- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
این قسمت ها ، بخش های مهم رمان هستن. چون جواب تمام سوال ها و ابهام های داخل رمان داده میشه. اگر کسی قانع نشده من پاسخگو هستم و در خدمتش. در صفحه خودم یا در گفتگوی شخصی . ممنون از همراهیتون.
***
هضم تمام این ماجراها خیلی سخت بود و اینکه اردشیر خان خوب پشتم ایستاده بود. نگاهش کردم. آروم پرسیدم:
- مامانت خوب بود؟
با لبخند کوچکی زمزمه کرد:
- مادرم، مادر... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خیلی خوب بود. بوی خونه میداد، بوی عشق.
زمزمه کردم:
- میارزید؟ به خراب کردن زندگیت؟
نگاهم کرد. سرش رو انداخت و پایین و با لبخند جواب داد:
- بیشتر از اینا میارزید.
لبخند زدم. مادر، مادر بود. چه بعد از سالها پیداش کنی. چه از اول عمرت باهاش باشی. این مرد، بهخاطر مادرش از من جدا شد، از بچههاش جدا شد، از پول و زندگی مرفه اینجا جدا شد. همه چی رو داد تا به مادرش برسه. مهم بود. ارزشمند بود. عالی بود. مادرش رو عاشقانه دوست داشت، اما من چی؟ چه طوری باهاش رفتار کرده بودم که فکر میکرد، به پاش نمیمونم، که با مادرش و زندگی آیندهش مشکل دارم؟ رفتم جلو. داخل چشماش نگاه کردم و گفتم:
- تو من رو اینجوری شناختی؟ من کسی بودم که به خاطر مادرت نیام اونجا؟
لبخندی بهم زد و گفت:
- زندگیت رو نمیتونستم تباه کنم بهخاطر زندگیای که خودمم نمیدونستم قراره چی بشه. من وقتی رفتم خارج اصلا نمیدونستم قراره با چه مشکلاتی رو به رو بشم.
پرسیدم:
- خب میتونستی که بهم بگی. نمیتونستی؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- چرا هواییت میکردم در حالی که سعی میکردم از خودم دورت کنم؟ من داشتم تمام تلاشم رو میکردم که تو از من دل بکنی، بهخاطر خودت.
نگاهش کردم و گفتم:
- تو به جای من تصمیم گرفتی؟ اونم تصمیم به این مهمیرو؟
سری تکون داد و جواب داد:
- اگر بهت میگفتم باهام میاومدی. من مطمئن بودم که اگر برم، زندگی شخصی نخواهم داشت. پس چرا تو رو میبردم و آزارت میدادم؟
با بغض گفتم:
- من زن روزهای سختت نبودم؟
محکم جواب داد:
- بودی، اما دلم اجازه نمیداد. میفهمی؟ تو دختر کاملی بودی. میتونستی با خیلیها باشی که بهت محبت کنن. بدون هیچ مشکل و مرزی، بدون هیچ دغدغهای، بدون هیچ فکری؛ اما من... .
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید و من فقط نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه، پرسیدم:
- اونجا وضعتون خوب بود؟
خندهی تلخی زد و گفت:
- نه. وضعیت برخلاف اون چیزی بود که فکر میکردم. اونجا خرجها خیلی زیاد بود. پساندازم کفاف نمیداد. خصوصا این که اردشیر خان تحریمم کرده بود و خودمم هنوز یه دانشجو بیشتر نبودم و علاوه بر اون مامان هم پیدا شده بود.
سریع پرسیدم:
- کجا بود؟ منظورم اینکه چطوری پیداش کردید؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- از طریق یکی از داییهام که پنهانی با مامان در ارتباط بود، یه خبرهایی ازش گرفتیم؛ اما آنچنان هم موفق نبودیم تا اینکه با دردسر فراوون فهمیدیم پیش یکی از دوستانش ساکنه و دیگه از کار افتاده شده.
کنجکاو پرسیدم:
- پس چیکار میکردی؟ منظورم خرج زندگیتونه.
نگاهم کرد و با تلخی جواب داد:
- همزمان با کار کردن داخل بیمارستان، شده بودم تورلیدر و مترجم و این چیزا،؛ اما بازم کفاف نمیداد.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پولها رو چیکار میکردی که زود به زود تموم میشدن؟
جواب داد:
- خرج اونجا زیاد بود. به علاوه خرج هر ماه ایران اومدنم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-ایران؟ تو مگه چند بار اومدی ایران؟
با لبخند تلخی جواب داد:
- احتمالا خیلی.
کنجکاو پرسیدم:
- چرا؟
خندید و گفت:
- بهخاطر خانوادهم.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- خانوادهای که تو ایران جا گذاشته بودم و دلی که مثل خانوادم جا مونده بود.
زمزمه کردم:
- خانوادت؟ ما؟
خندید و جواب داد:
- آره شما و شک ندارم که حتی نفهمیدی من توی مراسم ختم پدر و مادرت بودم. شک ندارم که نفهمیدی من جزو کسایی بودم که برای دفاع پایاننامه دکترات بود. درست نمیگم؟
مات سری تکون دادم. معلومه که نفهمیده بودم. این مرد تمام مدت در کنارمون بود و ما نمیدونستیم؟ ممکن بود خیلی جاها از کنارم رد شده باشه و من ندیده باشمش؟ توی همین فکرا بودم که صداش رو شنیدم:
- هیچوقت اون دوران رو فراموش نمیکنم. وضع مالیم خیلی بد بود، خیلی.
گفتم:
- پس الان؟
نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- خیلی تلاش کردم تا به اینجا برسم. تا مادرم راحت زندگی کنه. تا آرمان بیدغدغه کلاس بره و دانشگاهش رو تموم کنه. تا بشم دکتر دارمان کیانمهر، جراح مغز و اعصاب.
و آرومتر گفت:
- کسی که هیچ همدمی رو جز مادرش نداشت.
با غم سری تکون دادم و پرسیدم:
- الان مادرت کجاست؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
- دو سال پیش فوت کرد.
ناباور نگاهش کردم. که خودش گفت:
- توی مجلس ترحیمش هیچکس نبود. فقط من و آرمان و همکارام. به جای خانوادهش هم یه مشت غریبه براش دعا کردن. حتی داییم هم که خیلی دوستش داشت، بلیط گیرش نیومد و نرسید به مجلس کوچیکش. همون روز وقتی غریبی مادرم رو دیدم که داره جایی دفن میشه که خاکش غریبه. قسم خوردم که یه روز تلافی غربت مامانم رو بکنم. انتقام روح زخم خورده مامانم رو از عموها و عمههایی که این بلا رو به سر مامانم آوردن، بگیرم.
مکثی کرد و با لبخند کجی گفت:
- و گرفتم. فقط میخواستم بهشون نشون بدم تحقیر شدن و مورد ظلم واقع شدن چه طعم تلخ و گزندهای داره.
فهمیدم اون روزی که وصیت نامه رو خوندن رو میگه. پس میخواست تلافی بدیهایی که به مامانش کردن رو در بیاره. چشمام رو بستم و گفتم:
- متاسفم.
و باز کردم و بهش نگاه کردم. حالا میفهمیدم چرا لابهلای موهاش تار سفید زیادی هست. چقدر حرف نگفته داشته این مرد! سری تکون دادم که گفت:
- بعد از اون آرمان موند برای ادامه درسهاش و من برگشتم پیش شما.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس کنفرانس و اینا چی بود؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- بهونه خوبی بود.
چقدر سختی کشیده بود؟ چرا هیچوقت حتی تا همین چند وقت پیش هم چیزی نگفت؟ سری تکون دادم. منم سختی کشیده بودم. چرا من چیزی نگم؟ تصمیمم رو گرفتم و با غم گلایه کردم:
- میدونی چقدر سختی کشیدم توی تمام این سالها؟ چقدر دربهدری کشیدم؟ چقدر بهخاطر همین موضوع مدرسه بچهها رو عوض کردم؟ چقدر به بچهها دروغ گفتم؟ میدونی خواستگار طرلان بهخاطر مطلقه بودنم، پرید؟ میدونی چه بلایی سر زندگیم اومد؟ میدونی؟
نگاهم کرد و آروم گفت:
- میدونم. فقط یه کلمه بهم بگو... .
مکثی کرد و گفت:
- میمونی یا نه؟
مکثی کردم. داشت میگفت بمونم؟ یعنی میخواست کنارش باشم؟ آروم و با غم گفتم:
- بهم بد کردی. نمیتونم حتی بهش فکر کنم که هر روز همه چی با دیدنت برام تکرار بشه.
و سکوت شد. صدایی از داخل اتاق اومد. داشتم میرفتم سمت در بالکن که صداش اومد:
- من عادت ندارم به نه شنیدن.
بیتفاوت خواستم برم که ادامه داد:
- من یه حکم از تو طلبکارم.
متعجب برگشتم و گفتم:
- حکم؟ کدوم حکم؟
با لبخند کجی جواب داد:
- همون شرطی که سر آرزو بستیم و من بردم. حداقل قبل از اینکه بری انجام بده و برو.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- میشنوم.
و چشمم رو دوختم به اطراف تا چشمام به چشماش نیفته.
آروم گفت:
- حکم اینه... .
مکثی کرد و گفت:
- دوباره عاشقم شو.
سریع برگشتم سمتش. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آدم یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه. میکنه؟
ریلکس گفت:
- آره، اگه اون اشتباه دارمان کیانمهر باشه.
و لبخندی زد و ادامه داد:
- و اگه این دارمان کیانمهر به قصد جبران اومده باشه.
نگاهش کردم. بهش علاقه داشتم. بی شک، اما خاطرات بد گذشته برام فراموش نشدنی بود. وقتی فکر میکنم که اونم سختی کشیده و در عین حال همش حواسش بهم بوده، مستأصل میشم. وقتی فکر میکنم که به جای منم تصمیم گرفته، ناراحت میشم. داشتم فکر میکردم که با زمزمههاش به خودم اومدم:
- زندگی و خاطراتی رو برات میسازم که گذشته و زندگی گذشته رو راحت فراموش کنی. میدونی که سر حرفم هستم، تا تهش.
کمی به آینده فکر کردم. آیندهای که میدیدم، خوب نبود، عالی بود. چیزهایی که این مدت بهم ثابت کرده بود، نشون میداد راست میگه. داشتم نرم میشدم که با به یاد آوردن سونیا و سروشی که دیگه رفته بود، زمزمه کردم:
- سونیا؟
خندهای زد و گفت:
- سونیا عاشق یه مرد دیگه شده که بهم نگفت کیه؛ اما همین دیروز رفت خارج از کشور دنبالش.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- بهزاد.
کنجکاو نگاهم کرد، اما چیزی نپرسید و به جاش گفت:
- بهخاطر بچهها بمون.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نمیخوام. بهخاطر بچهها نمیمونم.
و منتظر نگاهش کردم. لبخندی زد و اومد جلو. همون طور که آروم بهم نزدیک میشد، گفت:
- من رو از چی میترسونی؟ از غرورم؟
و پوزخندی زد و حالا رو به روم ایستاده بود. دوباره با لبخند گفت:
- بگم بهخاطر من، میمونی؟
با شیطنت نگاهش کردم. لبخندم رو خوردم و گفتم:
- حالا تو بگو، یا میمونم یا نه.
خندید و زمزمه کرد:
- بدجنس شدی.
ابرویی بالا انداختم که آروم گفت:
- طناز خانوم، میشه منت سر من بیچاره بذاری و کنارم بمونی؟
آب دهنم رو قورت دادم و به تمام این چند ماهی که اومده بود، فکر کردم. به کارایی که برام انجام داد و خوشحالم کرد. به کارایی که باز میتونه تکرار بشه. به خوشحالی خودم و همه اطرافیانم. به قلبم که داشت تند تند میزد. به تمام لحظاتی که اونم پا به پای من سختی کشیده بود و کسی نمیدونست. کسی من رو ملامت نمیکرد بهخاطر از دست دادن زندگی گذشتم، اما این مرد رو همه حتی پنهانی هم ملامت کردن به خاطر طلاق دادن من و این مرد چه صبورانه مقابل همه سکوت کرده بود و من این مرد رو دیگه احمقانه دوست نداشتم. بلکه عاقلانه و عاشقانه انتخابش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- کادوی تولدم رو از حلقومت میکشم بیرون.
لبخندی زد و دستی پشت گردنش کشید. لبخندی زدم. من اینبار بهخاطر خودم با این مرد همراه و همسفر میشم. بهخاطر خودم، بهخطر خودش. به خاطر خودمون. یهو عین دیوونهها با خنده داد زد:
- نوکرتم خانوم دکتر.
بلند خندیدم و دستم رو گذاشتم روی بینیم به نشانه سکوت که از پایین بالکن و داخل حیاط صدایی اومد. به پایین نگاه کردم. آریان بود. با خنده داد زد:
- من دارم میرم. خداحافظ دارمان.
و بلندتر داد زد:
- خداحافظ زن داداش.
و من از ته دل خندیدم و و زمزمه کردم:
- دیوونه.
و دستی براش تکون دادم.
- مامان.
برگشتم سمت در بالکن که دیدم صیام و تیام با خنده دارن نگاهم میکنن. دارمان پرسید:
- شما دوتا بیدارید؟
با خنده سری تکون دادن که صیام تند گفت:
- مامان کی میای خونهی بابا.
و دارمان تندتر از اون جواب داد:
- بعد از سفر.
نگاهش کردم و لبخندی زدم که بچهها داد کشیدن و من ساکتشون کردم.
***
هضم تمام این ماجراها خیلی سخت بود و اینکه اردشیر خان خوب پشتم ایستاده بود. نگاهش کردم. آروم پرسیدم:
- مامانت خوب بود؟
با لبخند کوچکی زمزمه کرد:
- مادرم، مادر... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خیلی خوب بود. بوی خونه میداد، بوی عشق.
زمزمه کردم:
- میارزید؟ به خراب کردن زندگیت؟
نگاهم کرد. سرش رو انداخت و پایین و با لبخند جواب داد:
- بیشتر از اینا میارزید.
لبخند زدم. مادر، مادر بود. چه بعد از سالها پیداش کنی. چه از اول عمرت باهاش باشی. این مرد، بهخاطر مادرش از من جدا شد، از بچههاش جدا شد، از پول و زندگی مرفه اینجا جدا شد. همه چی رو داد تا به مادرش برسه. مهم بود. ارزشمند بود. عالی بود. مادرش رو عاشقانه دوست داشت، اما من چی؟ چه طوری باهاش رفتار کرده بودم که فکر میکرد، به پاش نمیمونم، که با مادرش و زندگی آیندهش مشکل دارم؟ رفتم جلو. داخل چشماش نگاه کردم و گفتم:
- تو من رو اینجوری شناختی؟ من کسی بودم که به خاطر مادرت نیام اونجا؟
لبخندی بهم زد و گفت:
- زندگیت رو نمیتونستم تباه کنم بهخاطر زندگیای که خودمم نمیدونستم قراره چی بشه. من وقتی رفتم خارج اصلا نمیدونستم قراره با چه مشکلاتی رو به رو بشم.
پرسیدم:
- خب میتونستی که بهم بگی. نمیتونستی؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- چرا هواییت میکردم در حالی که سعی میکردم از خودم دورت کنم؟ من داشتم تمام تلاشم رو میکردم که تو از من دل بکنی، بهخاطر خودت.
نگاهش کردم و گفتم:
- تو به جای من تصمیم گرفتی؟ اونم تصمیم به این مهمیرو؟
سری تکون داد و جواب داد:
- اگر بهت میگفتم باهام میاومدی. من مطمئن بودم که اگر برم، زندگی شخصی نخواهم داشت. پس چرا تو رو میبردم و آزارت میدادم؟
با بغض گفتم:
- من زن روزهای سختت نبودم؟
محکم جواب داد:
- بودی، اما دلم اجازه نمیداد. میفهمی؟ تو دختر کاملی بودی. میتونستی با خیلیها باشی که بهت محبت کنن. بدون هیچ مشکل و مرزی، بدون هیچ دغدغهای، بدون هیچ فکری؛ اما من... .
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید و من فقط نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه، پرسیدم:
- اونجا وضعتون خوب بود؟
خندهی تلخی زد و گفت:
- نه. وضعیت برخلاف اون چیزی بود که فکر میکردم. اونجا خرجها خیلی زیاد بود. پساندازم کفاف نمیداد. خصوصا این که اردشیر خان تحریمم کرده بود و خودمم هنوز یه دانشجو بیشتر نبودم و علاوه بر اون مامان هم پیدا شده بود.
سریع پرسیدم:
- کجا بود؟ منظورم اینکه چطوری پیداش کردید؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- از طریق یکی از داییهام که پنهانی با مامان در ارتباط بود، یه خبرهایی ازش گرفتیم؛ اما آنچنان هم موفق نبودیم تا اینکه با دردسر فراوون فهمیدیم پیش یکی از دوستانش ساکنه و دیگه از کار افتاده شده.
کنجکاو پرسیدم:
- پس چیکار میکردی؟ منظورم خرج زندگیتونه.
نگاهم کرد و با تلخی جواب داد:
- همزمان با کار کردن داخل بیمارستان، شده بودم تورلیدر و مترجم و این چیزا،؛ اما بازم کفاف نمیداد.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پولها رو چیکار میکردی که زود به زود تموم میشدن؟
جواب داد:
- خرج اونجا زیاد بود. به علاوه خرج هر ماه ایران اومدنم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-ایران؟ تو مگه چند بار اومدی ایران؟
با لبخند تلخی جواب داد:
- احتمالا خیلی.
کنجکاو پرسیدم:
- چرا؟
خندید و گفت:
- بهخاطر خانوادهم.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- خانوادهای که تو ایران جا گذاشته بودم و دلی که مثل خانوادم جا مونده بود.
زمزمه کردم:
- خانوادت؟ ما؟
خندید و جواب داد:
- آره شما و شک ندارم که حتی نفهمیدی من توی مراسم ختم پدر و مادرت بودم. شک ندارم که نفهمیدی من جزو کسایی بودم که برای دفاع پایاننامه دکترات بود. درست نمیگم؟
مات سری تکون دادم. معلومه که نفهمیده بودم. این مرد تمام مدت در کنارمون بود و ما نمیدونستیم؟ ممکن بود خیلی جاها از کنارم رد شده باشه و من ندیده باشمش؟ توی همین فکرا بودم که صداش رو شنیدم:
- هیچوقت اون دوران رو فراموش نمیکنم. وضع مالیم خیلی بد بود، خیلی.
گفتم:
- پس الان؟
نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- خیلی تلاش کردم تا به اینجا برسم. تا مادرم راحت زندگی کنه. تا آرمان بیدغدغه کلاس بره و دانشگاهش رو تموم کنه. تا بشم دکتر دارمان کیانمهر، جراح مغز و اعصاب.
و آرومتر گفت:
- کسی که هیچ همدمی رو جز مادرش نداشت.
با غم سری تکون دادم و پرسیدم:
- الان مادرت کجاست؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
- دو سال پیش فوت کرد.
ناباور نگاهش کردم. که خودش گفت:
- توی مجلس ترحیمش هیچکس نبود. فقط من و آرمان و همکارام. به جای خانوادهش هم یه مشت غریبه براش دعا کردن. حتی داییم هم که خیلی دوستش داشت، بلیط گیرش نیومد و نرسید به مجلس کوچیکش. همون روز وقتی غریبی مادرم رو دیدم که داره جایی دفن میشه که خاکش غریبه. قسم خوردم که یه روز تلافی غربت مامانم رو بکنم. انتقام روح زخم خورده مامانم رو از عموها و عمههایی که این بلا رو به سر مامانم آوردن، بگیرم.
مکثی کرد و با لبخند کجی گفت:
- و گرفتم. فقط میخواستم بهشون نشون بدم تحقیر شدن و مورد ظلم واقع شدن چه طعم تلخ و گزندهای داره.
فهمیدم اون روزی که وصیت نامه رو خوندن رو میگه. پس میخواست تلافی بدیهایی که به مامانش کردن رو در بیاره. چشمام رو بستم و گفتم:
- متاسفم.
و باز کردم و بهش نگاه کردم. حالا میفهمیدم چرا لابهلای موهاش تار سفید زیادی هست. چقدر حرف نگفته داشته این مرد! سری تکون دادم که گفت:
- بعد از اون آرمان موند برای ادامه درسهاش و من برگشتم پیش شما.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس کنفرانس و اینا چی بود؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- بهونه خوبی بود.
چقدر سختی کشیده بود؟ چرا هیچوقت حتی تا همین چند وقت پیش هم چیزی نگفت؟ سری تکون دادم. منم سختی کشیده بودم. چرا من چیزی نگم؟ تصمیمم رو گرفتم و با غم گلایه کردم:
- میدونی چقدر سختی کشیدم توی تمام این سالها؟ چقدر دربهدری کشیدم؟ چقدر بهخاطر همین موضوع مدرسه بچهها رو عوض کردم؟ چقدر به بچهها دروغ گفتم؟ میدونی خواستگار طرلان بهخاطر مطلقه بودنم، پرید؟ میدونی چه بلایی سر زندگیم اومد؟ میدونی؟
نگاهم کرد و آروم گفت:
- میدونم. فقط یه کلمه بهم بگو... .
مکثی کرد و گفت:
- میمونی یا نه؟
مکثی کردم. داشت میگفت بمونم؟ یعنی میخواست کنارش باشم؟ آروم و با غم گفتم:
- بهم بد کردی. نمیتونم حتی بهش فکر کنم که هر روز همه چی با دیدنت برام تکرار بشه.
و سکوت شد. صدایی از داخل اتاق اومد. داشتم میرفتم سمت در بالکن که صداش اومد:
- من عادت ندارم به نه شنیدن.
بیتفاوت خواستم برم که ادامه داد:
- من یه حکم از تو طلبکارم.
متعجب برگشتم و گفتم:
- حکم؟ کدوم حکم؟
با لبخند کجی جواب داد:
- همون شرطی که سر آرزو بستیم و من بردم. حداقل قبل از اینکه بری انجام بده و برو.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- میشنوم.
و چشمم رو دوختم به اطراف تا چشمام به چشماش نیفته.
آروم گفت:
- حکم اینه... .
مکثی کرد و گفت:
- دوباره عاشقم شو.
سریع برگشتم سمتش. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آدم یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه. میکنه؟
ریلکس گفت:
- آره، اگه اون اشتباه دارمان کیانمهر باشه.
و لبخندی زد و ادامه داد:
- و اگه این دارمان کیانمهر به قصد جبران اومده باشه.
نگاهش کردم. بهش علاقه داشتم. بی شک، اما خاطرات بد گذشته برام فراموش نشدنی بود. وقتی فکر میکنم که اونم سختی کشیده و در عین حال همش حواسش بهم بوده، مستأصل میشم. وقتی فکر میکنم که به جای منم تصمیم گرفته، ناراحت میشم. داشتم فکر میکردم که با زمزمههاش به خودم اومدم:
- زندگی و خاطراتی رو برات میسازم که گذشته و زندگی گذشته رو راحت فراموش کنی. میدونی که سر حرفم هستم، تا تهش.
کمی به آینده فکر کردم. آیندهای که میدیدم، خوب نبود، عالی بود. چیزهایی که این مدت بهم ثابت کرده بود، نشون میداد راست میگه. داشتم نرم میشدم که با به یاد آوردن سونیا و سروشی که دیگه رفته بود، زمزمه کردم:
- سونیا؟
خندهای زد و گفت:
- سونیا عاشق یه مرد دیگه شده که بهم نگفت کیه؛ اما همین دیروز رفت خارج از کشور دنبالش.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- بهزاد.
کنجکاو نگاهم کرد، اما چیزی نپرسید و به جاش گفت:
- بهخاطر بچهها بمون.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نمیخوام. بهخاطر بچهها نمیمونم.
و منتظر نگاهش کردم. لبخندی زد و اومد جلو. همون طور که آروم بهم نزدیک میشد، گفت:
- من رو از چی میترسونی؟ از غرورم؟
و پوزخندی زد و حالا رو به روم ایستاده بود. دوباره با لبخند گفت:
- بگم بهخاطر من، میمونی؟
با شیطنت نگاهش کردم. لبخندم رو خوردم و گفتم:
- حالا تو بگو، یا میمونم یا نه.
خندید و زمزمه کرد:
- بدجنس شدی.
ابرویی بالا انداختم که آروم گفت:
- طناز خانوم، میشه منت سر من بیچاره بذاری و کنارم بمونی؟
آب دهنم رو قورت دادم و به تمام این چند ماهی که اومده بود، فکر کردم. به کارایی که برام انجام داد و خوشحالم کرد. به کارایی که باز میتونه تکرار بشه. به خوشحالی خودم و همه اطرافیانم. به قلبم که داشت تند تند میزد. به تمام لحظاتی که اونم پا به پای من سختی کشیده بود و کسی نمیدونست. کسی من رو ملامت نمیکرد بهخاطر از دست دادن زندگی گذشتم، اما این مرد رو همه حتی پنهانی هم ملامت کردن به خاطر طلاق دادن من و این مرد چه صبورانه مقابل همه سکوت کرده بود و من این مرد رو دیگه احمقانه دوست نداشتم. بلکه عاقلانه و عاشقانه انتخابش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- کادوی تولدم رو از حلقومت میکشم بیرون.
لبخندی زد و دستی پشت گردنش کشید. لبخندی زدم. من اینبار بهخاطر خودم با این مرد همراه و همسفر میشم. بهخاطر خودم، بهخطر خودش. به خاطر خودمون. یهو عین دیوونهها با خنده داد زد:
- نوکرتم خانوم دکتر.
بلند خندیدم و دستم رو گذاشتم روی بینیم به نشانه سکوت که از پایین بالکن و داخل حیاط صدایی اومد. به پایین نگاه کردم. آریان بود. با خنده داد زد:
- من دارم میرم. خداحافظ دارمان.
و بلندتر داد زد:
- خداحافظ زن داداش.
و من از ته دل خندیدم و و زمزمه کردم:
- دیوونه.
و دستی براش تکون دادم.
- مامان.
برگشتم سمت در بالکن که دیدم صیام و تیام با خنده دارن نگاهم میکنن. دارمان پرسید:
- شما دوتا بیدارید؟
با خنده سری تکون دادن که صیام تند گفت:
- مامان کی میای خونهی بابا.
و دارمان تندتر از اون جواب داد:
- بعد از سفر.
نگاهش کردم و لبخندی زدم که بچهها داد کشیدن و من ساکتشون کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: