پارت بیست و نهم:
شاهرخ ماشین را روبه روی یک رستوران شیک ایتالیایی نگه داشت.
-حدس زدم اهل پیتزا باشین! اینجا معرکه ست.
عسل با هیجان دست هایش را به هم کوبید و گفت:
- آخ جون پیتزا!
چپ چپی نگاش کردم و گفتم:
-عسل دوساله از تهران!
- من و تو بالاخره تنها می شیم دیگه!
شاهرخ خنده ی بلندی کرد و گفت:
- تاحالا انقدر نخندیده بودم، خدایی خیلی باحالین!
که من و عسل هم به خنده افتادیم.
خودم را در آینه نگاه کردم و موهایم را مرتب کردم سپس به همراه عسل و شاهرخ وارد رستوران شدیم.
بوی آویشن و پنیر اشتهای آدم را تحـریـ*ک می کرد، نمای رستوران خیلی حس آرامش را در مشتری بیدار می کرد. تقریبا رستوران شلوغی بود و صدای به هم خوردن بشقاب و چنگال، صدای خنده ها و موزیک ملایمی که به زبان ایتالیایی پخش می شد، حس سرزندگی را به آدم منتقل می کرد.
گارسون به طرفمان آمد و سفارش ها را گرفت. هر سه پیتزای قارچ و استیک سفارش دادیم.
بعد از دقایقی که به تماشای درودیوار رستوران و در سکوت گذشت، زنگ گوشی شاهرخ به صدا در آمد. با دیدن اسم مخاطب لبخند عریضی بر ل*ب هایش نشست و گفت:
- الان تو فکرش بودما!
دکمه اتصال را زد:
-به به آرمین عزیز کجایی؟
- ...
-عه چه خوب! په نزدیکی! من تو رستوران ایتالیایی هستم، تا برسی غذا هم میاد!
نگاهی به من کرد، چشمکی زد و تماس را قطع کرد.
سپس رو به من و عسل گفت:
-اشکالی نداره یه مهمون دعوت کردم؟
-شما کارخودت رو کردی دیگه چرا می پرسی؟!
شاهرخ چهره اش را مظلوم کرد و گفت:
- می خواین زنگ بزنم نیاد؟ ولی خیلی پسر باحالیه، خیلی هم خوشتیپه!
عسل با من و من گفت:
-نه نه مهمون حبیب خداست! قدمش تو تخم چشمتون! چی یعنی تخم چشممون!
به یکباره از جایش بلند شد و گفت:
-من باید برم دستشویی!
و با قدم هایی تند رفت.
شاهرخ در حالی که دور شدن عسل را با نگاهش دنبال می کرد، گفت:
-اخلاقش مثل دوست منه خیلی رکه!
و لبخند عریضی بر لبانش نقش بست.
-ما از بچگی باهمیم، مثل دوتا خواهریم.
شاهرخ نگاهش به پشت سر من افتاد، دستش را بلند کرد و تکان داد.
- آرمین اومد!
آرمین پسری با قد و اندام متوسط، چشم های مشکی مدل گرگی، دماغ قلمی و ل*ب های ب*ر*جسته، ابروهای کشیده زیبایی هم داشت. رنگ پوستش گندمی بود و لبخند کجی هم روی ل*ب هایش بود که خیلی جذابترش می کرد.
آرمین رو به روی شاهرخ قرار گرفت سپس شانه هایشان را آرام به هم زدند و با خنده گفت:
- چطوری پسر؟
یکباره نگاهش به من افتاد لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی کرد، من هم مثل خودش جواب دادم .
-ایشون خانم مارال صالحی هستن نامزد من!
ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت مانند یک حس خوب، احساس نزدیکی بیشتری با شاهرخ کردم.
سپس رو به من گفت:
- ایشون هم آرمین بهترین دوستم!
آرمین اخم هایش باز شد و دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم!
سرم را پایین انداختم و با اشاره ای به دستش گفتم:
-ببخشید! یعنی من دست نمی دم!
زیرچشمی به شاهرخ نگاه کرد و دستش را پس کشید.
شاهرخ هم یک تای ابرویش را با غرور بالا انداخت.
-شما کی نامزد کردین؟ شاهرخ نگفتی چرا؟
-فعلا تو دوره آشنایی هستیم، هر وقت مارالم دستور ب*دن رسمیش می کنیم.
لبخند خجالت زده ای زدم، آرمین زیرلب به شاهرخ گفت:
-سلیقه ت خوبه نجیبه!
در دلم گفتم:
《عسل خدا خفت نکنه کدوم گوری موندی؟》
خیلی معذب بودم که دیدم عسل با صورت آرایش کرده به طرفمان آمد! موهایش را یک طرف توی صورتش ریخته بود، یک رژ سرخ رنگ بر لبانش کشیده بود که ل*ب هایش را قلوه ای نشان می داد، خط چشم گربه ای هم کشیده بود که عسلی چشم هایش خیلی خودش را نشان می داد. من و شاهرخ حیرت زده به هم خیره شدیم!
آرمین پشتش به عسل بود، نوشابه ای برداشت و لاجرعه سرکشید و گفت:
- خب چه خبر داداش؟
که از پشت سرش عسل با صدای ملوسی گفت:
-سـلـام!
آرمین برگشت و با دیدن عسل نوشابه در گلویش پرید و به سرفه افتاد!
شاهرخ از قصد با لبخند عریضی، م*حکم به پشتش ضربه می زد!
عسل نزدیکش شد و گفت :
- ای وای چی شدین ؟
وضعیت خنده داری شده بود، دلم می خواست با صدای بلند بخندم!
آرمین که تقریبا بر شکمش خم شده بود، دستش را بالا گرفت و گفت:
-خوبم خوبم!
نفسش که جا آمد رو به عسل گفت:
-خوشبختم خانم زیبا! شاهرخ معرفی نمی کنی؟
شاهرخ آماده ی جواب دادن شد که عسل دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:
-عسـل هستم دوست مارال و شما؟
آرمین آب دهانش را قورت داد و گفت:
-من هم دوست شاهرخ هستم.
سپس دستش را دراز کرد که دست بدهد، عسل سرش را پایین انداخت که موهای لختش توی صورتش ریخت، بعد آرام موهایش را کنار زد و خیره به آرمین گفت :
-ببخشید اما من با پسرها دست نمیدم!
آرمین چشم هایش برقی زد و صندلی را کشید کنار و گفت بفرمایید بشینید.
عسل قری به سروگردن خودش داد و گفت:
- آه...نه ...اینجا نورش خوب نیست بیاید بریم اونجا بشینیم.
یک میز دو نفره را نشان داد! من و شاهرخ لال شده بودیم و فقط با د*ه*ان باز به عسل و آرمین نگاه می کردیم، عسل رو به ما زیر لبی گفت:
-ببندین پشه نره!
چشمکی به ما زد و با آرمین بر سر میز دو نفره ای نشستند! شاهرخ دهانش را بست و گفت:
-قدرت مخ زنیش مافوق نوره!
و بعد هر به خنده افتادیم!
پیتزاهایمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. شاهرخ در حالی که لیوان نو*شی*دنی را روی میز می گذاشت گفت:
-درس هات چطورن؟
-امسال کنکور دارم و طبیعتا خیلی استرس دارم!
-اگه من رو قبول داشته باشی می تونم بهت یاد بدم. از فردا شروع می کنیم چند ماه بیشتر فرصت نداری، چطوره؟
من هم که از خدا می خواستم، زود قبول کردم.
با صدای آرامی گفتم:
-شاهرخ؟
سرش را از بشقاب غذایش بلند کرد و با چهره ای که تعجب و شادی در آن موج می زد گفت:
-ای جانم! این اولین باریه که اسمم رو صدا میکنی عزیزم!
کمی آب خوردم و با لبخند کوتاهی گفتم:
- می خوام درباره خودت برام بگی؟
صاف سر جایش نشست و سرفه ی ساختگی کرد و گفت:
-من شاهرخ تهرانی هستم پزشکم. تا اینجاش رو که می دونی؟
با سر تایید کردم.
-تنها زندگی می کنم. آمریکا به دنیا اومدم، مادرم آمریکایی و پدرم ایرانیه بعد اومدیم ایران و تا ۱۴سالگی اینجا زندگی کردیم. به درخواست مادرم به سرزمین مادری مهاجرت کردیم و دوره دانشگاهم رو توی اتریش گذروندم و بعد از گرفتن مدرکم به خونه پدریم توی ایران برگشتم. الانم که اینجام!
بعد با لبخند نگاهم کرد و دستانش را روی میز بهم گره زد.
-پس کجا با رادوین آشنا شدی؟
- از بچگی همسایه بودیم و البته رفیق! بعد که ما به آمریکا مهاجرت کردیم ،ولی باهم در ارتباط بودیم تا اینکه یه روز رادوین گفت:
می خواد دوره پزشکیش رو تو اتریش بگذرونه منم همین کارو کردم و خانوادم به خواسته من احترام گذاشتن، اون همون جا موندگار شد ولی من تعلق خاطر خاصی به اینجا داشتم و برگشتم.
تمام مدت دستم را زیر چانه ام زده بودم و خیره در چشم هایش، به حرف هایش گوش می دادم.
-یعنی دلت برای مامان بابات تنگ نمی شه؟
- زیاد همو می بینیم، چندین بار در سال! مامان هم هر شب با من چت می کنه.
نگاهم به عسل افتاد که چقدر با آرمین زود صمیمی شد و می گفتند و می خندیدند!
-می شه بریم من درس دارم و ممنون از ناهار، عالی بود.
دستم را که روی میز بود به نشانه صمیمیت فشرد و گفت:
- بریم عزیزم.
باهم به سرمیز عسل و آرمین رفتیم سپس شاهرخ از ما جدا شد و رفت که صورتحساب را پرداخت کند که آرمین هم همراهش رفت.
-این رنگ و روغن ها رو از کجا آوردی مالیدی ل*ب و لوچت؟
چشمکی زد و گفت:
-رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم یه خانمی درحال آرایش کردن بود، منم بهش گفتم الان نامزدم میاد منو با این ریخت ببینه فرار میکنه! می شه از لوازمتون استفاده کنم؟ اونم باعشوه گفت: عـزیـزم اینا شخصیه ولی نگران نباش، من همیشه از هر کدوم یکی اضافه دارم تو کیفم! ایناهاش ببین مارال ازون گرون ها هم هست!
با صدای آرامی گفتم:
- بذار تو کیفت، اومدن!
شاهرخ دست هایش را به هم کوبید و گفت:
- خب بریم؟
آرمین رو به عسل گفت :
- افتخار می دین برسونمتون ؟
عسل هم نگاهی به من کرد که یعنی چه کنم ؟ من هم شانه ام را بالا انداختم که یعنی خودت می دانی! عسل گونه ام را ب*و*سید و گفت:
-پس، فردا می بینمت عزیزم،
از شاهرخ هم تشکر کرد و همراه آرمین رفت.
من و شاهرخ نگاهی بهم انداختیم که گفتم:
-این روش رو ندیده بودم !
سپس به خنده افتادیم و سوار ماشین شاهرخ شدیم. دستم را در دستانش گرفت و ب*و*سید که از شدت خجالت سرخ شدم. برای اینکه از آن فضا بیرون بیاییم ضبط را روشن کردم که آهنگ زیبای چشم های مـسـ*ـت تو از سینا شعبان خانی پخش شد.
"تودلم گفتم چقدر به احساس من شبیه این آهنگ
شاهرخ ماشین را روبه روی یک رستوران شیک ایتالیایی نگه داشت.
-حدس زدم اهل پیتزا باشین! اینجا معرکه ست.
عسل با هیجان دست هایش را به هم کوبید و گفت:
- آخ جون پیتزا!
چپ چپی نگاش کردم و گفتم:
-عسل دوساله از تهران!
- من و تو بالاخره تنها می شیم دیگه!
شاهرخ خنده ی بلندی کرد و گفت:
- تاحالا انقدر نخندیده بودم، خدایی خیلی باحالین!
که من و عسل هم به خنده افتادیم.
خودم را در آینه نگاه کردم و موهایم را مرتب کردم سپس به همراه عسل و شاهرخ وارد رستوران شدیم.
بوی آویشن و پنیر اشتهای آدم را تحـریـ*ک می کرد، نمای رستوران خیلی حس آرامش را در مشتری بیدار می کرد. تقریبا رستوران شلوغی بود و صدای به هم خوردن بشقاب و چنگال، صدای خنده ها و موزیک ملایمی که به زبان ایتالیایی پخش می شد، حس سرزندگی را به آدم منتقل می کرد.
گارسون به طرفمان آمد و سفارش ها را گرفت. هر سه پیتزای قارچ و استیک سفارش دادیم.
بعد از دقایقی که به تماشای درودیوار رستوران و در سکوت گذشت، زنگ گوشی شاهرخ به صدا در آمد. با دیدن اسم مخاطب لبخند عریضی بر ل*ب هایش نشست و گفت:
- الان تو فکرش بودما!
دکمه اتصال را زد:
-به به آرمین عزیز کجایی؟
- ...
-عه چه خوب! په نزدیکی! من تو رستوران ایتالیایی هستم، تا برسی غذا هم میاد!
نگاهی به من کرد، چشمکی زد و تماس را قطع کرد.
سپس رو به من و عسل گفت:
-اشکالی نداره یه مهمون دعوت کردم؟
-شما کارخودت رو کردی دیگه چرا می پرسی؟!
شاهرخ چهره اش را مظلوم کرد و گفت:
- می خواین زنگ بزنم نیاد؟ ولی خیلی پسر باحالیه، خیلی هم خوشتیپه!
عسل با من و من گفت:
-نه نه مهمون حبیب خداست! قدمش تو تخم چشمتون! چی یعنی تخم چشممون!
به یکباره از جایش بلند شد و گفت:
-من باید برم دستشویی!
و با قدم هایی تند رفت.
شاهرخ در حالی که دور شدن عسل را با نگاهش دنبال می کرد، گفت:
-اخلاقش مثل دوست منه خیلی رکه!
و لبخند عریضی بر لبانش نقش بست.
-ما از بچگی باهمیم، مثل دوتا خواهریم.
شاهرخ نگاهش به پشت سر من افتاد، دستش را بلند کرد و تکان داد.
- آرمین اومد!
آرمین پسری با قد و اندام متوسط، چشم های مشکی مدل گرگی، دماغ قلمی و ل*ب های ب*ر*جسته، ابروهای کشیده زیبایی هم داشت. رنگ پوستش گندمی بود و لبخند کجی هم روی ل*ب هایش بود که خیلی جذابترش می کرد.
آرمین رو به روی شاهرخ قرار گرفت سپس شانه هایشان را آرام به هم زدند و با خنده گفت:
- چطوری پسر؟
یکباره نگاهش به من افتاد لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی کرد، من هم مثل خودش جواب دادم .
-ایشون خانم مارال صالحی هستن نامزد من!
ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت مانند یک حس خوب، احساس نزدیکی بیشتری با شاهرخ کردم.
سپس رو به من گفت:
- ایشون هم آرمین بهترین دوستم!
آرمین اخم هایش باز شد و دستش را دراز کرد و گفت:
- خوشبختم!
سرم را پایین انداختم و با اشاره ای به دستش گفتم:
-ببخشید! یعنی من دست نمی دم!
زیرچشمی به شاهرخ نگاه کرد و دستش را پس کشید.
شاهرخ هم یک تای ابرویش را با غرور بالا انداخت.
-شما کی نامزد کردین؟ شاهرخ نگفتی چرا؟
-فعلا تو دوره آشنایی هستیم، هر وقت مارالم دستور ب*دن رسمیش می کنیم.
لبخند خجالت زده ای زدم، آرمین زیرلب به شاهرخ گفت:
-سلیقه ت خوبه نجیبه!
در دلم گفتم:
《عسل خدا خفت نکنه کدوم گوری موندی؟》
خیلی معذب بودم که دیدم عسل با صورت آرایش کرده به طرفمان آمد! موهایش را یک طرف توی صورتش ریخته بود، یک رژ سرخ رنگ بر لبانش کشیده بود که ل*ب هایش را قلوه ای نشان می داد، خط چشم گربه ای هم کشیده بود که عسلی چشم هایش خیلی خودش را نشان می داد. من و شاهرخ حیرت زده به هم خیره شدیم!
آرمین پشتش به عسل بود، نوشابه ای برداشت و لاجرعه سرکشید و گفت:
- خب چه خبر داداش؟
که از پشت سرش عسل با صدای ملوسی گفت:
-سـلـام!
آرمین برگشت و با دیدن عسل نوشابه در گلویش پرید و به سرفه افتاد!
شاهرخ از قصد با لبخند عریضی، م*حکم به پشتش ضربه می زد!
عسل نزدیکش شد و گفت :
- ای وای چی شدین ؟
وضعیت خنده داری شده بود، دلم می خواست با صدای بلند بخندم!
آرمین که تقریبا بر شکمش خم شده بود، دستش را بالا گرفت و گفت:
-خوبم خوبم!
نفسش که جا آمد رو به عسل گفت:
-خوشبختم خانم زیبا! شاهرخ معرفی نمی کنی؟
شاهرخ آماده ی جواب دادن شد که عسل دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:
-عسـل هستم دوست مارال و شما؟
آرمین آب دهانش را قورت داد و گفت:
-من هم دوست شاهرخ هستم.
سپس دستش را دراز کرد که دست بدهد، عسل سرش را پایین انداخت که موهای لختش توی صورتش ریخت، بعد آرام موهایش را کنار زد و خیره به آرمین گفت :
-ببخشید اما من با پسرها دست نمیدم!
آرمین چشم هایش برقی زد و صندلی را کشید کنار و گفت بفرمایید بشینید.
عسل قری به سروگردن خودش داد و گفت:
- آه...نه ...اینجا نورش خوب نیست بیاید بریم اونجا بشینیم.
یک میز دو نفره را نشان داد! من و شاهرخ لال شده بودیم و فقط با د*ه*ان باز به عسل و آرمین نگاه می کردیم، عسل رو به ما زیر لبی گفت:
-ببندین پشه نره!
چشمکی به ما زد و با آرمین بر سر میز دو نفره ای نشستند! شاهرخ دهانش را بست و گفت:
-قدرت مخ زنیش مافوق نوره!
و بعد هر به خنده افتادیم!
پیتزاهایمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. شاهرخ در حالی که لیوان نو*شی*دنی را روی میز می گذاشت گفت:
-درس هات چطورن؟
-امسال کنکور دارم و طبیعتا خیلی استرس دارم!
-اگه من رو قبول داشته باشی می تونم بهت یاد بدم. از فردا شروع می کنیم چند ماه بیشتر فرصت نداری، چطوره؟
من هم که از خدا می خواستم، زود قبول کردم.
با صدای آرامی گفتم:
-شاهرخ؟
سرش را از بشقاب غذایش بلند کرد و با چهره ای که تعجب و شادی در آن موج می زد گفت:
-ای جانم! این اولین باریه که اسمم رو صدا میکنی عزیزم!
کمی آب خوردم و با لبخند کوتاهی گفتم:
- می خوام درباره خودت برام بگی؟
صاف سر جایش نشست و سرفه ی ساختگی کرد و گفت:
-من شاهرخ تهرانی هستم پزشکم. تا اینجاش رو که می دونی؟
با سر تایید کردم.
-تنها زندگی می کنم. آمریکا به دنیا اومدم، مادرم آمریکایی و پدرم ایرانیه بعد اومدیم ایران و تا ۱۴سالگی اینجا زندگی کردیم. به درخواست مادرم به سرزمین مادری مهاجرت کردیم و دوره دانشگاهم رو توی اتریش گذروندم و بعد از گرفتن مدرکم به خونه پدریم توی ایران برگشتم. الانم که اینجام!
بعد با لبخند نگاهم کرد و دستانش را روی میز بهم گره زد.
-پس کجا با رادوین آشنا شدی؟
- از بچگی همسایه بودیم و البته رفیق! بعد که ما به آمریکا مهاجرت کردیم ،ولی باهم در ارتباط بودیم تا اینکه یه روز رادوین گفت:
می خواد دوره پزشکیش رو تو اتریش بگذرونه منم همین کارو کردم و خانوادم به خواسته من احترام گذاشتن، اون همون جا موندگار شد ولی من تعلق خاطر خاصی به اینجا داشتم و برگشتم.
تمام مدت دستم را زیر چانه ام زده بودم و خیره در چشم هایش، به حرف هایش گوش می دادم.
-یعنی دلت برای مامان بابات تنگ نمی شه؟
- زیاد همو می بینیم، چندین بار در سال! مامان هم هر شب با من چت می کنه.
نگاهم به عسل افتاد که چقدر با آرمین زود صمیمی شد و می گفتند و می خندیدند!
-می شه بریم من درس دارم و ممنون از ناهار، عالی بود.
دستم را که روی میز بود به نشانه صمیمیت فشرد و گفت:
- بریم عزیزم.
باهم به سرمیز عسل و آرمین رفتیم سپس شاهرخ از ما جدا شد و رفت که صورتحساب را پرداخت کند که آرمین هم همراهش رفت.
-این رنگ و روغن ها رو از کجا آوردی مالیدی ل*ب و لوچت؟
چشمکی زد و گفت:
-رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم یه خانمی درحال آرایش کردن بود، منم بهش گفتم الان نامزدم میاد منو با این ریخت ببینه فرار میکنه! می شه از لوازمتون استفاده کنم؟ اونم باعشوه گفت: عـزیـزم اینا شخصیه ولی نگران نباش، من همیشه از هر کدوم یکی اضافه دارم تو کیفم! ایناهاش ببین مارال ازون گرون ها هم هست!
با صدای آرامی گفتم:
- بذار تو کیفت، اومدن!
شاهرخ دست هایش را به هم کوبید و گفت:
- خب بریم؟
آرمین رو به عسل گفت :
- افتخار می دین برسونمتون ؟
عسل هم نگاهی به من کرد که یعنی چه کنم ؟ من هم شانه ام را بالا انداختم که یعنی خودت می دانی! عسل گونه ام را ب*و*سید و گفت:
-پس، فردا می بینمت عزیزم،
از شاهرخ هم تشکر کرد و همراه آرمین رفت.
من و شاهرخ نگاهی بهم انداختیم که گفتم:
-این روش رو ندیده بودم !
سپس به خنده افتادیم و سوار ماشین شاهرخ شدیم. دستم را در دستانش گرفت و ب*و*سید که از شدت خجالت سرخ شدم. برای اینکه از آن فضا بیرون بیاییم ضبط را روشن کردم که آهنگ زیبای چشم های مـسـ*ـت تو از سینا شعبان خانی پخش شد.
"تودلم گفتم چقدر به احساس من شبیه این آهنگ
آخرین ویرایش: