کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
نشستم روی همون نیمکت قدیمی‌ و دستی بهش کشیدم. فهمیدم همه نیمکت‌ها تازه رنگ شدن. معلوم بود خراب شده بودن و دوباره درستشون کرده بودن. کاش رابـ*ـطه آدما هم به همین سادگی با‌‌‌یه ترمیم و‌‌‌ یه رنگ شاد درست ‌‌‌می‌شد و به روز اول بر ‌‌می‌گشت. داشتم به نیمکت نگاه ‌‌‌می‌کردم که صداش اومد:
‌‌- فکر کنم برای چیز دیگه‌‌ای اومده بودی.
نگاهش کردم. بالای سرم‌‌ ایستاده بود و بهم نگاه ‌‌‌می‌کرد. گفتم:
‌‌- پس هنوزم میای ‌‌اینجا.
بی‌توجه بهم گفت:
‌‌- به‌هرحال صحنه‌‌‌ی وصال خاله و خواهرزاده رو از دست دادی.
با صدای آروم گفتم:
‌‌- تو واقعا نامردی. حداقل تو ‌‌این مورد منم شریک ‌‌‌می‌کردی.
نگاهم کرد. لبم رو کمی‌ تر کردم و با‌‌‌ یه ‌‌‌یاد آوردن حرف صیام و تیام اون روز داخل ماشین وقتی که گفتن فرشته هم مثل بقیه دوستشه، گفتم‌‌:
‌‌‌‌- با بچه‌ها هم اومدی نه‌‌؟ چرا‌‌؟ چرا همیشه تو باید اول باشی‌‌؟ چرا همیشه باید ‌‌‌یه رد پایی از تو باشه‌‌؟ چرا همیشه تو باید باشی؟
داد زدم‌‌:
‌‌‌‌- چرا باید همه جا باشی؟ توی خیابون، توی تاکسی، توی مدرسه، توی بیمارستان... .
با غم خنده‌‌ای زدم و با داد ادامه دادم:
‌‌- حتی تو فکر تمام اعضای خانوادم، اولین کسی که برای کمک به ذهنشون ‌‌‌می‌رسه احتمالا تویی، اما... .
مکثی کردم و باز بلند گفتم‌‌:
‌‌- پس چرا هیچ وقت برای من نبودی‌‌؟ چرا الان برگشتی‌‌؟ چرا ؟
و با تمام وجودم داد زدم:
‌‌‌‌- چرا رفتی لعنتی؟
و با خشم و در عین حال غم باز نشستم روی نیمکت. اومد کنارم نشست و آروم گفت:
‌‌- جواب همه سوال‌ها فقط‌‌‌ یه چیزه.
با چشم‌های اشکی که ناخودآگاه سرازیر شده بودن، نگاهش کردم که ادامه داد‌‌:
‌‌- فقط صبر کن. همه چیز رو ‌‌‌می‌فهمی. الان نه؛ اما ‌‌‌یه روز ‌‌‌می‌فهمی.
سرم رو برگردوندم. آروم گفت‌‌:
‌‌- نگاهم کن.
تکون نخوردم که تکرار کرد:
‌‌- ‌‌‌میگم نگاهم کن.
آروم برگشتم که با دستمال اشک‌هام رو پاک کرد و گفت‌‌:
‌‌- جدیدا خیلی گریه ‌‌‌می‌کنی.
آروم، با صدای خش دار حاصل از گریه گفتم:
‌‌- جدیدا خیلی منت ‌‌‌می‌کشی.
دستش وسط راه ‌‌ایستاد. پوزخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. چند ثانیه بعد بلند شدم و رفتم داخل ساختمون پرورشگاه. خانم کریمی ‌رو که با فرشته دیدم که داخل بغـ*ـلش داره گریه ‌‌‌می‌کنه،‌‌‌ یه‌لحظه ‌‌‌یه تصویر از گذشته برام زنده شد. ‌‌‌یه تصویر از پنج ‌‌- شش سال پیش که صیام هنوز بچه بود و توی بغـ*ـلم تکون ‌‌‌می‌خورد و تیام که چهار تا پنج سالش بود. ‌‌‌یه تصویر که داخلش ما فقط ‌‌‌می‌دویدیم و صیام جیغ ‌‌‌می‌زد و‌‌‌ یهو آروم ‌‌‌می‌شد و تیام فقط گریه ‌‌‌می‌کرد. ‌‌‌یه مزاحم دنبالمون کرده بود و من فقط ‌‌‌می‌دویدم و نمی‌دونم‌‌‌ یه مرد از کجا پیداش شد و نجاتمون داد. بعد از اون تیام، محکم بغـ*ـلم کرد و زار زد توی بغـ*ـلم. فرشته هم الان، همون قدر بی پناه و مظلوم شده بود که تیام اون روز بود. خاله فرشته برای فرشته همون قدر نقش تکیه گاه و منبع آرامش رو داشت که من برای تیام. چند روزی از ماجرای رفتن فرشته با خالش ‌‌‌می‌گذره و من از اون روز به بعد جناب کیانمهر رو ندیدم و فقط ‌‌‌می‌دونستم که خیلی درگیره؛ چون حتی سراغ بچه‌ها هم نمی‌اومد. شنیدم که خانم کریمی ‌و فرشته به سلامت به شهرشون برگشتن. داشتم ‌‌‌می‌رفتم بخش زنان و زایمان. هفته پیش شیدا بهم گفت که رفته پیش متخصص زنان و زایمان و اون هم ‌‌‌یه سری آزمایش بهشون گفته و اونا داخل بیمارستان خودمون انجامش دادن. دیشب زنگ زدم به خانم دکتر که دوست من و نازی بود و بهش گفتم که امروز جواب ازمایش رو براش ‌‌‌می‌برم. رو به روی خانوم دکتر نشستم. نگاهی به آزمایش انداخت و گفت:
‌‌- ببین طناز، ‌‌این مشکل قابل حل هست؛ اما نیاز به صبر و تلاش و وقت داره. ‌‌‌می‌تونن؟
با خوشحالی گفتم:
‌‌- معلومه.
اونم سری تکون داد و گفت:
‌‌- خیلی خوبه. پس بگو هفته ‌‌آینده منتظرشون هستم.
سری تکون دادم و خوش‌حال از اتاق اومدم بیرون. رفتم سمت پذیرش که کیانا رو دیدم که حیرون داره ‌‌‌می‌دوئه . صداش زدم. برگشت سمتم. با ترس به چشم‌های گریونش نگاه انداختم و گفتم‌‌:
‌‌- ک... کیانا، چی شده؟
فقط گفت:
‌‌- اردشیر خان.
و گریه امونش نداد. اون دوید و من عین مسخ شده‌ها همراهش رفتم. بخش قلب و عروق و‌‌ای سی ‌‌‌یو. خیلی شلوغ بود. خیلیا بودن. هر کس ‌‌‌یه حالی بود. نگاهشون کردم. خاله نشسته بود و دعا ‌‌‌می‌خوند و کیانا کنار کیوان ‌‌ایستاده بود و داشت باهاش حرف ‌‌‌می‌زد. عمو رضا کنار برادرش نشسته بود و سرش رو داخل دستش گرفته بود. آریان با روپوش سفیدش، چشماش رو بسته بود و شیدا آروم‌آروم داشت باهاش حرف ‌‌‌می‌زد. بچه‌های برادر و خواهر عمو رضا هم بودن. بین اون همه آدم فقط ‌‌‌یه نفر بود که بیشتر از چند ثانیه نگاهش کردم. تکیه زده بود به دیوار و چشماش رو بسته بود. قلبم شروع کرد به تند زدن. دلم تنگ شده بود و الان با‌‌ این وضع جلوم بود. سری تکون دادم و منم ته سالن به دیوار تکیه زده بودم و مات به در ‌‌ای سی ‌‌‌یو نگاه ‌‌‌می‌کردم. بالاخره اون چیزی که ازش ‌‌‌می‌ترسیدم، اتفاق افتاد. اردشیر خان حالش خوب نبود. مات به زمین نگاه ‌‌‌می‌کردم. حالم خیلی عجیب بود. با حس کردن سنگینی نگاه چند نفر سرم رو بلند کردم. همشون به من نگاه ‌‌‌می‌کردن. دکتری که وسطشون ‌‌ایستاده بود، پرسید‌‌:
‌‌- طناز شمایی؟
متعجب نگاهشون ‌‌‌می‌کردم. گیج گفتم‌‌:
‌‌- بله.
پرستار سری تکون داد و گفت:
‌‌‌‌- خب. پس بفرما داخل. مریض ‌‌‌می‌خواد شما رو ببینه.
متعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم‌‌:
‌‌- من رو؟
پرستار نگاهی به اطراف کرد و از جمعی که پشتش ‌‌ایستاده بودن، پرسید:
‌‌- ببینم مگه غیر از‌‌ این خانوم طناز دیگه‌‌ای هست؟
صدای کیوان آروم بلند شد‌‌:
‌‌- نه.
دکتر باز نگاهم کرد و گفت:
‌‌- بفرما خانم. مریض حالش زیاد خوب نیست. معطل نکنید.
تند تند سرمو تکون دادم و آروم جلو رفتم. بر خلاف همه که از جاشون تکون خورده بودن و منتظر رفتن من بودن، هنوز به دیوار تکیه زده بود، اما‌‌ این‌بار با چشمای باز. نگاهش کردم. آروم چشماش رو روی هم گذاشت. رفتم داخل. پرستار جلوتر از من ‌‌‌می‌رفت. لباس مخصوصی پوشیدم و وارد شدم. وارد اتاقی شد و در رو برام نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. باورم نمی‌شد ‌‌این آد‌‌‌می ‌که امروز روی‌‌ این تخت خوابیده و ‌‌این همه دستگاه بهش وصله، همون مرد مقتدر دیروز باشه. تحت تاثیر قرار گرفتم. رفتم جلو و آروم صداش زدم:
‌‌- اردشیر خان!
آروم پلک‌هاش تکون خورد. چندبار صداش کردم تا چشماش رو باز کرد. اول چند ثانیه بهم زل زد بعد آروم ماسک اکسیژن رو برداشت و گفت‌‌:
‌‌- اومدی طناز دردسر ساز؟
لبخند تلخی زدم و تند سرم رو تکون دادم. ترسیدم اگه چیزی بگم اشکام بریزه. لبخندی زد که از درد زیاد سریع ناپدید شد و آروم گفت:
‌‌- آه که نکشیدی‌‌؟ کشیدی؟
آروم اشکام رو پاک کردم و گفتم‌‌:
‌‌- شما من رو ‌‌این‌طوری شناختین اردشیر خان‌‌؟ من آه ‌‌‌می‌کشم؟ اونم برای شما؟
چند ثانیه ماسکش رو گذاشت روی دهنش و بعد دوباره برداشتش و به‌سختی گفت:
‌‌- نه، اما باید‌‌‌ یه سری چیزها رو بهت بگم.
و سرفه اجازه نداد که ادامه بده. اولش فکر کردم زود سرفه اش بند میاد. اما بعد وقتی دیدم ادامه پیدا کرد، هول شدم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم. تا‌‌ اینکه خدا رو شکر در باز شد و دوتا پرستار اومدن داخل اتاق و‌‌‌ یه کارهایی کردن و چند دقیقه بعد حالش بهتر شد. پرستار بهم گفت که نباید زیاد حرف بزنه، اما مگه کسی حریف اردشیر خان ‌‌‌می‌شد‌‌؟ خودش، ادامه داد:
‌‌- این حرفا خیلی مهمه، خیلی.
من به فکر حالش بودم و اون به فکر حرفای مهمش. بازم ادامه داد:
‌‌- دارم ‌‌‌می‌میرم. ‌‌این رو که تا حالا فهمیدی؟
با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و با بغض گفتم‌‌:
‌‌- خدا نکنه .
و گریم شدید شد که ادامه داد‌‌:
‌‌‌‌- گوشِت با منه طناز‌‌؟ حرفام مهمه.
سری تکون دادم که پرسید:
‌‌- بهم اطمینان داری؟
نگاهش کردم. اعتماد داشتم. سال‌ها پیش پدرم هم وقتی اولین بار اردشیر خان رو دید گفت که اردشیر خان مرد محترم و قابل اعتمادیه و من به اندازه کافی ‌‌این رو از خالم و بقیه فهمیده بودم و خودم هم تجربه‌ش کردم. پس گفتم:
‌‌- معلومه.
نفس عمیقی کشید که باز به سرفه افتاد اما‌‌ این‌بار طولانی نشد و گفت:
‌‌- وقت ندارم طناز. خوب گوش کن. اول... .
نیم ساعت بعد، مات در اتاق عمل رو باز کردم و در حالی که خودم نفسم بالا نمی‌اومد، به چشمای تک تکشون نگاه کردم. کیوان اولین نفر فهمید و بی‌حال نشست روی صندلی؛ اما من نمی‌تونستم نفس بکشم. فقط دویدم که به هوای آزادِ بیرون برسم. مردم فکر ‌‌‌می‌کردن دیوونم؛ اما نبودم. من فقط شوکه بودم. شوکه و غمگین از از دست دادن اردشیر خان کیانمهر، پدربزرگ مردی که زندگیم رو داغون کرد. نشستم روی نیمکت‌های حیاط بیمارستان و به زمین زل زدم و به‌‌این فکر کردم که چرا اردشیر خان الان ‌‌این حرفا رو زد؟ معنی بعضی‌هاش رو واقعا درک نمی‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    متوجه شدم که ‌‌‌یه نفر کنارم نشست. نگاهش کردم. آروم پرسید‌‌‌:
    - چرا اولین‌بار، جلوی در باغ که دیدمت از اردشیر خان پرسیدی؟ چرا اون‌قدر نگرانش بودی؟
    آروم سرم رو انداختم پایین، جواب دادم:
    - اردشیر خان، خیلی چیزا به شما ‌‌‌یاد داده که من ستایشش می‌کنم. نگرانش بودم چون روزی که همه بهم دروغ گفتن اون تنها کسی بود که‌‌‌یه چیزایی رو برام روشن کرد. اردشیر خان، مرد نیک خاندان کیانمهر بود.
    صدای آرومش رو شنیدم‌‌‌:
    - ولی رفت.
    از صداش فهمیدم چقدر داغونه و نگاهش کردم. تا حالا آنقدر سردرگم ندیده بودمش. حال خودمم بهتر از اون نبود‌‌‌، اما ‌‌این مرد تا چند روز دیگه باید خیلی کارها بکنه. آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب گفتم‌‌‌:
    - آره، رفت.
    آروم‌تر از من گفت:
    - حالا باید چی‌کار کنم؟
    نگاهش کردم.‌‌‌ یاد حرف اردشیر خان افتادم. وقتی بهش گفتم بهش اعتماد دارم، گفت‌‌‌:
    - اولا بعد از مرگ من... .
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - خدا نکنه. اگه حرف از مرگ بزنید میرما.
    با سرفه ادامه داد:
    - طناز! فقط گوش کن. بعد از مرگم باید به‌‌‌ یه نفر کمک کنی تا سر پا بشه. به هر شکلی که شده.
    متعجب پرسیدم:
    - کی؟
    جواب داد:
    - دارمان. تنها کسی که خیلی نگرانشم. خیلی تنهاست. بقیه به نحوی سر پا می‌شن، ولی دارمان... .
    و بازم سرفه حرفش رو قطع کرد. سری تکون دادم.‌‌این اولین وصیت و سفارش اردشیر خان بود. پس گفتم:
    - نمی‌خواد کار خاصی بکنی. فقط کار همیشگی رو بکن.
    بهم زل زد که زمزمه کردم:
    - مدیریت اوضاع. کاری که ظاهرا خوب از پسش بر میای.
    و بلند شدم و آروم قدم برداشتم که گفت‌‌‌:
    - کجا؟
    ایستادم و مستأصل گفتم:
    - خونه. باید لباس مشکی‌هام رو بیرون بیارم.
    صدای قدمهای اومد که گفت‌‌‌:
    - امشب، عمارت... .
    می‌دونستم می‌خواد چی بگه. خودم قبلش گفتم:
    - میام. امشب میام.
    و رفتم خونه. داخل ماشین سکوت محض بود. حتی آهنگ مورد علاقه و همیشگیم هم نبود. به خونه که رسیدم، بچه‌ها با سر و صدا اومدن نزدیک. بغـ*ـلشون کردم. نازی اومده بود که کنارشون باشه. بچه‌ها از بغـ*ـلم که بیرون اومدن، بلند شدم. نازی با لبخند سلام کرد که چند ثانیه نگاهش کردم و بعد سری براش تکون دادم و مستقیم رفتم داخل اتاق. دنبالم اومد. روی تخت نشستم و حیرون به فرش زل زدم. نازی در اتاق رو بست و اومد نزدیکم و گفت:
    - چی شده؟ مشکلی هست؟
    نگاهش کردم. نگران بود. از چشماش می‌فهمیدم. چیزی نگفتم. بغض اجازه حرف زدن نمی‌داد که خودش جلو اومد و با استرس گفت‌‌‌:
    - جون نازی بگو چی شده. از صبح به کیوان که زنگ می‌زدم، جواب نمی‌داد. ‌‌‌یک ساعت پیش زنگ زد و فقط گفت خوبم و قطع کرد. چی شده طناز؟ حرف بزن که جون به لب شدم.
    آروم گفتم:
    - اردشیر خان...
    و نتونستم ادامه بدم و اشکم چکید و نازی که مات شده بود، فقط زمزمه کرد‌‌‌:
    - اردشیر خان فوت... .
    و ادامه نداد. آروم سرم رو تکون دادم که زمزمه کرد:
    -‌‌‌ یا خدا.
    و حتی نازی هم می‌دونست که وقتی اردشیر خان بمیره معلوم نیست چه بلایی به سر‌‌ این خاندان میاد. هیچ کس نمی‌دونه. اون شب مریم و علی، بچه‌ها رو بیرون بردن تا متوجه چیزی نشن. من و نازی هم رفتیم عمارت. وارد‌ هال که شدم. خاله خانوم رو دیدم که آروم داره گریه می‌کنه و عمو گلی داره آرومش می‌کنه. الهام و آقا سعید هم محزون نشسته بودن. کیوان هم روی زمین نشسته بود و سرش رو داخل دستاش گرفته بود. آروم جلو رفتیم. سلام کردم که سرشون به سمتم برگشت. همه بلند شدن و خاله خانوم به طرفم اومد، بغلم کرد و با گریه گفت:
    - طناز دیدی چی شد؟ بزرگ خاندان کیانمهر رفت. تموم شد و رفت. دیگه هیچی درست نمی‌شه که نمیشه.
    و شروع کرد به ادامه گریه کردن که عمو گلی نزدیک اومد و گفت:
    - زری خانوم. عزیزِ من! طناز خودش حالش خوب نیست‌‌‌. یه نگاه بهش بنداز.
    بی رمق چشم از عمو گلی گرفتم که خاله خانوم زد توی صورتش و گفت:
    - خاک به سرم. طناز!
    و به نازی هم نگاه کرد و گفت‌‌‌:
    -‌‌ای وای. شما دو تا که از‌‌ این پسر عموها بدترید. رنگ به رو ندارید.
    و رفت داخل آشپزخونه. الهام هم همراهش رفت. کیوان بلند نشده بود و هنوز تو همون حالت مونده بود. نیم نگاهی به نازی انداختم و با سر به کیوان اشاره کردم و گفتم:
    - حالش اصلا خوب نیست.
    و زدم روی شونش و گفتم‌‌‌:
    - موفق باشی.
    و برای ‌‌اینکه راحت باشن، رفتم داخل آشپزخونه که خاله خانوم نگاهم کرد و گفت:
    - طناز! برو بالا. بچه‌م داره دق می‌کنه. از وقتی اومده از اون بالا تکون نخورده.
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد‌‌‌:
    - خواهش می‌کنم. جونِ زری.
    سری تکون دادم و رفتم بالا. در اتاقش رو زدم و رفتم داخل. اتاق تاریک بود. چراغ رو روشن کردم. با همون کت و شلوار صبح روی تخت دراز کشیده بود و دستش روی چشماش بود. اعتراض کرد:
    - ببند اون چراغ رو زری خانوم. حالم خوبه.
    رفتم جلو و گوشه‌‌ای از تختش نشستم و گفتم‌‌‌:
    - خوب نیستی.
    آروم دستاش رو برداشت و چشماش رو باز کرد. من رو که دید تکونی خورد و پرسید‌‌‌:
    - کی اومدی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خیلی وقت نیست.
    چیزی نگفت و بلند شد. کنارم نشست. سرش پایین بود. نگاهش کردم. ‌‌این مدتی که اومده بود،‌‌ این‌قدر دقیق بهش نگاه نکرده بودم. لا به لای موهاش تار سفید بود. کنار شقیقه‌هاش هم همین طور. آروم نگاهم کرد. پرسید:
    - چیه؟
    آروم سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - هیچی.
    دستی به موهاش کشید و گفت:
    - پیر شدم؟
    با تمام وجود نگاهش کردم. لبخند تلخی زدم و گفتم‌‌‌:
    - می‌گن تاوان حرف‌هایی که نمی‌تونی بزنی، تارهای سفید لا به لای موهاته که به همه میگی ارثیه.
    اونم لبخند تلخی زد و چیزی نگفت که بلند شدم و رفتم در کمدش رو باز کردم. کت، پیراهن و شلوار مشکی رو برداشتم. کراوات راه راه خاکستری و مشکی رو هم برداشتم و کفشش رو‌‌‌، اماده گذاشتم. رو بهش گفتم:
    - بلند شو. باید بری. به‌عنوان میزبان خیلی هم دیر کردی.
    خسته‌تر از همیشه نگاهم کرد و گفت:
    - نمی‌تونم. تواناییش رو ندارم. می‌فهمی؟
    کت و شلوار رو آویزان کردم و رفتم کنارش نشستم. در حالی که با انگشتان بازی می‌کردم، گفتم:
    - بابام که رفت...
    نگاهم کرد که به جلوم خیره شدم و ادامه دادم:
    - من می‌فهمم چه حالی داری. بابا و مامانم که رفتن منم همین طوری بودم. تنها با دو تا بچه؛ بی پدر و مادر و با ‌‌‌یه خواهر. تمام کسم پدر و مادرم بودن که رفتن. هر دو با هم.
    نگاهش کردم و پرسیدم‌‌‌:
    - تو چی؟ تو می‌فهمی‌ من چی کشیدم؟
    نگاهش رو که دیدم، گفتم:
    - اردشیر خان رفت‌‌‌، اما تو که هستی. بلند شو و برای حفظ ظاهر هم که شده، به مردم لبخند بزن و بگو من خوبم، حتی بعد از مرگ پدربزرگی که برام مهم‌تر از پدر بود.
    عمیق نگاهم کرد. بلند شدم و رفتم بیرون و در همون حال گفتم‌‌‌:
    - فقط چند دقیقه وقت داری سر پا بشی.
    چند دقیقه بعد، در باز شد. سری تکون دادم و رفتم داخل. کراواتش رو از روی تخت برداشتم و آروم بهش نزدیک شدم. گفتم‌‌‌:
    - بهتره زود ‌‌‌یاد بگیری.
    و کراوات رو انداختم دور گردنش که گفت‌‌‌:
    - چرا ‌‌‌یاد بگیرم وقتی‌‌‌ یه نفر هست که می‌تونه برام ببنده؟
    دستم ‌‌ایستاد. جرئت نداشتم نگاهش کنم. کارم رو ادامه دادم و گفتم:
    -‌‌این نیز نماند.
    چیزی نگفت که کراوات رو گره زدم و با هم رفتیم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    با هم رفتیم پایین. کیوان هم بهتر بود؛ اما هنوز روی زمین، گوشه‌ای از‌ هال اصلی، پشت مبل نشسته بود و نازی جلوش زانو زده بود و باهاش حرف ‌می‌زد. نازی ما رو که دید، بلند شد و سلام کرد و به مرد غمگین امشب، تسلیت گفت. جوابش رو محترمانه داد. بعد هم رفت جلو، نگاهی به کیوان انداخت. دستش رو به‌سمتش دراز کرد و گفت:
    - بلند شو مرد که خیلی کار داریم.
    وسط‌ یه عالمه درد و بدبختی، لبخندی رو لبم اومد. کیوان اول نگاهی به دستش و بعد به خودش انداخت و در نهایت بی‌جون دستش رو گرفت و ‌ایستاد. همدیگر رو بغـ*ـل کردن و کیوان‌ یه قطره اشک ریخت.
    -‌ این افراد متحد نیاز به‌ یه بزرگ‌تر ندارن؟
    صدای آریان بود. برگشتیم اون سمت. آریان و شیدا جلوی در‌ ایستاده بودن. از هم دیگه جدا شدن و کیوان گفت:
    - دارن، مگه نه دارمان؟
    اون هم دستش رو دراز کرد و گفت:
    - بیا خان داداش، بیا.
    و آریان مردانه جلو اومد و دستش رو محکم فشار داد. شیدا کنار من و نازی ‌ایستاد. لبخند غمگینی بهمون زد. حال همه بد بود، اما با هم قابل تحمل ‌می‌شد. بالاخره راهی عمارت اردشیر خان شدیم. من و نازی و کیوان و جناب دکتر با هم رفتیم و شیدا و آریان هم با هم. شیدا و آریان طبق معمول زودتر حرکت کردن. جلوی در عمارت اردشیر خان ‌ایستاده بودیم و به اعلامیه‌ها نگاه ‌می‌کردیم. با هم وارد عمارتی شدیم که خیلی وقت بود که ندیده بودمش. درختان دو طرف مسیر زرد و خشک شده بودن. آهی کشیدم و به آدم‌هایی که در طول مسیر ‌ایستاده بودن، نگاه کردم. داشتیم به در ورودی نزدیک ‌می‌شدیم که من قدم‌هام رو آهسته کردم. متوجه شدن و‌ایستادن. کیوان پرسید:
    - چرا نمیای طناز؟
    آروم گفتم:
    -‌این‌جوری بهتره. شما اول برید. من بعد از شما میام.
    نازی ‌یه قدم جلو اومد و گفت:
    - چی؟‌ یعنی چی؟
    جواب دادم:
    -‌این طوری راحت‌ترم.
    کیوان با خشم گفت:
    -‌این مسخره بازیا ‌یعنی چی؟ ‌یه چیزی بهش بگو دیگه دارمان.
    نگاهم کرد و گفت:
    - همه با هم ‌می‌ریم.
    مخالفت کردم:
    - نه من... .
    حرفم رو قطع کرد و محکم گفت:
    - گفتم همه با هم. با هم اومدیم و با هم ‌می‌ریم داخل.
    سری تکون دادم که خودش گفت:
    - خانوما! بفرما جلو.
    من و نازی جلو رفتیم و اونا پشت سرمون اومدن. وارد شدیم. لوستر‌های گرون قیمت روشن بودن و تجمل خونه رو به رخ ‌می‌کشیدن. تمام طول آشپزخونه که سمت راست بود، خدمتکارها مغموم‌ ایستاده بودن. سری تکون دادم و به اطراف نگاه کردم. نگاه خیره زیاد بود؛ اما وقتی گفته بود همه با هم ‌یعنی همه با هم. وقتی ‌می‌گفت اتحاد ‌یعنی اتحاد و تمام. با وجود تمام نگاه‌های سنگین و چپ چپ‌های مهین تاج خانوم و بقیه، با نازی گوشه‌ای روی ‌یکی از مبل‌های سلطنتی نشستیم. شیدا هم کنارمون نشست. مهین تاج خانوم و شوهرش و دو تا پسرهای اردشیر خان که سال تا سال بهش سر ن‌می‌زدن و دو تا دخترهاش که به تازگی از خارج اومدن، بالای مجلس نشسته بودن. خاله و عمو رضا هم کنارشون بودن؛ اما بی‌سروصدا اشک ‌می‌ریختن. تقریبا شلوغ بود. کیوان و جناب دکتر با آریان وارد که شدن، نگاه همه به سمتشون برگشت. عمو رضا بلند شد رفت جلو و جلوشون‌ ایستاد و گفت:
    - دارمان جان! من و شما و آریان و کیوان جلوی در می‌ایستیم.
    شهین، دختر اردشیر خان ‌ایستاد و گفت:
    - نه. دارمان بمونه بهتره. بالاخره پسرِ فرزندِ ارشدِ اردشیر خانِ.
    متعجب نگاهش کردم. آریان پس چی بود؟ قاعدتا پسر بزرگ باید بمونه نه پسر دوم. نگاهی به آریان انداختم که سرش رو پایین انداخت و زد روی شونه برادرش و گفت:
    - من جلوی در راحت‌ترم.
    نفهمیدم دقیقا چی شد. فقط دیدم آریان رفت برای خوشامد گویی و دکتر رفت سمت مهین تاج خانوم. آروم چیزی بهش گفت و اونم بی‌توجه به نظر عمه‌اش رفت بیرون. خیلی شلوغ شده بود. دیگه مهین تاج خانوم نمی‌تونست بهم چشم‌غره بره. چند ساعت بعد، من و نازی تصمیم به رفتن گرفتیم و رفتیم تسلیت بهشون بگیم. همشون سر سنگین با من برخورد کردن. پوزخندی زدم و به مهین تاج خانوم، عامل همه ‌این رفتارها رو نگاه کردم و رفتم بیرون. جلوی در‌ایستاده بودن. به عمو رضا که رسیدم گفتم:
    - تسلیت ‌میگم عمو جان. متاسفم.
    در حالی که لبخند تلخی ‌می‌زد گفت:
    - ممنون طناز خان. ‌می‌دونی که چقدر همیشه به فکرت بود.
    سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    -‌ایشون لطف داشتن.
    و به آریان هم تسلیت گفتم که گفت:
    - ‌می‌خوای برسونمت؟
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - نه. از اون شب‌هاست که باید پیاده روی کرد.
    سری تکون داد و با همون چشمای همیشه مهربون گفت:
    - مراقب باش.
    لبخندی زدم و نگاهی به کیوان انداختم. آروم گفتم:
    - ‌می‌دونم که خیلی سخته؛ اما مراقب سلامتیت باش. هنوز کلی کار مونده که باید انجام بدی.
    سری تکون داد و آروم گفت:
    - مرسی که هستی دخترخاله.
    سری براش تکون دادم که به نازی گفت:
    - بیا ‌یه دقیقه.
    و رفتن بیرون. رفتم سراغ نفر بعدی. مرد سفارش شده اردشیر خان. نگاهش کردم. نگاهم ‌می‌کرد. آروم گفتم:
    - موفق باشی.
    فقط نگاهم کرد. رفتم داخل خیابون ‌ایستادم. نازی و کیوان هنوز حرف ‌می‌زدن. بی‌توجه بهشون راه افتادم. به سر خیابون که رسیدم، ناخودآگاه متوقف شدم و به سوپر مارکت رو‌به‌روم زل زدم. و خاطرات باز زنده شد. ‌یادم میاد ‌یه دفعه که خیلی شیطنت کرده بودم، اردشیر خان از دستم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت از خونه بیرونم کرد. منم کم نیاوردم و اومدم سر کوچه و از همین سوپر مارکت، چند تا بستنی خریدم و بردم عمارت. اول با عصبانیت، بعد بی حوصله و بعد بی تفاوت به بستنی که براش خریده بودم نگاه کرد و بعد هم به من که با پررویی تمام نشسته بودم جلوش، بستنی ‌می‌خوردم، اما بالاخره کمی ‌از بستنیش خورد. اون شب همه مذمتم کردن که چرا اون رفتار بچگانه رو داشتم، اما ‌یه نفر هم بود که بین همه سکوت کرد و من رو آورد سر همین کوچه و به جبران همه‌ی اون حرفای بد خانواده‌اش، بهم بستنی داد. من اون شب بازم عاشق مردی شدم که مدتی بود شوهرم شده بود و اون روز با اون کارش، همه حال بدم تموم شد و رفت. با دستی که جلوم تکون ‌می‌خورد، سرم رو بالا آوردم. به بستنی داخل دست نازی زل زدم و پرسیدم:
    - ‌این چیه؟
    پوفی کرد و گفت:
    - بستنی.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - آق دارمان دستور دادن که براتون تهیه کنم.
    نگاهی به در عمارت اردشیر خان انداختم که خیلی دورتر از ما بود و گفتم:
    - از کجا فهمید؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چه ‌می‌دونم. از ‌این‌ور اومد و دستور داد. فکر کنم دیده بودت که چطور با حسرت نگاه ‌می‌کنی.
    حوصله جواب دادن و فکر کردم نداشتم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم که نازی غر زد که چرا اجازه ندادم آریان برسونتمون؛ اما بالاخره پیاده راه افتادیم و بعد هم قسمتی از راه رو با مترو رفتیم خونه من. نازی هم خونه‌ی من موند. بچه‌ها خونه مریم ‌اینا بودن. طرلان هم چند بار زنگ زده بود، اما چیزی بهش نگفتم تا نگران نشه و راحت سفرش رو ادامه بده. همین که رسیدم، بلافاصله رفتم داخل اتاق و نازی رفت داخل آشپزخونه. روی تختم نشستم و نگاهی به بستنی داخل دستم که آب شده بود، انداختم. ‌یادش بود. آخه چرا همه چی ‌یادشه؟ چرا ‌می‌خواد من رو عذاب بده؟ چرا داره‌ اینکار رو باهام ‌می‌کنه؟ براش کافی نیست که هنوز دارم جون ‌می‌دم براش؟ با صدای نازی از افکارم بیرون اومدم. داد زد:
    - طناز بیا شام رو گرم کردم.
    بی‌حال بودم و اصلا گرسنم نبود. منم داد زدم:
    - میل ندارم.
    صداش نیومد؛ اما چند ثانیه بعد در زد و وارد اتاق شد. با لبخند‌یه سینی آورد جلو؛ اما وقتی بهم نگاه کرد، سینی رو روی میز آرایش گذاشت. نگران نشست کنارم و گفت:
    - طناز، چیزی شده؟
    نگاهش کردم و جواب دادم:
    - آره.
    پرسید:
    - چته؟
    جواب دادم:
    - درد دارم.
    باز نگران گفت:
    - کجات درد ‌می‌کنه؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    - قلبم.
    و با درد ادامه دادم:
    - ‌می‌دونی نازی، هر آدمی ‌یه نفر رو داره که حالش رو خوب ‌می‌کنه و‌ یه نفر رو داره که حالش رو بد ‌می‌کنه. وای به حال من که 11 ساله‌این دو نفرم ‌یکیه.
    و با درد نگاهش کردم. ‌می‌فهمیدم هنگ کرده، اما بازم آروم دست کشید روی چشمام و گفت:
    - قربونت بره نازی و ‌این چشمای غم‌زده‌ت رو نبینه.
    لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
    - اما دیگه تموم شد.
    نگاهم کرد و متعجب پرسید:
    - منظورت چیه؟ ‌می‌خوای چی‌کار کنی؟
    بلند شدم و کنار پنحره‌ایستادم و گفتم:
    - ‌می‌خوام به وصیت اردشیر خان عمل کنم.
    و لبخند مرموزی زدم. چند روزی از فوت اردشیر خان گذشته بود که بچه‌ها متوجه موضوع شدن و عجیب ‌اینکه ظاهرا اونا خیلی بیشتر از دختر‌های اردشیر خان ناراحت شده بودن. امروز جمعه بود. بچه‌ها خواب بودن و من داشتم تلفنی با طرلان حرف ‌می‌زدم. هنوز بهش نگفته بودم که اردشیر خان فوت شده. چند روزه دیگه ‌می‌اومد و از همه جا بی‌خبر بود. تلفنم که تموم شد، خونه رو مرتب ‌می‌کردم که زنگ زدن. کیوان و نازی پشت در بودن. متعجب در و باز کردم. اومدن داخل. نگران گفتم:
    - چی شده؟
    اومدن داخل ‌هال و کیوان گفت:
    - بابا چند بار بگم طناز؟ اول سلام.
    سری براش تکون دادم و گفتم:
    - خب سلام. چی شده؟
    کیوان روی مبل نشست و پاهای درازش رو انداخت روی میز و گفت:
    - بعدش ‌می‌شه احوالپرسی.
    نازی خنده آرو‌می‌زد و گفت:
    - اذیتش نکن کیوان.
    و رو به من گفت:
    - حاضر شو که‌ این قوم ‌یاجوج و ماجوج کارت دارن.
    کیوان بلند شد و رو به نازی گفت:
    - بله؟ منظورت ما بودیم دیگه؟
    نازی لبخندی بهش زد و گفت:
    - دقیقا.
    کیوان هم پوفی کرد که من فارغ از شوخی‌هاشون سری تکون دادم و پرسیدم:
    - با من چیکار دارن؟
    کیوان صداش رو کلفت کرد و گفت:
    - ‌می‌خوان بخورنت.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم که نازی سقلمه‌ای بهش زد و رو به من گفت:
    - چاخان ‌می‌کنه. نمی‌دونه چه خبره.
    سری تکون دادم و کمی‌ فکر کردم و بعد گفتم:
    - بچه‌ها رو چی‌کار کنم؟
    نازی‌ یه قدم جلو اومد و گفت:
    - اونا با من. تو برو.
    پرسیدم:
    - مگه تو نمیای؟
    جواب داد:
    - نه بابا. من که مثل شما دعوت نامه ندارم.
    سری تکون دادم و آماده شدم و با کیوان رفتم عمارت اردشیر خان. جایی که معلوم نبود چی در انتظارمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    وارد حیاط عمارت که شدیم، مردد ‌‌‌ایستادم. کیوان برگشت نگاهم کرد و گفت:
    - چرا نمیای پس؟
    آروم به ماشین‌‌هایی که توی محوطه عمارت پارک شده بودن، نگاه کردم و زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم.
    کمی ‌جلو اومد و پرسید:
    - می‌ترسی؟
    نگاهش کردم. جدی بود و قصد تمسخر نداشت. دروغ چرا؟‌ یه‌کم‌ ترسیده بودم و بیشتر هم به خاطر ‌‌‌این بود که نمی‌دونستم دقیقا باهام چی‌کار دارن؛ اما آروم گفتم:
    - نه. خوبم. بریم.
    و خودم جلوتر راه افتادم. در باز شد و من وارد شدم. تمام بچه‌‌ها و نوه‌‌های اردشیر خان بودن. به جز من و‌ یه آقای دیگه که چند باری دیده بودم که با اردشیر خان خیلی رفت و آمد داره، غریبه‌‌‌ای نبود. همون‌طور که حدس می‌زدم اصلا تحویلم نگرفتن. فقط خاله و عمو رضا اومدن جلو و خوش آمد گفتن بهم. همون طور که گفتم فقط بچه‌‌ها و نوه‌‌ها بودن هیچ کدوم از همسرهای نوه‌‌ها نبودن. حتی سونیا هم نبود. آروم روی ‌یکی از صندلی‌‌ها نشستم و کیانا سمت چپ، کنارم نشست. مرد غریبه که حدودا 60 سالش بود، نشست روی مبل و با لبخند رو به من گفت:
    - خوش آمدید خانوم سمیعی.
    متعجب زمزمه کردم:
    - ممنونم.
    داماد بزرگ اردشیر خان با صدای بلندی گفت:
    - جناب، نمی‌خواید شروع کنید؟ ‌‌‌ایشون هم که منتظرشون بودید اومدن.
    اخم کردم. منتظر من بودن؟‌ یعنی چی؟ ‌‌‌اینجا چه خبره آخه؟ به من چی‌کار دارن ‌‌‌اینا؟ نگاهی به‌سمت راستم انداختم که آروم نشست کنارم. فقط نگاهش کردم. کمی‌ خم شد سمتم و گفت:
    - سلامِت رو خوردی؟
    بی‌توجه به حرفش و با حرص، آروم پرسیدم:
    - چه خبره ‌‌‌اینجا؟ چی‌کار دارن با من؟
    پوزخندی زد، کتش رو درست کرد و صاف نشست و گفت:
    - می‌فهمی ‌الان.
    چشمام رو برای تمدد اعصاب بستم که صدای اون غریبه باز اومد:
    - جناب مسعودی، شما نگران نباشید. من خودم می‌دونم کی وقتشه.
    نگاهی به مسعودی انداختم، از عصبانیت قرمز شد که همسرش آرومش کرد. صدای مرد غریبه که بدجوری آشنا می‌زد رو شنیدم:
    - خب. بنا به درخواست فرزندان مرحوم، من باید... .
    صدای مقتدر مهین تاج خانوم باعث شد، حرفش رو قطع کنه.
    - ببخشید آقای فارسی...
    نگاهی به مرد کردم. آقای فارسی؟ چقدر فامیلش آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم که ‌‌‌این اسم رو کی و کجا و از دهن کی شنیدم که متوجه شدم مهین تاج خانوم می‌خواد حرف مهمی‌ بزنه. سرم رو بالا کردم که آقای فارسی گفت:
    - خواهش می‌کنم، بفرما مهین تاج خانوم.
    و مهین تاج خانوم در حالی که دامنش رو مرتب می‌کرد، گفت:
    - می‌خواستم قبل از هر چیز، موردی که فکر همه رو ‌‌‌این مدت به خودش مشغول کرده از خانوم سمیعی بپرسم.
    اول متعجب بهش زل زدم و چند ثانیه نگاهش کردم. با چشمای درشتش بهم زل زد و پرسید:
    - مشکلی که نیست؟
    ترسی نبود. باید با قدرت باهاش رفتار می‌کردم. لبخند کوچکی زدم و مودبانه گفتم:
    - خواهش می‌کنم. بفرمایید.
    سری تکون داد و گفت:
    - اون روز داخل بیمارستان، اردشیر خان چرا از بین همه خصوصا دارمان که همه می‌دونیم خیلی دوستش داشت، خواستن تو رو ببینن؟
    همهمه همه بلند شد. می‌دونستم همشون به همین فکر هستن و می‌خوان بدونن چه خبره. نیم نگاهی به مردی که سمت راستم نشسته بود، انداختم. اونم می‌خواست بدونه؟ بی شک! در هر صورت نپرسید و چقدر خوب که اون نپرسید؛ چون الان وقتش نبود. پس من رو دعوت کرده بودن که باز جویی بشم.‌ یاد وصیت سوم اردشیر خان افتادم:
    «اشک‌‌هام رو پاک کردم. توی چشمام نگاه کرد و گفت:
    - طناز حواست باشه احتمال میدم خیلی‌‌ها بابت امروز تو رو بازخواست کنن پس ناراحت نشو.
    متعجب گفتم:
    - چرا من باید بازخواست بشم؟
    جواب داد:
    - می‌فهمی. ولی فراموش نکن که از حرف‌‌های الان کسی نباید چیزی بدونه. غیر از... .»
    سری تکون دادم. و برگشتم به حال. پسر دوم اردشیر خان، رحمان، گفت:
    - بله، منم همین سوال رو داشتم. به‌هرحال موضوع مهمیه.
    و دختر دیگه اردشیر خان، شهلا، حرف برادرش رو تائید کرد و ادامه داد:
    - خب بالاخره‌ یه سری چیزا باید مشخص بشه.
    و سکوت کردن. بهشون زل زدم و گفتم:
    - ببینید ‌‌‌این موضوعی نیست که من بتونم جوابش رو بدم.‌‌‌ این رو فقط خود اردشیر خان می‌تونن جواب بدن.
    سرم رو انداختم زیر و ادامه دادم:
    - که الان نیستن.‌‌‌ این که خواستن من رو ببینن، قطعا به من ارتباطی نداره. ‌‌‌این تصمیم خود ‌‌‌ایشون بوده.
    آقا رحیم، برادر کوچک عمو رضا، گفت:
    - اون وقت چی گفتن بهتون؟
    پوزخندی زدم. ‌‌‌این رو که دیگه اصلا نمی‌تونستم بگم. بازم سرم رو انداختم زیر و جواب دادم:
    -‌‌‌ این حرفا مربوط به من بودن.
    مهین تاج خانوم با پوزخند گفت:
    -‌یعنی عملا داری می‌گی به ما ربطی نداره؟
    متعجب نگاهش کردم. تا اومدم بگم من کی ‌‌‌این حرف رو زدم، دختر کوچک اردشیر خان، شهین، گفت:
    - چرا دیگه مهین تاج.
    بعد رو به من با تحقیر گفت:
    -‌یعنی تو داری می‌گی به من ربطی نداره که بابام آخرین حرفاش چی بوده؟
    کیانا که سمت چپم نشسته بود، دستم رو گرفت داخل دستش و فشار داد، اما من آروم نشدم. خاله گفت:
    - ببخشید شهین خانوم، ولی طناز اصلا چنین حرفی نزد. چرا بی خودی بزرگش می‌کنی؟
    شهین خانوم به خودش اشاره کرد و با چشم‌های گرد شده، گفت:
    - من بزرگش می‌کنم؟ توهین به ما چیز بزرگی نیست پریچهر؟
    و با تحقیر پریچهر رو گفت و من با تمام خشمم خواستم چیزی بگم که همزمان صدای آریان و کیوان اومد:
    - عمه خانوم!
    شهین نگاهشون کرد که صداش از سمت راستم محکم بلند شد:
    - کافیه عمه. وقتی نمی‌خواد بگه، اجباری نیست. هست؟
    و به همه نگاه کرد. همه‌شون خفه شده بودن. متعجب بهشون نگاه کردم. چرا چیزی نمی‌گفتن پس؟‌‌‌ اینا که تا دو دقیقه پیش بلبل بودن برای من و خاله‌م. باز سکوت شد که پسر عموی بزرگ کیوان گفت:
    - ببخشید دارمان جان؛ ولی من قانع نشدم هنوز و ساکت هم نمی‌شم.
    متعجب نگاهش کردم. ‌‌‌این دیگه چی می‌گفت؟ اصلا کی بود؟ کمی‌که فکر کردم ‌یادم اومد. ‌‌‌ایشون همونه که مهندس بود و حسابی دم کلفت! صدای پوزخندش رو از سمت راست شنیدم و بعدم صداش:
    - مشکل چیه شاهین؟
    شاهین سری تکون داد و با اخم گفت:
    -‌‌‌این خانوم درست همون زمان، همون جایی حضور داشتن که باید می‌بودن. ‌‌‌این عجیب نیست؟
    کیوان با صدایی که از خشم دورگه شده بود، گفت:
    - محض اطلاعتون شاهین خان، اونی که خبر‌‌ها رو بهتون رسونده، بد رسونده. از اون‌هایی که اونجا بودن برو بپرس. دکتر که اومد و گفت با طناز کار داره، من داشتم از اتاق خودش در همون بیمارستان می‌رفتم بیارمش.
    شهلا خانوم هم که با حرف برادرزاده‌ش دُم در آورده بود، گفت:
    - اصلا تو، توی اون بیمارستان چیکار می‌کردی؟
    صدای نفس‌‌های تندش رو از سمت راستم شنیدم.‌‌‌ این‌بار نوبت خودم بود تا کیانا خواست جواب بده دستش رو فشار دادم و گفتم:
    - اجازه بده کیانا جان.
    و رو به همه گفتم:
    - با وجود‌‌‌اینکه ‌‌‌این موضوع کاملا شخصیه، اما... .
    چشم دوختم داخل چشمای شهلا خانوم و جواب دادم:
    - اما من چند ماهی هست که در بیمارستان به عنوان دکتر روانشناس مشغول فعالیت هستم.
    شهین خانوم با شک پرسید:
    - راست می‌گـه دارمان جان؟
    صداش اومد:
    - کاملا.
    لبخند پیروزی روی لبم اومد و اول با پیروزی به مهین تاج خانم و بعد به شهلا و شهین نگاه کردم. آقای فارسی از سکوت استفاده کرد و گفت:
    - خب. فکر کنم دیگه سوالات تموم شده. داشتم می‌گفتم. بنا به درخواست فرزندان مرحوم اردشیر کیانمهر، وصیت‌نامه ‌‌‌ایشون همین امروز باز می‌شه.
    متعجب زمزمه کردم:
    - وصیت‌نامه؟
    که کیانا آروم زیر گوشم گفت:
    - آره.‌‌‌ این‌قدر هول هستن که نگو. باید می‌دیدیشون چطوری به جون هم افتاده بودن.
    چشمام رو بستم. خدای من! ‌‌‌اینا دیگه کی بودن؟ متعجب چشمام رو باز کردم. اگه قراره وصیت نامه خونده بشه، پس من چرا‌‌‌ اینجام؟ آخه وصیت نامه به من چیکار داره؟ آهان! حالا ‌یادم اومد. آقای فارسی وکیل اردشیر خان بود. چندباری دیده بودمش ‌‌‌اینجا. کنجکاو به حرفاش گوش دادم. روی‌ یه کاغذ می‌خوند. بعد از تموم شدن وصیت نامه همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردن. باورم نمی‌شد. ‌یاد حرف اردشیر خان افتادم:
    - حواست باشه طناز! پیشاپیش بگم که چند نکته در وصیت نامه من هست که همه رو متعجب می‌کنه، صبوری کن و پاش وایستا.
    هنوز مات به فرش دستباف و گرون قیمت زیر پام زل زده بودم که صدای اعتراض پسر اردشیر خان بلند شد:
    - ‌یعنی چی؟
    آقای فارسی گفت:
    -‌یعنی همین رحیم جان.
    رحیم خان با خشم گفت:
    - آقای فارسی توقع که نداری قبول کنم چنین وصیت مسخره‌‌‌ای رو؟
    زنش آروم گفت:
    - رحیم ‌‌‌این چه حرفیه؟ وصیت باباته‌‌ها.
    رحیم برگشت سمت زنش و با حرص گفت:
    - مگه دروغ می‌گم مرضیه؟
    بعد رو به جمع گفت:
    -‌یعنی انصاف‌‌‌ اینه که‌‌‌این خانوم که معلوم نیست بعد از هفت سال از کجا پیداش شده، اندازه بچه‌‌های ما سهم ببره؟
    یکی از نوه‌‌های اردشیر خان گفت:
    - نه والا. ‌‌‌این درسته آقای فارسی؟ می‌شه‌ یه‌بار دیگه مطالعه بفرمایید.
    آقای فارسی خندید و گفت:
    - دختر جان، من درست خوندم؛ ولی ‌‌‌این رو از من بشنو توی کار اردشیر خان حتی بعد از مرگش هم نباید دخالت کرد.
    اون دختره هم اخم کرد و ساکت شد.‌یکی از پسرها گفت:
    - کاش منم زنم رو طلاق می‌دادم تا به اونم چیزی می‌رسید.
    بد نگاهش کردم. کیوان دستاش رو مشت کرد و خواست بلند بشه، اما عمو رضا اجازه نداد چیزی بگه. مرد کنارم عین شیر، غرید:
    - ببند دهنت رو بهنام.
    بهنام با دیدن نگاه خشمگینش پوزخندی زد و چیزی نگفت. پدر بهنام، آقا رحمان گفت:
    - درست صحبت کن دارمان.
    خیلی جدی جواب داد:
    - من ادبم رو از اردشیر خان‌یاد گرفتم. بهتر شما پسرت رو ادب کنی، رحمان خانِ کیانمهر.
    رحمان خواست ادامه بده که دختر بزرگش ساکتش کرد. رحمان خان همونی بود که 11 سال پیش مرگ زنش باعث آشنایی من و جناب دکتر شده بود، اما همشون خوب می‌دونستن به نفعشونه حرف نزنن. از کل ثروتی که قرار بود به همه برسه و اردشیر خان اجازه داشت به همه بده، ‌‌‌این مرد بیشتر از همه سهم می‌برد چرا که تیام و صیام هم سهمی ‌داشتن و ‌‌‌این سهم به پدرشون رسیده بود که بعد که به سن قانونی رسیدن، بهشون برگردونه. البته منم به اندازه هر نوه سهم می‌بردم و همین باعث شده بود که خونِشون به جوش بیاد. مهین تاج خانوم گفت:
    -‌‌‌این درست نیست. خودتون می‌دونید که حقش نیست آقای فارسی.
    کیوان دیگه تحملش تموم شد و گفت:
    - ببخشید خانوم، اما فکر کنم وقتی اردشیر خان‌‌‌ این حق رو برای کسی تعیین کردن کسی نتونه تغییرش بده.
    مهین تاج با حرص گفت:
    - روی حرف بزرگ‌تر حرف نزن بچه جان.
    عمو رضا گفت:
    - مهین تاج خانوم. وصیت به هر قیمتی اجرا می‌شه. چه کسی بخواد، چه نخواد. ‌‌‌این مثل‌‌‌ اینه که بگن اگه همه راضی هستن به مهین تاج خانوم ارثی نرسه.
    شوهر مهین تاج با حرص به حرف اومد:
    - چه ربطی داره؟
    آقای فارسی لبخندی زد و جواب داد:
    - خب ‌‌‌این طوری اگه همه موافق باشن، ما می‌تونیم ارثی به مهین تاج خانوم ندیم چون ‌‌‌ایشون که دیگه عروس اردشیر خان نیستن اما... .
    نگاهی به بچه‌‌های اردشیر خان انداخت که با هم پچ پچ می‌کردن و ادامه داد:
    - اما چون اردشیر خان دستور دادن، باید انجام بشه.
    مهین تاج خانوم عصبانی شد و سکوت کرد.
    عمو رضا گفت:
    - دقیقا. پس باید به طناز هم ارث کامل برسه.
    شهین خانوم هم گفت:
    - رضا باورم نمی‌شه داری طرفداریش رو می‌کنی.
    عمو رضا گفت:
    - حقشه. شما هم نمی‌تونید حقش رو بگیرید.
    آقای مسعودی گفت:
    - نه شهین خانوم.‌‌‌ این خانومِ ظاهرا دکتر بوی پول به مشامشون خورده.
    نگاهشون کردم. همشون داشتن با هم کل‌کل می‌کردن به خاطر من؟ مگه من به‌خاطر پول اومده بودم ‌‌‌اینجا آخه؟ من اصلا خبر هم نداشتم که‌‌‌ اینجا چه خبره. بغض کردم. نیم نگاهی بهش انداختم که در سکوت بهشون نگاه می‌کرد. نگاهم کرد. طی تصمیم ناگهانی بلند شدم که همه ساکت شدن و بهم زل زدن. گفتم:
    - ببخشید از همه؛ اما حقیقت‌‌‌ اینه که من نمی‌دونستم ‌‌‌اینجا چه خبره، وگرنه اصلا نمی‌اومدم.
    پوزخندشون رو نادیده گرفتم و ادامه دادم:
    - نمی‌خوام، من هیچ پولی نمی‌خوام. هیچ وقت نخواستم. وگرنه توی‌‌‌این 11 سال می‌تونستم پول بگیرم. من راضی‌ام به پولی که خودم با زحمت و کار کردنم به دست میارم.
    بهشون نگاه کردم و گفتم:
    - عادت ندارم به پول‌های ‌یهویی که چشم چندین نفر دنبالشونه. مال خودتون؛ همش، اما... .
    مکثی کردم. محکم ادامه دادم:
    - اردشیر خان مرد خیلی خوبی بود. درسته محکم و مقتدر بود، اما خیلی چیزا به شما‌ یاد داد. همیشه بهتون حسودی کردم. نه به خاطر پولتون، بلکه به خاطر ارثِ خوبِ اردشیر خان که رفتارشه؛ اما افسوس که شما هیچی ‌یاد نگرفتید ازش.
    باز نگاهشون کردم و با تأسف گفتم:
    - اون‌ یاد داد، اما شما همتون مشغول شمردن صفر‌‌های پول‌‌های توی بانکتون بودید. اردشیر خان ‌یاد داد؛ اما شما مشغول حرص و طمع بودید. متاسفم. من، به جای همتون متاسفم.
    سری تکون دادم و رو به آقای فارسی گفتم:
    - آقای فارسی من چیزی نمی‌خوام از اون پول‌‌ها. الانم باید برم.
    و کیفم رو برداشتم که آقای فارسی بلند شد و گفت:
    - دخترم. بنشین لطفا. تا پایان ‌‌‌این جلسه شما هم باید حضور داشته باشی وگرنه به وصیت نامه عمل نمی‌شه.
    آهی کشیدم که باز اعتراضشون بلند شد و من با نارضایتی نشستم که آقای فارسی با تأسف گفت:
    - متاسفانه اردشیر خان پیش بینی چنین اتفاقی رو می‌کردن و گفتن که اگر به خانوم سمیعی چیزی نرسه، به هیچ کس هم ارث نخواهند رسید.
    با درد به کیانا نگاه کردم که همهمه باز شروع شد. آقای فارسی بلند گفت:
    - و همگی خواهشا توجه کنید.‌ یک بخش دیگه هم مونده از وصیت نامه.
    همه متعجب نگاه کردن که آقای فارسی گفت:
    - علاوه بر ارثیه، چند میلیون اضافه به آریان داده می‌شه برای رسیدگی به امور خاص.
    باز ولوله شد.‌‌‌ این بار دیگه چه خبر بود؟ خدا عالِمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    اول از همه رحمان خان گفت:
    - آریان؟ چرا اون؟
    آقای فارسی جواب داد:
    - صلاح دید اردشیر خان بوده.
    رحیم ‌‌اینبار پوزخندی زد و گفت:
    - عجب وضعیتیه. ‌‌این از ماجرای‌‌این خانوم،‌‌ اینم از ‌‌این پول اضافه آریان خان.
    آقای فارسی عینکش رو از چشماش برداشت و با آرامش گفت:
    - مشکل چیه؟ شما دوتا چتونه؟
    رحمان و رحیم نگاهی به هم انداختن و رحمان جرئت کرد و جواب داد:
    - آقای فارسی شما بهتر می‌دونید که آریان اصلا نباید ارث بهش تعلق بگیره. حالا باشه ما قبول کردیم که به حرمت ‌‌این سال‌‌‌‌ها، ارثیه داشته باشه. نمی‌فهمم که چرا اردشیر خان ‌‌این وسط باید‌‌ این چیزا رو گفته باشه و تازه ‌‌‌یه مبلغ اضافه هم بده بهش؟
    پسر آقا رحمان کنجکاو نگاهی به پدرش انداخت و پرسید:
    - بابا جان، چیزی هست که ما نمی‌دونیم؟
    رحمان در حالی که به آریان نگاه می‌کرد، پوزخند زد و گفت:
    - آره بابا جان.
    شاهین باز پرید وسط حرف‌‌‌‌‌ها و پرسید:
    - خب. فکر کنم همه مشتاق و منتظریم بابا.
    رحمان نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دست گل داداش مرحوم و اردشیر خانِ دیگه.
    عمو رضا دیگه نتونست تحمل کنه و بلند گفت:
    - خان داداش فکر نمی‌کنید الان وقتش نیست؟
    رحیم هم بلند گفت:
    - پس کی وقتشه رضا؟ تا کی باید خفه بشیم و...
    مرضیه خانوم، زن آقا رحیم که زن آروم و خوبی بود، گفت:
    - بس کن رحیم آقا.
    و رحیم زیر لب گفت:
    - لااله‌الاالله.
    و ساکت شد. کیانا هم مثل من گیج شده بود. آروم زیر گوشم گفت:
    - چه خبر‌‌‌‌ه اینجا؟
    و من با تأمل زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم.
    و به آریان نگاهی انداختم که سرش زیر بود. نمی‌دونستم چه خبره، اما هر چی بود به گذشته آریان ربط داشت و اصلا هم خبر جالبی نبود. آقای مسعودی، عین نخود توی آش پرید وسط و گفت:
    - ببین شاهین خان! قضیه مال سال‌‌‌‌ها پیشه. وقتی مهین تاج خانوم... .
    صدای مهین تاج خانوم که تا حالا ساکت بود، بلند شد:
    -‌‌‌یه لحظه... .
    متعجب نگاهش کردیم. چشماش رو بسته بود و نفس عمیق می‌کشید. چند ثانیه بعد چشماش رو باز کرد و گفت:
    - خودم توضیح میدم.
    آریان همون موقع بلند شد و رفت بیرون. نگران به مسیر رفتنش زل زدم. همه منتظر به مهین تاج نگاه می‌کردن که فقط سکوت کرده بود.
    به چشم‌‌‌‌های همه زل زد و در نهایت گفت:
    - نمی‌تونم.
    متعجب به مهین تاج خانومی ‌که با ضعف، گفت نمی‌تونم نگاه کردم. تا حالا‌‌ این قدر مستأصل ندیده بودمش. عجیب بود.
    شهلا خانوم هم پوزخندی زد و گفت:
    - من می‌تونم بگم مهین تاج.
    و با همون پوزخند ادامه داد:
    - آریان، بچه پرورشگاه بود.
    مات و مبهوت نگاهش کردم. چند دقیقه همه‌جا سکوت بود و کسی حتی نفس هم نمی‌کشید. همه هنگ بودن. تا آقای فارسی پوفی کشید، بلند شد و گفت:
    - عمیقا از ‌‌این رفتار متاسفم.
    و رفت بیرون و عمو رضا دیگه نتونست کیوان رو مهار کنه و کیوان هم دنبالشون رفت. باورم نمی‌شد. نیم نگاهی به سمت راستم انداختم که بلند شد و فقط گفت:
    - متاسفم برای همتون. دلم براتون می‌سوزه.
    و محکم و با صدای بلند ادامه داد:
    - منتظر‌‌‌ یه تقاص درست و حسابی باشید. دل آریان رو شکستید. آریانی که از خیلی از نوه‌‌‌‌‌های واقعی اردشیر خان با معرفت‌تر بود.
    جلوی همه ایستاد و محکم ادامه داد:
    - به هر حال من از ‌‌این به بعد بزرگ‌ترین وارث اردشیر خان هستم و صاحب کارخونه بزرگ کیانمهر.
    و با نگاهش همه رو زیر نظر گذروند. متعجب نگاهش کردم. ‌‌این مورد کارخونه که داخل وصیت نامه نبود. نگاهی به جمع انداختم غیر از من کسی متعجب نشده بود. کیانا که متوجه تعجبم شده بود، آروم گفت:
    - اردشیر خان قبل از مرگش کارخونه رو به دارمان سپرده بود.
    بی حرف سرم رو برگردوندم و به ادامه حرفاش گوش دادم:
    - کارخونه تمامش مال منه و خب خیلی از افراد ‌‌این جمع اونجا کار می‌کنن. درسته آقای مسعودی؟
    و به مسعودی زل زد. مسعودی سر کچلش رو خاروند و گفت:
    - بله.
    یادم می‌اومد کیوان گفت که آقای مسعودی هم خیلی وقت بود توی کارخونه کار می‌کرده؛ اما فقط آقای مسعودی نبود، خیلی از بچه‌‌‌‌‌های آقا رحمان و آقا رحیم هم اونجا کار می‌کردن. لبخند کجی زد و با اقتدار ادامه داد:
    - خوبه. پس به آریان میگم منتظر عذرخواهی‌‌‌‌‌هاتون باشه.
    داشت می‌رفت که‌‌‌ یهو برگشت و ادامه داد:
    - فراموش کرده بودم که شما ‌‌‌یه عذرخواهی هم به ایشون بدهکارید.
    و به من اشاره کرد. پچ‌پچ همه بلند شد و مهین تاج با خشم گفت:
    - دارمان، داری زیاده روی می‌کنی.
    جدی نگاهش کرد و پرسید:
    - ببخشید خانومِ فخاری؟ شما چه نسبتی با ما دارید؟
    فخاری، فامیل شوهر جدید مهین تاج خانوم بود. اما با ‌‌این حرف مهین تاج خانوم مات موند و کل جمع ساکت شدن و من فقط مات گوش می‌دادم. که باز آقا رحمان گفت:
    - دارمان، وحشی شدی. به پول رسیدی خیال کردی چی شدی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - اون کسی که خیال می‌کنه با پول کسی می‌شه من نیستم، شمایید. و همه این‌‌‌‌ها به تلافی تمام ظلم‌‌‌‌‌ها و حرف‌‌‌‌‌های ناحق و مفتی بود که به اطرافیان و عزیزانم در طول چندین سال گذشته زدین و نادیده گرفتم، اما از‌‌ این به بعد خودم با همتون طرف خواهم بود.
    همه سکوت کردن که شاهین باز طغیان کرد. بلند شد و گفت:
    - دارمان. از تو بعیده. جلوی همه داری تهدیدشون می‌کنی؟
    پوزخندی زد و جواب داد:
    - بشین شاهین و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
    شاهین مات بهش نگاه کرد. اونم پوزخندی به جمع زد و گفت:
    - روز خوبی داشته باشید، خاندان کیانمهر.
    و رفت بیرون. لبخندی کنج لبم نشست. بی‌اندازه عاشق‌‌ این کارش شدم؛ نه به خاطر دفاع از خودم، به خاطر دفاع از آریان و دفاع از حریم اردشیر خان و البته نشون دادن قدرتش و از رو بردن ‌‌‌یه مشت ملت ‌‌‌یاغی که جز پول چیزی رو نمی‌دیدن. بعد از رفتنش همهمه شد. نه عذرخواهی شون رو می‌خواستم نه تأسف خوردنشون رو. سری از روی تأسف تکون دادم. ‌‌اینا خسته نمی‌شدن؟ هنوز داشتن دعوا می‌کردن و با هم سر مال دنیا بحث می‌کردن.
    آروم به کیانا گفتم:
    - نمیای؟
    مات گفت:
    -‌‌‌‌‌هان؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - می‌گم نمیای؟
    جواب داد:
    - کجا؟
    گیج گفتم:
    - نمی‌دونم. فعلا خودمم گیجم.
    سری تکون داد و گفت:
    - من همین جا هستم. مامان و بابا تنهان.
    سری تکون دادم و جواب دادم:
    - باشه. فعلا.
    و بلند شدم. رفتم کنار خاله و عمو رضا گفتم:
    - متاسفم بابت مرگ اردشیر خان و بابت اتفاقات امروز.
    خاله بلند شد بغـ*ـلم کرد و گفت:
    - برو خاله جان به سلامت.
    و عمو رضا هم بلند شد و گفت:
    - شما ببخش دخترم بابت ماجرا‌‌‌‌های امروز. متاسفم بابت بی احترامی... .
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - شما بهترینید عمو رضا. تقصیر شما که نیست.
    و لبخندی زدم که با آرامش بهم لبخند زدن و خداحافظی آرومی‌کردم و اومدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. نگران آریان بودم. سریع از عمارت اومدم بیرون که دیدم کیوان و آقای فارسی ‌‌ایستادن و حرف می‌زنن. رفتم جلو و از کیوان پرسیدم:
    - آریان چی شد؟ کجا رفت؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - با دارمان پیاده رفتن.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - هنوزم باورم نمی‌شه. آخه چطوری می‌شه؟
    کیوان هم سردرگم جواب داد:
    - خودمم هنوز درست نمی‌دونم.
    سری تکون دادم که آقای فارسی گفت:
    - خانوم سمیعی!
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - خیلی برای خود آریان هم سخت بود، هنوزم هست. باید بهش زمان داد. دارمان خوب کارش رو بلده.
    سری تکون دادم که گفت:
    - خب من فعلا برم بچه‌‌‌‌‌ها.
    خداحافظی کردیم که رفت سمت ماشین. در ماشینش رو باز کرد، اما باز برگشت و گفت:
    - راستی.
    هر دو نگاهش کردیم که ادامه داد:
    - خیلی دوست دارم بچه‌‌‌‌‌های دارمان رو ببینم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حتما.
    و رفت. نفس عمیقی کشیدم و رو به کیوان گفتم:
    - حالا چی می‌شه؟
    نگاهم کرد و با غم گفت:
    - واقعا نمی‌دونم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بیا من رو ببر خونه که نازی اونجا تنهاست.
    آروم گفت:
    - باشه.
    اما کاری نکرد و به آسفالت زل زده بود. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
    - چیه؟
    سری تکون داد و گفت:
    -‌‌‌‌‌هان؟ چی گفتی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - چته کیوان؟
    سری تکون داد و آروم گفت:
    - باورم نمی‌شه هنوز. مرگ اردشیر خان و حالا ماجرای آریان. درکش مشکله.
    به در ماشین تکیه زدم و جواب دادم:
    - می‌فهمم. سخته؛ اما می‌دونم که می‌تونی.
    و سکوت کردم. بعد از چند دقیقه سکوت تکیه ش رو از ماشین گرفت و گفت:
    - حالا بیا تو رو برسونم فعلا.
    سری تکون دادم که برگشت و زد رو پیشونیش و گفت:
    - آخ‌، ‌‌یادم رفت.
    و دست کرد داخل جیباش و گفت:
    - طناز بیا. دارمان ماشینش رو گذاشت، گفت تو ببریش و بری دنبالشون.
    متعجب گفتم:
    - من؟
    بی‌حوصله جواب داد:
    - آره. عجله کن. فکر کنم منتظرن.
    سری تکون دادم و به سوئیچ داخل دست کیوان زل زدم. تکونش داد که گرفتم ازش و پرسیدم:
    - حالا کجا هستن؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - پرورشگاهی که همیشه میرن اسمش رو‌‌‌یادم رفته... .
    داشت فکر می‌کرد که گفتم:
    - می‌دونم کجاست. نمی‌خواد فکر کنی.
    خداحافظی کردم و رفتم پرورشگاه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    جلوی در پرورشگاه پارک کردم و به اطراف زل زدم. خبری ازشون نبود. فکر کردم داخل پرورشگاه هستن و با همین فکر، رفتم داخل حیاط پرورشگاه و به بچه‌هایی که بازی ‌می‌کردن زل زدم. با لبخند به دعواها و قهقهه‌هاشون زل زده بودم تا‌ اینکه توپ افتاد سمت من. خم شدن و برداشتمش و رفتم جلو. پرسیدم:
    - منم ‌می‌تونم بیام بازی؟
    دختر لباس آبی که ریز میزه بود، گفت:
    - آره، آره. بیا.
    لبخندی زدم و با خوشحالی شروع کردم به بازی با فرشته کوچولو‌هایِ آسمونی. پنج دقیقه بعد، داشتم به دعوای دختر و پسر کوچولویی ‌می‌خندیدم که صدایی از پشت سرم گفت:
    - خانوم کیانمهر.
    برگشتم. با دیدن مدیر پرورشگاه که شکسته شده بود، لبخندی زدم و سلام کردم که گفت:
    - آقای کیانمهر جلوی در منتظرتون هستن.
    سری تکون دادم و تشکر کردم و از بچه‌ها هم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. به اطراف نگاه کردم. آریان نبود و دکتر هم داشت با تلفن حرف ‌می‌زد. من رو که دید به شخص پشت خط گفت‌:
    - باشه. تو لازم نیست نگران باشی. فعلا.
    و قطع کرد. داشتم دنبال آریان ‌می‌گشتم و به اطراف زل ‌می‌زدم که فقط گفت:
    - رفت.
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - آریان؟ کجا رفت؟
    خسته گفت:
    - ‌نمی‌دونم.
    سری تکون دادم و با غم گفتم:
    - بیچاره چی ‌می‌کشه؟ گـ ـناه داره. چرا باهاش نرفتی آخه؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و جواب داد‌:
    - تنها باشه بهتره.
    بعدم دستش رو دراز کرد و گفت:
    - سوئیچ.
    سری تکون دادم و انداختم کف دستش که گفت:
    - سوار شو.
    و خودش سوار شد. آروم سوار شدم. استارت زد و حرکت کرد و بعد از چند ثانیه گفت‌:
    - بچه‌ها خوبن؟
    جواب دادم:
    - آره احتمالا. خودمم‌ این روزا کم ‌می‌بینمشون.
    و باز سکوت شد. نیم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
    - تو ‌می‌دونستی؟
    بدون ‌اینکه نگاهش رو از جلوش بگیره، گفت:
    - چی رو؟
    مکث کردم و گفتم‌:
    - در مورد آریان.
    لحظه‌ای نگاهم کرد و بعد ریلکس جواب داد‌:
    - آره.
    و ادامه نداد. که باز پرسیدم‌:
    - اونوقت از کی تا الان؟
    پوزخندی زد و جواب داد‌:
    - از 11 سال پیش.
    متعجب و گنگ نگاهش کردم. دقیقا همون زمانی که من باهاش آشنا شدم. عجیب بود برام. خیلی ناگهانی حرف اون روزش داخل ماشین ‌یادم اومد. گفت من شرط بودم. اما نگفت شرط چی؟ ‌نمی‌دونم چجوری، اما فکر کردم شاید موضوع آریان هم به من ربطی داشته باشه. در حالی که با دستام بازی ‌می‌کردم، پرسیدم:
    - به من ربطی داره؟
    نگاهم کرد و چیزی نگفت که پوفی کردم و گفتم:
    - ‌اینم از اون موارده که باید براش صبر کرد؟
    لبخند کوچک و خسته‌ای زد و گفت:
    - آره.
    نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به خونه حرف نزدم وقتی رسیدیم. کمربندم رو باز کردم و در همون حال با کمی ‌این پا و اون پا کردن، گفتم:
    - اوم... نمیای داخل؟ بچه‌ها دل‌تنگ شدن.
    خندید و گفت:
    - بچه‌ها؟
    حرصی نگاهش کردم و گفتم:
    - پشیمون شدم. اصلا ‌نمی‌خواد بیای.
    بازم خنده کوتاهی مرد و گفت‌:
    - ‌نمی‌تونم بیام. سونیا خانوم احضارم کرده. ظاهرا حرف مهمی ‌داره.
    نگاهش کردم. آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
    - آره. اون موضوع مهم‌تره. برو.
    و پیاده شدم و رفتم. در خونه رو بستم و مثل‌این چند وقت، به فکر حرف‌های آخر اردشیر خان افتادم و تصمیمم رو گرفتم. یه هفته از ماجرای اردشیر خان گذشته بود و طرلان دیگه برگشته بود و با شنیدن خبر، حسابی ناراحت شده بود. برای خودمم عجیب بود که طرلان این‌قدر ناراحت شد. ‌یادم میاد زمانی که من و جناب دکتر با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم، طرلان اونقدر سنی نداشت که اردشیر خان رو خوب بشناسه و حتی بخواد برای اردشیر خان آه بکشه و افسوس بخوره. امروز با شیدا حرف زدم و فهمیدم که با آریان رفتن برای شروع درمان. نازی و کیوان هم که عقدشون عقب افتاده بود، ‌می‌رفتن خرید. به اصرار خودشون ‌یا مریم و علی باهاشون ‌می‌رفتن‌ یا من و طرلان همراهی‌شون ‌می‌کردیم. با کیانا هم تلفنی حرف زدم. ‌می‌گفت که هفته‌ آینده پرواز دارن. به خاطر کار حامد دیگه باید ‌می‌رفتن. و گفت که امروز خاله رو مجبور کرده که برای تغییر حال و هواش بره شمال برای دورهمی‌ای که با دوستاش دارن. بعد از حرف زدن با کیانا، بلند شدم و رفتم کمی ‌با ویدا صحبت کردم و بعد از کار رفتم خونه. ساعت شش بود که تلفن خونه زنگ خورد. کیانا با گریه داشت حرف ‌می‌زد. صداش درست ‌نمی‌اومد. فقط همین رو شنیدم که گفت باید برم بیمارستان و قطع شد. نگاهی به موبایل انداختم و چندین بار زنگ زدم که جواب نداد. نگران داخل خونه راه ‌می‌رفتم. طرلان هم داخل اتاقش بود. نتیجه‌ای که از تلفن زدن نگرفتم، لباس پوشیدم و رفتم بیمارستان خودم و به طرلان سپردم که حواسش به بچه‌ها باشه. برای اولین بار با آخرین سرعت حرکت کردم به سمت بیمارستان. توی راه بازم به کیانا زنگ ‌می‌زدم که جواب ‌نمی‌داد. ناچار با حامد تماس گرفتم که گفت خاله توی راه تصادف کرده و حالش خیلی مساعد نیست. بالاخره رسیدم بیمارستان. حالم خیلی بد بود. نگران رفتم سمت پذیرش. ویدا نبود. پرسیدم‌:
    - خانم اعلایی، خاله من کجاست؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت‌:
    - بله؟
    سری تکون دادم و کلافه و نگران جواب دادم:
    - خاله‌م. پریچهر نعمتی.
    سری تکون داد و گفت:
    - بخش مغز و اعصاب.
    مات گفتم‌:
    -‌ یا خدا.
    و دویدم سمت آسانسور. وقتی از آسانسور بیرون اومدم، حیرون و سرگردون دنبال ‌یه آشنا ‌می‌گشتم. عمو رضا رو که دیدم، دویدم اون سمت. با حال زار پرسیدم‌:
    - عمو چی شده؟
    نگاهم کرد و زمزمه کرد:
    - تصادف کرده.
    وای بلندی گفتم که کیانا سرش رو بلند کرد و با گریه گفت‌:
    - طناز، مامانم.
    بی حال کنارش نشستم و بغلش کردم. حامد پیش پریناز کوچولو بود. خیالم از ‌این بابت راحت شده بود، اما ما حالمون خیلی بد بود. خاله رو بـرده بودن اتاق عمل. دکترش هنوز نیومده بود. کیانا با گریه رو به عمو رضا گفت:
    - بابا، دارمان چرا نمیاد؟ مامانم از دست رفت.
    و باز زد داخل صورتش و زار زد. سعی کردم آرومش کنم، اما حال خودمم بهتر از اون نبود. خاله پریچهر تنها عضو و فرد بزرگ خانوادم بود. تنها کسی که باقی موند برامون. برای من و طرلان. تنها کسی که خاطرات مادرم رو برام زنده ‌می‌کرد. تنها کسی که بوی مامانم رو ‌می‌داد. اشک‌هام بند ‌نمی‌اومد. حس کردم ‌یهو وزن کیانا زیاد شد. نگاهش کردم. از هوش رفته بود. با استرس بلند گفتم:
    - عمو رضا، کیانا از هوش رفت.
    عمو رضا اومد و با کمک هم بردیمش بخش و سِرُم بهش زدن. رو به عمو رضا گفتم‌:
    - عمو رضا! من ‌می‌رم ببینم خاله چی شد. شما کنارش بمونین.
    سری تکون داد و گفت‌:
    - نه عزیز جان. تو بمون من ‌می‌رم.
    سریع گفتم‌:
    - شما باشید بهتره.‌ یه مرد باشه بهتره تا من که خودمم‌ یکی باید مدیریتم کنه. در ضمن نگران نباشید، کیوان هم الان میاد.
    سری تکون داد و گفت:
    - پس به من هم خبر بده.
    تند گفتم:
    - باشه.
    و رفتم پشت در اتاق عمل. چند دقیقه نشسته بودم که اومد. بلند شدم به صورتم که پر از اشک بود نگاه کرد و گفت:
    - باز که دریا راه انداختی.
    آروم گفتم:
    - خالمه. نگرانم.
    سری تکون داد و با مکث گفت‌:
    - نگران نباش.
    و داشت ‌می‌رفت سمت در اتاق که برای اولین‌بار در طول ‌این مدت که برگشته بود صداش زدم‌:
    - دارمان!
    چند ثانیه ‌ایستاد و بعد برگشت. با گریه و بغض گفتم‌:
    - خاله‌م رو اول به خدا و بعد به تو ‌می‌سپارم.
    فقط نگاهم ‌می‌کرد. اما من لبم رو خیس کردم و باز گفتم:
    - دارمان، خاله‌م تنها کَسَمه.
    سری تکون داد و اومد جلو. رو به روم ‌ایستاد و گفت‌:
    - بهم اعتماد کن.
    سری تکون دادم اشک‌هام رو پاک کردم. سرم رو انداختم پایین و با مکث جواب دادم‌:
    - اعتماد دارم.
    لبخندی زد و رفت. منم نشستم. نازی و کیوان هم اومدن. کیانا حالش بهتر شده بود و عمو رضا نتونست راضیش کنه که استراحت کنه و اومده بود پشت در اتاق عمل.‌یک ساعت بعد، در باز شد و اومد بیرون. همه منتظر نگاهش کردیم. زد روی شونه عمو رضا و گفت:
    - بزرگ مردِ خانواده کیانمهر! غمگین نباش که عمل بانوی عمارتت موفقیت‌آمیز بود.
    لبخند و شادی تنها چیزی بود که حس کردیم. اونم رفت و کیوان همراهیش کرد. من و نازی به کیانا کمک کردیم تا بشینه و آروم باشه. حال خاله ظاهرا بهتر شده بود، اما فعلا بیهوش بود. کیانا رو با کیوان و نازی به زور فرستادم خونه تا مراقب پریناز باشن. عمو رضا هم رفته بود دنبال کارهای عمل و بعد از عمل. کنار خاله نشسته بودم و دستش رو توی دستام گرفتم و بـ*ـوسـه‌ای روشون زدم و آروم زمزمه کردم‌:
    - بهترین خاله دنیا. پریچهرِ قصه ما. خاله جونم ‌یادته کوچک که بودیم من و کیانا و کیوان بازی ‌می‌کردیم و بعد دعوامون ‌می‌شد، مهم نبود که تقصیر کیه شما همیشه طرف من رو ‌می‌گرفتی.
    لبخند‌ی زدم و گفتم‌:
    -‌ یادمه همیشه ‌می‌گفتن من و شما شبیه همیم و مامان و کیانا شبیه به هم. به کیانا حسودی ‌می‌کردم چون دوست داشتم شبیه به مامانم باشم؛ اما الان خیلی خوشحالم که شبیه شما هستم.
    مکثی کردم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم:
    - دوست دارم خاله. خیلی زیاد.
    و سرم رو گذاشتم کنار تختش و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای در بیدار شدم. چشمام رو مالیدم و بهش نگاه کردم. اومد سمت تخت و نگاهی به سِرُم انداخت و علائم حیاطی خاله رو چک کرد و گفت:
    - برو خونه بخواب.
    با چشمای خواب‌آلود جواب دادم:
    - ‌نمی‌خوام.
    و بلافاصله پرسیدم‌:
    - حالش خوبه؟
    نگاهم کرد و در حالی که‌ یه سری چیزا ‌می‌نوشت، گفت:
    - از تو بهتره.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌:
    - راستش رو بگو. حالش چطوره؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - گفتم که خوبه؛ اما فعلا باید‌ اینجا بمونه تا بهتر بشه.
    پرسیدم‌:
    - پس چرا بهوش نمیاد؟
    جواب داد:
    - به هوشم میاد.
    سری تکون دادم و به خاله نگاه کردم که در دوباره باز شد و عمو رضا اومد داخل. بعد از اتفاقات اخیر و حالا هم تصادف خاله حسابی خسته و درمونده بود. توی ‌این مدت حسابی پیر و شکسته شده بود. جناب دکتر گفت:
    - سلام عمو.
    عمو رضا خسته سری براش تکون داد و گفت:
    - سلام پسرم. چطوره حالش؟
    جواب داد‌:
    - حال عمومیش بهتر شده؛ اما هنوز باید تحت نظر باشه.
    عمو رضا آروم گفت‌:
    - باشه.
    و رو به من گفت‌:
    - عمو تو هم برو خونه، بچه‌هات تنهان.
    تا خواستم مخالفت کنم، دکتر گفت‌:
    - آره، ایشون تا همین حالا هم خواب بودن.
    خواستم چیزی بگم که عمو باز گفت:
    - برو طناز جان. ‌این‌جوری راحت‌ترم.
    پوفی کردم و چشم‌غره‌ای به جناب دکتر رفتم و رو به عمو گفتم:
    - فعلا عمو.
    و رفتم بیرون. عصبی در رو بستم و دکمه آسانسور رو زدم که چند دقیقه بعد اونم اومد بیرون و کنارم ‌ایستاد. چشم غره‌ای بهش رفتم که خندید و گفت‌:
    - تنها راهش بود.
    با حرص گفتم:
    - نخودِ آش.
    سری تکون داد و گفت‌:
    - ممنون واقعا.
    نفس عمیقی کشیدم که بعد از چند ثانیه سکوت، گفت:
    - صیام زنگ زد بهم. حسابی شکایت کرد که چرا نمیام دیدنشون.
    گفتم:
    - خب.
    نگاهم کرد و ادامه داد:
    - ‌می‌خوام ببرمشون مسافرت برای عوض کردن آب و هوا.
    سری تکون دادم و عادی گفتم‌:
    - خوبه.
    و بعد از مکث طولانی، داخل آسانسور، گفت:
    - نمیای؟
    نگاهش کردم. داشت دعوتم ‌می‌کرد به سفر؟ با بچه‌ها؟ اما با به ‌یاد آوردن هدفم، محکم گفتم:
    - نه.
    سری تکون داد و گفت:
    - باشه. پس بهشون بگو چند روز دیگه آماده باشن.
    سری تکون دادم و آروم گفتم:
    - باشه.
    از آسانسور بیرون اومدیم که باز گفت:
    - راستی، آقای فارسی زنگ زد گفت برای گرفتن ارثیه بریم.
    بی‌تفاوت گفتم:
    - برام مهم نیست.
    برگشت سمتم و گفت‌:
    - فراموش که نکردی آقای فارسی گفت همه ارثیه‌ها رو باید دریافت کنن.
    پوفی کردم و گفتم‌:
    - باشه.
    و فردای اون روز ما رفتیم برای ارثیه و چند روز بعد بچه‌ها رفتن سفر.
    بچه‌ها که نبودن اصلا حوصله هیچی رو نداشتم؛ اما به حرف اردشیر خان که فکر ‌می‌کردم امید ‌می‌گرفتم و تحمل ‌می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    طبق معمول رفتم بیمارستان. وارد که شدم، با دیدن دکتر سروش و سونیا که با هم حرف می‌زدن و می‌خندیدن، لبخندی زدم. سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق خاله و بهش سر زدم. حالش خوب بود و فردا مرخص می‌شد. کارهام تموم شده بود که سارا اومد داخل اتاق و گفت که‌ یه نامه دارم. متعجب نامه رو گرفتم که سارا رفت بیرون. اول نگاهی به پاکت انداختم و بعدش بازش کردم و نشستم روی صندلی، پشت میزم. آروم برای خودم خوندمش. متن نامه کوتاه بود‌، اما شوک بزرگی بهم وارد کرد. مات به دیوار رو به روم نگاه کردم. چند ثانیه گذشت تا به خودم اومدم. دویدم بیرون و به سارا گفتم:
    - ‌این نامه رو کی داده؟
    متعجب نگاهم کرد و جواب داد:
    - فکر کنم منشی دکتر سروش بود.
    سری تکون دادم و باز پرسیدم:
    - کِی داد؟
    کمی‌مکث کرد، نگاهی به ساعت انداخت و جواب داد:
    - دو ساعت پیش.
    تند سری تکون دادم و وسایلم رو از اتاق برداشتم و رفتم پایین. ویدا نشسته بود و داشت با همکاراش می‌خندید. با عجله ببخشیدی به دوستاش گفتم و دست ویدا رو گرفتم و کشیدمش‌ یه گوشه و سریع پرسیدم:
    - دکتر سروش کجاست؟
    متعجب گفت:
    - چته طناز؟ چیزی شده؟
    کلافه نگاهش کردم و جواب دادم:
    - نه. فقط جواب بده. دکتر سروش کجاست؟
    گفت:
    - رفت.
    مات پرسیدم:
    - کجا؟
    گفت:
    - از همونجایی که اومده بود.
    و باز از ویدا هم پرسیدم:
    - کِی رفت؟
    مکث کرد و گفت:
    - فکر کنم سه ساعت پیش.
    لبم رو کمی ‌خیس کردم و رو بهش گفتم:
    -‌ یعنی دیگه بر نمی‌گرده؟
    جواب داد:
    - نه. مثل دکتر کیانمهر با بیمارستان قرارداد خاصی نداشت.
    دستی به پیشونیم کشیدم و چیزی نگفتم که آروم نزدیکم شد و پرسید:
    - چیزی شده طناز؟ خوبی؟
    نگاهش کردم و بی حوصله جواب دادم:
    - آره، خوبم.
    و بی حال روی‌یکی از صندلی‌های فلزی نشستم و باز به متن نامه داخل دستم زل زدم:
    - «سلام. فرصت کم و حرف‌هام بسیارِ. فقط خواستم بگم مجددا دارم برمی‌گردم به خارج از کشور. متاسفانه نتونستم به اون چیزی که می‌خواستم برسم‌، اما چیز‌های باارزشی پیدا کردم. به هر حال همیشه موفق و پیروز باشی. بهزاد سروش»
    چشمام رو کمی ‌بستم تا اعصابم آروم شد. و رفتم سمت در خروج از بیمارستان. داشتم می‌رفتم بیرون که صدای خنده‌ای من رو به خودم آورد. سونیا با چند تا از همکاراش می‌خندید. نگاهش کردم و به‌ یاد حرف اردشیر خان داخل بیمارستان افتادم:
    «سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
    - در مورد سونیا باید‌ یه چیزایی رو بدونی.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - شما که تو اون مهمونی همه‌چیز رو گفتید. مگه چیز دیگه‌ای هم هست؟
    سری تکون داد و گفت:
    - مهم‌ترین بخش. سونیا زن دارمان نمی‌شه.
    متعجب با چشمهای اشکی نگاهش کردم و آروم گفتم:
    -‌ ولی خودتون... .
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    - سونیا جدیدا به‌ یه نفر دیگه علاقه‌مند شده.‌ یه دکتر به اسم بهزاد سروش.
    مات نگاهش کردم و پرسیدم:
    - مطمئنید؟
    چیزی نگفت که باز گفتم:
    - آخه... .
    باز حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - من مطمئنم. چند روز پیش گفت ‌یک نفر دیگه رو دوست داره و گفت که توی ‌یه سفر برای کمک به زلزله زده‌ها باهاش آشنا شده و گفت که هنوزم به دارمان نگفته. منم سپردم وکیلم تحقیق کرد و گفت ‌این اواخر با ‌یه دکتری به اسم سروش خیلی رفت و آمد داشته.
    سری تکون دادم و بازم به سونیا و خنده‌هاش نگاه کردم و سرمو انداختم پایین. توی دلم زمزمه کردم: «اردشیر خان حرفت اشتباه در اومد. چند روز دیگه ازدواج می‌کنن و تمام.» سری تکون دادم و رفتم بیرون و داخل ماشین نشستم و حرکت کردم. فردای اون روز مرخصی گرفتم. از بچه‌ها هم خبری نداشتم. به خودم قول داده بودم به حرف‌های اردشیر خان گوش بدم. خیلی فکر کردم، به همه چی. هفت سال پیش که جدا شدیم، ازش متنفر بودم و می‌خواستم سر به تنش نباشه. ازم بریده بود و طلاقم داده بود. همه توی خاندانش می‌گفتن که من رو نمی‌خواسته. فقط اردشیر خان بود که بهم گفت همه چی به خاطر درسش نبوده و ‌یه مشکل شخصی داره که هیچ وقت نفهمیدم چی بود‌؛ اما امروز، بعد از هفت سال تحمل ‌این همه سختی و درد، برگشت که باز همه دردها و خاطراتم رو زنده کنه. که باز عاشقم کنه. با خودم تعارف که نداشتم. باز دلم داشت می‌رفت براش. دیگه ازش متنفر نبودم؛ وقتی بچه‌هام رو داشت عوض می‌کرد؛ مَرد می‌کرد، ازش متنفر نبودم! وقتی اومد توی خواستگاری طرلان و زندگی تنها خواهرم رو نجات داد و نذاشت ‌آینده‌ش تباه بشه، ازش متنفر نبودم. وقتی با وجود اون همه کار، به خاطر کتاب صیام و به خاطر بچه‌ش می‌رفت تا مدرسه‌ش و بر می‌گشت، ازش متنفر نبودم. وقتی اجازه داد به خاطر بچه‌ها بمونم داخل عمارتش و ازم جلوی سونیا دفاع کرد، عاشقش شدم. وقتی فهمیدم ماشینم رو باز خریده، دلم رفت. وقتی من رو با سروش دید و گفت دو تا چهارراه پایین‌تر تصادف شده و از اتوبان بریم، وقتی با محبت با فرشته کوچولو رفتار می‌کرد، وقتی پا به پام اون شب که خبری از بچه‌ها نبود، اومد و هر کاری برای پیدا کردن بچه‌ها انجام داد، وقتی زیر بارون، به جای ‌اینکه بایسته و به سونیا توضیح بده که چرا من به عنوان پرستار خونش بودم، اومد دنبالم، وقتی با مریم حرف زد و زندگیش رو عوض کرد، وقتی اومد مدرسه بچه‌ها و ازم حمایت کرد، وقتی برای کیوان تولد گرفت و کادوی منم داد، وقتی پای پیاده اومد در خونه و قورمه سبزی خواست، وقتی موهای روی پیشونیم رو کنار زد و حرف‌های عجیب و غریب زد، وقتی اردشیر خان رفت و همون شب بهم گفت باید همه با هم باشیم، وقتی بحث ارثیه که پیش اومد همه رو مجبور کرد که ازم عذرخواهی کنن، وقتی خاله رو عمل کرد، پس من دوستش داشتم‌! در هرصورت، هنوزم ‌یه چیزی آزارم می‌داد و شک و‌ تردید رو به جونم می‌انداخت. حرف‌های اون روزش داخل ماشین وقتی گفت کاش انتخاب نبودی. بدجوری کنجکاوم کرده بود. می‌دونستم ماجرایی هست‌، اما چی؟ اگه بچه‌ها رو دوست داشت، چرا رفت؟ اگه زندگی رو می‌خواست، چرا نموند؟ ‌این افکار داشت دیوونم می‌کرد. سری تکون دادم و فکر کردم دیگه چه فایده؟ اون که داره ازدواج می‌کنه و تمام. بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. خونه بدون بچه‌ها خیلی ساکت بود. فایده نداشت باید‌یه کاری می‌کردم. تصمیم گرفتم خیلی جدی به نصیحت آخر اردشیر خان گوش کنم و رفتم داخل اتاق. از بالای کمد، چمدونم رو آوردم. نشستم و چمدون رو گذاشتم جلوم. خاک گرفته بود. بعد از مرگ مامان و بابا‌ این چمدون هم موند داخل‌ این کمد و خاک خورد. نه سفری، نه مسافرتی. آروم درش رو باز کردم. با دیدن آلبوم‌های عکس لبخند تلخی زدم. اولین آلبوم رو برداشتم و آروم خاکش رو گرفتم و بازش کردم. لبخند کوچکی زدم. بستنی داخل دستم بود و می‌خندیدم.‌ یادم اومد! تیام تازه به دنیا اومده بود که ‌یه روز ‌یهویی اومد خونه و گفت بریم بیرون. با هم رفتیم بیرون، پارک. برام بستنی خرید و با شیطنت مقداری بستنیش رو به دماغم زده بود و ناخودآگاه بلند زده بودم زیر خنده. نگاهی به عکس بعدی انداختم. کنار هم نشسته بودیم و من داشتم کنار گوشش حرف می‌زدم و اون لبخند کم‌رنگی می‌زد. کمی ‌فکر کردم تا‌ یادم اومد. داخل عروسی ‌یکی از اقوام بود.‌یادم نیست داشتم در مورد چی باهاش حرف می‌زدم‌، اما ‌یادمه اون شب خیلی خوش گذشت و کیوان ‌این عکس رو گرفته بود. سری تکون دادم و رفتم صفحه بعد. عکس عروسی بود. با کیوان، آریان، آرمان، شیدا، نازی، مریم و طرلان. آرمان اومده بود به خاطر ما، فقط به خاطر ما. به لباس خودم نگاه کردم و به مردی که با کت شلوار عالی شده بود. دستی روی لبخندش کشیدم. روی موهاش. شب عروسی، بهترین شب زندگی هر دختر. صفحه بعدی. قلبم ریخت. ‌این رو خوب ‌یادم می‌اومد، رفته بودیم برف بازی. بدجوری افتاده بودم. داشتم گریه می‌کردم که کنارم زانو زد. با لبخند، غر زد. با لبخند اشکهام رو پاک کرد. بعدم با همون لبخند، دستم رو گرفت و بلندم کرد. ‌این بهترین عکسم بود. ‌این رو‌ یادمه که به بدبختی از شیدا گرفتم، چون نمی‌خواست بهم بده و مثلا سوپرایز بود. چشمام رو بستم. صفحه بعد.‌ این عکس رو خودم ازش گرفته بودم. وقتی هنوز نیومده بود خواستگاری. ‌یواشکی و ‌یهویی. بازم دستی روی عکس کشیدم. حالا می‌فهمیدم چقدر پیر شده. چقدر لا به لای موهاش، تار‌های سفید هست. چقدر دیر اومده بود. چقدر دیر برگشته بود. چقدر زود داشت می‌رفت. محکم آلبوم رو بستم و بلند شدم و کلافه فقط چند دست لباس برداشتم. سری تکون دادم و بعد از اتمام کارم، تصمیم گرفتم برم بیمارستان برای مرخصی. زنگ زدم به نازی و ازش خواهش کردم که مدتی به جای من به بیمارستان. برخلاف میلش قبول کرد و سوالی هم نپرسید. رفتم بیمارستان و اونا به بدبختی قبول کردن. رفتم اتاق سونیا. باید باهاش حرف می‌زدم. منطقی. بالاخره که اون قرار بود زن مردی بشه که من ‌یه زمانی عاشقش بودم و الانم پدر بچه‌هامه و البته مادر‌ آینده بچه‌هام. در زدم که صدای نازش اومد:
    - بفرما.
    و من آروم در رو باز کردم. با دیدنم بلند شد و نگاهم کرد. آروم سلام کردم که جوابم رو داد. هنوز کنار در‌ ایستاده بودم، پرسیدم:
    - می‌تونم بیام داخل؟
    سری تکون داد و گفت:
    - بفرمائید.
    رفتم داخل و در رو بستم. چند دقیقه در سکوت نشسته بودیم که شروع کردم:
    - خب. راستش فکر کردم ما باید با هم حرف بزنیم.
    سری تکون داد و پرسید:
    - در چه مورد؟
    جواب دادم:
    - در مورد زندگی‌هامون که به هم گره خورده. فقط چندتا نکته. همین.
    سری تکون داد و با لبخند گفت:
    - گره؟ آره.
    و پاهاش رو انداخت روی هم و گفت:
    - خب می‌شنوم.
    سری تکون دادم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - فقط می‌خوام چند تا چیز رو درباره شون بگم. دیگه نمی‌خوام اذیتتون کنم.
    خنده تلخی کردم و ادامه دادم:
    - دیگه نمی‌خوام حتی برای نگه داشتن هیچی بجنگم.
    سری تکون داد و گفت:
    - باشه.، اما قبلش من چند تا سوال دارم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باشه.
    نگاهم کرد و پرسید:
    - دوستش داری؟
    اول متعجب نگاهش کردم و بعد سرم رو انداختم پایین و آروم جواب دادم:
    - دارم.
    با اون چشمای براقش، عجیب نگاهم می‌کرد. گفت:
    - پس چرا دیگه نمی‌خوای براش بجنگی؟
    سری تکون دادم. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
    - چون فهميدم كه فقط دوس داشتنِ من چيزي رو عوض نمی‌كنه.
    در سکوت نگاهم کرد. و گفت:
    - آره خب. اگر اون تلاشی برای موندنت نمی‌کنه، تو چرا باید این‌قدر بجنگی تا موندگار شی؟
    متعجب از ‌این لحن بی‌رحم نگاهش کردم. حقیقت بود. لبخندی تلخی زدم و گفتم:
    - حالا می‌تونم ادامه بدم؟
    سری تکون داد و گفت:
    - البته.
    آروم شروع کردم:
    - راستش ‌اینه که من دیگه خسته شدم. دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. 11 ساله دوستش دارم. مردی رو که شاید فقط بهم عادت کرده بود، اونم ‌یه مدت کوتاه. دارمان، مرد‌ ایده‌آل هر دختریه. موفق، خوش‌تیپ، پول‌دار. دارمان، سه سال مرد تمام زندگی من بود.‌ یه مرد ریلکس و سرد که خوب بلده زندگی رو برات شیرین ‌یا تلخ کنه. اگر بخواد.
    هشدارگونه ادامه دادم:
    - فراموش نکن. دارمان هیچ وقت دروغ نمی‌گـه. هیچ وقت حرف بیهوده و بدون دلیل و مدرک نمی‌زنه. همیشه پشت و حامی‌ کیوان و بقیه دوستاش بوده. دارمان، کارهای خوب زیاد می‌کنه؛ اما کسی نمی‌دونه، هیچ کس.
    اشکم چکید و هم‌زمان خنده تلخی زدم و سریع پاکش کردم و گفتم:
    - قورمه سبزی دوست داره. ‌یه کیانمهر شکمو! کارش رو دوست داره و تاریخ‌ها رو درست حسابی ‌یادش نمی‌مونه. منتظر تبریک نباش. همیشه تو جلو برو.‌ این قانون زندگی دارمانه. فراموش نکن دارمان، خوبی کسی رو فراموش نمی‌کنه. توی‌ این مدت فهمیدم بچه‌ها رو هم دوست داره. توی ‌این مدت خیلی چیزا در موردش فهمیدم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - دارمان، در حق من بدی کرد. من سخت‌ترین لحظات زندگیم رو بدون اون گذروندم. دارمان، مَرده؛ اما مرد زندگی من نبود.
    سری تکون دادم و با بزرگترین غم به عنوان‌یه مادر، گفتم:
    - بچه‌هام رو خوب بزرگ کن. می‌دونی که تیام درس‌خون‌تر از صیامه. صیام شیطون‌تره.
    زل زدم به چشماش و گفتم:
    - کاخ آرزوهات رو روی قصر من بساز. فقط فراموش نکن، لحظه‌ای که دارمان داره بهت دروغ می‌گـه‌ یعنی همه چی تموم شده و دیگه چیزی بینتون نیست.
    و بلند شدم که فقط نگاهم کرد. داغون و با حال زار رفتم بیرون. حوصله رانندگی نداشتم. تاکسی گرفتم. حالم خیلی بد بود و از اونجایی که اولین جایی که در‌این مواقع میریم، سر خاک مامان و باباست، رو به راننده گفتم که بره اونجا. کنار قبرشون نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم و آروم گفتم:
    - سلام.
    خنده تلخی زدم و ادامه دادم:
    - من باز اومدم.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - آره مامان. حالم خوبه.
    و لبخند تلخی زدم و آروم اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم:
    - طرلان هم خوبه. کیوان و نازی هم خوبن. مریم و علی هم خوبن. شیدا و آریان هم خوبن. بچه‌هامم خوبن. دارمان هم خوبه. خودمم...
    اشکم که چکید نتونستم مقاومت کنم و گفتم:
    - خوب نیستم مامان. اصلا خوب نیستم. کمک می‌خوام، آغـ*ـوشت رو می‌خوام‌، نـ*ـوازش دستای مهربونت رو‌، اما همچینم نگران نباش مامان. حالم زود خوب میشه آخه...
    نفس پر از بعضی کشیدم و ادامه دادم:
    - آخه من همیشه باید زود خوب بشم. من نباید مریض بشم، چون کسی نیست ازم مراقبت کنه. چون کسی رو ندارم که مراقبم باشه. کسی نیست مامان، هیچ کس. آره مامان، من تو رو ندارم. دختر بی پدر و مادر آشیونه‌ی امن نداره. حمایت پدر رو نداره. نـ*ـوازش‌های دست مادر رو نداره. هیچی مامان و بابای خوبم. من هیچی ندارم. هیچی! دیگه هیچی ندارم. حتی پسرهامم دیگه ندارم. مامان اگه نشه چی؟ اگه اون چیزی که اردشیر خان گفت نشه چی؟
    و زار زدم:
    - مامان کمکم کن. دارم از تنهایی می‌میرم.
    یک ساعت بعد با چشمهای پف کرده برگشتم خونه. برای چهار روز دیگه بلیط گرفته بودم برای شیراز. طرلان هم قرار بود فعلا بره پیش نازی. هیچ کس نمی‌دونست من دارم کجا میرم و کی میرم و اصلا هیچ کس نمی‌دونست که من دارم میرم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سه روز از قول و قراری که با خودم گذاشته بودم، گذشته بود و تلفن‌های بچه‌ها رو هم جواب نمی‌دادم. بدجنس شده بودم‌؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونستم اگه نقشم عملی بشه که هیچ‌، اما اگه نشه... هر شب که زنگ می‌زدن، بی‌حرف بر می‌داشتم و صداشون رو که می‌شنیدم، بغض می‌کردم و کلی غصه می‌خوردم و قطع می‌کردم. ساعت دو صبح بود و من هشت صبح بلیط داشتم. خوابم نمی‌برد. شاید امشب، آخرین شب توی تهران باشه. در هر صورت چه برای ‌یک روز چه چندین روز، دلم برای همه کسایی که ‌اینجا داشتم تنگ می‌شد. خیلی زیاد! آروم رفتم داخل اتاقم. می‌خواستم با آرامش بخوابم‌،؛ اما تمام مدت تکون می‌خوردم و فکر می‌کردم. با صدای موبایلم متعجب نگاهش کردم. شماره ناشناس بود. نگاهی به ساعت انداختم. سه بود. نگران روی تخت نشستم. نکنه مشکلی پیش اومده. سریع جواب دادم:
    - الو.
    صدای گرم ومحکش داخل گوشم پیچید:
    - جلوی در خونه منتظرم.
    صدای بوق ممتد که داخل موبایل پیچید، باعث شد منم قطع کنم. متعجب به موبایل نگاه کردم. نگران بلند شدم و بی حواس فقط ‌یه مانتو و‌یه شال پوشیدم و دویدم بیرون. در خونه رو که باز کردم، کنار ماشینش ‌ایستاده بود و به آسمون نگاه می‌کرد. رفتم جلو و تند پرسیدم:
    - چی شده؟
    در رو باز کرد و گفت:
    - سوار شو.
    بی‌توجه به حرفش، داد زدم:
    - با توئم. چی شده؟
    ریلکس جواب داد:
    - باید بیای شمال. بچه‌ها مریض شدن.
    بی توجه به لحن دستوریش، آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:
    - چی‌؟ چی شده؟
    باز گفت:
    - سوار شو. میگم برات.
    مات فقط سوار شدم و بی‌تاب گفتم:
    - بگو.
    سریع ماشین رو روشن کرد و گفت:
    - هر دوتاشون با هم تب کردن.
    زدم روی صورتم و گفتم:
    - خدایا!‌ یعنی چی؟ مگه تو دکتر نیستی‌؟ چی شده آخه‌؟ چی‌کارشون کردی؟
    نگاهم کرد و فقط گفت:
    - من کاری نکردم.
    سری تکون دادم. خدا می‌دونه من مُردم و زنده شدم تا رسیدیم. هنوز ماشین کامل متوقف نشده بود که پریدم پایین و در رو باز گذاشتم. وارد که شدم. نمی‌دونستم کجا باید برم. ویلای بزرگی بود و منم تا حالا ندیده بودمش. منتظرش شدم. با هم رفتیم داخل. کنار در‌ یه اتاق ‌ایستادیم که گفت:
    - آریان داخله.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - تو آریان رو از تهران کشوندی ‌اینجا؟
    و فکر کردم مشکل عمیق تر از‌ این چیزاست که نیاز به حضور آریان بوده. با ترس گفتم:
    - چه بلایی سر بچه‌ها اومده‌؟ راستش رو بگو.
    نگاهم کرد. کلافه گفت:
    - گفتم که نمی‌دونم.
    در باز شد و آریان اومد بیرون. تند با نگرانی گفتم:
    - چی شده آریان‌؟ بچه‌هام؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - بیشتر از من به تو احتیاج دارن. به مادر روانشناسشون.
    با چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم و دویدم داخل. روی دو تا تخت مجزا دراز کشیده بودن. رفتم بین دو تا تخت‌هاشون نشستم که تیام زمزمه کرد:
    - مامان.
    نگاهش کردم و با اشک گفتم:
    - جان مامان.
    صیام گفت:
    - اومدی مامانی؟
    تائید کردم که گفت:
    - دیگه نمیری؟
    نگاهشون کردم. سری تکون دادم و گفتم:
    - نه. دیگه تنهاتون نمی‌ذارم، اصلا.
    و براشون قصه خیالی گفتم تا خوابیدن. رفتم پایین.‌ایستاده بود کنار پنجره و پرده رو کنار زده بود و داشت بیرون رو تماشا می‌کرد. آروم رفتم کنارش ‌ایستادم. نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. چند دقیقه نگذشته بود که آروم گفت:
    - شنیدم داری می‌ری.
    متعجب نگاهش کردم. از کجا می‌دونست‌؟ نگاه متعجبم رو که دید، پوزخندی زد و گفت:
    - سونیا گفت.
    سری تکون دادم و آروم گفتم:
    - آره. دارم میرم.
    پرسید:
    - کجا؟
    زل زدم بهش و گفتم:
    - ربطی داره؟
    فقط بهم نگاه کرد و گفت:
    - بچه‌ها چی؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    -‌یه عمر برای اونا زحمت کشیدم و حالا نوبت خودمه. می‌خوام برای خودم زندگی کنم.
    پرده رو ول کرد، رو به روم ‌ایستاد و گفت:
    - چی باعث شده بچه‌هایی که جونت براشون در می‌رفت رو ول کنی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - خب سونیا دختر خوبیه. خیالم راحت شده که می‌تونه بچه‌ها رو خوب تربیت کنه.
    مکثی کرد و با صدایی که تُنِش بیشتر از حد معمول بود، گفت:
    - ببینم. بهزاد بهت قولی داده؟
    فقط بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
    - شاید. به هر حال به تو که ربطی نداره؟
    ابرویی براش بالا انداختم که نگاهم کرد. دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:
    - آره خب. نداره.
    و زمزمه کرد:
    - نداره.
    آب دهنم رو قورت دادم. با دیدن حالاتش داشتم وا می‌دادم‌، اما به خودم مسلط شدم و با بی رحمی‌که خودم هم از خودم سراغ نداشتم و لحن سردی گفتم:
    - به هر حال من دارم می‌رم. شما هم بهتره از‌این به بعد درباره بچه‌ها از کس دیگه‌ای کمک بگیرید؛ چون منم زندگی خودم رو دارم.
    فقط نگاهم کرد که لبخندی زدم و گفتم:
    - با آریان می‌رم تهران. خداحافظ.
    و رفتم کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. در رو باز کردم و رفتم بیرون. آروم کفشم رو پوشیدم. آروم آروم راه می‌رفتم. دل تو دلم نبود. داشتم به در خروجی ویلا می‌رسیدم. قلبم از استرس تند می‌زد. نمی‌دونستم چی می‌شه. قدم‌ها رو شمردم و هیچ وقت فکر نمی‌کردم که به در خروج برسم و اون نیاد دنبالم. سری تکون دادم و بغضم رو کنار زدم و در رو باز کردم. پشتم به عمارت ویلا بود و چشمام بسته بود. با داد بلندی که زد متوقف شدم. دستم‌ ایستاد. چشمام باز شد. گفته بود! قرار بود ‌یه جمله بگه و نگهم داره. موندگارم کنه. فقط‌ یه کلمه گفت و باعث شد زمان بایسته. صداش هنوز تو گوشم می‌پیچید که داد زد:
    - طناز!
    برگشتم و بهش زل زدم که بهم رسیده بود. نگاهش می‌کردم. آروم گفتم:
    - چیه؟
    نگاهم کرد و بعد از روز مرگ اردشیر خان تا حالا آنقدر مستأصل ندیده بودمش. گفت:
    - بذار بچه‌ها بهتر بشن بعد هر جا خواستی می‌تونی بری.
    متعجب و غمگین نگاهش کردم. چی فکر می‌کردم، چی شد‌؟ فکر می‌کردم الان می‌گـه نرو، بمون‌،‌ اما چه خیال خامی‌ از دارمان کیانمهر. سری تکون دادم و بدون ‌اینکه جوابش رو بدم، کنارش زدم و رفتم سمت ویلا و اتاق بچه‌ها. داخل بالکن ‌ایستاده بودم که حس کردم در بالکن باز شد. برنگشتم. از بوی عطرش معلوم بود که کیه. هنوز همون عطر بود، هنوز همون مرد بود. سری تکون دادم و کماکان دست‌به‌سـ*ـینه به آسمون سیاه شب نگاه می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم که گفت:
    - کِی قراره بری؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - مهمه؟
    و جوابش رو بدون ‌اینکه نگاهش کنم، شنیدم:
    - نه.
    اخم کردم و با حرص نگاهش کردم و گفتم:
    - پس چرا می‌پرسی؟ ‌هان‌؟ خب وقتی مهم نیست چرا پیگیری می‌کنی؟
    نیم نگاهی هم بهم انداخت و گفت:
    - فکر کردم هنوز روحیه‌ی مبارزی داری.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - نه. مُرد. اون طنازِ مبارز مُرد.
    دستم رو تکون دادم و ادامه دادم:
    - خسته شدم از بس به خاطر همه چی جنگیدم. به خاطر داشتن بچه‌هایی که حقم بودن، به خاطر پول، به خاطر‌ یه شغل خوب، به خاطر‌ یه ظاهر خوب و خوشحال و زندگی با خوشی، چیزی که هیچ وقت نداشتمش.
    توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
    -‌ اما دیگه تموم شد. دیگه می‌خوام شاهد جنگیدن دیگران برای راحتی خودم باشم.
    سری تکون داد و نگاهش رو از آسمون گرفت و گفت:
    - چی شد که ‌یهویی به ‌این نتیجه رسیدی؟
    جواب دادم:
    - خیلی وقت بود به فکرش بودم. الانم ناراضی نیستم. خب هنوزم دیر نیست. تو مشکلی داری؟
    نگاهم کرد و چیزی نگفت. منم سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین. بعد از چند ثانیه، آروم گفتم:
    - قبل از رفتن باید ‌یه چیزایی بهت بگم. مراقب بچه‌ها باش. تیام خیلی شبیه آرمانه. درسته مهربون هست‌، اما شیطنت‌های کوچکی هم داره. عاشق درس خوندن و دکتر شدنه. عاشق آب بازی و استخر و عاشق کتاب‌های تخیلی.
    لبخند تلخی زدم و با بغض ادامه دادم:
    - صیام خیلی شیطونه. خیلی آتیش می‌سوزونه. عاشق بستنی و عاشق تابستونه. مثل تیام عاشق شنا و استخرِ و خب عاشق خرابکاری و البته عاشق...
    بغضم نذاشت ادامه بدم که آروم گفت:
    - تو...
    نگاهش کردم که در حالی که به چشمام زل زده بود، گفت:
    - عاشق تو هم هستن.
    سری تکون دادم و روم رو ازش برگردوندم تا اشک‌های داخل چشمام رو نبینه. درد چیزی بود که اون لحظه عمیقا حسش کردم. سری تکون دادم. بیشتر از‌ این نمی‌تونستم تحمل کنم. برگشتم که از بالکن بیرون برم و حداقل ‌یه جای دیگه تا صبح تنها باشم که دیدم اگر حرفم رو نزنم با بغصم خفه میشم. من که داشتم می‌رفتم. اونم که داشت می‌رفت برای همیشه. پس چرا نگم‌؟ چرا نپرسم؟ من خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم که ‌یه سری چیزا رو بدونم و بفهمم. الان بهترین وقت بود. تصمیمم رو گرفته بودم. حالا نوبت من بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    حالا نوبت من بود. برگشتم سمتش و گفتم:
    - جناب دکتر‌!
    آروم برگشت سمتم. با چشم‌های پر از اشکم بهش زل زدم و گفتم:
    - من که دارم میرم‌؛ اما بذار قبل از رفتن ‌این رو بهت بگم برای کسایی که بعد از من از زندگیت بیرون می‌رن. هیچ‌وقت فراموش نکن. آدمی‌که بخواد بـره، خودش می‌ره. داد نمی‌زنه که مـن دارم میرم. آدمی‌ که رفتـنش رو داد می‌زنه...
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - نمی‌خواد بـره. داد می‌زنه که نذارن بـره. فقط منتظر ‌یه نفره.
    با لبخند تلخی گفتم:
    - هفت سال پیش از در اون دفتر طلاق که بیرون اومدیم، فقط منتظر‌یه کلمه بودم‌،‌ اما نگفتی. هیچی. حتی توضیحی که حقم بود رو هم ندادی‌،‌ اما حالا بعد از هفت سال دارم ازت می‌پرسم. چرا؟ چیکار کرده بودم؟‌ هان؟ چرا‌ یهویی؟ چرا با وجود دوتا بچه؟ چرا اصلا اومدی خواستگاری وقتی دوستم نداشتی؟ چرا شدی شاهزاده رویاهام و بعد جلاد همون آرزوها. چرا؟ چرا هیچ وقت جواب ندادی؟‌ هان؟ چرا؟
    فقط نگاهم می‌کرد. لبم رو خیس کردم، اشکم رو پاک کردم و قدمی‌جلوتر رفتم و گفتم:
    - نگاهم کن.
    سرش که سمتم چرخید، گفتم:
    - چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا نجاتم نمی‌دی از ‌این همه‌تردید؟ چرا‌ این‌همه رفتار ضد و نقیض داری؟ چرا؟
    و چرای آخر رو داد زدم. با گریه، مستأصل و درمونده، تند تند نفس می‌کشیدم داخل هوای آزاد و اون کماکان سکوت کرده بود. حالا که تا ‌اینجا اومده بودم باید تا تهش می‌رفتم. تا جایی که بهم بگه چرا رفت؟ چرا؟ کمی ‌که آروم شدم، زمزمه‌وار باز شروع کردم به حرف زدن:
    - هيچ وقت نفهميدی چقدر دوست دارم، چقدر عاشقتم، چقدر برام مهمی، چقدر برات ارزش قائلم. هيچ وقت نفهميدی که ثانيه به ثانيه زندگيم رو با فکرکردن بهت می‌گذروندم. هيچ وقت نفهميدی بزرگ‌ترين آرزوم بودی.
    پوزخندی زدم و ادامه دادم:
    - نفهميدی و اگه الانم بخوای بفهمی ‌ديگه کار از کار گذشته.
    نفس عمیقی کشیدم و باز به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
    -‌ یه وقتایی تو چشمات که نگاه می‌کردم،‌ آینده‌ای رو می‌دیدم که می‌خواستم با هم داشته باشیم؛ ولی...
    آب دهنم رو قورت دادم و با پوزخند گفتم:
    -‌ ولی بعد از هفت سال، وقتی دیدمت چیزی نبود جز‌ یه تنفر شدید که بهت داشتم و‌ یادِ روزی می‌افتادم که چطور راحت ولم کردی. چقدر راحت رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی.
    و هنوز سکوت کرده بود‌‌، اما‌ این زخم کهنه‌ی من تازه داشت سر باز می‌کرد. با درد ادامه دادم:
    - زخم‌ها خوب میشن، اما خوب شدن با مثل روز اول شدن خیلی فرق دارد. تیکه‌های قلب شکسته ام با وصله به هم پیوند خوردن‌، اما مثل روز اول نشدن. قلبم شکست.
    با سردی و تنفر بهش گفتم:
    - قلبم رو شکوندی دارمان کیانمهر. قلبی که ‌یه روز به‌ یه عده قول داده بودی غیر از خوش‌حالی چیزی بهش تزریق نکنی. بدجوری شکوندیش. حالا در ازاش چی بهم می‌دی؟‌ هان؟ چی می‌خوای بدی که جبران بشه ‌این غم و درد؟
    بالاخره نگاهم کرد. نگاهش خسته بود. درد داشت‌،‌ اما نه بیشتر از درد قلب من. آروم زمزمه کرد:
    - غرورم، قلب شکسته‌ت رو بهم می‌چسبونه؟
    اشکم چکید و بغض هنوز داشت خفم می‌کرد. آروم گفتم:
    - نه. خیلی بیشتر از غرورت می‌خوام. چی داری بیشتر از غرورت؟ ‌هان؟ پول؟ ماشین؟ خونه؟
    و صدام از شدت داد، خش دار شده بود. با درد زدم به سینش و گفتم:
    - لعنت بهت. که تو سمج‌ترین بی‌رحم دنیایی.
    زمزمه کردم:
    - ‌ای خدا.
    نگاهش کردم و مطمئنم که دیگه درمونده‌تر از‌ این نمی‌شدم. به آرومی ‌و با تمام غصه‌هام، ادامه دادم:
    - بودنت يه جور، نبودنت يه جور. من با تو تمام بلاتكليفی‌ها روتجربه كردم و هربار به ‌این نتیجه رسیدم که از همون اولش اشتباه كردم.
    زل زدم داخل چشمای به رنگ شبش و زمزمه کردم:
    - دوست داشتنِ تو، ديوونگی محض بود.
    و نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم و با غم و حال زار و داغون ادامه دادم:
    - و باز به ‌این نتیجه رسیدم که تو يا كور بودى يا نفهم بودی يا سرت با بقيه گرم بود كه اون همه دوست داشتنم رو بهت نمی‌دیدی.
    آروم گفتم:
    - آره. جنگیدم. سخت جنگیدم‌،؛ اما تو چی‌کار کردی؟ باور کنم که دارمان کیانمهر عین ‌ترسو‌ها به خاطر مامانش و درس خوندن پا پس کشیده؟ دارمانی که من می‌شناختم از حقش نمی‌گذشت. حالا تو بگو. چی‌کار کردی که دلم رو به زندگی که باهات داشتم خوش می‌کنم؟ چی داری تو؟ ‌یه چیزی بگو.‌ یه چیزی بگو که قانع بشم ‌این همه درد و زجر الکی نبوده. ‌یه چیزی بگو که بفهمم هنوزم می‌شناسمت، که حواست بوده چقدر‌ این هفت سال مردم و زنده شدم؟ بگو، ‌یه چیزی بگو.
    فقط نگاهم می‌کرد. چند ثانیه بعد لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
    - توقع بالایی بود.
    و سرم رو تندتند تکون دادم و فقط صدای گرم و بمش رو شنیدم:
    - تولدت مبارک.
    متعجب برگشتم سمتش. با لبخند نگاهم می‌کرد. درست شنیدم؟ تولدم بود؟ مگه امروز چندم بود؟ من متولد چه ماهی بودم؟ چه روزی؟ سال‌ها بود ‌یادم رفته بود.‌ یادش بود؟ دارمان، تولد من رو ‌یادش بود؟ باور نکردنی بود. دارمان تاریخ تولد من رو‌ یادش بود. مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. بعد از چند ثانیه با همون لبخند گفت:
    - می‌خوام ‌یه داستان برات تعریف کنم. ‌یه داستان طولانی. هستی دختر کوچولوی قصه من؟
    به خودم اومدم و من هنوز از شوک اول بیرون نیومده بودم که شوک بعدی وارد شد و من فقط سر تکون دادم. نشستیم روی زمین سرد و کمرمون به دیوار بالکن تکیه زدیم. من جلوش نشسته بودم. لبخندی زد و شروع کرد:
    - قصه مربوط به گذشته‌ست. قصه ‌یه پسر جوون از‌ یه خانواده با اصل و نسب که طی‌ یک اتفاق ناگهانی و غیرقابل انتظار توی سن 20 سالگی، حسابی واله و شیدای ‌یه دختر تقریبا 15 ساله از ‌یک خانواده معروف و موجه می‌شه. خب دختر هم از پسر بدش نمی‌اومده. خصوصا که از خانواده‌های تقریبا هم سطح هم بودن. دختر و پسر مدت‌ها پنهانی با هم رفتار و آمد داشتن. تا ‌اینکه پسر به پدر و مادرش موضوع رو می‌گـه‌،‌ اما خب اون پسر حتی نتونست به خواستگاری دختر بره.
    اول که شروع کرد، متعجب نگاهش می‌کردم‌،‌ اما بعد کنجکاو بودم. ناخودآگاه پرسیدم:
    - چرا؟
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - پدرِ پسر قبول نمی‌کرده.
    دوباره کنجکاو پرسیدم:
    - چرا؟
    سری تکون داد و بعد هم جواب داد:
    - پدرِ پسر، پدرِ دختر رو می‌شناخت و به خاطر‌ یه سری مسائل موافق با ازدواجشون نبود.
    سری تکون دادم که گفت:
    - تا‌ اینکه پسر که واقعا عاشق دختر شده بوده، برای اولین بار روی حرف پدرش حرف می‌زنه و به مادرش می‌گـه که ‌یا فلان دختر ‌یا هیچ کس. و از اونجایی که مادر پسر نفوذ خوبی روی همسرش داشته بالاخره راضیش می‌کنه و در واقع اونا به خاطر خانواده متمول دختر قبول می‌کنن.
    سری تکون دادم و مات و متفکر پرسیدم:
    - خب، بعد چی شد؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - تا دو سال زندگی خوبی داشتن. تا‌ اینکه کم‌کم توی فامیل شایعه می‌شه که عروس فلانی بچه دار نمی‌شه و اجاقش کوره. خبر همه‌جا پخش میشه. تا به گوش پدر پسر می‌رسه و از اونجایی که پدر پسر، بچه خیلی دوست داشته و منتظر نوه بوده، اونا رو مهمون می‌کنه و بهشون هشدار می‌ده که بهتره بچه دار بشن وگرنه حرف مردم همه‌جا پخش میشه و آبرو براشون نمی‌مونه.
    مکثی کرد و به دور دست نگاه کرد. عجیب بود. واقعا انگاری داستان بود. عجیب بود که رابـ*ـطه‌اش رو با خودمون نمی‌فهمیدم‌،‌ اما از اونجایی که دوست داشتم بدونم چه ربطی به ما داره، منتظر شدم و کنجکاو نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه خودم پیش قدم شدم و پرسیدم:
    - خب چی شد؟ بچه‌دار شدن؟
    پوزخندی زد و جواب داد:
    - نه. مردم راست می‌گفتن. اون زن بچه‌دار نمی‌شد.
    چشمام رو درشت کردم و گفتم:
    - واقعا؟
    و با دل‌سوزی گفتم:
    - بیچاره چه حالی داشته؟
    و بعد مشتاق گفتم:
    - خب بعدش چی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - ‌یه مدت کارشون دکتر رفتن بود تا‌ اینکه دیگه واقعا بعد از چهار سال به ‌این نتیجه رسیدن که بچه‌دار نمی‌شن. درمونده زندگی رو می‌گذروندن تا‌ اینکه بعد از‌ یک سال به طرز عجیبی اون خانوم در تمام مهمونی‌ها و مجالس با بچه ظاهر می‌شه.
    گیج نگاهش کردم. نمی‌فهمیدم. آروم زمزمه کردم:
    - اگر بچه دار نمی‌شده، پس اون بچه...
    و بعد رو بهش پرسیدم:
    - چطوری میشه؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - تا مدت‌ها سوال همه همین بود و جوابی براش وجود نداشت. تا‌ اینکه کم کم همه قبولش کردن و مطمئن شدن که ‌این بچه، بچه خودشونه. چهار سال بعد، پدر پسر متوجه موضوع مهمی ‌می‌شه.
    و ساکت شد که آروم و با مکث پرسیدم:
    - چه... موضوعی؟
    همون طور که به آسمون نگاه می‌کرد، گفت:
    - بچه مال خودشون نبوده. از گوشت و خون اون پسر نبوده.
    سری تکون دادم و فکر کردم: «پس‌یعنی اون بچه رو از کجا آورده بودن؟ چرا داره ‌اینا رو به من می‌گـه؟ می‌خواد به کجا برسه؟»
    همون طور داشتم به موضوع‌های مختلف فکر می‌کردم تا خودش ادامه داد:
    - پدر پسر، عصبانی میشه و تصمیم می‌گیره برای پسرش ‌یه زن دیگه بگیره که نوه‌ای براش بیاره که از گوشت و خون خودشون باشه.
    سری تکون داد و صداش بم‌تر شده بود:
    - پسر تا مدت‌ها مخالفت می‌کنه‌، اما در نهایت با ضمانت مادرش، بدون‌ اینکه دختر چیزی بدونه و پنهانی با خانواده‌اش شرط می‌ذارن که اون دختر بعد از ازدواج و آوردن نوه طلاق بگیره. در ازاش مراودات اون دو خانواده زیاد بشه.
    متعجب نگاهش کردم و با اخم پریدم وسط حرفش:
    -‌ این چه کار مسخره‌ای بوده؟‌یه نفر حتی ‌یه لحظه فکر اون دختر رو نکرده؟ مگه ابزار و کالاست که به ‌یه رابـ*ـطه خوب خانوادگی فروختنش؟ آخه مگه میشه؟
    آروم فقط گفت:
    - شد.
    و چند ثانیه بعد با صدایی که می‌دونستم غمگینِ گفت:
    - دختر با پسر ازدواج می‌کنه و دو تا پسر براش میاره.
    و سکوت کرد. متعجب نگاهش می‌کردم. منظورش چی بود؟ چی می‌خواست بگه؟ ‌یه چیزی توی مغزم داشت ول می‌خورد که داشت دیوونم می‌کرد. فکر‌ اینکه مرد رو به روم همون پسر قصه و من، دختر و زن دوم و شخصیت بیچاره قصه باشم داشت می‌کشتم. حتی جرأت نداشتم ازش سوال بپرسم‌ یا ازش بخوام ادامه بده.‌ یهو خودش شروع کرد:
    - طبق شروط. پسر، زن دومش رو طلاق داد و با زن اولش مشغول زندگی شد.
    داشتم از استرس می‌لرزیدم. نمی‌فهمیدم چی می‌خواد بگه. داره عملا می‌گـه من زن دارم و دارم باهاش زندگی می‌کنم؟ داشتم دیوونه می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    نمی‌فهمیدم چی می‌خواد بگه. داره عملا می‌گـه من زن دارم و دارم باهاش زندگی می‌کنم؟ داشتم دیوونه می‌شدم. برای ‌اینکه نجات پیدا کنم، فقط آروم گفتم:
    ‌‌- خب؟
    بعد از چند ثانیه مکث، گفت:
    ‌‌- کسی از دختر خبری نداشت. هیچ کس؛ ولی شایعه شده بود که ازدواج کرده و خارج از کشور اقامت داره.
    نفس راحتی کشیدم که حسش کرد و برگشت نگاهم کرد. آروم سرم رو انداختم پایین. فهمیدم که در مورد من حرف نمی‌زنه. اخم کردم. اگر در مورد من حرف نمی‌زنه پس اون زن کیه؟ داره در مورد کی حرف می‌زنه؟
    سری تکون داد و ادامه داد:
    ‌- ‌این داستان‌ها همش مربوط به اواخر سال 40 و اوایل 50 می‌شه.
    متعجب شدم. داشت قصه تاریخی برای من می‌گفت؟ عجب داستانی! چه ربطی به من داشت ‌این موضوع‌؟
    ادامه داد:
    ‌‌- حدودا 20 ‌‌- 19 سال گذشت. تا ‌اینکه اون سه تا پسر که بزرگ شده بودن، زندگی خوبی و مرفه‌ای داشتن. خیلی اتفاقی متوجه ‌یه حقیقت بزرگ داخل زندگیشون می‌شن.‌ یه حقیقت که نه تنها زندگی اون سه نفر که زندگی خیلی‌ها رو دگرگون کرد.‌ یه حقیقت، از مهم‌‌ترین مسئله زندگی هر شخص. داخل ‌یه دست نوشته قدیمی، ‌دو نفر از بزرگان اون دو تا فامیل ‌یه سری قول‌ها رو به هم داده بودم و‌ یه چیزایی متعهد شده بودن. هر سه‌تا پسرها پیش پدربزرگشون میرن برای فهمیدن حقیقت. و خب اونم به خاطر اصرار زیاد، حقیقت رو بهشون میگه.
    نگاهی داخل چشماش کردم و پرسیدم:
    ‌‌- حقیقیت چی بود‌؟
    نگاهم کرد و لبخند تلخی زد و جواب داد:
    ‌- ‌یکی از پسرها، همون بچه اول بوده که ناگهانی وارد خانواده شده و پرورشگاهی بوده. بچه‌های دوم و سوم که از ‌یک مادر بودن متوجه میشن که پدرشون، مادرشون رو طلاق داده و اون قرارداد‌ها هم در رابـ ـطه با همین موضوع بوده.
    نگاه مستقیمش رو داخل چشمام دوخت و گفت:
    ‌‌- تصور کن.‌ یهویی فهمیدن ‌اینکه کسی که فکر می‌کرده‌ یه عمر مادرشه و الان نیست خیلی سخته و سخت‌‌تر و بزرگ‌ترین سوال ‌اینکه مادرشون الان کجا بود؟ چی‌کار می‌کرد؟ چرا دنبالشون نیومده بود‌؟
    اخمام باز شد. چی داشت می‌گفت؟ ‌این همه مدت راجع به کی داشت می‌گفت؟ چرا نمی‌گفت ‌اینا کین؟ سری تکون دادم و اون آروم شروع کرد:
    ‌‌- پدربزرگشون نگفت که مادرشون کجاست، اما اونا هم ساکت ننشستن. همه جا رو زیر و رو کردن. تا ‌اینکه فهمیدن مادرشون واقعا رفته خارج از کشور، اما ازدواج نکرده. تصمیمشون رو گرفته بودن. باید پیداش می‌کردن و باهاش حرف می‌زدن. پسر بزرگ‌تر به پدربزرگشون گفت که می‌خواد بره خارج از کشور، اما پدربزرگش مخالفت کرد. با ‌اینکه پدربزرگشون نمی‌دونست چرا می‌خواد بره، اما بازم مخالفت کرد. خیلی فکر کردن. پسر دوم تازه کنکور داده بود. تمام تلاشش رو کرد و پدربزرگش رو راضی کرد تا اجازه بده و بره اونجا تا درس بخونه. بالاخره پدربزرگ راضی شد. پسر کوچک‌تر به بهانه درس خوندن رفت دنبال مامانش و پسر بزرگتر موند با فکر و دغدغه نبود مادرش، موند با دغدغه پیدا کردن مادرش...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    ‌- اما خب پسر بزرگ‌تر بازم تلاش کرد تا ‌اینکه پدربزرگش که می‌خواست پسر رو پایبند کنه و داخل ‌ایران نگهش داره، تصمیم می‌گیره براش زن بگیره و... .
    نگاه مستقیمش رو بهم دوخت و آروم زمزمه کرد:
    ‌‌- و می‌گیره.
    مات بهش نگاه کردم. من؟ خدای من. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ گیج به اطراف نگاه کردم و اونم مکث طولانی کرد که تو همین مدت من به حرفاش فکر کردم و تیکه‌های پازل رو به هم وصل کردم. پدرش و مهین تاج خانوم عاشق هم بودن، اما اردشیر خان مخالفت کرده، اما اونا ازدواج کردن. مهین تاج خانوم نمی‌تونسته بچه دار بشه. آریان رو از پرورشگاه میارن. اردشیر خان می‌فهمه و ‌یه زن برای پدرش می‌گیره. مادر واقعیش، طلاق می‌گیره و خبری ازش نمیشه. پدرش تا آخر عمر با مهین تاج می‌مونه. آریان و آرمان و خودش می‌فهمن و از اردشیر خان می‌پرسن و اونم می‌گـه آریان پرورشگاهی بوده و آرمان هم به بهانه درس خوندن می‌ره دنبال مادرش و اون می‌مونه و اردشیر خانی که براش دنبال زن می‌گشته. با گیجی نگاهش کردم. آروم گفتم:
    ‌‌- من؟
    نگاهم کرد. لبخند تلخی زد و جواب داد:
    ‌‌- اگر‌ یادت باشه‌ یه مدت اردشیر خان زیاد مهمونی می‌گرفت. و همش هم برای ‌این بود که ‌یه کیس مناسب برای پا بند کردن من پیدا کنه. نمی‌خواست من برم خارج از کشور.
    پرسیدم:
    ‌‌- چرا نمی‌خواست‌؟
    صریح جواب داد:
    ‌‌- چون می‌دونست برنمی‌گردم.
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم. توی شوک بودم که زمزمه کرد:
    ‌‌- توی مهمونی‌ها تو رو دیده بود و از چند نفر، آمارِت رو گرفته بود. تو تنها انتخاب سخت اردشیر خان بودی که به هیچ وجه کوتاه نمی‌اومد.
    متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
    ‌‌- من؟ چرا من‌؟
    چند ثانیه فقط نگاهم کرد و جواب داد:
    ‌‌- اردشیر خان آدم‌شناس خوبی بود. کمتر دیدم که اشتباه کنه در مورد کسی. همه‌ی نگرانی و ‌‌ترس منم همین بود.‌ اینکه درست انتخاب کرده باشه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ‌‌- باورم نمیشه. ببینم، ترسیدی عاشقم شی؟
    نگاهم کرد و فقط گفت:
    ‌‌- آره.
    مات‌ این رک بودنش، بهش زل زدم. آروم گفتم:
    ‌‌- خوبه که نشدی.
    و بغض کردم. سرم رو برگردوندم و نگاه از نگاهش گرفتم. سری تکون داد و گفت:
    ‌‌- به هر حال چه باور کنی چه نه، حرف اردشیر خان اون موقع‌ قانون و حکم بود.
    خنده تمسخر آمیزی کردم و گفتم:
    ‌‌- توقع نداری که باور کنم تو از اردشیر خان ‌‌ترسیدی.
    نگاهم کرد و جواب داد:
    ‌‌- نترسیدم.
    با اخم پرسیدم:
    ‌‌- پس چرا تن دادی به خواسته‌هاش؟ می‌تونستی بری. اصلا اگر من انتخاب تو نبودم پس چرا اومدی خواستگاری‌؟
    نگاهم کرد و باز رک گفت:
    ‌‌- پول.
    زمزمه کردم:
    ‌‌- پول؟ کدوم پول‌؟
    آروم گفت:
    ‌‌- پولِ اردشیر خان. اگر می‌رفتم هیچ پولی بهم نمی‌رسید. اردشیر خان شرط دادن پول رو ازدواج با تو گذاشته بود. اون موقع ‌یه دانشجوی پزشکی بودم که فقط با پول تو جیبی‌هایی که باباش می‌داد، زندگی می‌کرد؛ اما من پول خیلی بیشتری می‌خواستم.
    با اخم پرسیدم:
    ‌‌- پول واسه چی؟ مگه بابات و اردشیر خان کم بهت می‌دادن؟
    جواب داد:
    ‌‌- آرمان توی ‌این مدت مامان رو پیدا نکرده بود. خیلی هزینه‌هاش زیاد شده بود.‌ یه مقداری برای پیدا کردن مامانم و‌ یه بخشی هم هزینه‌های زندگی و تحصیل خودش.
    نگاهم کرد و توضیح داد:
    ‌‌- البته بابا و اردشیر خان به اندازه ‌یه دانشجو بهش پول می‌دادن و فقط برای زندگی خودش خوب بود. من باید اون قدری پول می‌داشتم که زندگی آرمان، خودم و مامانی که هرگز ندیده بودم رو ساپورت کنم. باید چند سالی ‌ایران می‌موندم و پول جمع می‌کردم و وقتی که آرمان، مامان رو پیدا می‌کرد، می‌رفتم.
    بعد زل زد بهم و گفت:
    ‌‌- می‌فهمی؟
    گیج و صریح گفتم:
    ‌‌- نه. نمی‌فهمم چرا تو باید می‌رفتی تا خرج اونا رو بدی؟ اصلا مادرت چرا رفته بود اونجا؟ چرا احوالی از شما نپرسیده بود؟
    و کلافه گفتم:
    ‌‌- نمی‌فهمم.
    نگاهم کرد و با غمی‌ که داخل چشماش بود، گفت:
    ‌‌- مامانم چند سال بعد از طلاق و با مهریه‌ش می‌ره خارج از کشور. برای فرار از زندگی‌ای که داخل‌ ایران داشته و اون ظلمی ‌که در حقش شده. ضمن‌ اینکه دیگه کسی ‌ایران نبوده که بخواد براش زندگی کنه. مادرم به خاطر حرف‌ها و رفتار عمو‌هام و عمه‌هام که از مهین تاج پیروی می‌کردن، از خانوادش طرد شد.
    متعجب نگاهش کردم. چرا باید طرد می‌شد؟ خودش با عصبانیت ادامه داد و جوابم رو داد:
    ‌- ‌یه مشت آدم بی عقل و بی فکر؛ یه مشت بیهوده گو، مادرم رو انداختن تو چاه عمیقی که تمومی ‌نداشت.
    پوزخندی زد و با همون صدای بلند ادامه داد:
    ‌‌- اونم به خاطر اعتراضی که مادرم به خاطر معامله پنهانی که با زندگیش کرده بودن، انجام داد و همه توبیخش کردن و همه اطرافیان بی‌خبر از ماجرای قول و قرار‌ها و شرط‌های پدربزرگم (پدرِ مادر)، فکر می‌کردن چقدر بی‌عرضگیه که نتونسته ‌یه کیانمهر رو نگه داره.
    رگ گردنش می‌زد. از عصبانیت بلند شد ‌ایستاد و باز ادامه داد:
    ‌‌- حتی اردشیر خان هم حرفی نزد و سکوت کرد. هیچ وقت نفهمیدم چرا، اما...
    و سکوت کرد و ادامه نداد. اخم کردم. به خاطر مادرش خیلی ناراحت شدم. شاید مادرش هم مثل من بود. آروم گفتم:
    ‌‌- تو، با بابات چه فرقی داری وقتی تو هم من رو طلاق دادی؟ وقتی من و مادرت، هر دومون ندونسته و به خاطر اهداف مشخص، انتخاب شدیم برای زندگی با شما‌؟
    تند برگشت و نگاهم کرد و گفت:
    ‌‌- دارم بهت می‌گم من مجبور بودم. مادر و برادرم اون طرف دنیا بودن و راه برگشتی نداشتن. خانواده ما، مادرم رو قبول نمی‌کرد. پس من باید می‌رفتم. اونم با پول و تنها راه رسیدن به پول، تو بودی.
    ایستادم، نگاهش کردم و گفتم:
    ‌- ‌این دلیلته؟ تو زندگی من رو به خاطر پولی که برای خارج رفتن می‌خواستی داغون کردی‌؟
    و با غم بهش زل زدم که گفت:
    ‌‌- آره. بار اولی که هممون وارد خونتون شدیم برای خواستگاری، به خاطر محروم نشدن از ارث و پول بود. به خودم گفتم به درک. مهین تاج رو به بدبختی راضی کردیم که بیاد، اونم کار اردشیر خان بود.
    فقط با غم نگاهش می‌کردم. دیگه حتی نمی‌تونستم اشک بریزم. ادامه داد:
    ‌‌- بهت گفتم بگو نه.‌ یه فرصت بهت دادم، اما خودت از کنارش رد شدی.
    و ادامه نداد که شاکی گفتم:
    ‌‌- تو حق نداری در مورد من حرف بزنی. تو من رو هیچی حساب کردی. هیچی. می‌فهمی؟ ‌این حرفا هیچی از اون کار زشت تو کم نمی‌کنه.
    و خنده‌ای از سر خشم زدم و در ادامه گفتم:
    ‌‌- تو چی فکر کردی در مورد من؟‌ اینکه من بازیچه توام؟ ‌هان؟
    نگاهم کرد و غم داخل چشم‌هاش رو دیدم که گفت:
    ‌‌- اون موقع جوون بودم. فقط به فکر هدفم بودم. هدفی که ازم منعش کرده بودن؛ مادرم! و ‌اینکه دخترا برای من کوچک‌ترین ارزشی نداشتن.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ‌‌- آدما چی؟
    سری تکون داد و گفت:
    ‌‌- ملامتم نکن. گفتم که جوون بودم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    ‌‌- تو هنوزم برای آدما ارزشی قائل نیستی. مثلا آقای مرادی، همونی که به پات افتاده بود به خاطر زنش. ‌یادته؟
    نگاهم کرد و گفت:
    ‌‌- اون فرق داره. بذار حرفام رو بزنم. به اونا هم می‌رسیم.
    پوفی کردم و سکوت شد که خودش ادامه داد:
    ‌‌- می‌دونی تو برای من‌ یه موجود نادر محسوب می‌شدی. خیلی زیادی کم توقع بودی. ‌یادمه اون موقع فکر می‌کردم چقدر بی‌کلاس و حتی سطح پایین هستی، اما بعدش فهمیدم‌ اینا همش جزو ارزش‌هات محسوب می‌شه.
    لبخندی زد. معلوم بود غرق در گذشته ست. ادامه داد:
    ‌‌- فهمیدم دختر عجیبی هستی. با وجود بی‌محلی‌های من؛ تو مهربون بودی، شلوغ بودی، سمج بودی. ‌یه دختر با آرزوهای قشنگ. ویژگی‌هایی رو داشتی که همش رو با هم توی کسی ندیده بودم. کم کم به خودم اومدم. حس می‌کردم دارم وابسته می‌شم، اما چاره‌ای نبود. اتفاقی بود؛ اما نباید ادامه‌دار می‌شد. مدتی به ‌این نتیجه رسیدم که ازت دوری کنم. شب‌ها دیر می‌اومدم، اما تو منتظرم مونده بودی و حتی گاهی خوابت می‌برد. صبح‌ها زود می‌زدم بیرون تا نبینمت. من هدفم خارج بود و مادرم. نمی‌تونستم تو رو قاطی ‌این زندگی مجهول کنم. تا‌ اینکه تیام رو باردار شدی.
    به چشمام نگاه کرد و با تمام وجودش گفت:
    ‌‌- من عاشق بچه‌م بودم، هستم و خواهم بود. وقتی گفتی بارداری باور نکردنی بود برام. دلم می‌خواست اون لحظه داد بزنم و بمیرم. زندگی که نمی‌خواستم داشته باشمش رو داشتم گسترش می‌دادم.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    ‌‌- اردشیر خان خوشحال از‌ اینکه زندگیم داره پا می‌گیره، پول بهم می‌داد و من هر روز نا امید‌‌تر و مستأصل‌‌تر می‌شدم. نمی‌دونم اسم تیام رو از کجا پیدا کردی، اما هیچ وقت فراموش نمی‌کنم وقتی اسم رو گفتی چه حالی داشتم. وقتی دستای کوچولوش رو گرفتم. محشر بود؛ اما من نمی‌خواستم! بازم دوری کردم، اما نشد. پرورشگاه که رفتیم و تو در مورد اسم دختر پرسیدی.
    نگاهم کرد. نگاهش حس عجیبی داشت. گفت:
    ‌‌- غیر ارادی بود. نتونستم غیر از دختری که شبیه تو باشه، دختر دیگه‌ای رو تصور کنم. کسی که آرامش من باشه. تو با تیام به من ‌یه آرامش طوفانی داده بودی. آرامشی که غیرقابل باور بود. دلم می‌خواست سال‌ها غرق بشم داخل حس پدرانه، اما...
    سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
    ‌‌- آرمان خبر داد که وضع مالیش داره خراب می‌شه و باید حتما برم.
    زل زد داخل چشمهای منتظرم و گفت:
    ‌‌- اردشیر خان همیشه درست می‌گفت. پایبندم کرده بودی. نه با بچه، نه با چشمات، نه با حرفات، نه با شیطنت‌هات، فقط با سکوت و صبر بی اندازت، با جنگیدن‌های بی حدت.
    فقط نگاهش می‌کردم. داشت می‌گفت عاشقم شده بوده؟ پس چرا رفت؟ چرا نموند؟ چرا دلم رو خون کرد ‌این همه سال؟ نگاهش کردم که ادامه داد:
    ‌‌- نمی‌دونستم صیام رو بارداری. بعد از آزمایش که فهمیدم، دیگه دیر بود و رفته بودم خارج و وکالت داده بودم به آریان برای طلاق غیابی، اما وقتی فهمیدم داره به دنیا میاد، بلافاصله برگشتم‌ ایران.
    متعجب نگاهش کردم. اومده بود ‌ایران؟ به خاطر صیام‌؟ لبخندی زد و انگار داره به چیزی فکر می‌کنه، گفت:
    ‌‌- اون شب که زایمان کرده بودی، حالت به خاطر استرس زیاد خیلی بد شده بود. تمام شب رو نگاهت کردم. نه اولین‌بار بود و نه آخرین‌بار.
    مات نگاهش می‌کردم و بعد از چند دقیقه که ماجرای خودم و صیام رو هضم کردم، گفتم:
    ‌‌- بعد از‌ اینکه رفتی اردشیر خان بهت پول می‌داد؟
    گفت:
    ‌‌- نه، اما‌یه چیز عجیبی بود که مانعش می‌شد که بی‌خیالم بشه. و فکر کنم اون چیز عجیب، جبران برای مادرم بود. همون طور که وقتی برگشتم مانع ‌این شد که من رو قبول نکنه. خب در واقع اردشیر خان تا هفت سال با من قهر بود. حتی باهام حرف هم نزد. فقط به خاطر تو. به خاطر ‌اینکه از تو جدا شده بودم و بچه‌ها رو ول کرده بودم. نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا