رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
جلوش گارد گرفتم و منتظر حرکتی از جانبش شدم. برعکس تصورم قهقهه ای سر داد.انگشت اشاره اش رو بالا برد و بعد چند ثانیه پایین آورد. نفهمیدم منظورش چیه ؛ ولی تا خواستم حرکتی کنم.احساس کردم که چیزی بالای سرم داره حرکت می‌کنه. تا سرم رو بلند کردم آب سرد با تیکه های یخ روی سرم فرود اومد.پاهام بی حس شد و روی زمین افتادم.
- یکی از فن هایی که پدرت بهش مسلط شده بود، عکس العمل به موقع به عوامل اطرافش بود.اون یکی از جنگجوهایی که می‌تونه فشار هوای اطرافش رو حس کنه ؛ ولی تو نتونستی به موقع عکس العمل نشون بدی. بعد چطور می‌خوای به چشم عقاب تبدیل بشی.حتی الانم اونقدر ضعیف هستی که می‌تونی به گرفتگی عضلاتت غلبه کنی و از زیر آب سرد خارج بشی.
بدنم زیر آب سرد خشک شده بود.حرفهای استاد سرخ درست بود. پدرم می‌تونست فشار هوای اطرافش رو حس کنه. حتی با چشم بسته می‌فهمید کسی از کنارش رد شده.شاید نتونم به اون درجه خاصی که پدرم بهش رسیده برسم ؛ ولی حداقل کاری که می‌تونم بکنم اینکه از زیر این آب سرد خارج بشم و به قول گفته استاد سرخ به گرفتگی عضلاتم غلبه کنم.
مشتم رو گره کردم. باید می‌تونستم از پس این یه کار ساده بربیام؛ وگرنه اسم پدرم رو لک دار می‌کردم. حتی داتیس هم زیر شکنجه های سازمان تونسته بود دووم بیاره؛ اون وقت من دارم جا می‌زنم.
به درونم برگشتم. زمانی که سن کمی داشتم و بابا مجبورم می‌کرد توی حوض خونمون که یخ زده شنا کنم.حرفاش توی گوشم می‌پیچید:
- اگر بتونی ماهیچه هات رو کنترل کنی، می‌تونی به بهترین شکل ممکن تو شرایط خاص دووم بیاری. یه جنگجوباید یاد بگیره چطور ضربان قلبش،تنفسش و حتی حرکت عضله هاش رو کنترل کنه.
چشمام رو باز کردم و به صورت پر از تمسخر استاد سرخ خیره شدم.بدون هیچ حرفی به سمتش دوییدم با چندقدم بلند به سمتش شیرجه زدم و مشت گره کرده ام رو با تمام فشار به سمت صورتش حواله کردم.
مثل آب خوردن زمانی که مشتم تو چند سانتی متریه صورتش بود چرخید و خالی داد. مشتم با سرعت زیادی به ستون برخورد کرد که باعث شد تو رفتگی عمیقی تو ستون ایجاد بشه. صدای کف زدن استاد سرخ باعث شد از رو زمین بلند شم ؛ ولی نمی‌خواستم به صورتش نگاه کنم.
- درست مثل مرداس، وقتی بهت توهین میشه عکس العمل هات خیره کننده میشه.امروز با بچه ها تمرین می‌کنی؛ ولی از فردا خودم شخصا شکنجه ات می‌کنم. باید سرعت زیادی به کارامون بدیم.رزالین به پارسا و ملیکا آموزش میده.
کف دستاش رو بهم کوبید و برگشت سمت درب ورودی.
- داریوش تو دنبال من بیا؛ بقیه بمونن تا رزالین برگرده.
با تردد نگاهی به ملیکا و پارسا کردم.نگران بودن و کمی ترسیده حق داشتن من خودمم می‌ترسیدم؛ فقط می‌خواستم استاد سرخ رو تحـریـ*ک کنم.به چی خودمم نمی‌دونستم ؛ ولی الان تو بد مخمصه ای افتاده بودم. به ناچار دنبال استاد سرخ حرکت کردم.سوار آسانسور شیشه ای شدیم.بعد از اینکه اون روز مارو تو زیر زمین زندانی کرد، آوردتمون به این ساختمون بزرگ که می‌گفت مال یکی از شریکای عربیشه و می‌تونه ازادانه بقیه گروه ها رو زیرنظر داشته باشه.تقریبا شبیه به اسمون خراش بود.طبقات پایین رو هیچ وقت نتوسنته بودم ببینم ؛ ولی طبقات بالاتر مخصوص تمرینات رزمی بود و البته می‌دونستم که طبقه اخر مربوط به تیراندازاست. آخرین طبقه آسانسور نگه داشت. منتظر شدم استاد سرخ اول پیاده بشه بعد دنبالش راه افتادم.
- می‌دونی داریوش، من اعتقاد دارم که توی شرایط خاص آدم می‌تونه قابلیت های استثناییش رو، رو کنه.درمورد مرداس که صدق می‌کرد. مطمئنم توم کپی مرداس هستی؛ چون با اون بزرگ شدی.حالا می‌خوام تو رو تحت شرایط سختی قرار بدم که بتونی هر چه زودتر به یه درجه بالایی برسی وگرنه خیلی زود مهمونیای خاصمون رو که می‌تونیم سران رو کله پا کنیم از دست میدیم.
- منظورتون از مرحله چیه؟
- تو خیلی کندی توی عکس العمل نشون دادن و خب یه سری قوانین رو مطمئنم که پدرت بهت آموزش نداده؛ اگر بتونی از تمام مراحل سر بلند بیرون بیایی و پدرت رو از سر راه من برداری به جانشینی من درمیای ؛ ولی خب...یه استاد باید خیلی خنگ باشه که نقطه ضعفی رو توی شاگردش رشد نده که نتونه بعدها ازش استفاده کنه.تو این باور رو قبول نداری؟
دقیقا می‌خواست اعصابم رو تحـریـ*ک کنه تا عصبی بشم ؛ ولی نمی‌خواستم همونطور که بهم الارم داده بود نقطه ضعفی دستش بدم.
- این مراحل که می‌گی چی هستن؟
در بزرگ اهنی رو به روش رو باز کرد و به ارومی داخل شد.
- به زودی می‌فهمی.
اول که وارد شدم همه جا تاریک بود. هیچ نقطه روشنی نبود؛ فقط نور راهرو بود که اتاق تاریک رو به روم و کمی روشن کرده بود.
چند قدمی به سمت جلو رفتم که یهو متوجه شدم بوی تند گوشت گندیده تو اتاق میاد.دقیق تر به اطرافم نگاهی انداختم تا ببینم می‌تونم چیزی رو تشخیص بدم یا نه که یهو دیدم سایه جسم بزرگی به سرعت داره بهم نزدیک میشه تو همون لحظه دری که ازش اومده بودیم بسته شد و اتاق تو تاریکی مطلقی فرو رفت.
- اینجا چه خبر...
با برخورد جسم سرد و سنگینی به کمرم سریع به خودم اومدم و به سمت جهت مخالفش رفتم.به اون سمتی که سایه بود حمله کردم ؛ ولی خیلی سریع حرکت کرد و ناپدید شد.چشمم کمی به تاریکی عادت کرده بود ؛ ولی بازم خوب نمی‌تونستم ببینم.
- اینجا چه خبره استاد سرخ؟
- اولین مرحله اینکه بتونی به آرامش درونی برسی و بدون دیدن کسی یا جسمی اون رو تشخیص بدی و سریع عکس العمل نشون بدی.
- این سایه های کی هستن ؟
دوباره جسم سردی به کمرم خورد.اونقدر سرعتش زیاد بود که به جلو پرت شدم و سرم محکم به چیز تیزی برخورد کرد.گرمی خون و روی پیشونیم حس کردم.به سختی از جام بلند شدم آستین پیرهنم رو پاره کردم و دور سرم پیچیدم که خون باعث نشه جلوم رو نبینم ؛ ولی دیدم تار شده بود. خواستم نگاهی به اطرافم بندازم که چراغ‌ها روشن شد.تازه متوجه شدم تو چه بازار شامی گیر کردم.به سقف کل اتاق یه ریل بزرگ پیچ در پیچ نصب شده بود که ازش تیکه های گوشت بدن گاو آویزون شده بود.پس برای همین بود اتاق این قدر سرد بود و بوی گند می داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    یهو مرد هیکل درشتی به سمتم اومد. سیبیلهای بلندی داشت سرشم کچل بود.پیشبند قصابا رو بسته بود.سعی کردم به خودم مسلط باشم شاید دشمن نباشه ؛ ولی انگار ذهنیتم زیاد درست نیست در مورد ادما.
    دوتا ساتور بلند و بزرگ رو از کمری پشتش باز کرد و به سمتم دویید.من هیچ سلاحی نداشتم؛ باید چیکار می‌کردم.این قدر این پا اون پا کردم که بهم رسید. فکر نمی‌کردم با اون شکم گنده اش این قدر تیز و فرز باشه سریع چرخید و با ساتوراش پشت زانوم و بازوم رو پاره کرد.
    عربده بلندی کشیدم و روی زمین افتادم.با یه دست گردنم رو گرفت و بلندم کرد.دستاش این قدر بزرگ و قوی بود که حس کردم الانه ستونه مهره های گردنم بشکنه.تمام توان باقی مونده ام رو توی زانوم جمع کردم و محکم کوبیدم به زیر چونه اش.من و ول کرد و به سمت عقب تلوتلو خورد.
    سرفه های خشک داشتن امونم می‌بریدن. نمی‌تونستم درست نفس بکشم.این غول از کجا پیداش شده بود؟ به هر سختی بود از جام بلند شدم.بهم خیره شدم بود. خون جمع شده تو دهنش و روی زمین تف کرد و دوباره به سمتم دویید. این بار گارد گرفتم. نامحسوس دستم رو به پشتم بردم و فلزی که گوشت بهش وصل بود رو نگه داشتم.وقتی به چند قدمیم رسید، با تمام قدرت گوشت رو کشیدم که محکم بهش برخورد کرد و به عقب پرت شد.
    به سختی خودش رو تکون داد ؛ ولی می‌تونست بلند شه.دستم به پشت پام کشیدم خون با شدت زیادی به بیرون می‌زد.دهنم تلخ شده بود. حتی نمی‌تونستم حرکت کنم.
    صدای تشویق کسی باعث شد سرم رو بلند کنم و به سمت صدا برگردم.استاد سرخ داشت به سمتم میومد.
    - اگر عکس العملت به موقع نیست، حداقلش اینه با کمترین امکانات می‌تونی خودت رو نجات بدی...این نشون میده یه جنگجوی خوب از آب در میای.
    دو زانوی روی زمین سقوط کردم.حالم خیلی بد بود. از بازومم خون می‌رفت.دیگه صدای استاد سرخ رو نمی‌شنیدم.من اونقدر قوی نبودم که بتونم یه زخم ساده رو تحمل کنم. تو آخرین لحظه که روی زمین افتادم استاد سرخ رو دیدم که به سمتم میاد و بعدش سیاهی مطلق.
    با سردی که تو بدنم نفوذ کرده بود چشمام رو باز کردم.تویه محفظه شیشه ای بودم. لیزر های آبی رنگی از روی بدنم رد می‌شدن که حس سرما رو بهم القا می‌کردن.
    - آروم باش این برای اینکه زخمات زودتر خوب بشه.
    صدای رزالین بود.برگشتم به سمت راستم که دیدم پشت مانیتوری ایستاده.بعد از چند دقیقه لیزرها قطع شدن و محفظه شیشه ای پایین رفت.
    بلند شدم که حس کردم مایع لزجی به تنم چسبیده.با اشاره دست رزالین به سمت حموم رفتم و دوش سریعی گرفتم.زخمهای بدنم کاملا خوب شده بودن. قابل باور نبود حتی می‌دونستم از کی بپرسم که همچین چیزی چطور ممکنه.حوله رو دور کمرم بستم و به سمت رخکن رفتم.
    - حالت بهتره؟
    از تعجب و ترس بالا پریدم و دستم رو قلبم گذاشتم.
    - مرگ....سکته کردم
    رزالین به سمتم اومد و تو چند قدمیم ایستاد.نگاه آنالیزگری به سرتاپام انداخت.مور مورم شد. پشتم بهش کردم و لباسهایی که برام آورده بود رو تنم کردم.
    - احیانا حیا نداری من شلوارم رو پام کنم؟
    - چرا تو خالکوبی خاصی نداری؟
    با این حرفش برگشتم سمتش که دیدم پشت به من نشسته.سریع شلوارم رو پام کردم.
    - مگه تو خالکوبی خاصی داری!
    همونطور که پشت به من نشسته بود زیپ لباس چرمیش رو پایین کشید.تونستم کتف و کمرش رو ببینم که اژدهای سرخ رنگی روش کشیده شده بود.کمی بهش نزدیک شدم درست شبیه به اژدهایی بود که روی کمر پدرم و عموپرهام کشیده شده بود
    - این نشون چیه؟
    - خب تمام باندهای خلافکار یه نشون خاصی دارن و چون ما زیر مجموعه یاکوزا و سامورایی ها هستیم، نشونمون با خالکوبی حک میشه.بعضی خلافکارا بارکد خاصی دارن.استاد ما خالکوبی رو ترجیح داده...تنها افراد زیر دست استاد سرخ هستن که این خالکوبی رو به رنگ قرمز دارن.
    - به جز زیر دستاش کسی هم این خالکوبی رو داره؟
    بلند شد و روبه روم ایستاد. لباسش کمی باز شده بود ؛ ولی انگار براش فرقی نمی‌کرد.چون بی تفاوت به نگاه من به حرفش ادامه داد.
    - تنها دو نفر هستن که مثل این خالکوبی رو دارن ؛ ولی با دو رنگ متفاوت.دوتا از شاگردای ارشد استاد سرخ......این خالکوبی ها دارای نشان های خاصی هستن. برای زیبایی نیستن هر نشونه‌ای،یه معنی خاصی میده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - کی هستن ؟
    - یکیشون پدر خودته یکی دیگه اشون هم پسر استاد سرخه...مرداس و پرهام.
    - تو از خصومت این دو شاگرد با استادشون خبر داری؟
    زیپ لباسش رو درست کرد و به سمت مخالف من حرکت کرد.
    - فقط می‌دونم استاد سرخ اونا رو بر علیه منافعش می‌دید برای همین دنبال نابودیشونه.
    - هدف استاد سرخ چیه؟!
    - تمام سران مافیا هدفشون رسیدن به قدرت و مقام بالاتره تا بتونن تمام زیر مجموعه ها رو زیر نظر خودشون داشته باشن.
    - خب که چی بشه؟
    با تعجب برگشت سمتم و کمی بهم نزدیک شد
    - چی بشه؟ پول،قدرت،مقام، ثروت، سربازان اماده به خدمت و......اینا کمه؟ منم بودم حتما برای پولش با بقیه رقابت می‌کردم.موضوع اینجاست که استاد سرخ همه چیز داشت؛ یعنی همه چیز رو بعد به قتل رسوندن برادراش به دست آورد ؛ ولی زمانی که شاگرد ارشدش مرداس بهش خــ ـیانـت کرد و با دشمنانش هم دست شد و معدن الماس استاد سرخ رو از چنگش درآوردن، ما پایین کشیده شدیم و الان دنبال انتقام هستیم.
    - این دروغه پدر من به استادش خــ ـیانـت نکرد. برعکس دنبال عدالت بود خود استاد با پدر پدرم تبانی کردن که بابای من رو از بین ببرن تبدیلش کنن به یه ماشین کشتار.حتی خواهرمم قربانی شد.
    - این به من ربطی نداره داریوش تو اینجا هستی که یکی از ما بشی.
    - ولی من به خواسته خودم به این خراب شده نیومدم.
    - هیچکدوممون به خواسته خودمون اینجا نیستم.حتی وقتی به دنیا هم میاییم به خواسته خودمون نیست و وقتی وارد دنیای کثیف بیرون از شکم مادرمون هم میشیم، ازمون فقط سو استفاده میشه.پس به جای اینکه بر خلاف آب شنا کنی و به خودت زحمت مخالف بدی بیا و در جهت آب با ما حرکت کن تا به خیلی چیزا برسی.
    روی صندلی های رخکن ولو شدم.باورم نمی‌شد تو همچین لجنی افتاده باشم.
    - تو درک نمی‌کنی رزا.من تمام زندگیم زندانی بودم.در تمام عمرم زیر سایه پدرم که مرد قدرتمندی بود قرار داشتم.هیچوقت حق انتخابی نداشتم ؛ ولی الان واقعا انتخابم اینکه چیش استاد سرخ نباشم...من نمی‌خوام به اون هیولایی که پدرم تبدیل شد،بشم.من باید از اینجا خلاص بشم.
    - بهتر بود این حرفها رو پیش خودت نگه داری.تو اینجا میمونی تا زمانی که کارت رو انجام بدی بعدش می‌تونی جانشین بشی اونم برای گروه سرخ.
    - مثل اینکه نمی‌فهمی چی میگم...
    با شنیدن صدای بوق ممتدی رزالین به سمت در برگشت.
    - باید بری برای مرحله بعدی.
    همینطور که با خودم داشتم زمزمه می‌کردم، دنبال رزا حرکت کردم.
    - گیر یه مشت خل و چل افتادم که خونم رو تو شیشه می‌کنن.
    رزالین برگشت سمتم و بلند زد زیر خنده و دوباره به برگشت سمت مسیرش.خوشحال می‌زنن.حتما بیچاره میشم تا بخوام با اینا همکاری کنم. دوباره رسیدیم به همون در اتاقی که توش گوشت یخ زده اویزون بود.
    - دوباره که همینجا برگشتیم.
    - برو تو!
    خواستم مخالفت کنم که سریع هلم داد داخل و درب رو محکم بست.بازم اتاق تاریک بود و هیچ چیزی مشخص نبود. حتی چشمم به تاریکی عادت نکرده بود که بتونم چیزی رو تشخیص بدم.صدای خش خش ارومی رو از فاصله دور شنیدم .بعدش صدای خش دار یه مرد:
    - دفعه قبل تونستی از دستم فرار کنی ؛ ولی این دفعه خبری از لطف نیست جوجه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    هر کلمه ای رو که ادا می‌کرد بیشتر به من نزدیک می‌شد.یهو صدا قطع شد و صدای حرکت چرخی به گوشم رسید. باید به اون آرامشی که استاد سرخ می‌گفت، می‌رسیدم؛ وگرنه هیچ‌جوره نمی‌تونستم از پس گوشتها و اون مرد صدا خش دار بربیام.
    دفعه پیش که گوشت‌ها رو دیده بودم متوجه شدم که ارتفاع قابل توجهی تا زمین رو دارن برای همین دو زانو روی زمین نشستم و چشمهام رو بستم.صدای حرکت چرخ رو می‌شنیدم و هر گوشتی که از کنارم رد می‌شد، می‌تونستم فشار هوایی که شکاف میده رو حس کنم. درست مثل یه نسیم خیلی خیلی ضعیف به صورت و بدنم می‌خورد.
    - تونمی‌تونی سالم از این در بیرون بری!
    صداش درست نزدیک به گوشم بود. بعدم سریع صدای ساییدن دو چاقو بهم شنیده شد.خودم رو به عقب کشیدم و روی زمین دراز کشیدم.حس کردم که چاقو هاش از روی صورتم رد شدن.سریع با پام ضربه محکمی به زیر بغلش زدم.عمو پرهام بهم گفته بود که یکی از نقاط حساس بدن زیر بغله که میشه دست رو برای چند ثانیه فلج کرد.
    یکی از چاقوهاش افتاد روی زمین. خودشم بلند فریدا زد و دو زانو کنارم روی زمین نشست.از فرصت استفاده کردم و چاقو رو برداشتم.
    - تو یه جوجه تازه به دوران رسیده هستی که حتی نمی‌تونه...
    خونم به جوش اومد و بدون فکر کردن به هیچ چیزی چاقو رو از پشت توی گردن مرد فرو کردم. چراغ‌ها روشن شد. به سمت مرد برنگشتم ؛ ولی خونی که داشت اتاق رو قرمز می‌کرد، دیدم. می‌تونستم چشمهام رو توی خونش ببینم.باورم نمی‌شد من یه انسان کشتم.نمی‌تونستم باور کنم که منم یه ماشین کشتار شده بودم.
    صدای تق تق کفشی باعث شد سرم رو بالا بگیرم.رزالین همراه استاد سرخ به سمتم میومدن استاد سرخ خوشحال بود ؛ ولی رزا حسی نداشت.
    - بهت تبریک میگم داریوش بالاخره موفق شدی!
    دست استاد سرخ محکم روی شونه ام نشست.
    - تو این دنیا چه گناهکار باشی چه بی گـ ـناه...باید بدری؛ چون اگر از خودت دفاع نکنی دریده میشی. این قانون جنگله و ما انسانها همون حیون دوپایی هستیم. حیوون‌ها برای غذا، مکان و تولید نسل همدیگه رو از بین می‌برن... ؛ ولی ما آدمها فرق بزرگی با حیوونا داریم. ما برای قدرت، مقام و ثروت هم نوعمون رو تیکه تیکه می‌کنیم.
    به جسد قصاب خیره شده بودم.یعنی اونم بی گـ ـناه بود؟! داشتم به چی تبدیل می‌شدم !یعنی تو هر مرحله ازم می‌خواست یه انسان بکشم !
    - پدرم چندتا ادم رو کشته ؟
    پاش رو محکم به جسد قصاب کوبید که باعث شد خون بیشتری از پشت گردنش بیرون بزنه.
    - امثال این تن لشا زیاده ؛ ولی پدر تو فکر می‌کرد قهرمانه؛ روش خاص خودش رو داشت. فقط آدمهای خلافکار و گـ ـناه کار رو می‌کشت.به درجه ای رسیده بود که می‌تونست از چند کیلومتری با یه تیر یه نفر رو خلاص کنه.تا به حال همچین شاگردی نداشتم ؛ ولی خیلی زود خودش رو از گروه ما جدا کرد و راه خودش رو رفت.
    - من نمی‌خوام به یه قاتل تبدیل بشم.
    صدای قهقهه استاد سرخ باعث شد سرم رو بلند کنم بهش خیره بشم.
    - تو همین الانم یه قاتلی!
    - ولی من فقط از خودم دفاع کردم.
    - نکن اینجوری دلم به حال معصومیتت می‌سوزه.
    - شاید واقعا معصومیتی داشتم که از بین بردیش.
    - چی نشنیدم چی گفتی بلندتر بگو!
    با سیلی محکمی که به صورتم خورد کمی عقب رفتم.با تعجب زیادی به استاد سرخ نگاه کردم.
    - یادت باشه وقتی با من حرف می‌زنی، حق نداری زمزمه کنی باید بلند و واضح حرف بزنی.الانم برو در بعدی رو باز کن. حالا که تونستی یه نفر رو بکشی، می‌تونی ادمهای دیگه رو هم از بین ببری.
    بدون هیچ حرف دیگه ای از سالن زد بیرون. رزا هنوز ایستاده بود و بهم نگاه می‌کرد.
    - داریوش من جای تو باشم به اون چیزایی که تو ذهنت می‌گذره فکر نمی‌کنم.برای زنده موندن تو این مکان باید به حرفهای استاد سرخ توجه کنی اون می‌خواد از تو یه مرداس دیگه بسازه تا بتونی باهاش مقابله کنی.
    - ولی این رو می‌دونه که من جلوی پدرم هیچ‌وقت قرار نمی‌گیرم.
    - مجبوری برای اینکه زنده بمونی.
    - مردن اینجا چجوریه؟
    - اینجوری.
    به مسیری که اشاره کرده بود نگاه کردم دقیقا داشت قصابی رو که چند دقیقه پیش کشته بودم، نشون می‌داد.
    - دو سه تا مرحله داری تا بتونی عکس العملهات رو به موقع کنی. بعدش می‌برتت برای اموزش حرفه ای تک تیراندازی.ما اینجا معمولا تک تیر انداز آموزش نمی‌دیم؛ چون استادمون استاد سامورایی ؛ ولی کسایی مثل اژدهای سیاه لازمه هر گروهین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:
    چند روزی بود که حال ترنم بهتر شده بود.دکتر خانوادگیش می‌گفت فکر نمی‌کرده اینطور بتونه اون مراحل رو پشت سر بذاره ؛ ولی خیلی خوب تونسته بود با شرایطش کنار بیاد. از پشت پنجره کنار اومدم.باید با شایان صحبت می‌کردم دیگه دلم نمی‌خواست نه انتقام بگیرم نه تو این کثیف بازیای مافیا باشم. پشت در اتاق ایستادم خواستم در بزنم که صدای داد و بیداد شایان باعث شد کنجکاو بشم. انگار داشت با
    تلفن حرف می‌زد.
    - اون شاهرخ احمق اونجا چه غلطی می‌کنه.چطور تونستن شناساییش کنن؟
    -...
    - من نمی‌دونم باید یه غلطی بکنه من نمی‌تونم دست روی دست بذارم که اون بچه تبدیل به یه حیوون بشه!
    -...
    - بهت گفتم یه غلطیش بکن.یکی رو بفرست بتونه نجاتش بده.اون یه روزم اونجا دووم نمیاره.اگر بلایی رو که سر من آورده سر پسرمم بیاره...... من نمی‌ذارم.خودم باید برم.از دست شما احمقا هیچ کاری برنمیاد.بهتون گفتم حواستون رو جمع کنید ؛ ولی معلوم نیست حواستون کجاست که نفهمیدید شک کرده و شناسایی شده. اشتباه خودم بود که بچه ام رو قاطی این ماجرا کردم. سها بس نبود.
    شوکه از حرفهایی که شنیده بودم عقب گرد کردم.حتی می‌تونستم واکنش نشون بدم.شایان بچه داشت ؛ ولی پرهام گفته بود که دخترش کشته شده.نکنه این سها که گفت همون دخترشه !یعنی الان یه بچه دیگه اش رو هم داره قربانی می‌کنه ! تو همین افکار بودم که یهو در باز شد و شایان با صورت برافروخته بهم خورد.تعادلم رو از دست دادم که سریع بازوم رو گرفت.
    - داتیس تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    سریع خودم رو جمع کردم که جوابش رو بد.م نباید شک می‌کرد که من حرفهاش رو شنیدم.
    - هیچی.....اومده بودم....بپرسم پرهام کجاست ؟امروز تمریناتش رو انجام ندادم.
    - همون زیر زمینی که تمریناتتون رو انجام می‌دادید.
    سریع سرم رو تکون دادم و به سمت انتهای راهرو دوییدم.وقتی به پله ها رسیدم با سرعت پایین رفتم. روی اخرین پله لیز خوردم که باعث شد چند پله اخر رو با یه پرش رد کنم.
    - آروم باش داتیس چیزی شده؟
    سرم رو بلند کردم که دیدم پرهام با لباس سامورایی سفیدش کنارم ایستاده.
    - نه چیزی نشده.
    دستم رو به پله اخر تکیه دادم و روی زمین نشستم.هر کاری می‌کردم می‌تونستم این ذهن لعنتی رو سر و سامون ببخشم.نفس عمیقی کشیدم که حس کردم پرهام کنارم نشسته.
    - می‌تونی با من حرف بزنی داتیس.حرفهات از اینجا بیرون نمیره.
    نگاهی به صورت مهربونش انداختم.حیف این ادم که پسر استاد سرخ باشه و چشمهاش رو برای همیشه ازدست بده.
    - تو می‌دونی که شایان یه بچه دیگه داره که توی مخمصه افتاده ؟
    - داریوش رو می‌گی؟ آره اون تو گروه استاد سرخ جاسوسه. حتی دختر منم اونجاست.
    - تو یه دختر داری؟
    - آره اسمش ملیکاست و یه پسر به اسم پاشا.
    - چه اتفاقی برای داریوش افتاده؟
    - متاسفانه لو رفته و معلوم نیست استاد سرخ باهاش چیکار کرده.
    - یعنی ممکنه که کشته شده باشه؟
    - نه، استاد سرخ خیلی مرد محافظ کاریه. هیچ‌وقت یه قدم اشتباه برنمی‌داره.
    - می‌خواستم برم پیش شایان و بهش بگم می‌خوام با ترنم از این کشور بریم.یه جای دور که استاد سرخ و گروه‌های دیگه مارو نشناسن و یه زندگی اروم رو شروع کنیم ؛ ولی با شنیدن اینکه پسرش گیر افتاده و عصبانی بود ازتصمیمم منصرف شدم.
    - چقدر شبیه به شایانی !
    - از چه نظر ؟
    - شایان تا قبل از ازدواج با همسرش یه قاتل حرفه ای بود و براش کشت و کشتار مهم نبود؛ ولی وقتی سها وارد زندگیشون شد و به همسرش علاقه مند شد، ترسید و این ترس اون رو مجبور به فرار کرد.فرار نه اینکه خودش بترسه از این ترسید که نکنه کسایی رو که داره از دست بده.
    - بعدش چی شد ؟
    - ترس های آدم درست مثل سایه میمونن هر جا بری پشت سرتن. اون اتفاقی که نباید میوفتاد، برای شایان افتاد و کسایی رو که داشت از دست داد و هنوزم داره این اشتباه رو تکرار می‌کنه.هر جا بری داتیس این ترس که ترنم رو پیدا کنن دنبالت هست. مگر اینکه اون سایه ها رو حذف کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - ولی من قدرت از بین بردن امثال کارلو رو ندارم.
    - شاید اگر سخت تلاش کنی و برای آرامش همسرت بجنگی بتونی از سر راهت برشون داری.
    بلند شدم و مصمم به پرهام خیره شدم.لبخند بزرگی روی لبش نشست.
    - من اماده ام که هر چیزی رو که امکان داره ازتون یاد بگیرم استاد.
    - هر اون چیزی رو که استاد سرخ بهت گفته فراموش کن.هدف یه سامورایی برتر از اون چیزی که تصورش رو می‌کنی هست، نه اینکه تو رو به یه ماشین کشتار تبدیل کنه.
    یک هفته ای می‌شد که سخت تمرین می‌کردم.هر روز و هر شب هر کاری رو که پرهام می‌گفت انجام می‌دادم. حتی در مورد آرامش ذهن هم اطلاعات زیادی بدست آورده بودم.از پیشرفتم خیلی راضی بودم. استادمم همین نظر رو داشت.
    با شنیدن صدای اروم قدمهایی آروم چشمهام رو باز کردم.ترنم بود که به سمتم میومد ؛ ولی حواسش به قدمهاش بود که اروم باشه.
    - ترنم؟
    با صدام سریع پرید بالا و دستش رو قلبش گذاشت.
    - وای داتیس سکته کردم چرا اینطوری می‌کنی ؟
    - ببخشید.چی شده عزیزم این قدر آروم میومدی ؟
    بلند شدم و بغلش کردم ؛ ولی روش رو ازم برگردوند.
    - می‌خواستم آرامشت از بین نره ؛ ولی تو خیلی بدجنسی.خوبه بترسم یه جهشی چیزی رو ی بچت تاثیر بذار...اون وقت شبیه باباش خل و چلش بشه؟
    دستم بی حس کنار بدنم افتاد.خیره شدم به موهای ترنم.داشت چی می‌گفت !؟بچه؟ ! با صدایی که خودم بزور شنیدمش ترنم رو صدا کردم.
    - جونم عزیزم؟
    - داری چی می‌گی؟
    - هیچی عزیزم ما عین ندید بدید ها داریم والدین میشیم.
    احساس کردم سرم گیج رفت. دستم رومحکم روی چشمهام فشار دادم و با ضرب روی زمین نشستم.
    - چی شد داتیس.عزیزم چی شدش؟
    خدای من چی داشتم می‌شنیدم.من داشتم سعی می‌کردم قوی بشم تا از ترنم محافظت کنم.الان با یه بچه چیکار کنیم؟
    - داتیس تو ناراحتی؟
    سرم رو بلند کردم که دیدم تو چشمهای درشت ترنم اشک جمع شده و به من خیره است.
    - تو از بچه بدت میاد درسته؟ می‌خوای...
    انگشتم و روی ل*ب*هاش نگه داشتم که ساکت بشه.محکم بغلش کردم تا صورتم رو نبینه.
    - این چه حرفیه ترنم جان مگه میشه من از بچه ای که از وجود تو بدم بیاد !من فقط ترسیدم.
    سرش رو اروم روی شونه ام گذاشت.می‌تونستم حس کنم که گریه می‌کنه.
    - از چی می‌ترسی ؟
    - از اینکه از دستتون بدم.
    تنها تصویری که جلوی چشمام رژه می‌رفت، شایان بود.من نمی‌خواستم مثل اون زن و بچه ام رو از دست بدم.نمی‌خواستم اشتباه اون رو تکرار کنم.
    - آخ دردمون گرفت.
    حواسم جمع شد به ترنم که داشتم تو بغلم محکم فشارش می‌دادم.ترس اینکه از دستشون میدم ،داشت دیوانه ام می‌کرد.
    - ببخشید عزیزم.
    - تو حالت خوبه داتیس؟ چرا این قدر عرق کردی ! تب داری؟
    - شاید بخاطر فشار تمریناست.نگران نباش عزیزم.
    طره ای از موهای خوش رنگش رو گرفتم و نوازش کردم.
    - موهات رو رنگ کردی؟
    خندید که چال گونه هاش مشخص شد.
    - تو از اون شوهرایی نیستی که نفهمن زنشون موهاش رو رنگ کرده.خوشگل شدم ؟
    - زیبا بودی؛ زیباتر شدی.
    دستاش رو دور گردنم حلقه کرد.
    - میگم داتیس اسم بچه امون رو چی بذاریم؟
    یه دفعه زدم زیر خنده که ناراحت بهم خیره شد.دستم رو شکمش گذاشتم.
    - این بیچا ره که الان اندازه نخود آشه.جنسیتش رو نمی‌دونیم.
    - حالا بیا فکر کنیم اگر دختر بود چی باشه اگر پسر بود چی!
    - خب تو چی انتخاب کردی؟
    - اگر دختر بود ترانه اگر پسر بود.......ام نمی‌دونم تو بگو.
    - من از اسم ترانه خوشم نیومد.
    - اِ چرا اسم به این قشنگی !می‌خوام شبیه اسم خودم باشه.
    - اولا که ترنم خانم فقط یه دونه است؛ بعدم این همه اسم قشنگ حالا چرا ترانه !
    - نظر تو چیه ؟
    ناراحت رو پام نشست و با ناخنهای بلندش بازی کرد.چونه اش رو اروم به سمت خودم برگردوندم.دلخوری تو چشمهاش موج می‌زد.
    - اسم ترانه رو دوست داری؟
    سرش رو عین دختر بچه های سرتق تکون داد.
    - خب مامان خانم هر چی تو بخوای ترانه باشه.
    - اگر پسر شد چی !
    - تو غصه نخور میگم دختر بشه که بتونی اسمش رو ترانه بذاری.خوبه؟
    - آره عالیه!
    - امشب بانوی من افتخار میدی بریم یه شام باهم بخوریم به مناسبت اینکه داریم بیچاره میشیم؟ صورتش خوشحال بود.این اولین باری بود که بعد اون همه فشار و استرس سرحال می‌دیدمش.با جمله اخرم دمق شد و به حالت قهر روش و ازم برگردوند.
    - اِ داری اذیت می‌کنی داتیس! دخترمون میاد خوشبخت‌تر میشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    با شنیدن تقه ای که به در خورد ترنم سریع از رو پام بلند شد.
    - بله؟!
    شایان همراه پرهام به داخل اتاق اومدن.صورت اون ها هم شاد بود. فکرکنم همه خبر داشتن الا من!
    - نگید که شماها هم می‌دونستید.
    پرهام جلوتر از همه به طرفم اومد و من رو بغـ*ـل کرد.
    - بهت تبریک میگم داتیس؛ داری تو سن جوونی بابا میشی.
    - آره خدایی؛ کی رو دیدید که تو سن بیست و دو سالگی پدر بشه؟
    با صدای سرفه تصنعی ترنم به سمتش برگشتم که دیدم الکی اخم کرده.
    - خیلیم خوبه؛ من دوست دارم سنم کم باشه بچه داشته باشم.
    از حالتش هممون خندمون گرفت.شایان هم اومد به سمتم و دستم محکم گرفت.تو چشماش نگاه کردم یه حس پدرانه تو چشماش موج می‌زد.
    - خیلی خوشحالم که داری خانواده تشکیل میدی داتیس. قدرشون رو بدون.
    - چشم.
    - قرآره امروز جشن بگیریم.برنامه ای دارید؟
    نگاهی به ترنم انداختم که با خوشحال زیادی به شایان نگاه می‌کرد.
    - نه ما برنامه ای نداریم. شما می‌خوایید چیکار کنید ؟
    شایان نگاه مرموزی به پرهام انداخت.انگار پرهام می‌تونست نگاهش رو بخونه.
    - می‌فهمید.
    بدون هیچ حرف دیگه ای با پرهام رفتن. من و ترنم موندیم تو بی خبری. دست ترنم رو گرفتم که حواسش به من معطوف شد.
    - ترنم؟
    - جونم؟
    - میشه امشب اون لباس سفیدت رو بپوشی؟!
    - مگه عروسیمه که سفید بپوشم؟
    دستش رو کشیدم که تو بغلم پخش شد.با خشونت سفت نگهش داشتم که بلند خندید.
    - خنده داره؟ می‌خوای عروس شی؟ یادت رفته عروس کی هستی!
    چند بار پلک زد و با ناز صدام کرد.
    - کوفته قلقلی می‌بینم که حامله شدی اخلاقیاتت تغییر کرد.برو زودتر اماده شو که تا شما خانم‌ها حاضر شید شب شده. ببینم این اقایون چه برنامه ای برامون دارن.
    سریع لپمر و بـ*ـوس کرد و با دو از اتاق رفت بیرون.رد لبخند از رو لبم پاک شد. من داشتم چیکار می‌کردم؟ اگر این خوش ها پایدار نمونه چی؟ !اگر کارلو و بقیه بفهمن ترنم بارداره، حتما بلایی سرش میارن.شماره شایان رو گرفتم ومنتظر شدم جواب بده.
    - چیزی شده؟
    - شایان می‌تونم بپرسم کجایی؟
    - خب معلومه تو اتاقمم.همین الان از اتاق شما اومدیم.چیزی شده؟
    - الان میام
    تلفن رو قطع کردم و بدون هیچ سر و صدایی خودم رو به اتاق شایان رسوندم.بدون در زدن یهو وارد اتاق شدم.
    که دیدم با بالا تنه عـریـ*ـان ایستاده و داره به من نگاه می‌کنه.
    - داتیس میشه بگی چی شده؟
    نفس عمیقی کشیدم و عصبی دستم رو توی موهام کشیدم.
    - من می‌ترسم ؛ ولی نمی‌تونمم کاری کنم.
    روی تخت نشست و متفکر به من خیره شد. انگار می‌خواست خودم ادامه بدم.
    - من می‌ترسم که بچه دار بشیم.می‌ترسم کارلو و اون گروه کثیفش بفهمن ترنم حامله است، بلایی سرش بیارن. من از خیلی چیزا می‌ترسم. از اینکه یه زمانی بچه ام رو گروگان بگیرن، من رو تهدید کنن و خیلی اتفاقات دیگه...
    دستش رو روی شونه هام حس کردم.نشستم لبه تخت و عصبی انگشتهام رو بهم دیگه می‎‌مالیدم.
    - بهت نمی‌خورد عصبی باشی.
    - نمی‌تونستم جلوی ترنم اینطوری باشم.حتما می‌ترسید که بچه رو نمی‌خوام.
    - ترنم باید اینجا باشه که بتونیم زیر نظر داشته باشیمش ؛ ولی اون مهمونی که هممون داریم براش اماده میشیم که تو هم باید توش شرکت داشته باشی.ترنم رو می‌فرستم یه جای امن.
    سرم رو بلند کردم و سوالی بهش نگاه کردم.
    - کجا؟
    - تو به ایناش کاری نداشته باش.فقط مطمئن باش فکر همه جاش رو کردیم؛ چون ممکنه من از این مهمونی برنگردم به پرهام و بچه ها سپردم اگر اوضاع بهم ریخت تو رو سریع به ترنم برسونن و موقتن ازت محافظت کنن. بعدش می‌تونی تصمیم بگیری کجا بری.
    گیج از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم.
    - چرا سردرگمی داتیس؟
    با صدای غمناک شایان برگشتم سمتش.یه چیزی تو نگاهش بود که نمی‌تونستم بفهممش.
    - خیلی سوالا دارم ؛ ولی هیچوقت جوابی براشون بدست نیوردم.
    - شاید هنوز زمان این نشده که بفهمی چه اتفاقاتی داره میوفته.
    - همه همین جواب رو بهم میدن.
    بدون حرف دیگه ای دستگیره در رو کشیدم و از اتاقش خارج شدم. بی هدف توی ویلای بزرگ شیخ قدم می‌زدم.به همه چیز فکر می‌کردم ؛ ولی در واقع تو ذهنم هیچی نبود که بخوام درموردش فکر کنم.
    - داتیس؟
    برگشتم سمت پرهام که آماده با کت و شلوار سفید رنگی جلوم ایستاده بود.
    - چیزی شده پسرم؟
    کلافه روی زمین زانو زدم و موهام رو کشیدم.
    - من می‌خوام بدونم کی هستم !؟ پدرم کی بود!؟چرا با ما اینکار رو کرد؟ !چرا مادرم رو رها کر؟د !چرا باید من پیش استاد سرخ بزرگ شم؟ !چرا باید اون همه سختی بکشم؟ !چرا الان مادرم کنارم نیست؟ !چرا باید بترسم که ترنم رو از دست ندم !؟ مگه من چه اشتباهی کردم که این اتفاقا داره برام میوفته؟
    - یه زمانی جواب همه سوالات رو می‌گیری. الان بهتره بلند شی بریم قراره براتون مهمونی خاصی بگیرن.گذشته رو رها کن تو زمان حال زندگی کن...الان تمام زندگی تو اون دختر و بچتونه....بلند شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    بی میل برگشتم تو اتاقم .حتی حوصله حموم رفتن هم نداشتم. روی تخت نشستم و سرم توی دستام گرفتم.
    - داتیس حالت خوبه؟
    سرم رو اروم بلند کردم.نوک کفشهای نقره ایش باعث شد چندباری پلک بزنم تا بتونم درست ببینمش لباس یه
    دست سفیدش رو پوشیده بود که پسندیده بودمش.دکلته بود که ضبدری روی سـ*ـینه و کمر پارچه نقره ای کار شده بود.موهاش رو عـریـ*ـان کرده بود و دورش ریخته بود.
    با تکونهای دستش جلوی صورتم به خودم اومدم.چشمهاش رو مشکی کرده بود خیلی بهش میومد.
    - داتیس حواست کجاست چرا اماده نشدی؟منتظرنا
    سرم گیج رفت.نشستم رو تخت و دوباره دستم روی سرم گذاشتم.دست ترنم و روی سرم حس کردم.
    - داتیس تو تب کردی.حالت خیلی بده نه؟بهتره استراحت کنی من میرم میگم که مهمونی رو لغو کنن.
    از کنارم بلند شد بره که نگهش داشتم.
    - برام لباس اماده کن من یه دوش بگیرم.
    - ؛ ولی تو حالت...
    - همین که گفتم!
    به سمت حموم رفتم و آب سرد رو باز کردم.زیر آب که ایستادم نفسم از سرماش رفت.سریع سر تنم رو شستم و از تو رخکن یه حوله برداشتم.ترنم توی اتاق قدم می‌زد لباسهایی که روی تخت گذاشته بود رو برداشتم و تنم کردم.
    - داتیس خواهش می‌کنم بذار کنسلش کنیم.
    ساعت به مچم بستم و برگشتم سمتش.نگران بهم خیره شده بود.
    - سشوار روشن کن که بیشتر از این مریض نشم.
    - اول این قرص رو بخور.تو که حالت خوب بود صبح...نکنه داتیس بچمون رو نمی‌خوای!
    کفشهام از دستم افتاد.از تو آیینه به صورت رنگ پریده ترنم نگاه کردم.یعنی فکر می‌کرد من از داشتن اونا ناراحتم؟ !این قدر رفتارم بد بود که اینطور فکر کرده.به سمتش رفتم که یهو در بی هوا باز شد.
    از دیدن یارا تعجب کردم.فرستاده بودنش ماموریت اینجا چیکار می‌کرد. به سمتش رفتم که یهو با عجله و شادی بغلم کرد.
    - دلم برات تنگ شده بود داتیس.باورم نمی‌شه داری بابا میشی...کلک شما که ازدواجتون صوری بود.
    مشت محکمی به بازوم زد و عقب رفت.نگاهش معطوف به ترنم شد.
    - به شما هم تبریک میگم خانم.......اهان راستی اومدم بگم شایان داره خودش رو می‌کشه بدویید بریم.
    بدون هیچ حرف دیگه ای دست من رو کشید و دنبال خودش برد.برگشتم که دیدم ترنم لبخند غمگینی به لب داره.
    - ترنم کت من رو هم بیار!
    دم در ویلا ماشین منتظر بود.شایان تا م رنو دید خواست غر بزنه که سریع سوار ماشین شد.م ترنم هم کنارم جای
    گرفت.کتم و روی پام گذاشت و به بیرون خیره شد.کمی بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم. نیم نگاهی به دستم انداخت و خواست خودش رو عقب بکشه.
    - ترنم جان.اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست......من از داشتن تو و بچه امون ناراحت نیستم.برعکس نمی‌دونی چقدر خوشحالم.
    - تو بدت میاد تو سن کم ما بچه دار بشیم. مگه دست ما بوده؟ شده دیگه !
    صداش از بغض ناشی تو گلوش می‌لرزید.حتی وقت نشده بود با دکترش حرف بزنم که ببینم نظرش در مورد بارداری ترنم چیه !حتی ممکن بود دوباره دچار افسردگی بشه.
    - عزیزم اینطور نیست..... درسته سنمون کمه ؛ ولی از این مطمئن باش که ترس من از چیز دیگه ای.عزیزم خواهش می‌کنم از من ناراحت نباش!
    برگشت سمتم و سرش رو شونه ام گذاشت.دستم دور کمرش حلقه کردم تا بهم نزدیکتر بشه. نباید بذارم از چیزی بترسه. باید از فردا سخت تر تمرین می‌کردم تا بتونم شر استاد سرخ رو همراه با شایان و پرهام بکنم.دیگه بهش اجازه نمی‌دادم علاوه بر مادرم، ترنم رو هم بگیره. چند ساعت توی ماشین بودیم.کم کم داشتم کلافه می‌شدم از مسیر طولانی که متوجه شدم ماشین کنار لنج ایستاد.سوالی برگشتم سمت شایان تا ببینم چرا اینجا اومدیم.
    - قراره مهمونی خاصی که می‌گیریم توی این کشتی تفریحی برگذار بشه
    با بهت برگشتم سمت ترنم.برای یه بچه که این قدر بریز و بپاش لازم نبود.حتی ترنم داشت سوالی به شایان نگاه می‌کرد. چیزی که تو ذهن من داشت می‌گذشت رو از شایان سوال کرد.
    - ولی این بچه که هنوز نیومده چرا مهمونی گرفتید؟
    - به زودی خودتون متوجه میشید اهداف پشت این مهمونی رو!
    ابرویی بالا انداخت و از ماشین پیاده شد.همگیمون پشت سرش پیاده شدیم و به سمت قایق بزرگ تفریحی که همه جاش چراغونی شده بود حرکت کردیم.یه حس بدی داشتم ؛ ولی بخاطر اعتمادم به شایان و پرهام حرفی نمی‌زدم.دست ترنم رو محکم .نگه داشتم. شایدم سعی داشتم با اینکار مثلا ازش محافظت کنم. چندتا نگهبان به سمتمون اومدن و شایان نزدیکشون ایستاد
    - اسلحه ای همراهمون نیست
    خودم رو به ترنم نزدیکتر کردم.مگه کجا بودیم که داشتن چکمون می‌کردن ! شاید فرد خاصی تو این مهمونی باشه ! نکنه اصلا این مهممونی به خاطر ما نباشه.پس هدفمون از اومدنم چی می‌تونست باشه ! به یارا اشاره کردم که اومد کنارم و سوالی بهم خیره شد.
    - مطمئنی این مهمونی برای بچه ماست؟
    - آره معلومه این مهمونی برای شماست ؛ ولی این قایق تفریحی مجهز مال یکی از همکارهای پدر ترنم خانم هست. ما اومدیم اینجا که با یه تیر دو تا هدف رو بزنیم.نگران نباش!
    با شنیدن صدای شایان جفتمون به سمتش برگشتیم.بهمون اشاره کرد که همراهش داخل قایق بزرگ بریم.دست ترانه رو محکم گرفتم نمی‌خواستم از کنارم تکون بخوره.
    - داتیس عزیزم چرا این قدر دل نگرانی؟ !
    به سمتش برگشتم.این قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم کی وارد سالن شدیم.بدون جواب دادن به ترنم حرکت کردم که مجبور شد دنبالم بیاد.کنار پرهام نشستم و به شایان خیره شدم.
    رو به روی یه مرد پیر و شیک پوش نشسته بود.دور مرد پر بود از دخترای جوون و مو بلوند.لباسهای بازی تنشون بود و اطراف مرد می‌چرخیدن.برگشتم سمت پرهام تا ازش بپرسم دقیقا برای چی اومدیم اینجا که ترنم صدام زد.
    - داتیس؟
    - بله؟

    - هیچ معلوم هست حواست کجاست ؟نکنه اون دخترا چشمت رو گرفتن !آره خب منم بودم به عشـ*ـوه گری‌هاشون خیره می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    بهت زده بهش نگاه کردم که دیدم بغض کرده و داره با لیوان رو به روش بازی می‌کنه.
    - این چه چرتی بود گفتی؟ من داشتم به اون مرد رو به روی شایان نگاه می‌کردم و می‌خواستم بپرسم کیه ! و ما اینجا چیکار می‌کنیم؟
    - یکی از همکارهای پدرمه که اکثر کاباره ها و بارهای این منطقه زیر نظرشه.
    - زیر مجموعه کدوم گروهه؟
    - قاچاق دخترهای باکـ ـره.زیر مجموعه اون کارلو عوضی!
    با تنفر زیادی دوباره برگشتم سمت مرد مسن که متوجه شدم با شایان دارن به من نگاه می‌کنن.حرکت دست شایان بهم فهموند که می‌خواد به سمتشون برم.بلند شدم که همراه ترنم برم ؛ ولی پرهام مخالفت کرد.
    - بذار ترنم پیش من بمونه نگهبانهامون اینجان بیشتر حواسشون به ترنم هست.
    نگاهی به ترنم انداختم که کمی ترسیده بود.منم نمی‌خواستم تو این موقعیت باشم ؛ ولی نمی‌دونم هدف شایان از آوردن ما به اینجا چی بود که فکر می‌کرد می‌تونه برای ما جشن خوبی باشه.اونم جشن بچه دار شدن!
    با قدمهای آهسته به سمت جایگاهی که شایان بود حرکت کردم.ما طبقه بالای بار بودیم که جمعیت کمتری داشت و افراد پولداری به همراه چندین دختر که لباسهای ناجوری پوشیده بودن.چندین رقصنده با بدن های برهنه توی استوانه ای که از سقف اویزون بود می‌رقصیدن.رقـ*ـص نورها باعث می‌شد هر چند ثانیه یک بار فضا تاریک بشه.
    به نزدیکیای جایگاه که رسیدم یهو کل برقها رفت و همه شروع کردن به جیغ زدن.صدای دیسکو هم بلندتر شده بود.کمی خودم رو عقب کشیدم تا با رقصنده ها برخورد نکنم.چیزی نگذشته بود که برق اضطراری روشن شد.
    .نگاهی به اطراف انداختم.خشکم زد تو چند ثانیه قطع برق چطور این قدر این طبقه خلوت شده بود با استرس زیادی برگشتم سمت ترنم که دیدم هیچکس نیست.
    تا خواستم به طرفی که ترنم نشسته بود بدوم کسی منو از پشت نگه داشت.با فشار زیادی شونه ام رو کشید که محکم به زمین کوبیده شدم.
    صدای خورد شدن استخونام رو می‌تونستم بشنوم.داد بلندی زدم و به پهلو چرخیدم.با دیدن قامت بلند مرد رو به روم خشکم زد.این غول بیابونی از کجا پیداش شده بود.با صدای نعره بلندش به خودم اومدم و سریع از جام بلند شدم و به پشت پشتک زدم.صدای جر خوردن آستر کتم باعث شد سریع از تنم درش بیارم.
    مرد به سمتم برگشت.قدش دو برابرم بود و مطمئن بودم با اون همه چربی که ازش آویزونه بالای 311 کیلو وزن داره.
    - هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟
    صدای خر خری از خودش در آورد و به سمتم چند قدم برداشت.
    - فسقلی به من سپردن سوسکت کنم!
    با دوقدم بلند به سمتم اومد.حتی نمی‌دونستم باید چطوری جلوی این ادم به این گندگی بایستم.تو افکارم بودم که با ضرب محکم پاش به عقب پرت شدم که به کلی صندلی و میز برخورد کردم و شیشه های جام روی بدنم خورد شدن.
    به سختی سعی کردم خودم رو بلند کنم که دستم روی شیشه خورده ها رفت.خون از کف دستام سرازیر شد ؛ ولی باید حواسم رو بیشتر جمع مبارزه می‌کردم وگرنه این غول حتما از بین می‌بردتم.
    - چی شد جوجه !گفته بودن مبارزی.تو که سوسکی بیش نیستی...تازه الان می‌خوام زیر پام لهت کنم.
    این قدر زود بهم می‌رسید که ترجیح دادم حرکت نکنم و منتظر باشم تا خودش به سمتم حرکت کنه.اینطوری می‌تونستم غافلگیرش کنم. تخته چوبی که کنار دستم بود رو محکم گرفتم و منتظر شدم تا بهم نزدیک بشه.زمانی که به یک قدمیم رسید و پاش رو بلند کرد که روی سرم فرود بیاره تخته چوب رو بلند کردم و به وسط پاش ضربه زدم که با داد بلندی روی میز بغـ*ـل من فرود اومد.یهو صدای دادش توی گلو خفه شد و خون بالا آورد.بلند شدم و نگاهی به مرد انداختم.چوب بزرگ و شکسته ای وارد پهلوش شده بود و از اون طرف بدنش خارج شد. هنوزم جون داشت و خون بالا میورد ؛ ولی کاری از دست من ساخته نبود.با صدای بلندی کمک خواستم.
    - کمک..........کمک کنید!
    - هیس!
    با شنیدن صدای ارومی برگشتم به عقب که با دیدن شایان سریع از جام بلند شدم.
    - شایان بیا کمک کن.خونریزی داره.
    بهم نزدیک تر شد.به چشمهاش خیره شدم. کاملا بی حس بود. شوکه از تغییر چهره اش کمی عقب رفتم ؛ ولی اون همچنان به من بیشتر نزدیک می‌شد. پام به چیز بزرگی گیر کرد و روی زمین پهن شدم.به اون جسم بزرگ نگاه کردم که متوجه شدم جسم مرد بی حرکت مونده و دیگه از بدنش خونی بیرون نمی‌زنه.
    - تموم کرده
    با صدای خش دار شایان به سمتش برگشتم و خیره شدم به صورت خشنش.صورتش بی حس بود درست مثل یه مرده.
    - چیه؟ چرا ترسیدی؟
    تمام جسارتم رو جمع کردم و بلند شدم.ابروهام تو هم گره خوردن.داشت منو از چی می‌ترسوند!
    - من از تو نمی‌ترسم شایان فقط نمی‌فهمم این رفتارت برای چیه !
    دو قدمی به من ایستاد و دکمه لباسش رو به ارومی دونه دونه باز کرد.نمی‌تونستم درک کنم داره چیکار می‌کنه.این چه رفتاری بود می‌خواست چیکار کنه؟
    - شایان هیچ معلوم هست می‌خوای چیکار کنی؟
    - لباست رو در بیار.
    - چی؟
    با صدای خیلی بلند عربده کشید که لباسم رو در بیارم.اونقدر صداش بلند بود که کمی ترسیدم و سریع کت و لباسم رو درآوردم.
    - خوبه.همیشه بدون سوال کردن همینطور اطاعت امر کن.
    سرم بلند کردم که سوالم رو ازش بپرسم که تیغه تیزی روی پوست شکمم کشیده شد و خون فووآره زد با صدای بلندی داد زدم و دوزانو روی زمین نشستم.
    - می‌دونی اسم اون مهمونی که می‌خوام ببرمت چیه؟ نه معلومه که نمی‌دونی.امشب به این بهانه آوردمت به قایقم که بتونیم تنها صحبت کنیم و اماده ات کنم برای محفل سران مافیا!
    دورم می‌چرخید و حرف می‌زد.روی صورتش پوزخند مسخره ای خودنمایی می‌کرد.دستم رو محکم روی شکمم نگه داشته بودم که خون بیشتری از بدنم خارج نشه.
    - توی این محفل تمام سران مافیا جمع می‌شن یا برای خودنمایی یا ضربه زدن به رقیبهاشون و خب البته سودی هم برای کسایی داره که دنبال انتقام از این ادمهای بزرگن.تو این مهمونی هم پدرت رو می‌بینی هم استاد سرخ.حالا به من بگو می‌خوای کدومشون رو اول خلاص کنی ؟هدفت چیه !برای چی این همه مدت داشتی خودت رو اماده می‌کردی؟ تو که از کشتن یه ادم این قدر می‌ترسی و کمک می‌خوای چطور می‌خوای پدرت رو بکشی که حتی نمی‌دونی مقصر بوده یانه !چطور می‌خوای استاد سرخ رو بکشی که تمام عمر مراقبت بوده و بزرگت کرده؟ بنال می‌خوای چطور یه ادم رو بکشی؟
    این قدر جمله اخرش رو بلند گفت که حس کردم الانه که پرده گوشم پاره بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    سریع به خودم اومدم و از جام بلند شدم و جاخالی دادم که دیدم شایان پشت به من ایستاده و تند تند نفس می‌کشه.
    - چه مرگت شده شایان؟ !این چه سوالایی که می‌کنی؟ تو که شاهد بودی تمام این مدت تمرین می‌کردم که قوی بشم و از ترنم محافظت کنم و حالا هم که بچه تو راه داریم...
    - دیگه ترنم رو نمی‌بینی!
    به کتفش خیره موندم.چی داشت می‌گفت ترنم رو دیگه نمی‌بینم.با سستی بهش نزدیک شدم.
    - چی داری می‌گی؟
    کتفش رو کشیدم تا برگرده به سمتم.تو اجزای صورتش دنبال یه علامتی از سر شوخی بودم ؛ ولی انگار داشت جدی حرف می‌زد.دستم کنارم افتاد و خیره تو چشمهاش چند قدم عقب گرد کردم.
    - چ...ی....داری....می‌گی.....زن من رو چی کار کردید؟لعنتیا دارید چه غلطی می‌کنید؟
    خواستم بهش حمله کنم که از پشت دستش رو به گردنش رسوند و یه چیزی شبیه به پوست مصنوعی رو از روی کتفش کند و به سمت صورتش آورد.
    همینطوری که شایان داشت پوستی رو از روی صورتش می‌کند، من به چشمهای ثابتش خیره مونده بودم.وقتی تمام ماسک رو از روی صورت و سرش کند تازه متوجه شدم این مردی که چند ماه بهش اعتماد کردم یه شخص دیگه است.
    - تودیگه کی هستی؟
    انگشتش توی چشمش برد و من تازه فهمیدم که حتی رنگ چشمهاشم مال خودش نیست.کلاه توری که سفت موهاش رو نگه داشته بود رو از روی سرش برداشت. موهاش تقریبا طلایی جوگندمی بود.
    - تو........تو.....کی هستی؟
    سرش رو به ارومی بلند کرد و بهم خیره شد.از چیزی که می‌دیدم شوکه شده بودم.باورم نمی‌شد این کسی که جلوم بود و ادعا می‌کرد شایانه؛ این قدر شبیه من باشه.با شنیدن صدای پای شخصی حواسم به سمت راستم متمایل شد.پرهام بود که داشت به سمتم میومد.
    با تعجب زیاد چند قدم به عقب رفتم که به دیوار خوردم.
    - اینجا چه خبره ؟...می‌خوایید من رو دیونه کنید؟شماها کی هستید!ترنم رو چیکار کردید ؟تو چرا این قدر شبیه منی... مگه شایان نبودی....نکنه....نکنه تو همونی که پرهام می‌گفت...یعنی تو....
    تکیه به دیوار زدم و سر خوردم زمین.صدای مادرم و استاد سرخ تو سرم اکو می‌شدن.چند قدم عقب رفتم. نگاهم بین شایان و پرهام تو حرکت بود
    - شماها کی هستید ؟دارید من رو بازی می‌دید!
    پرهام چند قدم به سمتم اومد که بلند داد زدم.
    - به من نزدیک نشید!
    دستم رو جلوی پرهام نگه داشته بودم که متوجه نشدم شایان نزدیکم شده.شونه های برهنه ام گرفت و محکم تکونم داد. به چشمهاش خیره شدم.
    - خوب نگاه کن ببین من رو نمی‌شناسی!
    نگاهم بین تو چشم سبزش حرکت می‌کرد.این رنگ چشم این حالت چشم.انگار درست به خودم خیره شدم.صدای ظریف مادرم انگار تو ذهنم تکرار می‌شد.
    - عاشق نگاه کردن به این چشمهام.برام تداعی کننده خاطرات قشنگیه که قبلا داشتم.
    از خشم و عصبانیت زیاد شروع کردم به لرزیدن.تمام حس نفرتی که تا الان روش سرپوش گذاشته بودم توی خونم به جریان افتادن.دستاش رو با تمام قدرت پس زدم که کمی به عقب متمایل شد.
    - کثافت لجن....تو اسم خودت رو مرد گذاشتی عوضی
    نفس نفس می‌زدم.باید انتقام تمام روزهایی که مادرم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون رو ازش می‌گرفتم. دنبال چوب یا وسیله ای بودم که بهش حمله کنم.که چشمم به یه تیکه بزرگ افتاد سریع چنگش زدم و به سمت بابام حمله کردم ؛ ولی هیچ حرکتی نمی‌کرد.
    یه چرخش به بدنم دادم و چوب رو با سرعت زیادی به سمت صورتش روانه کردم.شخصی با سرعت زیاد به سمتم اومد و با پاش جلوی ضربه چوب رو گرفت.
    نگاهم به پرهام افتاد که ضربه ام رو خنثی کرده بود.
    - این مسئله به شما ربطی نداره. من می‌خوام انتقامم رو از این مرد که حتی نمی‌شه اسمش رو مرد گذاشت بگیرم.
    - تو حق نداری نشنیده مرداس رو متهم کنی!
    با شنیدن اسمش، درد عمیقی رو تو قلبم حس کردم که دوباره اون حس خشم و نفرت تو بدنم شعله کشید.از شنیدن صدای بلند خودم گوشهام تیر می‌کشیدن.
    - من نمی‌خوام حتی صدای این لجن رو بشنوم بعد اجازه بدم توضیح بده؟
    چوب رو رها کردم و از سمت دیگه ای به سمت مرداس حمله کردم ؛ ولی هر سمتی که می‌رفتم پرهام متوجه می‌شد و گارد می‌گرفت جلوش و اجازه نمی‌داد که من بهش حمله کنم.
    - تا زمانی که اجازه ندی مرداس حرف بزنه بهت اجازه نمی‌دم به رفیقم نا حق حمله کنی.
    پوزخند بلندی زدم و ایستادم سرجام.
    - نمی‌ذ‌اری به رفیق بی معرفتت حمله کنم؟ کسی که مادر من و بچه های تازه بدنیا اومده اش رو رها کرد و فرار کرد تا استاد سرخ از ما مراقبت کنه ؟این رفیقی که ازش دم می‌زنی مطمئن باش از من کم نمیاره حتی ممکنه من هم به دستش کشته بشم...می‌فهمی مرداس؟ کثافت تو مادر منو کشتی...تو باعث مرگ زنت ویدا شدی.
    پاچه شلوارم رو پاره کردم و کلت کوچیکی رو از توی کمری ساق پام جدا کردم و پیشونی مرداس رو نشونه رفتم. چشمهاش برقی زد و خیره شد بهم.نه اشکم بند میومد نه می‌تونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم.
    - لعنت بهت کثافت.......تو مادرم رو کشتی......تو زندگی رو به ما حروم کردی.......تو باعث شدی من تمام هستیم.
    رو ببازم و حالا زمانیکه حس می‌کردم خانواده دارم استادم و زنم رو ازم گرفتی.....تو دیگه چه حیونی هستی
    تمام جسارتم رو جمع کردم و دودستی کلت رو نگه داشتم.می‌تونستم ماشه رو بکشم.نگاهم قفل چشمهایی بود
    که نه می‌ترسید نه واهمه ای داشت.چطور می‌تونست این قدر آرامش داشته باشه.
    - چطور می‌تونی این قدر بی خیال باشی ؟ برات راحت بود ول کردن مادرم؟ خیلی راحت تونستی با این قضیه کنار
    بیای که ما رو ول کنی؟ می‌دونی استاد سرخ چی به سرمون آورد؟ازت متنفرم......تو لیاقت این رو نداری که اسمت پدر باشه تو یه لجن تمام و کمالی!
    کلت رو محکم نگه داشتم از لرزش زیاد و عصبانیت دندونام هم بهم می‌خوردن.صدای شعیف پرهام رو که می‌گفت
    وقت بده می‌شنیدم ؛ ولی برام مهم نبود.
    دوباره به چشمهای ثابت و بی روح کسی که پدرم بود خیره شدم.چشمهام رو بستم و ماشه رو کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا