کامل شده رمان کوتاه آخرین کارت قرمز | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان به چه رنج سنی می خوره؟

  • نوجوان

    رای: 7 41.2%
  • جوان

    رای: 2 11.8%
  • هر دو

    رای: 10 58.8%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
جیمی در حالی که با چشم های کاملا باز به خورشید زل زده بود، سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
آقای ریچارد مثل زن ها صورتش را چنگ زد و با دست دیگرش قلبش را فشرد.
جرمی که تا همان جا هم به سختی جلوی خود را گرفته بود، با صدایی که به خاطر جلوگیری از خنده اش می لرزید، گفت:
- آقا، اجازه میدین که من برگردم به کلاس؟
آقای ریچارد که ناباورانه به جیمی نگاه می کرد، هنوز جوابش را نداده بود که در اتاق باز شده و خانم کَری، معاون خوش روی مدرسه وارد شده و با لبخند جانانه ای به آن ها گفت:
-صبح بخیر! روز خوبیه، نه؟
جرمی و ریچارد جوابش را ندادند و خانم کری در حالی که روی صندلی اش می نشست، ادامه داد:
- صبح توام بخیر جیمی! باز چه خراب کاری کردی؟
جرمی مات و حیران ماند و آقای ریچارد خود را روی یکی از صندلی ها انداخت.
جرمی، جیمی فلتون را که با سوراخ بینی اش ور می رفت به حال خود گذاشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
- آقای مدیر!
ریچارد که روی صندلی نشسته و با انزجار و ترحم به جیمی نگاه می کرد، چشم از او برداشت و گفت:
-اِ... تو دیگه می تونی بری. از طرف من به جیمز ( آقای تامسون ) سلام برسون.
-بله، آقا.
جرمی به نشانه ی احترام سری تکان داد و با کمال میل از کنار جیمی فلتون گذشت و به سمت در اتاق رفت.
همان موقع تلفن اتاق شروع به زنگ خوردن کرد و خانم کری مشغول صحبت با آن شد.
هنوز دست جرمی روی دستگیره بوده و آن را به سمت پایین نکشیده بود که...
- جرمی!
با صدای خانم کری، با اکراه به عقب برگشت و گفت:
- بله؟
- خوب شد که نرفتی، مادرت زنگ زده، بیا باهاش صحبت کن.
- مادرم؟
جرمی که بسیار تعجب کرده بود راه رفته را برگشت، در همین موقع جیمی میخواست یک زیر پایی برایش بگیرد که از روی آن نیز پرید و به سمت میز خانم کری رفت.
او تلفن را به سمت جرمی گرفته بود. جرمی بعد از تشکر گوشی تلفن را از او گرفت و کنار گوشش قرار داد:
- بله؟
- جرمی، عزیزم! حالت چطوره؟
- من... خوبم مامان.
صدای مضطرب مادرش از پشت تلفن به گوش رسید که با نگرانی گفت:
- کایلی طبق معمول صبح زود فراریت داد، مگه نه؟اصلا بگو ببینم، صحیح و سالم رسیدی به مدرسه ات؟ صبحانه ات رو خوردی؟ مشکلی نداری؟
جرمی که به این جور سوالات از سوی مادرش عادت داشت، زیرا حداقل چندبار در هفته دقیقا به این صورت از دست کایلی می گریخت، برای راحتی خیال مادرش گفت:
- بله مامان، راحت رسیدم به مدرسه. بعد از تموم شدن اولین کلاس صبحانمو می خورم. هیچ مشکلی هم ندارم.
اما گویی با تمام این حرف ها نیز نتوانست مادرش را قانع کند؛ زیرا خانم اسکات با ناراحتی گفت:
- حالا چطوری می خوای بیای خونه؟ کایلی هنوز بدجوری از دستت عصبانیه، الان هم دم در خونه ایستاده و منتظرته!
- چی؟!
با فریاد جرمی، مدیر مدرسه از جا پرید و خانم کری نگاه متعجبی به او انداخت.
جرمی آهسته گفت:
- معذرت می خوام!
سپس دهانه ی گوشی را محکم به ل**ب هایش فشرد و با عصبانیت گفت:
- اون منتظرمه؟ لعنتی، پس من چطوری باید برگردم خونه؟
- فقط یه راه داره، جرمی.
جرمی در حالی که از شدت عصبانیت پوست لبش را می جوید، گفت:
- خب؟
- خب، پس فردا تولد کایلی هستش، اگه هدیه ی تولدشو زودتر از موعد بدی شاید...
صدای فریادی آمد و جرمی گوشی تلفن را از خود دور کرد.
- جرمی؟ چی شده؟
جرمی به صدای مادرش که مدام او را صدا می زد توجهی نشان نداده و برگشت و با سردرگمی به آقای ریچارد که خود را به در و دیوار می کوبید، نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - اون فرار کرد! بگیرینش! جلوی اون دیوونه رو بگیرین!
    صدای فریاد آقای ریچارد در تمام راهرو می پیچید و جیمی فلتون که از دست او گریخته و پا به فرار گذاشته بود، بی توجه به نعره هایش، کرکر کنان می دوید و به سرعت از مدرسه خارج می شد.
    جرمی که شوکه و دستپاچه شده بود، از پنجره به جیمی نگاه کرد که رقـ*ـص کنان از حیاط نیز عبور کرد و در یک صدم ثانیه از نظر ناپدید شد.
    - جرمی؟ جرمی عزیزم، اونجا چه خبره؟
    جرمی با عجله در دهانه ی گوشی گفت:
    - باشه مامان! من با هدیه تولدش میام خونه. حتما میام!
    سپس بی آن که حرف دیگری بزند، و یا به پرسش های متعدد مادرش جوابی بدهد، دوید و از کنار خانم کری که به خاطر گریز دانش آموز خلافکار و فریاد های آقای ریچارد از حال رفته بود، گذشت.
    با عجله از اتاق خارج شد و بی توجه به ریچارد که به جای تعقیب جیمی، تنها داد و فریاد می کرد و ناسزا می گفت؛ به سمت حیاط دوید.
    بیش تر دانش آموزان از طبقات دوم و سوم با شنیدن داد و فریاد سرهایشان را از پنجره بیرون آورده و سرک می کشیدند تا ببینند این همه داد و قال برای چیست.
    جرمی صدای دوستانش را شنید که با دیدن او نعره زنان پرسش هایشان را ردیف کردند، اما همچنان بی اعتنا به آن ها از حیاط مدرسه عبور کرده و از دروازه ی بزرگ آن خارج شد.
    اتاقک سرایدار مدرسه خالی بود، بنابراین نتوانست از او بپرسد که آیا گذر جیمی فلتون را دیده است یا نه.
    نفس نفس زنان از دروازه بیرون آمد و با دقت و چشم های کاملاً باز به خیابان های اطراف و رفت و آمد ماشین ها نگاه کرد.
    امید داشت که جیمی را در حال فرار از میان ماشین ها، و یا در انتهای خیابانی ببیند؛ زیرا با آن سرعتی که او به دنبال جیمی دوید، امکان نداشت که به آن زودی او را گم کند؛ ولی کوچکترین اثری از جیمی نمایان نبود، گویی قطره ای آب شده و در زمین فرو رفته بود.
    جرمی تا همان لحظه هم به عجیب بودن جیمی پی بـرده بود، اما یقین داشت که او توانایی غیب کردن خود را ندارد و بی شک از یک راه میانبر گریخته است.
    در هر حال اکنون که از شر او خلاص شده بودند احساس بهتری داشت .
    جرمی همانطور که تکیه اش را به دروازه ی مدرسه اش می داد، کارت قرمزی را که در جیب شلوارش مچاله شده بود در آورد و به آن نگاه کرد:
    -تو باختی!
    پوزخندی زد و زیر ل**ب گفت:
    -مسخره!
    سپس بار دیگر آن را مچاله کرد و روی زمین انداخت؛ و بعد از آن با قدم های بلندی به مدرسه بازگشت و اعلام کرد که جیمی فلتون گریخته است!
    واکنش آقای ریچارد قابل پیش بینی بود که مشت محکمی به میزش زد و صدای آه و ناله اش بلند شد، اما باقی دانش آموزانی که از شدت کنجکاوی از کلاس هایشان بیرون آمده بودند بی نهایت خوشحال و خرسند شده و به جشن و پایکوبی پرداختند.
    حتی معلمانش نیز در شادی بچه ها شریک شده بودند، زیرا طبق گفته ی خودشان جیمی هر سال به کلاس هایشان آمده و دانش آموزانشان را به وحشت می انداخت.
    در این میان جرمی متوجه یک نکته ی عجیب شد و آن هم این بود که هیچ کدام از آن ها به ناپدید شدن ایگلینا رابرت، جانی رودیگرز، ملیسا واتسون یا هیلی کورتون اشاره نمی کنند، گویی این مسئله کوچکترین اهمیتی برایشان نداشته و همینکه از شر جیمی راحت شده بودند خاطرشان را آسوده می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    کلاس های درس آن روز به علت فرار جیمی از مدرسه برگزار نشد، و معلم ها اجازه دادند تا دانش آموزانشان با این فکر که جیمی فلتون برای همیشه آنجا را ترک کرده است، هلهله و شادی کنند.
    هنگامی که زنگ مدرسه در ساعت یک بعد از ظهر به صدا در آمد، جرمی و دوستانش از کلاس بیرون آمده و دوشادوش یکدیگر از پله ها پایین رفتند و پا به راهروی مدرسه گذاشتند.
    زمانی که سر حال و خندان با همکلاسی ها و معلم هایشان خداحافظی می کردند، الکس مشتش را به نشانه ی پیروزی در هوا تکان داد و نعره زد:
    -خودشه! و بالاخره دست جیمی فلتون متقلب رو شد.
    پرسی و سم در تایید حرف او کف دست هایشان را به یکدیگر کوبیدند و جرمی که تا آخرین لحظه به تجمع مشکوک مدیران و معلمین در کنار یکدیگر نگاه می کرد، از الکس پرسید:
    -منظورت از این حرف چی بود؟
    به جای الکس پرسی در جواب او گفت:
    -خب معلومه، وقتی اون خل و دیوونه از ترس مجازات فرار کرده پس تمام این مدت داشته نقش بازی می کرده و هیچ کدوم از کارت هاش هم ربطی به ناپدید شدن بچه ها نداشتن.
    الکس که بیهوده با صدای بلند صحبت می کرد، گفت:
    -درسته! اصلاً می دونین چیه؟ دیگه کم کم دارم به این نتیجه می رسم که تمام اون بچه هایی که ناپدید شدن هم جزو دار و دسته ی خودش بودن و برای اینکه ما حرفاش رو باور کنیم باهاش همکاری می کردن.
    سم نعره زنان گفت:
    -دقیقاً!
    پرسی نیز گفت:
    -شک ندارم که در قبال این کار پول هم گرفتن!
    جرمی با خونسردی به دوستاش نگاه کرد که با شور و حرارت بر فرضیه های بعید خود مهر تایید می زدند و زمانی که هر سه برگشتند و به او نگاه کردند، با خونسردی گفت:
    -ولی به نظر نمی رسید که اون فقط وانمود به دیوونگی کرده باشه.
    دهان دوستانش از تعجب باز ماند و پس از چند ثانیه الکس با لحن طلبکارانه ای گفت:
    -تو که به کارت های قرمز اعتقاد نداشتی.
    جرمی با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت:
    -هنوزم ندارم، من فقط دارم می گم که این فرضیه که جیمی خودشو به دیوونگی زده باشه، خیلی بعیده، همین.
    الکس که از مخالفت او با نظریه ی بکرش عصبانی بود چشم غره ای رفت و شروع به پچ پچ با سم کرد.
    جرمی اهمیتی به آن ها نداد و شروع به شمردن پول هایش کرد؛ سخت مشغول حساب و کتاب بود که پرسی آهسته به او گفت:
    -از دست الکس دلخور نشو، خودت که میشناسیش.
    جرمی که یک کلمه از حرف های او را نفهمیده بود پول هایش را به جیب لباسش برگرداند و پرسید:
    -چی ؟ببخشید، متوجه نشدم.
    پرسی که از حواس پرتی جرمی نسبت به دلجویی اش حتی از الکس نیز دلخور تر شده بود، با ناراحتی گفت:
    -هیچی بابا!
    تازه به خیابان اصلی رسیده بودند که جرمی گفت:
    -خب بچه ها، امروز تا همینجا باهاتون میام، باید برم به فروشگاه، می خوام یک هدیه بخرم.
    الکس محکم به پشت او زد و تمسخرآمیز گفت:
    -هی پسر! نکنه دوس*ت د*خ*تر پیدا کردی؟
    جرمی جای ضربه ی الکس را ماساژ داد و گفت:
    -نه، می خوام برای کایلی هدیه بخرم، پس فردا تولدشه.
    به محض تمام شدن جمله اش دوستانش قهقهه ی خنده را سر دادند و بی ملاحظه شروع به تمسخرش کردند.
    جرمی که حوصله ی شوخی های بی مزه ی آن ها را نداشت، خداحافظی کرد و به سمت بزرگترین فروشگاه شهر که هر چیزی که می خواست در آن یافت می شد، حرکت کرد.
    در لحظه ی آخر چشمش به پرسی افتاد که با شرمندگی سرش را تکان داد و از او خداحافظی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پس از رفتن دوستانش، به سمت پله های مرمری که از شدت تمیزی برق می زدند حرکت کرده و از آن ها بالا رفت.
    آنگاه در عظیم نقره ای رنگ به صورت خودکار برایش باز شده و لحظه ای بعد جرمی با دیدن آن همه مغازه ی لوکس و مجلل متعجب شد.
    برای وارد شدن به سالن اصلی که تمامی فروشگاه ها در آنجا قرار داشت جلوتر رفت، نگاه گذرایی به حوضچه ی بزرگی که درست در وسط سالن ساخته بودند انداخت و سپس به مردم شهرش نگاه کرد که با کیسه های خریدشان از مغازه ای، به مغازه ای دیگر می رفتند‌‌.
    فضایی که در مقابلش بود چنان بزرگ بود که چند ثانیه مکث کرد تا بفهمد برای پیدا کردن یک کادوی مناسب برای خواهرش باید از کجا شروع کند، اما سرانجام مردمی که در رفت و آمد بودند آنقدر به او تنه زده و به این سو و آن سو کشاندند که ناچار شد هر چه زودتر از سر راه کنار رفته و از نزدیک ترین مغازه، جستجویش را آغاز کند.
    گرفتن یک هدیه ی چشمگیر برای کایلی بسیار مشکل بود، زیرا او همیشه می گشت و گران قیمت ترین اجناس فروشگاه ها را انتخاب می کرد و می خرید، و این در حالی بود که جرمی پول چندانی به همراه نداشت و از طرفی حقیقاً نمی دانست که برای دختری به حد و اندازه ی او چه چیزی مناسب تر است‌.
    اولین مغازه ای که در آن پا گذاشت، تمام فضای موجودش از عروسک های بسیار بزرگ و زیبا پر شده بود، اما جرمی هنوز وارد نشده، از آن مغازه خارج شد زیرا اگر کایلی می فهمید که او قصد خرید یک عروسک را به مناسبت روز تولدش دارد، بی شک جرمی را از سقف خانه آویزان می کرد.
    درواقع کایلی حتی در دوران کودکی اش نیز میانه ی چندان خوبی با عروسک ها نداشت، زیرا جرمی هرچند وقت یکبار او را می دید که عروسک هایش را در چاه توالت خفه می کرد.
    با این فکر نیشخندی زد و وارد مغازه ی بعدی شد که انواع و اقسام لباس ها و پیراهن های دخترانه را داشت.
    خیال می کرد در آنجا بتواند هدیه ی مناسبی پیدا کند، اما متاسفانه سایز مورد نظر او در آنجا موجود نبود. نه تنها در آنجا، بلکه از آن دقیقه به بعد به هر مغازه ای که پا گذاشت نتوانست پیراهنی به اندازه ی خواهرش پیدا کند.
    این مسئله نیز هم زمان هم خنده دار و هم ترحم انگیز بود، و جرمی نمی دانست هر دفعه که از صاحب فروشگاه ها می پرسد آیا در چنین سایزی لباسی دارند یا نه، و آن ها پس از گرد کردن چشم هایشان جواب منفی می دادند ، باید بخندد یا دلش به حال خواهر بزرگ ترش بسوزد.
    پس از بیرون آمدن از آخرین مغازه ی آن سالن عظیم و پر نور، جرمی آهی از سر درماندگی کشید و بلا تکلیف ایستاد و دستش را در جیب هایش فرو کرد.
    نگاهش بی اراده بین مردمانی می چرخید که به سرعت خرید خود را انجام داده و تنها چند دقیقه برای انتخاب جنس مورد نظر خود معطل می شدند، در حالی که او پس از دو ساعت گشتن در فروشگاه های مختلف موفق به خرید یک هدیه نشده بود.
    جرمی با اخم های در هم رفته لپ هایش را پر از باد کرده و سرش را بلند کرد و نگاهش را به سقف بسیار بلند دوخت: با دیدن آن صحنه باد لپش با صدای مضحکی خالی شد و چند دختر با حالت بدی سر تا پای او را برانداز کرده و چشم غره ی اساسی رفتند.
    جرمی با وجود خجالت زدگی اش کوچکترین اهمیتی به آن ها نداد و بی اراده چند قدم جلو تر رفت و به طبقات سوم و حتی چهارم نگاه کرد که جمعیت حتی در پشت نرده های آن طبقه ها نیز رژه می رفتند و بلند بلند با یکدیگر صحبت می کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با توجه به آنکه تا آن روز تنها تعریف آن فروشگاه های زنجیره ای را شنیده بود، هیچ نمی دانست که در سه طبقه ی دیگر نیز چیزهای فراوانی برای خریدن است و هنوز شانس زیادی دارد تا بتواند کادوی مناسبی برای کایلی پیدا کند.
    جرمی که نگاهش همچنان بین مردم در نوسان بود، به سمت آسانسور نقره ای رنگی که عکس خودش را در سطح صاف و براق آن می توانست ببیند، حرکت کرد. درست در همان موقع بود، میان جمعیتی که شباهت زیادی به حشرات ریز و جنبان داشتند، یک لحظه جیمی فلتون را با آن لباس های رنگ و وارنگ و چشم های براق دید که ایستاده و به او نگاه می کرد؛ اما نگاهش مثل همیشه نبود، این بار کاملا جدی، و حتی کمی مرموز به نظر می رسید.
    جرمی چنان از دیدن او یکه خورد که حواسش پرت شده و با شدت به پیرمرد خمیده ای برخورد کرد و تمام خرید او را بر روی زمین انداخت.
    پیرمرد شروع به لعن و نفرین کرد و جرمی که صدای او را نمی شنید، روی زمین نشست و با عجله شروع به جمع کردن وسایل او کرد. در همان حال چشم از نقطه ای که جیمی فلتون تنها یک ثانیه در آن پدیدار و سپس ناپدید شده بود، بر نمی داشت.
    بالاخره وقتی همه ی خرت و پرت های به درد نخور پیرمرد را به پلاستیکش بازگرداند، از جا برخاست و سرک کشید تا شاید بتواند جیمی را در بین جمعیت ببیند.
    پیرمرد عصبانی نیز بی آنکه از او تشکر کند بار دیگر پلاستیکش را در دست گرفت، سپس از کنار او گذشت و پشت سرش چیزی باقی نگذاشت، جز رگبار نصیحت ها و انتقادهایش به جوانان امروزی. ظاهراً او نیز مانند راننده ای که صبح آنروز جرمی را به مدرسه اش رسانده بود دل خوشی از جوانانی به سن و سال او نداشت.
    اما جرمی یک کلمه از صحبت های پیرمرد را نشنیده و همچنان گردن می کشید تا بهتر ببیند.
    سرانجام پس از چند دقیقه به این نتیجه رسید که اشتباه کرده است. آخر جیمی فلتون دیوانه چه کاری در بزرگترین فروشگاه شهر داشت؟
    جرمی که در تمام طول آن روز مدام درباره ی آن پسر و افسانه های مسخره ی کارت های قرمزش صحبت کرده بود، ناسزایی گفت و با کلافگی سرش را تکان داد تا دیگر به او نیندیشد. سپس با قدم های بلندی خود را به آسانسور رسانده و به سرعت وارد شد، و دکمه ی روشن او را محکم فشرد.
    هنگامی که در آسانسور به رویش بسته می شد و نگاهش هنوز در میان مردم می چرخید ، یک بار دیگر چهره ی سرد و خشک جیمی را دید که بر خلاف همیشه جدی و شاید عصبی به نظر می رسید.
    قلب جرمی در سـ*ـینه فرو ریخت و قبل از آنکه بتواند از آسانسور بیرون آمده و دوان دوان فروشگاه را ترک کند، درب به رویش بسته شده و آسانسور به حرکت در آمد.
    جرمی آنقدر گیج شده بود که حتی فراموش کرد باید روی دکمه ی شماره ی دو بزند، زیرا به اشتباه شماره ی دیگری را که درست در زیر دکمه ی شماره یک قرار داشت را فشرده بود.
    با دستپاچگی و عجله، در حالی که احساس می کرد آسانسور با سرعتی سرسام آور به سمت پایین می رود روی دکمه‌ی شماره‌ی دو کوبید و منتظر ماند.
    اما هیچ فایده‌ای نداشت، حتی وقتی یک بار، دوبار و سه بار آن را با تمام قدرت فشرد، سرعت آسانسور کمتر نشده و همچنان با سرعت جنون آمیزی به سمت پایین حرکت کرد؛ گویی از جرمی عصبانی شده و می‌خواست او را تا سر حد مرگ بترساند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی که اطمینان داشت آسانسور از کار افتاده و در حال سقوط است، نرده های آهنی را محکم گرفت و فریاد زنان تقاضای کمک کرد:
    - کمک! یکی کمک کنه! این آسانسور لعنتی خراب شده! کسی صدامو می‌شنوه؟
    جرمی تنها یک لحظه‌ نرده را رها کرده و با درماندگی به در آهنی آسانسور ضربه زد، اما بلافاصله تعادلش را از دست داده و ناچار شد برای حفظ جانش بار دیگر نرده را با تمام قدرت بگیرد.
    همه ی انگشتانش از فشاری که برای حفظ تعادلش به آن ها می آورد درد می گرفت و قرمز شده بود، و جرمی در کمال ترس و نگرانی منتظر بود که آسانسور بایستد، یا بالاخره کسی صدایش را شنیده و به کمکش بیاید.
    اما آسانسور همچنان پیش می‌رفت، پایین و پایین‌تر، تا جایی که جرمی احساس کرد حتی از سطح زمین نیز می گذرد.
    سرانجام پس از ده دقیقه که با سرعتی سرسام آور به سمت پایین در حرکت بودند، جرمی که رنگ پریده بود و حالت تهوع داشت، احساس کرد که سرعتشان کمتر و کمتر شده و در نهایت، آسانسور با تکان بسیار محکمی متوقف شد.
    با اینکه آن ده دقیقه حتی از ضربه خوردن از سوی کایلی برایش سخت تر گذشته بود، اما خوشحال بود که بالاخره از آن اتاقک خفقان آور و ترسناک نجات پیدا می‌‌‌کند.
    لحظه ای مکث کرد تا مطمئن شود آسانسور بار دیگر به حرکت در نمی‌آید و آنگاه، با احتیاط نرده را رها کرده و با هر دو دستش درب آسانسور را به سمت جلو هل داد تا باز شود، اما به نظر نمی‌رسید که آن در آهنی قصد باز شدن داشته باشد زیرا چنان به یکدیگر جفت شده بودند که حتی در حالت عادی اینطور بسته نمی‌شدند.
    جرمی که دیگر خشمگین و عصبی شده بود، فحش رکیکی داد و با مشت و لگد به جان در افتاد.
    همان موقع صدای زیر و گوشخراشِ زنانه ای در آسانسور پیچید که با خونسردی گفت:
    - آقای فِلتون هر گونه بی‌احترامی به اتاقک شانس را ممنوع کرده‌اند؛ لطفا مودب باشید!
    جرمی که با دهان باز به این طرف و آن طرفش نگاه می‌کرد تا بلکه صاحب صدا را ببیند، فریاد زد:
    - چی؟! مسخره! واقعا که همتون مسخره‌ این! شما...
    اما فرصت نکرد تا بیش از آن به صاحب صدا بد و بیراه بگوید، زیرا به طور ناگهانی کَف آهنین آسانسور ناپدید شده و جرمی با نعره ای ممتد و وحشتناک سقوط کرد.
    صدای فریادش همچون صدایی که در یک چاه عمیق پخش شود منعکس شده و ثانیه‌ای بعد، به جای افتادن بر روی زمین سفت و سخت، با شدت بر روی کپه‌ای پرِ نرم و لطیف فرود آمد.
    شدت برخورد چنان زیاد بود که اطمینان داشت اگر آن همه پر را روی هم تلنبار نکرده بودند، تمام استخوان‌هایش شکسته و به احتمال زیاد، مغزش متلاشی می‌شد.
    جرمی که از شدت ضربه ی باسنش به زمین آه و ناله اش بلند شده بود، دستش را روی پرهای لطیف کشید و با تعجب گفت:
    - این دیگه چجور شوخیه؟
    تردیدی نداشت که همه‌ی این ها از قبل برنامه ریزی شده و کسی قصد آزار و اذیتش را دارد.
    با این احتمال بی‌اراده فکرش به سمت جیمی فلتون کشیده شد، زیرا او بود که صبح آن روز کارت بدشانسی را برایش آورده بود، او بود که مدام نگاه‌های مرموزانه‌ای می‌انداخت و بالاخره آخرین کسی بود که درست قبل از سقوطش دیده بود.
    با عصبانیت دندان‌هایش را بر روی هم فشرد و در حالی که دلایلش را برای مقصر شناختن جیمی ردیف می‌کرد، برگشت و به عقب نگاه کرد: بی شک آن صحنه مهر تاییدی بود بر تمامی افکار و احتمالاتش...
    از جا برخاست و پرها را از روی شلوار و لباسش تکاند. سپس به در شیشه‌ای بزرگی که درست در بالاترین نقطه‌اش تابلوی بزرگی را آویزان کرده بودند، خیره ماند:
    -
    به فروشگاه‌های زنجیره‌ای جیمی فلتون خوش آمدید!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی با تعجب نگاهش را از تابلو برداشت و به در شیشه‌ای که تازه صدای همهمه و شلوغی را از پشت آن شنیده بود، دوخت.
    آنگاه بی‌هیچ فکری جلو رفت، در را به سمت جلو هل داد و وارد فضایی بسیار شلوغ و پر ازدحام شد.
    یک آن با برخورد بوی ماهی گندیده و دود سیاهی به صورتش سرش گیج رفت، اما ثانیه‌ای بعد توانست از بین آن همه دود برخواسته از گوشت های فاسد شده، محوطه‌ای بسیار بزرگ و دلباز را ببیند که مردم درست مانند مور و ملخ در آن در رفت و آمد بوده و فروشگاه های اطراف را روی سرشان گذاشته بودند.
    جرمی با دهان باز به هزاران مغازه‌ای که درست مثل زنجیر به یکدیگر متصل بوده و مملو از مشتری بودند، خیره ماند.
    در تمام عمرش چنین فروشگاه های بزرگی را در شهر ندیده و حتی تعریفش را نیز نشنیده بود، و با توجه به آنکه ده دقیقه طول کشید تا آسانسور متوقف شود، حدس می‌زد که خودش تنها کسی باشد که برای اولین بار آن مکان را کشف می‌کند.
    جرمی با ترس و نگرانی که دیگر به شور و شوق تبدیل شده بود، جلو رفت تا از نزدیک به اجناسی که بر روی پیشخوان مغازه ها بود نگاه کند؛ اما هنوز یک قدم بیشتر بر نداشته بود که شخصی پاچه‌ی شلوارش را به سمت پایین کشیده و با صدای نخراشیده‌ای گفت:
    - آهای پسر جون! یک ماهی بخر! واسه ی اون مخ پوکت خوبه!
    جرمی که جا خورده بود با تعجب به مردی که درست در کنارش بر روی زمین نشسته و بساطش را نیز همانجا پهن کرده بود، نگاه کرد و گفت:
    -اِ... ممنونم، من...
    اما با دیدن چندین و چند ماهی گندیده که مرد اسرار به خریدنشان داشت و بوی بدشان گویی قصد داشت او را خفه کند، هل شده و درحالی که با زور و زحمت پاچه ی شلوارش را از دست مرد خارج می‌کرد، عقب عقب رفت و حرفش را عوض کرده و با دستپاچگی گفت:
    - متشکرم، نه! الان نمی‌تونم بخرم! شاید وقتی دارم بر می‌گردم...
    نگاه مرد دستفروش تا آخرین لحظه به او بود و همانطور که مرموزانه به او زل زده بود، با تکه چوب پهن و ضخیمی ماهی های گندیده‌اش را باد می‌زد.
    جرمی آنقدر دستپاچه شده بود که هنگام دور شدن از آن دستفروش به یک مرد و دو زن که لباس های عجیب و کهنه به تن داشتند و موهایشان سیخ شده بود، تنه زد:
    - معذرت می‌خوام! واقعا متاسفم، من...
    اما آن زن و مرد حتی نیم نگاهی به او نینداخته و با بی‌اعتنایی از کنارش گذشتند.
    جرمی که از رفتار آن ها عصبانی و شگفت زده شده بود، تا لحظه‌ای که در میان جمعیت دیگر ناپدید شوند به آن ها نگاه کرد، به آن امید که از سر به هوایی او ایراد گرفته و عذرخواهی‌‌اش را بپذیرند؛ اما سرانجام باز هم جرمی ماند و جمعیت دیگری که گویی همگی از دم برای خرید کریسمسشان عجله داشتند.
    نفس عمیقی کشید، دلش می‌خواست فکر کند که همه‌ی این اتفاقات کاملاً طبیعی بوده و او اکنون در قسمت نامعلومی از شهر گمشده است.
    تنها مشکل او نیز در حال حضر همان بود.
    بنابراین تنها کاری که پس از خریدن کادو برای کایلی باید انجام می‌داد، این بود که از یکی از کسانی که در رفت و آمد بودند راه خروج از آن فروشگاه ها را بپرسد، پس از آن هم پیدا کردن راه خانه بسیار آسان بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی این بار با خیال آسوده تری جمعیت را کنار زد و ابتدا به طرف فروشگاهی که عده ای دختر جوان در مقابلش تجمع کرده بودند، حرکت کرد، زیرا به نظرش رسید در جایی که ده یا دوازده دختر حضور دارند، بتوان کادوی مناسبی پیدا کرد.
    در حالی که از فضای خفقان آور و ازدحام جمعیت گرمش شده و صورتش سرخ شده بود با صدای بلندی گفت:
    - ببخشید خانم ها، می شه چند لحظه برید کنار؟
    با صدای او همگی برگشتند و جوری به او زل زدند که انگار موجودی عجیب الخلقه بود.
    جرمی که زیر نگاه خیره ی آن ها معذب شده بود، با ملایمت از میانشان راهی برای خود باز کرده و به صاحب فروشگاه که پسری جوان با موهای فر و آشفته بود، گفت:
    - روزبخیر، من دنبال یک کادو برای خواهرم می‌گردم. اما تا حالا برای یک دختر به سن و سال اون کادو نگرفتم، اگه بتونین راهنماییم کنین...
    پسر جوان که تا زمان تمام شدن صحبتش به او زل زده بود، به طور ناگهانی کف دست هایش را بهم کوبید و با هیجان گفت:
    - عالیه! برای دختری مثل کایلی کلی هدیه ی جالب و ویژه داریم!
    جرمی که گیج شده و از طرفی احساس می‌کرد چهره و رفتار آن پسر بی‌نهایت برایش آشنا است، پچ پچ های دختر هایی که پشت سرش ایستاده و ظاهرا درباره‌ی او با یکدیگر بحث می‌کردند، نادیده گرفت و پرسید:
    - اِ... شما خواهرمو می‌شناسین؟
    پسر جوان با شنیدن این سوال لحظه‌ای به او خیره ماند. همچنان همان لبخند عجیب و تصنعی را بر ل**ب داشت، جوری که جرمی احساس می‌کرد دست هایی نامرئی دو طرف لبش را گرفته و در جهت مخالف یکدیگر کشیده‌اند.
    سرانجام پسرک پس از لحظه ای مکث، بی آنکه جوابی به جرمی بدهد با اشتیاق فریاد زد:
    - برای دخترای احمق و خیکی مثل اون کلی هدیه داریم!
    پس از گفتن این حرف دوید و پشت پیشخوان دیگری که در داخل مغازه قرار داشت، ناپدید شد و اجازه نداد جرمی چیزی بیشتر از این جمله را بگوید:
    - اوی! راجع به خواهر من درست صحبت کن...
    هنگامی که متوجه شد پسر جوان کوچکترین اهمیتی به عصبانیت او نمی‌دهد، نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود، هیچ سر در نمی‌آورد، ظاهراً آن پسر کایلی را می‌شناخت و از جایی که او را احمق و خیکی خطاب کرده بود، کاملاً مشخص بود که حتی او را از نزدیک نیز ملاقات کرده است.
    با اینکه جرمی همچنان معتقد بود که آن پسر را در جایی دیده است، اما هر چه فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد.
    چند دقیقه‌ای طول کشید تا آن پسر بار دیگر از پشت پیشخوان پدیدار شود و نزد او بازگردد.
    در چهره اش حالتی بود که نشان می داد همچنان هرگز به رو به رو شدن مجدد با جرمی و صحبت زننده اش درباره ی کایلی اهمیتی نمی دهد.
    جرمی که دیگر عصبانیتش فروکش کرده و حالا با کنجکاوی به او نگاه می کرد، چشمش به جعبه ی چوبی افتاد که پسر فروشنده در دست داشت، اما از آنجا هیچ چیز قابل تشخیص نبود، در واقع با کمی دقت متوجه شد که درونِ هیچکدام از جعبه ‌هایی که در ویترین‌های طبقه‌ای مغازه قرار دارند، قابل تشخیص نیست.
    سرانجام بار دیگر پسر، پشت پیشخوان اصلی مغازه‌اش ایستاد و با شور و حرارتی بسیار گفت:
    - خب! حالا وقتشه هدیه‌های مناسب کایلی عزیز و بهت نشون بدم. این شما و این جواهرات مخصوص دخترهای غرغرو و خل و چل!
    قبل از آنکه جرمی بتواند در مقابل صفت های زشتی که پسرک به خواهرش نسبت داده بود، عکس العملی از خود نشان بدهد، پسر جعبه را به سمت او گرفت و جرمی توانست موجودات لزج و چندش‌ آوری را که درون جعبه وول می‌خوردند و در هم می‌لولیدند ببیند.
    با دیدن آن صحنه به سرعت دچار دل بهم خوردگی شد، اما دخترهایی که پشت سرش بودند، شروع به به‌به و چه‌چه کردند.
    جرمی فریاد زنان پرسید:
    - این دیگه چه کوفتیه؟
    در جعبه‌ای که پسر به طرفش گرفته بود، هزاران کرم را به وسیله ی نخی باریک در کنار یکدیگر وصل کرده و گردنبند وحشتناک و تهوع آوری را ساخته بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی نگاه لبریز از انزجار و نفرتش را به پسر دوخت، او نیز با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت و تکرار کرد:
    - مخصوص دخترهای غرغرو و خل و چل!
    جرمی که دیگر از کوره در رفته بود، بر سرش فریاد زد:
    - تو چطور جرئت می‌کنی راجع به خواهر من اینطوری حرف بزنی؟ اصلا مدیر این فروشگاه‌های لعنتی کجاست؟!
    در همین حین دست همه ی دخترها و پسر بالا رفت و بالافاصله، بی هیچ ترس و نگرانی مسیر سمت چپ بیرون فروشگاه را نشان دادند.
    جرمی با تعجب به پسر نگاه کرد که کوچکترین هراسی در چهره‌اش به چشم نمی‌خورد، گویی هر نوع احساسی را در وجود او خاموش کرده بودند.
    زیر ل**ب گفت:
    - دیوونه ها!
    سپس با خشم و غضب از مغازه بیرون آمد و تنه ی محکمی به دخترها که راهش را سد کرده بودند زد و راه خود را باز کرد. پس از آن نیز مسیر مستقیمی که نشانش داده بودند را در پیش گرفت، البته نه به خاطر شکایت از آن پسر، بلکه برای بازدید از باقی مغازه ها.
    در واقع بیشتر از هر چیز به آن می اندیشید که حتی اگر مسیر را گم کند، دست کم به مدیر و صاحب فروشگاه ها نزدیک بوده و در صورت لزوم می‌تواند از او راهنمایی بخواهد.
    جرمی در همین افکار، در حالی که برای دید زدن اطراف متوقف شده بود، به پسر بچه‌ای نگاه کرد که در کنار او ایستاده و به پدرش که مشغول خرید بود سیخونک می‌زد و برای رفتن به خانه غرولند می‌کرد.
    با اینکه میانه‌ی چندان خوبی با کودکان نداشت، اما جثه‌ی بسیار ریز و موهای بور و روشن پسر باعث شد لبخند کمرنگی روی ل**ب هایش نشسته و برای واضح تر دیدن چهره‌اش جلوتر برود و درست در مقابل او بایستد.
    جرمی که نیت کرده بود در یک اقدام نادر لپ پسر بچه را بکشد، با دیدن آن صحنه با ترس و وحشت عقب عقب رفت و به کیسه ای خورد و آن را روی زمین انداخت.
    صدای داد و قال و ناسزای صاحب فروشگاه که تازه از داخل مغازه اش بیرون دویده بود بلند نشد، به جایش لبخندی تصنعی به جرمی زد و گفت:
    - ای پسرِ شیطون!
    جرمی نگاهش را از پسربچه ی زشتی که به جای آبنبات، ملخی که از درون چوبِ باریکی رد کرده بودند را لیس می‌زد، برداشت و به صاحب فروشگاه انداخت که کپه ای از سوسک هایی که از درون کیسه بر روی زمین ریخته بودند را به داخل آن بازمی‌گرداند.
    زبانش بند آمده بود، در برابر آن صحنه‌ی منزجر کننده هیچ حرفی برای گفتن نداشت، دیگر تنها چیزی که می‌خواست خارج شدن از آن مکان و دور شدن از آن مرد و پسربچه که اکنون به او خیره نگاه می کرد، بود.
    بنابراین بی‌آنکه جوابی به محبت‌های تصنعی و مصنوعی صاحب فروشگاه بدهد‌، شروع به دویدن کرد؛ آنقدر دوید تا مطمئن شود کاملا از آن مغازه و صاحبش دور شده است.
    نفس نفس می زد و ضربان قلبش دیوانه وار می تپید. با درماندگی به اطراف نگاه کرد، هنوز هیچ جا برایش آشنا نبود، مسخره تر از هر چیز آن بود که هیچ راه خروجی وجود نداشت.
    جرمی رویش را به سمت مسیری که از آن آمده بود برگرداند، اکنون دیگر امیدی نداشت که مدیر فروشگاه‌ها نیز بتواند به او کمکی کند، زیرا مدام عبارت " به فروشگاه‌های زنجیره‌ای جیمی فلتون خوش آمدید" از مقابل چشم‌هایش عبور می‌کرد.
    بی‌تردید اگر جیمی فلتون صاحب حقیقی آن همه مغازه ی بزرگ و کوچک، با فروشنده‌های ده برابر عجیب تر از خودش بود، اوضاع جرمی بهتر از آن نمی‌شد.
    چند دقیقه‌ای طول کشید تا بالاخره تصمیم نهایی خود را گرفته و به جای رفتن نزد مدیریت فروشگاه ها، از همان مسیر برگردد، اما هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که جرقه‌ای در ذهنش زده شده و تصویری از پسر جوان و مو فرفری با لباس‌های گشاد و رنگ و رو رفته در مقابل چشم هایش جان گرفت.
    جرمی که از یادآوری همکلاسی گم شده‌اش مات و مبهوت مانده بود، ناباورانه زمزمه کرد:
    - جانی رودیگرز!
    شک نداشت که حدسش درست است‌. صاحب فروشگاهی که کایلی را می‌شناخت، همکلاسی پیشینش، جانی رودیگرز بود که دو سال پیش، پس از دریافت کارت قرمز از سوی جیمی ناپدید شده بود.
    جرمی با قلبی که دیوانه‌ وار در سـ*ـینه‌اش می‌تپید، پا تند کرد و با سرعت برق و باد مسیر باقی مانده را طی کرد.
    چنان برای رسیدن به مغازه‌ی او عجله داشت که دوبار با چند دختر بچه برخورد کرد و بی توجه به بستنی‌های ملخی که در دست داشتند با عجله به آن ها گفت:
    -معذرت می خوام بچه ها! ببخشید!
    سرانجام بار دیگر به مغازه‌ای که بی هیچ شک و شبهه‌ای جانی رودیگرز فروشنده‌اش بود رسید؛ اما برخلاف دفعه‌ی قبل نه تنها کسی در مقابل فروشگاه تجمع نکرده بود، بلکه خود جانی نیز در فروشگاهش حضور نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی با قلبی آکنده از ترس و هیجان، سرک کشید تا بلکه جانی را در گوشه و کنار پیشخوان داخل مغازه بیابد، اما متاسفانه جانی از آنجا رفته بود بی آنکه حتی در مغازه اش را ببندد، و یا قفلی به آن
    بزند؛ هرچند که دری هم برای چفت و بست شدن وجود نداشت.
    جرمی مشت محکمی به پیشخوان پیش رویش زده و با صدای بلندی گفت:
    -لعنتی!
    این تنها فرصت او برای یافتن راه خروجی بود، بی شک جانی که دو سال از عمرش را در آنجا گذرانده بود می توانست راه بازگشت به خانه را به او نشان بدهد.
    جرمی چنان دلواپس و نگران بود که حتی دلش نمی خواست بداند جانی چگونه از آنجا سر درآورده و چرا دیگر هرگز به خانه اش باز نگشته است.
    آیا او به حال پدر و مادرش که در فراقش آسیب روحی بسیاری دیده بودند، فکر نمی کرد؟
    همه ی سوالات ذهنش همچون گره ی کوری بودند که گویی تنها به دست جیمی فلتون باز می شدند.
    جیمی، این پسر دیوانه که ظاهرا عجیب تر و حتی خطرناک تر از آن بود که به نظر می رسید.
    پس از گذشت نیم ساعت جرمی از بازگشت جانی به مغازه اش ناامید شد. یقینا در آن شلوغی و ازدحام نیز پیدا کردن او کاری غیر ممکن بود.
    تصمیم داشت خودش عزمش را جزم کرده و راه خروج را پیدا کند، زیرا با تمام اتفاقات عجیبی که در چند ساعت گذشته رخ داده بود، هر چه فکر می کرد به آن نتیجه می رسید که امکان ندارد فضایی به آن بزرگی هیچ راه خروجی نداشته باشد.
    -فقط دلم می خواد دوباره ببینمت جیمی فلتون!
    همچنان اعتقاد داشت که همه چیز به جیمی ختم می شود و برای دیدن او و زدن مشت محکمی بر صورتش صبر و قرار نداشت.
    در همین فکر و خیال ها بود که با ضربه ی محکمی که به پشت پایش خورد صدای ناله اش بلند شده و با خشم و غضب به عقب برگشت.
    دختری ژولیده، با لباس های کهنه و پاره پیش رویش ایستاده و در حالی که گاری کوچکی را که پر از بستنی ملخی بود با خود می کشید، با لبخند به او زل زده بود.
    -عجب پسر گوگولی مگولی! یک بستنی می خوری؟
    دخترک، ملخی را که به نظر می رسید خشک شده باشد به طرف او گرفت، اما جرمی حتی با نزدیک شدن صورت چندش آور ملخ به خودش، خود را عقب نکشید.
    نگاه او به صورت گرد و سفید، و چشمان سبز روشن دختر بود که بی اندازه آشنا به نظر می رسید...
    -ایگلینا؟
    پس از گفتن این جمله کوچکترین تغییری در صورت ایگلینا رابرت، دانش آموز اسبق مدرسه اش که چهار سال از غیبت ناگهانی اش می گذشت، پدیدار نشد.
    ایگلینا بی آنکه جوابی به جرمی که مات و متحیر مانده بود بدهد، لبخند مهربانی زد که صورت کثیفش را با طراوت کرد و همچون مادری مهربان سر جرمی را نوازش کرد و گفت:
    -اگه پولی همراهت نیست می تونم مجانی بهت بدمش!
    جرمی بی آنکه واقعا متوجه باشد بستنی ملخی را از دست او گرفت و با ناباوری گفت:
    -ایگلینا تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
    ایگلینا که همچنان لبخند می زد جوابی نداد و جرمی جلو رفت و به او نزدیک تر شد.
    هر چه بیشتر به او نگاه می کرد، بیشتر و واضح تر خاطرات گذشته را به یاد می آورد؛ دورانی را که هر روز ایگلینای مغرور را همراه با تعدادی از دوستانش می دید که با تکبر از کنار او که آن زمان پسربچه ای سر به راه بود می گذشتند و گاهی نیز او را مورد توهین و تمسخر قرار می دادند.
    جرمی هنوز به خوبی روزی را به یاد داشت که ایگلینا برایش پشت پا گرفته و موجب زمین خوردنش، و قهقهه ی دانش آموزانی که در حیاط نظاره گر افتادن او بودند، شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا