پانيو تب کرده بود و ديو بهزور آرامبخش خوابانده بودش. ناله ميکرد، هذيان ميگفت و يا اسم دخترش را صدا ميزد يا مادرش. گاهی البته فحش هم ميداد.
لئو پرسيد:
- من يه پزشک خبر کنم؟
رت با صدايي شبيه پچپچ گفت:
- نه، اون احتمالاً عصبي شده.
لئو گفت:
- اما اين تشخيص توئه.
چشمغرهي ديو به هر دويشان، ساکتشان کرد. حولهی خيس را روي پيشاني پانيو که هنوز تبش پايين نيامده بود، گذاشت. پانیو ميلرزيد.
دیو ميدانست که چه چيزي تا اين حد سرپرست کاتا را آزار ميداد، يکبار ديگر هم اينطوري شده بود. همان زماني که مادرش مُرد، انگار چيزي درون اين مرد شکست و له شد. تا مدتها خودش را در خانه حبس کرده بود و حتي ديگر به جلسات تمريني گارد ويژه هم نميآمد. اگر به موقع از اين وضعيت نجاتش نداده بودند، کار به جاهاي باريک ميکشید.
ديو گفت:
- رفته بود پيش ميساکي؟
رت شانه بالا انداخت. لئو با سر تأييد کرد. ديو بلند شد و پالتويش را برداشت. گفت:
- مراقبش باشين و سرمش رو چک کنيد. اگر بيدار شد بهش سوپ بديد.
رت با اطمينان گفت:
- باشه.
***
- رئيس، يه خبر بد. اونا در مورد ما فهميدن، در مورد دث.
مرد گفت:
- اينکه بد نيست. بههرحال اين داستان يه جا تموم میشه، نه؟
سارا دستش را روي پيشانياش فشار داد. اصلاً خوشش از اين رئيس دمدمياش نميآمد.
مرد يک قدم به او نزديکتر شد و گفت:
- سالامي همهچي رو لو داد، هوم؟
سارا گفت:
- آره. البته خب، فکر کنم اون اطلاعاتي که پيش هاشيما بود هم بيتأثير نبوده باشه.
- فقط يه تيکهي ديگه مونده. اگه قضيهي ترور هم روشن بشه، تارو خيلي راحت ميفهمه که بايد چي کار کنه.
سارا لبخند زد، يک لبخند نه چندان دوستانه. بعد به لاوا نگاه کرد که خوابش بـرده بود. از روز اول که آورده بودندش اينجا، سارا دوست نداشت به نقطهای برسد که دلش بخواهد لاوا کیمارا را فراری بدهد. لاوا حالا از هر وقتی تنهاتر و لاغرتر به نظر ميرسيد.
***
ديو روبهروي تارو ايستاد، صاف و محکم. تارو خسته بود؛ ولي مجبور شده بود که بايستد.
- سرپرست کاتا حال مساعدي نداره.
تارو اخم کرد:
- يعني چي؟ مريضه؟
فحش خيلي خوبي به سالامي داد.
- اون اومده بود اينجا. دوست دارم که بدونم چي ديد يا شنيد.
تارو پلکهايش را بست و باز کرد:
- کسي رو ديد که گويا مادرش رو کشته بوده.
ديو جا خورد. انتظار نداشت که در شبکهي حفاظت سروکلهي آن برادران طاس بدقيافه پيدا شود.
- و شما...
تارو عصبي گفت:
- من نميدونستم که اون رو ميشناسه.
دلش ميخواست بنشيند؛ اما ديو همچنان سرپا ايستاده بود.
ديو زمزمه کرد:
- بيچاره!
تارو گفت:
- گوش کنيد، اگه حرفاتون به پايان رسيده، بهتره که بدونيد من نزديک به 48 ساعته که پلک روي هم نزاشتم؛ بنابراين خوب ميشه که بهم اجازه بديد که کمي بخوابم.
ديو گفت:
- در مورد گارد امنيتي...
تارو دستهايش را از پيشاني تا بينياش کشيد:
- من به پانيو گفتم که بهزودي تروريست رو پيدا ميکنم.
ديو پرسيد:
- به ديدن سرپرست کاتا مياين؟
تارو با خنده گفت:
- آره،ميام. تموم شد؟
ديو بدون اينکه چيزي بگويد از اتاقش بيرون رفت. تارو نفهميد که کي خندهاش خشک شد؛ اما بههرحال خشک شده بود، براي بار هزارم بود که خندهاش دوام نداشت.
***
ديگر خوندماغشدن اهميتی نداشت، حتي سردرد هم مهم نبود. اين دومين باري بود که در زندگياش از ته دل خوشحال بود، بار اول وقتي بود که فهميد در انفجاري که ميکامي را به کشتن داده، تارو نمرده و هنوز نفس ميکشد. آن روز از ته دل خنديده بود، آنقدر که گانگ شينِ خشک و جدي را هم به خنده انداخته بود. به فرودگاه رفته بود و تارو را ديده بود. ميدانست که ديگر پايش را در تايوان نميگذارد، به همين ديداري که تارو حتي از او خبر هم نداشت راضي بود.
حالا جينو کيماراي 41 ساله که چند روز ديگر 42 ساله تمام ميشد، داشت در خيابان که هيتا قدم ميزد، همان خياباني که پر بود از مغازههاي ساعتفروشي و زيورآلات. دوست داشت که براي اولين بار در عمرش، چيزي براي دخترکش بخرد. بدبختي این بود که حتي سليقهاش را هم نميدانست، فقط ميدانست که احتمالاً دختري که پاي پيداکردن قاتل پدرش جانش را معامله ميکند، از رنگهاي صورتي جيغ و بنفش و... خوشش نيايد.
جلوي ويترين مغازهي کوچکي ايستاد. نگاهش روي گردنبندها بالاوپايين ميشد، قشنگ بودند؛ اما آن چيزهايي نبودند که او میخواست.
سرش را جلوتر برد. خود خودش بود، يک گردنبند سادهي نقره با آويز ققنوس، ققنوسي که داشت از توي خاکسترش متولد ميشد، ققنوسي که به آن زن ميانسال موقرمز ميگفت:
- هنوز دير نشده.
اما جينو ميدانست که فقط براي يک ققنوس هيچوقت دير نيست، حداقل تا زماني که بعد از هر مرگش تولدي هست.
داخل شد. يک زن جوان آنجا بود که داشت کتاب ميخواند. دوست داشت که اسمش را بداند، کسي چه ميدانست، شايد وقتي که زندگياش بيشتر شبيه آدمهاي عادي شد، اهل کتاب و کتابخواني هم ميشد.
- ببخشيد؟
در تمام عمرش، هرگز اينقدر مؤدبانه حرف نزده بود.
زن سرش را بلند کرد و گفت:
- بله؟ چيزي ميخواين بخرين؟
جينو لبش را خيس کرد:
- اسم اون کتاب چيه؟
زن سرش را خم کرد و نگاهي به اسم کتاب انداخت:
- هرگز رهايم نکن از کازوئو ايشي گورو.
جينو نميدانست که چرا از اسم کتاب خوشش آمده بود. انگار همان چيزي بود که تمام سالهاي عمرش از بقيه خواسته بود که رهايش نکنند.
- من اون گردنبند پشت ويترين رو ميخوام.
زن با همان لبخندش پرسيد:
- کدوم؟
جينو گفت:
- ققنوسي که از خاکسترش متولد ميشه.
زن رفت و جعبهاي از توي يکي از قفسههاي مغازهاش برداشت و بعد آن را روي پيشخوان.
- همين رو؟
جينو سر تکان داد.
- براي شخص خاصي ميخوايد؟
شخص خاص؟ لاوا خاص بود؟ البته که بود.
-براي يه دختر نوزدهساله.
زن خنديد، کوتاه و موقر. گفت:
-اين يه گردنبند پسرونهست.
جينو خونسرد گفت:
- اما من مطمئنم که اون ازش خوشش مياد.
زن با تعجب به او نگاه کرد و بعد جعبه را بست. حالا جينو داشت عکسي که روي جلد آن کتاب بود را تماشا ميکرد، زني که به جادهاي بيانتها زل زده بود.
***
تارو ميساکي دقيقاً 45 دقيقه خوابيده بود؛ اما الان سرحال بود و حداقل قيافهاش از آن حالت احمقانه درآمده بود. موبايلش سهتا تماس بيپاسخ از نيتا داشت و سهتا پيامک تکراري از ميوري:
- امشب مياي خونه؟
و جواب تکراري تارو:
- معلوم نيست.
گوشي را در جيبش سراند.
از بيرون صداي شرشر باران ميآمد، کمي لاي پنجره را باز کرد. خيابان ها خلوت بودند. رفتگرها آواز ميخواندند، يک آواز محلي ژاپني.
- Attehin ilopoet moiu
پرندهاي که پرواز نميکند برود بهدرک
Attehin folo kopou
آدمي که عقل توي کلهاش نيست برود بهدرک
Attehin lop lop katim
بچهاي که جيغجيغ ميکند برود بهدرک
تارو خنديد. آدمهاي دوروبرش بيخودي شاد بودند، برعکس او که چيزهاي واقعيتر از پرنده و آدم بيعقل و بچهي جيغجيغو هم شادش نميکردند.
يقهي کاپشنش را مرتب کرد. به ديدن پانيو میرفت. نمیدانست که حالش خوب شده يا نه. سوئيچ را برداشت. نگاهي به پنجرهي نيمهباز کرد و دوباره برگشت که آن را ببندد، حالا رفتگرها آن طرف خيابان اصلي تجمع کرده بودند.
***
لئو پرسيد:
- من يه پزشک خبر کنم؟
رت با صدايي شبيه پچپچ گفت:
- نه، اون احتمالاً عصبي شده.
لئو گفت:
- اما اين تشخيص توئه.
چشمغرهي ديو به هر دويشان، ساکتشان کرد. حولهی خيس را روي پيشاني پانيو که هنوز تبش پايين نيامده بود، گذاشت. پانیو ميلرزيد.
دیو ميدانست که چه چيزي تا اين حد سرپرست کاتا را آزار ميداد، يکبار ديگر هم اينطوري شده بود. همان زماني که مادرش مُرد، انگار چيزي درون اين مرد شکست و له شد. تا مدتها خودش را در خانه حبس کرده بود و حتي ديگر به جلسات تمريني گارد ويژه هم نميآمد. اگر به موقع از اين وضعيت نجاتش نداده بودند، کار به جاهاي باريک ميکشید.
ديو گفت:
- رفته بود پيش ميساکي؟
رت شانه بالا انداخت. لئو با سر تأييد کرد. ديو بلند شد و پالتويش را برداشت. گفت:
- مراقبش باشين و سرمش رو چک کنيد. اگر بيدار شد بهش سوپ بديد.
رت با اطمينان گفت:
- باشه.
***
- رئيس، يه خبر بد. اونا در مورد ما فهميدن، در مورد دث.
مرد گفت:
- اينکه بد نيست. بههرحال اين داستان يه جا تموم میشه، نه؟
سارا دستش را روي پيشانياش فشار داد. اصلاً خوشش از اين رئيس دمدمياش نميآمد.
مرد يک قدم به او نزديکتر شد و گفت:
- سالامي همهچي رو لو داد، هوم؟
سارا گفت:
- آره. البته خب، فکر کنم اون اطلاعاتي که پيش هاشيما بود هم بيتأثير نبوده باشه.
- فقط يه تيکهي ديگه مونده. اگه قضيهي ترور هم روشن بشه، تارو خيلي راحت ميفهمه که بايد چي کار کنه.
سارا لبخند زد، يک لبخند نه چندان دوستانه. بعد به لاوا نگاه کرد که خوابش بـرده بود. از روز اول که آورده بودندش اينجا، سارا دوست نداشت به نقطهای برسد که دلش بخواهد لاوا کیمارا را فراری بدهد. لاوا حالا از هر وقتی تنهاتر و لاغرتر به نظر ميرسيد.
***
ديو روبهروي تارو ايستاد، صاف و محکم. تارو خسته بود؛ ولي مجبور شده بود که بايستد.
- سرپرست کاتا حال مساعدي نداره.
تارو اخم کرد:
- يعني چي؟ مريضه؟
فحش خيلي خوبي به سالامي داد.
- اون اومده بود اينجا. دوست دارم که بدونم چي ديد يا شنيد.
تارو پلکهايش را بست و باز کرد:
- کسي رو ديد که گويا مادرش رو کشته بوده.
ديو جا خورد. انتظار نداشت که در شبکهي حفاظت سروکلهي آن برادران طاس بدقيافه پيدا شود.
- و شما...
تارو عصبي گفت:
- من نميدونستم که اون رو ميشناسه.
دلش ميخواست بنشيند؛ اما ديو همچنان سرپا ايستاده بود.
ديو زمزمه کرد:
- بيچاره!
تارو گفت:
- گوش کنيد، اگه حرفاتون به پايان رسيده، بهتره که بدونيد من نزديک به 48 ساعته که پلک روي هم نزاشتم؛ بنابراين خوب ميشه که بهم اجازه بديد که کمي بخوابم.
ديو گفت:
- در مورد گارد امنيتي...
تارو دستهايش را از پيشاني تا بينياش کشيد:
- من به پانيو گفتم که بهزودي تروريست رو پيدا ميکنم.
ديو پرسيد:
- به ديدن سرپرست کاتا مياين؟
تارو با خنده گفت:
- آره،ميام. تموم شد؟
ديو بدون اينکه چيزي بگويد از اتاقش بيرون رفت. تارو نفهميد که کي خندهاش خشک شد؛ اما بههرحال خشک شده بود، براي بار هزارم بود که خندهاش دوام نداشت.
***
ديگر خوندماغشدن اهميتی نداشت، حتي سردرد هم مهم نبود. اين دومين باري بود که در زندگياش از ته دل خوشحال بود، بار اول وقتي بود که فهميد در انفجاري که ميکامي را به کشتن داده، تارو نمرده و هنوز نفس ميکشد. آن روز از ته دل خنديده بود، آنقدر که گانگ شينِ خشک و جدي را هم به خنده انداخته بود. به فرودگاه رفته بود و تارو را ديده بود. ميدانست که ديگر پايش را در تايوان نميگذارد، به همين ديداري که تارو حتي از او خبر هم نداشت راضي بود.
حالا جينو کيماراي 41 ساله که چند روز ديگر 42 ساله تمام ميشد، داشت در خيابان که هيتا قدم ميزد، همان خياباني که پر بود از مغازههاي ساعتفروشي و زيورآلات. دوست داشت که براي اولين بار در عمرش، چيزي براي دخترکش بخرد. بدبختي این بود که حتي سليقهاش را هم نميدانست، فقط ميدانست که احتمالاً دختري که پاي پيداکردن قاتل پدرش جانش را معامله ميکند، از رنگهاي صورتي جيغ و بنفش و... خوشش نيايد.
جلوي ويترين مغازهي کوچکي ايستاد. نگاهش روي گردنبندها بالاوپايين ميشد، قشنگ بودند؛ اما آن چيزهايي نبودند که او میخواست.
سرش را جلوتر برد. خود خودش بود، يک گردنبند سادهي نقره با آويز ققنوس، ققنوسي که داشت از توي خاکسترش متولد ميشد، ققنوسي که به آن زن ميانسال موقرمز ميگفت:
- هنوز دير نشده.
اما جينو ميدانست که فقط براي يک ققنوس هيچوقت دير نيست، حداقل تا زماني که بعد از هر مرگش تولدي هست.
داخل شد. يک زن جوان آنجا بود که داشت کتاب ميخواند. دوست داشت که اسمش را بداند، کسي چه ميدانست، شايد وقتي که زندگياش بيشتر شبيه آدمهاي عادي شد، اهل کتاب و کتابخواني هم ميشد.
- ببخشيد؟
در تمام عمرش، هرگز اينقدر مؤدبانه حرف نزده بود.
زن سرش را بلند کرد و گفت:
- بله؟ چيزي ميخواين بخرين؟
جينو لبش را خيس کرد:
- اسم اون کتاب چيه؟
زن سرش را خم کرد و نگاهي به اسم کتاب انداخت:
- هرگز رهايم نکن از کازوئو ايشي گورو.
جينو نميدانست که چرا از اسم کتاب خوشش آمده بود. انگار همان چيزي بود که تمام سالهاي عمرش از بقيه خواسته بود که رهايش نکنند.
- من اون گردنبند پشت ويترين رو ميخوام.
زن با همان لبخندش پرسيد:
- کدوم؟
جينو گفت:
- ققنوسي که از خاکسترش متولد ميشه.
زن رفت و جعبهاي از توي يکي از قفسههاي مغازهاش برداشت و بعد آن را روي پيشخوان.
- همين رو؟
جينو سر تکان داد.
- براي شخص خاصي ميخوايد؟
شخص خاص؟ لاوا خاص بود؟ البته که بود.
-براي يه دختر نوزدهساله.
زن خنديد، کوتاه و موقر. گفت:
-اين يه گردنبند پسرونهست.
جينو خونسرد گفت:
- اما من مطمئنم که اون ازش خوشش مياد.
زن با تعجب به او نگاه کرد و بعد جعبه را بست. حالا جينو داشت عکسي که روي جلد آن کتاب بود را تماشا ميکرد، زني که به جادهاي بيانتها زل زده بود.
***
تارو ميساکي دقيقاً 45 دقيقه خوابيده بود؛ اما الان سرحال بود و حداقل قيافهاش از آن حالت احمقانه درآمده بود. موبايلش سهتا تماس بيپاسخ از نيتا داشت و سهتا پيامک تکراري از ميوري:
- امشب مياي خونه؟
و جواب تکراري تارو:
- معلوم نيست.
گوشي را در جيبش سراند.
از بيرون صداي شرشر باران ميآمد، کمي لاي پنجره را باز کرد. خيابان ها خلوت بودند. رفتگرها آواز ميخواندند، يک آواز محلي ژاپني.
- Attehin ilopoet moiu
پرندهاي که پرواز نميکند برود بهدرک
Attehin folo kopou
آدمي که عقل توي کلهاش نيست برود بهدرک
Attehin lop lop katim
بچهاي که جيغجيغ ميکند برود بهدرک
تارو خنديد. آدمهاي دوروبرش بيخودي شاد بودند، برعکس او که چيزهاي واقعيتر از پرنده و آدم بيعقل و بچهي جيغجيغو هم شادش نميکردند.
يقهي کاپشنش را مرتب کرد. به ديدن پانيو میرفت. نمیدانست که حالش خوب شده يا نه. سوئيچ را برداشت. نگاهي به پنجرهي نيمهباز کرد و دوباره برگشت که آن را ببندد، حالا رفتگرها آن طرف خيابان اصلي تجمع کرده بودند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: