- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
طی انتقالی که از دنیای امازیا به دنیای تراگوس صورت گرفت، فشاری بهشون وارد نشد و بیهوشی روی اونها اثر نذاشت. این نشون میداد که هردوی اونها قدرتمند برگشتن.
آدرین و سارا از جاشون بلند شدن. وقتی از دروازه رد شدن، بهطرف جلو شلیک شدن؛ اما خوشبختانه آسیب چندانی ندیدن.
لباسشون رو تکون دادن و به اطراف نگاه کردن. چیزی جز جنگل به چشم نمیخورد. جنگلی که براش بهشدت آشنا بود. جنگلی که ۲۲ سال پیش از اینجا عبور کرده بود.
- اینجا دیگه کجاست؟
- نمیدونم. انگار اینجا رو میشناسم.
- مطمئنی؟
آدرین سری تکون داد و نقشه رو از کولهش همراه با برگهای که آنابلا داده بود، درآورد. همونطور که هردو نقشه رو بررسی میکردن، آدرین جوری که سارا بشنوه گفت:
- اولین چیزی که باید به دست بیاریم سنگ مذاب تو کوه لاواست. بااینحساب دروازه با افکار ما به اون مکان میره.
سر هردو بالا اومد و لبخند زدن.
- پس الان نزدیک اون کوه هستیم.
- ایول!
سارا کف دستش رو به کف دست آدرین کوبید و نقشه رو داخل کولهش گذاشت.
- یه چیزایی از فرمانده آیکان درباره سنگ مذاب شنیدم. من وقتی زخمی شدم و حالم خوب نبود، دایانا اون سنگ مذاب رو به دست آورد.
آدرین دوباره لبخند تلخی زد که سارا متوجّه حال برادرش شد و سریع بحث رو عوض کرد:
- تو نقشه کوه لاوا رو دیدم؛ اما باید از یه دریاچه بزرگ رد بشیم. اون دریاچه متعلق به سرزمین پریدریاییهاست.
دوباره خاطره قدیمی برای آدرین از این سرزمین زنده شد. به یاد آورد که تو دریاچه محافظ سرزمین پریدریاییها، غول آبی به اونها حمله کرد. نگهبانها اون رو پیش ملکه بردن. ملکه خواهر ساکورای بدذات بود که گوهر باارزش سانتورها رو دزدیده بود. دیدن شیردال زخمی و در آخر حمله زاگار، هیولای دریایی، دشمن دیرینه پریدریاییها...
- من میشناسمشون، هدیهای هم ازشون گرفتم.
سارا با شگفتی یه مشت به بازوی برادرش کوبید.
- راست میگی؟ همون لباس پولکدار؟
- آره همون.
همینکه آدرین خواست غرق خاطرات گذشته بشه، سارا بازوی برادرش رو گرفت و راه افتادن. پرندههای دریایی رو دیدن که راه مستقیمی رو پرواز میکردن و حدس زدن که این راه به دریاچه ختم میشه.
سکوت همهجا رو در بر گرفته بود. انگار این همون تراگوس قبله و فرقی با الانی که اهریمن همهجا رو به چنگ گرفته نداره. آسمون آبی و معتدل و سرسبزی درختها، نشون از حیات میداد. انتظار داشت همهجا سیاه و تاریک و مکانی خوفناک شده باشه؛ اما انگار اشتباه میکرد.
سارا شمشیر به دست با احتیاط اطراف رو نگاه میکرد و راهش رو طی میکرد. انگار حس میکرد که چیزی تو این مکان جور درنمیاد. حس بدی داشت. ساحره بودنش باعث شده بود که خطر رو حس کنه که ناگهان هر دو بین دو دست بزرگ و غولپیکر به دام افتادن. سارا از این اتفاق یهویی جیغ کشید و آدرین خودش رو تکون میداد تا از دست غولپیکر بیرون بیاد.
هر دو بهسمت غول چرخیدن که آدرین زیر با دیدن غول یکچشم، گفت:
- سایکلاپس!
(سایکلاپس: سایکلاپس یکی از موجودات افسانهای در اساطیر یونانی است.
سایکلاپسها در اسطورههای یونان، غولهایی با یک چشم در وسط پیشانی هستند. آنها قدرتمند، سرسخت و غیرقابل پیشبینی بوده و حرکات آنها همیشه همراه با خشونت و قدرت بود.)
آدرین و سارا از جاشون بلند شدن. وقتی از دروازه رد شدن، بهطرف جلو شلیک شدن؛ اما خوشبختانه آسیب چندانی ندیدن.
لباسشون رو تکون دادن و به اطراف نگاه کردن. چیزی جز جنگل به چشم نمیخورد. جنگلی که براش بهشدت آشنا بود. جنگلی که ۲۲ سال پیش از اینجا عبور کرده بود.
- اینجا دیگه کجاست؟
- نمیدونم. انگار اینجا رو میشناسم.
- مطمئنی؟
آدرین سری تکون داد و نقشه رو از کولهش همراه با برگهای که آنابلا داده بود، درآورد. همونطور که هردو نقشه رو بررسی میکردن، آدرین جوری که سارا بشنوه گفت:
- اولین چیزی که باید به دست بیاریم سنگ مذاب تو کوه لاواست. بااینحساب دروازه با افکار ما به اون مکان میره.
سر هردو بالا اومد و لبخند زدن.
- پس الان نزدیک اون کوه هستیم.
- ایول!
سارا کف دستش رو به کف دست آدرین کوبید و نقشه رو داخل کولهش گذاشت.
- یه چیزایی از فرمانده آیکان درباره سنگ مذاب شنیدم. من وقتی زخمی شدم و حالم خوب نبود، دایانا اون سنگ مذاب رو به دست آورد.
آدرین دوباره لبخند تلخی زد که سارا متوجّه حال برادرش شد و سریع بحث رو عوض کرد:
- تو نقشه کوه لاوا رو دیدم؛ اما باید از یه دریاچه بزرگ رد بشیم. اون دریاچه متعلق به سرزمین پریدریاییهاست.
دوباره خاطره قدیمی برای آدرین از این سرزمین زنده شد. به یاد آورد که تو دریاچه محافظ سرزمین پریدریاییها، غول آبی به اونها حمله کرد. نگهبانها اون رو پیش ملکه بردن. ملکه خواهر ساکورای بدذات بود که گوهر باارزش سانتورها رو دزدیده بود. دیدن شیردال زخمی و در آخر حمله زاگار، هیولای دریایی، دشمن دیرینه پریدریاییها...
- من میشناسمشون، هدیهای هم ازشون گرفتم.
سارا با شگفتی یه مشت به بازوی برادرش کوبید.
- راست میگی؟ همون لباس پولکدار؟
- آره همون.
همینکه آدرین خواست غرق خاطرات گذشته بشه، سارا بازوی برادرش رو گرفت و راه افتادن. پرندههای دریایی رو دیدن که راه مستقیمی رو پرواز میکردن و حدس زدن که این راه به دریاچه ختم میشه.
سکوت همهجا رو در بر گرفته بود. انگار این همون تراگوس قبله و فرقی با الانی که اهریمن همهجا رو به چنگ گرفته نداره. آسمون آبی و معتدل و سرسبزی درختها، نشون از حیات میداد. انتظار داشت همهجا سیاه و تاریک و مکانی خوفناک شده باشه؛ اما انگار اشتباه میکرد.
سارا شمشیر به دست با احتیاط اطراف رو نگاه میکرد و راهش رو طی میکرد. انگار حس میکرد که چیزی تو این مکان جور درنمیاد. حس بدی داشت. ساحره بودنش باعث شده بود که خطر رو حس کنه که ناگهان هر دو بین دو دست بزرگ و غولپیکر به دام افتادن. سارا از این اتفاق یهویی جیغ کشید و آدرین خودش رو تکون میداد تا از دست غولپیکر بیرون بیاد.
هر دو بهسمت غول چرخیدن که آدرین زیر با دیدن غول یکچشم، گفت:
- سایکلاپس!
(سایکلاپس: سایکلاپس یکی از موجودات افسانهای در اساطیر یونانی است.
سایکلاپسها در اسطورههای یونان، غولهایی با یک چشم در وسط پیشانی هستند. آنها قدرتمند، سرسخت و غیرقابل پیشبینی بوده و حرکات آنها همیشه همراه با خشونت و قدرت بود.)
آخرین ویرایش توسط مدیر: