- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
نشستم روی همون نیمکت قدیمی و دستی بهش کشیدم. فهمیدم همه نیمکتها تازه رنگ شدن. معلوم بود خراب شده بودن و دوباره درستشون کرده بودن. کاش رابـ*ـطه آدما هم به همین سادگی بایه ترمیم و یه رنگ شاد درست میشد و به روز اول بر میگشت. داشتم به نیمکت نگاه میکردم که صداش اومد:
- فکر کنم برای چیز دیگهای اومده بودی.
نگاهش کردم. بالای سرم ایستاده بود و بهم نگاه میکرد. گفتم:
- پس هنوزم میای اینجا.
بیتوجه بهم گفت:
- بههرحال صحنهی وصال خاله و خواهرزاده رو از دست دادی.
با صدای آروم گفتم:
- تو واقعا نامردی. حداقل تو این مورد منم شریک میکردی.
نگاهم کرد. لبم رو کمی تر کردم و با یه یاد آوردن حرف صیام و تیام اون روز داخل ماشین وقتی که گفتن فرشته هم مثل بقیه دوستشه، گفتم:
- با بچهها هم اومدی نه؟ چرا؟ چرا همیشه تو باید اول باشی؟ چرا همیشه باید یه رد پایی از تو باشه؟ چرا همیشه تو باید باشی؟
داد زدم:
- چرا باید همه جا باشی؟ توی خیابون، توی تاکسی، توی مدرسه، توی بیمارستان... .
با غم خندهای زدم و با داد ادامه دادم:
- حتی تو فکر تمام اعضای خانوادم، اولین کسی که برای کمک به ذهنشون میرسه احتمالا تویی، اما... .
مکثی کردم و باز بلند گفتم:
- پس چرا هیچ وقت برای من نبودی؟ چرا الان برگشتی؟ چرا ؟
و با تمام وجودم داد زدم:
- چرا رفتی لعنتی؟
و با خشم و در عین حال غم باز نشستم روی نیمکت. اومد کنارم نشست و آروم گفت:
- جواب همه سوالها فقط یه چیزه.
با چشمهای اشکی که ناخودآگاه سرازیر شده بودن، نگاهش کردم که ادامه داد:
- فقط صبر کن. همه چیز رو میفهمی. الان نه؛ اما یه روز میفهمی.
سرم رو برگردوندم. آروم گفت:
- نگاهم کن.
تکون نخوردم که تکرار کرد:
- میگم نگاهم کن.
آروم برگشتم که با دستمال اشکهام رو پاک کرد و گفت:
- جدیدا خیلی گریه میکنی.
آروم، با صدای خش دار حاصل از گریه گفتم:
- جدیدا خیلی منت میکشی.
دستش وسط راه ایستاد. پوزخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. چند ثانیه بعد بلند شدم و رفتم داخل ساختمون پرورشگاه. خانم کریمی رو که با فرشته دیدم که داخل بغـ*ـلش داره گریه میکنه، یهلحظه یه تصویر از گذشته برام زنده شد. یه تصویر از پنج - شش سال پیش که صیام هنوز بچه بود و توی بغـ*ـلم تکون میخورد و تیام که چهار تا پنج سالش بود. یه تصویر که داخلش ما فقط میدویدیم و صیام جیغ میزد و یهو آروم میشد و تیام فقط گریه میکرد. یه مزاحم دنبالمون کرده بود و من فقط میدویدم و نمیدونم یه مرد از کجا پیداش شد و نجاتمون داد. بعد از اون تیام، محکم بغـ*ـلم کرد و زار زد توی بغـ*ـلم. فرشته هم الان، همون قدر بی پناه و مظلوم شده بود که تیام اون روز بود. خاله فرشته برای فرشته همون قدر نقش تکیه گاه و منبع آرامش رو داشت که من برای تیام. چند روزی از ماجرای رفتن فرشته با خالش میگذره و من از اون روز به بعد جناب کیانمهر رو ندیدم و فقط میدونستم که خیلی درگیره؛ چون حتی سراغ بچهها هم نمیاومد. شنیدم که خانم کریمی و فرشته به سلامت به شهرشون برگشتن. داشتم میرفتم بخش زنان و زایمان. هفته پیش شیدا بهم گفت که رفته پیش متخصص زنان و زایمان و اون هم یه سری آزمایش بهشون گفته و اونا داخل بیمارستان خودمون انجامش دادن. دیشب زنگ زدم به خانم دکتر که دوست من و نازی بود و بهش گفتم که امروز جواب ازمایش رو براش میبرم. رو به روی خانوم دکتر نشستم. نگاهی به آزمایش انداخت و گفت:
- ببین طناز، این مشکل قابل حل هست؛ اما نیاز به صبر و تلاش و وقت داره. میتونن؟
با خوشحالی گفتم:
- معلومه.
اونم سری تکون داد و گفت:
- خیلی خوبه. پس بگو هفته آینده منتظرشون هستم.
سری تکون دادم و خوشحال از اتاق اومدم بیرون. رفتم سمت پذیرش که کیانا رو دیدم که حیرون داره میدوئه . صداش زدم. برگشت سمتم. با ترس به چشمهای گریونش نگاه انداختم و گفتم:
- ک... کیانا، چی شده؟
فقط گفت:
- اردشیر خان.
و گریه امونش نداد. اون دوید و من عین مسخ شدهها همراهش رفتم. بخش قلب و عروق وای سی یو. خیلی شلوغ بود. خیلیا بودن. هر کس یه حالی بود. نگاهشون کردم. خاله نشسته بود و دعا میخوند و کیانا کنار کیوان ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد. عمو رضا کنار برادرش نشسته بود و سرش رو داخل دستش گرفته بود. آریان با روپوش سفیدش، چشماش رو بسته بود و شیدا آرومآروم داشت باهاش حرف میزد. بچههای برادر و خواهر عمو رضا هم بودن. بین اون همه آدم فقط یه نفر بود که بیشتر از چند ثانیه نگاهش کردم. تکیه زده بود به دیوار و چشماش رو بسته بود. قلبم شروع کرد به تند زدن. دلم تنگ شده بود و الان با این وضع جلوم بود. سری تکون دادم و منم ته سالن به دیوار تکیه زده بودم و مات به در ای سی یو نگاه میکردم. بالاخره اون چیزی که ازش میترسیدم، اتفاق افتاد. اردشیر خان حالش خوب نبود. مات به زمین نگاه میکردم. حالم خیلی عجیب بود. با حس کردن سنگینی نگاه چند نفر سرم رو بلند کردم. همشون به من نگاه میکردن. دکتری که وسطشون ایستاده بود، پرسید:
- طناز شمایی؟
متعجب نگاهشون میکردم. گیج گفتم:
- بله.
پرستار سری تکون داد و گفت:
- خب. پس بفرما داخل. مریض میخواد شما رو ببینه.
متعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- من رو؟
پرستار نگاهی به اطراف کرد و از جمعی که پشتش ایستاده بودن، پرسید:
- ببینم مگه غیر از این خانوم طناز دیگهای هست؟
صدای کیوان آروم بلند شد:
- نه.
دکتر باز نگاهم کرد و گفت:
- بفرما خانم. مریض حالش زیاد خوب نیست. معطل نکنید.
تند تند سرمو تکون دادم و آروم جلو رفتم. بر خلاف همه که از جاشون تکون خورده بودن و منتظر رفتن من بودن، هنوز به دیوار تکیه زده بود، اما اینبار با چشمای باز. نگاهش کردم. آروم چشماش رو روی هم گذاشت. رفتم داخل. پرستار جلوتر از من میرفت. لباس مخصوصی پوشیدم و وارد شدم. وارد اتاقی شد و در رو برام نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. باورم نمیشد این آدمی که امروز روی این تخت خوابیده و این همه دستگاه بهش وصله، همون مرد مقتدر دیروز باشه. تحت تاثیر قرار گرفتم. رفتم جلو و آروم صداش زدم:
- اردشیر خان!
آروم پلکهاش تکون خورد. چندبار صداش کردم تا چشماش رو باز کرد. اول چند ثانیه بهم زل زد بعد آروم ماسک اکسیژن رو برداشت و گفت:
- اومدی طناز دردسر ساز؟
لبخند تلخی زدم و تند سرم رو تکون دادم. ترسیدم اگه چیزی بگم اشکام بریزه. لبخندی زد که از درد زیاد سریع ناپدید شد و آروم گفت:
- آه که نکشیدی؟ کشیدی؟
آروم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- شما من رو اینطوری شناختین اردشیر خان؟ من آه میکشم؟ اونم برای شما؟
چند ثانیه ماسکش رو گذاشت روی دهنش و بعد دوباره برداشتش و بهسختی گفت:
- نه، اما باید یه سری چیزها رو بهت بگم.
و سرفه اجازه نداد که ادامه بده. اولش فکر کردم زود سرفه اش بند میاد. اما بعد وقتی دیدم ادامه پیدا کرد، هول شدم. نمیدونستم چیکار کنم. تا اینکه خدا رو شکر در باز شد و دوتا پرستار اومدن داخل اتاق و یه کارهایی کردن و چند دقیقه بعد حالش بهتر شد. پرستار بهم گفت که نباید زیاد حرف بزنه، اما مگه کسی حریف اردشیر خان میشد؟ خودش، ادامه داد:
- این حرفا خیلی مهمه، خیلی.
من به فکر حالش بودم و اون به فکر حرفای مهمش. بازم ادامه داد:
- دارم میمیرم. این رو که تا حالا فهمیدی؟
با چشمهای درشت شده نگاهش کردم و با بغض گفتم:
- خدا نکنه .
و گریم شدید شد که ادامه داد:
- گوشِت با منه طناز؟ حرفام مهمه.
سری تکون دادم که پرسید:
- بهم اطمینان داری؟
نگاهش کردم. اعتماد داشتم. سالها پیش پدرم هم وقتی اولین بار اردشیر خان رو دید گفت که اردشیر خان مرد محترم و قابل اعتمادیه و من به اندازه کافی این رو از خالم و بقیه فهمیده بودم و خودم هم تجربهش کردم. پس گفتم:
- معلومه.
نفس عمیقی کشید که باز به سرفه افتاد اما اینبار طولانی نشد و گفت:
- وقت ندارم طناز. خوب گوش کن. اول... .
نیم ساعت بعد، مات در اتاق عمل رو باز کردم و در حالی که خودم نفسم بالا نمیاومد، به چشمای تک تکشون نگاه کردم. کیوان اولین نفر فهمید و بیحال نشست روی صندلی؛ اما من نمیتونستم نفس بکشم. فقط دویدم که به هوای آزادِ بیرون برسم. مردم فکر میکردن دیوونم؛ اما نبودم. من فقط شوکه بودم. شوکه و غمگین از از دست دادن اردشیر خان کیانمهر، پدربزرگ مردی که زندگیم رو داغون کرد. نشستم روی نیمکتهای حیاط بیمارستان و به زمین زل زدم و بهاین فکر کردم که چرا اردشیر خان الان این حرفا رو زد؟ معنی بعضیهاش رو واقعا درک نمیکردم.
- فکر کنم برای چیز دیگهای اومده بودی.
نگاهش کردم. بالای سرم ایستاده بود و بهم نگاه میکرد. گفتم:
- پس هنوزم میای اینجا.
بیتوجه بهم گفت:
- بههرحال صحنهی وصال خاله و خواهرزاده رو از دست دادی.
با صدای آروم گفتم:
- تو واقعا نامردی. حداقل تو این مورد منم شریک میکردی.
نگاهم کرد. لبم رو کمی تر کردم و با یه یاد آوردن حرف صیام و تیام اون روز داخل ماشین وقتی که گفتن فرشته هم مثل بقیه دوستشه، گفتم:
- با بچهها هم اومدی نه؟ چرا؟ چرا همیشه تو باید اول باشی؟ چرا همیشه باید یه رد پایی از تو باشه؟ چرا همیشه تو باید باشی؟
داد زدم:
- چرا باید همه جا باشی؟ توی خیابون، توی تاکسی، توی مدرسه، توی بیمارستان... .
با غم خندهای زدم و با داد ادامه دادم:
- حتی تو فکر تمام اعضای خانوادم، اولین کسی که برای کمک به ذهنشون میرسه احتمالا تویی، اما... .
مکثی کردم و باز بلند گفتم:
- پس چرا هیچ وقت برای من نبودی؟ چرا الان برگشتی؟ چرا ؟
و با تمام وجودم داد زدم:
- چرا رفتی لعنتی؟
و با خشم و در عین حال غم باز نشستم روی نیمکت. اومد کنارم نشست و آروم گفت:
- جواب همه سوالها فقط یه چیزه.
با چشمهای اشکی که ناخودآگاه سرازیر شده بودن، نگاهش کردم که ادامه داد:
- فقط صبر کن. همه چیز رو میفهمی. الان نه؛ اما یه روز میفهمی.
سرم رو برگردوندم. آروم گفت:
- نگاهم کن.
تکون نخوردم که تکرار کرد:
- میگم نگاهم کن.
آروم برگشتم که با دستمال اشکهام رو پاک کرد و گفت:
- جدیدا خیلی گریه میکنی.
آروم، با صدای خش دار حاصل از گریه گفتم:
- جدیدا خیلی منت میکشی.
دستش وسط راه ایستاد. پوزخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. چند ثانیه بعد بلند شدم و رفتم داخل ساختمون پرورشگاه. خانم کریمی رو که با فرشته دیدم که داخل بغـ*ـلش داره گریه میکنه، یهلحظه یه تصویر از گذشته برام زنده شد. یه تصویر از پنج - شش سال پیش که صیام هنوز بچه بود و توی بغـ*ـلم تکون میخورد و تیام که چهار تا پنج سالش بود. یه تصویر که داخلش ما فقط میدویدیم و صیام جیغ میزد و یهو آروم میشد و تیام فقط گریه میکرد. یه مزاحم دنبالمون کرده بود و من فقط میدویدم و نمیدونم یه مرد از کجا پیداش شد و نجاتمون داد. بعد از اون تیام، محکم بغـ*ـلم کرد و زار زد توی بغـ*ـلم. فرشته هم الان، همون قدر بی پناه و مظلوم شده بود که تیام اون روز بود. خاله فرشته برای فرشته همون قدر نقش تکیه گاه و منبع آرامش رو داشت که من برای تیام. چند روزی از ماجرای رفتن فرشته با خالش میگذره و من از اون روز به بعد جناب کیانمهر رو ندیدم و فقط میدونستم که خیلی درگیره؛ چون حتی سراغ بچهها هم نمیاومد. شنیدم که خانم کریمی و فرشته به سلامت به شهرشون برگشتن. داشتم میرفتم بخش زنان و زایمان. هفته پیش شیدا بهم گفت که رفته پیش متخصص زنان و زایمان و اون هم یه سری آزمایش بهشون گفته و اونا داخل بیمارستان خودمون انجامش دادن. دیشب زنگ زدم به خانم دکتر که دوست من و نازی بود و بهش گفتم که امروز جواب ازمایش رو براش میبرم. رو به روی خانوم دکتر نشستم. نگاهی به آزمایش انداخت و گفت:
- ببین طناز، این مشکل قابل حل هست؛ اما نیاز به صبر و تلاش و وقت داره. میتونن؟
با خوشحالی گفتم:
- معلومه.
اونم سری تکون داد و گفت:
- خیلی خوبه. پس بگو هفته آینده منتظرشون هستم.
سری تکون دادم و خوشحال از اتاق اومدم بیرون. رفتم سمت پذیرش که کیانا رو دیدم که حیرون داره میدوئه . صداش زدم. برگشت سمتم. با ترس به چشمهای گریونش نگاه انداختم و گفتم:
- ک... کیانا، چی شده؟
فقط گفت:
- اردشیر خان.
و گریه امونش نداد. اون دوید و من عین مسخ شدهها همراهش رفتم. بخش قلب و عروق وای سی یو. خیلی شلوغ بود. خیلیا بودن. هر کس یه حالی بود. نگاهشون کردم. خاله نشسته بود و دعا میخوند و کیانا کنار کیوان ایستاده بود و داشت باهاش حرف میزد. عمو رضا کنار برادرش نشسته بود و سرش رو داخل دستش گرفته بود. آریان با روپوش سفیدش، چشماش رو بسته بود و شیدا آرومآروم داشت باهاش حرف میزد. بچههای برادر و خواهر عمو رضا هم بودن. بین اون همه آدم فقط یه نفر بود که بیشتر از چند ثانیه نگاهش کردم. تکیه زده بود به دیوار و چشماش رو بسته بود. قلبم شروع کرد به تند زدن. دلم تنگ شده بود و الان با این وضع جلوم بود. سری تکون دادم و منم ته سالن به دیوار تکیه زده بودم و مات به در ای سی یو نگاه میکردم. بالاخره اون چیزی که ازش میترسیدم، اتفاق افتاد. اردشیر خان حالش خوب نبود. مات به زمین نگاه میکردم. حالم خیلی عجیب بود. با حس کردن سنگینی نگاه چند نفر سرم رو بلند کردم. همشون به من نگاه میکردن. دکتری که وسطشون ایستاده بود، پرسید:
- طناز شمایی؟
متعجب نگاهشون میکردم. گیج گفتم:
- بله.
پرستار سری تکون داد و گفت:
- خب. پس بفرما داخل. مریض میخواد شما رو ببینه.
متعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- من رو؟
پرستار نگاهی به اطراف کرد و از جمعی که پشتش ایستاده بودن، پرسید:
- ببینم مگه غیر از این خانوم طناز دیگهای هست؟
صدای کیوان آروم بلند شد:
- نه.
دکتر باز نگاهم کرد و گفت:
- بفرما خانم. مریض حالش زیاد خوب نیست. معطل نکنید.
تند تند سرمو تکون دادم و آروم جلو رفتم. بر خلاف همه که از جاشون تکون خورده بودن و منتظر رفتن من بودن، هنوز به دیوار تکیه زده بود، اما اینبار با چشمای باز. نگاهش کردم. آروم چشماش رو روی هم گذاشت. رفتم داخل. پرستار جلوتر از من میرفت. لباس مخصوصی پوشیدم و وارد شدم. وارد اتاقی شد و در رو برام نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. باورم نمیشد این آدمی که امروز روی این تخت خوابیده و این همه دستگاه بهش وصله، همون مرد مقتدر دیروز باشه. تحت تاثیر قرار گرفتم. رفتم جلو و آروم صداش زدم:
- اردشیر خان!
آروم پلکهاش تکون خورد. چندبار صداش کردم تا چشماش رو باز کرد. اول چند ثانیه بهم زل زد بعد آروم ماسک اکسیژن رو برداشت و گفت:
- اومدی طناز دردسر ساز؟
لبخند تلخی زدم و تند سرم رو تکون دادم. ترسیدم اگه چیزی بگم اشکام بریزه. لبخندی زد که از درد زیاد سریع ناپدید شد و آروم گفت:
- آه که نکشیدی؟ کشیدی؟
آروم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- شما من رو اینطوری شناختین اردشیر خان؟ من آه میکشم؟ اونم برای شما؟
چند ثانیه ماسکش رو گذاشت روی دهنش و بعد دوباره برداشتش و بهسختی گفت:
- نه، اما باید یه سری چیزها رو بهت بگم.
و سرفه اجازه نداد که ادامه بده. اولش فکر کردم زود سرفه اش بند میاد. اما بعد وقتی دیدم ادامه پیدا کرد، هول شدم. نمیدونستم چیکار کنم. تا اینکه خدا رو شکر در باز شد و دوتا پرستار اومدن داخل اتاق و یه کارهایی کردن و چند دقیقه بعد حالش بهتر شد. پرستار بهم گفت که نباید زیاد حرف بزنه، اما مگه کسی حریف اردشیر خان میشد؟ خودش، ادامه داد:
- این حرفا خیلی مهمه، خیلی.
من به فکر حالش بودم و اون به فکر حرفای مهمش. بازم ادامه داد:
- دارم میمیرم. این رو که تا حالا فهمیدی؟
با چشمهای درشت شده نگاهش کردم و با بغض گفتم:
- خدا نکنه .
و گریم شدید شد که ادامه داد:
- گوشِت با منه طناز؟ حرفام مهمه.
سری تکون دادم که پرسید:
- بهم اطمینان داری؟
نگاهش کردم. اعتماد داشتم. سالها پیش پدرم هم وقتی اولین بار اردشیر خان رو دید گفت که اردشیر خان مرد محترم و قابل اعتمادیه و من به اندازه کافی این رو از خالم و بقیه فهمیده بودم و خودم هم تجربهش کردم. پس گفتم:
- معلومه.
نفس عمیقی کشید که باز به سرفه افتاد اما اینبار طولانی نشد و گفت:
- وقت ندارم طناز. خوب گوش کن. اول... .
نیم ساعت بعد، مات در اتاق عمل رو باز کردم و در حالی که خودم نفسم بالا نمیاومد، به چشمای تک تکشون نگاه کردم. کیوان اولین نفر فهمید و بیحال نشست روی صندلی؛ اما من نمیتونستم نفس بکشم. فقط دویدم که به هوای آزادِ بیرون برسم. مردم فکر میکردن دیوونم؛ اما نبودم. من فقط شوکه بودم. شوکه و غمگین از از دست دادن اردشیر خان کیانمهر، پدربزرگ مردی که زندگیم رو داغون کرد. نشستم روی نیمکتهای حیاط بیمارستان و به زمین زل زدم و بهاین فکر کردم که چرا اردشیر خان الان این حرفا رو زد؟ معنی بعضیهاش رو واقعا درک نمیکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: