کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
- اوه متاسفم!
سرش را تکان داد.
- شاید باورش سخت باشه؛ اما من برای دخترم این‌کار رو می‌کنم. یادمه وقتی زنده بود همیشه منو به عنوان قهرمان خودش می‌دید.
با لبخند گفتم:
- پدر همه‌ی دخترا اولین قهرمان زندگیشونه.
اشکش روی سبزه‌ها چکید.
- فکر می‌کرد می‌تونم بیماریش رو شفا بدم؛ اما من همچین قدرتی نداشتم.
حسرت قدرتی را می‌خورد که من با وجود دارابودن آن از او بهره نمی‌بردم.
- مادرش یه انسان بود، انسان معمولی.
با لبخند به من خیره شد.
- ما زندگی خوب و عادی‌ای داشتیم؛ اما وقتی مریض شد، دیگه نتونستم نجاتش بدم. همسرم منو برای نجات جون هزاران نفر به سمت جنگل بدرقه کرد. اون گفت حالا که نتونستم جون دختر خودمو نجات بدم، جون کسایی رو نجات بدم که از پسش بر میام.
چنین غم بزرگی در دل سلطان وجود داشت. بدون شک ازدست‌دادن عزیزان عذاب‌آور بود؛ اما از‌دست‌دادن فرزند، چیزی که من هرگز تجربه نکردم و حتی احساس مادربودن را درک نمی‌کردم، بیش‌ از اندازه عذاب‌آور بود. روسان هم نمایان شد و روی سبزه‌ها مانند ما نشست.
- به پادشاه میگم.
- چیو؟
لبخند شیطانی زد.
- اینکه با سلطان خیلی صمیمی شدی.
دستانم را بالا انداختم.
- اوه! فکر‌ کنم خبرچینای زیادی دوروبرمه که قراره بعداً این سفر از دماغم در بیاد.
امینه در حالی که کنار او می‌نشست، خندید و چیزی نگفت. در عوض روسان دستش را در هوا تکان داد.
- خوددانی. خلاصه پادشاه تو رو دست من سپرد. گفت زنم زود اغـ*ـوا میشه حواست بهش باشه.
متعجب ابرو بالا انداختم. الیژا و این سخن؟
- مطمئنی الیژا همینو گفت؟
- نه! راستش تو دلش داشت می‌گفت، من از چشماش خوندم.
خندیدم و به سلطان نگاه کردم. غم هنوز هم در چشمانش دیده می شد.
روسان به‌طور ناگهانی شروع به آوازخواندن کرد؛ آن هم به زبان ترکی:
- Bir gün çıkıp gel uzak yollardan
(یه روز از راه‌های دور برگرد و بیا)
Benim can yaramı sarmak için
(برای درمان و بستن زخم جانم)
Çünkü bir nefes ki aşk sana benzer
(چون که در هر نفسی عشق شبیه توست)
Benim can yaramı sar gülüm
(زخم جانم را ببند و درمان کن ای گلم)
Çünkü derin bir nefes ki aşk sana benzer
(چون که این نفس عمیقی‌ست که عشق شبیه به توست)
بی‌حرف و آرام به او گوش می‌دادیم. چقدر بااحساس می‌خواند!
- Gökte parlayan ay kalpte
(ماهی که در آسمان می‌تابه تو قلبه)
İncinen söz çölde
(حرف‌های دردناک در دشت بمانند)
Işıldayan su sana benzer
(آب درخشان شبیه به توست)
با اینکه معنای آن را نمی‌دانستم؛ اما به طور عجیبی تک‌تک کلماتش را درک می‌کردم.
-Hoyrat bir aşk içinde
(به‌خاطر یک عشق سخت)
Yandım çok zaman
(سوختم برای مدت طولانی)
Söyle koca bir hayat nasıl geçer
(بگو که این زندگی بزرگ چگونه می‌گذره؟)
Senle geçen her ömür sana benzer
(هر عمری که با تو می‌گذرد شبیه توست)
Şimdi söyle bu hayat nasıl geçer
(حالا بگو که این زندگی چطور می‌گذره؟)
Sensiz geçen her ömür küle benzer
(هر عمری که بدون تو بگذره، شبیه به خاکستره)
وقتی سکوت کرد، باز هم حرفی زده نشد. امینه بالاخره به حرف آمد:
- فکر می‌کنید پادشاه نیمه‌اسب قبول می‌کنه کمک کنه؟
روسان: مطمئن نیستم. به‌نظر که زیاد میلی به کمک نداشت.
سلطان: اونا خیلی باهوشن. دانشمند، ستاره‌شناس و باستان‌شناسای نخبه‌ای هستند برای همین ممکنه نخوان توی مشکلات ما دخالتی داشته باشن.
- پس بگو مغرورن.
- همین‌طوره.
با صدای پادشاه به عقب نگاه کردیم. با پوزخندی پشت سر ما ایستاده بود.
***
در سکوت به او خیره شدیم تا جوابی را که منتظرش بودیم، بشنویم. گفت:
- من و مردمم قرار نیست به شما کمکی کنیم.
قاطعانه می‌گویم این جواب، آن جوابی نبود که این بیست‌‌وچهارساعت منتظرش بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ادامه داد:
    - به‌نظر می‌رسه این یه ‌روزی که اینجا بودین کل شهر رو دیدین؛ بنابراین...
    به خروجی قصر اشاره کرد.
    - می‌تونید برگردین به همون سرزمین نفرین‌شده‌ی خودتون!
    چشمانم گشاد شدند و از حدقه درآمدند. بقیه با سری افتاده به همان سمت راه افتادند؛ ولی من با عصبانیت گفتم:
    - اوه اوه‌! اولاً اون سرزمین، دیگه نفرین شده نیست، به لطف این جانب [به خودم اشاره کردم] دوماً من راجع به شما خودشیفته‌ها می‌دونم. شماها ساخته‌ی دست آدم‌فضایی‌ها هستین و با اون پیوندزدنا و جراحی‌های وحشتناکشون به وجود اومدین.
    روسان سعی کرد من را با خودش ببرد.
    - بیا سیسی، بی‌فایده است.
    کم نیاوردم.
    - شما اولین ساکنین زمین نیستین.
    رو به سلطان گفتم:
    - اونا اولین ساکنین زمین نیستند. [سپس ادامه دادم] شما یه اسب اصیل نیستید. این اسب‌های واقعی بودند که قبل از انسان‌ها به زمین حکومت می‌کردند. اینو بفهم خودشیفته‌ی خوشگل!
    متعجب به من خیره شدند. حق داشتند. خوشگل کلمه‌ی مناسبی برای توهین‎کردن نبود. سعی بر جمع‌کردن اوضاع داشتم. با همان صدای عصبانی گفتم:
    - منظورم اینه که خوشگلا خنگن؛ یعنی شمام خنگین.
    روسان با گفتن «نچ‌نچ»ی مرا کشان‌کشان از قصر برد.
    داخل تونلِ مخفی بودیم که زمین تکان خورد. متعجب ایستادیم. با تکان‌خوردن شدید و ریزش خاک دیواره‌های تونل، سلطان فریاد زد:
    - فرار کنید!
    به سمت خروجی تونل رفتیم و خودمان را نجات دادیم. با دیدن سلطان فهمیدم که همه‌ی ما سالم نماندیم.
    - چی‌شده؟
    دستش را روی شانه‌ی راستش گذاشت و گفت:
    - فکر کنم یه تیکه از سقف تونل افتاد رو دستم.
    روسان به سمتش رفت و لباسش را کنار زد. با دیدن کبودی شدید گفت:
    - شونه‌ش شکسته.
    مطمئن نبودم هنوزم همان‌قدر قدرت داشته باشم؛ اما باید برای مداوای او سعی خودم را می‌کردم.
    به او نزدیک شدم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    - بذار تمرکز کنم.
    ساکت شد و من هم چشمانم را بستم. بعد از چند لحظه بوی خوش ارکید را حس کردم. بازشدن چشمانم مساوی شد با حیرت او. با لکنت گفت:
    - تو... تو می‌تونستی!
    فهمیدم منظورش چیست.
    - آره می‌تونستم؛ ولی خودت که می‌دونی. نه دخترت رو می‌شناختم نه تو ازم کمک خواستی.
    پشیمانی در چشمانش موج می‎زد. بی‌توجه به او کلاه شنلم را روی سرم کشیدم و گفتم:
    - بریم روسان، باید خبر بد رو به پادشاه بدیم.
    ***
    از خشم رگه‌های آبی چشمانش پدیدار شدند. دستم را روی شانه او گذاشتم و گفتم:
    - هنوزم دیر نشده. می‌بینی که جادوگر پیداش نیست. من و تو می‌تونیم با هم از پسش بربیایم.
    با دندان‌های فشرده گفت:
    - جادوگر همانند پدرم نیست که تو و الیزا به سادگی آن را شکست دادید. ‌او تا روح تک‌تک موجودات زنده را نبلعد، آرام نخواهد گرفت.
    آهی کشیدم و دستانم را از پشت دورش حـ*ـلقه کردم.
    - این‌بار اگه قرار باشه بمیریم، بهتره با هم بمیریم.
    نگاهی به من انداخت و دوباره به بیرون چشم دوخت. معنی نگاه‌های خیره‌ی او به دریاچه را نمی‌فهمیدم.
    - روزهایی که در اعماق آن دریا بودم بدترین سا‌ل‌های عمرم به شمار می‌رفت.
    - مطمئناً خیلی سخت بوده!
    سرش را کج‌ کرد و به چشمانم خیره شد.
    - تو مرا نجات دادی.
    با لبخند گفتم:
    - تو هم منو دوباره تبدیل به یه دختر جوون کردی.
    با دیدن لبخندش خندیدم.
    - که به نظر برای خودت این‌ کار رو کردی نه من.
    شاید زمان مناسبی نباشد؛ اما من و الیژا تشکیل خانواده داده بودیم. سال‌ها پیش زمان خوشبختی ما نبود و حالا هم مشکلات فراوانی داشتیم با این حال دوران، دوران کنار هم بودن ماست. عشق برای من کلمه‌ی نامفهو‌می بود؛ ولی وقتی کنار الیژا هستم، درک کلمه‌ها بی‌معنا می‌شد و فقط احساس حرف می‌زد. الیزا عصبانی وارد قصر شد. از الیژا دور شدم و هردو متعجب و منتظر به او چشم دوختیم.
    - جادوگر... او برگشته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    الیژا بال زد‌ و از قصر خارج شد. به سمت الیزا رفتم.
    - باید قدرت‌هامون رو یکی کنیم؛ شاید این‌جوری بتونیم شکستش بدیم.
    نگاه تندی به من انداخت.
    - بار آخری که تمام قدرتم را به تو دادم، در عوض جانم را بازگرداندی؛ اما حالا چه داری؟
    - چی داری میگی؟ من برای نجات جون مردم ازت کمک می‌خوام.
    - آه! بس است سیسیلیا! هردو می‌دانیم تو همان سیسیلیای گذشته نیستی که برای نجات جان موجودات ناآشنا فداکاری کند.
    با دورشدن او با خودم گفتم:
    - قدرت همزادها، آره؟
    او قصد و ‌نیت من را فهمیده بود. معنای خشم و عصبانیت‌های گاه و بی‌گاهش کم‌کم برایم تداعی می‌شد. دستانم را تکان داده و بعد از پدیدارشدن بال‌ها پرواز کردم.
    ***
    وقتی رسیدم، خبری از جادوگر نبود. الیژا با بازوی زخمی بر درختی ‌تکیه داده بود. به سمتش رفتم. خون آبی‌رنگی که از بازی زخم‌خورده‌اش به زمین می‌ریخت، حالم را دگرگون کرد.
    - حالت خوبه الیژا؟
    دستم را روی بازوی او گذاشتم تا درمانش کنم؛ اما الیزا من را پس زد و خودش زخم او را مداوا کرد. الیژا به سختی صاف نشست و گفت:
    - او برمی‌گردد.
    الیزا نگاهی به من انداخت و رفت. دست الیژا را گرفتم و ما نیز به قصر بازگشتیم.
    ***
    پادشاه بعد از‌ مطمئن‌شدن مرگ جرجیس درحالی‌که می‌رفت، گفت:
    - امینه! تو نباید در مسائل سرزمین ارکید مداخلت می‌کردی؛ ولی چون دارای قلبی پاک هستی، تو را می‌بخشم. بهتر است به سرزمین خودت بازگردی!
    امینه بر بالین جرجیس اشک می‌‌ریخت. مرگ او برایش غیرقابل‌باور بود. فرزند رهبر قبیله‌ی گرگ‌ها، همان توله‌گرگی که جانش را از دست عجوزه‌ها نجات داده بود، الماس بزرگ و آبی‌رنگی را که میان پوزه‌اش داشت، به او داد. امینه متعجب به گرگ کوچک چشم دوخت. رهبر گرگ‌ها با سر و پوزه‌ی خونی گفت:
    - الماس به او زندگی می‌بخشد.
    الماس را روی سـ*ـینه جرجیس قرار داد؛ اما اتفاقی نیفتاد. بعد از ساعت‌ها انتظار، سرانجام ناامید ایستاد و دور شد. ناگهان تمام کوهستان را نوری آبی‌رنگ مایل به خاکستری فرا‌ گرفت و جرجیس کم‌کم تمام پوست و‌گوشت بدنش را از دست داد. با زنده‌شدن دوباره‌ی او، امینه متعجب برگشت و به جرجیس خیره ماند. از ظاهر او فقط اسکلت باقی مانده بود و چشمانش مانند دو الماس می درخشید. حیرت مانع هر نوع حرکتی از جانب امینه می شد.
    گفت:
    - چگونه؟
    به نظر می‌رسید که جمجمه‌ی او به قدری انعطاف‌پذیر است که گویا گوشت و پوست دارد. جرجیس با لبخند جواب داد:
    - برای ازدواج با تو باید به جادوگری تبدیل می‌شدم که رگ و ریشه‌ای از اهالی این سرزمین در وجودش نیست.
    ***
    با دیدن این صحنه از خواب پریدم و همان‌طور که به سمت سالن قصر می‌رفتم، به او که متعجب به من خیره بود، گفتم:
    - الیژا! باید یه چیز مهمی رو به همه بگم.
    الیژا تمام سران دسته‌ها را فراخواند.‌ گفتن آن چیزهایی که در خواب دیدم دشوار بود. نگاهی به‌ چهره‌ی امینه انداختم. از اینکه شاید او هم با جادوگر هم‌دست باشد، واهمه داشتم؛ اما باید با ترسم روبه‌رو می‌شدم. سرانجام با همان ترس زمزمه کردم:
    - حدسم درست بود. جادوگر یه مَرده. یه پری! اون جادوگر جرجیسه.
    نگاه همه شگفت‌زده شد. روسان با خمیازه ‌گفت:
    - جرجیس کیه؟
    رو به چهره‌ی نگران و ترسیده‌ی امینه، ادامه دادم:
    - همزاد امینه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    خواب از سرش پرید و متعجب گفت:
    - همون جرجیس؟
    آماندا زیر لب زمزمه کرد:
    - پس برای همین امینه هنوز زنده‌س.
    سلطان متعجب پرسید:
    - تو آب حیات خوردی امینه؟
    امینه جواب ‌داد:
    - کشش ‌بین ‌همزادها اون‌قدر زیاده‌ که باعث وابستگی میشه. برای همین خیلی از‌ همزادها نوشیدنی آب حیات رو می‌خورن و این‌طوری همیشه به همزادشون نزدیک می‌مونند.
    الیژا: صحیح است؛ اما آن‌طور که شنیدم، حس میان شما فراتر از یک کشش ساده‌ی همزادها بود.
    در خواب چیز زیادی ندیده بودم. فقط تصاویری کوتاه مثل مشت‌های یخ‌زده‌ی جرجیس، اشک‌ریختن امینه، جملاتی که پادشاه به او گفت و تبدیل‌شدن جرجیس. برای همین حرفی که الیژا زد باعث کنجکاوی من شد.
    - یعنی داری میگی امینه و جرجیس...
    ادامه ندادم. سکوت امینه هم مرموز بود. بعد از مکثی طولانی روسان سکوت را شکست.
    - شاید بتونیم از امینه به عنوان طعمه استفاده کنیم.
    نگاه متعجب همه به سمت او رفت. امینه با هیجان ساختگی گفت:
    - وای چه فکری!
    اخم کرد و دست به بغـ*ـل زد.
    - من همچین کاری نمی‌کنم.
    روسان به من نگاه کرد و‌ من به او. چشم امینه که به لبخند شرور ما افتاد، ترسیده تکیه‌اش را از صندلی ‌گرفت و گفت:
    - جدی که نمی‌گفتی نه؟
    روسان جوابی نداد که متعجب به الیژا خیره شد.
    - پادشاه!
    با تکان‌‌‌خوردن سرِ الیژا، به سمت امینه رفتیم.
    ***
    روسان گره طناب را محکم کرد و رو به ماکسل گفت:
    - مطمئنی این طنابا محکمن؟
    ماکسل طناب را دور پاهای امینه پیچید.
    - معلومه که محکمه. تا قبل از اینکه سیسیلیا بیاد هر ماه گرگ‌ها منو با این طنابا می‌بستن.
    روسان متعجب دست به بغـ*ـل زد.
    - چرا می‌بستن؟!
    ماکسل ایستاد.
    - چون موقع ماه چهارده وحشی می‌شدم و ممکن بود تمام گله‌ی گرگ‌ها رو تیکه پاره کنم!
    روسان یکی از ابروانش را بالا انداخت.
    - اوه! چه خشن بودی.
    روی «ش» تأکید
    کرد که باعث خندیدن ماکسل شد.
    - خفه نمیشه؟
    نگاهشان به‌سمت من آمد. به امینه ‌که پارچه ضخیمی را در دهانش پیچانده بودند، اشاره کردم. روسان نگاهی به او انداخت؛ سپس گفت:
    - خیلی جیغ می‌زد.
    ماکسل: فکر‌کنم قدرت‌هاش رو از دست داده؛ وگرنه تا حالا زنده نبودیم.
    پارچه را از دهانش درآوردم.
    - اگه قدرت‌هام رو از دست نداده بودم، اولین‌ کسی که می‌مرد توی سگِ کثیف بودی.
    فوری دهانش را بستم. با ‌چشمان گرد پرسیدم:
    - این از اول این‌جوری توهین‌ می‌کرد؟!
    ماکسل که قصد حمله به امینه را داشت، آرام گرفت و پوزه‌اش کم‌کم محو شد.
    - نه. داره پیشروی می‌کنه.
    روسان دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و درحالی‌که دور می‌شدند، گفت:
    - باید روی کنترل خشمت کار کنی.
    من هم امینه را تنها گذاشتم و به سمت قصر رفتم. درختی که او را به آن وصل کردند، نزدیک دریاچه بود و می‌شد از قصر آن نقطه را دید.
    ***
    جرجیس پس از تولد دوباره، کینه‌ی زیادی از دشمنانش گرفت؛ برای همین به سمت قبیله آبروی‌ها رفت. اهالی سرزمین برای شکست او تلاش فراوانی کردند؛ اما او قوی‌تر از قبل بود ‌‌. وقتی به قصر شیشه‌ای رسید، توسط قدرتش عصای یخی‌ای ساخت و الماس را در آن قرار داد. پادشاه با دیدن او وحشت‌زده گفت:
    - تو کیستی؟
    جوابی به او نداد؛ ولی با صدای بلندی غرید:
    - سزای اعمال خیانتکاران مرگ است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با برخورد عصا به کف قصر، شیشه‌ها خرد و خاکشیر شدند. عصا را بالاتر برد و با جرقه‌هایی که از الماس ساطع می‌شد، بلندتر فریاد زد:
    - من تمام اهالی سرزمین آبروی‌ها را نفرین می‌کنم تا هر ده‌سال یک‌بار، بیشتر از یک تاریکی شب نتوانند نمایان شوند.
    ***
    چند‌ روزی گذشت. در این فصل سرما درحالی‌که برف می‌بارید، امینه را به عنوان طعمه به درخت بسته بودیم. دیدن آن از شیشه‌های مه‌‌گرفته دردناک بود. الیزا کنار الیژا ایستاد.
    - فکر نمی‌کنید این کار بیهوده است؟
    سرم را جلو بردم تا بتوانم به او نگاه کنم.
    - به نظر منم همین‌طوره.
    الیژا همیشه ساکت بود و فقط در زمان مناسب حرف‌هایی پرمعنا می‌زد. ناچار به سمت امینه رفتم. هنوز به او نرسیده بودم که یکی از اهالی قبیله آبروی‌ها با عجله به سمتم آمد.
    - چی‌ شده؟
    نگران به او که آب از سروصورتش می‌چکید، خیره شدم.
    - آمدم خبر مهمی بدم.
    - چه خبری؟
    - ناتان چشم سنگی، اون ناپدید شده!
    متعجب گفتم:
    - از کجا فهمیدین؟ چطور ناپدید شده؟
    - رهبر ما به قصرش رفته بود.
    تازه متوجه شدم که بعد از رفتنم به سرزمین اسب‌ها، دیگر ماهینی را ندیده بودم. راجع به پیداکردن ناتان کاری از دست من برنمی‌آمد؛ اما شاید ماکسل می‌توانست کمکی کند. برف شدید و شدیدتر می‌شد. به محض ورودم به قصر گرگ‌ها، گرما را حس کردم. ماکسل به سمتم آمد.
    - چرا تو این هوای سرد اومدی اینجا؟
    - به کمکت نیاز دارم.
    ***
    پتو را روی شانه‌هایم انداخت.
    - ممنونم.
    روبه‌روی من نشست.
    - درست فهمیدم؟ من باید یه ماهی رو بو بکشم؟
    - زیادم عجیب نیست. فقط ‌باید پیداش کنیم.
    - پیداکردنش چه فایده‌ای برای ما داره؟
    دستم را بالای آتش گرفتم.
    - برای ما نه؛ ولی برای مردم روستاش داره.
    ***
    برف قطع شده بود و آفتاب به همه‌جا می‌تابید. هوای سرزمین به لطف پری‌ها تعادل خاصی نداشت. با دیدن خانه‌های سنگی متعجب گفتم:
    - چه زود اینجا رو ساختین!
    ماکسل نگاهش را از کودک کوچک گرفت و گفت:
    - خب ما اینیم دیگه.
    بیشتر اهالی قبیله گرگ‌ها رنگین پوست بودند؛ البته برخلاف پوست تیره‌ی آن‌ها رنگ چشمانشان روشن بود. کنار دریاچه ایستادیم. ناگهان ماهینی با قدم‌های محکم از آب خارج شد. نگاهم به سمت ماکسل رفت. متوجه نگاه خیره‌ی او که شدم، با سیلی روی صورتش زدم. متعجب گفت:
    - چرا می‌زنی؟!
    - مگه بهت یاد ندادن به کسی زل نزنی؟
    ماهینی پرسید:
    - چرا اومدی اینجا؟
    - شنیدم ناتان گم شده؛ برای همین از ماکسل خواستم پیداش کنه.
    نگاهی ‌گذرا به او انداخت و گفت:
    - نیازی نیست.
    درحالی‌که به عمق دریاچه بازمی‌گشت، ادامه داد:
    - ما داریم می‌ریم به همون مخفیگاهی که به‌خاطر نفرین اونجا پنهون می‌شدیم. بهتر بود هیچ‌وقت هیچ ‌نفرینی نمی‌شکست! در ضمن دیگه دنبال ناتان نگرد، پیداش نمی‌کنی.
    متعجب به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟ نکند او هم...
    - ناتان زنده‌ست؟
    - شاید؛ اما مطمئناً دلش نمی‌خواد دیده بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پس از فرورفتن ماهینی در آب، ماکسل گفت:
    - فکر کنم دیگه نیازی به منم نداری.
    او نیز رفت و من مات‌ومبهوت ماندم.
    ***
    به یاد آوردم که قصد داشتم امینه را آزاد کنم. به سمتش دویدم. در کمال تعجب او هنوز به درخت بسته بود. شروع کردم به بازکردن طناب که ناگهان چشمانش را باز کرد. پارچه را برداشته و گفتم:
    - معذرت می‌خوام! این‌ کار احمقانه بود. نباید می‌بستمت.
    جوابی نداد و به طور ناگهانی سرش را نزدیک آورد.
    ***
    مراسم ازدواج باری دیگر در حال برگزارشدن بود. امینه خوشحال به صورت وحشتناک جرجیس چشم دوخت. این‌بار فقط آن دو بودند و خودشان هم مراسم را به‌جا آوردند.
    بعد از پایان مراسم، امینه با لبخند به او نزدیک شد و در فاصله چند سانتی آن ایستاد. جرجیس هم متقابلاً لبخند زد. او گفت:
    - تو یک سفید قدرتمندی!
    جرجیس جواب داد:
    - به لطف این الماس.
    الماس را به او نشان داد.
    - ارزش این الماس بیشتر از آنی‌ست که فکرش را کنی.
    با دیدن آن شیء گران‌بها، چشمان امینه برق زد و گفت:
    - بدون شک!
    ناگهان نزدیک‌تر شد و شرورانه روح او را بلعید. با قهقهه‌ی ترسناک به جسم بی‌جان جرجیس که حالا فقط استخوان بود، خیره شد.
    - آن‌قدر باارزش است که جان معشوق را هم در ازای آن خواهم گرفت.
    درخشش الماس سفیدِ چشمان جرجیس خاموش شد. در همین حین پوست و گوشت امینه کم‌کم پودر شده و از آن فقط یک جمجمه باقی ماند. درخشش چشمان او برخلاف جرجیس، آبی‌رنگ بود. عصای یخی را به زمین کوبید و شکست. الماس را از میان تکه‌های خردشده یخ برداشت و به آن خیره شد.
    ***
    خواستم از او دور شوم؛ اما گرد‌ن‌بند را میان دندان‌هایش گرفت. متعجب گفتم:
    - داری چی‌کار می‌کنی امینه؟!
    طناب‌ها یک‌به‌یک باز شدند و او با لبخند نزدیک‌ آمد. ترسیده عقب کشیدم. الیژا به سمتم دوید. نگاهی به خودم انداختم؛ هنوز جوان بودم و باید قبل از اینکه دوباره پیر شوم، الماس را پس بگیرم. به طرف الماس جستی زدم؛ اما امینه با یک حرکت او را حفظ کرد. با ضربه ای که به جسم آن خورد، نگاه هرسه به سمت صاحب جادو رفت. الیزا گفت:
    - از او دور شوید!
    باری دیگر توسط جادو به او ضربه زد؛ اما او با دست آن نور کشنده را به سمت ما پرتاب کرد و باعث شد به زمین بیفتیم. امینه با آرامش الماس را از گردن‌بند جدا کرده و آن را داخل یک عصای بزرگ چوبی و جادویی که تا چند لحظه قبل وجود نداشت، قرار داد. عصا را به زمین کوبید و در حالی که با قدم‌های استوار و محکم به سمت من می‌آمد، پوست بدنش پودر شده ‌و چهره‌ی واقعی‌اش نمایان شد. به دستانم نگاه کردم. کم‌کم داشتند چروک می‌شدند. این به معنای پایان زندگی‌ام بود. حالا بیشتر از همیشه آرزو می‌کنم کاش آن نوشیدنی را خورده بودم. لرزان و به زحمت سعی بر
    برخاستن از زمین داشتم که پاهای استخوانی و رنگ‌پریده‌اش با کفش‌های ظریف طرح ریشه‌ی درخت را مقابل چشمانم دیدم. آهی کشیدم و نگاهم را به سمت صورتش بردم. لباس‌هایش بی‌شک مانند جادوگران ترسناک در افسانه‌هایی که می‌شناختم بود. لباس سیاه یا شایدم قهوه‌ای سوخته‌ی تِکِه‌پاره با شنل سیاه و مخوفش! از صورت او به جز جمجمه چیزی نمانده بود و چشمانش مانند دو نگین آبی می‌درخشیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    الیژا تبدیل به پرنده شد و به او حمله کرد. الیزا هم با برادرش هم‌رزم شد؛ شلیک‌هایی که به سمتش پرتاب می‌کرد هیچ تاثیری نداشت. ضربه‌هایی که الیژا می‌زد هم همین‌طور! چشمانم به الماس خیره ماند. انعکاس الماس مانع دیدن هرچیز دیگری می‌شد. امینه خندان با تکان‌دادن عصا استخوان‌هایی را زنده کرد که می‌شد حدس زد گرگ بزرگی باشد. الیزا عصبی فریاد زد:
    - او از طمع تو تغذیه می‌کند. از حرص و طمعی که برای جوانی و قدرت داری.
    حالا خشم او برایم معنا شده بود. به خودم آمدم و نگاهم را از الماس گرفتم. با تمرکز توانستم قدرت‌هایم را تشدید کنم و به سمت او رفتم. با خود می‌اندیشیدم چرا هیچ یک از اهالی سرزمین برای کمک حاضر نیستند؟! به ظاهر جنگل کاملا ًخالی از سکنه شده بود. در همین حین پری‌ها و دیگر قبایل به ‌کمک آمدند. نبرد با این جادوگر سخت‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کردم.
    ***
    با شنیدن صدای پاها نگاهش را از جرجیس برداشت. با دیدن پسر رهبر قبیله‌ی گرگ‌ها سرش را کج کرد. گرگ کوچک با حیرت به او خیره ماند. با قدم‌های محکم به سمت او رفت. توله‌گرگ بی‌حرکت ایستاده بود . امینه لبخند شروری زد و گفت:
    - گرگ کوچک! تو با آن سگ‌ها فرق داری.
    گرگ از ترس زبانش بند ماند.
    - می‌خواهی بزرگ‌تر و قوی‌تر شوی؟
    گرگ سرش را به طرفین تکان داد.
    - اما من از تو خوشم می‌آید.
    تا خواست فرار کند، امینه الماس را میان دستانش گرفت و به وسیله جرقه‌هایی که از آن خارج می‌شد، او را به یک هیولا همانند خودش تبدیل کرد.
    - گفتم که از تو خوشم می‌آید.
    کلاه شنل بلند و خاکی‌رنگی را که به تن داشت، روی سرش کشید و به سمت جنگل رفت. او از اینکه پادشاه، جرجیس را تبعید کرده و تمام قدرت‌هایش را از آن گرفت، خشمگین بود. از کوهستان که رد می‌شد، ناگهان گرگ دست‌پرورده‌اش زوزه کشید. همان زمان گرگ‌های دیگر یک‌به‌یک به سمت او آمدند و با عصبانیت می‌غریدند.
    گرگ آلفا جلوتر از دیگر گرگ‌ها ایستاد و غرید‌:
    - تو هیولا هستی!
    با صدایی که خشم و ناراحتی در آن موج می‌زد، ادامه داد:
    - پسر من حق زندگی داشت و تو او را هم یک هیولا ساختی!
    گرگ‌ها از هر طرف به سمت او حمله کردند و شنلش و لباس‌هایش را پاره‌پاره کردند. امینه که متشکل از استخوان بود، از پس گرگ‌های استخوان‌شکن برنمی‌آمد؛ بنابراین پس از نبردی که هیچ ضربه‌ای از جانب او به دشمن نرسید، با تمام قدرت الماس را میان دستانش گرفت و بالا برد. ناگاه الماس درخشید و نور آن تمام کوهستان را درخشان کرد. او به دوردست‌ها منتقل شد؛ به روستایی واقع در «بهارات». همان روستایی که در آن به دنیا آمده بود. توان ایستادن نداشته و به زمین افتاد. فقط توانست الماس را میان دستش مشت کند. سالیان سال گذشت و او تمام این سال‌ها دچار خواب عمیقی بود که طلسم نامیده میشد. یکی از معدنچی‌ها الماس را برداشت و با هیجان فریاد زد:
    - ملگیا... ملگیا. (یافتم... یافتم)!
    با برداشته‌شدن الماس از میان دستان امینه، طلسم شکسته شد. استخوان دستانش در زیر خاک‌ تکانی خورده و کم‌کم گوشت و پوست او شکل گرفتند. او باری دیگر زنده شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    جادوگر افسانه‌ای که به تازگی دریافتم امینه بوده، به تنهایی می‌توانست تمام اهالی سرزمین را نابود کند؛ اما با دیدن اسکلت‌های متحرک که یک‌به‌یک از زیر خاک‌ها بیرون می‌آمدند، به این نتیجه رسیدم که او نمی‌خواهد هیجان مبارزه را کم کند. به سمت من آمد. مبارزه با او به مراتب دشوارتر از مبارزه با الیژای خبیث بود. نیرویی را که از کف دستانم خارج می‌شد، به سمتش پرتاب کردم و با برخوردش به جادوگر فهمیدم نه تنها قدرتم کافی نیست، بلکه شکست در چند قدمی من ایستاده است. همان جادو را به سمت من هدایت کرد. باری دیگر به زمین خوردم. زمین‌خوردن‌های پی‌درپی من او را بیشتر ترغیب به مبارزه می‌کرد. به دیگران نگاه کردم. آن‌ها ضعیف و ضعیف‌تر می‌شدند. افراد زیادی نیز کشته شده بودند. حواسم پرت بود که عصایش را مقابل چشمانم دیدم.
    - گفته بودم ازت خوشت میاد؟
    - نه نگفته بودی.
    تا خواستم برخیزم، عصا را کنار صورتم روی زمین زد که تا چند کیلومتر آن‌طرف‌تر هم زمین سیاه و خاکستر شد.
    - ولی از اونا خوشم نمیاد.
    به پری‌ها و دیگر اهالی که بی‌جان به زمین افتاده بودند، خیره شدم‌. دردمند ایستادم. پوزخندش با آن صورت اسکلتی واقعاً ترسناک بود. نگاه خیره‌اش از من به پشت سرم رفت‌. نگاهش را دنبال کردم. چشمان او و موهای طلایی‌اش به رنگ آبی یخی یکدست در آمده و پوستش مانند سنگ مرمر شد. الیژا داشت تغییر می‌کرد. از دستانش نیز شعله‌های آبی پراکنده می‌شد. سرم را کج کردم. همان‌طور خیره گفتم:
    - هنوزم دیدنش جالبه!
    با کورسویی امید و لبخند به سمت امینه برگشتم. در‌حالی‌که بال‌هایم از پشت کمر و شانه‌هایم کم‌کم در حال رشد بودند، دستانم را تکان دادم تا هاله‌ای از انرژی دور کف دستم شکل گیرد.
    - فکر کنم روزای آخر قراره کلی هیجان‌انگیز باشه.
    به سمتش دویدم. با پرتاب‌کردن انرژی مرگ‎بار، دستانم تبدیل به بال شد و به آسمان پرواز کردم. حمله‌ی من و الیژا، آن هم هم‌زمان، باعث آسیب‎رساندن به او شد. این نشانه‌ی خوبی بود و ما هم به حمله‌های پی‌درپی ادامه دادیم. دیدن افراد آشنا در میان آن همه اسکلت‌های بزرگ و موجودات متفاوت سخت بود. نمی‌دانم چه تعداد از اهالی سرزمین کشته شدند؛ اما با دیدن درخت‌های متحرک در میدان جنگ، می‌شد حدس زد این بزرگ‌ترین نبرد تاریخ جنگل است. نگاهم به گردن‌بند افتاد. از حرکت ایستادم که با خوردن ضربه به صورتم پرت شدم.
    - جالبه که هنوزم خودخواهی!
    با خون روی صورتم دیدن سخت بود.
    - من هیچ‌وقت خودخواه نبودم و نیستم!
    ناگهان زمان کند شده و حرکات بقیه به صورت آهسته دیده می‌شد. به اطراف اشاره کرد.
    - می‌بینی؟ مردمی که تو ملکه‌ی اونایی دارن یکی‌یکی می‌میرن.
    نگاهم به سمت آن‌ها رفت. حق با او بود. اسکلت‌ها نمی‌مردند و در این میان تنها کسی که ضربه می‌خورد، مردم من بودند. مقابلم زانو زد.
    - ما مثل همیم. دو همزاد برتر! ما هردو طمع قدرت رو داریم. هرچی بیشتر، بهتر! این‌طور نیست؟
    - تو اشتباه می‌کنی. من هیچ‌وقت برای قدرت طمعی نداشتم!
    امینه ایستاد و درحالی‌که با قدم‌های محکم عصایش را به زمین می‌کوبید، گفت:
    - درسته، تو واسه قدرت طمع نداری. تو...
    مکث کرد و با آن دو الماس به من خیره شد.
    - تو برای جوانی طمع داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ادامه داد:
    - الیزا رو یادته؟ رفتار بدش با تو تقصیر من نبود. اون حس می‌کرد که من از طمع تو تغذیه می‌کنم؛ برای همین همیشه نگران بود.
    زمان را به حالت عادی بازگرداند و گفت:
    - طمع.
    با چشمان خشمگین به او ‌خیره شدم و دهان خونی‌ام را پاک کردم. الیژا با صدای دورگه‌ای گفت:
    - حالت خوبه؟
    «آخ»ی از دهانم خارج شد.
    - فکر ‌کنم یکی از بالام شکسته.
    نگاهش را به سمت پوزخند امینه برد. گفتم:
    - خیلی ضعیف شده.
    .الیژا بدنش شروع به تغییر شکل کرد و رو به بزرگ‌تر و عضلانی‌ترشدن، رفت. با قد‌م‌های سنگین دوید.
    - از پسش برمیام!
    همان‌طور می‌دوید که امینه لبخند زنان دستانش را بالا برد و فریاد زد:
    - برخیزید ای قوم نفرین‎شده! این جهان نیاز به تغییر دارد.
    در همین حین اسکلت‌های غول‌پیکری از زیر زمین برخاستند. به قدری بزرگ بودند که مانند ساختمان‌های آسمان‌خراش بودند؛ شاید ما مقابل آن‌ها فقط در حد یک پرنده‌ی کوچک بودیم. با دیدن آن غول‌ها که به سمت ما می‌آمدند، الیژا مکثی کرد، تغییرجهت داده و به سمت من بازگشت.
    - از پس اینا برنمیایم. باید بریم.
    به من که رسید، پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    مرا کشان‌کشان به سمت مخالف برد. در همان زمان رهبر قبیله‌ی گرگ‌ها پدیدار شد. جادوگر با پوزخند گفت:
    - سگای کثیف!
    ماکسل جلوتر از رهبر ایستاده بود. با شنیدن این حرف با لبخند جذابش از همان دور فریاد زد:
    - هی جادوگر! مگه نمی‌دونی خوراک همین سگا استخونه؟
    لبخندش محو شد. کم‌کم تغییر کرد؛ پوزه‌ی بلند و بدن پشمالو. او گرگ شد و زوزه‌ای بلند سر داد. گرگ‌های دیگر مانند او زوزه کشیدند. شاید به ظاهر عجیب می‌آمد؛ اما گرگی که به امینه خدمت می‌کرد هم مانند آن‌ها زوزه سر داد. حمله‌ی گرگ‌ها به ما کمک فراوانی می‌کرد. الیژا من را از‌ میدان جنگ دور کرد و خودش برگشت. همان‌طور که حس کردم، جادوگر ضعیف شده و بال من هم در واقع شکسته بود. گرگ‌ها به خوبی از پس شکستن استخوان‌ها برمی‌آمدند. این ما را یک قدم دیگر به سمت پیروزی می‌برد‌. ماکسل با آن سن کم، قدرت فراوانی داشت. خون روی بال‌های سیاه روسان برق می‌زد. الیزا هم...
    هرچه اطراف را جست‌وجو کردم، او را نیافتم. با دیدن او که درختی بر بالینش ایستاده، نزدیک رفتم.
    - الیزا! الیزا نفس بکش!
    درخت متحرک، غمگین به او خیره بود. چقدر این درخت آشنا به‌نظر می‌رسید. نبض الیزا را چک کردم. هنوز می‌زد.
    - باید از این جنگل دور شوید.
    متعجب سرم را بالا بردم و به درخت نگاه کردم‌.
    - چی داری میگی؟
    - به شما هشدار دادم بازگشتتان به این سرزمین اشتباه بود!
    حالا می فهمم این درخت چرا آشنا بود.
    - چیزی می‌دونی که من نمی‌دونم؟
    صدای قهقهه‌ی جادوگر مانع حرف زدن او شد.
    - من باید برم. مراقب الیزا باش.
    دستانم را تکان دادم. درد بدی در شانه‌ی چپم پیچید. دست راستم تبدیل به بال شد؛ اما دست چپ به دلیل شکستگی همان‌طور باقی ماند.
    افراد زیادی از دست دادیم و افراد زیادی را هم نابود کردیم. بدترین لحظه برای من زمانی بود که جادوگر الیژا را به زمین زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    الیژا بیهوش شد. خشم سراسر وجودم را فرا گرفت و موهایم کاملاً به رنگ آبی درآمد. برخلاف قبل، حالا یک نیمه‌پرنده بودم. به‌سمت جادوگر رفتم که گفت:
    - می‌دونی چرا می‌خوام این ‌جنگل رو نابود کنم؟
    با عصبانیت به او چشم دوختم. ادامه داد:
    - آدما خب... آدما زیادی ساده‌ن و این دنیا باید تغییر کنه؛ یه تغییر مثل ظاهر موجودات اینجا، قبل از اینکه نجاتشون بدی.
    دستانش را بالا برد و عصا را میان آن‌ها گرفت. او قصد داشت همان نفرینی را اجرا کند که قرن‌ها پیش جنگل دچارش شده بود. در همین حین فریاد زد:
    - من دهه‌ها دنبالش گشتم. از هند تا فرانسه، از فرانسه تا پاریس، بعدشم واشنگتن. حتی به این‌ جنگل برگشتم.
    با صدایی ضخیم و ترسناک‌تر ادامه داد:
    - به ‌پایان رسیدن دنیای شما، آغاز دنیایی جدید برای من خواهد بود. سرزمینی با موجودات پاک و برتر که به آن حکمرانی خواهم کرد.
    خواست عصا را به زمین بکوبد که مانع او شدم. با یک حرکت سریع با مشت به جمجمه‌ی عجیب صورتش زدم و گفتم:
    - دیگه داری شبیه اون نیمه‌اسب‌های مغرور حرف می‌زنی.
    الماس را به دست گرفتم که ناگهان پوستم که کم‌کم در حال چروک‌شدن بود ، شاداب شد. این‌بار نه تنها پوستم، بلکه شکستگی شانه‌ام نیز بهبود یافت. برای جوان‎‌ماندن باید کار غیرممکنی را انجام می‌دادم. همان طمعی که از آغاز تا به حال اطرافیان مرا نسبت به آن آگاه ساخته و هشدار می‌دادند، نسبت به هر احساس دیگر قوی‌تر بود! با یک حرکت الماس را بالا بـرده و میان دست‌هایم شکستم. هم‌زمان با پودرشدن الماس صدای فریاد امینه هم به‌ گوش رسید.
    - نه!
    و بعد همان‌جا بی‌حال افتاد. جمجمه‌ی حکاکی‌شده‌اش را نزدیک صورتم آوردم. درخشش چشمانش مانند چراغ چشمک‌زن، خاموش و روشن می‌شد و از میان دندان‌هایش نفس‌های بریده‌بریده خارج شد. تا دهانم را باز کردم، صدایی مانع پیشروی‌ام شد.
    - می‌توانستیم خانواده‌ی خوشبختی شویم.
    سرم را تکان دادم تا از درگیری ذهنم رهایی یابم؛ اما بی‌فایده بود.
    - همسر پادشاه...
    صورتم کم‌کم به حالت عادی برمی‌گشت. عصبی فریاد زدم:
    - نه!
    - سیسیلیا تو ناجی هست؛ ناجی جنگل!
    تحمل شنیدن صدای الیژا برایم نه‌تنها دشوار بود، بلکه من را از مقصدم دور می‌ساخت.
    - نه، نه، نه!
    - خانواد‌ه‌ی خوشبخت.
    به چشمان امینه خیره شدم. مصمم‌تر از این حرفا بودم. منقارم از بین رفت و پوزخندی روی لبم نشست. نور چشم‌های او به آرامی در حال ازبین‌رفتن بود. یکی از چشمانم سیاه شده و نور یک چشم او به من منتقل شد.
    درحالی‌که دهانم را تا آخرین حد باز می‌کردم، آن یکی چشمش هم نور خود را از دست داده و به من انتقال یافت. با شادمانی فریاد زدم:
    - تو ضعیفی!
    روح از میان جمجمه‌ او خارج شد. همان‌طور که روح را در فاصله چند سانتی او می بلعیدم، گفت:
    - نه! تو ضعیفی؛ اون‌قدر ضعیف که تسلیم من شدی.
    تبدیل به خاک شده و در هوا پخش شد. وقتی به خودم آمدم، از صورتم فقط جمجمه باقی مانده بود. نگاهم که به دستانم رفت شوکه شدم. از آن‌ها صرفاً یک استخوان دیده می‌شد. با تعظیم رهبر گرگ‌ها، چشمان درخشانم را به او دوختم.
    - سرورم! جنگ تمام شد.
    عصایی را که ناخودآگاه میان دستانم شکل گرفته بود، روی زمین کوبیدم و بر تخت سلطنتی‌ای که حتی تا چند ثانیه پیش وجود نداشت، نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا