- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
جلوش گارد گرفتم و منتظر حرکتی از جانبش شدم. برعکس تصورم قهقهه ای سر داد.انگشت اشاره اش رو بالا برد و بعد چند ثانیه پایین آورد. نفهمیدم منظورش چیه ؛ ولی تا خواستم حرکتی کنم.احساس کردم که چیزی بالای سرم داره حرکت میکنه. تا سرم رو بلند کردم آب سرد با تیکه های یخ روی سرم فرود اومد.پاهام بی حس شد و روی زمین افتادم.
- یکی از فن هایی که پدرت بهش مسلط شده بود، عکس العمل به موقع به عوامل اطرافش بود.اون یکی از جنگجوهایی که میتونه فشار هوای اطرافش رو حس کنه ؛ ولی تو نتونستی به موقع عکس العمل نشون بدی. بعد چطور میخوای به چشم عقاب تبدیل بشی.حتی الانم اونقدر ضعیف هستی که میتونی به گرفتگی عضلاتت غلبه کنی و از زیر آب سرد خارج بشی.
بدنم زیر آب سرد خشک شده بود.حرفهای استاد سرخ درست بود. پدرم میتونست فشار هوای اطرافش رو حس کنه. حتی با چشم بسته میفهمید کسی از کنارش رد شده.شاید نتونم به اون درجه خاصی که پدرم بهش رسیده برسم ؛ ولی حداقل کاری که میتونم بکنم اینکه از زیر این آب سرد خارج بشم و به قول گفته استاد سرخ به گرفتگی عضلاتم غلبه کنم.
مشتم رو گره کردم. باید میتونستم از پس این یه کار ساده بربیام؛ وگرنه اسم پدرم رو لک دار میکردم. حتی داتیس هم زیر شکنجه های سازمان تونسته بود دووم بیاره؛ اون وقت من دارم جا میزنم.
به درونم برگشتم. زمانی که سن کمی داشتم و بابا مجبورم میکرد توی حوض خونمون که یخ زده شنا کنم.حرفاش توی گوشم میپیچید:
- اگر بتونی ماهیچه هات رو کنترل کنی، میتونی به بهترین شکل ممکن تو شرایط خاص دووم بیاری. یه جنگجوباید یاد بگیره چطور ضربان قلبش،تنفسش و حتی حرکت عضله هاش رو کنترل کنه.
چشمام رو باز کردم و به صورت پر از تمسخر استاد سرخ خیره شدم.بدون هیچ حرفی به سمتش دوییدم با چندقدم بلند به سمتش شیرجه زدم و مشت گره کرده ام رو با تمام فشار به سمت صورتش حواله کردم.
مثل آب خوردن زمانی که مشتم تو چند سانتی متریه صورتش بود چرخید و خالی داد. مشتم با سرعت زیادی به ستون برخورد کرد که باعث شد تو رفتگی عمیقی تو ستون ایجاد بشه. صدای کف زدن استاد سرخ باعث شد از رو زمین بلند شم ؛ ولی نمیخواستم به صورتش نگاه کنم.
- درست مثل مرداس، وقتی بهت توهین میشه عکس العمل هات خیره کننده میشه.امروز با بچه ها تمرین میکنی؛ ولی از فردا خودم شخصا شکنجه ات میکنم. باید سرعت زیادی به کارامون بدیم.رزالین به پارسا و ملیکا آموزش میده.
کف دستاش رو بهم کوبید و برگشت سمت درب ورودی.
- داریوش تو دنبال من بیا؛ بقیه بمونن تا رزالین برگرده.
با تردد نگاهی به ملیکا و پارسا کردم.نگران بودن و کمی ترسیده حق داشتن من خودمم میترسیدم؛ فقط میخواستم استاد سرخ رو تحـریـ*ک کنم.به چی خودمم نمیدونستم ؛ ولی الان تو بد مخمصه ای افتاده بودم. به ناچار دنبال استاد سرخ حرکت کردم.سوار آسانسور شیشه ای شدیم.بعد از اینکه اون روز مارو تو زیر زمین زندانی کرد، آوردتمون به این ساختمون بزرگ که میگفت مال یکی از شریکای عربیشه و میتونه ازادانه بقیه گروه ها رو زیرنظر داشته باشه.تقریبا شبیه به اسمون خراش بود.طبقات پایین رو هیچ وقت نتوسنته بودم ببینم ؛ ولی طبقات بالاتر مخصوص تمرینات رزمی بود و البته میدونستم که طبقه اخر مربوط به تیراندازاست. آخرین طبقه آسانسور نگه داشت. منتظر شدم استاد سرخ اول پیاده بشه بعد دنبالش راه افتادم.
- میدونی داریوش، من اعتقاد دارم که توی شرایط خاص آدم میتونه قابلیت های استثناییش رو، رو کنه.درمورد مرداس که صدق میکرد. مطمئنم توم کپی مرداس هستی؛ چون با اون بزرگ شدی.حالا میخوام تو رو تحت شرایط سختی قرار بدم که بتونی هر چه زودتر به یه درجه بالایی برسی وگرنه خیلی زود مهمونیای خاصمون رو که میتونیم سران رو کله پا کنیم از دست میدیم.
- منظورتون از مرحله چیه؟
- تو خیلی کندی توی عکس العمل نشون دادن و خب یه سری قوانین رو مطمئنم که پدرت بهت آموزش نداده؛ اگر بتونی از تمام مراحل سر بلند بیرون بیایی و پدرت رو از سر راه من برداری به جانشینی من درمیای ؛ ولی خب...یه استاد باید خیلی خنگ باشه که نقطه ضعفی رو توی شاگردش رشد نده که نتونه بعدها ازش استفاده کنه.تو این باور رو قبول نداری؟
دقیقا میخواست اعصابم رو تحـریـ*ک کنه تا عصبی بشم ؛ ولی نمیخواستم همونطور که بهم الارم داده بود نقطه ضعفی دستش بدم.
- این مراحل که میگی چی هستن؟
در بزرگ اهنی رو به روش رو باز کرد و به ارومی داخل شد.
- به زودی میفهمی.
اول که وارد شدم همه جا تاریک بود. هیچ نقطه روشنی نبود؛ فقط نور راهرو بود که اتاق تاریک رو به روم و کمی روشن کرده بود.
چند قدمی به سمت جلو رفتم که یهو متوجه شدم بوی تند گوشت گندیده تو اتاق میاد.دقیق تر به اطرافم نگاهی انداختم تا ببینم میتونم چیزی رو تشخیص بدم یا نه که یهو دیدم سایه جسم بزرگی به سرعت داره بهم نزدیک میشه تو همون لحظه دری که ازش اومده بودیم بسته شد و اتاق تو تاریکی مطلقی فرو رفت.
- اینجا چه خبر...
با برخورد جسم سرد و سنگینی به کمرم سریع به خودم اومدم و به سمت جهت مخالفش رفتم.به اون سمتی که سایه بود حمله کردم ؛ ولی خیلی سریع حرکت کرد و ناپدید شد.چشمم کمی به تاریکی عادت کرده بود ؛ ولی بازم خوب نمیتونستم ببینم.
- اینجا چه خبره استاد سرخ؟
- اولین مرحله اینکه بتونی به آرامش درونی برسی و بدون دیدن کسی یا جسمی اون رو تشخیص بدی و سریع عکس العمل نشون بدی.
- این سایه های کی هستن ؟
دوباره جسم سردی به کمرم خورد.اونقدر سرعتش زیاد بود که به جلو پرت شدم و سرم محکم به چیز تیزی برخورد کرد.گرمی خون و روی پیشونیم حس کردم.به سختی از جام بلند شدم آستین پیرهنم رو پاره کردم و دور سرم پیچیدم که خون باعث نشه جلوم رو نبینم ؛ ولی دیدم تار شده بود. خواستم نگاهی به اطرافم بندازم که چراغها روشن شد.تازه متوجه شدم تو چه بازار شامی گیر کردم.به سقف کل اتاق یه ریل بزرگ پیچ در پیچ نصب شده بود که ازش تیکه های گوشت بدن گاو آویزون شده بود.پس برای همین بود اتاق این قدر سرد بود و بوی گند می داد.
- یکی از فن هایی که پدرت بهش مسلط شده بود، عکس العمل به موقع به عوامل اطرافش بود.اون یکی از جنگجوهایی که میتونه فشار هوای اطرافش رو حس کنه ؛ ولی تو نتونستی به موقع عکس العمل نشون بدی. بعد چطور میخوای به چشم عقاب تبدیل بشی.حتی الانم اونقدر ضعیف هستی که میتونی به گرفتگی عضلاتت غلبه کنی و از زیر آب سرد خارج بشی.
بدنم زیر آب سرد خشک شده بود.حرفهای استاد سرخ درست بود. پدرم میتونست فشار هوای اطرافش رو حس کنه. حتی با چشم بسته میفهمید کسی از کنارش رد شده.شاید نتونم به اون درجه خاصی که پدرم بهش رسیده برسم ؛ ولی حداقل کاری که میتونم بکنم اینکه از زیر این آب سرد خارج بشم و به قول گفته استاد سرخ به گرفتگی عضلاتم غلبه کنم.
مشتم رو گره کردم. باید میتونستم از پس این یه کار ساده بربیام؛ وگرنه اسم پدرم رو لک دار میکردم. حتی داتیس هم زیر شکنجه های سازمان تونسته بود دووم بیاره؛ اون وقت من دارم جا میزنم.
به درونم برگشتم. زمانی که سن کمی داشتم و بابا مجبورم میکرد توی حوض خونمون که یخ زده شنا کنم.حرفاش توی گوشم میپیچید:
- اگر بتونی ماهیچه هات رو کنترل کنی، میتونی به بهترین شکل ممکن تو شرایط خاص دووم بیاری. یه جنگجوباید یاد بگیره چطور ضربان قلبش،تنفسش و حتی حرکت عضله هاش رو کنترل کنه.
چشمام رو باز کردم و به صورت پر از تمسخر استاد سرخ خیره شدم.بدون هیچ حرفی به سمتش دوییدم با چندقدم بلند به سمتش شیرجه زدم و مشت گره کرده ام رو با تمام فشار به سمت صورتش حواله کردم.
مثل آب خوردن زمانی که مشتم تو چند سانتی متریه صورتش بود چرخید و خالی داد. مشتم با سرعت زیادی به ستون برخورد کرد که باعث شد تو رفتگی عمیقی تو ستون ایجاد بشه. صدای کف زدن استاد سرخ باعث شد از رو زمین بلند شم ؛ ولی نمیخواستم به صورتش نگاه کنم.
- درست مثل مرداس، وقتی بهت توهین میشه عکس العمل هات خیره کننده میشه.امروز با بچه ها تمرین میکنی؛ ولی از فردا خودم شخصا شکنجه ات میکنم. باید سرعت زیادی به کارامون بدیم.رزالین به پارسا و ملیکا آموزش میده.
کف دستاش رو بهم کوبید و برگشت سمت درب ورودی.
- داریوش تو دنبال من بیا؛ بقیه بمونن تا رزالین برگرده.
با تردد نگاهی به ملیکا و پارسا کردم.نگران بودن و کمی ترسیده حق داشتن من خودمم میترسیدم؛ فقط میخواستم استاد سرخ رو تحـریـ*ک کنم.به چی خودمم نمیدونستم ؛ ولی الان تو بد مخمصه ای افتاده بودم. به ناچار دنبال استاد سرخ حرکت کردم.سوار آسانسور شیشه ای شدیم.بعد از اینکه اون روز مارو تو زیر زمین زندانی کرد، آوردتمون به این ساختمون بزرگ که میگفت مال یکی از شریکای عربیشه و میتونه ازادانه بقیه گروه ها رو زیرنظر داشته باشه.تقریبا شبیه به اسمون خراش بود.طبقات پایین رو هیچ وقت نتوسنته بودم ببینم ؛ ولی طبقات بالاتر مخصوص تمرینات رزمی بود و البته میدونستم که طبقه اخر مربوط به تیراندازاست. آخرین طبقه آسانسور نگه داشت. منتظر شدم استاد سرخ اول پیاده بشه بعد دنبالش راه افتادم.
- میدونی داریوش، من اعتقاد دارم که توی شرایط خاص آدم میتونه قابلیت های استثناییش رو، رو کنه.درمورد مرداس که صدق میکرد. مطمئنم توم کپی مرداس هستی؛ چون با اون بزرگ شدی.حالا میخوام تو رو تحت شرایط سختی قرار بدم که بتونی هر چه زودتر به یه درجه بالایی برسی وگرنه خیلی زود مهمونیای خاصمون رو که میتونیم سران رو کله پا کنیم از دست میدیم.
- منظورتون از مرحله چیه؟
- تو خیلی کندی توی عکس العمل نشون دادن و خب یه سری قوانین رو مطمئنم که پدرت بهت آموزش نداده؛ اگر بتونی از تمام مراحل سر بلند بیرون بیایی و پدرت رو از سر راه من برداری به جانشینی من درمیای ؛ ولی خب...یه استاد باید خیلی خنگ باشه که نقطه ضعفی رو توی شاگردش رشد نده که نتونه بعدها ازش استفاده کنه.تو این باور رو قبول نداری؟
دقیقا میخواست اعصابم رو تحـریـ*ک کنه تا عصبی بشم ؛ ولی نمیخواستم همونطور که بهم الارم داده بود نقطه ضعفی دستش بدم.
- این مراحل که میگی چی هستن؟
در بزرگ اهنی رو به روش رو باز کرد و به ارومی داخل شد.
- به زودی میفهمی.
اول که وارد شدم همه جا تاریک بود. هیچ نقطه روشنی نبود؛ فقط نور راهرو بود که اتاق تاریک رو به روم و کمی روشن کرده بود.
چند قدمی به سمت جلو رفتم که یهو متوجه شدم بوی تند گوشت گندیده تو اتاق میاد.دقیق تر به اطرافم نگاهی انداختم تا ببینم میتونم چیزی رو تشخیص بدم یا نه که یهو دیدم سایه جسم بزرگی به سرعت داره بهم نزدیک میشه تو همون لحظه دری که ازش اومده بودیم بسته شد و اتاق تو تاریکی مطلقی فرو رفت.
- اینجا چه خبر...
با برخورد جسم سرد و سنگینی به کمرم سریع به خودم اومدم و به سمت جهت مخالفش رفتم.به اون سمتی که سایه بود حمله کردم ؛ ولی خیلی سریع حرکت کرد و ناپدید شد.چشمم کمی به تاریکی عادت کرده بود ؛ ولی بازم خوب نمیتونستم ببینم.
- اینجا چه خبره استاد سرخ؟
- اولین مرحله اینکه بتونی به آرامش درونی برسی و بدون دیدن کسی یا جسمی اون رو تشخیص بدی و سریع عکس العمل نشون بدی.
- این سایه های کی هستن ؟
دوباره جسم سردی به کمرم خورد.اونقدر سرعتش زیاد بود که به جلو پرت شدم و سرم محکم به چیز تیزی برخورد کرد.گرمی خون و روی پیشونیم حس کردم.به سختی از جام بلند شدم آستین پیرهنم رو پاره کردم و دور سرم پیچیدم که خون باعث نشه جلوم رو نبینم ؛ ولی دیدم تار شده بود. خواستم نگاهی به اطرافم بندازم که چراغها روشن شد.تازه متوجه شدم تو چه بازار شامی گیر کردم.به سقف کل اتاق یه ریل بزرگ پیچ در پیچ نصب شده بود که ازش تیکه های گوشت بدن گاو آویزون شده بود.پس برای همین بود اتاق این قدر سرد بود و بوی گند می داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: