کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
سکوت کرد. گفتم:
- راستش قبل از اینکه ادامه بدی، باید بگم که فکر می‌کنم ممکنه جادوگر مرد باشه.
متفکر‌ ادامه دادم:
- اصلاً چرا ما دنبال یه زن هستیم؟
تردید در میان چشمان همه موج زد.
- صداش‌ که وحشتناکه. چهره‌شم که فقط جمجمه‌ست و بدنش هم که اصلاً مشخص نیست.
الیژا:
- اما...
- اما نداره الیژا. باور کن دارم درست میگم. شاید ما داریم راه رو اشتباهی می‎ریم.
روسان: برای همین این‌قدر از جادوگر عقبیم. حواسمون پرت بود.
شانه بالا انداختم. سرانجام شخصی از میان جمع یافت شد که به گفته‌های من باور داشته باشد. نگاهم تمام حاضرین را بررسی کرد تا به امینه رسید. نگاهش متفاوت بود. اگر اشتباه نکنم، ترس را میان چشمانش خواندم. ماکسل ایستاد و گفت:
- خب. بهتره برگردیم و تو قبیله منو از نفرین نجات بدی.
الیژا کنجکاو به من خیره شد.
- درست می‌شنوم سیسیلیا؟ چنین تصمیمی داشتی؟
سرم را پایین انداخته، زمزمه کردم:
- قول دادم.
- بدون مشورت با من؟
- متاسفم! برای دیدن ماکسل مجبور بودم.
نگاهی به من و ماکسل انداخت. بعد از مکث طولانی گفت:
- این‌بار می‌بخشیم؛ اما باری دیگر سخاوتمندی من هم تو را نجات نخواهد داد.
ابرو بالا انداختم. او داشت مرا تهدید می‌کرد؟
تعظیم کوتاهی کردم و همان‌طور که شانه‌به‌شانه ماکسل از قصر خارج می شدم، گفتم:
- امیدوارم بار دیگه ازت تهدید نشنوم.
صدای خنده‌ی آرام ماکسل لبخند به لـبانم آورد. او شباهت زیادی به پدرش داشت و تنها وجه مشترک بین او و رانا همان چال‌گونه‌ی کوچک بود. کنار مرز ایستادیم.
- خب قراره چطور نفرینو بشکنی؟
- بریم داخل تا بهت تصویری نشون بدم.
سنگ‌ها کنار رفتند و ما وارد کوهستان شدیم. چندی بعد تمام گرگ‌ها جمع شدند.
- شنیدم قبل از نفرین نیمه‌گرگ بودین برای همین اگه بعد از شکستنش کاملاً انسان نشدین، تقصیر من نیست.
گرگ آلفا خندید و گفت:
- مطمئن باش هیچ‌کس تو رو مقصر نمی‌دونه.
به حالت یوگا نشستم و شروع کردم به خواندن تمام کلماتی که در روز مراسم ازدواجم به زبان آوردم. مه آبی‌رنگ تمام کوهستان را گرفت و کم‌کم صدای مهیبی به گوش رسید. با بازکردن چشمانم، با مردی موبلند و بـ*ـرهنه مواجه شدم. صورتم را برگرداندم و گفتم:
- فکر کنم موفق شدم.
ماکسل خونی را که از بینی و چشمانم سرازیر شده بود، پاک کرد و با لبخند گفت:
- درسته! به نظر واسه این موفقیت انرژی زیادی هم از دست دادی.
تمام گرگ‌ها تبدیل به انسان شده بودند. بلافاصله دوباره به گرگ تغییرشکل داده و مانند تمام پیروزی‌ها، زوزه کشیدند. فوری ایستادم.
- بهتره تا وقتی که دوباره تبدیل به یه انسان برهنه نشدن، بریم.
ماکسل با لبخند به من کمک کرد تا از کوهستان خارج شویم. هنوز چند قدم از کوه‌ها دور نشده بودیم که گرگِ نگهبان خودش را به ما رساند و تبدیل به پسری رنگین‎‌پوست شد. متعجب به او خیره بودم. تعظیم کرد.
- سپاس‌گزارم ملکه!
به چشمان سبزش چشم دوختم.
- من همیشه به قولایی که میدم عمل می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    وقتی به قصر برگشتیم، شب شده بود و من اصلاً مشتاق دیدار چهره برافروخته‌ی الیژا نبودم. ماکسل از من دور شد و راه مسیری آشنا را پیش گرفت. از ورود به قصر منصرف شدم و خودم را به او رساندم.
    - صبر کن. منم میام.
    چیزی نگفت و با هم هم‌قدم شدیم. به خانه‌ی ماتیاس رسیدیم. چند لحظه هردو به در بسته خیره بودیم.
    - روزای زیادی رو از این‌جا یادم میاد.
    در را باز کرد.
    - برخلاف من!
    خانه هنوز بوی خون می‌داد؛ بوی خون ماتیاس.
    دستی روی گهواره کوچک کشید و گفت:
    - اینو پدرم خودش برام تراشید. حکاکی روی چوب رو خوب بلد بود؛ ولی نشد من ازش یاد بگیرم.
    حالا زمان شنیدن حکایت او بود.
    - می‌تونی برام تعریف کنی. از اول تا همین الان.
    لبخند غمگینی زد.
    - با اولین نفسی که توی دنیا کشیدم، مادرم از این دنیا رفت. پدرم تنها کسی بود که داشتم. اون هرروز مراقبم بود و همیشه بیشتر از قبل. راستش دلیل این همه توجه رو نمی‌دونستم. خب اون موقع کمتر از پنج سالم بود و عجیب نبود که ندونم.
    مکث کرد.
    - یه روز متوجه شدم صورتم سنگین‌تر از روز قبلِ و هرکاری می‌کنم انگار نمی‌تونم اون چیز اضافه‌ای رو که روی صورتمه بردارم. رفتم جلوی آینه و با دیدن پوزه‌ی بلند، فهمیدم پدرم مراقب بود تا منو از هیولایی که هستم دور نگه داره.
    - پدرت موقع نفرین یه شامپانزه بود و مادرت هم انسان. پس چطور تو تبدیل به گرگ ش...
    - ویروس تبدیل‎شدن به گرگینه خیلی شایع‌تر از این حرفاست. من از طریق ژنتیک این‌جوری نشدم؛ من به وسیله‌ی چند قطره آب گرگ شدم.
    جالب بود. تا به حال داستان‌های زیادی راجع به گرگینه‌ها شنیده بودم. در افسانه‌های مختلف روش‌های متنوعی برای تبدیل‌شدن به گرگینه وجود دارد. از معروف‌ترین آن‌ها می‌شود به وراثت، گاز یک گرگینه دیگر، خوابیدن زیر نور ماه کامل و آب‌خوردن از چاله‌هایی که زیر پای گرگینه درست می‌شود، یاد کرد.
    به فکر فرو رفتم. باید خوابیدن زیر نور ماه را امتحان کنم.
    - یعنی چه‌جور آبی خوردی؟
    - یک شب بدون اینکه کسی خبردار بشه، گرگ‌ها از جنگل عبور کردن و ردپای اونا توی بیشتر مسیر دیده می‌شد. وقتی من و پدرم از پیش روسان و آماندا به خونه برمی‌گشتیم، من بی اراده از آبی که توی ردپاها جمع شده بود، خوردم.
    صورتم جمع شد.
    - اون آب چی بود؟
    - آب بارون.
    ادامه داد:
    - بعد از اینکه فهمیدم منم یک گرگینه‌م، زوزه کشیدم. دست خودم نبود؛ ولی همین زوزه اطلاع‌رسانی‌ای برای گرگ‌های واقعی بود که باعث شد شب بیان و بعد از زخمی‎کردن پدرم، منو با خودشون ببرن.
    - هیچ‌وقت سعی نکردی به دیدن پدرت بیای؟
    - همیشه مراقبش بودم؛ اما از دور.
    نگاه غمگینش را از تابلوی روی دیوار که نقاشی رانا و ماتیاس بود، برداشت و گفت:
    - رهبر قبیله اجازه نمی‌داد با اهالی سرزمین دیدار داشته باشیم. روزهای زیادی به دیدنش می‎اومدم تا اینکه بوی مادرم به مشامم خورد و حواسم از پدرم به اون ‌بو پرت شد.
    به من چشم دوخت:
    - اون بو، بوی تو بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با خنده ‌گفتم:
    - ما هم‎خونیم دیگه.
    لبخند زد و به بالا اشاره کرد.
    - می‌خوای امشب اینجا بخوابی؟
    - البته! دلم برای اون اتاق قدیمی تنگ شده.
    به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدم. با دیدن سرویس خواب کودک، خندیدم و ماکسل را صدا زدم.
    - فکر کنم این اتاق مال توئه.
    به سمت اتاق دیگری رفتم و شب را آنجا گذراندم.
    صبح زود بیدار شدم و به قصر رفتم. به محض ورودم شاهد اخم‌های شدید و چشمان آبی که حتی رگه‌های داخلِ سفیدیِ چشمش آبی‌رنگ بود، شدم.
    بی‌حوصله به سمت اتاق رفتم که با عصبانیت گفت:
    - بهانه‌ای برای غیاب شب داری؟
    - بله دارم.
    با همان چشمان خشمگین به من چشم دوخت. مانند تمام مردان دیگر برای شب نیامدنم به خانه، مرا بازخواست می‌کرد.
    - رفتم یه نفرینی رو شکست دادم. از چشم و دماغ و دهنم خون اومد و برای استراحت رفتم به همون خونه‌ای که همیشه احساس خوبی بهش داشتم.
    منتظر جواب نماندم و به اتاق رفتم. این الماس هم کمکی نمی‌کرد تا از کسالت‌های پیری نجات یابم. آماده‌ی خوابیدن بودم که صدای الیژا به گوش رسید.
    - پراهیتی! امیدوارم به زودی شاهد رفتنت از جنگل شوم.
    کنجکاو به سمت سالن رفتم که صدای متعجب پراهیتی بالا رفت.
    - خیلی غیرمستقیم ازم خواستید برگردم. همین‌طوره پادشاه؟!
    با دیدن جلسه‌ای که شکل گرفته بود، پی بردم حرف مهمی برای گفتن دارند.
    - درسته پراه.
    روی صندلی نشستم و بی‌توجه به دیگران، رو به الیزا گفتم:
    - میشه داستانت رو راجع به الماس ادامه بدی؟
    نگاهی به الیژا انداخت و گفت:
    - در سال 1749میلادی، پادشاه لویی پانزدهم، الماس را به یک کارشناس، به نام اندریه جاکومن سپرد تا آن را صیقل دهد. این‌گونه وزن الماس کاهش‌ چشم‌گیری پیدا کرد؛ اما او از زیبایی الماس بهره‌ای نبرد؛ زیرا مورد حمله‌ی تروریستی و ترورهای نافرجام زیادی قرار گرفت و از آن‌ها به سختی نجات یافت؛ ولی دست تقدیر او را بر اثر بیماری آبله به کام مرگ کشاند. سپس الماس به لویی شانزدهم و ملکه ماری آنتوانت رسید.
    بعد از کمی مکث ادامه داد:
    - آن دو نیز بعد از انقلاب فرانسه و فرار ناموفق درسال 1793 میلادی با گیوتین اعدام شدند. پس از آن قصر به غارت رفت و جواهرات زیادی به این وسیله سرقت شدند. تمام جواهرات و سنگ‌های قدیمی به قصر بازگردانده شدند به جز یک سنگ قیمتی به اسم الماس آبی. این‌طور به نظر می‌رسید که مردی به نام کادیت آن را به انگلستان قاچاق کرده است.
    - چه بلایی سرش اومد؟
    - او نیز از الماس خیری ندید و در یکی از زندان‌های پاریس از دنیا رفت.
    - اطلاعات زیادی راجع بهش داری. اونم وقتی که از جنگل بیرون نمی‌رفتی.
    - در واقع تمام این‌ها را شنیده‌ام.
    مشکوک به امینه خیره شدم که پراهیتی گفت:
    - من بهش گفتم.
    - پس میشه ادامه‌ش رو هم خودت بگی؟ من نصف حرفای الیزا رو نفهمیدم.
    پراهیتی: باشه. خلاصه‌ی داستان اینه که الماس یه مدت مفقود بود تا اینکه یه الماس جدید که حدس می‌رفت الماس آبیه پیداش شد. این الماس دوباره تراشیده شده بود و به خانواده هوپ (امید) تعلق گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - برای همین بهش الماس امید می‌گفتن. هنری فلیپ، یکی از صاحبای الماس هم شکست مالی سنگینی خورد و چند نفر از اعضای خانواده‌ش رو از دست داد. الماس رو هم به‌خاطر قرض قماربازیاش فروخت. جالب‌تر اینکه یه زنی به اسم «اوالین والش مک لین» بعد از خرید الماس، پسر نه‌ساله‌ش توی تصادف کشته شد، دختر 25ساله‌ش خودکشی کرد، همسرش هم ورشکست شد و سال 1941 توی یک بیمارستان روانی مُرد. مردم میگن به‌خاطر الماسه! آخرشم یه طلافروش به اسم هاری وینستون در سال 1949 الماس رو به موزه ملی تاریخ واشنگتن اهدا کرد که به خیال خودش این‌جوری از شرّ نفرین الماس در امان می‌مونه.
    همه در سکوت به او خیره بودیم. ناگهان روسان گفت:
    - من این‌طور فکر می‌کنم یا واقعا این داستانایی که گفتین کمکی به ما نمی‌کنه؟
    الیژا: در واقع کمک می‌کند. الماس از یک معدن در هند یافت شده، درست است؟ بنابراین به این نتیجه می‌رسیم که خواب‌های سیسیلیا چگونگی وجود الماس در هند را نمایان خواهند کرد.
    حق با او بود، پس باید منتظر بمانیم سرنوشت مارا به جادوگر برساند. سرانجام آن موضوعی که برای بحث درباره‌ی آن جمع شده بودند، پیش کشیده شد.
    ***
    تدارکات مراسم مخفیانه به پایان رسید. دخترک روستایی با آن لباس قرمز سنگ‌کاری‌شده مانند تمام عروس‌های هندو زیبا دیده می‌شد. منتظر ایستاده بود که جرجیس وارد جایگاه سنگی شد. نگاه عمیقی به او انداخت؛ به پری‌ای که زمانی قدرتمندترین فرد سرزمین بود. امینه تمام خانواده فقیر و نیازمندش را در روستا رها کرد تا با چنین مرد فوق‌العاده‌ای ازدواج کند. لبخند روی لـبانش کم‌رنگ شد. با خود اندیشید حالا که قدرت سابق خود را ندارد ممکن است علاقه‌اش نسبت به این مرد کم شود یا از بین برود؟ اما با دیدن لبخند روی لبان او، مصمم شد. تمام گرگ‌ها جمع شده بودند. گرگ آلفا مراسم‌ را شروع کرد:
    - ما همه جمع شدیم تا مراسم‌ ازدواج...
    ناگهان قسمتی از کوه‌ها فرو ‌ریخت و ارتش پادشاه نمایان شد. پادشاه با صدای بلند گفت:
    - نافرمانی و خــ ـیانـت. جرجیس! با آمدن دخترک روستایی عقل و ایمانت را از دست داده‌ای.
    جرجیس مقابل امینه قرار گرفت و جواب داد:
    - این یک قانون نیست، این بی‌عدالتی‌ست. برای سرنوشتم خودم تصمیم خواهم‌ گرفت.
    پادشاه پوزخند عصبی‌‌ای زد و گفت:
    - مطمئن نباش!
    با گفتن «نابودشان کنید»، ارتش به گرگ‌ها حمله کردند.
    جرجیس حالا که هیچ‌قدرتی نداشت، دست به دامن هنرهای رزمی خود شد. گرگ‌ها نیز با تمام توان جنگیدند. امینه هرچه سعی کرد نتوانست از قدرت‌هایش بهره ببرد. ناامید به‌ جرجیس خیره شد که او هم با اشاره‌ی سر به آن فهماند که بی‌فایده است.
    تمام دسته‌ها با پادشاه هم‌دست شده بودند. جرجیس وقتی احساس ضعف‌‌ کرد که رهبر آبروی‌ها را در میان آن‌ها دید‌. نگاهش را از او برداشت که ناگهان به زمین برخورد کرد. پادشاه او را توسط جادوی خود به زمین زده بود. بر بالین او ایستاد و گفت:
    - این عدالت درستی‌ست برای تمامی نافرمانان!
    عصای‌ طلایی‌اش را به زمین کوبید و جادوی آن باعث مرگ جرجیس شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با شنیدن حرف‌های الیژا وحشت و سردرگمی تنها حسی بود که داشتم. او‌ گفت:
    - بخش عظیمی از جنگل از بین رفته و اگر‌ جادوگر چنین پیشروی داشته باشد، در آینده‌ای نه‌چندان دور تمام جنگل با خاک‌ یکسان خواهد شد.
    الیزا نگران گفت:
    - آیا هنوز قصد دیدار با قبایل همسایه را ندارید؟
    مخاطب صحبت هایش الیژا بود. متعجب پرسیدم:
    - به جز پنج قبیله، قبیله دیگه‌ای هم هست؟!
    ماکسل: شیش.
    به دست بالارفته‌اش نگاهی گذرا انداختم. منظورش قبیله گرگ‌ها بود.
    - خب شیش.
    الیزا دست به بغـ*ـل زده، به من خیره شد.
    - یک قبیله که برخلاف ‌گرگ‌ها، ما از طرف آن‌ها طرد شده‌ایم.
    روسان نقشه مخفی را روی میز گذاشت و با اشاره به یک سرزمین کوچک، گفت:
    - باید یه‌کمی با اولین ساکنین زمین اختلاط کنیم.
    ***
    بحث که تمام شد، همه به پراهیتی خیره ماندیم. نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - چی‌شده؟ چرا این‌جوری بهم نگاه می‌کنین؟
    با اشاره به او فهماندم تا به خانه برگردد. بی‌حوصله ایستاد و دستانش را روی تکیه‌گاه صندلی گرفت.
    - می‌دونید چیه؟
    بعد مکثی کوتاه ادامه داد:
    - من راجع به گرگینه‌ها خیلی اطلاعات دارم.
    ماکسل: اوه واقعاً؟
    لبخند زد.
    - آره. مثلاً گرگینه‌ها پرمو هستن و ابروهاشونم پیوسته‌ست؛ ولی تو که ابروهات خیلی نازکه!
    به چهره‌ی متفکرش، اخم کردم.
    در واقع عموم افسانه‌ها حاکی از این هستند که گرگینه‌ها حتی در حالت انسانی نیز به راحتی قابل تشخیص هستند. از مهم‌ترین نشانه‌ی آن‌ها در حالت انسان، ناخن‌های خمیده و ابروهای پیوسته یاد می‌شود. همچنین روش‌هایی برای ازبین‌‌بردن نفرین گرگینه‌ها وجود دارد. از این روش‌ها می‌توان به گل نایابی به نام Aconitum و یا بستن دست‌های گرگینه با میخ و همچنین افسون جادوگرانِ متخصص اشاره کرد.
    این‌ها همه‌ی اطلاعاتی بود که من خارج از جنگل براساس افسانه‌ها شنیده بودم؛ اما این‌طور که به نظر می‌رسید، قرار نیست تمام افسانه‌ها حقیقت داشته باشند. ماکسل خندید و گفت:
    - در اصل من یه گرگینه اصیل نیستم.
    الیژا زمزمه کرد:
    - در این که شکی نیست!
    ماکسل شانه بالا انداخت.
    - همیشه که گرگینه‌ها بد نبودن.
    الیزا: صحیح است. گرگینه‌ها همیشه به عنوان موجوداتی شیطانی یاد نشده‌اند. در بعضی از افسانه‌های قدیمی گرگینه‌ها در خدمت مردم بودند و به آن‌ها در دفاع و یا برای مثال پیداکردن گنجینه‌ها کمک می‌کرده‌اند.
    پراهیتی درحالی که می رفت، گفت:
    - قبل از رفتنم باید بگم توی افسانه‌های ارمنی خوندم که اگه زنی مرتکب گناهی کبیره بشه، تبدیل به گرگی درنده میشه و سال‌ها تو همون حالت می‌مونه. این دوتا و تو حتماً دچارش می‌شین!
    اشاره‌ای به امینه و الیزا کرد و در آخر به من.
    دلیل رفتارهای عصبی او را درک ‌می کردم. دختری با قلب مهربان که تنها مهارتش در دزدی خلاصه می‌شد، برایش دیدن ازبین‌‌رفتن موجودات زنده غیرقابل تحمل بود.
    روسان: فکر نمی‌کنید که بحث اصلی ما قبیله پاک‌ها بود نه گرگ‌ها؟
    حق با اوست. جلسه ما تمام شده بود؛ اما بحث راجع به گرگ‌ها، آن هم در حال حاضر فایده‌ای نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ***
    قدم‌زنان به سمت دریاچه رفتیم.
    - نمی‌خوای راجع به قبیله‌ی پاک‌ها بهم بگی؟
    آماندا جواب داد:
    - راستش روسان گفت که بذارم خودت ببینیش.
    - حدس می‌زدم.
    - در واقع تو راجع به هیچ‌ قبیله‌ای درست نمی‌دونی.
    متعجب ایستادم.
    - مطمئنی؟
    - چیزی بگو که به حرفم شک کنم!
    - پنج تا قبیله...
    میان حرفم آمد.
    - شیش!
    - خب شیش تا قبیل...
    - در واقع هفت‌تاست!
    - خلاصه... قبیله گرگ‌ها، قبیله آبروی‌ها، قبیله پری‌ها‌، قبیله حیوانات‌، قبیله پرنده‌ها یا همون بالداران و قبیله‌ی پاک‌ها.
    منتظر به من چشم دوخت.
    - اون یکی رو ‌نمی‌دونم.
    - آخریش قبیله نیست. خاندان سلطنتی آخرین دسته به شمار میرن.
    - خب؟
    - قبیله آبزی‌ها زیر آب زندگی ‌می‌کنند. ویژگی‌هاشونم اینه که آب‌شش دارند و زیر آب، باله و پولک هم دارند.
    - اینا رو ماهینی بهم گفت.
    - قبیله پری ها، بعضیاشون بال دارند و بعضیام پوست ضخیم.
    - راستش راجع به اینا هیچی نمی‌دونم.
    - اونایی که بال دارن، هوا رو کنترل می‌کنن و زمینی‌هاشونم رویش گیاه‌ها رو.
    - جالبه!
    - قبیله پرندگان، خب...
    به خودش اشاره کرد که گفتم:
    - برو بعدی.
    - خاندان سلطنتی‌ رو هم که می‌شناسی.
    - برو بع...
    ابرو بالا انداختم و با نگاهی مرموز گفتم:
    - پاک‌ها؟
    دستش را روی دهانش گذاشت و سکوت کرد.
    روی شن‌های ساحل نشستیم. ماهینی از حضورمان خبردار شده و خودش را به‌ ما رساند.
    ماهینی: خیلی دوست دارم باهاتون به سرزمین پاک‌ها بیام.
    آماندا: خب بیا.
    ماهینی: نمی‌تونم. من نمی‌تونم تو این شرایط مردمم رو تنها بذارم؛ مگر اینکه...
    - مگر اینکه چی؟
    - اینکه به صلاح خودشون این کار رو کنم.
    خندیدیم.
    آماندا: ماهی زرنگی هستی.
    - ممنون. تو هم زاغ خوشگلی هستی.
    - یه سوالِ کاملاً بی‌ربط دارم، بپرسم؟
    خندیدند.
    آماندا: بپرس.
    - یادتونه قرار بود واسه ملکه، یعنی الیزا یه جایگزین بذارن؟
    ماهینی: اون ‌موقع ما فقط ده‌سال یک‌بار به جنگل می‌اومدیم.
    آماندا: منظورت شیره؟
    - خودشه! اون کجاست؟
    - بعد از شکستن نفرین، جنگل رو ترک کرد.
    - عجیب نیست که بعد از این همه اتفاق برنگشت؟
    - عجیب اینه که تو به موقع یادش افتادی!
    به شخص چهارم نگاهی انداختیم.
    مانند الیژا مو طلایی بود؛ اما چشمان قهوه‌ای و چهره‌ای کاملاً متفاوت داشت. موهای او پرپشت بود و بلندی آن تا گودی کمرش می‌رسید.
    - تو کی هستی؟
    - من همونی‌ام که راجع بهش حرف می‌زدین.
    الیژا با نگاه متعجب به او خیره بود. بعد مکثی طولانی ‌گفت:
    - برای چه برگشتی؟
    - شنیدم چه اتفاقی افتاده.
    هنوز منتظر بودم تا ادامه دهد.
    - و اینکه مسیر رفتن به سرزمین پاک‌ها رو‌ می‌دونم.
    ابرو بالا انداختم و خوشحال گفتم:
    - این شد!
    روسان نقشه را زیرورو کرد.
    گفت:
    - خب سریع‌ترین راه؟
    شیر که خودش را سلطان می‌نامید، جواب داد:
    - سریع‌ترین راه دو روزه که از این مسیر بریم میشه نصفِ روز.
    به رد انگشت اشاره‌اش روی نقشه نگاه کردم.
    - عجیبه!
    روسان: چیش عجیبه؟
    - اینکه این مسیر درست از وسط جنگل شروع شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    چیزی نگفت و به نقشه خیره ماند. به سمت شروع مسیر رفتیم. نه الیزا همراه ما آمد و نه الیژا. امینه و روسان تنها کسانی بودند که تنهایمان نگذاشتند. در میان جنگل ایستاده بودیم. سلطان گفت:
    - خب. امیدوارم هنوزم همون‌طوری باشه.
    من و آن دو، نگاهی به یکدیگر انداختیم و منتظر شدیم سلطان مسیر را نشان دهد. پای راستش را چندبار روی زمین زد. ناگهان صدای برخوردش با چوب به‌ گوش رسید.
    - این چیه؟
    سلطان طنابی را که زیر خاک پنهان شده بود کشید و دریچه‌ای نمایان شد.
    - یه راه مخفی!
    باری دیگر متعجب نگاهی به هم انداختیم و به دنبال او وارد تونل مخفی ‌که مطمئن بودم حتی الیژا هم از او بی‌خبر است، شدیم. سلطان از دیواره‌ی تونل مشعلی برداشت و روشن کرد. همان‌طور که راه می‌رفتیم، گفت:
    - فکر کنم این پادشاه هم مثل ملکه‌ی سابقه.
    با اخم پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    شانه بالا انداخت.
    - چرا ملاقات به این مهمی رو نیومد؟
    ادامه داد:
    - اگه به‌خاطر همین بی‌حرمتیش رهبر پاک‌ها به همکاری با شما نه بگه، تعجبی نمی‌کنم.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم.
    - اون نمی‌تونه مرز رو ترک کنه.
    - همه‌‌ش بهونه‌ست.
    سرسخت‌تر از این حرف‌ها بود؛ بنابراین گفتم:
    - هرجوری می‌خوای فکر کن، برامون مهم نیست.
    - چه ربطی به تو داره؟
    به تاج روی سرم اشاره کردم که گفت:
    - اوه! پس وقتی نبودم خیلی اتفاقا افتاده.
    روسان: همین‌طوره و اینکه اصلاً غیابتم حس نشد.
    به روسان لبخند زدم و به راهمان ادامه دادیم.
    امینه ساکت بود. دلم می‌خواست با او صحبت کنم و نبودن آماندا نیز مرا به هم‌کلام شدن با امینه ترغیب می کرد. روسان و سلطان جلوتر قدم برمی‌داشتند. قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم و کنار او ایستادم.
    - امینه.
    - بگو.
    - من و تو با هم مشکلی داریم؟
    به چشمانم خیره شد.
    - نمی‌دونم، تو بگو.
    حق با او بود. این من بودم که رفتارهای ناپسند و کینه‌توزانه را شروع کردم.
    - خب بهم حق بده. تو همیشه مشکوکی.
    پوزخندی زد و گفت
    - ما با هم مشکلی داریم؟
    سکوت را ترجیح دادم. دیدن جمجمه و اسکلت‌های عجیب که شباهت زیادی با اسکلت انسان نداشتند، کمی وهم برانگیز بود؛ بنابراین پلک زده و سپس با چشمان الیژا نگاه‌ کردم. نگاه او به تابلوی نقاشی بود؛ همان تابلو که در دوران سلطنت الیزا جزو اسرار مخفی به شمار می‌رفت. نقاشی الیژا و الیزا با لباس‌های مجلل! معنی نگاه خیره او را نمی‌دانستم. کمی بعد نگاهش به سمت پنجره‌های بزرگ و شیشه‌ای که الیزا همیشه از آن به بیرون خیره می‌شد، رفت. برخلاف تصورم رد نگاهش بیرون نبود؛ بلکه الیزای کنار پنجره بود. به الیزا خیره شد و الیزا هم به او. ذهنم خسته‌تر از آن بود که فکرهای مثبت در آن جای گیرد. نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. امینه ایستاد. این را با چشمان بسته هم می‌توانستم حس کنم. با قطع‌شدن صدای پاهای دیگر فهمیدم آن دو نیز ایستادند. نفهمیدم چه شد؛ اما با شنیدن نامم از دهان روسان و تکان‌‌‎‌خوردن‌های شدید پی بردم از حال رفته بودم.
    - حالت خوبه سیسی؟
    به سختی توانستم جواب دهم.
    - آره خوبم. چقدر خوابیدم؟
    نفسی آسوده کشید.
    - فقط نیم‌ساعت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    مکثی کرد و موشکافانه پرسید:
    - چه اتفاقی افتاد؟
    به چشمان کاملا سیاهش خیره ماندم.
    - الیژا و الیزا.
    چشمانش را ریز کرد.
    - خب؟
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - خواهش می‌کنم بگو چیزایی که تو ذهنمه اشتباهه.
    لبخندی زد و گفت:
    - معلومه که اشتباهه. آخه تو چه ذهن منحرفی داری.
    - پس توضیح بده که از انحراف در بیام.
    - ببین سیسی. ازدواج بین خواهر و برادر یه گناهه. اینو که می‌دونی؟
    جوابی ندادم.
    - یه سری از جاهلین فکر می‌کردند که ازدواج با خواهر، خون رو پاک‌ نگه می‌داره؛ اما این‌طور نیست. ازدواج با هم‌خون باعث به‌دنیااومدن فرزندان ناسالم و فلج میشه. به یاد داشته باش وقتی می‌شنوی یه چیزی گناهه، بدون اون کار و یا اون چیز برای ما ضرر داره! ما هم عاقل‌تر از این حرف‌هاییم؛ در نتیجه این‌جور رسم و رسوم ‌هرگز توی سرزمین ما رواج نشد. درضمن اونا خواهر و برادر دوقلوان. منطقیه که به هم وابسته باشن.
    دستم را گرفت و گفت:
    - حالا هم پاشو ماما سیسی. اگه اون نیم‌ساعت رو توی خواب نمی‌گذروندی، الان رسیده بودیم.
    اما من توانی برای ایستادن نداشتم. اوایل احساس می‌کردم واقعا جوان شده‌ام؛ اما با گذشت چند روز به این نتیجه رسیدم که باطن من برخلاف ظاهرم، هنوز پیر و فرسوده است.
    سلطان: می‌تونیم یه‌کم دیگه هم منتظر باشیم‌. مشکلی نیست.
    از او این توقع را نداشتم؛ ‌اما به نظر قدرت درک بالایی داشت.
    روسان: امیدوارم مشکل جدی‌ای نباشه‌.
    - نیست.
    امینه: خب خوبه، پس همین‌جا می‌شینیم.
    تونل تاریک و تنگ برای من طاقت‌فرسا بود؛ اما از نظر جسمانی توان حرکت را هم نداشتم‌. روزگار عجیبی‌ست. زمانی برای جوان‌شدن حسرت می‌خوردم و حالا هم برای نگه‌داشتن همین جوانی تلاش می‌کنم. درست است! مقصد من از شکست جادوگر خیلی وقت بود که نجات جنگل نیست. به هر حال جنگل رهبران زیادی دارد و من کمک چندانی هم نمی‌کردم؛ اما برای تصاحب این الماس باید می‌جنگیدم. الماس را در دستانم فشردم و ایستادم. درد زانو را عادی شمرده و راه افتادم. به این ترتیب ما به سمت سرزمین پاک‌ها، مکانی که تا روز قبل‌ از وجود آن آگاهی نداشتم، رفتیم‌.
    برای دیدن اهالی آنجا بسیار هیجان‌زده بودم و این هیجان ناشی از ندادن اطلاعات درباره‌ی ظاهر و توانایی آن‌ها بود.
    - پاک‌ها چه شکلی‌ان؟
    سلطان تا خواست جواب دهد، روسان گفت:
    - هیس! بذار خودش ببینه.
    سلطان: اونا ن...
    روسان: چقدر دهن‌لقی. میگم ساکت دیگه.
    سلطان: دلیل این کار مسخره‌ت رو نمی‌دونم.
    دست به بغـ*ـل زدم.
    - منم همین‌طور.
    روسان با لبخند جواب داد:
    - می‌خوام از کنجکاوی ‌سردرد بگیری.
    او خیلی بی انصافی می‌کرد. اینکه من وقتی کنجکاو شوم سردرد می‌گیرم را مطمئناً از سونار شنیده بود و حالا قصد سوءاستفاده داشت. دست پیش گرفتم.
    - راستش آماندا بهم گفت.
    ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت:
    - آ آ، این کارا جواب نمیده. زرنگ‌بازی فایده نداره.
    متعجب ایستادم. او از کجا فهمید دروغ می‌گویم؟
    - چون آماندا دهنش محکمه.
    چشم چرخاندم. متعجب گفتم:
    - فکر نمی‌کنید ما الان از تونل اومدیم بیرون بدون ‌اینکه بفهمیم؟!
    امینه: در واقع این تو بودی که توی رویا غرق شده بودی.
    جوابی ندادم؛ زیرا حق با او بود. نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن دیوارهای بلند و پهناورِ سنگی، متعجب‌تر گفتم:
    - رسیدیم!
    سلطان نزدیک ‌رفت و روی ‌دروازه‌ی بزرگ قصر دوبار کوبید؛ سپس بعد از مکث کوتاهی سه‌بار دیگر نیز کوبید. دروازه‌ها در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی من باز شدند و یک دنیای جدید پدیدار شد. با دیدن موجوداتی کاملاً عجیب، همان‌جا بی‌حرکت ماندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    این هم از قبیله‌ی جدید و آخر، قبیله پاک ها. خانه‌های عجیب و سنگی، تمدنی قدیمی و موجوداتی با... . پلک زدم تا مطمئن شوم این موجودات واقعاً چه هستند.
    سلطان با لبخند وارد سرزمین آن‌ها شد و گفت:
    - اینم از انسا‌ن‌های شگفت‌انگیز.
    ابرو بالا انداختم.
    - اونا اسبن.
    - انسان‌هایی با قدرت اسب.
    - نه! واقعاً اسبن.
    شانه بالا انداخت.
    - یه نیمه‌اسب.
    موجودات این سرزمین از کمر به بالا انسان و از کمر به‌ پایین اسب بودند؛ حیرت‌آور و کاملاً افسانه‌ای. امینه تنه‌ای به من زد و همان‌طور که می رفت، گفت:
    - مگه دفعه اولته یه چیز عجیب می‌بینی؟
    بار اولم نبود؛ اما راجع به این ‌موجودات فقط در افسانه‌ها خوانده بودم و تنها چیزی هم که راجع به آن‌ها می‌دانستم، همین ظاهر عجیبشان بود. نه راجع به علایقشان می‌دانستم، نه وجودشان و نه حتی صحبت کردنشان. با گفتن «خوش آمدید» از طرف یکی از نگهبانان، فهمیدم صحبت‌کردن آن‌ها عادی است. صدای سُم و هیاهوی مردم، برخلاف این روزهای جنگل، این مکان را یک شهر زنده نمایش می‌داد. قدم‌زنان به سمت قصری که شباهت زیادی به معبد آرتیمیس داشت، رفتیم. در راه چهره‌های متفاوت زیادی دیدم. زن‌های زیبا، مردهای مو بلند که ریش کوتاه یا بلندی داشتند و کودکان هم‌نوع خودشان که دارای صورتی به بانمکی کودکان انسان بودند. محله‌های این سرزمین مشابه یونان باستان بود.
    سرانجام بعد از طی‌‌کردن مسافت طولانی، به قصر رسیدیم. با چشمانم تمام قصر را بررسی کرده و سپس گفتم:
    - جالبه!
    سلطان که به نظر از بودن در این سرزمین هیجان‌زده شده بود، گفت:
    - تازه پادشاه رو ‌ندیدی!
    وارد قصر شدیم. ستون‌های بلند و سفید در ورودی قصر، حس خوبی به من می‌داد. با دیدن پادشاه که یکی از همان موجودات با چهره‌ای به مراتب زیباتر بود، خیره ماندم.
    - خوش آمدید.
    آرام سرم را نزدیک گوش سلطان بردم.
    - باید زانو بزنیم یا تعظیمی چیزی؟
    سلطان خندید و بدون اینکه جوابی به من بدهد، به سمت پادشاه رفت.
    - سپاس‌گزارم!
    پادشاه اخمی کرد و برخلاف تصورم گفت:
    - برای چی اومدی؟
    سلطان با همان لبخند جواب داد:
    - برای یه کار مهم.
    انتظار داشتم پادشاه با او بهتر برخورد کند؛ اما به نظر این رضایت فقط در چشمان سلطان بود. به این نتیجه رسیدم که حاشیه ‌بافی در آن زمان بی‌فایده است؛ بنابراین گفتم:
    - من به عنوان ملکه‌ی سرزمین ارکید از شما درخواست کمک دارم.
    نگاهی گذرا به من انداخت.
    - ملکه ی ارکید؟ عجیبه که از اتفاقای اون سرزمین دیگه خبر نداریم.
    روسان: زیادم عجیب نیست. وقتی یه نفر رو از خونه می‌ندازی بیرون، توقع نداری که برگرده و بهت گزارش کاراش رو بده؟
    ابرو بالا انداختم.
    - مثال خوبی بود.
    پادشاه پاک ها:
    - اسم من اتیموسه، من رهبر این مردمم.
    بدون اینکه سوالی از او بپرسیم، شروع به گفتن کرده بود. ادامه داد:
    - قرن‌ها پیش ما و اهالی سرزمین ارکید یک خانواده بودیم؛ اما با گناهی که مرتکب شدند، دیگه خانواده کلمه‌ی مناسبی نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    کنجکاو شدم تا از تمام ماجرا آگاهی یابم؛ اما او چنین قصدی نداشت.
    - بعد از اون ما برای خودمون شهری ساختیم که نفرین و طلسمی توی خاکش اثری نداره.
    - چه گناهی؟
    به من چشم دوخت و جواب نداد. آهی کشیدم.
    - گذشته گذشت. نفرین رو هم که شکستم. فقط اومدم از شما کمک بخوام. برای شکست جادوگر...
    میان حرفم امد.
    - منظورت کدوم جادوگره ؟
    امینه متعجب گفت:
    - جادوگری که وابسته به الماسه. ما فکر کردیم می‌تونید بهمون کمک کنید!
    باز هم سکوت بود. ناگهان گفت:
    - راجع بهش فکر می‌کنم. فعلا تا من کشفیاتم رو می‌نویسم، شما از اقامت در سرزمین ما لـ*ـذت ببرید.
    با همان قلم و برگه‌ای که به دست داشت، دور شد. نگاهی به یکدیگر انداختیم و از قصر خارج شدیم. بی‌هدف در شهر راه می‌رفتیم. ناگهان با دیدن دختری زیبا گفتم:
    - وای چقدر خوشگله!
    نگاه آ‌ن‌ها نیز به آن نیمه‌اسب خیره ماند.
    - کاش من همزاد این بودم!
    - اینا که همزاد ندارن.
    - شوخی می‌کنی؟
    - نه واقعاً ندارن.
    روسان گفت:
    - حق با سلطانه. ما چون نفرین‌شده بودیم، محکوم شدیم به ناقص بودن. باید برای هر مشکلی از همزاد کمک بخوایم؛ چون خودمون از پس مشکلات برنمیایم.
    - خب چه گناهی مرتکب شده بودین که این بلا سرتون اومد؟
    روسان: ما نه، اجداد ما گناهکار بودن.
    امینه: به الیزا میگم.
    به سمتش برگشتیم.
    - چیو؟
    - اینکه گفتی ای کاش همزاد این نیمه‌اسب بودی!
    چشم‌غره‌ای رفتم و زیرلب گفتم:
    - واسه چغلی آماده‌ست.
    و رو به او بلند گفتم:
    - امینه! دقت کردی هیچ کمکی از دستت بر نمیاد؟
    جواب داد:
    - کی کمک کرد دزد الماسو پیدا کنیم؟
    سکوت کردم. ادامه داد:
    - و کی باعث شد که ناتان نتونه دوباره بدزدتش؟
    باز هم سکوت کردم.
    - پس اینکه الان به لطف اون گردن‌بند جوون شدی، از صدقه سر منه!
    بحث با او بی‌فایده بود. کلافه جلو رفتم. در کنار درخت روی چمن نشستم. نمی‌دانم آن‌ها کجا رفتند؛ ولی چند ساعتی می‌شد که از هم جدا شده بودیم. به رود کوچکی که از میان سنگ‌ها می‌گذشت و زلال و زلال‌تر می‌شد، خیره شدم. زندگی را باید مانند این رود دید. هرچه بیشتر به سنگ‌ها برخورد کنیم، بیشتر پاک می‌شویم. نگاهم به سمت دستان نیمه‌چروکیده‌ام رفت. با برداشتن دستانم از زمین، بلافاصله پوستشان شاداب شد و من تازه منظور پادشاه از تاثیرگذاری هیچ طلسمی روی خاک سرزمین را فهمیدم. سلطان کنارم نشست. بدون اینکه نگاهی به من بیندازد، گفت:
    - بدنت داره از درون فاسد میشه.
    - فکر‌ می‌کنی نفهمیدم؟
    - ولی معنیش این نیست که تو در حقیقت ‌پیری، معنیش اینه که داری می‌میری.
    متعجب به او خیره شدم.
    - عمرت داره به پایان می‌رسه و این الماس هم نمی‌تونه جلوشو بگیره.
    جوابی نداده و به فکر فرو رفتم. اگر حق با او باشد، بنابراین من نمی‌توانم از مرگ فرار کنم.
    - مرگ تلخ‌ترین حقیقت دنیاست.
    حق با او بود.
    - اگه بفهمی طرف زنده‌ست و یه جایی نفس می‌کشه، کافیه؛ اما همین که خبر مرگش رو بشنوی...
    ادامه نداد. ناگهان چشمان سلطان را غم گرفت و با صدایی بغض‌آلود گفت:
    - من دختر کوچولومو از دست دادم. اون موقع تنها کسایی که بهم کمک کردن، همین اسب‌ها بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا