یهو به پشتم زل زد و بهت زده گفت:
    ‌- این دیگه کیه؟
    برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چشم‌هام رو آروم بستم. وای! چرا من این موضوع مهم رو فراموش کرده بودم؟ گند و ضایع بازی‌های پشت سر همم کلافم کرده بود. چشم‌هام رو باز کردم. پریا بالای پله‌ها ایستاده بود و مات به ما نگاه می‌کرد. صداش اومد:
    ‌‌- خانوم محترم!
    متعجب برگشتم. به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
    ‌- من رو می‌گید... آقا؟
    و باز هم آقاش رو دیر گفتم. جدی و محکم گفت:
    ‌- بله. گفتم بار آخرتون باشه دخترتون رو میارید خونه من. متوجه شدید؟
    اول مات نگاهش کردم، اما بعد که فهمیدم داره نقش بازی می‌کنه. گفتم:
    ‌- ببخشید آقا. بار آخر بود.
    رو به سونیا که هنوزم مبهوت به بالا نگاه می‌کرد‌، گفت:
    ‌‌- اومدم یه پرونده رو ببرم‌، از روی میز بهم بده.
    سونیا نگاهش کرد و گفت:
    ‌- الان میارم.
    و رفت سمت اتاق. نگاهی بهم انداخت و گفت:
    ‌‌- برو بالا و با بچه بیا سر کوچه.
    سری تکون دادم که سونیا اومد و پرونده رو بهش داد و اون سریع رفت. سونیا هم اومد نزدیکم و گفت:
    ‌- خانومی ‌بهتره که بچه ت رو دیگه نیاری. چون دیدی که آقا ناراحت شد.
    تائید کردم و بهش اطمینان دادم که نمیارم و ساکت شدم که گفت:
    ‌- خب الان می‌تونی بری وسایلت رو آماده کنی. فردا اول وقت کارت رو به‌عنوان پرستار بچه‌ها شروع می‌کنی.
    تائید کردم و سریع با پریا رفتیم بیرون و تند از خاله خانوم اینا خداحافظی کردیم. رفتم سر کوچه و یواشکی سوار ماشین شدم. سریع حرکت کرد. قلبم تندتند می‌زد. دزدکی بیرون اومده بودم و می‌ترسیدم کسی دیده باشه. نگاهی به عقب انداختم‌، پریا نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد. نیم‌نگاهی بهش که با دقت رانندگی می‌کرد‌، انداختم. سرم رو انداختم پایین و زمزمه کردم:
    ‌- من مجبور شدم که... .
    وسط حرفم پرید:
    ‌‌- حرف می‌زنیم.
    پوفی کردم و آروم نشستم و چیزی نگفتم. خیلی یهویی صدای رعد و برق بلندی اومد. به آسمون نگاه کردم‌، ابری بود. نفس عمیقی کشیدم و از پنجره خودم به بیرون زل زدم. کنار خیابون نگه داشت. کمربندش رو باز کرد و اول نیم نگاهی از اینه به پریا انداخت و بعد کامل برگشت سمتم. نگاهش کردم. گفت:
    ‌- خب.
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    ‌- خب چی؟ گفتم که اجباری... .
    بازم نذاشت ادامه بدم و گفت:
    ‌‌- پریا.
    و بهم زل زد. نگاهی به پریا که داشت به بیرون نگاه می‌کرد‌، انداختم. سری تکون دادم و گفتم:
    ‌- چه می‌دونم. با این حرفی که تو زدی... .
    پوزخندی زد و جواب داد:
    ‌- الان من مقصرم؟ بد شد که جمع کردم رفتار مزخرفت رو؟
    به خودم اشاره کردم و گفتم:
    ‌- رفتار من کجاش مزخرفه؟ فقط دارم از بچه‌هام محافظت می‌کنم.
    سری تکون داد و گفت:
    ‌- مگه بچه‌هات وسط میدون جنگن؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ‌- ظاهرا که هستن.
    پوفی کرد و پرسید:
    ‌- چی می‌خوای؟
    پوفی کردم. صدام کمی بلند شد و گفتم:
    ‌‌- چیز مهمی ‌نیست. فقط نمی‌خوام اون سونیا خانوم یا هر کس دیگه‌ای بچه‌هام رو بزرگ کنه و بالا سرشون باشه. می‌خوام خودم باشم، فقط خودم.
    بی‌حرف نگاهم کرد و گفت:
    ‌‌- تو نیستی که تصمیم می‌گیری.
    داد زدم:
    ‌- پس کیه؟ مهین تاج خانوم؟
    چیزی نگفت و بهم زل زد که ادامه دادم:
    ‌- آره؟ این بار دیگه کی تصمیم گرفته که زندگیم رو خراب کنه که خودم خبر ندارم؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ‌- حتما دیگه این‌بار خود اردشیر خان دست به کار شده.
    نگاه طولانی بهم انداخت که متعجب بهش زل زدم و ناباور زمزمه کردم:
    ‌- اردشیر خان؟
    و با صدای بلند پرسیدم:
    ‌- سونیا رو انتخاب کرده؟
    منتظر جواب بودم که یهو صدای پریا اومد. پاک یادم رفته بود که اونم هست. با گریه گفت:
    ‌- دعوا نکنید. دعوا نکنید. دعوا خوب نیست. دعوا نکنید.
    متعجب نگاهش کردم. گریه می‌کرد و داد می‌زد. سریع پیاده شدم و رفتم عقب کنارش نشستم و بغـ*ـلش کردم و توی گوشش زمزمه کردم:
    ‌- عزیزم آروم. ببین ما دعوا نمی‌کنیم.
    هنوز داد می‌زد و مدام تکرار می‌کرد: «دعوا نکنید.» ادامه دادم:
    ‌- ما خیلی خوبیم با هم. ما اصلا دعوا نمی‌کنیم. نگاه کن.
    آروم‌تر شد؛ اما هنوز سرش رو محکم بهم فشار می‌داد و آروم زمزمه می‌کرد:
    ‌- با هم دعوا نکنید.
    بعد از چند دقیقه سرش رو آروم بالا آورد و با پشت دستاش آروم چشم‌هاش رو پاک کرد و مظلوم بهمون نگاه کرد. جعبه دستمال کاغذی که سمت راستم گرفت‌، باعث شد برگردم سمتش. بدون اینکه بهش نگاه کنم جعبه رو ازش گرفتم. لبخند غمگینی به پریا زدم و دستاش رو گرفتم تا چشم‌هاش میکروبی نشه. با دستمال‌، آروم اشک‌هاش رو پاک کردم و زمزمه کردم:
    ‌- ببخش. دیگه دعوا نمی‌کنیم.
    با چشمهای درشتش نگاهم کرد و آروم گفت:
    ‌- مطمئن؟
    با غم بهش زل زدم و چیزی نگفتم که صداش رو از سمت راست شنیدم:
    ‌- مطمئن.
    بازم نگاهش نکردم. به انگشتام نگاه می‌کردم. با دیدن چشم‌های مظلومش گفتم:
    ‌- مطمئن.
    لبخند کوچکی زد و بازم اومد توی بغلم و بهم چسبید. چشم‌هام رو بستم و روی موهاش رو ناز کردم و سرم رو به سرش چسبوندم. چند ثانیه بعد ماشین حرکت کرد. جلوی در خونم ایستاد. پریا خوابش بـرده بود. نگاهش کردم. چقدر ناز بود. چقدر کوچک بود. شاید فقط هفت سالش بود. نفس عمیقی کشیدم که صداش اومد:
    ‌- باید ببرمش.
    همون طور که نگاهم به پریا بود‌، سرد گفتم:
    ‌- مراقبش باش.
    و آروم سر پریا رو از روی پاهام برداشتم و رفتم بیرون از ماشین. چند ثانیه بعد ماشین حرکت کرد. این مرد‌، مرد بی دست و پایی نبود. کسی هم نبود که اجازه بده کسی براش تصمیم بگیره. خودخواه و خود رأی بود. اصولا دیدن این رفتار ازش‌، من رو به فکر وا می‌داشت. برام قابل باور نبود. سری تکون دادم‌، پوفی کردم و رفتم داخل خونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    لباس عوض کردم و رفتم بیمارستان. کمی اوضاع بهتر بود. به همه مریض‌‌ها رسیدگی شده بود. قبل از ‌هر‌کاری اول رفتم پیش ویدا . سرش کمی خلوت تر شده بود. درباره ی پریا ازش پرسیدم که گفت:
    - هنوز دنبال خانواده‌شن و اطلاعات درستی ندارن.
    سری تکون دادم و با ناراحتی گفتم‌:
    - از طرف بیمارستان چیزی نگفتن؟
    برگه‌ای رو به همکارش داد و رو به من‌، گفت:
    - فعلا نه. ظاهرا دکتر کیانمهر ‌مسئول‌‌های بیمارستان رو راضی کرده که فعلا منتظر حداقل یکی از اعضای خانوادش باشن.
    با تردید پرسیدم‌:
    - کدوم کیانمهر؟
    جواب داد:
    - دارمان خان کیانمهر.
    نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم. خوبه که فکر همه جاش رو کرده بود. رو به ویدا که عینکش رو بالا داده بود و داشت چشماش رو می‌مالید‌، پرسیدم‌:
    - حالا الان کجاست؟
    شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - باید از خود دکتر کیانمهر ‌بپرسی. من فقط می‌دونم اجازه دادن که دکتر کیانمهر ‌مسئولیتش رو قبول کنه.
    سری تکون دادم و با لبخند ازش تشکر کردم. در اولین فرصت باید راهی پیدا می‌کردم و می‌فهمیدم پریا رو کجا بـرده و به دیدنش می‌رفتم. داشتم می‌رفتم بخش‌، ببینم باید برای مرخصی چند هفته‌ای که شده بود قوز بالا قوز چی‌کار کنم که سروش رو دیدم‌. داشت با یه خانوم مسن حرف می‌زد‌. زود قایم شدم تا من رو نبینه. نمی‌دونستم باید چی بهش بگم‌. کمی منتظر شدم تا بره و رفتم سمت اتاق دکتر عرب‌نژاد‌، استاد خوبم. در اتاقش رو زدم و رفتم داخل. من رو که دید عینکش رو جا به جا کرد و گفت‌:
    - به‌به‌. چطوری سمیعی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خوب. ممنونم.
    اشاره کرد به مبل و گفت‌:
    - بشین دختر جان.
    آروم رفتم جلو و نشستم. نگاهم کرد و گفت:
    - خب از این طرفا.
    لبخندی زدم و رفتم سر اصل مطلب‌.
    - چیز مهمی‌نیست؛ ولی ....
    ادامه دادم:
    - راستش می‌خوام دو‌، سه هفته مرخصی بگیرم.
    مکث کوتاهی کرد و مدتی بی‌حرف بهم زل زد و بعد گفت‌:
    - چرا؟ مشکلی هست؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - نه. یعنی زیاد مهم نیست.
    سکوت طولانیش باعث شد سرم رو بالا ببرم و نگاهش کنم. از زیر عینکش داشت بهم نگاه می‌کرد. همیشه همین طور نگاه می‌کرد وقتی می‌خواست سر از کارم دربیاره. بازم سرم رو انداختم پایین که بلند شد و اومد رو به روم نشست و گفت‌:
    - طناز سمیعی‌، آخرین‌بار که خودت رو تو آینه دیدی کی بوده؟
    متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - چرا ‌‌این‌قدر شکسته شدی؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - احتمالا چون از درون شکستم.
    و بهش زل زدم. مستقیم داخل چشمام نگاه می‌کرد‌. گفت‌:
    - ناسلامتی یه روان‌شناسی. مبارزه کن و تیکه‌‌های شکستت رو جمع کن و به هم بچسبون. مگه من این رو یادتون ندادم؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - فکر کنم الان هم دارم می‌جنگم.
    سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم‌:
    - و گمون کنم قراره دو‌-سه هفته اینده رو هم برم به میدون جنگ.
    به پشت صندلی تکیه زد و با لبخند گفت‌:
    - پس داری آماده میشی برای گرفتن حقت.
    لبخند کوچکی زدم و جواب دادم‌:
    - آماده؟ حداقل دارم سعیم رو می‌کنم. مثل همیشه.
    خندید و گفت:
    - بیست شدی طناز سمیعی.
    و بلند شد و رفت پشت میزش و گفت:
    - برو بجنگ. تا آخرش. من مشکلت رو حل می‌کنم، یه نفر رو فعلا جایگزینت می‌کنم تا وقتی برگردی.
    لبخندی زدم‌، تشکر کردم و اومدم بیرون. به سارا گفتم که بهتره بره و حقوق این چند ماه رو بهش دادم و رفتم بخش مغز و اعصاب‌. باید حرف می‌زدیم. منشی گفت برو داخل‌. در زدم و رفتم داخل. پشت میز نشسته بود و داشت به پرونده جلوش نگاه می‌کرد. صداش اومد‌:
    - بشین.
    رفتم جلو و نشستم روی مبلی که رو به روی میزش بود‌. در سکوت به اطراف نگاه می‌کردم‌. پرونده جلوش رو بست‌، بلند شد و رفت سمت پنجره و به بیرون زل زد. آروم شروع کردم‌:
    - من دارم میرم وسایلم رو جمع کنم‌. امشب میام عمارت.
    چیزی نگفت که ادامه دادم‌:
    - فقط... طرلان رو نمی‌دونم چیکار کنم.
    برگشت و در حالی که پشت میزش می‌نشست‌، گفت‌:
    - طرلان هم میاد خونه من.
    متعجب گفتم‌:
    - چطوری؟
    با فکری که کردم با اخم ادامه دادم:
    - نمی‌ذارم مثل من پرستار یا خدمتکار بشه‌. من... .
    نذاشت ادامه بدم و محکم گفت:
    - طرلان میره اتاق خودش.
    متعجب و آروم تکرار کردم‌:
    - اتاق خودش؟
    تائید کرد:
    - اتاق خاله بچه‌‌ها.
    کماکان متعجب بهش زل زده بودم‌. خونسرد گفت‌:
    - سونیا مشکلی نداره. قبلا هماهنگ شده.
    به خودم اومدم‌. ظاهرا تو اون خونه فقط جایی برای مادر بچه‌‌ها نبود. پوزخندی زدم و گفتم‌:
    - آهان. خیالم راحت شد.
    و بلند شدم که برم گفت‌:
    - من میرم دنبال طرلان و میارمش خونه.
    سری تکون دادم و یادآوری کردم:
    - بهش بگو من اونجا پرستارم.
    و بعد از اینکه سری براش تکون دادم‌، رفتم بیرون. وسایلم رو جمع کردم و همون شب‌، کارم رو شروع کردم. دو هفته از کارم توی عمارت می‌گذشت. سونیا حسابی بهم اعتماد کرده بود و حتی یکی از کلید‌‌های عمارت رو هم بهم داده بود که اگر لازم شد‌، استفاده کنم‌. بچه‌‌ها دیگه عادت کرده بودن و طرلان هم همین طور. خاله خانوم و الهام و دینا چند بار بهم گفته بودن که خیلی خوشحال هستن که من اونجا هستم و داریم با هم زندگی می‌کنیم؛ ولی خودم نمی‌دونم چه مرگم بود‌. حرص می‌خوردم از اینکه این‌قدر سونیا خوبه و خانومه و مونده بودم که اردشیر خان چرا این کار رو کرده. امروز الهام سرما خورده بود و دینا هم مادرش مشکلی داشت که باید بهش می‌رسید. خاله خانوم دست تنها بود. غذا رو که درست کردیم. من به جای دینا رفتم داخل اتاق ناهار خوری و میز رو چیدم. ساعت دو بود که به بچه‌‌ها غذا دادم‌. ساعت سه سونیا وارد اتاق ناهارخوری شد و با لبخند نشست پشت میز‌. در باز شد‌. من برگشتم و گفتم:
    - سلام آقا.
    دیگه عادی شده بود برام. آقا صداش می‌کردم. مثل همه .بی توجه رفت پشت میز نشست‌. سونیا گفت‌:
    - آرام بیا اون سوپ رو بده لطفا.
    رفتم جلو و سوپ براش ریختم. درسته تازه از خارج اومده بود ولی برای همه چیز لطفا رو می‌گفت و در کل خیلی مؤدب و خاکی بود‌. با اینکه شنیده بودم که دکتره ولی هیچ وقت غروری به‌خاطر مدرکش نداره و همین که مشکلی نداشت، اذیتم می‌کرد. تازه فهمیده بودم که اون خانوم رادان که ویدا ازش حرف می‌زد‌، همین سونیای با کمالات بوده و الان تو بیمارستان ما مشغول به کار شده. ایستاده بودم یه گوشه و سرم رو انداخته بودم پایین که سونیا گفت‌:
    - دارمان!
    بدون اینکه دست از خوردن بکشه منتظر شد. سونیا ادامه داد‌:
    - زنت‌. چه جوری بود؟
    سرم رو بالا آوردم و به سونیا که این سوال رو با کنجکاوی پرسیده بود‌، زل زدم. نگاهی به اون طرف میز انداختم. دست از غذا خوردن کشید. با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت‌:
    - منظور؟
    سونیا چنگالش رو زد داخل سالاد و در حالی که باهاش بازی می‌کرد‌، گفت:
    - می‌خوام بدونم .
    و بعد چنگال رو گذاشت داخل سالاد و ادامه داد:
    - فکر کنم حق دارم بدونم اون زن چطوری بوده‌. خوشگل‌، زشت‌، خوش اخلاق‌، بد اخلاق‌.‌‌ هان؟
    صدای محکمش اومد‌:
    - بعدا حرف می‌زنیم.
    سونیا پوفی کرد و در حالی که انگشتان بلند و کشیدش رو تکون می‌داد‌، گفت:
    - دارمان جان‌، تو همیشه همین رو میگی‌. اما اینبار فرق می‌کنه. همین الان در موردش بگو. همین الان می‌خوام بدونم. آخه ظاهرا همه می‌دونن غیر از من.
    منتظر نگاهش می‌کردم. دیگه کامل دست از غذا کشیده بود و به پشت صندلیش تکیه زده بود. گفت:
    - چرا باید بدونی؟
    سونیا آروم خندید و با نازی که ذاتی بود‌، گفت‌:
    - چون می‌خوام کارهایی که اون کرد رو نکنم تا تو رو از دست ندم عزیزم.
    با غم بهش زل زدم. جوابش رو توی دلم دادم‌: «تنها چیزی که من به این مرد دادم عشق بود و عشق بود و عشق. تنها کاری که کردم این بود که بهش محبت کردم‌. محبت‌، محبت‌، محبت.» خود سونیا‌، منتظر جواب نشد و ادامه داد‌:
    - به نظر من اون زن خیلی بی‌لیاقت بوده. اسمش طناز بود دیگه‌. نه؟ اسمش که خوبه ولی اشتباه از اون بود‌. نه؟
    بازم سکوت کرد و چیزی نگفت و فقط زل زده بود به میز. با چشم‌های پر از اشک بهش خیره شدم‌. بازم سونیا با شک ادامه داد:
    - ببینم نکنه مهین تاج خانوم راست می‌گـه و اون طناز با مرد دیگه غیر از تو... .
    با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم که باعث شد اشکام تند تند بریزن. دیگه نفسم از بغض بالا نمی‌اومد. نتونستم اونجا رو تحمل کنم و خواستم برم بیرون که صدای قاطعش اومد:
    - طناز!
    ناخودآگاه با شنیدن اسمم‌، ایستادم که ادامه داد:
    - هیچ کار اشتباهی نکرده بود، هیچی‌. در طول همه سال‌‌های زندگیمون هیچ کار اشتباهی انجام نداد .
    بلند شد‌، زد روی میز و داد زد‌:
    - این رو به مهین تاج هم بگو. وای به حالش اگه از دهن کس دیگه‌ای این رو بفهمم.
    دیگه واقعا نتونستم تحمل کنم و رفتم بیرون. روپوشم رو بیرون آوردم. سریع یه مانتو پوشیدم و با سرعت جِت رفتم بیرون. به دادها و حرف‌‌های بقیه هم گوش ندادم. اونقدر راه رفتم که دیگه نا نداشتم کاری کنم. از بس گریه کرده بودم‌، لبام خشک شده بود. سبک شده بودم. زندگیم داغونِ داغون بود. تصور خاندان کیانمهر‌از من این بود. این چیزی که سونیا فقط گویندش بود و همش زیر سر مهین تاج خانوم بود. همش. زندگیم رو سیاه کرده بود. تمومش کرده بود و حالا داشت اسم و رسمم رو هم نابود می‌کرد. کنار‌ایستگاه اتوبوس ایستادم و تصمیم گرفتم دیگه برنگردم عمارت‌. اما همه اونجا بودن. طرلان‌، تیام‌، صیام‌. همه خانوادم اونجا بودن و من جای دیگه‌ای نداشتم برم. توی اتوبوس داشتم به دادی که بی وفاترین مرد دنیا سر سونیا زد فکر می‌کردم و اینکه چقدر ناعادلانه و عین نفهم‌‌ها دلم برای صدای بلندش تنگ شده بود. دلم از این می‌گرفت که قلبم هنوز بعد دیدنش می‌خواد بزنه بیرون از قفسه سیـ*ـنه‌م و اون بیخیال تر از همیشه ست و من اونقدر احمقم که با دیدن خونسردیش‌، بازم اشتباه 11 سال پیش رو می‌کنم. کلی پیاده‌روی کردم تا به در عمارت رسیدم‌. کلید رو انداختم داخل در. با کلیدی که سونیا بهم داده بود‌، وارد شدم‌. همه عمارت تاریک بود‌. حتی اتاقک عمو گلی و خاله خانوم. رفتم جلوتر و به در‌‌هال رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و آروم رفتم داخل. نور کمرنگ آشپزخونه باعث شد که برم سمت آشپزخونه تا شاید آشنایی ببینم. کنجکاو‌، نگاهی به داخل انداختم. با دیدنش که داشت آب می‌خورد‌، با غم نگاهش کردم‌. امشب حس و حالم عجیب شده بود . مثلا امشب فقط دلم می‌خواست فقط نگاهش کنم. برگشت و در یخچال رو بست‌. چشماش رو بسته بود و به در یخچال تکیه زده بود. نگاهی به دستش انداختم‌، داشت لیوان رو محکم داخل دستاش فشار می‌داد‌. متعجب نگاهش کردم. چند ثانیه نگذشته بود که صدای شکستن لیوان اومد. دستش پر از خون شد اما اون بی‌اهمیت هنوز چشماش رو بسته بود. دیگه نتونستم فقط نگاه کنم و کیفم رو روی اپن انداختم و رفتم داخل‌. چشماش رو آروم باز کرده بود و داشت به دستاش نگاه می‌کرد. با برخورد کیفم با اپن‌، متوجه‌م شد و بهم زل زد. از داخل کمدی که کنار اجاق گاز بود‌، جعبه کمک‌‌های اولیه رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز. نگاهش کردم‌. هنوز بی‌حرف به من زل زده بود. نشستم روی صندلی و به صندلی روبه روم اشاره کردم‌. آروم نشست‌. به دستش زل زدم. قسمتی از آستینش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم. دستش رو گذاشتم روی میز و آروم‌آروم شیشه‌‌ها رو بیرون آوردم از داخل دستش. آروم گفتم‌:
    - مثل یه دکتر که هیچ وقت مریض نمی‌شه‌، یه جراح هم هیچ وقت دستش رو نمی‌بُره. نباید بِبُره. باید مراقب باشه، خیلی.
    و آروم بهش نگاه کردم. با دیدن چشماش تمام صبر و مقاومتم برای گریه نکردن از بین رفت و اشک توی صدم ثانیه چشمام رو پر کرد. سال‌ها بود عادت کرده بودم که گریه نکنم‌. که مقاوم باشم‌، اما مقابل این مرد نمی‌تونستم‌. هیچ وقت نتونستم. نگاهم می‌کرد. نگاهش می کردم‌. بی حرف‌، بی صدا. سری تکون دادم. باند پیچی دستش تموم شد‌. بلند شدم‌، جعبه رو داخل کمد گذاشتم و برگشتم که برم که یادم اومد چیزی باید بگم و یه تشکر بهش بدهکارم. آروم زمزمه کردم‌:
    - ممنون. به‌خاطر... .
    و چشمای پر از اشکم رو دوختم داخل چشمای سیاهش و گفتم‌:
    - به خاطر حمایتت از مادر بچه‌‌هات، اما... حیف که خیلی دیر بود.
    و خواستم برگردم که آستینم رو گرفت. چشمام رو بستم و اولین قطره اشکم از لای چشمای بستم چکید. آخرین‌باری که اینکار رو کرد‌، هفت سال پیش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام به همه. پست یهویی چقدر لـ*ـذت داره ؟؟؟؟:campe45on2:

    7 سال پیش
    با اخم به دارمان زل زدم و گفتم:
    - من نمیام.
    پوفی کرد، روی تخت نشست و گفت:
    - دیگه چرا؟
    با نارضایتی گفتم:
    - اعصاب دعوا با مهین تاج خانوم رو ندارم‌‌. حوصله تحمل کردن هم ندارم. اعصابم خرد میشه وقتی اون‌قدر هر چی دلش می‌خواد بهم میگه.
    سری تکون داد و گفت:
    - مهمونیه، دعوا که نیست.
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - مگه تو مامانت رو نمی‌شناسی‌؟‌ کاری نداره کجاست‌‌. همیشه جلوی کس و ناکس من رو خوار و خفیف می‌کنه‌‌. الان چند ساله همین اوضاع رو داریم.
    نگاهم کرد و پرسید:
    - یعنی نمیای؟
    روم رو ازش برگردوندم و گفتم:
    - نه خیر.
    صداش از بغـ*ـل گوشم اومد:
    - طناز خانوم‌!
    از نفس گرمش، تنم مورمور شد. تکون نخورد و نفس‌‌هاش هنوز به گردنم می‌خورد. برای خلاصی از اون وضعیت، تند گفتم:
    - خب. باشه. میام.
    آروم لبخند کجی زد، عقب رفت. برگشتم و با نارضایتی زدم به بازوش و گفتم:
    - تقلب کردی.
    با لبخند بهم زل زد و مثل همیشه زود لبخندش ناپدید شد. سری تکون داد و بلند شد، گفت:
    - پس تیام رو آماده کن که ببریم خونه مامانت اینا.
    آروم گفتم:
    - باشه.
    تیام رو که بردیم خونه مامان. رفتیم عمارت کیانمهر بزرگ‌‌. مهمونی بود و مهین تاج خانوم همه خاندان رو دعوت کرده بود. تعجب‌آور بود برام که مهین تاج خانوم باهام دست داد و روبـ*ـوسی کرد و البته خیلی هم خوب برخورد کرد. منم خوش‌حال همراهیش می‌کردم. خیلی رفتارش خوب بود. چشمای رنگیش برق می‌زد‌‌. مثل همیشه لباسش از خارج اومده بود. با دارمان که از وقتی اومده بودیم، اخم کرده بود. روی مبل دو نفره نشستیم. با لبخند و آروم کنار گوش دارمان گفتم:
    - میگم دارمان، دیدی مامانت چقدر خوب بود باهام؟
    با اخم زل زده بود به مامانش و چیزی نمی‌گفت. پوفی کردم و خوش‌حال گفتم:
    - اخمات رو باز کن‌‌. حالا دیگه مهین تاج خانوم هم باهام خوبه.
    بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - وای خدا چقدر خوبه.
    داشتم برای دارمان چیزی تعریف می‌کردم و خودم می‌خندیدم که دارمان گفت میره دو تا لیوان آب بیاره و بلند شد. چند لحظه از رفتن دارمان نگذشته بود که صدای مهین تاج خانوم از پشت سرم اومد:
    - عزیزم.
    سرم رو برگردوندم سمتش و دیدم با چند تا خانوم هم سن و سال خودش اومده. با لبخند بلند شدم و سلام کردم. اونا هم سلام کردن و مهین تاج خانوم گفت:
    - خانوما.‌ ایشون طناز، عروسم هستن. همسر دارمان.
    سری برا‌شون تکون دادم و گفتم:
    - خوشبختم.
    یکی‌شون سری تکون داد و خیلی یهویی، با فضولی گفت:
    - ببخش گلم‌‌. شما موهات مشکلی داره؟
    متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - ببخشید‌؟
    خندید و با تمسخر گفت:
    - آخه روسری پوشیدی‌‌.
    و خندید و ادامه داد:
    - نکنه موهات ریزش داره یا‌‌... .
    و رو به مهین تاج خانوم گفت:
    - آره مهین‌؟
    مهین تاج خانوم آروم گفت:
    - والا چی بگم‌‌. من که چیزی ندیدم.
    متعجب نگاهش کردم‌‌. با این لحنی که گفت یعنی تمام حرفا‌شون حقیقت داره. یکی دیگه‌‌شون گفت:
    - بابا ولش کنید‌‌. چی‌کارش دارید آخه‌؟‌ کی اهمیت به ظاهر میده‌؟ این روزا همه با عمل درست میشن. مهم تحصیلاته، ببینم عزیزم شما پزشکی می‌خونی‌؟
    آروم و مبهوت از این رفتار و حرف‌‌هایی که بهم می‌زدن، گفتم:
    - نه من‌‌... روان‌شناسی می‌خونم.
    متعجب، اول نگاهی به اطراف کرد و بعد آروم گفت:
    - واقعا؟
    و با لحن بد و تحقیرآمیزی گفت:
    - یعنی دکتر نیستی‌؟
    آب دهنم رو قورت دادم و خواستم کمی‌ اوضاع رو مرتب کنم، پس گفتم:
    - نه، ولی قصد دارم که... .
    مهین تاج خانوم نذاشت ادامه بدم و گفت:
    - اشکالی نداره دیگه‌‌. این دارمان همیشه همین طور بود. انتخاباش خیلی عجیب بودن.
    یکی از دوستاش خندید و گفت:
    - سخت نگیرید. اصالت مهم‌ترین چیزه.
    بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - خانوادت کجا هستن عزیزم‌؟
    آروم گفتم:
    - خونه‌مون.
    پرسید:
    - خونه‌تون نزدیکه نه؟ خب زنگ بزن بگو بیان‌‌.
    چونم لرزید اما سرم رو بالا نگه داشتم و گفتم:
    - نه. خونه‌مون نزدیک نیست.
    مکثی کرد و باز پرسید:
    - پس کجاست؟ کامرانیه‌‌، زعفرانیه، ونک‌‌، کجای بالا شهر‌؟
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - ما‌‌... مرکز شهر زندگی می‌کنیم.
    با تعجب به همدیگه نگاه می‌انداختن و پچ پچ می‌کردن. با تنفر به مهین تاج نگاه کردم‌‌. فکر کرده نفهمیدم همش زیر سر خودشه. حالم بد شد و وقتی بدتر شد که برگشتم و دیدم دارمان تمام مدت پشت سرم بوده و چیزی نگفته و فقط تحقیر شدنم رو تماشا کرده. لبخند تلخی زدم و دویدم بیرون و در لحظه آخر فقط دیدم که دارمان رفت نزدیک مهین تاج خانوم و با عصبانیت چیزی گفت که من چون تو حال خودم نبودم اصلا نفهمیدم. توی خیابون می‌دویدم و گریه می‌کردم. حالم بد بود‌‌. جلوی اون همه آدم تحقیرم کرده بودن و شوهرم خم به ابرو هم نیاورده بود. شب برگشتم خونه. بی حال و بی‌جون مستقیم رفتم بالا و وسایلم رو جمع کردم که از اون خونه برم. در چمدون رو که بستم و برگشتم‌‌. دیدم دارمان دست‌به‌سیـ*ـنه به در تکیه زده و داره نگاهم می‌کنه. بی‌توجه بهش، به سختی چمدون رو تکون دادم و حرکتش دادم و جلوش ایستادم‌‌. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - برو کنار.
    تکون نخورد. بازم گفتم:
    - تکون بخور.
    چیزی نگفت که عصبانی بهش زل زدم و داد زدم:
    - گفتم برو کنار. برو کنار‌‌. عوضی.
    آروم تکون خورد. در رو باز کردم و رفتم پایین‌‌. چمدون رو کشیدم روی زمین که یهو جلوم اومد و گفت:
    - گوش کن، من... .
    پوزخند زدم و گفتم:
    - هیچ دلیلی قابل توجیح نیست.
    و خواستم حرکت کنم که آستینم رو گرفت، دستم رو کشید و بغلم کرد. دوستش داشتم، عاشقش بودم. یه حرکت کوچک از جانب دارمان که به ندرت عکس العمل نشون می‌داد، برام مثل یه معجزه بود. و منِ عاشق هیچ وقت نمی‌تونستم به سادگی از کنار این معجزه رد بشم و به همین سادگی، من موندم‌‌.
    «زمان حال»
    از شیشه بالکنِ اتاقی که سونیا بهم داده بود، نگاهی به بیرون انداختم‌‌. هوا سرد بود. نم‌نم، بارون می‌اومد. به چند ساعت پیش فکر می‌کردم‌‌. به لحظه‌ای که آستینم رو گرفت و دستش رو پس زدم. به لحظه‌ای که به هفت سال پیش فکر کردم‌‌. به هفت سال پیش که کوتاه اومدم و برگشتم و نتیجش شد یه عمر در به دری و بدبختی. به لحظه‌ای که پشیمون شدم که چرا ننشستم کنارش و آروم باهاش حرف نزدم. سری تکون دادم‌‌. خودمم نمی‌فهمیدم چی می‌خوام. تا می‌اومدم بهش لبخند بزنم، با یادآوری لبخند‌‌های بی ثمر گذشته، اون لبخند هم روی لبم خشک می‌شد. روی تخت نشستم. حالم خوب نبود‌‌. نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم‌‌.
    - مامان‌‌، مامان‌‌؟ بلند شو.
    با صداش، لای ‌جشم‌هام رو باز کردم. با دیدن چشمای عسلی و دماغ کوچولوش، بغـ*ـلش کردم و گفتم:
    - تیام، بیا بغـ*ـل مامان. بگیر بخواب‌‌.
    و دستش رو گرفتم که بلندتر گفت:
    - مامان تو رو خدا بلند شو‌‌. مدرسه دیر شده.
    یهو ‌جشم‌هام باز شد. نشستم روی تخت و گیج به تیام که با لباس مدرسه ایستاده بود، نگاه کردم‌‌. بلند شدم و گفتم:
    - چی شده؟
    جواب داد:
    - آقا سعید، الهام جون رو بـرده بیمارستان و تازه خبر داده که نمیاد دنبالمون.
    متعجب گفتم:
    - خب؟
    ادامه داد:
    - بابا داره میره بیمارستان. اون خانومه هم نیست.
    داشتم مانتوم رو داخل حمام عوض می‌کردم و در همون حال، داد زدم:
    - خانومه کیه؟
    اونم با داد گفت:
    - همین خانوم دکتره که همش اینجاست‌‌.
    داخل اینه نگاه کردم و آروم خندیدم. سریع رفتم بیرون و گفتم:
    - بریم.
    وسایلم رو جمع کردم و نگاهی به موبایلم انداختم‌‌. شارژم کم بود،، ولی انداختمش داخل کیفم و با هم رفتیم بیرون. صبحانه رو روی میز 12 نفره‌ای که داخل ‌‌هال بین آشپزخونه و ‌‌هال اصلی بود، می‌خوردن. صیام با خنده داشت صبحونه می‌خورد‌‌. خاله خانوم کنارش ایستاده بود و مدام داشت قربونش می‌رفت و همزمان رو به جناب دکتر که ایستاده بود جلوی اینه ی جا کفشی، گفت:
    - آقا دارمان، دیر شد‌‌. قصد رفتن نداری؟
    و منتظر جواب نشد و رو به دینا که داشت مربا رو می‌ذاشت جلوی صیام گفت:
    - مربای هویج بیار، بیشتر دوست داره.
    از پله‌‌ها پایین اومدیم که تیام دوید سمت دینا و آروم چیزی بهش گفت‌‌. دینا سری تکون داد و با هم رفتن داخل آشپزخونه‌‌. خاله خانوم متعجب گفت:
    - وا‌!
    صیام با شیرین زبونی گفت:
    - والا.
    خاله خانوم خندید و صیام فرار کرد و اونم رفت داخل اشپزخونه. خاله خانوم خندید و بهم نگاه کرد و گفت:
    - بیا بشین عزیز دل زری. گرسنه نیستی؟
    با ترس به اطراف زل زدم، اگه سونیا می‌شنید چی؟ متوجه شد و گفت:
    - کسی نیست‌‌. بیا بشین‌‌. چقدر لاغر شدی تو آخه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - ممنون خاله خانوم. بچه‌‌ها مدرسه‌شون دیر شده‌‌. باید با آژانس ببرم‌شون. بی زحمت بگید چند دقیقه دیگه زنگ بزنید.
    نگاهم کرد و گفت:
    - فقط چند لقمه.
    و نگاهی به میز انداخت و با حرص گفت:
    - برم ببینم این مربای هویج چی شد؟ از دست این دختر سر به هوا‌‌.
    و رفت داخل آشپزخونه. لبخندی زدم و نون رو برداشتم و کمی ‌پنیر گذاشتم داخلش‌‌. با صدای چیزی که روی میز افتاد، سرم رو به سمت صدا برگردوندم. صداش از اون طرف میز اومد:
    - سوئیچ ماشین.
    کمی ‌گردن کشیدم تا سوئیچ رو دیدم‌‌. در حالی که کتش رو مرتب می‌کرد، ادامه داد:
    - صرفا برای رفت و آمد بچه‌‌ها از مدرسه به عمارت و بالعکس.
    با حرص بهش نگاه کردم‌‌. کمی‌روی میز خم شده بود‌‌. زل زد داخل چشم‌هام. برای دومین‌بار توی این مدت که اومده بود ‌ایران دیدم که چشماش از شیطنت برق می‌زنه‌‌. گفت:
    - هشدار نهم. برای موارد شخصی حق استفاده نداری خانوم سمیعی.
    با حرص به چشم‌هاش زل زدم‌‌. من این طرف میز بودم‌‌. اون هم اون سمت میز، روبروم. از لای دندونام گفتم:
    - اطلاعیه نهم. من محتاج ماشین شما نیستم جناب دکتر کیانمهر‌‌.
    پوزخندی زد و گفت:
    - هشدار دهم‌‌. پشیمون میشی خانوم سمیعی.
    بازم با حرص:
    - اطلاعیه دهم. امکان نداره من جلوی جناب‌عالی پشیمون بشم جناب دکتر کیانمهر.
    و با خشم رفتم بیرون ایستادم‌‌. داخل حیاط با حرص قدم می‌زدم. چند دقیقه گذشته بود که بچه‌‌ها پریدن بیرون. نگاه‌شون کردم و گفتم:
    - بریم.
    با خوش‌حالی همراهم اومدن. در رو باز کردم و منتظر ایستادم. تیام نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - مامان چرا نمی‌ریم؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - خب تاکسی باید بیاد یا نه؟
    صیام گفت:
    - مگه به آژانس زنگ زدی؟
    متعجب گفتم:
    - مگه... شما زنگ نزدید؟
    نگاهی به هم انداختن و یک صدا گفتن:
    - نه.
    چشم غره‌ای به‌شون رفتم و موبایلم رو بیرون آوردم و شماره آژانس رو گرفتم‌‌. تا خواستم آدرس خونه رو بدم یهو قطع شد‌‌. متعجب به موبایل نگاه کردم. شارژم تموم و موبایلم خاموش شده بود. زیر لب گفتم:
    - لعنت به این شانس‌‌.
    و به بچه‌‌ها نگاه کردم. صیام با یه سنگ بازی می‌کرد و مشغول بود، اما تیام مدام به ساعت مچی کوچکش نگاه می‌کرد و معلوم بود که منتظره. پوفی کردم و نمی‌دونستم چیکار کنم. نگاهی به‌ آیفون انداختم‌‌. واقعا به اون ماشین احتیاج داشتم؛ اما امکان نداشت التماس کنم. اونم به این مرد. از شانس من همه کوچه خلوت بود و یه
    نفر هم رد نمی‌شد که من حداقل یه زنگ با موبایلش بزنم‌‌. کمی ‌فکر کردم و رو به بچه‌‌ها گفتم:
    - من میرم تا سر کوچه‌‌. الان میام.
    و تا خواستم برم از آایفون صدا اومد:
    - طناز!
    سریع برگشتم و گفتم:
    - جونم.
    خاله خانوم هم تند گفت:
    - از بیمارستان زنگ زدن به موبایلت که خاموش بودی‌‌. زنگ زدن به خونتون که خدا رو شکر طرلان برداشته.
    کنجکاو و سریع پرسیدم:
    - چی‌کار داشتن؟
    جواب داد:
    - نمی‌دونم‌‌.، ولی میگن یه دختر جوونی اونجا منتظرته‌‌. اسمش رو هم گفت‌‌. یه‌لحظه صبر کن.
    و بعد از چند ثانیه گفت:
    - آهان، دلارام.
    متعجب گفتم:
    - دلارام کیه‌؟
    اخم کردم‌‌. یادم نمی‌اومد. باز گفت:
    - آره. راستی، گفت آرام صداش می‌کردی.
    متعجب به‌ آیفون نگاه کردم و تکرار کردم:
    - آرام؟
    گفت:
    - می‌شناسیش؟
    تائید کردم که پرسید:
    - چرا نرفتی هنوز؟
    رفتم توی فکر‌‌. باید سریع می‌رفتم بیمارستان. باید حتما آرام رو می‌دیدم. رو به‌ آیفون و به خاله خانوم گفتم:
    - خاله خانوم لطفا یواشکی اون سوئیچ روی میز صبحانه رو بیارید برام. نمی‌تونم آژانس بگیرم. دیر می‌شه‌‌.
    گفت:
    - باشه دختر جان‌‌. صبر کن که اومدم.
    سری تکون دادم و سعی کردم موبایلم رو باز کنم؛ اما نشد که نشد. رو به بچه‌‌ها گفتم:
    - بچه‌‌ها بریم که دیر شد‌‌.
    در باز شد‌‌. سرم داخل کیفم بود‌‌. داشتم دنبال عینکم می‌گشتم و همزمان گفتم:
    - الهی من قربونت برم. مرسی‌‌. من اگه شما رو نداشتم چی‌کار... .
    هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که با دیدن کسی که جلوی ایستاده برق از چشم‌هام پرید و دستم وسط راه متوقف شد‌‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    دوستان گلم سلام. شعر برای مقدمه رمان در اول تایپیک ، پست اول قرار داده شده. این شعر بسیار زیبا از سمیرا جان ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، دوست خوبم هست که خیلی زحمت کشیده. دوست داشتید شعر رو ؟


    آب دهنم رو قورت دادم. تندتند پلک زدم. سوئیچ رو گرفت سمتم و گفت:
    - یالا.
    هنوز مات بهش نگاه می‌کردم که پوفی کرد و گفت:
    - دلارام منتظره.
    بازم عین بز بهش نگاه می‌کردم. کلافه گفت:
    - هشدار یازدهم. امروز یه عمل مهم دارم‌، بعد از عمل بیا .
    و از کنارم رد شد و در ماشینش رو باز کرد و گفت:
    - نیای پشت در اتاق عمل بایستی.
    سوئیچ ماشین رو به تیام داد. متعجب بهش نگاه کردم. نمی‌فهمیدم چی میگه. مگه من مرض دارم که بیخودی برم دیدن‌ این جناب خودخواه؟ سری برای من تکون داد و رو به بچه ها گفت:
    - پسرا فعلا.
    و انگشت اشاره و میانیش رو به شقیقه‌ش نزدیک کرد و به نشانه به قول خودش فعلا تکون داد. صیام با خنده گفت:
    - فعلا.
    و تیام براش دست تکون داد و خداحافظی کرد. ماشینش که رفت . به خودم اومدم. ضایع شده بودم حسابی ولی جلوی بچه ها به روی خودم نیاوردم. و یادم افتاد که آرام منتظره. سریع سوئیچ رو از تیام گرفتم و سریع دزدگیر رو فشار دادم. چند بار به همین صورت امتحان کردم. غرغرکنان کمی ‌جلو رفتم و بالاخره دیدمش. بعد از چند تا ماشین‌، اون طرف کوچه بود. متعجب باز روی دزدگیر زدم. خودش بود. مطمئنم. ناباور رفتم سمت پلاک ماشین و متعجب و مات به پلاک نگاه کردم. خودش بود. تیام و صیام ‌‌اون‌قدر جیغ زدن از خوش‌حالی که یه نفر از ساختمون ‌‌روبه‌رو از پنجره به بیرون نگاه کرد و تیکه‌‌ای بهمون انداخت. به‌زور سوار ماشینشون کردم و خودم بازم گیج به سوئیچ داخل دستم زل زدم. به مسیر رفتن ماشینش نگاه کردم. پس اون بود؟ اما چرا؟ چرا باید‌ این کار رو بکنه؟ منظورش از‌ این کار چی بود؟ سوئیچ رو توی دستم فشار دادم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم. بچه ها رو رسوندم و رفتم بیمارستان. بیمارستان خیلی شلوغ بود. سری تکون دادم و فکر کردم حتما باز دکتر جدید اومده. رفتم سمت پذیرش که یه دختر دوربین به دست داشت سوال می‌پرسید. رو به ویدا با بدبختی گفتم که دلارام کجاست. سرسری جواب داد. دیر رسیده بودم‌، دلارام رفته بود. موبایلم رو سریع شارژ کردم و شماره موبایلم رو به ویدا دادم و گفتم که اگر باز اومد‌، بهش بده تا بهم زنگ بزنه. موبایلم رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. دستم خورد به سوئیچ ماشین. باز یادش افتادم. نمی‌دونستم چیکار کنم. باید باهاش حرف
    می‌زدم. باید ازش می‌پرسیدم وگرنه دیوونه می‌شدم. تصمیم گرفتم برم سمت بخش مغز و اعصاب. همه آسانسور ها خیلی شلوغ بودن. با کلی دردسر وارد یکیش شدم و رفتم طبقه مذکور. از آسانسور که بیرون اومدم‌، متعجب به اون همه آدم و خبرنگار و گارد امنیتی زل زدم. چه خبره‌ اینجا‌‌؟ نکنه مشکلی پیش اومده. نگران رفتم جلو و از یه پسر جوون که تقلا می‌کرد بره جلو‌، پرسیدم:
    - ببخشید. چه خبره‌ اینجا؟
    همزمان با‌ این که تلاش می‌کرد که بره جلو‌، گفت:
    -‌ اینجا‌‌؟ دکتر دارمان کیانمهر و دکتر سهراب رئیسی و دکتر احمد مهدی نیا از شاگردان پروفسور طالبی فرد‌، جراحان مغز و اعصاب، با هم دارن یکی از مهم ترین چهره‌های سیـاس*ـی ‌‌ایران رو عمل می‌کنن.
    متعجب به پسر نگاه کردم و از موج مردم که هل می‌دادن جدا شدم و یاد حرفش افتادم: «امروز یه عمل مهم دارم. بعد از عمل بیا. نیای پشت در اتاق عمل بایستی.» پس عمل مهمش‌ این بود. خدای من! مات به در اتاق عمل نگاه می‌کردم که در باز شد و به همراه یه دکتر دیگه اومد بیرون. رو به پرستارها حرف می‌زد. پرستارها که رفتن. همه خبرنگارها هجوم بردن سمتشون که یه سری چیز ها رو گفتن و خبرنگارها هر چی اصرار کردن‌، دیگه چیز بیشتری توضیح ندادن. گارد امنیت راه رو باز کرد و اون دو تا رد شدن. گوشه‌‌ای‌ ایستاده بودم. ناچار از پله‌ها رفتم پایین. بی‌رمق رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم. چند روزی بود ‌‌اون‌قدر زود می‌رفت و دیر برمی‌گشت عمارت که اصلا ندیده بودمش. تا دیر وقت منتظر می‌موندم که بیاد و با هم حرف بزنیم، ولی خبری ازش نبود. حتی چند شب پیش داخل آشپزخونه خوابم بـرده بود. با صدای دادی چشمام باز شد و با ترس به اطراف نگاه کردم. با لباس خواب خوابیده بودم. سریع بلند شدم و نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و در اتاق رو باز کردم و دویدم بیرون. تند از پله‌ها پایین رفتم. نگاهی به سونیا که خشمگین بود‌، انداختم. متعجب به صیام و تیام زل زدم که سرشون پایین بود. رفتم جلو. پرسیدم:
    - چی شده؟
    برگشت‌، نگاهم کرد و گفت:
    - تو چه‌جور پرستاری هستی؟
    پرسیدم:
    - چطور؟
    گفت:
    - فردا شب‌ اینجا مهمونیه. اون‌وقت‌ این دو تا بچه مدام دارن خرابکاری می‌کنن. اونجا رو ببین.
    و به‌سمت دیوار ها اشاره کرد‌، نگاه کردم. یه سری شکلک و‌ این چیزا کشیده بودن. عملا دیوار خونه شده بود دفتر نقاشی. سری تکون دادم و گفتم:
    - حق با شماست. من از طرف خودم و بچه‌ها عذرخواهی می‌کنم.
    سری تکون داد و با لبخند گفت:
    - نه بابا. تقصیر تو نیست که. تقصیر اون مادرشون هست که درست تربیتشون نکرده.
    صیام عصبانی گفت:
    - خانوم! در مورد مامان من درست صحبت کن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بسه بچه جان .
    سونیا جلو اومد و رو به صیام گفت:
    - تو چرا ‌‌این‌قدر شیطونی بچه‌‌؟ برو به درسات برس.
    تیام با اخم گفت:
    - صیام راست میگه. شما حق نداری درباره مامان ما... .
    سریع گفتم:
    - بسه دیگه .
    نگاهم کردن که گفتم:
    - هر دو بالا.
    مدتی بهم زل زدن و اول تیام رفت و صیام هم مجبوری پشت سرش
    رفت. سونیا خنده‌‌ای کرد و گفت:
    - چقدر با جذبه‌‌ای. ازت حساب می‌برن.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
    - راستی آرام. چند وقتی بود می‌خواستم یه سوال ازت بپرسم، ولی همش فراموش می‌کردم.
    گفتم:
    - چه سوالی؟
    با کنجکاوی پرسید:
    - تو که تمام وقت‌ اینجا هستی‌، پس دخترت چی میشه‌‌؟ چطوری از اون مراقبت می‌کنی؟
    چند ثانیه در سکوت بهش زل زدم. نمی‌دونستم چی بگم. اصلا ماجرای پریا رو یادم رفته بود. در یک تصمیم ناگهانی گفتم:
    - راستش پریا‌، دختر من نبود.
    متعجب گفت:
    - نبود‌‌؟ یعنی چی؟ پس اون دختر کی بود؟
    سرم رو انداختم پایین. بازم با مکث جواب دادم:
    - اون بچه پدر و مادر نداشت‌، اون روز فقط پیش من بود و بعد رفت. یعنی یه‌سری افراد بردنش بهزیستی تا سرپرستی پیدا کنه. منم به آقا گفتم دخترمه که بتونم چند وقتی کنار خودم نگهش دارم. همین.
    گیج سری تکون داد و گفت:
    - آهان. به‌هرحال‌، من که درست نفهمیدم درباره زندگی اون دختر، ولی خب ظاهرا تو دختر نداری. آره؟
    تائید کردم که خندید و گفت:
    - خوبه. پس بهتره‌ این دو تا پسر رو آروم کنی.
    سری تکون دادم براش و رفتم بالا. در اتاقشون رو باز کردم و رفتم داخل. صیام روی تختش و تیام هم کنارش نشسته بود. آروم رفتم جلو. تیام گفت:
    - مامان! ما کار بدی نکردیم. ما فقط ....
    جلوشون زانو زدم و با لبخند گفتم:
    - بیاید بغـ*ـلم.
    نگاهی به هم انداختن و پریدن بغـ*ـلم. بلند می‌خندیدن. آروم نـ*ـوازششون کردم و گفتم:
    - مرسی پسرهای من. مرسی که مراقب مامانتون هستید.
    یه ساعت گذشته بود. موبایلم زنگ خورد. بچه‌ها دوباره خواب رفته بودن. رفتم بیرون. دکتر سروش بود. نمی‌دونستم جواب بدم یا نه. چی بهش بگم اصلا‌‌؟ آب دهنم رو قورت دادم و برداشتم:
    - الو.
    گفت:
    - الو سلام خانوم دکتر. خوبید؟
    اون طرف خط خیلی شلوغ بود. سروصدا هم خیلی زیاد بود. گفتم:
    - بله ممنونم.
    بعد از چند ثانیه گفت:
    - ببخشید که وقت نشد باهاتون تماس بگیرم. یکی از اعضای خانواده پدرم به رحمت خدا رفته بودن. خیلی درگیر بودم، ببخشید.
    سریع گفتم:
    - خدا رحمتشون کنه.‌ این چه حرفیه؟
    و باز سکوت کردم که گفت:
    - راستش می‌خواستم ببینم فردا صبح سمینار دارمان رو میاید؟
    متعجب پرسیدم:
    - سمینار‌‌؟ کدوم سمینار؟
    بعد از چند ثانیه جواب داد:
    - مگه نمی‌دونستین‌‌؟ همون سمینار که دارمان به خاطرش اومده ایران.
    سکوت کرده بودم که گفت:
    - الو. خانوم دکتر!
    بعد از چند ثانیه که دید جواب نمیدم‌، گفت:
    - طناز !
    به خودم اومدم و آروم گفتم:
    - بله بله. متوجه هستم.
    اول صدای نفسش و بعد صدای خودش داخل گوشم پیچید:
    - حقیقتش خیلی مشتاق دیدنت هستم. می‌خواستم ببینم اگر فردا میای که بعد از سمینار با هم یه صحبتی داشته باشیم.
    مکثی کردم و بی حواس جواب دادم:
    - بله. بله ....
    خنده‌‌ای کرد و گفت:
    - چی بله‌‌؟ حواست کجاست‌‌؟ میگم فردا میای سمینار؟
    تند گفتم:
    - ببخشید‌، حواسم نیست.
    مکثی کردم و تصمیمم رو گرفتم و گفتم:
    - بله میام.
    با شادی گفت:
    - خیلی عالیه. پس می‌بینمت.
    سری تکون دادم و سریع خداحافظی کردم. کلافه به اطراف نگاه کردم. سریع لباس پوشیدم و به خاله خانوم گفتم که دارم میرم بیرون و گفتم که اگر سونیا سراغم رو گرفت بگه که کار واجبی پیش اومده برام و سریع سوار ماشین شدم و رفتم شرکت کیوان. با منشی هماهنگ کردم و در اتاقش رو زدم و وارد شدم. با دیدنم‌ ایستاد و گفت:
    - به‌به طناز خانوم‌، دختر خاله گرامی.
    کلافه نشستم روی مبل و گفتم:
    - بیا بشین و ‌‌اون‌قدر حرف نزن.
    سری تکون داد و گفت:
    - اِ زشته دختر خاله. با یه مرد جنتلمن که‌ این‌طور حرف نمی‌زنن.
    پوفی کردم و گفتم:
    - بیا بشین جنتلمن. کار مهمی ‌دارم.
    اومد نشست و گفت:
    - بگو ببینم چه خبر شده باز؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - جریان‌ این سمینار چیه؟
    عادی گفت:
    - سمینار، سمیناره دیگه. جریان خاصی نداره.
    پشت چشمی ‌براش نازک کردم و گفتم:
    - مسخره‌بازی درنیار. سمینار برای چیه؟
    نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
    - هم در مورد عمل چند روز پیش و هم در مورد یه سری دستاورد ها و این چیزا. همین. چیز خاصی نیست.
    سری تکون دادم و آروم گفتم:
    - بعد از‌ این سمینار... قراره بره؟ نه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - کی؟
    بهش زل زدم. وقت اذیت نبود. بعد از چند ثانیه جدی بهم نگاه کرد و گفت:
    - ظاهرا آره. بعد از کار مدرسه بچه ها قراره برگرده خارج از کشور.
    سری تکون دادم. بلند شدم و آروم گفتم:
    - خوبه.
    و خواستم برم سمت در که گفت:
    - آره خوبه. فقط تو مطمئنی که خوبی؟
    لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - آره.
    با لبخندی که انگار دستم خونده‌، گفت:
    - پس سمینار رو میای؟
    سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و رفتم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا