- اوه متاسفم!
سرش را تکان داد.
- شاید باورش سخت باشه؛ اما من برای دخترم اینکار رو میکنم. یادمه وقتی زنده بود همیشه منو به عنوان قهرمان خودش میدید.
با لبخند گفتم:
- پدر همهی دخترا اولین قهرمان زندگیشونه.
اشکش روی سبزهها چکید.
- فکر میکرد میتونم بیماریش رو شفا بدم؛ اما من همچین قدرتی نداشتم.
حسرت قدرتی را میخورد که من با وجود دارابودن آن از او بهره نمیبردم.
- مادرش یه انسان بود، انسان معمولی.
با لبخند به من خیره شد.
- ما زندگی خوب و عادیای داشتیم؛ اما وقتی مریض شد، دیگه نتونستم نجاتش بدم. همسرم منو برای نجات جون هزاران نفر به سمت جنگل بدرقه کرد. اون گفت حالا که نتونستم جون دختر خودمو نجات بدم، جون کسایی رو نجات بدم که از پسش بر میام.
چنین غم بزرگی در دل سلطان وجود داشت. بدون شک ازدستدادن عزیزان عذابآور بود؛ اما ازدستدادن فرزند، چیزی که من هرگز تجربه نکردم و حتی احساس مادربودن را درک نمیکردم، بیش از اندازه عذابآور بود. روسان هم نمایان شد و روی سبزهها مانند ما نشست.
- به پادشاه میگم.
- چیو؟
لبخند شیطانی زد.
- اینکه با سلطان خیلی صمیمی شدی.
دستانم را بالا انداختم.
- اوه! فکر کنم خبرچینای زیادی دوروبرمه که قراره بعداً این سفر از دماغم در بیاد.
امینه در حالی که کنار او مینشست، خندید و چیزی نگفت. در عوض روسان دستش را در هوا تکان داد.
- خوددانی. خلاصه پادشاه تو رو دست من سپرد. گفت زنم زود اغـ*ـوا میشه حواست بهش باشه.
متعجب ابرو بالا انداختم. الیژا و این سخن؟
- مطمئنی الیژا همینو گفت؟
- نه! راستش تو دلش داشت میگفت، من از چشماش خوندم.
خندیدم و به سلطان نگاه کردم. غم هنوز هم در چشمانش دیده می شد.
روسان بهطور ناگهانی شروع به آوازخواندن کرد؛ آن هم به زبان ترکی:
- Bir gün çıkıp gel uzak yollardan
(یه روز از راههای دور برگرد و بیا)
Benim can yaramı sarmak için
(برای درمان و بستن زخم جانم)
Çünkü bir nefes ki aşk sana benzer
(چون که در هر نفسی عشق شبیه توست)
Benim can yaramı sar gülüm
(زخم جانم را ببند و درمان کن ای گلم)
Çünkü derin bir nefes ki aşk sana benzer
(چون که این نفس عمیقیست که عشق شبیه به توست)
بیحرف و آرام به او گوش میدادیم. چقدر بااحساس میخواند!
- Gökte parlayan ay kalpte
(ماهی که در آسمان میتابه تو قلبه)
İncinen söz çölde
(حرفهای دردناک در دشت بمانند)
Işıldayan su sana benzer
(آب درخشان شبیه به توست)
با اینکه معنای آن را نمیدانستم؛ اما به طور عجیبی تکتک کلماتش را درک میکردم.
-Hoyrat bir aşk içinde
(بهخاطر یک عشق سخت)
Yandım çok zaman
(سوختم برای مدت طولانی)
Söyle koca bir hayat nasıl geçer
(بگو که این زندگی بزرگ چگونه میگذره؟)
Senle geçen her ömür sana benzer
(هر عمری که با تو میگذرد شبیه توست)
Şimdi söyle bu hayat nasıl geçer
(حالا بگو که این زندگی چطور میگذره؟)
Sensiz geçen her ömür küle benzer
(هر عمری که بدون تو بگذره، شبیه به خاکستره)
وقتی سکوت کرد، باز هم حرفی زده نشد. امینه بالاخره به حرف آمد:
- فکر میکنید پادشاه نیمهاسب قبول میکنه کمک کنه؟
روسان: مطمئن نیستم. بهنظر که زیاد میلی به کمک نداشت.
سلطان: اونا خیلی باهوشن. دانشمند، ستارهشناس و باستانشناسای نخبهای هستند برای همین ممکنه نخوان توی مشکلات ما دخالتی داشته باشن.
- پس بگو مغرورن.
- همینطوره.
با صدای پادشاه به عقب نگاه کردیم. با پوزخندی پشت سر ما ایستاده بود.
***
در سکوت به او خیره شدیم تا جوابی را که منتظرش بودیم، بشنویم. گفت:
- من و مردمم قرار نیست به شما کمکی کنیم.
قاطعانه میگویم این جواب، آن جوابی نبود که این بیستوچهارساعت منتظرش بودیم.
سرش را تکان داد.
- شاید باورش سخت باشه؛ اما من برای دخترم اینکار رو میکنم. یادمه وقتی زنده بود همیشه منو به عنوان قهرمان خودش میدید.
با لبخند گفتم:
- پدر همهی دخترا اولین قهرمان زندگیشونه.
اشکش روی سبزهها چکید.
- فکر میکرد میتونم بیماریش رو شفا بدم؛ اما من همچین قدرتی نداشتم.
حسرت قدرتی را میخورد که من با وجود دارابودن آن از او بهره نمیبردم.
- مادرش یه انسان بود، انسان معمولی.
با لبخند به من خیره شد.
- ما زندگی خوب و عادیای داشتیم؛ اما وقتی مریض شد، دیگه نتونستم نجاتش بدم. همسرم منو برای نجات جون هزاران نفر به سمت جنگل بدرقه کرد. اون گفت حالا که نتونستم جون دختر خودمو نجات بدم، جون کسایی رو نجات بدم که از پسش بر میام.
چنین غم بزرگی در دل سلطان وجود داشت. بدون شک ازدستدادن عزیزان عذابآور بود؛ اما ازدستدادن فرزند، چیزی که من هرگز تجربه نکردم و حتی احساس مادربودن را درک نمیکردم، بیش از اندازه عذابآور بود. روسان هم نمایان شد و روی سبزهها مانند ما نشست.
- به پادشاه میگم.
- چیو؟
لبخند شیطانی زد.
- اینکه با سلطان خیلی صمیمی شدی.
دستانم را بالا انداختم.
- اوه! فکر کنم خبرچینای زیادی دوروبرمه که قراره بعداً این سفر از دماغم در بیاد.
امینه در حالی که کنار او مینشست، خندید و چیزی نگفت. در عوض روسان دستش را در هوا تکان داد.
- خوددانی. خلاصه پادشاه تو رو دست من سپرد. گفت زنم زود اغـ*ـوا میشه حواست بهش باشه.
متعجب ابرو بالا انداختم. الیژا و این سخن؟
- مطمئنی الیژا همینو گفت؟
- نه! راستش تو دلش داشت میگفت، من از چشماش خوندم.
خندیدم و به سلطان نگاه کردم. غم هنوز هم در چشمانش دیده می شد.
روسان بهطور ناگهانی شروع به آوازخواندن کرد؛ آن هم به زبان ترکی:
- Bir gün çıkıp gel uzak yollardan
(یه روز از راههای دور برگرد و بیا)
Benim can yaramı sarmak için
(برای درمان و بستن زخم جانم)
Çünkü bir nefes ki aşk sana benzer
(چون که در هر نفسی عشق شبیه توست)
Benim can yaramı sar gülüm
(زخم جانم را ببند و درمان کن ای گلم)
Çünkü derin bir nefes ki aşk sana benzer
(چون که این نفس عمیقیست که عشق شبیه به توست)
بیحرف و آرام به او گوش میدادیم. چقدر بااحساس میخواند!
- Gökte parlayan ay kalpte
(ماهی که در آسمان میتابه تو قلبه)
İncinen söz çölde
(حرفهای دردناک در دشت بمانند)
Işıldayan su sana benzer
(آب درخشان شبیه به توست)
با اینکه معنای آن را نمیدانستم؛ اما به طور عجیبی تکتک کلماتش را درک میکردم.
-Hoyrat bir aşk içinde
(بهخاطر یک عشق سخت)
Yandım çok zaman
(سوختم برای مدت طولانی)
Söyle koca bir hayat nasıl geçer
(بگو که این زندگی بزرگ چگونه میگذره؟)
Senle geçen her ömür sana benzer
(هر عمری که با تو میگذرد شبیه توست)
Şimdi söyle bu hayat nasıl geçer
(حالا بگو که این زندگی چطور میگذره؟)
Sensiz geçen her ömür küle benzer
(هر عمری که بدون تو بگذره، شبیه به خاکستره)
وقتی سکوت کرد، باز هم حرفی زده نشد. امینه بالاخره به حرف آمد:
- فکر میکنید پادشاه نیمهاسب قبول میکنه کمک کنه؟
روسان: مطمئن نیستم. بهنظر که زیاد میلی به کمک نداشت.
سلطان: اونا خیلی باهوشن. دانشمند، ستارهشناس و باستانشناسای نخبهای هستند برای همین ممکنه نخوان توی مشکلات ما دخالتی داشته باشن.
- پس بگو مغرورن.
- همینطوره.
با صدای پادشاه به عقب نگاه کردیم. با پوزخندی پشت سر ما ایستاده بود.
***
در سکوت به او خیره شدیم تا جوابی را که منتظرش بودیم، بشنویم. گفت:
- من و مردمم قرار نیست به شما کمکی کنیم.
قاطعانه میگویم این جواب، آن جوابی نبود که این بیستوچهارساعت منتظرش بودیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: