سکوت کرد. گفتم:
- راستش قبل از اینکه ادامه بدی، باید بگم که فکر میکنم ممکنه جادوگر مرد باشه.
متفکر ادامه دادم:
- اصلاً چرا ما دنبال یه زن هستیم؟
تردید در میان چشمان همه موج زد.
- صداش که وحشتناکه. چهرهشم که فقط جمجمهست و بدنش هم که اصلاً مشخص نیست.
الیژا:
- اما...
- اما نداره الیژا. باور کن دارم درست میگم. شاید ما داریم راه رو اشتباهی میریم.
روسان: برای همین اینقدر از جادوگر عقبیم. حواسمون پرت بود.
شانه بالا انداختم. سرانجام شخصی از میان جمع یافت شد که به گفتههای من باور داشته باشد. نگاهم تمام حاضرین را بررسی کرد تا به امینه رسید. نگاهش متفاوت بود. اگر اشتباه نکنم، ترس را میان چشمانش خواندم. ماکسل ایستاد و گفت:
- خب. بهتره برگردیم و تو قبیله منو از نفرین نجات بدی.
الیژا کنجکاو به من خیره شد.
- درست میشنوم سیسیلیا؟ چنین تصمیمی داشتی؟
سرم را پایین انداخته، زمزمه کردم:
- قول دادم.
- بدون مشورت با من؟
- متاسفم! برای دیدن ماکسل مجبور بودم.
نگاهی به من و ماکسل انداخت. بعد از مکث طولانی گفت:
- اینبار میبخشیم؛ اما باری دیگر سخاوتمندی من هم تو را نجات نخواهد داد.
ابرو بالا انداختم. او داشت مرا تهدید میکرد؟
تعظیم کوتاهی کردم و همانطور که شانهبهشانه ماکسل از قصر خارج می شدم، گفتم:
- امیدوارم بار دیگه ازت تهدید نشنوم.
صدای خندهی آرام ماکسل لبخند به لـبانم آورد. او شباهت زیادی به پدرش داشت و تنها وجه مشترک بین او و رانا همان چالگونهی کوچک بود. کنار مرز ایستادیم.
- خب قراره چطور نفرینو بشکنی؟
- بریم داخل تا بهت تصویری نشون بدم.
سنگها کنار رفتند و ما وارد کوهستان شدیم. چندی بعد تمام گرگها جمع شدند.
- شنیدم قبل از نفرین نیمهگرگ بودین برای همین اگه بعد از شکستنش کاملاً انسان نشدین، تقصیر من نیست.
گرگ آلفا خندید و گفت:
- مطمئن باش هیچکس تو رو مقصر نمیدونه.
به حالت یوگا نشستم و شروع کردم به خواندن تمام کلماتی که در روز مراسم ازدواجم به زبان آوردم. مه آبیرنگ تمام کوهستان را گرفت و کمکم صدای مهیبی به گوش رسید. با بازکردن چشمانم، با مردی موبلند و بـ*ـرهنه مواجه شدم. صورتم را برگرداندم و گفتم:
- فکر کنم موفق شدم.
ماکسل خونی را که از بینی و چشمانم سرازیر شده بود، پاک کرد و با لبخند گفت:
- درسته! به نظر واسه این موفقیت انرژی زیادی هم از دست دادی.
تمام گرگها تبدیل به انسان شده بودند. بلافاصله دوباره به گرگ تغییرشکل داده و مانند تمام پیروزیها، زوزه کشیدند. فوری ایستادم.
- بهتره تا وقتی که دوباره تبدیل به یه انسان برهنه نشدن، بریم.
ماکسل با لبخند به من کمک کرد تا از کوهستان خارج شویم. هنوز چند قدم از کوهها دور نشده بودیم که گرگِ نگهبان خودش را به ما رساند و تبدیل به پسری رنگینپوست شد. متعجب به او خیره بودم. تعظیم کرد.
- سپاسگزارم ملکه!
به چشمان سبزش چشم دوختم.
- من همیشه به قولایی که میدم عمل میکنم.
- راستش قبل از اینکه ادامه بدی، باید بگم که فکر میکنم ممکنه جادوگر مرد باشه.
متفکر ادامه دادم:
- اصلاً چرا ما دنبال یه زن هستیم؟
تردید در میان چشمان همه موج زد.
- صداش که وحشتناکه. چهرهشم که فقط جمجمهست و بدنش هم که اصلاً مشخص نیست.
الیژا:
- اما...
- اما نداره الیژا. باور کن دارم درست میگم. شاید ما داریم راه رو اشتباهی میریم.
روسان: برای همین اینقدر از جادوگر عقبیم. حواسمون پرت بود.
شانه بالا انداختم. سرانجام شخصی از میان جمع یافت شد که به گفتههای من باور داشته باشد. نگاهم تمام حاضرین را بررسی کرد تا به امینه رسید. نگاهش متفاوت بود. اگر اشتباه نکنم، ترس را میان چشمانش خواندم. ماکسل ایستاد و گفت:
- خب. بهتره برگردیم و تو قبیله منو از نفرین نجات بدی.
الیژا کنجکاو به من خیره شد.
- درست میشنوم سیسیلیا؟ چنین تصمیمی داشتی؟
سرم را پایین انداخته، زمزمه کردم:
- قول دادم.
- بدون مشورت با من؟
- متاسفم! برای دیدن ماکسل مجبور بودم.
نگاهی به من و ماکسل انداخت. بعد از مکث طولانی گفت:
- اینبار میبخشیم؛ اما باری دیگر سخاوتمندی من هم تو را نجات نخواهد داد.
ابرو بالا انداختم. او داشت مرا تهدید میکرد؟
تعظیم کوتاهی کردم و همانطور که شانهبهشانه ماکسل از قصر خارج می شدم، گفتم:
- امیدوارم بار دیگه ازت تهدید نشنوم.
صدای خندهی آرام ماکسل لبخند به لـبانم آورد. او شباهت زیادی به پدرش داشت و تنها وجه مشترک بین او و رانا همان چالگونهی کوچک بود. کنار مرز ایستادیم.
- خب قراره چطور نفرینو بشکنی؟
- بریم داخل تا بهت تصویری نشون بدم.
سنگها کنار رفتند و ما وارد کوهستان شدیم. چندی بعد تمام گرگها جمع شدند.
- شنیدم قبل از نفرین نیمهگرگ بودین برای همین اگه بعد از شکستنش کاملاً انسان نشدین، تقصیر من نیست.
گرگ آلفا خندید و گفت:
- مطمئن باش هیچکس تو رو مقصر نمیدونه.
به حالت یوگا نشستم و شروع کردم به خواندن تمام کلماتی که در روز مراسم ازدواجم به زبان آوردم. مه آبیرنگ تمام کوهستان را گرفت و کمکم صدای مهیبی به گوش رسید. با بازکردن چشمانم، با مردی موبلند و بـ*ـرهنه مواجه شدم. صورتم را برگرداندم و گفتم:
- فکر کنم موفق شدم.
ماکسل خونی را که از بینی و چشمانم سرازیر شده بود، پاک کرد و با لبخند گفت:
- درسته! به نظر واسه این موفقیت انرژی زیادی هم از دست دادی.
تمام گرگها تبدیل به انسان شده بودند. بلافاصله دوباره به گرگ تغییرشکل داده و مانند تمام پیروزیها، زوزه کشیدند. فوری ایستادم.
- بهتره تا وقتی که دوباره تبدیل به یه انسان برهنه نشدن، بریم.
ماکسل با لبخند به من کمک کرد تا از کوهستان خارج شویم. هنوز چند قدم از کوهها دور نشده بودیم که گرگِ نگهبان خودش را به ما رساند و تبدیل به پسری رنگینپوست شد. متعجب به او خیره بودم. تعظیم کرد.
- سپاسگزارم ملکه!
به چشمان سبزش چشم دوختم.
- من همیشه به قولایی که میدم عمل میکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: