کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
پانيو تب کرده بود و ديو به‌زور آرام‌بخش خوابانده بودش. ناله مي‌کرد، هذيان مي‌گفت و يا اسم دخترش را صدا مي‌زد يا مادرش. گاهی البته فحش هم مي‌داد.
لئو پرسيد:
- من يه پزشک خبر کنم؟
رت با صدايي شبيه پچ‌پچ گفت:
- نه، اون احتمالاً عصبي شده.
لئو گفت:
- اما اين تشخيص توئه.
چشم‌غره‌ي ديو به هر دويشان، ساکتشان کرد. حوله‌ی خيس را روي پيشاني پانيو که هنوز تبش پايين نيامده بود، گذاشت. پانیو مي‌لرزيد.
دیو مي‌دانست که چه چيزي تا اين حد سرپرست کاتا را آزار مي‌داد، يک‌بار ديگر هم اين‌طوري شده بود. همان زماني که مادرش مُرد، انگار چيزي درون اين مرد شکست و له شد. تا مدت‌ها خودش را در خانه حبس کرده بود و حتي ديگر به جلسات تمريني گارد ويژه هم نمي‌آمد. اگر به موقع از اين وضعيت نجاتش نداده بودند، کار به جاهاي باريک مي‌کشید.
ديو گفت:
- رفته بود پيش ميساکي؟
رت شانه بالا انداخت. لئو با سر تأييد کرد. ديو بلند شد و پالتويش را برداشت. گفت:
- مراقبش باشين و سرمش رو چک کنيد. اگر بيدار شد بهش سوپ بديد.
رت با اطمينان گفت:
- باشه.
***

- رئيس، يه خبر بد. اونا در مورد ما فهميدن، در مورد دث.
مرد گفت:
- اينکه بد نيست. به‌هرحال اين داستان يه جا تموم میشه، نه؟
سارا دستش را روي پيشاني‌اش فشار داد. اصلاً خوشش از اين رئيس دمدمي‌اش نمي‌آمد.
مرد يک قدم به او نزديک‌تر شد و گفت:
- سالامي همه‌چي رو لو داد، هوم؟
سارا گفت:
- آره. البته خب، فکر کنم اون اطلاعاتي که پيش هاشيما بود هم بي‌تأثير نبوده باشه.
- فقط يه تيکه‌ي ديگه مونده. اگه قضيه‌ي ترور هم روشن بشه، تارو خيلي راحت مي‌فهمه که بايد چي کار کنه.
سارا لبخند زد، يک لبخند نه چندان دوستانه. بعد به لاوا نگاه کرد که خوابش بـرده بود. از روز اول که آورده بودندش اينجا، سارا دوست نداشت به نقطه‌ای برسد که دلش بخواهد لاوا کیمارا را فراری بدهد. لاوا حالا از هر وقتی تنهاتر و لاغرتر به نظر مي‌رسيد.
***

ديو روبه‌روي تارو ايستاد، صاف و محکم. تارو خسته بود؛ ولي مجبور شده بود که بايستد.
- سرپرست کاتا حال مساعدي نداره.
تارو اخم کرد:
- يعني چي؟ مريضه؟
فحش خيلي خوبي به سالامي داد.
- اون اومده بود اينجا. دوست دارم که بدونم چي ديد يا شنيد.
تارو پلک‌هايش را بست و باز کرد:
- کسي رو ديد که گويا مادرش رو کشته بوده.
ديو جا خورد. انتظار نداشت که در شبکه‌ي حفاظت سروکله‌ي آن برادران طاس بدقيافه پيدا شود.
- و شما...
تارو عصبي گفت:
- من نمي‌دونستم که اون رو مي‌شناسه.
دلش مي‌خواست بنشيند؛ اما ديو همچنان سرپا ايستاده بود.
ديو زمزمه کرد:
- بيچاره!
تارو گفت:
- گوش کنيد، اگه حرفاتون به پايان رسيده، بهتره که بدونيد من نزديک به 48 ساعته که پلک روي هم نزاشتم؛ بنابراين خوب ميشه که بهم اجازه بديد که کمي بخوابم.
ديو گفت:
- در مورد گارد امنيتي...
تارو دست‌هايش را از پيشاني تا بيني‌اش کشيد:
- من به پانيو گفتم که به‌زودي تروريست رو پيدا مي‌کنم.
ديو پرسيد:
- به ديدن سرپرست کاتا مياين؟
تارو با خنده گفت:
- آره،ميام. تموم شد؟
ديو بدون اينکه چيزي بگويد از اتاقش بيرون رفت. تارو نفهميد که کي خنده‌اش خشک شد؛ اما به‌هرحال خشک شده بود، براي بار هزارم بود که خنده‌اش دوام نداشت.
***

ديگر خون‌دماغ‌شدن اهميتی نداشت، حتي سردرد هم مهم نبود. اين دومين باري بود که در زندگي‌اش از ته دل خوش‌حال بود، بار اول وقتي بود که فهميد در انفجاري که ميکامي را به کشتن داده، تارو نمرده و هنوز نفس مي‌کشد. آن روز از ته دل خنديده بود، آن‌قدر که گانگ شينِ خشک و جدي را هم به خنده انداخته بود. به فرودگاه رفته بود و تارو را ديده بود. مي‌دانست که ديگر پايش را در تايوان نمي‌گذارد، به همين ديداري که تارو حتي از او خبر هم نداشت راضي بود.
حالا جينو کيماراي 41 ساله که چند روز ديگر 42 ساله تمام مي‌شد، داشت در خيابان که هيتا قدم مي‌زد، همان خياباني که پر بود از مغازه‌هاي ساعت‌فروشي و زيورآلات. دوست داشت که براي اولين بار در عمرش، چيزي براي دخترکش بخرد. بدبختي این بود که حتي سليقه‌اش را هم نمي‌دانست، فقط مي‌دانست که احتمالاً دختري که پاي پيداکردن قاتل پدرش جانش را معامله مي‌کند، از رنگ‌هاي صورتي جيغ و بنفش و... خوشش نيايد.
جلوي ويترين مغازه‌ي کوچکي ايستاد. نگاهش روي گردن‌بندها بالاوپايين مي‌شد، قشنگ بودند؛ اما آن چيزهايي نبودند که او می‌خواست.
سرش را جلوتر برد. خود خودش بود، يک گردن‌بند ساده‌ي نقره با آويز ققنوس، ققنوسي که داشت از توي خاکسترش متولد مي‌شد، ققنوسي که به آن زن ميان‌سال موقرمز مي‌گفت:
- هنوز دير نشده.
اما جينو مي‌دانست که فقط براي يک ققنوس هيچ‌و‌قت دير نيست، حداقل تا زماني که بعد از هر مرگش تولدي هست.
داخل شد. يک زن جوان آنجا بود که داشت کتاب مي‌خواند. دوست داشت که اسمش را بداند، کسي چه مي‌دانست، شايد وقتي که زندگي‌اش بيشتر شبيه آدم‌هاي عادي شد، اهل کتاب و کتاب‌خواني هم مي‌شد.
- ببخشيد؟
در تمام عمرش، هرگز اين‌قدر مؤدبانه حرف نزده بود.
زن سرش را بلند کرد و گفت:
- بله؟ چيزي مي‌خواين بخرين؟
جينو لبش را خيس کرد:
- اسم اون کتاب چيه؟
زن سرش را خم کرد و نگاهي به اسم کتاب انداخت:
- هرگز رهايم نکن از کازوئو ايشي گورو.
جينو نمي‌دانست که چرا از اسم کتاب خوشش آمده بود. انگار همان چيزي بود که تمام سال‌هاي عمرش از بقيه خواسته بود که رهايش نکنند.
- من اون گردن‌بند پشت ويترين رو مي‌خوام.
زن با همان لبخندش پرسيد:
- کدوم؟
جينو گفت:
- ققنوسي که از خاکسترش متولد ميشه.
زن رفت و جعبه‌اي از توي يکي از قفسه‌هاي مغازه‌اش برداشت و بعد آن را روي پيشخوان.
- همين رو؟
جينو سر تکان داد.
- براي شخص خاصي مي‌خوايد؟
شخص خاص؟ لاوا خاص بود؟ البته که بود.
-براي يه دختر نوزده‌ساله.
زن خنديد، کوتاه و موقر. گفت:
-اين يه گردن‌بند پسرونه‌ست.
جينو خونسرد گفت:
- اما من مطمئنم که اون ازش خوشش مياد.
زن با تعجب به او نگاه کرد و بعد جعبه را بست. حالا جينو داشت عکسي که روي جلد آن کتاب بود را تماشا مي‌کرد، زني که به جاده‌اي بي‌انتها زل زده بود.
***

تارو ميساکي دقيقاً 45 دقيقه خوابيده بود؛ اما الان سرحال بود و حداقل قيافه‌اش از آن حالت احمقانه درآمده بود. موبايلش سه‌تا تماس بي‌پاسخ از نيتا داشت و سه‌تا پيامک تکراري از ميوري:
- امشب مياي خونه؟
و جواب تکراري تارو:
- معلوم نيست.
گوشي را در جيبش سراند.
از بيرون صداي شرشر باران مي‌آمد، کمي لاي پنجره را باز کرد. خيابان ها خلوت بودند. رفتگرها آواز مي‌خواندند، يک آواز محلي ژاپني.
- Attehin ilopoet moiu
پرنده‌اي که پرواز نمي‌کند برود به‌درک
Attehin folo kopou
آدمي که عقل توي کله‌اش نيست برود به‌درک
Attehin lop lop katim
بچه‌اي که جيغ‌جيغ مي‌کند برود به‌درک
تارو خنديد. آدم‌هاي دوروبرش بيخودي شاد بودند، برعکس او که چيزهاي واقعي‌تر از پرنده و آدم بي‌عقل و بچه‌ي جيغ‌جيغو هم شادش نمي‌کردند.
يقه‌ي کاپشنش را مرتب کرد. به ديدن پانيو می‌رفت. نمی‌دانست که حالش خوب شده يا نه. سوئيچ را برداشت. نگاهي به پنجره‌ي نيمه‌باز کرد و دوباره برگشت که آن را ببندد، حالا رفتگرها آن طرف خيابان اصلي تجمع کرده بودند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    حوله را براي بار صدم چلاند. داغ بود، خيلي داغ. حتي ديگر هذيان هم نمي‌گفت، عميق و آرام نفس مي‌کشيد.
    لپ‌تاپش چندباري چشمک زده بود و يعني تماس ويديويي احتمالاً از طرف خانواده‌اش در اتاوا. ديو مي‌دانست که يانچي تا حالا حسابي نگران شده، اصولاً زود نگران مي‌شد. بايد به او زنگ مي‌زد و خيالش را راحت مي‌کرد.
    لئو و رت و بقيه‌ي گارد امنيتي در اتاق سرپرست کاتا جمع شده بودند. ديو خيلي دوست داشت که رت دهن‌لق را يک گوشمالي حسابي بدهد؛ ولي فعلاً بايد حواسش به پانيو مي‌بود که تنفسش کند و کندتر می‌شد.
    لئو گفت:
    - من هنوزم ميگم که به يه دکتر نياز داره.
    ديو چشم چرخاند:
    - و من هنوزم ميگم که لطفاً خفه شو دوست عزيزم.
    کسي در زد. ديو حدس زد که تارو باشد و نود درصد مطمئن بود که درست حدس زده.
    لئو در را باز کرد. تارو خيس عرق شده بود. جاي پارک پيدا نکرده و ماشين را پايين خيابان گذاشته بود و بقيه‌ي راه را پياده آمده بود.
    کاپشن خيسش را از تن درآورد و مؤدبانه پرسيد:
    - ميشه بيام تو؟
    از جلوي در کنار رفت و تارو وارد شد. گرماي مطبوعي تک‌تک سلول‌هايش را دربرگرفت. سر چرخاند و ديو را ديد که به او نگاه می‌کرد.
    زمزمه کرد:
    - خداي من!
    ديو بلند شد. تارو جلو رفت و نفس عميقي کشيد:
    - چند ساعته؟
    سایمون جواب داد:
    - چهار ساعت.
    تارو گفت:
    - سرما نخورده؟
    - فکر نمي‌کنم که به خاطر يه سرماخوردگي ساده باشه.
    تارو فقط پوزخند زد. روي زانوهايش کنار تخت پانيو نشست و زير لب گفت:
    - فکر مي‌کردم که آدم‌ها مي‌تونن عادت کنن.
    ديو بدون اينکه به او نگاه کند، گفت:
    - همه که مثل هم نيستن آقاي ميساکي.
    آقاي ميساکي! ناخواسته خنديد. بلند شد و با دست به اعضاي گارد امنيتي اشاره کرد که اتاق را ترک کنند. لئو و رت سري تکان دادند و ظرف مدت کوتاهي جز تارو، ديو و پانيوي بيمار، کسي نمانده بود.
    - بايد باهاش حرف بزنيم.
    - چي؟
    تارو با بي‌حوصلگي گفت:
    - دوباره تکرار کنم؟ باهاش حرف بزنيم. اين يه مسئله‌ي احساسيه که آدم رو ممکنه بکشه، اگه بدونه که هنوز راهي براي انتخاب‌کردن و ادامه‌دادن هست، اون‌وقت میشه...
    حرفش را قطع کرد. پانيو داشت به ملافه چنگ مي‌زد، انگار چيزي مانع نفس‌کشيدنش مي‌شد.
    تارو به‌طرفش خم شد و دکمه‌هاي بلوزش را باز کرد. بعد گفت:
    - کپسول اکسيژن.
    ديو مکث کرد. احتمالاً هتل داشت، بايد مي‌پرسيد. چند لحظه بعد، سريع از اتاق بيرون رفت.
    تارو زمزمه کرد:
    - لعنت به تو سالامي! لعنت!
    پانيو حالا کبود شده بود. تارو لبش را گاز گرفت. ديو چرا نمي‌رسيد؟ چرا نمي‌آمد بالا؟
    ديو رسيد و کپسول را کنار تخت گذاشت. تارو ماسک را روي صورتش گذاشت. حداقل نتيجه‌اي که داشت اين بود که ديگر سعي نمی‌کرد ملافه را پاره کند.
    تارو نفس راحتي کشيد و بلند شد، قدم‌زنان تا پنجره رفت. باران مي‌باريد. پرسيد:
    - سابقه‌ي بيماري تنفسي داره؟
    ديو مردد گفت:
    - آسم. اما خودش مي‌گفت که حالش خوبه.
    پوزخند زد:
    - پس اسپري هم نياورده.
    - خيلي وقت بود که اين‌طوري نشده بود، حتي روزي که نخست‌وزير کشته شد.
    فرق اين درد با بقيه‌ي دردها همين بود. آن‌قدر از درون آدم را ويران مي‌کرد که يهو منفجر مي‌شد.
    پانيو حتماً طاقت نياورده بود، حق هم داشت. چه کسي زير اين حجم از اندوه، کمرش نمي‌شکست که او دومي باشد؟
    ديو پرسيد:
    - هنوز هم فکر مي‌کنيد که بايد باهاش حرف بزنيم؟
    لحنش تمسخر نداشت؛ اما تارو مي‌دانست که جدي هم نمي‌پرسد.
    قطره‌هاي باران حالا از روي شيشه سرازیر می‌شدند. رعدوبرق تنها چيزي بود که سکوت شب را درهم مي‌شکست؛ البته اگر از صداي قطره‌ها را فاکتور بگيريم.
    برنگشت تا به ديو نگاه کند. آرام گفت:
    - تنها يه چيز مي‌تونه درد آدمي رو که چيزي براي از دست‌دادن نداره آروم کنه و اون حرف زدنه. درمورد همه‌چيز، درمورد خودش، رنجش، ديگران.
    انگار اين حرف را نبايد مي‌زد. نفس عميقي کشيد و زمزمه کرد:
    - ببخشيد.
    آن‌قدر آرام که انگار داشت از خودش عذرخواهي مي‌کرد.
    - من مي‌تونم بپرسم...
    تارو استادانه بحث را عوض کرد:
    - اون حالش خوب ميشه؟
    ديو در دلش گفت چقدر اين ويژگي همه‌ي رئيس‌ها شبيه هم است! گفت:
    - احتمالاً
    تارو لبخند زد:
    - خوبه.
    به‌طرف دیو برگشت.
    - اگر بيدار شد به من خبر بده، لطفاً.
    چيز ديگري بينشان ردوبدل نشد. تارو کمي در چشم‌هاي ديو خيره شد و بعد از اتاقش بيرون زد، بدون هيچ حرفي. اين قصه‌ي رنجي بود که انگار قرار نبود که تمام شود.
    ***

    صبح روز بعد اوضاع خيلي عوض شده بود، حداقل درمورد چهارنفر داستان ما که اين‌طور بود. پانيو حالش خوب بود؛ ولي عميقاً از خودش متنفر بود. چرا؟ چون به ياد مي‌آورد که تنها چيزي که در پانزده‌سالگي تارو ميساکي را به قهرماني ملي بدل کرد، اين بود که نمي‌توانست اجازه بدهد که خون عزيزانش پايمال شود.
    جينو کيمارا گردن‌بند ققنوس را دور گردنش انداخته بود و حالا به اين فکر مي‌کرد که امپراتوري نکبت تبهکاري‌اش را به خاطر لاوا کنار بگذارد. تارو ميساکي تنها صبحي بود که از خواب بيدار مي‌شد و آرزو نمي‌کرد که کاش ساميتا زنده بود!
    لاوا، خب لاوا نمي‌دانست چرا حس مي‌کرد که به‌زودي داستان به جاهاي جالبي مي‌رسید. شايد به خاطر اينکه آن روز براي او به کل متفاوت بود. بعد از چند روز ابري حالا رشته‌هاي نور تکه‌تکه در اسارتگاهش نشانه‌ي خوبي بود.
    تارو پالتويش را پوشيد و به‌سمت در رفت.
    ميوري گفت:
    - من ميرم به کاساهیا سر بزنم، امروز.
    اصلاً مهم نبود که تارو بداند يا نداند؛ ولي او هم به‌هرحال گفته بود. تارو به‌سمتش چرخید. ميوري رفتارهاي کليشه‌اي اين‌طور مواقع شوهرش را در ذهنش رديف کرد. شايد يک نگاه سرد، يک لبخند خيلي کم‌رنگ؛ اما تارو تمام قانون‌هاي خودش را زير پا گذاشت:
    -سوئيچ رو مي‌خواي؟
    ميوري تعجب کرد. اولش خواست لبخند بزند؛ ولي به جايش با لحن مهرباني گفت:
    - نه. ترجيح ميدم با مترو برم.
    تارو لبخند زد؛ ولي اين‌دفعه کم‌رنگ نبود، يک لبخند سرشار از شايد عشق بود.
    - هر طور راحتي...
    با مکث اضافه کرد:
    - عزيزم.
    ميوري سرخ شد. عزيزم؟ واقعاً عزيزش بود؟ ديگر نتوانست به اين مکالمه ادامه بدهد؛ چون تارو در را بسته و رفته بود.
    تارو پايش را که در ساختمان شبکه‌ي حفاظت گذاشت و به‌سمت مرد جوان پشت کانتر ورودي رفت و گفت:
    - صبح به‌خير. با پانيو کاتا تماس بگير و بگو امروز تنها بياد اينجا؛ چون باهاش کار مهمي دارم. اگر هنوز حالش خوب نبود به ديو بگو بياد.
    مرد گفت:
    - بله، اگر گفتن چه کار مهمي باهاشون دارين...
    - بگو به‌زودی مي‌فهمه.
    سر تکان داد. تارو راهش را به‌طرف آسانسور کج کرد.
    ***

    پانيو اعتماد به نفسش را جمع کرد و در زد. دستگيره را آرام پايين آورد.
    تارو بلند شده و به ميزش تکیه داده بود.
    - حالت چطوره؟
    چشم‌هايش در گودي بود؛ اما مثل قبل قوي و قدرتمند به نظر مي‌رسيد.
    - خوبم.
    روي مبل چرمي نشست.
    - درمورد قولي که بهت داده بودم...
    پانيو دستش را بالا برد:
    - که من هم جدي نگرفتم.
    - و بايد جدي مي‌گرفتي.
    پانيو شانه بالا انداخت:
    - تو ديوونه‌اي! اگر تروريست پيدا نشه، چي مي‌شه؟ گارد امنيتي ميرن زندان. کي اهميت ميده؟ اما اگر تو قاتل اون زن رو پيدا نکني، اوضاع براي کل اينجا بد ميشه.
    - قاتلش مشخصه. فقط چندتا از مجرمين مونده که شناسايي و دستگير بشن.
    پانيو فقط نگاهش کرد. بالاخره گفت:
    - دلم نمي‌خواد که اگر چيزي اين وسط حل ميشه به خاطر ترحم بوده باشه.
    تارو خنديد و با خنده گفت:
    - بايد بگم که گارد امنيتي اصلاً موجودات ترحم‌برانگيزي نيستن.
    پانيو ساکت ماند. شوخي‌اش يک طنز تلخ بود، يک داستان خيلي غم‌انگيز.
    تارو سرش را خاراند و ادامه داد:
    - گفتي که دوربين‌ها چيزي رو توي هتل ثبت نکردن؟
    پانيو تأييد کرد:
    - اون تروريست صورتش رو پوشونده بود؛ پس طبعاً توي هتل چيزي ازش ثبت نشده؛ اما احتمالاً اينترپل تصوير جسدش رو داره و همچنين پليس کانادا.
    - اگه از اينترپل بخوايم...
    سرپرست سابق گارد امنيتي فوراً وسط حرفش پرید:
    - اینترپل براي ما کاري نمي‌کنه. الان حتي اگه از يونيسف بخواي برامون يه قدم برداره، اون ترجيح ميده که مواضع خودش رو حفظ کنه. ما مجرميم، اين چيزيه که همه غيراز خودمون باورش دارن.
    تارو صادقانه گفت:
    - شما مجرم نيستيد.
    پانيو باز سکوت کرد. ازش ممنون بود که حداقل مهر قاتل‌بودن به پیشانی‌اش نزده بود.
    با لحني که انگار معلق بين شوخي و جدي بود، گفت:
    - خب، الان ما عکس اون رو از کجا بياريم؟
    پانيو لبش را خيس کرد:
    - در حال حاضر تنها يک نفر توي اتاوا هست که مي‌تونه کمکمون کنه.
    تارو دست‌بهسينه شد:
    - و اون کيه؟
    باز ترديد داشت. کاش ته اين قصه از اين‌همه بلاتکليفي راحت مي‌شد.
    - همسرمه، يانچي.
    تارو پلک زد. بعد تکرار کرد:
    - همسرت؟
    پانيو بلند شد و يک قدم به‌طرف او رفت.
    - اوهوم.
    تارو گفت:
    - اگر پليس نخواد که اطلاعاتي از اون پرونده به همسرت بده، چي؟
    پانيو دستش را روي صورتش کشيد:
    - نمي‌دونم. بهش ميگم که چه کار بايد بکنه؛ به‌هرحال حتماً يه راهي هست.
    مگر اينکه بخواد غيرقانوني وارد سيستم بشه.
    تارو گفت:
    - ما نمي‌تونيم سيستم رو بشکنيم. مسافت دوره و سرورها از همديگه فاصله‌ي زيادي دارن.
    پانيو لبخند کم‌رنگي زد:
    - مي‌دونم.
    - مطمئني که کمک مي‌کنه؟
    جواب داد:
    - مطمئنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    يانچي به‌عنوان مترجم کاخ نخست‌وزير کانادا اوضاع خوبي با وجود روي‌ کارآمدن آن نخست‌وزير جمهوري‌خواه نداشت. ساعت کاري‌اش به طرز وحشتناکي بيشتر شده بود. نخست‌وزير اهداف کاري‌اش را مبتني‌بر مذاکره براي مصالحه و توسعه قرار داده بود و اين يعني هفته‌اي سه يا چهاربار هيئت‌هاي مختلفي از کشورهاي مختلف مي‌آمدند و حرف مفت مي‌زدند و مي‌رفتند. زن حتي حاضر بود قسم بخورد که بعضي‌هايشان فقط براي نوشيدني‌هاي اصل اتاق نخست‌وزير مي‌آمدند. مذاکره‌کردن با چنين آدم‌هايي واقعاًً چه سودي داشت؟ يانچي هر روز اين سؤال را از خودش مي‌پرسيد.
    پوشه‌‌هايش را روي ميز گذاشت. نگاهش به لپ‌تاپش افتاد و چشم‌هايش را بست.پانيو ديشب با او حرف نزده بود. بايد نگران می‌شد؟ بايد نگران مي‌شد. بعد با خودش گفت که چرا هر دفعه او؟ نمي‌شد اين همسر عزيزش خودش تماس را برقرار کند؟ شايد تقصير خودش بود، بدعادتش کرده بود.
    نامه‌ی مهروموم‌شده‌اي را که انگار از بريتانيا آمده بود از توي پوشه بيرون کشيد و بعد دوباره به لپ‌تاپ زل زد. تا ساعت ناهار فقط يک‌ربع باقي مانده بود. اگر رئيسش مي‌آمد و او را دوباره در حال حرف‌زدن با پانيو مي‌ديد، برايش بد مي‌شد، خيلي بد‌‌.
    يانچي بالاخره دل به دريا زد و موبايلش را بيرون کشيد. يک تماس که مي‌توانست بگيرد. انگشت شستش روي نام او ثابت ماند، اسمش را جناب کاتا سيو کرده بود. عکسش هم يک سلفي دونفره از پانيو و ساريکا بود که پانيو با آن لباس کار شيک و رسمي‌اش تضاد جالبي با لباس خواب ساريکا داشت. پانيو لبخند مي‌زد، کم‌رنگ و جدي. يانچي زير لب زمزمه کرد:
    - عزيزم!
    هنوز دکمه‌ي تماس را فشار نداده بود که جناب کاتا و آن تصوير زیبایش روي صفحه ظاهر شدند. يانچي زمزمه کرد:
    - چه عجب!
    جواب داد:
    - الو؟
    - يانچي؟منم. حالت چطوره؟
    از پشت ميزش بلند شد. رفت و در بالکن مشرف به محوطه‌ي بيروني کاخ، ايستاد.
    - تو خوبي؟ ديشب...
    پانيو حرفش را قطع کرد:
    - عذر مي‌خوام. زياد حالم خوب نبود.
    یانچي با نگراني گفت:
    - مريض شده بودي؟ بهت گفته بودم که مراقب خودت باش، تو هردفعه ميگي باشه و انگار اصلاً نشنيدي.
    يانچي خیلی زود از لحنش فهميد که هنوز حالش جا نيامده، کسل و خسته بود انگار.
    - الان بهتري؟
    پانيو گفت:
    - آره خوبم. گوش کن، يه چيزي ازت مي‌خوام.
    یانچي با تعجب گفت:
    - چي شده؟
    پانيو به تارو نگاه کرد که با دقت چيزي را در لپ‌تاپش چک مي‌کرد؛ پس حواسش نبود. اين يعني اگر يانچي قبول نمی‌کرد، حداقل جلوي او کنف نمي‌شد.
    ***


    جينو بلند شد و تلوتلوخوران تا پنجره رفت. هوا گرم بود يا او گرمش شده بود؟ نمي‌دانست. سرش گيج مي‌‌رفت. پنجره را باز کرد و هواي سرد داخل سوئيت کوچکش جهید. باد سردي که مي‌وزيد دو-سه‌تا از دسته‌ي موهايش را در هوا تکان‌تکان مي‌داد.
    چند قطره خون روي يکي از گلدان‌هایي که لبه‌ي پنجره بودند، افتاد. پلک زد. بيني‌اش را بالا گرفت و يک قدم عقب رفت و روي زمين دراز کشيد. بي‌حال و خسته بود؛ ولي اندوهگين نه، اصلاً مهم نبود. سقف را نگاه مي‌کرد که هيچ لوستري از او آويزان نبود.
    يک‌بار کينزو به او گفته بود که بروند در کار قاچاق عتيقه و لوازم قديمي که همه در خانه‌هايشان نگه مي‌داشتند، آن‌ها هم فقط يک‌بار از اين راه تجارت کرده بودند و بعد جينو ديد خيلي کسل‌کننده‌تر از آن چيزيست که در تصورش بود. به کينزو گفته بود که همان کوکائين لعنتي لااقل کمي هيجان داشت.
    قهقهه زد، خيلي خنده‌دار بود. هيجان! کينزو هم آن روز به او خنديده بود. هر دویشان عجب احمق‌هایی بودند!
    خون بيني‌اش خشک شده بود. بلند شد، به‌سمت دست‌شويي رفت و سرش را زير شير آب گرفت. دقيقاً از وقتي از آن تايوان لعنتي به ژاپن آمده بود، روزي حداقل دوبار خون‌دماغ شده بود و سردرد امانش را بريده بود؛ اما اين اواخر بدتر شده بود. بايد مي‌رفت يک چکاپ انجام می‌داد. اگر بيماري بدي افتاده بود به جانش دلش مي‌خواست تا آمدن دخترکش خوب شده باشد، آن‌قدر خوب که ديگر لاوا حالش از مادرش به هم نخورد.
    به نشيمن برگشت. آن دفعه‌اي که يکي باهاش تماس گرفته بود و تهديدش کرده بود، بايد به او التماس مي‌کرد که بگذارد با دخترش حرف بزند. به تارو نگفته بود؛ چون اصلاً مهم نبود، ديگر هيچ‌چيز مهم نبود. حداقل دلش خوش بود که يک رد نسبي از لاوا پيدا کرده‌اند.
    حالا عميقاً دوست داشت که آن يارو باز تماس بگيرد. بگذارد با لاوا حرف بزند و به او بگويد که دوستش داشت؛ اما بلد نبود نشان بدهد. به او بگويد که محبت نديده بود و براي همين محبت نمي‌کرد. کاش لاوا باور مي‌کرد! اگر باور مي‌کرد، ديگر جينو دليلي براي اندوهگين‌شدن نداشت‌.
    جينو روي مبل دراز کشید. موهايش را بايست کوتاه مي‌کرد، بعد رنگشان مي‌کرد، مشکيِ مشکي. بعد براي لاوا زندگي‌‌اي را مي‌ساخت که لايقش بود.
    ***

    تارو ليوان پلاستيکي چاي سبز را جلويش گذاشت و گفت:
    - فکر کنم از پسش بربياد. نه؟
    پانيو حتي لبخند هم نزد. تنها گفت:
    - بايد ديد چي ميشه.
    تارو فقط ابرو بالا انداخت و روي صندلي‌اش، پشت ميز نشست. پانيو با اخم به بخاري زل زده بود که بالا مي‌آمد و پيچ مي‌خورد و محو مي‌شد. يعني يانچي چيزي‌اش نمي‌شد؟ يعني کارش را بلد بود؟ يعني مي‌توانست تصوير آن لعنتي را از توي سيستم پليس پيدا کند و برايشان بفرستد؟ بايد خوش‌بين مي‌بود. بايد دلش را خوش مي‌کرد به اينکه يانچي شجاع‌تر از آن چيزيست که فکر مي‌کرد.
    تارو بدون اينکه نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاپ بگيرد، گفت:
    - زن‌ها وقتي انگيزه‌اي براي کارهاشون دارن، مي‌تونن پيروز بشن.
    پانيو کاملاً بي‌منظور گفت:
    - یعني ساميتا ميساکي انگيزه نداشت براي اينکه زنده بمونه؟
    تارو يک‌دفعه مکث کرد. هيچ‌وقت اين را از خودش نپرسيده بود، نپرسيده بود. کاش همان شب مي‌پرسيد! پلک‌هایش را به هم زد و نفس عميقي کشيد:
    -اون موضوع فرق مي‌کرد.
    پانيو گفت:
    - منظوري نداشتم.
    تارو مستقيم نگاهش کرد:
    - ساميتا ميساکي هيچ چاره‌ي ديگه‌اي نداشت. اميدوارم اين رو متوجه شده باشي که هرکس ديگه‌‌اي هم اگر يه اسلحه جلوش گرفته بودن که بکشنش، تنها انتخابي که براش مي‌موند مردن بود، چه با انگيزه و چه بي‌انگيزه!
    تندتند حرف زده بود؛ ولي لحنش عصبي نبود. ناراحت بود، تلخ و پرحسرت.
    سرپرست کاتا کف هر دو دستش را بالا برد:
    - ببخشيد. فقط خواستم بدوني که انگيزه هميشه باعث نمي‌شه که به چيزي که مي‌خواي برسي.
    - يعني تو فکر ميکني...
    حرفش را خورد. پيشاني‌اش را ماليد:
    - بهتره تمومش کنيم.
    بلند شد و بي‌حرف به‌سمت در رفت و از اتاقش بيرون زد. فقط او مي‌دانست ساميتا آن شب چه زجري کشيده بود؛ چون خودش سال‌ها بود که داشت همان زجر را مي‌کشيد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    - عوضيا نارو زدن.
    سارا به بدبختي سر جايش نگهش داشت:
    - بايد زخم رو ببينم. خون از دست دادين.
    مرد چشم‌هايش را روي هم گذاشت. مَنگ بود و دلش مي‌خواست آن‌هايي را که فکر می‌کردند که خيلي زرنگ‌بازي درآورده‌اند، سوراخ‌سوراخ کند. کانتينر اسلحه قرار بود از کره‌ي شمالي برسد؛ اما معلوم شده بود که تله‌ي اينترپل بوده. فرار کرده بودند و تير دقیقاً در کتفش خورده بود.
    سارا گفت:
    - بايد حواستون رو جمع مي‌کردين. من قرار بود که به پيونگ يانگ برم؛ اما گفتين بمونم و مراقب اون دختر باشم. اگر من مي‌رفتم...
    - ميشه فعلاً ساکت بموني؟
    سارا دستش را روي پيشاني‌اش گذاشت، گرم بود. زخمش احتمالاً عفونت کرده بود. گفت:
    - گلوله رو بايد دربياريم.
    مرد چيزي نگفت، حالا فقط با خستگي سارا را نگاه مي‌کرد. لاوا با کنجکاوي گردن کشيد؛ اما چيزي نمي‌ديد. سارا و آن مرد دقيقاً زير پنجره‌ي زندان لاوا بودند؛ اما دختر جوان صدايشان را مي‌شنيد. گوش‌هايش را تيز کرد. دلش خنک شده بود که يک بلايي سر آن مردک بي‌شعور آمده بود.
    سارا گفت:
    - کمکتون مي‌کنم که بريم داخل.
    مرد سر تکان داد و مصرانه ناليد:
    - نمي‌خوام من رو اين‌جوري ببينه.
    - دارين توي تب می‌سوزین.
    خودش را بالاتر کشيد. انگار به تمام تنش چاقو مي‌کشيدند، کتفش سوخت. آخ نسبتاً بلندي گفت.
    - تا اينجا چطوري اومدين؟
    مرد لب‌هايش را خيس کرد و بریده‌بریده گفت:
    - يه کاميون پر از اسب...
    سارا با چشم‌هاي گشاد شده دوباره نگاهي به جاي گلوله کرد. احتمالاً فکر کرده که رد ماشين خودش را مي‌زنند. چه دردي کشيده بود تا به اينجا برسد!
    سارا زير بازويش را گرفت و گفت:
    - مي‌ريم داخل. من گلوله رو درميارم و شما بعدش مي‌تونين بخوابين.
    اما مرد خودش را عقب کشيد و به ديوار چسبید. پلک‌هايش روي هم افتاد و از حال رفت.
    لاوا صداي چرخانده‌شدن کليد در قفل در را که شنيد، سريع سر جايش نشست. سارا مرد را کشان‌کشان تا کنار شومينه‌اي که انگارنه‌انگار روشن بود، برد. اتاق مثل آلاسکا سرد سرد بود. لاوا زيرچشمي سارا را مي‌پائيد که مرد را روي تخت چوبي که لق‌ولوق می‌کرد، گذاشت و دستش را روي پيشاني‌اش قرار داد. بعد نوچي کرد و رو
    به لاوا کرد:
    - من ميرم که چندتا کيسه‌ي خون پيدا کنم. تا من برمي‌گردم مراقبش باش، سعي کن خون‌ريزي رو بند بياري. گرم نگهش دار.
    لاوا پوزخند صداداري زد و گفت:
    - و اون‌وقت چرا من بايد اين کار رو بکنم؟ تو و اون کسايي هستيد که روي کينزو کيمارا اسلحه کشيديد و خب، اون الان براي همين زنده نيست.
    سارا لبش را با حالتي عصبي به دندان گرفت. يک قدم جلو آمد، بعد دوباره عقب رفت و پليورش را به تن کرد. در همان حال غريد:
    - دهنت رو ببند و کاري که گفتم انجام بده. اون حالش خوب نيست و اگه بميره، من تو رو زنده نمي‌ذارم.
    لاوا دوست داشت که لج‌بازي کند؛ اما خيلي زود فهميد که موقعيتش جوري نيست که بتواند براي ساراي عصبي و نگران تعيين‌تکليف کند. تنها دندان‌هايش را به هم سایيد. راستش را بخواهيد، کمي دلش براي آن مرد مي‌سوخت. خب، لاوا کيمارا با جينو کيمارا زمين تا آسمان فرق مي‌کرد.
    سارا بيرون رفت. لاوا کمي جلوتر رفت و نگاهي به صورت مرد انداخت، عرق کرده بود و مي‌لرزيد و دندان‌هايش به هم مي‌خوردند. زير لب چيزهاي نامفهومي زمزمه می‌کرد. لاوا شانه بالا انداخت و پتوي ضخيمي از کمدديواري برداشت، بعد تمام هيکل آن مرد جوان را با او پوشاند. گوشه‌ي پتو را کنار زد و پيراهن مرد را از جايي که گلوله سوراخش کرده بود، پاره کرد. چهره‌اش را درهم کشيد.
    - کاش زنده نمي‌موندي آشغال عوضی!
    خودش از حرفي که زده بود، خنده‌اش گرفت. سویي‌شرتش را درآورد، حالا فقط يک بلوز کاموايي ساده تنش بود. بايد مي‌رفت و شومينه را روشن مي‌کرد. قبلش بايد فکري به حال اين آدم‌کش بيچاره مي‌کرد که انگار روبه‌موت بود.
    سویي‌شرت را روي جاي گلوله گذاشت. مرد بيشتر به خودش لرزيد و لاوا محکم فشارش داد. قبل از درآوردن گلوله نمی‌توانست بخيه بزند که خون‌ريزي بند بيايد. نفس عميقي کشيد. تمام بندوبساطي که سارا برايش گذاشته بود تا مثلاً خون‌ريزي اين مرد را بند بياورد، یک نخ و يک سوزن و يک چاقو بود. فندک سبزرنگ ساده‌اي هم کنار تمام اين‌ها گذاشته بود.
    فندک را روشن کرد. زمزمه کرد:
    - خيلي دلم مي‌خواد دردکشيدنت رو ببينم.
    چاقو را که بيشتر شبيه کارد ميوه‌خوري بود، روي شعله‌ي رقصان فندک گرفت. دوباره نگاهي به صورت مرد کرد و بعد چاقو را جلو برد و در زخم فرو کرد. مرد ناله کرد و لاوا پوزخند زد. خودش را جمع‌وجور کرد و در يک حرکت گلوله را بيرون کشید.

    سعي مي‌کرد که نگاهش نکند. بوي خون زير دماغش می‌رفت و حالش را به هم مي‌زد. چشم‌هايش را بست و گلوله و چاقوي خون‌آلود را با هم گوشه‌ي اتاق پرت کرد. حالا او هم سردش شده بود.
    به بدبختي سوزن را داغ و نخ را از سوراخش رد کرد. سرش را پايين برد. هيچ‌وقت فکر نمي‌کرد که کارش به اينجا بکشد. پلک‌هايش را به هم زد، ده دقيقه طول کشيد، ده دقيقه که انگار براي لاوا يک عمر گذشت.
    - اگه يه بار ديگه همچين اتفاقي بيفته، نمی‌ذارم که زنده بموني.
    اين را در دلش گفت. مرد هنوز هم مي‌لرزيد، لاوا پتو را دوباره رويش کشید و سویی‌شرت را روي زخم گذاشت. بعد سراغ شومينه رفت، فندک زد و دوباره خاموش شد. آه کشيد و باز سعي کرد. اين بار وقتي يکي از هيزم‌ها شعله گرفت، انگار کورسوی امیدی هم در دل او جان گرفت و لبخند زد. چند دقيقه‌ي بعد گرماي مطبوعي در اتاق سردي که حکم زندان لاوا را داشت، پيچيد.
    لاوا تمام قوتش را جمع کرد و تخت چوبي را به‌سمت بخاري ديواري هل داد. نگاهش روي موهاي مرد بود که به پيشاني‌اش چسبيده بودند و گوشش را داده بود به جملاتي که زمزمه مي‌کرد.
    - زنده بمون. زنده بمون. زنده بمون...
    این جمله را بارها تکرار کرد. لاوا متعجب گوشش را جلو برد. نفس‌هايش نامنظم بودند. هنوز لرز داشت. پتو را رويش مرتب کرد و بعد دوباره به‌سمت کمدديواري رفت. هر چه پتو و ملافه داشتند، با يک حرکت بيرون کشید و روي دوشش انداخت. همه را يکي‌يکي روي آدم‌کش زخمي انداخت. زير لب گفت:
    - اين‌قدر گرمت مي‌کنم که آتيش بگيري کثافت.
    مرد اين بار بلندتر گفت:
    - بی‌گناهي. تو بي‌گناهي، بي‌گناهي...
    لاوا دست‌هايش را به کمر زد. دلش مي‌خواست بداند که مخاطبش چه کسي بود. روي زانوهايش نشست، زمين سرد بود؛ اما براي آن دختر جوان تنها چيزي که بي‌اهميت مي‌پنداشت همين بود. مرد چشم‌هايش را به هم مي‌فشرد. لاوا دستش را جلو برد، آن‌قدر داغ بود که بي‌اختيار زمزمه کرد:
    -چقدر گرمه!
    شير آب را باز کرد. دست‌هايش را شست و ملافه‌ي سفيدرنگ را خيس کرد، بعد آن را چلاند. خودش هم نمي‌دانست که چرا بيشتر از لياقت آن مرد برايش زحمت مي‌کشيد، داشت قاتل پدرش را زنده نگه مي‌داشت. هميشه فکر مي‌کرد که اگر روزي او را ببيند، در دَم از روي زمين محوش مي کرد؛ اما حالا انگار داشت رد او را پررنگ مي‌کرد، داشت کاري مي‌کرد که وقتي سرپا شد، برود و هي بکشد و هي بکشد و هي بکشد!
    ملافه را روي پيشاني‌اش گذاشت. با خودش گفت که اين ساراي لعنتي ديگر کدام گوري بود. حتي نمي‌دانست که الان دقيقاً کجا بودند. سه ماه بود که پايش را بيرون نگذاشته بود، روي زمينِ بيرون راه نرفته بود، با کسي به غير از اين آدم‌کش که اسمش را نمي‌دانست و سارا حرف نزده بود، نور روي پوستش نخورده بود. زندگي را در نورهاي تکه‌تکه‌اي جست‌وجو مي‌کرد که اين اواخر در اسارت‌گاهش می‌ديد، از لاي پنجره داخل می‌ا‌فتادند. دلش تنگ شده بود براي دعواهاي هر روزه‌اش با مادرش و براي راننده‌اش که هميشه جانب‌دار او و مادرش بود، براي رفتن سر قبر پدرش، براي اينکه گاهي به آسايشگاه مادربزرگش سر مي‌زد و به ديدنش نمي‌رفت، فقط از دور نگاهش مي‌کرد که چگونه با نااميدي تمام به افقي نامشخص زل مي‌زد و زير لب چيزهايي مي‌گفت.
    سوکپو، راننده‌اش و گانگ شين مرده بودند. اين تمام آن چيزي بود که مي‌دانست. سوکپو را همان روزي که تازه آورده بودندش اينجا، گرفته بودند و در حياط همين جا با شليک تنها يک گلوله به قلبش او را کشته بودند، بعد جسدش را سوزانده بودند و استخوان‌هايش را نمي‌دانست که چه کرده‌اند. تنها اميد لاوا سوکپو بود که همان روز اول سربه‌نيستش کردند.
    مرد تکاني خورد و لاوا را از سياه‌چاله‌ي افکارش بيرون کشید. دختر جوان صندلي را به‌طرف خودش کشید و نشست. رنگش به سفيدي مي‌گرایید. اخم کرده بود و عرق از شقيقه‌هايش سرازیر شده بودند.
    کليد در قفل چرخانده شد. لاوا بلند شد و مرد ناله‌اي کرد. سارا بود. دوتا کيسه‌ي خون که برچسب A+ خورده بودند، در دست‌هايش بود. لاوا ناخواسته لبخند زد.
    سارا با اخم جلو آمد و کيسه‌ها را روي زمين انداخت.
    ***

    احمد در زد و فوري دستگيره را خواباند و داخل شد. تارو سرش را که به دست‌هاي گره‌‌خورده‌اش تکيه داده بود، بلند کرد. احمد نگاه دقيقي به او انداخت و گفت:
    - ناراحت به نظر مي‌رسيد.
    تارو چشم‌هايش را ماليد. لبخندي زد و بلند شد:
    - کاري داشتي؟
    احمد تازه يادش آمد که براي چه اين‌همه طبقه را بالا آمده. گفت:
    - اينترپل معامله‌ي دث رو به هم زده. رئيسشون زخمي شده.
    - معامله‌ي دث؟ کجا؟ کِي؟
    - توي پيونگ يانگ. طرف اصلي دولت کره‌ي شمالي بوده. اسلحه‌هاي جدیدِ ساخت چيني رو داشتن معامله مي‌کردن، اينترپل سر رسيده و تيراندازي شده.
    تارو چشم‌هايش را ريز کرد:
    - به‌غيراز رييس دث، کس ديگه‌اي هم بوده؟
    احمد لبخند مرموزي زد و گفت:
    - آره. من از اينترپل خواستم که عکس‌هاشون رو برامون بفرستن و اون‌ها هم درکمال تعجب اين کار رو کردن. رئيس دث يه همراه داره، اون سارتوئه، برادر سالامي، از اعضاي AS. سالامي هويتش رو تأييد کرد.
    - خيلي جالبه.
    - جالب‌ترش اينه که سارتو با کسي کار کرده که برادرش رو به قتل رسونده.
    تارو اخمي کرد و گفت:
    - پس احتمالاً اون بهتر از هر کس ديگه‌اي اين رييس مرموز رو مي‌شناسه.
    احمد چيني به پيشاني‌اش انداخت و گفت:
    - منم همين فکر رو مي‌کنم.
    - بايد پيداش کنيم. من با سالامي حرف می‌زنم. تاريخ اين معامله مربوط به چه زمانيه؟
    احمد به صفحه‌ي تبلتش نگاهي کرد:
    - دو روز پيش.
    - خوبه.
    ***

    سالامي جوري با اخم تارو را نگاه مي‌کرد که انگار تقصير او بوده که ديروز در اتاق کنفرانس صمیمانه از او استقبال شده.
    تارو به پشتي صندلي‌اش تکیه داد و بي‌مقدمه پرسيد:
    - سارتو کجاست؟
    - من هر چقدر هم که آدم عوضي و بي‌شعوري باشم، برادرم رو نمي‌فروشم.
    تارو خونسرد گفت:
    - اما ساشي اين کارو کرد. قرار ملاقات تو و لاوا رو لو داد. نتيجه‌ش هم شد دزديده‌شدن اون دختر.
    - ساشي الان مرده.
    تارو چشم‌هايش را ريز کرد:
    - ولي تو مي‌توني زنده بموني.
    سالامي کمي به جلو خم شد:
    - زنده‌موندنم به کجاي کارم مياد؟
    - اون ديگه مشکل خودته.
    پوزخند زد. همه‌ي آدم‌هاي دوروبرش با عوضي‌بازي‌هايشان او را قاتل کرده بودند و حالا يکي که مثلاً قهرمان به حساب مي‌آمد، مي‌گفت که مشکل خودش است که نمي‌داند چرا بايد زنده بماند.
    گفت:
    - اگه ساچا يه جوري بهم مي‌فهموند که هنوز توي زندگيش جايي دارم، اون‌وقت هيچ‌وقت کارم به اينجا نمي کشيد.
    تارو بي‌حوصله گفت:
    - بحث رو عوض نکن. بهم بگو که برادرت کجاست.
    - اگه نگم چي ميشه؟
    تارو دست‌هايش را روی سـ*ـینه‌اش قفل کرد و گفت
    :
    - بند دوازدهم قانون مجازات‌هاي قبل از دادگاه قانوني، ميگه که اگر متهم بعد از سه‌بار پرسش، از پاسخ‌دادن امتناع کرد، اون‌وقت افراد داراي صلاحيت قانوني مي‌تونن روي صورتش اسيد بريزن و به‌زور ازش حرف بکشن.
    البته تارو ميساکي خودش هم مي‌دانست که چنين قانوني وجود خارجي ندارد؛ اما به‌هرحال سالامي که نمي‌دانست، نه؟
    سالامي رنگش پريد؛ اما هنوز خونسرد بود.
    - اون يه جا نمي‌مونه. من سه‌تا آدرس قبليش رو دارم که فقط يکيش توي توکيوئه‌.
    - بگو.
    سالامي دندان‌هايش را به هم سایيد. فقط خدا مي‌دانست که چقدر از اين دم‌ودستگاه متنفر بود!
    ***


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    يک آپارتمان در يک ساختمان لوکس، ساختماني که يک لابي شيک داشت و نگهباني که چرتش بـرده بود. تارو صدايش را صاف کرد و آرام گفت:
    - آقا؟
    لاي پلک‌هايش را باز کرد. بعد کلاهش را کمي جابه‌جا و صامت به چشم‌هاي تارو نگاه کرد.
    - از شبکه‌ي حفاظت اومدم.
    نگهبان از روي صندلي‌اش بلند شد و گفت:
    - خب؟
    تارو توي دلش گفت: يک خبي نشانت بدهم که... نفسش را فوت کرد و گفت:
    - سارتو ايناکي اينجا زندگي مي‌کنه؟
    نگهبان به‌سمت دفترچه‌ي کوچکي که آن طرف پيشخوان گذاشته بود، رفت. کمي زيرورويش کرد و گفت:
    - اوهوم.
    - خب، کدوم طبقه؟
    نگهبان کمي چشم‌هايش را ريز کرد و تارو با يک حرکت جلو رفت و دفترچه را از دستش قاپيد. حوصله‌ي اين خنگ‌بازی‌ها را نداشت.
    - آقا، اين محرمانه‌ست.
    تارو زمزمه کرد:
    - طبقه‌ي پنجم، واحد...
    دفترچه را به دست نگهبان داد. بعد چرخيد و به طرف آسانسور رفت.
    دقيقاً يک دقيقه و 23 ثانيه‌ي بعد، در طبقه‌ی چهارم بود. يک راهروي نه‌چندان طويل مقابلش بود که در يک سمتش، يک آپارتمان و در سمت ديگرش آپارتمان ديگري و انتهاي همان راهرو آپارتمان سارتو واقع شده بود. جلو رفت و با اعتمادبه‌نفس زنگ را به صدا درآورد.
    با صداي نسبتاً بلندي گفت:
    - آقاي ايناکي لطفاً در رو باز کنيد.
    و بازهم سکوت مطلقي که در کل ساختمان پيچيده بود.
    بالاخره مجبور شد که يک لگد محکم بزند و در را باز کند، کاري که معمولاً نمي‌کرد. البته آن موقع که هاتسوکو کيوادا در را باز نکرده بود و او مجبور شده بود که از بالکن خانه‌اش استفاده کند، بعدش فهميده بود که هاتسوکوي بيچاره اصلاً زنده نيست که بخواهد در را باز کند.
    حالا او دقيقاً وسط هال کوچک آن آپارتمان ايستاده بود و داد مي‌زد:
    - آقاي ايناکي!
    آقاي ايناکي کجا بود؟ مسئله اين بود که خودش هم نمي‌دانست که کجاست. آن‌قدر الـ*کـل خورده بود که حداقل اين يک مورد را يادش نباشد.
    تارو بالاي سرش ايستاده بود. در آشپزخانه، کف زمين درازبه‌دراز افتاده بود. مقابلش چمباتمه زد و بعد دستش را جلو برد و آرام ضربه‌اي به شانه‌اش زد. سارتو يک بطري را بغـ*ـل کرده بود و دوتاي ديگر را هم روي شکمش گذاشته بود.
    خوشبختانه آقاي سارتو ايناکي با همان يک ضربه بيدار شد. اول نگاهي به دوروبرش کرد و بعد که چشمش به تارو افتاد، فهميد که باید بنشيند. زير چشم‌هايش سياه شده بود، روي گونه‌اش رد يک چاقو به چشم مي‌خورد و مثل برادرش کچل بود.
    - تو کي هستي؟ اينجا چه غلطي مي‌کني؟
    تارو نگاهي به او کرد و بعد بلند شد. دست‌به‌سينه تا انتهاي آشپزخانه رفت و با پا لگدي به جعبه‌هاي پيتزاي جلوي راهش زد.
    - تارو ميساکي از شبکه‌ي حفاظت. ميشه لطفاً بلند شي؟ به اندازه‌ي کافي احساس آدمي رو دارم که وقتش رو يه مجرم الکلي تلف کرده.
    مجرم الکلي بلند شد و تلوتلوخوران تا سينک ظرف‌شويي رفت و سرش را زير شير آب گرفت.
    - شبکه‌ي حفاظت ديگه چيه؟
    به تارو برخورد؛ اما با همان لحن حق‌به‌جانب گفت:
    - جاييه که تو بايد با من به اونجا بياي و هر چي که مي‌پرسم رو جواب بدي.
    - من تا ندونم‌...
    تارو مشتش را به در کابينت کوبید.
    - تو به اونجا مياي؛ چون چاره‌ي ديگه‌اي نداري. برادرت هم اونجاست، اميدوارم که دلت براش تنگ شده باشه.
    سارتو گفت:
    - اون رو هم گرفتين؟ فکر کردم که پليسا بي‌عرضه‌تر از اين حرفا باشن.
    تارو ابرو بالا انداخت:
    - پليسا، نه ما.
    بعد جدي‌تر ادامه داد:
    - آماده شو؛ وگرنه با همين ريخت و قيافه ميبرمت. دوست داري بيشتر از اين منفور باشي؟
    اشاره‌اي به آن شلوارک گل‌گليِ سرخابي و رکابي مشکي‌ای که در تن سارتوي لاغرمردني زار مي‌زدند، کرد.
    سارتو سري تکان داد. در تمام عمر تبهکارانه‌اش هرگز فکر نمي‌کرد که اين‌طوري خودش را تسليم قانون کند. هميشه تصورش اين بود که او در يک سوله‌ي پر از کوکائين گير مي‌افتد و پليس‌ها همه‌جا را محاصره مي‌کنند و سارتو هم با شليک يک گلوله به زندگي کثافتش پايان مي‌دهد.
    وقتي آن مرد بداخلاق که ادعا مي‌کرد پليس نيست، داد زد، از هپروت درآمد:
    - زود باش!
    ***

    دقيقاً دو کيسه‌ي خون حرام آن مرد شده بود. سارا سرش را به لبه‌ي تخت چوبي تکيه داده بود و لاوا روي همان صندلي نشسته بود و به صورت عرق‌کرده‌ي مرد نگاه مي‌کرد. تبش پايين نيامده بود و هنوز گرم بود؛ اما هذيان‌گفتنش تمام شده بود و يعني لاوا تنها سرگرمي‌اش را از دست داده بود. اين اواخر جملاتش کامل‌تر شده بودند؛ مثلاً مي‌گفت:
    - بهش نگو که من نمي‌ميرم.
    اما بعد از اينکه سارا بهش سرم زد، همه‌ي اراجيفش به پايان رسيد.
    مرد تکاني خورد و پلک‌هایش از هم باز شد. لاوا از جا پريد و سارا هم بلند شد. مرد به‌سختي گفت:
    - من رو نبايد مي‌آوردي اينجا.
    احتمالاً منظورش به سارا بود. لاوا کمي عقب رفت. سارا دستش را روي پيشانی او گذاشت و گفت:
    - هنوز تب دارين.
    لاوا ديد که سارا موهاي مرد را از روي پيشاني‌اش کنار زد. مرد سرفه‌اي کرد و گفت:
    - سردمه.
    -خون زيادي از دست دادين و خب...
    اما مرد نگذاشت بقيه‌ي حرفش را بزند. چشم‌هايش را بست و زمزمه کرد:
    - بايد مي‌ذاشتي بميرم.
    لاوا متعجب نگاهي به او انداخت.
    سارا آرام‌تر از قبل گفت:
    - چرا اين رو مي‌گين؟
    مرد بي‌حال تر از قبل گفت:
    - تو می‌دونی، از هرکسي بهتر مي‌دوني که...
    نگاهش که به لاوا افتاد، لب‌هایش را به هم فشرد. سارا دستش را جلو برد و پتو را رويش مرتب کرد.
    - بايد يه چيزي بخورين. زود برمي‌گردم.
    لبخند اطمينان‌بخشي زد. مرد تا زماني که در را بست و بيرون رفت، چشم‌هايش را بست. دلش مي‌خواست که بميرد. چرا نجاتش داده بودند؟ ساراي احمق. بايد مي‌گذاشت آن‌قدر خون از او برود که در خون خودش غرق شود. بايد مي‌گذاشت جنازه‌اش در آن سرماي لعنتي کبود شود.
    تنش لرزيد. هنوز با جينو کار داشت، هنوز به او نگفته بود به حد مرگ ازش متنفر است.
    چشم‌هايش را گشود. لاوا داشت نگاهش مي‌کرد. پوزخند زد و گفت:
    - اگه بدوني مادرت با زندگي من چی کار کرده، اون‌طوري حق‌به‌جانب نگاهم نمي‌کني دوشيزه کيمارا.
    لاوا لبش را خيس کرد. جرئتش را در چشم‌هایش ریخت و گفت:
    - برام مهم نيست. هيچي از زندگي اون به من ربطي نداره.
    مرد صورتش را درهم کشيد و گفت:
    - اگه يه روز بفهمي که اون چي کار کرده، داوطلبانه سرش رو برام مياري.
    لاوا شانه بالا انداخت.حتي تصورش هم حالش را به هم مي زد.
    مرد سرفه‌ای کرد.
    لاوا پرسيد:
    - مي‌تونم بپرسم اين اتفاق چه‌جوري افتاد؟
    مرد نگاهش را از لاوا گرفت و به نقطه‌اي کور روي ديوار داد. خسته بود. نمي‌دانست که چرا دوست داشت که با اين دختر حرف بزند، شايد چون شبيه کسي بود که او سال‌ها پیش از دستش داده بود.
    - کار اينترپل بود. من تونستم فرار کنم؛ اما نمی‌دونم که سر سارتو چي اومد. اون کچل بدقيافه رو که مي‌شناسي؟
    لاوا سر تکان داد.چندبار که سالامي بنابه‌دلايلي (چه شخصي و چه امنيتي) نتوانسته بود کع براي تبادل اطلاعات بیاید، سارتو آمده بود. البته اين دو خيلي شبيه هم بودند. ساشي را نديده بود؛ اما جسدش را چرا، که خب، قابل تشخيص نبود.
    - نتونستي حدس بزني که معامله لو ميره؟
    مرد با خستگي جابه‌جا شد. تمام تنش داغ بود. لبش را تر کرد، تشنه بود؛ اما خودش مي‌دانست که فعلاً آب‌خوردن غدغن است.
    - هيچ‌کس جز من و سارتو و دولت کره‌ي شمالي خبر نداشت.
    لاوا اخم کرد. مي‌دانست که کار سارتوست و احتمالاً به خون‌خواهي برادرش همه‌چيز را کف دست اينترپل گذاشته بود. ترجيح مي‌داد که سکوت کند؛ چون اين مرد آن‌قدري بي‌رحم بود که سارتو را زنده‌زنده در اقيانوس آرام بيندازد و بعد از صحنه‌ي خورده‌شدنش توسط کوسه‌ها فيلم بگيرد و در اوقات بيکاري‌اش بنشيند نگاهش کند و کرکر بخندد.
    جلو رفت و پرسيد:
    - ميشه...
    مرد مؤدبانه‌تر از قبل گفت:
    - البته.
    لاوا دستش را روي پيشاني‌اش گذاشت و لبخند کم‌رنگي زد. تبش پايين آمده بود، اما هنوز عرق می‌کرد و موهايش هم خيس عرق بودند.
    - بايد توي پيونگ يانگ خودت رو مي‌رسوندي بيمارستان.
    مرد سرش را به‌به طرف ديگری چرخاند و بعد گفت:
    - اونا همه‌جا بودن. مي‌دونستن که گلوله‌شون به هدف خورده، براي همين اين رو هم مي‌دونستن که من ميرم بيمارستان. مجبور شدم که خودم رو توي اولين ماشين عبوري بندازم.
    لاوا سرش را تکان داد. کيسه‌ي خون روبه‌اتمام بود.
    بيرون برف مي‌آمد و آفتاب باز فرار کرده بود.
    ****

    حوصله‌اش سر رفته بود. نيم‌ساعت تمام روبه‌روي اين دو برادر نشسته بود. اگر داد مي‌زد، سارتو سر لج مي افتاد و نم پس نمی‌داد؛ اما انگار خوش‌رويي بيش از اندازه‌اش آن مرد را بدعادت کرده بود.
    بالاخره نفس عميقي کشيد و تندتند، بدون مکث گفت:
    - يه نفر اين وسط باعث شده که اطلاعات درز کنه. کار دولت کره‌ي شمالي که نبوده؛ چون در اون صورت براي خودش هم بد مي‌شده و سروکارش مي‌افتاده با سازمان ملل و آمريکا. کار رئيس دث هم نبوده؛ چون اگه بود، نه فرار مي‌کرد و نه بهش شليک مي‌شد. خب، خوش‌حال ميشم که بقيه‌ش رو خودت بگي.
    سارتو خونسرد گفت:
    - الان بايد برات کف بزنم؟
    - نه. الان وقت جواب‌دادنه.
    سالامي لگد محکمي به پايش زد و سارتو داد زد:
    - وحشي بيشعور!
    تارو روبه سالامي گفت:
    - ممنونم.
    بعد نگاهش را به سارتو داد:
    - حرف مي‌زني يا نه؟
    - خب، لو دادم که لو دادم. مگه اشتباه کردم؟ اون عوضي برادرم رو کشت. يه جوري بايد بهش مي‌فهموندم که حاليم شده که داداشم رو کشته.گفتم اينترپل يه گلوله مي‌زنه توي مغزش و تمام؛ اما قبل از اين اتفاق فرار کرد. تک‌تيراندازاي کوروکر پليس بين‌الملل به جاي مغزش، زدن تو کتفش.
    تارو هم از لحن بامزه‌اش خنده‌اش گرفته بود و هم ته دلش احساس غم عجيبي مي‌کرد. منطقي بود. برادرش را کشته بودند و او می‌خواست انتقام بگيرد. البته، کارش را نصفه و نيمه انجام داده بود.
    - پس تو اون رو مي‌شناسي، هوم؟ منظورم همونيه که ساشي رو کشته.
    سارتو پاهاي لاغرش را روي هم انداخت و جواب داد:
    - قبل از عوضي‌شدنش با هم رفيق بوديم.
    اين حد از صداقت از يک قاچاقچي واقعاً بعيد بود.
    تارو هنوز فرصت نکرده بود که چيزهاي ديگري هم بپرسد که ساچا در زد و وارد اتاق بازجويي شد. اول نگاه کوتاه اما آکنده از سرزنشي به سالامي انداخت و بعد مستقيم به تارو خیره شد:
    - آقاي کاتا باهاتون کار داشت.
    - مي‌گفتي بياد اينجا.
    - گفت بايد حرف بزنه.
    تارو اخم کرد. بعد به سارتو رو کرد و گفت:
    - اگه فکر فرار به سرت بزنه، با من طرفي.
    سارتو فقط پوزخند زد و زير لب گفت:
    - فرار.
    تارو از اتاق بازجويي که بيرون رفت، پانيو را ديد که ايستاده بود و تکيه‌اش را به ديوار پشت‌سرش داده بود.
    ساچا گفت:
    - اون ميگه که يانچي موبايلش رو جواب نمي‌داده؛ اما الان خاموشه و هيچ ايميلي هم نداده.
    سرش را به‌طرف پانيو چرخاند و نگاهش کرد، بعد گفت:
    - اين وسط فقط اين رو کم دارم که اون کشته بشه، تارو.
    تارو لبخند زد:
    - همچين اتفاقي نمي‌افته.
    - یه بار تو تموم عمرم دلم مي‌خواد بدونم که تو چطور اين‌قدر با قاطعيت حرف مي‌زني.
    ساچا انگشت اشاره‌اش را جلوي صورت پانيو گرفت:
    - قاطعيت يا احتمال، قرار نيست به خاطر يه عکس از ضاربي که به نخست‌وزير شليک کرده، همسر شما رو بکشن جناب کاتا.
    پانيو گفت:
    - در تمام مدتي که شماها درگير پرونده‌هاي خودتون بوديد، من به اين نتيجه رسيدم که هر آدمي براي هر چيزي ممکنه که کشته بشه.
    ساچا قيافه‌ي حق‌به‌جانبي به خودش گرفت:
    - همه‌ي پرونده‌ها مثل هم نيستن.
    تارو صدايش را صاف کرد تا به آن‌ها بفهماند که او هم آنجا حضور دارد.
    - پانيو ،بايد صبر کني. مي‌دوني که براي واردشدن به سيستم پليس کانادا از چندتا فيلتر امنيتي بايد رد بشه؟
    پانيو يک قدم جلو آمد.
    - تو که مي‌دونستي، چرا خودت دست‌به‌کار نشدي؟
    - فکر مي‌کردم که دليلش رو گفتم.
    پانيو پوزخند زد:
    - آهان! خيلي ممنونم، آقاي نابغه. جناب رئيس، اگر همسر من اين وسط اسمش رفت توي فهرست قربانيا، مي‌توني تضمین کني که من بذارم زنده بموني؟
    تارو به ساچا علامت داد که فعلاً ميدان را خالي کند. ساچا اداي احترامي کرد و به اتاق بازجويي رفت.
    تارو دست‌به‌سينه مقابل پانيو ایستاد. پانيو دستي به صورتش کشید و گفت:
    - معذرت مي‌خوام. من فقط...
    - نگراني، درک مي‌کنم.
    سرپرست کاتا روي صندلي نشست.
    تارو گفت:
    - اگه بخواي به شغل سابقت برگردي، بايد بتوني اوضاع رو از اين بهتر مديريت کني.
    - مديريت؟ اگه مي‌تونستم که الان اينجا نبودم.
    تارو گفت:
    - مشکل اينه که خودت هم هنوز قبول نکردي که مجرم واقعي تو نبودي.
    پانيو سرش را بلند کرد و با مکث گفت:
    - من بودم. من اشتباه کردم، يه اشتباه مسخره که نخست‌وزير رو کشت.
    احساس گـ ـناه، خيلي وقت بود که تارو حس مي‌کرد که ديگر از هر چه احساس گـ ـناه هست، لبريز شده. هيچ‌وقت تصور نمي‌کرد که پانيو که آن موقع‌ها تنها دغدغه‌اش يادگرفتن نت‌هاي موسيقي بود، حالا روبه‌رويش بنشيند و از اين حرف بزند که به‌عنوان سرپرست گارد امنيتي کارش را درست انجام نداده.
    - اگه تو الان مرده بودي، به نظرت اوضاع بهتر از اين بود؟
    پانيو صامت نگاهش کرد و زمزمه کرد:
    - آره، بود. خيلي بهتر، خيلي آروم‌تر.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    نيم‌ساعت بعد يک تصوير به ايميل شخصي پانيو فرستاده شد، يک تصوير از جنازه‌ي رنگ‌پريده‌ي مردي که روي زمين افتاده بود و در خون خودش مي‌غلتيد. يانچي زيرش نوشته بود:
    - فکر کنم که به‌زودي بتوني برگردي خونه، نه؟
    پانيو جوابي نداده بود، خودش هم مطمئن نبود. چرا الکي اميدوارش مي‌کرد؟
    تارو تصوير را روي تبلتش بالاوپايين مي‌کرد. در سوابقي که در سيستم قضايي اينترپل برايش درج شده بود، کلکسيوني از جرايم به چشم مي‌خورد. 36 سال داشت و شانزده سال از عمرش را توي زندان گذرانده بود.
    سارتو که پايش خواب رفته بود و اتاق بازجويي را متر مي‌کرد، تا نگاهش به تصوير آن مرد افتاد، با صداي بلندي گفت:
    - اينکه لاکيه.
    تارو چنان با تعجب سرش را بلند کرد که انگار به او گفته بودند که شون نيتا زنده شده. با چشم‌هاي ريزشده، پرسيد:
    - تو اون رو می‌شناسي؟
    سارتو قهقهه‌ي بلندي سر داد. اين نابغه واقعاً رئيس اين دم‌ودستگاه بود؟
    سارتو درحالي‌که به‌سختي خودش را کنترل مي‌کرد، گفت:
    - اون توي ارتش تايوان آموزش ديده بود. بعدش رفت توي دم‌ودستگاه يکي از اين شبکه‌هاي تروريستي.
    تارو کنجکاوانه پرسيد:
    - اسم اون شبکه چيه؟
    - اسم نداره. درواقع گروه قاچاق دث بخشي از اون شبکه‌ي زيرزمينيه.
    - چي؟
    سارتو قيافه‌ي معلمي را به خودش گرفته بود که شاگردانش يک مشت خنگ بي‌مغز بودند.
    -يعني همه‌چي وابسته به اون شبکه‌ست؛ يعني اونا تروريستن؛ يعني درواقع دث يه زيرمجموعه‌ي خيلي کوچيکه که هرکاري که رئيسش بهش بگه انجام میده. موضوع، تروره ديگه؟
    تارو سر تکان داد. خوب شد که سالامي را رد کرد که برود؛ وگرنه او هم پي مي‌برد که اين رئيس هيچ‌چیز بارش نيست.
    سارتو ادامه داد:
    - من اينا رو به بدبختي فهميدم؛ چون رئيس دث تمام تلاشش رو مي‌کرد که کسي نفهمه. يه بار داشت با يکي حرف میزد، منم شنيدم.
    تارو فوراً پرسيد:
    - اين رئيس دث اسم نداره؟
    سارتو سرش را خاراند. بايد مي‌گفت؟ لازم بود که بگويد؟ آب دهانش را قورت داد:
    - معلومه که اسم داره، همه اسم دارن. اين ديگه چه سؤاليه جناب ميساکي؟
    تارو ابرو بالا انداخت. ساچا در زد و به همراه احمد وارد شد. احتمالاً خبر مهمي همراهش بود.
    نگاهش نگران بود. در دستش تبلتش را محکم گرفته بود، انگار مي‌ترسيد که آن را ازش بدزدند.
    - خب؟
    سارتو آمد و سر جايش نشست. ساچا لب باز کرد؛ اما تارو دستش را بالا برد و او ناچاراً ساکت ماند.
    - اسمش چيه؟
    سارتو نگاه کوتاهي به احمد و ساچا انداخت. بعد جواب داد:
    - شينگو ميساکي.
    ***

    مرد زخمي‌اي که حالا سارا داشت قاشق لوبياهاي پخته را در دهانش مي‌گذاشت، همان شينگو ميساکي بود، همان پسرعموي تارو. اگر دقيق‌تر بخواهم اشاره کنم، همان برادر ساميتا.
    سارا گفت:
    - ما نمي‌تونيم بيشتر از اين، اينجا بمونيم.
    شينگو دستش را روي کتفش گذاشت و فشار داد. کاش ازش مي‌خواست که به او مسکن بدهد!
    پرسيد:
    - چرا؟
    سارا لبش چندبار گزيد و به لاوا نگاه کرد. نگاهش روي زمين و از آنجا روي چشم‌هاي شينگو غلتید.
    - چون اون فهميده که شما کي هستين.
    شينگو لبخند کم‌جاني زد:
    - داره به جاهاي جالبش مي‌رسه.
    سارا با حرص قاشق را در کنسرو لوبيا فرو کرد و گفت:
    - این کجاش جالبه؟ تارو ميساکي حالا تنها کاري که بايد بکنه اينه که ما رو پيدا کنه و بياد سراغمون. بعدش ميره سراغ شبکه‌ي تروريستي و بعدش همه‌مون به‌فنا ميريم. شما پسرعموتون رو نمي‌شناسين؟
    شينگو بلند شد. سرم را از دستش درآورده بود. سرش گيج مي‌رفت؛ اما مي‌توانست روي پاهايش بايستد.
    چند قدمي جلو رفت و بعد گفت:
    - من فقط براي يه چيز تا اينجا اومدم. اگه بهش برسم ديگه برام مهم نيست که بعدش چي ميشه.
    - من...
    شينگو حرفش را قطع کرد:
    - انتخاب با توئه. يا با من ادامه ميدي يا راهت رو جدا مي‌کني، سارا.
    سارا تنها سکوت کرد. از ته قصه خوشش نمي‌آمد. وضعيتش شبيه روشن‌فکري شده بود که مي‌رفت در يک کافه مي‌نشست و قهوه‌ي تلخ سفارش مي‌داد و با اينکه مي‌دانست تهش مزه‌ي زهرمار می‌د‌هد، باز هم ادامه مي‌داد. حالا او همان روشن‌فکر بود، همان روشن‌فکر که در کافه پازل را مي‌چيد و به رئيسش تحویل می‌داد.
    ***

    جينو موهايش را پشت‌سرش بست. بعد به حالت مسخره‌اي که صورتش پيدا کرده بود، در آينه نگاه کرد. با آن موهاي بلند قرمز، شبيه بچه‌مدرسه‌اي‌‌‌‌ها شده بود، بچه‌مدرسه‌اي که چندتا تار موي سفيد جلوي سرش پيدا مي‌شد. خنديد و موهايش را باز کرد.آهان! حالا قيافه‌اش بيشتر شبيه قاچاقچي‌هاي بين‌المللي شده بود. کمربند باراني‌اش را بست.
    هنوز دستش به دستگيره‌‌ي در نرسيده بود که زنگ به صدا درآمد. ابروهايش را درهم کشيد و دستش را روي اسلحه‌اش گذاشت که روي غلاف دور کمرش جاخوش کرده بود. از چشمي بيرون را نگاه کرد. تارو بود. با تعجب زمزمه کرد:
    - اینجا چي کار داره؟
    دستگيره را خواباند. تارو سرش را به ديوار تکیه داده و چشم‌هايش را بسته بود. موهايش در صورتش ریخته بودند.
    - نمياي؟
    سرش را بلند کرد. بي‌هيچ‌حرفي جلو آمد و جينو را کنار زد و به اتاقش رفت، يک اتاق متوسط با امکانات متوسط‌تر.
    پنجره را باز کرد. برف مي‌آمد. توکيو زمستان‌ها شبيه قطب جنوب مي‌شد، برف آن‌قدر مي‌باريد که آدم به خودش مي‌آمد و مي‌ديد که زمستان تمام شده.
    جينو در را بست و دست‌هايش را پشت کمرش قلاب کرد و مردد پرسيد:
    - اتفاقي افتاده؟
    تارو نفس عميقي کشيد و بين ابروهايش را ماليد. صدايش بالا نمي‌آمد و نفسش تنگ مي‌شد، انگار يکي داشت خفه‌اش مي‌کرد.
    - تو مي‌دونستي که شينگو زنده‌ست؟
    جينو بايد تعجب مي‌کرد؛ اما نکرد. بايد ابروهايش بالا مي‌پريدند و با صداي بلندي مي‌گفت: چي؟ اما نگفت. صامت در چشم‌هاي تارو زل زده بود.
    تارو با پوزخند گفت:
    - حدس مي‌زدم.
    - من فقط يه بار ديدمش، اونم از دور. واسه يکي از رقيباي گانگ شين کار مي‌کرد، آدم‌کش اجاره‌اي بود انگار. دقيقاً ده سال پيش...
    تارو پلک نزد. ديگر هيچ حسي نداشت و احساس مي‌کرد که معلق شده. از بالاي يک برج بلند انگار کسي مي‌خواست به پايين پرتش کند. باز دروغ، باز فريب‌خوردن، باز پنهان‌کاري، باز حرف‌هايي که براي گفتنشان دير شده بود. تارو حس آدمي را داشت که تنها گلوله‌اش خطا رفته بود. حس کسي که خيلي وقت بود به همه باخته بود، اول هم به خودش.
    - پس مي‌دونستي.
    آن‌قدر آرام اين جمله را ادا کرد که حتي خودش هم نفهميد. شينگو زنده بود، شينگو رئيس دث بود، شينگو بازيشان داده بود، شينگو نخست‌وزير کانادا را کشته و لاوا را دزديده بود و چندتا آدم مهم پرونده‌ی تارو را به کشتن داده بود. شينگو همه‌شان را مسخره کرده بود. چرا؟ لعنتي چرا اين‌قدر حساب شده؟ چرا هيچ‌کدام از آدم‌هاي دوروبرش شبيه ساميتا نبودند؟ که نه اهل دروغ بود و نه اهل زيروروکشيدن. برادرش آد‌م‌کش اجاره‌اي بود؟ آن هم ده سال پيش؟ حالا يک عوضي بود؟باورش نمي‌شد. حق داشت که همان جا بميرد، ضربه‌ها اين اواخر عميق بودند، اين اواخر همه به قصد کشت جلويش سبز مي‌شدند.
    جينو گفت:
    - بشين لطفاً. فکر کنم اوضاعت روبه‌راه نيست.
    -دختر تو پيش شينگوئه.
    جينو اين بار داد زد:
    - چي؟ اون عوضي چه غلطي کرده؟
    تارو انگار داشت با خودش حرف می‌زد:
    - بايد دث رو پيدا کنم، بايد پيداش کنم که همه‌ش حل بشه، بايد...
    نفسش را به‌سختي بيرون فوت کرد. احساس مي‌کرد که داغ شده، حتي با اينکه انگار يک سطل آب سرد روي سرش ریخته بودند.
    جينو جلو آمد:
    - بهت گفتم بشين. پيداش مي‌کنیم و من سرش رو مي‌زارم روي سينه‌ش. رنگت پريده تارو.
    تارو با بيچارگي ناليد:
    - اين کار رو نکن.
    جينو پرسيد:
    - چيو؟
    تارو در چشم‌هايش نگاه کرد؛ اما انگار اصلاً او را نمي‌ديد:
    - اون رو نکش.
    جينو عقب رفت. سعي کرد لبخند بزند، حالا شبيه مادري شده بود که سعي مي‌کرد فرزندش را راضي کند که غذا بخورد:
    - باشه، باشه‌. هر چی تو بگی.
    تارو به‌طرف پنجره رفت و آن را بست. دست راستش را به ديوار تکيه داد. حالش به هم می‌خورد. همه‌ي دنيا روي سرش آوار شده بود، جينو زنده بود، شينگو زنده بود. رو دست‌خوردن از خودي‌ها، هميشه اين‌قدر دردآور بود؟
    جينو نگاهش مي‌کرد. کاش نگاه نمي‌کرد! کاش درهم شکستن او را نمي‌ديد! کاش نمي‌ديد که جلوي خودش مغلوب شده است!
    - تارو؟
    به‌طرف در رفت. چرا در اين‌قدر دور بود؟ چرا نمي‌رسيد؟
    روي زانوهايش افتاد و سعي کرد بلند شود. جينو جلو آمده و زير بازويش را گرفته بود. نگران پرسيد:
    - چت شده؟
    دستش را روي پشتي مبل راحتي گذاشت. تقلا کرد و باز شکست خورد. مثل هر روز، مثل هميشه.
    جينو داد زد:
    - ميشه تکون نخوري؟ شبيه مرده‌ها شدي.
    تارو حس کرد که تمام اکسيژن اتاق ته کشيده. به يقه‌اش چنگ زد. کاش يک ذره هوا در ريه‌هايش می‌رفت. کاش زنده مي‌ماند و مي‌رفت از شينگو مي‌پرسيد: لعنتي چرا زنده‌اي هنوز؟
    - تارو، صداي من رو مي‌شنوي؟ من رو مي‌بيني؟
    نه نمي‌ديد. آن‌قدر در تاريکي غوطه‌ور شد که ديگر خودش را هم حس نمي‌کرد. لعنت به تو شينگو! لعنت به اين درد که تو را زنده نگه داشت و مرا کشت! لعنت به تو لعنتي!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    چشم که باز کرد در بيمارستان بود. اورژانس! حداقل از اين يکي مطمئن بود.
    جينو سرش را جلو برد و پرسيد:
    - بهتري؟
    تارو سر تکان داد. دوست داشت که گريه کند؛ مثل همان موقع سر روي شانه‌ي جينو بذارد؛ اما اين جينو فرق کرده بود. يک آدم جديد بود با يک موقعيت جديدتر، زني بود که زمين تا آسمان با آن دختر هجده‌ساله فرق مي‌کرد.
    جينو بي‌مقدمه گفت:
    - شوک عصبي بود. البته من که فکر مي‌کنم يه جور خودکشي بود.
    خودش به اين حرف بي‌مزه‌اش خنديد. تارو ماسک را برداشت و گفت:
    - موبايلم رو مي‌خوام.
    جينو دستش را در جيبش فرو کرد و موبايل را به دست تارو داد و گفت:
    - فکر نمی‌کنم که تلفن نخست‌وزير هم اين‌قدر زنگ بخوره.
    تارو بدون هيچ حسي نگاه کوتاهي به او انداخت و نام ريو را لمس کرد. سعي کرد کرد بنشيند، جینو بالش پشت‌سرش را مرتب کرد و هم‌زمان صداي پرانرژي ريو در گوشش پيچيد:
    - الو؟باز که تويي.
    تارو حس کرد که صدايش خش‌دار شده است. تک‌سرفه اي کرد و گفت:
    - بايد ببينمت.
    ريو قدم‌زنان تا پنجره‌ی اتاق نشیمن رفت و پرسيد:
    - خيلي مهمه؟
    تارو حالا نيم‌خيز شده بود. گفت:
    - بيشتر از اون چیزی که فکر مي‌کني.
    - کاساهیا قرار شام گذاشته.
    تارو دستش را روي سرش گذاشت و التماس کرد:
    - خواهش مي‌کنم.
    جينو چشم چرخاند. چرا اين‌قدر خودش را براي آن کچل بدقيافه‌ي خوش‌خنده کوچک مي‌کرد؟ خيز برداشت و گوشي را از دستش قاپيد.
    - بدش به من.
    جينو گوشي را جلوي دهانش گرفت و با لحن ترسناکي گفت:
    - اگه نخواي که ببينيش، بعداً مجبور مي‌شي که جنازه‌ش رو ببيني.
    تارو نمي‌دانست که ريو دقيقاً چه گفت؛ اما ديد که جينو موبايل را قطع و روي تخت بيمارستان پرت کرد. با عصبانيت گفت:
    - خيلي بيفکري.
    - به‌هرحال برات يه قرار ملاقات جور کردم، بيمارستان هاکارو.
    تارو بلند شد و زيرلب نق زد:
    - همه‌شون دستشون توي يه کاسه‌ست. فکرکردن که من خبر ندارم.
    جينو دست‌به‌سينه گفت:
    - اگه بخوام با کسي تباني کنم، مطمئن باش اون کچل احمق آخرين کسيه که بهش فکر مي‌کنم.
    تارو بند کفش‌هايش را بست و فحش بدي به او داد. عقايد مسخره‌ي اين زن جنايت‌کار حوصله‌اش را سر مي‌بردند.
    ***

    ريو جوري نگاهش مي‌کرد که انگار مطمئن بود که دروغ گفته.
    - من دارم جدي صحبت مي‌کنم ريوچيما هوکيمايا.
    عادتش بود که وقتي اعصابش را خرد مي‌کردند، اسم و فاميل را با هم مي‌گفت. ريو نگاه کوتاهي به جينو انداخت و گفت:
    - نکنه از توطئه‌هاي اينه؟
    جينو خونسرد دکمه‌ي باراني‌اش را باز کرد و گفت:
    - براي توطئه‌چيدن راه‌هاي بهتري هم هست.
    ريو به‌طرفش رفت. تقريباً داد زد:
    - آهان، که‌اين‌طور. مثلاً اينکه کل اين بيمارستان رو منفجر کني؟
    گوشه‌ي لب زن بالا رفت:
    - يه چيزي در همين حد.
    تارو جلو رفت و دستش را روي شانه‌ي ريو گذاشت:
    - ببین، من مطمئنم که اون مرده بود. جيسا نبضش رو گرفت، حتي نفس هم نمي کشيد. آخه چطور ممکنه؟
    ريو چشم‌غره‌اي به جينو رفت و بعد به‌سمت تارو چرخید:
    - اگه برنامه‌ريزي شده عمل کرده باشه؛ پس حتماً يه نقشه واسه زنده‌موندنش کشيده.
    زمزمه کرد:
    - مثل اين.
    جينو محکم گفت:
    - من اسمم اين نيست، اسم من جينوئه مرتيکه‌ي بي‌شعور.
    ريو پوزخند زد:
    - خيلي معذرت مي‌خوام بانو!
    تارو دستش را عصبي به پيشاني‌اش کشید:
    - الان مهمه که اسم لعنتي تو چيه؟
    جينو با چشم‌هاي گردشده به تو نگاه کرد، بعد سرش را پايين انداخت و چند قدمي دور شد. چرا حس مي‌کرد که هنوز يک ذره برايش ارزش دارد؟
    تارو گفت:
    - بايد دنبال چيزي بگرديم که مي‌تونه ضربان قلب رو از کار بندازه يا تنفس رو قطع کنه يا يه چيزي شبيه‌ اینا.
    - چنين دارويي وجود نداره تارو.
    تارو داد زد:
    - مخـ ـدر يا هر چيز ديگه‌اي‌.
    ريو محتاطانه صدايش را پايين آورد و گفت:
    - اگه يه ماده‌ي مخـ ـدر باشه...
    تارو حرفش را ادامه داد:
    - معنيش اينه که اون از يه گروه قاچاقچي کمک گرفته و اگه بتونم اون گروه رو پيدا کنم؛ يعني شينگو میساکی توي دستامه.
    ريو حالا آن‌قدر صدايش را پايين آورده بود که تارو مجبور شد که سرش را جلو ببرد:
    - نمي‌خوام تو رو نااميد کنم تارو؛ ولي ممکنه اون زمان از يه بدل استفاده کرده باشه، يه آدم که شبيه خودش بوده. شايد کسي حاضر شده که بهش کمک کنه.
    تارو با ناراحتي گفت:
    - مطمئنم که خود خودش بود، من پسرعموم رو مي‌شناسم ريو.
    هر دو ساکت شدند. هر ‌دو مي‌دانستند که ديگري را هيچ‌جوري نمي‌شود قانع کرد.
    تارو شمرده‌شمرده گفت:
    - بايد بهم کمک کني. بايد بفهمم که اون کجاست.
    - اون الان يه جنايت‌کاره.
    تارو با اطمينان گفت:
    - منم مسئول امنيتم.
    ***

    سارا گفت:
    - هنوز زوده. رئيس من فکر مي‌کنم که بهتره پيچيده‌ترش نکنيم.
    شينگو لبخند پرتمسخري زد و گفت:
    - بازي آخره، بعدش اون به ما مي‌رسه.
    سارا جلو رفت و کمکش کرد که کاپشنش را بپوشد. آرام گفت:
    - بهتر بود که بعداً مي‌رفتيد.
    شينگو در سکوت زيپ کاپشنش را بالا کشيد و نگاه کوتاهي به لاوا انداخت. لاوا سرش را به‌طرف ديگری چرخاند، از نگاه پر از انزجار و ترسناک آن مرد متنفر بود.
    بالاخره وقتي که مطمئن شد رفته، روبه سارا پرسيد:
    - من تا کي بايد اينجا بمونم؟
    سارا دست‌هايش را در جيبش فرو کرد. آه کشيد و گفت:
    - تا وقتي که به سرش بزنه بازي رو تموم کنه.
    - و بازي کي تموم ميشه؟
    - شايد هيچ‌وقت.
    لاوا دوست داشت که پوزخند بزند؛ ولي نزد. دوست داشت که دادوهوار کند؛ ولي نکرد. خسته شده بود. انگار آدمي بود که کسي نمی‌ديدش. آن مرد دنبال انتقام بود و او اينجا بايد پاسوز مادر عوضي‌اش مي‌شد. بايد آن‌قدر مي‌ماند که سروکله‌ي مادرش پيدا شود و بايد آن‌قدر مي‌سوخت و مي‌ساخت که آن مرد بي‌خيال بازي شود. بازيچه شده بود. همه انگار روي دور باطل بودند، همه انگار دست‌به‌دست هم داده بودند که او خودش را راحت کند. شايد آن موقع مادرش ياد او مي‌افتاد، يادش مي‌افتاد که منتظر بودن آدم را از درون مي‌خورد و مي‌کشت.
    اگر به فرض محال از اينجا خلاص مي‌شد، مي‌رفت و به پليس‌ها مي‌گفت که در قصه‌اي اسير شده بود که کاراکترهايش دقيقاً روبه‌روي هم بودند. آدم‌هايي که به هم مي‌باختند و دوباره مي‌باختند و کم نمي‌آوردند، آدم‌هايي که همه دنبال انتقام بودند، آدم‌هايي که شايد اين وسط دلشان براي هم مي‌سوخت؛ ولي شمشيرشان هرگز غلاف نمی‌شد، حتي اگر مي‌مردند یا کشته مي‌شدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل يازدهم: بازيِ بي قانون
    بي‌حوصله در اتاق کنفرانس ماهانه نشسته بود. سؤالات را تندتند رد مي‌کرد و خبرنگاران تندتند جواب‌های پر از ابهام او را ضبط يا يادداشت مي‌کردند. خبرنگار توکيوز مسيج دستش را بالا برد. تارو سرش را تکان داد. خبرنگار صدايش را صاف کرد و نگاه همه به‌سمتش چرخيد.
    - تاکيشي نوميکو از روزنامه‌ي انگليسي زبان توکیوز مسیج.
    تارو محکم پشت ميکروفون ایستاد و لب زد:
    - خودم مي‌دونم.
    خبرنگار لبخند مرموزي زد و دکمه‌ي سر آستين‌هايش را باز کرد. بعد دفترچه‌اش را در دست‌هايش نگه داشت و پرسيد:
    - به‌عنوان يکي از کساني که همکار و دوستش رو در يک جنايت از دست داده، سؤال مهمي که ذهن من رو مشغول کرده و جوابش تنها پيش کسيه که پرونده‌ي قتل اون رو روي انگشتش مي‌چرخونه، اينه که سرنوشت اين پرونده چي شد؟ قاتل ميشا کوسومه و هاتسوکو کيوادا چه کساني بودند و اگر پيدا شدند، چه سرنوشتي براشون رقم خواهد خورد؟ اگر پرونده از همين جا مختومه اعلام شده، خب چرا هيچ رسانه‌اي در جريان گذاشته نشده؟ آيا غير از اين هست که شبکه‌ي ملي حفاظت ژاپن به‌عنوان يک نهاد غيرخصوصي خودش رو سواي بقيه دونسته و الان ديگه نميشه به‌عنوان ارگاني امنيتي روش حساب کرد؟ممنون ميشم اگر جواب بديد جناب ميساکي.
    سکوت وحشتناکي سايه روي سالن سایه انداخته بود. تارو نفس عميقي کشيد. همه‌جوري به او نگاه مي‌کردند که انگار قاتل هاتسوکو و ميشا دقيقاً خود اوست.
    تک‌سرفه‌اي کرد و سعي کرد پرستيژش را بدون عقب‌کشيدن از مواضع کاري‌اش حفظ کند. گفت:
    - دليل اينکه ما به خبرنگارها گزارش‌هاي کاريمون رو تحويل نمي‌ديم، اينه که بعضي وقتا اطلاعات محرمانه هستن و لورفتن کوچک‌ترين مطلبي ممکنه مجرمين رو فراري بده. ميشا کوسومه توسط فردي به نام جرالد آمستتوس اهل هلند به قتل رسيده بود و اون فرد در بازداشتگاه شبکه‌ي حفاظت خودکشي کرد.
    همهمه شد. خبرنگارها دست‌هايشان را بلند مي‌کردند و تازه موج سؤالاتشان راه افتاده بود و انگار همه از خواب بيدار شده بودند.
    تارو بلندتر گفت:
    - و متأسفانه...
    همگي ساکت شدند.
    ادامه داد:
    -مردي که جرالد آمستتوس رو براي قتل ميشا کوسومه اجير کرده بود، آيکاما کوسومه همسرش بود. آيکاما کوسومه به‌عنوان مغز متفکر اين جنايت دستگير شد؛ اما همون‌طور که خيلی‌هاتون اين رو می‌دونيد، اون ربوده شد و چند ساعت بعد جسدش رو پيدا کرديم.
    باز همهمه شد. تارو داشت سردرد مي‌گرفت. اين بار مجبور شد که داد بزند. پس مسئول نظم سالن کدام گوري بود؟
    - هاتسوکو کيوادا توسط همون جرالد آمستتوس کشته شد. بنابه يه سري دلايل اين دو خبرنگار به اطلاعاتي دست پيدا کرده بودند که انگار به ضرر افراد قدرتمندتر از جمله آيکاما کوسومه بود.
    خبرنگار توکيوز مسيج سري تکان داد و نشست. تارو نگاهي به صفحه‌ي موبايلش انداخت و پوف کلافه‌اي کشيد. سه تماس از دست‌رفته از طرف ريو و چهار تماس از طرف ميوري.
    از يازده شب گذشته بود. يعني اين خبرنگارها خواب نداشتند؟ گرسنه‌شان نبود؟ انگار فتوسنتز مي‌کردند.
    تارو کمي جابه‌جا شد و گفت:
    - عذر مي‌خوام؛ اما من کار مهمي دارم و بايد برم.
    حتي به اين هم کاري نداشت که خبرنگار توکيوز مسيج آماده بود که سخنراني کند. در کسري از ثانيه از روي سن پايين آمد و خيلي سريع تا در خروجي را طي کرد.
    پشت فرمان نشست. باد سرد زوزه مي‌کشيد و شاخه‌هاي درختان بي‌برگ را تکان مي‌داد.
    موبايلش را در آورد. اول ريو يا ميوري؟در دلش گفت: اول کار يا خانواده؟
    هنوز انگشتش را روي نام ميوري نبرده بود که ريوي بي‌کله روي صفحه افتاد. روي بلندگو گذاشت.
    - الو؟
    ريو بدون مقدمه گفت:
    - پيداش کردم.
    تارو گيج پرسيد:
    - چي رو؟
    داد زد:
    - اون دارو رو.
    تارو برق از سرش پريد. لبش را خيس کرد و گفت:
    - اسمش چيه؟ چطور پيداش کردي؟
    ريو نگاهي به آن دلال بخت‌برگشته‌اي که خوب کتکش زده بود، انداخت و با نيشخند گفت:
    - بايد ببينمت.
    تارو بين ابروهايش را ماليد و گفت:
    - کجا؟
    - ساحل.
    تارو سري تکان داد، انگار فکر مي‌کرد که ريو مي‌تواند ببيند. بي‌خداحافظي قطع کرد.
    اگر ريو کمي زودتر مي‌رسيد، عالي مي‌شد؛ ولي بدبختي همين بود. شب که مي‌شد باد از سمت ساحل به دريا مي‌وزيد و سوز زمستاني از سمت هيماليا تا درياي ژاپن مي‌آمد و هوا بي‌نهايت سرد مي‌شد. تارو پاهايش خواب رفته بود. داشت قدم مي‌زد و دست‌هايش را در جيب‌هايش قفل کرده بود.
    نگاهش به مسير ماشين ریو که از کنار ساحل صخره‌اي پيچ مي‌خورد و به جاده مي‌رسيد، افتاد. ريو نوربالا زد و تارو با اخم منتظر ماند.
    وقتي رسيد، فوراً پياده شد و گفت:
    - ببخشيد.
    - تو نمي‌توني مثل يه آدم متشخص براي حرف‌زدن بري کافي‌شاپ يا رستوران؟ حتماً من بايد بيام اوراق‌فروشي يا ساحل يا هر خراب‌شده‌ي ديگه‌اي؟
    از سرما دندان‌هايش به هم می‌خورد. ريو خنديد و به‌طرف صندوق‌عقب ماشينش رفت.
    - اون چيزي رو که واسه‌ت جورش کردم رو نمي‌تونستم تو همچين جاهايي بیارم؛ چون در اون صورت مردم فکر مي‌کردن که ما اراذل‌واوباش هستيم.
    تارو با صداي کنترل‌شده‌اي گفت:
    - من نه ولي درمورد تو مطمئن نيستم.
    ريو با بی‌خيالي صندوق‌عقب را باز کرد. فحشي داد و چيزي را بيرون کشيد و روي شن‌هاي نرم ساحل پرت کرد.
    تارو مردد جلو رفت. آن چيز که شبيه يک شبح سياه بود، تکاني خورد و تارو صداي حبس‌شدن نفس آن را شنيد.
    - زود باش حرف بزن بدقواره‌ي لعنتي.
    آدم بود. اگر نبود که هيچ دليل قانع‌کننده‌اي وجود نداشت که ريو با او حرف بزند، آن هم با اين لحن مهربان.
    تارو نگاهي به صورت رنگ‌پريده و چشم‌هاي از حدقه درآمده‌ي آن مرد انداخت. بعد درحالي‌که صدايش مي‌لرزيد، گفت:
    - ريوچيما هوکيمايا فکر مي‌کنم يادت رفته که با من قرار گذاشتي، نه يه دزد يا گانگستر.
    ريو با طعنه‌ی آشکاري گفت:
    - خواهش مي‌کنم. قابل نداره.
    بعد ادامه داد:
    - دلاله و با مالايي‌ها معامله مي‌کنه. مي‌گفت که اونا اين مخـ ـدر رو...
    - حالا که تا اينجا آورديش، ميشه لطفاً بذاري که خودش صحبت کنه؟
    ريو سري تکان داد و شانه بالا انداخت. تارو يک قدم جلو رفت و مرد خودش را عقب کشيد. تارو به نرمي گفت:
    - من مثل اون نیستم. مي‌خوام حرف بزني، هر چي که مي‌دوني رو بگو.
    مرد نگاهي نگران و ملتهب به ريو انداخت و با عجز ناليد:
    - تورو مي‌شناسم. شبکه‌ي حفاظت... اگه تضمين نکني که زندان نميرم، حرف نمي‌زنم.
    تارو با حرص دندان‌هايش را به هم سایيد و سعي کرد لحنش را حفظ کند:
    - باشه، باشه. قول میدم.
    مرد لبش را تر کرد و کمي جابه‌جا شد. تارو نگاهي به وضعيتش کرد و فهميد که ريو به بهترين شکل ممکن از او حرف کشيده. گوشه‌ي لبش پاره شده بود و سرش شکسته بود و توي آن تاريکي خونش برق مي‌زد.
    اسمش لایف دراگه، بهش ميگن ال دي. مي‌تونه ضربان قلب رو از کار بندازه، براي دو ساعت. اين دارو رو زنداني‌هايي که مي‌خوان فرار کنن، مصرف مي‌کنن. از مالزي فروخته ميشه به اوگاندا و سودان.
    - کي مي‌فروشه؟
    مرد با مکث جواب داد:
    - يه آدمي هست که بهش ميگن وال.
    - تو ديديش؟
    سرش را خاراند. هنوز خون‌ريزي داشت.
    - آره، يه پيرمرده. گانگ شين رو مي‌شناسي؟
    تارو چشم‌هايش را ماليد و سر تکان داد.
    مرد ادامه داد:
    - رقيبش بود.
    تارو دوست داشت که بگويد: بود؟ ولي حوصله نداشت که بيشتر از آنچه که نيازش بود، بداند.
    تارو گفت:
    - وال الان توي مالزيه؟ کوالالامپور؟
    - نه، تايوانه،تايپه. اينترپل دنبالش بود و مجبور شد که فرار کنه.
    تارو در دلش پوزخند زد به اينکه با هرکسي کاري داشت، يک سرش در تايوان بود و يک سرش در ژاپن.
    پرسيد:
    - مي‌دوني دارودسته‌ي وال کيا هستن؟
    مرد فقط پوزخند زد و بعد گفت:
    - اينجا اتاق بازجويي راه انداختي؟
    تارو يک قدم عقب رفت. کلافه نفس عميقي کشيد و داد زد:
    - فقط جواب بده.
    - نمي‌شناسم جز يکيشون. اونم واسه اينکه خيلي وقت بود که با وال کار مي‌کرد.
    - اسمش شينگو ميساکي بود؟
    گفت:
    - فاميليش رو نمي‌دونم؛ اما اسمش همينه. خيلي هم خوش‌قيافه بود. آدم‌کشش بود.
    تارو نمي‌دانست که چرا لبخند زد. شايد چون حدسش درست بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ريو گفته بود که کنار جاده پياده‌اش مي‌کند و بعد در کاميون يا وانتي جايش مي‌دهد و مي‌فرستدش برود. تارو دست‌به‌سينه به ماشین تکيه داده بود. امواج دريا را نگاه مي‌کرد که انگار با صخره‌ها سر جنگ داشتند. آن‌قدر با شتاب مي‌آمدند و مي‌ر‌فتند که گويا دلشان می‌خواست صخره را له‌ولورده کنند.
    ريو دو يا سه دقيقه‌ي بعد پيدايش شد. از دور چراغ مي‌زد. خدا را شکر مي‌کرد که آن‌وقت‌شب هيچ‌کس در ساحل نبود؛ وگرنه ريو را بابت اين حرکتش حسابي دعوا مي‌کرد.
    از ماشين که پياده شد، گفت:
    - مي‌گفت بايد برسونمش بيمارستان، مفت خور!
    تارو بدون اينکه نگاهش کند، گفت:
    - شينگو رو بايد از طريق وال پيدا کنيم.
    - منم همين فکر رو می‌کنم.
    تارو ادامه داد:
    - جينو مي‌گفت که اون آدم‌کش اجاره‌ايِ يکي از رقباي گانگ شين بوده. اگه از ال دي براي از کار انداختن ضربان قلبش استفاده کرده؛ پس يعني بعدش براي کسي کار مي‌کرده که اين دارو رو بهش داده.
    - خب؟
    لبش را گاز گرفت. گوشه‌ي چشم‌هايش را ماليد و گفت:
    - بايد بريم تايوان. اگه وال رو پيدا کنيم، اون بهمون ميگه که گروه دث رو از کجا ميشه پیدا کرد. بعدش هم به دختر جينو مي‌رسيم، هم به قاتل آيکاما کوسومه و و هم به شبکه‌ی تروريستي‌اي که پانيو دنبالشه.
    ريو تأييد کرد:
    - آره خب.
    مردد پرسيد:
    - به نظرت شينگو چرا زنده مونده؟
    تارو مستقيم در چشم‌هايش خيره شد. دوست داشت که يک‌بار در تمام عمرش به جاي جواب‌دادن بگويد که من چه مي‌دانم، واقعاً نمیدانست.
    آرام گفت:
    - اگخ پيداش کردم، حتماً ازش مي‌پرسم.
    ريو لبخند دوستانه‌اي زد و گفت:
    - فکر نمي‌کنم که دليلش زياد قانع‌کننده باشه. بزار فکر کنيم که اون يه ترسو بوده که نمي‌خواسته به اين زودي‌ها بمیره، هوم؟
    - خيلي‌ها دوست نداشتن که زود بميرن.
    اين را در دلش گفت؛ اما نمي‌دانست که چرا احساس کرد که ريو شنيده.
    لبخند خسته‌اي زد و گفت:
    - من بايد برم. شب به‌خير.
    در ماشينش نشست. بعد که پيچيد در جاده، ريو زمزمه کرد:
    - کي مي‌دونه که چي به سرش مياد؟
    ***

    جينو در سالن شبکه‌ي حفاظت نشسته بود. تارو به‌محض اينکه او را ديد، به‌طرفش رفت. تازگي‌ها دائم احتياجش به اين زن ترسناک موقرمز می‌افتاد.
    - وال رو مي‌شناسي؟
    جينو بلند شد و صاف ايستاد:
    - هموني بود که شينگو واسش کار مي‌کرد. چطور؟
    تارو گفت:
    - بايد توي تايوان پيداش کنيم‌.
    - چرا؟
    کلافه گفت:
    - چون مي‌دونه که شينگو کجاست.
    جينو اخمي کرد و در کسري از ثانيه ابروهايش از هم فاصله گرفتند و گفت:
    - شنيدم که تحت تعقيبه.
    - براي همين پيداکردنش سخته.
    زن لبخند زد:
    - من نگفتم سخته. به چند نفر مي‌سپرم که دنبالش بگردن. مطمئناً حتي با وجود تحت‌تعقيب‌بودنش هم نمي‌تونه از اعتيادش به معامله بگذره.
    مکث کرد. بايد مي‌پرسيد يا نه؟
    همان‌طور که به‌طرف پله‌ها می‌رفت و جينو دنبالش مي‌آمد، گفت:
    - تو مي‌دوني که چرا شينگو سعي کرده که زنده بمونه؟
    می‌دانست، معلوم بود که مي‌دانست. اين رازي بود که اگر فاش می‌شد ديگر دليلي براي زنده‌ماندنش نبود.
    سعي کرد که خونسرد باشد. گفت:
    - نمي‌دونم. درهرصورت همه‌مون رو بيچاره کرده.
    تارو فهميد که دروغ مي‌گفت. آن‌موقع‌ها هم خيلي ضايع و واضح دروغ مي‌گفت.
    - وال رو پيدا کن، بايد بريم تايوان. فقط..‌‌.
    جينو کنجکاو به او خيره شد.
    تارو ادامه داد:
    - یه جوري که زودتر از اينترپل پيداش کنيم. اگه بيفته دست اونا، ديگه نميشه کاري از پيش برد.
    سر تکان داد و تارو بقيه‌ی پله‌ها را هم بالا رفت.
    ***

    شينگو گفت:
    - اگه امشب درستش نکني، من خيلي عصباني ميشم.
    دارمينا لبخند زد. از آن لبخندهايي که بيشتر قيافه‌اش را شبيه کرگدن می‌کردند تا آدمي که سعي داشت که يک آدم‌کش را قانع کند.
    گفت:
    - من درستش مي‌کنم، تا دو ساعت ديگه تمومه دوست عزيز.
    زير لب غريد:
    - من دوست عزيز تو نيستم‌.
    - خيلهخب.
    دکمه‌هاي لپ‌تاپش را يکي‌يکي فشار مي‌داد. سارا ناخنش را می‌جويد. دوست داشت که بپرسد؛ اما حوصله‌ي چرت‌وپرت‌هاي دارمينا را نداشت. هيچ خوشش نمی‌آمد که با اين مردک عوضي کار کند. خودش هم نمي‌دانست که چرا هنوز نرسيده، رئيس او را يکي از سردسته‌هاي اصليِ دث کرده بود.
    شينگو کتفش را مي‌ماليد. سرش گيج مي‌رفت. به سارا گفته بود که مسکن مي‌خواهد؛ اما سارا به او نداده بود و گفته بود که اين درد طبيعي است و مي‌بايست تحمل کند. چشم‌هايش را بست و پيشاني‌اش را به دست‌هايش که درهم گره شده بودند، تکیه داد.
    سارا جلو آمد و دست راستش را روي پيشاني او گذاشت.
    - تبتون شروع شده. بهتون گفتم...
    - ميشه همه‌ش يه جمله رو تکرار نکني؟
    وقتي درد داشت، عصبي مي‌شد.
    سارا سعي کرد مهربان باشد. گفت:
    - بهتره بريد و استراحت کنيد.
    - فعلاً بايد حواسم به اين بوزينه باشه که دورم نزنه.
    سارا ريز خنديد. شينگو گوشه‌ي چشم‌هايش چين خورد؛ اما چيزي نگفت.
    دارمينا زيرچشمي نگاهي به او کرد و گفت:
    - شنيدم که اينترپل گيرت آورده.
    شينگو با حرص نفس عميقي کشيد.
    دارميناي بي‌مغز ادامه داد:
    - گلوله خوردي انگار. چطور زنده‌اي هنوز؟
    - نمي‌دونستم که براي زنده‌موندن، احتياج به اجازه‌ی تو هم هست.
    دارمينا چندتا کليد ديگر را هم فشار داد و گفت:
    - اينترپل چطوري فهميد؟
    - نمي‌دونم.
    با پوزخند گفت:
    - خوبه.
    شينگو داشت عصباني مي‌شد:
    - چي خوبه؟ اينکه من تير خوردم يا اينکه اينترپل تازگي‌ها گوشاش تيز شده؟
    دارمينا خونسرد گفت:
    - اينکه تو اين‌قدر مشتاقي که بدوني کي به اينترپل خبر داده.
    - فعلاً جز اولويتام نيست، کارهاي مهم‌تري دارم.
    سارا همان‌طور که در يخچال مي‌گشت، با عصبانيت گفت:
    - ميشه فقط کارت رو بکني؟
    - من همين نظر رو درمورد تو دارم.
    سارا در يخچال را به هم کوبید و جلو رفت. مچ دست دارمينا را گرفت و تا مي‌توانست پيچاند، آن‌قدر که دارمینا ناليد:
    - آخ!
    شينگو جلوتر رفت و به‌طرفش خم شد:
    -کي هستي که اين‌طوري احساس بالابودن بهت دست داده؟ کي به جز يه مفت‌خور که مثل موش از شبکه‌ي حفاظت پرتش کردن بيرون؟ اگه مجبور نبودم، محال بود که بزارم يه همچين جونوري توي دث باشه!
    دارمينا عرق کرده بود. درد مي‌کشيد و هر آن ممکن بود استخوان‌هاي مچش بشکنند. بالاخره گفت:
    - اشتباه کردم. ولم کن ديگه.
    سارا رهايش کرد؛ اما لگد محکمي به ساق پايش زد.
    شينگو صاف ايستاد و گفت:
    - دفعه‌ي ديگه تنها بخشي که از بدنت باقي می‌مونه، دستته.
    لبخند موذيانه‌اي زد. برگشت و سرجايش نشست. نگاه ترسيده‌ي لاوا را که ديد، چشم‌هایش را دزديد. تنها براي يک لحظه حس کرد که ساميتا ميساکي آنجا ايستاده و نگاهش مي‌کند، اندوهگين و پر از تأسف.
    ***

    نيمه‌هاي شب وقتي جينو از خواب بيدار شد و خون روي لباسش سرازیر شد، فهميد که موضوع جدي‌تر از اين حرف‌هاست. دستش را با خشونت روي بيني‌اش کشيد. همان‌طور که دستمال‌ها را روي بيني‌اش فشار مي‌داد، باراني را برداشت و سوئيچ را در جيبش چپاند.
    حالا در راهروي يک درمانگاه شيک ايستاده بود و منتظر بود که پزشک شيفت آنجا، تنها بيماري که به غيراز او آنجا بود را رد کند و برود. برگه‌ي آزمايش‌هايي که از سه تا شش صبح بابتشان دائم سوار آسانسور شده بود در دست عرق‌کرده‌اش تقريباً مچاله شده بودند.
    بالاخره آن بيمار تشکري کرد و بلند شد و تازه جينو توانست داخل شود. نفس عميقي کشيد و آب دهانش را قورت داد. خودش البته يک حدس‌هايي مي‌زد. نمي‌دانست که چرا آرزو مي‌کرد که حقيقت باشد. بالاخره جوري بايد تاوان آن ستم 23 ساله را مي‌داد ديگر، نه؟ البته قبل از مردنش بايد لاوا را پيدا مي‌کرد. بعدش ديگر هيچ‌چيز مهم نبود، حتي تارو.
    ***

    تارو ديشب ساعت دوازده به خانه رسیده بود و پنج صبح بيدار شده و به شبکه‌ي حفاظت آمده بود. هنوز آفتاب درنيامده بود، هنوز حتي خيابان‌ها هم شلوغ نشده بودند.
    خيابان اصلي را دور زد و جلوي ساختمان شبکه‌ي حفاظت ایستاد. ساعت روي ديوار سالن اصلي، 6:45 دقيقه را نشان مي‌داد، شايد هم 46 دقيقه.
    وقتي وارد شد، مرکا داشت با مرد جوان پشت کانتر ورودي بحث مي‌کرد. اخم کرد و جلو رفت.
    - چه خبر شده؟
    مرکا با عصبانيت نگاه از او گرفت و گفت:
    - بهش نگفته بوديد که ديگه اون زنيکه رو اينجا راه نده؟
    تارو به مرد خيره شد. بعد دوباره در چشم‌هاي مرکا زل زد:
    - بهش نياز داريم. مگه الان اينجاست؟
    واضح بود که منظورش کدام زنيکه بود.
    مرکا دست‌هايش را روي سينه‌اش قفل کرد و پوزخند زد. به بدبختي از حرف‌هاي ساچا به يک چيزهايي بو بـرده بود.
    - و دقيقاً چه نيازي؟
    تارو خونسرد گفت:
    - توضيح میدم. جوابم رو ندادي.
    حريصانه گفت:
    - توي اتاق شماست.
    ***

    يک پایش را روي پاي ديگرش انداخته بود. تارو دم در ايستاد. پلک‌هايش را به هم زد و پرسيد:
    - مي دوني ساعت چنده؟
    جينو خونسرد گفت:
    - فکر کردم که ممکنه برات مهم باشه که وال کجاست.
    -کجاست؟
    لبخند زد:
    - منطقه‌ي سوم.
    -اگه هدفت اينه که با جواباي تلگرافيت من رو مجبور کني...
    جينو حرفش را قطع کرد:
    - جاييه که دولت تايوان اونجا رو جز خاک کشورش به حساب نمياره و تقريباً يه منطقه‌ي جداست. معاملات کوکائين و ارزهاي قاچاق رو اونجا انجام ميدن.
    تارو در سکوت به او نگاه کرد، جينو هم همين‌طور. نگاهش را گرفت و گفت:
    - ظرف چه مدت...
    جينو تندتند گفت:
    - بيست دقيقه يا کمتر. اگه هوچي اين‌قدر وراجي نمي‌کرد، احتمالاً به ده دقيقه هم نمي‌رسيد.
    تارو فقط پرسيد:
    - هوچي کيه؟
    - وراج‌ترين جاسوسي که آدم ممکنه به عمرش ببينه.
    هومي گفت و به‌طرف ميزش رفت. جينو نگاهي به او انداخت و رک‌وراست پرسيد:
    - تو جغدي؟ اصلاً نمی‌خوابي؟
    تارو چشم‌غره‌اي به او رفت و لپ‌تاپش را از توی کشو بيرون کشید و گفت:
    - جواب نميدي؟
    لپ‌تاپش را روشن کرد و درهمان‌حال غريد:
    - این‌قدر توي کاراي من دخالت نکن.
    - براي خودت ميگم.
    تارو نتوانست جلوي خنده‌اش را بگيرد. گفت:
    - بهتر نيست که اين حرفا رو اين‌قدر تکرار نکني که خودت هم باورت بشه؟
    جينو پوف کلافه‌اي کشيد و بلند شد. تا زماني ک به در رسید، تارو حتي نگاهش هم نکرد. دوباره برگشت و براندازش نمود. آدم‌ها عوض مي‌شدند و تارو بيشتر از همه.
    دوست داشت به او بگويد که به دکتر رفته، بگويد که چرا بايد دائم خون کثيف خودش که روي صورتش جاري مي‌شود را تحمل کند، دوست داشت به او گوش کند، مثل آن موقع‌ها که با وجود تمام تضادهايشان لااقل دوستان خوبي بودند؛ اما آه کشيد. در را بست و خودش را در آسانسور پرت کرد.
    ***

    ساچا با کنجکاوي پرسيد:
    - و اين يعني اينکه بايد از دولت تايوان براي تفتيش اون منطقه اجازه بگيريم؟
    احمد به‌جاي تارو جواب داد:
    - نه. طي آخرين مذاکراتي که چين و تايوان با هم داشتند، منطقه‌ي سوم متعلق به چينه نه تايوان. اگرچه چين براي اينکه توي سازمان ملل دچار مشکل نشه، معمولاً اونجا رو جز تقسيمات کشوريش قرار نميده.
    مرکا روي شانه‌ي احمد زد. خنديد و گفت:
    - تو واقعاً يه دوقلو به اسم ويکي‌پديا نداري؟
    احمد محجوبانه لبخند زد. تارو هنوز بلند نشده بود که درِ اتاق کنفرانس باز شد و ريوزو نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - رئيس فکر کنم که با شما کار دارن.
    تارو چشم‌هايش را ريز کرد و بلند شد. همان‌طور که ميز را دور می‌زد، پرسيد:
    - کي هستن؟
    ريوزو نگاهش را با نگراني از چشم‌هاي رئيس به ساچا داد. بعد دوباره به او نگاه کرد و گفت:
    - وزارت اطلاعات و امنیت.
    تارو اخم کرد و از اتاق کنفرانس بيرون رفت. چندتا مرد کت‌‌شلواري در سالن نشسته بودند و حتي آن مرد جوان پشت کانتر ورودي که هميشه خونسرد بود هم نگران به نظر مي‌آمد.
    ساچا و مرکا خودشان را به سالن رسانده بودند. تعداد زيادي از کارمندها، راهروها را اشغال کرده بودند و احمد کنار رئيس بود.
    تارو خونسرد گفت:
    - مي‌تونم کمکتون کنم؟
    دوتا از مردها بلند شدند. يکي به تارو نزديک‌تر شد و گفت:
    - تارو ميساکي؟ هويتتون همينه ديگه، درسته؟
    تارو فقط سر تکان داد. ديگري دستش را در جيبش فرو کرد و کاغذي بيرون کشيد. تارو حواسش بود که نفر چهارم دست‌بند به دست منتظر ايستاده بود.
    - جناب تارو ميساکی، شما به جرم دريافت رشوه دستگير مي‌شيد. اداره‌ي مبارزه با مفاسد به پرونده‌ي شما رسيدگي خواهد کرد و شما این حق رو داريد که با وکيلتون تماس بگيريد. درضمن، تفهيم اتهام در بازداشتگاه وزارت اطلاعات صورت مي‌گيره.
    تارو نفس عميقي کشيد و لبش را گاز گرفت. کارمندها پچ‌پچ مي‌کردند و ساچا با بهت دست بر دهان گذاشت.
    احمد ناباورانه گفت:
    - چنين چيزي امکان نداره.
    - امکان داشتن يا نداشتن اين موضوع رو ما تعيين مي‌کنيم آقا.
    دوتا از کارمندها با اخم به آن چهار مرد نگاه مي‌کردند.
    تارو آه کشيد. بغض گلويش را مي‌فشرد. بازهم عدالتي که فقط گريبان‌گير او شده بود.
    دستانش را جلو برد و مرد چهارم به تو دست‌بند زد. مرکا خشمگين جلو رفت؛ اما ساچا آستينش را محکم گرفت و آرام گفت:
    - براش دردسر درست نکن.
    تارو مطيعانه به دنبال سه مردِ جلويش راه افتاد و بعد سر جايش ايستاد. مرد چهارم که پشت‌سرش ايستاده بود، با اخم گفت:
    - تلف‌کردن وقت هيچ سودي براي شما نداره جناب ميساکي.
    تارو برگشت و در چشم‌هاي ساچا نگاه کرد. لبخندي زد و لب زد:
    - مي‌دوني که بايد چه کار کني.
    ساچا سر تکان داد. با اطمينان لبخندي زد و اداي احترام کرد.
    تارو در ليموزين ضدگلوله‌اي که صندلي‌هايش هنوز بوي چرم مي‌دادند، نشست. بدجور بازي خورده بود. بايد اميدوار مي‌بود که کارمندها همين‌طوري رهايش نکنند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    وضاع به معناي واقعي کلمه از کنترل خارج شده بود. ساچا خودش هم نمي‌دانست که چرا جينو را خبر کرده بود. پانيو، ديو ولئو در اتاق کنفرانس ايستاده بودند و پانيو با حالتي عصبي دست‌هايش را درهم قفل کرده و عرض اتاق را مي‌پيمود.
    هنوز يک ساعت نشده بود که رئيس را به گـ ـناه ناکرده متهم کرده و بـرده بودند. ساچا بايد اوضاع را سروسامان مي‌داد و گوش به زنگ خبري از جانب وزارتخانه مي‌ماند. در اتاق کنفرانس، همه نگران بودند و تنها جينو با خونسردي تمام قهوه‌اش را مي‌نوشيد.
    ساچا گفت:
    - اِرن گفت که زنگ مي‌زنن؟
    مرکا تأييد کرد:
    - آره. گفت درمورد اتهامش با سرپرست موقت حرف مي‌زنن.
    اِرن دوستشان در وزارتخانه بود. خودش مدتي طولاني در شبکه‌ي حفاظت کار کرده بود و چون توانسته بود از چندتا بمب‌گذاري جلوگيري کند، در وزارتخانه استخدامش کرده بودند.
    جينو چرخي روي صندلي زد و گفت:
    - فکر کنم که اين وسط بهتره...
    مرکا داد زد:
    - تو فقط دهنت رو ببند.
    جينو بي‌توجه به او حرفش را ادامه داد:
    - سعي کنيم مسئوليت‌ها رو تقسيم کنيم.
    ساچا سر تکان داد. نبود رئيس بدجور در ذوق می‌زد.
    جينو گفت:
    - قبلش خوبه بدونيد که در حال حاضر بايد دنبال فردي به نام وال باشيم. توي تايوان، منطقه ي سوم. اون کسيه که رئيس دث رو مي‌شناسه و براي رسيدن به دث بايد ازش حرف بکشيم.
    احمد که تا اين لحظه ساکت بود، گفت:
    - و همچنين بايد بفهميم که رئيس چرا به دريافت رشوه متهم شده و سعي کنيم قضيه رو روشن کنيم.
    هنوز ساچا لب از لب باز نکرده بود که در به‌شدت باز و ريو در آستانه‌ي آن ظاهر شد. ساچا حدس زد که جينو خبرش کرده باشد.
    - چه اتفاقي افتاده؟
    بعد با عصبانيت انگشتش را به‌طرف جينو گرفت و گفت:
    - اين‌قدر پشت تلفن نصفه و نيمه حرف نزن.
    جينو فقط پوزخند زد.
    مرکا گفت:
    - اومدن و رئيسو بردن. گفتن رشوه گرفته.
    ريو داد زد:
    - چي؟
    احمد و ساچا شانه بالا انداختند. ريو خودش را روي نزديک‌ترين صندلي انداخت و زمزمه کرد:
    -چرت‌وپرت محضه.
    پانيو گفت:
    - اين يه پاپوشه و همه در اين باره مطمئنيم. درسته؟
    ساچا با اخم گفت:
    - نميشه با قاطعيت چيزي بگيم. بايد صبر کنيم تا وزارتخونه تفهيم اتهام کنه.
    مرکا درحالي‌که لبش را مي‌جويد، گفت:
    - اگه نشه ثابتش کرد، چي؟
    ريو چنان با غيظ نگاهش کرد که انگار فحش داده بود. گفت:
    - اگه بهش ايمان نداري، همين‌الان اين اتاق رو ترک کن.
    مرکا چشم‌هايش را گرد کرد و جوري بلند شد که صندلي چند سانتي‌متر عقب رفت و بعدش گفت:
    - کسي که اينجا جز کارمندهاي ارشده، ماییم نه تو؛ پس دستور نده.
    ريو با پوزخند بلند شد و دست‌هايش را به کمر زد و گفت:
    - چطور ميشه مطمئن بود که کار، کار تو نبوده؟ ها؟
    جينو با لحن خونسردي گفت:
    - يه چيزي اين وسط واضحه و اون هم اينه که تارو ميساکي اين دم‌ودستگاه رو سپرده دست کساني که بهشون اطمينان داشته و رفته؛ پس قطعاً انتظار داره به‌جاي اينکه شبيه جانوران وحشي به هم بپريم، کاري کنيم که اوضاع به روال عاديش برگرده.
    ريو دهانش قفل شد انگار. مرکا درحالي‌که گونه‌هايش سرخ شده بود، پوزخندي زد و آرام سر جايش نشست.
    ساچا زير لب گفت:
    -ازتون ممنونم.
    جينو فقط سر تکان داد.
    ساچا بلند شد و گفت:
    - فعلاً فقط تمرکزمون رو مي‌ذاريم روي پرونده‌ي دث. اگه تفهيم اتهام صورت بگيره، ظرف چند ساعت آينده بهمون خبر ميدن، در اون صورت بايد براي اثبات بي‌گناهي رئيس تلاش کنيم. هر کس که توي اين اتاقه بايد مسئوليتي رو بر عهده بگيره.
    جينو گفت:
    - من مي‌تونم وال رو پيدا کنم. در حال حاضر فقط مي‌دونيم که توي منطقه‌ي سوم تايوانه؛ اما نمي‌دونيم که قراره بازهم فرار کنه یا نه و اينکه محل دقيق پنهان‌شدنش کجاست. اين وسط نيازه به تايوان برم و چندتا چيز رو بررسي کنم و اگه يه گروه ديگه همراهم باشن، کارم راحت‌تر ميشه.
    پانيو نگاهي به ديو انداخت که سرش را تکان داد و گفت:
    - گارد امنيتي هستن. ما هم اوضاع تايوان رو کنترل مي‌کنيم.
    ساچا گفت:
    - شبکه‌ي حفاظت توي ژاپن مي‌مونه. ما بايد حواسمون به رسانه‌ها باشه و از طرفي اگه اين موضوع يه پاپوش باشه؛ پس حتماً خانواده‌ي رئيس توي خطرن.
    ريو که انگار آرام‌تر شده بود، گفت:
    - رسانه‌ها با من. نمی‌ذارم چيزي بگن، اونا فقط اوضاع رو بدتر مي‌کنن.
    احمد گفت:
    - ويزاهاي تايوان به اين راحتي جور نميشه. به‌خصوص براي گارد امنيتي که به لحاظ سياسي هم اوضاع خوبي ندارن.
    جينو لبخند مرموزي زد:
    - نيازي به ويزا نيست. حداقل تا وقتي که اونا همراه من هستن، دولت تايوان نمي‌پرسه که چرا ويزا ندارن.
    احمد خنده‌اش گرفت و ريو گوشه‌ي چشم‌هايش چين خورد.
    ***

    بازداشتگاه وزارتخانه به طرز ترسناکي کم‌نور بود. يک پنجره‌ي نزديک سقف داشت که احتمالاً براي تبادل هوا تعبيه شده بود. تارو يک ساعتي مي‌شد که در آن اسارت‌گاه افتاده بود. قدم می‌زد و فکر مي‌کرد، گاهي هم با خودش حرف مي‌زد.
    نفس عميقي کشيد و به ديوار تکیه داد. صداي پاهاي کسي را مي‌شنيد که انگار به در نزديک مي‌شد.
    با اخم به چفت در که کسي داشت بازش مي‌کرد، زل زد. نگاهش که به چهره‌ي يکي از آن چهار مردي که او را تا آنجا آورده بودند، افتاد، اخم‌هايش بيشتر در هم رفتند.
    مرد تا کمر وارد بازداشتگاه شده بود. گفت:
    - بيايد بيرون لطفاً.
    مکثي کرد و سری تکان داد و بعد به‌طرف در رفت. مرد دست‌هايش را دست‌بند زد. فشار ملايمي به کمرش وارد کرد و بازويش را گرفت. چيزي که تارو ازش متنفر بود. اگر حوصله داشت، کلي به او برمي‌خورد که بابت جرم هنوز اثبات‌نشده‌اش چنين رفتاري با او داشتند؛ اما او بي‌حوصله بود. دلش مي‌خواست کسي مثل آدم بيايد و توضيح بدهد که چه سونامي‌اي وارد زندگی‌اش شده، نه با اخم، پوزخند و تمسخر.
    وارد اتاق ديگري شدند که يک ميز خيلي بزرگ داشت و فردي با لپ‌تاپي روشن پشت آن نشسته بود.
    مرد بالاخره بازويش را رها کرد. تارو صدايش را صاف کرد و پرسيد:
    - شما قراره من رو تفهيم اتهام کنيد؟
    آن فرد سرش را بلند کرد. يک زن ميان‌سال بود که چهره‌اش بي‌احساس‌ترين حالت ممکن را داشت؛ اما نگاهش تيز و برنده بود. کت‌ودامن مرتبي به تن داشت که تارو نمي‌توانست رنگش را تشخيص بدهد.
    گفت:
    - بله. بنشينيد لطفاً.
    جاي شکرش باقي بود که به لطفاً اعتقاد داشتند.
    تارو جلو رفت و با دست‌هاي دست‌بندزده پشت همان ميز نشست.
    زن لپ‌تاپ را به‌سمتش چرخاند و گفت:
    - از اون جايي که شما يه مقام ويژه‌ي امنيتي هستيد، نيازه که توضيحات جامعي بهتون داده بشه. لطفاً هر چيزي که ازتون پرسيده ميشه رو با بله و خير جواب بديد.
    - بله.
    - خوبه. اين حساب بانکي شماست؟
    تارو سرش را جلو برد. شماره‌ی حساب خودش بود که در اصل مربوط به کل ميساکي‌ها بود، حتي رمز حساب را هم درست وارد کرده بودند.
    - بله.
    زن در برگه‌اش چيزي را يادداشت کرد و دوباره پرسيد:
    - شما تأييد می‌کنيد که مبلغ يک ميليارد و پانصد ميليون يِن وارد حساب بانکيتون شده؟
    تارو چشم‌هايش را بست و باز کرد. حتي روحش هم خبر نداشت. عجب رشوه‌ي جالبي!
    - نه.
    زن گفت:
    - اینجا توي اين حساب اين مبلغ ذکر شده و دقيقاً ديشب واريز صورت گرفته. تأييد مي‌کنيد؟
    گفت:
    - نه.
    زن باز چيزي را يادداشت کرد. به مرد همراه تارو اشاره کرد که بيرون برود. حالا جناب ميساکي به‌عنوان متهم و آن زن بی‌احساس تنها شده بودند.
    زن لپ‌تاپش را به‌سمت خودش کشید و چند بار روي چيزي کليک کرد و دوباره آن را به‌سمت تارو چرخاند.
    -اين حسابيه که پول از اون به حساب شما وارد شده. حساب مربوط به يک قاضي به نام الکا ياتاما، 45 ساله‌ست که از سوي شبکه‌ي حفاظت از قتل برادرش تبرئه شد. تأييد مي‌کنيد؟
    آن قاضي را مي‌شناخت. پرونده‌اش دقيقاً قبل از پرونده‌ي ميشا کوسومه بود.
    - بله.
    زن سر جايش جابه‌جا شد و تارو نفس عميقي کشيد.
    - اتهام شما دريافت رشوه از سوي کسيه که ارگان تحت نظارت شما اون رو تبرئه کرده. اين اتهام رو مي‌پذيريد؟
    تارو محکم‌تر از قبل گفت:
    - خير، نمي‌پذيرم.
    - آيا شما درمورد اين پرداخت و اين مبلغ اطلاع داشتيد؟
    پوف کلافه‌اي کشيد و گفت:
    - نه.
    - بدون تأييد شما چطور اين مبلغ وارد شده؟
    - نمي‌دونم. مشکل اينه که شما فقط يه سمت قضيه رو در نظر مي‌گيريد و اصلاً اين رو قبول نداريد که ممکنه اينا همه‌ش يه پاپوش باشه.
    زن با لحن خيلي خشکي گفت:
    - اون به ما مربوطه.
    تارو در سکوت به تو نگاه کرد.
    زن اخمي کرد و پرسيد:
    - چرا باید کسي بخواد براي شما پاپوش درست کنه؟
    مسئله اين بود که آن‌قدر دليل خوب و منطقي براي اين موضوع وجود داشت که تارو نمي‌دانست دقيقاً کدامشان براي زن قانع‌کننده‌ترين بود.
    با لحن حق‌به‌جانبي گفت:
    - شبکه‌ي حفاظت ژاپن تنها نهاد نيمه‌خصوصيه که عملکردش بهتر از بخش‌هاي دولتي بوده. اين خودش می‌تونه باعث به‌وجوداومدن دشمني و حسادت‌هاي زيادي شده باشه. ممکنه اونا بخوان تمام بخش‌هارو دولتي بکنن و خب...
    زن که انگار حوصله‌اش سر رفته بود، گفت:
    - دليل ديگه‌اي نداريد که باورپذيرتر باشه؟
    باز هم داشت؛ اما ترجيح مي‌داد رو نکند. باید با شبکه‌ی حفاظت تماس می‌گرفت، باید به آن‌ها می‌گفت که احتمالاً کار، کار دث بوده. شاید شینگو میساکی حس کرده بود که به او نزدیکند و برای همین برنامه ریخته بود که حل‌شدن تمام مجهولات را به تعویق بیندازد.
    تارو نفس عمیقی کشید. فقط باید امیدوار می‌بود که شبکه‌ی حفاظت نگذارد که کسی از این لعنتی‌ها سر از پرونده‌ی میشا کوسومه دربیاورد. آن‌وقت احتمالاً زودتر به دث می‌رسیدند و تمام بدبختی‌هایی که تا آنجا به سرشان آمده بود، هدر می‌رفت. باید از وزارتخانه وقت می‌خرید. با لحنی که سعی می‌کرد مطمئن باشد، گفت:
    - نه، هیچ دلیلی ندارم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا