جیمی در حالی که با چشم های کاملا باز به خورشید زل زده بود، سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
آقای ریچارد مثل زن ها صورتش را چنگ زد و با دست دیگرش قلبش را فشرد.
جرمی که تا همان جا هم به سختی جلوی خود را گرفته بود، با صدایی که به خاطر جلوگیری از خنده اش می لرزید، گفت:
- آقا، اجازه میدین که من برگردم به کلاس؟
آقای ریچارد که ناباورانه به جیمی نگاه می کرد، هنوز جوابش را نداده بود که در اتاق باز شده و خانم کَری، معاون خوش روی مدرسه وارد شده و با لبخند جانانه ای به آن ها گفت:
-صبح بخیر! روز خوبیه، نه؟
جرمی و ریچارد جوابش را ندادند و خانم کری در حالی که روی صندلی اش می نشست، ادامه داد:
- صبح توام بخیر جیمی! باز چه خراب کاری کردی؟
جرمی مات و حیران ماند و آقای ریچارد خود را روی یکی از صندلی ها انداخت.
جرمی، جیمی فلتون را که با سوراخ بینی اش ور می رفت به حال خود گذاشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
- آقای مدیر!
ریچارد که روی صندلی نشسته و با انزجار و ترحم به جیمی نگاه می کرد، چشم از او برداشت و گفت:
-اِ... تو دیگه می تونی بری. از طرف من به جیمز ( آقای تامسون ) سلام برسون.
-بله، آقا.
جرمی به نشانه ی احترام سری تکان داد و با کمال میل از کنار جیمی فلتون گذشت و به سمت در اتاق رفت.
همان موقع تلفن اتاق شروع به زنگ خوردن کرد و خانم کری مشغول صحبت با آن شد.
هنوز دست جرمی روی دستگیره بوده و آن را به سمت پایین نکشیده بود که...
- جرمی!
با صدای خانم کری، با اکراه به عقب برگشت و گفت:
- بله؟
- خوب شد که نرفتی، مادرت زنگ زده، بیا باهاش صحبت کن.
- مادرم؟
جرمی که بسیار تعجب کرده بود راه رفته را برگشت، در همین موقع جیمی میخواست یک زیر پایی برایش بگیرد که از روی آن نیز پرید و به سمت میز خانم کری رفت.
او تلفن را به سمت جرمی گرفته بود. جرمی بعد از تشکر گوشی تلفن را از او گرفت و کنار گوشش قرار داد:
- بله؟
- جرمی، عزیزم! حالت چطوره؟
- من... خوبم مامان.
صدای مضطرب مادرش از پشت تلفن به گوش رسید که با نگرانی گفت:
- کایلی طبق معمول صبح زود فراریت داد، مگه نه؟اصلا بگو ببینم، صحیح و سالم رسیدی به مدرسه ات؟ صبحانه ات رو خوردی؟ مشکلی نداری؟
جرمی که به این جور سوالات از سوی مادرش عادت داشت، زیرا حداقل چندبار در هفته دقیقا به این صورت از دست کایلی می گریخت، برای راحتی خیال مادرش گفت:
- بله مامان، راحت رسیدم به مدرسه. بعد از تموم شدن اولین کلاس صبحانمو می خورم. هیچ مشکلی هم ندارم.
اما گویی با تمام این حرف ها نیز نتوانست مادرش را قانع کند؛ زیرا خانم اسکات با ناراحتی گفت:
- حالا چطوری می خوای بیای خونه؟ کایلی هنوز بدجوری از دستت عصبانیه، الان هم دم در خونه ایستاده و منتظرته!
- چی؟!
با فریاد جرمی، مدیر مدرسه از جا پرید و خانم کری نگاه متعجبی به او انداخت.
جرمی آهسته گفت:
- معذرت می خوام!
سپس دهانه ی گوشی را محکم به ل**ب هایش فشرد و با عصبانیت گفت:
- اون منتظرمه؟ لعنتی، پس من چطوری باید برگردم خونه؟
- فقط یه راه داره، جرمی.
جرمی در حالی که از شدت عصبانیت پوست لبش را می جوید، گفت:
- خب؟
- خب، پس فردا تولد کایلی هستش، اگه هدیه ی تولدشو زودتر از موعد بدی شاید...
صدای فریادی آمد و جرمی گوشی تلفن را از خود دور کرد.
- جرمی؟ چی شده؟
جرمی به صدای مادرش که مدام او را صدا می زد توجهی نشان نداده و برگشت و با سردرگمی به آقای ریچارد که خود را به در و دیوار می کوبید، نگاه کرد.
آقای ریچارد مثل زن ها صورتش را چنگ زد و با دست دیگرش قلبش را فشرد.
جرمی که تا همان جا هم به سختی جلوی خود را گرفته بود، با صدایی که به خاطر جلوگیری از خنده اش می لرزید، گفت:
- آقا، اجازه میدین که من برگردم به کلاس؟
آقای ریچارد که ناباورانه به جیمی نگاه می کرد، هنوز جوابش را نداده بود که در اتاق باز شده و خانم کَری، معاون خوش روی مدرسه وارد شده و با لبخند جانانه ای به آن ها گفت:
-صبح بخیر! روز خوبیه، نه؟
جرمی و ریچارد جوابش را ندادند و خانم کری در حالی که روی صندلی اش می نشست، ادامه داد:
- صبح توام بخیر جیمی! باز چه خراب کاری کردی؟
جرمی مات و حیران ماند و آقای ریچارد خود را روی یکی از صندلی ها انداخت.
جرمی، جیمی فلتون را که با سوراخ بینی اش ور می رفت به حال خود گذاشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
- آقای مدیر!
ریچارد که روی صندلی نشسته و با انزجار و ترحم به جیمی نگاه می کرد، چشم از او برداشت و گفت:
-اِ... تو دیگه می تونی بری. از طرف من به جیمز ( آقای تامسون ) سلام برسون.
-بله، آقا.
جرمی به نشانه ی احترام سری تکان داد و با کمال میل از کنار جیمی فلتون گذشت و به سمت در اتاق رفت.
همان موقع تلفن اتاق شروع به زنگ خوردن کرد و خانم کری مشغول صحبت با آن شد.
هنوز دست جرمی روی دستگیره بوده و آن را به سمت پایین نکشیده بود که...
- جرمی!
با صدای خانم کری، با اکراه به عقب برگشت و گفت:
- بله؟
- خوب شد که نرفتی، مادرت زنگ زده، بیا باهاش صحبت کن.
- مادرم؟
جرمی که بسیار تعجب کرده بود راه رفته را برگشت، در همین موقع جیمی میخواست یک زیر پایی برایش بگیرد که از روی آن نیز پرید و به سمت میز خانم کری رفت.
او تلفن را به سمت جرمی گرفته بود. جرمی بعد از تشکر گوشی تلفن را از او گرفت و کنار گوشش قرار داد:
- بله؟
- جرمی، عزیزم! حالت چطوره؟
- من... خوبم مامان.
صدای مضطرب مادرش از پشت تلفن به گوش رسید که با نگرانی گفت:
- کایلی طبق معمول صبح زود فراریت داد، مگه نه؟اصلا بگو ببینم، صحیح و سالم رسیدی به مدرسه ات؟ صبحانه ات رو خوردی؟ مشکلی نداری؟
جرمی که به این جور سوالات از سوی مادرش عادت داشت، زیرا حداقل چندبار در هفته دقیقا به این صورت از دست کایلی می گریخت، برای راحتی خیال مادرش گفت:
- بله مامان، راحت رسیدم به مدرسه. بعد از تموم شدن اولین کلاس صبحانمو می خورم. هیچ مشکلی هم ندارم.
اما گویی با تمام این حرف ها نیز نتوانست مادرش را قانع کند؛ زیرا خانم اسکات با ناراحتی گفت:
- حالا چطوری می خوای بیای خونه؟ کایلی هنوز بدجوری از دستت عصبانیه، الان هم دم در خونه ایستاده و منتظرته!
- چی؟!
با فریاد جرمی، مدیر مدرسه از جا پرید و خانم کری نگاه متعجبی به او انداخت.
جرمی آهسته گفت:
- معذرت می خوام!
سپس دهانه ی گوشی را محکم به ل**ب هایش فشرد و با عصبانیت گفت:
- اون منتظرمه؟ لعنتی، پس من چطوری باید برگردم خونه؟
- فقط یه راه داره، جرمی.
جرمی در حالی که از شدت عصبانیت پوست لبش را می جوید، گفت:
- خب؟
- خب، پس فردا تولد کایلی هستش، اگه هدیه ی تولدشو زودتر از موعد بدی شاید...
صدای فریادی آمد و جرمی گوشی تلفن را از خود دور کرد.
- جرمی؟ چی شده؟
جرمی به صدای مادرش که مدام او را صدا می زد توجهی نشان نداده و برگشت و با سردرگمی به آقای ریچارد که خود را به در و دیوار می کوبید، نگاه کرد.
آخرین ویرایش: