کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
طی انتقالی که از دنیای امازیا به دنیای تراگوس صورت گرفت، فشاری بهشون وارد نشد و بیهوشی روی اون‌ها اثر نذاشت. این نشون می‌داد که هردوی اون‌ها قدرتمند برگشتن.
آدرین و سارا از جاشون بلند شدن. وقتی از دروازه رد شدن، به‌طرف جلو شلیک شدن؛ اما خوشبختانه آسیب چندانی ندیدن.
لباسشون رو تکون دادن و به اطراف نگاه کردن‌. چیزی جز جنگل به چشم نمی‌خورد. جنگلی که براش به‌شدت آشنا بود. جنگلی که ۲۲ سال پیش از اینجا عبور کرده بود.
- اینجا دیگه کجاست؟
- نمی‌دونم. انگار اینجا رو می‌شناسم.
- مطمئنی؟
آدرین سری تکون داد و نقشه رو از کوله‌ش همراه با برگه‌ای که آنابلا داده بود، درآورد‌. همون‌طور که هردو نقشه رو بررسی می‌کردن، آدرین جوری که سارا بشنوه گفت:
- اولین چیزی که باید به دست بیاریم سنگ مذاب تو کوه لاواست. بااین‌حساب دروازه با افکار ما به اون مکان میره.
سر هردو بالا اومد و لبخند زدن.
- پس الان نزدیک اون کوه هستیم.
- ایول!
سارا کف دستش رو به کف دست آدرین کوبید و نقشه رو داخل کوله‌ش گذاشت.
- یه چیزایی از فرمانده آیکان درباره سنگ مذاب شنیدم. من وقتی زخمی شدم و حالم خوب نبود، دایانا اون سنگ مذاب رو به دست آورد.
آدرین دوباره لبخند تلخی زد که سارا متوجّه حال برادرش شد و سریع بحث رو عوض ‌کرد:
- تو نقشه کوه لاوا رو دیدم؛ اما باید از یه دریاچه بزرگ رد بشیم‌. اون دریاچه متعلق به سرزمین پری‌دریایی‌هاست.
دوباره خاطره قدیمی برای آدرین از این سرزمین زنده شد. به یاد آورد که تو دریاچه محافظ سرزمین پری‌دریایی‌ها، غول آبی به اون‌ها حمله کرد‌. نگهبان‌ها اون رو پیش ملکه بردن. ملکه‌ خواهر ساکورای بدذات بود که گوهر باارزش سانتور‌‌ها رو دزدیده بود. دیدن شیردال زخمی و در آخر حمله‌ زاگار، هیولای دریایی، دشمن دیرینه پری‌دریایی‌ها...
- من می‌شناسمشون، هدیه‌ای هم ازشون گرفتم.
سارا با شگفتی یه ‌مشت به بازوی برادرش کوبید.
- راست میگی؟ همون لباس پولک‌دار؟
- آره همون.
همین‌که آدرین خواست غرق خاطرات گذشته بشه، سارا بازوی برادرش رو گرفت و راه افتادن. پرنده‌های دریایی رو دیدن که راه مستقیمی رو پرواز می‌کردن و حدس زدن که این راه به دریاچه ختم میشه‌.
سکوت همه‌جا رو در بر گرفته بود. انگار این همون تراگوس قبله و فرقی با الانی که اهریمن همه‌جا رو به چنگ گرفته نداره. آسمون آبی و معتدل و سرسبزی درخت‌ها، نشون از حیات می‌داد. انتظار داشت همه‌جا سیاه و تاریک و مکانی خوفناک شده باشه؛ اما انگار اشتباه می‌کرد‌.
سارا شمشیر به دست با احتیاط اطراف رو نگاه می‌کرد و راهش رو طی می‌کرد. انگار حس می‌کرد که چیزی تو این مکان جور درنمیاد. حس بدی داشت. ساحره بودنش باعث شده بود که خطر رو حس کنه که ناگهان هر دو بین دو دست بزرگ و غول‌پیکر به دام افتادن. سارا از این اتفاق یهویی جیغ کشید و آدرین خودش رو تکون می‌داد تا از دست غول‌پیکر بیرون بیاد.
هر دو به‌سمت غول چرخیدن که آدرین زیر با دیدن غول یک‌چشم، گفت:
- سایکلاپس!
(سایکلاپس: سایکلاپس یکی از موجودات افسانه‌ای در اساطیر یونانی‌ است.
سایکلاپس‌ها در اسطوره‌های یونان، غول‌هایی با یک چشم در وسط پیشانی هستند. آن‌ها قدرتمند، سرسخت و غیرقابل پیش‌بینی بوده و حرکات آن‌ها همیشه همراه با خشونت و قدرت بود.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دو غول یک‌چشم که چشم‌هاشون به رنگ سیاه بود، آدرین و سارا رو به شکل یه طعمه میدن. سارا که این‌جور موجودات رو ندیده بود، از ترس رنگش پریده بود.
    غولی که سارا رو گرفته بود، زنی بود که شکم گنده‌ای داشت. سارا رو بو کشید و از سر لـ*ـذت به‌بهی گفت. آدرین هم گیر یه غول جوون افتاده بود که لاغر و استخوونی بود.
    هر دو غول یک‌چشم با این طعمه‌ها غرق لـ*ـذت بردن و سرخوشانه قهقهه می‌زدن. آدرین با صدای بلندی رو به هردوشون گفت:
    - بهتره ما رو آزاد کنید. دلم نمی‌خواد به ضررتون تموم بشه.
    غولی که آدرین رو گرفته بود، رو به اون یکی غول گفت:
    - خواهر ببین این فسقلی چی میگه! شنیدی؟
    - این کوچولو به‌نظر میاد زیاد خواب می‌بینه، باید زود بخورمشون اَندی.
    دوباره خندیدن و اَندی آدرین رو بو کشید که ناگهان چهره‌ش رنگ ترس به خودش گرفت و آدرین رو کمی از خودش دور کرد. خواهرش سریع گفت:
    - چی شده اَندی؟ چرا نمی‌خوریش؟
    با تعجّب نگاهش کرد؛ اما اَندی آدرین طرف خواهرش گرفت و با لکنت گفت:
    - آلیس ای... این بو‌ش... آشنا نیست؟
    غولی که آلیس نام داشت، آدرین رو کمی بو کشید و اون هم ناگهان چهره‌ش ترسیده شد‌؛ ولی ثانیه‌ای بعد چهره‌ش از شدت خشم رو به قرمزی رفت.
    - این همون بوییه که روی تن بابا بود‌. اون بابا رو کشت.
    اَندی خشمگین شد و آدرین رو طرف صورتش گرفت و فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد‌. سارا هم ترسش رو فراموش کرده بود و فقط کنجکاو بود که این دو غول از چی حرف می‌زنن.
    - تو بودی که بابام رو کشتی؟
    با فشار بیشتری که به آدرین وارد کرد، اخم‌هاش بیشتر از قبل تو هم رفت. دوباره خاطره‌های ۲۲ سال پیش رو مرور کرد. به یاد آورد که یه سایکلاپس سر راهشون قرار گرفت و با حمله‌ای که کرد، ماری و جاستین رو بیهوش ‌کرد‌. ‌خودش هم تا مرز مرگ رفت؛ ولی تونست پدرش رو ببینه. دایانا زیر دست اون غول بود و هر لحظه به مرگ نزدیک می‌شد‌؛ اما به خودش اومد و با تیری که پرتاب کرد، چشم‌های اون غول رو کور کرد تا کشته بشه.
    آدرین لبخند شیطنتی زد و با خودش گفت که اگه آزاد نشه، مثل پدرشون دچار مرگ دردناکی میشن.
    - درسته، من پدرت رو کشتم. با تیروکمون خودم چشم‌هاش رو کور کردم تا بمیره. شماها من رو نمی‌شناسید. اگه آزادمون نکنید، به روش دیگه‌ای آزاد می‌شیم.
    این حرف باعث نشد اون دو غول سرکش ازش بترسن، فقط شدت خشم و کینه‌شون رو بیشتر کرد.
    - باید تاوان پس بدید.
    - سالیانه که دنبال تو هستیم. برامون مهم نیست که کی هستی، فقط مرگت برامون اهمیت داره.
    دستی که آلیس باهاش سارا رو گرفته بود بالا رفت و جلوی دهن بزرگش قرار گرفت تا به داخل دهنش بندازه‌. سارا دست‌هاش گیر کرده بود و نمی‌تونست وردی رو انجام بده. البته این نژاد از غول‌ها هر حرکت جادویی رو از طرف منع می‌کردن.
    آدرین صبرش تموم شد و با بستن چشم‌هاش، ناپدید شد و پشت آلیس ظاهر شد. شمشیر اژدها رو ظاهر کرد و قدرتی بهش داد. پاهای بزرگ و کثیفش رو هدف قرار داد و شمشیر رو پایین آورد و پای راستش رو از مچ قطع کرد. این فقط تو چند دقیقه اتفاق افتاد.
    ناله دردآلود و بسیار بلند آلیس به هوا رفت و جنگل رو به لرزه درآورد. سارا رو پرت کرد و خودش هم روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    درسته که اگه گیر نژاد سایکلاپس‌ها بیفتی قادر نیستی از جادو و قدرتت استفاده کنی، درسته که پوست ضخیم و غیر‌قابل نفوذ دارن؛ اما برای آدرین این قدرت سایکلاپس‌ها لحاظ می‌شد؟ شمشیر اژدها هم نمی‌تونست آسیبی برسونه؟
    اون آخرین نسل از اژدهای سپید و خدای (اسطوره) محافظه و قوی‌ترین و برترین موجود به حساب میاد؛ پس سایکلاپس‌ها با توانایی‌هاشون هم نمی‌تونن به آدرین آسیب برسونن.
    اَندی شوکه از ترس به‌سمت خواهرش رفت و جلوش زانو زد. سعی داشت خواهرش رو آروم‌ کنه. تیکه‌ای از لباسش رو پاره کرد و زخم پاش رو بست تا بیشتر خون‌ریزی نکنه.
    آدرین با نیشخند از کنارشون رد شد و به‌طرف سارا رفت که از جاش بلند شده بود و حالت حمله گرفته بود. جرقه‌های قرمزرنگی تو دست‌هاش شکل گرفته بود که با علامت برادرش، جرقه رو محو کرد.
    - حالت خوبه؟
    - آ... آره خوبم. مرسی که نجاتم دادی؛ وگرنه باید تو اون دهن بوگندوش خورده می‌شدم. بوی پیاز می‌داد.
    آدرین تا این رو شنید، با صدای بلندی زد زیر خنده‌. سارا هم همراهش خندید‌.
    - دوباره شما اِلف‌های عوضی رو گیر میارم‌. انتقام پدرم و خواهرم رو می‌گیرم‌. دوباره همدیگه رو می‌بینیم.
    حواس آدرین به‌طرف اَندی جمع شد که خواهرش رو روی کمرش انداخته بود و با عصبانیت به آدرین خیره بود‌.
    - من که گفتم ما رو آزاد کن. خودت تصمیم اشتباهی گرفتی.
    نعره‌ای کشید و عقب‌گرد کرد و رفت. همون‌طور که می‌رفت داد زد:
    - من با چندین سرباز اربـاب دنبالتون می‌گردم. عواقب خوبی در انتظارتون نخواهد بود.
    و بعد به‌سرعت دوید و از جلوی چشم آدرین و سارا محو شد‌. دوباره هردو با همدیگه خندیدن و به راهشون ادامه دادن.
    - وای داداش نیومده یه اتفاق جدید پیش اومد. خدا می‌دونه بعد از این ‌چه اتفاقاتی قرار برامون بیفته. راستی اون غولا از چی حرف می‌زدن؟
    - حالا مونده تا بفهمی چه چیزهایی وجود داره. شاید ماه‌ها این سفر طول بکشه.
    آدرین خندید و ادامه داد:
    - داشتیم از جنگلی رد می‌شدیم، من بودم‌ و دایانا، فرمانده آیکان و ماری! یه سایکلاپس جلومون گرفت و بهمون آسیب زد. بدنش ضخیم بود. من هم با تیرکمون چشمش رو هدف گرفتم و کشته شد.
    چشم‌های سارا برق زد.
    - جدی میگی؟ کاش من هم همراهتون بودم! ماری از سفرتون بهم گفته بود. یه ماجراجویی پرهیجان.
    آدرین خندید و دستش رو دور گردن خواهر انداخت و سرش رو بوسید‌.
    - الان که پیش منی، قراره یه ماجراجوی طولانی داشته باشیم.
    - وای خیلی عالیه.
    از همین ذوق و هیجان خواهرش شاد شده بود و از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا خوش‌حال باشه.
    - اون غوله زیردست اهریمن بود. ما رو نشناخته باشه؟
    - نه فقط فکر می‌کنه که ما یه اِلف ساده‌ایم. نمی‌تونه ما رو پیدا کنه. اهریمن هم‌ این‌قدر بیکار نیست که بیاد به حرف این غول مُردنی گوش بده.
    باز خنده‌هاشون به هوا رفت که آدرین با دیدن دریاچه که می‌درخشید، سرعتش رو بیشتر کرد.
    - به سرزمین پری‌دریایی‌ها خوش اومدی.
    سارا سرش رو بالا گرفت و دریاچه درخشان رو دید. ناباور زمزمه کرد:
    - پس این دریاچه محل زندگی پری‌دریایی‌هاست؟ دلم می‌خواد یکیشون رو ببینم.
    سارا هم به برادرش رسید و کنارش ایستاد. چشمم رو مجسمه بزرگی از پری‌دریایی افتاد که نیزه سه‌شاخی به دست داشت. این یه علامت خوشامدگویی بود و یا علامت خطر!
    آدرین ساحل کوچیک اینجا رو زیاد دوست‌ نداشت و براش جالب نبود. ساحل‌های کانادا رو بیشتر ترجیح می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کانادا، کشوری که تا هجده‌سالگیش اونجا ساکن بود و بین انسان‌هایی فانی و عادی زندگی می‌کرد. خودش رو هم متعلق به اون مکان هم می‌دونست. دورگه اِلف و انسان بود؛ پس از انسان بودنش تنفری نداشت.
    - حالا چه‌جوری بریم اون‌ور؟
    - با قایق.
    سرش به‌طرف آدرین چرخید.
    - اینجا قایق می‌بینی؟
    - اونجا آره.
    اشاره به بوته‌ای کرد که بین اون قایق کوچیکی پنهون شده بود. انگشت‌های سارا به حرکت دراومد و قایق از لای بوته‌ها بالا اومد و به‌سمت دریاچه‌ رفت و بعد آروم روی آب قرار گرفت.
    آدرین لبخندی زد و سارا ابروهاش رو بالا انداخت‌. قدم‌های محکم و پرغروری برداشت و داخل قایق نشست. از این‌همه شیطنت خواهرش خنده‌ش گرفته بود. خودش هم روبه‌روی سارا نشست و پارو رو به دست گرفت.
    - کمک نمی‌کنی نه؟
    - وقتی تو هستی، یه مرد گنده هست، چرا من کمک کنم؟!
    آدرین سری از تأسف تکون داد و پارو رو داخل آب فرو کرد ‌و تکونش داد. قایق به‌آرومی حرکت کرد و همون‌طور که از ساحل فاصله می‌گرفتن، گفت:
    - فکر کنم کل روز تو دریاچه باشیم. امیدوارم محافظ نباشه.
    سارا از کوله‌ش یه لقمه درآورد و مشغول خوردن شد.
    - غول آبی رو میگی؟ مشکلی پیش نمیاد.
    آدرین نمی‌دونست که خواهرش با چه سند و مدرکی همچین حرفی رو می‌زنه. به چی اعتماد داشت و از چی مطمئن بود؟
    شونه‌ای بالا انداخت.
    - اگه باز هم دستگیر بشیم، مطمئنم که خیلی زود آزاد می‌شیم؛ اما نمی‌خوام زمانمون الکی هدر بره.
    سارا اهمیتی نداد و فقط به فکر خوردن بود. جوری با اشتها می‌خورد که دهن آدرین هم آب افتاد. سارا لبخندی زد و یه لقمه از کوله درآورد و تو دهن آدرین گذاشت‌.
    - بخور نوش جونت.
    بعد از ساعاتی بدون هیچ مشکلی به اون‌ور دریاچه رسیدن. از قایق بیرون‌ پریدن و راهشون رو به‌سمت تنها کوه بلند این منطقه کج کردن.
    - تا اونجا یه ساعته راهه، به‌نظر می‌رسه که رسیدن به اولین ماده خیلی آسون بود.
    - آره اگه اون غولای بوگندو رو فاکتور بگیریم.
    دوباره خندیدن و با سرعت به‌سمت کوه لاوا حرکت کردن. هرچه جلوتر می‌رفتن، صدا‌های عجیب و بلندی رو می‌شنیدن. حالا مقابلشون یه تپه بلند بود که باید بالا می‌رفتن. صدا واضح‌تر شده بود و صدا‌های شمشیر و نعره به گوش می‌رسید.
    - به نظرت چه اتفاقی افتاده؟
    - بریم بالا می‌فهمیم. انگار ‌پشت این تپه جنگ بزرگی به راه افتاده.
    آدرین از تپه بالا رفت و سارا هم صبر نکرد. وقتی به بالا رسیدن، سـ*ـینه‌خیز جلو رفتن و وقتی صحنه‌ی روبه‌روشون رو دیدن، به‌شدت تعجّب کردن.
    - خدای من! وحشتناکه!
    آدرین اخم کرد.
    - پس بگو چرا محافظ نبود و اطراف این‌قدر آروم و ساکت بود. انگار اهریمن سرزمین پری‌دریایی‌‌ها رو می‌خواست.
    دشتی که روبه‌روش بود، کامل زیر ابر‌های سیاه احاطه شده بود و ارتشی از اورانوس‌ها و اورک‌ها، مقابل پری‌دریایی‌هایی که به‌جای بال ماهی، پا داشتن، می‌جنگیدن. داخل زرهی به رنگ سفید بودن و از آب داخل زره نفس می‌کشیدن.
    چیز عجیبی که وجود داشت، محافظ پری‌دریایی‌ها، غول آبی بود که وسط دشت حضور داشت و آب‌هایی که از دستش خارج می‌کرد، ارتش اهریمن رو خفه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    پری‌دریایی‌ها با نیزه‌های سه‌شاخ می‌جنگیدن و اورانوس‌ها و اورک‌ها با شمشیر‌هایی که قدرت لازم رو نداشت حمله می‌کردن؛ اما با ضربات محکم از وسط می‌شکست. تعداد پری‌های دریایی بیشتر بود و یقیناً پیروز این میدون می‌شدن. جنگ کنار کوه لاوا بود که ناگهان از دهانه کوه لاوا، مواد مذاب بالا اومد و روی سر ارتش اهریمن ریخته شد. ناله‌های زجرآورشون دراومد و روی زمین افتادن و از درد در حال جون‌دادن بودن. بقیه ارتش اهریمن هم که جونشون رو دوست داشتن، پا به فرار گذاشتن. بوی گوشتشون رو که می‌سوخت آدرین و سارا هم حس می‌کردن. ابر‌های تاریک هم محو شدن و دشت به سرسبزی و نشاط قبل خودش برگشت.
    جیغ و هورای ارتش پری‌های دریایی تو دشت طنین‌انداز شد و همه باهم یک‌صدا گفتن:
    - زنده باد ملکه! زنده باد فرزند مذاب!
    ارتش پری‌های دریایی تو صف‌های ده‌تایی منظم‌ پشت هم قرار گرفتن و به‌سمت دریاچه حرکت کردن‌. ملکه هم سوار اسبی از جنس آب شده بود. غول آبی، شکل و شمایل خودش رو از دست داد و آب به داخل زمین نفوذ کرد. این صحنه سارا رو به وجد آورده بود.
    - داداش به نظرت نباید بریم؟ تا چند دقیقه دیگه به اینجا می‌رسن.
    آدرین به خودش اومد و دست سارا رو گرفت و به‌سمت تخته‌سنگ‌ بزرگی رفتن و‌ پشتش پنهون شدن.
    ارتش پری‌های دریایی از‌ کنار تخته‌سنگ‌ گذشتن و بدون هیچ درنگی وارد دریاچه شدن. همین‌که داخل آب شدن، از پشت تخته‌سنگ بیرون‌ اومدن و با دویدن خودشون رو به کوه لاوا رسوندن. از کنار جنازه‌های اورانوس‌ها و اورک‌ها رد می‌شدن که بعد از دقایقی به گرده‌های سیاهی تبدیل شدن.
    صبر نکردن و از کوه بالا رفتن. بعد از یکه ساعت به محوط بزرگی تو وسط کوه رسیدن‌ و اونجا با یه غار نه‌چندان بزرگ روبه‌رو شدن‌، البته انتظار چنین چیزی رو داشتن. آدرین که به محوطه رسیده بود، دست سارا رو گرفت و بالا کشیدش.
    - به‌نظرت سنگ مذاب اینجاست؟
    آدرین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - آنابلا که می‌گفت تو کوه لاواست.
    سارا اطراف رو چرخی زد و کنار غار، تخته‌چوبی رو که به شکل تابلو بود دید‌. به‌سمتش رفت و از روی زمین برداشتش. وقتی متن روی تابلو رو خوند، برادرش رو صدا زد:
    - آدرین! آدرین! بدو بیا اینجا ببین چی پیدا کردم.
    آدرین سریع فاصله خودش با سارا رو طی کرد و متن روی تابلو رو زمزمه کرد:
    - سنگ مذاب، قلب خروشان کوه.
    سر هر دو بالا اومد و چشم‌‌هاشون به هم گره خورد.
    - منظورش چیه؟
    - نمی‌دونم. باید بفهمیم داخل غار چی هست. حتماً داخل غار یه چیزی پیدا می‌کنیم.
    تابلو رو کنار غار گذاشتن و وارد غار شدن‌. داخل غار خنک بود که باعث لذتشون شد. بعد از گذشت از چند راه پرپیچ‌وخم، نور قرمزرنگی رو از ته غار دیدن. هوا از خنکی رو به داغی داشت تغییر می‌کرد.
    - فکر کنم ته این غار دره‌ی مواد مذابه.
    سرعتشون رو بیشتر کردن و با جلو رفتن، عرق می‌ریختن. همین‌که به ته غار رسیدن، از حرکت ایستادن و پایین دره رو نگاه کردن که مواد مذاب رو به پایین می‌رفت. داغیش که به صورتشون می‌خورد، عرق زیادی می‌ریختن. صورت هر دو نفر قرمز شده بود.
    - واقعاً این مواد مذاب خروشانه. هر کی تو این بیفته هیچیش نمی‌مونه.
    آدرین از دره فاصله گرفت و فکرش مشغول متن تابلو شد. سارا هم که چیزی به ذهنش رسیده بود، رو به برادرش گفت:
    - داداش تو چی گفتی؟
    آدرین با تعجّب جواب داد:
    - گفتم هر کی تو این دره بیفته چیزی ازش نمی‌مونه.
    سارا سرش رو به‌طرفین تکون داد.
    - نه قبلش.
    - حالت خوبه؟ گفتم این مواد مذاب خروشانه.
    لبخندی رو لب‌های سارا شکل گرفت.
    - بیا اینجا کارت دارم.
    آدرین که کنجکاو بود تا ببینه منظور از این کارهای سارا چیه، کنارش ایستاد.
    - اگه این ‌چیزی که فکر می‌کنم درست باشه، من می‌دونم سنگ‌ مذاب کجاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    گوشه لب سارا بالا رفت و سریع بازوی آدرین رو گرفت و به دره نزدیک شد.
    - خب سنگ‌ مذاب کجاست؟
    - شاید دیوونگیه؛ ولی باید بریم تو این مواد مذاب‌.
    مهلتی به آدرین نداد و ناگهان خودش و برادرش رو داخل مواد مذاب پرت کرد. جیغ و داد هر دو به هوا رفت و آروم‌آروم چشم‌هاشون بسته شد‌.
    ***
    با تکون‌هایی که خورد،‌ چشم‌هاش‌ رو باز کرد. همه‌جا رو تار می‌دید. سعی کرد با کمک سارا که مدام صدای گنگش رو می‌شنید، بلند بشه. تکیه‌ش رو به صخره‌ای داد و نفس عمیقی کشید. چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با کمک دست‌هاش مالید.
    - آدرین حالت خوبه؟
    وقتی دیدش بهتر شد، اطراف رو نگاه کرد. به‌نظر می‌رسید که داخل کوه هستن.
    - من خوبم. اینجا کجاست؟
    سارا هم اطراف رو‌ نگاه گذرایی انداخت.
    - داخل کوهیم. یادته که چه اتفاقی افتاد؟
    آدرین ذهنش رو به کار انداخت تا ببینه چطوری به اینجا اومد. بالای کوه بودن و تابلو رو دیدن. داخل غار شدن و بعد به دره مذاب رسیدن. بعد سارا یه حرفی زد و...
    شم‌هاش گرد شد و رو به سارا گفت:
    - تو یه دیوونه‌ای سارا، چرا این کار رو کردی؟
    سارا خنده شیرینی کرد.
    - مذاب، قلب خروشان کوهه دیگه. الکی‌الکی تو مدرسه باهوش صدات می‌زدن!
    - خب حالا! نمی‌خواد پز مغزت رو بدی.
    آدرین از جاش بلند شد و دقیق به اطراف نگاه کرد. یه رود بزرگ از مذاب رو دید که بدون مشکلی جریان داشت و در آخر به داخل دره‌ای ریخته می‌شد. کمی‌ تاریک بود؛ اما می‌شد همه‌جا رو دید.
    - سنگ‌ مذاب رو باید از کی گرفت؟
    آدرین کمی فکر کرد و با جرقه‌ای که تو ذهنش زده شد، با صدای بلند گفت:
    - فرزند مذاب! کجا هستین؟
    سارا به برادرش نزدیک شد و اطراف رو نگاه کردن. منتظر یه واکنش عجیب بودن. هیچ اتفاقی نیفتاد. دقایقی گذشت که صدای سارا در اومد.
    - انگار نه فرزند مذابی وجود داره، نه سنگ مذابی. شاید راه رو اشتباه اومدیم.
    همین‌که آدرین خواست حرف خواهرش رو تأیید کنه، صدای غرشی از داخل رود مذاب اومد.
    - تو هم شنیدی؟
    سارا کمی اخم‌‌ کرد.
    - آره، صدا از داخل رود مذاب اومد.
    هر دو خیره به رود بودن که مواد مذاب از داخل رود حرکت کرد و به‌طرف آدرین و سارا اومد.
    - این دیگه چیه؟
    مواد مذاب در فاصله پنج‌متری اون‌ها ایستاد و رو به بالا جریان پیدا کرد. آروم‌آروم داشت قالب یه انسان رو به خودش می‌گرفت. اول پاها شکل گرفتن و بعد اعضای دیگه.
    آدرین تپش قلب سارا رو که هیجان‌زده شده بود می‌شنید. حتّی خودش هم متحیر این صحنه جذاب بود. وقتی‌که صورتش شکل گرفت، چشم‌هاش مثل آتیش شعله‌ور شدن. دهنش باز شد و صدای دل‌نوازی از خودش خارج کرد.
    - باز هم مهمان‌های جدید. شما‌ها سومین افرادی هستید که تونستید با شجاعتتون من رو ببینید. باعث افتخارمه.
    هیچ حرفی نمی‌تونستن از حیرت بزنن. آدرین به خودش اومد و لبخندی زد.
    - شما فرزند مذاب هستین؟
    سارا این حرف رو زد که فرزند مذاب، سرش رو کج کرد و نگاهی عاقل‌اندرسفیهانه‌ای بهش انداخت.
    - به‌ نظرت شبیه کی هستم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سارا شونه‌ای بالا انداخت که آدرین قدمی جلو اومد و گفت:
    - این مهم نیست. ما برای یه چیزی اینجا اومدیم.
    فرزند مذاب تو چشم‌های آدرین نگاه کرد. انگار می‌خواست که از چشم‌هاش چیزی رو بفهمه؛ اما موفق نمی‌شد.
    - می‌تونم بگم هر کی که اینجاست، برای گرفتن سنگ‌ مذاب میاد، نه برای دیدن من!
    ابرو‌های آدرین بالا پریدن.
    - درسته. برای سنگ مذاب اومدیم. حدس می‌زنیم که سنگ مذاب پیش شماست.
    - درست حدس زدید.
    سارا با مِن‌مِن وسط بحث این دو پرید.
    - پس‌ سنگ مذاب رو می‌دید؟
    فرزند مذاب سری از تأیید تکون داد.
    - البته؛ اما باید باور کنم که تو راه درستی ازش استفاده می‌کنید.
    آدرین و سارا به هم ‌نگاه کردن.
    - چطور ثابت کنیم؟
    فرزند مذاب هر دو دست‌هاش رو بالا آورد و اشاره کرد که جلو برن.
    - دستتون رو روی دستم بذارید. اگه هدف درستی داشته باشید، اتفاقی براتون نمیفته.
    آدرین و سارا روبه‌روش ایستادن و بدون هیچ مکث یا ترسی، دست‌ در دست فرزند مذاب گذاشتن. گرمای لـ*ـذت‌بخشی رو احساس کردن که فرزند مذاب دستش رو عقب کشید.
    - شما‌ها قبول شدید. هدفتون بزرگ و درست بود. می‌تونم بپرسم هدفتون چیه؟
    آدرین کمی دودل شد. زیرچشمی به چشم‌های سارا نگاه کرد.
    - می‌تونیم بهتون اعتماد کنیم؟
    لب‌های فرزند مذاب کش اومد و لبخندی زد.
    - البته که می‌تونید.
    آدرین نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌خوایم اهریمن رو از بین ببریم.
    فرزند مذاب لحظه‌ای خشکش زد و لبخندش از بین رفت. طولی نکشید که اخم وحشتناکی تو صورتش ایجاد شد.
    آدرین که افکار گوناگونی داشت، کمی از فرزند مذاب فاصله گرفت. سارا هم همین کار رو کرد.
    - چه اتفاقی افتاد؟
    دست‌های فرزند مذاب مشت شدن و با صدای بلندی غرید:
    - اون اِلف احمق من رو گول زد. میلیون‌ها سال کسی همچین کاری با من نکرده بود. اون سنگ‌ مذاب رو گرفت تا به اهریمن تبدیل بشه.
    چشم‌های آدرین و سارا از تعجّب گرد شد.
    - حالا هم تراگوس و چندین دنیای دیگه رو به چنگ گرفته. داره تمامی سرزمین‌ها و قبیله‌ها رو زیر سلطه خودش درمیاره.
    چشم‌های آتشینش شعله‌ور‌تر شد. به‌قدری‌ سوزان و شعله‌ور بود‌ که اگه آهنی زیر این آتیش قرار می‌گرفت، در عرض چند ثانیه ذوب می‌شد.
    برادر و خواهر شوکه بودن. حرفی برای گفتن نداشتن. سارا به خودش جرئت داد و به‌سمتش رفت.
    - لطفاً آروم باشید. ما داریم سعی می‌کنیم که اهریمن رو بکشیم.
    فرزند مذاب خشمش کمی فروکش کرد؛ ولی اون لحن عصبی تو صداش وجود داشت‌.
    - من نمی‌تونم بفهمم هویتتون چیه؛ اما اگه‌ کمک خواستید، ارتشی خواستید، من رو در جریان بذارید. خیلی بیشتر از شماها علاقه‌مندم تا اون اهریمن پلید رو از بین ببرم.
    آدرین هم به‌سمتش رفت و با اطمینان گفت:
    - مطمئن باشید که اون اهریمن، جلوی چشم ‌‌شما از بین میره.
    حالا خشمش کاملاً از بین رفت و لبخندی زد. خنده‌ش جذاب نبود؛ اما دیدنی بود‌. هر دو دست‌های فرزند مذاب بالا اومد و با مالش دادنش، چیز گردی به وجود آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دست‌هاش رو باز کرد و سنگ سیاه و گردی با رگه‌های نارنجی که مذاب بود، ظاهر شد.
    آدرین و سارا لبخندی زدن که فرزند مذاب گفت:
    - بگیریدش. امیدوارم بتونین تو این راه موفق بشین.
    سارا سنگ مذاب رو گرفت که باز اون گرمای لـ*ـذت‌بخش تو وجودش رخنه کرد. چشم‌هاش رو بست و سنگ‌ مذاب ناپدید شد.
    - چی‌کارش کردی؟
    سارا چشم‌‌هاش رو باز کرد و به آدرین که کنجکاو نگاهش می‌کرد گفت:
    - انتظار که نداری تو کوله مواد رو نگاه داریم. مواد رو جای امنی ناپدید کردم و جز من کسی نمی‌تونه اون‌‌ها رو ظاهر کنه. این هم یه استعدادیه که خودم پیداش کردم.
    دندون‌هاش رو برای آدرین به نمایش گذاشت. سارا ازش چشم گرفت و رو به فرزند مذاب که نگاهشون می‌کرد گفت:
    - چطور از اینجا خارج بشیم؟ راه رو بلد نیستیم.
    بار دیگه دست‌های فرزند مذاب بالا اومد و رو شونه‌های آدرین و سارا نشست. ثانیه‌ای نکشید که چشم‌‌هاشون بسته شد و تو تاریکی فرو رفتن؛ اما صدای هشدارگونه فرزند مذاب رو شنیدن:
    - نذارید اهریمن بهتون چیره بشه؛ چون جز تباهی و تاریکی چیز دیگه‌ای نداره‌.
    ***
    دنیای زاگارد
    اهریمن جلوی کوه بزرگی که که ارتفاع اون نامحدود بود ایستاد. کوه آراگون رو که همه فکر می‌کردن تنها یه افسانه قدیمیه، اهریمن پیداش کرده بود. دنیایی که ‌هیچ‌کس قادر به پیدا کردنش نبود و کسی جز خدایان به اینجا نمی‌اومدن؛ اما تاریکی‌ با قدرت نامحدودش این‌ مکان افسانه‌ای رو پیدا کرد.
    خدایانی که به اینجا می‌اومدن، همراه با لیگارد‌ها سلاح‌های قدرتمند افسانه‌ای رو می‌ساختن. از جمله شمشیر خدایان که در این مکان مخوف با دست‌های زئوس و پوسایدون ساخته شد.
    کوه آراگون مکانی بود که سلاح‌های افسانه‌ای و قدرتمند تو کوره‌ای که ستاره داغش می‌کرد، ساخته می‌شدن. حالا اهریمن هم سلاح می‌خواست، سلاحی که به ذهن‌ها هم‌ نمی‌تونست خطور کنه.
    اطراف کوه آراگون رو دره‌ای بزرگ تاریک دربرگرفته بود. دره‌ای نامحدود ‌که تمومی ‌نداشت. کسی که داخل این دره می‌افتاد، زنده برنمی‌گشت و تا زمانی که به مرگ طبیعی کشته نمی‌شد، معلق رو به‌ پایین می‌رفت.
    افرادی که تو این دنیا زندگی می‌کردن، این دره رو دره ناتمام نام‌‌گذاری کرده بودن. این بدترین مرگ برای هر کی بود که داخل این دره می‌افتاد.
    اهریمن روبه‌روی دروازه صدمتری که از جنس خود سنگ کوه بود، ایستاد. چند ثانیه بعد، دروازه باز شد و پادشاه لیگارد‌ها از دروازه خارج شد و رو به اهریمن زانو زد.
    - خوش اومدید اربـاب! منتظرتون بودم.
    (لیگارد: موجوداتی شبیه به انسان‌ها اما با قد بلند و پوستی سبزرنگ بودند. قدرت‌هایشان بر این بود که سلاح‌های افسانه‌ای برای خدایان می‌ساختند.)
    اهریمن بدون هیچ توجه‌ای از کنارش عبور کرد و وارد سالن بزرگ که داخل کوه بود، شد. هیچ‌چیز خیره‌کننده‌ای جز تابلو‌های پادشاهان گذشته در کنار خدایان نبود. پوزخندی زد و سرعتش رو بیشتر کرد. به بالای سرش نگاه کرد که داخل کوه رو کنده بودن. با ستون آهنی بزرگی که وسط کوه ساخته بودن، رو‌ به بالا با سرعت می‌رفتن. به شکل یه آسانسور قدیمی بود و باهاش تا بالای کوه می‌رفتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اهریمن وارد اتاقک آهنی شد و بعد از اون پادشاه لیگارد‌ها وارد شد‌. ترس رو می‌شد از چهره‌ش دید که توانایی خیره شدن تو چشم‌های اهریمن رو نداشت.
    کنار اهریمن ایستاد و دست‌هاش رو به هم کوبید. اتاقک آهنی بلافاصله با سرعتی باورنکردنی رو به بالا رفت. هیچ‌کدوم به طرفی پرت نشدن و این جای خوش‌حالی برای پادشاه لیگارد‌ها داشت. هرچه بالاتر می‌رفتن، درخشش‌هایی رو دیوار‌های کوه دیده می‌شد. اهریمن کمی چشم‌هاش رو تیز کرد و الماس‌های زیادی به رنگ‌های مختلف رو روی کوه دید.
    - اربـاب سال‌ها روی سلاحتون کار کردیم، خوشبختانه سر زمانی که اعلام کرده بودین به اتمام رسید.
    - خوبه.
    پادشاه نفس عمیقی کشید و گفت:
    - این تنها سلاح جهان محسوب میشه که چنین قدرتی داره و یقیناً آخرین سلاح قدرتمند جهان خواهد بود. دیگه هیچ موجودی و هیچ سلاحی نمی‌تونه شما رو از بین ببره.
    اهریمن این‌ بار لبخند کوچیکی زد که سریع محو شد.
    - امیدوارم همین‌طور که میگی باشه آرسون.
    سرش رو به‌طرف پادشاه لیگاردها، آرسون، چرخوند و ادامه داد:
    - وگرنه اتفاق خوبی برات نمیفته. متوجّه هستی که؟
    آرسون از ترس به خودش لرزید. سریع تعظیم کرد و با لنکت گفت:
    - نه ار... اربـاب این اطم... اطمینان رو میدم که هم... همون سلاحیه که خو... خودتون خواس... خواستین.
    اهریمن از ترس آرسون بسیار لـ*ـذت برد. نیشخندی زد و نگاهش رو ازش گرفت.
    بعد از دقایق طولانی به مکان مورد نظر رسیدن. اتاقک ایستاد و اهریمن سریع از اتاقک خارج شد. به مرتفع‌ترین جای ممکن رسیده بودن؛ اما یک‌چهارم کوه رو هم بالا نیومده بودن.
    از پلی گذشت و وارد میدونی بزرگ شد که در وسط میدون، ده لیگارد زانو زده بودن. روبه‌روی لیگارد‌ها یه جعبه وجود داشت. اهریمن بهش نزدیک شد و جعبه رو باز کرد. وقتی وسیله داخل جعبه رو دید، لبخندی زد.
    - پس درستش کردی. انگار تهدیدم رو جدی گرفته بودی.
    - من به شما قول داده بودم. فقط خودتون می‌دونید که چی‌کار باید بکنید.
    اهریمن دستش رو داخل جعبه کرد و انگشتر رو بیرون آورد. انگشتری که تمامش از الماس سفید بود. هیچ شکل تزئینی نداشت و فقط گرد بود و می‌درخشید.
    انگشتر رو داخل انگشت اشاره استخوونیش کرد که ناگهان درد وحشتناکی تو وجودش سرازیر شد. روی زانو‌هاش افتاد و ناله بلندش دراومد. ده لیگارد سریع به‌سمت اهریمن دویدن که اهریمن با صدای بلندی غرید:
    - برید گم شید موجودات رقت‌انگیز.
    از ترس به عقب رفتن و اهریمن از درد به خودش پیچید. صدای دردآلودش تو کل کوه آراگون اکو شد.
    انگشتر از سفیدی رو به سیاهی رفت. می‌شد دید که آروم‌آروم تاریک می‌شد؛ اما درد اهریمن هم بیشتر می‌شد.
    وقتی انگشتر کامل سیاه شد، درد وحشتناک هم از تن اهریمن دور شد. لبخندی زد و از جاش بلند شد. وقتی انگشتر رو دید که کاملاً تاریک شده، قهقهه‌ی بلندی زد.
    - حالا دیگه من برای همیشه، تا زمانی که جهان وجود داره، جاودانه و قدرتمند می‌مونم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین و سارا خودشون رو پایین‌ کوه ‌دیدن‌. انگار برای دقایقی طولانی بیهوش بودن. سارا با هیجان گفت:
    - وای! اولی رو به دست آوردیم.
    - حالا این‌قدر هم خوش‌حالی نداره.
    سارا رو به آدرین اخم کرد.
    - به تو چه؟! فضولی؟
    - آره.
    چشمکی زد و به راه افتاد. سارا هم ادامه نداد و نقشه‌ رو از کوله‌ش درآورد. تو هر منطقه‌ای شماره‌‌گذاری شده بود. این کار آنابلا بود. کار رو برای پیدا کردن مواد آسون کرده بود‌. فکر همه‌جا رو حسابی کرده بود.
    - حالا باید دنبال پرتقال بنفش تو باغ افسونگر بگردیم.
    سارا سرش رو بیشتر تو نقشه فرو‌‌ کرد تا منطقه‌ای رو که باید برن به‌خوبی بررسی کنه.
    - هوم‌. ما الان تو قلمروی پری‌های دریایی، نزدیک سرزمین ساتین هستیم. اونجایی که باید دنبال پرتقال بنفش بگردیم، تو سرزمین ساحره‌ها و جادوگرانه.
    سرش رو از نقشه بیرون آورد و با تعجّب رو به آدرین گفت:
    - اونجا که از بین رفته. چه سرزمینی آخه؟
    آدرین شونه‌ای بالا انداخت‌ و به سرزمین ساحره‌ها و جادوگران راهش رو کج کرد.
    - باید از مرز رد بشیم، همون‌طور که می‌دونی مرز‌ها به‌شدت حفاظت میشن.
    آدرین با بی‌تفاوتی جواب داد:
    - همیشه راهی هست. نگران نباش.
    سارا از این بی‌توجهی و بی‌تفاوت بودن برادرش حرص می‌خورد. ساکت موند و نقشه رو دوباره برای راهی بهتر بررسی کرد‌.
    بعد از ساعاتی که از دشت وسیع بی‌صدا و بی‌خطر عبور می‌کردن، به جنگلی برخورد کردن. جنگل مثل بقیه جنگل‌ها بود؛ پس بی‌درنگ واردش شدن. تنها صدایی که می‌اومد، صدای دارکوب بود که درختی رو با نوک سریع و تندش می‌شکافت.
    - این مرز سرزمین ساتین و سرزمین ساحره‌هاست. چرا محافظ نداره؟
    این سؤالی بود که کنجکاوش کرده بود‌‌.
    - چون ساحره و جادوگری نیست که بخواد از اینجا رد بشه. اونجا یه سرزمین فراموش‌شده‌ست. برای همینه که محافظ نداره.
    سارا آهانی گفت و از کنار برادرش دور نشد. نزدیکش ایستاد و درخت‌های بلند سربه‌فلک‌کشیده‌‌ رو نگاه می‌کرد. تراگوس تو هر نقطه‌ش جنگل بزرگی داشت و هیچ مکانی نبود که درخت نداشته باشه، جز سرزمین کوتوله ها، یعنی لانگین.
    آفتاب داشت محو می‌شد و ماه تابان داشت ظاهر می‌شد. تاریکی تو این جنگل زودتر شکل گرفت که آدرین کنار درختی نشست و بهش تکیه داد.
    - همین‌جا استراحت می‌کنیم، صبح راه میفتیم. خطری وجود نداره. می‌تونیم با خیال راحت بخوابیم.
    سارا هم که زیاد راه رفته بود، پاهاش کمی درد می‌کرد؛ اما مهم‌ نبود. اون هم کنار برادرش به درخت تکیه داد و کوله‌ش رو جلوی پاهاش گذاشت.
    هردو به‌شدت خسته بودن و با افتادن چشم‌هاشون روی هم، دیگه باز نشد و به خواب عمیقی فرو رفتن.
    صبح با طلوع آفتاب و تابیدن نور درخشان خورشید به چشم‌هاشون از خواب بیدار شدن. بعد از اینکه صورتشون رو شستن و صبحونه‌ی مختصری میل کردن، راهشون رو به‌سمت سرزمین ساحره‌ها و جادوگران ادامه دادن. این‌طور که به‌نظر می‌رسید، قرار نیست چیزی سد راهشون بشه و این جای خوش‌حالی داشت.
    - به‌نظرت محافظ پرتقال بنفش کیه؟
    - افسونگر، از اسمش مشخصه که خیلی راحت نیست به دست آوردنش.
    - یه حسی بهم میگه نباید گول چیزایی رو که می‌بینیم بخوریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا