کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
باران نم‌نم می‌بارید و گل‌های لادن را خیس می‌کرد. آب قطره‌قطره روی برگ‌های پهنشان جمع می‌شد و با ضربه‌ی قطرات بعد به زمین می‌افتاد. گل‌های زرد و نارنجی و قرمز که این راهرو را بسیار زیبا کرده بودند و فرشی از رنگ را زیر پای ادوارد و چهار همراهش می‌گستراندند.
ادوارد سرش را رو به کیت خم کرد.
- کیت لطفاً بعداً چندتا کتاب تاریخ راجع‌به جنگ هجده سال پیش برام بیار. حس می‌کنم اطلاعاتم خیلی کمه.
کیت با حرکت سر تأیید کرد و ادامه‌ی راه در سکوت گذشت. مقابل درب اتاق شاه ایستاد و پس از دریافت اجازه، همراه با کیت وارد شدند. پس از ادای احترام و دعوت از طرف کرنلیوس، روی صندلی در نزدیکی او نشست. کرنلیوس نگاه خیره‌اش را با لبخند کوچکی درآمیخت و بحث را شروع کرد:
- خدمتکار جدیدت چطوره جناب بنجامین؟
ادوارد لبخند کوچکی زد.
- باید رامش کنم. زیادی سرکشه، اما جای نگرانی نیست. نقشه‌های خوبی براش دارم.
کرنلیوس پوزخندی به تمسخر زد.
- امیدوارم موفق باشی. دلیل اینکه امروز ازت خواستم به اینجا بیای، این بوده که احتمالاً زمان بیشتری نمی‌تونیم این سفیرها رو معطل خودمون کنیم و باید یه فکری به حالشون کنیم. از این جلسات وزرا هم که آبی گرم نمیشه. تو نظری نداری؟
ادوارد لبخند کوچکی زد. بدون شک کرنلیوس قصدی جز بازی‌دادنش را نداشت، پس چرا هم‌بازی خوبی برای او نباشد؟
- قربان اگر اجازه بدین، می‌خواستم تعدادی سؤال ازتون بپرسم.
شکی در نگاه منتظر کرنلیوس بود. ابروهایش با این حرف فاصله‌شان کم شد و چین بیشتری را به پیشانی‌اش غالب کرد. با حرکت سرش این اجازه را به او داد. پس ادوارد ادامه داد:
- اگه جناب لرد بمیرن، چه بلایی سر همسرهاشون میاد؟
کرنلیوس با اخمی‌ سطحی پاسخ داد:
- همسرهاش آزادن که اگر زنده‌ موندن، به زادگاهشون برگردن.
ادوارد با لبخندش ادامه داد:
- پس ما به خواسته‌ی لرد عمل می‌کنیم و یکی از اعضای خانواده‌ی خودمون رو همسرش قرار می‌دیم.
کرنلیوس که کنجکاوی‌اش با این حرف ادوارد تحـریـک شده بود، با تردید به ادوارد نگاه کرد.
- بیشتر توضیح بده.
ادوارد با همان لبخند که هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد، ادامه داد:
- گفته بودم که باید خدمتکار جدیدم رو رام کنم.
کرنلیوس با حرکت سرش تأیید کرد و ادوارد ادامه داد:
- اگر اجازه بدین بیاد داخل.
کرنلیوس اجازه‌ي ورود رایلا را داد. رایلا با کرشمه‌ي خاص خود وارد شد و مقابل کرنلیوس تعظیم کرد.
- سلام عموجان.
کرنلیوس پوزخندی زد و رو به ادوارد گفت:
- خب؟
ادوارد رو به رایلا گفت:
- رایلا لطفاً صورتت رو کاملاً بشور تا اثری از آرایشت نمونه.
رایلا یک ابرویش را بالا داد و با تعجبی که رنگ دلخوری داشت، پرسید:
- صورتم؟
کرنلیوس با حالت عصبی، صبری لبریزشده و درهم‌رفتگی که در چهره‌ی سالخورده، اما شادابش وجود داشت، دستش را در هوا تکان و دستور داد:
- هر کاری که میگه رو انجام بده.
رایلا بی‌حرف، اما با ابروهای گره‌خورده و فکی منقبض و نگاهی که به‌سختی بار کلیه‌ی افکارش را در پشت سکوت به دوش می‌کشید، به سمتی از سالن که دو در داشت رفت و چند دقیقه بعد برگشت. صورت رنگ‌پریده‌اش می‌درخشید و مژه‌های سفیدش دور چشمانش که به سرخی می‌رفت، خودنمایی می‌کرد. بینی قلمی ‌و کشیده و لبان کوچکی که چهره‌اش را به عموزاده‌اش نزدیک می‌کرد. ادوارد رو به کرنلیوس گفت:
- این چهره به نظر چهره برازنده‌ای برای همسر و قاتل لرد بودن نیست؟
ابتدا تعجب در نگاه و سپس لبخندی گوشه‌ی لب کرنلیوس ظاهر شد.
- شباهتش بدون اون رنگ‌ها به دخترم غیرقابل‌انکاره. بهتره تو این نیم ساعت باقی‌مونده هر تفاوتی رو از بین ببریم.
ادوارد با حرکت سر تأیید کرد و به چهره‌ي خنثی رایلا نگریست. خطاب به کیت گفت:
- کیت، لطفاً رایلا رو پیش یه گریمور ببر تا اون رو شبیه به بریاتا کنه. این‌جوری که دارم می‌بینم، یه‌کم برآمدگی گونه‌ش کم بشه، چشم‌هاش با ورم و یه‌کم ریز‌تر به نظر برسن و فک تیزش بیضی‌تر بشه، میشه خود بریاتا.
همین موقع صدای قهقهه‌ی رایلا به هوا خاست و کیت را که با تعجب دهانش را باز کرده و با نگاه سیل سؤالات را بر سر ادوارد روا می‌داشت را به‌سمت رایلا متمایل کرد.
- چی باعث شده فکر کنین من قبول می‌کنم جای کس دیگه‌ای قربانی بشم؟
ادوارد با آرامش پایش را روی پای دیگرش انداخت و پاسخ داد:
- بهتر بود پیش از اینکه به فرق بین موش و گربه فکر کنی، به شیر فکر می‌کردی. نگران نباش، قرار نیست قربانی بشی.
رایلا با نگاه خیره‌اش که صورت گرد بنجامین را هدف گرفته بود، دوباره مخالفت کرد.
- بعد از مرگ لرد، حتی اگه این یه اتفاق به نظر برسه، نمی‌ذارن کسی زنده بمونه. راستش من به هیچ عنوان حالاحالا‌ها قصدی برای مردن ندارم.
ادوارد با چهره‌ای بسیار جدی‌تر از پیش، به پشتی مبل صندلی که روی آن نشسته بود لم و پاسخ داد:
- برای همینه که من هم به‌عنوان همراه خواهرم قراره باهات بیام. مطمئنا قصد ندارم اجازه بدم چیزی به نفع لرد پیش بره، حتی مرگ تو که اگر دست من بود، تا الان پنج-شیش سالی می‌شد که زیر خروار‌ها خاک پوسیده بودی.
کرنلیوس با صدای غرش ‌مانندش به بحث آن‌ها خاتمه داد:
- این دستور از جانب منه. به صورت محرمانه به اجرا درمیاد. این یعنی به‌جز من، جناب بنجامین، رایلا و مشاور کیت که امروز اینجا حضور داریم و همراه‌هاتون توی سفر و خود بریاتا، کس دیگه‌ای از این ماجرا خبر نخواهد داشت، حتی بانو سیلویا. الان هم تا دیر نشده، بهتره حاضر شی پسر عموزاده. بالاخره به زودی سفیرها می‌رسن و قراره در برابرشون زیبا جلوه کنی.
کلمات آخر را با لبخندی کثیف و نگاهی که با ریزبینی رایلا را زیر نظر گرفته بود، ادا و فک رایلا را منقبض و چشمان آتشینش را برافروخته‌تر کرد. ساعت بزرگ گوشه‌ی اتاق ساعت ۱۱:۰۵ را نشان می‌داد. آن سفیر طاس و سیاه‌پوش با اخم‌هایی درهم گره‌خورده نشسته بود و آن پادوی کت‌وشلوارپوش نیز روی صندلی کناری‌اش قرار داشت. ادوارد با لبخند محوی آنان را می‌نگریست و کرنلیوس بحث را آغاز کرد:
- فکر می‌کنم آخرین مکالمات ما در برزلند باشه.
سفیر با حرکت سرش تأیید کرد.
- البته. بهتره زودتر این مذاکرات رو به نتیجه برسونیم.
کرنلیوس چهره‌ای محزون به خود گرفت. تن صدایش را پایین آورد، اما از اقتدار آن نکاست. خود را تسلیم نشان داد.
- راستش من فکر‌هام رو کردم و بیشتر که فکر می‌کنم، چه کسی بهتر از فرمانروایی مثل لرد که دخترکم رو به دستش بسپرم؟ این بهترین تصمیم ممکنه که می‌تونم راجع‌به آینده‌ی دخترم بگیرم.
سفیر با لبخندی نادر که بر لب نشاند، پاسخ داد:
- تصمیم عاقلانه‌ای گرفتین. این به نفع هر دو طرفه. ما کِی می‌تونیم بانو بریاتا رو ملاقات کنیم؟
این بار ادوارد با صدایی رسا و لبخندی که در پشت صورتش پنهان بود، حضور خود را با دادن پاسخ نمایان کرد:
- خواهرم می‌خواست در مقابل شما به‌عنوان همسر فرمانروا خوب به نظر برسه؛ بنابراین مقداری اومدنشون طول می‌کشه.
سفیر گفت:
- بهتره که همه‌چیز به‌خوبی پیش بره، چون در غیر این صورت، عواقب خوبی نخواهد داشت.
ادوارد اندکی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد.
- بدون شک! به‌هرحال ما نمی‌تونیم اجازه بدیم بین این دو کشور فاصله بیفته.
بحث‌ها همین‌گونه ادامه داشتند، تا در ساعت ۱۱:۳۰ دروازه‌های اصلی سالن باز شدند و بریاتا با لباسی یاسی‌رنگ و برازنده‌ی یک پرنسس، با آن مو‌های قهوه‌ای روشن و چشمانی سبز-آبی به رنگ دریا، مژه‌های بلند مشکی، بینی قلمی و لب‌هایی اندک برآمده، اما نه‌چندان بزرگ، با صلابت و استحکام وارد شد. دو سفیر به احترامش به پا خاستند و مؤدبانه ایستادند. بریاتا چهره، با لبخند ملیحی پاسخ آن‌ها را داد و در صندلی سمت چپ کرنلیوس جای گرفت. شاید به روی خود نمی‌آورد، اما در ته چهره‌اش رگه‌هایی از عصبانیت و نارضایتی دیده می‌شد.
سفیر با حالتی که حال بشاش‌تر به نظر می‌رسید، رو به بریاتا کرد:
- بلاخره شما اجازه‌ي ملاقات دادین.
بانو با غروری که در صدایش شنیده می‌شد، پاسخ داد:
- به‌هرحال اگه برنامه بر قرار ازدواج گذاشتن باشه، فکر نمی‌کنین حضورم به‌عنوان عروس ضروریه؟
ادوارد با عصبانیت منظره‌ی مقابلش را می‌نگریست. طاقت نافرمانی در دنیایی که ذهنش ساخته بود را نداشت. حال به‌وضوح همه‌چیز برخلاف حرف‌هایی که با اعتمادبه‌نفس ادا کرده بود، اتفاق افتاده بود.
سفیر با لبخندی موذیانه پاسخ داد:
- جناب لرد از شنیدن این خبر خیلی خوش‌حال میشن.
ادوارد این بار با صورتی که اندکی عصبی به نظر می‌رسید، گفت:
- من برای این وصلت بشخصه حضور خواهم داشت تا شاهد همه‌ی اتفاق‌ها باشم. پس فقط تنها مورد باقی‌مونده، برنامه‌ریزی برای زمان این امره.
سفیر با حرکت سرش مهر تأیید بر حرف ادوارد زد.
- درست می‌گین. فردا ما برای انجام کار‌های لازم راهی خواهیم شد. اما بهتره زمان عروسی رو تا حد امکان جلو بندازیم. بالاخره هرچی بیشتر طول بکشه، بدتره.
کرنلیوس با حرکت سر تأیید کرد.
- فکر می‌کنم سه شب دیگه زمان مناسبی باشه.
ادوارد با شتاب سرش را بالا آورد و در چشمان کرنلیوس نگاه کرد. دلیل این مقدار عجله را درک نمی‌کرد. بریاتا نیز آرام نشسته بود. از طرف دیگر، این بار کرنلیوس گویی که منتظر این امر باشد، بدون هرگونه مخالفت قبول کرده بود و همه‌چیز داشت فراتر از تصور سریع پیش می‌رفت. مشخصاً نقطه‌ای از این برنامه‌ریزیِ به‌ظاهر بی‌نقص می‌لنگید، اما این درز تا سرریزشدن قصدی مبنی بر خودنمایی نداشت.
بحث‌ها همین‌گونه ادامه یافتند و ساعت حدود ۱۲:۳۰ را نشان می‌داد که سفرا عزم رفتن کردند. کرنلیوس با خوش‌رویی کمیابی، آنان را یاری کرد.
- خوش‌حالم که به توافق رسیدیم.
مرد با لبخند محوی که جای مزه‌دارکردن حرفش، آن را بی‌روح‌تر کرده بود، گفت:
- جناب لرد هم از این توافق خوش‌حال میشن. به‌هرحال به‌خاطر زمانی که در برزلند گذروندیم سپاسگزارم و بی‌صبرانه منتظر اومدن جناب بنجامین و بانو بریاتا خواهیم بود. از درست‌بودن همه‌ی مقدمات برای ورودشون مطمئن میشم.
بنجامین نیز با لبخند سری تکان داد و این‌گونه سفرا از اتاق خارج شدند. با خروجشان ادوارد با عصبانیت رو به بریاتا کرد. دستانش از عصبانیت عرق کرده بودند و چشمش رو به سرخی می‌رفت. از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش و بدون توجه به کرنلیوس، لب گشود:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ پس رایلا کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    به‌ظاهر بریاتا، خنده‌ی مســتانه‌ای کرد و گفت:
    - یعنی این‌قدر قشنگ گریم شدم و نقش بازی کردم که حتی جناب بنجامین هم گول خوردن؟
    کرنلیوس با همان جدیت همیشگی‌اش از جا برخاست و دستش را از پشت به کمر زد.
    - همه‌چیز همون‌جورب که انتظار می‌رفت، پیش رفت. بهتره ازاین‌به‌بعد هم همین‌طور باشه.
    پس از زدن این حرف، بدون کلمه‌ی دیگری حرف، از آن اتاق خارج شد و آن دو را به حال خود تنها گذاشت. ادوارد با بُهت آشکار در تک چشم بیش از معمول بازشده‌ی بنجامین، رو به رایلا که در قالب بریاتا رفته بود کرد و گفت:
    - واقعاً تفاوتی بینتون نیست!
    رایلا درحالی‌که کلاه‌گیس را از روی سرش درمی‌آورد، زمزمه کرد:
    - متأسفانه.
    تقریباً بعدازظهر بود. ادوارد راهی اتاق بریاتا شد و پس از تعریف همه‌ی اتفاقات و تصمیمات گرفته‌شده، گفت:
    - اما یه جای کار بدجور می‌لنگه.
    پاسخش پوزخندی از جانب بریاتا بود که با آن دامن بلند یاسی‌رنگ که تناسب زیبایی با بلوز سفیدش داشت، روی یک کاناپه لم داده بود و با لبخند ریزی صورت بنجامین را می‌نگریست.
    - با توجه به تعریف‌هات، تو تبدیل به عروسک خیمه‌شب‌بازی پدرم شدی.
    ادوارد اندکی روی مبل فیروزه‌ای‌اش جابه‌‌جا شد و تکرار کرد:
    - عروسک خیمه‌شب‌بازی؟
    - آره. اگه همه چیز این‌قدر بدون فکر و سریع پیش رفته، یعنی همه‌چیز از پیش برنامه‌ریزی شده بوده و تو تنها وسیله‌ای برای به انجام رسیدن اتفاقات بودی.
    ادوارد دندان‌هایش را با خشم روی هم فشرد. دستانش ناخودآگاه مشت شدند. به فرش هزاررنگ به‌گونه‌ای نگاه می‌کرد که گویی تقصیرکار، آن جسم بی‌جان است، نه ناتوانیِ خودش در شناخت کرنلیوس. گفت:
    - ولی این اون چیزی نیست که من رو راضی کنه.
    بریاتا با آرامش متداول و رسمی‌بودن همگی افراد این دنیا که در صدایش دیده می‌شد پاسخ داد:
    - جز همراه‌شدن با جریان آب، در حال حاضر ازت کار دیگه‌ای برنمیاد. فقط بپا یه وقت تو همین جریان غرق نشی. اگر باهوش باشی، باید بتونی به‌موقع خودت رو از آب بکشی بیرون.
    ادوارد چشمانش را بست و پلک‌هایش را روی هم فشرد.
    - نظر تو در این مورد چیه؟
    بریاتا شانه‌ای بالا انداخت.
    - این‌طور که به نظر می‌رسه، به‌هرحال به نفع منه. پس دلیل برای نارضایتی ندارم.
    ادوارد دستان درهم گره‌خورده‌اش را عصبی تکان داد.
    - اما اگه با مرگ لرد جنگ راه بیفته؟
    بریاتا خندید.
    - دیوونه شدی؟ مردن اون کشورش رو به سقوط می‌کشونه و تنها به منفعت ماست. از طرف دیگه هم تو و رایلا تنها کسایی نیستین که می‌رین. بدون شک تعدادی از افراد از کشور‌های اطراف برای نظارت به تصمیم‌گیری با شما همراه خواهند شد. همون طور هم که گفتم، همه‌چیز طبق برنامه‌ریزی پدرم داره انجام میشه. پس می‌تونی مطمئن باشی اتفاقی به ضرر ما نمیفته. فقط همون‌جور که گفتم، کلاهت رو بگیر که باد نبره!
    ادوارد پس از این مکالمه، عصبی‌تر از پیش از اتاق بریاتا خارج شد. این وضعیت جای اینکه شبیه به یک بازی باشد، شبیه گردبادی شده بود که داشت او را در خود می‌کشید. از بازیچه‌بودن خسته شده بود. حال در داستانی خودساخته، مورد بازی و تمسخر قرار می‌گرفت! در نظرش به‌قدری خوب از دنیای حقیقی الگوبرداری کرده بود که حتی بازی‌های فریبنده‌ی آن را نیز در جهت تمسخر خودش به کار گرفته بود! پس کِی دنیا دست از این بازی زجرآور می‌کشید؟ با این وجود، قصدی مبنی بر عقب‌نشینی نداشت. این تازه ابتدای راه بود، راهی به‌سوی پایانی که آرزویش را داشت.
    با خروجش با رایلا و کیت به‌سمت اتاق بنجامین همراه شد. همان‌گونه که عصبی و باسرعت پا به زمین می‌کوبید، رایلا را مخاطب قرار داد. شاید که تنها می‌خواست کاری برای فروکش‌کردن عصبانیتش پیدا کند. اما احتمالاً بهتر می‌بود شخص مناسب‌تری را برای این کار برمی‌گزید.
    - تو رو به‌عنوان اسلحه‌ساز آوردم، اما هنوز طرحی به من ندادی.
    رایلا بدون اینکه نیم‌نگاهی به او بیندازد، پاسخ داد:
    - تو طرحی از من نخواستی.
    ادوارد ایستاد و با برانگیختگی و اخم‌های درهم، رویش را برگرداند.
    - الان می‌خوام.
    رایلا باآرامش نگاهش را به نگاه بنجامین دوخت.
    - طرح‌هایی که دادم، برای گرفتن تأیید پیش رابینن. اون هم بشخصه خط تولید رو به دست داره.
    ادوارد با صدای فریادمانندی دهان گشود و التهابش را در صورت گلگونش نمایان کرد:
    - بدون اطلاع من؟
    صدای ادوارد در راهرو‌های مجلل و خلوت پیچید. رایلا با لبخندی پرغرور پاسخ داد:
    - با اطلاع افراد عاقل و بالغ که احتمالاً جزئی ازشون نبودی!
    ادوارد پوزخندی عصبی زد.
    - کیت، رابین تا ده دقیقه‌ی دیگه تو دفتر کارم باشه.
    با زدن این حرف بدون اینکه در انتظار هیچ‌گونه پاسخی باشد، به‌سمت دفترش پا تند کرد. رابین با احترام وارد شد و پس از دریافت اجازه، روی صندلی چرمی ‌اداری مقابل به میز ادوارد نشست. به بنجامین که صورت سفیدش به دلیل نور تابیده از پنجره پشت میز تاریک‌تر به نظر می‌رسید، نگاه کرد.
    - من رو خواسته بودین؟
    ادوارد با صورتی جدی به رابین نگاه کرد و بدون فوت وقت بحث را آغاز کرد:
    - من خواهرت رو برای پیش‌بردن اسلحه‌خونه آوردم و اون هنوز به‌جز زبون‌درازی، هیچ کار دیگه‌ای نکرده! من بی‌صبرانه منتظرم.
    رابین با تعجب دستانش را بالا آورد و سری تکان داد.
    - اما با ورودش چند نمونه از سلاح‌های انفجاری مورد بررسی قرار گرفتن تا در صورت مناسب‌بودن، تو خط تولید قرار بگیرن.
    ادوارد با حالت عصبی‌تری دستش را روی میز کوبید.
    - پس من چرا تا این حد بی‌اطلاعم؟
    رابین به‌سختی خنده‌اش را قورت داد و صدایش را صاف کرد.
    - شاید چون سعی کردین باهاش لج کنین.
    ادوارد با بهت و دهانی بازمانده، با تمسخر و انکار پرسید:
    - من لج کنم؟ مگه بچه‌بازیه که سر لج‌و‌لج‌بازی به من تو این مورد اطلاع نداده؟
    رابین گلویش را با صدا صاف کرد و با لحن رسمی ‌معمول گفت:
    - چرا این حرف‌هاتون رو به خودش نمی‌زنین؟ به‌هرحال این موارد از وظایف من نیست.
    ادوارد درحالی‌که از حرص روی زمین ضرب گرفته بود، زبانش را به دندان گرفت.
    - باشه. برو پای کارهات. فقط من رو بی‌اطلاع نذار.
    رابین با ادای احترام خارج شد. این بار به نظر می‌رسید او اسباب‌بازی خوبی برای رایلا و کرنلیوس قرار گرفته است، تا آن دو برای ادوارد. اما اوضاع قرار نبود این‌گونه بماند، شاید چون ادوارد طاقت این وضعیت را نداشت.
    ***
    کمر جیمز خمیده شده بود. با اندوهی که در نگاهش دیده می‌شد، به قبر خالی چشم دوخته بود؛ قبری که هیچ‌گاه جسدی برای قرارگرفتن در آن پیدا نشد. تنها مکانی برای به‌یادآوردن ماری- همسرش- به حساب می‌آمد و این اندوهش را از پیش نیز بیشتر می‌کرد. این هوای سرد زمستانی نیز با لرزی که بر اندام پوست روی استخوان نحیف و نمایان‌گر فقرش بود می‌انداخت، غم را در دلش بیش از پیش زنده می‌کرد.
    قبری تهی در میان قبر‌هایی که روزگاری ترس بر بدن صاحبان زنده‌شان می‌انداختند و حال آرامگاه آن زندگان بودند، با این تفاوت که آن زندگان که بی‌شباهت به مرده نبودند، حال مردگانی بودند که بی‌شباهت به زنده نبودند.
    این را می‌توان از روی گل‌های گاهی خشک‌شده و گاهی تازه قرارگرفته بر آن قبرها دریافت. جیمز به‌خوبی می‌دانست تا چه حد خوش‌شانس بوده است که هرچند در مدتی کوتاه، زنده‌ای در کالبد زندگان بود. حتی اگر پس از مرگ، این پسر که با این حد از شباهت به فرزندی که خود بزرگ شده بود، حاضر نمی‌شد گل کوچکی بر یکی از قبر‌های خالی که به‌زودی پر می‌شد قرار دهد. فرزندی که با وجود این حد از شباهت، فرزندش نبود.
    جمعه صبح تنها زمان آزادی بود که بنجامین توانست برای آمدن به آرامگاه مادر ادوارد پیدا کند و پیرمرد را برای میقات پیشین خود بیاورد. بنجامین مؤدبانه گل‌هایی که در دست داشت را مقابل قبر قرار داد. حسی جز احترام نسبت به این آرامگاه نداشت. پس جیمز را تنها گذاشت تا بتواند با همسرش خلوت کند. زیاد دور نشده بود، پس صدای نالان جیمز را می‌شنید:
    - سلام ماری. حتماً آخرین باریه که من به این شکل باهات حرف می‌زنم. احتمالاً بار بعد هر دومون تو یه وضعیت خواهیم بود و این صحبت، یه صحبت یک‌طرفه نیست. دلم برات تنگ شده و دیگه طاقتم سر رفته. دوری بیشتر برای من ممکن نیست. ادوارد رو هم دیگه بیش از این نمی‌خوام عذاب بدم. باید هرچه زودتر رهاش کنم تا بتونه خودش برای خودش روی پاش وایسه. متأسفانه من پدر سرافکنده‌ای بودم و هستم. جای اینکه به پیشرویش کمک کنم، زندگیش رو به نابودی کشوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    جیمز با صدا نفسش را بیرون داد و بنجامین را صدا زد:
    - بیا پسر. من به حدی از جنون رسیدم که دارم با یه قبر خالی حرف می‌زنم. تو هم بیا اگه صحبتی داری بکن.
    لحن طنز جیمز باعث شد تا بنجامین لبخند محوی بر لب ادوارد بنشاند. به‌سمت او راهی شد و در دل با ماریا صحبت کرد. «من هیچ‌وقت حس داشتن پدر و مادر یا خانواده و مسئولیتش رو تجربه نکردم؛ اما تو همین مدت کوتاه به آقای جیمز وابسته شدم، همچنین به شما خانوم ماریا. شاید در ظاهر نباشین، اما به داشتن یادتون تو دلم دارم عادت می‌کنم. حسی که خیلی از بی‌کسی بهتره!»
    زمان نه چون برق می‌گذرد و نه چون باد. زمان همچون زمان می‌گذرد و عمر را با خود همراه می‌کند. مگر سریع‌تر از زمان هم داریم که آن برق و آن باد را در خود جای می‌دهد؟ همین‌گونه بود که آن ده روز گفته مدیر بگذشت و تمام شد و حال وقت درو بود. همهمه، فضای سالن را پر کرده بود. ساندرا با عجله از سمتی به سمت دیگر می‌رفت. اریک خود را به او رساند و سراسیمه گفت:
    - باید عجله کنیم. تا ده دقیقه‌ی دیگه مجبوریم نمایش رو شروع کنیم. سالن تقریباً پر شده و همین‌جوریش هم پنج دقیقه از برنامه عقبیم.
    ساندرا سرش را به نشانه‌ی تأیید و با آرامش تکان داد.
    - حله، مشکلی نیست. دیگه تقریباً گریم ادوارد هم تموم شده. فقط می‌مونه صحنه که تو باید حاضرش کرده باشی.
    اریک فوراً پاسخ داد:
    - آره. همه‌ی صحنه‌هایی که قراره پشت قرار بگیرن، به‌ترتیب قرار گرفتن و حاضرن.
    صدای پا از پشت‌سر توجه ساندرا را به آن سمت جلب کرد. با لبخندی که به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی قدردانی بود گفت:
    - ممنون که با ما همکاری می‌کنین استاد. با این وجود که الان تنها سه روز میشه که به تمرین با بچه‌ها پیوستین،‌اما همه‌ی ما به‌قدری به شما و راهنمایی‌هاتون وابسته شدیم که مطمئنم تو کار‌های بعدی بدون شک شما اولین کسی هستین که ازش برای یادگیری کمک می‌گیریم.
    استاد لارنس، استاد ۵۶ساله‌ی رابرت با آن شکم بزرگ، اما خوشتیپ، به‌عنوان کسی که با وجود مهارت بالا در حرفه‌ی ساختن فیلم و تئاتر در مرحله‌‌ی آموزشی باقی مانده بود، لبخند دلچسبی در جواب ساندرا زد.
    - این باعث افتخاره که بتونم تو دانشگاه در کنار دانشجوهایی که اصلاً از رشته بازیگری و کارگردانی نیستن، ولی استعداد عالی‌ای دارن، قرار بگیرم.
    همین موقع صدای ادوارد باعث توقف بحث آن‌ها شد.
    - ساندرا مطمئنی من با لباس‌های خودم باشم خوبه؟
    ساندرا گونه‌ای که انگار موضوع بدیهی باشد، پاسخ داد:
    - آره. لباس‌هات می‌تونه نشون‌دهنده‌ی دانش‌آموزبودنت و لاغریت نشونه‌ی فقرت باشه. پس خوبه.
    شمارش معکوس آغاز گشت و...
    بنجامین با اضطرابی که در نظرش غیرمنتظره می‌رسید، مقابل بوم نقاشی‌شده‌ای که توسط یکی از دوستان ساندرا برای این نمایش کشیده شده بود، نشسته بود. در‌حالی‌که دختر سیاه مو که آریا نام داشت، در کنارش ایستاده بود، منتظر آغاز نمایش بودند. همین‌گونه بود که پس از آن صدا‌های بلند موسیقی پیش‌زمینه پرده‌ها بالا رفتند.
    آریا خود را مشتاق نشان داد و دیالوگ‌ها را یکی پس از دیگری هموار کرد:
    - واو! این عالیه درگ! تو یه هنرمند بزرگی و بدون شک باید به رشته‌ی هنر بری.
    بنجامین با به‌یاد‌آوردن متن نمایشنامه، لبخند کوچکی زد.
    - ممنون خانوم تامسون.
    طبق انتظار بلافاصله صدای رابرت فضای سالن را پر کرد. با صدایی رسا و لحنی که مخصوص یک هنرمند است گفت:
    - خانوم سارا؟ مزاحم وقتتون نیستم؟
    آریا بسیار بهتر از آنچه که بنجامین انتظار داشت این نقش را بازی می‌کرد. صدای نازکش که نشانه‌ای از عشــوه داشت، فضا را پر کرد:
    - به‌هیچ‌وجه! خوش‌حالم که اینجایی برایان. بدون شک تو دنیا توی امر نقاشی، کسی نمی‌تونه جای تو رو بگیره.
    بنجامین از جایش برخاست و بوم را در دست گرفت و به‌سمت نیمه‌ی دیگر صحنه که در تاریکی به سر می‌برد رفت. تاریک‌شدن صحنه‌ی پشت‌سرش و روشن‌شدن آن پس از اینکه بوم را سر جای جدیدش گذاشت، نشان‌دهنده‌ی توانایی بالای افراد مسئول صحنه بود. استاد و اریک به‌همراه آریا و چند نفر از دیگر افراد مسئول طراحی صحنه که مقابل چند بوم دیگر ایستاده بودند، در روشنایی صحنه دیده می‌شدند. صدایی مشابه صدای همهمه از باند‌ها خارج می‌شد، با قرارگیری همگی بازیگران رو به خاموشی رفت و بنجامین گفتن دیالوگ‌ها را از سر گرفت:
    - بله، حدود سه ماه کشیدنش وقت گرفت.
    استاد پرسید:
    - ایده‌ی کشیدن این نقاشی از کجا نشأت گرفت؟
    بنجامین با تمام توان علاقه‌ای که سال‌ها پیش در وجودش مرد را در چشم‌هایش ریخت. علاقه‌ای به نام عشق که حتی اگر بازگرداندنش غیرممکن باشد، تظاهر به آن برای یک بازیگر معمول است. آن نگاه که اگر حال متعلق به آریا نباشد، روزی مختص دیگری بود را به آریا که در گوشه‌ی صحنه ایستاده بود، دوخت.
    - شاید اولین کسی که نظر من رو به خودش جلب کرد.
    استاد دوباره گفت:
    - نقاشی زیبایی کشیدی پسر جوان.
    بنجامین، مؤدبانه، گویی که در برابر کرنلیوس ایستاده باشد، پاسخ داد:
    - ممنون آقا.
    در ادامه، دیالوگ‌ها را اضافه کرد:
    - این آخرین کار من تو این دبیرستانه.
    با گفتن این جمله، صحنه‌ي آشنایی در ذهنش تداعی شد، با این تفاوت که در آن می‌گفت «این آخرین کار من تو برزلنده!»
    کارت طلایی‌رنگی که در دستان استاد نمایان شد، او را از فکر درآورد با احتیاط کارت را گرفت.
    - این...
    استاد گفت:
    - من تو رو به کمپانی خودم دعوت می‌کنم، کمپانی هنری پروانه. اگر قبول کنی و بیای، آینده‌ی خوبی در انتظارته. لازمه دقت کنی که این شانس‌ها تنها یک بار در خونه‌ی آدم رو می‌زنه.
    آریا که تا آن لحظه با فاصله ایستاده بود، جلو آمد و با ذوق ساختگی‌ای گفت:
    - من بهت افتخار می‌کنم درگ.
    به این ترتیب و به‌سرعت خروجش از این صحنه، جابه‌جایی‌ها و ورودش به صحنه‌ی جدید اتفاق افتاد. نوبت به بخشی شد که ذهن بنجامین را بسیار درگیر کرده بود. قسمتی که باید نامی که سال‌ها به نام مشاورش صدا می‌زد را به‌عنوان خواهرش می‌نامید. چه شباهتی که میان این دو نفر بود!
    - نگاهش کن کیت! به من پیشنهاد تحصیل تو این کمپانی داده شده.
    پس از گفته‌شدن دیالوگ‌ها، کریستینا طبق برنامه در آغوشش فرو رفت. حسی تازه‌تر از هر موقع دیگر، نه حسی که نسبت به یک دختر داشته باشد و نه حسی که زمانی نسبت به بریاتا داشت، حسی همچون محبت خالصانه‌ی یک خواهر به نام کیت. از خود پرسید این حس به دلیل بازیگری فوق‌العاده کریستیناست یا شباهت او به مشاوری که خواهرانه او را دوست داشت؟
    صدای پرذوق کریستینا در گوشش پیچید:
    - تو بهترین برادر کوچیکه‌ی دنیایی!
    صدایی که در گوشش پیچید، هرچند منتظر آن بود،‌اما حس خوبش را از او گرفت. صدایی که پیش از این شنیده بود. نه گوش بنجامین، ولی گوش ادوارد چرا.
    - پس کِی میری سرکار بچه؟
    چهره‌ی جک به‌خوبی به‌گونه‌ای گریم شده بود که گویی پیرمردی شصت‌ساله است. اگر او را نمی‌شناخت، در این امر شک نمی‌کرد. صدایی که جک برای خود ساخته بود، توانایی بالایش در تقلید صدا را نمایان می‌کرد. کریستینا مقابلش ایستاد و گفت:
    - من کار می‌کنم و خرجمون رو درمیارم. فقط اجازه بده درگ بره دنبال علاقه‌ش.
    قلب بنجامین بار دیگر لرزید. دیالوگ‌ها این بار که روی صحنه ایستاده بودند، انگار بسیار آشنا به نظر می‌رسیدند. این خاطرات درهم‌وبرهم در ذهنش که انگار قصد انفجار داشتند، ساخته‌ی ذهنش بودند یا خاطراتی واقعی از بنجامینی که قبلاً بود؟ صدای تغییریافته‌ی جک که عصبانی به نظر می‌رسید، حواسش را دوباره روی صحنه بازگرداند:
    - علاقه‌ش؟ ‌ها؟ اگه می‌خواد هر کاری جز پول درآوردن کنه، بهتره هرچه زودتر گورش رو از این خونه گم کنه بیرون.
    بنجامین جلو رفت و گفت:
    - بابا قول میدم این کار مانع از پول درآوردنم نشه. هنوز هم خودم خونواده رو تأمین می‌کنم.
    سوزش سیلی روی صورت ادوارد و صدایی که در پسش آمد:
    - تو غلط می‌کنی!
    سوزش شاید برای طبیعی‌تر جلوه‌کردن نمایش بود، اما بنجامین را بار دیگر به خودش آورد. کریستینا بلافاصله خود را میان جک و او قرار داد و او نیز سیلی را نوش جان کرد. کوبشی با صدای سیلی دوم در قلب بنجامین ایجاد شد. بدون اینکه به این کارش فکر کند، کریستینا را عقب کشید و یقه‌ی جک را در دست گرفت. با خشمی که نمی‌دانست از کجا سرچشمه می‌گیرد، به چشمان جک چشم دوخت. جک هم با وجود تعجبش، دست و پایش را گم نکرد و صحنه‌ای از گلاویزشدن را به نمایش گذاشت.
    بنجامین با دستی که شتابان به ســینه‌اش خورد، به خود آمد و با به‌یادآوردن نمایشنامه، مشتی نمایشی بر صورت جک نشاند و جک تظاهر به زمین‌خوردن کرد. پس از آن مشت دیگری که از میلی‌متری صورت جک گذشت و صدای ناله که این صحنه را طبیعی و تماشایی‌تر می‌کرد، به هوا برخاست. نوبت به یکی از حساس‌ترین صحنه‌ها رسید.
    جک را هل داد و جک طبق برنامه، سرش را به میزی که گوشه گذاشته شده بود کوباند. در پس آن خود را روی زمین انداخت و با چشمان باز به مردم خیره شد. کیسه‌ی خون مصنوعی که از پیش جاسازی شده بود با به زمین خوردن سرش پاره شد و مایعی قرمز زمین را پوشاند. دیدن این صحنه هرچند غیرواقعی، قلب بنجامین را نیز فشرد. بدون اینکه منظوری داشته باشد، نگاه نادمش را به تماشاچیان و جیمز که در ردیف دوم نشسته بود دوخت. به‌راستی احتمال داشت کار او نه، اما ادوارد به همچین جایی بکشد؟
    پرده پایین رفت و به دلیل کمبود امکانات در صحنه صدای آژیر، گریه‌ی کریستینا و «ببریدش» ضبط‌شده، گوینده‌ی ادامه‌ی داستان شدند. در صحنه‌ی بعد میز بزرگی که به‌سختی پیدا شده بود و اریک که با چهره‌ای تیره در پشت آن نشسته بود، دیده می‌شد. بنجامین مقابل میز پشت به مردم زانو زده بود. صدای چکشی که در دست اریک بود شنیده شد:
    - شما به جرم قتل غیرعمد به ده سال زندان محکومین.
    صحنه تاریک شد و با روشن‌شدن چراغ جلویی صحنه، تنها یک در کشویی چوبی که همچون دربی فلزی رنگ‌آمیزی شده بود، دیده شد. درب بالا رفت و قسمت پایینی صحنه روشن شد. فضای اتاق‌مانندی که با نقاشی‌هایی سفید روی دیوار سیاهش دیده می‌شد و بنجامین مقابل چهره‌ای شبیه به چهره‌ی آریا ایستاده بود. طبق نمایشنامه گچ را به زمین انداخت. در دل نقاش این نقاشی‌ها را تحسین می‌کرد؛ چرا که به معنای واقعی زیبا طراحی شده بودند. صدای پایی در فضای سالن تئاتر پیچید و چهره‌ی تاریکی در مقابل اتاق دیده شد. کاغذ لول‌شده‌ای به داخل نور قل خورد و صدای جک در فضا شنیده شد:
    - همون‌جوری که قرار گذاشته بودیم، در ازای کشیدن صورت دخترم، روزنامه‌ي سه‌شنبه صبح رو برات آوردم.
    صدای دورشدن پاها شنیده شد. بنجامین از جایش برخاست و روزنامه را در دست گرفت. خواندن این خبر او را به یاد موقعی که خبر ازدست‌رفتن علاقه‌ای به نام عشق را تجربه کرد، انداخت.
    - ازدواج نقاش قرن، برایان و همسرش معلم دبیرستان پسرانه، ماریا تامسون.
    بار دیگر به زانو درآمد. اشکی که نمی‌دانست از کجاست، در چشمانش حلقه زد و نگاه اشک‌بار را تا خامو‌ش‌شدن صحنه به رو‌به‌رو دوخت. با خاموشی، اریک آمد و بند‌ها را محکم متصل کرد تا بنجامین حالت آویزانی پیدا کند و طناب دار را بر گردن نحیف ادوارد افکند. صحنه‌هایی تکراری و ترسناک.
    بی‌اراده تکان خورد و با روشن‌شدن صحنه، چهره‌ی سردش با چشمان بسته مقابل تماشاچیان نمایان گشت.
    شاید به دلیل تکان قبلی، شاید به هر دلیل دیگر، همه‌چیز به بی‌نظمی‌کشید. طناب‌هایی که حامل بدن ادوارد بودند، باز شده و طناب دار که برای امنیت شل بسته شده بود، از آویزه‌ی خود رها شد. بنجامین با زانو به زمین خورد.
     

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    ادوارد با عصبانیت سوار وسیله‌ی‌ تدارک‌دیده‌شده شد. وسیله‌ای که هرچند به اتومبیل‌هایی که زمانی سوار آن‌ها می‌شد بی‌شباهت نبود، اما تفاوت‌های زیادی با آن‌ها داشت. پشت‌سر او رایلا که به‌خوبی با ظاهر بریاتا یکی شده بود و کیت نیز سوار شدند. در ماشین دیگری آلافونس و ساموئل و تعدادی سرباز به‌عنوان بادیگارد این افراد راهی شدند. رایلا یا به عبارت دیگر بریاتا، با آرامش نشسته بود و این در حالی بود که ادوارد به معنای واقعی کلمه از وضعیت به‌وجودآمده عصبی و مضطرب بود. رو به رایلا کرد و سعی کرد با مرورکردن کار‌هایی که نیاز به انجامشان بود، از استرسش کم کند.
    - پس ما می‌ریم می‌گیم برای ازدواج اومدیم. بعد تو هم واقعاً باهاش ازدواج می‌کنی؛ اما تو اولین فرصت که به وجود اومد، کارش رو تموم می‌کنی. این کار رو به شدتی تمیز انجام میدی که انگار یه نفر دیگه مثلاً یکی از زن‌ّاش کشتتش. بلک گاردن وارد جنگ با اون کشور میشه و ما هم در امان می‌مونیم.
    رایلا با بی‌خیالی سرش را تکان داد.
    - آره خب.
    اما ادوارد سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. درحالی‌که دستانش را با عصبانیت در هوا تکان می‌داد و دندان‌هایش را روی هم می‌سایید گفت:
    - اما این بیش از حد احمقانه به نظر می‌رسه. هم نشدنی و هم احمقانه.
    کیت این بار به بحث پایان بخشید.
    - خواهش می‌کنم جناب بنجامین! اگه با آرامش پیش‌روی کنیم، همه‌چیز به‌خوبی پیش خواهد رفت.
    ادوارد دستی در مو‌های مجعد بنجامین کشید و سکوت اختیار کرد. راه طولانی بود و دیگر داشت حوصله سر بر به نظر می‌رسید. پس از حدود چهار ساعت که در سکوت طی شد، ادوارد با کلافگی پرسید:
    - چرا برای سریع‌تررسیدن از راه‌های هوایی استفاده نمی‌کنین؟
    کیت با ابروهای بالاآمده و چهره‌ای متعجب، سرش را به سمت او گرداند.
    - این روش ناامن‌ترین روش ممکنه. از هر جایی با یه موشک می‌تونن ما رو از پا دربیارن. این روش واقعاً دیوونگیه!
    ادوارد با تعجبی که به‌خوبی در صدا و چهره‌اش هویدا بود گفت:
    - مگه کشکه؟ همین‌جوری که موشک نمی‌زنن! مگه جنگه؟
    کیت به‌سختی خنده‌اش را قورت داد، اما با پاسخ رایلا یا همان بریاتای فعلی، بیش از این نتوانست خنده‌اش را کنترل کند. رایلا با لحنی تند و اغراق‌آمیز با تکان‌های ریزی که به سرش می‌داد گفت:
    - نه پنیره! فکر کردی به همین راحتی تو آسمون می‌تونی از یه کشور بری یه کشور دیگه؟ اونم نه هیچ‌کس، من یا همون شازده‌خانوم که میره برای عروسیش، با تو که خیر سرت داداش من باشی؟ تو دیگه بیش از اندازه دلت خوشه!
    با این حرف، صدای خنده‌ی بنجامین نیز به هوا خاست. درحالی‌که دستش را روی دلش گذاشته بود، گفت:
    - نه خواهر عزیزم! می‌ترسم از شدت اشتیاقت به عشقت جای سر اون، کله‌ی ما رو از تنمون جدا کنی!
    رایلا بدون اینکه کم بیاورد، با لبخندی که سعی در محبت‌آمیز جلوه دادنش داشت گفت:
    - نه داداش‌جونم! اگه بمیری، کی می‌خواد دست من رو بذاره تو دست لردجونم؟ حتماً باید باشی. پس وقتی من رو به عزیزتر از جونم رسوندی، بعدش منتظر مرگ خودت باش. البته نه به دست من، به دست شوهرخواهرت!
    ادوارد چشمانش را در کاسه چرخاند.
    - حیف شد آبجی. اون‌قدر زنده نمی‌مونی که مرگ داداشت رو ببینی.
    رایلا با همان لبخند پاسخ داد:
    - نه برادر. می‌تونی ببینی کی اول می‌میره. البته متأسفانه دردش رو تو باید بکشی!
    کیت که از این مکالمات خسته شده بود، سعی کرد به بحث پایان دهد:
    - خواهش می‌کنم جایگاهتون رو بشناسین خانوم رایلا!
    صدای هم‌زمان آن دو متوقفش کرد:
    - الان نه کیت!
    همین موقع رایلا رو به ادوارد کرد و با اخم و بیزاری، گویی که مسئله‌ی بسیار انزجارآوری در میان باشد، گفت:
    - باورم نمیشه! الان هم‌زمان با تو یه چیز رو گفتم؟ این افتضاحه!
    ادوارد خود را روی صندلی جلو کشید و با درازکردن دستش اندکی از مو‌های مصنوعی رایلا را کشید. با برگشتن سر جایش بدون نگاه به چهره‌ی متعجب دو دختر مقابلش گفت:
    - باید مطمئن می‌شدم همسر آینده‌م از این سلیقه این بهتر درمیاد. اگه بخواد زشت‌تر از لرد باشه، تو عروسیم چطور نگاهش کنم؟
    رایلا با دهانی که از تعجب باز و چشمانی که تنها اندکی تا خروجشان از حدقه مانده بود، گفت:
    - لعنتی این بین دخترهاست! تو دیگه گندش رو بالا آوردی!
    ادوارد با همان لحن شوخ پاسخ داد:
    - یعنی من دل ندارم؟ تو که معلومه شوهرت چه قزمیتیه! از اون زشت‌تر فقط قیافه واقعی توئه. می‌خواستم مطمئن شم با تو ازدواج نمی‌کنم.
    رایلا خواست دهان بگشاید که کیت با صدا گلویش را صاف کرد.
    - نمی‌خوام مزاحم اوقات مفرحتون بشم، اما لطفاً تمومش کنین.
    ادامه‌ی راه در سکوت طی شد. با ورودشان به مرز بلک گاردن، ماشین متوقف و تکان آن باعث بیدارشدن ادوارد شد. با چشم نیمه‌باز از کیت پرسید:
    - چی شده؟
    چهره‌ی کیت با توجه به چشمان نگرانش، دلهره را به ادوارد نیز منتقل می‌کرد.
    - برای استقبال و راهنماییمون اومدن. رسیدیم بلک گاردن.
    ادوارد سری تکان داد. اندکی چشم بنجامین را با انگشت فشار داد تا از آن خواب‌آلودگی خارج شود. از جایش برخاست و از ماشین خارج شد. نام کشور با فضای آن بسیار هم‌خوانی داشت و ادوارد را به یاد برخی از داستان‌های کودکی‌اش می‌انداخت. قدم بر شن‌هایی که رو به سیاهی می‌رفت گذاشت. هوایی مشابه مناطق حاره‌ای و درختان سوزنی‌شکل که در تاریکی سیاه‌تر از معمول به نظر می‌رسیدند. اندکی به خود لرزید و دستانش را در جیب شلوار قهوه‌ای که ست با کتش بود کرد.
    همان سفیر بی‌مو که پیش‌تر او را در برزلند ملاقات کرده بود، با همان طرز لباس‌پوشیدن، انتظارش را می‌کشید. با احترام جلو رفت و با لبخندی ساختگی سلام گفت. سفیر در پاسخ تعظیمی سطحی کرد.
    - خوش اومدین. مدت زیادیه که انتظارتون رو می‌کشیدیم.
    ادوارد با تمسخر پاسخ داد:
    - اتفاقاً به‌موقع رسیدیم. با توجه به عجله‌ای که جناب لرد برای ازدواج با خواهرم داشتن، ایشون فرصت کافی برای آماده‌شدن برای این امر رو نداشتن. باعث ناراحتی ایشون شده بود.
    مرد سیاه‌پوش با لحن سردی پاسخ داد:
    - مطمئن باشین جناب لرد، به قول معروف اجازه نمیدن آب در دل بانو بریاتا تکون بخوره.
    ادوارد با بی‌میلی پاسخ داد:
    - الان که جای آب تکون‌خوردن تو دلش آشوبه! بهتره یه فکری به حال این مورد کنن، چون من تا از راحت‌بودن زندگیش مطمئن نشم، نمی‌سپارمش اینجا.
    سفیر به نشانه‌ی تأیید سری تکان داد.
    - الان دیگه بعدازظهره. برای اینکه تا شام آماده شین و استراحت کنین، بهتره زودتر به‌سمت اقامتگاهتون راه بیفتین.
    ادوارد بدون اینکه حرکت دیگری کند، رویش را برگرداند و به‌سمت ماشین رفت. پس از سوارشدنش کیت با تعجب پرسید:
    - بحثتون خیلی طولانی شد!
    ادوارد با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت.
    - یکم ادای برادر‌های غیرتی رو درآوردم درمورد نیتمون شک نکنن.
    کیت با تعجب گفت:
    - این کار می‌تونه به ضررمون تموم شه.
    ادوارد پوزخندی زد.
    - نه اینکه الان همه‌چیز به نفعمونه!
    پس از حدود نیم ساعت دیگر پیشروی، در ساختمان چندطبقه‌ی مدرنی که بسیار مجلل و باسلیقه چیده شده بو، اسکان یافتند. طبق برنامه، حدود ساعت نه باید برای شام به طبقه‌ي آخر می‌رفتند. رایلا با آن ظاهر، کت‌ودامن با پالتویی سفید به تن کرده و کلاه خزدار را روی مو‌ها و قسمتی از صورتش کشیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    وارد سالن بسیار بزرگ و مدرنی شدند که پرده‌های بنفشش با رنگ صندلی‌ها هماهنگ و همسان بود و پنجره‌ای که در پشتش آسمان شب به نمایش درآمده بود، دیده می‌شد. فرشی به‌سان فرش‌های ابریشمی ‌و شهری از رنگ و تابلو‌های زیبایی که با طرح‌های سنتی خود نشا‌ن‌‌دهنده‌ی قدمت بلک گاردن بودند. دورتادور میز بیضی‌شکلی قرار گرفتند.
    پس از چند دقیقه انتظار، یکی از خدمتکاران ورود لرد را اعلام کرد. ادوارد با کنجکاوی با چشم کنکاش می‌کرد تا این پیرمرد خوش‌اشتها را به چشم ببیند. در‌های مجلل سالن از جهت دیگری باز شدند و زنی خوش‌چهره با آن لباس بلند شیری‌رنگ و موهای بلند روشنش به‌سان مدل‌های تلوزیونی، به‌طرف آن‌ها قدم برداشت. پشت‌سر آنان پیرمردی خمیده که ظاهرش حتی از سن حقیقی‌اش پیرتر به نظر می‌رسید، وارد شد. لباس پادشاهی‌اش بر تنش زار می‌زد و این موضوع تعجب ادوارد را از پیش نیز بیشتر می‌کرد. اما دیگر افراد گویی که با این موضوع آشنایی کامل داشته باشند و یا سطحی از کنار موضوع رد شوند، با تواضع از جا برخاسته و با حرکت سرشان تعظیم کردند.
    دختری که همراه لرد آمده بود، بحث را شروع کرد:
    - ضمن خوش‌آمدگویی به شما فرمانروایان برزلند و تبریک وصلت پیش رو، برای شروع خودم رو معرفی می‌کنم.
    سپس گلویش را صاف کرد و با نازی که در صدایش هویدا بود، ادامه داد:
    - من همسر اول جناب لرد سرور بلک گاردن، ویکتوریا هستم. به دلیل علاقه‌ی ‌زیاد به همسرم و طبق میلشون، این وصلت رو بشخصه اداره خواهم کرد.
    ادوارد با پایان‌یافتن بحث زن، تعجبی که در دلش جوانه زده بود را به زبانش هدایت کرد. پوزخند محوی زد و با تمسخر گفت:
    - واو! چه همسر مهربونی جناب لرد! برام جای تعجب داره که با وجود این‌چنین همسر جان‌فشان و فداکاری، چه احتیاجی به همسر دیگه‌ایه؟
    لرد نگاهی خالی به زن انداخت و زن با لبخند کوچک گوشه‌ی لبش که به نظر به نشانه‌ی احترام بود، ادامه داد:
    - در حقیقت جناب لرد عشقی دیرینه نسبت به این بانوی زیبا دارن و من به دلیل علاقه‌م بهشون، نمی‌تونم نظاره‌گر دلتنگی‌شون باشم.
    سپس رو به بریاتای کنونی ادامه داد:
    - تو اولین فرصت مراسم عروسیتون رو برگزار می‌کنیم.
    ادوارد به‌جای رایلا با صدایی رسا که تا حدودی اعتراض را نمایان می‌کرد، پاسخ داد:
    - اولین فرصت؟ فکر می‌کردم قراره درمورد تاریخ این اولین فرصت صحبت کنیم.
    دختر سری تکان داد.
    - پس حالا که عجله دارین، پس‌فرداشب چطوره؟
    ادوارد خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و با پوزخندی گوشه‌ی لبش پاسخ داد:
    - چی باعث شده فکر کنین ما عجله‌ای داریم؟ چطور خواهر من قراره تا پس‌فردا برای یکی از مهم‌ترین اتفاق‌های زندگیشون حاضر بشن؟
    همین موقع صدای رایلا که لحنش هماهنگ با صورت ملیح و نگاه دوخته‌شده‌اش به دستان گره‌خورده‌اش بود، مانع از ادامه‌ی بحث شد:
    - ممنون که نگران منین برادر، اما من مشکلی با زمان ندارم. با توجه به شناخت جامعی که از بانو ویکتوریا دارم، شک ندارم وقتی بحث مراسمات این‌چنینی در میون باشه، به هیچ‌کس جز ایشون نمیشه اعتماد کرد. شکی ندارم که خودشون بهترین لباس و وسایل رو تدارک دیدن که الان دارن درمورد مراسم صحبت می‌کنن. اگر قرار بر انجام کاری باشه، بهتره که هرچه زودتر به انجام برسه؛ وگرنه موانع یکی پس از دیگری بر سر راه نازل میشن.
    ویکتوریا یک تای ابرویش را بالا داد. این‌گونه چشمان پرآرایش و تیله‌ای‌اش بهتر دیده می‌شد.
    - به نظر می‌رسه خودتون هم نسبت به این وصلت بی‌رغبت نیستید بانو بریاتا. هرچند که این باعث خرسندی ماست.
    رایلا با همان حالت جدی و نگاهی که با غرور به ویکتوریا خیره شده و گویی چون شیری که شکارش را در چهارچوب نگاه گرفته بود، درحالی‌که به‌خوبی خود را در این نقش غرق کرده بود، پاسخ داد:
    - من به‌عنوان عروس فرمانروایی بلک گاردن و دختر فرمانروای برزلند، به‌خوبی وظایف خودم رو می‌شناسم و می‌دونم که میل من نسبت به هر موضوعی هیچ اهمیتی نداره، بلکه مهم وظیفه‌ی منه. بهتون از همین الان این اطمینان رو میدم که تو وظایفم سهل‌انگاری نمی‌کنم. هرچند که به‌عنوان یه دختر نوجوون هم وقتی برای اولین بار جناب لرد رو دیدم، چشم‌هام رو گرفتن.
    ویکتوریا خنده‌ی مصنوعی‌ای کرد که لب‌های برجسته‌ی سرخ‌شده با حجم بسیاری رنگ را بیشتر به چشم آورد.
    - البته که این حرفت رو درک می‌کنم. به‌هرحال کششی که لرد دارن، بی‌بروبرگشت ستودنیه.
    رایلا لبخندی هرچند کم‌رنگ بر لب‌هایی که بیش از هر وقت دیگری مشابه لب‌های بریاتا پف کرده بودند نشاند. لب‌هایی که درشت‌تر از لب‌های خود رایلا بودند. گفت:
    - هرچند این کششی که درموردش حرف می‌زنین، احتمالاً برای من نسبت به شما متفاوت بوده. چون من تو همان جوونی به تمامیِ خواسته‌های مادیم رسیده بودم.
    ویکتوریا خنده‌ی بلند، اما عصبی‌ای سر داد.
    - شما خیلی شیرین‌زبان‌تر از قبلتون شدید بانو، اما مراقب باشین. اینجا کسانی که عاشق عسل هستن، زیادن.
    ادوارد مانع از ادامه‌یافتن کل‌کل‌ها شد.
    - میشه بگین به چه تدارکاتی احتیاجه؟
    ویکتوریا رویش را از رایلا گرفت و نگاهش را به تک چشم بنجامین دوخت.
    - احتیاج به هیچ‌چیز نیست. همه‌چیز آماده شده‌ست. تنها اگه تمایل داشته باشین، می‌تونین از تدارکات دیدن کنین.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - این باعث خوش‌حالیمونه.
    چیده‌شدن غذا‌های مختلف مانع از ادامه‌یافتن صحبت‌ها شد. ادواردی که روزی در تلاش برای یک تکه نان بود، حال به لطف این جنون بر سر چه سفره‌ها که نمی‌نشست! با این وجود این زرق‌وبرق چیزی نبود که بتواند باعث فراموشی آن ریسمان شود؛ ریسمانی که ادوارد را از غرق‌شدنش در این رویای شیرین باز می‌داشت.
    ***
    روی زمین زانو زده بود و با بُهت، سعی در یافتن این موضوع داشت که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است؟ مگر قرار نبود نقش مرده‌ای را بازی کند و قصه تمام شود؟ چرا زانوانش جای معلق‌بودن بر زمین کوبیده شدند؟ چرا این دنیا به هیچ گونه‌ای قصد نداشت روی خوشی را به ادوارد نشان دهد؟ سرش را به‌آرامی ‌بالا آورد. صدای پچ‌پچ در میان همگان پیچیده بود و اضطراب را بیش از پیش در خونش تزریق می‌کرد. پایین‌آمدن پرده‌ي سرخ‌رنگ صحنه جلوی دیدش را گرفت. با تکان‌های اریک به خودش آمد.
    - حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟
    بنجامین در جواب تنها توانست سرش را تکان خفیفی بدهد و به کمک اریک بلند شد. کریستینا شتابان خود را به آن‌ها رساند. نگاهش هراسان اطراف را می‌پایید و اضطراب به‌خوبی در چهره‌ی رنگ‌ پریده و مردمک لرزانش، حتی در حرکت سر و دستانش نمایان بود.
    - حالا چی‌کار کنیم؟ همه‌چیز خراب شد. کلاً یه شب این نمایش قرار بود اکران بشه و برای همین خیلی ذره‌بین‌ها روش بود. الان همه‌چیز از بین رفته!
    بنجامین گویی که مسخ شده باشد، نگاهش خیره‌ی نقطه‌ای نامعلوم شد و حرف کریستینا را زیرلب تکرار کرد:
    - همه‌چیز از بین رفت. دوباره همه‌چیز از بین رفت. این بار هم همه‌چیز رو نابود کردم.
    کریستینا بازویش را در دستش فشرد و با پرخاشگری پرسید:
    - حواست کجاست؟
    با عجله تنها در جواب نگاه نگران کریستینا گویی که تازه به یاد آورده باشد با صدای بلند گفت:
    - ساندرا کجاست؟
    کریستینا با تشویش نمایان در رنگ پریده و اشک هرچند اندکی که در چشمانش جمع شده بود، با صدایی گرفته،‌ اما سریع گفت:
    - غیب شده رفته تو زمین.
    بنجامین با تعجبی که حال بسیار بیش از پیش شده بود پرسید:
    - یعنی که چی غیب شده؟ کجاست؟
    رابرت و جک نیز دوان‌دوان به‌سمت آن‌ها می‌آمدند. رابرت با کلافگی شانه‌اش را بالا انداخت.
    - نیست که نیست!
    جک نیز ادامه داد:
    - ساندرا رو این سمت هم نتونستم پیداش کنم. چیزی درمورد اینکه می‌خواست بره نگفته بود.
    بنجامین، شتابان، شانه‌ی کریستینا را گرفت و او را به‌سمت خود برگرداند.
    - یکی‌تون بره اعلام کنه که ده دقیقه وقت استراحته و نمایش تموم نشده.
    کریستینا با بهت به‌سمت او چرخید.
    - منظورت چیه؟ چی‌کار می‌خوای بکنی؟
    بنجامین تأکید کرد.
    - فقط کاری که گفتم رو بکن. نمی‌ذارم این نمایش از بین بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کریستینا با کلافگی سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد و خود از کنار پرده به روی صحنه رفت تا طبق گفته‌ي بنجامین، وقت استراحت اعلام کند. بنجامین به‌سمت دو دختری که به‌عنوان صداگذاران نمایش آن‌ها را همراهی می‌کردند رفت.
    - می‌تونین صدای من رو الان ضبط کنین و موقعی که روی صحنه رفتم، پخشش کنین؟
    یکی از دختر‌ها از جایش برخاست و با کلافگی گفت:
    - ما فقط برای پلی‌کردن صدا‌ها اینجاییم و الان هم کارمون دیگه تموم‌شده‌ست.
    بنجامین با کلافگی انگشتانش را در موهای ادوارد کشید. همین موقع صدایی از پشت‌سر نظرش را جلب کرد:
    - من این کار رو انجام میدم.
    بنجامین با چشمانی که برق می‌زدند، به جک نگاه کرد.
    - می‌سپارمش به تو. می‌تونی یه صفحه مشابه صفحه‌ی روزنامه برام طراحی کنی تا روی نمایشگر به اجرا دربیاد و با استفاده از صداهای قبلی یه صدای خوب رو صحنه‌ها بذاری؟
    جک با لبخندی که نشانه‌ي گیج‌شدنش بود، دستش را پشت‌سرش برد.
    - یه‌کم سخت به نظر می‌رسه.
    بنجامین با خواهشی که در چشمانش هویدا بود، به او نگاه کرد.
    - لطفاً نذار این داستان این‌جوری و اینجا تموم شه.
    جک لبخند اطمینان بخشی زد.
    - راستش این کار به نفع خودم هم نیست. پس بسپارش به من.
    بنجامین با صدای بلندی تمامی ‌بازیگران را فرا خواند. به سختی لبخند مصنوعی به لب نشاند تا آرامش را به این اغتشاش بازگرداند:
    - دوستان با اون اشتباهی که احتمالاً باعثش خودم بودم، کار همگی‌مون و به‌خصوص شماهایی که از دو ماه پیش سرگرم این نمایشین به باد میره. پس اگه موافق جلوگیری از این اتفاقین، باهام همکاری کنین. درضمن برای مخالفت وقتی نیست. تا پنج دقیقه دیگه باید روی صحنه باشیم.
    آریا با اضطراب و دستان درهم گره‌خورده و اخمی که روی صورتش نشسته بود، جلو آمد.
    - دقیقاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
    بنجامین با لبخندی که در پس صورت جدی ادوارد مخفی کرده بود، پاسخ داد:
    - من کاری نمی‌کنم. تنها اینکه ازتون می‌خوام همه‌تون تبدیل به شخصیتی که نقشش رو بر عهده داشتین بشین و ادامه‌ی راهتون رو تصمیم بگیرین.
    کریستینا با عصبانیت و با پرخاش پاسخ داد:
    - عقلت رو از دست دادی؟ بدون هماهنگی هیچی درست پیش نمیره!
    - پس چطور تو زندگی روزانه همه‌چیز خوب پیش میره؟ تو زندگی روزانه که حتی نقش‌هایی که همگی ما بر عهده گرفتیم خیلی پیچیده‌ترن و تا اونجایی که می‌تونیم ساز مخالف می‌زنیم.
    صدای جک نظرش را به خود جلب کرد.
    - من باید چی‌کار کنم؟
    - هر کاری رو هر وقت که بهتر می‌دونستی انجامش بده.
    با این حرف رو به اریک کرد.
    - صحنه‌ی قبلی رو همون‌جوری بذار و اون طناب دار رو به من بده.
    سپس رو به جک کرد:
    - حرف‌های من رو ضبط کن.
    کریستینا که هم‌چنان از این تصمیم به‌ظاهر احمقانه ناراضی بود، دوباره لب به اعتراض گشود:
    - مثلاً چی می‌خوای بگی؟
    بنجامین بدون اینکه سرش را حتی به‌سمت او برگرداند و یا حتی صدایش را اندکی بالا ببرد تا به گوشش برسد، زمزمه کرد:
    - حقیقت رو!
    آماده‌ی ضبط بودند که رابرت با تشویش در کنارش ظاهر شد.
    - دقیقاً داستان قراره چطور پیش بره؟
    - هرجوری که بخوای.
    رابرت با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد.
    - لااقل کلی بگو چی میشه.
    بنجامین نفسش را با صدا بیرون داد.
    - چه می‌دونم! درگ آزاد میشه و میره سر خونه‌وزندگیش. همین.
    رابرت دوباره پرسید:
    - سر برایان چه بلایی میاد؟
    - تو تصمیم بگیر.
    رابرت گویی که در فکر فرو رفته باشد، دستی به ریش‌های بلوند تازه درآمده‌اش که به دلیل نمایش به آن‌ها دست نزده بود کشید.
    - چطوره همه‌چیزش رو از دست بده؟
    بنجامین با عجله و در‌حالی‌که میکروفون را مقابل دهانش می‌گرفت، پاسخ داد:
    - خودت با بقیه هم هماهنگ کن.
    با زدن این حرف شروع به ضبط کرد.
    پرده‌ها کنار رفتند. دار کنده‌شده از سقف بر گردن ادوارد زانوزده قابل‌رؤیت بود. صدا در فضا پخش شد:
    - مرگ، بهترین راه فرار ممکنه برای بازیچه‌ی کوچکی مثل من! پس انتخابش کردم، اما مرگ من رو انتخاب نکرد. باید چی‌کار کنم؟ دنبالش برم تا شاید یه نیم‌نگاه به من بکنه؟ الان چند وقته که مردم؟ از روزی که ناامید شدم؟ یا نکنه مُردم و متوجه نمیشم؟ این طناب دور گردنم تنگه!
    با این حرف دستان ادوارد دور طناب پیچید و صدایش ادامه داد:
    - مرگ سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. درد داره. باید دوباره امتحانش کنم؟
    دستش بیش از پیش دور طناب پیچید. صدای فریاد ادوارد فضا را پر کرد و طناب پاره شد. طناب دار را با تمام توان به زمین کوبید و با خشم به آن نگاه کرد. این بار جای صدای ضبط‌شده، صدایش به صورت زنده فضا را پر کرد:
    - من زنده‌م! من لعنتی زنده‌م! من قاتل به چه جرأتی باید زنده بمونم؟
    به‌سمت نقاشی که تصویر آریا را نشان می‌داد رفت و با ناخن‌هایش به آن چنگ زد.
    - خانم تامسون! به من نگاه نکن. من لیاقت تعریف تو رو ندارم. من... من... من خیلی وقته که مردم.
    بر زمین نشست و صدای هق‌هقش فضای سالن نمایش را پر کرد. صدای اریک شنیده شد:
    - زندانی شماره 194، ملاقاتی داری.
    همان‌گونه که از همگان خواسته بود، هیچ‌چیز از پیش برنامه‌ریزی نشده بود. در دل حسرت می‌خورد که پیش از شروع فرصت نشد با استاد صحبت کند. به ناگاه صدای استاد، او را به قالب درگ برگرداند.
    - درگ جوان؟
    بنجامین با بهت رویش را به‌سمت او برگرداند و استاد ادامه داد:
    - افسوس می‌خورم که هنرمندی مثل تو رو توی این مکان باید پیدا کنم. جایگاهت اینجا نیست.
    بنجامین رویش را به‌سمت او برگرداند.
    - من لیاقت اون زندگی رو ندارم. برای رسیدن به اون زندگی آدم کشتم، پس لیاقتش رو ندارم.
    صدایش را برای گفتن کلماتی چون آدم بلندتر کرد و جمله‌ی آخر را تقریباً فریاد زد. استاد جلو رفت و دستی روی تصویر نقاشی‌شده کشید.
    - چه چیزی برات اهمیت داره درگ؟
    بنجامین خود را اندکی روی زمین جمع کرد تا درماندگی‌اش را بیشتر نشان دهد.
    - دیگه هیچی مهم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    - پس این دختر که نقشش رو اینجا کشیدی چی؟
    صدای خنده‌ی ادوارد در سالن پیچید و به‌شدت سرش را تکان داد.
    - این دختر بدون من خوشبخت‌ترینه و با من بدبخت‌ترین.
    استاد دستش را از روی نقاشی برداشت و رو به مردم، پشت به بنجامین ایستاد و دستانش را پشت کمرش برد.
    - زیاد هم مطمئن نباش جوون. خواهرت چی؟ اون قراره چی‌کار کنه؟ نمی‌خوای به اون فکر کنی؟ می‌دونی چه بلاهایی بدون تو ممکنه سرش بیاد؟
    صدای استاد به‌قدری محکم و جدی بود که نه‌تنها درگ، بلکه بنجامین را نیز به فکر فرو برد. پس سر کیت یا بریاتا چه بلایی می‌آمد؟ با صدایی هرچند آرام، اما به شکلی که تماشاچیان بشنوند، گفت:
    - کیت کجاست؟
    استاد گلویش را صاف کرد و گفت:
    - من اون دختر رو زیر بال‌وپر خودم گرفتم و به نام تو بهش هزینه‌ی زندگیش رو میدم، اما من هم سازمان خیریه ندارم که در ازای هیچ‌چیز به کسی خدمات بدم. پس تو هم باید طبق قرارمون برای من کار کنی.
    بنجامین چشمانش را به زمین دوخت و گفت:
    - باشه. مراقبش باش. اما از من چی می‌خوای؟
    استاد برگشت و نگاهش را به ادوارد دوخت.
    - همین مدتی که تو زندانی هم با حمایت من نقاشی می‌کشی و من از فروش کار‌های تو هزینه‌ی زندگی خواهرت رو میدم، اما مشخصاً مثل یه سرمایه‌‌گذاری مقداری از مبلغ فروش مختص گالری پروانست.
    بنجامین سری به نشانه‌ي تأیید تکان داد.
    - باشه، همین کار رو می‌کنیم.
    صحنه خاموش شد و با خاموشی‌اش اریک برای جمع‌آوری وسایل آمد و بنجامین به ‌همراه استاد به پشت صحنه رفتند. رابرت به همراهی آریا به‌سمت صحنه می‌رفتند. با دیدن ادوارد لحظه‌ای ایستادند و رابرت گفت:
    - تو برای صحنه‌ي اولین باری که بعد از پونزده سال به گالری نقاشیت میای آماده شو. ما هم سعی می‌کنیم این صحنه رو طولانی کنیم.
    بنجامین با حرکت سر تأیید کرد. صدای رابرت و این همراهی‌اش دلگرمی ‌و امیدی که سال‌ها از دست رفته بود را در دل بنجامین کاشت. هرکدام راه خود را ادامه دادند.
    آریا پشت میزی روی صندلی نشسته بود و به ساعت‌دیواری که ساعت سه را نشان می‌داد، نگاه می‌کرد. فضای صحنه اندکی تاریک بود و پاهایش را به نشانه‌ي اضطراب تکان می‌داد. رابرت با ظاهری به‌شدت به‌هم‌ریخته، کت خاکی که به‌سختی به دست داشت، موهای ژولیده و صورتی سرخ تلوتلوخوران وارد صحنه شد.
    - عزیزم؟ عزیزم هیچ معلومه کجایی؟
    آریا مقابل رابرت ایستاد.
    - خودت معلومه کجایی؟ ساعت سه صبحه و تو تا الان در حال نوشیدن بودی؟
    رابرت بیشتر تلوتلو خورد و خود را روی صندلی مقابل میز انداخت. شیشه را بالا گرفته و در حین خوردن، روی سر و صورتش خالی کرد. با خنده و خماری صدایش را کشید:
    - سخت نگیر عشقم. دنیا دو روزه. پس باید سه روزش رو به خوشـی‌ و نوش گذروند.
    آریا به‌سمتی رفت که از صحنه خارج شود، اما صدای رابرت متوقفش کرد:
    - کجا داری میری؟
    آریا با عصبانیت به او نگاه کرد.
    - من با یه هنرمند ازدواج کردم. نه با یه الکلی که هر شب مـســت به خونه برمی‌گرده و همسرش براش حکم اسباب‌بازیش رو داره.
    صدای خنده‌ی رابرت و در پسش صدایی که گویی از فرط مـســتی تغییر کرده بود، شنیده شد:
    - الان تو منظورت با منه؟ زنیکه؟ بزنم لهت کنم؟
    آریا جیغی کشید.
    - دیگه نمی‌تونم این زندگی رو تحمل کنم.
    آریا پس از آن کلمات از صحنه خارج شد و رابرت شیشه‌ي مقابلش را به زمین کوبیده و صحنه رو به تاریکی رفت. صحنه از نو روشن شد؛ روشنایی که نشان‌دهنده‌ی روشنایی روز باشد. کریستینا خود را در بغــل ادوارد انداخت و با صدایی که لبریز از شوق بود گفت:
    - دوست دارم برادر. دلم برات یه ذره شده بود.
    صورت ادوارد را در دست گرفت.
    - از قبل لاغرتر شدی، اما بد به دلت راه نده. هنوز هم آشپزیم معرکه‌ست.
    بنجامین نیز سعی کرد شادی را در صدای ادوارد نشان دهد.
    - خیلی خوش‌حالم که پیشت برگشتم کیت.
    این صحنه تمام شد و صحنه‌ی بعد در پیش آغاز شد. کریستینا، استاد و بنجامین درحالی‌که مقابل نقاشی زیبایی ایستاده بودند، دیده شدند. بنجامین با هیجانی که سعی در هویداساختن در صدایش داشت، رو به استاد کرد:
    - بابت همه‌چیز ممنونم. اگه شما نبودین، من زندگیم تموم شده بود.
    - این حرف رو نزن جوون. تو خودت استعدادی داشتی که نظر من رو جلب کرد.
    آریا وارد صحنه شد و مؤدبانه سلام کرد. با ورودش استاد و کریستینا خارج شدند.
    آریا رو به نقاشی ایستاد.
    - از اول هم می‌دونستم به همچین جایگاهی می‌رسی!
    بنجامین رویش را به او کرد.
    - اما اصلاً اون‌جوری که در تصورات شما بود پیش نرفت. معلم... یعنی خانم تامسون.
    آریا اندکی خندید و با غمی که در صدایش شنیده می‌شد، گفت:
    - هیچ‌چیز اون‌جوری که من فکر می‌کردم پیش نرفت.
    - بابت طلاقتون متأسفم.
    آریا به‌خوبی احساس تأسف را منتقل می‌کرد.
    - ممنون. دیگه تقریباً یه سال ازش می‌گذره.
    پس از اندکی سکوت ادامه داد:
    - چی شد که نجات پیدا کردی؟
    بنجامین با اندکی تفکر، جوابی مناسب برای این سؤال یافت.
    - بهتره بپرسی کی نجاتت داد.
    آریا با شک پرسید:
    - رئیس کمپانی پروانه؟
    - لطف ایشون همیشه به من زیاد بوده؛ اما درواقع کسی که من رو نجات داد، کسی بود که تصویرش تو همه‌ی نقاشی‌هام وجود داشت.
    آریا خود را کنجکاو نشان داد و بنجامین شروع به ادامه‌ي صحبتش کرد:
    - کسی که احتمالاً هر روز صبح تصویر ژولیده‌ش رو توی آینه می‌بینین.
    لبخند کوچکی گوشه‌ي لب آریا نشست و بنجامین گفت:
    - هرچند چه اجازه داشته باشم چه نه، کار خودم رو می‌کنم؛ اما اجازه می‌دین شما رو هم‌چنان تو قلبم داشته باشم؟
    هر دو با نگاه‌هایی در کنار لب‌های خندان به یکدیگر می‌نگریستند. پرده‌ها پایین آمد. در آخر عکسی مشابه عکس یک روزنامه قدیمی ‌روی صحنه نمایش داده شد که سر تیتر آن ازدواج مجدد خانوم تامسون با شاگرد پیشین و هنرمند قرن کنونی را نشان می‌داد. تصویری که به‌خوبی چهره‌ي ادوارد و کاترین روی آن کار شده بود، نمایان‌گر صحنه‌ی عروسی بود. روزنامه به شدتی طبیعی بود که جای هیچ شکی را برای گرفته‌شدن این عکس نمی‌گذاشت.
    پرده‌ها کنار رفتند و همگان به روی صحنه آمدند. بنجامین خرسند از نجات این نمایش و با لبخندی که با اراده نیز نمی‌توانست جلوی آن را بگیرد. جک با خرسندی ناشی از عملی‌کردن هدفش و رابرت خوش‌حال از پیشرفت‌های پیش رو.
    چراغ‌های طرف تماشاچیان روشن شد و بنجامین با تمام تلاش به جستجوی جیمز پرداخت؛ اما آنچه دید، او را در جایش خشکاند. قلب ادوارد در قفس تنگ ســینه به تکاپو افتاد و دستانش چون یخ سرد شد. بی هیچ توجهی به اطراف از صحنه پایین پرید و خود را به جیمز رساند. چشمانش بسته بود و سرش روی گردنش سنگینی می‌کرد و کج شده بود. با دو دست سر جیمز را در دست گرفت و تکان داد.
    - بابا؟ بابا؟
    اما هیچ پاسخی در مقابل این موضوع وجود نداشت. افسوس که شادی از الـکـل نیز زودتر می‌پرد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    تنها یک شب تا شب حادثه‌ساز مانده بود. به دستور لرد با لباس‌های برازنده‌ای در محفل خصوصی او حاضر شده بود. بوی خوش مبلمان چرمی تلفیق‌شده با بوی عود بینی‌اش را نوازش می‌کرد. پایش را روی پایش انداخت و به پیرمرد زردپوش که به نظر لباس‌های محلی منطقه‌ی خود را پوشیده بود و صورت پرچین‌و‌چروکش نشان‌دهنده‌ی خستگی ناشی از زندگی بود، چشم دوخت.
    لرد صحبت را آغاز کرد:
    - مدت زیادی بود که فرصت ملاقات با شما رو نداشتم. حالا هم برای یه وصلت دوباره هم رو می‌بینیم.
    ادوارد با لبخند کم‌رنگی پاسخ داد:
    - من در هر حالتی پیام‌آور صلح هستم و این ازدواج هم برای صلح انجام میشه، حتی اگر در دل به ازدواج زودهنگام خواهرم راضی نیستم.
    لرد لبخندی عاری از تمسخر زد.
    - درواقع برای ازدواج خواهرت با من راضی نیستی؛ وگرنه خواهرت با ۲۲ سال سن برای ازدواج کاملاً بالغ شده.
    ادوارد با بی‌تفاوتی پاسخ داد:
    - قصد بی‌احترامی ‌نداشتم.
    لرد درحالی‌که لیوان مقابلش را برمی‌داشت و با اشاره‌ی دست ادوارد را نیز به همین کار دعوت می‌کرد، گفت:
    - بی‌احترامی نکردی پسرم. اینکه این ارزشی که برای خواهرت قائل هستی قابل‌احترامه؛ ولی بهتره با دقت بیشتری در گذاشتن اسم خواهر تأمل کنی.
    ادوارد، ابروهای بنجامین را درهم کشید.
    - متوجه منظورتون نمیشم.
    لرد دستانش را به نشانه‌ي بی‌اهمیت‌بودن بالا آورد.
    - احتمالاً در آینده به‌موقعش خودت خواهی فهمید.
    ادوارد پوزخندی زد. برایش باور اینکه درواقع بنجامین بدون دانستن هیچ‌چیز از خود و خانواده حقیقی‌اش تمام این مدت را زندگی کرده، سخت بود. با همان لبخند تلخ پاسخ داد:
    - بدون شک!
    با این جواب از جانب ادوارد، چهره‌ي لرد رنگ تعجب گرفت. چشمانش را تنگ کرد و برای شنیدن ادامه‌ی حرف‌های بنجامینی که مقابلش می‌دید، دقیق شد. ادوارد ادامه داد:
    - می‌دونین؟ خیلی جالبه که همه‌کس درمورد آدم بدونه اِلا خودش! چرا خودش ندونه؟ شاید چون به نفع خیلی‌ها نیست. اما اینجا این وضعیت متفاوته. اگه به نفعتون نبود، از اول این بحث رو وسط نمی‌کشیدین. حالا که شروع کردین، پس لطفاً بدون اینکه منتظر التماس از طرف من باشین، ادامه هم بدین.
    لرد مســتانه خندید و پس از خنده و صاف‌کردن گلویش گفت:
    - تو واقعاً گستاخ‌تر از قبلت شدی!
    ادوارد با لبخندی مصنوعی پاسخ داد:
    - صفت بی‌حاشیه رو به گستاخ ترجیح میدم.
    لرد با لبخند گفت:
    - می‌دونی که کرنلیوس صحبت درمورد گذشته‌ی تو رو ممنوع کرده. راستش رو بخوای، دنبال دردسر نمی‌گردم.
    ادوارد با همان لبخند از جا برخاست و درحالی‌که کت کرم‌رنگ را در تن بنجامین صاف می‌کرد، کفش‌های شیک و چرمی‌اش را اندکی روی فرش‌های سرمه‌ای‌رنگ متناسب با پرده و مبلمان چرمی مشکی کشید.
    - راستش وقت اضافه برای تماشای تظاهرکردن‌های شما ندارم. انتظار دیگه‌ای از لرد بزرگ داشتم. شاید لااقل فکر می‌کردم شما برخلاف این جمعیت بیکار، وقتتون رو به زدن صورتک «من آدم خوبه هستم» نگذرونین.
    رویش را برگرداند تا از این اتاق خارج شود، اما صدای لرد بار دیگر او را متوقف کرد:
    - می‌خوای بگی تو این صورتک رو به چهره نداری؟
    ادوارد به‌سمت او برگشت و با اعتمادبه‌نفس و استحکام گفت:
    - اگه هویتی داشتم، شاید برای حفظ اون هویت مجبور به این کار می‌شدم. اما الان نیازی نیست.
    لرد با دست به او اشاره کرد و با چهره‌ای جدی و چشمانی که رنگ جدید به خود گرفته بود گفت:
    - بیا بشین که صحبت‌هامون قراره طولانی‌تر از این حرف‌ها باشه.
    ادوارد یک ابرویش را بالا داد و به احترام دوباره به صندلی خود بازگشت. لرد سخن را در پیش گرفت:
    - همون‌جور که گفتی، من فقط ادامه‌ي صحبتی که خودم شروع کردم رو ادامه میدم.
    ادوارد بدون کوچک‌ترین قصدی برای پایین‌آمدن از آن غرور، پاسخ داد:
    - من نگفتم. این کار به هر روشی به نفع خودتونه. شما هم قصدی مبنی بر گفتن بخشی که مربوط به هدفتون نباشه ندارین.
    لرد اندکی روی صندلی جابه‌جا شد و ابروهای پرپشت خاکستری‌اش را درهم فرو کرد. چین‌وچروک صورتش بیشتر شد. این بار با لحن جدی‌تری گفت:
    - پس دیگه از این صحبت‌ها می‌گذرم و یک‌راست میرم سراغ اصل مطلب. مطمئناً خودت خوب می‌دونی بریاتا خواهر واقعیت نیست، اما خواهر واقعیت حتی از اون هم بهت نزدیک‌تره.
    ادوارد با بهت به او نگاه کرد. لرد با لبخندی که بر لبش خشکیده بود، ادامه داد:
    - اون شخصی که به نام مشاور می‌شناسی، کیت. اون خواهر حقیقیته.
    ادوارد با بهتی که قادر به پنهان‌کردنش نبود، به صورت پیرمرد خیره شده بود. کیت؟ همان دختر احساساتی؟ خواهر واقعی بنجامین؟ نمی‌توانست درشت و بازشدن چشمان و یا نفسی که در ســینه‌اش حبس شد را پنهان کند. باید دهان می‌گشود تا ضعیف دیده نشود. پس حتی اگر این حرف از دلش نبود، آن را بر زبان جاری ساخت:
    - دلیلی برای باور همچین حرفی نمی‌بینم.
    - تو آزادی هر چیزی که می‌خوای رو باور کنی. فقط این رو گفتم تا یه روز پشیمون نشی!
    ادوارد از جا برخاست. تا جایی که ممکن بود، سرش را به سمت دیگری برگرداند تا چهره‌اش را از لرد پنهان کند.
    - نگران پشیمونی من نباشین، چون اتفاق بیش از حد نادریه.
    با زدن این حرف از آن اتاق خارج شد. با بازکردن در، نگاهش در نگاه کیت گره خورد. گیج شده بود. نمی‌دانست چگونه باید با این دختر روبه‌رو شود. تا حدودی دست و پایش را گم کرده بود، اما به بهترین نحو حفظ ظاهر کرد. صدای کیت او را متوجه این موضوع کرد که بیش از حد به او خیره شده است.
    - مشکلی پیش اومده قربان؟
    ادوارد با گیجی سرش را به نشانه‌ي نفی تکان داد.
    - نه. بریم.
    کیت پرسید:
    - مقصدتون کجاست قربان؟
    ادوارد سعی در کوتاه‌کردن مکالمات داشت.
    - بریاتا کجاست؟
    کیت از این حالت‌های ادوارد متعجب شده بود، اما ترجیح داد این تعجب را به روی خود نیاورد.
    - تو اتاقشون مشغول استراحتن.
    - بریم پیشش.
    با زدن این حرف به‌سمت اقامتگاه رایلا راهی شد، درحالی‌که کیت کلیه‌ي فکرش را به خود اختصاص داده بود. همه می‌دانستند بنجامین فرزند کرنلیوس نیست، اما کسی نمی‌دانست فرزند کیست و یا حتی اگر می‌دانست هم قصد رونمایی از دانسته‌هایش را نداشت. بنابراین احتمال اینکه بنجامین پسر یک مستخدم و کیت نیز خواهرش باشد هم وجود داشت. اما حقیقت هم‌چنان خود را در پشت ابر‌ها مخفی کرده بود و حداقل در حال حاضر قصد رونمایی نداشت.
    برای لحظه‌ای دلش برای بنجامینی که ساخته‌ی ذهن خود می‌دانست سوخت. بنجامین چه شخصیتی واقعی می‌بود و چه شخصیتی ساخته‌ی ادوارد، همیشه خواهرش را در کنارش داشته و همیشه نیز از نعمت خانواده و حتی همین یک خواهر نیز محروم بوده است.
    هرچند که مداوم به خود یادآور می‌شد که در یک جنون به دام افتاده است،‌اما این موضوع از هیجانش نسبت به دنبال روی این خواب خوش نمی‌کاست. شاید اگر دوباره روزی عقلش را بازمی‌یافت، همگی این اتفاقات را در قالب داستانی برای نوشتن به چاپ رسانده و این پول‌وپله‌ی مجازی اینجا را به واقعیت تبدیل می‌کرد!
    مقابل درب قهوه‌ای‌رنگ چوبی ایستادند و کیت با در زدن خود اجازه ورود گرفت. رایلا با همان ظاهر بریاتا با پیراهنی شیری‌رنگ و بلند که پاهای روی هم گذاشته‌اش را به‌خوبی می‌پوشاند، روی مبل نشسته بود. سرشانه‌های لباسش با قطعاتی طلایی مزین شده بود و به نظر مشغول مطالعه می‌رسید. ادوارد جلو رفت و مؤدبانه سلام کرد. در جوابش رایلا با سری که هم‌چنان پایین و در حال مطالعه بود، پاسخ داد:
    - علیک!
    ادوارد با تردید پرسید:
    - دوربین و شنود؟
    رایلا با همان لحن سرد پاسخ داد:
    - فقط دوربین.
    ادوارد روی مبلی مقابل رایلا نشست. کیت پشت‌سرش و آلافونس و ساموئل در کنار در ورودی قرار گرفتند. ادوارد با لحن تمسخرآمیزی دهان گشود:
    - لااقل جلو این دوربین‌ها یه‌کم بیشتر احترامم رو نگه دار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    رایلا همان‌گونه که سر در گریبان بـرده بود، شانه‌ای بالا انداخت.
    - از قضا دارم نقش یه خواهر عصبانی رو بازی می‌کنم.
    سپس با کمی ‌مکث ادامه داد:
    - اینجا شنود نداره. ولی جوری حرف بزن که از طریق فیلم دوربین‌ها نشه لب‌خونیش کرد.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و بدون ادامه‌دادن بحثی که تنها باعث لورفتنشان می‌شد، پرسید:
    - برنامه‌ریزی نهایی به چه صورته؟
    - فرداشب من به‌جای بریاتا در ملأ عام به‌عنوان همسر جدیدش معرفی میشم. قبل از خواب از نوشیدنی که حداقل ویکتوریا فرستاده باشه می‌نوشیم. لرد به خواب ابدی میره و تو من رو به این بهونه که دیگه همسری نیست و دارم می‌میرم، به برزلند برمی‌گردونی.
    ادوارد با اندکی فکر به نقشه‌ی رایلا ناگهان گویی که موضوع جدیدی را دریافته باشد، پرسید:
    - واقعاً می‌خوریش؟
    رایلا اندکی سرش را بالا آورد و با چشمان سرد و بی‌روحی که در چشم بنجامین گره خورده بود گفت:
    - لازمه یه‌کم ازش مصرف کنم.
    ادوارد دوباره حالت خونسرد خود را بازیافت و کتش که پشت کمرش جمع شده بود را اندکی جلو کشید.
    - برام مهم نیست، اما برادرت دوست نداره برات مشکل جدی‌ای ایجاد بشه.
    رایلا پوزخندی زد.
    - برادرم؟ ‌ها؟ کدوم یکی؟ به‌هرحال بیشترش نقشه و یه‌کم هم واقعاً به مشکل می‌خورم.
    ادوارد بی‌توجه به طعنه‌ي رایلا، اندکی به جلو خم شد و با شکی که در سخنش موج می‌زد گفت:
    - و یه چیز دیگه، حواست باشه واقعاً خوشت نیاد!
    رایلا با تعجب و ابروی نازک و بلوندی که بالا داده بود، تکرار کرد:
    - خوشم نیاد؟
    ادوارد با لحن سرکشی پاسخ داد:
    - آره دیگه! بلاخره زن لرد و پول و مقام. حق میدم یه لحظه خوشت بیاد. البته فقط یه لحظه! بیشتر از اون نه‌تنها جون خودت، بلکه برادرت هم جزء ازدست‌رفته‌ها میشه و خب حیفه.
    رایلا خنده‌ی مســتانه‌ای کرد.
    - مطمئن باش وقتی اون شوهری که ازش حرف می‌زنی لرد باشه، در حد همون یه لحظه هم کابوس می‌بینم.
    ادوارد لبخند کم‌رنگی زد.
    - بهتره همین‌طور باشه.
    با زدن این حرف از جا برخاست و مقابل رایلا ایستاد. اندکی خم شد و دستش را بر شانه رایلا گذاشت.
    - بپا نمیری آبجی!
    با زدن این حرف بدون اینکه منتظر پاسخ دیگری باشد، از آن‌جا خارج شد. تنش را به‌خوبی در میان روابط حس می‌کرد. پیش از این، موضوعات صحبت‌هایشان بسیار شیرین‌تر به نظر می‌رسید؛ اما هرچه بیشتر در عمق فرو می‌رفتند، لبخند‌ها تلخ‌تر و صحبت‌ها بی‌مزه‌تر می‌شدند. از ته دل امیدوار بود این اتفاق ناشی از اتفاقات بد دنیای واقعی نباشد؛‌ چرا که به‌خوبی می‌دانست جنون، انعکاسی از پشت صورتک حقیقت است. جنون انعکاسیست که آن را درست مثل تصویری که از خود در آب می‌دید، باور می‌کرد. اگر او ذره‌ای تکان می‌خورد، تصویرش نیز تکان می‌خورد. و اگر در دنیایی که ادوارد آن را واقعی می‌نامید کوچک‌ترین تشنجی ایجاد می‌شد، آب نیز متشنج و تا شعاع بالایی، تا جایی که وجود داشت، این روند را ادامه می‌داد. ادوارد در عمق دریا نه، اما در عمق تصویر خود در آب دریا هر روز غرق و غرق‌تر می‌شد و لااقل این آن چیزی بود که خودش باور کرده بود.
    غروب خورشید نشان‌دهنده‌ی شروع مراسم بود. رایلا در لباس برازنده‌ی سپید، تاجی الماس‌کاری‌شده بر سر گذاشته بود. موهای مصنوعی روشنش با ظرافت اطراف تاج را گرفته بود و بدن هرچند درشت و ورزیده، اما تراشیده و خوش‌فرمش به‌خوبی با طرح دوخت لباس هم‌خوانی داشت.
    دستان کشیده‌ی رایلا در قالب بریاتا، در دستان ادوارد در قالب بنجامین قفل شد. سالن فوق‌العاده زیبایی که با سنگ‌های کرم و طلایی‌رنگ پوشانده شده بود و لوستر‌های مجللی که از سقف آویزان بودند و با کریستال‌های تراش‌خورده‌ی خود نور را به زیبایی منتشر می‌کردند. فرش‌های خوش‌طرحی که زیر پای مهمانان که در دو طرف با توجه به رتبه و مقامشان در جایگاه‌هایی نشسته بودند و لباس‌های برازنده و چشم‌گیری که ظاهر‌های زیبا و گران‌قیمت را می‌پوشاند. در بالاترین نقطه و اوج، لرد و ویکتوریا و تخت پادشاهی ظریفی که انتظار بریاتا را می‌کشید، اما برای رایلا مهیا شده بود، با چند پله از دیگر فضاها جدا می‌شدند.
    با موزیکی که فضای سالن بسیار مجلل را عاشقانه می‌کرد، بر فرش قرمزرنگی که به‌سمت صندلی لرد می‌رفت، قدم برمی‌داشتند. نوا و رنگ هر دو سرود عشق می‌خواندند و لب‌ها می‌خندیدند. حال آنکه همه‌ی آن‌ها نمایش بود و همه‌ی آنان تماشاچیان این نمایش!
    هر شخص هردو پیشه را به نحوه‌ی خود به‌خوبی عملی می‌کرد. چه ادوارد و رایلا، و چه حاضرانی که در پست‌های مختلف زیرلب برای شنیده‌شدن توسط لرد آرزوی خوشبختی می‌کردند و در دل انتظار مرگ تک‌تک حاضران را می‌کشیدند.
    با رسیدنشان به پله‌ها آهنگ آوای دیگری را به خود گرفت. این بار رایلا تنها از تک‌تک آن‌ها با استحکام و غروری درباری منشأنه بالا رفت تا دست در دست همسر بریاتا بگذارد و صبح بریاتا را بیوه کند.
    مقابل لرد ایستاد و به دستورش زانو زد. لباس سفیدش پله‌هایی را که با فرش قرمز پوشانده شده بودند، مزین کرد. صدای هرچند با لرزش لرد، سکوت را درهم شکست:
    - من، لرد بلک گاردن، بانو بریاتا، فرزند کرنلیوس را همسر خود اعلام می‌کنم. بانو بریاتا اگر که شاهد بر درستی این حکم هستین، به پا خیزید و کنار من به‌عنوان همسر بر حقتون قرار بگیرین.
    و این‌چنین بود که رایلا با ایستادنش در کنار لرد، به همسری‌اش درآمد. با ایستادنش، نگاهش به بنجامینی که حال بسیار نسبت به آن کسی که می‌شناخت تغییر کرده بود، افتاد. شاید قبلاً در نظرش یک پسربچه‌ی آرام به نظر می‌رسید؛ اما حال این قامت در آن ست تماماً مشکی، پسربچه‌ای تخس در لباس یک بزرگ‌مرد بود. با احترام همگانی و تک‌تک بخش اصلی مراسم به پایان رسید و نوبت به سرو غذا‌های رنگارنگ محلی بلک گاردن رو آورد. مطمئناً وقتی غذا از همه رنگ موجود باشد، نوشیدنی عضو لاینفک برای زینت آن است.
    ادوارد در کنار کیت که خواه‌ناخواه پس از صحبتی که با لرد داشت نمی‌توانست او را با همان نگاه گذشته بنگرد، نشسته بود و سعی می‌کرد بتواند در این جنون از کمترین چیزی که غذاخوردن باشد، نهایت لــذت را ببرد. همه‌چیز به نظر بر وفق مراد می‌آمد، اما صدای جیغ ناگهانی یکی از همسران لرد هوش از سر همگان پراند.
    ویکتوریا روی زمین افتاده بود و با ناخن‌های درست‌شده‌ي سرخ‌رنگش گلویش را به شدتی چنگ می‌زد که هم‌رنگ ناخن‌هایش شده بود. چشمان تیله‌ای‌اش در حال خارج‌شدن از حدقه‌ي خود بودند و دهانش را برای شاید ذره‌ای هوا بازوبسته می‌کرد. انگار که ماهی از آب بیرون افتاده باشد، در خود می‌پیچید و رنگ صورتش هر لحظه بیش از پیش به تیرگی می‌رفت. لباس‌های مخملی‌اش از عرقش خیس شده بود و هر لحظه مرگ را با وضوح بیشتری می‌دید.
    در نگاه ادوارد پیش از اینکه این صحنه یک یادآور صحنه‌ای دردناک باشد، او را به‌سمت میلیون‌ها فیلم و افسانه‌ای که همین اتفاق افتاده بود سوق می‌داد. دلیلش می‌توانست چیزی به‌غیر از تقلید ذهن ادوارد برای ساختن یک رویا باشد؟ نگاهش به لرد افتاد که از هرکس کمک می‌گرفت و با التماس تقاضای حضور یک پزشک را می‌کرد. این اتفاقات بر طبق برنامه نبود. مرگ ویکتوریا آن هم به این شکل و در این زمان؟
    ویکتوریا پس از تقلای بسیار بی‌حرکت شد. همگان به پا ایستاده بودند و با بی‌حرکت‌شدن بدن ویکتوریا، سکوت مرگ‌آوری بر سالن بزرگ حاکم شد. گویی هیچ‌کس انتظار این‌گونه اتفاقی را نداشت و همه در خوابی از بهت رفته بودند. چشمان بازش مستقیماً رایلا را هدف نگاه ترسناکی که دیگر نمی‌توان گفت در حدقه‌اش بود، قرار داده بود. ناگهان لرد گویی که از مرگ همسرش مطمئن شده باشد، به پا خاست و انگشت اشاره‌اش را به‌سمت رایلا نشانه رفت و با صدایی نشان‌دهنده‌ی پریشان‌حالی‌اش بود، این سکوت را درهم شکست:
    - کار تو بود!
    رایلا که مشخص بود این بار واقعاً غافل‌گیر شده است، با تمام توان سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد، اما بی‌فایده بود؛ چرا که سربازان از هر گوشه به‌سمتش هجوم می‌آوردند. بادیگارد‌های مشخص‌شده از برزلند به رهبری آلافونس و ساموئل برای کمک شتافتند. درگیری خونین تازه سرش را یافته بود و تا رسیدن به آخرش، قصه‌ها مانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    بنجامین با غمی که در تمام وجودش رخنه کرده بود، خیره به علامت سردخانه‌ی بیمارستان نشسته بود. نتوانست. این بار نیز نتوانست. دیر جنبید و همگی زحمات ادوارد را به هدر داد. به یاد نامه‌اش افتاد. چه حرف خنده‌داری زده بود! سعی داشت به ادوارد بیچاره بگوید که از ناتوانی‌اش زندگی اسف‌باری داشته است. حال می‌دید ادوارد بسیار تواناتر بوده که این پیرمرد را حداقل دو سال زنده نگه داشته و حال خودش به سه ماه نرسیده، این پیرمرد را به باد داده بود. اریک دستی بر شانه‌اش گذاشت.
    - حالت خوبه؟
    بنجامین با نگاهی سرد او را نگریست که حال دوستش را از او جویا می‌شد. از مو‌های به‌هم‌ریخته‌اش مشخص بود به او نیز فشار زیادی آمده است. بیچاره هنوز نمی‌دانست با که طرف است! با این فکر سؤال دیگری از ذهنش گذشت. مگر خود بنجامین می‌دانست کیست؟ شاهزاده‌ی برزلند؟ فرزند کرنلیوس؟ فرد نشان‌دار و پیام‌آور صلح؟ یا شاید ضمیر ناخودآگاه ساخته‌ی ادوارد؟ خود ادوارد؟ یا شاید صورتکی برای ادوارد؟ ولی چطور ممکن است وقتی خودش صورتکی بر چهره دارد و گذشته‌ها را برای خودش پنهان می‌کند؟
    آن چیست که انسان را می‌تواند به جایی برساند که وجود و واقعیت خود را انکار کند؟ تا اینجا آنچه را که او را تحت‌کنترلش گرفته بود و باعث می‌شد برایش دست به هرکاری بزند، وابستگی می‌نامید. در دنیایی که می‌زیست، چیزی به نام عاطفه وجود نداشت. همه‌چیز مطلق بود. دستور مطلق است. قانون مطلق است. بد و خوب مطلق است. گـ ـناه مطلق است. تا پیش از این سفر همه‌چیز مطلق بود، اما اکنون...
    هیچ‌چیز مطلقی وجود نداشت. همه‌چیز نسبیست، حتی حقیقت. این دنیای نسبی به‌مراتب درست‌تر به نظر می‌رسید. پس وجود خود او در نظرش نسبی به نظر می‌رسید.
    با صدای اریک به خود آمد:
    - ادوارد کجایی؟ سه ساعته دارم صدات می‌زنم!
    با گیجی نگاهش را روی کاشی‌های اطرافش چرخاند و در آخر به چشمان قهوه‌ای اریک چشم دوخت.
    - همین‌جام.
    اریک با نگرانی در کنارش نشست.
    - باید بریم تا برای خاک‌سپاری حاضر شی.
    بنجامین با گنگی پرسید:
    - خاک‌سپاری؟
    اریک با نگرانی دستی در موهایش کشید و با بغض فروخورده‌اش، به‌گرمی ‌بدن نحیف ادوارد را در آغــوش کشید.
    - ادوارد کافیه! این ماجرا تموم شد. تو الان می‌تونی پولی که جمع می‌کنی رو صرف درمانت کنی.
    بنجامین نگاه عسلی ادوارد را بار دیگر به چشمان اریک دوخت.
    - دیگه مهم نیست.
    اریک با بهت گفت:
    - یعنی چی که مهم نیست؟
    - یعنی دیگه هیچ‌چیز مهم نیست. نه من، نه ادوارد، نه هیچ‌چیز دیگه‌ای!
    اریک با کلافگی گفت:
    - دوباره سیم میم‌هات قاطی کرده؟ خودت رو کس دیگه‌ای می‌دونی؟
    بنجامین که دیگر همه‌چیز را تمام‌شده می‌دید، لبخند کوچکی زد.
    - بذار این بار باهات صادق باشم.
    اریک با تردید او را نگریست و بنجامین ادامه داد:
    - من اصلاً ادوارد نیستم.
    اریک با غم به او نگاه کرد و با چشمانی اشک‌بار گفت:
    - داداش همه‌چیز درست میشه.
    بنجامین تأکید کرد:
    - نه اریک. به هیچ عنوان دروغ نیست. من خیلی وقته که ادوارد نیستم. میدونی اصلاً اسمم چیه؟ ها؟ می‌خوای بدونی؟
    اریک با اشکی که دیدش را تار کرده بود، به دوست عزیزش که حال خیس عرق شده بود و لرزشی محسوس داشت نگاه می‌کرد. بنجامین ادامه داد:
    - من بنجامینم. اصلاً تا پیش از اومدن تو بدنش، کسی به نام ادوارد رو نمی‌شناختم. پس من اصلاً اون کسی نیستم که تو حتی فکرش رو می‌کردی.
    نفس‌های ادوارد منقطع و تند شده بود. از شدت عرق مو‌ها و لباسش نیز خیس بود. تلوتلوخوران چند قدم جلو آمد؛ اما پیش از اینکه توان گفتن حرف دیگری را داشته باشد، دیدش تار شد و به زمین افتاد.
    ***
    تا به خود آمد، بوی نم باعث درهم‌رفتن چهره‌اش شد. دردی قدیمی ‌در پهلویش می‌پیچید. درد نیز حتی در این جنون مهمان بود. دستی بر پهلویش کشید و با حس خیسی دستش را بالا آورد. خون سرخ‌رنگ از زخم پهلوی راستش در جریان بود. احساس کرختی و خستگی وصف‌ناشدنی و دردی که ثانیه‌به‌ثانیه بیشتر می‌شد، به آن حدی نزدیک می‌شد که اگر در بدن خودش بود، کارش به تزریق مورفین می‌رسید. این قرار بود پایان کار او باشد یا بنجامین؟ دیگر چه اهمیتی داشت؟
    برایش سؤال بود دید خودش تار است یا این دخمه زیادی تاریک؟ اما به هر روش کتش را درآورد. هیچ‌چیز همانند این حس خیسی همراه با درد عذاب‌دهنده نبود. در این دو سال به‌خوبی یاد گرفته بود در اوج درد دم نزند. قانونی بود که پشت صورتک سالمش پنهان کرده بود. پیراهن را باز کرد و زیر پیراهنی سفید را هرچند با بی‌جانی و به قیمت درد جان‌فرسای همیشگی شکافت. حالت تهوع و سرگیجه‌ی شدید هر لحظه غالب می‌شد و دستان لرزانش به هر سختی پارچه را دور پهلوی بنجامین می‌پیچید، شاید که بتواند از این حس خیسی کم کند.
    نفس‌هایش منقطع و سیاهی بیشتر شده بود. تا جایی که می‌توانست، پارچه را سفت کرد. از شدت درد دندان‌هایش را به‌گونه‌ای بر هم سایید که بی‌شک همگی‌شان با یک فشار کوچک خرد می‌شدند. بی‌جان تکیه زد. تسلیم این درد و ضعف شد. این حس تر گونه ناشی از خون و عرق هرچند طاقت‌فرسا بود، اما دیگر توانی برای مقابله با آن‌ها را نداشت. تک چشم بنجامین کم‌کم تسلیم بر ناتوانی بسته شد.
    با بسته‌شدن پلکش، اتفاقات این شب شوم بار دیگر پشت آن‌ها جان گرفتند و با رونمایی دوباره‌شان، آرامش خواب را از او غصب کردند. کابوس از نو آغاز گشت...
    لرد با غضب به رایلا نگاه می‌کرد.
    - تو! تو باعث‌وبانی مرگ همسرمی!
    با این حرف به نگهبانان اشاره کرد و آن‌ها عاری از هرگونه رحم، به رایلا هجوم بردند. رایلا با تمام قوا به مبارزه پرداخت. شاید اگر اخلاقیات گستاخانه‌اش را به این خوبی نمی‌شناخت، باور نمی‌کرد که این دختر چگونه می‌تواند با این لباس به این خوبی از خود دفاع کند! تا آن حد که آن چهار یا پنج نگهبان فرصتی برای دستگیری او نیابند. اما اتفاقی که نباید افتاد و با افتادنش مهری بر سند مرگ رایلا کوباند.
    کلاه‌گیس از سرش کشیده شد و مو‌های عـریــان سفیدش در هوا شناور گشت. سالن بار دیگر در سکوت فرو رفت. رایلا میان آن نگهبانان محاصره شده بود و راهی برای فرار نداشت. ادوارد بدون اینکه دلیل منطقی برای کارش داشته باشد، دست کیت که از ترس چون تکه یخی در دستان بزرگ بنجامین بود را می‌فشرد و آلافونس و ساموئل آماده‌ی فرماندهی دیگر مأموران برزلند و محافظت از بنجامین تا پای جان خود بودند. لرد با خنده‌ای که بیشتر عصبی به نظر می‌رسید، چند قدمی جلو آمد و همان‌گونه که دست بر کمرش می‌برد گفت:
    - دخترک اعتراف می‌کنم با اون دختره‌ی مغرور مو نمی‌زنی! اما متأسفانه من باهوش‌تر از اینم که متوجه نشم کرنلیوس دختر عزیز دردونه‌اش رو به همین راحتی‌ها به اینجا نمی‌فرسته. متأسفم که تو هم قربانی این قضیه هستی.
    با این حرف اسلحه را به‌سمت رایلا نشانه رفت. رایلا سعی کرد از این موقعیت بگریزد؛ اما پیش از اینکه موقعیتش را تغییر دهد، صدای بم اسلحه‌ تن بنجامین را لرزاند و در پیش سربازان لرد به سالن هجوم آوردند. بادیگارد‌ها و آلافونس به همراهی ساموئل سعی در محافظت از ادوارد را داشتند. تمامی ‌سالن به‌هم‌ریخته بود. هرکس به طرفی می‌گریخت و سعی در نجات جان خود داشت.
    سربازان بی‌امان وارد می‌شدند و جای دیگری برای دفاع نمی‌گذاشتند. تقریباً تمامی افراد حاضر در سالن دستگیر شده بودند و آلافونس و ساموئل هم‌چنان با تمام تلاش از بدن بنجامین دفاع می‌کردند. ادوارد هرچند با تلاش نتوانست دستان دخترک را در دستانش حفظ کند. کیت با فاصله اندکی از ادوارد ایستاده بود و دستان لرزانش را در هم گره کرده بود. همه‌چیز بیش از اندازه پیچیده گشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا