پست صد و سی و نهم
- اونجوری که توی این چند وقته فهمیدم برعکس جوونای روشن فکر حال حاضر تو هنوز تعصب و غیرتت رو روی کسی که دوسش داری حفظ کردی. چرا؟
لبخند کمرنگی زد و نیمنگاهی بهم انداخت.
- این و از دلم بپرس! قبلاً اینجوری نبودم و هنوزم نسبت به هیچکس همچین حسی ندارم؛ اما تو فرق میکنی. نمیدونم چرا وقتی یه مرد بهت نزدیک میشه یا حتی باهات حرف میزنه، کلهم داغ میکنه و میزنم بهسیم آخر!
خندیدم. کمی به خودش فشردم و گفت:
- همیشه بخند. خندههاتو بیشتر از اخمات دوست دارم.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- خودمو چی؟
خندهاش گرفت؛ اما به روی خودش نیورد و گفت:
- تو رو چی؟
چپچپی نگاش کردم و گفتم:
- چی ازت کم میشه اون عبارت رو مثل بچهی آدم مستقیم بهم بگی؟
- به وقتش! برنامه دارم واسه اون موقع.
ابروهام رفت بالا و با کنجکاوی پرسیدم:
- کدوم موقع؟! وقتش کی هست؟
تنها گفت:
- خیلی زود!
با حرص پاهامو کوبوندم به زمین و گفتم:
- ا، امید اذیت نکن دیگه! من دوست دارم الان بشنوم.
نیمنگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
- تو چرا نمیگی؟
سریع جواب دادم:
- اول باید مردا ابراز علاقه کنن!
- بس کن نیاز! چه ربطی به مرد بودن و زن بودن داره؟! عشق جنسیت نمیشناسه!
عشق! یهو توی ذهنم زنگ عجیبی زد.
- امید به نظرت حس ما واقعاً عشقه بهم؟
- مگه شک داری؟
- نمیدونم. آخه خیلیا رو دیدم که اسم دوست داشتن یا حتی هـ*ـوس رو میذارن عشق و وقتی از هم جدا میشن، شروع میکنن به بدگویی پشتسر همدیگه. یا زود میرن با کس دیگهای رابـ ـطه برقرار میکنن. یعنی عشقشون فقط مختص به پروسهای هست که رابـ ـطهای بین اون دو نفر وجود داره.
- اول اینکه بین من و تو، جدایی معنا نداره. از الان با یقین کامل میگم که هیچکس غیر از خدا نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. لااقل من یکی دست از سرت بر نمیدارم. دوماً با حرف نمیشه چیزی رو ثابت کرد. زمان همه چیز رو نشون میده.
یهو ایستاد و گفت:
- اینجا یه فست فوده. محیطشم بدک نیست، میخوای بریم داخل؟
به فست فودی که رو به رومون قرار داشت نگاهی انداختم و گفتم:
- آره بریم. خیلی گشنمه!
یه گاز گنده به همبرزغالی با سس خردلم زدم و با عشق و لـ*ـذت مشغول جویدنش شدم. چشمامو واسه امید که خیره شده بود به من و دست به غذاش نمیزد، گرد کردم و گفتم:
- چرا نمیخوری؟
یه تای ابروش رو بالا داد.
- اتفاقاً دارم میخورم!
یه نیگا به غذای روی میزش انداختم و یه نیگا هم به چشماش که پر بود از شیطنت! یه شیطنت مردونه و مقتدرانه.
میگم نکنه این امید توهمیه؟! چی داره میخوره که من نمیبینم؟!
با تعجب گفتم:
- امید حالت خوبه؟! تو که به چیزی لب نزدی، یه ربعه زل زدی به من فقط!
لبخند کجی زد و دستشو برد سمت پیتزایی که روی میز بود و درهمونحال گفت:
- اونجوری که توی این چند وقته فهمیدم برعکس جوونای روشن فکر حال حاضر تو هنوز تعصب و غیرتت رو روی کسی که دوسش داری حفظ کردی. چرا؟
لبخند کمرنگی زد و نیمنگاهی بهم انداخت.
- این و از دلم بپرس! قبلاً اینجوری نبودم و هنوزم نسبت به هیچکس همچین حسی ندارم؛ اما تو فرق میکنی. نمیدونم چرا وقتی یه مرد بهت نزدیک میشه یا حتی باهات حرف میزنه، کلهم داغ میکنه و میزنم بهسیم آخر!
خندیدم. کمی به خودش فشردم و گفت:
- همیشه بخند. خندههاتو بیشتر از اخمات دوست دارم.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- خودمو چی؟
خندهاش گرفت؛ اما به روی خودش نیورد و گفت:
- تو رو چی؟
چپچپی نگاش کردم و گفتم:
- چی ازت کم میشه اون عبارت رو مثل بچهی آدم مستقیم بهم بگی؟
- به وقتش! برنامه دارم واسه اون موقع.
ابروهام رفت بالا و با کنجکاوی پرسیدم:
- کدوم موقع؟! وقتش کی هست؟
تنها گفت:
- خیلی زود!
با حرص پاهامو کوبوندم به زمین و گفتم:
- ا، امید اذیت نکن دیگه! من دوست دارم الان بشنوم.
نیمنگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
- تو چرا نمیگی؟
سریع جواب دادم:
- اول باید مردا ابراز علاقه کنن!
- بس کن نیاز! چه ربطی به مرد بودن و زن بودن داره؟! عشق جنسیت نمیشناسه!
عشق! یهو توی ذهنم زنگ عجیبی زد.
- امید به نظرت حس ما واقعاً عشقه بهم؟
- مگه شک داری؟
- نمیدونم. آخه خیلیا رو دیدم که اسم دوست داشتن یا حتی هـ*ـوس رو میذارن عشق و وقتی از هم جدا میشن، شروع میکنن به بدگویی پشتسر همدیگه. یا زود میرن با کس دیگهای رابـ ـطه برقرار میکنن. یعنی عشقشون فقط مختص به پروسهای هست که رابـ ـطهای بین اون دو نفر وجود داره.
- اول اینکه بین من و تو، جدایی معنا نداره. از الان با یقین کامل میگم که هیچکس غیر از خدا نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. لااقل من یکی دست از سرت بر نمیدارم. دوماً با حرف نمیشه چیزی رو ثابت کرد. زمان همه چیز رو نشون میده.
یهو ایستاد و گفت:
- اینجا یه فست فوده. محیطشم بدک نیست، میخوای بریم داخل؟
به فست فودی که رو به رومون قرار داشت نگاهی انداختم و گفتم:
- آره بریم. خیلی گشنمه!
یه گاز گنده به همبرزغالی با سس خردلم زدم و با عشق و لـ*ـذت مشغول جویدنش شدم. چشمامو واسه امید که خیره شده بود به من و دست به غذاش نمیزد، گرد کردم و گفتم:
- چرا نمیخوری؟
یه تای ابروش رو بالا داد.
- اتفاقاً دارم میخورم!
یه نیگا به غذای روی میزش انداختم و یه نیگا هم به چشماش که پر بود از شیطنت! یه شیطنت مردونه و مقتدرانه.
میگم نکنه این امید توهمیه؟! چی داره میخوره که من نمیبینم؟!
با تعجب گفتم:
- امید حالت خوبه؟! تو که به چیزی لب نزدی، یه ربعه زل زدی به من فقط!
لبخند کجی زد و دستشو برد سمت پیتزایی که روی میز بود و درهمونحال گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: