کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
این قسمت ها ، بخش های مهم رمان هستن. چون جواب تمام سوال ها و ابهام های داخل رمان داده میشه. اگر کسی قانع نشده من پاسخگو هستم و در خدمتش. در صفحه خودم یا در گفتگوی شخصی . ممنون از همراهیتون.
***

هضم تمام ‌این ماجراها خیلی سخت بود و‌ اینکه اردشیر خان خوب پشتم ‌ایستاده بود. نگاهش کردم. آروم پرسیدم:
- مامانت خوب بود؟
با لبخند کوچکی زمزمه کرد:
- مادرم، مادر... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خیلی خوب بود. بوی خونه می‌داد، بوی عشق.
زمزمه کردم:
- می‌ارزید؟ به خراب کردن زندگیت؟
نگاهم کرد. سرش رو انداخت و پایین و با لبخند جواب داد:
- بیشتر از ‌اینا می‌ارزید.
لبخند زدم. مادر، مادر بود. چه بعد از سال‌ها پیداش کنی. چه از اول عمرت باهاش باشی. ‌این مرد، به‌خاطر مادرش از من جدا شد، از بچه‌هاش جدا شد، از پول و زندگی مرفه ‌اینجا جدا شد. همه چی رو داد تا به مادرش برسه. مهم بود. ارزشمند بود. عالی بود. مادرش رو عاشقانه دوست داشت‌،‌ اما من چی؟ چه طوری باهاش رفتار کرده بودم که فکر می‌کرد، به پاش نمی‌مونم، که با مادرش و زندگی‌ آینده‌ش مشکل دارم؟ رفتم جلو. داخل چشماش نگاه کردم و گفتم:
- تو من رو ‌این‌جوری شناختی؟ من کسی بودم که به خاطر مادرت نیام اونجا؟
لبخندی بهم زد و گفت:
- زندگیت رو نمی‌تونستم تباه کنم به‌خاطر زندگی‌ای که خودمم نمی‌دونستم قراره چی بشه. من وقتی رفتم خارج اصلا نمی‌دونستم قراره با چه مشکلاتی رو به رو بشم.
پرسیدم:
- خب می‌تونستی که بهم بگی. نمی‌تونستی؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- چرا هواییت می‌کردم در حالی که سعی می‌کردم از خودم دورت کنم؟ من داشتم تمام تلاشم رو می‌کردم که تو از من دل بکنی، به‌خاطر خودت.
نگاهش کردم و گفتم:
- تو به جای من تصمیم گرفتی؟ اونم تصمیم به‌ این مهمی‌رو؟
سری تکون داد و جواب داد:
- اگر بهت می‌گفتم باهام می‌اومدی. من مطمئن بودم که اگر برم، زندگی شخصی نخواهم داشت. پس چرا تو رو می‌بردم و آزارت می‌دادم؟
با بغض گفتم:
- من زن روزهای سختت نبودم؟
محکم جواب داد:
- بودی‌‌، اما دلم اجازه نمی‌داد. می‌فهمی؟ تو دختر کاملی بودی. می‌تونستی با خیلی‌ها باشی که بهت محبت کنن. بدون هیچ مشکل و مرزی، بدون هیچ دغدغه‌ای، بدون هیچ فکری‌‌؛ اما من... .
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید و من فقط نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه، پرسیدم:
- اونجا وضعتون خوب بود؟
خنده‌ی تلخی زد و گفت:
- نه. وضعیت برخلاف اون چیزی بود که فکر می‌کردم. اونجا خرج‌ها خیلی زیاد بود. پس‌اندازم کفاف نمی‌داد. خصوصا ‌این که اردشیر خان تحریمم کرده بود و خودمم هنوز‌ یه دانشجو بیشتر نبودم و علاوه بر اون مامان هم پیدا شده بود.
سریع پرسیدم:
- کجا بود؟ منظورم ‌اینکه چطوری پیداش کردید؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- از طریق ‌یکی از دایی‌هام که پنهانی با مامان در ارتباط بود،‌ یه خبرهایی ازش گرفتیم‌؛ اما آنچنان هم موفق نبودیم تا‌ اینکه با دردسر فراوون فهمیدیم پیش ‌یکی از دوستانش ساکنه و دیگه از کار افتاده شده.
کنجکاو پرسیدم:
- پس چی‌کار می‌کردی؟ منظورم خرج زندگیتونه.
نگاهم کرد و با تلخی جواب داد:
- هم‌زمان با کار کردن داخل بیمارستان، شده بودم تورلیدر و مترجم و ‌این چیزا‌،؛ اما بازم کفاف نمی‌داد.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پول‌ها رو چی‌کار می‌کردی که زود به زود تموم می‌شدن؟
جواب داد:
- خرج اونجا زیاد بود. به علاوه خرج هر ماه ‌ایران اومدنم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-‌ایران؟ تو مگه چند بار اومدی ‌ایران؟
با لبخند تلخی جواب داد:
- احتمالا خیلی.
کنجکاو پرسیدم:
- چرا؟
خندید و گفت:
- به‌خاطر خانواده‌م.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- خانواده‌ای که تو ‌ایران جا گذاشته بودم و دلی که مثل خانوادم جا مونده بود.
زمزمه کردم:
- خانوادت؟ ما؟
خندید و جواب داد:
- آره شما و شک ندارم که حتی نفهمیدی من توی مراسم ختم پدر و مادرت بودم. شک ندارم که نفهمیدی من جزو کسایی بودم که برای دفاع پایان‌نامه دکترات بود. درست نمی‌گم؟
مات سری تکون دادم. معلومه که نفهمیده بودم.‌ این مرد تمام مدت در کنارمون بود و ما نمی‌دونستیم؟ ممکن بود خیلی جاها از کنارم رد شده باشه و من ندیده باشمش؟ توی همین فکرا بودم که صداش رو شنیدم:
- هیچ‌وقت اون دوران رو فراموش نمی‌کنم. وضع مالیم خیلی بد بود، خیلی.
گفتم:
- پس الان؟
نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- خیلی تلاش کردم تا به ‌اینجا برسم. تا مادرم راحت زندگی کنه. تا آرمان بی‌دغدغه کلاس بره و دانشگاهش رو تموم کنه. تا بشم دکتر دارمان کیانمهر، جراح مغز و اعصاب.
و آروم‌تر گفت:
- کسی که هیچ همدمی ‌رو جز مادرش نداشت.
با غم سری تکون دادم و پرسیدم:
- الان مادرت کجاست؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
- دو سال پیش فوت کرد.
ناباور نگاهش کردم. که خودش گفت:
- توی مجلس ترحیمش هیچ‌کس نبود. فقط من و آرمان و همکارام. به جای خانواده‌ش هم ‌یه مشت غریبه براش دعا کردن. حتی داییم هم که خیلی دوستش داشت، بلیط گیرش نیومد و نرسید به مجلس کوچیکش. همون روز وقتی غریبی مادرم رو دیدم که داره جایی دفن می‌شه که خاکش غریبه. قسم خوردم که ‌یه روز تلافی غربت مامانم رو بکنم. انتقام روح زخم خورده مامانم رو از عموها و عمه‌هایی که‌ این بلا رو به سر مامانم آوردن، بگیرم.
مکثی کرد و با لبخند کجی گفت:
- و گرفتم. فقط می‌خواستم بهشون نشون بدم تحقیر شدن و مورد ظلم واقع شدن چه طعم تلخ و گزنده‌ای داره.
فهمیدم اون روزی که وصیت نامه رو خوندن رو میگه. پس می‌خواست تلافی بدی‌هایی که به مامانش کردن رو در بیاره. چشمام رو بستم و گفتم:
- متاسفم.
و باز کردم و بهش نگاه کردم. حالا می‌فهمیدم چرا لا‌به‌لای موهاش تار سفید زیادی هست. چقدر حرف نگفته داشته ‌این مرد! سری تکون دادم که گفت:
- بعد از اون آرمان موند برای ادامه درس‌هاش و من برگشتم پیش شما.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس کنفرانس و ‌اینا چی بود؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- بهونه خوبی بود.
چقدر سختی کشیده بود؟ چرا هیچ‌وقت حتی تا همین چند وقت پیش هم چیزی نگفت؟ سری تکون دادم. منم سختی کشیده بودم. چرا من چیزی نگم؟ تصمیمم رو گرفتم و با غم گلایه کردم:
- می‌دونی چقدر سختی کشیدم توی تمام ‌این سال‌ها؟ چقدر دربه‌دری کشیدم؟ چقدر به‌خاطر همین موضوع مدرسه بچه‌ها رو عوض کردم؟ چقدر به بچه‌ها دروغ گفتم؟ می‌دونی خواستگار طرلان به‌خاطر مطلقه بودنم، پرید؟ می‌دونی چه بلایی سر زندگیم اومد؟ می‌دونی؟
نگاهم کرد و آروم گفت:
- می‌دونم. فقط‌ یه کلمه بهم بگو... .
مکثی کرد و گفت:
- می‌مونی ‌یا نه؟
مکثی کردم. داشت می‌گفت بمونم؟ ‌یعنی می‌خواست کنارش باشم؟ آروم و با غم گفتم:
- بهم بد کردی. نمی‌تونم حتی بهش فکر کنم که هر روز همه چی با دیدنت برام تکرار بشه.
و سکوت شد. صدایی از داخل اتاق اومد. داشتم می‌رفتم سمت در بالکن که صداش اومد:
- من عادت ندارم به نه شنیدن.
بی‌تفاوت خواستم برم که ادامه داد:
- من‌ یه حکم از تو طلبکارم.
متعجب برگشتم و گفتم:
- حکم؟ کدوم حکم؟
با لبخند کجی جواب داد:
- همون شرطی که سر آرزو بستیم و من بردم. حداقل قبل از‌ اینکه بری انجام بده و برو.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- می‌شنوم.
و چشمم رو دوختم به اطراف تا چشمام به چشماش نیفته.
آروم گفت:
- حکم ‌اینه... .
مکثی کرد و گفت:
- دوباره عاشقم شو.
سریع برگشتم سمتش. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آدم ‌یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی‌کنه. می‌کنه؟
ریلکس گفت:
- آره، اگه اون اشتباه دارمان کیانمهر باشه.
و لبخندی زد و ادامه داد:
- و اگه ‌این دارمان کیانمهر به قصد جبران اومده باشه.
نگاهش کردم. بهش علاقه داشتم. بی شک‌‌، اما خاطرات بد گذشته برام فراموش نشدنی بود. وقتی فکر می‌کنم که اونم سختی کشیده و در عین حال همش حواسش بهم بوده، مستأصل می‌شم. وقتی فکر می‌کنم که به جای منم تصمیم گرفته، ناراحت می‌شم. داشتم فکر می‌کردم که با زمزمه‌هاش به خودم اومدم:
- زندگی و خاطراتی رو برات می‌سازم که گذشته و زندگی گذشته رو راحت فراموش کنی. می‌دونی که سر حرفم هستم، تا تهش.
کمی‌ به ‌آینده فکر کردم.‌ آینده‌ای که می‌دیدم، خوب نبود، عالی بود. چیزهایی که ‌این مدت بهم ثابت کرده بود، نشون می‌داد راست میگه. داشتم نرم می‌شدم که با به ‌یاد آوردن سونیا و سروشی که دیگه رفته بود، زمزمه کردم:
- سونیا؟
خنده‌ای زد و گفت:
- سونیا عاشق ‌یه مرد دیگه شده که بهم نگفت کیه‌؛ اما همین دیروز رفت خارج از کشور دنبالش.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- بهزاد.
کنجکاو نگاهم کرد‌، اما چیزی نپرسید و به جاش گفت:
- به‌خاطر بچه‌ها بمون.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نمی‌خوام. به‌خاطر بچه‌ها نمی‌مونم.
و منتظر نگاهش کردم. لبخندی زد و اومد جلو. همون طور که آروم بهم نزدیک می‌شد، گفت:
- من رو از چی می‌ترسونی؟ از غرورم؟
و پوزخندی زد و حالا رو به روم ‌ایستاده بود. دوباره با لبخند گفت:
- بگم به‌خاطر من، می‌مونی؟
با شیطنت نگاهش کردم. لبخندم رو خوردم و گفتم:
- حالا تو بگو، ‌یا می‌مونم ‌یا نه.
خندید و زمزمه کرد:
- بدجنس شدی.
ابرویی بالا انداختم که آروم گفت:
- طناز خانوم، میشه منت سر من بیچاره بذاری و کنارم بمونی؟
آب دهنم رو قورت دادم و به تمام ‌این چند ماهی که اومده بود، فکر کردم. به کارایی که برام انجام داد و خوشحالم کرد. به کارایی که باز می‌تونه تکرار بشه. به خوش‌حالی خودم و همه اطرافیانم. به قلبم که داشت تند تند می‌زد. به تمام لحظاتی که اونم پا به پای من سختی کشیده بود و کسی نمی‌دونست. کسی من رو ملامت نمی‌کرد به‌خاطر از دست دادن زندگی گذشتم‌، اما ‌این مرد رو همه حتی پنهانی هم ملامت کردن به خاطر طلاق دادن من و ‌این مرد چه صبورانه مقابل همه سکوت کرده بود و من ‌این مرد رو دیگه احمقانه دوست نداشتم. بلکه عاقلانه و عاشقانه انتخابش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- کادوی تولدم رو از حلقومت می‌کشم بیرون.
لبخندی زد و دستی پشت گردنش کشید. لبخندی زدم. من ‌این‌بار به‌خاطر خودم با ‌این مرد همراه و همسفر می‌شم. به‌خاطر خودم، به‌خطر خودش. به خاطر خودمون. ‌یهو عین دیوونه‌ها با خنده داد زد:
- نوکرتم خانوم دکتر.
بلند خندیدم و دستم رو گذاشتم روی بینیم به نشانه سکوت که از پایین بالکن و داخل حیاط صدایی اومد. به پایین نگاه کردم. آریان بود. با خنده داد زد:
- من دارم میرم. خداحافظ دارمان.
و بلندتر داد زد:
- خداحافظ زن داداش.
و من از ته دل خندیدم و و زمزمه کردم:
- دیوونه.
و دستی براش تکون دادم.
- مامان.
برگشتم سمت در بالکن که دیدم صیام و تیام با خنده دارن نگاهم می‌کنن. دارمان پرسید:
- شما دوتا بیدارید؟
با خنده سری تکون دادن که صیام تند گفت:
- مامان کی میای خونه‌ی بابا.
و دارمان تندتر از اون جواب داد:
- بعد از سفر.
نگاهش کردم و لبخندی زدم که بچه‌ها داد کشیدن و من ساکتشون کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام همراهان. داریم به پست های پایانی می رسیم. برای نهایی کردن رمان ، نیاز به نظراتتون دارم. هدفم از اینکه دوست دارم نظراتتون رو بگید اینه که دوست دارم رمان به سطح مطلوب شما برسه. ممنونم و منتظرم.
    ****


    بچه‌ها که خوابشون برد، رفتم پایین. روی مبل نشسته بود. آروم رفتم نزدیکش. نشستم کنارش و پرسیدم:
    - به چی فکر می‌کنی؟
    نگاهم کرد و با خستگی گفت:
    - به همه چی.
    سری تکون دادم و آروم پرسیدم:
    - چرا ‌این حرفا رو وقتی اومدی بهم نگفتی؟
    سری تکون داد و جواب داد:
    - دیر اومده بودم. اومده بودم برای جبران؛ اما هیچ وقت باورم نمی‌شد ازم متنفر باشی. طوری که حتی باهام حرف هم نزنی.
    سری تکون دادم که ادامه داد:
    - نیاز به زمان داشتم تا خودم رو جا بندازم. تا ببینی که واقعا می‌خوام جبران کنم. حتی مجبور شدم بر خلاف میلم درمورد خیلی چیزای دیگه هم سکوت کنم و جلو نیام و حتی گاهی باهات مخالفت و لج کنم.
    سری تکون دادم و نتیجه گرفتم:
    - پس اتفاقی نیومدی داخل بیمارستان.
    خندید و گفت:
    - البته که اونا از خداشون بود، اما نه. واقعا پارتی‌بازی بود. آریان اول ضامن تو، بعدم من شد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حدس می‌زدم به ‌این زودی قبولم نکنن. نگو همش نقشه جناب‌عالی و آریان بوده.
    سری تکون داد و گفت:
    - اما برخورد اول داخل بیمارستان خیلی جالب نبود.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - واقعا چرا با آقای مرادی اون‌طوری رفتار کردی؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - اون رو کاریش نمی‌تونستم بکنم. رئیس بیمارستان عوض شده بود و‌ یه آدم پول دوست اومده بود. پذیرش هم اون جوری قبول نمی‌کرد، چه برسه به من.
    نگاهش کردم و فکر کردم: «چرا ویدا به من چیزی نگفت؟» و بعد به خودم جواب دادم: «مگه تو گذاشتی کسی حرف بزنه؟ فوری هزینه رو تقبل کردی.» سری تکون دادم و گفتم:
    - حالا می‌تونستی که خودت بدی.
    اخم کوچکی کرد و گفت:
    - اگه می‌دونستم قراره بهزاد چک بده، حتما همون موقع همین کار رو می‌کردم.
    لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    - حالا چی می‌شد تو می‌دادی؟
    نگاهم کرد و چشماش رو بست و سرش رو به پشت مبل تکیه زد و گفت:
    - آخرم که خودم دادم.
    چشم‌هام رو باریک کردم و گفتم:
    - تو؟ من ‌یه عالمه دویدم، ماشین رو فروختم، بدبختی کشیدم، تو می‌دونی من... .
    یهو ساکت شدم. به حرفش فکر کردم و متعجب برگشتم سمتش و پرسیدم:
    - تو؟
    با چشم‌های بسته لبخندی زد. پس اون پولی که از طریق پیک برای بهزاد رفته بوده کار دارمان بود. زمزمه کردم:
    - ماشین رو هم که تو دوباره خریدی.
    در همون حالت گفت:
    - بهت گفتم نفروش. گوش نکردی. مجبور شدم خودم بخرمش.
    و گیج گفتم:
    - آخه تو از کجا فهمیدی؟
    جواب داد:
    - همون روز که اومدی عمارت واسه کتاب صیام فهمیده بودم.
    سری تکون دادم و ‌یهو با ‌یادآوری اون روز، با حرص گفتم:
    - اون روز رو نگو. سحر خیر ندیده اعصابم رو خرد کرده بود.
    خندید و چشماش رو باز کرد و گفت:
    - اون ‌یه دلقک کامل بود.
    نگاهش کردم و چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - نمی‌فهمم تو چرا هیچی به‌ این مهین تاج نمی‌گفتی وقتی ‌این رو فرستاد؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - ‌ایران که اومدم، باز پروژه زن دادن من راه افتاده بود. می‌دونی سال‌هاست به مهین تاج چیزی نمیگم به خاطر همون چندین سالی که آرمان رو بزرگ کرد، وگرنه من رو هم زری خانوم بزرگ کرد.
    پرسیدم:
    - پس سونیا هم به‌خاطر همین پروژه اونجا بود؟
    تایید کرد و گفت:
    - بعد از مرگ اردشیر خان، آقای فارسی بهم گفت که اردشیر خان سونیا رو فرستاده بوده تا خودم‌ یه اقدامی‌ بکنم و بیام سمت شما. اردشیر خان می‌خواست ما بازم شروع کنیم، از اول.
    مکث طولانی کرد که برای عوض کردن موضوع، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - رفتارت با آرزو برام جالب بود.
    سری تکون داد و محکم گفت:
    - لازم بود. می‌خواست کاری رو انجام بده که دوست نداشت و تو حتی تلنگر کوچکی هم بهش نمی‌زدی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - نمی‌دونم. شاید حق با تو باشه.
    و سکوت کردم و بعد از چند ثانیه با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:
    - راستی. ممنون بابت خواستگاری طرلان. فکر کنم واقعا نجاتمون دادی.
    سری تکون داد که ادامه دادم:
    -، ولی من هنوز نفهمیدم تو چرا‌ این کارها رو کردی؟ ‌یا اصلا از کجا و کی فهمیدی که حتی تحقیقاتت رو هم کرده بودی.
    لبخندی زد و جواب داد:
    - من همیشه حواسم بهتون بوده.‌ این رو فراموش نکن.
    سری تکون دادم و کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
    - طرلان اون شب درباره چی باهات حرف زد؟
    نیم نگاهی بهم انداخت، خندید و زمزمه کرد:
    - فضول خانوم! باید صبر کنی.
    چپ‌چپ نگاهش کردم و غر زدم:
    - طرلان هم همین رو می‌گـه. من نمی‌فهمم کی وقتشه؟ آخه صبر تا کجا؟
    جدی گفت:
    - تا هرجا. طرلان دیگه بزرگ شده. بذار خودش تصمیم بگیره.
    سری تکون دادم و جوابش رو ندادم، اما گفتم:
    - به‌هرحال ممنون. تو خیلی هوای طرلان رو داری. فکر نکن‌ یادم رفته که اونم آوردی داخل عمارت وقتی من پرستار شده بودم.
    سری تکون داد و چیزی نگفت که باز خودم گفتم:
    - اما واقعا می‌خوام بدونم چرا موافقت کردی من اونجا کار کنم؟
    توضیح داد:
    - مخالف گرفتن پرستار برای بچه‌ها بودم. مطمئنم اون روز پشت در شنیدی که مخالفت کردم.
    لبخند خجالت‌زده‌ای به‌خاطر کارم زدم که ادامه داد:
    - اما با حضور تو... .
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - خیالم راحت بود و کارم آسون‌تر. ‌این طوری هم هر روز می‌دیدمت، هم سونیا دیگه بهونه‌ای نداشت و هم کنار بچه‌ها بودی. از همه لحاظ عالی بود.
    سرم رو انداختم پایین که با سنگینی نگاهش سرم رو برگردوندم سمتش. پرسیدم:
    - چیه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - حرف‌های اون روز سونیا مزخرف تمام بود. حرف خودش هم نبود. کار همون عمه‌ها و مهین تاج بود. به‌هرحال من... .
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - ادامه نده دارمان. نمی‌خوام راجع بهش چیزی بشنوم.
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد آروم گفت:
    - وخامت اوضاع و تنفرت رو وقتی درک کردم که اون شب دستم رو که پانسمان کردی، پس زدی و رفتی.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - چه توقعی داشتی؟ تو اون موقع هنوز همون دارمانی بودی که مرموز و مبهم تو ذهنم حک شده بودی. همونی که من رو با دو تا بچه ول کرد و رفت.
    بهم نزدیک شد و گفت:
    - طناز! من هیچ وقت شما رو ول نکردم، هیچ وقت. حتی تو بدترین دوران زندگیم هم حواسم بهتون بود. اگر هم می‌خواستم، نمی‌تونستم.
    نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم:
    - می‌دونم. که اگه نمی‌دونستم الان،‌ اینجا، کنار هم ننشسته بودیم.
    لبخندی زد و چند دقیقه سکوت شد؛ اما بعد پرسید:
    - بچه‌ها خوابیدن؟
    اوهومی ‌گفتم و ادامه دادم:
    - هیچ وقت ‌یادم نمیره چطوری من رو فروختن به تو و شب ‌یلدا با تو رفتن بیرون.
    لبخندی زد و گفت:
    - حدس می‌زدم حالت رو گرفته باشه، ولی لازم بود. چون می‌خواستیم برنامه‌ی غافلگیری اون شب رو بچینیم.
    متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - اونم کار تو بود؟
    سری تکون داد و گفت:
    - آره. می‌خواستم دور هم جمع بشیم. می‌دونستم دورهمی ‌رو دوست داری.
    پوفی کردم و بهش گفتم:
    - آخه تو فکر نکردی شاید من دعوتت نکنم داخل؟
    خندید و گفت:
    - اتفاقا فکرش رو کردم. با بچه‌ها هماهنگ کرده بودم و گفتم اگه نذاشتی برم داخل اونا گریه و زاری راه بندازن.
    چشمام رو درشت کردم و گفتم:
    - خدای من! ‌یه تیم نفوذی درست کرده بودی؟
    تائید کرد. خندیدم، اما بعدش نفس عمیقی کشیدم. گفت:
    - دیدی آب نبات‌ها رو سالم بهت برگردوندن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره. به‌نظر میاد نگهبان خوبی هستی.
    سری تکون داد و ادامه داد:
    - اون شب، وقتی تیام و صیام جلوی مهین تاج تو رو صدا کردن، به‌ تربیت کردنت افتخار کردم. به پسرهام که از مادرشون دفاع کردن.
    لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    -‌ این مادر دوستی‌شون خوشبختانه به پدرشون رفته.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - دلم می‌خواست مادرت رو می‌دیدم.
    و نگاهش کردم که غمگین گفت:
    - عین مامانت بود طناز. همون قدر مهربون و خوشگل.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - دلم برای مامان و بابام تنگ شده، خیلی.
    آروم گفت:
    - همیشه کنارمون هستن طناز. هر دوشون هم مامان من، هم مامان تو. الان دارن نگاهمون می‌کنن، با عشق.
    لبخندی زدم که گفت:
    -‌ یه عذرخواهی بهت بدهکارم، برای تولد تیام. تو صاحب خونه بودی، اما کاری از دست من بر نمی‌اومد. من عمل داشتم. وقتی من از بیمارستان برگشتم، مهین تاج همه کار‌هایی رو که می‌خواست کرده بود.
    چیزی نگفتم که خمیازه‌ای کشید. گفتم:
    - خب برو بخواب اگه خوابت میاد.
    دستی روی پیشونیش کشید و گفت:
    - لامصب سرم داره می‌ترکه.
    تند گفتم:
    - ‌یه دقیقه صبر کن، من قرص مسکن دارم.
    رفتم آوردم که پرسید:
    - کجا آوردی؟ ما که تو‌ این ویلا قرص نداریم.
    گفتم:
    -‌این قرص مسکنه. خودم برای گردن دردم گرفتم.
    اخماش رفت توی هم و گفت:
    - جریان‌ این گردن درد و بهزاد چیه؟
    نگاهش کردم و متعجب گفتم:
    - جریان؟ چه جریانی؟
    گفت:
    - همون روز کنار پذیرش، من و تو و بهزاد بودیم.
    آهان بلندی گفتم و با حرص ادامه دادم:
    - مگه تو چیزی هم شنیدی؟ انگار نه انگار. فقط اخم کرده بودی.
    با همون اخم گفت:
    - اون اخم‌ یعنی خط قرمز.، یعنی هشدار. تازه خیال نکن ماجرای احمدی رو نمی‌دونم.
    خندیدم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - اون دیگه واقعا چیز خاصی نبود.
    و ماجرا رو براش تعریف کردم که ادامه داد:
    - اون‌وقت بعدش چی؟ جناب‌عالی فکر نمی‌کنی بیرون رفتن با بهزاد دیگه زیاده‌روی بود؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه. من اون‌موقع فقط به فکر‌ یه زندگی جدید بودم که تو داخلش نباشی.
    پوزخندی زد و گفت:
    - به‌به. من اون‌ور خودم رو می‌کشتم اون‌وقت تو... .
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حقت بود.
    و زبونی براش در آوردم که زد زیر خنده. متعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
    - چته؟
    بعد از خنده جواب داد:
    - الان با ‌این حرکتت باز ‌یاد سحر افتادم که بچه‌ها چه بلایی سرش آورده بودن.
    خندیدم و ادامه دادم:
    - به‌نظرم کار فکورانشون وقتی بود که عکس گرفته بودن ازش.
    و لبخندم کم‌کم جمع شد. نگاهم کرد و پرسید:
    - چی شد؟
    ساکت نگاهش کردم که بهم نزدیک شد و گفت:
    - چته؟
    آروم گفتم:
    -‌ یاد پریا افتادم.
    متعجب نگاهم کرد و تکرار کرد:
    - پریا؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - آره همون فرشته، به قول خاله‌ش.
    سری تکون داد و سکوت کرد و من درد دل کردم:
    - چقدر عجیب شده بودی. تا حالا اون جوری ندیده بودمت. اون شب ‌یه بعد‌های جدیدی ازت کشف کردم که برام خیلی غیر قابل درک بود. از دارمانی که دیده بودم، بعید بود.
    نگاهم کرد و گفت:
    - من رو ‌یاد خودم انداخت. مادرش رو از دست داده بود و کسی رو نداشت. مات مونده بود. باید براش کاری می‌کردم.
    سری تکون دادم و ادامه دادم:
    - ولی فکرت خوب کار کرد که براش آگهی بدی. خدا رو شکر خانوادش پیدا شدن.
    چیزی نگفت که برگشتم سمتش و شاکی گفتم:
    - ولی خیلی نامردی. تنهایی می‌رفتی پرورشگاه؟ به ‌یاد آرام. مگه نه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - نه. تو آرام من بودی. اصلا تو هیچ می‌دونی من اون شب که خونم بودی تا صبح، کنارت بودم.
    متعجب نگاهش کردم. و با اخم گفتم:
    - تو غلط کردی. چی‌کار می‌کردی بالای سر من؟
    خندید و نگاهم کرد که عصبی نگاهش کردم و گفتم:
    - کوفت. می‌گم چی‌کار می‌کردی؟
    آروم‌تر خندید و جواب داد:
    - نگاهت می‌کردم.
    چشمام درشت شد و باز اخمام رفت توی هم و گفتم:
    - بازم غلط کردی. نشستی منِ بی شال و مانتو رو تماشا کردی که چی؟
    خندید و گفت:
    - نترس خانوم. اون‌قدر پتو رو دور خودت پیچیده بودی که به زور دماغت معلوم بود.
    خندیدم و گفتم:
    - دستم درد نکنه. من امنیت جانی ندارم که... .
    و با چشم‌های باریک شده برگشتم سمتش و گفتم:
    - ببینم، دیگه که‌ این کارو نکردی؟
    لبخند گنده‌ای عین کیوان زد که چشمام چهارتا شد و دستم رو بالا بردم که بزنمش و گفتم:
    - کی؟ خدا شاهده می‌زنمت که دیگه چشمات باز نشه تا ملت رو عمل کنی.
    با شیطنت گفت:
    -‌یا خدا! دست به زن هم که پیدا کردی.
    محکم گفتم:
    - بله. توقع نداری که ازت تشکر کنم به‌خاطر هیـ*ـز‌بازیت.
    کلافه نگاهم کرد و گفت:
    - بابا هیـ*ـزبازیِ چی؟ اون شب داخل ماشین بود که خوابیدی. حجابت هم که خدا رو شکر کامل بود. خیالت راحت. دقیقا همون شب که بچه‌ها گم شده بودن.
    دستم رو آروم آوردم پایین و به اون شب فکر کردم و گفتم:
    - چقدر شب بدی بود.
    صداش رو شنیدم که گفت:
    - آره.
    باز‌ یهو ‌یاد حرفی که به کیوان و نازی زد افتادم و برگشتم سمتش و باز چشمام رو باریک کردم و گفتم:
    - ببینم، اون حرف‌های اون‌روز که بچه‌ها پیدا شده بودن و خونه نازی بودن به نازی و کیوان زدی، منظورت چی بود؟
    سرش رو باز به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
    - تو فیلم خواهران غریب رو دیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    لبخند خجولی زدم و مسیر نگاهم رو عوض کردم. که چشمم خورد به کیف و کتاب بچه‌ها‌ و‌ یاد اون روز، ‌داخل مدرسه افتادم که رفته بودیم برای مراسم. ‌گفتم: ‌
    - ‌چقدر اون روز تو مدرسه خوب بود. اون همه احترام، ‌اون همه محبت.
    آروم اضافه کرد:
    - ‌از ‌ا‌ین به بعد فقط خوشی، ‌فقط احترام، ‌فقط تجربه‌‌ی همسر دکتر دارمان کیانمهر بودن. ‌
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ‌دهن پر کنه‌، اما من‌ ا‌ین رو نمی‌خوام. ‌من نگاه اون روزت رو ‌می‌خوام. ‌
    چند ثانیه فقط نگاهم کرد و زمزمه کرد و گفت:
    - ‌باشه. پس از‌ ا‌ین به بعد فقط خوشی، فقط تکرار نگاه اون روز. ‌
    خندیدم که تکونی خورد و گفت: ‌
    - ‌من واقعا خسته‌م.
    بلند شدم و گفتم:
    - ‌برم ‌‌یه قهوه بیارم.
    و رفتم سمت آشپزخونه. مشغول درست کردن قهوه بودم. برگشتم که فنجون بیارم و ‌دیدم ‌ا‌یستاده کنار اپن. نگاهم ‌می‌کرد. ‌نگاهش کردم و گفتم:
    - ‌چیه؟ ‌
    دست‌به‌سـ*ـینه‌ ا‌یستاده بود. ‌گفت:
    - ‌اون شب که اومدم خونه‌ت، ‌دروغ گفتم. قورمه‌سبزی نمی‌خواستم. ‌دلم براتون تنگ شده بود.
    لبخندی زدم و گفتم: ‌
    - ‌جدا؟
    و ادامه دادم:
    - ‌‌ اما تجربه خوبی بود. حداقل فهمیدم تو از پیاز و خرد کردنش چیزی نمی‌دونی.
    دستی به پیشونیش کشید و گفت:
    - ‌واقعا معلوم بود؟ ‌
    خندیدم و گفتم:
    - ‌اصلا!
    داشتیم قهوه ‌می‌خوردیم که آروم گفت:
    - ‌طناز؟
    نگاهش کردم که گفت:
    - ‌آهنگ اون روز؛ داخل ماشینت. آهنگ عجیبی بود. دیگه اون رو گوش نده.
    نگاهش نمی‌کردم. ‌آروم گفت:
    - ‌نگاهم کن.
    سرم رو بالا کردم که گفت: ‌
    - ‌من غریبه نیستم. من هیچ وقت غریبه نبودم. ‌چشمام، ‌هیچ وقت بهت دروغ نگفتن غیر از همون باری که خودت هم فهمیدی. طناز! ‌باور کن خیلی ‌می‌خوامت.
    چشمام رو بستم تا عمیقا حرفات رو بشنوم. ‌
    بعد از شستن فنجون‌ها‌ رفتم بیرون. ‌ا‌یستاده بود و به عکس بزرگ اردشیر خان که با نوه‌ها‌ش بود، ‌نگاه ‌می‌کرد. آروم بهش نزدیک شدم و گفتم: ‌
    - ‌مرگش خیلی اتفاق عجیبی بود.
    برنگشت‌، اما گفت:
    - ‌بر خلاف تصور خیلی برام سنگین بود.
    زمزمه کردم: ‌
    - ‌‌می‌دونم.
    سری تکون دادم و گفتم: ‌
    - ‌هیچ وقت‌‌ یادم نمیره که چطوری ازدواج تو و سونیا رو اعلام کرد.
    برگشت سمتم و گفت:
    - ‌‌می‌دونست اونجایی. ‌
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - ‌پس... .
    نگاهم کرد و گفت: ‌
    - ‌شاید همون طور که آقای فارسی گفت، ‌‌یه تلنگر بود برای هر سه‌مون. هم برای من، ‌هم برای سونیا و هم برای تو.
    سری تکون دادم و آروم زمزمه کردم: ‌
    - ‌اردشیر خان آدم عجیبی بود.
    و اون ادامه داد:
    - ‌اما همیشه حرفاش درست بود.
    نگاهش کردم. ‌هنوز به تابلو زل زده بود. لبخندی زدم و برای عوض کردن حالش گفتم:
    - ‌‌می‌دونستی اردشیر خان بهم گفت از‌ ا‌ین شهر برم و‌تر‌کتون کنم؟ ‌
    متعجب نگاهم کرد. به یاد حرف اردشیر خان افتادم:
    - «‌‌یه مدت برو سفر. بدون بچه‌ها‌، ‌بدون دارمان. هیچ کس نباشه. باید نبودت رو حس کنه تا قدرت رو بدونن.»
    و با به‌‌ یاد آوردنش، لبخندم پررنگ شد و گفتم:
    - ‌و گفت که سونیا بهزاد رو دوست داره و شما به هم نمی‌رسید، ‌‌، اما چیزی از نقشه‌ش برای تو و تلنگر‌ها‌ نگفت.
    متعجب گفت:
    - ‌سونیا و بهزاد؟ ‌
    با لبخند تایید کردم که گفت:
    - ‌باریک‌الله اردشیر خان.
    اوهو‌می ‌گفتم که باز ادامه داد: ‌
    - ‌ماجراهای بعدش هم عجیب بود. ارثیه تو و بچه‌ها‌، ‌لو رفتن ماجرای آریان، ‌عمل زن عمو پریچهر، همه چی.
    سری تکون دادم و تائید کردم و پرسیدم:
    - ‌دارمان؟
    برگشت و آروم گفت:
    - ‌جانم؟
    با عشق لبخندی بهش زدم.‌‌ یه سال آشنایی و نامزدیمون، ‌سه سال زندگی نه چندان مشترک، ‌هفت سال انتظار برگشتنش و در مجموع 11 سال منتظر شنیدن ‌ا‌ین کلمه از دهنش بودم. آروم پرسیدم:
    - ‌چرا هِی ‌می‌گفتی ‌می‌خوام برم؟ ‌
    نگاهم کرد و جواب داد: ‌
    - ‌با دیدن تنفرت واقعا تصمیم به رفتن گرفته بودم. ‌وقتی اومدم قرار بود بمونم‌؛ اما بعد گفتم که بعد از انجام کار بچه‌ها‌ و سمینار و عمل بر ‌می‌گردم‌؛ اما مدت زیادی نگذشت که فهمیدم دیگه نمی‌تونم برگردم. بازم وابسته شده بودم. ‌هم به بچه‌ها‌ هم به مادر بچه‌ها‌ که اصلا قصد نداشت ‌‌یه لبخند بهم بزنه.
    سری تکون دادم و گفتم: ‌
    - ‌چه توقعی داشتی؟ ‌من همه زندگیم رو برای بزرگ کردن بچه‌ها‌م گذاشته بودم، ‌اون وقت تو ‌‌یهو اومده بودی و داشتی همه‌چیزم رو ازم ‌می‌گرفتی. توقع داشتی بپرم بغلت و ازت تشکر کنم؟
    خندید و گفت: ‌
    - ‌حالا به‌ ا‌ین شدت نه، ولی... .
    چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم: ‌
    - ‌ولی و کوفت.
    سری تکون داد که باز پرسیدم:
    - ‌پس چرا اون روز که خونه من بودی بلیط رزرو کردی؟ ‌
    متعجب نگاهم کرد و پرسید: ‌
    - ‌استراق سمع ‌می‌کردی؟ ‌
    چشم‌غره‌ا‌ی رفتم و گفتم: ‌
    - ‌نه‌خیر. اتفاقی شنیدم.
    سری تکون داد و گفت:
    - ‌برای خودم نبود.
    نگاهش کردم. ‌همین؟ توضیح دیگه‌ا‌ی نداره؟ ‌پوفی کردم. ‌اگه نمی‌خواست چیزی بگه، ‌نمی‌گفت. باز پرسیدم: ‌
    - ‌چرا هربار که در مورد گذشته ازت ‌می‌پرسیدم، ‌‌می‌گفتی الان وقتش نیست و به صبر نیاز داره؟ ‌
    آروم نگاهم ‌می‌کرد. ‌آرامش‌بخش‌تر‌ین نگاه دنیا بود. گفت: ‌
    - ‌فرصت مناسب وقتی بود که تو هم من رو ‌می‌خواستی و منم شرایطش رو داشتم. ‌بعد از مرگ اردشیر خان، ‌دیگه وقتش بود.
    سری تکون دادم و گفتم: ‌
    - ‌برو بخواب دیگه. ‌دیر وقته.
    خسته سری تکون داد و گفت:
    - ‌تو نمیای؟
    یه تای ابروم رو بالا بردم و گفتم:
    - ‌بله؟ ‌فکر کرد‌ی ا‌ینجا هم ولایت غربته؟
    بعدم چشمام رو ریز کردم و گفتم:
    - ‌ببینم نکنه اونجا هم... .
    نذاشت ادامه بدم و زد روی دماغم و گفت:
    - ‌نه‌خیر. خیالت راحت. ‌فقط... .
    اخم کردم و گفتم: ‌
    - ‌فقط چی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - ‌فقط ‌‌یه طناز داشتم که همیشه بود و کنارم نبود.
    لبخندی آرو‌می‌زدم و ‌‌یهو ‌‌یاد چیزی افتادم و گفتم:
    - ‌راستی دارمان!‌ ا‌ین ویلا مال کیه؟ ما همین طور اومدیم‌ ا‌ینجا‌‌. یهو صاحبش فردا نیاد شکایت کنه ازمون؟
    جواب داد: ‌
    - ‌نترس آشناست.
    پرسیدم:
    - ‌مال کیه؟ ‌همکارات؟ ‌
    حواب داد:
    - ‌نه. مال تو.
    متعجب گفتم:
    - ‌مال من؟ ‌چی؟
    لبخندی زد و جواب داد:
    - ‌ویلا. ویلای مهریه‌تِ.
    اخم کردم و گیج گفتم:
    - ‌ولی من که اون رو فروختم.
    با لبخند کم‌رنگی فقط نگاهم کرد که اخمام کم‌کم باز شد و زمزمه کردم:
    - ‌دارمان!
    لبخندش پررنگ شد و گفت: ‌
    - ‌جانِ دل دارمان، ‌شبت به‌خیر. ‌
    و منتظر نشد و رفت بالا. نگاهی به اطراف انداختم. هیچ وقت ویلای شمالی که مهریه‌ام بود رو ندیده بودم و فروختمش. ‌ظاهرا دارمان، ‌خریده بودش. ‌ا‌ینکار‌ها‌ رو که ‌می‌کرد، ‌دلم ‌می‌خواست فقط نگاهش کنم و ذوق کنم. دوباره به خونه نگاهی انداختم. در که باز ‌می‌شد، ‌سمت چپ‌ها‌ل نسبتا خوب و بزرگی بود که ‌‌یه دست مبل داخلش بود و شومینه‌‌ی قشنگی که گوشه‌‌ی سمت چپ سالن، ‌کنار پنجره بود. ‌تلویزیون سمت راست سالن قرار داشت. ‌آشپزخونه کوچکی سمت راست قرار داشت و بلافاصله بعد از اون راه پله بود. ‌طبقه دوم چند تا اتاق داشت که دوتاش بالکن داشت و دو تای دیگه اش فقط پنجره بود. ‌سری تکون دادم و مجددا به عکس اردشیر خان که بالای شومینه بود نگاه کردم و باز به یاد حرفش افتادم.
    «- ‌به‌زودی خیلی از رازهای گذشته رو ‌می‌فهمی. ‌ازم ناراحت و نا امید نشو.»
    لبخندی زدم و آروم گفتم: «‌شما بهترین کیانمهری بودین که دیدم. به تصمیماتون احترام ‌می‌ذارم.» و لبخندی زدم و‌‌ به یاد آخرین کلماتش افتادم:
    «بهش گفتم:
    - ‌اردشیر خان، ‌فقط‌‌ یه سوال.
    فقط نگاهم کرد. منتظر بود. پرسیدم: ‌
    - ‌چرا من؟ ‌چرا‌ ا‌ین چیزا رو به من ‌می‌گید؟ چرا به‌‌ یکی از نوه‌ها‌تون نمی‌گید؟ شما که ‌می‌دونید هیچ کدوم از اون آدم‌هایی که بیرون ‌ا‌یستادن من رو قبول ندارن پس... .
    نذاشت ادامه بدم و گفت: ‌
    - ‌طناز! ‌‌می‌خوام بدونی که من بهت مدیونم. اگر کاری برات انجام دادم و بدم به‌خاطر دِینی که بهت دارم.
    متعجب نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
    - ‌دِین؟
    و اون ادامه داد: ‌
    - ‌و‌ اینکه تو تنها کسی که کیانمهر‌ها‌ رو خوب ‌می‌شناسی. تو با دوتا کیانمهر، ‌کیوان و کیانا، ‌بزرگ شدی. ‌تو با‌‌ یه کیانمهر زیر ‌‌یه سقف زندگی کردی. تو دو تا کیانمهر رو بزرگ کردی. من بهت اعتماد کامل دارم که ‌ا‌ین وصیت‌ها‌ رو دقیق انجام ‌می‌دی و حواست به همه چی هست. در مورد ‌ا‌ینکه بچه‌ها‌ قبولت ندارن هم نگران نباش. ‌همه مجبورن قبول کنن چون به نفعشونه. ‌حکم من رو باید اجرا کنن اونم با حضور وکیلم.»
    سری تکون دادم. ‌اون موقع هیچی از حرفاش نفهمیدم‌، اما الان... . باز نگاهی به عکسش کردم و لبخند غمگینی زدم و خودم هم رفتم بالا. ‌از دست‌شویی بیرون اومدم و دیدمش که خسته داره نگاهی داخل ‌آ‌ینه‌‌ی راهرو ‌می‌ندازه و به ریش‌ها‌ش دست ‌می‌کشه. با لبخند جلو رفتم. ‌جلوش، ‌کنار‌ا آینه به دیوار تکیه زدم و گفتم: ‌
    - ‌امروز قبل از ‌ا‌ینکه برم با سونیا حرف بزنم، ‌آلبوم رو دیدم. ‌پیر شدی دارمان کیانمهر.
    سری تکون داد که گفتم: ‌
    - ‌من پیرمرد نمی‌خوام؛ بنابراین از‌ ا‌ین بعد غم و غصه‌ها‌ نصف ‌میشه. بین من و تو، فقط من، ‌فقط تو، فقط ما.
    و لبخندی زدم و رفتم داخل اتاق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    صبح، ساعت 10 بیدار شدم و رفتم بیرون از اتاق. سرو صدا زیاد بود. متعجب رفتم جلوتر. از پله‌ها که پایین اومدم، با دیدن میز صبحانه و طرلان و صیام و تیام که نشسته بودن سر میز، متعجب فقط نگاه می‌کردم. آروم رفتم پایین و مات سلام کردم. طرلان هم با لبخند سلام کرد که با چشم‌های درشت شده گفتم:
    - تو ‌اینجا چی‌کار می‌کنی؟ کی تو رو آورد ‌این جا؟
    - ما.
    برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم. آریان و شیدا بودن. آریان یه سینی داخل دستش بود و شیدا یه بطری شیر. متعجب گفتم:
    - شما‌ اینجا چیکار می‌کنید؟
    در باز شد و صدای کیوان اومد:
    - هه‌هه. خیال کردی تنهاتون می‌ذاریم؟ شما بیایید شمال عشق و حال، ما داخل تهرون بمونیم و کار کنیم؟ کور خوندی.
    نازی هم با خنده اومد داخل و رو به من که هنوز متعجب بودم، گفت:
    - ببخشید بی‌خبر اومدیم.
    کیوان که نون گرفته بود، اومد گذاشت سر میز و خودش هم نشست و رو به نازی گفت:
    - ببخشید چیه؟ بیا خانوم که خونه خودمونه.
    سری تکون دادم و مات به همشون نگاه کردم که زمزمه‌ای از پشت، داخل گوشم گفت:
    - نظرت چیه‌؟
    برگشتم سمتش و خندیدم. با دیدن صورت اصلاح شده‌ش، گفتم:
    - در مورد خودت عالی. حالا شدی دکتر دارمان جان.
    و آروم به بچه‌ها اشاره کردم و گفتم:
    -‌ ولی در مورد ‌اینا. نمی‌دونم چی بگم.
    خندید و آروم گفت:
    - کاریش نمیشه کرد. ‌اینا تا آخر عمر بیخ ریش ما هستن.
    خندیدم و با هم رفتیم پایین. انگار همه‌شون خیلی وقت بود منتظر‌این اتفاق بودن. بودن من و دارمان در کنار هم براشون خیلی طبیعی بود و شاید هم خوش‌حال کننده. نشستم که کنارم و روی بالاترین صندلی نشست و شروع کردیم به خوردن که طرلان گفت:
    - راستی. طناز خانومی ‌تولدت مبارک.
    با لبخند خواستم چیزی بگم کیوان زد داخل صورتش و گفت:
    - اِ راست می‌گیا، یادمون نبود اصلا.
    و با حالت خانومانه‌ای گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم‌؟
    شیدا هم سریع جواب داد:
    - جشن می‌گیریم.
    کیوان هم لقمه بزرگی گرفت و در همون حال گفت:
    - نه بابا جشن چیه؟ داره میشه سی سالش. دختره گنده شده. جشن می‌خواد واسه چی؟
    و لقمه رو کرد داخل دهنش که نازی سقلمه‌ای بهش زد و گفت:
    - اوی! منم سی سالمه‌ها.
    کیوان لقمه‌ش رو به‌زور قورت داد. چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - نه عزیز دلم. سی سالِ تو با سی سال‌این فرق می‌کنه.
    دارمان با تحکم گفت:
    - کیوان!
    مجددا لقمه‌ای برای خودش گرفت. نگاهش کرد و گفت:
    - جانم داداش.
    دارمان خیلی ریلکس گفت:
    - فکر کنم فراموش کردی که ‌این برای اشیائی مثل تو کاربرد داره نه انسان‌هایی مثل طناز.
    دستی که باهاش داشت لقمه می‌برد سمت دهنش با ‌این حرف ‌ایستاد. آریان هم خندید و اضافه کرد:
    - البته حرف اشاره‌ی «این» می‌تونه برای حیوانات هم استفاده بشه.
    و رو به کیوان گفت:
    - میل و انتخاب با خودته. اشیا یا حیوان؟
    کیوان چشم‌غره‌ای به هر دوشون رفت و گفت:
    - هیچ کدوم، میوه.
    خندیدیم که طرلان گفت:
    - مگه دارید اسم و فامیل بازی می‌کنید؟
    کیوان با حرص گفت:
    - حالا فعلا که‌ این دوتا داداشِ دکتر دارن با وجودیت و موجودیت بنده بازی می‌کنن.
    دارمان با لحن پرسشگرانه‌ای گفت:
    - وجودیت؟
    بعد هم نگاهی به آریان انداخت و پرسید:
    - آریان؟ ‌ایشون اصلا وجودش رو داره چه برسه به موجودیتش؟
    تا آریان خواست چیزی بگه، رو بهشون گفتم:
    - اذیتش نکنید بابا. من گذشتم. نمی‌خواد از من دفاع کنید.
    سری تکون داد و لبخندی زد که شیدا رو به آریان گفت:
    - عزیز من نخور‌ این کله‌پاچه رو ضرر داره.
    و همین هشدار‌ها باعث پایان بحث شد. بعد از صبحانه، دارمان بردم داخل حیاط پشتی ویلا. متعجب به میز‌ها و صندلی‌ها و تزئینات باغ نگاه کردم. به چراغ‌های کوچولوی روی درخت‌ها. متعجب گفتم:
    - چه خبره‌ اینجا دارمان‌؟
    لبخندی زد و جواب داد:
    - جشن تولد.
    متعجب نگاهش کردم که تند گفت:
    - الان دیگه باید‌، آماده بشی، مهمونا الان می‌رسن.
    مات موندم. نمی‌دونستم چطوری ‌این همه چیز رو‌، آماده کردن. اونم توی‌ این مدت زمان کم و اونم برای تولد من. بالاخره رفتم بالا و با کمک بچه‌ها‌، آماده شدم و با هم رفتیم داخل باغ. مهمون‌هامون از همه‌چیز برام جالب‌تر بودن، بچه‌های پرورشگاه! بهترین مهمون‌های دنیا. خوش‌حال باهاشون بازی کردیم تا شب. ظاهرا جشن تولدم بود‌، اما دارمان یه عاقد آورد و همون‌جا همه چی انجام شد و من دوباره زن مردی شدم که هنوزم عاشقش بودم. اولین شب بعد از هفت سال دوری. داشتیم با بچه‌ها باغ رو مرتب می‌کردیم که دارمان صدام کرد. رفتم داخل اتاق. نگاهی به تابلو بزرگ داخل دستش انداختم. پرسیدم:
    -‌ این چیه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - بیا باز کن و ببینش.
    رفتم جلو و مشغول باز کردن روزنامه‌های اطراف تابلو شدم. با دیدن عکس شب تولد کیوان که دینا ازمون گرفت و هر دو با صورت‌های پر از کیک داشتیم می‌خندیدیم، لبخندی زدم و گفتم:
    - کجا می‌خوای بزنیش؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - می‌بریمش تهران. می‌زنم داخل اتاق خواب عمارت.
    آروم نگاهش کردم. پرسید:
    - خوب نیست‌؟
    سرم رو انداختم پایین و جواب دادم:
    - می‌شه نریم عمارت‌؟
    متعجب گفت:
    - چرا‌؟
    جواب دادم:
    - اگه قراره از اول شروع کنیم، بیا اول از تغییرات محیط شروع کنیم. هیچ دوست ندارم اونجا، من رو یاد گذشته بندازه.
    سکوت کرده بود. سرم رو بلند کردم که دیدم فقط داره بهم نگاه می‌کنه. چند ثانیه بعد زمزمه کرد:
    - حرفی نیست.
    لبخندی بهش زدم. آرامش رو تازه داشتم درک می‌کردم. ‌این زندگی بود که من 11 سال پیش از‌ این مرد می‌خواستم. دو روز بعد با سر و صدای زیاد بلند شدم و رفتم پایین. دیدم کیوان جلوی طرلان ‌ایستاده و داره داد می‌زنه. رفتم جلو و پرسیدم:
    - چی شده‌؟
    کیوان نگاهم کرد و در حالی که از خشم سرخ شده بود با عصبانیت گفت:
    - از‌ این خانوم بپرس. تو اصلا حواست هست طناز؟ ‌این خانوم معلوم نیست با کی داره حرف می‌زنه که همش می‌خنده و قربون هم می‌رن.
    نگاهی به طرلان انداختم که سرش پایین بود و بعد فورا به کیوان گفتم:
    - مزخرف نگو کیوان. من به طرلان اعتماد دارم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - بیا. موبایلش رو بگیر و بگو رمزش رو بزنه ببین چند بار با هم تماس داشتن.
    نازی آروم جلو اومد و گفت:
    - کیوان جان آروم باش.
    کیوان برگشت سمت نازی و گفت:
    - آخه چطوری؟ می‌بینی که چی‌کار می‌کنه. هر چی هم ازش می‌پرسم، چیزی نمی‌گـه.
    نمی‌دونستم چی بگم. مستأصل‌ ایستاده بودم. واقعا چیکار باید می‌کردم. حقیقتش‌ این بود که خودمم می‌خواستم درباره ‌این مدت بدونم. توی فکر بودم که صدای دارمان اومد:
    - کیوان ! تو هنوز یاد نگرفتی تو کار بقیه نباید فضولی کرد؟ برو به کار خودت برس.
    کیوان دستی داخل موهای کشید و بعد از نگاه گذرایی که به همه‌مون انداخت رفت بیرون. نازی هم آروم عذرخواهی کرد و دنبالش رفت. مستأصل نگاهی به طرلان انداختم که آروم برگشت و بی حرف رفت بالا. آهی کشیدم و نگاهی به دارمان انداختم که نگاهش به مسیر رفتن طرلان بود و روی مبل نشستم. سرم رو بین دستام گرفتم که نشست کنارم و گفت:
    - طناز، درست میشه. فقط صبر کن.
    سریع سرم رو بالا کردم و با ناراحتی و عصبانی گفتم:
    - چقدر صبر؟ هان؟ طرلان هیچی نمیگـه. تو هیچی نمی‌گی. چرا؟ چی رو دارید از من مخفی می‌کنید. مگه من غریبه‌ام آخه‌؟
    لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:
    - نه‌، اما زندگی شخصی طرلانه و خودش اجازه داره هر وقت خواست بگه. غیر از ‌اینه؟
    سری تکون دادم و کلافه گفتم:
    - نمی‌دونم. گیجم. طرلان رو خوب می‌شناسم، بهش اعتماد دارم‌؛ اما... .
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    - عزیز من،‌ اما نداره. بذار با خودش کنار بیاد، بعد همه چی رو بهت می‌گـه.
    سری تکون دادم که پوفی کرد و گفت:
    - اصلا همه بعد از ظهر می‌ریم دریا. دلمون پوسید توی‌ این ویلا.
    و همه بعد از ظهر رفتیم دریا. طرلان کمی‌توی هم بود و کیوان هم همین طور. داشتم با شیدا حرف می‌زدم که متوجه کیوان و طرلان شدم که دارن حرف می‌زنن. نازی آروم کنار گوشم گفت:
    - شوهرم رفته منت کشی.
    لبخندی زدم و فعلا باید منتظر می‌شدم ظاهرا. سری تکون دادم. نشسته بودیم روی ماسه‌ها و به دریا نگاه می‌کردیم. پام رو بغـ*ـل کردم و به غروب زل زدم که صدای دختری از سمت راستم اومد:
    - ببخشید.
    نگاهش کردیم. شیدا با لبخند گفت:
    - جانم.
    دختر هم با لبخند گفت:
    - من سما هستم، دانشجوی عکاسی. شما یه خانواده هستید. نه؟
    نازی نگاهی به آریان و دارمان و کیوان که چند قدم اون‌طرف‌تر نشسته بودن انداخت و گفت:
    - بله. چطور‌؟
    دختر اول کمی ‌سرخ و سفید شد و بعد گفت:
    - میشه من چندتا عکس ازتون بگیرم؟ برای پروژه دانشگاه می‌خوام. عکس‌هایی از چند خانواده پیر و جوون ‌ایرانی. اگه میشه.
    طرلان با خنده گفت:
    - حتما. ما که از خدامونه که یه نفر یه عکس هنری ازمون بگیره.
    لبخندی زد و گفت:
    - ببخشید. پس میشه به همسرانتون هم بگید که بیان؟
    نگاهی بهشون انداختم که داشتن می‌گفتن و می‌خندیدن. شیدا داد زد:
    - آقایون!
    همشون نگاهی انداختن که خود شیدا ادامه داد:
    - بیاید‌ اینجا. هر سه‌تاتون.
    بلند شدن و اومدن ‌این سمت. سری تکون دادم و گفتم:
    - آقایون‌ ایشون سما هستن. دانشجوی عکاسی و می‌خوان از ما عکس بگیرن برای پروژه دانشگاهشون.
    سما سلام آروم و خجولی کرد که طرلان گفت:
    - خب حالا چی‌کار کنیم سما خانوم‌؟
    سما نگاهی به ما انداخت و باز هم خجالت زده گفت:
    - اگه می‌شه هر کس کنار همسرش بایسته.
    تا خواستیم حرکت کنیم. طرلان با شیطنت گفت:
    - صبر کنید.
    و رو به سما گفت:
    - خودت حدس بزن کی همسر کیه. منم برای راهنمایی کنار تو می‌ایستم.
    و کنارش ‌ایستاد. آریان خندید و گفت:
    - بابا طرلان تو که از ‌این کیوان دیوونه تری.
    طرلان ابرویی براش بالا انداخت و کیوان در حالی که چپ چپ بهش نگاه می‌کرد، گفت:
    - حالا اگه ‌این خانوم یکی دیگه رو با زن من اشتباه گرفت، تکلیف چیه؟
    نازی هم از‌این طرف گفت:
    - آقا کیوان میشه اجازه بدید ‌این سما خانوم شوهر بنده رو تشخیص بدن؟
    کیوان چشماش رو درشت کرد و دارمان گفت:
    - کیوان ساکت میشی یا همین الان همسرت طلاقت بده؟
    کیوان چشم‌غره‌ای به دارمان رفت و من گفتم:
    - شروع کن سما جان.
    سما نگاهی به همشون انداخت و گفت:
    - می‌تونم اول یه خواهش کنم‌؟
    طرلان اول از همه گفت:
    - آره عزیزم، بگو. تو فعلا صاحب اختیاری.
    سما هم گفت:
    - لطفا اسم‌هاتون رو بگید.
    متعجب به همدیگه نگاهی انداختیم که گفت:
    - من به‌هارمونی اسم‌ها اعتقاد دارم. میشه‌؟
    لبخندی زدم و شروع کردم:
    - من طنازم.
    با لبخند گفت:
    - خوشبختم.
    نازی و شیدا هم گفتن که نوبت به آقایون رسید. آریان و کیوان هم گفتن و نوبت به دارمان رسید و فقط گفت:
    - دارمان.
    سما نگاهش کرد و گفت:
    - ممنونم.
    و باز نگاهی به هممون انداخت و گفت:
    - خب.
    نگاهی به کیوان انداخت و گفت:
    - اول آقا کیوان. میشه بیاید جلو؟
    کیوان سری تکون داد و چند قدم جلو رفت و گفت:
    - بفرما. حالا زن من رو بده تا من برم.
    سما خندید و گفت:
    - آقا کیوان به‌نظرتون اون خانومی ‌که اونجا هستن، آرایششون مناسبه؟
    کیوان کنجکاو به اون سمت نگاه کرد که نازی با خشم نهیب زد:
    - کیوان؟
    کیوان هم سریع سرش رو برگردوندن و گفت:
    - جانِ کیوان.
    و با دیدن چهره برافروخته نازی، رو به سما با اعتراض گفت:
    - بابا خانوم ‌این چه وضعیتی؟ الان طلاقم میده خب.
    سما خندید و گفت:
    - بالاخره منم روش‌های خودم رو دارم.
    خندیدیم و طرلان گفت:
    - باریک‌الله. بچه، تو هم کارت رو بلدی.
    سری تکون داد. کیوان هم اومد سمت نازی و آروم شروع کرد به حرف زدن که سما گفت:
    - خب و‌ اما شما. اسم‌هاتون که به‌نظرم به هم میاد. پس کار سختیه. ببخشید طناز جان. شغل همسرتون جوری هست که می‌تونید همیشه با هم باشید‌؟
    نگاهش کردم. می‌خواست بدونه شغل همسرم چیه؟ خب بهش می‌گفتم. با لبخند شیطنت‌آمیزی گفتم:
    - نه برعکس. اصلا نمیشه. چون شوهرم دکتره.
    خندید و سری تکون داد و نگاهی به مردا کرد و تا خواست چیزی بگه، طرلان گفت:
    - یه راهنمایی.‌ اینا هر دوشون دکترن.
    سما رو به من پرسید:
    - واقعا؟
    سری تکون دادم وخندیدم. سری تکون داد و بعد از چند ثانیه رو به آقایون، گفت:
    - خب کدوم خانوم از نظر شما از اون یکی بهتره‌؟
    نگاهی به هم کردن و دارمان گفت:
    - دوست زن ‌این.
    و به آریان اشاره کرد. و آریان هم بعد از اون گفت:
    - متقابلا دوست زن ‌این.
    لبخندی به شیدا زدم و سما کلافه نگاهشون کرد که یهو صیام دوید سمتم و گفت:
    - مامان! مامان!
    نگاهش کردم که پام رو گرفت و گفت:
    - مامان من رو قایم کن.
    اول به اطراف نگاه کردم و بعد خم شدم و بغلش کردم و پرسیدم:
    - چی شده‌؟
    در حالی که نفس‌نفس می‌زد، جواب داد:
    - تیام می‌خواد من رو پیدا کنه.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - برو خودت یه جا پیدا کن. من کجا تو رو قایم کنم آخه‌؟
    نگاهی به اطراف کرد و متفکرانه گفت:
    - آره. راست می‌گیا.
    و دوید سمت صخره‌ها. منم داد زدم:
    - صیام مراقب باش.
    و لبخندی زدم و سرم رو که برگردوندم، سما گفت:
    - طناز خانوم پسرتون خیلی شبیه پدرشه.
    و رو به دارمان گفت:
    - نه دکتر کیانمهر‌؟
    لبخندی زدم که شیدا اول از همه تکون خورد و رفت سمت آریان و گفت:
    - سما خانوم،‌ ایشون آریان خان، همسر بنده هستن.
    آریان سری برای سما تکون داد و طرلان با شیطنت نگاهی به من انداخت که لبخندی زدم و رفتم سمت دارمان. کنارش ‌ایستادم که سما گفت:
    - خب الان همگی کنار زوج‌ها بایستن.
    آخر کار نوبت عکس دست جمعی بود. از راست به ترتیب طرلان‌، من‌، دارمان‌، آریان‌، شیدا‌، نازی و کیوان ایستاده بودیم. سما گفت:
    ‌- خانوم‌ها‌، آقایون‌، لبخند.
    و یهو سرش رو بلند کرد‌، نگاهی به دوربین انداخت و گفت:
    ‌- یه لحظه‌، دوربین مشکل پیدا کرده. باید درستش کنم.
    و مشغول شد. لبخند آرومی ‌زدم و به جمعمون نگاه کردم و گفتم:
    ‌- بچه‌ها اگه گفتید جای کی خالیه؟
    نازی از اون ور گفت:
    ‌‌- مریم؟
    گفتم:
    ‌- اون که آره، ولی نه. منظورم به مریم نبود.
    آریان گفت:
    ‌- سونیا؟
    خندیدم که دارمان رو به آریان گفت:
    ‌- خان داداشم نمکدونه ماشاالله .
    شیدا هم گفت:
    ‌- جای خاله خانوم و عمو گلی و بقیه اعضای عمارت؟
    گفتم:
    ‌- نه.
    و کیوان گفت:
    ‌- اردشیر خان؟
    مکثی کردم و آروم گفتم:
    ‌- نه.
    سکوت شد. همه در حال فکر بودن که دوباره تکرار کردم:
    ‌- به نظرتون جای کی خالیه؟
    صدایی از پشت سرمون‌، گفت:
    ‌- من.
    متعجب به دریا نگاه می‌کردم. برنگشتم و دوباره گفتم:
    ‌- جای کی؟
    و صدا گفت:
    ‌- من.
    گیج سری تکون دادم و بلند گفتم:
    ‌- ببینم شما هم همون فکری رو می‌کنید که من کردم؟
    و سریع برگشتم و ناباورانه به موهای بور و چشم‌های سیاهش زل زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان عزیزم. ببخشید از همگی شما ، چون پست قبلی به دلیل تغییراتی داخل محتوای رمان تغییر کرد. ممنون از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عزیز دلم که نکته هایی رو به من یادآوری کردن و گفتن که باعث شد متن تغییر چشمگیری بکنه. نکاتی که اضافه شده به لطف ایشون هست که به من گفتن . من هم به خاطر همین از دوستان میخوام که نظر بدن. به هر حال امیدوارم دوست داشته باشید این پست رو. موفق باشید . بازم عذرخواهی فراوان.

    ***
    صدای زمزمه طرلان که کنارم‌ ایستاده بود، باعث شد تکونی بخورم:
    - آرمان.
    متعجب نگاهش کردم که متوجه شد و سرش رو انداخت پایین. همه با لبخند به آرمان نگاه می‌کردن. اومد جلو و پر انرژی گفت:
    - سلام بر خانواده.
    با خنده بلند شدیم. آریان و کیوان با عشق رفتن سمتش و بغـ*ـلش کردن. با نازی و شیدا هم خوش و بش کرد. سری برای دارمان تکون داد که دارمان یهو گفت:
    -‌ای بابا،‌ این دوتا باز دعواشون شد.
    و رفت سمت پسر‌ها. سری تکون دادم. آرمان به من که رسید چند ثانیه ‌ایستاد. با لبخند نگاهش می‌کردم. تعظیمی‌کرد و گفت:
    - چاکر طناز خانوم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خوش اومدی.
    سری تکون داد و نگاهی با لبخند به طرلان انداخت و گفت:
    - علیک سلام سرکار خانوم.
    طرلان سلام آرومی ‌داد که سما جلو اومد و گفت:
    - ببخشید ‌این دوربین من باز خراب شده، میشه من شماره شما رو داشته باشم و برای گرفتن ‌این عکس خبرتون کنم؟
    و نازی شماره‌اش رو داد. همه برگشتیم ویلا. تازه رفته بودیم داخل ویلا که دارمان در حالی که صیام روی کوله‌ش بود و دست تیام داخل دستش وارد شد و کنارم ‌ایستادم. آرمان که تازه بچه‌ها رو دیده بود با لبخند نگاهی به تیام که کنارم‌ایستاده بود، انداخت و گفت:
    - ببینم تو همون پدر سوخته‌ای هستی که شدی نیمه من؟
    خندیدم که تیام متعجب به آرمان و دارمان نگاهی انداخت و گفت:
    - من که پدرم نسوخته.
    آرمان خندید و گفت:
    - بیا بغـ*ـلم بچه جان.
    تیام نگاهی به من انداخت که گفتم:
    - تیام، ‌ایشون عمو آرمانه.
    نگاهی بهش انداخت و با لبخند رفت سمتش. که آرمان با لبخند رضایت، گفت:
    -‌این بزرگ بشه چه خوش‌تیپی بشه.
    خندیدیم. کیوان هم گفت:
    - نترس. ‌این الان شبیه توئه. خدا رو شکر بزرگ بشه شبیه تو نیست دیگه.
    لبخندی زدم. آرمان هم لبخندی بهش زد که کیوان زد توی سر آرمان و گفت:
    - نیشت رو ببند.
    همه خندیدیم و آرمان چشم‌غره رفت بهش. شیدا هم با خنده گفت:
    -‌ ولی واقعا همون‌قدر که تیام شبیه آرمانه، صیام شبیه باباشه.
    صیام نگاهی به باباش کرد و گفت:
    - ببینمت بابا.
    و صورت دارمان رو به‌سمت خودش برگردوند و بعد از چند ثانیه تفکر روی صورت باباش، گفت:
    - من که خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌ترم.
    کیوان بلند زد زیر خنده که آریان گفت:
    - بر منکرش لعنت.
    و بازم خوش‌حالی. آرمان بزرگ شده بود. خیلی زیاد و هم چهرش ‌این رو نشون می‌داد و هم حرف زدنش. از آخرین‌باری که دیده بودمش خیلی می‌گذشت. حدودا 10 سال و آخرین‌بار هم مراسم عروسی من و دارمان بود. ما خانما در حال‌ آماده‌سازی تدارکات شام بودیم و آقایون قهقهه می‌زدن و تعریف می‌کردن. پوفی کردم و رو به نازی گفتم:
    - نازی جان بی‌زحمت طرلان رو هم صدا بزن بیاد برای شام.
    و رو به شیدا هم که داشت در کابینت‌ها رو می‌بست، پرسیدم:
    - همه‌چی رو بردیم سر میز؟
    سری تکون داد و جواب داد:
    - فکر کنم.
    ظرف سالاد رو برداشتم و گفتم:
    - پس بریم.
    دور هم مشغول خوردن شام شدیم. آرمان از خاطرات و شیرین کاری‌هاش می‌گفت و ما هم می‌خندیدیم و کیف می‌کردیم از دیدن ‌این مهمان تازه رسیده. توی همین افکار بودم که کیوان خندید و رو بهش گفت:
    - ببین خوب شد تو رو دیپورت نکردن.
    آرمان لقمه‌ش رو جوید و در همون حال جواب داد:
    - می‌خواستن بکنن، نذاشتم.
    خندیدیم که شیدا گفت:
    -‌ ولی آرمان خودمونیم‌ها، حسابی بزرگ شدی.
    تائید کردم و ادامه دادم:
    - آره بابا. خیلی تغییر کرده.
    و رو به خود آرمان گفتم:
    - یادم میاد آخرین‌بار 10 سال پیش اومدی ‌ایران. درسته؟
    نگاهی به من و دارمان انداخت و جواب داد:
    - آره.
    بعد یهو بلند خندید. متعجب نگاهش کردیم که آریان رو به شیدا گفت:
    - بفرما خانوم. ‌این اثرات خارج زندگی کردنه. حالا هی شما بگو بریم یه سفر خارج.
    شیدا سقلمه‌ای بهش زد که آریان آخی گفت و کیوان هم سرش رو نزدیک آرمان برد و بلند گفت:
    - چی زدی آرمان؟
    نهیب زدم:
    - کیوان! نگو. بچه‌ها می‌شنون.
    پوفی کرد و کلافه گفت:
    - بابا اونا الان دارن خواب هفت پادشاه رو می‌بینن.
    سری تکون دادم که دارمان هم گفت:
    - آرمان جان، برادرم. یا ساکت شو یا بگو چرا هرهر می‌خندی.
    خنده‌ش آروم تر شد و رو به من گفت:
    - طناز یادت میاد وقتی من رو برای اولین‌بار دیدی چه حالی داشتی؟ نزدیک بود سکته کنی.
    خندیدم و گفتم:
    - آره. خوب هم یادمه.
    ادامه داد:
    - پس یادته روز اولی که دیدیم ازم بدت می‌اومد؟
    با لبخند تندتند سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آره.
    کیوان با چنگال سالادش رو قاطی کرد و گفت:
    - حق داشته والا. ببین طناز بهتر از همه تو رو شناخت.
    خندیدیم که شیدا با لبخند گفت:
    - حالا از طناز بپرسید چرا بدش می‌اومد.
    آریان متعجب گفت:
    - عیال جان. شما می‌دونی؟
    شیدا با خنده تایید کرد که نازی پرسید:
    - واقعا چرا؟ من که یادم نیست.
    بهش گفتم:
    - یادت رفته، وگرنه برات تعریف کردم.
    و رو به آرمان با لبخند گفتم:
    - تو یادت نمیاد، روز اول توی جشنی که اردشیر خان برای رفتنت به خارج ترتیب داده بود، دیدمت. دیوونه بازیت گل کرده بود و بهم چشمک زدی. منم فکر کردم تو از اوناشی.
    با شیطنت گفت:
    - از کدوما خانوم دکتر؟
    خندیدم و گفتم:
    - شیطنت نکن پسر جان.
    کیوان سری تکون داد و رو به آرمان گفت:
    - طناز هم فهمید که تو از اونایی.
    آرمان حرصی گفت:
    - فراموش کردی کیوان خان؟ من با جناب‌عالی می‌رفتم پیش اونا.
    نازی با شک گفت:
    - بله‌بله؟ چی می‌شنوم آقا کیوان؟
    کیوان باز زد تو سر آرمان و گفت:
    - هیچی عزیزم. بچه شیرین عقله.
    و لبخند گنده‌ای زد که دارمان گفت:
    - آرمان.
    آرمان در حالی که سرش رو می‌مالید، گفت:
    - جانم.
    دارمان ریلکس به پشت صندلیش تکیه زد و گفت:
    - تو به زن من چشمک زدی؟
    آرمان چشماش رو درشت کرد و گفت:
    - چی؟
    و بعد سریع ادامه داد:
    - نه داداش. یعنی نه که نه. در واقع اون موقع که زن تو نبود آره.
    دارمان هم با لبخند کوچکی گفت:
    - خب به‌خاطر همینه که الان زنده‌ای. اگر زنم بود که کشته بودمت.
    کیوان با رضایت گفت:
    - دارمان جان. بی‌شک منم کمکت می‌کردم.
    آرمان با حرص بهشون زل زد که دارمان رو به کیوان گفت:
    - کیوان!
    کیوان با لبخند بهش زل زد و گفت:
    - بگو داداش.
    دارمان هم گفت:
    - من به کمک تو نیاز ندارم. تو وقتی میگی کمک، من مطمئنم اون کار نه تنها انجام نمیشه که توش گند هم زده می‌شه.
    کیوان مات نگاهش کرد که آرمان بلند خندید و من اون شب تمام حواسم معطوف به طرلانی بود که نه تنها حرف نمی‌زد بلکه بدجور هم توی فکر بود. فردای اون روز، همه خواب بودن من و شیدا داشتیم خونه رو که به خاطر دیشب ریخت و پاش بود، مرتب می‌کردیم. من مشغول پاک کردم شیشه بودم که آرمان رو دیدم.‌ این کی رفت بیرون که من ندیدم؟ و به خودم جواب داد حتما قبل از تو بیدار شده‌،؛ اما دقت که کردم دیدم داره حرف می‌زنه. متعجب نگاهش کردم. داشت با کی حرف می‌زد؟ دیوونه نشده باشه. کمی‌بیشتر پرده رو کنار زدم و با دیدن طرلان که داشت به حرفاش گوش می‌داد، اول فقط چند ثانیه نگاهشون کردم و بعد متعجب پرده رو ول کردم. رفتن سمت در حیاط. شیدا هم که داشت آشپزخونه رو تمیز می‌کرد، گفت:
    - کجا؟
    فقط گفتم:
    - الان میام.
    و آروم در حیاط رو باز کردم و رفتم بیرون. کنار درخت‌ها‌ ایستاده بودن. اون‌قدر مشغول حرف زدن بودن که متوجه حضورم نشدن. آرمان کلافه گفت:
    - طرلان جان بذار موقعش که رسید، من اقدام می‌کنم.
    طرلان با بغض گفت:
    - نمی‌تونم آرمان. دیگه نمی‌تونم. آخه چقدر مخفی کاری؟ به خدا دیشب حتی نمی‌تونستم تو روی طناز نگاه کنم.
    آرمان پرسید:
    - چرا آخه؟ مگه چی‌کار کردیم؟
    طرلان جواب داد:
    - از طناز پنهونش کردیم. کار کوچکیه؟
    متعجب و مات نگاهشون می‌کردم. افکاری که تو ذهنم بود خیلی غیرقابل تحمل بودن. فکر کردن بهشون هم تمام انرژیم رو گرفت‌،؛ اما بازم تمام نیروم رو جمع کردم و گفتم:
    - چی رو از من پنهون کردین؟
    و هر دو مات برگشتن سمتم. چهره ناباور و رنگ پریده‌ی طرلان، قیافه متعجب و کلافه آرمان قطعا پیام‌های خوبی نداشتن. نیم‌ساعت بعد. هنوز توی بهت بودم. همه بیدار شده بودن. جمع شده بودیم داخل سالن. همه از کنار هم بودن آرمان و طرلان متعجب بودن غیر از دارمان خان که کنار من نشسته بود و با لبخند کجی بهشون زل زده بود. با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت. و من هنوز دنبال ‌این سوال بودم که چه خبر بود ‌اینجا که من نمی‌دونستم؟ آرمان و طرلان کنار هم، جلومون ‌ایستاده بودن. من فقط نگاهشون می‌کردم. قدرت حرف زدن نداشتم. می‌ترسیدم چیزی بگم و جواب سوالم اون چیزی باشه که قابلیت ‌این رو داره که داغونم کنه، که بکشتم. بعد از چند ثانیه که ‌ایستاده بودن، نازی گفت:
    - خب چه خبره؟ ما منتظرم.
    آرمان خنده ی الکی کرد و گفت:
    - خبر خاصی نیست.
    سری تکون دادم و دیگه نتونستم چیزی نگم. بالاخره باید معلوم می‌شد ‌اینجا چه خبره یا نه؟ با حرص گفتم:
    - آرمان، عین آدم بگو چه خبره ‌اینجا.‌این چه وضعیتیه؟
    نگاهی به اطراف و بعدم به من انداخت و پرسید:
    - کدوم وضعیت؟
    نگاهی بهش انداختم که کنار طرلان نشسته بود و گفتم:
    - همون وضعیت که خودت خوب می‌دونی. ‌این وضعیت صمیمی.
    آرمان نیم نگاهی به طرلان که سریع سرخ شده بود انداخت که کیوان هم از اون طرف گفت:
    - جون بکن بگو دیگه بچه.
    آرمان لبخندش کم‌رنگ شد و گفت:
    - خیلی واضحه.
    آریان کمی‌اومد جلو و پرسید:
    - دقیقا چی واضحه؟ از نظر ما که همه‌چی مبهمه.
    آرمان پوفی کرد و گفت:
    - خب چی می‌خواید بدونید؟
    نگاهش کردم و رفتم سر اصل مطلب:
    - تو با طرلان چه صنمی ‌داری؟
    نگاهم کرد و رک گفت:
    - نامزدمه.
    صدای چی گفتن همه اومد و من مات و مبهوت به طرلانی نگاه کردم که سرش پایین بود و چشماش بسته بود. چند دقیقه سکوت بود تا ‌اینکه بعد از کلی وقت کیوان متعجب زمزمه کرد:
    - نامزد؟
    و من با مِن‌مِن گفتم:
    - یادم نمیاد اومده باشی خواستگاری.
    سری تکون داد و گفت:
    - بله. نیومدم چون خارج از کشور بودم‌،‌ اما الان که هستم، میام خواستگاری.
    یهو خندیدم و گفتم:
    - شوخی مسخره‌ایه آرمان.
    جدی نگاهم کرد که دندونام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
    - امکان نداره. شما چطوری بدون من نامزد کردید؟ اصلا اول نامزد کردی بعد می‌خوای بیای خواستگاری؟ مگه میشه؟
    سرشو تکون داد و گفت:
    - حالا همچین نامزدِ نامزد هم نه!در واقع نشونش کردیم.
    متعجب گفتم:
    - نشون؟ بدون حضور من؟
    چند ثانیه چیزی نگفت و بعد ادامه داد:
    - مهم ‌اینه که طرلان می‌خواد زن من بشه و من میام خواستگاری، حالا نشون هم خیلی مهم نیست.
    کیوان با خشم گفت:
    - اوی آرمان!
    آرمان آروم نگاهش کرد و چیزی نگفت که کیوان عصبی گفت:
    - تو معلوم هست چه غلطی کردی؟
    آرمان هم جواب داد:
    - همون غلطی که الان گفتم.
    کیوان جواب داد:
    - تو خیلی بیجا کردی. می‌خوای بیای خواستگاری طرلان؟ ‌هان؟
    آرمان آروم سری به نشانه تایید تکون داد که کیوان بلند شد و گفت:
    - باشه. جواب ما منفیه. بفرما بیرون.
    آریان آروم گفت:
    - بشین کیوان. آروم باش تا مشکل حل بشه و مسئله واضح بیان بشه.
    کیوان نیم‌نگاهی به آریان انداخت و زوری نشست. سکوتشون رو که دیدم، آروم پرسیدم:
    - چند وقته؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - دو ماهی می‌شه.
    چشمام به آنی پر از اشک شد و گفتم:
    - دو ماه؟
    و نتونستم چیزی بگم که آریان گفت:
    - چطوری ارتباط داشتید وقتی اصلا ‌اینجا نبودی؟
    آرمان جواب داد:
    -‌اینترنتی.
    و باز سکوت شد که نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - دو ماهه شما با هم در ارتباط هستین اونوقت من الان باید بفهمم؟
    بازم آرمان با آرامش گفت:
    - من از طرلان خواستم که چیزی نگه تا خودم بیام و همه چی رو بهتون بگم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - چی رو بگی؟ ‌اینکه خواهرم، پاره تنم بدون‌ اینکه حتی به من بگه نشون شده؟ ‌این چیزی بوده که می‌خواستی بگی؟
    فقط آروم نگاهم کرد که از شدت خشم سکوت کردم. دیگه نتونستم حرف بزنم. فقط پرسیدم:
    - کسی می‌دونسته؟
    سری تکون داد و گفت:
    - بله. اردشیر خان و.... .
    متعجب زمزمه کردم:
    - اردشیر خان؟
    و کیوان هم متعجب گفت:
    - امکان نداره.
    و همه منتظر ادامه حرفای آرمان شدیم که گفت:
    - وقتی بهش گفتم، بره برام خواستگاری از طرلان بهم گفت دارمان کاری با طناز کرده که اون حاضر به همچین کاری نمیشه. گفتم من طرلان رو می‌خوام. گفت خودم با طرلان حرف می‌زنم ببینم مزه دهنش چیه و حرف زد. بعد از جواب طرلان، گفت چون طناز نمی‌دونه فعلا نشونش می‌کنیم. گفت خودم پشتتون هستم... .
    و با غم ادامه داد:
    - قرار بود بیاد برام خواستگاری. کاش ‌این حامی ‌و پشت و پناه محکمم هنوز هم بود.
    سری تکون دادم و آروم گفتم:
    - دیگه کسی نمی‌دونست؟
    آروم گفت:
    - چرا، دارمان.
    نفسی برای تمدد اعصاب کشیدم و بهش نگاه کردم و گفتم:
    - باید حدس می‌زدم.
    نگاهی به طرلان که تمام ‌این مدت ساکت بود، انداختم و گفتم:
    - شما نمی‌خوای چیزی بگی طرلان خانوم، نشون شده آرمان کیانمهر؟
    سرش رو بلند کرد و نگاه غمگینش رو به نگاه اشکیم دوخت. چشمای عسلیش رو انگار دیگه ‌نمی‌شناختم. دیگه ‌نمی‌تونستم تحمل کنم و رفتم بیرون. کنار دریا، روی ماسه‌های ساحل نشسته بودم. کسی کنارم نشست. نیم نگاهی انداختم. آرمان بود. آروم گفت:
    - چقدر شکسته شدی.
    چیزی نگفتم که گفت:
    - ‌می‌دونی که چقدر برام عزیزی؟
    بازم سکوت. ادامه داد:
    - یادته وقتی برای عروسی‌تون اومده بودم، چی بهت گفتم؟
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - گفتم عین کوه پشتتم، همراهتم. برادر دارمان هستم، اما از این به بعد فقط میشم برادر تو. چون دارمان به اندازه کافی برادر داره. یادته؟ من بد برای تو ‌نمی‌خوام.
    نگاهش نکردم و گفتم:
    - اما بد کردی آرمان. خواهرم، همه کسمه. تو که این رو ‌می‌دونستی.
    پرسید:
    - مشکل چیه؟
    نگاهش کردم و جواب دادم:
    - مشکل؟ همش مشکله.
    و با صدای بلند گفتم:
    - چطوری این همه وقت از من پنهون کرده؟ چطوری؟ چطور دلش اومد؟ طرلان رو من بزرگ کردم و انتظار داشتم حداقل بهم بگه و... .
    و ادامه ندادم که گفت:
    - که چی؟ بهت بگه و عاشق بشه؟
    زمزمه کردم:
    - نه، اما حداقل توقع داشتم بهم بگه که عاشق یه نفره. اصلا... .
    وسط حرفم پرید:
    - بهت گفت.
    متعجب پرسیدم:
    - چی؟ کی؟
    جواب داد:
    - غیر مستقیم. طرلان کسی نیست که مستقیم بیاد و بگه من کسی رو دوست دارم. وقتی براش خواستگار اومده بود. یادته گفت نه؟
    فقط نگاهش کردم. که ادامه داد:
    - خب این کد‌های طرلان بودن که تو نگرفتی.
    و رو بهم گفت:
    - ‌می‌دونی طناز، تو اینقدر درگیر سر و کله زدن با دارمان و نگه داشتن بچه‌ها بودی که طرلان رو پاک یادت رفته بود.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - وگرنه خیلی زودتر از اینا باید متوجه ‌می‌شدی. تو طرلان رو خوب ‌می‌شناسی به واسطه شغلت هم که مو رو از ماست ‌می‌کشی، اما این اواخر... .
    چشمام رو بستم و گفتم:
    - ‌می‌دونم. درسته این اواخر حواسم بهش نبود، اما... .
    و نگاهش کردم و گیج گفتم:
    - ‌نمی‌دونم. فقط ‌می‌دونم توقع این‌ همه یهویی رو نداشتم. یهویی ماجرای خواستگاری. اونم تو.
    نگاهم کرد و در حالی که دستش رو تکون ‌می‌داد، گفت:
    - ای بابا. چمه مگه؟ کمم؟
    لبخندی تلخی زدم و گفتم:
    - نه. مشکل همینه. اگر هر کس غیر از تو بود تا حالا مُرده بود. مشکل اینه که تویی. کسی که ‌می‌شناسمش. کسی که خواهرم و خانوادم عاشقشن.
    لبخندی زد و گفت:
    - خب پس چی؟ اگه مشکل نگفتن طرلان به تو هست که ‌میگم من بهش گفتم که بهت نگه تا اوضاع من رو به راه بشه.
    سری تکون دادم و با خشم گفتم:
    - تو بیخود کردی. طرلان از من چیزی رو قایم ‌نمی‌کرد. هیچ وقت. اصلا همش کار خودته.
    نگاهم کرد و هنوزم آروم بود. گفت:
    - گفتم که اگه دنبال مقصر ‌می‌گردی، من مقصرم.
    پوفی کردم و سری تکون دادم و سکوت کردم. بعد از چند ثانیه با بغض گفتم:
    - دلم گرفت. دلم رنجید. دلگیرم از کسی که مسئله مهم زندگیم بوده و مهم ترین مسئله زندگیش رو بهم نگفته.
    سری تکون داد و جواب داد:
    - تو به طرلان اعتماد داری. به منم اعتماد کن. ما کار خطایی نکردیم. تازه این همچین مسئله مهمی ‌هم نیست.
    با ابروهای بالا رفته گفتم:
    - اونوقت از نظر شما چه مسئله ای مهمه؟
    لبخند گنده ای زد و گفت:
    - علاقه‌مون. مهری که خدا انداخته تو دل من و طرلان، از جنس همون مهری هست که 11 سال پیش انداخت تو دل تو. از جنس مهر و عشق تو و دارمان.
    نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم بعد از چند ثانیه، برای عوض کردن حال و هوام خندید و گفت:
    - راستی یادم رفته بود بگم. طناز تو دیوونه‌ای به خدا. چطوری باز این دارمان بد عنق رو قبول کردی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - حماقت.
    خندید و گفت:
    - نه بابا. بذار به خان داداشم بگم.
    سری تکون دادم که جدی شد و گفت:
    - الان حالت باهاش خوبه؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - حیف که کیانمهر‌ها جبران رو خوب بلدن.
    سری تکون داد. بلند شد و گفت:
    - بلند شو بریم که طرلان داره از هوش ‌میره.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - الان ‌نمی‌تونم. تو برو.
    سری تکون داد و رفت داخل و من نشستم و فکر کردم. اردشیر خان آخرین کارش رو هم کرده بود. طرلان، نشون شده آرمان بود. اونم توسط اردشیر خان. لبخند تلخی زدم. کاش مامان و بابا هم بودن. اینجوری تصمیم گیری خیلی برام سخته. کاش اونا هم کنارمون بودن، اما حیف که جدیدا توی رویا هم کم ‌می‌بینمشون. اون شب ویلا در سکوت کامل بود. همه شوکه و متعجب بودن. حتی فرصت نبود کسی با کسی در این مورد حرف بزنه. فردای اون روز همه سر میز صبحانه، در سکوت کامل نشسته بودیم که آرمان کلافه اومد پایین. جمع در سکوت بود. آرمان گفت:
    - سلام.
    نازی و شیدا جواب دادن و ما فقط سری تکون دادیم و کیوان که اصلا کاری باهاش نداشت. پوفی کرد و نشست. مدتی نگذشته بود که گفت:
    - ای بابا.
    نگاهش نکردم که ادامه داد:
    - خب چیه؟ خلاف شرع کردم؟
    آریان لقمه‌ش رو آروم داخل بشقاب گذاشت و برای جلوگیری از هر گونه بحث احتمالی، گفت:
    - صبحانه‌ات رو بخور آرمان.
    و آرمان چاقوی فلزی رو داخل بشقاب انداخت که با صداش همه سرشون رو بالا آوردن.
    با اخم گفت:
    - چرا؟ اصلا همین جا، همین الان باید مشکل حل بشه.
    و ادامه داد:
    - مگه من چیکار کردم؟
    کیوان هم با اخم گفت:
    - آقا تازه ‌میگه مگه چیکار کردم.
    آرمان بلند شد و گفت:
    - من فقط گفتم طرلان رو دوست دارم و ‌می‌خوام باهاش ازدواج کنم.
    کیوان جواب داد:
    - فقط به حرمت اردشیر خان که مسبب ماجرا بوده چیزی بهت ‌نمیگما.
    و آرمان با اخم گفت:
    - نه، بگو ببینم.
    نفس عمیقی کشیدم. دیشب تا صبح خواب نرفتم که فکر کنم. به مهم ترین موضوع زندگیم در شرایط کنونی. به زندگی طرلان. دیشب دیر موقع توی دوره کردن خاطراتم با دارمان، یاد حرف بابا افتادم، همیشه ‌می‌گفت اگه شک داری استخاره کن. همیشه وقتی به مشکل ‌می‌خورد یا سر دوراهی قرار ‌می‌گرفت و شک ‌می‌کرد، یا ‌می‌رفت بهشت زهرا یا استخاره ‌می‌کرد. امروز صبح به پیشنهاد دارمان زنگ زدیم به یکی از مریض‌هاش که ‌می‌گفت بسیار مرد درست و پاک و پیش نماز مسجد محله شون هست و خواستیم که برامون استخاره کنن. و ایشون هم گفتن توکل کنید به خدا که خوب اومده. لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
    - بسه.
    و رو به آرمان گفتم:
    - آرمان. برگشتیم تهران میای خواستگاری.
    و نگاهی به همه انداختم و گفتم:
    - و این مسئله همین جا تموم ‌می‌شه.
    و آرمان لبخندی زد و باز سکوت شد.
    کیوان رفته بود داخل حیاط و داشت با تلفن حرف ‌می‌زد. باید باهاش صحبت ‌می‌کردم. رفتم داخل حیاط. نگاهم کرد. تلفنش رو زود قطع کرد و پرسید:
    - کاری داری باهام؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره. یه کار خواهر، برادری.
    لبخندی زد و گفت:
    - من ‌می‌میرم برای کارهای خواهر، برادری.
    پشت ساختمون ویلا، روی علف‌ها نشسته بودیم. کیوان گفت:
    - خب.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - خب. ‌می‌دونی کیوان، تو همیشه یه برادر خوب بودی. یه حا‌می‌که همیشه هوامون رو داره... .
    سرم پایین بود و داشتم حرف ‌می‌زدم که گفت:
    - طناز.
    نگاهش کردم که گفت:
    - حرفت رو بزن.
    خنده آرو‌می‌کردم و گفتم:
    - باشه. کیوان، نظر تو خیلی برام مهمه. طرلان اگر خواهر منه به همون اندازه خواهر تو هم هست. امانت مامان و بابامه. ‌می‌دونی، هر اشتباهی هم که بکنه بازم ‌نمی‌تونم زیاد بهش سخت بگیرم. در حد سه، چهار روز قهر. الانم... به نظرت تقصیر من بود؟ آخه این اواخر همش درگیر کارهای خودم بودم و... .
    تند گفت:
    - اصلا! سخت نگیر طناز. کسی تقصیر نداره. طرلان عاشق شده. عشق که دلیل و منطق نداره.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره. شاید به خاطر همینه که پذیرش این موضوع برام راحت تره.
    بعد آروم نگاهش کردم و با من و من گفتم:
    - فقط... . ‌می‌خواستم ببینم که تو... یعنی با آرمان یه خرده... .
    باز پرید وسط حرفم و گفت:
    - طناز! آرمان هم پسرعموی منه. شیطنت‌های خاص خودش رو داره، اما رفیق منه، عزیز منه. دلیل این رفتار منم همون تنبیه ی هست که تو برای طرلان در نظر گرفتی. هر چند از وقتی شنیدم اردشیر خان هم کمکش کرده کمی‌ خیالم راحت شده.
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - ممنون کیوان. به خاطر همه چیز.
    لبخندی زد و انگار چشم‌های خاله‌ی قشنگم برق زد که گفت:
    - قول ‌میدم اینبار دیگه به موقع برسم به خواستگاری.
    خندیدم که گفت:
    - تو هم برو سراغ طرلان.
    لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    - زوده هنوز.
    اون شب، دومین شبی بود که بعد از گذشت بیست و چند سال در کل زندگی طرلان باهاش حرف ‌نمی‌زدم. واقعا دلگیر بودم از تنها کسم که مهم ترین موضوع زندگیش رو از من پنهان کرده بود. از منی که همه چیزم برای اون بوده و هست. نازی ‌می‌گفت خوابیده. ‌می‌گفت با گریه خوابیده. ‌می‌گفت و من دق ‌می‌کردم. ‌می‌گفت و من هی ‌می‌خواستم برم بغلش کنم، بگم گریه نکن خواهرکم من اینجام، اما لازم بود. باید تنها ‌می‌بود. چند باری هم آرمان خواست بره داخل اتاقش که نذاشتم و گفتم باید تنها باشه و فکر کنه. توی همین افکار بودم که آرمان پرسید:
    - راستی طناز. شنیدم که تو آخرین لحظات با اردشیر خان حرف زدی.
    لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
    - آره.
    سری تکون داد و کنجکاو نگاهم کرد و پرسید:
    - چی ‌می‌گفت؟
    نگاهشون کردم. همه ساکت بودن و نگاهم ‌می‌کردن. لبخندی زدم و یاد حرف آخر اردشیر خان افتادم: «به کسی این حرف‌ها رو نگو غیر از دارمان، آرمان، آریان و کیوان. اگه این چهار نفر ازت پرسیدن، بهشون بگو، اما فقط به اونا.» لبخندی زدم و همه چیز‌ها رو گفتم و در آخر اضافه کردم:
    - و بالاخره بعد از تلاش‌های زیاد و چندین ساله ام، ازم خواست بهش بگم آقا جون. که خب این برای من بهتر از همش بود.
    و لبخندی زدم و نگاهشون کردم. همزمان دارمان به آریان و کیوان به آرمان زل زدن و لبخندی زدن. متعجب نگاهشون کردم. کیوان زمزمه کرد:
    - پس انتخابش کرد.
    شیدا هم که مثل من متعجب شده بود، پرسید:
    - چیه؟ چی شده؟
    آریان جواب داد:
    - انتخاب درست دارمان.
    هنوز کنجکاو بهشون نگاه ‌می‌کردیم که نازی بی طاقت گفت:
    - بابا یه جوری بگید که ما هم بفهمیم.
    کیوان لبخندی زد و گفت:
    - همون طور که همتون ‌می‌دونید اردشیر خان اجازه ‌نمی‌داد کسی بهش چیزی جز اردشیر خان بگه.
    در سکوت همه گوش ‌می‌دادن که آرمان ادامه داد:
    - این قضیه مال خیلی سال پیشه، وقتی اردشیر خان همه پسرهاش رو جمع ‌می‌کنه و ‌میگه که فقط یه نفر حق داره بهش بگه آقا جون.
    گیج گوش ‌می‌دادم. سری تکون دادم که دارمان نگاهم کرد و ادامه داد:
    - فقط یه زن. زن یکی از پسرها یا نوه‌هاش. تنها زنی که از نظر اردشیر خان ‌می‌تونه قابل اعتماد و عزیز کرده باشه.
    همین طور مات نگاهش ‌می‌کردم که آریان ادامه داد:
    - و ظاهرا بالاخره انتخابش کرده... .
    و من فکر کردم که من سه سال تموم سعی ‌می‌کردم به اردشیر خان بگم آقا جون، اما اون هیچ وقت اجازه نداد و حالا که نیست، باید اجازه داشته باشم بهش بگم آقا جون و اون نباشه که بشنوه و من ذوق کنم از دیدن لبخندهاش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد

    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg
     

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    داخل بالکن اتاق، روی صندلی راحتی نشسته بودم و فکر می‌کردم. به گذشته، به‌ آینده، به خودم، به اطرافیانم. آهی کشیدم که صداش اومد:
    - آه؟ چرا؟
    با لبخند به درختای باغ زل زدم و گفتم:
    - هیچی.
    صداش نزدیک‌تر شد و جلوم ‌ایستاد:
    - طناز، منتظرم.
    نگاهش کردم و آروم گفتم:
    - به فکر طرلانم. نگرانشم.
    سری تکون داد و گفت:
    - نگران چی؟
    چیزی نگفتم که با لبخند پرسید:
    - آخه سرکار خانومِ همسر، تو که اون‌قدر نگرانی پس چرا قهر می‌کنی باهاش.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - نمی‌تونم. هنوزم یه خرده دلگیرم ازش.
    و سکوت کردم. هنوز زیاد باهاش راحت نبودم. هفت سال دوری باعث می‌شد عین قبل نباشم‌، اما بازم مرد رو به روم، دارمان بود. دارمان کیانمهری که من رو عاشق خودش کرده بود و کارش رو خوب بلد بود. زمزمه کرد:
    - نگام کن.
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - اگه مشکل پوله، فراموش که نکردی؟ اون شب خواستگاری هم گفتم، طرلان که بخواد ازدواج کنه خودم همه هزینه‌هاش رو میدم. خصوصا الان که دیگه طرف آشنا هم هست.
    لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    - ممنون؛ اما همه موضوع‌ این نیست.
    نگاهم کرد و جدی گفت:
    - چیه؟ استخاره هم که خوب اومد.
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    - آرمان و طرلان. آخرین چیزی بود که تصورش می‌کردم. هنوز نتونستم باورش کنم. یهو آرمان بیاد و بگه طرلان نشون کرده‌ی منه و من عاشقشم و طرلان هم عاشقمه.
    باز چند ثانیه ساکت شدم و فکر کردم و از فرط گیجی و سردرگمی، زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم. نمی‌فهمم. و چیزی که بیشتر از همه نمی‌فهمم‌ اینه که طرلان مورد به ‌این مهمی ‌رو از من پنهون کرده.
    و سرم رو تندتند تکون دادم که نشست روی صندلی کنارم و گفت:
    - یه ماه و نیم پیش بود که آرمان جریان پیدا کردن طرلان رو داخل ‌اینستاگرام برام تعریف کرد و گفت که عاشقشه و حتی می‌خواست بیاد ‌ایران برای خواستگاری، اما خب اردشیر خان موقعیت رو براش روشن کرد.
    و جدی و محکم رو بهم ادامه داد:
    - مطمئن باش نمی‌شد قبل از‌ این بهت بگه. اون شب خواستگاری هم طرلان زنگ زده بود به اردشیر خان و ازش خواسته بود که بیاد و یه کاری بکنه که مجلس برگزار نشه. خب اردشیر خان هم به من گفت و من در واقع اومدم که خواستگاری رو بهم بزنم.
    چشمام رو درشت کردم و گفتم:
    - یعنی ماجراهایی که در مورد مادر سینا می‌گفتی، دروغ بود؟
    جواب داد:
    - نه. اونا راست بودن. به‌هرحال من وظیفه داشتم بیام که مراسم بهم بخوره و اومدم. و در مورد اون بلیط که می‌گفتی که اون شب داشتم توی خونه‌ت رزرو می‌کردم و فکر کردی برای خودمه، در واقع برای آرمان بود. می‌خواست زودتر از‌ اینا برگرده‌، اما خب جور نشد.
    فقط نگاهش می‌کردم‌؛ اما بعد از چند ثانیه سری تکون دادم و گیج گفتم:
    - بازم نمی‌فهمم چرا طرلان باهام حرف نزد و نگفت که عاشق آرمانه. خودش می‌دونست چقدر آرمان برام عزیزه.
    سری تکون داد و گفت:
    - به هر حال مهم ‌اینه که‌ این دو تا بچه هیچ اشتباهی نکردن. اون که خارج بوده و طرلان هم که‌ اینجا و این اولین‌بار بود که داخل‌ ایران همدیگه رو می‌دیدن.
    متعجب گفتم:
    - واقعا؟ یعنی تا حالا هم رو غیر از ‌اینترنتی ندیده بودن؟ پس چطوری نشون شدن؟
    نگاهم کرد و توضیح داد:
    - آرمان که گفت، از طریق همون‌ اینترنت با هم ارتباط داشتن. نشون هم... .
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - اردشیر خان نشونش کرد. منم اونجا بودم.
    و یهویی گفت:
    - عین خودته طناز.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - طرلان رو میگم. اردشیر خان داشت در مورد مهریه بهش می‌گفت و همین‌طور حرف می‌زدن که طرلان گفت من با مهریه‌ی زیاد ازدواج نمی‌کنم.
    لبخندی زدم. طرلان، خواهرم بود. عزیز دلم بود‌، اما ‌این رفتار هم از نظر من، لازم بود. نگاهش کردم و گفتم:
    - به‌هرحال الان لازمه مدتی تنبیه بشه. یه‌کم بی‌توجهی لازمه تا متوجه اهمیت من به خودش و زندگیش بشه.
    سری تکون داد و گفت:
    - اون خوب اهمیت وجود تو رو تو زندگیش می‌دونه. دوست داره. تو کوتاه بیا. به‌خاطر عشق خواهرانه و مهر بینتون.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - باید یه‌کم صبر کنی. اول باید با خودم کنار بیام و بعد برم سراغ طرلان.
    و سکوت کردم. سری تکون داد و یهو لبخند گنده‌ای زد و با شیطنت در حالی که به‌سمت درختای باغ نگاه می‌کرد، گفت:
    - ولی خوشم اومد. خوب مخش رو زد.
    مسیر نگاهش رو دنبال کردم. طرلان و آرمان داشتن راه می‌رفتن و آرمان می‌گفت و طرلان سرش رو تکون می‌داد. معلوم بود ناراحته. آخر‌ این آرمان کار خودش رو کرد و با طرلان حرف زد. سری تکون دادم، لبخندی زدم و گفتم:
    - آره. اصولا کیانمهر‌ها خوب بلدن خانوم‌ها رو عاشق خودشون کنن.
    و آروم گفتم:
    - حتی برای دومین بار.
    اما برخلاف انتظارم، شنید. مکثی کرد و بعد گفت:
    - تو هنوز من رو نبخشیدی؟
    پوزخندی زدم و جواب دادم:
    - بخشیدن؟ چرا. تو هم حق داشتی. حرفات درست بودن‌؛ اما دست خودم نیست. نمی‌تونم اون همه سختی رو فراموش کنم.
    و با مکث ادامه دادم:
    - فرصت می‌خوام برای فراموش کردن. فراموش کردن تنفرم. فراموش کردن حسی که هفت سال باهام همراه شده بوده.
    و سکوت کردم که بلند شد و اومد جلوم و زانو زد. متعجب نگاهش می‌کردم. داشت چی‌کار می‌کرد؟ یهو گفت:
    -‌ این رو قبلا هم بهت گفتم. چیزی که برای من با ارزشه، غرورمه.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - غرورم رو میدم در ازای دل شکستت. قبول؟
    نگاهش می‌کردم. نمی‌دونستم چه حسی دارم. برای خودمم گنگ بود. مگه از روز اول همین رو نمی‌خواستم؟ گفتم دلم رو شکستی، غرورت رو خدشه دار می‌کنم، اما الان میگه غرورش مال منه؟ از‌ این به بعد؟ قطعا‌ این مرد همه‌چیش مال من بود. از ‌این به بعد. ناخودآگاه آروم دست کشیدم روی موهاش و تارهای سفیدش رو لمس کردم و آروم گفتم:
    - غرورت رو نگه دار. من قراره زیر سایه همین غرور مردونه یه عمر زندگی کنم؛ اما فراموش نکن دارمان، تنها امیدم برای ‌این زندگی از دست رفته وعده جبران کردنت.
    نگاهم کرد. بلند شدم و دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
    - بلند شو مردِ من.
    نگاهم کرد و دستم رو گرفت و بلند شد. لبخندی زدم که روی پیشونیم بـ*ـوسـه‌ای زد و رفت. مسیر رفتنش رو نگاه کردم. لبخندی زدم. تا دنیا دنیاست، همینه. عاشق ‌این مرد شدن کار من و عاشق کردن من هم کار ‌این مرده. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو سپردم به خدا و سرنوشت و البته ‌این مرد که حسابی قرار بود دل به دست بیاره. دو روز گذشته بود و ما قرار نبود انگار از شمال و دریا دل بکنیم. منم کماکان با طرلان حرف نمی‌زدم. بقیه دیگه از حالت تعجب در اومده بودن و عادت کرده بودن‌، اما من هنوزم دل‌گیر بودم. داشتم کمی‌ اتاق رو مرتب می‌کردم که در زدن. آروم گفتم:
    - بفرما.
    در باز شد و طرلان داخل چهارچوب در‌ایستاد. سرش پایین بود و با دستاش بازی می‌کرد. صدای آرومش رو به زحمت شنیدم:
    - می‌تونم بیام داخل؟
    نشستم روی تخت و گفتم:
    - بیا داخل.
    در رو بست. اومد داخل. همون طور ‌ایستاده بود. به کنارم روی تخت اشاره کردم و گفتم:
    - بشین‌ اینجا.
    آروم زیر چشمی ‌نگاهم کرد و کنارم نشست. سرش هنوز پایین بود. فقط نگاهش می‌کردم. آروم شروع کرد:
    - طناز، من واقعا قصد بدی نداشتم. ما واقعا کار بدی نکردیم. من ‌اینجا بودم و آرمان اونجا. ما واقعا... .
    و فهمیدم که بغض گلوش رو گرفت و سکوت کرد. صداش کردم:
    - طرلان!
    نگاهم کرد. ادامه دادم:
    - من بارها هم به خودت، هم به دیگران گفتم. من بهت اعتماد داشتم‌، اما انتظار نداشتم در ازای‌ این اعتماد، تو موضوع به ‌این مهمی ‌رو از من پنهون کنی.
    سری تکون دادم و با لبخند تلخی گفتم:
    - من هنوزم باورم نمیشه.
    آروم گفت:
    - به‌خاطر ‌این بود که ترسیدم به‌خاطر دارمان، آرمان رو رد کنی. و بعدش که اردشیر خان باهام حرف زد. منم به‌خاطر ‌این پیشنهادش رو قبول کردم که می‌دونستم اردشیر خان و آرمان رو قبول داری.
    و من فکر کردم: «شاید راست می‌گن، من اونقدر از دارمان متنفر بودم که اجازه نمی‌دادم طرلان با آرمان باشه. هر چند که آرمان رو خوب می‌شناختم‌، اما همه چیز ممکن بود.» نگاهش کردم و گفتم:
    - الان واقعا مسئله آرمان نیست. خودت می‌دونی چقدر دوستش دارم و چقدر بهش اعتماد دارم. مسئله‌ی من تویی. تویی که باید به من می‌گفتی و نگفتی.
    لبخند تلخی زدم و ادامه دادم:
    - مگه ما غیر از هم کی رو داریم که حالا یکی هم با اون یکی دیگه غریبی کنه؟
    نگاهم کرد. اشک توی چشماش که درست هم‌رنگ چشمای خودم بود، حلـ*ـقه زد و جواب داد:
    - هیچ کس.
    و یهو بغـ*ـلم کرد و گفت:
    - طناز به خدا طاقت حرف نزدن باهات رو ندارم.‌ این چند روز جون دادم. حتی به آرمان گفتم نمی‌خوامش. تو رو خدا ببخش من رو.
    ازم جدا شد. اشکاش رو پاک کرد و گفت:
    - اصلا هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای.
    آروم بغـ*ـلش کردم و با لبخند گفتم:
    - از ‌این به بعد به من همه‌چی رو بگو. همه چی. حتی اگر فکر کنی مخالفت کنم.‌ این تنها خواسته‌ی منه.
    سری تکون داد و اشکاش رو پاک کرد و پرسید:
    - آشتی؟
    چشمام رو آروم روی هم گذاشتن و زمزمه کردم:
    - آره خواهرکم. آشتی... .
    اما ته دلم، هنوز شاید کم‌، اما دلگیر بودم. زمان همه چی رو حل می‌کرد، همون طور که امید دارم رابـ*ـطه من و دارمان رو درست کنه و اجازه بده دلم با دارمان صاف‌تر بشه. پوفی کردم و با رفتیم پایین. باز با آرمان حرف زدم. اتمام حجت کردم. بهش گفتم منم و یه خواهر که اونم دارم می‌سپارمش به تو. بهش گفتم دیگه فکر نکن برادر شوهرمی، برادرمی، نه. از الان داری میشی شوهرِ خواهرم. خواهری که جونم رو براش می‌دم. پس مراقب حرفات و رفتارت باهاش باش. و اون خندیده بود و دستم انداخته بود که عین مامانا شدم و بودم. مگه غیر از ‌این بود؟ من برای طرلان یه مادر بودم. مادر دوم طرلان. کسی که مردم بهش می‌گن خواهر بزرگ. همین بزرگ بودن، مسئولیت من رو به اندازه یه مادر بالا می‌برد. حواسم به آرمان و کیوان بود که با هم حرف می‌زدن. ظاهرا آشتی کردن. توی همین فکر بودم که دارمان کنارم نشست. با لبخند نگاهش کردم. پرسید:
    - آشتی کردی بالاخره؟
    تائید کردم که مکثی کرد و گفت:
    - یه خبر برات دارم.
    پرسیدم:
    - خوب یا بد؟
    جواب داد:
    - برای تو خوب و برای من بد.
    متعجب نگاهش کردم و کنجکاو پرسیدم:
    - چی هست ‌این خبر؟
    آروم زیر گوشم گفت:
    - امروز بهزاد زنگ زد.
    با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و بلند گفتم:
    - کی؟
    سری تکون داد و گفت:
    - بهزاد. با سونیا بود. دارن ‌این ماه ازدواج می‌کنن و ما هم دعوتیم.
    مات نگاهش می‌کردم. حدس می‌زدم با هم باشن‌، ولی ازدواج دیگه خیلی زود و ناباورانه بود. همون طور مبهوت بودم که توضیح داد:
    - بهزاد ظاهرا برای اوکی کردن کارهاش زودتر رفته بوده و قراره برگرده ‌اینجا برای زندگی. سونیا هم بعد از ظهر همون روز پرواز داشته و رفته تا با هم باشن و تا آخر ماه هم مراسم ازدواجشون توی ‌ایران برگزار می‌شه.
    زمزمه کردم:
    - نامه... .
    پس توی نامه، منظورش از چیزهای با ارزشی که پیدا کرده، سونیا و عشقش به اون بوده. لبخندی زدم‌، اما با به یاد آوردن حرف اولش، ابروم رو بالا بردم و گفتم:
    - دارمان،‌ این که خبر خوبی بود. کجاش برای تو بده؟
    نگاهم کرد و با لحن مسخره‌ای، گفت:
    - ازدواج سونیا دیگه. آخه من عاشق سونیا بودم. الان شکست عشقی خوردم دیگه.
    چشمام رو باریک کردم و زمزمه کردم:
    - می‌کشمت.
    و افتادم دنبالش که با خنده فرار کرد و همه هم متعجب بهمون نگاه کردن و تیکه انداختن.
    چند روز پیش با دیدن آرمان همه چی بهم ریخت‌؛ اما ظاهرا سما، شماره‌ش رو به نازی داده بود و اونم قرار شد باز دوباره ازمون عکس بگیر؛ اما با یه تفاوت.‌ اینکه حالا خواهرم، خواهرکم هم یکی رو کنار خودش داشت. وسط دارمان و نازی ‌ایستادم. لبخندی زدم که دستی، دستم رو گرفت. نگاهی به دارمان انداختم که دستم رو محکم گرفته بود و لبخندی زدم به زندگی، به همه چی. یهو سما سرش رو بالا آورد و گفت:
    - باز ‌این خراب شد.
    و رو به ما با خجالت گفت:
    - الان درستش می‌کنم.
    که کیوان غر زد:
    -‌ای بابا سما خانوم. یادم باشه یه دونه دوربین براتون بخرم. خب ملت رو این‌قدر معطل نذارید.
    سما از خجالت سرخ شد و نازی سقلمه زد تا کیوان ساکت بشه. از فرصتِ خراب شدن مجدد دوربین استفاده کردم و به خانوادم نگاه کردم. به آریان و شیدا که با لبخند به دریا نگاه می‌کردن و آریان، شیدا رو بغـ*ـل کرده بود و زیر گوشش حرف می‌زد و صد البته حرف‌های عاشقانه. آریان و شیدا خوشبخت بودن چون هم رو داشتن. چون محبت کردن رو یاد گرفته بودن و ناخودآگاه همه هم در مقابلشون مهربون می‌شدن. چون خدا حواسش حسابی به بچه‌های یتیم و بچه‌های پرورشگاهی هست. توی ذهنم بهشون گفتم: «همیشه خوب و مهربون بمونید زوج دوست داشتنی خاندان کیانمهر.» سرم رو برگردوندم و به کیوان و نازی نگاه کردم. طبق معمول داشتن جر و بحث می‌کردن. یکی از عجیب ترین اتفاق‌های ‌این مدت، عشق کیوان و نازی به هم بود. کیوان برادرم بود، همبازیم بود. نازی هم دوست چندین ساله‌م بود. هر دو عزیزای دلم بودن. زوجی که شاید تا قبل از ‌اینکه کنار هم قرار بگیرن و حتی رفت و آمد و معاشرت کنن، کسی حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که ‌این دوتا اصلا آبشون با هم تو یه جوب بره، اما خب ظاهرا رفته. به هر حال ‌این اتفاق فرخنده به نظر من، هم غیر منتظره بود و هم عجیب. من عاشق دارمان بودم و باهاش ازدواج کردم‌، اما کیوان و نازی از وقتی یادم میاد جر و بحث و دعوا داشتن. شاید هم همین موضوع باعث شده بود عاشق هم بشن. به هر حال ‌اینم یه جورش بودو باز توی ذهنم گفتم:
    - همیشه کنارم باشید. همیشه عاشق هم بمونید.
    و نگاهی انداختم به آرمان و طرلان. سری تکون دادم. معلوم نیست ‌این آرمان مارموز چی داشت زیر گوش طرلان می‌گفت که خواهرم سرش رو انداخته بود پایین و با گونه‌های سرخ شده می‌خندید.
    رابـ*ـطه آرمان و طرلان حتی از ازدواج کیوان و نازی هم برام غیر منتظره‌تر و غیرقابل باورتر بود. طرلان و آرمان هر دو برام عزیز و قابل احترام بودن. خوشبختی هر دوشون آرزوم بود. اگه فکر می‌کردن با هم خوشبخت می‌شن، پس تموم بود و توی ذهنم گفتم: «آرمان، عزیز دلم رو خوشبخت کن. بذار جلوی پدر و مادرم سرم بالا باشه.» سرم رو انداختم پایین. حضور بابا و مامانم رو همیشه حس کردم. وقتی کمک می‌خواستم و یهویی از یه جا که فکرش رو نمی‌کردم بهم کمک می‌رسید. وقتی خودم حواسم نبود که زندگیم داره عین آدم آهنی‌ها میشه، حضور دارمان همه چی رو عوض کرد. نگاهم به بچه‌های عزیزم افتاد که داشتن فضولی می‌کردن. همه زندگیم رو تلاش کردم تا بچه‌هام خوشحال باشن، تا خوب زندگی کنن، تا سرشون رو بالا بگیرن و توی ذهنم خطاب به هردوشون گفتم:
    - پسرهای من، بچه‌های نازنین من. مردم میگن دنیا جای خطرناکیه، میگن همه گرگ شدن توی ‌این دوره و زمونه. همیشه می‌خواستم زندگی توی ‌این جامعه رو بهتون یاد بدم تا‌ آینده ی بهتری داشته باشید. پس بزرگ بشید، قد بکشید، آینده‌ای برای خودتون بسازید که هیچ‌کس فکرش رو هم نکنه. دنیا جای خطرناکیه‌؛ اما شما هم بچه‌های من هستید. کسایی که قراره زندگی کردن توی ‌این دنیا رو خوب بلد بشن.
    نگاهی به دارمان انداختم که سعی می‌کرد بچه‌ها رو مهار کنه. لبخندم پررنگ‌تر از ‌این نمی‌شد. من عاشق مردی شدم که یه بار ولم کرده بود و رفته بود به‌خاطر مادرش، به‌خاطر عشق به مادرش به‌خاطر خانوادش. منم یه عمر تلاش کردم برای داشتن یه خانواده. یه خانواده و زندگی عادی و شاد. نگاه پر مهرشون رو احساس می‌کردم. من‌، درست وقتی که فکر نمی‌کردم، بازم عاشق شدم. عاشق مردی که پدر بچه‌هام بود. عاشق شدم و زندگی دوباره با دارمان رو قبول کردم. زندگی که پر از فراز و نشیب خواهد بود، عین همه زندگی‌ها. ما‌ اینبار باید شروع می‌کردیم. با گذشت بیشتر، با تحمل بیشتر، با عشق بیشتر. حالا دیگه وقتش بود. باید شروع می‌کردیم. شاید هم شروع کرده بودیم. شروع یه زندگی که از پایان زندگی دیگه‌مون آغازش کردیم. ‌این سخت ترین کار دنیاست! شروع کردن یه زندگی که از خط پایانش خیلی وقته گذشتی‌، اما ما شروع می‌کنیم. با تمام سختی‌هاش. به امید نگاه مادرانه‌ی مادرامون و نگاه همیشگی حضرت عشق شروع میکنیم، زندگی رو که خودمون تمومش کردیم. خودمونم از نو‌این عمارت رنگ و رو رفته ی زندگی رو ترمیم می‌کنیم. ما از همین الان شروع می‌کنیم. شاید در همین لحظه‌ها یکی باشه که داره همه چی رو تموم میکنه؛ اما ما تازه داریم شروع می‌کنیم. با عشق، با مهر... .و چیک چیک! عکسی که ثبت شد در خاطره‌ها، در یاد‌ها، در آلبومی‌به نام «همه‌ی خانواده ی من». و ‌این، سرآغـاز یک راهِ طولانی‌ست، سرانجام سرآغاز یک فرجام... .
    «پایان»
    تاریخ: 1397/5/14
    ساعت: 23:50

    سخن نویسنده:
    به نام حضرت عشق
    دوستانِ جان دلم. رمان سرآغاز یک فرجام همین جا به پایان رسید. همون طور که گفتم، من کار اولم بود و خیلی ناوارد بودم‌، اما قطعا تلاش میکنم برای بهتر شدن. خیلی خیلی سپاسگزارم از کسایی که رمان رو خوندن و همراهم بودن. ممنون ازFATEMEH_R که خیلی بهشون زحمت دادم در طول ‌این مدت. ممنون از دوستانی که نظر دادن در صفحه خودم یا در گفتگوی شخصی. ممنون از زویا جان که کمک کرد پست قبلی رو ویرایش اساسی بکنم. ممنون از نرگس جانم! دوست عزیزم که همیشه همراهیم کرد. خیلی ممنون رفیق جان ❤ قضاوت خوبی یا بدی رمان با شماست‌، اما من دوست داشتم یه نکته رو حتما بگم. ‌اینکه‌ این رمان از نظر من مادرانه بود، عاشقانه بود. خیلی از نکاتی که توی رمان مطرح شده بود رو درک نمی‌کردیم، باور نمی‌کردیم اگه شخصیت اصلی رمان، مادر نبود، عاشق نبود. شخصیت رمان من، یه روانشناس بود، کسایی که توی جامعه ما به نسبت بقیه قاعدتا روی خودشون باید تسلط بیشتری داشته باشن‌، اما همین شخص مادر بود. اضطراب از دست دادن فرزاندنش باعث شده بود دیگه روانشناس هم نباشه و بالاخره... . تقدیم به عزیزترین‌های همه‌ی ما، تقدیم به مادران مهربان همتون. از طرف من دستشون رو ببوسید و قدرشون رو حسابی بدونید.
    «و السلام»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Zahra.nf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    315
    امتیاز
    171
    سن
    30
    سلام به عنوان اولین نوشته واقعا عالی بود خسته نباشی
    خیلی دوست داشتم رمانتو
    خوشحال میشم رمان جدید نوشتی دنبال کنم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا