- عضویت
- 2019/03/26
- ارسالی ها
- 344
- امتیاز واکنش
- 2,436
- امتیاز
- 474
باران نمنم میبارید و گلهای لادن را خیس میکرد. آب قطرهقطره روی برگهای پهنشان جمع میشد و با ضربهی قطرات بعد به زمین میافتاد. گلهای زرد و نارنجی و قرمز که این راهرو را بسیار زیبا کرده بودند و فرشی از رنگ را زیر پای ادوارد و چهار همراهش میگستراندند.
ادوارد سرش را رو به کیت خم کرد.
- کیت لطفاً بعداً چندتا کتاب تاریخ راجعبه جنگ هجده سال پیش برام بیار. حس میکنم اطلاعاتم خیلی کمه.
کیت با حرکت سر تأیید کرد و ادامهی راه در سکوت گذشت. مقابل درب اتاق شاه ایستاد و پس از دریافت اجازه، همراه با کیت وارد شدند. پس از ادای احترام و دعوت از طرف کرنلیوس، روی صندلی در نزدیکی او نشست. کرنلیوس نگاه خیرهاش را با لبخند کوچکی درآمیخت و بحث را شروع کرد:
- خدمتکار جدیدت چطوره جناب بنجامین؟
ادوارد لبخند کوچکی زد.
- باید رامش کنم. زیادی سرکشه، اما جای نگرانی نیست. نقشههای خوبی براش دارم.
کرنلیوس پوزخندی به تمسخر زد.
- امیدوارم موفق باشی. دلیل اینکه امروز ازت خواستم به اینجا بیای، این بوده که احتمالاً زمان بیشتری نمیتونیم این سفیرها رو معطل خودمون کنیم و باید یه فکری به حالشون کنیم. از این جلسات وزرا هم که آبی گرم نمیشه. تو نظری نداری؟
ادوارد لبخند کوچکی زد. بدون شک کرنلیوس قصدی جز بازیدادنش را نداشت، پس چرا همبازی خوبی برای او نباشد؟
- قربان اگر اجازه بدین، میخواستم تعدادی سؤال ازتون بپرسم.
شکی در نگاه منتظر کرنلیوس بود. ابروهایش با این حرف فاصلهشان کم شد و چین بیشتری را به پیشانیاش غالب کرد. با حرکت سرش این اجازه را به او داد. پس ادوارد ادامه داد:
- اگه جناب لرد بمیرن، چه بلایی سر همسرهاشون میاد؟
کرنلیوس با اخمی سطحی پاسخ داد:
- همسرهاش آزادن که اگر زنده موندن، به زادگاهشون برگردن.
ادوارد با لبخندش ادامه داد:
- پس ما به خواستهی لرد عمل میکنیم و یکی از اعضای خانوادهی خودمون رو همسرش قرار میدیم.
کرنلیوس که کنجکاویاش با این حرف ادوارد تحـریـک شده بود، با تردید به ادوارد نگاه کرد.
- بیشتر توضیح بده.
ادوارد با همان لبخند که هر لحظه پررنگتر میشد، ادامه داد:
- گفته بودم که باید خدمتکار جدیدم رو رام کنم.
کرنلیوس با حرکت سرش تأیید کرد و ادوارد ادامه داد:
- اگر اجازه بدین بیاد داخل.
کرنلیوس اجازهي ورود رایلا را داد. رایلا با کرشمهي خاص خود وارد شد و مقابل کرنلیوس تعظیم کرد.
- سلام عموجان.
کرنلیوس پوزخندی زد و رو به ادوارد گفت:
- خب؟
ادوارد رو به رایلا گفت:
- رایلا لطفاً صورتت رو کاملاً بشور تا اثری از آرایشت نمونه.
رایلا یک ابرویش را بالا داد و با تعجبی که رنگ دلخوری داشت، پرسید:
- صورتم؟
کرنلیوس با حالت عصبی، صبری لبریزشده و درهمرفتگی که در چهرهی سالخورده، اما شادابش وجود داشت، دستش را در هوا تکان و دستور داد:
- هر کاری که میگه رو انجام بده.
رایلا بیحرف، اما با ابروهای گرهخورده و فکی منقبض و نگاهی که بهسختی بار کلیهی افکارش را در پشت سکوت به دوش میکشید، به سمتی از سالن که دو در داشت رفت و چند دقیقه بعد برگشت. صورت رنگپریدهاش میدرخشید و مژههای سفیدش دور چشمانش که به سرخی میرفت، خودنمایی میکرد. بینی قلمی و کشیده و لبان کوچکی که چهرهاش را به عموزادهاش نزدیک میکرد. ادوارد رو به کرنلیوس گفت:
- این چهره به نظر چهره برازندهای برای همسر و قاتل لرد بودن نیست؟
ابتدا تعجب در نگاه و سپس لبخندی گوشهی لب کرنلیوس ظاهر شد.
- شباهتش بدون اون رنگها به دخترم غیرقابلانکاره. بهتره تو این نیم ساعت باقیمونده هر تفاوتی رو از بین ببریم.
ادوارد با حرکت سر تأیید کرد و به چهرهي خنثی رایلا نگریست. خطاب به کیت گفت:
- کیت، لطفاً رایلا رو پیش یه گریمور ببر تا اون رو شبیه به بریاتا کنه. اینجوری که دارم میبینم، یهکم برآمدگی گونهش کم بشه، چشمهاش با ورم و یهکم ریزتر به نظر برسن و فک تیزش بیضیتر بشه، میشه خود بریاتا.
همین موقع صدای قهقههی رایلا به هوا خاست و کیت را که با تعجب دهانش را باز کرده و با نگاه سیل سؤالات را بر سر ادوارد روا میداشت را بهسمت رایلا متمایل کرد.
- چی باعث شده فکر کنین من قبول میکنم جای کس دیگهای قربانی بشم؟
ادوارد با آرامش پایش را روی پای دیگرش انداخت و پاسخ داد:
- بهتر بود پیش از اینکه به فرق بین موش و گربه فکر کنی، به شیر فکر میکردی. نگران نباش، قرار نیست قربانی بشی.
رایلا با نگاه خیرهاش که صورت گرد بنجامین را هدف گرفته بود، دوباره مخالفت کرد.
- بعد از مرگ لرد، حتی اگه این یه اتفاق به نظر برسه، نمیذارن کسی زنده بمونه. راستش من به هیچ عنوان حالاحالاها قصدی برای مردن ندارم.
ادوارد با چهرهای بسیار جدیتر از پیش، به پشتی مبل صندلی که روی آن نشسته بود لم و پاسخ داد:
- برای همینه که من هم بهعنوان همراه خواهرم قراره باهات بیام. مطمئنا قصد ندارم اجازه بدم چیزی به نفع لرد پیش بره، حتی مرگ تو که اگر دست من بود، تا الان پنج-شیش سالی میشد که زیر خروارها خاک پوسیده بودی.
کرنلیوس با صدای غرش مانندش به بحث آنها خاتمه داد:
- این دستور از جانب منه. به صورت محرمانه به اجرا درمیاد. این یعنی بهجز من، جناب بنجامین، رایلا و مشاور کیت که امروز اینجا حضور داریم و همراههاتون توی سفر و خود بریاتا، کس دیگهای از این ماجرا خبر نخواهد داشت، حتی بانو سیلویا. الان هم تا دیر نشده، بهتره حاضر شی پسر عموزاده. بالاخره به زودی سفیرها میرسن و قراره در برابرشون زیبا جلوه کنی.
کلمات آخر را با لبخندی کثیف و نگاهی که با ریزبینی رایلا را زیر نظر گرفته بود، ادا و فک رایلا را منقبض و چشمان آتشینش را برافروختهتر کرد. ساعت بزرگ گوشهی اتاق ساعت ۱۱:۰۵ را نشان میداد. آن سفیر طاس و سیاهپوش با اخمهایی درهم گرهخورده نشسته بود و آن پادوی کتوشلوارپوش نیز روی صندلی کناریاش قرار داشت. ادوارد با لبخند محوی آنان را مینگریست و کرنلیوس بحث را آغاز کرد:
- فکر میکنم آخرین مکالمات ما در برزلند باشه.
سفیر با حرکت سرش تأیید کرد.
- البته. بهتره زودتر این مذاکرات رو به نتیجه برسونیم.
کرنلیوس چهرهای محزون به خود گرفت. تن صدایش را پایین آورد، اما از اقتدار آن نکاست. خود را تسلیم نشان داد.
- راستش من فکرهام رو کردم و بیشتر که فکر میکنم، چه کسی بهتر از فرمانروایی مثل لرد که دخترکم رو به دستش بسپرم؟ این بهترین تصمیم ممکنه که میتونم راجعبه آیندهی دخترم بگیرم.
سفیر با لبخندی نادر که بر لب نشاند، پاسخ داد:
- تصمیم عاقلانهای گرفتین. این به نفع هر دو طرفه. ما کِی میتونیم بانو بریاتا رو ملاقات کنیم؟
این بار ادوارد با صدایی رسا و لبخندی که در پشت صورتش پنهان بود، حضور خود را با دادن پاسخ نمایان کرد:
- خواهرم میخواست در مقابل شما بهعنوان همسر فرمانروا خوب به نظر برسه؛ بنابراین مقداری اومدنشون طول میکشه.
سفیر گفت:
- بهتره که همهچیز بهخوبی پیش بره، چون در غیر این صورت، عواقب خوبی نخواهد داشت.
ادوارد اندکی روی صندلیاش جابهجا شد.
- بدون شک! بههرحال ما نمیتونیم اجازه بدیم بین این دو کشور فاصله بیفته.
بحثها همینگونه ادامه داشتند، تا در ساعت ۱۱:۳۰ دروازههای اصلی سالن باز شدند و بریاتا با لباسی یاسیرنگ و برازندهی یک پرنسس، با آن موهای قهوهای روشن و چشمانی سبز-آبی به رنگ دریا، مژههای بلند مشکی، بینی قلمی و لبهایی اندک برآمده، اما نهچندان بزرگ، با صلابت و استحکام وارد شد. دو سفیر به احترامش به پا خاستند و مؤدبانه ایستادند. بریاتا چهره، با لبخند ملیحی پاسخ آنها را داد و در صندلی سمت چپ کرنلیوس جای گرفت. شاید به روی خود نمیآورد، اما در ته چهرهاش رگههایی از عصبانیت و نارضایتی دیده میشد.
سفیر با حالتی که حال بشاشتر به نظر میرسید، رو به بریاتا کرد:
- بلاخره شما اجازهي ملاقات دادین.
بانو با غروری که در صدایش شنیده میشد، پاسخ داد:
- بههرحال اگه برنامه بر قرار ازدواج گذاشتن باشه، فکر نمیکنین حضورم بهعنوان عروس ضروریه؟
ادوارد با عصبانیت منظرهی مقابلش را مینگریست. طاقت نافرمانی در دنیایی که ذهنش ساخته بود را نداشت. حال بهوضوح همهچیز برخلاف حرفهایی که با اعتمادبهنفس ادا کرده بود، اتفاق افتاده بود.
سفیر با لبخندی موذیانه پاسخ داد:
- جناب لرد از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشن.
ادوارد این بار با صورتی که اندکی عصبی به نظر میرسید، گفت:
- من برای این وصلت بشخصه حضور خواهم داشت تا شاهد همهی اتفاقها باشم. پس فقط تنها مورد باقیمونده، برنامهریزی برای زمان این امره.
سفیر با حرکت سرش مهر تأیید بر حرف ادوارد زد.
- درست میگین. فردا ما برای انجام کارهای لازم راهی خواهیم شد. اما بهتره زمان عروسی رو تا حد امکان جلو بندازیم. بالاخره هرچی بیشتر طول بکشه، بدتره.
کرنلیوس با حرکت سر تأیید کرد.
- فکر میکنم سه شب دیگه زمان مناسبی باشه.
ادوارد با شتاب سرش را بالا آورد و در چشمان کرنلیوس نگاه کرد. دلیل این مقدار عجله را درک نمیکرد. بریاتا نیز آرام نشسته بود. از طرف دیگر، این بار کرنلیوس گویی که منتظر این امر باشد، بدون هرگونه مخالفت قبول کرده بود و همهچیز داشت فراتر از تصور سریع پیش میرفت. مشخصاً نقطهای از این برنامهریزیِ بهظاهر بینقص میلنگید، اما این درز تا سرریزشدن قصدی مبنی بر خودنمایی نداشت.
بحثها همینگونه ادامه یافتند و ساعت حدود ۱۲:۳۰ را نشان میداد که سفرا عزم رفتن کردند. کرنلیوس با خوشرویی کمیابی، آنان را یاری کرد.
- خوشحالم که به توافق رسیدیم.
مرد با لبخند محوی که جای مزهدارکردن حرفش، آن را بیروحتر کرده بود، گفت:
- جناب لرد هم از این توافق خوشحال میشن. بههرحال بهخاطر زمانی که در برزلند گذروندیم سپاسگزارم و بیصبرانه منتظر اومدن جناب بنجامین و بانو بریاتا خواهیم بود. از درستبودن همهی مقدمات برای ورودشون مطمئن میشم.
بنجامین نیز با لبخند سری تکان داد و اینگونه سفرا از اتاق خارج شدند. با خروجشان ادوارد با عصبانیت رو به بریاتا کرد. دستانش از عصبانیت عرق کرده بودند و چشمش رو به سرخی میرفت. از میان دندانهای به هم فشردهاش و بدون توجه به کرنلیوس، لب گشود:
- تو اینجا چیکار میکنی؟ پس رایلا کجاست؟
ادوارد سرش را رو به کیت خم کرد.
- کیت لطفاً بعداً چندتا کتاب تاریخ راجعبه جنگ هجده سال پیش برام بیار. حس میکنم اطلاعاتم خیلی کمه.
کیت با حرکت سر تأیید کرد و ادامهی راه در سکوت گذشت. مقابل درب اتاق شاه ایستاد و پس از دریافت اجازه، همراه با کیت وارد شدند. پس از ادای احترام و دعوت از طرف کرنلیوس، روی صندلی در نزدیکی او نشست. کرنلیوس نگاه خیرهاش را با لبخند کوچکی درآمیخت و بحث را شروع کرد:
- خدمتکار جدیدت چطوره جناب بنجامین؟
ادوارد لبخند کوچکی زد.
- باید رامش کنم. زیادی سرکشه، اما جای نگرانی نیست. نقشههای خوبی براش دارم.
کرنلیوس پوزخندی به تمسخر زد.
- امیدوارم موفق باشی. دلیل اینکه امروز ازت خواستم به اینجا بیای، این بوده که احتمالاً زمان بیشتری نمیتونیم این سفیرها رو معطل خودمون کنیم و باید یه فکری به حالشون کنیم. از این جلسات وزرا هم که آبی گرم نمیشه. تو نظری نداری؟
ادوارد لبخند کوچکی زد. بدون شک کرنلیوس قصدی جز بازیدادنش را نداشت، پس چرا همبازی خوبی برای او نباشد؟
- قربان اگر اجازه بدین، میخواستم تعدادی سؤال ازتون بپرسم.
شکی در نگاه منتظر کرنلیوس بود. ابروهایش با این حرف فاصلهشان کم شد و چین بیشتری را به پیشانیاش غالب کرد. با حرکت سرش این اجازه را به او داد. پس ادوارد ادامه داد:
- اگه جناب لرد بمیرن، چه بلایی سر همسرهاشون میاد؟
کرنلیوس با اخمی سطحی پاسخ داد:
- همسرهاش آزادن که اگر زنده موندن، به زادگاهشون برگردن.
ادوارد با لبخندش ادامه داد:
- پس ما به خواستهی لرد عمل میکنیم و یکی از اعضای خانوادهی خودمون رو همسرش قرار میدیم.
کرنلیوس که کنجکاویاش با این حرف ادوارد تحـریـک شده بود، با تردید به ادوارد نگاه کرد.
- بیشتر توضیح بده.
ادوارد با همان لبخند که هر لحظه پررنگتر میشد، ادامه داد:
- گفته بودم که باید خدمتکار جدیدم رو رام کنم.
کرنلیوس با حرکت سرش تأیید کرد و ادوارد ادامه داد:
- اگر اجازه بدین بیاد داخل.
کرنلیوس اجازهي ورود رایلا را داد. رایلا با کرشمهي خاص خود وارد شد و مقابل کرنلیوس تعظیم کرد.
- سلام عموجان.
کرنلیوس پوزخندی زد و رو به ادوارد گفت:
- خب؟
ادوارد رو به رایلا گفت:
- رایلا لطفاً صورتت رو کاملاً بشور تا اثری از آرایشت نمونه.
رایلا یک ابرویش را بالا داد و با تعجبی که رنگ دلخوری داشت، پرسید:
- صورتم؟
کرنلیوس با حالت عصبی، صبری لبریزشده و درهمرفتگی که در چهرهی سالخورده، اما شادابش وجود داشت، دستش را در هوا تکان و دستور داد:
- هر کاری که میگه رو انجام بده.
رایلا بیحرف، اما با ابروهای گرهخورده و فکی منقبض و نگاهی که بهسختی بار کلیهی افکارش را در پشت سکوت به دوش میکشید، به سمتی از سالن که دو در داشت رفت و چند دقیقه بعد برگشت. صورت رنگپریدهاش میدرخشید و مژههای سفیدش دور چشمانش که به سرخی میرفت، خودنمایی میکرد. بینی قلمی و کشیده و لبان کوچکی که چهرهاش را به عموزادهاش نزدیک میکرد. ادوارد رو به کرنلیوس گفت:
- این چهره به نظر چهره برازندهای برای همسر و قاتل لرد بودن نیست؟
ابتدا تعجب در نگاه و سپس لبخندی گوشهی لب کرنلیوس ظاهر شد.
- شباهتش بدون اون رنگها به دخترم غیرقابلانکاره. بهتره تو این نیم ساعت باقیمونده هر تفاوتی رو از بین ببریم.
ادوارد با حرکت سر تأیید کرد و به چهرهي خنثی رایلا نگریست. خطاب به کیت گفت:
- کیت، لطفاً رایلا رو پیش یه گریمور ببر تا اون رو شبیه به بریاتا کنه. اینجوری که دارم میبینم، یهکم برآمدگی گونهش کم بشه، چشمهاش با ورم و یهکم ریزتر به نظر برسن و فک تیزش بیضیتر بشه، میشه خود بریاتا.
همین موقع صدای قهقههی رایلا به هوا خاست و کیت را که با تعجب دهانش را باز کرده و با نگاه سیل سؤالات را بر سر ادوارد روا میداشت را بهسمت رایلا متمایل کرد.
- چی باعث شده فکر کنین من قبول میکنم جای کس دیگهای قربانی بشم؟
ادوارد با آرامش پایش را روی پای دیگرش انداخت و پاسخ داد:
- بهتر بود پیش از اینکه به فرق بین موش و گربه فکر کنی، به شیر فکر میکردی. نگران نباش، قرار نیست قربانی بشی.
رایلا با نگاه خیرهاش که صورت گرد بنجامین را هدف گرفته بود، دوباره مخالفت کرد.
- بعد از مرگ لرد، حتی اگه این یه اتفاق به نظر برسه، نمیذارن کسی زنده بمونه. راستش من به هیچ عنوان حالاحالاها قصدی برای مردن ندارم.
ادوارد با چهرهای بسیار جدیتر از پیش، به پشتی مبل صندلی که روی آن نشسته بود لم و پاسخ داد:
- برای همینه که من هم بهعنوان همراه خواهرم قراره باهات بیام. مطمئنا قصد ندارم اجازه بدم چیزی به نفع لرد پیش بره، حتی مرگ تو که اگر دست من بود، تا الان پنج-شیش سالی میشد که زیر خروارها خاک پوسیده بودی.
کرنلیوس با صدای غرش مانندش به بحث آنها خاتمه داد:
- این دستور از جانب منه. به صورت محرمانه به اجرا درمیاد. این یعنی بهجز من، جناب بنجامین، رایلا و مشاور کیت که امروز اینجا حضور داریم و همراههاتون توی سفر و خود بریاتا، کس دیگهای از این ماجرا خبر نخواهد داشت، حتی بانو سیلویا. الان هم تا دیر نشده، بهتره حاضر شی پسر عموزاده. بالاخره به زودی سفیرها میرسن و قراره در برابرشون زیبا جلوه کنی.
کلمات آخر را با لبخندی کثیف و نگاهی که با ریزبینی رایلا را زیر نظر گرفته بود، ادا و فک رایلا را منقبض و چشمان آتشینش را برافروختهتر کرد. ساعت بزرگ گوشهی اتاق ساعت ۱۱:۰۵ را نشان میداد. آن سفیر طاس و سیاهپوش با اخمهایی درهم گرهخورده نشسته بود و آن پادوی کتوشلوارپوش نیز روی صندلی کناریاش قرار داشت. ادوارد با لبخند محوی آنان را مینگریست و کرنلیوس بحث را آغاز کرد:
- فکر میکنم آخرین مکالمات ما در برزلند باشه.
سفیر با حرکت سرش تأیید کرد.
- البته. بهتره زودتر این مذاکرات رو به نتیجه برسونیم.
کرنلیوس چهرهای محزون به خود گرفت. تن صدایش را پایین آورد، اما از اقتدار آن نکاست. خود را تسلیم نشان داد.
- راستش من فکرهام رو کردم و بیشتر که فکر میکنم، چه کسی بهتر از فرمانروایی مثل لرد که دخترکم رو به دستش بسپرم؟ این بهترین تصمیم ممکنه که میتونم راجعبه آیندهی دخترم بگیرم.
سفیر با لبخندی نادر که بر لب نشاند، پاسخ داد:
- تصمیم عاقلانهای گرفتین. این به نفع هر دو طرفه. ما کِی میتونیم بانو بریاتا رو ملاقات کنیم؟
این بار ادوارد با صدایی رسا و لبخندی که در پشت صورتش پنهان بود، حضور خود را با دادن پاسخ نمایان کرد:
- خواهرم میخواست در مقابل شما بهعنوان همسر فرمانروا خوب به نظر برسه؛ بنابراین مقداری اومدنشون طول میکشه.
سفیر گفت:
- بهتره که همهچیز بهخوبی پیش بره، چون در غیر این صورت، عواقب خوبی نخواهد داشت.
ادوارد اندکی روی صندلیاش جابهجا شد.
- بدون شک! بههرحال ما نمیتونیم اجازه بدیم بین این دو کشور فاصله بیفته.
بحثها همینگونه ادامه داشتند، تا در ساعت ۱۱:۳۰ دروازههای اصلی سالن باز شدند و بریاتا با لباسی یاسیرنگ و برازندهی یک پرنسس، با آن موهای قهوهای روشن و چشمانی سبز-آبی به رنگ دریا، مژههای بلند مشکی، بینی قلمی و لبهایی اندک برآمده، اما نهچندان بزرگ، با صلابت و استحکام وارد شد. دو سفیر به احترامش به پا خاستند و مؤدبانه ایستادند. بریاتا چهره، با لبخند ملیحی پاسخ آنها را داد و در صندلی سمت چپ کرنلیوس جای گرفت. شاید به روی خود نمیآورد، اما در ته چهرهاش رگههایی از عصبانیت و نارضایتی دیده میشد.
سفیر با حالتی که حال بشاشتر به نظر میرسید، رو به بریاتا کرد:
- بلاخره شما اجازهي ملاقات دادین.
بانو با غروری که در صدایش شنیده میشد، پاسخ داد:
- بههرحال اگه برنامه بر قرار ازدواج گذاشتن باشه، فکر نمیکنین حضورم بهعنوان عروس ضروریه؟
ادوارد با عصبانیت منظرهی مقابلش را مینگریست. طاقت نافرمانی در دنیایی که ذهنش ساخته بود را نداشت. حال بهوضوح همهچیز برخلاف حرفهایی که با اعتمادبهنفس ادا کرده بود، اتفاق افتاده بود.
سفیر با لبخندی موذیانه پاسخ داد:
- جناب لرد از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشن.
ادوارد این بار با صورتی که اندکی عصبی به نظر میرسید، گفت:
- من برای این وصلت بشخصه حضور خواهم داشت تا شاهد همهی اتفاقها باشم. پس فقط تنها مورد باقیمونده، برنامهریزی برای زمان این امره.
سفیر با حرکت سرش مهر تأیید بر حرف ادوارد زد.
- درست میگین. فردا ما برای انجام کارهای لازم راهی خواهیم شد. اما بهتره زمان عروسی رو تا حد امکان جلو بندازیم. بالاخره هرچی بیشتر طول بکشه، بدتره.
کرنلیوس با حرکت سر تأیید کرد.
- فکر میکنم سه شب دیگه زمان مناسبی باشه.
ادوارد با شتاب سرش را بالا آورد و در چشمان کرنلیوس نگاه کرد. دلیل این مقدار عجله را درک نمیکرد. بریاتا نیز آرام نشسته بود. از طرف دیگر، این بار کرنلیوس گویی که منتظر این امر باشد، بدون هرگونه مخالفت قبول کرده بود و همهچیز داشت فراتر از تصور سریع پیش میرفت. مشخصاً نقطهای از این برنامهریزیِ بهظاهر بینقص میلنگید، اما این درز تا سرریزشدن قصدی مبنی بر خودنمایی نداشت.
بحثها همینگونه ادامه یافتند و ساعت حدود ۱۲:۳۰ را نشان میداد که سفرا عزم رفتن کردند. کرنلیوس با خوشرویی کمیابی، آنان را یاری کرد.
- خوشحالم که به توافق رسیدیم.
مرد با لبخند محوی که جای مزهدارکردن حرفش، آن را بیروحتر کرده بود، گفت:
- جناب لرد هم از این توافق خوشحال میشن. بههرحال بهخاطر زمانی که در برزلند گذروندیم سپاسگزارم و بیصبرانه منتظر اومدن جناب بنجامین و بانو بریاتا خواهیم بود. از درستبودن همهی مقدمات برای ورودشون مطمئن میشم.
بنجامین نیز با لبخند سری تکان داد و اینگونه سفرا از اتاق خارج شدند. با خروجشان ادوارد با عصبانیت رو به بریاتا کرد. دستانش از عصبانیت عرق کرده بودند و چشمش رو به سرخی میرفت. از میان دندانهای به هم فشردهاش و بدون توجه به کرنلیوس، لب گشود:
- تو اینجا چیکار میکنی؟ پس رایلا کجاست؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: