کامل شده رمان اوژن | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
هنوز گریه‌ی مادرم در گوشم زنگ می‌زد. فریادهای حاج‌بابا و ملامت‌های رقیه را به یاد داشتم؛ اما با این همه، راهی هم نداشتم.
نگاهم به ساعتی بود که پریروز عالمی خیال برایم رقم زده بود. با انگشت سبابه‌ام قابش را نوازش کردم. با بغض، آخرین یادگاری محمد را هم در جعبه گذاشتم. در جعبه‌ی کادویی و سیاه‌رنگِ کاغذی را بستم. با بغض به اطرافم خیره شدم. انگار دیوارها تنها کسانی بودند که دردِ دلم را می‌دانستند. جعبه را بغـ*ـل کردم و پایین رفتم. فاطمه مقابلم آمد و با اندوه گفت:
- آژانس دمِ در منتظره.
سری تکان دادم و سعی کردم بغضم را پنهان کنم. چون آدمی بی‌خیال، به چشم‌غره‌های مرتضی توجه نکردم. صدای فاطمه گوشم را نوازش کرد:
- لیلا!
به‌سمتش برگشتم و با صدایی که به‌زور از گلویم خارج می‌شد، پرسیدم:
- چیه؟
اشک در چشمانش حلقه زد.
- یه‌کم بیشتر فکر کن.
رو برگرداندم، بی هیچ جوابی از خانه بیرون رفتم و سوار آژانس شدم. دیگر جایی برای فکرکردن نبود، باید میدان را خالی می‌کردم.
آدرس خانه‌ی حاج‌دایی را داده و سرم را تا رسیدن به مقصد، به شیشه تکیه دادم. امروز صبح من و محمد طلاق گرفتیم. خطبه‌ی عقد میانمان باطل شد و من رسماً دخترعمه‌اش شدم. آن‌‌قدر زود همه‌چیز اتفاق افتاد که هنوز هم خیال‌های باطلی که در سر داشتم، در مقابلم رژه می‌رفتند.
آژانس، خیابان‌هایی را طی کرد که روزهایی به امید دیدار محمد طی می‌کردم. آژانس، مقابل عمارتی ایستاد که بدترین روز زندگی‌ام را برایم رقم زده بود. پیاده شدم و کرایه‌اش را حساب کردم. مقابلِ در بزرگ و سیاه عمارت ایستادم. دیگر تردیدی نبود، وقت رفتن رسیده بود. انتهای راه، درست همین‌جا بود. زنگ درب را فشردم و در بلافاصله با صدایِ تیکی باز شد. داخل شدم و به درختانی چشم دوختم که باد پاییزی، برگ‌هایشان را به یغما بـرده بود. از میان حیاطی که با برگ‌های خشک‌شده‌‌ی زرد و آسمانی خاکستری آراسته شده بود، گذشتم. چه روز دل‌گیری!
در سالن باز بود. وارد که شدم، سر‌ها به سمتم چرخیدند. محمد میان خانه ایستاده بود و حاج‌دایی مقابلش. حاج‌خانم هم پشت حاج‌دایی ایستاده بود. زینب و مهدی، بی‌طرفانه گوشه‌ای کز کرده بودند. انگشت حاج‌دایی که به نشانه‌ی تهدید در صورت محمد بالا آمده بود، در هوا خشک شد. با تکان سر سلامی دادم و جلو رفتم. نگاه محمد با تحقیر سر تا پایم را آنالیز کرد. در آخر نگاهش قفلِ جعبه‌ای شد که در بغـ*ـل داشتم. جلو رفتم و بی‌توجه به بقیه، جعبه را روی میز شیشه‌ای وسط هال گذاشتم. بغضم را فرو خوردم و سعی کردم قوی باشم.
- این تمام کادوهاییه که محمد خریده بود.
پوزخند عمیقی روی لب‌هایم جان گرفت و داغ دلم تازه شد. سرم را بالا آوردم و چشم‌های متعجب حاج‌دایی را شکار کردم. هیچ‌کدامشان چیزی نگفتند، فقط حاج خانم بود که با اشک و نفرتِ درهم‌آمیخته، مرا نگاه می‌کرد. انگار هنوز در شوک بودند که چرا یک‌‌باره لیلا بلبشو راه انداخت و محمد را رها کرد. حق هم داشتند. من خودم هنوز در شوک بودم، در شوکِ ازدست‌دادن.
لب‌هایم را تر کردم و با تردید، دست به‌سوی حلقه‌ی طلایی‌ام بردم؛ حلقه‌ای که روز عقدمان محمد به دستم انداخته بود، حلقه‌ای که مرا به بند اسارت عشق کشاند. حلقه را از انگشتم بیرون آوردم و در سـ*ـینه‌ی محمد پرت کردم. حلقه پس از برخورد با محمد به زمین افتاد و تق صدا داد.
حاج‌خانم از حال رفت و من خمـار و بی‌احساس به محمد خیره شدم. گویی من رهایش کرده بودم، حس پیروزیِ درونم زیاد بود. حتی حس پیروزی هم نبود، یک بی‌حسی مزمن که از درون، چون صدای ناخنی که روی دیوار کشیده شود، عذابم می‌داد. بی‌توجه به فریاد‌های زینب که به‌سمت حاج‌خانم می‌دوید، از خانه بیرون زدم.
هوایی را نفس کشیدم که متعلق به این عمارت بود. درختانی را دیدم که چون من، بی‌کس و تنها در مقابلِ طوفان ایستادگی می‌کردند. اشک در چشم‌هایم جمع شد. از پله‌های ایوان پایین آمدم، اما احساسم را جا گذاشتم. احساسم را میان همان حلقه‌ی طلایی روی پارکت‌ها جا گذاشتم.
از حیاط گذشتم، اما لیلایی با من نیامد. آن لیلا با من نیامد. او هنوز در حال گریه بود. اما من احساسم را در قبرستانِ قلبم دفن کردم و یک آدم جدید شدم. من در آنی از لحظه تغییر کردم و گذشته‌ام را به باد سپردم. من کسی را به دست پاییز دادم که روزی جهانم بود؛ اما حال، تلاشم برای فراموشی‌اش بیشتر شده بود.
من قدم برمی‌داشتم؛ اما دلم با من نمی‌آمد. من بی‌احساس شده بودم؛ اما او هنوز می‌گریست. من، تنها شده بودم؛ اما او هنوز در خیالاتش با محمد بود. من می‌رفتم؛ اما لیلا زیر همان درختان، به پایمال‌کردن غرورش در مقابل محمد ادامه می‌داد. من رفتم و لیلا ماند. درست لیلا را در میان همین عمارت جا گذاشتم و خودم رفتم. این من، به‌یک‌‌باره تغییر کرد و آن من، به‌یک‌‌باره مُرد. لیلای جدیدی متولد شد و پشتِ در بزرگ و سیاه عمارت آرزو‌هایش، قدم به راهی گذاشت که دیگر تردیدی در آن نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    وقتی از آن‌ سرمای سوزانِ بیرون به گرمای آرامش‌بخش خانه برگشتم، هر‌کسی گوشه‌ای کز کرده بود. من بیوه شده بودم، آن‌ها عزا گرفته بودند! چه خیالات خامی در ذهن آن‌ها بود. من باید کز می‌کردم و جبهه می‌گرفتم، اما آن‌ها به من چپ‌چپ نگاه می‌کردند.
    زیرلب سلامی دادم و خواستم تا از پله‌ها بالا بروم؛ اما صدای پدرم، مرا وادار به ایستادن کرد. فریادش، گوش فلک را هم کر می‌کرد.
    - تا عمر دارم، نمی‌تونم سرم رو جلو بقیه بالا بگیرم. سرافکنده‌م کردی.
    صدای مادرم هم بلند شد:
    - عمه کلثومت زنگ زده بود. نمی‌دونی چی‌ها که نگفت.
    صدای مرتضی هم از گوشه‌ای برخاست:
    - مگه محمد چش بود؟
    باورت می‌شود؟ برای اولین بار بغض نکردم. دیگر نه اشک ریختم، نه بغض کردم، نه لرزیدم و نه ناراحت شدم. برای اولین بار حق دادم، حق دادم و گوش کردم به دیالوگ‌هایی که در این ده روز، بارها شنیده بودم و شاید حتی ده سال بعد هم بشنوم. سمتشان برگشتم و فقط در سکوت نگاهشان کردم. بگذار هرچه می‌گویند بگویند، بگذار خالی شوند، بگذار مثل من بیخ گلویشان عقده نشود. راست می‌گفتند، من طلاق گرفته بودم و این عیب بود. انگار واقعاً دیگر این من، من نبودم. در دنیای جدیدی غرق شده بودم. در همین لحظات کوتاه احساسم را از دست داده بودم.
    چیزی نگفتم، دوباره برگشتم و بالا رفتم. خودم را در اتاقی انداختم که همیشه از مشترک‌بودنش بین خودم و فاطمه‌، متنفر بودم. در را قفل کردم. دیوانه شده بودم. شالم را از سر برداشتم و دستی به موهای کوتاهم کشیدم. جمله‌های محمد در سرم اکو می‌شدند.
    «تو چی تویِ خودت دیدی که فک کردی در حد منی؟»
    بدون ذره‌ای تردید در وجودم درباره‌ی تصمیمی که گرفته بودم، به‌سمت حمام رفتم.
    «تو یه دختر پخمه‌ای که کلِ کشش عقلش تو دیپلمش ختم میشه و دیگه هیچ!»
    در را قفل کردم و به‌سمت آینه رفتم.
    «هیچ‌وقت نخواستمت. مادرم و حاج‌بابا مجبورم کردن.»

    دربِ آینه را باز کردم.
    « تو یه اجبار بودی، یه اجبار که توش گیر کرده بودم.»

    بسته‌ی کاغذی و سفید- جگریِ تیغ را از کمد بیرون آوردم.
    « هیچ‌وقت دوستت نداشتم و اینکه تو دوستم داری، مشکل خودته.»

    یکی از تیغ‌ها را از بسته‌اش بیرون آوردم، کاغذ نازک دورش را پاره کردم و در سطل آشغال بنفش‌رنگی که در گوشه‌ی حمام، میان کاشی‌های سفید گذاشته شده بود انداختم.
    «اگه زودتر از این شرت رو کم می‌کردی، این‌جوری نمی‌شد. تقصیر خودت بود. تو یه خــ ـیانـت‌کاری، یه دختر هرجایی.»

    ژاکتم را درآوردم و به جالباسی آویزان کردم.
    تیغ را کمی در انگشتم فرو بردم. تیز بود و تیزی‌اش دستم را برید. سوزش بدی در تنم پیچید.
    «مثل تو زیاده.
    »
    دوش آبِ سرد را باز کردم و تیغ سرد را روی رگ‌هایم گذاشتم. خون از انگشتم می‌ریخت و من نگاهم به رگ‌هایِ سبز مچم بود. دیگر هیچ تردیدی نبود. من دیگر چیزی در این دنیا برای ازدست‌دادن نداشتم. تمام تحقیر‌ها را شنیده بودم، تمام شخصیتم خرد شده بود و تمام احساسم را باخته بودم. در میان فامیل، سرافکنده شده بودم. دستانم می‌لرزیدند، اما دلم قرص بود. می‌دانستم با این کار راحت می‌شدم. اما... اما خودکشی گـ ـناه بود و در برابر سمیه و محمد، برای من باخت. برای پدرم یک لکه‌ي ننگ، برای مادرم یک فرزند ناکام و برای خواهر و برادرانم یک الگوی بد.
    باخت؟ من بازنده بودم؟ با این کارم می‌باختم؟ نه! تیغ را از روی رگم برداشتم و شیر را بستم. از حمام بیرون آمدم. نه، من بازنده نبودم، نبودم، نبودم. من به کسی باخت نمی‌دهم. من برنده می‌شوم؛ حتی اگر راهی جز باخت نمانده باشد.
    کشویِ عسلی تختم را باز کردم و کمی زیرورویش کردم. چسب زخمی درآوردم و کاغذش را پاره کردم و دور انگشتم پیچیدم. به‌سمت موبایلم یورش بردم و در باکس پیام‌ها دنبال نام سیما گشتم. تند‌تند برایش نوشتم:

    «تمام کتاب‌های کنکور و زمان دقیق کنکور رو می‌خوام.»
    بله، من لیلا بودم! باید یک‌ بارِ دیگر زندگی‌ام را بکوبم و از نو بسازم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    روز‌ها با سرعت می‌گذشتند و عقربه‌ها هم با من سر لج افتاده بودند. یک هفته از جدایی‌ام از محمد گذشته بود؛ اما رفتار اهالی خانه، همچنان سرد بود. بدون اینکه کمی به نظر دخترشان احترام بگذارند، به رفتار سنگینشان ادامه می‌دادند. اما مهم نبود، حداقل این ‌بار مهم ‌نبود.
    خبری از خانواده‌ی حاج‌دایی هم نبود. حتی مرتضی، دوست صمیمی محمد هم خبری از رفیق نامرد‌ش نداشت.
    فاطمه پرسشی نگاهم می‌کند، از نگاهش یک «چرا»ی بزرگ می‌خوانم. مرتضی با اخم نگاهم می‌کند؛ اما می‌بینم که هنوز به دنبال دلیل قانع‌کننده‌ای برای خودش است. مادرم درمانده، پدرم با عصبانیت و در نهایت، آرام و با عجز. معلوم است حسابی ترسناک شده‌ام.
    خسته، روی تخت غلتی زدم و به دیوارِ سفید روبه‌رویم چشم دوختم. نگاهم به کتاب‌های کنکوری افتاد که سیما دیروز آورد. وقتی قضیه را کامل برایش تعریف کردم، شروع کرد دشنام‌دادن به محمد، به سمیه و در آخر به من که چرا خودم را درگیر محمد کردم. عاشق نشده بود تا بداند دست خود آدم نیست. کسی را دوست نداشته تا بداند شب‌ها به یادش خواب‌رفتن، یک لحظه دیدنش، لبخندش، چشم‌هایش، صدایش، بودنش و عطر تنش، حتی حرف‌زدنش هم برایت چقدر خوشایند است. شکست هم نخورده که بفهمد وقتی آرزوهایت با خاک یکسان شوند، یعنی چه. شکست نخورده تا که بداند چقدر سخت است قانع‌کردن دلی که هر لحظه‌اش را برای او می‌تپد؛ یک نفر که نه می‌رود و نه می‌آید.
    نفس عمیقی کشیدم و در پی‌اش، آه عمیقی از نهادم بلند شد. اینکه هنوز بعد از یک هفته به نبودش عادت نکرده بودم، عمیقاً دیوانه‌ام می‌کرد، اینکه دستم می‌رفت تا پیامی برایش ارسال کنم، اینکه هنوز عکس‌های دوتایی‌مان را داشتم، اینکه هنوز با یادش گریه می‌کنم، اینکه دوست داشتم جای سمیه باشم، اینکه یک هفته برایم دنیا جهنم شده بود و در نهایت اینکه با یک سوءتفاهم من همه‌چیز را باختم. همه و همه مرا به جنونی می‌کشاندند که تا مرزِ مرگ، چون مویی بیش فاصله نداشت.
    اشک چکیده از چشمم را پاک کردم. درمانده روی تخت نشستم و زانوهایم را در آغـ*ـوش گرفتم. اینکه فاطمه در این وضعیت اتاق مشترکمان را رها کرده بود و کم مزاحمم می‌شد، تنها موضوع خوش‌حال‌کننده‌ی این روزها بود. به‌راحتی می‌توانستم گریه کنم،‌بی‌آنکه مزاحمی با چهره‌ا‌ی رنگ‌گرفته از ترحم یا تمسخر نگاهم کند.
    اشک‌هایم دستم را تر می‌کردند، اما همچنان ادامه داشتند.
    تقی به در زده شد. سریع و هول‌کرده، سرم را بالا آورده و به درِ بسته‌ی سفید‌رنگ خیره شدم. تند‌تند با کف‌ دست اشک‌هایم را پاک کردم و بلند شدم. هول‌کرده و تندتند تختم را مرتب کردم. همان‌ طور که دماغم را بالا می‌کشیدم، به‌سمت در رفتم. آهسته قفل را چرخاندم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم چهره‌ام عادی باشد. مشکلی نیست اگر دلم از پای‌بست ویران است.
    سرِ رقیه داخل آمد و طلبکارانه، سر تا پایم را از نظر گذراند. نگاهم را از چهره‌ی طلبکارش گرفته و به پارکت‌های چوبی دوختم. پوزخند بلند آمیخته با کنایه‌اش، زهری شد بر قلبم.
    - فکر می‌کردیم ماتم بگیری؛ ولی معلومه لیاقت نداشتی.
    خوب است ندیده بود ماتم‌هایم را، اگر می‌دید آن‌وقت چه می‌گفت؟ لابد می‌گفت «خودت ولش کردی، دیگه ماتم برای چیته؟»
    سرم را بالا آوردم، اما بالاتر از صورتش بردم و نگاهم را به سقف دوختم. باری دیگر صدایش گوشم را خراشید:
    - چرا رو کج می‌کنی؟ حقیقته خب.
    داخل آمد و در را بست. دستم را از روی دستگیره‌ برداشتم و روی تختم نشستم. چرخی در اتاقم زد و همه‌چیز را از نظر گذراند. موشکافانه پرسید:
    - چی‌کار می‌کردی؟
    مقابلش ایستادم و با عصبانیت گفتم:
    - درس می‌خوندم. مشکلی هست؟
    انگار منتظر تلنگری از جانب من بود که صدایش را روی سرش انداخت.
    - چته؟ چرا رم کردی؟ مشکل خودته، خودت حلش کن. سر من برای چی داد می‌کشی؟
    از این‌همه کولی‌بازی خنده‌ام گرفت. پوزخندی زدم و مستقیم در چشم‌های درنده و قهوه‌ای‌اش نگاه کردم.
    - من مشکلی ندارم، مشکل من تویی.
    پره‌های دماغِ گوشتی‌اش باز و بسته می‌شد. لبان گوشتی‌اش را به هم فشرد و چیزی نگفت، چون چیزی برای گفتن نداشت! چانه‌ی بیضی‌شکلش تکان می‌خورد و صدای دندان‌قروچه‌اش خیلی واضح شنیده می‌شد. عصبی‌کردنش همین‌قدر ساده بود. دستش را روی گونه‌ی گوشت‌آلودش گذاشت و با حرص گفت:
    - تقصیر منه که خواستم خبری ازت بگیرم.
    لبخندی به دروغش زدم و روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را بستم و منتظر ماندم تا برود. خش‌خش دمپایی‌هایش روی قالیچه‌ی کوچک اتاق را شنیدم و سپس بسته‌شدن در. خوش‌حالی متأثر از رفتنش، باعث شد لبخندی بزنم. اینکه چرا همیشه با من ساز مخالفت می‌زد را نمی‌دانستم، فقط می‌دانستم کار از بیخ‌و‌بن خراب است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    سرم را خسته روی کتاب گذاشتم و سعی کردم به هر چیزی که ذهنم را سمت محمد می‌کشاند، توجهی نداشته باشم. خسته از چهار ساعتِ ممتد درس‌خواندن، چشمانم داشت به خواب شیرینی گرم می‌شد؛ اما وقتی یاد تست‌هایی که هنوز نزده بودم ‌افتادم، خواب از سرم پرید.
    بلند شدم و در دستشویی، هول‌کرده مشتی آب به صورت رنگ‌وروپریده‌ام زدم. به چهره‌ام در آینه نگاه کردم. صورتم رنگ‌پریده و لاغر شده بود، چشمانم گود رفته بود و حلقه‌ی کبودی دورشان را قاب گرفته بود. لبانم خشک و سفید شده بودند و همانند مرده‌ای شده بودم که از دنیای پس از مرگ بازگشته.
    دستانم را تکاندم و دشنامی زیرلب نثار محمد کردم. صورتم را با حوله خشک کردم و دوباره سراغ درسم رفتم. سیما زمان دقیقِ کنکور، تمام مدارک موردنیاز و جزئیات لازم را دانه‌‌به‌‌دانه برایم متذکر شده بود تا مبادا هنگام ثبت‌نام گمراه شوم. از آنجایی که قصد نداشتم با مرتضی بروم، مجبور بودم یاد بگیرم. مرتضی در خانه‌ی ما تنها کسیست که کنکور داده و وارد دانشگاه شده. فاطمه دیپلم تجربی و رقیه دیپلم ادبیات دارد.
    کلاً در فامیل رسم بود دختران تا دیپلم و پسران تا هرجایی که می‌خواستند، می‌توانستند درس بخوانند. چه می‌شد که درمیان ده دختر، یک نفر کنکور دهد و وارد دانشگاه شود؟ مثلاً عفت، دخترعمه‌ام و خواهر علیرضا، اولین کسی بود که با محمد و مرتضی کنکور داد؛ اما به‌محض ورودش به دانشگاه، مخالفت‌ها شروع شد. عفت هم تصمیم گرفت تا فوق‌دیپلم بیشتر پیش نرود. بماند علیرضا چقدر خودش را به آب و آتش کشید که خواهر بزرگش باید لیسانسه باشد؛ اما حرفش کار به جایی نبرد. اگر من برادری چون علیرضا داشتم، حتی یک سال هم اجازه به غفلت‌کردنم از درس و تحصیل نمی‌دادم.
    علیرضا ذهن متفاوتی داشت؛ گویی از ابتدای به‌دنیاآمدنش فکرهای بازی در سر داشته. با تمام قوانین و رسم‌ورسوم خانواده مخالف بود، حامی زنان بود، عاشقِ تحصیل و درس و کتاب‌خواندن بود و برای فرانسه جان می‌داد. عاشق فرانسه رفتن بود، اما در تهران هم به بهترین شکل زندگی می‌کرد. در مقابلِ علیرضا، کسی حق نداشت به خواهرش از گل کمتر بگوید.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا پیش از دیدن خودم در دانشگاه، ذهن و فکرم را پای کنکور و درسم بگذارم. دو هفته گذشته بود، درست دو هفته می‌شد خبری از محمد و خانواده‌اش نبود. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم کینه‌ای میان خانواده‌ها رخنه بزند که زدودنش کار غیرممکنی باشد. مخصوصاً اینکه دایی حسن تنها برادر مادرم بود. آن‌وقت همه‌چیز را از چشم من می‌دیدند.
    بی‌تاب، خودکار بیکِ میان انگشتانم را روی کتاب قطورِ تست پرت کردم. خسته از این‌همه فکر که اجازه‌ی درس‌خواندن نمی‌دادند، بلند شدم و پایین رفتم. صدایی شنیده نمی‌شد. همین‌که به سالن رسیدم، چشمم خانواده‌ای را شکار کرد که آمدنشان تا لحظاتی پیش، آرزویی برایم به شمار می‌رفت. سرم را پایین انداختم و شوکه از دیدار یک‌‌باره‌شان، دوباره بالا برگشتم. هیچ‌چیز غمگین و متعجبم نکرد، جز نبودِ محمد.
    نیامده بود. حتی دیگر خودش را به من نشان نمی‌داد. در اتاقم را بستم و به آن تکیه دادم. چشمم به دیوار خالی روبه‌رو بود، اشک‌هایم روی گونه‌ام سر می‌خوردند و نفس‌کشیدن برایم سخت بود. گویا تخته‌سنگی بزرگ بیخ گلویم گذاشته باشند، احساس سنگینی می‌کردم. هوا کم بود. توانایی نفس‌کشیدن نداشتم.
    به‌سمت تختم هجوم و سرم را در بالش فرو بردم. تا جایی می‌توانستم لحاف را بالا کشیدم. دیگر هیچ نوری نبود. همه‌جا تاریک بود. این بود دنیای من. دنیای واقعی من در این دو هفته این بود، خالی از هر نوع روزنه یا روشنایی. هق‌هق بلندم را در بالش خفه کردم و به خودم اجازه‌ی گریه‌کردن دادم. انگار همین دو هفته برایم بس بود. طاقت از کف داده بودم. بالش در کسری از ثانیه تر شد. بی‌حال، چشمانم را بستم؛ اما اشک‌هایم هنوز از گوشه‌ی چشمم به پایین سر می‌خوردند. سردم بود و دستانم آشکاراً می‌لرزیدند.
    نفس کم آورده بودم. سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم و در خودم جمع شدم. یا هوا سرد بود یا من سردم شده بود. اما مگر در خرداد هوا سرد می‌شد؟ چله‌ی زمستان که نبود! بیشتر در خودم جمع شدم و همان‌طور که اشک‌هایم صورتم را تر می‌کردند، سعی کردم بخوابم که البته موفق هم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    مچ دستم در انگشتان سیما اسیر شده بود و به هر سویی که می‌رفت، مرا هم به دنبال خودش می‌کشاند. مقابل دانشگاه انبوهی از دختران و خانواده‌هایشان ایستاده بودند و ازدحام بسیاری به وجود آمده بود. بالاخره زن بداخلاقی که چادرش را تا ابروهایش جلو آورده بود و با اخم نگاهمان می‌کرد، مدارک را از دست سیما گرفت و پس از چند دقیقه بررسی مدارک، با سر اشاره کرد تا داخل برویم. استرس بدی وجودم را فرا گرفته بود. از آن بدتر، احساس تنهایی‌ای بود که غمگینم می‌کرد. سیما با برادش سهیل و مادرش آمده بود، اما من تنها.
    همین‌که وارد سالن شدم، هول‌کرده و دستپاچه صندلی‌ام را یافتم. سیما دو ردیف و پنج صندلی از من دورتر بود. ترس و استرس داشتم؛ اما احساس می‌کردم حاصل این دو ماه زحمتم را دریافت خواهم کرد. به سقف سفید و بلند سالن نگاه کردم، چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم:
    - خدایا، به امید خودت.
    ***
    درِ سالن را با ضرب باز کردم و همان‌طور که خودم را با مقنعه‌ام باد می‌زدم، بی‌حال سلام دادم. پدرم و مرتضی سرکار بودند. مادرم در سالن نشسته بود و پته می‌دوخت. رقیه سهیل را شیر می‌داد و فاطمه هم مشغول صحبت با مادرم بود. روی مبلی دور از جمع نشستم و از پارچِ آب خنکی که روی میز بود، برای خودم یک لیوان آب ریختم. یک نفس همه را سر کشیدم و در پی‌اش نفسی عمیق. لیوان را روی میز گذاشتم و به پشتی مبل تیکه دادم. مادرم دست از کارش کشید و آرام پرسید:
    - چطور بود؟
    دلخور بودم. وقتی کسی مرا تا آنجا همراهی نکرد، نگرانی‌شان درباره‌ی کنکورم برایم بی‌فایده بود. همان‌طور که چشمم به پایه‌ی قهوه‌ای میز بود، زیرلب گفتم:
    - خوب بود.
    رقیه، سهیل را در بغلش جا‌به‌جا کرد و با تمسخر پرسید:
    - پس چرا لب‌ولوچه‌ت آویزونه؟ خراب کردی؟
    تند و عصبی نگاهش کردم. از چشمان او تمسخر و از چشمان من خشم می‌بارید. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. در این دو ماهی که از محمد طلاق گرفته بودم، رفتارش واقعاً زننده شده بود. برای همین صدایم را برای اولین بار بر سر خواهر بزرگ‌ترم بلند کردم:
    - میشه ساکت شی؟ شما اظهارنظر نکنی به هیچ جایی بر نمی‌خوره.
    برای یک ‌بار زبانم را چون خودش تلخ کردم.
    - کنکور ندادی، از این چیزها سر درنمیاری. مگه امتحانه که بفهمی خوب میشی یا بد؟ نتیجه‌ش که همون لحظه نمیاد.
    دیدم که به رخ‌کشیدنِ این‌ها، برایش سخت تمام شد. مادرم پته‌اش را کنار گذاشت و با تأسف به من خیره شد.
    - لیلا، این رفتار‌ها چیه؟ با خواهر بزرگت درست صحبت کن.
    پوزخندی زدم و نگاهم را به‌سمت مادرم سوق دادم.
    - بزرگتره که هست. خودش احترامش رو نگه داره.
    پوزخندم غلیظ‌تر شد و ادامه دادم:
    - تو این خونه هیچی در نظر گرفته نمیشه، الی احترام. احترام، احترام! کاش یه ذره به بقیه‌ی خواسته‌ها هم توجه بشه.
    پای‌کوبان به طبقه‌ی بالا رفتم و به صدای مادرم که سعی داشت مرا مجبور به ایستادن کند، توجه نکردم. وارد اتاقم شدم و در را بستم. معلوم بود رقیه شروع کرده به گریه‌کردن که مادرم آن‌قدر عصبی شده بود. بالاخره هرچه بود، رقیه فرزند اولش بود، بعد مرتضی، فاطمه، بعد من و بعد هم آرام. یک خانواده‌ی شش‌نفره که هرکدام به‌نوعی بعد از طلاقم از محمد، با من لج کرده بودند.
    از محدوده‌ی ادب خارج شده بودم. اگر حا‌ج‌بابا می‌فهمید در را به روی مادرم کوبیده‌ام و به حرفش گوش نداده‌ام، غوغا به پا می‌کرد.
    مقنعه‌ام را از سرم درآوردم و روی تخت پرت کردم. موهای به‌هم‌ریخته‌ام را شانه زدم و پس از تعوض لباس روی تختم نشستم. مثل همیشه، روزمرگی‌ها شروع می‌شد. این روزها آن‌قدر بی‌حوصله بودم که جز درس‌خواندن دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. حتی مسئولیت‌های خانه را به گردن فاطمه انداخته بودم و در اوج تنبلی فقط به خوردن و خوابیدن مشغول بودم. اتاقم را مادرم و لوازمم را فاطمه مرتب می‌کرد. رقیه هم چپ می‌رفت، راست می‌رفت، کنایه می‌زد. گاهی ضرب‌المثل‌هایی می‌گفت که سرم سوت می‌کشید و مرا یاد قرن پنج هجری قمری می‌انداختند. دو ماه می‌شد، کاملاً دو ماه می‌شد که محمد از زندگی‌ام رفته بود. دو ماه می‌شد خانواده‌ام من را به چشم دیگری می‌دیدند و دو ماه می‌شد که تلاشم برای فراموش‌کردن محمد بی‌فایده شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    چشمم به مانیتور لپ‌تاپ سیما بود. از چیزی که می‌دیدم مطمئن نبودم و به بیداری خودم باور نداشتم. چشمانم گشاد شده بودند و گلویم خشک. کنار سیما روی صندلی نشستم و بی‌حال به سیما نگاه کردم. با ذوق، سیلی آرامی به صورتم زد و با خنده‌ی سرمستی گفت:
    - چرا ناراحتی؟ باید خوش‌حال باشی.
    با ذوق دوباره خندید و مانیتور را به صورتم نزدیک کرد.
    - ببین، همونی که می‌خواستی قبول شدی.
    چشمانم هنوز روی کلمات مانیتور می‌چرخیدند. حس می‌کردم جهانی مرا به بازی گرفته. هنوز بعد از یک ساعت باورم نمی‌شد که حقوقِ اصفهان قبول شده باشم. انگار تخته‌سنگی بزرگ روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام گذاشته بودند که نفس‌کشیدن را برایم سخت کرده بود. چشمانم در آنی از لحظه تر شد و رو به سقف، رو به خدایم گفتم:
    - خدایا شکرت. ممنونتم که جواب همه‌ي زحمت‌هام رو دادی.
    دوباره به مانیتور خیره شدم. سیما با خوش‌حالی مرا در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ام کاشت. با ذوق تبریک گفت و من هم کم‌کم راهی خانه شدم. خوش‌حال بودم، اما باورش برایم سخت بود. بیشتر از خوش‌حالی، فقط بغض داشتم. نمی‌دانم چرا، اما دوست داشتم فریاد بکشم و گریه کنم.
    تمام راه ذهنم مشغول این بود که اصفهان قبول شده بودم. رفتن به اصفهان سخت بود. چگونه خانواده‌ام را راضی کنم؟ آن هم خانواده‌ی سخت‌گیر من! یعنی باید به‌خاطر تعصب‌هایی که زندگی عفت را خراب کردند، قید حقوق و وکالت را بزنم و در تهران بشینم؟ کاش شهرستان را در انتخاب رشته‌ام نمی‌زدم.
    اما خب، از چیزی که قبول شده بودم هم نمی‌توانستم بگذرم. نمی‌توانستم بار دیگر به‌خاطر تعصب‌هایی چون تعصب‌های محمد، زندگی‌ام را به گند بکشانم و یکی چون رقیه بشوم.
    خانه‌ی جدید سیما تا خانه‌ی ما فاصله‌ی بسیاری نداشت، چیزی حدود یک ربع ساعت. به‌خاطر همین، این روزها هرچقدر بخواهم می‌توانم وقتم را با سیما بگذرانم. دختری که امتحانش را داده بود و به‌راحتی می‌توانستم به او اعتماد کنم.
    به نزدیکی خانه که رسیدم، استرس داشتم و برای قانع‌کردن خانواده‌ام دنبال کلماتِ مناسبی می‌گشتم. در باز بود. متعجب جلو رفتم و کنجکاو سرک کشیدم. ماشین لندکروز آشنایی در حیاطمان پارک بود. داخل رفتم و در را بستم. تند از حیاط گذشتم و در سالن را با ضرب باز کردم؛ اما با دیدن مهمان‌هایی که در خانه نشسته بودند، دستم از روی دستگیره شل شد و پایین افتاد. از شدت بغضی که به گلویم هجوم آورده بود، دندان‌هایم به هم می‌خوردند. چون کودکی که در سرما گیر کرده باشد. نفس‌کشیدن برایم سخت شد وقتی دیدم چگونه با تحقیر و دل‌خوری نگاهم می‌کنند. چرا همه سر لج دارند؟ آخ محمد که چه قفلی بر دهانم زدی که حتی تا نسل‌ها‌ی بعد هم مرا به همین چشم می‌بینند.
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به نرده‌های در آهنی دوختم. باشد، اگر سر لج دارید، من هم سر لج می‌گیرم. به درک که نمی‌توانم این جماعت را قانع کنم، به درک که نمی‌توانم حقیقت را ثابت کنم. پس بچرخ تا بچرخیم!
    در را محکم پشت‌سرم بستم و با تکان سر، آهسته گفتم:
    - سلام.
    جوابی نیامد، حتی از جانبِ فاطمه. فقط صدای رقیه بود که چون رادیویی قدیمی و گوش‌خراش در فضای خانه می‌پیچید:
    - چی شد؟ چیزی هم قبول شدی؟
    آخ که چه خوب می‌توانستم ضایعش کنم. مغزم را در این یک ماه بعد از کنکور خورده بود. هر طرف می‌رفت می‌گفت:
    - چیزی قبول نمیشی. الکی کنکور دادی. فقط انگشت‌نمای فامیلمون کردی.
    اما حال جواب من، چون آب خنکی بر روی آتش، هم شور او می‌خواباند و هم دل من را خنک می‌کرد. آهسته جلو رفتم و لیوانی آب برای خودم ریختم. تحمل چند جفت چشم که همانند عقاب به شکار دست‌نیافتنی‌شان نگاهم می‌کردند، برایم سخت بود؛ اما برای اینکه خوب در نقشم فرو بروم، مجبور بودم به روی خودم نیاورم.
    آب را خونسرد تا آخرش سر کشیدم و محکم روی میز جلوی رقیه گذاشتمش. دستم هنوز دور لیوان بود و به‌خاطر گذاشتنش روی میز، خم شده بودم. برخورد لیوان شیشه‌ای با میز چوبی صدایِ نسبتاً مهیبی ایجاد کرد. چشمکی برایش زدم و کمر راست کردم. لبانم به لبخند پیروزی باز شد و نفس عمیقی کشیدم.
    - حقوقِ اصفهان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. رقیه حسابی کم آورده بود و خانواده‌ی حا‌ج‌دایی هر لحظه عصبی‌تر از لحظه قبل می‌شدند. هنوز شادی‌ام کامل نشده بود که رقیه، خار بزرگی در نیشه‌ام زد.
    - حالا کی می‌ذاره بری اصفهان؟
    پوزخند غلیظی در پی حرفش زد. درست دست گذاشت سر نقطه‌ای که خودم تا به همین‌‌جا با ترس درباره‌اش فکر می‌کردم. از ترس ضایع‌شدنم در برابر زینب و حاج‌خانم، دنبال جملاتی برای رقیه بودم، جملاتی که بتوانند جایگاهش را در زندگی‌ام مشخص کند. دهان باز کردم، اما هنوز چیزی نگفته بودم که صدای پرتحکم حاج‌بابا در سالن پیچید:
    - مختاره. هر کاری که دوست داره بکنه.
    سرم را شوکه بالا آوردم و به حاج‌بابا چشم دوختم. دهانم نیمه‌باز ماند و حرفم در دهانم خشک شد. پس از من بریده بود. قید مرا زده بود که اختیارم را در هجده‌سالگی دست خودم داده بود. بغض کهنه‌ی چند دقیقه‌ی پیش دوباره تازه شد. پس خواهان رفتنم بودند، می‌خواستند بروم تا بیشتر از این آبرویشان را نبرده‌ام. نفس‌هایم تند و ریتمشان از دستم خارج شده بود. دقیقا نمی‌دانستم چه حالی داشتم، فقط می‌دانستم چیزی میانِ خشم و دل‌خوری در نگاهم موج می‌زد. حتی صدای مرتضی هم بلند نشد. دندان‌های کلیدشده‌ام را باز کردم و به‌سختی گفتم:
    - ممنون بابا.
    با قدم‌هایی محکم که در اثر برخورد با پارکت‌ها صدای بدی ایجاد می‌کردند، به اتاقم رفتم. تمام بدنم از خشم می‌لرزید و اشک تا پشتِ پلکم هجوم آورده بود. نه، نباید اشک بریزم. پس مرا نمی‌خواستند. می‌خواستند به اصفهان بروم. می‌خواستند تا هرچه زودتر شرم را کم کنم. اشک‌هایم سرکشانِ جلوتر می‌آمدند و من با لجبازی اجازه‌ي ریختن نمی‌دادم. آنجا بود که برای اولین ‌بار نگذاشتم اشکی بریزم. آنجا بود که مقابلِ دیوار احساسات ایستادم و تکیه‌ام را از دیوارش برداشتم. پس اگر مختارم، می‌روم. چه کسی این فرصت خوب را از دست می‌دهد؟
    امروز چندم بود؟ بیست‌وپنجم. باید دنبال کارهای خوابگاهم باشم. نباید دست روی دست بگذارم و بیکار بچرخم. باید بروم، باید بروم از خانه‌ای که پدرم مرا به‌خاطر نوه‌ی عمویش بیرون می‌کند.
    آه محمد، لعنت به تو! کاش هرگز وسط زندگی‌ام پیدایت نمی‌شد. کاش همیشه پسردایی باقی می‌ماندی. کاش هیچ‌وقت در این دلِ دیوانه خانه نمی‌کردی. سمیه لعنت به تو! با وجودت زندگی‌ام را از هم پاشیدی. لعنت به هر آن‌که مرا نمی‌فهمد. لعنت به هر آن‌که باعث‌وبانی این وضعیتم است.
    به‌سمت کمد هجوم بردم و چمدان را بیرون کشیدم. هنوز همان لباس‌ها تنم بود. امشب می‌روم. امشب از اینجا می‌روم. اینجا دیگر برای من خانه‌ی سابق نیست. تندتند لبا‌س‌هایم را جمع کردم و لوازم شخصی‌ام را از قبیل کارت ملی و شناسنامه برداشتم. نگاهم را در سرتاسر اتاق چرخاندم. نفسم رفت. بغض، راه گلویم را بسته بود؛ اما من همچنان به آهنین‌بودنم ادامه می‌دادم.
    نزدیک به سه ساعت بالای سر همان چمدان نشسته بودم. ساعت هفت شب بود. بلند شدم و مقنعه‌ام را که روی صورتم آمده بود، پس زدم. پایین رفتم. خبری از مهمانان گرامی نبود. پدرم در اتاق کارش بود و بقیه در پذیرایی نشسته بودند. بشقاب‌های کوچک میوه، پر از پوست میوه‌های فصل روی میز مانده بود و فریادی برای جمع‌شدن می‌زدند. بی‌اعتنا از کنارشان گذشتم و خواستم به آشپزخانه بروم تا چیزی برای این معده‌ی لامصب بیابم، اما صدای مرتضی مرا محبور به بازگشت کرد:
    - برو بابا کارِت داره.
    کلافه، راهم را از آشپزخانه به اتاق پدرم کج کردم. خدا کند مخالفتی با رفتنم نداشته باشد. حال که می‌بینم، بهتر شد که مخالفت نکرد. تقی به در زدم و بدون اینکه منتظر اجازه باشم، وارد شدم. پدرم با تأسف نگاهم کرد و بدون مقدمه‌چینی شروع کرد:
    - رفتارهات واقعا بچگانه‌ست؛ اما امیدوارم با دانشگاه رفتن درست شه. برو پیش فرهاد، اون بهت توضیح میده.
    به در تکیه دادم و خسته، پرسیدم:
    - چی رو توضیح میده؟
    از اینکه پسرعمه‌اش را جمع نبستم، عصبی نگاهم کرد.
    - قضیه‌ی خونه‌ای که قراره موقتاً داشته باشی و ماشینت.
    ماشین؟ خانه؟ برای من؟ با تعجب تشکر کردم و بدون ادامه‌دادن بحث، از اتاق خارج شدم. پس واقعاً رفتنی شده‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    تنها کسی که گریه می‌کرد، مادرم بود. مرتضی که اصلاً نیامده بود و رقیه هم بغ‌کرده به من نگاه می‌کرد. فاطمه چیزی نگفت و فقط برایم آرزوی موفقیت کرد. برای آخرین بار مادرم را در آغـ*ـوش گرفتم و بوی عطر همیشگی‌اش را به مشام کشیدم. از آغوشش جدا شدم و نفس عمیقی کشیدم. دل‌کندن از تهران و هوایش، از خانواده‌ام، از سیما و بسیاری چیز‌های دیگر سخت بود؛ اما تقدیری بود که محمد برایم رقم زده بود.
    ساک‌دستی مشکی‌ام را برداشتم و قدم بر روی آسفالت بنزینیِ ترمینال گذاشتم. دیگر به عقب نگاه نکردم/ نگاهم به جلو بود، به زندگی‌ای که قرار بود از حال به بعد داشته باشم. بند ساک را در دستم فشردم و قدم‌هایم را مصمم‌تر برداشتم. اینکه از سر لج‌بازی با پدرم با اتوبوس به اصفهان می‌رفتم، برایم سخت بود.
    از پله‌های کوچک اتوبوس بالا رفتم و در آن فضای طولانی و مستطیل‌شکل با چراغ‌های سفید که تنها بخشی از فضا را روشن می‌کردند، دنبال صندلی‌ام گشتم. شماره‌ي صندلی‌ام را یافتم و نشستم. کنارم دخترکی همسن خودم نشسته بود. با تکان سر سلام آرامی دادم. از اینکه صندلیِ کنار پنجره را داشتم، خوش‌حال بودم. هرچند جاده‌های خاکی چیزی برای دیدن نداشتند؛ اما باز هم برای پرت کردن حواسم از زندگی فلاکت‌بارم، گزینه‌ی خوبی به شمار می‌رفتند.
    پلاستیک خوراکی‌هایم را جلوی پایم گذاشتم و سعی کردم تا حد امکان به پنجره‌های آن سمت نگاه نکنم. اگر بار دیگر چشمم به خانواده‌ام می‌افتاد، دل‌تنگ می‌شدم. بگذار دل‌خوشی نداشته باشم.
    دسته‌ی پلاستیکی وسط که چسبیده به صندلی‌ام بود را در مشتم فشردم و سرم را به شیشه تکیه دادم. چشمم به آرم سفیدِ مسافربری روی اتوبوسِ نارنجی‌رنگ کناری بود، اما فکرم فقط حوالی محمد می‌گشت، به اینکه بعد از این چه خواهد شد. واقعاً بعد از این چه خواهد شد؟ روزی برخواهم‌گشت؟ مسلماً نه! حتی اگر مادری سال‌ها چشم‌انتظارم باشد، حتی اگر خواهری دل‌تنگم شود، حتی اگر برادری باز هم با نگاه پرسشی منتظر دلیلی از جانب من باشد، برنخواهم‌گشت. تا زمانی که جسدم را از اصفهان انتقال دهند، شاید آن زمان در بی‌کس‌ترین حالت ممکن، در گوشه‌ی قبرستانی دفن شوم، بدون اینکه کسی برایم اشک بریزد. دفن شوم در صورتی که همه پچ‌پچ‌کنان می‌گویند:
    - همون دختر بی‌حیایِ حاج‌حسن بود. همونی که از پسرداییش جدا شد.
    چشمانم را بستم و از تصویر مرده‌ی خودم ترسیدم. واقعاً آن روز چه روزی خواهد بود؟ از حال به پیراهنی فکر می‌کنم که مرگم در آن رخ خواهد داد.*
    چشمانم را باز کردم و سعی کردم این افکارِ مزخرف را از خود دور کنم. حال فقط باید به یک چیز فکر می‌کردم و آن‌هم زندگی جدیدی که قرار بود به‌تازگی در اصفهان داشته باشم؛ به‌خصوص با تصمیمی که من گرفته‌ام، تصمیمی برای بازنگشتن.
    بالاخره مسافران با تأخیر و یا سر وقت سوار شدند. اتوبوس که به تعدادِ انگشت‌شماری صندلی خالی داشت، با ازدحامی از مسافران به راه افتاد. راننده، مردِ بداخلاق و خشمگینی بود. کمک‌راننده هم پسر جوانی بود که پس از به‌راه‌افتادن اتوبوس، شروع به تخمه‌شکستن کرده بود. بوی تخمه در تمام اتوبوس به راه افتاد؛ اما پس از بازشدن پنجره‌ی کوچکی در کنار راننده، بو زود بساطش را از فضای کوچک اتوبوس جمع کرد.
    سرم را به پشتی سختِ صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم، اما نباید می‌خوابیدم. تنها بودم و خوابیدنم حماقت محض بود. موبایلم را از جیبم درآوردم و در گالری رفتم. سعی کردم به‌نوعی خودم را سرگرم کنم، اما موفق نشدم. ناچار، به سیاهی شب خیره شدم و منتظر ماندم برای رسیدن به مقصدی که بی‌شک، برای من چیزهای متفاوت و جدیدی رقم زده بود.
    * غلام‌رضا بروسان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی خانه‌ی کوچکم نگاه کردم. چراغ‌های نارنجی‌رنگ کوچه به صورت خیره از پشت بخار پنجره خودنمایی می‌کردند. روی تنها کاناپه‌ی خانه‌ام نشستم و چشم به موبایل دوختم. درست سه هفته می‌شد با خانواده‌ام صحبت نکرده بودم. در این یک سالی که به اصفهان آمده بودم، سابقه نداشت تلفنم را جواب ندهند. نگاهم روی شعله‌های بخاری چرخید و از شدت سرما، لبه‌های ژاکتم را به هم نزدیک کردم. امسال زمستان، اصفهان سرد بود. از هم‌کلاسی‌های دانشگاهم شنیدم پارسال این‌گونه نبوده.
    نگاهم را از بخاری گرفتم و به تی‌وی خاموش دوختم. خانه در سکوتِ مرگ‌باری فرو رفته بود و هیچ صدایی جز صدای بالاکشیدن دماغ من نمی‌آمد. آن‌قدر همه‌جا ساکت بود که گویی هیچ‌کس در این دنیا نیست. دل‌گرفته، اشک چشمم را پاک کردم و به تصویر تاریکِ خودم در تی‌وی خیره شدم. باید به این بی‌کسی‌ها عادت می‌کردم. من دیگر به تهران برنمی‌گشتم و باید با تنهایی‌ام خو می‌گرفتم.
    در این یک سال هیچ‌وقت به اندازه‌ی امروز دلم نگرفته بود؛ گویی خبر بدی در راه است، خبری که شنیدنش مرا مأیوس می‌کند. هزاران فکر در سرم می‌چرخید. نکند پدرم سکته کرده باشد؟ نکند برای مرتضی اتفاقی افتاده باشد؟ نکند مادرم حالش بد شده؟ نه، نه، نه!
    به‌سمت تلفنِ روی میز هجوم بردم و تندتند شماره‌ی فاطمه را گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق. «مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد.» بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. تمام وجودم می‌لرزید و اشک‌ها دانه‌دانه راهشان را روی صورتم پیدا می‌کردند. نفس کم آورده بودم و نگرانی و استرس سر‌تا‌سر وجودم را فرا گرفته بود. دست خودم نبود، این را می‌دانستم که نگرانی‌ام بیخود نیست. تلفن در دستم لرزید و ملودی همیشگی‌اش پخش شد. شماره، ناشناس بود، هول‌کرده، دکمه‌ی سبز را به سرخ رساندم.
    - الو؟
    صدای زنی در پشت تلفن پیچید:
    - الو سلام لیلا. خوبی؟
    فاطمه بود. عصبی از خاموش‌بودن تلفنش، فریاد کشیدم:
    - معلومه کدوم گوری هستی؟ سه هفته‌ست از دسترس خارجی!
    با لحن ملایم و شماتت‌باری گفت:
    - سیم‌کارتم خراب شده بود. درگیر بودم، نتونستم بهت خبر بدم.
    از میزان صدایم نکاستم و طلبکارانه فریاد کشیدم:
    - پس الان با چی زنگ زدی؟ همون موقع هم با همین زنگ می‌زدی. مردم از نگرانی!
    زیرلب تکرار کردم:
    - درگیر بودم، هه!
    صدایم را شنید. عصبی، اما با صدای آرامی ملامتم کرد:
    - خب درگیر بودم. شما هم نگران نباش، همه خوبن.
    نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی‌ام بازگردد.
    - بابا، مامان، آرام، مرتضی، همه خوبن؟ خودت؟
    صدایش دلخور بود.
    - خوبیم شکر. شما حواست به خودت باشه.
    کنایه‌اش را فهمیدم، لبخند کجی زدم.
    - من هم خوبم.
    دقایقی فقط صدای نفس‌هایش می‌آمد. دستی به صورتم کشیدم و بیشتر در کاناپه فرو رفتم.
    - خب حالا قهر نکن.
    صدایش چون دختربچه‌ای لوس، در گوشم پیچید:
    - ادب داشته باش. من ازت دو سال بزرگ‌ترم. سر من داد می‌کشی.
    زیرلب «ایش»ای گفتم و با حرص توپیدم:
    - خب حالا توام! درگیر چی بودی همچین درگیرم درگیرم می‌کردی؟
    بالاخره دلخوری‌اش رفع شد و خندید.
    - می‌خواستی از اولش بپرسی.
    مشغول بازی با کاموای‌ ژاکت توسی‌ام شدم.
    - بگو دیگه، وگرنه قطع می‌کنم.
    بیشتر خندید.
    - هیچی بابا. این‌قدر فضول نباش.
    صدایش آرام‌بخشی به وجودم تزریق کرد؛ آرام‌بخشی که مرا کمی خوش‌حال کرد و خنداند. عصبی، اما آمیخته با خنده گفتم:
    -فاطمه، میگی یا نه؟ این‌قدر لفتش نده. بچه مگه می‌خوای خبر چی رو بدی؟
    - حدس بزن.
    لبخندی زدم.
    - لابد بابا با محسن موافقت کرده که این‌قدر خوش‌حالی.
    صدایش پکر شد.
    - نه بابا.
    بعد با حرص ادامه داد:
    - بعدش هم من کجا این‌قدر خوش‌حالم.
    خندیدم.
    - آره، تو که راست میگی.
    آرام خندید.
    - آخرش هم نتونستی حدس بزنی. همیشه ذهنت همین‌قدر کند کار می‌کرده.
    پررو بود. خندیدم.
    - بالاخره میگی یا نه؟
    - باشه بابا. چرا می‌زنی؟
    چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
    - عروسی محمد بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    - جات خیلی خالی بود. خیلی خوش‌گذشت. با اینکه حاج‌دایی و زن‌دایی خیلی راضی نبودن، اما امان از مرضیه‌خانوم! این‌قدر خوش‌حال بود! سمیه و محمد هم خیلی خوش‌حال بودن.
    خشک شدم؛ گویی زمان ایستاده بود. پلک نمی‌زدم و نگاه خیره‌ام به دیوارِ سفید روبه‌رو بود. هنوز حرفی را که ‌شنیده بودم، باور نداشتم. انگار خواب بودم. آری خواب بود. این‌ها فقط یک کابوس تاریک بودند. خواب بودم. صدای فاطمه هنوز در اسپیکر می‌پیچید:
    - وای سمیه این‌قدر خوشگل شده بود که نگو! خیلی به هم میومدن. تمام فامیل چشم شده بودن به این‌ها نگاه می‌کردن.
    خواهرم چرا این‌ها را برای من تعریف می‌کرد؟ نکند می‌خواست حرص مرا دربیاورد؟ چه دنیای عجیبی! با سمیه هم ازدواج کرده بود. چقدر سریع، چقدر زود مرا فراموش کرده بود. فراموش کرده بود؟ من اصلاً در یادش هم نبودم. که و چه را باید فراموش می‌کرد؟
    - البته اون وسط چند نفری هم گفتن لیلا نباید ولش می‌کرد و...
    صدای فاطمه چون مته‌ای، مغزم را سوراخ می‌کرد. تماس را قطع و تلفنم را خاموش کردم. شوکه، روی کاناپه دراز کشیدم. بغض سختی به گلویم هجوم آورده بود و چون بختکی، بر جانم افتاده بود. نفس‌هایم کند شده بودند. قلبم آرام می‌زد و اشک چشمانم خشک شده بود. دلم فریاد می‌خواست، دلم جیغ می‌خواست، دلم یک جواب به این چرای لعنتیِ درون ذهنم می‌خواست؛ اما من فقط در خودم بیشتر مچاله شدم. من بیشتر شکستم و نتیجه‌ي این خواستن‌ها فقط و فقط سکوت بود.
    قامت محمد در کت‌وشلوار دامادی، لحظه‌ای از مقابل چشمانم دور نمی‌شد. اینکه حال من می‌توانستم جای سمیه باشم، خنجری می‌شد بر قلب داغ‌دیده‌ام. احساس می‌کردم تمام محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. به‌سمت دستشویی هجوم بردم و تا می‌توانستم عق زدم. دیگر نایی نداشتم. معده‌ام خالی شده بود. صورتم را آبی زدم و دوباره به جای قبلم برگشتم. پس ازدواج کرده بود! کِی؟ دیشب؟ یا همان سه هفته پیش؟ حتماً خوش‌حال بود. بیشتر در خودم مچاله شدم و ژاکتم را دورم پیچیدم. سمیه هم خوش‌حال است.
    چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم.
    محمد رفته بود، ازدواج کرده بود. من در وسط مهم نبودم. پوست لبم را کندم و بی‌توجه به سوزش بدی که در لبم پیچید، باز به محمد فکر کردم. کاش می‌توانستم اشک بریزم، شاید آن‌موقع خالی می‌شدم. کاش می‌توانستم فریاد بکشم، ظروف را بشکنم و با گریه از خدا گله کنم؛ اما جواب تمام این‌ها و واکنش من، فقط سکوت بود.
    تلفن خانه زنگ خورد. بلند نشدم، توان بلندشدن نداشتم. آ‌ن‌قدر زنگ خورد تا بالاخره رفت روی پیغام‌گیر.
    - الو لیلا، چی شد؟ گوشیت خاموش شد، دیگه جوابم رو ندادی. خوبی؟ نگرانت شدم. اگه بیداری زنگ بزن. مامان می‌خواد باهات صحبت کنه. لیلا، لطفاً جواب بده.
    دروغ می‌گفت، در صدایش ذره‌ای نگرانی نبود، فقط کنجکاوی خوانده مشهود بود. مادرم؟ الان ساعت ده شب است و مطمئناً مادرم خواب است. پس فاطمه دروغ می‌گفت. برای چه؟ اصرارش بر پایه‌ی چه بود؟ صدایش قطع شد و من خوش‌حال از اینکه دیگر صدایش را نمی‌شنیدم، دوباره به دیوار روبه‌رویم چشم دوختم. صدای باران هر لحظه بیشتر از قبل در سرم اکو می‌شد. «لیلا تو هم مثل خواهرم می‌مونی. این رو بهت میگم که خبر داشته باشی. محمد، سمیه رو دوست داره.»
    با همین جمله تمام شده بودم، فقط تابه‌حال وانمود به بودن می‌کردم. من از خیلی وقت قبل‌ترها زندگی نمی‌کنم. دیگر مثل قدیم نیستم. در یک شهر غریب، خسته از آرزوهای نابودشده، فقط تحمل می‌کنم. اشکی نبود و این آزارم می‌داد. کاش حداقل یک قطره بریزد، بلکه خالی شوم؛ اما آن بغضِ مانده بیخ گلویم، خشک شد و اشک نشد. عقده شد، عقده‌ای در برابر سمیه و محمد. مگر من چه گناهی کرده بودم؟
    نگاهم به سقف چرخید. من باختم، همین. بی‌احساس و کرخت، زیرلب زمزمه کردم:
    - تموم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا