کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست صد و سی و نهم
- اون‌جوری که توی این چند وقته فهمیدم برعکس جوونای روشن فکر حال حاضر تو هنوز تعصب و غیرتت رو روی کسی که دوسش داری حفظ کردی. چرا؟
لبخند کم‌رنگی زد و نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- این و از دلم بپرس! قبلاً این‌جوری نبودم و هنوزم نسبت به هیچ‌کس همچین حسی ندارم؛ اما تو فرق می‌کنی. نمی‌دونم چرا وقتی یه مرد بهت نزدیک میشه یا حتی باهات حرف می‌زنه، کله‌م داغ می‌کنه و می‌زنم به‌سیم آخر!
خندیدم. کمی به خودش فشردم و گفت:
- همیشه بخند. خنده‌هاتو بیشتر از اخمات دوست دارم.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- خودمو چی؟
خنده‌اش گرفت؛ اما به روی خودش نیورد و گفت:
- تو رو چی؟
چپ‌چپی نگاش کردم و گفتم:
- چی ازت کم میشه اون عبارت رو مثل بچه‌ی آدم مستقیم بهم بگی؟
- به وقتش! برنامه دارم واسه اون موقع.
ابروهام رفت بالا و با کنجکاوی پرسیدم:
- کدوم موقع؟! وقتش کی هست؟
تنها گفت:
- خیلی زود!
با حرص پاهامو کوبوندم به زمین و گفتم:
- ا، امید اذیت نکن دیگه! من دوست دارم الان بشنوم.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
- تو چرا نمیگی؟
سریع جواب دادم:
- اول باید مردا ابراز علاقه کنن!
- بس کن نیاز! چه ربطی به مرد بودن و زن بودن داره؟! عشق جنسیت نمی‌شناسه!
عشق! یهو توی ذهنم زنگ عجیبی زد.
- امید به‌ نظرت حس ما واقعاً عشقه بهم؟
- مگه شک داری؟
- نمی‌دونم. آخه خیلیا رو دیدم که اسم دوست داشتن یا حتی هـ*ـوس رو می‌ذارن عشق و وقتی از هم جدا میشن، شروع می‌کنن به بدگویی پشت‌سر همدیگه. یا زود میرن با کس دیگه‌ای رابـ ـطه برقرار می‌کنن. یعنی عشقشون فقط مختص به پروسه‌ای هست که رابـ ـطه‌ای بین اون دو نفر وجود داره.
- اول اینکه بین من و تو، جدایی معنا نداره. از الان با یقین کامل میگم که هیچ‌کس غیر از خدا نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه. لااقل من یکی دست از سرت بر نمی‌دارم. دوماً با حرف نمیشه چیزی رو ثابت کرد. زمان همه چیز رو نشون میده.
یهو ایستاد و گفت:
- اینجا یه فست فوده. محیطشم بدک نیست، می‌خوای بریم داخل؟
به فست فودی که رو به رومون قرار داشت نگاهی انداختم و گفتم:
- آره بریم. خیلی گشنمه!
یه گاز گنده به همبرزغالی با سس خردلم زدم و با عشق و لـ*ـذت مشغول جویدنش شدم. چشمامو واسه امید که خیره شده بود به من و دست به غذاش نمی‌زد، گرد کردم و گفتم:
- چرا نمی‌خوری؟
یه تای ابروش رو بالا داد.
- اتفاقاً دارم می‌خورم!
یه نیگا به غذای روی میزش انداختم و یه نیگا هم به چشماش که پر بود از شیطنت! یه شیطنت مردونه و مقتدرانه.
میگم نکنه این امید توهمیه؟! چی داره می‌خوره که من نمی‌بینم؟!
با تعجب گفتم:
- امید حالت خوبه؟! تو که به چیزی لب نزدی، یه ربعه زل زدی به من فقط!

لبخند کجی زد و دستشو برد سمت پیتزایی که روی میز بود و درهمون‌حال گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهلم
    - گرچه سیر شدم اما...
    سکوت کرد و مشغول خوردن شد. حالا چرا نصفه و توی لفافه حرف می‌زد؟ نمی‌دونم! شونه‌ای بالا انداختم و یه گاز گنده‌ی دیگه به ساندویچم زدم. یهو از انتهای نون، یه عالمه سس ریخت بیرون و مانتوم رو کثیف کرد. با ناراحتی به مانتوم خیره شدم. گندت بزنن نیاز! چرا هیچ‌وقت یاد نمی‌گیری مثل بچه‌ی آدم با این نون گردا همبر بخوری؟همیشه کثیف بازی در میوردم. از جام بلند شدم و رو به امید گفتم:
    - برم مانتومو تمیز کنم.
    - زود برگرد کوچولو.
    حق داره بهم بگه کوچولو، سن فیل رو دارم؛ اما هنوز بلد نیستم مثل بچه‌ی آدم غذا بخورم!
    رفتم توی wc و مشغول تمیز کردن مانتوم شدم. لامصب پاکم نمی‌شد. رنگ زردش روی مانتوی سفیدم حسابی لک انداخته بود!
    همون‌جور درگیر بودم که یهو یه نره غول گنده داخل اومد. با چشمای گردشده نگاهش کردم. انگار این یارو ندیده روی در نوشتن «بانوان».
    - آقا اینجا قسمت بانوانه. بفرمایید بیرون.
    قیافه‌ی عجیب غریبی داشت. روی پیشونیش خط یه زخم عمیق و کهنه خودنمایی می‌کرد. راستش یه خرده ترسیدم. نافرم نگام می‌کرد.
    - قسمت بانوان خلوت‌تره، گفتم بیام اینجا کارمو انجام بدم!
    چه صدای نخراشیده و داغونی! آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم. مغزم بهم فرمان داد که سریع اونجا رو ترک کنم. بی‌حرف خواستم خارج شم که بازمو گرفت و قلبم توی پاچه‌م افتاد!
    - کجا خوشگله؟ من که هنوز کارمو انجام ندادم!
    خیلی‌خیلی ترسیدم؛ اما نمی‌خواستم ذره‌ای از این ترس توی صورتم نمود پیدا کنه. دستمو محکم تکون دادم و خیلی جدی گفتم:
    - برو هـ*ـر*زه بازیاتو یه جای دیگه انجام بده. ولم کن بذار برم!
    نه تنها دستمو ول نکرد بلکه منو کشید سمت خودش و خنده‌ی زشت و کریهی صورتش رو از هم گشود.
    - به این زودی می‌خوای فرار کنی؟! قراره حالاحالاها ازت پذیرایی کنم!
    واقعاً دیگه آژیر خطر داشت مرتباً توی گوشم زنگ می‌زد. با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم. باید کمک می‌خواستم. دهنمو باز کردم تا جیغ بزنم اما با دستمالی که گذاشت روی دهنم خفه شدم و کم‌کم گیج و منگ افتادم تو بغلش و دیگه هیچی نفهمیدم!
    ***
    روی یه صندلی افتاده بودم و دست و پاها و دهنم محکم بسته شده بود. چند دقیقه‌ای بود که به هوش اومدم بودم اما خبری از کسی نبود. تو یه اتاق تاریک و خالی از وسایل بودم و مدام جیغ‌های خفه می‌کشیدم و سعی می‌کردم که دستمو از طناب‌های پیچیده شده‌ی دورم دربیارم.
    اینجا کجاست؟ اون مرتیکه کیه؟ چرا منو دزدیده؟! به‌شدت وحشت کرده بودم و اشکام روی گونه‌هام پخش شده بود. اون‌قدر تکون خودم که صندلی کج شد و همراه باهاش پخش زمین شدم و از شدت درد فریاد کشیدم؛ اما به‌خاطر چسبی که روی دهنم بود صدای زیادی به‌خارج منتقل نشد. روی نیمه چپ بدنم افتادم و دست چپم ضرب محکمی دید.
    وای خدا به دادم برس. خدایا من تازه داشتم به زندگی واقعی برمی‌گشتم این دیگه چه مصیبت تازه‌ایه؟ خدایا نذار جلوش زانو بزنم و شکست بخورم. کمکم کن خدا. برام کمک بیار.
    سرم روی زمین بود و بخاطر درد و وضع روحی و ترس بیش از حدم اشک می‌ریختم و توی دلم از خدا کمک می‌خواستم.
    صدای در اومد و متعاقب اون صدای گرفته‌ی همون مردی که توی دستشویی خفتم کرد.
    - آخی! جوجو افتاده رو زمین؟ چرا صندلیتو واژگون کردی جیـ*ـگر؟

    نمی‌تونستم ببینمش چون پشتم به در بود و نمی‌تونستم بچرخم اما اگه قدرتش رو داشتم یه تف توی صورتش می‌انداختم. بی شرف!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهل و یکم
    صندلی رو صاف کرد و تونستم ببینمش. خم شد توی صورتم که با وحشت گردنم و بردم عقب‌تر و چشمام اشکی‌تر شد. سفیدی چشماش به‌قرمزی می‌زد و بوی گند نوشیدنی بینیم رو آزار داد.
    - گریه می‌کنی؟
    اشکام رو با دستش پاک کرد و با لحن ترسناکی گفت:
    - هنوز مونده که گریه‌های اصلیتو بکنی!این همه اشک رو بیخودی حروم نکن!
    مو به‌تنم سیخ شد و توی دلم خدا رو صدا زدم. صاف ایستاد سرجاش و یهو زد زیر خنده. دندونای زرد و نامرتبش چهره‌اش رو زشت‌تر از هر زمان دیگه‌ای نشون می‌داد. می‌خندید و من هی وحشتم بیشتر می‌شد. اون‌قدر ادامه داد تا آخرش به‌سرفه افتاد و تلوتلو خوران سمت در اتاق رفت. برگشت سمتم و گفت:
    - خیلی قیافت خنده‌دار شده! اون مشکات مقتدر کجا و این جوجه‌ی لرزون کجا!
    و از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد.
    از نگاهی که دم رفتنش بهم انداخت کل وجودم لرزش خیلی تندی گرفت و ماتم زده خیره شدم به سیاهی مطلقی که اطرافمو گرفته بود. دستم هنوز درد می‌کرد؛ اما بدتر از اون سردرگمی این ماجرا بود که داشت عذابم می‌داد.
    من اینجا چی‌کار می‌کنم؟!
    نمی‌دونم چقدر گذشت؛ اما می‌دونم طولانی بود. اون‌قدر طولانی که گرسنگی و دستشویی بیش از حد بهم فشار میورد و دم نمی‌زدم. همه‌ی بدنم خشک شده بود و کسی هم بهم سر نمی‌زد.
    پلکام داشت میفتاد رو هم که در باز شد. به‌سرعت بازشون کردم و با وحشت به همون مرد خیره شدم. یه سینی دستش بود. اومد نزدیک و سینی رو گذاشت کنار پام روی زمین. خم شد سمتم و بدون ملاحظه و محکم چسب روی دهنم رو کشید. جوری که از شدت درد جیغ کشیدم.
    - خفه شو! اگه می‌خوای جیغ‌جیغ کنی از غذا خبری نیست!
    - من...من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
    از شنیدن صدای گرفته‌ی خودم وحشت کردم!
    با خشم گفت:
    - بهتره خفه خون بگیری و فقط غذاتو کوفت کنی. بدون اگه بخوای بازی دربیاری و به فکر اعتصاب بیفتی خودم برمی‌گردم و با روش مخصوص به‌خودم غذات رو میدم! فهمیدی؟
    نفسم به‌زور در میومد. یه دختر تنها با این غول تشن، خیلی ترسناک بود خیلی! سرمو به‌علامت فهمیدن تندتند تکون دادم. اون‌قدر ضعیف شده بودم که حتی نمی‌تونستم لج کنم و مثل همیشه حرف خودم رو بزنم.
    چونه‌ام رو محکم گرفت تو دستش و جوری فشردی که شک نداشت جای کبودیش می‌مونه. از شدت درد دندونامو روی هم فشردم و چشمام رو محکم بستم.
    - زبونت رو ازت گرفتن که با سر جواب منو میدی؟! دهنتو پر خون کنم؟!
    قطرات اشک همین‌جوری روی گونه‌هام می‌ریخت. چقدر ذلیل شده بودم! این کی بود که داشت با من این‌طوری رفتار می‌کرد؟چرا من هیچی نمی‌گفتم؟چرا این‌قدر ترسو شده بودم؟
    - فهمیدم. فهمیدم.
    فشاری بیشتری اورد و از لای دندوناش غرید.
    - چیو؟!
    فقط می‌خواستم از شر اون درد کشنده خلاص‌شم. تندتند جواب دادم:
    - غذامو می‌خورم. همه شو می‌خورم!
    چونه‌ام رو با شدت ول کرد؛ جوری که سرم به‌عقب پرت شد. داشت از اتاق می‌رفت بیرون و همون‌طور گفت:
    - دستشویی توی همین اتاق هست. استفاده کن که یه ربع دیگه میام و دوباره می‌بندمت به صندلی.

    و از اتاق خارج شد و مثل سری قبل در و قفل کرد. به گوشه‌ای که اشاره کرده بود نگاه کردم. یه در وجود داشت. به‌سختی از جا برخاستم و دستمو گذاشتم روی کمرم. همه‌ی بدنم خشک شده بود. به‌آرومی رفتم توی دستشویی. یه دستشویی کثیف و کوچیک که پر بود از بوی کثافت و لجن. دستمو گذاشتم روی دهن و بینیم تا بالا نیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهل و دوم
    رفتم سراغ غذایی که روی زمین بود. چلو کباب با یه لیوان آب و قاشق رو برداشتم و تندتند شروع کردم به‌خوردن. باید نیروم رو به‌دست میوردم تا شاید بتونم یه کاری بکنم. اگه بخوام لجبازی بکنم با این حالم معلوم نیست چه بلایی سرم میاد. به‌زودی مشخص میشه که این مردک کیه و من اینجا چی‌کار می‌کنم. امیدوارم که مشخص بشه. خدایا خودت کمکم کن.
    سینی رو گذاشتم سرجاش و وقتی که سیر شدم خودمم رفتم یه گوشه کز کردم و زانوهام رو در آغـ*ـوش گرفتم. در که باز شد فهمیدم که یه ربع تموم شده و اومده که دوباره به وضع سابق برم گردونه. سرمو که بلند کردم با دیدن چیزی که روبه‌روم بود نزدیک بود سکته بکنم.
    گیسو!
    با دیدن چشمای گردشده‌ام، خنده‌ی بلندی کرد و به اشاره به اون غول تشن فهموند که از اتاق بره بیرون و در و هم ببنده!
    چند قدم اومد سمتم. برعکس همیشه محکم و با اقتدار! ناز و عشـ*ـوه‌ای نداشت.با همون خنده گفت:
    - به‌به نیاز خانوم! خوش می‌گذره اینجا بهت؟
    چرا صداش این شکلی شده؟! این‌قدر گرفته و زشت! مثل مردها کلفت. با بهت گفتم:
    - گیسو...خو...خودتی؟!
    دوباره خندید؛ اما این بار بلندتر و طولانی‌تر. یه خنده‌ی وحشتناک و دیوانه‌وار! شلوار ارتشی و مانتوی کوتاه سبز رنگش شبیه به یه چریک زن کرده بودش!
    بعد از این که کم‌کم از خندیدن فارغ شد گفت:
    - می‌دونستی اصلاً فکر نمی‌کردم همچین شخصیتی داشته باشی؟
    بی‌حرف فقط نگاهش کردم. نمی‌دونستم چی بگم، شوکه و ترسیده بودم. متعجب و وحشت زده بودم! چی می‌تونستم جوابش رو بدم؟
    خم شد سمتمو توی چشمام زل زد.
    - فکر می‌کردم قوی‌تر از این حرفا باشی. دوست داشتم سر و صدا راه بندازی و سرکشی کنی؛ اما مثل اینکه از اون سیاست مدارای هفت خطی!
    صاف ایستاد سرجاش و ادامه داد:
    - شایدم یه ترسوی بی‌مصرف.
    آب دهنمو قورت دادم. خیلی دوست داشتم بهش بگم اگه خودتم مثل من تو این وضعیت مخوف گیر میفتادی می‌تونستی لام‌تا‌کام حرف بزنی؟ اما زبون به دندون گرفتم و به‌آرومی پرسیدم:
    - من کجام؟ قضیه چیه؟
    یه تای ابروش رو بالا داد و دستاش رو پشت‌کمرش در هم گره زد.
    - خیلی عجولی؛ اما بهت قول می‌دم که به‌زودی همه‌چیز رو متوجه خواهی شد!
    - تو کی هستی؟
    تیز نگام کرد و لبخندش جمع شد.
    - زیاد سؤال می‌پرسی!
    دوباره خم شد سمتم و به لبام خیره شد.
    - زیباییت رویایی نیست اما منو جذب میکنه!
    نگاهش لرزوندم و حرفش وجودم رو سوزوند. چی داشت می‌گفت؟! کمی مکث کرد و ازم فاصله گرفت. داشت سمت در می‌رفت.
    - نمی‌تونم ازت بگذرم. به فرخ میگم آمادت کنه! به یه بار امتحان می‌ارزی.
    و در و بهم کوبید. قلبم داشت دیوانه‌وار توی سـ*ـینه‌ام می‌تپید و سرم داشت از پرسش‌هایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شدن می‌پوکید.
    نمی‌دونم چقدر گذشت؛ اما همون مردک اومد داخل و خنده‌ی زشتی کرد.
    - می‌بینم که چشم خانومو گرفتی!
    نگامو با نفرت ازش گرفتم و رومو یه طرف دیگه کرد. اومد سمتم و دستش رو زیر بغلم گذاشت. اومدم تقلا بکنم که فهمید و بازوهامو توی دستاش چفت کرد و توان تکون خوردن رو ازم گرفت. زیر لب با حرص زمزمه کردم:
    - عوضی!

    انگار شنید و جوری به‌دستم فشار اورد که جیغ بلندی زدم و اونم با خنده گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهل و سوم
    - حالاحالاها مونده که جیغای اصلیتو بزنی خوشگله! خانومم از صدای جیغ و التماس خوشش میاد. اونجا می‌تونی هرچقدر دلت می‌خواد گلوت و پاره کنی!
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلندی از خشم غریدم:
    - خفه شو! لعنتی من هیچ‌وقت به تو و امثال تو التماس نمی‌کنم.
    هلم داد سمت در و گفت:
    - حیف که خانوم گفته فعلاً جیزت نکنم وگرنه تا الان مغز پوکت با دیوار یکی شده بود!
    خدایا. پناهم باش!
    می‌لرزیدم، می‌لرزیدم و فقط اسم خدا بود که ورد زبونم شده بود. در اوج ناامیدی بهش امید داشتم. امید داشتم که مدد برسونه و منو از این مخصمه نجات بده. نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرم بیاد؛ اما هرچی بود بوی خوبی به‌مشامم نمی‌رسید. با همه‌ی حسم خطر رو احساس می‌کردم.
    از یه راه‌رو گذشتیم و رفتیم تو یه اتاق دیگه که برعکس اون اتاق قبلی، تخت خواب و وسایل داشت. خیلی هم شیک و سلطنتی تزیین شده بود.
    - فرخ بذارش روی تخت.
    قبل از اینکه فرصت کنم به گیسو نگاه کنم، روی تخت پرت شدم! با وحشت سرمو بلند کردم و به گیسو که داشت میومد سمتم نگاه کردم.
    - ترسیدی عزیزم؟ بترس اشکال نداره. من لـ*ـذت می‌برم!
    - می...می‌خوای چی‌کار کنی؟
    خندید. با چشم به فرخ اشاره کرد که جلو بیاد.
    - دست‌وپاشو به تخت ببند. به مجیدم بگو شلاق رو بیاره!
    نفس توی سـ*ـینه‌م حبس شد. نکنه می‌خواستن منو شکنجه بدن؟ چشمای خسرو برق زد و اومد سمتم. با هر قدمی که بر می‌داشت من روی تخت همون‌جور که نشسته بودم عقب می‌رفتم. آخر سرم خوردم به تاج تخت و سرمو بهش چسبوندم.
    بی‌حرف دستمو گرفت تو دستش که با وحشت به گیسو که با لـ*ـذت داشت سرتاپام رو نگاه می‌کرد، چشم دوختم و گفتم:
    - می‌خوای چه بلایی سرم بیاری؟
    خیره‌ی چشمام شد.
    - جیگرم بهت گفتم خیلی عجولی. وقتی این‌قدر سؤال می‌پرسی عصبیم می‌کنی. دختر خوبی باش.
    فرخ دست‌وپام رو با طناب به چهار گوشه تخت بست. هرچقدر تقلا کردم هرچقدر جیغ و داد کردم کسی به دادم نرسید. فقط بهم می‌خندید و نگاه هر دوشون بهم هـ*ـر*زه بود. داشتم آتیش می‌گرفتم از اینکه این‌قدر بدبخت و ناتوان شدم آتیش می‌گرفتم!
    چند دقیقه بعد، یه پسر لاغر و قد بلند داخل اومد. یه شلاق بلند و باریکم دستش بود. لبخند کجی که بهم زد اشک رو به چشمام نشوند.
    گیسو جلوی چشم من ایستاد و رو به پسره گفت:
    - شروع کن!
    پسره خنده‌ای کرد و شلاقش رو بالا برد. چشمام رو بستم و لبم رو به دندون گرفتم. از لای چشمای بستم اشک بود که بیرون می‌ریخت.توی دلم تندتند دعا می‌خوندم. منتظر بودم که درد شلاق بدنم رو بسوزونه و صدای جیغ و فریادم رو به افلاک ببره.
    با صدایی که اومد با بهت چشمام رو باز کردم و با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم قلبم از حرکت ایستاد.
    گیسو خم شده بود و دستاش رو لبه‌ی تخت گذاشته بود! پسره پشتش ایستاده بود و با شلاق محکم به‌پشتش می‌کوبید. اونم چشماش رو بسته بود و هی می‌گفت:
    - محکم‌تر!

    نفس‌نفس می‌زدم و آب دهنم خشک شده بود. صدای فریادهای بلند گیسو روی اعصابم خط می‌انداخت و نمی‌دونستم که باید چی‌کار کنم. چشمامو ببندم یا ببینم یا بشنوم یا اون‌قدر زد و زد که لباس گیسو از پشت پاره شده و خون بود که می‌زد بیرون. پسره رفت کنار و فرخ سمت گیسو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهل و چهارم
    چشمامو بسته بودم و اشک می‌ریختم. اشک می‌ریختم و می‌لرزیدم. تحمل اون فضا از توانم خارج بود. لرزش هیستریک کل وجودم مثل یه ماهی بود که از آب بیرون افتاده. می‌خواستم گوشامو بگیرم تا این صداها رو نشنوم اما دستام به تهت بسته شده بود. دستامو می‌کشیدم و با عجز فقط خدا رو صدا می‌زدم. میون فحش‌هاشون بلند فریاد زدم:
    - خدا به دادم برس. خدا منو بکش. خدا!
    اون‌قدر بلند فریاد زدم که صدای کثافت کاریاشون توی صدام گم شد! این دیگه چه شکنجه‌ایه؟خسته شدم از بس دارم چرا چرا می‌کنم. خسته شدم، چرا تموم نمیشه. کاشکی می‌شد بمیرم.
    چشمام بسته بود و زیر لب با خودم اصوات نامفهمومی رو زمزمه می‌کردم. پیشونیم خیس عرق بود و برعکس آتش درونم همه‌ی بدنم یخ کرده بود. درست عین یه مرده.
    وقتی چشمامو از هم باز کردم که مانتوم توی بدنم پاره شد. فرخ بود!وحشیانه هجوم اورده بود سمتم! جیغ زدم، از اعماق وجودم. لباس هام تیکه تیکه شد. فریاد زدم. سیلی محکمی به صورتم نواخت، نعره زدم. بوی تند عرقش کل مشاممو پر کرد.
    - خدا کجایی؟!
    ***
    باز هم من بودم و یه صندلی و دست و پایی که بسته شده بودن. به علاوه‌ی سر و صورت خونی و کبود. اون‌قدر گریه کردم و ضجه زدم که دیگه چشمه‌ی اشکم خشکیده بود و تنها هق‌هق ضعیفم توی همون اتاق تاریک پخش می‌شد. باورم نمی‌شد به‌همین آسونی دختریم بر باد رفت. باورم نمی‌شد که به این نحو از اون دنیای رنگارنگ دخترونه خارج شدم. باورم نمی‌شد که من زن شدم! با ماتم زمزمه می کردم:
    - به‌همین سادگی؟ یعنی همه‌چیز تموم شد؟ مثل یه حیوون بام رفتار کردن و حالا هم مثل آشغال پرتم کردن یه گوشه؟ مگه من چه کاری باهاشون کردم که این بلا رو سرم اوردن؟ چرا این‌قدر با من دشمنن که به هیچی رحم نکردن؟ چرا این‌قدر کثیفن؟
    حساب زمان و مکان از دستم در رفته بود. تمام بدنم می‌سوخت. به‌خاطر همه‌ی اون کتکایی که خورده بودم. گلوم هم بدتر، از بس جیغ کشیده بودم که خون بالا اوردم. شده بودم یه بـرده! یه حیوون ماده‌! یه بدبخت بی‌پناه! از خودم عصبی بودم. چرا نتونستم جلوشونو بگیرم؟ چجوری باید می‌گرفتم؟ خدا کجا بود؟! این‌قدر بنده‌ی بدی بودم که این‌جوری ازم تقاص گرفت؟ یه امتحانه. آره یه امتحان! یه امتحان که تمومم کرد. نابودم کرد! بی‌انگیزم کرد! آره، دیگه هیچ میلی ندارم که برم سمتش...دیگه...آه...
    کم‌کم چشمام افتاد روی هم و خواب عمیقی برای چند لحظه آرامش رو مهمون وجودم کرد.
    ***
    با آبی که پاشیده شد به صورتم‌، با ترس از خواب بیدار شدم و به گیسو و فرخ نگاه کردم. احساس نفرت و انزجار تمام وجودم رو پر کرد. با چشمایی که می‌دونستم مملوئه از خشم و عصیان، نگاهشون کردم.
    گیسو چند قدم همون‌جور که دستاش پشت‌کمرش در هم گره خورده بود، اومد سمتم و در همون حین گفت:
    - باید اقرار کنم که بودن با تو خیلی لـ*ـذت بخشه! خوش به‌حال کسی که تا آخر عمرش از وجود تو بهره ببره! اصلاً شاید برای خودم نگهت دارم! توی مواقع لـ*ـذت من، تو شبیه به یه بره‌ی مظلوم و ترسیده میشی. این دقیقاً همون حالتیه که لـ*ـذت منو چند برابر می‌‌‌‌کنه!
    چی باید بهش می‌گفتم؟ چی می‌تونستم بگم؟ نگامو ازش گرفتم و رومو یه طرف دیگه چرخوندم و به یه نقطه‌ی تاریک زل زدم. به جایی که قیافه‌های این حیوونای نفس پرست کثیف رو نبینم.

    چونه‌ام مشت شد توی دستش و سرم رو سمت خودش برگردوند. چشمای خاکستری براقش فرو رفت توی چشمای قهوه‌ای و پر از کینه‌ام. چسب روی دهنم رو به‌شدت کشید اما صدام درنیومد و تنها با خشم نگاش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهل و پنجم
    - اما اون سرکشی و جسارت توی چشمات رو دوست ندارم. اونی رو که مردم توی تلویزیون می‌بینن و دوست ندارم. مظلومیتت روانیم می‌کنه و سرتقیت عصبانیم. روانی بشم، بهت حال میدم ولی خدا نکنه که ...
    تف کردم توی صورتش و با انزجار حرفش رو قطع کردم:
    - اسم خدا رو روی زبونت نیار کثـ*ـافـ*ـت! دیگه چیزی برام مهم نیست! می‌خوای عصبی شی؟ به درک! عصبی شو و هر غلطی که دلت می‌خواد بکن.
    لبخندی اومد روی لبش و با انگشت، کشید روی صورتش، جایی که آب دهن من ریخته شده بود. انگشتش رو برد تو دهنش و آروم گفت:
    - دوباره داری وسوسه‌م می‌کنی.
    از شدت عصبانیت زبونم بند اومد. حالم داشت بهم می‌خورد. آخ اگه قدرت داشتم، می‌دونستم چجوری حقش رو بذارم کف دستش. نفرت توی نگاهم رو دید!
    صاف ایستاد سرجاش و خندید.
    - باشه اذیتت نمی‌کنم امروز اما باید حتماً یه مسئله‌ای رو بهت گوش‌زد کنم عشقم.
    سمت فرخ رفت. دستی روی شونه‌اش گذاشت و به چشماش زل زد. فرخم لبخند کثیفی روی لباش بود.
    گیسو با خونسردی ایستاد روی پنجه‌ی پا و جوری که منم بشنوم در گوش فرخ گفت:
    - به جمع روبان قرمزها خوش اومدین!هر دوتون!
    ***
    بوی گند جنازه کل اتاق رو برداشته و نگاه مات من بهش روز و شبم رو پر کرده. فرخی که این بلا رو سرم اورد حالا جلوی پای من نقش بر زمین شده و جنازه‌اش کم‌کم داره می‌گنده. هیچ‌کس نمیاد، هیچ خبری از کسی نیست. دیگه هیچی مهم نیست، حتی حال من بد نیست. من دیگه من نیست! حتی دیگه به امید هم فکر نمی‌کنم. اونم دیگه منو نمی‌خواد. یه زن ایدزی به چه دردش می‌خوره؟ یه زنی که دیگه راهی برای ادامه‌ی زندگی نداره.
    حتی دیگه به امید هم فکر نمی‌کنم. اون مرد چشم سیاه و سالم کجا و این زن کبود شده از کتک و ایدزی کجا.
    دیگه بهش فکر نمی‌کنم. اصلاً شاید منم تا چند ثانیه‌ی دیگه بمیرم. اون زن مرده می‌خواد چی‌کار؟
    الانم من یه مرده‌ام، اون دیگه منو نمی‌خواد.
    چرا باید بخواد؟ مگه من چی دارم؟
    ایدز، ایدز دارم!
    کم‌کم اون سکوت مطلق داره شکسته میشه. صدای داد و فریاد میاد. صدای تیراندازی!
    اون‌قدر مهم نیست که در موردش فکر کنم. حتماً بازم گیسو داره آدم می‌کشه. حتماً دارن به هم شلاق می‌زنن. حتماً دارن ایدز بازی می‌کنن.
    نگام هنوز به جنازه‌ی فرخه. اولین مردی که به حریم من راه پیدا کرد و به وحشیانه‌ترین شکل ممکن زنم کرد، ایدزیم کرد.
    در اتاق به‌شدت شکسته شد. چند نفر ریختن داخل اما نگاه من هنوز به فرخه...
    اومدن سمتم. یه چیزایی دارن میگن! چی دارن میگن؟ مهم نیست.
    فرخ رو به یه سمت دیگه می‌کشن.
    یکیشونم دست و دهن منو باز می‌کنه. نگاش می‌کنم. علی رئوفه! داره باهام حرف می‌زنه؛ اما نمی‌فهمم چی میگه. مات به چشماش شدم. چرا این‌قدر سبزش با سبزای دیگه فرق داره؟
    تکونم میده. شونه‌هام درد می‌گیره. ضعیف شدم. می‌فهمه!
    رو به دیگران یه چیزی رو داد می‌زنه. روشو برمی‌گردونه سمتم. بی‌توجه به اینکه لباساش کثیف میشه بلندم می‌کنه. نگامو می‌چرخونم و به فرخ که هنوز گوشه‌ی دیوار افتاده نگاه می‌کنم.
    علی از اتاق خارج میشه. نگاه من هنوز به عقبه، کاشکی کسی نمیومد. کاشکی گیسو منو هم می‌کشت.
    انگار عجله داره! می‌دوئه. یه سری آدم توی راه‌رو خونین و مالین روی هم افتادن. منو سفت نگه داشته. می‌ریم بیرون، هوا تاریکه. یه عالمه ماشین و آمبولانس توی محوطه ایستادن. دور و ورمون شلوغه، هرکی داره یه کاری انجام میده.
    محمد با کت و شلوار خونی نشسته رو زمین و به ماشین تکیه داده.
    در آمبولانس رو باز می‌کنن. علی منو می‌ذاره روی تخت، یه چیزی بهشون میگه و میره؛ اما قبلش عمیق بهم نگاه می‌کنه.
    نگاه من هنوز به فرخه! روی سقف آمبولانس خوابیده و بوی گند خونش داره حالم رو بهم می‌زنه.
    ***
    به سرمی که به دستم وصل شده بود نگاه می‌کردم. هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد اما خواب به چشمای من نمیومد. انگار همه‌چیز یه خواب بود. یه کابوس. به‌سرعت اتفاق افتاد و به‌سرعت هم تموم شد. تموم که نه! تازه شروع شده. خیلی به خودکشی فکر کردم. می‌خواستم بعد از اینکه از شر بیمارستان و پلیسا راحت شدم، برم توی وان حموم و خودم رو توی آب خفه کنم. دیگه تحمل این زندگی سخت بود. دیگه هیچی مهم نبود. حتی خدا!
    در اتاق به‌شدت باز شد و صدای مردی که یه روزی قرار بود مردم بشه، باعث شد که چشمام رو زود روی هم بذارم.
    - نیاز، عزیزم!
    صدای قدم‌های سریعش که داشت به‌سمت تخت میومد، مضطربم کرد. اما چشمام رو باز نکردم. نمی‌خواستم ببینمش، نمی‌خواستم باش حرف بزنم و داغ دلم تازه‌ترشه. نمی‌خواستم.
    بوی عطر خنکش، برعکس همیشه عذابم داد. دست سرد و یخ زده‌ام، توسط دست داغ و مردونه‌اش، گرم شد.
    - نیاز خانوم. چرا نمی‌ذاری چشمای قشنگتو ببینم؟ می‌دونم بیداری! چشماتو باز کن که این قلب بی‌قرار حسابی دلتنگه اون نگاه مهربونته. باز کن چشماتو قربونت برم.
    باورم نمی‌شد که این مرد امیده! امید کی این همه قربون صدقه‌ی من می‌رفت؟ چقدر دیر یادش افتاد که دست از غرورش برداره. چقدر دیر!
    چشمامو به‌آرومی باز کردم و نگاهم توی نگاه قرمز و مشتاقش گره خورد. اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و افتاد روی گونه‌ی من! خم شد و من رو در آغـ*ـوش گرفت. مثل یه پدر، مثل یه عاشق!
    - داشتم دیوونه می‌شدم. دیگه این کارو با امید نکن. دیگه نذار توی سرگردونی دست و پا بزنم. دیگه نمی‌ذارم برای یه ثانیه هم ازم جدا بشی. قول میدم که از این به بعد بیشتر از جواهرم مراقبت کنم. منو ببخش که حواسم بهت نبود. ببخش خانومم.
    آغوشش با اینکه پر بود از گرما و دلتنگی اما مثل همیشه آرومم نکرد. حرفاش، امیدوارم نکرد. انگار تو این دنیا نبودم!
    ازم جدا شد و صاف بالا سرم ایستاد. دستی به صورتش کشید و لبخند زد.
    - خیلی دوست دارم نیاز. عاشقتم دختر! این‌قدر عاشق که تا قبل از این جریان از شدتش خبر نداشتم.
    دختر، دختر، دختر!
    این واژه مرتبا توی گوشم زنگ می‌زد و دور سرم می‌چرخید. اگه بفهمه که دیگه دختر نیستم بازم شدت عشقش زیاده؟اگه بفهمه که اچ‌آی‌وی دارم اصلاً منو آدم حساب می‌کنه که بخواد عاشقمم باشه؟
    باز دستمو گرفت و گفت:
    - نیازم. چرا باهام حرف نمی‌زنی؟ نکنه هنوز درد داری؟
    رومو به‌سمت پنجره کردم. اخمام تو هم رفته بود.
    - برو بیرون!
    فشار دستش کم شد! کمی مکث کرد و با تعجب گفت:
    - نیاز!
    با صدای بلندی فریاد زدم:
    - مگه نشنیدی چی گفتم؟ برو بیرون!همین حالا.
    با فریاد من، دو تا پرستار اومدن داخل. امید مات به من نگاه می‌کرد. انتظار نداشت که بعد از این مدت دوری و عذاب این‌جوری برخورد کنم. چشماش از سؤال، سردرگمی و بهت پر شده بود.
    - جناب رضایی بهتره که از اینجا برید بیرون، دکتر می‌خوان با شما صحبت کنن.
    امید هنوز به من نگاه می‌کرد و چشمای من دوباره سمت پنجره رفت. صدایی ازش درنیومد اما صدای قدم‌ها و بعدش هم صدای در، نشون می‌داد که رفته.
    رو به پرستاری که هنوز مونده بود تو اتاق و داشت با ترحم نگام می‌کرد گفتم:
    - دیگه نمی‌خوام ببینمش.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - باشه؛ ولی خیلی دوست داره، نذار بیشتر از این عذاب بکشه!
    با خشم گفتم:
    - مگه تو نمی‌دونی من الان چه اوضاعی دارم؟! وقتی بفهمه دیگه پشت‌سرشم نگاه نمی‌کنه!
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - الانم دکتر می‌خواد همین قضیه رو بهش بگه. بد به دلت راه نده. اون مرد واقعاً می‌خوادت.
    صدام باز بلند شد. جوری که گلوم تیر کشید.
    - گمشو بیرون. حالم از همه‌تون بهم می‌خوره. از این اتاق برو بیرون عوضی. برو.
    با عصبانیت سوزن سرم رو از دستم کشیدم. جوری که که خون زیادی جهید بیرون. دیوانه‌وار فریاد می‌زدم و ناسزا می‌گفتم. حالم دست خودم نبود. از همه، از خودم، از این زندگی، از خدا خسته بودم.
    به‌زور اومدن و خوابوندنم روی تخت. سرتاپام خیس عرق شده بود و به‌شدت می‌لرزیدم. می‌لرزیدم و همه رو نفرین می‌کردم. به‌زور بهم آرامبخش تزریق کردن و سعی داشتن که آرومم کنن.
    با صدایی که کم‌کم داشت رو به‌تحلیل می‌رفت گفتم:
    - ولم کنین. بذارید برم به جهنم!
    و نفهمیدم چی شد که چشمام روی هم افتاد.
    ***
    چهار روز گذشت. چهار روز گذشت و دیگه خبری ازش نشد. نه اینکه کسی نذاره بیاد، نه! خودش نیومد. خب اصلاً برای چی بازم بخواد منو ببینه؟ مگه عقلش کمه؟ من یه زنم، ایدز دارم! حتی اگرم ایدز نداشتم بازم دیگه منو نمی‌خواست. هرچی باشه امیدم یه مرد ایرانیه! فقط یکم روشن فکرتر؛ اما بازم پاکی یه دختر رو به یه چیز می‌دونه، یه چیزی که من دیگه ندارم! یعنی الان شدم بی‌عفت؟ چون که دیگه اون یه چیز رو ندارم شدم دست خورده و بی‌مصرف؟!
    خنده‌ی تلخی کردم و به خودم گفتم:
    - چه با عفت چه بی‌عفت شدی یه ایدزی بدبخت! دیگه همه با ترس بهت نگاه می‌کنن. دیگه همه می‌ترسن که حتی بهت دست بدن! شاید یه وقت خدای نکرده اونا هم مبتلا به اچ‌آی‌وی بشن! تو هم چندوقت دیگه به بدترین شکل می‌میری. همین! زندگیت میشه همین!
    توی این مدت فقط یه نفر بهم سر زد. علی رئوف! اونم فقط بخاطر سؤالاتی که داشت. می‌خواست پرونده رو تکمیل کنه. این وسط من می‌تونستم چی‌کار کنم؟ به کی باید شکایت می‌کردم؟ اصلاً اگه شکایت می‌کردم مگه چیزی عوض می‌شد؟ می‌شدم همون نیاز سالم و قبراق؟! آخرشم فقط گفت که اون زن انگیزه‌ی انتقام داشته، وقتی فهمیده دیگه نمی‌تونه راه به جایی ببره و توی منگنه قرار گرفته و به‌زودی دست پلیس بهش میرسه، من و چند تا دختر دیگه‌ای رو که دستی توی این جریان داشته می‌دزده و از هرکدوم به نحوی انتقام می‌گیره! جالب اینجاست که همه‌ی اون دخترا سالم بودن و فقط چند تا شلاق خورده بودن! چون پلیس زود رسیده بود و نذاشته بود که کارای دیگه‌ای انجام بشه! فقط من بودم که خیلی زود بلا سرم اوردن!
    در اتاق باز شد و پرستار با چهره‌ای گشاده داخل اومد. بی‌توجه بهش به روبه‌روم نگاه کردم. به یه دیوار سفید رنگ روغنی.
    - سلام نیاز خانوم خوشگل ما. حالت چطوره؟
    جوابش رو ندادم. چی باید می‌گفتم؟ مگه خودش نمی‌دونه تو چه وضعیتیم؟!
    - برات یه خبر خوب دارم اما قبلش باید مژدگونی بدی!
    خبر خوب؟! خبر نداشت که دیگه هیچ‌چیزی برام مهم نیست! هیچ‌چیز خوبی، بد نیست و هیچ بدی هم خوب نیست!
    سرد و یخ زده نگاهش کردم. لبخند مسخره‌اش روی لبش ماسید. اما ادامه داد:
    - امروز مرخصی. همراهتم برات لباس آورده. بهتره بذاری لباسات رو عوض کنم.
    همراهم؟! من که همراهی نداشتم! پرسشی نگاهش کردم که دوباره نیشش باز شد و گفت:
    - توی این مدت آقای رضایی پشت در اتاقت روی صندلی‌ها می‌خوابید! حتی رئیس بیمارستان هرچقدر بهش اصرار کرد که حداقل بره تو یه اتاقی جایی استراحت کنه‌، قبول نکرد و گفت که پشت در اتاقت راحت‌تره. خوش به حالت دختر! همه‌ی ما دخترا بهت حسودی می‌کنیم! یه همچین مردی جون میده واست! واسه‌ی ما که رفتگر محلمونم نگامون نمی‌کنه. چه برسه به اینکه بخواد اینقدر عاشقمون بشه! تازه نمی‌دونی تو شبکه‌های مجازی چه چیزایی که در مورد عشقتون نمیگن!همه دارن از شما دوتا حرف می‌زنن. امید شده یه اسطوره! دخترا دارن خودکشی می‌کنن واسش.
    همون‌جور که داشت حرف می‌زد کیسه‌ای که دستش بود رو گذاشت روی صندلی و از توش لباس‌هام رو درآورد. دروغه که بگم تعجب نکردم؛ اما بعدش باز مثل کش برگشتم سرجام. دیگه نباید چیزی مهم باشه. نباید، حتی امید!
    پرستار اومد سمتم و به وراجی کردنش ادامه داد:
    - اما خودمونیم خیلی بداخلاق و عصبیه! کسی جرئت نداره بهش نزدیک بشه! فکر کنم فقط تو بتونی حریفش بشی. یادته اون روز سرش داد زدی هیچی بهت نگفت؟ ما اینجا نمی‌تونیم حتی با لبخند باهاش صحبت کنیم! زود آدمو پهن می‌کنه روی بند!
    اومد لباس بیمارستانیم رو دربیاره که جلوش رو گرفتم. حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    - برو بیرون. خودم می‌پوشم!
    قیافش کش اومد و کمی جدی شد. همون‌جور که داشت می‌رفت بیرون گفت:
    - باشه اما عجله کن. مثل اینکه یکی دو ساعت دیگه پرواز دارید.
    درو که بست رفتم توی فکر؛ فکر اینکه چجوری رفتار خواهد کرد و چجوری رفتار کنم. آهی کشیدم و به‌آرومی از تخت برخاستم و شروع کردم به‌عوض کردن لباسام. حتی نگران این نبودم که خیلی وقته نرفتم حموم و تمیز نیستم. وقتی ایدز دارم دیگه این چیزا مهم نیست! مسئله فقط یه چیزه، مردن!
    هنوز صورتم پر بود از خراش و کبودی، بدنمم هم بدتر؛ اما پشتم یه چیز دیگه بود. از بس شلاق خورده بودم به‌زحمت می‌تونستم بشینم یا روش دراز بکشم.
    از اتاق که خارج شدم. دیدمش، نشسته بود روی صندلی و دستاش رو توی موهاش فرو کرده و سرش پایین بود. با صدای در سرش رو بلند کرد و من برای اولین بار امید رو با ریش دیدم!چشماش مثل چهار روز پیش سرخ بود. حتی سرخ‌تر!
    از جا برخاست و اومد سمتم. بهش نگاه نکردم و سرمو پایین انداختم. دستمو گرفت که یهو دستمو کشیدم و همون‌جور که سرم پایین بود، آروم گفتم:
    - به من دست نزن!
    دستش مشت شد اون‌قدر محکم که رگ‌هاش برجسته‌تر شدن. برگشت و راه افتاد سمت در خروجی، منم بی‌حرف دنبالش رفتم.
    سوار آژانسی که شدیم که دم در منتظرمون بود. راننده بدون اینکه آدرس رو بپرسه حرکت کرد. رومو کردم سمت شیشه‌ی ماشین و به خیابونا نگاه کردم. حاضر بودم برای ساعت‌ها همین‌جوری بشینم و نگام به این شیشه و آدم‌هایی که در حال عبور و مرورن باشه، فقط چشمام به اون نسیم سیاه نیفته!
    ازش نپرسیدم تو دیگه اینجا چی‌کار می‌کنی؟ نپرسیدم که چرا نرفته پی کار و زندگیش، نپرسیدم چون ترس داشتم. ترس از موندنش، از ترحمش، از مسئول دونستن خودش در قبال من! ترجیح می‌دادم که به یه پندار واهی فکر کنم. اینکه فقط می‌خواد منو برسونه به تهران و بعدش ولم کنه و بذاره به هرجایی که می‌خوام برم.
    آره! این درسته. امید فقط می‌خواد منو برسونه تهران تا تو یه شهر غریب نباشم. هرکس دیگه‌ایم بود این کارو می‌کرد. این درسته!

    ***
    وقتی که چمدون‌ها رو تحویل گرفتیم و از فرودگاه خارج شدیم. ایستادم. برخلاف این چند ساعت که در سکوت سپری شد بالاخره زبون باز کردم و رو بهش که منتظر بهم نگاه می‌کرد گفتم:
    - از اینجا به بعد راه خودمو میرم. ممنونم که توی این چند روز تحملم کردی.
    اخماش تو هم جمع شد.
    - یعنی چی که راه خودتو میری؟ منظورت چیه؟
    مات نگاهش کردم. خودشو زده به خریت؟ چرا؟
    - منظورم واضحه. من الان میرم به خونه‌ی خودم! فهمیدنش خیلی سخته؟
    عضلات صورتش جمع شد و این نشون می‌داد که کم‌کم داره عصبی میشه. یه قدم به‌سمتم برداشت و از لای دندونای بهم چسبیدش غرید:
    - چرت و پرت نگو.
    و بعدشم انگشت اشاره‌اش رو گرفت جلوی صورتم و تکونش داد:
    - مثل بچه‌ی آدم خفه خون می‌گیری و راه میفتی میای خونه‌ی من. شیرفهم شد؟
    نگاهی به انگشتش کردم و نگاهی هم به چهره‌ی کبود شده و چشمایی که بدجوری به خون نشسته! با خونسردی دستشو از جلوی صورتم به‌آرومی پس زدم و خیلی محکم گفتم:
    - دیگه هیچ ارتباطی بین منو تو وجود نداره! فکر کن هیچ احساسی نبوده! برو پی زندگیت و احساس ترحم رو بذار کنار. من نیازی به تو و بودن اجباریت ندارم!
    نبض پیشونیش تندتند می‌زد. دستی کشید توی موهاش تا کمی آروم بشه. لحنش آروم بود اما خشمگین و عصبی.
    - ترحم بخوره تو سر تو و اون افکار پوچت! مگه تو چته که من بخوام بهت ترحم بکنم ابله کم عقل؟ نیاز نذار عصبی بشم و آبروی جفتمون رو به باد بدم! مثل بچه‌ی آدم بیا وگرنه...
    عصبی شدم، داغ کردم، لرزیدم اون‌قدر زیاد که نعره‌ام پیچید تو کل محوطه.
    - وگرنه چی؟! ها؟ وگرنه چی؟! منو از آبرو می‌ترسونی؟ از چی می‌ترسونی منو؟
    خنده‌ی بلندی کردم و با صدای بلندتری ادامه دادم:
    - دلیلی نداری که دلت واسم بسوزه. دلیلی نداری که از هم جدا بشیم؟ من دیگه دختر نیستم! من ایدز دارم! می‌فهمی اینو؟ ایدز!
    نگاهش هر لحظه داشت خشگین‌تر می‌شد و جمعیت هم هر لحظه بیشتر. تا اون موقع هنوز مریضی من رسانه‌ای نشده بود. همه فقط در حد بیمارستان و کتک می‌دونستن! وقتی اسم ایدز رو اوردم چند نفر ناخودآگاه رفتن عقب‌تر و دستشون رو گذاشتن روی دهنشون!
    بازم خندیدم. یه خنده‌ی تلخ یه خنده‌ی گریه دار. آروم گفتم:
    - می‌بینی چجوری ازم می‌ترسن و میرن عقب؟ دیگه شدم مثل یه هیولا. می‌‌ترسن اگه نزدیک من بشن اونا هم ازم بگیرن و آلوده بشن!
    دسته‌ی چمدونم رو گرفتم و با لبخند و آرامش گفتم:
    - برو پی زندگیت امید جان. برو عزیزم. برو بذار منم راحت‌تر به درد خودم بمیر...
    هنوز حرف کامل از دهنم در نیومده بود که دیوونه شد و سیلی محکمی به‌گوشم نواخت. همراه با اون سیلی اشکام روی صورتم ریخت.
    سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم روی صورتم روی جای سیلی.
    دست امید اومد جلو و منو کشید تو آغوشش. محکم به خودش فشارم داد و زیر گوشم با حرص گفت:
    - بهت گفتم چرت و برت نگو! بهت گفتم خفه خون بگیر. تو غلط می‌کنی بمیری! تو بیجا می‌کنی منو تنها بذاری. تا من نکشمت هیچ‌جایی گورتو گم نمی‌کنی دختره‌ی وحشی.
    یقه‌ی پیرهنش داشت توی مشتم مچاله می‌شد. دهنم رو محکم به شونه‌اش فشردم تا صدای هق‌هقم بیشتر از این رسوام نکنه.

    اکنون زمان گریستن است،
    اگر تنها بتوان گریست
    یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت
    با این همه به زندان من بیا
    که تنها دریچه‌اش به حیاط دیوانه خانه می‌گشاید
    (احمد شاملو)
    ***
    مثل همیشه توی اتاق نشسته بودم و خیره بودم به ستاره‌های پر نوری که از پنجره سخاوتمندانه زیاییشون رو به نمایش گذاشته بودن و دلربایی می‌کردن. تعجب می‌کردم، تعجب از اینکه هنوز هم گاهی وقتا، زیبایی‌های این دنیای کثیف و اون آدمای بی‌مرام هنوزم باعث می‌شدن که برای چند ثانیه هم که شده ازشون لـ*ـذت برم! لذتی که فکر می‌کردم برای همیشه مرده‌، مثل من نمی‌دونستم مرده‌ها هم لـ*ـذت می‌برن و گاهی‌اوقات حس هم می‌کنن. شاید می‌شد گفت که من یه مرده‌ی استثنائیم!
    امید از صبح تا شب بیرون بود و فقط برای خواب میومد خونه. نمی‌دونستم میره بیرون کار می‌کنه یا... گوشیم یه جا خاموش افتاده بود و خبری از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نداشتم. حتی از اتاقم در نمیومدم. ناهار و غذای کمم رو توی اتاق با بی‌اشتهایی می‌خوردم.
    زندگیم شده بود این اتاق، سکوت، فکر، گذشته و حتی مرگ!
    یادمه یه بار به امید گفته بودم که من یه زندگی کاملاً یه نواخت و تکراری دارم. یه زندگی بی‌دردسر و راحت اما کم‌کم همه‌چیز تغییر شکل داد و بدترین تقاص‌ها رو به بدترین شکل پس دادم. نمی‌دونم تقاص چیو اما هر گناهی بوده انگار خیلی‌خیلی بزرگ بوده!
    یه هفته دیگه تولدمه. یه هفته دیگه تقریباً میشه یک سال و خورده‌ای از آشنایی منو امید، پارسال چقدر سالم بودم. چقدر مغرور و باشکوه! چقدر خواهان داشتم!
    اما حالا شدم یه زن شکننده و مریض. یه زن که هیچ‌کی براش نمونده. حتی مردی که به زور توی خونش نگهش داشته!
    نمی‌دونم چرا هی داشت گرمم می‌شد. با اینکه نسیم ملایمی از پنجره به داخل می‌وزید؛ اما انگار داشتم گر می‌گرفتم. انگار یه آتیش کوچیکی در درونم داشت شعله‌ور می‌شد. از جا برخاستم و لباس‌هام رو با یه لباس خواب نازک و نخی کوتاه عوض کردم. کمی راحت شدم؛ اما اون گرما هنوز ادامه داشت.
    انگار که بیرون گرم نبود. درونم، درونم داشت آتیشم می‌زد. نشستم روی لبه‌ی تخت و یه لیوان آب خنک از پارچ توی لیوان ریختم. لاجرعه سرکشیدم تا شاید کمی از این التهاب درونی کم بشه. آب که به‌درونم راه یافت انگار نرسیده تبخیر شد‌. کم‌کم داشتم داغ‌تر و داغ‌تر می‌شدم. این‌دفعه خود پارچ رو سر کشیدم. هرچقدر می‌نوشیدم انگار تشنه‌تر می‌شدم! من چه مرگم شده بود؟ پارچ رو روی میز کوبیدم. این‌قدر داغ شده بودم که دوست داشتم برم توی یخچال! دنبال ریموت کولر گشتم و روشنش کردم. درجه‌اش رو با سردترین حد رسوندم. شاید از این عذاب نجات پیدا می‌کردم. روی تخت خودمو انداختم و رو به کولو دار کشیدم. باد به بدنم می‌خورد و چشمام روی هم بود. عرقی که از سر و صورتم جاری بود نه تنها خشک نمی‌شد بلکه هی داشت بدتر و بدتر می‌شد!
    اشکم پایین چکید. این بیماری کم‌کم داره خودش رو نشون میده.انگار دیگه قرص‌ها هم تاثیر نداره.
    با کرختی از جام برخاستم و رفتم سمت وان حموم. پرش کردم از آب سرد و با لباس رفتم داخلش دراز کشیدم. انگار تو یه کوره‌ی آتیش داشتم دست و پا می‌زدم. قلبم به‌شدت می‌کوبید به‌سـ*ـینه‌ام. دندونام بهم می‌خورد و اشکام روون روی گونه‌هام بودن. آب به‌سرعت گرم شد. از داغی بدنم گرم شد. دوباره با یه آب سرد آب وان رو عوض کردم و سرمو تکیه دادم به بالشتکی که پشت سرم قرار داشت. چشمام رو بستم. آخ خدا چه بلایی داری سرم میاری؟می‌خوای منو بکشی؟خب مستقیم منو ببر توی جهنم، دیگه این کار چیه؟ سرم سنگین شده بود و بدنم یه تیکه آتیش! ناله می‌کردم و اشک می‌ریختم. با بیحالی زمزمه کردم:
    - خدا تو خدا منو بکش. من نمی‌خوام خودکشی کنم. تو رو خدا همین الان جونمو بگیر. خدا تو که مهربونی. خدا تو که رحیم و رحمانی. خدا به حق همه‌ی اون نمازهای خالصانه‌ای خوندم واست. خدا به حق تموم اون زجرایی که کشیدم. خدایا به علی قسمت میدم خلاصم کن. خلاصم کن خدا!
    هق‌هقم مانع ادامه‌ی حرفام شد. یهو همچین داغی و گرمای وحشتناکی هجوم اورد سمتم که با ضجه فریاد زدم:
    - علی تو کمکم کن! علی تو از خدات بخواه. علی بهش بگو بسه هرچی عذابه. علی بگو تا بهم ثابت بشه علی واقعاً علیه! بگو. تور و جون فاطمه‌ات بگو!
    در حموم به‌شدت باز شد و امید با سر و رویی آشفته به من که داشتم با هق‌هق گریه می‌کردم و به خودم می‌پیچیدم نگاه کرد. با سرعت اومد سمتم و گفت:
    - چی شده نیاز؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
    با گریه گفتم:
    - دارم می‌میرم امید. به خدا بگو منو بکشه. تو رو خدا بهش بگو.
    زد به سرش و نعره زد:
    - خفه شو لعنتی! ازت پرسیدم چه مرگته؟ کجات درد می‌کنه؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟ د حرف بزن لعنتی! نریز اون اشکا رو، نریز.
    از صدای بلند فریادش، گریه‌ام بند اومد اما هق‌هقم هنوز سرجاش بود. با لکنت گفتم:
    - دارم آتیش می‌گیرم. تب دارم. همه‌ی وجودم داره متلاشی میشه.
    بیشتر هق زدم و ادامه دادم:
    - امید ایدز داره خودشو نشون میده!
    چند لحظه سکوت کرد و هیچ عکس‌العملی نشون نداد. تنها صدای بلند ناله‌های من اون فضا و سکوت رو پر کرده بود. تو یه جهنم بودم. حاضر بودم هر‌چی که دارمو بدم فقط برای یه ثانیه از شر این عذاب خلاص بشم.
    امید بدون اینکه حرفی بزنه، خم شد سمتم و دستاشو از زیر گردن و پاهام رد کرد. جون نداشتم ازش بپرسم که می‌خواد چی‌کار کنه. روی دستاش بلند کرد و از حموم اومد بیرون. گذاشتم روی تخت و ریموت رو از روی میز برداشت و کولر رو خاموش کرد. با بی‌حالی اعتراض کردم:
    - روشن کن. گرمه. نمی‌تونم تحمل کنم.
    - توی این فصل سرما می‌خوری دیوونه. درضمن باد این کولر آرومت نمی‌کنه فعلاً.
    و به‌سرعت از اتاق رفت بیرون. بدنم هم از آب و هم از عرق خیس خیس بود. امید به‌سرعت برگشت توی اتاق، با یه تشت و حوله کنار پاهام روی زمین نشست و حوله رو کرد درون آبی که توی تشت بود و بعدشم گذاشت روی پاهام. اخماش تو هم بود و با جدیت هی کارش رو تکرار می‌کرد. از جاش بلند شد و یه حوله‌ی دیگه رو هم گذاشت روی پیشونیم. دوباره رفت نشست پایین پاهام و کارش رو از نو شروع کرد. با دیدن این صحنه اشکام شدت بیشتری گرفت و با بی‌حالی گفتم:
    - برو بخواب امید. من خوب میشم. برو!
    هنوز اخماش تو هم بود. اون‌قدر عمیق که قلبم رو زخمی می‌کرد. هیچی نگفت. اما از کاری باز نایستاد.
    - تو مسئولیتی در قبال من نداری. من خوب میشم. دکتر گفت که بعضی وقتا اینجوری دچار تب میشم. نگران نباش. برو استراحت کن...
    با صدای بلندی گفت:
    - این‌قدر حرف نزن! من هر کاری دلم بخواد می‌کنم بهتره تو هم ساکت باشی و رو اعصاب من راه نری!
    دیگه هیچی نگفتم. این مرد بداخلاق و عصبی روبه‌روم دنیای من بود. کم‌کم اون تب و گرمای وحشتناک داشت از تنم خارج می‌شد و چشمای منم سنگین‌تر. فشار زیادی بهم اومده بود و حسابی خسته بودم. امید هنوز داشت پاشویه‌ام می‌کرد و توجهی به چشمای منتظرم نداشت. نسیم سیاهش این چند وقته تبدیل شده به یه طوفان سیاه. یه طوفان مهیب!
    ***
    مثل هر روز صبح با نور خورشیدی که افتاد به تختم از خواب بیدار شدم و کمی به بدنم کش و قوس دادم. حوله‌ی خشک شده از روی پیشونیم افتاد روی بالش. چشمم که به روبه‌روم خورد، ناخودآگاه یه لبخند اومد روی لبم. امید همون‌جور که دوزانو نشسته بود روی زمین. دستاشو به عنوان بالشت گذاشته بود روی تخت و زیر سرش و کنار پاهام خوابش بـرده بود! کمی خودم رو کشیدم بالا و به تاج تخت تکیه دادم. توی خواب هنوزم اخماش تو هم بود. دلم می‌خواست می‌رفتم نازش می‌کردم. دستمو فرو می‌بردم توی موهاش و نوازشش می‌کردم. دلم می‌خواست ازش تشکر کنم. بهش بگم که محبتش توی قلبم چندیدن برابر شده.
    اما عقل و منطقم چیز دیگه‌ای رو مرتباً بهم گوشزد می‌کرد. اینکه باید ازش فاصله بگیرم. دیگه هیچ‌چیز مثل سابق نیست. آهی کشیدم و سرمو به تاج تخت چسبوندم و خیره شدم بهش. اون‌قدر خوابش عمیق بود که نشون می‌داد در تمام طول شب بالای سرم بیدار بوده و داشته پاشویه‌ام می‌کرده.
    یهو تکون خورد و سرش رو بلند کرد. زود خیره شد بهم و قبل از این که بذاره عکس‌العملی نشون بدم با صدای گرفته و خش‌داری زود گفت:
    - خوبی؟ دیگه تب نداری؟!
    قلبم لرزید و چشمام پر اشک شد! امید این‌قدر خوب نباش! نذار اراده‌ام در مقابلت بشکنه، نذار.
    رومو ازش برگردوندم تا پی به احوالاتم نبره. اونم هیچی نگفت و وقتی به پاهای خنکم دست زد فهمید که دیگه از اون داغی عذاب آور خبری نیست. از جاش برخاست و دستی به صورتش کشید.
    - یه ربع دیگه دم ماشین تو حیاط منتظرتم.
    داشت می‌رفت سمت در که اینو گفت. با تعجب به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم:
    - ساعت هفت صبحه! کجا می‌خوایم بریم؟!
    - می‌فهمی.
    و از اتاق خارج شد. حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم اونم این موقع! بی‌توجه به‌ظاهر آشفته و لباس نازک و بدن نمام از اتاق رفتم بیرون. رفته بود توی اتاقش. تقه‌ای به در زدم و بدون اینکه اجازه‌ی ورود بده رفتم داخل. تی‌شرتش رو داشت درمیورد. بی‌توجه به بالا تنه‌ی برهنه‌اش، خیره شدم بهش و گفتم:
    - ازت پرسیدم کجا؟! لطفاً درست جواب منو بده!
    چند ثانیه‌ای نگام کرد. با جدیت کامل! منم کم از خودش نداشتم. انتظار داشتم که مثل آدم باهام حرف بزنه. دیگه از اون نیازی که زود حرفاش رو قبول می‌کرد خبری نبود!
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد جلوم و گفت:
    - دکتر!
    اخمام تو هم رفت.
    - چرا؟
    پوفی کشید و یه دستش رو کشید توی موهاش. با کلافگی گفت:
    - فکر می‌کنم دلیلش واضح باشه! یکی از دوستان من پزشک خبره‌ایه! قراره بری زیر نظر اون. دیشبم که دیدم حالت اونجوری شد باش تماس گرفتم اونم گفت ببرمت پیشش که از اول برات پرونده درست کنه.
    دستامو مشت کردم و گفتم:
    - بی‌خود برای خودت برنامه ریزی کردی! من هیچ جا نمیام!
    برگشتم و بهش پشت کردم:
    - ایدز درمان نداره آقای رضایی!
    و خواستم برم که با صدای بلندی گفت:
    - این مزخرفات چیه تو هی میگی؟ کی میگه قطعاً درمان نداره؟ وقتی زود شروع کنی به درمان ممکنه خوب بشی! خیلیا این شانس رو داشتن! پس بهتره به جای بحث کردن با من بری توی اتاقت و زودتر آماده شی!
    دوباره برگشتم سمتش و از لای دندونای بهم چسبیدم غریدم:
    - تو داری مزخرف میگی! همه می‌دونن که این بیماری درمان مشخص و صد در صدی نداره! منم دیگه نمی‌خوام بشم موش آزمایشگاهی دکترای مختلف!دست از این حرفا و کارات بردار امید!
    تی‌شرتش رو که تا اون موقع داشت توی دستش مچاله می‌شد پرت کرد روی زمین و با عصبانیت اومد سمتم، توی دو قدمیم ایستاد و با صدای بلندی گفت:
    - چه مرگته نیاز؟ چرا داری با خودت لج می‌کنی؟!
    منم عین خودش با صدای بلندی توپیدم توی صورتش:
    - درد من تویی! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا نمی‌ذاری برم پی زندگی خودم؟ چرا به زور منو توی خونت نگه داشتی؟ چرا؟
    صورتش کبود شده بود و نبض پیشونیش به‌شدت می‌زد. دندوناش رو به هم فشرد و گفت:
    - دیگه زیادی داری پرت و پلا میگی! مثل بچه‌ی آدم برو لباسات رو بپوش نیاز! برو و نذار کاری و که نباید بکنم. بکنم!
    فاصله‌ی بینمون رو از بین بردم و سرمو بلند کردم که بتونم صورتش رو ببینم. چشمای سرکشمو کوبوندم توی نگاه عصبی و قرمزش و بی‌پروا گفتم:
    - از وقتی که فهمیدی این مریضی لعنتی رو گرفتم اخلاقت صد درجه بدتر شده! معلومه که به زور داری تحملم می‌کنی! معلومه که حست فقط دلسوزی یا احساس مسئولیته! امید نمی‌خوام دیگه با تو باشم! اینو بفهم نمی‌خوام!
    گونه‌ام سوخت و سرم پرت شد به‌سمت مخالف و موهام ریخت سمت جایی که سیلی خوردم. باز هم یه سیلی دیگه! باز هم یه مردونگیه دیگه! باز هم یه زور دیگه! باز هم یه زن بودن دیگه! قبل از اینکه بتونه چیزی بگه با همه‌ی وجود دادم زدم و گفتم:
    - از مرد بودن فقط سیلی زدن و یاد گرفتی لعنتی؟! حالم ازت بهم می‌خوره! ازت متنفرم!
    می‌لرزیدم، خسته بودم، خسته بودم که هر وقت می‌خواستم حرف دلم رو بزنم یا اینکه اعتراض کنم امید زورش رو به‌رخم می‌کشید و زود یه سیلی به صورتم می‌نواخت!
    دوتا بازوهامو گرفت توی دستاش و فشار داد. با لحن عصبی و ترسناکی گفت:
    - وقتی چیزیو نمی‌دونی اون زبون واموندت رو وا نکن و الکی چرت و پرت نگو! ازم حالت به می‌خوره؟ ازم متنفری؟
    با نعره‌ای که زد پرده‌ی گوشم لرزید.
    - به‌درک که از من بدت میاد. به‌جهنم! تو پیش من می‌مونی. تا ابد!
    محکم تکونم داد:
    - می‌فهمی نیاز؟ تا ابد!
    توی صداش عذاب، درد، زجر و حتی ترس بود!
    جوری ولم کرد که ناخودآگاه پرت شدم عقب‌تر. پشتش رو کرد بهم و دو تا دستاشو محکم فرو برد توی موهاش. صداش کمی آروم‌تر شد، اما هنوز خشمگین و کوبنده بود.
    - می خوای بخندم و بی‌خیال باشم؟ می‌خوای عین خیالم نباشه که...
    مکثی کرد و برگشت سمتم. یهو همچین نعره زد که نه تنها من بلکه کل خونه لرزید!
    - اگه عصبی شدم، اگه همه‌ش دارم خودخوری می‌کنم، اگه همه‌ش تو فکرم، به‌خاطر اینه که به عشق من بی‌حرمتی شده! اونم به بدترین حالت ممکن! به کسی که من اونو زن خودم می‌دونم. به زن من اهانت شده لعنتی! می‌فهمی؟!
    انگار به داد کشیدن نتونست خالی بشه چون که رفت سراغ میزی که ادکلن‌ها چیده شده بود روش و دست کشید و همه رو انداخت پایین. شیشه‌ها شکستن اما بازم خالی نشد. همراه با فریادی که زد مشتش رو هم توی آیینه میز آرایش فرو برد.
    بهت‌زده سرجام ایستاده بودم و نفس نفس می‌زدم. امید دیوونه شده بود. دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و ناسزا می‌گفت. به خودش به اون آدما به زمونه! از دستش خون فواره وار می‌جهید بیرون اما انگار چیزی رو حس نمی‌کرد.
    سر خوردم و نشستم روی زمین. برگشت سمتم و به‌سرعت اومد طرفم. با دست سالمش بازومو گرفت و کشیدم بالا. حتی نمی‌تونستم دیگه اشک بریزم. جرئتش رو نداشتم! تکونم داد و از لای دندوناش غرید:
    - حالت ازم بهم می‌خوره؟می‌دونی توی این چندوقت چندبار به مرز جنون رسیدم؟ می‌دونی چقدر بلا سرخودم اوردم اما آروم که نشدم هیچ! آتش درونم هم شعله‌ورتر شد؟! می‌دونی وقتی به این فکر می‌کنم که تو چقدر عذاب کشیدی چقدر عذاب می‌کشی، عذاب می‌کشم و میزنه به سرم؟ می‌دونی وقتی فکر می‌کنم که چجوری اون بلا رو سرت اوردن همه‌ی وجودم متلاشی میشه؟!
    تار می‌دیدمش. قطرات اشک حبس شده بودن توی چشمام. کمی بازوم رو فشرد و با صدای لرزونی گفت:
    - اگه بازم بخوای اشک بریزی نریختیا! حق نداری گریه کنی. نباید گریه کنی!
    و سرم رو کشید توی آغوشش. وقتی داشت جملات آخرو می‌گفت چشمای خودشم پر اشک بود! صدای قلبش که دیوانه‌وار به‌سـ*ـینه‌اش می‌تپید گوشم رو کر کرد. منو به خودش فشرد و نفس عمیق کشید. مثل همیشه! از دستش داشت خون چکه می‌کرد و اون بیتفاوت کمرم رو نوازش می‌کرد و هر از چندگاهی فشارم می داد.
    آخر سر طاقت نیاوردم و با بغض گفتم:
    - ولم کن امید. زدی دستتو داغون کردی. بذار ببینم چه بلایی سرش اومده.
    صداش آروم شده بود اما گرفته. حتی گرفته‌تر از موقعی که از خواب بیدار شده بود.
    - مهم نیست. وقتی اینجایی دیگه هیچی مهم نیست. نمی‌دونم کی می‌خوای بفهمی!
    حرفش حالم رو دگرگون‌تر کرد!احساساتم بدجوری به خروش اومده بود! امید انگار واقعاً عاشقم بود!
    با التماس و تمنا گفتم:
    - جون نیاز. بذار دستتو ببینم. به‌خدا این‌جوری دلم آروم نمیشه. بدجوری ازش خون میاد.
    مکثی کرد و بعد از اینکه سرم رو بوسید بی‌حرف بازوهاش رو شل کرد که سریع از آغوشش اومدم بیرون و دستش رو وارسی کردم. با دیدن خون‌ها و خرده شیشه‌هایی که فرو رفته بود توی دستش دلم لرزید و بغض بیشتر به گلوم فشار اورد.
    با چشمای اشکی نگاهش کردم و با صدای پر از بغض و گرفته‌ای گفتم:
    - ببین چه بلایی سر خودت اوردی؟ چرا یهو دیوونه بازی درمیاری دیوونه؟
    انگار دلش واسم ضعف رفت چون دوباره منو کشید به‌آغوشش و خیلی محکم منو به خودش فشرد. توی بغلش گم شده بودم.
    - امید بذار دستتو پانسمان کنم.
    کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
    - نیازی نیست. خوب میشه.
    اخمام توی هم رفت.
    - چی چیو خوب میشه چیزی نیست؟ یه عالمه خرده شیشه رفته تو دستت!باید درشون بیارم و دستتو ضد عفونی کنم. حالا هم حرف نباشه برو بشین روی تخت تا من برم جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیارم!
    اجازه ندادم که چیزی دیگه‌ای بگه. یه راست رفتم سمت حمومش که توی اتاق قرار داشت. می‌دونستم توی هر حمومی یه جعبه‌ی کمک‌های اولیه قرار داره.
    وقتی برگشتم هنوز ایستاد بود و رفته بود توی فکر.
    - هی آقا! چرا ایستادی. برو بشین روی تخت تا دست گلی رو که به آب دادی درست کنم!
    نگاهم کرد و لبخند کم‌رنگی زد. بی‌حرف رفت روی تخت نشست. منم رفتم کنارش نشستم و بهش گفتم:
    - دستتو بیار جلو.
    دستشو اورد بالا جلوی صورتم. اومدم دستش رو بگیرم که با یادآوری بیماریم ناگهان دستمو کشیدم عقب و از جام برخاستم.
    با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
    - مگه نمی‌خواستی پانسمان کنی؟ عجله کن! باید زود برسیم آزمایشگاه.
    آب دهنمو قورت دادم و تندتند گفتم:
    - نه نمیشه! من نمی‌تونم...من...من ایزد دارم...ممکنه دستم ببره و خون آلوده به تو هم سرایت کنه....نه...
    و به‌سرعت جت و در کسری از ثانیه دویدم و از اتاق زدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم.
    در اتاقمو بستم و از پشت بهش چسبیدم. دستمو گذاشتم روی دهنمو هق زدم. وای خدا! اگه حواسم نبود. اگه امید هم مبتلا می‌شد. وای!
    روی در سر خوردم و با عجز اشک ریختم. حتی نمی‌تونستم بهش فکر کنم. امید من همیشه باید سالم و سرحال باشه. حتی سرما خوردگیشم منو از پا می‌اندازه! چه برسه به...
    امید از پشت در منو صدا می‌زد و ازم می‌خواست که برم کنار تا بتونه در و باز کنه.
    به‌زور از جام بلند شدم و در به‌شدت باز شد و داخل اومد. اخماش رفت توی هم و گفت:
    - چرا این‌قدر گریه می‌کنی تو؟ من موندم چرا اشکات تموم نمیشه!
    اشکامو پس زدم و گفتم:
    - سعی می‌کنم که دیگه گریه نکنم. حالا چرا اومدی اینجا؟ برو آماده شو که بریم دکتر.
    با همون اخما و جدیت، جعبه رو گرفت سمتم و گفت:
    - کارت رو تموم کن که بریم.
    با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    - باز تو دیوونه شدی؟!
    خیلی جدی و خونسرد گفت:
    - نه! دیوونگی نیست. درخواسته یه کمکه! لطفاً دستمو پانسمان کن.
    جعبه رو پس زدم و با اخم رفتم سمت کمد لباسام.
    - تا یه ربع دیگه آمادم! حالا هم برو بیرون که می‌خوام لباس عوض کنم!
    اومد دنبالم و با دستش سالمش منو کشید سمت مبل. نشوندم روش و خودشم کنارم نشست.
    - شما اول کارت رو بکن بعد آماده شو!
    با کلافگی نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:
    - واقعاً احمقی یا خودتو زدی به حماقت؟! دارم بهت میگم من...
    اخماش بیشتر توی هم جمع شدن و با لحن وحشتناک و آرومی غرید:
    - لازم نیست اون بیماری لعنتی رو هی گوش‌زد کنی! خودم بهتر از تو می‌دونم که قضیه چیه! بهت گفتم دستمو پانسمان کن تو هم بگو چشم. حرف اضافه هم نزن!
    اومدم از جام بلند شم و در همون حینم گفتم:
    - به خواب ببینی که من همچین کاری بکنم!
    دستمو گرفت و کشید. روی مبل افتادم.
    - تو بیداری می‌بینم! همین الان. زودباش!
    نگاهی به جعبه کردم و نگاهی به چشمای راسخش که به هیچ‌وجه قصد کوتاه اومدن نداشتن. با لحن آروم و ملتمسی گفتم:
    - لج نکن امید. چرا می‌خوای ریسک کنی؟ چرا می‌خوای اذیتم کنی؟ بی‌خیال شو!
    جعبه رو گذاشت رو پاهامو گفت:
    - من اذیتت نمی‌کنم! این تویی که با فکرای بی‌خودی خودتو عذاب میدی! می‌خوام بهت نشون بدم که چقدر افکارت پوچ و واهیه. شروع کن!
    دستام بدجوری می‌لرزید. می‌ترسیدم که زندگی عزیزترین فرد زندگیم رو دستی دستی نابود کنم و به فنا ببرم. در سکوت مکث تقریباً طولانی‌ای کردم و توی ذهنم با خودم دست و پنجه نرم کردم. می‌دونستم تا اینکار و نکنم ول کن نیست. برای همین آخرشم با کلی هول و بلا در جعبه رو باز کردم و اولین چیزی که برداشتم، دستکش‌هایی بود که درون جعبه خودنمایی می‌کرد. با احتیاط تمام، شیشه‌ها رو از دستش دراوردم و فقط خدا خدا می‌کردم که اتفاقی نیفته. اون‌قدر تمرکزم زیاد بود که پیشونیم پر شده بود از دونه‌های عرق. اما خودش خیلی خونسرد و راحت تکیه داده بود به مبل و عین خیالشم نبود احتمالش هست که خدای نکرده زبونم لال ویروس ، بهش منتقل بشه.
    دست آخر که کارم تموم شد. یه پنبه رو پر از بتادین کردم و محکم به دستش مالیدم! این‌قدر اعصابم از لجبازیش داغون بود که می‌خواستم این‌جوری انتقام بگیرم! اما برخلاف تصورم هیچ عکس‌العملی نشون نداد و تنها یه نیشخند گوشه‌ی لبش جا خشک کرد و با غرور خیره شد بهم. از حرص، لبم رو گاز گرفتم و توی دلم چندتا فحش آبدار نصیبش کردم.
    - لبتو از لای دندونات دربیار!
    چپ‌چپ نگاهش کردم و چسب آخرو هم به پانسمانش زدم. در همون حینم گفتم:
    - باید در مورد اعمال رفتاری خودم هم از شما اجازه بگیرم نکنه؟!
    کمی خم شد سمتم که من سریع سرمو بردم عقب. نیشخندش عمیق‌تر شد و سرش رو اورد جلوتر و روی بدنم خم شد. فاصله‌ی صورتمون شاید به اندازه‌ی دو سانتیمتر بیشتر نبود.
    - امروز خیلی درموردت گذشت کردم! اما انگار نمی‌خوای دست برداری! نه؟
    خواستم دستامو بیارم بالا و بذارم روی سـ*ـینه‌اش، تا بره عقب‌تر اما انگار فهمید و نذاشت.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - مگه من بدبخت چی‌کار کردم؟ فقط حرفای دلمو گفتم! تو زود می‌زنه به کلت، الم شنگه راه می‌اندازی!
    یه تای ابروش رو داد بالا و چشماش برق زد! با حالت عجیبی نگام می‌کرد. شیطنت، عشق، مهر و خشونت.
    - لباس خوابت خیلی قشنگه نه؟ اندام ظریفت رو به زیبایی هر چه تمام‌تر قاب می‌گیره! نمیگی این‌جوری میای جلوی من، من چجوری جلوی خودمو بگیرم؟!
    با بهت و چشمای گردشده نگاهش کردم. پیش بینی عکس‌العملاش غیرممکن بود! کی فکرشو می‌کرد توی این شرایط یهو آقا...
    چشمای گرد‌ش‌وار چرخید توی صورتم و در پایان خیره شد به لبام و گفت:
    - وقتی لباس خوشگل می‌پوشی و زبون درازی می‌کنی و با دستای کوچیکت دستمو پانسمان می‌کنی و لبت رو گاز می‌گیری انتظار داری چجوری رفتار کنم؟!
    ناخواسته نفسمو فوت کردم بیرون! قلبم داشت تندتند می‌زد و خیلی بد بود که نمی‌تونستم کنترلش کنم!
    اومدم یه چیزی بگم به امید اینکه بتونم شاید جو رو عوض کنم که یهو صورتش رو اورد نزدیک‌تر و همه چی از یادم رفت.
    غم‌هام.
    دردهام.
    گریه‌هام.
    بیماریم.

    ***
     

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست صد و چهل و ششم (پست آخر)
    اخمای دکتر آرمان رفت تو هم و با دقت شروع به بررسی برگه‌های آزمایش کرد. معلوم بود که کلافه شده، چون که هی آزمایشات قبلیم رو نگاه می‌کرد و دوباره می‌رفت سراغ آزمایش‌های جدیدم. امید که معلوم بود کم‌کم داره خونسردیشو از دست میده گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    دکتر آرمان عینک در دراورد پرت کرد روی میز و چشماش رو با دست ماساژ داد. معلوم بود یه حال عجیب غریبی بهش دست داده. بدون اینکه جوابی به پرسش امید بده، در مقابل چشمای متعجب زده و نگرانمون یهو از جاش مثل فشنگ پا شد و به خودش گفت:
    - باید دوباره خونت رو آزمایش کنن! باید.
    و از اتاق زد بیرون. با اضطراب به امید چشم دوختم و گفتم:
    - این دوست تو دیوونه‌اس یا اتفاقی واسم افتاده که این‌جوری زده به‌سرش؟
    از جاش بلند شد. حال خودشم دست کمی از حال من نداشت!
    - بشین اینجا، برم ببینم جریان چیه!
    منم به‌سرعت از جام برخاستم و گفتم:
    - منم باهات میام!
    مخالفتی نکرد و با هم از داخل اتاق خارج شدیم. کلینیک دوستش یه کلینیک فوق حرفه‌ای مدرن بود که بیمارای زیادی از سراسر ایران برای درمان بیماریشون بهش رجوع می‌کردن.
    دکتر آرمان تندتند با مسئول آزمایشگاه صحبت می‌کرد، وقتی رسیدیم بهش شنیدم که داشت می‌گفت:
    - برام خیلی مهمه شایان. نهایتا تا دو ساعت دیگه باید جواب آماده باشه!
    - نگران نباش. الان کارمو شروع می‌کنم.
    امید دیگه طاقت نیورد و گفت:
    - معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟ چی توی اون برگه‌ها نوشته شده که این‌‌جوری بهم ریختی؟
    دکتر با تردید نگامون کرد و گفت:
    - فعلاً نمی‌تونم چیزی بگم. نمی‌خوام اگه اشتباهی رخ داده.
    آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - بهتره فعلاً منتظر بمونیم! وقتی که مجدداً نتایج رو بررسی کردم می‌تونم دقیق همه‌چیز رو توضیح بدم.
    با تنی که سست شده نشستم روی صندلی و با ماتم به یه گوشه خیره شدم؛ اما امید بازم دکتر و ول نکرد و رفت دنبالش. با شنیدن حرفاش بوی خوبی به مشامم نرسیده بود و دروغ چرا، حسابی خوف کرده بودم. ممکن بود بگه که دیگه زیاد نمی‌تونم زنده باشم یا اینکه شاید یه بیماری دیگه هم دارم؛ اما چرا این‌قدر تأکید داشت روی آزمایش خون؟ آزمایشات دیگه رو اصلاً چک نکرد! آهی کشیدم و تکیه مو به صندلی دادم. سرمو چسبوندم به دیوار پشت‌سرم و چشمام رو روی هم گذاشتم. دقایق به‌کندی می‌گذشت و من منتظر بودم که خبر ناقوس مرگم توسط دکتر به صدا دربیاد. نزدیک نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه که گذشت، امید با قدم های آروم و سستی از اتاق اومد بیرون. سرش پایین بود و معلوم بود که حسابی ناراحته. همون‌جور که سرش پایین بود، دستشو کشید توی موهای لختش که افتاده بود روی پیشونیش و بالا بردشون. حتی نیومد کنارم بشینه. به دیواری کنار آزمایشگاه تکیه داد و چشماشو بست. می‌ترسیدم برم بهش بگم مگه دکتر چی بهت گفته که این‌قدر بهم ریختی؟ اما می‌دونستم از جوابی که ممکنه بهم بده، نابود میشم. از حال و اوضاعش پیدا بود که هر چی هست، چیز خوبی نیست!
    به‌زحمت از جام برخاستم. هنوز چشماش بسته بود. دیگه نمی‌تونستم اون محیط رو تحمل کنم. اصلاً چرا من اومدم اینجا؟ مگه نمی‌گفتم دیگه هیچی برام مهم نیست؟ مگه نمی‌گفتم می‌شنیم منتظر مرگ، تا به‌زودی سر برسه؟ پس چرا حالا دارم جلز و ولز می‌کنم؟ چرا دست و پام داره می‌لرزه؟
    نه! نباید اینجوری باشه. نمی‌خوام که این‌جوری باشه! به‌سرعت از کلینیک زدم بیرون. عینک آفتابی بزرگمو «به‌خاطر اینکه صورتم در معرض دید مردم نباشه.» زدم به‌ چشمام و برای تاکسی دست بلند کردم.
    نزدیک سه چهار ساعت تو ماشین نشسته بودم و راننده توی خیابونا می‌گشت. باید یه جوری وقت کشی می‌کردم. فعلاً دوست نداشتم برم خونه، می‌دونستم امید در انتظارمه تا دوباره یه دادوبیداد دیگه راه بندازه.
    یه ساندویچ هات داگ گرفتم و رفتم توی پارک نشستم خوردم. از گلوم پایین نمی‌رفت و به‌زور نوشابه پایینش می‌دادم. تمام حرص و عصبانیتی رو که داشتم با گاز زدن محکم به ساندویچ تلافی می‌‌کردم. از بوی غذا حالت تهوع گرفته بودم؛ اما مهم نبود. من باید غذامو تموم می‌کردم.
    کاغذ ساندویچ رو انداختم توی سطل آشغال و شروع کردم به قدم زدن. پارک بزرگی بود و کسی کاری به کسی نداشت. نسبتاً خلوت بود و اکثراً my friend دوست دخترا اونجا رو اطراق کردن بودن و خوش می‌گذروندن.
    دستامو فرو کردم توی جیب مانتوم و سرمو پایین انداختم. به پاهام که آروم قدم بر می‌داشتن نگاه کردم. یعنی ممکنه دیگه نتونم قدم بزنم؟ ممکنه دیگه نتونم این پارک قشنگ و دل‌باز رو ببینم؟ تا فردا زنده می‌مونم؟
    سرمو محکم تکون دادم و سعی کردم که این فکرا رو شوتشون کنم بیرون. فکر کردن چیزیو حل نمی‌کنه فقط منو داغون‌تر از چیزی که هستم می‌کنه!
    اون‌قدر قدم زدم تا کم‌کم آفتاب غروب کرد. نزدیک هشت ساعت بیرون بودم و خدا رو شکر گوشیم همراهم نبود که امید بخواد با زنگ زدن مداوم روی مخم رژه بره.
    برای یه لحظه دلم بحالش سوخت. من چقدر ظالم بودم! بنده خدا، خواب و خوراک رو ازش گرفته بودم و با کارام بدتر عذابش می‌دادم. از زمانی که این بیماری رو گرفتم بهم ثابت کرد که ثابته که پا پس نمی‌کشه که واقعاً منو می‌خواد.
    مثل یه جذامی بدبخت، باهام برخورد نکرد. حمایتم کرد. توی بدترین لحظات تنهام نذاشت؛ اما من فقط با لجبازی‌هام اذیتش می‌کردم و خونش رو می‌کردم توی شیشه. منتها حق هم داشتم، نمی‌خواستم با خودخواهی اونو بیشتر به خودم وابسته کنم. به‌هرحال من ایدز داشتم و زندگی با یه نفر که این بیماری رو داره، خیلی سخته، اونم برای کسی که چشم جهان بهشه!
    زنگ آیفون رو زدم و منتظر بودم که نعره‌ی امید، پرده‌ی گوشمو پاره کنه. بعد از چند لحظه مکث، در تیکی کرد و روی پاشنه چرخید! کمی تعجب کردم که چیزی نگفته؛ اما سعی کردم که به روی خودم نیارم. رفتم داخل و از حیاط گذشتم. مطمئنم خودش در و باز کرده چون که توی این چندوقته خبری از خدمتکارا نیست و تنها ظهرها آشپز میاد غذا می‌پزه و میره. درضمن ممکنه وارد خونه که بشم بخواد داد و هوار کنه!
    در خونه رو باز کردم و منتظر بودم که اتفاقی که بهش فکر می‌کردم هرچه زودتر رخ بده، هنوز پامو کامل نذاشته بودم داخل که توی آغـ*ـوش گرم و مردونه‌اش گم شدم! دستام باز افتاده بود دورم و محکم بهش فشرده می‌شدم. سرش رو فرو کرده بود تو گردنم و با قدرت منو به خودش می‌فشرد!
    - امید!
    - هیس. هیچی نگو! هیچی!
    توی صدای لرزونش، شیفتگی و عشق موج می‌زد. دستامو که کنارم افتاده بود، کم‌کم بردم بالا و دور کمرش حلقه کردم. وقتی دستامو دور خودش حس کرد، فشار بیشتری بهم اورد و با محبت پدرانه‌ای پیشونیم رو بوسید.
    ترجیح می‌دادم چیزی نگم و چیزی هم نپرسم! نمی‌خواستم بدونم دکتر چی گفته که امید اینجوری بهم ریخته و عکس‌العمل‌های عجیب غریب نشون میده! فعلاً همین آغـ*ـوش گرم و پرمحبت رو که داشتم، برام کافی بود. زیادی هم بود!
    چند لحظه‌ای توی همون حالت موندیم که با ملایمت ازم جدا شد و دستامو توی دستاش گرفت. زل زد به چشمام و منم متقابلاً. انگار غروبی سرخ و خون‌وار داشت جای خودش رو با یه شب پر ستاره و مرموز عوض می‌کرد. چشماش یه دنیا حرف داشت. یه دنیا حرف ناگفته!
    صدای آرومش، این قلب بی‌جنبه‌ی منو هم که مثل چی بالا و پایین می‌پرید، به یک‌باره آروم کرد.
    - تو کی هستی؟! فرشته یا یه دختر کله شق؟ شایدم یه فرشته‌ی کله شق و دوستداشتنی! نه؟
    لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبم جا خشک کرد. لحنش یه چیزی ما بین جدی بود و عشق و شایدم شادی.
    دستامو مردونه و با احساس فشرد و گفت:
    - آماده شو بریم بیرون. می‌خوام دعوتت کنم به بهترین رستوران شهر.
    اومدم مخالفت کنم که دستشو گذاشت روی لبم و گفت:
    - امشب می‌ریم! تا الان که حرف مردم برات مهم نبوده! از این به بعدم به فکر چیزی نباش! حالا هم برو آماده شو خانومم.
    سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. یعنی مخالفت معنایی نداشت. نمی‌خواستم رو حرفش، حرف بیارم.
    رفتم توی اتاقم و در کمد رو باز کردم. بهتر بود که بعد از مدت‌ها به خودم برسم. مثل همون نیاز مغرور یه سال پیش!
    یه مانتوی بلند به رنگ آجری در اوردم. بلنداش تا مچ پام می‌رسید و جلو باز بود. یه تاپ و جوراب شلواری مشکی هم پوشیدم و شروع کردم به آرایش. رژ لب مات کرمی رنگ و حجیم کننده. خط چشم کلفت و کوتاه. رژگونه‌ی آجری. ریمل پرپشت کننده‌ی مشکی. ناخنامم با لاک آجری‌رنگ، زینت دادم و دست آخرم یه روسری بلند مشکی که خط‌های آجری رنگ داشت و بلنداش تا روی باسنم می‌رسید سر کردم. کیف دستیم رو برداشتم و کفشای پاشنه ده سانتی مشکیم رو هم پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
    هم‌زمان با امید از اتاق خارج شدم. با دیدن تیپ و قیافه‌اش که از همیشه بهتر شده بود، لبخند اومد روی لبم و خیره نگاهش کردم. این مرد حیفه! بخدا که حیفه!
    شلوار و کروات باریک دودی رنگش با هم ست بودن و پیرهن مشکیش داشت توی تنش جر می‌خورد و بازوهای حجیمش رو با دست و دلبازی به نمایش گذاشته بود. جوری که مطمئنم بودم که هیچ دختری نمی‌تونه چشم ازشون برداره. کفش ورنی و براقش هم به تیپ رسمی اون شبش میومد. کتش رو هم انداخته بود روی دستش. موهای جوگندمیش مرتب به سمت بالا شونه شونه بود و جذابیت صاحبش رو صد چندان می‌کرد.
    امید هم دست کمی از من نداشت. خیره نگام می‌کرد و پلک نمی‌زد. با قدم‌های محکم و آرومی اومد سمتم و با لبخند جذابی کنج لبش گفت:
    - مادمازل افتخار همراهی میدن؟
    با شوخی پشت چشمی نازک کردم و هشدار دهنده گفتم:
    - به جای مادمازل، بهتره از واژه‌ی بانو استفاده کنی!
    به احترام من سرش رو اورد پایین و گفت:
    - چشم. امر امر شماست بانوی زیبا.
    و بازوش رو اورد جلو و گفت:
    - این افتخار و نصیبم کن!
    خنده‌‌ی کوتاهی کردم و دستمو دور بازوش حلقه کردم. از خونه خارج شدیم و سمت ماشین رفتیم. وقتی منو سوار ماشین کرد، خودشم دور زد و اومد سوار شد. به‌خاطر کارای عجیب غریبش هم خندم گرفته بود و هم اینکه خیلی‌خیلی تعجب کرده بودم. نکنه به‌زودی می‌خواستم بمیرم که این‌قدر مهربون شده؟ پاشو گذاشت روی پدال گاز و حرکت کرد. در همون حینم که نگاهش به روبه‌رو بود گفت:
    - چرا این‌جوری نگام می‌کنی کوچولو؟
    یه تای ابروم رفت بالا و گفتم:
    - مگه چجوری نگاه می‌کنم؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
    - خودت بهتر می‌دونی چی توی فکرت می‌گذره!
    با لجبازی دخترونه‌ای گفتم:
    - دونستن من مهم نیست! می‌خوام بدونم تو فکر می‌کنی چی توی فکرمه؟
    خنده‌ی کوتاهی کرد و با لحنی که دلم رو زیر و رو می‌کرد گفت:
    - شیطون شدیا. د نذار همین امشب کار دستت بدم!
    تصنعی اخمی کردم و گفتم:
    - یه وقت خجالت نکشیا! راحت حرفت رو بزن.
    با همون لحنش جواب داد:
    - راحت‌تر از این عزیزم؟ گنجایش شنیدنش رو داری؟
    چپ‌چپی نگاهش کردم و بی‌حرف رومو کردم یه سمت دیگه با اون همه درد و غصه، دلم از خوشی داشت می‌ترکید. وجود این مرد، جبران همه‌ی نداشتن‌هاست!
    صداش منو به خودم اورد و باعث شد که دوباره نگاهش کنم.
    -‌ نگفتی چی توی اون فکر نازته نیاز بانو.
    لبخند پر آرامش تبدیل به یه لبخند تلخ شد. نمی‌دونم چرا؛ اما با یه لحن گزنده‌ای گفتم:
    - دارم به این فکر می‌کنم که نکنه دارم می‌میرم که تو این همه مهربون شدی!
    اخماش رفت تو هم و دیدم که داره فرمون رو محکم فشار میده! جوابمو نداد. انگار جوابم توی حرفم بود! پخش و روشن کرد و تا رستوران در سکوت و اخمایی که من انداخته بودم بین ابروهاش روند.
    به گریه کردن یک مرد آن ور گوشی
    به شعر خواندن تا صبح بی هم آغوشی
    به بـ..وسـ..ـه‌های تو در خواب احتمالی من
    به فیلم‌های ندیده به مبل خالی من
    به لـ*ـذت رویایت که بر تن کفیم
    به خستگی تو از حرف‌های فلسفیم
    به گریه در وسط شعرهایی از سعدی
    به چایی خوردن تو پیش آدم بعدی.
    رستوران مجلل و لوکسی بود و بسیار شلوغ! هر کسی رو می‌دیدی می‌فهمیدی که آدم حسابیه. وقتی وارد شدیم، هر کسی با دیدن ما عکس‌العمل خاصی نشون می‌داد. خیلیا با تعجب، بعضیا با لبخند و حتی ترس! دستم که توی دستش بود به‌آرومی فشرده شد و اینجوری نسبتاً آرومم کرد.
    زیر گوشش نجوا کردم:
    - بهتره بریم یه جایی که خلوت‌تر باشه. من اینجا راحت نیستم.
    لبخند جذابی زد و نگاهش رو دوخت توی چشمام.
    - گور بابای این آدما! خودتو عشقه نیاز بانو. بهتره که توی شلوغی باشیم و از بودن با هم لـ*ـذت ببریم. نه؟
    منم لبخند زدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم. بی‌‌خیال نگاه‌ها شدم و با هم رفتیم پشت یه میز که معلوم بود از قبل رزروش کرده، نشستیم.
    دکمه‌ی کتش رو باز کرد و با همون لبخند خیره شد بهم.
    - حالا نوبت منه که باید ازت بپرسم چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
    خنده‌ی مردونه‌ای کرد و دندونای ردیفش رو به نمایش گذاشت.
    - امشب از هر وقت دیگه‌ای خوشگل‌تر شدی! سخته بهت نگاه نکنم!
    لبخندم عمیق‌تر شد.
    - چی شده؟ امشب خیلی راحت حرفاتو می‌زنی و دیگه خبری از اون همه غرور و سرسختی نیست!
    یه تای ابروش رو داد بالا و صریح گفت:
    - تو فکر کن تازه اومدم سر عقل!
    دلم می‌خواست بهش بگم خیلی دیره؛ اما زبون به کام گرفتم و سکوت کردم. نمی‌خواستم این شب رو خراب کنم. حالا که همه‌چی آرومه بذار آروم هم بمونه!
    گارسون اومد و سفارش گرفت. من بلغاری سفارش دادم و امید بختیاری. غذاش عالی بود و خدایی هیچی کم نداشت. داشتم بعد از مدت‌ها غذام رو با اشتها می‌خوردم که امید گفت:
    - می‌دونستی خیلی عاشقتم؟
    سرمو اوردم بالا و با چشمای گردشده نگاهش کردم! خودش ادامه داد اما این دفعه با صدای بلند جوریکه نگاها دوباره چرخید سمتمون.
    - می‌دونستی خیلی می‌خوامت عشق من؟!
    لبمو گاز گرفتم و به‌آرومی گفتم:
    - زده به‌سرت؟ یواش‌تر دیوونه!
    خندید. با صدای بلند!
    - می‌دونستی دنیای منی نیازم؟!
    جیک کسی در نمیومد! همه محو ما بودن، همه!
    نمی‌دونستم چی تو سرشه؛ اما معلوم بود که داره با هدف این حرفا رو می‌زنه. قصد خاصی داشت! شک نداشتم.
    با سر به یکی از گارسونا یه چیزیو علامت داد و بلند شد اومد سمتم. با تعجب نگاهش می‌کردم که یهو شش مرد کت شلواری و ویولنیست همون‌جور که می‌نواختن وارد رستوران شدن و اومدن سر میز ما! آهنگ رمانتیک و آرامبخشی بود. نزدیک چند دقیقه آهنگ زدن که یهو مکث کردن و بعد از چند ثانیه تک نوازی شاد و پر هیجان ویولن دیگه‌ای سکوت پر بهت سالن رو شکست! با حیرت به پریناز که کنار در ورودی ایستاده بود و با هنرمندی تمام ساز می‌زد نگاه کردم!
    خدایا اینجا چه خبره؟!
    نگاه سرگردونم رو به امید دوختم که با لبخند گرمی محو تماشای من بود. زمزمه کردم:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    اونم مثل من زمزمه کرد و جواب داد:
    - کاریو که باید بکنم!
    آهنگ پریناز که تموم شد، همه از جا برخاستن و براش دست زدن. منم ایستادم و تشویقش کردم. لبخند قشنگی روی لباش نقش بسته بود و به من نگاه می‌کرد. همون‌جور که هنوز داشتن تشویقش می‌کردن، اومد سمتم و بلافاصله بغلم کرد. زیر گوشم با صدای آرومی گفت:
    - لیاقت استاد امید خیلی بالاست. اون‌قدر بالا که هیچ خانومی به غیر از تو نمی‌تونه هم پای بلندپروازی هاش قرار بگیره! خوشحالم که یه عشق واقعی و درست حسابی بینتون جوونه زده. خیلی‌خیلی خوشحالم!
    ناخواسته لبخند اومد روی لبام. با این چند جمله تمام حس بدی که به این زن داشتم از بین رفت! وقتی زیر گوشم داشت حرف می‌زد، امید دستاشو کرده بود توی جیباش و مرموز و بامزه نگامون می‌کرد.
    گونه ی پریناز رو بوسیدم و گفتم:
    - ممنونم عزیزم. امشب واقعاً غافلگیرم کردید. اون‌قدر زیاد که نمی‌دونم چی بگم! اما...
    اومدم بگم اما عشق من و امید به همین زودیا به بن بست کشیده میشه و من قصد دارم که برگردم شیراز، منتها انگار امید دستمو خوند، چون سریع رو به پریناز گفت:
    - لطف کردی اومدی. حالا بهتره که به بقیه‌ی برنامه‌ها برسیم!
    پریناز چشمکی به من زد و رفت نشست پشت یه میز. قبل از رفتنش گفت:
    - امیدوارم برنامه‌هات بی‌نقص اجرا بشه استاد.
    امید دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد و رو به مردم که هنوز نگاهشون به ما بود ، گفت:
    - همه نیاز مشکات رو می‌شناسن؛ اما نمی‌دونن چه فرشته‌ی پاکیه!
    روشو برگردوند سمتم و چشمای سیاهش شکار کرد برق چشمای مشتاقم رو...
    - هیچ‌کس نمی‌دونه که نیاز مشکات خود عشق آسمانیه! یه عشق الهی.
    سر و صدا باز رفت بالا و همه شروع کردن به دست زدن چراغای سالن خاموش شد و تنها نور ضعیف و قرمز رنگی روی منو امید موند امید کتش رو صاف کرد و جلوی پاهام زانو زد! سریع گفتم:
    - امید پاشو! این کارا چیه؟
    دستمو گرفت توی دستش، به‌آرومی بوسیدش و نوازشش کرد زمزمه مانند جویکه فقط خودم بشنوم، گفت:
    - می‌پرستمت عشق من!
    همه مات صحنه بودن و من و امید مات هم. دستمو گذاشت روی گونه‌اش و گفت:
    - نیاز مشکات اون‌قدر برای خدا عزیزه که بهش بهترین نعمت رو داده. بهش معجزه داده!
    محوش شده بودم. هیچ معنی و تفسیری از کارا و حرفاش نداشتم! انگار بقیه هم مثل من بودن چون با گفتن این حرف صدای پچ‌پچ توی فضا پیچید.
    دستشو کرد توی جیب کتش و یه جعبه‌ی مشکی رنگ دراورد. در جعبه رو باز کرد و درخشش الماس‌های کوچیک انگشتر داخل جعبه خودنمایی کردن.
    - با من ازدواج کن! با کسی که تو رو می پرسته ازدواج کن الهه‌ی من.
    اشک توی چشمام جمع شد و لبخندم عمیق‌تر. سالن رفت روی هوا؛ اما من فقط نگاهش می‌کردم اونم منتظر چشم دوخته بود بهم...آروم گفتم:
    - منظورت از معجزه چی بود؟
    - تو اول درخواست منو قبول کن تا همه چیو توضیح بدم!
    همون‌جور آروم که کسی نتونه بشنوه گفتم:
    - اول تعریف کن بعد جوابتو بگیر!
    سرش رو به علامت باشه تکون داد و درحالی‌که داشت از سرجاش بلند می‌شد گفت:
    - باشه! فعلاً که دور، دوره توئه نیاز بانو.
    دستامو گرفت توی دستاش و این بار بلندتر گفت:
    - تولد دوبارت رو تبریک میگم!
    چشمام تنگ شد و با تردید نگاهش کردم. خودش ادامه داد:
    - آره. معجزه اتفاق افتاده! دیگه از اون بیماری لعنتی خبری نیست! خدا تو رو دوباره تمام و کمال بهم برگردوند!
    دهنم از تعجب و حیرت بازموند! معجزه؟! منظور امید از این کلمه. آهی از نهادم برخاست و با گرفتگی زبان پرسیدم:
    - یعنی...یعنی دیگه....دیگه ایدز...
    حرفمو قطع کرد و دستش رو گذاشت روی لبم.
    - هیس. دیگه اون اسم رو نیار. آره عزیزم کابوسامون تموم شد. بالاخره خورشید طلوع کرد و سیاهی‌ها رفتن.
    خندیدم! خندیدم و اشکام روی گونه‌هام چکید. پاهام تحمل وزنم رو نداشت. نشستم روی صندلی و دستامو گذاشتم روی دهنم. وای خدا! یعنی دوباره من شدم همون نیاز؟!
    از شدت خوشحالی زبونم بند اومده بود. جمعیت توی رستوران هم عکس‌العملای متفاوتی داشتن. بعضیا خنده و لبخند روی لباشون بود. بعضیا شگفت زده و متعجب، بعضیا با پوزخند، بعضیا هم بی‌تفاوت.
    امید خم شد سمتم و با انگشتش اشکام رو پاک کرد و اخمای کمرنگی هم بین ابروهاش جا خشک کرد.
    - وقتی شادی گریه می‌کنی! وقتی غمگینی گریه می‌کنی! وقتی فیلم می‌بینی گریه می‌کنی! وقتی آهنگ گوش می‌دی گریه می‌کنی! کلاً همش گریه می‌کنی! این همه اشکو از کجات درمیاری آخه؟!
    از مدل بیانش خندم گرفت و آروم خندیدم. لبخند اومد روی لباش و گفت:
    - جواب ما چی شد خانومی؟ زودتر بله رو بگو ملت منتظر جواب توان!
    زل زدم توی چشماش. برق نگاهش، عشق و جنون رو فریاد می‌زد. از جا برخاستم و دستاشو گرفتم توی دستم.
    - عاشقتم مرد من!
    لبخند از روی لباش رفت و نگاهش ملتهب شد. دستامو به‌آرومی فشرد و گفت:
    - خانومم میشی خانومم؟
    منم لبخندی نداشتم. چشمای منم پر بود از حس اشتیاق!
    - وقتی منو خانوم خودت می‌دونی دیگه چرا ازم جواب می‌خوای؟
    با خودخواهی گفت:
    - چون که جوابت باید همونی باشه که من می‌خوام!
    - بگو.
    - دوستت دارم!
    - بازم.
    - عاشقتم نیاز من. اون‌قدر عاشق که هیچ مجنونی به گرد پام نمی‌رسه!
    - تکملیش کن.
    - با من ازدواج کن!
    اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و با صدایی لرزون اما با تصمیمی قاطع گفتم:
    - مرد من فقط تویی. شوهر من فقط تویی. تو امید رضایی؟ تو.
    ***
    به ساختمون شیک و مدرن کلینیک خسروانی نگاهی انداختم و داخل رفتم. دکوراسیون داخل از بیرون بهتر بود و یه جورایی روحیه‌ی آدم رو شاداب می‌کرد. همه‌ی وسایل و در و دیوارها از رنگ‌های سفید و آبی آسمونی و طلایی درست شده بودن. در کل محیط آرامبخشی داشت. نگاهی به اطراف چرخوندم اما پریناز رو ندیدم. معلوم بود که هنوز وقت مشاورش تموم نشده. روی یکی از مبل‌ها که روکش سفید و تمیزی داشت نشستم و منتظر شدم تا پریناز کارش تموم بشه. یه ماهی میشد که باردار بود و به گفته‌ی خودش می‌خواست تا قبل از به دنیا اوردنش فرزندش، ترسی رو که از خلیج فارس داره رو درمان کنه. قرار بود بعد از تموم شدن کارش، با هم بریم خونشون تا یه شام رویایی درست کنیم و علی و امید رو غافلگیر کنیم. البته این تزه پری بود. می‌گفت به مناسبت شروع عشق من و امید، بهتره که یه محفل عاشقونه درست کنیم و کیفشو ببریم. راستش منم مخالفتی نداشتم، امید و علی که حسابی با هم دوست شده بودن، دقیقاً مثل من و پریناز. بد نبود که یه دور همی دوستانه با هم داشته باشیم.
    حدود ده بیست دقیقه گذشت که در یکی از اتاقا باز شد و پریناز و بعد مرد قد بلند و سفید چهره ای اومدن بیرون.
    صدای دورگه و خش‌داره مرده به همراه لهجه‌ی خارجی و انگلیسی که داشت، می‌شد بگی جذاب و کاملا مردونه‌اس!
    - نگران هیچی نباش، تو از من سالم‌تری! به اون شوهر بداخلاق عنقتم بگو که آبتین هنوز قول سفر کیشو یادش نرفته!
    پریناز خنده‌ای کرد و گفت:
    - قرار بود مجردی برید سفر که از الان بگما من یه ثانیه هم از آقامون جدا نمیشم! اگه می‌خواید برید مسافرت باید مثل بچه‌های خوب ما رو هم با خودتون ببرید.
    مرده که فکر کنم اسمش آبتین بود لبخند جذابی زد و دندونای سفید و یکدستش خودنمایی کردن.
    - تو فکر کردی من می‌تونم از ترنمم جدا بشم؟! سفر بدون خانومم معنایی نداره!
    نمی‌دونم چرا قیافش این‌قدر برام آشنا بود! قد و هیکل پر و بلندش، صدای گرفته‌اش و موهای خرمایی تیره‌اش همه و همه منو می‌برد به زمان یه آشنایی دور و کوتاه و قدیمی؛ اما دقیقاً نمی‌دونستم کی و کجا؟!
    - گوشام داره زنگ می‌زنه! کی داره پشت‌سر من حرف می‌ز‌نه؟
    به دختر فانتزی و خوشتیپی که از اتاق دیگه‌ای خارج شده بود و داشت می‌رفت سمت پری اینا نگاه کردم. آبتین با همون لبخند نگاهش کرد و دستش رو انداخت دور کمر اون دختر. با لحن عاشقونه‌ای گفت:
    - مگه کسی هم جرئت داره پشت‌سر تو حرف بزنه؟ همه می‌دونن که حتی اوردن اسم تو قداست داره و باید با احترام در موردت حرف بزنن!
    دختره که از صحبتای قبلی آبتین و پریناز فهمیده بودم اسمش ترنمه، خنده‌ی کوتاهی کرد و زیر گوش آبتین یه چیزی رو زمزمه کرد و لبخند آبتین عمیق‌تر و حلقه‌ی دستشم تنگ‌تر شد. ترنم بلافاصله رو کرد به پریناز و گفت:
    - حالا دیگه میای پیش آبتین و یه سر به من نمی‌زنی بی‌معرفت؟
    پریناز لبخند شرمگینی زد و گفت:
    - حق با توئه! من واقعاً بی‌معرفتم اما باور کن این روزا سرم خیلی شلوغه. الانم باید زود برم چون که یکی از دوستام منتظرمه. اما مطمئن باش همین فردا پس فردا میام خونت و بهت سر میزنم.
    - یه وقت با اون شوور وحشیت نیای ها! تنها بیا که بی‌سر خر حرفای زنونه بزنیم!
    خندم گرفته بود. همه با علی لج بودن و بهش می‌گفتن بداخلاق و وحشی. ترنم علاوه بر علی، رسماً به آبتینم توهین کرد. پریناز تصنعی اخماش و کرد تو هم و گفت:
    - نه اینکه شوور خودت خیلی مهربون و نرماله! وقتی بزنه به کله‌ش از علی منم بدتر میشه. مثل اینکه قضیه‌ی شهر بازی و پسره رو یادت رفته! بنده خدا یه تیکه‌ی کوچولو بارت کرد. شوهرتم نه گذاشت نه برداشت بیچاره رو املت کرد و فرستاد به جهنم.
    آبتین نگاه بامزه‌ای به هردوشون انداخت و گفت:
    - اصلاً ملاحظه‌ی منو نکنید خانما! من اینجا نقش دیوارو بازی می‌کنم! گرچه که...
    مکثی کرد و نگاه آبی رنگش رو دوخت توی چشمای زنش و زمزمه مانند گفت:
    - این دیوار هوشمند موش داره، موشم گوش داره. اونم چه موشی! خشن و بی‌اعصاب. نه خانومم؟
    منظورشو گرفتم و از خنده روده بر شدم. صورت ترنم بدبخت تا بنا گوش سرخ شد! پریناز با خنده گفت:
    - بهتره من هر چه زودتر برم. حرفا داره ناموسی میشه!
    از جام بلند شدم و رفتم سمتش، داشت با ترنم دست می داد و خداحافظی می‌‌کرد. چشمش که به من خورد گفت:
    - اومدی نیاز؟
    - آره، چند دقیقه‌ای میشه. بریم؟ دیگه کاری نداری؟
    رو کرد به ترنم و آبتین که بهمون نگاه می‌کردن و گفت:
    - این خانم جیـ*ـگر، نیاز مشکات، نامزد امید رضایی هستن.
    ترنم لبخند مهربونی زد و دستش رو اورد جلو.
    - مگه میشه کسی این زوج عاشق رو نشناسه! خوشبختم نیاز جون. منم ترنمم.
    بهش دست دادم.
    - خوشبختم ترنم جان.
    آبتین لبخند شیطنت باری روی لباش بود و گفت:
    - اون شب اون‌قدر افکارم پریشون بود که نفهمیدم تو نیاز مشکاتی!
    با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:
    - ببخشید کدوم شب؟!
    نگاهی به پریناز و ترنم انداخت و یه تای ابروش رو بالا داد.
    - ایتالیا. کنسرت پریناز. اجرای امید! این کلمات چیزی رو یادتون نمیاره احیانا؟!
    آه از نهادم برخاست. آبتین همون مرد غریبه بود که بیرون از تالار، با هم درد و دل کردیم! اخمای پریناز رفت تو هم و گفت:
    - اسم اون شبو نیار! آبروم جلو همه رفت. نمی‌دونم چرا با دیدن آشاداد یهو اون عکس‌العمل احمقانه رو نشون دادم!
    ترنمم اخماش رفته بود تو هم و چپ‌چپ به آبتین نگاه می‌کرد.
    - واقعاً شب نحسی بود! آبتین اون موقع‌ها خیلی منو حرص می‌داد!
    بعدش کنجکاور بهم نگاه کرد و گفت:
    - تو و آبتین همو می‌شناسید؟
    خندیدم و گفتم:
    - این‌طور که معلومه برای هر سه نفرمون اون شب، شب افتضاحی بوده!
    ***
    داشتم موهامو شونه می‌کردم و از توی آیینه به امید نگاه میکردم که همون‌جور که روی تخت دراز کشیده و دستاشو گذاشته بود پشت‌سرش، خیره نگام می‌کرد. با شیطنت پرسیدم:
    - چرا این‌قدر منو نگاه می‌کنی تو؟ یهو دیدی دلتو زدما.
    تغییری توی حالتش نداد و گفت:
    - چقدر شونه می‌کنی! بیا بخواب دیگه.
    پشت چشمی نازک کردم و به شونه زدن موهام ادامه دادم:
    - وقتی موی بلند دوست داری و دستور میدی که کوتاهشون نکنم، وضع همینه دیگه!
    اخماش جمع تو هم شد.
    - فکر کوتاه کردن موهاتو از سرت بنداز بیرون!
    - نمی‌خوام کوتاه کنم؛ اما مراقبت ازشون سخته و باید براشون زمان گذاشت. حالا هم وا کن اون سگرمه‌ها رو انگار چی گفتم بش!
    اخماش باز نشد و ساکت نگام کرد. عاشق غد بازیش بودم. کارم که تموم شد از جا برخاستم و رفتم سمت تخت. دستشو اورد بالا و دستمو گرفت. کشیده شدم توی آغوشش و مطابق معمول به‌سرعت سرش رو فرو برد توی موهام و نفس عمیق کشید.
    هیچ کلمه‌ای برای توصیف اون همه اشتیاق و خواستن امید، نمی‌تونم پیدا کنم! عشق از تک‌تک اعمال و حرکاتش به خوبی مشهود بود. حتی اگه زیاد به زبون نمیاورد.
    گذاشتم کمی بگذره که گفتم:
    - امید میگم ما هنوز به هم محرم نشدیم. بد نیست همش پیش هم می‌خوابیم؟
    سرش رو از توی موهام دراورد و با صدای خش گرفته‌ای گفت:
    - مگه اذیتت می‌کنم و از حد خودم فراتر میرم؟
    لبخندی زدم و دستمو گذاشتم روی گونه‌اش.
    - نه عزیزم. بودن در کنار تو لـ*ـذت بخشه، خیلی اما خب درستش نیست! نمی‌دونم چرا عذاب وجدان دارم.
    سرش رو کج کرد و دستم رو که روی گونه‌اش بود بوسید و گفت:
    - باشه محرم میشیم. اتفاقاً اون‌جوری من راحت‌ترم و لازم نیست دیگه زجر بکشم!
    چشمام گردشد و با تعجب پرسیدم:
    - وا! مگه از چی زجر می کشی تو؟
    چند ثانیه‌ای نگام کرد و بازسرش رو فرو برد توی موهام.
    - فردا به وکیلم می‌سپرم که کارامون رو برای رفتن به آمریکا درست کنه.
    با شنیدن این حرف غیر منتظره توی جام پریدم و نشستم روی تخت.
    - آمریکا؟ اصلاً اسمشو نیار. من دیگه پامو اونجا نمیذارم.
    با آرامش دستمو گرفت و دوباره کشیدم توی آغوشش. سرم روی سـ*ـینه‌اش افتاد.
    - چرا؟
    اخمام تو هم جمع شد. نمی‌دونستم چیو براش توضیح بدم. نمی‌خواستمم که چیزی از امیر مشکات بدونه. با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
    - ازم نخواه برات چیزیو توضیح بدم. چون نمی‌خوام بهت دروغ بگم.
    دستش نوازش وار فرو رفت توی موهام.
    - باشه. اما نمی‌خوای خونواده هامون شاهد ازدواج ما باشن؟!
    قاطع گفتم:
    - کاری به خونوادت ندارم؛ اما من دیگه به غیر از تو هیچ‌کسی رو ندارم!
    - پس میریم اونجا. پدر می‌خواد عروسش رو هر چه زودتر ببینه!
    -اما...
    -ببین نیاز من کاری به تو و پدرت ندارم! هر مشکلی دارید بین خودتونه و به خودم اجازه نمیدم که بخوام دخالت کنم. اگر تو ازم بخوای حاضرم بهتون کمک کنم و مشکلتون رو حل کنم اما اگه بدونم که داره عذابت میده، ترجیح میدم که بی‌خیالش بشم و بذارم تو هم کم‌کم فراموش کنی اما خونواده‌ی من می‌‌خوان تو رو ببین! همشون تو رو دوست دارن. بخصوص ندا که اون روز فهمیده بود داری بهش حسادت می‌کنی! از این به بعد خونواده‌ی من خونواده‌ی توان! اگه تو رو از من بیشتر دوست نداشته باشن، کمتر ندارن! مطمئن باش و نخواه که دلشون بشکنه.
    حرفاش منطقی بود. واقعاً نمی‌دونستم بهانه جویی بی‌خودی بکنم. هیچی نگفتم و این‌جوری موافقت خودم رو نشون دادم.
    ***
    بدون اینکه به چشمام نگاه کنه، حوله‌ی خیس رو گذاشت روی پیشونیم. با بی‌حالی دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم:
    - می‌دونستم!
    تیز نگام کرد. سفیدی چشماش خون بار بود. ادامه دادم. با زبونی که کمی سنگین شده بود.
    - می‌دونستم که توی شربتم قرص می‌اندازی!
    دستشو از زیر دستم کشید و حوله رو برداشت. دوباره فرو بردش توی آب سرد.
    - می‌دونستم که شبا بالای سرم تا صبح اشک می‌ریزی!
    هیچی نمی‌گفت اما یه عالمه حرف توی این نگفتن‌ها وجود داشت.
    - همه چیو می‌دونستم. از همون اول! از همون شب رویایی! می‌دونی چرا؟
    حوله رو گذاشت روی پیشونیم.
    - چون که همون شب این تب لعنتی اومد سراغم و دوباره آتیشم زد!
    اشکی از چشمش چکید و از جاش بلند شد. بغض داشت گلوم رو بیچاره می‌کرد؛ اما نمی‌خواستم دیگه گریه کنم. امید دوست نداشت اشکام رو.
    به‌زحمت روی تخت نشستم و حوله از پیشونیم افتاد روی لباسم. لباس کوتاه و سفید رنگ عروسیم!
    لبخند تلخی زدم و بلند شدم. ایستاده بود رو به پنجره و به خیابون‌های رنگارنگ و نورانی زیر پاهاش نگاه می‌کرد.
    دستامو حلقه کردم دور کمرش و سرمو چسبوندم بهش.
    دستشو گذاشت روی دستم.
    - هنوز داغی. برو دراز بکش.
    حلقه ی دستمو تنگ‌تر کردم.
    - خوبم.
    خوب بودم. تا وقتی که امید بود خوب بودم.
    - نمی‌خواستم از دستت بدم!
    - می‌دونم...
    - داشتی عذاب می‌دادی. هر دومون رو.
    - می‌دونم.
    دستامو از دورش باز کرد و برگشت سمتم. صورتم رو میون دستای مردونه‌اش گرفت و زل زد توی چشمام.
    - می‌دونستم بالاخره دیر یا زود می‌فهمی واقعیت رو. می‌خواستم بفهمی که با این بیماری هم میشه زندگی کرد! میشه عاشقی کرد. اگه بخوای، میشه!
    - بچه نمی‌خوای؟ ممکنه بچه دار نشیم.
    سرش رو اورد جلو و صورتم رو گرفت میون دستاش. باز هم اخماش خط انداخته بود روی پیشونیش.
    - تو کی می خوای بفهمی که من فقط تو رو می‌خوام؟ کی می‌خوای این و بفهمی؟ کی؟!
    و سرش رو اورد پایین و بـ..وسـ..ـه‌ی محکمش، تمام وجودم رو به آتیش کشید. آتیشی که برخلاف داغی چند دقیقه‌ی پیش، پر بود از لـ*ـذت و عشق.
    چشمام بسته شد و خودم رو به دست بارون بـ..وسـ..ـه‌های بی‌امانش سپردم.
    یکی بود یکی نبود.
    یه نیاز بود.
    مغرور و بلند پرواز.
    با عقاید عجیب غریب بی‌انتها.
    پولدار و غمگین.
    تنها و غریب.
    تو رو دید.
    چشمای مشکیت دیوونه‌اش کرد.
    لبخندات خاص بود.
    اخمات فاجعه.
    دعواتون می‌شد.
    گاهی هم با هم درددل می‌کردید.
    اکثر اوقات حرص همو درمیاوردید.
    نیاز دوست داشت.
    تو هم می‌خواستیش.
    به همین سادگی.
    اما رسیدن ساده نیست.
    عاشقانه عاشقی کردن به همین آسمونی نیست.
    مشکلات اومدن.
    مشکلات بزرگ و باور نکردنی!
    اما یه عاشق زمانی واقعاً عاشقه که پایداری کنه.
    که بمونه.
    که جا نزنه.
    که از هیشکی نترسه.
    که از هیچی نترسه.
    یه عاشق باید بمونه.
    یه عاشق می مونه.
    تو موندی چشم سیاه.
    نیاز خوشبخته.
    نیاز تو رو داره.
    نیاز، نیازت داره.
    تو نسیم سیاهت رو سخاوتمندانه پیشکشش کردی!
    البته کار شاقی هم نکردی!
    می‌گفتی عاشقی.
    پس کار خودت رو کردی!
    وظیفت بود.
    اما خیلیا این روزا دم از وظیفه می ‌زنن.
    خیلیا بی‌خیال عاشقیاشونن.
    اما تو موندی چشم سیاه.
    تو پایداری.
    شدی قهرمان.
    قهرمان خانومت.
    قهرمان زندگی یه دختر پاک.
    زندگی ادامه داره.
    مشکلات کمتر که عمراً، بیشتر هم میشه.
    اما هر دو پایدارید.
    خدا رو چه دیدید؟
    شاید یه زمانی یه بلای بدتری هم سر چشم سیاه ما بیاد.
    اما نیاز می‌مونه.
    باید بمونه!
    چون چشم سیاه ما پایداره!
    پس چرا نیاز نباشه؟!
    پایان ۱۳۹۵/۵/۳۱

    نویسنده: حدیث عیدانی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    161546
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا