- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
هنوز گریهی مادرم در گوشم زنگ میزد. فریادهای حاجبابا و ملامتهای رقیه را به یاد داشتم؛ اما با این همه، راهی هم نداشتم.
نگاهم به ساعتی بود که پریروز عالمی خیال برایم رقم زده بود. با انگشت سبابهام قابش را نوازش کردم. با بغض، آخرین یادگاری محمد را هم در جعبه گذاشتم. در جعبهی کادویی و سیاهرنگِ کاغذی را بستم. با بغض به اطرافم خیره شدم. انگار دیوارها تنها کسانی بودند که دردِ دلم را میدانستند. جعبه را بغـ*ـل کردم و پایین رفتم. فاطمه مقابلم آمد و با اندوه گفت:
- آژانس دمِ در منتظره.
سری تکان دادم و سعی کردم بغضم را پنهان کنم. چون آدمی بیخیال، به چشمغرههای مرتضی توجه نکردم. صدای فاطمه گوشم را نوازش کرد:
- لیلا!
بهسمتش برگشتم و با صدایی که بهزور از گلویم خارج میشد، پرسیدم:
- چیه؟
اشک در چشمانش حلقه زد.
- یهکم بیشتر فکر کن.
رو برگرداندم، بی هیچ جوابی از خانه بیرون رفتم و سوار آژانس شدم. دیگر جایی برای فکرکردن نبود، باید میدان را خالی میکردم.
آدرس خانهی حاجدایی را داده و سرم را تا رسیدن به مقصد، به شیشه تکیه دادم. امروز صبح من و محمد طلاق گرفتیم. خطبهی عقد میانمان باطل شد و من رسماً دخترعمهاش شدم. آنقدر زود همهچیز اتفاق افتاد که هنوز هم خیالهای باطلی که در سر داشتم، در مقابلم رژه میرفتند.
آژانس، خیابانهایی را طی کرد که روزهایی به امید دیدار محمد طی میکردم. آژانس، مقابل عمارتی ایستاد که بدترین روز زندگیام را برایم رقم زده بود. پیاده شدم و کرایهاش را حساب کردم. مقابلِ در بزرگ و سیاه عمارت ایستادم. دیگر تردیدی نبود، وقت رفتن رسیده بود. انتهای راه، درست همینجا بود. زنگ درب را فشردم و در بلافاصله با صدایِ تیکی باز شد. داخل شدم و به درختانی چشم دوختم که باد پاییزی، برگهایشان را به یغما بـرده بود. از میان حیاطی که با برگهای خشکشدهی زرد و آسمانی خاکستری آراسته شده بود، گذشتم. چه روز دلگیری!
در سالن باز بود. وارد که شدم، سرها به سمتم چرخیدند. محمد میان خانه ایستاده بود و حاجدایی مقابلش. حاجخانم هم پشت حاجدایی ایستاده بود. زینب و مهدی، بیطرفانه گوشهای کز کرده بودند. انگشت حاجدایی که به نشانهی تهدید در صورت محمد بالا آمده بود، در هوا خشک شد. با تکان سر سلامی دادم و جلو رفتم. نگاه محمد با تحقیر سر تا پایم را آنالیز کرد. در آخر نگاهش قفلِ جعبهای شد که در بغـ*ـل داشتم. جلو رفتم و بیتوجه به بقیه، جعبه را روی میز شیشهای وسط هال گذاشتم. بغضم را فرو خوردم و سعی کردم قوی باشم.
- این تمام کادوهاییه که محمد خریده بود.
پوزخند عمیقی روی لبهایم جان گرفت و داغ دلم تازه شد. سرم را بالا آوردم و چشمهای متعجب حاجدایی را شکار کردم. هیچکدامشان چیزی نگفتند، فقط حاج خانم بود که با اشک و نفرتِ درهمآمیخته، مرا نگاه میکرد. انگار هنوز در شوک بودند که چرا یکباره لیلا بلبشو راه انداخت و محمد را رها کرد. حق هم داشتند. من خودم هنوز در شوک بودم، در شوکِ ازدستدادن.
لبهایم را تر کردم و با تردید، دست بهسوی حلقهی طلاییام بردم؛ حلقهای که روز عقدمان محمد به دستم انداخته بود، حلقهای که مرا به بند اسارت عشق کشاند. حلقه را از انگشتم بیرون آوردم و در سـ*ـینهی محمد پرت کردم. حلقه پس از برخورد با محمد به زمین افتاد و تق صدا داد.
حاجخانم از حال رفت و من خمـار و بیاحساس به محمد خیره شدم. گویی من رهایش کرده بودم، حس پیروزیِ درونم زیاد بود. حتی حس پیروزی هم نبود، یک بیحسی مزمن که از درون، چون صدای ناخنی که روی دیوار کشیده شود، عذابم میداد. بیتوجه به فریادهای زینب که بهسمت حاجخانم میدوید، از خانه بیرون زدم.
هوایی را نفس کشیدم که متعلق به این عمارت بود. درختانی را دیدم که چون من، بیکس و تنها در مقابلِ طوفان ایستادگی میکردند. اشک در چشمهایم جمع شد. از پلههای ایوان پایین آمدم، اما احساسم را جا گذاشتم. احساسم را میان همان حلقهی طلایی روی پارکتها جا گذاشتم.
از حیاط گذشتم، اما لیلایی با من نیامد. آن لیلا با من نیامد. او هنوز در حال گریه بود. اما من احساسم را در قبرستانِ قلبم دفن کردم و یک آدم جدید شدم. من در آنی از لحظه تغییر کردم و گذشتهام را به باد سپردم. من کسی را به دست پاییز دادم که روزی جهانم بود؛ اما حال، تلاشم برای فراموشیاش بیشتر شده بود.
من قدم برمیداشتم؛ اما دلم با من نمیآمد. من بیاحساس شده بودم؛ اما او هنوز میگریست. من، تنها شده بودم؛ اما او هنوز در خیالاتش با محمد بود. من میرفتم؛ اما لیلا زیر همان درختان، به پایمالکردن غرورش در مقابل محمد ادامه میداد. من رفتم و لیلا ماند. درست لیلا را در میان همین عمارت جا گذاشتم و خودم رفتم. این من، بهیکباره تغییر کرد و آن من، بهیکباره مُرد. لیلای جدیدی متولد شد و پشتِ در بزرگ و سیاه عمارت آرزوهایش، قدم به راهی گذاشت که دیگر تردیدی در آن نبود.
نگاهم به ساعتی بود که پریروز عالمی خیال برایم رقم زده بود. با انگشت سبابهام قابش را نوازش کردم. با بغض، آخرین یادگاری محمد را هم در جعبه گذاشتم. در جعبهی کادویی و سیاهرنگِ کاغذی را بستم. با بغض به اطرافم خیره شدم. انگار دیوارها تنها کسانی بودند که دردِ دلم را میدانستند. جعبه را بغـ*ـل کردم و پایین رفتم. فاطمه مقابلم آمد و با اندوه گفت:
- آژانس دمِ در منتظره.
سری تکان دادم و سعی کردم بغضم را پنهان کنم. چون آدمی بیخیال، به چشمغرههای مرتضی توجه نکردم. صدای فاطمه گوشم را نوازش کرد:
- لیلا!
بهسمتش برگشتم و با صدایی که بهزور از گلویم خارج میشد، پرسیدم:
- چیه؟
اشک در چشمانش حلقه زد.
- یهکم بیشتر فکر کن.
رو برگرداندم، بی هیچ جوابی از خانه بیرون رفتم و سوار آژانس شدم. دیگر جایی برای فکرکردن نبود، باید میدان را خالی میکردم.
آدرس خانهی حاجدایی را داده و سرم را تا رسیدن به مقصد، به شیشه تکیه دادم. امروز صبح من و محمد طلاق گرفتیم. خطبهی عقد میانمان باطل شد و من رسماً دخترعمهاش شدم. آنقدر زود همهچیز اتفاق افتاد که هنوز هم خیالهای باطلی که در سر داشتم، در مقابلم رژه میرفتند.
آژانس، خیابانهایی را طی کرد که روزهایی به امید دیدار محمد طی میکردم. آژانس، مقابل عمارتی ایستاد که بدترین روز زندگیام را برایم رقم زده بود. پیاده شدم و کرایهاش را حساب کردم. مقابلِ در بزرگ و سیاه عمارت ایستادم. دیگر تردیدی نبود، وقت رفتن رسیده بود. انتهای راه، درست همینجا بود. زنگ درب را فشردم و در بلافاصله با صدایِ تیکی باز شد. داخل شدم و به درختانی چشم دوختم که باد پاییزی، برگهایشان را به یغما بـرده بود. از میان حیاطی که با برگهای خشکشدهی زرد و آسمانی خاکستری آراسته شده بود، گذشتم. چه روز دلگیری!
در سالن باز بود. وارد که شدم، سرها به سمتم چرخیدند. محمد میان خانه ایستاده بود و حاجدایی مقابلش. حاجخانم هم پشت حاجدایی ایستاده بود. زینب و مهدی، بیطرفانه گوشهای کز کرده بودند. انگشت حاجدایی که به نشانهی تهدید در صورت محمد بالا آمده بود، در هوا خشک شد. با تکان سر سلامی دادم و جلو رفتم. نگاه محمد با تحقیر سر تا پایم را آنالیز کرد. در آخر نگاهش قفلِ جعبهای شد که در بغـ*ـل داشتم. جلو رفتم و بیتوجه به بقیه، جعبه را روی میز شیشهای وسط هال گذاشتم. بغضم را فرو خوردم و سعی کردم قوی باشم.
- این تمام کادوهاییه که محمد خریده بود.
پوزخند عمیقی روی لبهایم جان گرفت و داغ دلم تازه شد. سرم را بالا آوردم و چشمهای متعجب حاجدایی را شکار کردم. هیچکدامشان چیزی نگفتند، فقط حاج خانم بود که با اشک و نفرتِ درهمآمیخته، مرا نگاه میکرد. انگار هنوز در شوک بودند که چرا یکباره لیلا بلبشو راه انداخت و محمد را رها کرد. حق هم داشتند. من خودم هنوز در شوک بودم، در شوکِ ازدستدادن.
لبهایم را تر کردم و با تردید، دست بهسوی حلقهی طلاییام بردم؛ حلقهای که روز عقدمان محمد به دستم انداخته بود، حلقهای که مرا به بند اسارت عشق کشاند. حلقه را از انگشتم بیرون آوردم و در سـ*ـینهی محمد پرت کردم. حلقه پس از برخورد با محمد به زمین افتاد و تق صدا داد.
حاجخانم از حال رفت و من خمـار و بیاحساس به محمد خیره شدم. گویی من رهایش کرده بودم، حس پیروزیِ درونم زیاد بود. حتی حس پیروزی هم نبود، یک بیحسی مزمن که از درون، چون صدای ناخنی که روی دیوار کشیده شود، عذابم میداد. بیتوجه به فریادهای زینب که بهسمت حاجخانم میدوید، از خانه بیرون زدم.
هوایی را نفس کشیدم که متعلق به این عمارت بود. درختانی را دیدم که چون من، بیکس و تنها در مقابلِ طوفان ایستادگی میکردند. اشک در چشمهایم جمع شد. از پلههای ایوان پایین آمدم، اما احساسم را جا گذاشتم. احساسم را میان همان حلقهی طلایی روی پارکتها جا گذاشتم.
از حیاط گذشتم، اما لیلایی با من نیامد. آن لیلا با من نیامد. او هنوز در حال گریه بود. اما من احساسم را در قبرستانِ قلبم دفن کردم و یک آدم جدید شدم. من در آنی از لحظه تغییر کردم و گذشتهام را به باد سپردم. من کسی را به دست پاییز دادم که روزی جهانم بود؛ اما حال، تلاشم برای فراموشیاش بیشتر شده بود.
من قدم برمیداشتم؛ اما دلم با من نمیآمد. من بیاحساس شده بودم؛ اما او هنوز میگریست. من، تنها شده بودم؛ اما او هنوز در خیالاتش با محمد بود. من میرفتم؛ اما لیلا زیر همان درختان، به پایمالکردن غرورش در مقابل محمد ادامه میداد. من رفتم و لیلا ماند. درست لیلا را در میان همین عمارت جا گذاشتم و خودم رفتم. این من، بهیکباره تغییر کرد و آن من، بهیکباره مُرد. لیلای جدیدی متولد شد و پشتِ در بزرگ و سیاه عمارت آرزوهایش، قدم به راهی گذاشت که دیگر تردیدی در آن نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: