- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
راوی
دست مشت شده اش را روی میز میگذارد. پلک روی هم میگذارد و نفسش را آهسته بیرون میفرستد. منطقش پذیرای حرف هایی که شنیده بود نبود. مگر میشد یک کینه را این همه سال نگه داشت؟ مگر میشد آن همه بد بود؟
پلک هایش را از هم فاصله میدهد. سرش را آرام آرام تکان میدهد و آهسته لب میزند:
-تو مطمئنی آراد؟
آراد سرش را آهسته به معنای تأیید تکان میدهد و بدون آن که نگاه به پدرش دهد با لحن سردی جوابش را میدهد:
-آره.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-چون مطمئن نبودم.
اردلان لبخند معناداری میزند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد. تمام باورهای منطقی اش ریزش کرده بودند؛ اما امان از باورهای قلبی...
-چند وقته میدونی؟
-شبی که دزدی شد... با دایی حرف میزدی شنیدم...
-جدیدا گوش وایمیسی؟
آراد بی اعتنا به کنایه ی پدرش سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و بیحوصله لب میزند:
-آره جدیدا گوش وایمیسم.
دو ابروی اردلان به هم نزدیک میشوند. توقع این حاضرجوابی را از سمت پسرش نداشت. این روزها رفتارهای آراد برایش عجیب شده بود... تا حدودی حق میداد؛ اما گاهی شاهد زیاده روی هایش بود...
سرش را آهسته تکان میدهد و مردد لب میزند:
-رعنا...
آراد بیدرنگ سرش را به معنای منفی تکان میدهد و با این کارش حرف پدرش را قطع میکند. دانستن حقیقیت چه سودی برای پدرش داشت؟ حالا که رعنا مرده بود دانستن این که او قاتل همسر اولش بوده فقط ضربه ای دیگر بود و بس...
آراد خودش را این گونه قانع کرده بود؛ اما ته دلش میدانست این کار را میکند چون نمیخواهد چهره ی رعنا را بعد از مرگش خراب کند. چون میخواهد مثل همیشه روی کارهایش سرپوش بگذارد... انگار که او هنوز برایش زنده باشد؛ تمام التماسش را در چشم های سبزش ریخته باشد و التماس کند رازش را به کسی نگوید...
-نه نه... اون باهاش نبود. خیلی سعی کرد جلوش و بگیره اما نتونست. ازش نفرت داشت چون بچش بخاطر اون مرده بود... بخاطر همینم وقتی من به دنیا اومدم و من و دید بخاطرم قیدشو زد... اون مقصر نبود. توافقشون این بود که این جا جاسوسی کنه؛ که رعنا زد زیرش...
همین که پدرش میدانست ایرج در کمینش نشسته کافی بود... همین که او را از خطر آگاه میکرد کافی بود... خراب کردن چهره ی رعنا دردی را دوا نمیکرد...
اردلان به نرمی سرش را تکان میدهد و متفکر لب میزند:
-الان کجاست؟ آدرسی چیزی...
آراد از جایش بلند میشود. سرش را به طرفین تکان میدهد و به سردی میگوید:
-نمیدونم بابا. من دیگه نمیتونم. از اینجا به بعدش با خودت...
این را میگوید و بدون آن که منتظر حرف دیگری از سمت پدرش باشد از کتابخانه بیرون میرود.
سوال های زیادی در ذهن اردلان بود اما ترجیح داد آراد را به حال خود بگذارد. این روزها با کوچک ترین چیزی عصبی میشد و بهم میریخت...
ترسیده بود؛ از این که ترسش به واقعیت تبدیل شده بود ترسیده بود... از خطری که در کمینش نشسته بود ترسیده بود... نه برای خودش؛ اردلان هیچ وقت برای خودش نترسیده بود... برای کسانی که آن ها را از جانش هم بیشتر دوست داشت... خانواده اش...
***********************************
پریچهر
هیچ کس دلیل رفتن ناگهانی عمو اردلان به شیراز را متوجه نشد. این که یک هفته از مرگ همسر دومت گذشته باشد و تو به شهر همسر اولت بروی... راستش این موضوع برای همه کمی عجیب بود... اما هیچ کس دلیل اصلی اش را متوجه نشد...
من زیاد در غذا درست کردن ماهر نیستم اما اگر یک چیز را خوب بلد باشم آن غذا لازانیا است. برای این که مدام برای خودم درست میکردم و تمام قلقش دستم آمده که چه کنم که خوشمزه شود... حالا هم در حال درست کردنش بودم... میدانستیم آراد دوست دارد. برای همین با هستی تصمیم گرفتیم درست کنیم... هومن و همسرش را هم دعوت کردیم. آریا هم سیروان و خواهرش را دعوت کرد... با خود گفتیم کمی دور هم باشیم؛ بلکه شاید کمی روحیه مان عوض شود...
ساعت پنج بعد از ظهر است... با این که زمستان رو به پایان است اما هوا امروز به طرز عجیبی سرد است... برای همین بافت تقریبا کلفتی به تن کرده ام... آن قدر هوا سرد شده که حتی باد سرد از بین بوت های اسپرتم عبور میکند و پاهایم را قلقلک میدهد...
خوشبختانه عمو محمود از بیمارستان مرخص شده؛ اما خاله نوری هنوز حالش خوب نشده اما به گفته دکتر حالش رو به بهبودی است... خانه بدون نگرانی هایش برای گرسنه ماندنمان و غرغرهایش برای ریخت و پاشی های من و آریا هیچ رنگ و بویی ندارد...
آریا هنوز سر کار است. میگفت این روزها کارشان زیاد است و بیشتر طول میکشد. اما دیگر کم کم باید پیدایش شود. قرار است با سیروان با هم بیایند. اما پرنیان اول به خانهشان میرود تا بزک و دوزک کند...
موادی که در ماهیتابه بود را هم میزنم. دیگر کم کم آماده اند. فقط مانده سس لازانیا را درست کنم و هستی هم آن ها را در ظرف بچیند...
حلال زاده است. صدای قدم هایش میآید و بعد هم وارد آشپزخانه میشود. بدون آن که نگاهش کنم در حالی که مواد را هم میزنم میگویم:
-نمیخواد از غارش بیرون بیاد؟
منظورم آراد است. در این یک هفته فقط برای غذا خوردن پایین میآمد. آن هم روزی یک بار به زور پدرش. و حالا هم که پدرش رفته بود و زوری بالای سرش نبود با خیال راحت لجبازی میکرد. خدا رحمت کند پدر و مادر پلیس را که مجبورش کرد برای دادن اظهاراتش یک بار از غارش بیرون بیاید... پرخاشگر شده بود... پرخاشگری ای عجیب که اصلا با شخصیتش جور نبود... حق میدهم؛ داغش تاره است و مشکلات زیادی هم داشته... اما باز هم رفتارش عجیب بود... یک بار عصبی بود و یک بار میخندید... عجیب شده بود...
سکوت هستی که طولانی میشود سر میچرخانم و میگویم:
-بگو غذا لازانیاستا... که دوست داری...
هستی بیاعتنا به لحن ذوق دارم نوچ کلافه ای میکند و با لحنی که کمی چاشنی نگرانی داشت لب میزند:
-پریچهر آراد حالش خوب نیست...
ابروهایم را به هم میدوزم و سرم را تکان میدهم.
-چرا چشه؟
-تب داره... حالت تهوع داره... به خدا دستش و میذاره رو قفسه سینش چون درد میکنه ولی میزنه زیرش میگه چیزی نیست...
قاشق را تقریبا در ماهیتابه پرت میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم و بیهوا لب میزنم:
-مال میگرنش نیست؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان میدهد و میگوید:
-شاید باشه... سرش درد میکنه... به خدا شاید هفت هشت تا از قرصاشو تو این چند ساعت خورد... هفت هشت تاشو فقط خودم شمردم... ولی اثر نمیکنن...
ابروهایم به نشانه تعجب بالا میروند و چشمانم گرد میشوند. دست هایم را در هوا تکان میدهم و صدایم را بالا میبرم و با لحن سرزنش گری لب میزنم:
-چرا گذاشتی بخوره هستی؟ خطرناکه...
صدایش را بیشتر از من بالا میبرد و طلبکار لب میزند:
-مگه حریفش میشدم؟ هر بار گفتم فقط بهم گفت به تو چه... میفهمی؟ آرادی که از گل نازک تر بهم نمیگفت ده بار بهم گفت به تو چه...
کمی مکث میکند. انگار برای حرف بعدی اش مردد است اما بالاخره لب باز میکند و میگوید:
-الانم بهم گفت خفه شو به تو ربطی نداره... بعدم بهم گفت برو بیرون از اتاق... همینا رو میخواستی بفهمی؟
زیر گاز را خاموش میکنم و با عجله از آشپزخانه بیرون میروم. وقتی عزیزم و جانم گفتن جواب نمیدهد دیگر باید دست به خشونت زد... از پله ها بالا میروم و به سمت اتاقش حرکت میکنم. بدون آن که در بزنم وارد اتاق میشوم. وسط اتاق ایستاده بود و در حال خوردن شاید هزارمین قرص میگرنش بود...
با عصبانیت به سمتش میروم و ناگهان با دیدن چهره اش پاهایم بیجان میشوند و از حرکت میایستم. لب هایش کبود بود... کبود مثل همان شب نحس... مردمک هایش گشاد شده بود و عسلی چشمانش را مخفی کرده بود... کم کم دارم از این فکر که شاید چیزی مصرف میکند میترسم...
بی اعتنا به حضورم بطری آبش را به سمت لب هایش نزدیک میکند که دست دراز میکنم و با خشونت تلاش میکنم بطری را از دستش بکشم...
-بسه دیگه صدتا قرص خوردی... میدونی چرا اینجوری شدی؟ از گشنگیه... به خاطر اینه که ضعیف شدی...
صدایم را بالا میبرم و تقریبا فریاد میزنم:
-بده من این لعنتی رو ببینم...
همان طور که بطری را سفت نگه داشته بود صدایش را بالا میبرد و میگوید:
-نمیدم... ولش کن میگم نمیدم...
-میگم بده...
تقلاهایم به جایی نمیرسند و بطری را با خشونت رها میکنم. دستش را بالا میبرد و همین که دهان باز میکند دست بالا میبرم و محکم و با شتاب به بطری ضربه میزنم و هم زمان صدای هیت هستی بلند میشود. بطری از دستش پرت میشود و گوشه ی اتاق میافتد. نگاه ناباورش را بین من و بطری میچرخاند و عصبانیت در چشمانش خانه میکند. منتظر بودم فریاد بزند اما مکث میکند و دهانش را باز میکند و نشانم میدهد و با لحن پیروزمندانه ای میگوید:
-بدون آب خوردمش...
لبخند محوی میزند و ادامه میدهد:
-خیط شدی؟
چشمانم از تعجب گرد میشوند. این بود آرادی که میشناختم؟ این بچه همان آراد بود...؟
به سمتش میروم. مچ دستش را چنگ میزنم و در حالی که سعی میکنم با خودم همراهش کنم میگویم:
-بیا بریم دکتر آراد... بیا بریم حالت خوب نیست...
خودش را عقب میکشد و در حالی که سعی میکند دستش را رها کند لجاجت میکند:
-نمیام هیچیم نیست... دروغ میگه... هستی دروغ میگه به خدا... این و میگه چون فوشش دادم... از حرصش میگه...
رفتارهایش لحظه به لحظه برایم عجیب تر میشد. لحظه ای نیم نگاهی به هستی که ناباوری و غم همزمان با هم در چهره اش مشهود بود خيره میشوم. لحظه ای دلم به حالش میسوزد... امیدوارم درک کند و بداند این حرف ها از ته دل نیست...
تمام توانم را در دست هایم میگذارم و دوباره به تقلایم ادامه میدهم. با دست دیگرم بازویش را میگیرم و صدایم را بالا میبرم:
-لج نکن آراد... بیا بریم دکتر بت میگم حالت خوب نیست...
-میگم نمیام چون هیچیم نیست. من همیشه سرم درد میگیره خودشم خوب میشه...
سرم را تکان میدهم و عصبی فریاد میزنم:
-آره ولی الان چند ساعته که خوب نشده...
ضعیف شده بود. آن قدر که هر چقدر زور میزد خودش را از دستم خلاص کند موفق نمیشد...
-میگم نمیام... ولم کن میگم...
صدایم را بالا میبرم و با آخرین درجه ی صدایم فریاد میزنم:
-میگم حالت خوب نیست میفتی میمیری بدبخت...
-گفتم نمیام...
-چرا میای... به زور میبرمت...
بیاعتنا به حرفم به تقلایش برای خلاصی از دستم ادامه میدهد. تقلایش خسته ام میکند. کلافه ام میکند. ناگهان بیاراده با خشونت رهایش میکنم و بدون آن که کنترلی روی رفتار و حرکاتم داشته باشم دستم را بالا میبرم و کشیده ای به صورتش میزنم... صدای جیغ ترسیده ی هستی بلند میشود و آراد تعادلش را از دست میدهد و روزی زمین میافتد... هیچ کدام از این ها هیچ توضیحی ندارند... آراد نباید این گونه تعادلش را از دست میداد... نباید میافتاد... چه بلایی سرش آمده که با یک سیلی نقش زمین میشود...؟
با پشیمانی نگاهش میکنم. کمی مکث میکند و از روی زمین بلند میشود. ناباور نگاهم میکند... ناباوری نگاهش پشیمانی ام را بیشتر میکند... عصبی شدم... فقط یک لحظه...
هستی مردد قدمی به سمتش برمیدارد و با تردید لب میزند:
-آراد؟
جوابی نمیدهد. انگار اصلا او را نمیدید... ناگهان نفس هایش سنگین میشوند و با دهانش شروع به نفس کشیدن میکند. هستی از ترس قدمی به عقب برمیدارد و ترسیده لب میزند:
-آراد؟ چی شد آراد؟
من اما لال شده بودم. حتی قدرت نداشتم صدایش کنم...
دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش میگذارد و چهره اش از درد در هم میرود... هستی راست میگفت... حالش خوب نیست... باید به آریا زنگ بزنم...
ناگهان خون مانند آبشار از بینی اش پایین میآید... ترس مرا هم در بر میگیرد و چند قدم به عقب برمیدارم... نکند تقصیر من باشد؟ نکند بخاطر ضربه ی سیلی ام باشد؟ نکند محکم زده باشم...؟
صدای نگران هستی نگرانی مرا هم بیشتر میکند...
-آراد؟ آراد خوبی؟ یه چیزی بگو... تروخدا بیا بریم دکتر... ببین به خدا حالت خوب نیست...
چشمانش بسته میشوند. بیجان میشود و با شدت روی زمین سقوط میکند... هستی و من تکان شدیدی میخوریم و صدای جیغ ترسیده ی هستی بلند میشود... ترسیده بالای سرش زانو میزند و در حالی که صورتش را تکان میدهد صدایش میزند:
-آراد... آراد پاشو... تروخدا پاشو...
صدایش دورگه میشود و با بغض ادامه میدهد:
-آراد چشماتو باز کن... تروخدا نترسونم... به خدا میترسم... پاشو دیگه...
بغضش تبدیل به گریه میشود و همچنان صدایش میزند...
من اما دست هایم را روی دهانم میگذارم و شوک زده عقب عقب قدم برمیدارم و از اتاق بیرون میروم و به صحنه ی رو به رویم زل میزنم... و فقط به این فکر میکنم نکند تقصیر من بوده باشد..!
-چی شده؟
صدای بلند و نگران آریا و قدم های بلندش که نزدیک میشد در گوشم نفوذ میکند اما قدرت نداشتم نگاهش کنم... بعد از یکی دو ثانیه سیروان با عجله از جلویم رد میشود و وارد اتاق میشود و من بدون آن که نگاه از منظره ی اتاق بگیرم خطاب به آریایی که کنارم ایستاده بود و منتظر چشم به دهانم دوخته بود با صدای ضعیفی لب میزنم:
-زدمش...
انگار حرفم را متوجه نمیشود. از کنارم رد میشود و وارد اتاق میشود. با عجله به سمت آراد میرود و در حالی که کنارش زانو میزند خطاب به هستی میگوید:
-چی شده؟
هستی سرش را به طرفین تکان میدهد و با گریه لب میزند:
-نمیدونم... به خدا نمیدونم... حالش بود بود... هر کاریش کردیم نرفت دکتر فقط قرص میخورد...
به سیروان دقت میکنم. در حالی که هستی برای آریا اوضاع را توضیح میداد چشمان آراد را باز میکند و بعد هم دستش را روی پیشانی اش میگذارد. نگاه دقیقی به چهره اش میاندازد و سر بلند میکند و خطاب به آریا میگوید:
-این اوردوز کرده...
چشمان آریا از شوک گرد میشوند و ناباور فریاد میکشد:
-چی؟
-این اوردوز کرده آریا... چیزی مصرف کرده...
هستی با گریه اعتراض میکند و تشر میرود:
-تو از کجا میدونی مگه تو دکتری؟
سیروان بیاعتنا به حرف هستی نگاهش را به آریا میدهد و با لحن مطمئنی لب میزند:
-اگه من یه زمانی مواد مصرف میکردم... دارم بهت میگم اوردوز کرده... باید برسونیمش بیمارستان...
حیرت در چهره ی آریا جان میگیرد. سیروان مواد مصرف میکرده...؟
هستی لجوجانه سماجت میکند:
-من کل روز پیشش بودم... چیزی به جز قرصا میگرنش نخورده...
سیروان باز هم توجهی به لجاجتش نمیکند و رو به آریا محکم سرش را تکان میدهد:
-زود باش آریا...
برخلاف هستی که لجاجت میکرد و آریا که در برابر باور کردن مقاومت میکرد من حرف سیروان را باور میکردم. حتی خودم هم شک کرده بودم... هیچ چیز نمیتوانست رفتارهای اخیرش را توجیه کند... هیچ توجیهی برای پرخاشگری ها و سرخوشی های ضد و نقیضش وجود نداشت... اما کی؟ کجا و چگونه؟ یک هفته است از خانه بیرون نرفته... بخاطر وضعیتش چشم همه رویش بوده... چگونه مواد جور کرده؟
********************************
آراد را بـرده بودند تا شستشوی معده دهند... سیروان نگران در راهرو قدم میزد و هستی و آریا روی صندلی رو به روی میز دکتر نشسته بودند و منتظر چشم به دهان دکتر دوخته بودند...
و من هم در همان اتاق به دیوار تکیه داده بودم و منتظر بودم دکتر نطقش باز شود...
دکتر جعبه ی قرص میگیرن آراد را روی میز میگذارد. نگاه جدی اش را به آریا میدهد و میگوید:
-اینا قرص میگرن نبوده...
آریا ابروهایش را به هم میدوزد. نگاهی با هستی رد و بدل میکند و متفکر رو به دکتر لب میزند:
-متوجه نمیشم...
دکتر جعبه ی قرص را برمیدارد و آن را تکان میدهد.
-ترکیبات این قرصا ترکیبات شیشه بوده... شاید با دوز کمتر... یعنی یه درصد ناچیزی کم تر...
آریا لبخند محوی میزند و ناباور سرش را تکان میدهد.
-امکان نداره...
آریا از روی شناختش نسبت به آراد حرف میزد و دکتر با مدرک... آریا با قلبش و دکتر با منطقش...
-متاسفانه که همین طوره آریا جان...
دکتر خانوادگیشان بود. برای همین آریا را با اسم کوچکش صدا میزد...
دکتر سرش را تکان میدهد و به نرمی لب میزند:
-میدونم آراد این اواخر مشکلاتی داشته... قبلا سابقه ی همچین کاری رو نداشته؟
-نه والا... نه به خدا... تا حالا ندیده بودم سمت این چیزا بره...
هستی که تا آن موقع ساکت بود نطقش باز میشود و در دفاع از آراد میگوید:
-دکتر به خدا من کل امروز رو پیشش بودم... فقط سرش درد میکرد... قرصا رو میخورد که سردردش خوب شه...
دکتر نگاه به هستی میدهد و متفکر لب میزند:
-مطمئنی دخترم؟
هستی مطمئن سرش را تکان میدهد و با لحن مطمئنی لب میزند:
-آره به خدا... شاید نمیدونسته... شاید اشتباهی چیزی شده... شاید قرصا از همون اول که خریدشون اینجوری بودن... چون از همون اول میدیدمش وقتی سرش درد میگرفت ازشون میخورد... امکان نداره بدونه این قرصا چین...
دکتر مطمئن سرش را به نشانه ی منفی بالا میاندازد و مطمئن لب میزند:
-امکان نداره دخترم. این قرصا رو کسی نمیتونه جعل کنه... مگه این که...
آریا سرش را تکان میدهد و متفکر لب میزند:
-مگه این که چی؟
-اگه اینجوری که هستی خانم گفته باشه... یه نفر قرصا رو عمدا عوض کرده... به نظر منم منطقی میاد. کسی که بخواد مواد مصرف کنه مستقیم میره سراغ خود مواد. نمیاد با قرصای میگرنش جا به جاشون کنه و خودش و با سردرد میگرن عذاب بده... پس وفتی فقط به خاطر سردرد میرفته سراغشون... یعنی خبر نداشته...
تعجب و ناباوری چهره ی آریا را پر میکند. همین طور چهره ی من را... یعنی کار کدام خدانشناسی میتواند باشد...؟
آریا سرش را تکان میدهد و ناباور لب میزند:
-مطمئنی دکتر؟
میدانست دکتر درست میگوید... اما باز هم امید داشت معجزه شود و دکتر دروغ گفته باشد... نمیخواست باور کند همچین بلایی سر برادرش آمده باشد...
-مگه من با تو شوخی میکنم پسر؟ اونم تو یه همچین موردی؟ خودت حساب و کتاب کن... این اواخر هزار تا دردسر داشتین... چرا که نه؟
-آخه دکتر...
حرفش را میخورد و آهسته سرش را تکان میدهد.
-نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم... باورم نمیشه؛ آخه کار کی میتونه باشه؟
دکتر شانه هایش را به نرمی بالا میبرد و نفسش را بیرون میدهد.
-والا دوست دارم کمک کنم ولی حیطه ی کاری من نیست... فقط میدونم هر کی بوده به اندازه ی کافی بهتون نزدیک بوده... اینجاشو دیگه باید به داییت بگی تا بفهمه...
آریا گیج سرش را تکان میدهد و درمانده لب میزند:
-خب من الان باید چی کار کنم؟ یعنی چی میشه؟
-اگه نظر من و میخوای میگم بهتره بستریش کنی...
آریا شوک زده صدایش را بالا میبرد و میگوید:
-بستری؟ من هنوز حرفای قبلیتون و هضم نکردم... شما میگی بستری؟
-آره پسرم. توی خونه سخت میشه... چون...
دیگر چیزی نمیشنوم... نمیخواهم هم که بشنوم... نمیخواهم بشنوم آراد چگونه بیخبر از همه جا قربانی شده... نمیخواهم بشنوم دکتر دارد از بستری شدن و در واقع زندانی کردنش حرف میزند...
بیاعتنا به حرف هایشان حرکت میکنم و از اتاق بیرون میزنم...
دنیا همیشه همین طور بوده... ضعیف ها را قورت میدهد... آدم هایی مثل آراد را قربانی میکند... دنیا از چه ساخته شده؟ از آدم هایش... پس آدم ها همیشه همین طور بوده اند...
یعنی کار کدام بیخدایی بوده؟ هر که بوده به اندازه ی کافی به آراد نزدیک بوده و به خانه رفت و آمد داشته... نگاهم روی سیروان ثابت میماند... نه... او نمیتواند باشد... آراد را دوست دارد. از خودم هم که مطمئنم... آریا هم زندان بوده پس خط میخورد... هستی هم محال است دست به همچین کاری بزند... پدرش هم که نبوده...
چیزی در ذهنم جرقه میزند... هانیه... حتما خودش بوده... خود کثافتش... اما آراد که میخواست کمکش کند. میخواست فراری اش دهد... چطور دلش آمده همچین کاری کند؟
***
دست مشت شده اش را روی میز میگذارد. پلک روی هم میگذارد و نفسش را آهسته بیرون میفرستد. منطقش پذیرای حرف هایی که شنیده بود نبود. مگر میشد یک کینه را این همه سال نگه داشت؟ مگر میشد آن همه بد بود؟
پلک هایش را از هم فاصله میدهد. سرش را آرام آرام تکان میدهد و آهسته لب میزند:
-تو مطمئنی آراد؟
آراد سرش را آهسته به معنای تأیید تکان میدهد و بدون آن که نگاه به پدرش دهد با لحن سردی جوابش را میدهد:
-آره.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-چون مطمئن نبودم.
اردلان لبخند معناداری میزند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد. تمام باورهای منطقی اش ریزش کرده بودند؛ اما امان از باورهای قلبی...
-چند وقته میدونی؟
-شبی که دزدی شد... با دایی حرف میزدی شنیدم...
-جدیدا گوش وایمیسی؟
آراد بی اعتنا به کنایه ی پدرش سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و بیحوصله لب میزند:
-آره جدیدا گوش وایمیسم.
دو ابروی اردلان به هم نزدیک میشوند. توقع این حاضرجوابی را از سمت پسرش نداشت. این روزها رفتارهای آراد برایش عجیب شده بود... تا حدودی حق میداد؛ اما گاهی شاهد زیاده روی هایش بود...
سرش را آهسته تکان میدهد و مردد لب میزند:
-رعنا...
آراد بیدرنگ سرش را به معنای منفی تکان میدهد و با این کارش حرف پدرش را قطع میکند. دانستن حقیقیت چه سودی برای پدرش داشت؟ حالا که رعنا مرده بود دانستن این که او قاتل همسر اولش بوده فقط ضربه ای دیگر بود و بس...
آراد خودش را این گونه قانع کرده بود؛ اما ته دلش میدانست این کار را میکند چون نمیخواهد چهره ی رعنا را بعد از مرگش خراب کند. چون میخواهد مثل همیشه روی کارهایش سرپوش بگذارد... انگار که او هنوز برایش زنده باشد؛ تمام التماسش را در چشم های سبزش ریخته باشد و التماس کند رازش را به کسی نگوید...
-نه نه... اون باهاش نبود. خیلی سعی کرد جلوش و بگیره اما نتونست. ازش نفرت داشت چون بچش بخاطر اون مرده بود... بخاطر همینم وقتی من به دنیا اومدم و من و دید بخاطرم قیدشو زد... اون مقصر نبود. توافقشون این بود که این جا جاسوسی کنه؛ که رعنا زد زیرش...
همین که پدرش میدانست ایرج در کمینش نشسته کافی بود... همین که او را از خطر آگاه میکرد کافی بود... خراب کردن چهره ی رعنا دردی را دوا نمیکرد...
اردلان به نرمی سرش را تکان میدهد و متفکر لب میزند:
-الان کجاست؟ آدرسی چیزی...
آراد از جایش بلند میشود. سرش را به طرفین تکان میدهد و به سردی میگوید:
-نمیدونم بابا. من دیگه نمیتونم. از اینجا به بعدش با خودت...
این را میگوید و بدون آن که منتظر حرف دیگری از سمت پدرش باشد از کتابخانه بیرون میرود.
سوال های زیادی در ذهن اردلان بود اما ترجیح داد آراد را به حال خود بگذارد. این روزها با کوچک ترین چیزی عصبی میشد و بهم میریخت...
ترسیده بود؛ از این که ترسش به واقعیت تبدیل شده بود ترسیده بود... از خطری که در کمینش نشسته بود ترسیده بود... نه برای خودش؛ اردلان هیچ وقت برای خودش نترسیده بود... برای کسانی که آن ها را از جانش هم بیشتر دوست داشت... خانواده اش...
***********************************
پریچهر
هیچ کس دلیل رفتن ناگهانی عمو اردلان به شیراز را متوجه نشد. این که یک هفته از مرگ همسر دومت گذشته باشد و تو به شهر همسر اولت بروی... راستش این موضوع برای همه کمی عجیب بود... اما هیچ کس دلیل اصلی اش را متوجه نشد...
من زیاد در غذا درست کردن ماهر نیستم اما اگر یک چیز را خوب بلد باشم آن غذا لازانیا است. برای این که مدام برای خودم درست میکردم و تمام قلقش دستم آمده که چه کنم که خوشمزه شود... حالا هم در حال درست کردنش بودم... میدانستیم آراد دوست دارد. برای همین با هستی تصمیم گرفتیم درست کنیم... هومن و همسرش را هم دعوت کردیم. آریا هم سیروان و خواهرش را دعوت کرد... با خود گفتیم کمی دور هم باشیم؛ بلکه شاید کمی روحیه مان عوض شود...
ساعت پنج بعد از ظهر است... با این که زمستان رو به پایان است اما هوا امروز به طرز عجیبی سرد است... برای همین بافت تقریبا کلفتی به تن کرده ام... آن قدر هوا سرد شده که حتی باد سرد از بین بوت های اسپرتم عبور میکند و پاهایم را قلقلک میدهد...
خوشبختانه عمو محمود از بیمارستان مرخص شده؛ اما خاله نوری هنوز حالش خوب نشده اما به گفته دکتر حالش رو به بهبودی است... خانه بدون نگرانی هایش برای گرسنه ماندنمان و غرغرهایش برای ریخت و پاشی های من و آریا هیچ رنگ و بویی ندارد...
آریا هنوز سر کار است. میگفت این روزها کارشان زیاد است و بیشتر طول میکشد. اما دیگر کم کم باید پیدایش شود. قرار است با سیروان با هم بیایند. اما پرنیان اول به خانهشان میرود تا بزک و دوزک کند...
موادی که در ماهیتابه بود را هم میزنم. دیگر کم کم آماده اند. فقط مانده سس لازانیا را درست کنم و هستی هم آن ها را در ظرف بچیند...
حلال زاده است. صدای قدم هایش میآید و بعد هم وارد آشپزخانه میشود. بدون آن که نگاهش کنم در حالی که مواد را هم میزنم میگویم:
-نمیخواد از غارش بیرون بیاد؟
منظورم آراد است. در این یک هفته فقط برای غذا خوردن پایین میآمد. آن هم روزی یک بار به زور پدرش. و حالا هم که پدرش رفته بود و زوری بالای سرش نبود با خیال راحت لجبازی میکرد. خدا رحمت کند پدر و مادر پلیس را که مجبورش کرد برای دادن اظهاراتش یک بار از غارش بیرون بیاید... پرخاشگر شده بود... پرخاشگری ای عجیب که اصلا با شخصیتش جور نبود... حق میدهم؛ داغش تاره است و مشکلات زیادی هم داشته... اما باز هم رفتارش عجیب بود... یک بار عصبی بود و یک بار میخندید... عجیب شده بود...
سکوت هستی که طولانی میشود سر میچرخانم و میگویم:
-بگو غذا لازانیاستا... که دوست داری...
هستی بیاعتنا به لحن ذوق دارم نوچ کلافه ای میکند و با لحنی که کمی چاشنی نگرانی داشت لب میزند:
-پریچهر آراد حالش خوب نیست...
ابروهایم را به هم میدوزم و سرم را تکان میدهم.
-چرا چشه؟
-تب داره... حالت تهوع داره... به خدا دستش و میذاره رو قفسه سینش چون درد میکنه ولی میزنه زیرش میگه چیزی نیست...
قاشق را تقریبا در ماهیتابه پرت میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم و بیهوا لب میزنم:
-مال میگرنش نیست؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان میدهد و میگوید:
-شاید باشه... سرش درد میکنه... به خدا شاید هفت هشت تا از قرصاشو تو این چند ساعت خورد... هفت هشت تاشو فقط خودم شمردم... ولی اثر نمیکنن...
ابروهایم به نشانه تعجب بالا میروند و چشمانم گرد میشوند. دست هایم را در هوا تکان میدهم و صدایم را بالا میبرم و با لحن سرزنش گری لب میزنم:
-چرا گذاشتی بخوره هستی؟ خطرناکه...
صدایش را بیشتر از من بالا میبرد و طلبکار لب میزند:
-مگه حریفش میشدم؟ هر بار گفتم فقط بهم گفت به تو چه... میفهمی؟ آرادی که از گل نازک تر بهم نمیگفت ده بار بهم گفت به تو چه...
کمی مکث میکند. انگار برای حرف بعدی اش مردد است اما بالاخره لب باز میکند و میگوید:
-الانم بهم گفت خفه شو به تو ربطی نداره... بعدم بهم گفت برو بیرون از اتاق... همینا رو میخواستی بفهمی؟
زیر گاز را خاموش میکنم و با عجله از آشپزخانه بیرون میروم. وقتی عزیزم و جانم گفتن جواب نمیدهد دیگر باید دست به خشونت زد... از پله ها بالا میروم و به سمت اتاقش حرکت میکنم. بدون آن که در بزنم وارد اتاق میشوم. وسط اتاق ایستاده بود و در حال خوردن شاید هزارمین قرص میگرنش بود...
با عصبانیت به سمتش میروم و ناگهان با دیدن چهره اش پاهایم بیجان میشوند و از حرکت میایستم. لب هایش کبود بود... کبود مثل همان شب نحس... مردمک هایش گشاد شده بود و عسلی چشمانش را مخفی کرده بود... کم کم دارم از این فکر که شاید چیزی مصرف میکند میترسم...
بی اعتنا به حضورم بطری آبش را به سمت لب هایش نزدیک میکند که دست دراز میکنم و با خشونت تلاش میکنم بطری را از دستش بکشم...
-بسه دیگه صدتا قرص خوردی... میدونی چرا اینجوری شدی؟ از گشنگیه... به خاطر اینه که ضعیف شدی...
صدایم را بالا میبرم و تقریبا فریاد میزنم:
-بده من این لعنتی رو ببینم...
همان طور که بطری را سفت نگه داشته بود صدایش را بالا میبرد و میگوید:
-نمیدم... ولش کن میگم نمیدم...
-میگم بده...
تقلاهایم به جایی نمیرسند و بطری را با خشونت رها میکنم. دستش را بالا میبرد و همین که دهان باز میکند دست بالا میبرم و محکم و با شتاب به بطری ضربه میزنم و هم زمان صدای هیت هستی بلند میشود. بطری از دستش پرت میشود و گوشه ی اتاق میافتد. نگاه ناباورش را بین من و بطری میچرخاند و عصبانیت در چشمانش خانه میکند. منتظر بودم فریاد بزند اما مکث میکند و دهانش را باز میکند و نشانم میدهد و با لحن پیروزمندانه ای میگوید:
-بدون آب خوردمش...
لبخند محوی میزند و ادامه میدهد:
-خیط شدی؟
چشمانم از تعجب گرد میشوند. این بود آرادی که میشناختم؟ این بچه همان آراد بود...؟
به سمتش میروم. مچ دستش را چنگ میزنم و در حالی که سعی میکنم با خودم همراهش کنم میگویم:
-بیا بریم دکتر آراد... بیا بریم حالت خوب نیست...
خودش را عقب میکشد و در حالی که سعی میکند دستش را رها کند لجاجت میکند:
-نمیام هیچیم نیست... دروغ میگه... هستی دروغ میگه به خدا... این و میگه چون فوشش دادم... از حرصش میگه...
رفتارهایش لحظه به لحظه برایم عجیب تر میشد. لحظه ای نیم نگاهی به هستی که ناباوری و غم همزمان با هم در چهره اش مشهود بود خيره میشوم. لحظه ای دلم به حالش میسوزد... امیدوارم درک کند و بداند این حرف ها از ته دل نیست...
تمام توانم را در دست هایم میگذارم و دوباره به تقلایم ادامه میدهم. با دست دیگرم بازویش را میگیرم و صدایم را بالا میبرم:
-لج نکن آراد... بیا بریم دکتر بت میگم حالت خوب نیست...
-میگم نمیام چون هیچیم نیست. من همیشه سرم درد میگیره خودشم خوب میشه...
سرم را تکان میدهم و عصبی فریاد میزنم:
-آره ولی الان چند ساعته که خوب نشده...
ضعیف شده بود. آن قدر که هر چقدر زور میزد خودش را از دستم خلاص کند موفق نمیشد...
-میگم نمیام... ولم کن میگم...
صدایم را بالا میبرم و با آخرین درجه ی صدایم فریاد میزنم:
-میگم حالت خوب نیست میفتی میمیری بدبخت...
-گفتم نمیام...
-چرا میای... به زور میبرمت...
بیاعتنا به حرفم به تقلایش برای خلاصی از دستم ادامه میدهد. تقلایش خسته ام میکند. کلافه ام میکند. ناگهان بیاراده با خشونت رهایش میکنم و بدون آن که کنترلی روی رفتار و حرکاتم داشته باشم دستم را بالا میبرم و کشیده ای به صورتش میزنم... صدای جیغ ترسیده ی هستی بلند میشود و آراد تعادلش را از دست میدهد و روزی زمین میافتد... هیچ کدام از این ها هیچ توضیحی ندارند... آراد نباید این گونه تعادلش را از دست میداد... نباید میافتاد... چه بلایی سرش آمده که با یک سیلی نقش زمین میشود...؟
با پشیمانی نگاهش میکنم. کمی مکث میکند و از روی زمین بلند میشود. ناباور نگاهم میکند... ناباوری نگاهش پشیمانی ام را بیشتر میکند... عصبی شدم... فقط یک لحظه...
هستی مردد قدمی به سمتش برمیدارد و با تردید لب میزند:
-آراد؟
جوابی نمیدهد. انگار اصلا او را نمیدید... ناگهان نفس هایش سنگین میشوند و با دهانش شروع به نفس کشیدن میکند. هستی از ترس قدمی به عقب برمیدارد و ترسیده لب میزند:
-آراد؟ چی شد آراد؟
من اما لال شده بودم. حتی قدرت نداشتم صدایش کنم...
دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش میگذارد و چهره اش از درد در هم میرود... هستی راست میگفت... حالش خوب نیست... باید به آریا زنگ بزنم...
ناگهان خون مانند آبشار از بینی اش پایین میآید... ترس مرا هم در بر میگیرد و چند قدم به عقب برمیدارم... نکند تقصیر من باشد؟ نکند بخاطر ضربه ی سیلی ام باشد؟ نکند محکم زده باشم...؟
صدای نگران هستی نگرانی مرا هم بیشتر میکند...
-آراد؟ آراد خوبی؟ یه چیزی بگو... تروخدا بیا بریم دکتر... ببین به خدا حالت خوب نیست...
چشمانش بسته میشوند. بیجان میشود و با شدت روی زمین سقوط میکند... هستی و من تکان شدیدی میخوریم و صدای جیغ ترسیده ی هستی بلند میشود... ترسیده بالای سرش زانو میزند و در حالی که صورتش را تکان میدهد صدایش میزند:
-آراد... آراد پاشو... تروخدا پاشو...
صدایش دورگه میشود و با بغض ادامه میدهد:
-آراد چشماتو باز کن... تروخدا نترسونم... به خدا میترسم... پاشو دیگه...
بغضش تبدیل به گریه میشود و همچنان صدایش میزند...
من اما دست هایم را روی دهانم میگذارم و شوک زده عقب عقب قدم برمیدارم و از اتاق بیرون میروم و به صحنه ی رو به رویم زل میزنم... و فقط به این فکر میکنم نکند تقصیر من بوده باشد..!
-چی شده؟
صدای بلند و نگران آریا و قدم های بلندش که نزدیک میشد در گوشم نفوذ میکند اما قدرت نداشتم نگاهش کنم... بعد از یکی دو ثانیه سیروان با عجله از جلویم رد میشود و وارد اتاق میشود و من بدون آن که نگاه از منظره ی اتاق بگیرم خطاب به آریایی که کنارم ایستاده بود و منتظر چشم به دهانم دوخته بود با صدای ضعیفی لب میزنم:
-زدمش...
انگار حرفم را متوجه نمیشود. از کنارم رد میشود و وارد اتاق میشود. با عجله به سمت آراد میرود و در حالی که کنارش زانو میزند خطاب به هستی میگوید:
-چی شده؟
هستی سرش را به طرفین تکان میدهد و با گریه لب میزند:
-نمیدونم... به خدا نمیدونم... حالش بود بود... هر کاریش کردیم نرفت دکتر فقط قرص میخورد...
به سیروان دقت میکنم. در حالی که هستی برای آریا اوضاع را توضیح میداد چشمان آراد را باز میکند و بعد هم دستش را روی پیشانی اش میگذارد. نگاه دقیقی به چهره اش میاندازد و سر بلند میکند و خطاب به آریا میگوید:
-این اوردوز کرده...
چشمان آریا از شوک گرد میشوند و ناباور فریاد میکشد:
-چی؟
-این اوردوز کرده آریا... چیزی مصرف کرده...
هستی با گریه اعتراض میکند و تشر میرود:
-تو از کجا میدونی مگه تو دکتری؟
سیروان بیاعتنا به حرف هستی نگاهش را به آریا میدهد و با لحن مطمئنی لب میزند:
-اگه من یه زمانی مواد مصرف میکردم... دارم بهت میگم اوردوز کرده... باید برسونیمش بیمارستان...
حیرت در چهره ی آریا جان میگیرد. سیروان مواد مصرف میکرده...؟
هستی لجوجانه سماجت میکند:
-من کل روز پیشش بودم... چیزی به جز قرصا میگرنش نخورده...
سیروان باز هم توجهی به لجاجتش نمیکند و رو به آریا محکم سرش را تکان میدهد:
-زود باش آریا...
برخلاف هستی که لجاجت میکرد و آریا که در برابر باور کردن مقاومت میکرد من حرف سیروان را باور میکردم. حتی خودم هم شک کرده بودم... هیچ چیز نمیتوانست رفتارهای اخیرش را توجیه کند... هیچ توجیهی برای پرخاشگری ها و سرخوشی های ضد و نقیضش وجود نداشت... اما کی؟ کجا و چگونه؟ یک هفته است از خانه بیرون نرفته... بخاطر وضعیتش چشم همه رویش بوده... چگونه مواد جور کرده؟
********************************
آراد را بـرده بودند تا شستشوی معده دهند... سیروان نگران در راهرو قدم میزد و هستی و آریا روی صندلی رو به روی میز دکتر نشسته بودند و منتظر چشم به دهان دکتر دوخته بودند...
و من هم در همان اتاق به دیوار تکیه داده بودم و منتظر بودم دکتر نطقش باز شود...
دکتر جعبه ی قرص میگیرن آراد را روی میز میگذارد. نگاه جدی اش را به آریا میدهد و میگوید:
-اینا قرص میگرن نبوده...
آریا ابروهایش را به هم میدوزد. نگاهی با هستی رد و بدل میکند و متفکر رو به دکتر لب میزند:
-متوجه نمیشم...
دکتر جعبه ی قرص را برمیدارد و آن را تکان میدهد.
-ترکیبات این قرصا ترکیبات شیشه بوده... شاید با دوز کمتر... یعنی یه درصد ناچیزی کم تر...
آریا لبخند محوی میزند و ناباور سرش را تکان میدهد.
-امکان نداره...
آریا از روی شناختش نسبت به آراد حرف میزد و دکتر با مدرک... آریا با قلبش و دکتر با منطقش...
-متاسفانه که همین طوره آریا جان...
دکتر خانوادگیشان بود. برای همین آریا را با اسم کوچکش صدا میزد...
دکتر سرش را تکان میدهد و به نرمی لب میزند:
-میدونم آراد این اواخر مشکلاتی داشته... قبلا سابقه ی همچین کاری رو نداشته؟
-نه والا... نه به خدا... تا حالا ندیده بودم سمت این چیزا بره...
هستی که تا آن موقع ساکت بود نطقش باز میشود و در دفاع از آراد میگوید:
-دکتر به خدا من کل امروز رو پیشش بودم... فقط سرش درد میکرد... قرصا رو میخورد که سردردش خوب شه...
دکتر نگاه به هستی میدهد و متفکر لب میزند:
-مطمئنی دخترم؟
هستی مطمئن سرش را تکان میدهد و با لحن مطمئنی لب میزند:
-آره به خدا... شاید نمیدونسته... شاید اشتباهی چیزی شده... شاید قرصا از همون اول که خریدشون اینجوری بودن... چون از همون اول میدیدمش وقتی سرش درد میگرفت ازشون میخورد... امکان نداره بدونه این قرصا چین...
دکتر مطمئن سرش را به نشانه ی منفی بالا میاندازد و مطمئن لب میزند:
-امکان نداره دخترم. این قرصا رو کسی نمیتونه جعل کنه... مگه این که...
آریا سرش را تکان میدهد و متفکر لب میزند:
-مگه این که چی؟
-اگه اینجوری که هستی خانم گفته باشه... یه نفر قرصا رو عمدا عوض کرده... به نظر منم منطقی میاد. کسی که بخواد مواد مصرف کنه مستقیم میره سراغ خود مواد. نمیاد با قرصای میگرنش جا به جاشون کنه و خودش و با سردرد میگرن عذاب بده... پس وفتی فقط به خاطر سردرد میرفته سراغشون... یعنی خبر نداشته...
تعجب و ناباوری چهره ی آریا را پر میکند. همین طور چهره ی من را... یعنی کار کدام خدانشناسی میتواند باشد...؟
آریا سرش را تکان میدهد و ناباور لب میزند:
-مطمئنی دکتر؟
میدانست دکتر درست میگوید... اما باز هم امید داشت معجزه شود و دکتر دروغ گفته باشد... نمیخواست باور کند همچین بلایی سر برادرش آمده باشد...
-مگه من با تو شوخی میکنم پسر؟ اونم تو یه همچین موردی؟ خودت حساب و کتاب کن... این اواخر هزار تا دردسر داشتین... چرا که نه؟
-آخه دکتر...
حرفش را میخورد و آهسته سرش را تکان میدهد.
-نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم... باورم نمیشه؛ آخه کار کی میتونه باشه؟
دکتر شانه هایش را به نرمی بالا میبرد و نفسش را بیرون میدهد.
-والا دوست دارم کمک کنم ولی حیطه ی کاری من نیست... فقط میدونم هر کی بوده به اندازه ی کافی بهتون نزدیک بوده... اینجاشو دیگه باید به داییت بگی تا بفهمه...
آریا گیج سرش را تکان میدهد و درمانده لب میزند:
-خب من الان باید چی کار کنم؟ یعنی چی میشه؟
-اگه نظر من و میخوای میگم بهتره بستریش کنی...
آریا شوک زده صدایش را بالا میبرد و میگوید:
-بستری؟ من هنوز حرفای قبلیتون و هضم نکردم... شما میگی بستری؟
-آره پسرم. توی خونه سخت میشه... چون...
دیگر چیزی نمیشنوم... نمیخواهم هم که بشنوم... نمیخواهم بشنوم آراد چگونه بیخبر از همه جا قربانی شده... نمیخواهم بشنوم دکتر دارد از بستری شدن و در واقع زندانی کردنش حرف میزند...
بیاعتنا به حرف هایشان حرکت میکنم و از اتاق بیرون میزنم...
دنیا همیشه همین طور بوده... ضعیف ها را قورت میدهد... آدم هایی مثل آراد را قربانی میکند... دنیا از چه ساخته شده؟ از آدم هایش... پس آدم ها همیشه همین طور بوده اند...
یعنی کار کدام بیخدایی بوده؟ هر که بوده به اندازه ی کافی به آراد نزدیک بوده و به خانه رفت و آمد داشته... نگاهم روی سیروان ثابت میماند... نه... او نمیتواند باشد... آراد را دوست دارد. از خودم هم که مطمئنم... آریا هم زندان بوده پس خط میخورد... هستی هم محال است دست به همچین کاری بزند... پدرش هم که نبوده...
چیزی در ذهنم جرقه میزند... هانیه... حتما خودش بوده... خود کثافتش... اما آراد که میخواست کمکش کند. میخواست فراری اش دهد... چطور دلش آمده همچین کاری کند؟
***
دانلود رمان و کتاب های جدید