کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
با پرروییِ تمام، با وجود دو تشکر پای هر پست، همچنان می‌نویسم.

- ساچا! تو باید با مرکا بری سراغ آیکاما کوسومه. من میرم سراغ گزارش پزشکی‌قانونی و احمد باید به توکیوز مسیج خبر بده. درمورد همکاراش پرس‌وجو کنید. در مورد اطرافیانش. نزدیک‌ترین دوستاش و اینکه چه کسی یه انگیزه‌ی محکم برای قتل میشا داشته.
ساچا گفت:
- من حوصله‌ی اون مردک رو ندارم.
ساچا روان‌شناس بود؛ اما هیچ‌کدام از رفتارهایش شبیه یک روان‌شناس نبود. بیشتر شبیه یک مأمور مالیات‌بگیرِ بی‌اعصاب بود.
- مهم نیست! فقط سعی کن از زیر زبونش بکشی که زندگیش با میشا چطور بوده.
سرش را تکان داد. مرکا نیم‌نگاه مسخره‌ای به او انداخت و خندید. احمد ایستاد و سرسری خداحافظی کرد و ریوزو هم دنبالش رفت. تارو از اتاق کنفرانس که بیرون رفت، فکر کرد باید خودش را برای یک بحث جدی و مفصل با شیلکی آماده کند.
***
همیشه از بوی جنازه بدش می‌آمد و همیشه هم تحمل می‌کرد. خاصیت تمام جنازه‌هایی که زیر دست شیلکی قطعه‌قطعه می‌شدند، این بود که احتمالاً مرده‌شان بیشتر از ورژن زنده‌شان به درد می‌خورد. جنین شش‌ماهه داخل کیسه‌ی پلاستیکی آبی‌رنگی، روی میز تشریح بود و شیلکی احتمالاً می‌خواست به دانشکده‌ی پزشکی اهدایش کند؛ اگرچه اگر آیکاما راضی نبود، هیچ راهی برای نگه‌داشتنش وجود نداشت. شاید شیلکی هم فهمیده بود آیکاما بی‌عاطفه‌تر از این حرف‌هاست که با خیال راحت در قوطی شیشه‌ای بزرگی الـ*ـکل می‌ریخت و به‌طرف میزش برمی‌گشت.
- خب؟
تارو کنار پنجره ایستاده بود. شیشه ترک خورده بود و قطره‌های ریز باران روی گردنش سُر می‌خوردند و کنار یقه‌اش می‌چکیدند. شیلکی گفت:
- چیزای دردناکی فهمیدم.
خبری از جسد میشا نبود. احتمالاً آن‌قدر تکه‌پاره شده بود که شیلکی به سردخانه واگذارش کرده بود.
- آرسنیک باعث مرگ جنین شده بوده؛ اما مادر تا دوساعت بعد از اینکه توی دریا افتاده، زنده بوده و خفگی ناشی از مسمومیت و آب دریا باعث مرگش شدن. به‌هرحال کبودیا و فشار کنار پاها نشون میده مدت زیادی توی آب دست‌وپا زده که یعنی سعی کرده زنده بمونه. لااقل به‌خاطر... بچه‌ش.
تارو اخم کرد.
- پس آرسنیک رو تأیید می‌کنی؟
شیلکی سرش را تکان داد. کیسه را باز کرد و گفت:
- آره؛ اما همون‌طور که قبلاً گفتم گاز، نه مرگ‌موش. مصرف مرگ‌ موش این‌قدر نشونه از خودش به جا نمی‌ذاره.
تارو از کنار پنجره کنار رفت.
- و دیگه؟
- سرش زیر آب نگه داشته شده. برای مطمئن‌شدن از مرگش. احتمالاً چند لحظه قبل از اینکه توی دریا بیفته‌.
چه کسی می‌توانست برای کشتن یک انسان این‌قدر قساوت به خرج بدهد؟ گفت:
- خیلی ممنونم! گزارش تکمیلی رو ایمیل کن.
شیلکی زمزمه کرد:
- باشه.
تارو به‌طرف خروجی رفت. بوی فرمالین مغزش را به هم ریخته بود.
********
احمد خسته به نظر می‌آمد. گفت:
- به محض اینکه فهمیدن میشا مرده، اوضاعشون به هم ریخت. دلم نمی‌خواد دوباره توی همچین شرایطی گیر بیفتم. به نظر می‌اومد خیلی محبوب بوده.
ریوزو تصدیق کرد.
- تقریباً با همه‌شون صمیمی بوده. سردبیر و صاحب امتیاز توکیوز مسیج، حتی یه‌بار هم سر دستمزد باهاش به مشکل برنخورده. بین همکاراش یه نفر خیلی ناراحت به نظر می‌اومد. اسمش هاتسوکو کیوادا بود. البته سن‌و‌سالش از خود میشا بیشتر بود. احتمالاً سی ساله.
مرکا و ساچا برخلاف دونفر دیگر، چهره‌هایشان عصبی به نظر می‌آمد. انگار ملاقات با آیکاما کوسومه آن‌قدرها هم دل‌چسب نبود. مرکا با بدخلقی چیزی را زمزمه کرد و گفت:
- داشت قرارداد می‌بست. با یه چینی که همه‌ش نیشش باز بود. فکر کنم حتی یادش نبود همسری هم داشته. وقتی بهش گفتیم خیلی شوکه شد؛ اما بعد محترمانه انداختمون بیرون و رفت دنبال باقی قرارداداش.
ساچا دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش قفل کرد.
- مظنون اولمون همین آیکامای بی‌وجدانه. یادتون نره!
احمد و ریوزو لبخند زدند‌. بی‌رمق و اندوهگین. تارو گفت:
- باید اولویت‌بندی کنیم. پزشکی‌قانونی تأیید کرده که میشا با آرسنیک کشته شده. می‌تونیم بین قاچاقچیای دارو، دنبال فروشنده‌ی آرسنیک بگردیم یا اینکه منتظر بمونیم تا سروکله‌ی خودش پیدا بشه. باید دنبال هاتسوکو کیوادا باشیم. شاید ارتباطای اون و میشا خیلی مهم‌تر از اون چیزیه که ما فکر می‌کنیم. در ثانی، خیلی مهمه که آیکاما کوسومه رو تحت نظر بگیریم. به نظر میاد در مقام یه همسر بیش‌ازحد بی‌خیاله.
احمد گفت:
- هاتسوکو کیوادا با من. می‌تونیم باهاش دوستانه حرف بزنیم. اگه حس کنه داره ازش بازجویی میشه، توکیوز مسیج رو علیه شبکه‌ی حفاظت بسیج می‌کنه.
مرکا پوزخند زد.
- خوش‌بین نباش. این تازه اولشه. اگه پرونده خیلی بیشتر از اون چیزی که اونا انتظار دارن طول بکشه، دادستانی و پلیس منطقه و توکیوز مسیج بهمون حمله می‌کنن.
تارو تشر زد:
- از کِی تا حالا این مسخره‌بازیا براتون مهم شده؟
ساچا اخم کرد.
- تو این وضعیت بهتره بهونه دست کسی ندید بچه‌ها‌.
تارو به ریوزو نگاه کرد.
- تو باید حواست به آیکاما باشه. تموم رفت‌و‌آمدهاش، روشنه؟
ریوزو سرش را تکان داد. تارو گفت:
- قاچاقچیای دارو... فکر می‌کنم بهتره خودم برم دنبالش.
احمد خنده‌اش گرفت.
- خودتون؟فقط خودتون، درسته؟
به احمد چشم‌غره رفت. خودش هم می‌دانست بدون «او» تقریباً هیچ‌کاره است. قاچاقچی‌ها به پلیس‌ها و مأموران امنیتی به چشم سیرک نگاه می‌کردند. فقط محض سرگرم‌شدن. حتی اگر تارو به‌طرفشان اسلحه می‌گرفت هم پوزخند می‌زدند و بعدش لابد سیگار دود می‌کردند.
- برید سرِ کارتون. ساچا! تو با من بیا.
مرکا گفت:
- پس من چی؟
- با احمد باش. هاتسوکو کیوادا به این راحتیا نَم پس نمیده. من مطمئنم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل دوم: مُهره
    لاوا فقط می‌دانست گیر افتاده. بدجور هم گیر افتاده. خوشبختانه چشم‌ها و دست‌هایش را نبسته بودند. فقط زندانی بود. پنجره‌ای که نور کم‌رمق زمستانی را به داخل می‌فرستاد، تنها چیزی بود که مطمئنش می‌کرد احتمالاً خیلی بیشتر از انتظار او اوضاع از کنترل خارج شده. مادرش حتماً حسابی عصبانی شده بود. حتماً سر آن الینای عوضیِ جاسوس داد زده بود و ویلچر گانگ‌شین را گوشه‌ی اتاقک بوگندویش در آسایشگاه پرت کرده بود. دلش می‌خواست با یکی از آن عوضی‌ها حرف بزند. حداقل این‌طوری مطمئن می‌شد همان‌هایی بودند که حدس می‌زده؛ اما هیچ‌کس نبود. هیچ جنبنده‌ای حوالی آن اتاق مجهول منحوس دیده نمی‌شد. به‌جز کلاغ زشتی که روی میله‌های پنجره نشسته بود و بروبر نگاهش می‌کرد. پوزخند زد. مطمئن نبود که این کلاغ از نوچه‌های جینو کیمارا نباشد. بلند شد و کنار پنجره ایستاد. شبیه یک قبرستان پر از ماشین‌های فرسوده بود. انگار آن‌ آدم‌ها مطمئن بودند به مغزهای کوچک پلیس‌ها حتی خطور هم نمی‌کند که باید این‌طور جاها را هم بگردند. هوا ابری بود. به زودی باران می‌آمد. شاید هم برف لعنتی بالاخره یادش می‌افتاد باید در تایوان هم ببارد. آه کشید. شاید آنجا تایوان نبود. شاید خیلی دورتر بود. شاید اصلاً جهنم بود. جهنمی که جینو هرگز راهی به آن پیدا نمی‌کرد‌. جهنمی که گانگ‌شین با جنایت‌هایش و با آن اسلحه‌ی کوفتی‌اش ساخته بود. سروصدایی شنید. سر جایش نشست. در خودش جمع شد. انگار کسی تازه آمده بود. شاید هم «کسانی». چیزی در قفلِ در چرخانده شد. احتمالاً کلید. لاوا زیرچشمی در را نگاه می‌کرد و امیدوار بود به فکر دادوبیدادکردن نیفتد. باید دهانش را می‌بست و منتظر می‌ماند خودشان به حرف بیایند. در که باز شد، هیکل سیاه‌پوش مرد جوانی را دید که چشم‌هایش روی او میخ شده بودند. هما‌ن‌طور که حدس می‌زد، دونفر بودند. دیگری زن بود. یک زن با موهای بلند و سیاه.
    - لاوا؟
    سرش را تکان داد. زن گفت:
    - بهش غذا دادم. فکر نکنم اون‌قدر احمق باشه که بخواد فرار کنه.
    لاوا اخم کرد‌ اما ساکت ماند.مرد به سردی گفت:
    -پنجره رو ببند سارا.
    پس اسم زن سارا بود.باید یادش می ماند.شاید به کارش می آمد.
    سارا در سکوت جلو آمد و پنجره را بست.نیم نگاه کوتاهی به لاوا انداخت و رو به مرد گفت:
    -خب؟
    مرد صندلی ای را از گوشه ی اتاق برداشت.لاوا تازه متوجه اسباب و اثاثیه ی توی اتاق شده بود.
    -لاوا یعنی چی؟
    این اولین چیزی بود که مرد گفت. سارا بدون اینکه نگاهش را از لاوا بگیرد، گفت:
    - من میرم. منتظرتونم!
    حدس زده بود بهتر است خودشان تنها صحبت کنند. تنها و بدون تنش. در بسته شد.موج هوای سرد جای خودش را به یک گرمای خوشایند و نسبی داد. مرد دوباره گفت:
    - نگفتی. لاوا یعنی چی؟
    لاوا گفت:
    - یعنی گدازه.
    توی مدرسه هروقت این را می‌گفت، صدای خنده‌هایی را می‌شنید که بقیه سعی می‌کردند کنترلش کنند. بقیه خبر داشتند او دختر جینو و کینزو کیماراست. این مرد هم می‌دانست؛ اما چهره‌اش به قدری سرد و سخت بود که انگار در تمام عمرش هرگز لبخند نزده بود.
    - خب پس حق داری خطرناک باشی.
    لاوا سرش را بالا گرفت تا دقیق‌تر ببیندش. مرد گفت:
    - پدر و مادرت اون‌قدری که نشون میدن، خطرناک نیستن.
    لاوا با تعجب گفت:
    - چی؟
    مرد چشم‌هایش را باز و بسته کرد.
    - اونا فقط اسلحه‌کشیدن بلدن. بعضی‌وقتا بدون اسلحه هم میشه یه آدم رو کشت و حتی دفنش کرد.
    لاوا نفس عمیقی کشید‌. وقتی جمله‌ی آخر را می‌گفت، نگاهش تلخ بود. گفت:
    - می‌خوای من رو بکشی؟
    مرد ایستاد. گفت:
    - می‌خوام با جینو بازی کنم. حتی اگه لازم باشه دخترش رو بکشم‌.
    به‌طرف در رفت‌. لاوا سردشدن گونه‌هایش را حس کرد و وقتی به خودش آمد، در بسته شده بود. کلید در قفل چرخانده شد. صدای قارقار کلاغ یعنی دوباره در جهنم تنها شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    شان آهسته گفت:
    - من خوشم نمیاد از یه زن رودست بخورم، می‌فهمی که؟
    جینو به سردی نگاهش کرد‌. مردک بی‌شعور.
    - منم خوشم نمیاد یه احمق وقتم رو تلف کنه، می‌فهمی که؟
    شان جمع‌تر نشست و گفت:
    - درمورد دخترت چیزی نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم اسمش چیه.
    - می‌دونی. باید یه‌کم فکر کنی.
    شان سیگارش را با نوک کفشش له کرد. دهانش بوی بد الـ*کـل و کوکایین می‌داد.
    - چرا دزدیدنش؟
    جینو مطمئن بود با پرت‌وپلا گفتن می‌خواست وقت بخرد و اسلحه‌اش را از داخل کشوی میزش بیرون بکشد.
    - اونجا چیزی نیست شان.
    الینا لبخند پهنی زد و اسلحه‌ی خالی را روی میزش انداخت. جینو گفت:
    - دلم می‌خواست با منطق حلش کنیم، نه خون.
    شان پوزخند زد.
    - مگه تو و اون شوهر کثافتت چیزی به اسم منطق حالیتون بود؟
    جینو چشم چرخاند.
    - درمورد کینزو درست حرف بزن.
    شان ساکت ماند. الینا گفت:
    - چی‌کار کنیم خانم؟
    جینو ایستاد و به‌طرف شان قدم برداشت. صدای خش‌خش اعصاب‌خردکن پوتین‌هایش شانِ کچل را حسابی می‌ترساند.
    - نظرت چیه به من بگی چی می‌دونی؟
    شان پوف کلافه‌ای کشید.
    - تو اونقدر عوضی‌ای که فقط اشیاء ازت متنفر نیستن.
    - فکر نکنم این به تو ربطی داشته باشه. جوابم رو بده!
    مرد چشم‌هایش را ریز کرد.
    - رایکا یه چیزایی می‌گفت.
    رایکا؟ همان زن کوتاه‌قد که فکر می‌کرد خیلی ترسناک است؟
    - به‌خاطر معامله‌ی سوئد و اینکه تو به همش زدی، دلش می‌خواست از شرت خلاص شه. می‌گفت یه روز ازت زهر چشم می‌گیره.
    جینو اخم کرد. رایکا هیچ‌وقت این‌قدر رو بازی نمی‌کرد؛ اما برای شروع بد نبود. حداقل بهتر از گوش‌دادن به شروورهای احمق‌هایی مثل آلن و شان بود.
    - که اینطور!
    صدایش آرام بود. شبیه خُرخُرِ پنهان ماده‌ببری که در بیشه‌زار پنهان شده بود و هیچ‌کس نمی‌دانست برای چه کمین کرده. به‌طرف در رفت. با ابرو به شان اشاره کرد و الینا فهمید شان هم باید برود به درک. سرش را تکان داد. جینو بیرون آمد و الینا صداخفه‌کن را جا انداخت.
    *******
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    دوست عزیزی به من پیام داد و گفت جلد اول رو بیشتر دوست داشته. بذار ببینم تونستم نظرش رو عوض کنم یا نه.

    ریو با عصبانیت گفت:
    - من کاری نمی‌کنم.
    ساچا با کلافگی دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برد. تارو تکیه‌اش را از دیوار تعمیرگاه برداشت و به‌طرفش رفت.
    - بچه نشو لطفاً.
    ریو آتش گرفت. لب‌هایش را به هم فشار داد.
    - بچه نشم؟ خیلی خوبه که تو بزرگ شدی. خیلی خوبه‌!
    تارو مطمئن بود اگر خودشان دونفر تنها بودند، حتماً ریو به صورتش مشت می‌زد.
    - من وقت نداشتم. فکر می‌کردم درک می‌کنی.
    ریو به او چشم‌غره رفت.
    - جواب تماس‌ندادنات رو گردن وقت‌نداشتنت ننداز!
    تارو می‌دانست این بحث مسخره‌ی بی‌فایده به کجا کشیده می‌شد. برای همین با دست به ساچا اشاره کرد که بیرون برود. ساچا نگاه مرددی به ریو انداخت و به‌طرف بیرون پاتند کرد.
    - من حوصله‌ی حرفای تکراری رو ندارم دوست من!
    ریو نفسش را به بیرون فوت کرد. هنوز بخاری تعمیرگاه ماشینش مشکل داشت و برای همین خیلی سردتر از آن چیزی بود که فکر می‌کرد. با ناراحتی گفت:
    - تو هیچ‌وقت حوصله‌ی هیچی رو نداری. جواب تماسای من رو نمیدی؛ چون حوصله نداری بشنوی چطور باید کنار خونواده‌ت باشی. با کسی معاشرت نمی‌کنی؛ چون حوصله‌ی ازدست‌دادنش رو نداری. حدس می‌زنم هنوز نمی‌دونی نیتا و کاسوتو چندسالشونه.
    تارو دستش را مشت کرد و گفت:
    - با من نمیای؟
    ریو پوزخند زد.
    - حتی حوصله‌ی گوش‌دادن به حرفای من رو هم نداری.
    آه کشید. آن‌قدر بدبخت و تنها شده بود که حتی باید به تنها دوستش هم التماس می‌کرد کمکش کند.
    - شماها فکر می‌کنین راحته؛ اما سخته. خیلی سخت.
    از تعمیرگاه بیرون آمد. باران می‌بارید‌. چرا همیشه باید در اوضاع تلخ زندگی‌اش باران می‌بارید؟ ساچا وقتی چشم‌های ناامیدش را دید، فهمید همه عوض شده‌اند. حتی ریو چیما هوکیمایا.
    ***
    - اونا می‌دونن چی بگن که به دردسر نیفتن.
    فقط سرش را تکان داد. ساچا جرئت نمی‌کرد بپرسد ریو دقیقاً به او چه گفته. گفت:
    - قاچاقچیای دارو باشرف‌تر از اونن که یه زن باردار رو به کشتن بدن.
    تارو آهسته گفت:
    - شاید نمی‌دونستن کی قراره قربانی بشه.
    خیابان‌های جنوب توکیو معمولاً شلوغ بودند. تارو خیل عظیمی از ماشین‌هایی را می‌دید که راننده‌هایشان بی‌حوصله و بداخلاق بودند. ساعات میانی روز بود. نزدیک به یک ظهر. باید حواسش را جمع می‌کرد. در دانشکد‌ه‌ی افسری، مأموریت‌های خطرناک را وقت‌هایی به او می‌دادند که ظهر بود و سروکله‌ی خرابکارها در خیابان‌ها پیدا می‌شد. ساچا به مردی نگاه کرد که کنار آتش بی‌رمقی نشسته بود و عینک آفتابی به چشم داشت. در دستش سیگاری نیم‌سوخته دیده می‌شد و حتی قدرت تکاندن خاکستر سیگارش را نداشت.
    - انگار ماری‌جوآنا مصرف کرده. شاید هم اکستازی.
    تارو پوزخند زد.
    - فکر نکنم حتی بدونه الان کجاست.
    جلوتر، چیزی حدود بیست‌متر آن‌طرف‌تر از مردی که در هپروت به سر می‌برد، حلقه‌ی جمعیت مردم به دور صحنه‌ی نزاع نامعلومی تنگ و تنگ‌تر می‌شد. تارو گفت:
    - تو پیاده نشو!
    ساچا فرصت نکرد اعتراض کند؛ چون رییس خیلی قبل‌ترش پیاده شده بود. برفِ خیابان‌ها و پیاده‌روها پارو نشده بود. پاهایش در کپه‌ی برف یخ‌زده فرو می‌رفت. مردم را کنار زد. صدای فریادها شدیدتر می‌شد. یک زن بود. یک زن با موهای سیاهی که آن‌ها را بافته بود. نفر دوم یک مرد بود. مردی که کلاه پشمی کهنه‌ای بر سر داشت.
    - بهت گفتم پول من رو بده کثافت!
    زن به صورتش مشت زد. مشت‌هایش قوی بودند. از جای مشت‌های قبلی‌اش خون به روی چانه و گردن مرد شُره کرده بود. مرد لگد محکمی به شکمش زد و گفت:
    - می‌تونی بگیریش! بیا پولت رو بگیر!
    زن در خودش جمع شده بود. انگار ضربه خیلی بیشتر از تصور او کاری بود. تارو یک قدم جلو رفت. بی‌دلیل امیدوار بود یکی از طرفین این دعوای بی‌فایده، همان کسی باشد که او دنبالش بود. زن گفت:
    - لعنتی!
    فریاد زده بود. بلند و خشمگین. تارو چیزی را در دست‌هایش دید. تیز بود. شبیه یک چاقوی کوچک اما چاقو نبود. خواست نشانش را دربیاورد یا تیر هوایی شلیک کند. زن جلو رفت و مرد به‌طرفش حمله کرد. حتی یک نفر هم برای جداکردنشان پیش‌قدم نشده بود. زن چاقو را به‌طرف مرد گرفت. مرد به پایش لگد زد و تعادلش را از دست داد. چاقو در شکمش بود. روی برف‌ها به پشت افتاده بود. برف یخ‌زده‌ی کهنه سرخ شده بود و زن به خودش می‌پیچید. تارو ساچا را دید که پیاده شده بود. به مرد اشاره کرد که دوان‌دوان دور می‌شد. مردم را کنار زد. همهمه‌ی جمعیت بیشتر شده بود. بالاخره خودش را به زنی رساند که از درد ناله می‌کرد. چاقو درست وسط شکمش بود و خیلی بیشتر از چیزی که تارو فکر می‌کرد، خون‌ریزی داشت. تارو بازویش را گرفت.
    - تو کی هستی؟
    سعی کرد بلندش کند. زن به او تکیه داد. تارو می‌دانست این دورواطراف همه دزد یا قاچاقچی بودند. زن به او نگاه کرد و پلک‌هایش را روی هم فشار داد. تارو به‌سختی او را تا ماشین برد و روی صندلی عقب نشاند. ریه‌هایش خس‌خس می‌کردند. خِس‌خِس او با نفس‌های منقطع زن در هم می‌آمی‌یخت. خیابان را دور زد و وارد کوچه‌ای شد که ساچا کنار یکی از ساختمان‌هایش ایستاده بود و به‌طرف همان مرد اسلحه کشیده بود. تارو اسلحهچاش را بیرون کشید. باید دستگیرش می‌کرد که اگر زن از دست رفت، بتواند از او حرف بکشد. شاید آن‌ها می‌دانستند قاچاقچی‌های دارو کدام گوری بودند.
    زن نفس عمیقی کشید و تارو فقط گفت:
    - سعی کن طاقت بیاری!
    پیاده شد. ساچا با صدای بلندی گفت:
    - ممنون رییس!
    تارو داد زد:
    - تو یه زن رو با چاقو زخمی کردی. اگه خودت رو تسلیم نکنی، مجبور میشم دستگیرت کنم و بفرستمت زندان‌.
    همه‌چیز آن‌قدر ساده نبود که تارو می‌گفت. خودش هم می‌دانست؛ اما مجرم‌های خیابانی معمولاً از قانون چیزی سرشان نمی‌شد، برای همین راحت گول می‌خوردند. مرد پوزخند صداداری زد.
    - تو دیگه چه خری هستی؟
    ساچا گفت:
    - دهنت رو ببند آشغال عوضی!
    دستش را روی ماشه فشار می‌داد و می‌ترسید این وسط یک گلوله هم به وسط پیشانی آن مردک بخورد. تارو آرام‌تر گفت:
    - انتخاب با خودته‌.
    به ساچا اشاره کرد عقب‌تر برود. ساچا برگشت و به زن داخل ماشین نگاه کرد. گفت:
    - رییس! اون داره می میره.
    تارو سرش را تکان داد.
    - خیله‌خب.
    خوشش نمی‌آمد اوضاع آن‌قدر بحرانی باشد که نتواند درست و حسابی تصمیم بگیرد. دوباره داد زد:
    - من بهت فرمان ایست دادم. می‌تونی بدون اعمال خشونت بیای یا اینکه ما رو وادار به شلیک کنی.
    مرد تردید کرد. اسلحه نداشت. اگر گلوله می‌خورد، مطمئناً برایش بد می‌شد. حتی اگر فرار هم می‌کرد، باز گیر می‌افتاد. این مرد با آن نگاه تلخ و خونسردش خیلی بیشتر از چیزی که بر زبان می‌آورد، از او برمی‌آمد. مرد این را از اسلحه‌ای که در دست‌هایش نمی‌لرزید، فهمید. بعد چیزی یادش آمد. یادش آمد او را جایی دیده. یادش آمد او را وقتی دیده بود که... گفت:
    - شبکه‌ی حفاظت؟
    تارو آهسته گفت:
    - اوهوم.
    مرد جلو رفت.دست‌هایش را بالا برد. تارو گفت:
    - بهش دست‌بند بزن!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    شانزده ساعت جلوتر از زمستان سخت توکیو، لاهه با هوای معتدل پاییزی‌اش پذیرای گارد امنیتی و نخست‌وزیر کانادا، در هتل درجه یکی که دو خیابان با زندان بین‌المللی لاهه فاصله داشت، بود. پانیو در اتاق نخست‌وزیر ایستاده بود. خستگی از سر و رویش می‌بارید؛ اما ترسی که از کانادا تا آنجا به جانش افتاده بود، نمی‌گذاشت بخوابد. آن‌قدر عصبی شده بود که سه‌بار سر هر ده‌نفر اصلی گارد امنیتی داد زده بود و در فرودگاه به مردی که با تعجب به نخست‌وزیر نگاه می‌کرد، گفته بود اگر رویش را برنگرداند، او را تحویل اینترپل می‌دهد. نخست‌وزیر کراواتش را می‌بست. جلوی آینه‌ای ایستاده بود که تزیینات ابر و باد شرق را داشت و به نظر می‌رسید قاب نقره‌ای داشته باشد. گفت:
    - همون‌طور که قبلاً هم گفتم، سعی کنین از پنجره فاصله بگیرین. اگه برای هواخوری بیرون می‌رین، حتماً باید اطلاع بدین و دست‌کم شش‌نفر رو با خودتون ببرین.
    نخست‌وزیر کراوات یشمی را روی تخت‌خواب انداخت و کروات طرح‌دار سرمه‌ای‌رنگی را انتخاب کرد. پانیو پلک‌هایش را مالید.
    - جلسات کِی شروع میشن؟
    نخست‌وزیر مختصر و مفید جواب داد:
    - فردا صبح، ساعت نه‌ونیم.
    خِش‌خِش بی‌سیمش را شنید. ببخشیدی گفت و از نخست‌وزیر فاصله گرفت.
    - بیست‌وهفت، صفر، یک. چیه؟
    - بیست‌ونه، صفر، یک. سرپرست؟ چرا جواب تلفنتون رو نمی‌دین؟
    پانیو آه کشید.
    - مگه چی شده؟
    - همسرتون میگه ده‌بار زنگ زده؛ ولی شما‌ جوابشو ندادین.
    موبایلش را نگاه کرد. ده میس‌کال و یک پیام صوتی.
    - الان بهش زنگ می‌زنم. حواست رو جمع کن دِیو. پستت رو خالی نکن.
    دِیو چشم چرخاند.
    -ذباشه‌.
    موبایلش را به لب‌هایش نزدیک کرد و از نخست‌وزیر بیشتر فاصله گرفت. صدایش را صاف کرد.
    - سلام. معذرت می‌خوام که نتونستم جواب بدم! فعلاً فرصت ندارم؛ پس لطفاً باهام تماس نگیر. فردا صبح با هم حرف می‌زنیم. آیشیتیرو (دوستت دارم به زبان ژاپنی).
    نخست‌وزیر خنده‌اش گرفت. پانیو پیام را فرستاد و وقتی لبخندش را دید، گفت:
    - معذرت می‌خوام!
    ***
    گفت:
    - رایکا، کینزو رو دوست داشت.
    گانگ‌شین خندید.
    - حتماً تو کسی بودی که عشقش رو دزدیدی‌.
    جینو حتی پوزخند هم نزد. کینزو سردسته‌ی اوباش تایپه بود. در تمام عمرش فقط هارت‌وپورت کرده بود. فقط به صورت زیردستانش مشت زده بود. جینو با او ازدواج کرد؛ چون از اینکه گانگ‌شین فقط به چشم یک زیردست به او نگاه کند، متنفر بود. نمی‌دانست ازدواجش با آن مرد هیکلی ترسناکِ مثلاً عاشق، او را هم تبدیل می‌کند به یک ماشین آدم‌کشی که در تمام عمرش فقط روی دختر و همسرش اسلحه نکشید.
    - باید برم سراغش‌.
    گانگ‌شین تأیید کرد.
    - آره. باید بری.
    حیاط آسایشگاه معلولین خلوت بود. برگ‌های خیس با بادی که هرازگاهی می‌وزید، حرکت می‌کردند. یکیشان به شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق گانگ‌شین چسبیده بود‌. جینو گفت:
    - از تایوان بدم میاد.
    - پس کجا خوبه؟ ژاپن؟
    خنده‌اش گرفت. عصبی خندید. به مادرش نگاه کرد و گفت:
    - هرجایی که بوی گند کثافت‌کاریات نپیچیده باشه.
    - تو از یه جایی به بعد دیگه متعلق به خودت بودی، نه به من و نه به کینزو. حتی دیگه به تارو هم فکر نمی‌کردی.
    جینو زمزمه کرد:
    - من باید طناب رو می‌بریدم که سقوط تو رو ببینم.
    - با همون طناب سقوط می‌کردی.

    جینو نفس عمیقی کشید. شیشه بخار گرفت. برگ سُر خورد و پایین افتاد.
    - من با همون طنابی سقوط کردم که قرار بود بهش بفهمونه دیگه جینویی نیست.
    گانگ‌شین از این حرف‌های تکراری حوصله‌اش سررفته بود. بارها گفته بود. از عشق نافرجامش گفته بود و از دردهایی که رهایش نمی‌کردند. جینو فقط خودش را سبک می‌کرد؛ وگرنه گانگ‌شین مطمئن بود تارو حتی به یاد نمی‌آورد اسمش چه بود. گفت:
    - تو به‌خاطر خودش رهاش کردی.
    جینو به‌طرف در رفت. اگر یک پیوند خونی به گانگ‌شین متصلش نکرده بود، به سرش شلیک می‌کرد و بعد جنازه‌اش را در اسکله رها می‌کرد.
    - من به‌خاطر تو رهاش کردم مادر!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - اون می‌میره؟
    این‌تمام آن چیزی بود که تارو میساکی از زن جوانی پرسید که لباس‌های آبی تیره‌ی اتاق عمل را به تن داشت.
    زن به او نگاه کرد.
    - نه. نمی‌میره. خون‌ریزی داخلی نداره.
    نفسش را به بیرون فوت کرد. مرد با دست‌های گره‌خورده، کنار ساچا نشسته بود. فکر کرد اگر آن زن می‌مرد، حساب این شارلاتان عوضی را می‌رسید.
    دکتر نیم‌نگاهی به او انداخت.
    - اون مجرمه جناب میساکی؟
    تارو اخم کرد. نه. احتمالاً قرار بود کمک بزرگی به پرونده‌ی میشا کوسومه کرده باشد. هرچند بعید نبود خودش به قاتل آرسنیک فروخته باشد. شاید هم اصلاً بی‌دلیل گذرشان به هم افتاده بود و فقط قرار بود تارو او را از مرگ نجات بدهد.
    گفت:
    - تقریباً.
    فقط سرش را تکان داد. تارو فکر کرد بهتر بود از مرد می‌پرسید آنجا، در خیابان، او و آن زخمی دقیقاً چرا با هم مشکل پیدا کرده بودند. فقط سر یک بدهی یا پای موضوع مهم‌تری وسط بود؟
    به ساچا اشاره کرد با احمد تماس بگیرد و این مرد را به شبکه‌ی حفاظت ببرد. حداقل خیالش از بابت فراری‌شدن مرد راحت می‌شد و از آن زن مجهول حرف می‌کشید. ساچا با چشم‌های گشادشده به پشت‌سرش اشاره کرد.
    - ریو.
    ریو کنار استیشن پرستاری ایستاده بود و به أن دو نگاه می‌کرد. گفت:
    - تو بهش زنگ زدی؟
    ساچا موبایل را روی گوشش جابه‌جا کرد.
    - نه.
    احمد جواب نمی‌داد. ساچا از رییس فاصله گرفت و تارو کمی نزدیک‌تر به آن مرد دست‌بند به دست ایستاد. ریو بالاخره جلو آمد. تارو صاف نشست. دوست نداشت وقتی برای یک پرونده خودش را به آب و آتش می‌زد، کسی درگیری‌های شخصی‌اش را جلو بفرستد و همه‌چیز را به هم بریزد.
    - چطور فهمیدی اینجام؟
    ریو به مرد نگاه کرد و بعد در چشم‌های دوستش زل زد.
    - تعقیبت کردم.
    لبخند تلخی زد.
    - تشکر کنم؟
    ریو پوف کلافه‌ای کشید.
    - مزخرف نگو! تو از پس این عوضیا برنمیای. حتی اگه آدم مهمی باشی.
    مرد از توهین آشکار ریو جا خورد؛ اما جابه‌جا شد و حرفی نزد. تارو گفت:
    - از اینجا برو.
    ریو کنارش نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
    - به خواسته‌ی تو نیومدم که با دستورت برم.
    تارو عصبی شد.
    - خوبه که هنوز بلدی منو دور بزنی.
    مرد از اینکه بین دعوای آن دو نفر گیر افتاده بود، حس بدی داشت؛ اما اصلاً معذب نبود.
    ساچا برگشت و گفت:
    - احمد توی راهه.
    - در مورد هاتسوکو کیوادا...
    ساچا فوراً گفت:
    - فعلاً هیچی. مرکا تهدیدش هم کرده بود؛ اما هاتسوکو کیوادا سرسخته.
    در اتاق عمل باز شد و زن با چهره‌ای زرد و موهایی که به پیشانی‌اش چسبیده بودند، روی تخت بیرون آمد. از وضعیتی که داشت، می‌شد حدس زد خیلی بیشتر از چیزی که تارو فکر می‌کرده خون‌ریزی داشته.
    ساچا به‌طرف یکی از پرستارها پاتند کرد. تارو ایستاد و کتف مرد را فشار داد.
    - با من بیا.
    ریو گفت:
    - من مراقبشم.
    به او چشم غره رفت؛ اما حرفی نزد. وقتی ساچا همراه با تختی که زن رویش دراز کشیده بود، وارد آسانسور شد، تارو راهش را به‌طرف پله‌ها کج کرد؛ اما احمد جلویش سبز شد.
    - رییس!
    مرد را تقریباً به‌طرفش هل داد.
    - ببرش شبکه‌ی حفاظت.
    احمد به دست‌بند دست‌های مرد نگاه کرد و گفت:
    - باشه. اگه اون زن بمیره...
    - دعا کن زنده بمونه.
    نگاهش را می‌شناخت. از آن نگاه‌های ناامیدی بود که سعی می‌کرد‌ محکم بماند. محکم و مغرور. شبیه عقابی که آخرین تقلاهایش برای زنده‌ماندن دقیقاً زمانی بود که شکارچی به او شلیک کرده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - برای چی برگشتی؟
    مرد گفت:
    - من ازش خواستم.
    تارو خونسرد به چشم‌هایش زل زد.
    - تو در جایگاهی نیستی که برای کارمند من تصمیم بگیری.
    نگاه آن مردک ترسناک و تیز شده بود.
    - تو مطمئنی تارو میساکی؟
    تارو اخم کرد. بی‌دلیل احساس بدی پیدا کرده بود. انگار مرد غیرمستقیم تهدیدش کرده بود. احمد این‌پا و آن‌پا کرد.
    - رییس؟
    تارو به چشم‌های مرد نگاه کرد. پوزخند زشتی گوشه‌ی لبش بود.
    - شاهد هنوز زنده‌ست. یادت باشه!
    تارو نفس عمیقی کشید. ترس در دلش چنبره زد. چشم‌هایش را ریز کرد.
    - شاهد؟
    احمد مشکوک به آن دو زل زده بود. ریو و ساچا متعجب بودند. تارو خداخدا می‌کرد آن چیزی نباشد که فکر می‌کرد؛ وگرنه اوضاع خیلی عوض می‌شد. خیلی بیشتر از آن چیزی که انتظار داشت.
    ***
    هشت سال قبل، ساحل دریای ژاپن
    دویدن آزارش می‌داد. دویدن درحالی‌که در سرمای منفیِ ده درجه‌ی سانتی‌گراد، دانه‌های درشت تگرگ به سروصورتش شلاق می‌زدند. دویدن درحالی‌که باید حواسش می‌بود اسلحه‌ی لعنتی از دستش سُر نخورد یا شلیک نکند. سعی کرد پشت‌سرش را نگاه نکند؛ وگرنه جا می‌ماند. از آن مرد با آن ماسک سیاه‌رنگ جا می‌ماند. از آن مرد جا می‌ماند که 28نفر را کشته بود‌.
    از سراشیبی صخره‌ها بالا رفت. می‌دانست بالاخره هردونفرشان به بن‌بست می‌رسیدند. انتهای جایی که سنگ‌ها روی هم افتاده بودند، آسمان بود. جایی که قاتل باید انتخاب می‌کرد خودش را به دریا بسپارد یا تارو میساکی را بکشد. ایستاد. تارو هم ایستاد. به او نگاه کرد که مردد بود. تارو فکر کرد بالاخره پرونده‌ی آن 28نفر بسته شد. پسربچه‌ها و دخترهای کوچکی که خاکسترهایشان به همین دریا سپرده شده بود. همان‌هایی که نمی‌دانستند زندگی‌هایشان این‌گونه به پایان می‌رسد. بعضی‌ها حلق‌آویز شده بودند. بعضی‌ها قطعه‌قطعه شده بودند. چندتایشان‌ مسموم شده بودند.
    سرما تا مغز استخوانش رفته بود. مرد پشت به او ایستاده بود و دریا را می‌نگریست. تارو گفت:
    - به نام امپراتوری ژاپن، تو، شینی یانک، به اتهام قتل 28 انسان بی‌گـ ـناه، دستگیر میشی. هر چی که اینجا بگی، می‌تونه به ضررت باشه.
    مرد برگشت. به چشم‌هایش نگاه کرد. خونسرد بود. خونسرد و احتمالاً شکست‌خورده.
    - سه‌بار ایست دادی. من تسلیم نشدم.
    این را آن مرد گفت. تارو لب‌هایش را خیس کرد.
    - حالا مجبوری که تسلیم بشی.
    قهقهه‌اش را شنید. قهقهه‌ی تلخ و ترسناکش را. همیشه از لحظه‌ای می ترسید که تردید کند. نباید تردید می‌کرد. باید جلو می‌رفت و به او دست‌بند می‌زد و تحویل شبکه‌ی حفاظتش می‌داد.
    - اگه من به دویدن ادامه بدم چی؟
    تارو فوراً گفت:
    - اونجا دریاست.
    مرد ماسک را از روی صورتش برداشت. میان‌سال بود. میان‌سال و خوش‌قیافه‌.
    - قانون به تو اجازه‌ی شلیک میده. اگه شلیک نکنی، یعنی اینکه به قانون پشت کردی و این یعنی مثل من شدی‌.
    تارو غرید:
    - من مثل تو نمیشم!
    قاتل فریاد زد:
    - پس شلیک کن!
    دهانش باز شد؛ اما کلماتش درهم گم شدند. اسلحه را محکم گرفته بود. عرق سردی از تیره‌ی کمرش سُر خورد و پایین افتاد. گفت:
    - باید بهت دست‌بند بزنم.
    صدایش میان صخره‌ها پیچید و بعد در مغزش زنگ زد.
    - تارو میساکی! من به تو دستور میدم به من شلیک کنی؛ چون اگه این کار رو نکنی، من تو رو خواهم کشت و بعد سراغ دوقلوهات میرم و بعد هم همسرت که معلم مهربونیه.
    اولین‌باری نبود که تهدید می‌شد؛ اما اولین‌باری بود که این‌قدر رُک تهدید می‌شد. تارو از تنهایی و احساس تلخ گـ ـناه ترسید که هرگز رهایش نکرد. تارو برای اولین‌بار، بالای آن صخره‌ی سرد، به خودش لرزید. حتی لرزش ترسناک دست‌هایش را حس کرد. برای اولین و آخرین‌بار جلوی یک قاتل مغلوب شد. اولین‌باری بود که خواست به او اجازه‌ی فرار بدهد.
    دستش روی ماشه رفت. برگشت. دوباره رفت و برگشت و بار سوم، قاتل در چشم‌هایش نگاه کرد.
    - این کارِ تو شجاعانه‌ترین عملیه که هرکس می‌تونه انجام بده.
    نمی‌خواست شجاع باشد. کاش آن روز ترسوتر بود. می‌توانست به شقیقه‌ی خودش شلیک کند. می‌توانست خودش را به دریایی بسپارد که موج می‌انداخت. می‌توانست برگردد و بگوید قاتل فرار کرده. برای همیشه فرار کرده.
    - متأسفم!
    این را با خودش زمزمه کرد؛ اما شینی یانک شنید.
    - نباش!
    شلیک کرد. گلوله بی‌نقص‌تر از همیشه شلیک شده بود. شبیه سیبل تیراندازی. درست به وسط پیشانی‌اش خورده بود. تارو می‌توانست جلوی سقوط ابدی آن قاتل را بگیرد؛ اما ایستاده بود و به پیکرش نگاه می‌کرد که میان امواج عقب و جلو می‌رفت و احتمالاً هرگز به ساحل نمی‌رسید. اسلحه از میان دست‌هایش سُرخورد و روی زمین افتاد. تارو هم روی زانوهایش افتاده بود. به رد خون روی سنگ‌ها نگاه کرد. به جای پای قاتل روی گِل‌ولای نگاه کرد. پرونده‌ی آن 28نفر بسته شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    صورتش را شست. دستش را به دیوار تکیه داد. مرد که حالا می‌دانست اسمش گان است، سربسته قضیه را به او فهمانده بود. گفته بود تنها شاهدِ آن شلیک شوم او بوده و می‌تواند قتلِ قاتلی را که راه فراری نداشته رسانه‌ای کند. می‌توانست بگوید او تسلیم شده بود؛ اما تارو به او شلیک کرده. چیزی که فقط تارو می‌دانست دروغ است. تارو و آن صخره‌های ترسناکِ لعنتی.
    حالا گان برایش ضرب‌الاجل تعیین کرده بود. 24 ساعت وقت داشت او را رها کند برود؛ وگرنه توکیوز مسیج اولین روزنامه‌ای بود که مطلع می‌شد‌. از جنایت خاموشی مطلع می‌شد که بالای صخره‌ها اتفاق افتاده بود و دولت گفته بود خفه‌خون‌نگرفتن تارو، مساوی با خراب‌شدن اوضاع‌‌، آن هم به حد مرگ می‌شد.
    از دست‌شویی بیرون آمد. گان کنار احمد ایستاده بود و دست‌هایش را درهم قفل کرده بود. ریو و ساچا پچ‌پچ می‌کردند. وقتی نگاهشان به او افتاد، حرفشان قطع شد. پوزخند زد. بار اول نبود؛ اما هیچ‌وقت عادت نمی‌کرد. عادت نمی‌کرد به چیزهایی که دیگران همیشه درموردش می‌گفتند.
    - کیوشی بهوش اومده؟
    اسمش را گان گفته بود.
    ساچا سرش را تکان داد.
    - آره؛ اما فعلاً وقت ملاقات نیست.
    تارو به‌طرف اتاقش رفت. انگار اصلاً ساچا را ندیده بود. درنزده وارد شد. دکتر اخمویی که کنار تخت ایستاده بود، سرش را بلند کرد.
    - اینجا شبکه‌ی حفاظت نیست آقا!
    طعنه‌ی کلامش را نشنیده گرفت.
    - من باید باهاش حرف بزنم.
    - نمیشه.
    بی‌دلیل لج می‌کرد. کیوشی به‌سختی جابه‌جا شد.
    - من حالم خوبه!
    دکتر نگاه تلخی به هردوتایشان انداخت و بی‌
    حرف از اتاق بیرون رفت. تارو به‌طرف کیوشی پا تند کرد.
    - بهتره تا دیر نشده بهم بگی تو کی هستی.
    زن لب‌هایش را خیس کرد.
    - یه دلال بی‌پول.
    تارو به لبه‌ی تخت تکیه داد.
    - دلالِ چی؟ دارو؟
    بی‌دلیل امیدوار بود حدسش درست باشد. کیوشی سرش را تکان داد.
    - دلالِ دارو.
    خوبی‌اش این بود که حداقل هنوز هم می‌توانست به حدس‌هایش اعتماد کند.
    - گان چی؟
    با خودش فکر می‌کرد اگر یک‌دفعه به سرش زد او را فراری بدهد، باید می‌دانست چه کسی را فراری داده.
    کیوشی پوزخند دردناکی زد و صورتش از درد درهم رفت.
    - اونم واسطه‌ست. داروهاش رو می‌فروشه به اونایی که بیشتر بهش پول میدن. بعضیاشون حتی پول هم بهش نمیدن؛ اما اون می‌ترسه سربه‌نیستش کنن، برای همین هرچی بهش میگن، نه نمیگه.
    تارو پرسید:
    - گان بهت بدهکاره، درسته؟
    مکث کرد. گفت:
    - یه دارو بود. من به بدبختی از مالزی تا ژاپن آورده بودمش.ا ون بهم گفت اگه دارو رو بهش بدم، می‌تونه بعد از فروختنش به یه کله‌گنده بهم کلی پول بده؛ اما دروغ گفت. احتمالاً اون کله‌گنده هم خودش رو دور زده.
    - خب پس با این حساب فقط شما دونفرین که بقیه به‌عنوان دلال روتون حساب می‌کنن؟
    کیوشی به سِرُم داخل دستش زل زد.
    - نه. به‌
    غیر از ما دونفر دیگه هم هستن. شاری و سوتاش.
    تارو سرش را خم کرد.
    - توی این دوهفته به کسی مرگ موش یا قرص آرسنیک فروختی؟
    کیوشی پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
    - من از این چیزا نمی فروشم. کار من فقط مربوط به داروئه، نه سم.
    تارو پیشانی‌اش را مالید. گفت:
    - گان چطور؟
    - اون بی‌عرضه‌تر از این حرفاست. تجارت سم فقط با تایلنده و اونا هم با هر گوسفندی تجارت نمی‌کنن.
    - خب پس کی سم می‌فروشه بین شماها؟
    کیوشی جابه‌جا شد و موهایش را دستی کشید.
    - شاری و سوتاش اوضاعشون معلوم نیست. شاری غیبش زده؛ اما سوتاش رو از هر این کاره‌ای بپرسی، بهت میگه کجاست.
    تارو سعی کرد به خودش بقبولاند این‌بار فقط به‌خاطر پرونده نیست که می‌خواهد ریو را بابت لحن بدش ببخشد.
    - شاری چرا غیبش زده؟
    نگاه کیوشی رنگ عوض کرد. ترسیده نبود؛ اما مردد، چرا. دکترِ اخمو در را باز کرد و به تارو گفت:
    - امیدوارم تموم شده باشه؛ وگرنه...
    تارو به‌سختی بر کنجکاوی‌اش برای دانستن معمای شاری غلبه کرد. گفت:
    - الان میام.
    کیوشی ملحفه را روی سرش کشید. تارو فکر کرد بهتر بود اول درمورد سم‌فروش‌ها از او می‌پرسید. حداقل قبل از سررسیدن دکترِ بداخلاق.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    عکاس‌ها در نشست‌های خبری بیشتر از هرکسی جست‌وخیز می‌کردند. شاید برای همین بود که پانیو اصلاً از وضعیت هتل خوشش نمی‌آمد. چهارساعت تمام سرپا ایستاده و از کنار نخست‌وزیر جُم نخورده بود. اوضاع مذاکرات به نفع کانادا نبود. ایالات متحده بدجور پشتشان را خالی کرده بود و سازمان ملل فکر می‌کرد بخش اعظم پول‌هایی که در صندوق بین‌المللی پول به نام کانادا ضبط شده بود، در واقع متعلق به انگلیس بود که تسلیحات نظامی را به اسراییل بفرستد. دلیلش هم افشاگریِ بی‌پایه‌ی خبرنگاری بود که بیش‌ازحد تنش می‌خارید. سازمان ملل و صندوق بین‌المللی دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند هیچ بنی‌بشری به ششصد میلیارد یوروی ضبط‌شده‌ی کانادا دست بزند.
    پانیو باید حواسش را جمع می‌کرد. میل شدیدی به گشتن کوله‌پشتی‌های خبرنگاران داشت. آن حس لعنتیِ حضور یک غریبه در ساختمان هتل که از کانادا رهایش نکرده بود، حالا بدجور اعصابش را خرد می‌کرد. کنار پنجره ایستاده بود. صدای نخست‌وزیر را می‌شنید که داشت از شرافت کشورش دفاع می‌کرد. هنوز کسی باور نمی‌کرد کانادا دلیلی برای بذل و بخشش پول‌هایش به انگلیس ندارد. پای حقوق بشر که وسط می‌آمد، حتی جنایتکاران هم به خودشان اجازه‌ی قضاوت می‌دادند. پانیو پوزخند زد. خش‌خش میکروفون در گوشش پیچید.
    - بیست‌ونه، صفر، یک. سرپرست کاتا؟ صدام رو دارین؟
    - بیست‌و‌هفت، صفر، یک. چه مرگته دِیو؟
    - نگهبانای دوتا از درای هتل گلوله خوردن. معلوم نیست کارِ کیه.
    دِیو نگران بود. وقتی او نگران بود، یعنی اوضاع فراتر از انتظار او خراب بود.
    - رَت؟ لئو؟ تونی؟ اونجایین؟
    رَت به‌جای بقیه جواب داد:
    - بله.
    - حواستون رو جمع کنید. بقیه رو توی راهروهای هتل تقسیم کنید و هر کسی رو که مشکوک بود، دستگیر کنید.
    - سرپرست؟ بهتر نیست فعلاً نخست‌وزیر رو بفرستیم یه جای امن‌تر؟
    به او نگاه کرد که حسابی عصبی به نظر می‌رسید. گفت:
    - بهتون خبر میدم.
    و گوشی را از گوشش جدا کرد.
    ***
    - اونا حکم تیر دارن.
    چنین اصطلاحی زیادی برای آن احمق‌های بادکنکی سنگین بود.
    - منظورت اینه که رایکا بهشون گفته اگه من رو دیدن، بهم شلیک کنن؟
    الینا سرش را تکان داد.
    - چندتا از اونایی که واسه‌ش کار می‌کردن، گفتن اون قسم خورده سر شما رو از تنتون جدا کنه.
    جینو لبخند زد. بعد دوباره در پوسته‌ی سختش فرو رفت.
    - طبقه‌ی چندم تایپه 101 رو خریده که تجارت کنه؟
    الینا مکث کرد و‌گفت:
    - از 89 تا 93. دولت باهاش کاری نداره.
    - باید یه‌جوری بریم سراغش که کسی نفهمه. به یه نقشه احتیاج داریم.
    الینا لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
    - فکر کنم باید اول مسیرا رو بررسی کنیم. چیزی که امروز من دیدم، خیلی عظیم‌تر از اون چیزی بود که بقیه در مورد رایکا می‌گفتن.
    - می‌تونم برج رو بمب‌گذاری کنم.
    الینا تأیید کرد.
    - میشه؛ اما باید محافظاش رو بکشیم بیرون.
    جینو پوزخند زد.
    - اگه بترسن، عمراً دوباره بخوان به آخور اون زنیکه‌ی کوتوله برگردن.
    - پس نظر شما روی بمب‌گذاریه؟
    جینو ایستاد. کمربند بارانی‌اش را محکم کرد.
    - من حوصله‌ی آشوب ندارم. خودت جمعش کن. می‌ریم سراغ فاکس.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بهش زل زده بود. دلش می‌خواست عق بزند. انگار رد خون هرگز از روی زندگی او پاک نمی‌شد که هیچ، داشت امتداد پیدا می‌کرد. داشت تا ابد کشیده می‌شد. داشت به کورترین دردهای زندگی‌اش می‌رسید. بلند شد و ایستاد. ساختمان شبکه‌ی حفاظت، سالن‌ها و راهروها خلوت بودند. گان روی صندلی اتاق بازجویی نشسته بود و خونسرد نگاهش می‌کرد.
    - شاری و سوتاش.
    گان اخم کرد.
    - از کیوشی حرف کشیدی؟ لعنتی! باید می‌کشتمش!
    تارو تکرار کرد:
    - شاری و سوتاش.
    پوزخند زد.
    - به تو ربطی نداره که من می‌دونم اونا کین.
    - جمله‌ت بی‌معنیه گان!
    ساعت مچی‌اش خواب رفته بود. ساعت گوشه‌ی اتاق بازجویی سه صبح را نشان می‌داد. میوری یک‌بار زنگ زده بود. ‌‌گفت:
    - تو می‌دونی اونا کین!
    گان پوزخند زد. تمام اداهایی که برای نشان‌دادن داشتنِ یک آتوی بزرگ از تارو درمی‌آورد، تکراری بودند. دقیقاً مثل رییس لعنتی یاکوزا.
    - و این رو هم می‌دونم که تو آدم کشتی.
    عصبی شد. دستش را به پلک‌هایش کشید.
    - من یه عوضی مثل تو رو کشتم.
    - از کارت دفاع می‌کنی. بهتره این رو به توکیوز مسیج بگم.
    خواست داد بزند؛ اما به‌جایش تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
    - 24ساعت وقت دارم؛ اما‌ می‌تونم مثل اون لعنتی تو رو هم جوری بکشم که هیچ‌کس حتی دستش به جسدت هم نرسه.
    - 20 ساعت.
    تارو از اتاق بازجویی بیرون آمد و نگاهش به احمد و ریو افتاد که پشت شیشه‌های رفلکس اتاق بازجویی ایستاده بودند و هردو جوری اخم کرده بودند که انگار قتل میشا کوسومه کارِ تارو بود. ساچا در بیمارستان مانده بود که حواسش به کیوشی باشد؛ وگرنه الان او هم کنار این دونفر ایستاده بود و اخم کرده بود. گفت:
    - باید برمی‌گشتید خونه!
    احمد گفت:
    - من شیفتم. زیاد فرقی نمی‌کنه که بمونم یا نه.
    به ریو اشاره کرد. احمد به او نگاه کرد و بی‌حرف از کنارشان گذشت. تارو فحش زیر لبی به او داد و ریو نیم‌نگاه تلخش را حواله‌ی تارو کرد.
    - قاچاقچیای دارو کسایی نیستن که به این راحتی پیداشون بشه. اگه می‌اومدم هم کاری از دستم برنمی‌اومد.
    چیزی نگفت. گان سرش را روی میز گذاشته بود. ریو گفت:
    - یه چیزی بهت گفت که... می‌دونم به من ربطی نداره.
    تارو به تندی نگاهش کرد.
    - پس دخالت نکن!
    ریو اخم کرد.
    - دخالت می‌کنم؛ چون فکر می‌کنم مهمه.
    تارو دست لرزانش را به پیشانی‌اش کشید.گفت:
    - نمی‌خوام حرف بزنیم. الان خسته‌م.
    راهش را به‌طرف آسانسور کج کرد. ریو فکر کرد کاش می‌شد گذشته را از زندگی همه‌شان خط زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا