کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
راوی

دست مشت شده اش را روی میز می‌گذارد. پلک روی هم می‌گذارد و نفسش را آهسته بیرون می‌فرستد. منطقش پذیرای حرف هایی که شنیده بود نبود. مگر می‌شد یک کینه را این همه سال نگه داشت؟ مگر می‌شد آن همه بد بود؟
پلک هایش را از هم فاصله می‌دهد. سرش را آرام آرام تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
-تو مطمئنی آراد؟
آراد سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد و بدون آن که نگاه به پدرش دهد با لحن سردی جوابش را می‌دهد:
-آره.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-چون مطمئن نبودم.
اردلان لبخند معناداری می‌زند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. تمام باورهای منطقی اش ریزش کرده بودند؛ اما امان از باورهای قلبی...
-چند وقته می‌دونی؟
-شبی که دزدی شد... با دایی حرف می‌زدی شنیدم...
-جدیدا گوش وایمیسی؟
آراد بی اعتنا به کنایه ی پدرش سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و بی‌حوصله لب می‌زند:
-آره جدیدا گوش وایمیسم.
دو ابروی اردلان به هم نزدیک می‌شوند. توقع این حاضرجوابی را از سمت پسرش نداشت. این روزها رفتارهای آراد برایش عجیب شده بود... تا حدودی حق می‌داد؛ اما گاهی شاهد زیاده روی هایش بود...
سرش را آهسته تکان میدهد و مردد لب می‌زند:
-رعنا...
آراد بی‌درنگ سرش را به معنای منفی تکان می‌دهد و با این کارش حرف پدرش را قطع می‌کند. دانستن حقیقیت چه سودی برای پدرش داشت؟ حالا که رعنا مرده بود دانستن این که او قاتل همسر اولش بوده فقط ضربه ای دیگر بود و بس...
آراد خودش را این گونه قانع کرده بود؛ اما ته دلش می‌دانست این کار را می‌کند چون نمی‌خواهد چهره ی رعنا را بعد از مرگش خراب کند. چون می‌خواهد مثل همیشه روی کارهایش سرپوش بگذارد... انگار که او هنوز برایش زنده باشد؛ تمام التماسش را در چشم های سبزش ریخته باشد و التماس کند رازش را به کسی نگوید...
-نه نه... اون باهاش نبود. خیلی سعی کرد جلوش و بگیره اما نتونست. ازش نفرت داشت چون بچش بخاطر اون مرده بود... بخاطر همینم وقتی من به دنیا اومدم و من و دید بخاطرم قیدشو زد..‌. اون مقصر نبود. توافقشون این بود که این جا جاسوسی کنه؛ که رعنا زد زیرش...
همین که پدرش می‌دانست ایرج در کمینش نشسته کافی بود... همین که او را از خطر آگاه می‌کرد کافی بود... خراب‌ کردن چهره ی رعنا دردی را دوا نمی‌کرد...
اردلان به نرمی سرش را تکان میدهد و متفکر لب‌ می‌زند:
-الان کجاست؟ آدرسی چیزی...
آراد از جایش بلند می‌شود. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و به سردی می‌گوید:
-نمی‌دونم بابا. من دیگه نمی‌تونم. از اینجا به بعدش با خودت...
این را می‌گوید و بدون آن که منتظر حرف دیگری از سمت پدرش باشد از کتابخانه بیرون می‌رود.
سوال های زیادی در ذهن اردلان بود اما ترجیح داد آراد را به حال خود بگذارد. این روزها با کوچک ترین چیزی عصبی می‌شد و بهم می‌ریخت...
ترسیده بود؛ از این که ترسش به واقعیت تبدیل شده بود ترسیده بود... از خطری که در کمینش نشسته بود ترسیده بود... نه برای خودش؛ اردلان هیچ وقت برای خودش نترسیده بود... برای کسانی که آن ها را از جانش هم بیشتر دوست داشت... خانواده اش..‌.
***********************************
پریچهر

هیچ کس دلیل رفتن ناگهانی عمو اردلان به شیراز را متوجه نشد. این که یک هفته از مرگ همسر دومت گذشته باشد و تو به شهر همسر اولت بروی..‌. راستش این موضوع برای همه کمی عجیب بود... اما هیچ کس دلیل اصلی اش را متوجه نشد...
من زیاد در غذا درست کردن ماهر نیستم اما اگر یک چیز را خوب بلد باشم آن غذا لازانیا است. برای این که مدام برای خودم درست می‌کردم و تمام قلقش دستم آمده که چه کنم که خوشمزه شود... حالا هم در حال درست کردنش بودم... می‌دانستیم آراد دوست دارد. برای همین با هستی تصمیم گرفتیم درست کنیم... هومن و همسرش را هم دعوت کردیم. آریا هم سیروان و خواهرش را دعوت کرد... با خود گفتیم کمی دور هم باشیم؛ بلکه شاید کمی روحیه مان عوض شود...
ساعت پنج بعد از ظهر است... با این که زمستان رو به پایان است اما هوا امروز به طرز عجیبی سرد است... برای همین بافت تقریبا کلفتی به تن کرده ام... آن قدر هوا سرد شده که حتی باد سرد از بین بوت های اسپرتم عبور می‌کند و پاهایم را قلقلک می‌دهد...
خوشبختانه عمو محمود از بیمارستان مرخص شده؛ اما خاله نوری هنوز حالش خوب نشده اما به گفته دکتر حالش رو به بهبودی است... خانه بدون نگرانی هایش برای گرسنه ماندنمان و غرغرهایش برای ریخت و پاشی های من و آریا هیچ رنگ و بویی ندارد.‌‌..
آریا هنوز سر کار است. می‌گفت این روزها کارشان زیاد است و بیشتر طول می‌کشد. اما دیگر کم کم باید پیدایش شود. قرار است با سیروان با هم بیایند. اما پرنیان اول به خانه‌شان می‌رود تا بزک و دوزک کند...
موادی که در ماهیتابه بود را هم می‌زنم. دیگر کم کم آماده اند. فقط مانده سس لازانیا را درست کنم و هستی هم آن ها را در ظرف بچیند...
حلال زاده است. صدای قدم هایش می‌آید و بعد هم وارد آشپزخانه می‌شود. بدون آن که نگاهش کنم در حالی که مواد را هم می‌زنم می‌گویم:
-نمی‌خواد از غارش بیرون بیاد؟
منظورم آراد است. در این یک هفته فقط برای غذا خوردن پایین می‌آمد. آن هم روزی یک بار به زور پدرش. و حالا هم که پدرش رفته بود و زوری بالای سرش نبود با خیال راحت لجبازی می‌کرد. خدا رحمت کند پدر و مادر پلیس را که مجبورش کرد برای دادن اظهاراتش یک بار از غارش بیرون بیاید... پرخاشگر شده بود... پرخاشگری ای عجیب که اصلا با شخصیتش جور نبود... حق می‌دهم؛ داغش تاره است و مشکلات زیادی هم داشته... اما باز هم رفتارش عجیب بود...‌ یک بار عصبی بود و یک بار می‌خندید... عجیب شده بود...
سکوت هستی‌ که طولانی‌ می‌شود سر می‌چرخانم و می‌گویم:
-بگو غذا لازانیاستا... که دوست داری...
هستی بی‌اعتنا به لحن ذوق دارم نوچ کلافه ای می‌کند و با لحنی‌ که کمی چاشنی نگرانی داشت لب می‌زند:
-پریچهر آراد حالش خوب نیست...
ابروهایم را به هم می‌دوزم و سرم را تکان می‌دهم.
-چرا چشه؟
-تب داره... حالت تهوع داره... به خدا دستش و میذاره رو قفسه سینش چون درد میکنه ولی میزنه زیرش میگه چیزی‌ نیست...
قاشق را تقریبا در ماهیتابه پرت می‌کنم و قدمی به سمتش برمی‌دارم و بی‌هوا لب می‌زنم:
-مال میگرنش نیست؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
-شاید باشه... سرش درد میکنه... به خدا شاید هفت هشت تا از قرصاشو تو این چند ساعت خورد... هفت هشت تاشو فقط خودم شمردم... ولی اثر نمی‌کنن...
ابروهایم به نشانه تعجب بالا می‌روند و چشمانم گرد می‌شوند. دست هایم را در هوا تکان می‌دهم و صدایم را بالا می‌برم و با لحن سرزنش گری لب میزنم:
-چرا گذاشتی بخوره هستی؟ خطرناکه...
صدایش را بیشتر از من بالا می‌برد و طلبکار لب میزند:
-مگه حریفش می‌شدم؟ هر بار گفتم فقط بهم گفت به تو چه... می‌فهمی؟ آرادی که از گل نازک تر بهم نمی‌گفت ده بار بهم گفت به تو چه...
کمی مکث می‌کند. انگار برای حرف بعدی اش مردد است اما بالاخره لب باز می‌کند و می‌گوید:
-الانم بهم گفت خفه شو به تو ربطی نداره... بعدم بهم گفت برو بیرون از اتاق... همینا رو می‌خواستی بفهمی؟
زیر گاز را خاموش میکنم و با عجله از آشپزخانه بیرون می‌روم. وقتی عزیزم و جانم گفتن جواب نمی‌دهد دیگر باید دست به خشونت زد... از پله ها بالا می‌روم و به سمت اتاقش حرکت می‌کنم. بدون آن که در بزنم وارد اتاق می‌شوم. وسط اتاق ایستاده بود و در حال خوردن شاید هزارمین قرص میگرنش بود...
با عصبانیت به سمتش می‌روم و ناگهان با دیدن چهره اش پاهایم بی‌جان می‌شوند و از حرکت می‌ایستم. لب هایش کبود بود... کبود مثل همان شب نحس... مردمک هایش گشاد شده بود و عسلی چشمانش‌ را مخفی‌ کرده بود... کم کم دارم از این فکر که شاید چیزی مصرف می‌کند می‌ترسم...
بی اعتنا به حضورم بطری آبش را به سمت لب هایش نزدیک می‌کند که دست دراز می‌کنم و با خشونت تلاش می‌کنم بطری را از دستش بکشم...
-بسه دیگه صدتا قرص خوردی... می‌دونی چرا اینجوری شدی؟ از گشنگیه... به خاطر‌ اینه که ضعیف شدی...
صدایم را بالا می‌برم و تقریبا فریاد می‌زنم:
-بده من این لعنتی رو ببینم..‌.
همان طور که بطری را سفت نگه داشته بود صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
-نمیدم... ولش کن میگم نمیدم...
-میگم بده...
تقلاهایم به جایی نمی‌رسند و بطری را با خشونت رها می‌کنم. دستش را بالا می‌برد و همین که دهان باز می‌کند دست بالا می‌برم و محکم و با شتاب به بطری ضربه می‌زنم و هم زمان صدای هیت هستی بلند می‌شود. بطری از دستش پرت می‌شود و گوشه ی اتاق می‌افتد. نگاه ناباورش را بین من و بطری می‌چرخاند و عصبانیت در چشمانش خانه می‌کند. منتظر بودم فریاد بزند اما مکث می‌کند و دهانش را باز می‌کند و نشانم می‌دهد و با لحن پیروزمندانه ای می‌گوید:
-بدون آب خوردمش...
لبخند محوی می‌زند و ادامه می‌دهد:
-خیط شدی؟
چشمانم از تعجب گرد می‌شوند. این بود آرادی که می‌شناختم؟ این بچه همان آراد بود...؟
به سمتش می‌روم. مچ دستش را چنگ میزنم و در حالی که سعی می‌کنم با خودم همراهش کنم می‌گویم:
-بیا بریم دکتر آراد... بیا بریم حالت خوب نیست...
خودش را عقب می‌کشد و در حالی که سعی می‌کند دستش را رها کند لجاجت می‌کند:
-نمیام هیچیم نیست... دروغ میگه... هستی دروغ میگه به خدا... این و میگه چون فوشش دادم... از حرصش میگه...
رفتارهایش لحظه به لحظه برایم عجیب تر می‌شد. لحظه ای نیم نگاهی به هستی که ناباوری و غم همزمان با هم در چهره اش مشهود بود خيره می‌شوم. لحظه ای دلم به حالش می‌سوزد... امیدوارم درک کند و بداند این حرف ها از ته دل نیست...
تمام توانم را در دست هایم می‌گذارم و دوباره به تقلایم ادامه می‌دهم. با دست دیگرم بازویش را می‌گیرم و صدایم را بالا می‌برم:
-لج نکن آراد... بیا بریم دکتر بت میگم حالت خوب نیست...
-میگم نمیام چون هیچیم نیست. من همیشه سرم درد میگیره خودشم خوب میشه...
سرم را تکان می‌دهم و عصبی فریاد می‌زنم:
-آره ولی الان چند ساعته که خوب نشده...
ضعیف شده بود. آن قدر که هر چقدر زور می‌زد خودش را از دستم خلاص کند موفق نمی‌شد...
-میگم نمیام... ولم کن میگم...
صدایم را بالا می‌برم و با آخرین درجه ی صدایم فریاد میزنم:
-میگم حالت خوب نیست میفتی می‌میری بدبخت...
-گفتم نمیام...
-چرا میای... به زور می‌برمت...
بی‌اعتنا به حرفم به تقلایش برای خلاصی از دستم ادامه می‌دهد. تقلایش‌ خسته ام می‌کند. کلافه ام می‌کند. ناگهان بی‌اراده با خشونت رهایش می‌کنم و بدون آن که کنترلی روی رفتار و حرکاتم داشته باشم دستم را بالا می‌برم و کشیده ای به صورتش می‌زنم... صدای جیغ ترسیده ی هستی بلند می‌شود و آراد تعادلش را از دست می‌دهد و روزی زمین می‌افتد... هیچ کدام از این ها هیچ توضیحی ندارند... آراد نباید این گونه تعادلش را از دست می‌داد... نباید می‌افتاد... چه بلایی سرش آمده که با یک سیلی نقش زمین می‌شود...؟
با پشیمانی نگاهش می‌کنم. کمی مکث‌ می‌کند و از روی زمین بلند می‌شود. ناباور نگاهم می‌کند... ناباوری نگاهش پشیمانی ام را بیشتر می‌کند... عصبی شدم... فقط یک لحظه...
هستی مردد قدمی به سمتش برمی‌دارد و با تردید لب می‌زند:
-آراد؟
جوابی نمی‌دهد. انگار اصلا او را نمی‌دید... ناگهان نفس هایش سنگین می‌شوند و با دهانش شروع به نفس کشیدن می‌کند. هستی از ترس قدمی به عقب برمی‌دارد و ترسیده لب می‌زند:
-آراد؟ چی شد آراد؟
من اما لال شده بودم. حتی قدرت نداشتم صدایش کنم...
دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش می‌گذارد و چهره اش از درد در هم می‌رود... هستی راست می‌گفت... حالش خوب نیست... باید به آریا زنگ بزنم...
ناگهان خون مانند آبشار از بینی اش پایین می‌آید... ترس مرا هم در بر می‌گیرد و چند قدم به عقب برمی‌دارم... نکند تقصیر من باشد؟ نکند بخاطر ضربه ی سیلی ام باشد؟ نکند محکم زده باشم...؟
صدای نگران هستی نگرانی مرا هم بیشتر می‌کند...
-آراد؟ آراد خوبی؟ یه چیزی بگو... تروخدا بیا بریم دکتر... ببین به خدا حالت خوب نیست...
چشمانش بسته می‌شوند. بی‌جان می‌شود و با شدت روی زمین سقوط می‌کند... هستی و من تکان شدیدی می‌خوریم و صدای جیغ ترسیده ی هستی بلند می‌شود... ترسیده بالای سرش زانو می‌زند و در حالی که صورتش را تکان می‌دهد صدایش می‌زند:
-آراد... آراد پاشو... تروخدا پاشو...
صدایش دورگه می‌شود و با بغض ادامه می‌دهد:
-آراد چشماتو باز کن... تروخدا نترسونم... به خدا می‌ترسم... پاشو دیگه...
بغضش تبدیل به گریه می‌شود و همچنان صدایش می‌زند...
من اما دست هایم را روی دهانم می‌گذارم و شوک زده عقب عقب قدم برمیدارم و از اتاق بیرون می‌روم و به صحنه ی رو به رویم زل می‌زنم... و فقط به این فکر می‌کنم نکند تقصیر من بوده باشد..!
-چی شده؟
صدای بلند و نگران آریا و قدم های بلندش که نزدیک می‌شد در گوشم نفوذ می‌کند اما قدرت نداشتم نگاهش کنم... بعد از یکی دو ثانیه سیروان با عجله از جلویم رد می‌شود و وارد اتاق‌ می‌شود و من بدون آن که نگاه از منظره ی اتاق بگیرم خطاب به آریایی که کنارم ایستاده بود و منتظر چشم به دهانم دوخته بود با صدای ضعیفی لب می‌زنم:
-زدمش...
انگار حرفم را متوجه نمی‌شود. از کنارم رد می‌شود و وارد اتاق می‌شود. با عجله به سمت آراد می‌رود و در حالی که کنارش زانو می‌زند خطاب به هستی می‌گوید:
-چی شده؟
هستی سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با گریه لب میزند:
-نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم... حالش بود بود... هر کاریش کردیم نرفت دکتر فقط قرص می‌خورد...
به سیروان دقت می‌کنم. در حالی که هستی برای آریا اوضاع را توضیح می‌داد چشمان آراد را باز می‌کند و بعد هم دستش را روی پیشانی اش می‌گذارد. نگاه دقیقی به چهره اش می‌اندازد و سر بلند می‌کند و خطاب به آریا می‌گوید:
-این اوردوز کرده...
چشمان آریا از شوک گرد می‌شوند و ناباور فریاد می‌کشد:
-چی؟
-این اوردوز کرده آریا... چیزی مصرف کرده...
هستی با گریه اعتراض می‌کند و تشر می‌رود:
-تو از کجا می‌دونی مگه تو دکتری؟
سیروان بی‌اعتنا به حرف هستی نگاهش را به آریا می‌دهد و با لحن مطمئنی لب میزند:
-اگه من یه زمانی مواد مصرف می‌کردم... دارم بهت میگم اوردوز کرده... باید برسونیمش بیمارستان...
حیرت در چهره ی آریا جان می‌گیرد. سیروان مواد مصرف می‌کرده...؟
هستی لجوجانه سماجت میکند:
-من کل روز پیشش بودم... چیزی به جز قرصا میگرنش نخورده...
سیروان باز هم توجهی به لجاجتش نمی‌کند و رو به آریا محکم سرش را تکان می‌دهد:
-زود باش آریا...
برخلاف هستی که لجاجت می‌کرد و آریا که در برابر باور کردن مقاومت می‌کرد من حرف سیروان را باور می‌کردم. حتی خودم هم شک کرده بودم... هیچ چیز نمی‌توانست رفتارهای اخیرش را توجیه کند... هیچ توجیهی برای پرخاشگری ها و سرخوشی های ضد و نقیضش وجود نداشت... اما کی؟ کجا و چگونه؟ یک هفته است از خانه بیرون نرفته... بخاطر وضعیتش چشم همه رویش بوده... چگونه مواد جور کرده؟
********************************
آراد را بـرده بودند تا شستشوی معده دهند... سیروان نگران در راهرو قدم می‌زد و هستی و آریا روی صندلی رو به روی میز دکتر نشسته بودند و منتظر چشم به دهان دکتر دوخته بودند...
و من هم در همان اتاق به دیوار تکیه داده بودم و منتظر بودم دکتر نطقش باز شود...
دکتر جعبه ی قرص میگیرن آراد را روی میز می‌گذارد. نگاه جدی اش را به آریا می‌دهد و می‌گوید:
-اینا قرص میگرن نبوده...
آریا ابروهایش را به هم می‌دوزد. نگاهی با هستی رد و بدل می‌کند و متفکر رو به دکتر لب می‌زند:
-متوجه نمیشم...
دکتر جعبه ی قرص را برمی‌دارد و آن را تکان میدهد.
-ترکیبات این قرصا ترکیبات شیشه بوده... شاید با دوز کمتر... یعنی یه درصد ناچیزی کم تر...
آریا لبخند محوی می‌زند و ناباور سرش را تکان میدهد.
-امکان نداره...
آریا از روی شناختش نسبت به آراد حرف می‌زد و دکتر با مدرک... آریا با قلبش و دکتر با منطقش...
-متاسفانه که همین طوره آریا جان...
دکتر خانوادگی‌شان بود. برای همین آریا را با اسم کوچکش صدا می‌زد.‌‌..
دکتر سرش را تکان می‌دهد و به نرمی لب می‌زند:
-می‌دونم آراد این اواخر مشکلاتی داشته... قبلا سابقه ی همچین کاری رو نداشته؟
-نه والا... نه به خدا... تا حالا ندیده بودم سمت این چیزا بره...
هستی که تا آن موقع ساکت بود نطقش باز می‌شود و در دفاع از آراد می‌گوید:
-دکتر به خدا من کل امروز رو پیشش بودم... فقط سرش درد می‌کرد... قرصا رو می‌خورد که سردردش خوب شه...
دکتر نگاه به هستی میدهد و متفکر لب‌ می‌زند:
-مطمئنی دخترم؟
هستی مطمئن سرش را تکان میدهد و با لحن مطمئنی لب می‌زند:
-آره به خدا... شاید نمی‌دونسته... شاید اشتباهی چیزی شده... شاید قرصا از همون اول که خریدشون اینجوری بودن... چون از همون اول می‌دیدمش وقتی سرش درد می‌گرفت ازشون می‌خورد... امکان نداره بدونه این قرصا چین...
دکتر مطمئن سرش را به نشانه ی منفی بالا می‌اندازد و مطمئن لب می‌زند:
-امکان نداره دخترم. این قرصا رو کسی نمیتونه جعل کنه... مگه این که...
آریا سرش را تکان میدهد و متفکر لب‌ می‌زند:
-مگه این که چی؟
-اگه اینجوری که هستی خانم گفته باشه... یه نفر قرصا رو عمدا عوض کرده... به نظر منم منطقی میاد. کسی‌ که بخواد مواد مصرف کنه مستقیم میره سراغ خود مواد. نمیاد با قرصای میگرنش جا به جاشون کنه و خودش و با سردرد میگرن عذاب بده... پس وفتی فقط به خاطر سردرد می‌رفته سراغشون... یعنی خبر نداشته...
تعجب و ناباوری چهره ی آریا را پر می‌کند. همین طور چهره ی من را... یعنی کار کدام خدانشناسی می‌تواند باشد...؟
آریا سرش را تکان میدهد و ناباور لب می‌زند:
-مطمئنی دکتر؟
می‌دانست دکتر درست می‌گوید... اما باز هم امید داشت معجزه شود و دکتر دروغ گفته باشد... نمی‌خواست باور کند همچین بلایی سر برادرش آمده باشد...
-مگه من با تو شوخی می‌کنم پسر؟ اونم تو یه همچین موردی؟ خودت حساب و کتاب کن... این اواخر هزار تا دردسر داشتین... چرا که نه؟
-آخه دکتر...
حرفش را می‌خورد و آهسته سرش را تکان می‌دهد.
-نمی‌دونم... واقعا نمی‌دونم چی بگم... باورم نمیشه؛ آخه کار کی می‌تونه باشه؟
دکتر شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و نفسش را بیرون می‌دهد.
-والا دوست دارم کمک کنم ولی حیطه ی کاری من نیست... فقط می‌دونم هر کی بوده به اندازه ی کافی بهتون نزدیک بوده... اینجاشو دیگه باید به داییت بگی تا بفهمه...
آریا گیج سرش را تکان می‌دهد و درمانده لب می‌زند:
-خب من الان باید چی کار کنم؟ یعنی چی میشه؟
-اگه نظر من و می‌خوای میگم بهتره بستریش کنی...
آریا شوک زده صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
-بستری؟ من هنوز حرفای قبلیتون و هضم نکردم... شما میگی بستری؟
-آره پسرم. توی خونه سخت میشه... چون...
دیگر چیزی نمی‌شنوم... نمی‌خواهم هم که بشنوم... نمی‌خواهم بشنوم آراد چگونه بی‌خبر از همه جا قربانی شده... نمی‌خواهم بشنوم دکتر دارد از بستری شدن و در واقع زندانی کردنش حرف می‌زند...
بی‌اعتنا به حرف هایشان حرکت میکنم و از اتاق بیرون می‌زنم...
دنیا همیشه همین طور بوده... ضعیف ها را قورت می‌دهد... آدم هایی مثل آراد را قربانی می‌کند... دنیا از چه ساخته شده؟ از آدم هایش... پس آدم ها همیشه همین طور بوده اند...
یعنی کار کدام بی‌خدایی بوده؟ هر که بوده به اندازه ی کافی به آراد نزدیک بوده و به خانه رفت و آمد داشته... نگاهم روی سیروان ثابت می‌ماند... نه... او نمی‌تواند باشد... آراد را دوست دارد. از خودم هم که مطمئنم... آریا هم زندان بوده پس خط می‌خورد... هستی هم محال است دست به همچین کاری بزند... پدرش هم که نبوده...
چیزی در ذهنم جرقه می‌زند... هانیه... حتما خودش بوده... خود کثافتش... اما آراد که می‌خواست کمکش کند. می‌خواست فراری اش دهد... چطور دلش آمده همچین کاری کند؟
***
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    از پشت شیشه به نیم رخش که به خواب رفته بود خيره می‌شوم. بچگانه و معصومانه خوابیده بود... بی‌خبر از دنیا... بی‌خبر از بلایی که سرش آمده... بی‌خبر از بلایی که قرار بود سرش بیاید...
    آریا خودش را از تصمیم گيری کنار کشیده بود. قدرتش را نداشت بستری اش کند. حتی قدرتش را نداشت برایش موضوع را توضیح دهد... برای همین شرح دادن مسئله برایش را به من و تصمیم گیری درباره ی بستری شدن را به پدرش واگذار کرده بود... گفت منتظر می‌ماند پدرش برگردد...
    اما آراد عاقل است. من احساس می‌کنم اگر قضیه را بفهمد خودش با پای خودش برای ترک پیش‌قدم می‌شود و بستری می‌شود. برای همین تصمیم گرفته ام وقتی جریان را برایش می‌گویم پیشنهاد بستری شدنش را هم بدهم...
    -یعنی کار کیه؟
    صدای ضعیف آریا جفت گوشم بلند می‌شود. از وقتی آراد را آورده بودند همان طور به شیشه خیره شده بود و ذره ای تکان نخورده بود...
    بدون آن که نگاهش کنم سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -نمی‌دونم. ولی به هانیه شک دارم.
    سرش را به سمتم می‌چرخاند و ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند. سرش را آهسته تکان میدهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -ولی چرا؟ مگه نمی‌خواستن فراریش بدن؟ مگه نمیگی نقشه آدم ربایی کار خودش بود؟
    به سمتش می‌چرخم و سرم را به طرفین تکان می‌دهم.
    -خب پس کی بوده؟ من تو هستی؟ بابات؟
    اسم رعنا را نمی‌آورم. نمی‌خواهم به مرده ای که دستش از دنیا کوتاه است تهمت بزنم... در ضمن؛ اگر بود هم نمی‌توانست این کار را بکند... ازش بعید بود...
    -نمی‌دونم... ولی در حال حاضر غیر از خودمون دو تا به همه شک دارم...
    می‌چرخد و به شیشه تکیه می‌دهد. دستش را مشت می‌کند و زیر چانه اش می‌گذارد. خسته بود... سرگردان بود... ماه ها بود انگار در میدان مین بود... معلوم نبود کی و کجا بمب زیر پایش منفجر می‌شود...
    سرم را کج می‌کنم و آهسته زمزمه می‌کنم:
    -تو خونه هم می‌تونیم ترکش بدیما... کلینیک اذیت میشه...
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد و مانند خودم آهسته لب می‌زند:
    -نمیشه. دکتر میگه ممکنه به خودش یا بقیه آسیب بزنه...
    نوچی می‌کنم و سرم را بالا می‌اندازم.
    -خودت می‌شناسیش اینجوری نیست... من امروز زدم تو گوشش؛ می‌تونست تلافی کنه اما نکرد. ته پرخاشگریش اینه که فوش بده...
    -نمی‌دونم... هیچی نمی‌دونم. فعلا می‌برمش خونه‌ تا بابا بیاد...
    شانه هایم را به نرمی بالا می‌برم و می‌گویم:
    -منم همین و میگم... فعلا ببریمش خونه ببینیم اوضاع چطوره... بعدشم به نظرم نیازی به زور نیست. اگه بهش بگیم شاید خودش راضی بشه بره بستری شه...
    گوشه ی لبش را کش می‌دهد و ابروهایش را بالا می‌اندازد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. می‌دانم گیج و سرگردان است. می‌دانم فعلا در مرحله ی کنار آمدن با خودش است... در مرحله ی هضم این موضوع است... این حتی هضمش‌ هم برایش سنگین است. چه برسد به آن که بخواهد درباره اش تصمیمی بگیرد!
    دست در جیبش می‌کند. سوئيچ ماشین را در می‌آورد و به سمتم می‌گیرد:
    -بیا. با هستی برین خونه. اگه هم بابا زنگی چیزی زد یه چیزی سر هم کن بگو...
    دست دراز می‌کنم و سوئيچ را از دستش می‌گیرم. اصرار بر ماندن نمی‌کنم. قبلا حرف ها و چک و چانه هایمان را زده ایم و قرار شد تا زمان مرخص شدن آراد شیفت شب با آریا باشد و شیفت صبح با من و هستی... هر چند که به گفته ی دکتر یکی دو روز بیشتر طول نمی‌کشد...
    نگاهش می‌کنم. می‌دانم خودش را مقصر می‌داند. می‌دانم خودخوری می‌کند اما به رسم نشکستن و محکم بودن به زبان نمی‌آورد...
    بی‌اعتنا به مکان ناخودآگاه نزدیکش می‌شوم و دست هایم را دور گردنش حلقه می‌کنم. کاری که از دستم بر نمی‌آید... اما لاقل می‌توانم کنارش باشم... می‌توانم با بودنم کمی آرامش کنم... می‌توانم تنها چشم ببندم و ثانیه ای در آغوشش گم شوم... شاید بهانه می‌آورم که بخاطر او است... شاید به خاطر‌ خودم است... شاید خودم به آغوشش نیاز دارم...
    از آغوشش بیرون می‌آیم. لحظه ای نگاهش می‌کنم و با چشمانم به او می‌فهمانم قوی باشد... چشمانش منظور چشمانم را می‌گیرند و لبخند محوی می‌زند... دوباره نزدیکش می‌شوم و بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش می‌کارم. با این کارم لبخندش غلیظ تر می‌شود...
    بی آن که حرفی بزنم حرکت می‌‌کنم و راهم را به سمت بیرون پیش می‌گیرم. وارد حیاط بیمارستان می‌شوم و با مردمک هایم به دنبال هستی می‌گردم. روی یکی از نیمکت ها همراه سیروان نشسته و مشغول حرف زدن است. به زور فرستادیمش بیرون تا لاقل نفسی بکشد و جانی بگیرد...
    راه سخت و درازی است... امیدوارم بتواند به اندازه ی کافی قوی باشد...
    ***********************************
    لوبیاها را داخل قابلمه می‌‌ریزم. این اولین باری است که خودم قرار است قرمه سبزی درست کنم چون می‌دانم آریا دوست دارد. نمی‌دانم خوب از آب در می‌آید یا نه... اما امیدوارم آن قدر ها هم بد نشود. راستش تمام دستور پختش را تلفنی از مادرم پرسیدم. مرحله به مرحله به او زنگ زدم و او هم برایم توضیح داد...
    آراد یکی دو روزی است که از بیمارستان مرخص شده. راستش حدسم اشتباه از آب در آمد. وقتی قضیه را فهمید و پیشنهادم برای رفتن به کلینیک را شنید از رفتن امتناع کرد و گفت تا زمان ترک از خانه بیرون نمی‌رود... من هم از پیشنهادش استقبال کردم و فکر می‌کنم توانش را دارد خودش در خانه ترک کند... آریا هم که از همان اول خودش را از تصمیم گيری کنار کشیده بود پس مخالفت نکرد. هستی هم وسایلش را جمع کرد و به اینجا آمد... قرار است تا پایان ترک کنار آراد بماند... که البته حالا به یکی از کلاس های کنکوری اش رفته است...
    زیر قابلمه را کم می‌کنم و از آشپزخانه بیرون می‌روم. پله ها را بالا می‌روم و وارد راهرو می‌شوم. موهای کوتاهم که این روزها حسابی اذیتم می‌کردند را به پشت گوشم هدایت می‌کنم و آهسته در اتاق آراد را باز می‌کنم. سرم را داخل می‌کنم و بعد هم کاملا وارد می‌شوم...
    روی‌ تختش دراز کشیده بود و همانند این چند روز گذشته مشغول کتاب خواندن بود. می‌گفت ذهنش را درگیر می‌کند و او را به دنیای دیگری می‌برد. از نظر من اگر باعث می‌شد لحظه ای دردش را فراموش کند خوب بود...
    لبخند غلیظ و دلگرم کننده ای می‌زنم و با لحن شادابی لب می‌زنم:
    -مهمون نمی‌خوای؟
    کتابش را می‌بندد و نگاهم می‌کند. سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد و با لحن سردی می‌گوید:
    -چرا که نه...
    در اتاق قدم برمیدارم و حینی که به سمتش می‌روم می‌گویم:
    -گشنت نیست؟
    سرش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند. روی صندلی چرخان مقابلش می‌نشینم و با لحن پرذوقی لب می‌زنم:
    -اگه گفتی دارم چی درست می‌کنم؟
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و سرش را سوالی تکان می‌دهد. این روزها بیشتر از کلمات از ایما و اشاره برای رساندن منظورش استفاده می‌کرد. کم حرف بود؛ کم حرف تر شد...
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و با لبخند غلیظی می‌گویم:
    -قرمه سبزی!
    لبخند کم جانی می‌زند و سرش را تحسین آمیز تکان می‌دهد. می‌خواستم یک چیزی بگویم تا به حرف‌ بیاید... یک چیزی‌ که بهتر از کتاب ذهنش را مشغول کند...
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -هستی رفته کلاس... باورت میشه؟
    سرش را به معنای آره تکان می‌دهد.
    -به نظرت وقت هست واسه خوندن؟ یعنی از الان بخونه می‌تونه موفق شه؟
    بالاخره نطقش باز می‌شود و می‌گوید:
    -اگه بخواد چرا که نه.
    سرم را کج می‌کنم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -آخه وقت زیادی نمونده...
    -من آدم می‌شناسم با یک ماه خوندن به چیزی که خواسته رسیده.
    تحسین آمیز سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -ای ول بابا. امیدوار شدم...
    لبخند محوی می‌زند. دلم برایش تنگ شده. درست است رو به رویم نشسته؛ اما دلم برای خود قبلی اش تنگ شده... همان آدم صبور که دیگر با خونسردی اش حرص بقیه را در می‌آورد...
    تقه ای به در می‌خورد. هر دو سرمان به سمت در می‌چرخد. بعد از چند ثانیه در باز می‌شود و قامت عمو منصور؛ پدر هستی در چهارچوب در نمایان می‌شود.
    به احترامش از جایم بلند می‌شوم. لبخند غلیظی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم:
    -خوش اومدی عمو منصور.
    عمو منصور لبخندی می‌زند و به گرمی لب می‌زند:
    -زنده باشی دختر جان.
    با سر به آراد اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -اومدم یه سری به آراد بزنم.
    سرم را تکان می‌دهم و از صندلی دورتر می‌شوم. روی صندلی می‌نشیند و نگاه به آراد می‌دهد...
    آراد اما چهره اش عجیب شده بود. یک چیزی ما بین حرص و خشم در چشمانش جان گرفته بود و با نفرت خیره به عمو منصور شده بود. نگاهش بد بود... بد و پر از نفرت... آن نگاه اصلا به او نمی‌آمد...!
    عمو منصور نگاهش را که می‌بیند متعجب می‌شود. کمی سرش را خم می‌کند و متفکر لب می‌زند:
    -آراد جان؟ خوبی؟
    آراد با صدایی ضعیف و لحنی پر از نفرت می‌گوید:
    -کار تو بود...
    گره ای میان دو ابروی عمو منصور می‌افتد و سوالی نگاهش می‌کند.
    آراد نگاه سوالی اش را که می‌بیند با همان لحن ادامه می‌دهد:
    -تو قرصا رو جا به جا کردی... همون شب...
    چشمانم از تعجب گرد می‌شوند. از شناختی که از آراد داشتم می‌دانستم تهمت نمی‌زد... وقتی حرفی را می‌زد مطمئن بود... اما شاید به خاطر دوره ی ترکش است. دکتر خیلی واضح گفته بود ممکن است هذیان گویی کند...
    عمو منصور لبخندی محوی می‌زند و نگاهی به من می‌کند. دوباره نگاه به آراد می‌کند و می‌گوید:
    -آخه روزی‌ که من اومدم خونت تو دیدی من به قرصا میگرنت دست بزنم؟
    آراد لبخند کجی می‌زند و با لحن معناداری لب میزند:
    -من که نگفتم قرصای میگرنم... من که نگفتم روز؛ گفتم شب...! بعدشم من که دقیق نگفتم چه روزی...
    نگاه به من می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -پریچهر جان به غیر از ما چهار تا که قضیه رو می‌دونن به بقیه چی گفتین؟
    ضربان قلبم بالا رفته بود. نمی‌دانم چرا اما نگاهم ناخودآگاه محکوم کننده شده بود و روی عمو منصور که رنگ از چهره اش پریده بود و ترس چشمانش را پر کرده بود مانده بود.
    لب باز می‌کنم و بریده بریده می‌گویم:
    -این ک... این که آراد چند روزیه آنفولانزا گرفته...
    آراد لبخند غلیظی می‌زند و با سر به عمو منصور اشاره می‌کند.
    -می‌بینی عمو منصور چه مهربونه... اصلا نترسیده خدای نکرده مریض شه و اومده اینجا...
    نگاه محکوم کننده ام را به عمو منصور می‌دوزم. عمو منصور که انگار دلخور شده بود با لحن دلخوری لب می‌زند:
    -هیچ حالیته چی میگی پسر؟
    آراد صدایش را بالا می‌برد و با فریادش حرمت ها را کاملا می‌شکند.
    -خیلیم خوب حالیمه چی میگم... از همون روز اول؛ از روزی که دخترا تصادف کردن کار تو بود... فقط تو بودی که می‌دونستی هستی پشمک دوست داره. تو بودی که به اون بهونه کاری کردی از ماشین پیاده شه تا آسیب نبینه... تو بودی که نامه ها رو واسه شرکت می‌فرستادی و وقتی‌ هستی بهت گفت بابا دیگه شرکت نمیره حدس بزن چی شد؟ مقصد نامه ها عوض شد... دیگه به جای آریا واسه بابا نامه میومد...
    عمو منصور با خشم از جایش بلند می‌شود و صندلی تکان شدیدی می‌خورد. نگاه به آراد می‌دهد و عصبی لب می‌زند:
    -بس کن دیگه. پسره ی گستاخ... هیچ می‌دونی من کیم؟ من پدر همونیم که عاشقشی... بعد از این تهمتا چطور می‌خوای تو روی هستی نگاه کنی؟
    آراد از جایش بلند می‌شود. انگشت اشاره اش را محکوم کننده به سمتش می‌گیرد و صدایش را بالا می‌برد:
    -من خوب می‌دونم تو کی هستی. تو برادر ایرجی... برادر احمدی... تو عموی کیانی... تو همونی هستی‌ که تمام این سالا واسه ایرج جاسوسی می‌کرد... بازم بگم؟
    عمو منصور خنده ی عصبی می‌کند و می‌گوید:
    -تو دیوونه شدی...
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند.
    -خیلی به نفعتون میشه من دیوونه باشم آره؟ واسه همین قرصا رو عوض‌ کردی آره؟
    -کافیه دیگه...
    آراد نگاهش را به من می‌دهد. سرش را کج می‌کند و التماس را در چشمانش می‌ریزد.
    -اگه جریانا رو به هستی می‌گفتی بگو گفتم... من که سرت و نمی‌برم ولی کمکم کن حرفم و ثابت کنم...
    شرمنده ام از اعتراف کردنش اما حالا وقت شرمندگی نیست. به قول خودش سرم را که نمی‌برد اما لاقل کمکش می‌کنم حرفش را اثبات کند.
    بی‌درنگ سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و با صدای ضعیفی زمزمه می‌کنم:
    -گفتم... گفتم چون نمی‌خواستم فکر بدی کنه و رابطتون ‌خراب شه...
    پلک می‌زند و سرش را تکان میدهد.
    -دمت گرم...
    احساس می‌کنم حرفش کنایه داشت... یک جورهایی منظورش این بود که دمت گرم که گفتی...! دمت گرم که رازدار خوبی نبودی...! و دمت گرم که مسبب این حال و روزمی!
    سر می‌چرخاند و رو به عمو منصور ادامه می‌دهد:
    -فقط ما می‌دونستیم کی و کجا قراره بریم فیلم و بگیریم. کامران همچین ریسکی نمی‌کرد که وقتی خواهرش پیشمونه آدم بفرسته سراغمون... تو هم که همیشه خوب بلد بودی از زیر‌ زبون هستی حرف‌ بکشی... بعیدم نیست مجبورش کرده باشی... تنها کسی هم گـه ثابت شدن بی‌گناهی آریا به ضررش بود ایرج بود. ایرج کیه؟ داداش تو... پس میگیم به ضرر جفتتون بود... تو خوب بلد بودی از زیر زبون هستی حرف‌ بکشی... ولی واسه قضیه قرصا بهش پیله نکردی...
    تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -چرا؟ شاید چون از قبل خودت قضیه رو می‌دونستی... واسه چیزایی که نمی‌دونستی خوب بلد بودی حرف‌ بکشی... اما این یکی‌ رو نه... و دیدی که سوتی هم دادی... چون خیلی دقیق می‌دونستی قرصاچ کی و کجا عوض شدن...
    عمو منصور عصبی سرش را تکان میدهد و تشر می‌رود:
    -چرند نگو دیگه... هی تحملش می‌کنم هیچی نمی‌گم از رو نمیره... تو که می‌دونی من خانواده...
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و حرفش را قطع می‌کند:
    -آره... تو خانواده نداری. شنیدم قبلا در موردت تحقیق‌ کردن و وقتی به پرورشگاه رسیدن دیگه ول کردن... ولی من فرق می‌کنم. من ول کن نیستم... من تا ته قضیه میرم... منم تحقیق کردم... منم به پرورشگاه رسیدم... ولی‌ از اونجا هم رد کردم و می‌دونی به چی رسیدم؟ به یه خونه ی سوخته... با پسری که تیر خورده و مادری که قلبش گرفته... با یه پدر مرده... و یه خواهر و یه برادر دیگه...
    قدمی نزدیکش می‌شود. در صورتش دقیق می‌شود و ادامه می‌دهد:
    -می‌خوای بدونی کجا؟ شیراز... می‌خوای بدونی چطور بهت شک کردم؟ شاید اگه ایرج و نمی‌دیدم و قیافه و حرکاتش و شبیهت نمی‌دیدم هیچ وقت بهت شک نمی‌کردم... هیچ وقت دنبال قضیه رو نمی‌گرفتم... اما چه خوب که دیدمش...
    عمو منصور چهره اش از بهت زدگی خارج می‌شود و شروع به قهقهه زدن می‌کند. خنده اش که به سر می‌رسد سرش را تکان میدهد و با دست به آراد اشاره می‌کند.
    -آفرین... آفرین... به نظرم تو باید نویسنده میشدی ولی الان باید تو تيمارستان بستری شی...
    این را می‌گوید و به خنده اش ادامه می‌دهد. حرکت می‌کند و خنده کنان از اتاق خارج می‌شود...
    ضربان قلبم هم چنان تند تند می‌کوبید... قلب و منطقم برای باور حرف های آراد در جدال سختی بودند... باور نمی‌کردم... دلم قبول نمی‌کرد... آخر او عمو منصور است... معلم زبان من... پدر هستی...! همان مردی که از بچگی در خانه شان رفت و آمد می‌کردم... او عمو منصور است...!
    آراد نگاهم می‌کند. با چشمانش داشت التماس می‌کرد حرفش را باور کنم... قدمی به جلو برمی‌دارد. انگشت اشاره اش را به سمتم می‌گیرد و با صدای گرفته ای می‌گوید:
    -من هزار تا دلیل و مدرک واسه حرفام دارم... هر چی‌ یادم بود و گفتم...
    دستش هایش را روی سرش می‌گذارد و سرش را به طرفین تکان می‌دهد:
    -ولی باور کن الان مخم نمی‌کشه... دیگه نمی‌کشه...
    بی‌درنگ سرم را تکان می‌دهم و با لحن مطمئنی لب میزنم:
    -باور می‌کنم...
    سخت بود اما باور می‌کردم. می‌دانستم آدمی نیست که از روی هوا چیزی را بگوید. می‌دانستم پشت هر حرفش دلیل و مدرک محکمی دارد...
    آخ... یعنی همه اش تقصیر من بوده؟ گفت نگو... روی نفهمیدن هستی‌ تاکید داشت... پس برای همین بوده... آراد بی‌اعتماد نبوده؛ می‌دانست هستی مستقیم به دشمن وصل می‌شود... اگر دهانم را می‌بستم هیچ کس نمی‌فهمید ما برای فیلم به آن خانه رفته ایم. هیچ کس به سراغمان نمی‌آمد... آراد هیچ وقت قاتل نمی‌شد... هیچ وقت ناخواسته معتاد نمی‌شد... شاید کیمیا هیچ وقت نمی‌مرد...
    گلویم ار حجم این همه عذاب وجدان درد می‌گیرد و با چهره ای در هم رفته به سمتش می‌روم. سرم را به طرفین تکان می‌دهم و اشکم چکه می‌کند...
    -ببخشید... تروخدا ببخشید... به خدا نمی‌دونستم...
    نزدیکش می‌ایستم. با چهره ای سرد و بی‌حس نگاهم می‌کرد. مانند مجسمه ای بی‌جان... دست هایش را می‌گیرم و بالا می‌آورم. بـ..وسـ..ـه ای برای معذرت خواهی به دست هایش می‌زنم و دست هایش را فشار می‌دهم...
    -کاش می‌گفتی... بابا مگه من الان حرفت و باور نکردم؟ اون موقع هم باور می‌کردم... به هستی هم هیچی نمی‌گفتم... من فقط می‌خواستم رابطتون خراب نشه...
    گریه ام شدید تر می‌شود و ادامه می‌دهم:
    -ببخشید... تروخدا ببخشید...
    پیشانی ام را به سـ*ـینه اش می‌چسبانم و بچگانه می‌نالم:
    -به خدا نمی‌دونستم اینجوری میشه... ببخشید... معذرت می‌خوام...
    حسی نداشت... سرد بود... یخ زده... شاید احساسش مرده بود؛ شاید هم دیگر بریده بود... هر چه بود خیلی وقت بود که دیگر واکنشی نشان نمی‌داد...
    صدای آهسته اش زیر گوشم بلند می‌شود که می‌گوید:
    -باشه... باشه فقط به آریا چیزی نگو...
    به آریا می‌گفتم؟ می‌گفتم من باعث بدبختی برادرت هستم؟ مگر رویم می‌شد؟ مگر قدرتش را داشتم در چشم هایش نگاه کنم و بگویم بخاطر دهن لقی من برادرت به این روز افتاده؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    یک بار دیگر در جایم می‌چرخم و غلت می‌خورم. افکار سرکشم اجازه ی به خواب رفتن را از من گرفته اند. ذهنم درگیر است... درگیر عمو منصور؛ درگیر هستی... اصلا هستی این وسط چه خواهد شد؟ قربانی کارهای پدرش خواهد شد؟ او هم بی‌گـ ـناه تاوان خواهد داد..‌؟
    این روزها نبود عدالت بیشتر از همیشه در زندگی مان مشهود است...
    انگار آریا هم مثل من بی‌خواب شده است. دست هایش را به هم قلاب کرده و زیر سرش گذاشته. طبق عادتش به سقف خیره شده و حرفی نمی‌زند. شاید دو ساعت است هر دو بیداریم بی آن که حرفی بینمان رد و بدل شود. انگار درگیری های ذهنی مان آن قدر فکرمان را تسخیر کرده که حتی اجازه نمی‌دهد یک کلام با هم حرف بزنیم...
    شاید برای بار هزارم غلت می‌خورم و به سمتش می‌چرخم. نطقم را باز می‌کنم و می‌گویم:
    -تو چرا نمی‌خوابی؟
    بی‌اعتنا به سوالم لب باز می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -امروز عمو منصور اومد اینجا؟
    ابروهایم را به هم می‌دوزم. می‌دانم آراد چیزی نگفته چون از وقتی آریا آمد از اتاقش بیرون نیامد. من هم که نگفته ام... پس یعنی خودش گفته؟
    کمی سرم را بالا می‌گیرم و متفکر لب می‌زنم:
    -چرا؟
    -آره یا نه؟
    -خب چرا؟
    نیم نظری به سویم می‌اندازد و می‌گوید:
    -یه سوال ساده پرسیدم. چرا داره؟
    سرم را تکان می‌دهم و کنجکاو لب میزنم:
    -نه منظورم اینه که تو از کجا می‌دونی؟
    -خودش گفت.
    پس حدسم درست بوده. چه دلیلی دارد به آریا بگوید به اینجا آمده؟ آن هم وقتی آراد دستش را رو کرد و کیش و ماتش کرد؟
    خودم را به آن راه می‌زنم و با لحنی عادی می‌گویم:
    -آهان. آره اومد یه سری به آراد زد و رفت.
    -آراد چطور بود؟
    گره ای از روی کنجکاوی میان دو ابرویم می‌افتد. سرم را تکان می‌دهم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -خوب بود.
    -منظورم اینه که رفتارش با عمو منصور چطور بود؟
    مکث میکنم. به آرنجم تکیه می‌دهم و کمی خودم را بالا می‌کشم. متفکر و کنجکاو نگاهش می‌کنم. سوال هایش عجیب است. خیلی عجیب...
    لب باز می‌کنم و مردد لب می‌زنم:
    -خ... خوب بود. چرا؟
    لبخند کجی می‌زند و با لحن معناداری جوابم را می‌دهد:
    -می‌دونی وقتی دروغ میگی می‌فهمم؟
    روی تخت می‌نشینم. نگاهش می‌کنم و تند تند سرم را تکان می‌دهم:
    -ولی من دروغ نگفتم.
    لبخندش محو می‌شود و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -یعنی به عمو منصور حمله نکرد؟
    چشمانم از تعجب گرد می‌شوند. این ها حرف های عمو منصور است؟ اگر یک ذره و یک درصد به گـ ـناه کار بودنش شک داشتم حالا تمام شکم به یقین تبدیل شده. رسما با کارهایش دارد گـ ـناه کار بودنش را ثابت می‌کند. اما چرا تهمت زده؟ نکند می‌خواهد آریا را به بستری کردنش وسوسه کند؟ فکر دخترش را نکرده؟
    لب باز می‌کنم و مات و مبهوت می‌گویم:
    -نه... نه... اصلا..‌. چرا؟ اینا رو عمو منصور گفته؟
    -اینا رو میگی که من یه وقت بستریش نکنم؟
    می‌توانستم در آن تاریکی تردید را در چشمانش ببینم. تردید به این که حرف من راست است یا نه. راستش نمی‌دانم اگر خودم بودم کدام حرف را باور می‌کردم. حرف دختری که اصرار بر بستری نشدن برادرم داره و تقریبا در همه ی کارهایش شریک جرمش بوده... یا حرف شوهرعمه ام که به چشمم حسابی مرد محترمی است و محال است درباره ی همچین چیزی دروغ بگوید. محال است به دامادش تهمت بزند... اما حالا که فکر می‌کنم حرف شوهرعمه ام را باور می‌کردم. نه این که به عشقم اعتماد نداشته باشم... اما این را هم در نظر می‌گرفتم که عشقم برای محافظت از برادرم و بستری نشدنش دروغ بگوید...
    از جایش بلند می‌شود. خودش را عقب می‌کشد و تکیه می‌دهد. سرش را تکان می‌دهد و مردد لب می‌زند:
    -شاید بستری می‌شد واسش بهتر بود... دکتر گفته بود بعد از یکی دو روز ممکنه کار خطرناکی کنه...
    حتی نمی‌توانم حقیقت را بگویم... چه بگویم؟ بگویم شوهرعمه ات جاسوس است؟ بگویم از همان اول با قصد و غرض به شما نزدیک شده؟ بگویم این همه سال شما را فریب داده؟ اصلا بگویم هم... مگر می‌شود چنین چیزی را باور کرد؟
    پس سکوت را ترجیح می‌دهم. بگذار سکوتم را به پای هر چه می‌خواهد بگذارد...
    -فردا به دکترش می‌گم...
    تا ته حرفش را می‌خوانم و بی‌درنگ میان حرفش می‌پرم:
    -بابا من نبودم وقتی عمو منصور رفت پیشش... شاید آراد طبق معمول پرخاشگری کرده. عمو منصورم چون تا حالا اینجوری ندیده بودش فکر کرده حمله کرده...
    لبخند محو و معناداری می‌زند و با لحن معناداری آهسته لب می‌زند:
    -پری... چرا ازش دفاع می‌کنی؟ فکر می‌کنی به نفعشه؟ عمو منصور خیلی واضح گفت چی کار کرده و کاری‌ که کرده پرخاشگری نبوده. خیلی واضح اینم گفت که تو اونجا بودی و شاهد بودی... پس چرا دفاع میکنی ازش؟
    آخ که ای کاش می‌توانستم فریاد بزنم و تمام حقایق را بگویم. حتی حاضرم باز هم قولم را به آراد بشکنم و بگویم... به خاطر‌ خودش... تا بی‌گناهی اش را اثبات کنم... صدایم برای فریاد زدن بلند است؛ اما می‌دانم آریا باور نمی‌کند...
    -به خدا در اون حدم نبوده... ببین به خدا...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و حرفم را قطع می‌کند:
    -باشه. باشه بستریش نمی‌کنم اما...
    انگشت اشاره اش را محکوم کننده به سمتم می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -هر اتفاقی که افتاد مسئولیتش با توئه...
    نگاه محکوم کننده اش ته دلم را می‌لرزاند اما دلم گرم است اتفاقی نمی‌افتد. مطمئنم چون آراد با عمو منصور کاری نکرد... پس اتفاقی هم قرار نیست بیفتد. از طرفی؛ نمی‌توانم وقتی حقیقت را می‌دانم اجازه دهم آراد به جرم گـ ـناه نکرده بستری شود. و بستری شدنش مساوی می‌شود با قبول کردن گـ ـناه کار بودنش...
    *****************************
    -وای مادر مگه قطع نخاع شدمه؟
    صدای غرغرهای خاله نوری که تازه از بیمارستان مرخص شده بود زیر گوشم می‌پیچد...
    هستی که سمت چپش بود و زیر بغلش را گرفته بود نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -وای خدا نکنه خاله نوری...
    -والا خب شما جوری با آدم رفتار می‌کنید انگار از کمر نصف شده...
    خنده ای میکنم. از جلوی آشپزخانه رد می‌شویم و به سمت اتاقش هدایتش می‌کنیم. جلوی آشپزخانه می‌ایستد و می‌گوید:
    -کجا می‌خوایم بریم مگه؟
    نگاهش می‌کنم و به راهروی کوچکی که به اتاقش ختم می‌شد اشاره می‌کنم.
    -می‌بریمت اتاقت دیگه. باید استراحت کنی...
    راهش را به سمت آشپزخانه کج می‌کند و می‌گوید:
    -نه مادر من حسابی تو بیمارستان استراحت کردم. بریم تو آشپزخونه ببینم چه خبره...
    ابروهایم از شدت تعجب بالا می‌روند. صدایم را بالا می‌برم و اعتراض می‌کنم:
    -وای خاله بیا برو استراحت کن. وقتی خوب شدی حسابی بیا تو آشپزخونه بچرخ...
    -خوبم مادر مگه چمه الان؟
    هستی لبخند محوی می‌زند و می‌گوید:
    -چیزیت نیست خاله فقط یه کم ضعیف شدی...
    خاله نوری نوچی می‌کند و سرش را بالا می‌اندازد. دو نفر بودیم اما حریف سماجتش نشدیم... انگار جانش به آشپزخانه وصل بود...
    قرار بود تا یکی دو روز آینده عمو اردلان از شیراز بیاید و مامان اختر را هم با خود بیاورد. برای همین خاله نوری می‌خواست همه را به کار بگیرد تا استقبال گرمی از مامان اختر بشود...
    مامان اختر می‌خواست برای دیدن نوه هایش به تهران بیاید. البته از پشت تلفن کنایه اش را هم زد... او که نمی‌داند اوضاع در این جا تا چه حد آشفته است... به دل میگیرد و فکر می‌کند نوه هایش کم لطفی می‌کنند...
    پشت سرش وارد آشپزخانه می‌شوم. سریع چادرش را در می‌آورد و به سمت هستی می‌گیرد:
    -بیا مادر. بیا این و بگیر ببر تو اتاقم بذار...
    هستی چادرش را از دستش می‌گیرد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. حرکت می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌رود.
    نگاه خاله نوری روی پیازها ثابت می‌ماند. منظور نگاهش را می‌گیرم. اخمی می‌کنم و با ترشرویی لب می‌زنم:
    -خاله نوری نگو نرسیده می‌خوای غذا درست ‌کنی.
    اخم مصلحتی ای می‌کند و با سر به پیازها اشاره می‌کند:
    -دو تا پیاز در بیار خورد کن ببینم دختر. من غذا درست نمی‌کنم فقط می‌خوام بالا سر شما بایستم...
    -خاله نوری تو حتی‌ نباید سر پا بایستی تو الان باید استراحت ‌کنی. دکتر گفت...
    نوچی می‌کند. سرش را بالا می‌اندازد و حرفم را قطع می‌کند:
    -دکتر واسه خودش گفت...
    نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -مادر؛ ببین چی میگم... قبل از اینکه بری سراغ پیازا برو آرادو صدا کن بیاد پایین ببینمش. پاها بی‌صاحابم درد میکنه برم بالا...
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و به سمت در حرکت می‌کنم. حینی که از آشپزخانه بیرون می‌روم هستی از کنارم گذر می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود. پله ها را بالا می‌روم و به سمت اتاقش می‌روم.
    در اتاقش باز است. ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم. نیست... نگاه کنجکاوی به اطراف می‌اندازم. شاید حمام یا دستشویی است. با این فکر صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -آراد؟
    جوابی نمی‌گیرم. از اتاق بیرون می‌روم که چشمم به در باز اتاق خودم و آریا می‌افتد. وارد اتاق می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. دوباره صدایش می‌زنم و جوابی نمی‌گیرم. اصلا چرا باید اینجا باشد؟
    بی‌اراده استرس به دلم چنگ می‌زند. از اتاق های طبقه بالا شروع می‌کنم و یکی یکی اتاق ها را به دنبالش می‌گردم. نبود... انگار بال در آورده بود و پرواز کرده بود...
    بدون آن که حرفی بزنم از پله ها پایین می‌روم. نمی‌خواهم صدایم به گوش خاله نوری و هستی‌ برسد و نگران شوند. اما خودم درون دلم آشوب است... و قدم به قدم این آشوب بیشتر می‌شود...
    بی صدا قدم برمی‌دارم و همه جای طبقه ی پایین را می‌گردم. کتابخانه؛ هال؛ پذیرایی؛ اتاق های پایین... وجب‌ به وجب.... نیست که نیست...
    از خانه بیرون می‌روم و وارد حیاط می‌شوم. اولین جایی را که چک می‌کنم پارکینگ است. که ببینم بیرون رفته یا نه. که البته نمی‌تواند چون آریا به مردهای جلوی در سپرده نگذارند از خانه خارج شود. طبق حدسم ماشینش در پارکینگ است... از پارکینگ بیرون می‌آیم و به سمت گلخانه می‌روم. باز ه نیست... وجب به وجب باغ و زیر تک تک درخت ها را هم نگاه می‌کنم. انگار آب شده و در زمین فرو رفته... حس‌ بدی دارم. استرس به دلم چنگ می‌زند و ته دلم مدام خالی می‌شود...
    از باغ بیرون می‌آیم و نگاهم را به خانه می‌دهم که ناگهان با دیدن چیزی خشکم می‌زند و مانند مجسمه بی‌حرکت می‌ایستم. حتی قدرت ندارم نفس حبس شده ام را بیرون دهم... تنها آب دهانم را فرو می‌برم و دستان عرق کرده ام را مشت می‌کنم...
    روی لبه ی پشت بام ایستاده بود و نگاهش را به پایین داده بود. قلبم در سـ*ـینه ام بی‌اختیار می‌کوبد... در آن سرمای صبحگاهی گُر می‌گیرم... تمام توانم را در پاهایم می‌ریزم و به سمت جلو می‌دوم... فقط می‌دوم...
    پله های پشت بام را دو تا یکی می‌کنم و با نهایت سرعت خودم را به بالا پشت بام می‌رسانم. با قدم های سست به سمتش می‌روم و با صدایی لرزان صدایش می‌کنم:
    -آراد؟
    سرش را به سمتم می‌چرخاند. لبخند محوی می‌زند و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -به نظرت اگه بپرم می‌تونم پرواز کنم؟
    دست هایم را با سمتش می‌گیرم و لبخند گرمی‌ می‌زنم.
    -نه؛ آخه مگه تو پرنده ای؟
    -ولی کیمیا میگه می‌تونی... می‌دونی بچه که بودم چقدر دلم می‌خواست پرواز کنم؟
    لبخندم محو می‌شود. ابروهایم را به هم می‌دوزم و حیرت زده می‌گویم:
    -مگه کیمیا اینجاست؟
    -آره... همون جا پشت سرت...
    دلم یخ می‌زند. هراسان به عقب می‌چرخم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. کسی نیست... آراد توهم زده بود...؟
    با این فکر به سمتش می‌چرخم و متفکر لب می‌زنم:
    -آراد چیزی مصرف کردی؟
    پاهایش را حرکت می‌دهد و من جانم از ترس می‌رود تا روی آن لبه ی باریک به سمتم بچرخد...
    رو به رویم روی همان لبه می‌ایستد. سرش را آهسته به طرفین تکان می‌دهد و با لحن غم زده ای می‌گوید:
    -ببخشید...
    لبخند محوی می‌زنم و با مهربانی جوابش را می‌دهم:
    -چرا؟
    -یکی از قرصا از توی جعبه افتاده بود تو اتاق...
    برق از سرم می‌پرد. پلک روی هم می‌گذارم و می‌نالم:
    -نه...
    -ببخشید... نتونستم تحمل کنم...
    چشمانم را باز می‌کنم. قدمی به سمتش برمی‌دارم و با دست هایم اشاره می‌کنم پایین بیاید.
    -باشه... اشکال نداره. بیا پایین تا کسی نفهمیده... بیا بریم. دیگه قرصی نیست... از امروز تا زمان ترکت پاک می‌مونی...
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد. لب باز می‌کند و با صدای ضعیفی می‌گوید:
    -نمی‌خوام...
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم و بی‌درنگ صدای را بالا می‌برم:
    -چی؟
    صدایش را با این که ضعیف بود خوب شنیده بودم. اما از حرفش تعجب کرده بودم. چیزی که گفته بود را باور نداشتم.
    -سخته...
    سرم را به نرمی تکان می‌دهم و با لحن مهربانی لب می‌زنم:
    -آره ولی تو نه اولیشی‌ و نه آخریش. سخته اما ما پیشتیم... به خودت فکر کن. به آیندت فکر کن...
    دست هایم را جلویش تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -بیا. بیا بریم پایین... خاله نوری اومده. می‌خواد ببینت...
    -کیمیا می‌خواد بره... میگه بیا با هم بپریم... بهش میگم تو بال داری اما من نه...
    ترسیده ام. از این که کسی که وجود ندارد را کنارم می‌بیند و با او حرف می‌زند ترسیده ام. از اینکه اینگونه توهم های خطرناک می‌زند ترسیده ام. از این که سختی ترک کردن را فهمیده و در ترک تردید دارد ترسیده ام... از همه ی ای ها ترسیده ام...
    نگاهی به کنارم می‌اندازم و می‌گویم:
    -بزار بره. ببین اون بال داره ولی تو نه... تو میفتی...
    -رفت.
    سرم را تحسین آمیز تکان می‌دهم و با لبخند محوی لب می‌زنم:
    -آفرین. خوبه... حالا بیا پایین...
    -خاله رعنا اینجاست.
    بغض به گلویم چنگ می‌زند. از ترس می‌لرزم... کاش بس کند. کاش اثر این مواد لعنتی هر چه زودتر برود... می‌ترسم کار دست خودش بدهد... یعنی اینقدر نبود رعنا برایش سخت بود؟ آن قدر که در توهماتش او را ببیند و به دنبال او بگردد؟
    سرم را کج می‌کنم و با بغض می‌نالم:
    -رعنا مرده بیا بریم آراد...
    تعجب در نگاهش جان می‌گیرد. چشمانش را ریز می‌کند و متفکر لب می‌زند:
    -مرده؟
    اشکم روی گونه ام سر می‌خورد و این بار با گریه می‌نالم:
    -آراد داری می‌ترسونیم. تروخدا بیا بریم...
    چیزی نمی‌گوید و سرش را پایین می‌اندازد. به زمین چشم می‌دوزد و زیر لب با خودش تکرار می‌کند:
    -مرده...
    تا حواسش نبود سریع به سمتش می‌روم. به دستش چنگ می‌زنم و با خشونت به سمت پایین می‌کشانمش. بی‌اراده پایین می‌پرد و شانه هایم را می‌گیرد تا تعادلش را از دست ندهد...
    نفس آسوده ای می‌کشم و دلم دوباره گرم می‌شود. شاکی نگاهش می‌کنم و با دلخوری لب می‌زنم:
    -دیگه هیچ وقت همچین غلطی نکن!
    به سردی نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. توهم زده بود... اگر به خاطر اثر مواد بلایی سر خودش می‌آورد جواب آریا را چه می‌دادم؟ جواب هستی را چه می‌دادم؟ هیچ بهانه ای نداشتم. همه اش پای خودم بود... آریا خیلی واضح اتمام حجت کرده بود و مسئولیتش را با من گذاشته بود... اصلا همه ی این ها به کنار. با عذاب وجدان بعدش می‌خواستم چه کنم؟ حتی فکر کردن به این که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیفتد تنم را می‌لرزاند اما دیگر قرار نیست همچین اتفاقی بیفتد. با آریا حرف می‌زنم. قضیه ی امروز را برایش می‌گویم و تصمیم گیری را به عهده ی خودش می‌گذارم. دیگر خودم را در جایگاهی نمی‌بینم که بخواهم اظهار نظر کنم...
    **********************************
    امروز خانه رنگ و بوی عجیبی دارد. سرد بود... سرد و بی‌روح... شاید دیوارهای این خانه تا چند دقیقه ی دیگر شاهد اتفاق تلخی باشند...
    آریا امروز به سر کار نرفته بود. وقتی قضیه را برایش تعریف کردم گفت ریسک نمی‌کند و آراد را برای بستری شدن به کلینیک می‌برد...
    هستی التماس کرده بود... از آریا یک فرصت دیگر خواسته بود و هر بار جواب آریا منفی بود. می‌گفت چه کار کنم؟ می‌توانم در اتاق ببندمش؟ دست آخر هم هستی گفت ممکن است آراد برای رفتن مقاومت کند و طاقت دیدن این صحنه را ندارد. برای همین از خانه بیرون رفت و گفت بعد از آن که آراد را بردند به او خبر دهند...
    خاله نوری هم از وقتی قضیه را فهمیده بود اشکش خشک نشده بود. او هم گفته بود در آشپزخانه می‌ماند و اگر آراد سر و صدا کرد بیرون نمی‌آید...
    من هم گفته بودم تا آخرش در کنار آریا خواهم ماند. شاید نیازم داشته باشد...
    شاید سخت ترین کار روی دوش آریا بود که ممکن بود مجبور شود به زور او را ببرد. شاید سخت ترین کار روی دوش او بود که مجبور بود روی سر و صداها و التماس های برادرش چشم ببندد... مجبور بود سرد باشد؛ سنگ باشد و بی‌رحم...
    دو نفری هم که جلوی در بودند جلوی در ورودی منتظر بودند تا در صورت نیاز وارد عمل شوند.
    آریا پشت در اتاق آراد می‌ایستد. تقه ای آهسته به در می‌زند و بدون آن که منتظر اجازه باشد آرام در را باز می‌کند و وارد می‌شود. من اما جلوی در منتظر می‌مانم و از همان جا به آراد که روی تخت رو به پهلو دراز کشیده بود زل می‌زنم.
    کفش های مدل سربازی اش را به پا داشت. شلوار لی سرمه ای رنگ و تی‌شرت مشکی رنگی به تن داشت. نمی‌دانم چرا اما احساس می‌کنم بدون آن که کسی متوجه شود می‌خواست جایی برود...
    آریا به سمت تخت می‌رود. جلوی تخت زانو می‌زند و به نرمی لب می‌زند:
    -خوبی؟
    آراد پلک هایش را به معنای تأیید باز و بسته می‌کند. آریا سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -پاشو می‌خوام بات حرف بزنم.
    آراد لب باز می‌کند و با صدای ضعیفی جوابش را می‌دهد:
    -راحتم.
    آریا نیم نگاهی به من می‌کند. سردرگم بود. نمی‌دانست از کجا شروع کند و چگونه موضوع را به او بگوید...
    نگاهش را به آراد می‌دهد و یک راست سر اصل مطلب می‌رود.
    -راد...
    آراد مردمک هایش را بالا می‌آورد و سوالی نگاهش می‌کند. آریا نگاهش را به لبه ی تخت می‌دهد و می‌گوید:
    -ببین اوضاعت خوب نیست. شرایطتت سخته. نمیگم درکت می‌کنم چون دروغ گفتم... اما می‌خوام کمکت کنم.
    کمی‌ مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -و به نظرم لازمه که چند وقت بستری شی...
    آراد چشم می‌بندد و با لحنی بی‌تفاوت جوابش را می‌دهد:
    -گفتم که همین جا هم می‌تونم ترک کنم. لازم نیست.
    آریا بی‌اعتنا به حرفش با لحنی جدی لب می‌زند:
    -من پیشنهاد ندادم.
    آراد پلک هایش را از هم فاصله می‌دهد. چینی به ابروهایش میدهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -داری میگی تصمیمت و گرفتی؟
    آریا سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و به نرمی لب می‌زند:
    -به عمو منصور حمله کردی... دیروز نزدیک بود از بالا بپری پایین...
    آراد سراسیمه از جایش بلند می‌شود و روی تخت می‌نشیند. کمی نزدیک آریا می‌شود و مات و مبهوت خیره اش می‌شود. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و ناباور لب می‌زند:
    -من بهش حمله نکردم...
    نگاه امیدوارش را به من می‌دهد و سرش را تکان می‌دهد:
    -مگه نه؟
    بی‌درنگ و بی‌تردید جواب می‌دهم:
    -اون بهش حمله نکرد.
    نگاهش رنگ قدردانی می‌گیرد و به آریا نگاه می‌کند. آریا بی‌حوصله سر تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -به روباه می‌گن شاهدت کیه میگه دمم...
    همین حالا هم حرفم را باور نمی‌کند. آن وقت اگر حقیقت را بگویم باور می‌کند؟
    سر تکان می‌دهد و خطاب به آراد می‌گوید:
    -پاشو بریم. پاشو بریم سختش نکن.
    آراد هراسان از جایش بلند می‌شوند. آریا هم بلند می‌شود و بی‌حرف نگاهش می‌کند. آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -من نمیرم.
    آریا در جلد سرسخت و محکمش فرو می‌رود و با جدیت جوابش را می‌دهد:
    -گفتم تصمیم و گرفتم آراد...
    آریا معمولا اسم ها را مخفف می‌کرد و هر وقت اسم ها را کامل می‌گفت یعنی بسیار جدی بود و حالا هم یکی از همان مواقع بود...
    آراد مخالفت می‌کند و سرش را به طرفین تکان می‌دهد. می‌دانست با لجبازی آریا نرم نمی‌شود و به جایی نمی‌رسد برای همین به التماس رو می‌آورد.
    همان طور که سرش را به طرفین تکان می‌داد لب باز می‌کند و با لحنی ملتمس می‌نالد:
    -آریا... آریا تروخدا... به خدا من دق می‌کنم چند ماه تو یه اتاق...
    -چند ماه چیه؟ فوق فوقش دو ماه...
    -تو بگو یه روز! من نمی‌تونم... تو که می‌خوای زندانیم کنی همین جا زندانیم کن...
    آریا اما انگار تصمیم گرفته بود بی‌رحم شود تا احساساتش مانع انجام کارش نشوند. بی‌اعتنا به التماس های برادرش در یک حرکت خم می‌شود و آراد را روی کولش می‌اندازد...
    چشم می‌بندم و لحظه ای بعد... صدای داد و فریادهای عاجزانه ی آراد در کل خانه پخش می‌شود...
    چشم باز می‌کنم و به آرادی که داشت تقلا می‌کرد خودش را از کول آریا پایین بیندازد خیره می‌شوم... ضعیف و سست بود. اعتیاد توانش را گرفته بود... برای همین زود خسته می‌شد و به نفس نفس می‌افتاد... دوباره نفسی می‌گرفت و به جان آریا میافتاد... با مشت به کمرو شانه هایش می‌کوبید و التماس می‌کرد او را رها کند... ترسیده بود؛ انگار که داشتند او را به سیاهچال می‌بردند...
    التماس هایش دل سنگ را هم آب می‌کرد. من که دیگر یک انسانم و احساس دارم... گرمی اشک چشمانم را داغ می‌کند. دست هایم را مشت می‌کنم و جلوی دهانم می‌گذارم... کاش می‌شد نشنوم... کاش مثل هستی فرار می‌کردم و نمی‌دیدم التماس هایش را...
    آریا در حالی که او را سفت گرفته بود بی‌اعتنا به داد و فریاد هایش به سمت در می‌آید. آراد لحظه ای از تقلا کردن دست می‌کشد و با لحنی ملتمس فریاد می‌زند:
    -آریا باور کن... باور کن من حمله نکردم بهش... به خدا راست میگم... آریا به جون بابا راست میگم...
    آریا سنگ شده بود. مجبور بود که سنگ باشد. محکوم بود به بی‌احساسی... در آن لحظه کنترل تمام رفتارش را به عقلش واگذار کرده بود و دلش را کاملا نادیده گرفته بود...
    آراد دستش را روی شانه ی آریا می‌گذارد. قامتش را صاف می‌کند و انگشت اشاره اش را تهدیدگونه به سمت آریایی که داشت او را به سمت راه پله ها می‌برد می‌گیرد و می‌گوید:
    -آریا به خدا نمی‌بخشمت. به خدا اگه از در بردیم بیرون نمی‌بخشمت... به خدا دیگه نه من نه تو...
    التماس هایش که به نتیجه نمی‌رسد دوباره صدایش را بالا می‌برد و شروع به تقلا کردن می‌کند...
    -میگم ولم کن... اصلا تو کی هستی که واسه من تصمیم می‌گیری مگه من دوازده سالمه؟ میگم ولم کن... ولم کن بذارم زمین... آریا تروخدا ولم کن... به خدا یه بلایی سر خودم میارم اونجا... به جون بابا قسم خودم و دار می‌زنم خلاص می‌کنم...
    آریا که تا آن لحظه ساکت بود لب باز می‌کند و تشر می‌رود:
    -واسه همین دارم می‌برمت اونجا. که بلایی سر خودت نیاری...
    -آریا تروخدا؛ خواهش می‌کنم... قسمت میدم... به روح مامان قسمت میدم... تروخدا... به خدا من بهش حمله نکردم... باور کن...
    دلم آتش می‌گرفت بعد از هر بار که ملتمسانه می‌نالید و می‌گفت باور کن... اشک هایم یکی پس از دیگری می‌ریخت. کاش می‌توانستم همین حالا از دست آریا خلاصش کنم... اگر دیروز بود این کار را می‌کردم. اما بعد از صحنه ای که دیروز دیدم نمی‌توانم ریسک کنم. بگذار ناراحت باشد... بگذار دلخور شود... بگذار بشکند... بهتر از نبودش است... بهتر از؛ از دست دادنش است...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    به دنبالشان راه می‌افتم و کنار آریا در راه پله حرکت می‌کنم. دست هایم را به سمتشان می‌گیرم و حواسم را به جفتشان می‌دهم از ترس این که مبادا آریا تعادلش را از دست بدهد و هر دو نفرشان با هم سقوط کنند...
    آراد وقتی می‌بیند التماس و تهدید به خودکشی آریا را از تصمیمش منصرف نمی‌کند دوباره انگشت اشاره اش را بالا می‌برد و تهدید می‌کند:
    -اصلا می‌دونی چی کار می‌کنم؟ به خدا اگه ولم نکنی پام رسید اونجا میگم زنگ بزنن پلیس خودم و تسلیم کنم... به خدا قسم این کارو میکنم...
    آریا که معلوم بود حرفش را باور نکرده بی‌تفاوت جوابش را می‌دهد:
    -تو نمی‌تونی دو ماه بری بستری شی اون وقت یه عمر می‌خوای زندانی شی؟
    آراد که می‌بیند این بار هم تهدیدش جواب نمی‌دهد دوباره به التماس رو می‌آورد. برایش فرقی نمی‌کرد از چه راهی؛ فقط می‌خواست آریا را منصرف کند.
    در حالی که سعی می‌کند خودش را از دست آریا خلاص کند دوباره صدایش را بالا می‌برد:
    -آریا میگم نمی‌خوام برم آخه به تو چه... اصلا... اصلا من می‌خوام کراک بزنم... تو این وسط چی میگی؟ میگم ولم کن...
    بالاخره پایین راه پله می‌رسند و من نفس راحتی می‌کشم. خاله نوری طاقت نمی‌آورد و در حالی که یک لیوان آب دستش بود با چهره ای گریان از آشپزخانه بیرون می‌آید و در حالی که پشت سر آریا راه می‌رفت با گریه لب میزند:
    -آریا... ولش کن مادر... همین جا درو روش قفل می‌کنیم...
    آریا این را هم در نظر گرفته بود. این که همین جا در اتاقش زندانی اش کند اما هزار فکر و خیال به سرش زد. می‌گفت اگر از بالکن اتاق خودش را پایین انداخت چه؟ اگر چیز تیری پیدا کرد چه؟ اگر خودش را حلق آویز کرد چه؟ از طرفی هم می‌ترسید یکی از ما را مراقبش بگذارد. می‌گفت ممکن است بلایی سرمان بیاورد... حاضر بود او را بستری کند؛ حاضر بود بدهد او را به تخت ببندند اما بلایی سر خودش نیاورد...
    آراد در یک حرکت ناگهانی دست دراز می‌کند و لیوانی که در دست خاله نوری بود را چنگ می‌زند. فریاد بلندی می‌زند... دستش را بالا می‌برد و با سرعت روی سر آریا پایین می‌آورد...
    صدای برخورد لیوان با سر آریا و صدای شکستنش همزمان می‌شود با صدای جیغ من و خاله نوری...
    آریا درجا گیج می‌شود... هر دو با هم روی زمین سقوط می‌کنند و لحظه ای بعد صدای وحشتناک برخوردشان با زمین در فضا می‌پیچد...
    از صدای جیغ من و خاله نوری دو مردی که جلوی در بودند وارد می‌شوند. بدون توجه به این که حجاب ندارم هراسان و وحشت زده خودم را به آریا می‌رسانم. چشمانش بسته بود و چهره اش از درد در هم رفته بود. آراد که موقع افتادنشان دقیقا روی شکمش افتاده بود از روی آریا کنار می‌رود و ترسیده به کاری که کرده بود خیره می‌شود.
    دستم را روی سر آریا می‌گذارم و ترسیده صدایش می‌کنم:
    -آریا؟ آریا؟
    خیسی خون را روی پوست دستم احساس می‌کنم و وحشت زده صدایش می‌زنم:
    -آریا؟ آریا می‌شنوی؟
    چشمانش را از درد روی هم فشار می‌داد. لحظه ای بعد چشمانش‌ را باز می‌کند و من نفسم را آسوده بیرون می‌دهم. دو مرد کنارش می‌نشینند و صدایش می‌کنند...
    و اما آراد... نگاهش روی در باز ثابت می‌ماند. لحظه ای بعد مانند فنر از جا می‌پرد و به سمت در می‌دود. از خانه بیرون می‌دود و من ناخودآگاه بلند می‌شوم و به دنبالش می‌دوم...
    او می‌دود و من هم به دنبالش. صدای دویدن یکی از مرد ها را می‌شنوم که او هم به دنبالمان یا بهتر بگویم به دنبال آراد می‌دوید...
    از در عمارت خارج می‌شود و من چون روسری یا شالی سرم نبود همان جا توقف می‌کنم. شروع به نفس نفس زدن می‌کنم و همان لحظه مرد از کنارم می‌دود و می‌رود. امیدوارم او بتواند به آراد برسد و بگیردش... اگر موفق شود فرار کند دست هیچکس به او نمی‌رسد...
    با این که دلم و فکرم پیش آریا بود اما همان جا منتظر می‌مانم و خدا خدا می‌کنم مرد بتواند پیدایش کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از یک طرف استرس آریا را داشتم و از یک طرف اضطراب پیدا نشدن آراد را....
    بعد از یکی دو دقیقه مرد تنها برمی‌گردد. ته دلم یخ می‌زند. چشمانم را می‌بندم و دست هایم را روی سرم می‌گذارم و فقط می‌شنوم که مرد می‌گوید:
    -شرمنده خانوم... سریع یه ماشین گرفت رفت...
    عالی است. عالی... گل بود و به سبزه نیز آراسته شد...! حالا دیگر خودش را هم نداریم...! احساس می‌کنم داریم یک بازی انجام می‌دهیم... یک بازی که همگی می‌دانیم از قبل باخته ایم!
    ****************************
    صدای تق تق واکر مامان اختر روی پارکت های خانه در گوشم می‌پیچد...
    اولین نفر وارد می‌شود و پشت سرش هم مریم و ملوک وارد می‌شوند. چشم می‌چرخانم و به دنبال خاله مه جبین می‌گردم اما پیدایش نمی‌کنم. خیلی دوست داشتم او هم آمده باشد اما انگار نیامده...
    از دیروز بعد از فرار آراد تا نصفه شب همراه آریا هر جایی که به عقلمان رسید را به دنبالش گشتیم. محله های مواد فروش؛ خانه اش؛ بیمارستان ها؛ خانه ی دوست هایش؛ همه جا... اما انگار زمین قورتش داده بود. حتی تلفنش را هم در اتاقش جا گذاشته بود تا هومن بتواند کاری کند و از‌ روی تلفنش پیدایش کند و آریا هر نیم ساعت یک بار می‌گفت جواب پدرم را چه بدهم؟ جواب مامان اختر را چه بدهم؟
    همه چیز داشت طبق برنامه پیش می‌رفت اگر فقط خاله نوری پیدایش نمی‌شد...
    خاله نوری به سمت مامان اختر می‌رود. خم می‌شود دستش را ببوسد که مامان اختر دستش را می دزدد و پشت سرش پنهان می‌کند. دستش را روی سر خاله نوری می‌گذارد و می‌گوید:
    -زنده باشی نوری... خدا بهت رحم کرد نوری... خوبی؟
    خاله نوری سرش را کج می‌کند و با لحنی قدردان جوابش را می‌دهد:
    -دست بوستم اختر خانم... اگه خدا بخواد خوبم...
    دو مردی که جلوی در بودند همراه با چند ساک و چمدان که معلوم بود متعلق به مهمان های تازه رسیده مان است وارد می‌شوند به سمت یکی از اتاق های طبقه ی پایین می‌روند. با توجه به مشکل راه رفتن مامان اختر خاله نوری یکی از اتاق های طبقه ی پایین را برایش حاضر کرده بود و یکی از اتاق ها را هم برای مریم و ملوک...
    عمو اردلان سلام بلندی می‌کند و در حالی که او هم دسته ی یک چمدان را گرفته بود و آن را به دنبال خودش می‌کشید و با دست دیگرش یک ساک را گرفته بود وارد می‌شود. سلامش را جواب می‌دهیم و صدای هستی زیر گوشم بلند می‌شود که آهسته می‌گوید:
    -ماشالله سبک بار سفر می‌کنن...
    هراسان هیسی میگویم و به آهستگی تشر می‌روم:
    -زهرمار یه وقت می‌شنون.
    نگاهش می‌کنم. چهره اش ساده و بی‌آرایش بود. صورتش هنوز هم از گریه پف داشت. حالا هم تصمیم گرفته بود با کنایه زدن و مسخره بازی کردن خودش را به بی‌خیالی بزند...
    سلام و احوال پرسی اش که با خاله نوری تمام می‌شود نگاهش را به من می‌دهد. به سمتش می‌روم و با خوش رویی لب می‌زنم:
    -خوش اومدی مامان اختر.
    دست هایش را آهسته به سمت صورتم می‌آورد. صورتم را قاب می‌گیرد و به خود نزدیک می‌کند. بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ام می‌گذارد و با محبت لب می‌زند:
    -زنده باشی رودُم...
    دلم ضعف می‌رود از محبت هایش. مرا به یاد مامان گل می‌اندازد. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده... همش می‌گویم این جریانات که تمام شد چند روزی می‌روم و خانه ی مادرم می‌مانم. رفع دلتنگی هم می‌کنم... اما مگر تمام می‌شود؟ هر چه می‌گذرد؛ نمی‌گذرد...
    از من جدا می‌شود و مشغول سلام و احوال پرسی با هستی می‌شود. من هم با مریم و ملوک سرگرم می‌شوم. بعد از آن که مراسم سلام و احوال پرسی تمام می‌شود رو به مامان اختر میکنم و میگویم:
    -مامان اختر خاله رو هم میوردی...
    صدایش را بالا می‌برد و جوری که انگار دل پری دارد لب می‌زند:
    -هر کاریش کردم نیومد... گفت آخر ساله کار سرم ریخته... منم بش گفتم من دیگه نمیام تا بعد از عید... می‌خواد بیاد می‌خواد نیاد...
    خنده ای میکنم و با لحن گرمی جوابش را می‌دهم:
    -خوش اومدی مامان اختر...
    عمو اردلان از‌ پله ها پایین می‌آید. لبخند گرمی به لب داشت. نگاهش را بین من و هستی‌ می‌چرخاند و می‌گوید:
    -پسرا نیستن؟
    سراغ آریا را هم می‌گیرد چون می‌داند جمعه است و سر کار نمی‌رود. لبخندم به یک باره محو می‌شود و از طرز محو شدن لبخندم لبخند عمو اردلان هم پاک می‌شود. آشفتگی اوضاع را از نگاهم می‌خواند و ابروهایش در هم می‌روند...
    این هم سوالی که از شنیدنش ترس داشتم. از شانسم نه آریا بود که برایش توضیح دهد و نه هستی قدرت توضیح دادن این موضوع را داشت... و‌‌ برای همین بار گفتن این اتفاقات تلخ به روی دوش من می‌افتد...
    *************************************
    سرد بود. یک صبح سرد و زمستانی. اما همه گر گرفته بودند. من عرق کرده بودم و عمو اردلان دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرده بود. مامان اختر روسری اش را روی مبل پرت کرده بود و مریم در حال باد زدنش بود. از وقتی قضیه را فهمیده بود از زمین و زمان شکایت کرده بود و نالیده بود...
    دلم برایشان می‌سوزد. هنوز از راه نرسیده مجبور بودند با سیل مشکلات رو به رو شوند...
    مامان اختر صدایش را بالا می‌برد و دوباره شروع به شکایت کردن می‌کند:
    -با چه دل خوشی اومدم... گفتم رودُم آزاد شده... اومدم براش مولودی آقا رو بگیرم... می‌خواستم به همه مژدگونی بدم... خدایا این چه مصیبتی بود...
    او می‌گوید و مریم تند تر بادش می‌زند. ملوک دوان دوان خودش را به او می‌رساند و لیوان آبی دستش می‌دهد. لیوان آب را از دست ملوک می‌گیرد و جرعه ای آب می‌نوشد.
    هستی روی یکی از مبل ها نشسته بود و بی حرف‌ به میز جلویش خیره شده بود. خسته بود؛ حتی از گریه کردن هم خسته بود...
    عمو اردلان هم گیج و حیران روی یکی از مبل ها نشسته بود‌. هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت یک جوری این اتفاقات را هضم کند. منطقش پذیرای اتفاقی که افتاده بود نبود. دستش هم به هیچ جایی‌ بند نبود... نمی‌دانست چگونه و کجا آراد را پیدا کند... کسی که حتی تلفنش را هم با خودش نبرده بود... دلم نمی‌خواهد این را بگویم اما فکر می‌کنم تا خودش نخواهد ما نمی‌توانیم پیدایش کنیم...
    -سلام.
    صدای ضعیف آریا در سالن می‌چیند. همه سرهایمان به سمتش می‌چرخد و نگاهش مبکنیم. تی شرت مشکی رنگ و شلوار مشکی ای پوشیده بود و پالتوی مشکی بلندش را رویشان انداخته بود.
    مامان اختر دستش را به سمتش می‌گیرد و با لحن غمگینی می‌نالد:
    -رودُم... بار چی چی نگفتی اوضاع اینقد بهم ریختس؟
    آریا سری برای پدرش تکان می‌دهد. لبخند محوی می‌زند و به سمت مامان اختر می‌رود. روی سرش را می‌بوسد و به نرمی لب می‌زند:
    -چی می‌گفتم آخه قربونت؟ بعدم مگه تو باور می‌کردی؟ هر وقت زنگ زدی غر زدی که چرا نمیای. بفرما حالا دیدی چرا نمیام؟
    مامان اختر دست هایش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -پَ من چه می‌دونستم اینجا قیامته مادر؟
    عمو اردلان بالاخره نطقش را باز می‌کند و با صدای ضعیفی لب می‌زند:
    -چرا خبر ندادی؟
    آریا نگاه خسته اش را به پدرش می‌دهد و می‌گوید:
    -آخه تو شهر غریب می‌خواستی چی کار کنی؟ فقط الکی ذهنت درگیر میشد.
    عمو اردلان ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند. اخمی می‌کند و سرش را تکان می‌دهد:
    -یعنی چی می‌خواستی چی کار کنی؟ خبر مرگم پا میشدم میومدم بالا سر بچم...
    آریا یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با لحن معناداری کنایه می‌زند:
    -والا طوری که تو بی دلیل رفتی گفتم شاید کارت خیلی واجب باشه...
    -از بچم که واجب تر نبود...
    آریا لبخند کجی می‌زند و دوباره کنایه می‌زند:
    -اتفاقا تو می‌دونستی آراد حالش خوب نیست و با این حال بازم رفتی. پس انگار کارت از بچت واجب تر بود...
    عمو اردلان چاشنی اخمش را بیشتر می‌کند و تشر می‌رود:
    -آریا درست صحبت کن...
    آریا صدایش را بالا می‌برد و با عصبانیت جوابش را می‌دهد:
    -پسرت گم شده؛ تو نگران تربیت منی؟
    شروع شد. باز هم کل کل های آریا با پدرش شروع شد. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و بی‌اعتنا به بحث کردنشان از سالن خارج می‌شوم. هر کدامشان به نحوی می‌خواهند داغ دلشان را بر دیگری خالی کنند و دیگری را مقصر بدانند... به جای این که فکرشان را روی هم بگذارند و کاری انجام دهند...
    بعد از آن که خوب با پدرش بگو مگو می‌کند و خسته می‌شود با قدم های بلند از سالن خارج می‌شود. از کنارم گذر می‌کند و پله ها را بالا می‌رود. بعد از چند ثانیه خیره ماندن به راه پله به دنبالش پله ها را بالا می‌روم.
    وارد اتاق می‌شوم و می‌بینمش که کنار در به دیوار تکیه داده بود و کف دستش را روی چشمانش گذاشته بود...
    در را آهسته می‌بندم و به سمتش می‌روم. دستش را آهسته پایین می‌آورم و با دیدن چشمان سرخ و به اشک نشسته اش دلم تیر می‌کشد. لب باز می‌کنم و حیرت زده صدایش می‌کنم:
    -آریا...
    نفسش را به صورت آه بیرون می‌دهد. سرش را آهسته به طرفین تکان می‌دهد و با صدای بغض آلودی لب می‌زند:
    -تقصیر منه... همش تقصیر منه...
    -آریا...
    -دروغ میگم؟ لاقل تو دروغ بگو... بگو تقصیر تو نیست... بگو آراد به خاطر تو خودش و تو این دردسرا ننداخت...
    چه می‌گويد؟ آریا خودش هم قربانی بوده... راستش همه چیز آن قدر پیچیده است... آن قدر گنگ و مبهم است که نمی‌توانم مقصر را پیدا کنم. اما نمی‌توانم بگذارم بار این عذاب را به تنهایی به دوش بکشد... نمی‌توانم اجازه دهم خودش را مقصر بداند و سرزنش کند...
    صورتش را قاب می‌گیرم و با جدیت لب می‌زنم:
    -آراد خودش می‌دونست داره وارد چه راهی میشه...
    سرش را تکان میدهد و می‌گوید:
    -و بخاطر کی وارد این راه شد؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و با سر به او اشاره می‌کنم:
    -تو... تو اما انتخاب خودش بود...
    دستم را پشت گردنش می‌گذارم. کمی سرش را خم می‌کنم و پیشانی ام را به پیشانی اش می‌چسبانم. پلک روی هم می‌گذارم و با لحن دلگرم کننده ای زمزمه می‌کنم:
    -درسته؛ اون به تو کمک کرد اما حالا هم ما به اون کمک میکنیم...
    کمی چاشنی جدیت به صدایم اضافه می‌کنم و ادامه می‌دهم:
    -قول... قول میدم سال دیگه همین موقع همه چیز تموم شده... دور هم نشستیم و داریم به این روزا می‌خندیم... بهت قول میدم آریا...
    -واقعا اینجوری فکر می‌کنی؟
    سرم را به معنای تایید تکان می‌دهم. معلوم بود که همین طور فکر می‌کردم. از ته دل به روزهای خوش اعتقاد داشتم. باور داشتم بالاخره زندگی روی خوشش را نشان می‌دهد. مطمئن بودم هر کابوسی بالاخره تمام می‌شود... باور داشتم بعد از هر تلخی‌ای شیرینی است... من به زندگی ای تلخ و شیرین اعتقاد داشتم...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ******
    -خاله دفعه ی دیگه واسم هواپیما میاری؟
    اخمی مصنوعی و کم رنگ به روی پسربچه ی چشم آبی ای که دلم می‌خواست گازش بگیرم می‌کنم و با لحنی به ظاهر دلخور لب می‌زنم:
    -مگه من چند سالمه که بهم میگی خاله؟
    پسربچه شیرین می‌خندد و خودش را در بغلم می‌اندازد...
    امروز با آریا تصمیم گرفتیم به پرورشگاه بیاییم. از آخرین باری که آمده بودیم زمان زیادی گذشته بود... فکر می‌کنم شهریورماه قبل از عروسی‌مان یک سری به اینجا زدیم.
    امروز هم تصمیم گرفتیم هم کمی بچه ها را شاد کنیم؛ و هم شاید کمی روحیه خودمان با این کار عوض شد... که حالا می‌بینیم در روحیه ی من یکی واقعا تأثیر گذاشت. دیدن لبخند کودکان معصوم؛ آن هم وقتی بدانی تو مسبب آن لبخند هستی شیرین ترین کار دنیاست...
    آن قدر بچه در اینجا دیدم که اسم هایشان را قاطی کرده ام. پسربچه ی چشم آبی که اسمش را فراموش کرده ام را بغـ*ـل می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم.
    به آریا که دختربچه ای تقریبا سه یا چهار ساله را در بغـ*ـل داشت خیره می‌شوم. مدام انگشت هایش را روی شکم دختربچه می‌گذاشت و قلقلکش می‌داد. دختر بچه هم فارغ از دنیا از ته دل می‌خندد...
    یک لحظه به این فکر می‌کنم که چه قدر می‌تواند پدر خوبی باشد. و برای یک لحظه از همین حالا به دختری که هنوز به دنیا نیاورده ام حسادت می‌کنم...
    در راه برگشت به سمتش می‌چرخم و می‌گویم:
    -یه بارم بریم خانه سالمندان...
    بی‌درنگ سر تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -بریم.
    ابروهایم را بالا می‌برم و سوالی که خیلی قلقلکم می‌داد را می‌پرسم:
    -چی شد که عادت کردی بیای اینجور جاها؟
    دستش را روی دنده می‌گذارد. شانه هایش را به نرمی بالا و پایین می‌کند و می‌گوید:
    -وقتی سرباز بودم یه روز صبح می‌خواستم برم پادگان؛ نزدیک پادگان دیدم صدا گریه ی بچه میاد...رفتم دنبال صدا... به نظرت به چی رسیدم؟
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و متفکر لب می‌زنم:
    -کجا؟
    -به یه سطل زباله.
    چشمانم از تعجب گرد می‌شوند. دلم یخ می‌زند و غمگین می‌نالم:
    -نه...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و حرفش را ادامه می‌دهد:
    -خلاصه درش اوردم. باورت میشه اگه بگم عـریـ*ـان بود؟ فقط یه پارچه نازک دورش بود... فکر کنم پیش خدا خیلی عزیز بود که توی اون سرما زنده مونده بود. خلاصه بگذریم؛ خدا می‌دونه چند ساعت یا حتی چند روز اون تو بوده. هم سردش بود و هم گرسنش بود. منم برداشتم بردمش پادگان... خلاصه اونجا با بچه ها به زور شیشه شیر جور کردیم و بهش غذا دادیم... بعدم یکی از فرمانده هامون شروع کرد به حرف زدن که توی یه سال شاید ده تا بچه ول می‌کنن اونجا...
    تکان خفیفی به سرش می‌دهد و چینی به ابروهایش میدهد.
    -خلاصه وقتی خواستم بچه رو تحویل بدم خیلی دلم گرفت. یه لحظه به این فکر کردم به قول فرماندمون چند تا بچه ی اینجوری هست؟ که هم سردشونه و هم گرسنن؟ همون جا تصمیم گرفتم تا جایی‌ که می‌تونم به اینجور بچه ها کمک کنم. این همه پول رو که نمی‌خوام ببرم تو گور... بزار لاقل دل چند تا بچه شاد بشه. اینجوری بیشتر ارزش داره...
    آن قدر حق گفت و زیبا حرف زد... آن قدر حرف هایش مانند قند به دلم چسبید که دلم می‌خواهد همین الان بپرسم و یک ماچ آبدار روی گونه اش بکارم. اما می‌دانم ممکن است تعادلش را از دست بدهد و به تصادف کردنمان منجر شود... پس به جایش با لـ*ـذت به نیم رخش خیره می‌شوم. او رانندگی می‌کند و من خودم را به دیدن نیم رخ خال خالی اش دعوت می‌کنم...
    وارد خانه می‌شوم و آریا هم پشت سرم داخل می‌شود. امروز جمعه است و به همین خاطر آریا سر کار نمی‌رود... یک هفته از وقتی که مامان اختر آمده گذشته و هم چنین یک هفته شده که ما از آراد بی‌خبریم. هر لحظه که از نبودش می‌گذرد اضطراب و استرسمان بیشتر می‌شود و هزار جور فکر و خیال به سرمان می‌زند...
    آریا حتی سپرده بود عکسش را بین دلال های مواد پخش کنند و بگویند اگر برای خرید مواد او را دیدند با آریا تماس بگیرند. یک مبلغ هنگفت هم به عنوان جایزه برای کسی که از او خبر بیاورد تعیین کرد...
    به محض این که پایم را داخل خانه می‌گذارم صدای عمو اردلان که فریاد می‌زد در گوشم می‌پیچد.
    -من چی میگم تو چی میگی؟ دارم بهت میگم یه هفتس از بچم خبر ندارم.‌.. نمی‌دونم سیره گرسنست... کجا می‌خوابه چی کار می‌کنه...
    صدایش را بالاتر می‌برد و با تشر ادامه می‌دهد:
    -حتی نمی‌دونم مردست یا زندست... بعد تو بهم میگی خودت و با کار سرگرم کن؟
    و پشت بندش صدای دایی شهریار که سعی می‌کرد آرامش کند:
    -اردلان جان آراد فقط از ترس بستری شدن نمیاد خونه... مگه نه کارت بانکیش باهاشه؟ مگه نه بهت گفتم شنبه رفته پول نقد گرفته؟
    کمی جلوتر می‌روم و رو به روی سالن می‌ایستم. مامان اختر روی یکی از مبل ها نشسته بود و لیوان آبی دستش بود. عمو اردلان و دایی شهریار با کمی فاصله از هم سر پا ایستاده بودند و کنار دایی شهریار مرد جوانی بود که از تیپ و ظاهرش و اسلحه ای که به کمر بسته بود معلوم بود پلیس است...
    عمو اردلان عصبی دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌غرد:
    -خب مرد حسابی منم دردم همینه... داره چی کار میکنه که پنجاه میلیون پول نقد نیاز داشته؟
    -لابد واسه این چند روزش می‌خواسته. خودت میدونی باهوشه. می‌خواسته مدام کارت نکشه که ما یه وقت ردش رو نزنیم...
    عمو اردلان خنده ی عصبی ای می‌کند و می‌گوید:
    -دست بردار تروخدا... می‌خواد چی کار کنه که پنجاه میلیون نیاز داشته؟ غیر از این که می‌خواسته بره مواد بخره....
    دایی شهریار نفسش را بیرون می‌دهد و کلافه لب میزند:
    -لا الله الا الله...
    مامان اختر که تا آن موقع ساکت بود دستش را به سمت دایی شهریار نشانه می‌گیرد و نطقش باز می‌شود:
    -رودُم.‌.. تو که سرت میشه نمی‌تونی کارتش و بسوزونی که نره سراغ زهرماری؟
    دایی شهریار نگاه مرددش را به عمو اردلان می‌دهد. عمو اردلان سرش را بالا می‌اندازد و مخالفت می‌کند:
    -نمیشه. هزار تا اتفاق ممکنه بیوفته... نمیشه بی‌ پول بمونه...
    دلم ضعف می‌رود برای نگرانی های پدرانه اش. یک بار پدرم گفت هنوز مادر نشده ای که برای فکر گرسنه بودن شکم فرزندت تو را از خواب و خوراک می‌اندازد. در آن لحظه است که حاضری از گوشت تنت بکنی و با گوشت تنت سیرش کنی...
    حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم شاید بچه ی آدم نقطه ضعف است؛ اما زیباترین نقطه ضعف‌ دنیا...
    مردی که کنار دایی شهریار ایستاده بود یک دستش را به کمرش می‌زند و دست دیگرش را در هوا تکان می‌دهد.
    -والا منم چک کردم. هیچ هتل یا مسافرخونه ای نرفته...
    عمو اردلان سری تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید:
    -پس بگو لابد چادر می‌زنه...
    -نیما؟
    صدای پرحیرت آریا جفت گوشم بلند می‌شود که داشت مردی که کنار دایی شهریار ایستاده بود را صدا می‌زد. او را می‌شناسد؟ یادم نمی‌آید دوستی به اسم نیما داشته باشد... تنها نیمایی که می‌شناسم یکی از هم بندی هایش بوده...
    حرکت می‌کند و حیرت زده به سمت پذیرایی می‌رود. دوست دارم دلیل تعجبش را بدانم اما می‌توانم بعدا از خودش بپرسم. برای همین حرکت میکنم و پله ها را بالا می‌روم.
    وارد اتاق می‌شوم. طبق عادتم اول کفش هایم را در می‌آورم؛ بعد لباس هایم را در می‌آورم و در اتاق پخش و پلا می‌کنم. به سمت حمام می‌روم و سریع یک دوش آب گرم می‌گیرم.
    بعد از آن که کارم در حمام تمام می‌شود حوله ی سفید رنگم را دور خودم می‌پیچم و بیرون می‌آیم.
    به محض بیرون آمدنم آریا با چهره ای‌ گرفته وارد اتاق می‌شود. ابروهایم را به هم می‌دوزم و متفکر لب می‌زنم:
    -چته؟
    با دستش به زمین اشاره می‌کند و طبقه ی پایین را نشان می‌دهد. لب باز می‌کند و با لحنی‌ طلبکار می‌گوید:
    -طرف هم بندیم بوده... الان فهمیدم پلیس بوده...
    سرم را آهسته تکان می‌دهم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -خب این چیش بده؟
    -می‌دونی چند تا از زندانیا رو لو داد؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و با همان لحن بی‌تفاوتم جوابش را می‌دهم:
    -خب کارش بوده عزیز من... بعدشم مگه اشتباه کرد چهار تا دزد و قاتل و گرفت؟
    سری تکان می‌دهد. از کنارم رد می‌شود و می‌گوید:
    -من از دروغ و دورویی بدم میاد. حتی اگه نیت یارو خیر بوده باشه...
    مقابل در حمام می‌ایستد و ادامه می‌دهد:
    -حالا شاید اخلاق‌ من اشتباه باشه. ولی اینجوریم دیگه...
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و سرم را آهسته تکان می‌دهم. نیازی به گفتن نبود. با عملش خیلی خوب نشان داده بود از دروغ بدش می‌آید... و من هم خیلی خوب این موضوع برایم جا افتاده بود...
    بدون آن که موهایم را خشک کنم ست سویشرت و شلوار طوسی رنگی به تن می‌کنم‌. جوراب های‌ کلفتم را به پا می‌کنم و از اتاق بیرون می‌زنم. پله ها را پایین می‌روم و وارد آشپزخانه می‌شوم. بوی آش رشته را که حس میکنم لبخندی کودکانه و پرذوق لب هایم را به بازی می‌گیرد... خاله نوری عادت به آش پختن ندارد. پس حدس می‌زنم کار مریم یا ملوک باشد...
    خاله نوری نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد و ابتدا با دیدن موهای خیسم دست روی دست می‌کوبد و می‌گوید:
    -خاک به سرم. موهاتو خشک کن سرما نخوری مادر...
    و پشت بندش با دیدن جوراب هایم ادامه می‌دهد:
    -یه چیزی پات کن مادر... داره بارون میاد بالاخره رفت و آمد می‌کنن زمین کثیف میشه...
    نزدیکش می‌شوم. دست دراز می‌کنم و در حالی که لپش را می‌کشم می‌گویم:
    -قربون نگرانیات خوشگله. من عادت دارم سر خیس خیسی از حموم بزنم بیرون. نترس پوستمم کلفته چیزیم نمیشه...
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و دستش را به سمتم می‌گیرد.
    -ولی هوا سرده مادر!
    سرم را بالا می‌اندازم و با لحنی بی‌تفاوت جوابش را می‌دهم:
    -سرد باشه. خیلیم خوب...
    نگاهی به قابلمه ی آش رشته می‌اندازم و ادامه می‌دهم:
    -گشنمه خاله. یه کاسه آش میدی؟
    اخم کم رنگی‌ در نگاهش جان می‌گیرد. نفسش را بیرون می‌دهد و سرش را تکان می‌دهد.
    -والا اونو ملوک پخته. هر چی خواستم کمکش کنم نذاشت. گفت آشپز که دو تا شود آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک. منم گفتم آش خودشه اختیارشم دست خودشه. من دست نمی‌زنم بش. اگه می‌خوای به خودش بگو.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و لبخند گشادی می‌زنم. دستم را روی کمرش می‌گذارم و صدایم را بالا می‌برم:
    -می‌بینم سلطان و از قصرش بیرون کردن...
    با دستم روی کمرش آهسته ضربه می‌زنم و ادامه میدهم:
    -بابا سلطان... اشکال نداره. تو ببخش...
    نگاهی به اطراف می‌اندازد. سرش را نزدیک می‌آورد و صدایش را پایین.
    -مگه دروغ میگم مادر؟ یه هفتس هر چی می‌خوام بپزم بالا سرم وای میسن هی میگن نمکش کمه ادویش کمه پیازش زیاده. بعدم می‌شینن از غذاها شیرازی تعریف می‌کنن... انگار غذاها شیرازی از آسمون اومدن...
    تک خنده ای می‌کنم. معلوم است دلش حسابی از مریم و ملوک پر است. دوباره روی کمرش می‌زنم و با لحن گرمی می‌گویم:
    -اشکال نداره سلطان. همه می‌دونن سلطان این آشپزخونه خودتی...
    سر می‌چرخانم و با دیدن ماهی های قرمز در تنگی که روی جزیره بود ذوق زده می‌شوم. ابروهایم را بالا می‌برم و با لحنی ذوق زده لب می‌زنم:
    -کی ماهی خرید خاله؟
    خاله نوری سرش را کج می‌کند و با لحن به غم نشسته ای می‌گوید:
    -والا من خریدم مادر. گفتم اگه کسی حال و حوصله داشته باشه یه سفره کوچیک بندازیم یه کم دلمون خوش باشه...
    سرم را کمی کج می‌کنم و می‌گویم:
    -ایشالله که همه حوصله داشته باشن قربونت برم... هنوز دو سه روز مونده... ممکنه تا اون موقع همه چی درست شه...
    دست هایش را رو به آسمان می‌گیرد و از ته دل لب می‌زند:
    -خدا از زبونت بشنوه مادر... الهی آمین...
    لبخندی می‌زنم و دوباره لپش را می‌کشم. سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -حالا اخمات و وا کن... عیده...
    بشکنی میزنم و سعی می‌کنم سر حالش بیاورم.
    -بوی عیدی... بوی توپ... بوی کاغذ رنگی...
    دستش را می‌گیرم و بالا می‌آورم. دستم را پشت کمرش می‌گذارم و در حالی که همراهش تاب می‌خورم ادامه می‌دهم:
    -بوی تند ماهی دودی... وسط سفره ی نو...
    مامان اختر وارد می‌شود و من نگاهش می‌کنم و همچنان ادامه می‌دهم.
    -بوی یاس جانماز ترمه ی مادربزرگ...
    خاله نوری سر جایش می‌ایستد و با لحنی خجالت زده لب می‌زند:
    -نکن مادر. زشته آقا اردلان هنوز پیرهن مشکی تنشه...
    مامان اختر روی یکی از صندلی ها می‌نشیند. سرش را بالا می‌اندازد و با لحنی‌ بی‌تفاوت می‌گوید:
    -خدا بیامرزش. مرده پرستی خوب نیست. چند روز دیگه عیده... خودم پیرهن مشکی اردلان و در میارم...
    می‌دانستم از رعنا دل خوشی ندارد. همین که می‌گوید خدا بیامرزش هم جای تعجب دارد. اما راست می‌گوید. مرده پرستی خوب نیست... این را همیشه پدرم می‌گفت. می‌گفت اگر یک روز نبودم حلالت نمی‌کنم اگر به خاطر من خوشی نکنی...
    آریا وارد آشپزخانه می‌شود. چشمش به تنگ ماهی می‌افتد؛ ابروهایش را بالا می‌دهد و در حالی که به سمتش می‌رود نیم نظری به سوی مامان اختر و خاله نوری می‌کند و می‌گوید:
    -کی ماهی اورد؟
    خاله نوری روی یکی از صندلی ها می‌نشیند و جوابش را می‌دهد:
    -من اوردم مادر.
    -بیشتر میوردی خاله. همش پنج تا؟ تنگه هم که خیلی جا داره...
    به جای خاله نوری مامان اختر لب باز می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -همینا هم بسه رودُم... بیشترش دیگه بار چی چیته... گـ ـناه دارن می‌میرن...
    آریا سرش را رو به رویش خم می‌کند و می‌گوید:
    -چون جاشون کوچیکه می‌میرن مامان اختر.
    -نه والا رودُم. مه جبین دو تاشونو یک سال نگه داشت.
    آریا ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -لابد تو حوض!
    -نه رودُم. سه ماه تو تنگ بودن تو خونه... بعد انداختیمشون تو حوض... بالاخره سه ماه تو تنگ بودن یا نه؟
    خاله نوری به خنده می‌افتد و رو به مامان اختر می‌گوید:
    -والا اختر خانوم... آریا حوضم داشته باشه نمی‌دونم ماهیا زبون بسته رو چی کار میکنه می‌میرن...
    آریا لبخند گشادی میزند و به خاله نوری می‌گوید:
    -یادته خاله؟
    خاله نوری سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و پلک هایش را روی هم فشار می‌دهد.
    -مگه میشه یادم بره دسته گلت رو؟
    نگاه کنجکاوم را به آریا می‌دهم و مردد سر تکان می‌دهم.
    -چه دسته گلی؟
    با سر به خاله نوری اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -از ایشون بپرس.
    نگاهم را به خاله نوری می‌دهم و سرم را سوالی تکان می‌دهم. خاله نوری سر تکان می‌دهد و شروع به حرف زدن می‌کند:
    -والا چی بگم دختر... شوهرت وقتی بچه بود همش دست می‌کرد تو تنگ ماهی. یه شب تنگ و برداشت گفت اینا جاشون تنگه. زبون بسته ها رو انداخت تو استخر... صبح بلند شدیم دیدیم همشون مردن...
    چهره ام در هم می‌رود و غمگین می‌نالم:
    -آخی..‌. چرا؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -والا نمی‌دونم مادر. من میگم بلانسبت اختر خانوم شاید یکی از همین وروجکا کثیفی کرده بود تو استخر...
    مامان اختر سرش را تکان میدهد و با اخم می‌گوید:
    -لابد کار همون پسره ی ذلیل شده بوده...
    همه متوجه می‌شویم منظور مامان اختر کیان است اما به روی خودمان نمی‌رویم. برای چند لحظه سکوت سنگینی بر فضا حاکم می‌شود. لبخند آریا به وضوح رنگ غم به خود می‌گیرد. می‌دانم هنوز که هنوزه باورش نمی‌شد کیان این کار را با او کرده باشد. هر چه نباشد از بچگی با هم بزرگ شده بودند... کیان می‌توانست جزئی از این خانواده باشد. اما خودش نخواست. خودش تلاش نکرد. خودش با دست خودش همه چیز را خراب کرد و به باد داد...
    آریا لب باز می‌کند و با صدای گرفته ای می‌گوید:
    -من یه سر میرم بیرون. کاری باری؟
    -نه رودُم. برو به سلامت...
    -نه مادر...
    نگاه سوالی اش را به من می‌دهد که سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم. می‌دانستم مقصدش کجاست. برای بار صدم میخواست به خانه ی آراد برود تا ببیند آیا آراد به خانه اش رفته یا نه...
    از آشپزخانه بیرون می‌رود و من مثل همیشه که می‌رود در دلم دعا می‌کنم نشانه ای پیدا کند یا خبری بگیرد...
    ***************
    -چی می‌خونی؟
    نگاه به آریا که کنارم روی تخت بود و با لپ تاپش که روی شکمش بود در حال بازی کردن بود میدهم. کتاب را در دستم تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -امپراطوری شکسته...
    روی جلد را می‌خوانم و ادامه می‌دهد:
    -اثر مارک لارنس.
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. این کتاب را از قفسه ی کتاب های آراد برداشته ام. کتاب های سرگرم کننده و خوبی دارد...
    نگاه به صفحه ی لپ تاپش می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -تو چی بازی می‌کنی؟
    -اوری‌.
    نگاهم را به موجود سفید و کوچکی که شبیه به موش بود و آریا حرکتش می‌داد می‌دهم و با ذوق می‌گویم:
    -چه با نمکه.
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -می‌خوای بازی کنی؟
    سرم را بالا می‌اندازم و مخالفت می‌کنم.
    -نه بابا. دیگه ول کنش نمیشم...
    تک خنده ای می‌کند. مشغول بازی می‌شود و من هم مشغول خواندن. باران رگباری و وحشتناکی در حال باریدن بود و رعد و برق هر چند دقیقه یک بار قدرت صدایش را به رخ می‌کشید...
    بعد از چند دقیقه آریا دست از بازی کردن می‌کشد و با صدایی ضعیف و مردد می‌گوید:
    -وقتی گفتی سال دیگه همین موقع همه چی خوب میشه واقعا گفتی یا فقط می‌خواستی من و آروم کنی؟
    کتاب را می‌بندم و بی‌درنگ با لحنی مطمئن جوابش را می‌دهم:
    -واقعا گفتم. به نظرم سال دیگه این موقع همه چی عالی شده...
    لبخندی می‌زنم و سعی می‌کنم بیشتر امیدوارش کنم و بهش دلگرمی دهم.
    -خدا رو چه دیدی... شاید سال دیگه همین موقع به نی‌نی توی بغلت بود...
    سراسیمه لپ تاپ را می‌بندد و روی پاتختی می‌گذارد. از جایش بلند می‌شود؛ لبخند محوی می‌زند و مردمک هایش را مردد بین صورت و شکم می‌چرخاند.
    منظور نگاهش را می‌گیرم؛ تک خنده ای می‌کنم و می‌گویم:
    -نه نه... خبری نیست. همینجوری گفتم...
    لبخندش از روی چهره اش پاک می‌شود و بادش خالی می‌شود. سرش را تکان می‌دهد می‌گوید:
    -بگو به جان خودم.
    -به جون تو.
    -نه بگو به جان خودم.
    ابروهایم را بالا می‌برم. دستم را به سمتش می‌گیرم و دلخور لب می‌زنم:
    -یعنی می‌خوای بگی جونت و الکی قسم می‌خورم؟
    لب باز می‌کند تا جوابم را بدهد اما با تقه ای که به در می‌خورد حرف در دهانش می‌ماسد. نگاه مشکوکش را بین در و من می‌چرخاند و از جایش بلند می‌شود. من هم از روی تخت بلند می‌شوم و نگاهم را به در می‌دهم.
    در را باز می‌کند و با دیدن آراد پشت در ابروهایم بالا می‌روند. چشمانم تا انتها گرد می‌شوند و دست هایم را روی دهانم می‌گذارم. با قدم های سست به سمتش می‌روم و ناباور صدایش می‌زنم:
    -آراد؟
    آریا اما رضایت مندی در چهره اش دیده می‌شد. این که دیگر خیالش راحت شده کاملا در چهره اش مشهود بود. اما در کنار آن رضایتمندی بهت و حیرت هم دیده می‌شد. دهان باز می‌کند تا چیزی بگوید اما آراد دستش را بالا می‌آورد و اشاره می‌کند سکوت کند. دستش را که بالا می‌آورد متوجه ی تتوی ریزی روی ساعدش می‌‌شود. یک تتو به شکل یک فاخته ی کوچک. خیلی کوچک... شاید کمی بزرگ تر از یک بند انگشت شصت... خیس بود؛ البته نه زیاد. روی شانه هایش و موهایش خیس بود... که به خاطر باران بود...
    -قبل از این که چیزی بگی باید بهت هر غلطی به ذهنت میرسه رو توی این یه هفته انجام دادم. نمی‌پیچونمت... هم مواد زدم هم نوشیدنی خوردم هم تزریق کردم...
    آراد می‌گوید و ناباوری لحظه به لحظه بیشتر در نگاه آریا جان می‌گیرد. آراد می‌گوید و بهت و حیرت در چشمان آریا پررنگ تر می‌شود..‌.
    آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحن پشیمانی ادامه می‌دهد:
    -سخت بود به خدا. نتونستم... به خدا سعی کردم تحمل کنم ولی نشد...
    مدام فین فین می‌کرد. سرما خورده بود؟
    -نمیدونم الان عقلم داره درست کار میکنه یا نه.‌ نمی‌دونم خمارم یا سرخـوش یا هر چیزی... فقط این و میدونم که می‌خوام از این وضع در بیام. اگه می‌خوای ببریم کلینیک یا هر جایی؛ الان وقتشه... چون ممکنه یه دقیقه ی دیگه پشیمون شم...
    اعتیاد یک مرداب است. تو هم نخواهی تو را غرق خواهد کرد. شاید اعتیاد آراد ناخواسته بود... اما وقتی قرص را در اتاقش پیدا کرد و خورد به انتخاب خودش بود. وقتی به قول خودش در این یک هفته همه کار کرد به انتخاب و اختیار خودش بوده...
    انگار آراد در این یک مورد ضعیف بوده. وقتی به اینجا آمده و از آریا می‌خواهد نجاتش دهد و راضی به بستری شدن شده یعنی خودش هم ته دلش می‌داند توان تحمل کردن ندارد و باید به زور ترکش دهند. حتی‌ اگر شده با بستری‌ کردن و زندانی شدن... اما همین که خودش می‌خواهد یک قدم مثبت است. آراد واقعی می‌خواهد؛ اما اعتیادی که او را تسخیر کرده اجازه ی این کار را نمی‌دهد...
    آریا سرش را به آرامی تکان می‌دهد. از کنارم رد می‌شود و مشغول پوشیدن لباس هایش می‌شود. یک بارانی بلند و مشکی از کمدش بیرون می‌آورد و به سمت ما می‌آید. از در بیرون می‌رود و پشت سر آرادی که دست به سـ*ـینه ایستاده بود می‌ایستد. بارانی مشکی رنگش را روی شانه های برادرش می‌اندازد؛ دستش را روی کمرش می‌گذارد و در حالی که به سمت جلو هدایتش می‌کند به نرمی لب می‌زند:
    -بریم.
    در آن نگاه آخر به وضوح می‌توانستم ببینم کاسه ی چشمان آراد با اشک پر شده بود. دلم تیر کشید از آن نگاه... شاید دلش برای خودش می‌سوخت. شاید باورش نمی‌شد از یک نقشه کش ساده که تنها دغدغه اش این است که چگونه حرف دلش را به هستی بگوید به یک قاتل و معتاد تبدیل شده... دلش برای خودش می‌سوخت که مجبور بود در خود بسوزد و دم نزند...
    و لعنت به دنیایی که آن قدر بخیل بود که اجازه ی خوشحال بودن را به او نداد...
    آریا لحظه ای مکث می‌کند و خطاب به من می‌گوید:
    -کسی رو بیدار نکن. صبح خودم بهشون میگم.
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم. به همراه هم حرکت می‌کنند و من هم با فاصله از آن ها با قدم های آهسته به دنبالشان می‌روم.
    آریا دستش را که روی کمر آراد گذاشته بود بالا می‌برد و دور گردنش می‌گذارد. نگاهش می‌کند و با لبخند چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. آراد هم لبخند کم جانی می‌زند؛ آهسته چیزی می‌گوید و به آرامی سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
    بالا راه پله می‌ایستم و به رفتنشان خیره می‌شوم.
    در را برای آراد باز می‌کند منتظر می‌ماند بیرون برود. قبل از آن که خودش هم بیرون برود لبخندی می‌زند و دستش را برایم تکان می‌دهد.
    دستم را برایش تکان می‌دهم و به رفتنش خیره می‌شوم. میخواهم بگویم باران شدید است؛ می‌خوام بگویم نصفه شب است... اما خود آراد هم گفت ممکن است یک دقیقه ی دیگر پشیمان شود. پس بهتر است قال این قضیه هر چه زودتر کنده شود... همین که خودش با پای خودش برگشته و می‌خواهد نجات پیدا کند جای شکر دارد.
    همه چیز کم کم بهتر می‌شود. گفتم که؛ من به روزهای خوش باور دارم...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ************
    صدای زنگ تلفنم مرا از عالم خواب بیرون می‌کشد. چشم باز می‌کنم و جای خالی آریا را که می‌بینم چینی به ابروهایم می‌دهم. بی‌اراده دست می‌کشم و دستم را روی جای خالی اش می‌گذارم. حتی گرمای به جای مانده از تنش را هم حس نمی‌کنم. اصلا نفهمیدم کی رفت... چرا روز عیدی بیرون رفت اصلا؟
    تلفنم را برمی‌دارم و با دیدن نام هستی‌ تماس را برقرار می‌کنم. بعد از چند ثانیه صدای گرفته اش در گوشم می‌پیچد:
    -سلام.
    به آرنجم تکیه می‌دهم و با صدای خواب آلودی جوابش را می‌دهم:
    -سلام.
    لحنش کنجکاو می‌شود:
    -خواب بودی؟
    -آره. ولی خوب کردی زنگ زدی دیگه باید بیدار می‌شدم.
    این بار لحنش غمگین می‌شود:
    -ببخشید...
    غم پنهان در صدایش کاملا برایم مشهود است. اگر سر حال بود قاعدتا می‌گفت به جهنم که خواب بودی! اما همین بی‌حوصلگی اش نشان دهنده ی ناراحتی اش است.
    -ببخشید نداره. گفتم که باید بیدار میشدم...
    آهانی می‌گوید و دقایقی بعد مردد لب می‌زند:
    -پریچهر؟
    خنده ای می‌کنم و سعی‌ می‌کنم کمی سر حالش بیاورم:
    -بنال.
    بی‌اعتنا به شوخی ام با همان لحن به غم نشسته اش لب می‌زند:
    -میشه من واسه سال تحویل بیام اونجا؟
    شانه هایم را به نرمی بالا می‌برم و‌ با لحنی متفکر جوابش را می‌دهم:
    -چرا نشه؟
    یعنی چیزی شده که نمی‌خواهد سال تحویل را کنار خانواده اش باشد؟ در همین فکر بودم که صدای بغض آلودش به گوشم می‌رسد:
    -پریچهر...
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و نگران لب می‌زنم:
    -هستی چیزی‌ شده؟
    بی‌اعتنا به سوالم با لحنی عاجزانه و ملتمس می‌گوید:
    -میای دنبالم؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره... آره میام اما چیزی شده؟
    -بیا پریچهر...
    لبخند محوی می‌زنم و لحنی مهربان می‌گویم:
    -باشه عزیز دلم. میام... میام فقط بگو چی‌ شده؟
    -بیا... سر راه برات میگم.
    این را می‌گوید و بی هیچ حرف دیگری قطع می‌کند. سرمای نگرانی تمام دلم را منجمد می‌کند. جوری که انگار برای بچه ام نگران شده ام...
    سراسیمه از جایم بلند می‌شوم و به سمت دست شویی می‌روم. دست و صورتم را می‌شورم و سریع لباس می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. آن قدر فکرم مشغول بود و نگران بودم که حتی‌ یک لقمه صبحانه نخوردم. حتی یک زنگ به آریا هم نزدم... تا به خانه‌شان برسم هزار فکر و خیال به سرم می‌زند... یعنی قضیه ی پدرش را فهمیده؟ یعنی دلش هوای آراد را کرده؟ چه شده که دلش نمی‌خواهد سال تحویل را در خانه شان باشد؟
    جلوی خانه شان پارک می‌کنم. تلفنم را برمی‌دارم و شماره اش را می‌گیرم. تماس را که وصل می‌کند قبل از آن که چیزی بگوید می‌گویم:
    -جلوی خونم. بیا.
    -اومدم.
    صدایش هنوز گرفته است. چند لحظه ی دیگر باید صبر کنم. به زودی می‌فهمم دلیل آشفتگی اش چیست...
    بعد از یکی‌ دو دقیقه انتظار در حالی که دسته ی چمدانش را گرفته از خانه بیرون می‌زند. در عقب را باز می‌کند و چمدانش را روی صندلی عقب‌ می‌گذارد. خودش هم روی صندلی جلو می‌نشیند و نیم نگاهی به سویم می‌اندازد اما سریع نگاهش را می‌دزدد.
    آرایش‌ نداشت. هستی‌ ای که برای مغازه رفتن هم آرایش می‌کرد آرایش نداشت. آخرین باری که آرایش نداشت سر قضیه ی آراد بود. یعنی دلش برای او تنگ شده؟
    دستم را زیر چانه اش می‌گذارم. سرش را به سمتم می‌چرخانم. در چشمانش که از همین حالا اشکی شده بودند زل می‌زنم و نگران لب می‌زنم:
    -هستی چی شده؟
    بی‌درنگ بغضش می‌ترکد. به سمتم می‌آید و سرش را روی پایم می‌گذارد و من با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش می‌کنم و به این فکر می‌کنم چه اتفاقی افتاده که این قدر او را پریشان کرده!
    دستم را روی سرش می‌گذارم؛ شالش را کنار می‌زنم و به نرمی روی موهای قهوه ای رنگش دست می‌کشم. همیشه همین طور بود... همیشه وقتی می‌شکست اینگونه بچه گانه به خودم پناه می‌آورد...
    کمی صبر می‌کنم تا گریه اش آرام شود. بعد از یکی دو دقیقه لب باز می‌کنم و می‌گویم:
    -هستی؟ چی شده؟
    از روی پایم بلند می‌شود. چهره و چشمانش از گریه سرخ شده بود. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و در میان گریه اش می‌گوید:
    -پریچهر... اوضاع خونمون خیلی بده...
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -منظورت چیه؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و با گریه می‌نالد:
    -نمی‌دونم... مامان بابام چند روزیه شدید دعوا می‌کنن... نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کنم مامانم از بابام چیزی دیده... چون تو حرفاش شنیدم بش می‌گفت خــ ـیانـت کار... می‌گفت طلاق می‌خواد... تنها چیزی که به عقلم می‌رسه اینه که بابام خــ ـیانـت کرده... ولی چرا؟ چرا بعد از این همه سال؟ چی کم داشت تو زندگیش آخه؟
    سرم را کج می‌کنم و غمگین نگاهش می‌کنم. اگر قدرت شنیدن و درک کردن را داشت... اگر به اندازه ی کافی قوی بود لب باز می‌کردم و همه چیز را برایش می‌گفتم... این که چرا مادرش پدرش را خائن می‌نامد... این که چرا طلاق می‌خواهد...
    نفسم را به صورت آه بیرون می‌دهم. پس قضیه همین است... خاله مژگان یحتمل قضیه را از یک جایی فهمیده! که همین ممکن است خیلی به درد ما بخورد... اما فعلا نه. من تنهایی نمی‌توانم کاری کنم. باید دست نگه دارم تا آراد مرخص شود...
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌هوا می‌گویم:
    -خب تو ازشون نپرسیدی قضیه چیه؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -پرسیدم. پرسیدم اما باورت بشه یا نشه هر بار نهیبم دادن که به تو ربطی نداره... خیلی اوضاع بده تو خونه... دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم تو خونه...
    یعنی این قدر اوضاع خانه شان خراب است؟ اصلا خاله مژگان از کجا فهمیده؟ خب حالا که فهمیده چرا نمی‌آید به برادرش بگوید؟ نمی‌دانم... شاید نمی‌خواهد روز عیدی اوقاتش را زهرمار کند. شاید می‌خواهد بعد از عید قضیه را بگوید..
    سرم را تکان می‌دهم. لبخند پررنگی می‌زنم و با لحن دلگرم کننده ای می‌گویم:
    -خوب‌ کردی عزیزم. بزار چند روز به حال خودشون تنها باشن. مطمئنم بین خودشون مشکل و حل می‌کنن.
    ناامیدانه سرش را تکان می‌دهد و با صدای ضعیفی لب می‌زند:
    -والا چیزی که من دیدم درست شدنی‌ نیست. مطمئنم مامانم از بابام یه چیزی‌ دیده چون تا چند روز پیش اصلا اختلاف‌ نداشتن... یهو اینجوری شد...
    نوچی می‌کنم و سعی می‌کنم دلداری اش دهم:
    -شایدم مامانت اشتباه کرده. تو ولشون کن. خودشون مشکلشون رو حل می‌کنن. از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند...
    راستش خودم هم به چیزی که می‌گویم باور ندارم. اگر خاله مژگان واقعا قضیه را فهمیده باشد محال است با عمو منصور بماند. این گونه به خانواده اش خــ ـیانـت کرده است! اصلا... اصلا شاید واقعا فکر می‌کند عمو منصور خــ ـیانـت کرده... باید صبر کنم. بالاخره همه چیز مشخص می‌شود...
    پایم را روی گاز فشار می‌دهم و به سمت خانه حرکت می‌کنم...
    ********
    نیم ساعتی از سال تحویل گذشته بود. خوشبختانه با برگشتن آراد همه روحیه ی دوباره ای گرفته بودند و برای عید ذوق داشتند.‌..
    مامان اختر عمو اردلان را مجبور کرده بود پیراهن مشکی اش را در بیاورد. برای همین پیراهن قهوه ای رنگی پوشیده بود و روی مبل تک نفره ی وسط نشسته بود.
    من هم روی دسته ی مبلی که مامان اختر روی نشسته بود نشسته بودم و هستی هم روی دسته ی دیگرش‌. اولین کاری که بعد از رسیدنش به اینجا انجام داد این بود که قیچی را بردارد و موهایش را کوتاه کند. حالا هر دو شبیه هم بودیم. هم از نظر ظاهری؛ و هم از نظر باطنی... هر دو خسته و شکسته...
    آریا روی مبل رو به روی مامان اختر نشسته بود. پیراهن مشکی رنگی که حسابی لاغر و البته و جذابش کرده بود به تن کرده بود و هر از گاهی با حرف هایش شیطنت می‌کرد. بعدش هم یا از پدرش چشم غره تحویل می‌گرفت یا مامان اختر نهیبش می‌داد...
    مامان اختر یک خانم که از آشناهایش در تهران بود را دعوت کرده بود با سازش که یک سه تار سنتی بود به خانه بیاید و کمی به قول خودش برایمان مطربی کند... چقدر به آواز علاقه داشت! دلش جوان بود...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    مریم و ملوک روی مبل های تک نفره ی سمت چپ و راست مامان اختر نشسته بودند و خاله نوری هم روی مبلی که ما بین آریا و عمو اردلان بود نشسته بود و هر از گاهی با ترانه های مهری خانم دست می‌زد...
    مهری خانم خودش هم روی صندلی ای که با خودش آورده بود نشسته بود. می‌گفت غیر از آن صندلی روی هیچ مبل و صندلی دیگری‌ نمی‌تواند کارش را انجام دهد...
    مامان اختر نگاهش را بین من و هستی‌ می‌چرخاند. دوباره نگاه به هستی می‌کند و می‌گوید:
    -پَ رودُم... این کم بود تو هم رفتی موهاتو چیدی؟ اصلا شما دخترا بار چی چی موهاتون و چیدین؟
    آریا خنده ی شيطنت آمیزی میکند و می‌گوید:
    -شپش زدن مامان اختر. چرا گذاشتی جفتت بشینن؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و لبخند محوی به رویش می‌زنم. مامان اختر دست روی دست می‌کوبد و هراسان لب می‌زند:
    -ووی روم سیاه. زبونت و گاز بگیر پسر...
    هستی خنده اش را به زور می‌‌خورد و با اخم مصنوعی ای لب می‌زند:
    -بی‌مزه...
    آریا چشمانش را ریز می‌کند و شکلکی برایش در می‌آورد. هستی هم در جوابش زبانش را برایش بیرون می‌آورد.
    مهری خانم صدایش را بالا می‌برد و خطاب به مامان اختر می‌گوید:
    -دیگه چی بخونم برات اختر خانوم؟
    به جای مامان اختر من لب باز می‌کنم و می‌گویم:
    -بوی عیدی رو بلدی مهری خانوم؟
    سرش را کج می‌کند و جوابم را می‌دهد:
    -بله که بلدم... ولی تا ببینیم اختر خانوم چی میگه...
    این را می‌گوید و نگاه سوالی‌اش را به مامان اختر می‌دهد. مامان اختر لبخند محوی می‌زند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد...
    مهری خانوم سرش را تکان میدهد و با لحنی هشدارگونه می‌گوید:
    -این یکی رو باید باهام بخونی اختر خانوما...
    مامان اختر سری‌ تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -حالا شما بخون... ما هم اگه صدامون در اومد همراهیت می‌کنیم...
    -در میاد در میاد...
    دستش را روی سه تارش می‌گذارد و حرکت می‌دهد. لب باز می‌کند و در حالی که سه تار می‌زند با صدای جذابش شروع به خواندن می‌کند:
    -بوی عیدی... بوی توپ... بوی کاغذ رنگی... بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو...
    نگاهم را به مامان اختر می‌دهم. لبخند غلیظی می‌زنم و در حالی که با دست به او اشاره می‌کنم ادامه ی ترانه را با مهری خانم همراهی می‌کنم‌:
    -بوی یاس جانماز ترمه ی مادربزرگ...
    لبخند شیرین می‌زند و سرش را کج می‌کند. هستی از آن سمت لب باز می‌کند و این بار او با مهری خانم همراهی می‌کند:
    -با اینا... زمستون و سر می‌کنم... با اینا خستگیم و در می‌کنم...
    مامان اختر طاقت نمی‌آورد. بالاخره نطقش را باز می‌کند و بیت بعدی را با مهری خانم همراهی می‌کند:
    -شادی شکستن قلک پول... وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد...
    نگاهی به هستی‌ میکنم و سرم را تکان می‌دهم. منظورم را می‌گیرد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    نفسی میگیرم و ادامه ی ترانه را به همراه مامان اختر و هستی‌ با هم می‌خوانیم:
    -بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب...
    لب باز می‌کنم تا ادامه اش را بخوانم که با صدایی آشنا حرفم را می‌خورم... صدایی بلند و رسا... که فقط‌ متعلق به یک نفر می‌توانست باشد... خاله مه جبین!
    -با اینا زمستون و سر می‌کنم... با اینا خستگیم و در می‌کنم...
    در حالی که ادامه ی ترانه را می‌خواند با قدم هایی سست وارد سالن می‌شود. همگی به غیر از مامان اختر با دیدنش از شدت تعجب از جایمان بلند می‌شویم... او از کجا پیدایش شد؟ اصلا... اصلا قرار نبود بیاید!
    آریا به سمتش می‌رود و عمو اردلان قدمی به جلو برمی‌دارد. مهری‌ خانم اما به خواندنش ادامه می‌دهد:
    -فکر قاشق‌ زدن یه دختر چادر سیاه...شوق یک خیز بلند از روی بوته های نور... برق کفش جفت شده تو گنجه ها...
    خاله مه جبین نگاه به آریا می‌کند و طولی نمی‌کشد که کاسه ی چشمانش را اشک پر می‌کند...
    سرش را کج می‌کند و با بغض می‌نالد:
    -اگه نمیومدم تنهایی دق می‌کردم...
    آریا بی‌درنگ در آغوشش می‌کشد. لبخند غلیظی می‌زند و به گرمی می‌گوید:
    -خوب‌ کاری کردی. خوش اومدی...
    از آریا جدا می‌شود و با خاله نوری رو بوسی می‌کند. نگاهش به عمو اردلان می‌افتد و غمی عجیب چشمانش را پر می‌کند. غمی که قدیمی بودنش مشهود بود...
    سری تکان می‌دهد و با لحنی خجل لب می‌زند:
    -سلام.
    عمو اردلان اما لب باز می‌کند و با خونگرمی جوابش را می‌دهد:
    -خوش اومدی مه جبین جان. خوشحالمون کردی...
    خاله مه جبین لبخندی غمگین به رویش می‌زند و به سمت ما می‌آید. با یک به یکمان سلام و احوال پرسی می‌کند و دست آخر رو به روی مامان اختر زانو می‌زند. دستش را می‌گیرد؛ سرش را خم می‌کند و دستش را می‌بوسد. سرش را روی پایش می‌گذارد و آرام و بی‌صدا اشک می‌ریزد...
    مامان اختر دستش را روی سرش می‌کشد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -چقد بت گفتم بیا با هم بریم لجباز...
    خاله مه جبین لبخند کم رنگی می‌زند و سرش را از روی پاهای مامان اختر بلند می‌کند.
    من و هستی روی جایمان که همان دسته های مبل بود برمی‌گردیم. مهری خانم دستش را روی سه تارش حرکت می‌دهد. ادامه ی ترانه را می‌خواند و خاله مه جبین هم به ما ملحق می‌شود و همراهی مان می‌کند:
    -عشق یک ستاره ساختن با دولک... ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه... بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب...
    در حالی که ترانه را با بقیه هم خوانی می‌کنم لحظه ای نیم نظری به سوی آریا می‌اندازم. لبخند به لب داشت اما غم عجیبی چهره اش را پوشانده بود که دلیلش را متوجه نمی‌شدم. شاید جای خالی برادرش را حس‌ کرده بود و دلش گرفته بود... اما قبل از آمدن خاله مه جبین اینطور نبود... یا شاید هم بود و من متوجه نشدم!
    برای عمو اردلان هم همین طور است... او هم با غم عجیبی به ما زل زده بود... چرا باید دیدن این صحنه و آواز خواندن ما غمگینش کند؟ نمی‌دانم...
    می‌توانست به خاطر عکس همسر اولش که مامان اختر آن را روی میز و کنار هفت سین گذاشته بود و مدام چشمش به آن می‌خورد باشد؟ باز هم نمی‌دانم...
    **********
    همراه آریا کنار استخر قدم برمی‌دارم.نصفه شب است و مطمئنا همه خوابیده اند اما من و آریا بی خوابی به سرمان زده بود. برای همین تصمیم گرفتیم کمی در حیاط قدم بزنیم...
    نگاه به نیم رخش میکنم و متفکر لب می‌زنم:
    -وقتی ما داشتیم می‌خوندیم چت بود؟
    ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و کنجکاو می‌گوید:
    -چم بود؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -ناراحت بودی.
    -نه...
    نوچی می‌کنم و با اخمی مصنوعی می‌گویم:
    -دروغ نگو دیگه...
    سرش را تکان می‌دهد. چند ثانیه مکث می‌کند و با لحنی گرفته لب میزند:
    -میدونی عیدای ما همیشه چه شکلی بود؟
    سرم را تکان می‌دهم و متفکر می‌گویم:
    -چه شکلی بود؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -یه عید خشک و سرد. به محض این که سال تحویل می‌شد یه تبریکی به هم می‌گفتیم. نفر اولم آراد ول می‌کرد می‌رفت اتاقش. دو دقیقه بعدشم کیان... منم لطف می‌کردم ده دقیقه بیشتر می‌موندم و بعدش می‌رفتم... بعدشم آراد می‌رفت واسه خودش بیرون. منم واسه خودم میرفتم یه جایی. تو دید و بازدید عیدم یا نمی‌رفتیم یا اگه هم می‌رفتیم جوری بود که بیرون بودیم بهمون زنگ میزدن می‌گفتن می‌خوایم بریم مثلا خونه عمو زشته نباشین. یهو می‌دیدی دم در خونه عموم پنج نفر آدم با چهار تا ماشین اومدن!
    کمی مکث می‌کند و دوباره ادامه می‌دهد:
    می‌دونی جالبیش چیه؟ جالبیش اینه که خودمون متوجه ی اون سردی نبودیم. چون جایی عید و صمیمیت کسی و ندیده بودیم فکر می‌کردیم همه مثل خودمونن. فکر می‌کردیم رفتارمون کاملا عادیه...
    نفسش را بیرون می‌دهد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -حالا که دارم فکرش و می‌کنم می‌بینم بابام تمام این سالا به زور سعی می‌کرده واسه خودش یه خونواده درست کنه... ولی دست آخر یه خونواده مصنوعی گیرش اومده. پول شاید بتونه خیلی چیزا رو بخره؛ اما مطمئن باش یه چیزی‌ مثل خونواده و صمیمیت رو نمی‌تونه. اگه هم بتونه از نوع مصنوعیش می‌خره...
    سر جایش می‌ایستد. نگاهش‌ را به خانه میدهد و سرش را به آرامی تکان می‌دهد.
    -ولی امشب... یه گرمی تازه و عجیبی‌ حس‌ کردم. یه گرمی ای که تا حالا حس‌ نکرده بودم. من مامانم و هیچ وقت ندیدم... یا اگه هم دیدم یادم نمیاد. شاید باورش سخت باشه اما امشب حسش کردم... یه خونواده گرم رو حس‌ کردم... چیزی‌ که تا حالا حس‌ نکرده بودم... همون جا بود که فهمیدم تا حالا چقد زندگیم سرد بوده... واسه همین ناراحت بودم...
    دلم برایش می‌گیرد. دلم به حال کودک درونش که هنوز هوای مادرش را می‌کرد و به رسم مرد بودن دم نمی‌زد می‌گیرد. راست می‌گوید... پول بعضی چیزها را نمی‌تواند بخرد. شاید یک عمارت که پارکینگش پر از ماشین است را برایت بخرد. اما گرمی یک خانواده را هرگز...
    جای آراد حسابی خالی بود. عیبی ندارد؛ سال بعد او هم یک عید گرم نصیبش می‌شود...
    دلم می‌خواهد حالش را خوب کنم. باید حالش را خوب کنم. مدیونشم... تمام لحظه های خوبم را مدیونشم.‌.. چرا یک لحظه ی خوب برایش نسازم؟
    بشکنی جلوی صورتش می‌زنم و صدایم را بالا می‌برم:
    -عزیز جان...
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و مشکوک نگاهم می‌کند. سرم را تکان می‌دهم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -چیه؟ با تو نیستم که... دارم آهنگ می‌خونم...
    لبخند پررنگ و معناداری می‌زند. من هم در حالی که سعی‌ می‌کنم جلوی خنده ام را بگیرم شانه هایم را تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -جگر جان؛ دل ای دل ای دل ای دل آی دل ای دل ای دل ای دل...
    یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و سرش را تحسین آمیز تکان می‌دهد. تلفنش را در می‌آورد. بعد از کمی گشتن در آن آهنگی انگلیسی را پخش می‌کند و تلفن را روی زمین کنار استخر می‌گذارد.
    قدمی به عقب برمی‌دارد. دستش را به سمتم دراز می‌کند و به یک رقـ*ـص دعوتم می‌کند.
    با چهره ای مشتاق قدمی به سمتش برمی‌دارم. دستم را دراز می‌کنم و در دستش می‌گذارم.
    دستم را می‌کشد و با یک حرکت سریع مرا به سمت خودش می‌کشد. تعادلم را از دست می‌دهم و محکم به سـ*ـینه اش برخورد می‌کنم. سرم را بالا می‌آورم و خیره در چشمان مشکینش می‌شود. همان چشمانی که هنوز هم اختیار دلم را در دست داشتند...
    لبخندی می‌زنم. دست هایم را بالا می‌برم و دور گردنش حلقه می‌کنم. گرمی دستش را که روی کمرم حس می‌کنم پیشانی ام را به سـ*ـینه اش می‌چسبانم و خودم را با ریتم آهنگ تکان می‌دهم...

    I am not the only traveler
    من تنها مسافری نیستم

    Who has not repaid his debt
    که قرضش رو پس نداده

    I've been searching for a trail to follow again
    مدتیه که دنبال رد پات میگردم تا دوباره بهت برسم

    Take me back to the night we met
    منو برگردون به شبی که با هم آشنا شدیم

    And then I can tell myself
    تا بتونم به خودم بگم

    What the hell I'm supposed to do
    که باید چه غلطی بکنم

    And then I can tell myself
    تا بتونم به خودم بگم

    Not to ride along with you
    با تو همسفر نشم

    I had all and then most of you
    من تمام تو را داشتم

    Some and now none of you
    ولی به مرور از دستت دادم

    Take me back to the night we met
    منو برگردون به شبی که با هم آشنا شدیم

    I don't know what I'm supposed to do
    من نمیدونم که باید چه غلطی بکنم

    Haunted by the ghost of you
    شبح افکارت رهام نمیکنه

    Oh, take me back to the night we met
    منو برگرون به شبی که همو دیدیم
    کمی ازش جدا می‌شوم. یک چرخ می‌خورم و این بار چانه ام را روی شانه اش می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم و دست هایم را این بار دور کمرش حلقه می‌کنم. خدایا؛ دیگر ازم نگیرش... دوستش دارم...!

    When the night was full of terror
    شبی که پر از وحشت بود

    And your eyes were filled with tears
    و چشمانت لبریز از اشک بود

    When you had not touched me yet
    وقتی که هنوز منو لمس نکرده بودی

    Oh, take me back to the night we met
    اوه ، منو برگردون به شبی که با هم آشنا شدیم

    I had all then most of you
    من تمام تو را داشتم

    Some and now none of you
    ولی به مرور از دستت دادم

    Take me back to the night we met
    منو برگردون به شبی که با هم آشنا شدیم

    I don't know what I'm supposed to do
    من نمیدونم که باید چه غلطی بکنم

    Haunted by the ghost of you
    شبح افکارت رهام نمیکنه

    Take me back to the night we met
    منو برگردون به شبی که با هم آشنا شدیم


    آهنگ تمام می‌شود. سرم را عقب می‌برم و خیره در چشمانش‌ می‌شوم. چشم می‌بندم وقتی که سرش را خم می‌کند و روی موهایم را می‌بوسد... روحم جان می‌گیرد وقتی آرام و آهسته صدایش در گوشم نفوذ می‌کند که می‌گوید می‌آمور...
    چشم باز می‌کنم. قدمی به عقب برمی‌دارم که پایم با تلفنش برخورد می‌کند و در استخر می‌افتد. هینی می‌کشم و دست هایم را روی دهانم می‌گذارم. دست هایم را به سمت استخر میگیرم و نگاهم را به آریا می‌دهم:
    -بگو ضد آب بود!
    تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -ضد آب بود.
    نفسم را آسوده بیرون می‌دهم. قدمی‌نزدیکم می‌شود و کنارم می‌ایستد. با سر به استخر اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -بریم بیاریمش؟
    ابروهایم را به هم میدوزم و تا دهان باز می‌کنم چیزی بگویم دستش را پشت کمرم می‌گذارد. خودش را رها می‌کند و من را هم به دنبال خود می‌کشد.
    دهان باز می‌کنم و جیغ می‌کشم:
    -آریا یخ می‌زنم... آریا... آر...
    صدایم در زیر آب خفه می‌شود. سرم را از آب‌ بیرون می‌آورم و سرما تمام تنم را می‌گیرد. عصبی و شاکی نگاهش می‌کنم و تشر می‌روم:
    -مسخره... گفتم یخ می‌زنم...
    در حالی که سعی می‌کرد خنده اش را به زور کنترل کند می‌گوید:
    -دیر گفتی...
    به سمتم می‌آید و با لحن شیطنت آمیزی ادامه می‌دهد:
    -کم حرص بخور... دنیا دو روزه...
    عصبانی ام اما حرفش ذهنم را به بازی می‌گیرد. راست می‌گوید... وقتی در زندان بود کم غصه خوردم؟ کم خوابش را دیدم؟ کم با عکسش حرف زدم؟ حالا که دیگر خودش رو به رویم است... اوقات تلخی چرا؟
    نگاهم روی لب های خیسش ثابت می‌شود. در آن سرما گُر می‌گیرم. به سمتش می‌روم؛ دست هایم را روی شانه هایش می‌گذارم؛ چشمانم را می‌بندم و نرم لبش می‌بوسم... یک بار دیگر؛ و یک بار دیگر... و دوباره...
    دستش را پشت سرم می‌گذارد و همراهی ام می‌کند... می‌شود کسی در اوج یخ زدگی گُر بگیرد و داغ شود؟ این دقیقا حال الان من است...
    از هم جدا می‌شویم و چشمانمان یک دیگر را هدف می‌گیرند. صدای نفس های داغ و تپش های قلب هایمان سکوت شب را می‌شکند..‌. آب دهانم را فرو می‌برم و در آغوشش فرو می‌روم... زمستان تمام شده... بهار آمده؛ یک بهار زیبا که تمام سردی و سختی زمستان را با گرمی اش به فراموشی سپرده...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ********
    ده روزی می‌شد که از عید گذشته بود. مامان اختر و خاله مه جبین روز گذشته به شیراز برگشته بودند. خاله مه جبین گفته بود نمی‌تواند کارش را بیشتر از این عقب بیندازد اما گفتند وقتی آراد مرخص شد برای دیدنش برمی‌گردند.
    خانه دوباره سوت و کور شده بود. هستی در اتاق آراد مشغول درس خواندن بود. خاله نوری طبق معمول در آشپزخانه بود و آریا و عمو اردلان هم هر کدام سر کارشان رفته بودند. من هم در اتاق آریا مشغول بازی‌ کردن با لپتاپش بودم...
    پنج روز پیش تولد آراد بود. هستی خودش را کشت تا اجازه بدهند یک کیک کوجک برایش ببرد و همراهش دو نفره جشن بگیرند. عجیب بود اما هستی می‌گفت امسال هیچ عذاب وجدانی نداشت و شمع تولد بیست و نه سالگی اش را با نهایت آسودگی فوت کرد. خوب است که کم کم دارد متوجه می‌شود مرگ مادرش ذره ای به او ربط ندارد..‌.
    در باز می‌شود و هستی هراسان وارد اتاق می‌شود. تلفنش در دستش بود و در حالی که چهره اش را نگرانی پر کرده بود نگاهی به من می‌اندازد و مضطرب لب می‌زند:
    -پریچهر میای بریم خونمون؟
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و با لحنی کنجکاو جوابش را می‌دهم:
    -خونتون؟
    تلفنش را تکان می‌دهد و با همان صدای نگرانش می‌گوید:
    -میدونی که با مامانم دعوام شده دیگه جوابم و نمیده؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و او ادامه می‌دهد:
    -همسایمون زنگ زده میگه دو روزه هر چی در خونتون و می‌زنم کسی درو باز نمی‌کنه...
    بی‌درنگ از جایم بلند می‌شوم. راستش خودم هم نگران شده ام. خاله مژگان در تمام دید و بازدید عید غایب بود. خانه ی هیچ کس نرفت. هر کس هم به خانه اش رفت کاملا متوجه ی‌ سردی رفتار و دلخوری اش با عمو منصور شد. دو روز پیش هم از هستی‌ خواست به خانه بیاید که هستی مخالفت کرد و دعوایشان شد. بعدش هم هستی هر چه زنگ زد از دلش در بیاورد جوابش را نداد. به پدرش هم زنگ زد که پدرش گفت با مادرش دعوایش شده و چند روز به هتل رفته. فکر می‌کردیم مادرش ازش دلخور است اما راستش حالا نگران شده ام که نکند اتفاقی افتاده باشد...
    به کارهایم سرعت می‌بخشم و سریع لباس هایم را می‌پوشم. خودش هم به سمت اتاق آراد می‌رود و سریع لباس می‌پوشد. سریع از خانه بیرون می‌زنیم؛ سوار ماشین می‌شویم و به سمت خانه شان حرکت می‌کنیم.
    در بین راه هستی هزار فکر و خیال به سرش زد. گاهی بدبین می‌شد و می‌گفت مادرش بخاطر دعواهای اخیر در خانه سکته کرده و کسی‌ هم نبوده که به دادش برسد. گاهی هم دلش را خوش می‌کرد و می‌گفت پدر مادرش آشتی‌ کرده اند و با هم به یک جایی رفته اند. بعد هم یادش می‌آمد پدرش چند روز است از خانه رفته و حسابی پکر می‌شد...
    جلوی خانه شان ماشین را پارک می‌کنم. هستی سراسیمه از ماشین پیاده می‌شود و خودش را به در خانه می‌اندازد. کلید می‌اندازد و وارد خانه می‌شود. از ماشین پیاده می‌شوم و پشت سرش وارد خانه می‌شوم. سریع در خانه را باز می‌کند و یک قدم به داخل برمی‌دارد که در جا خشکش می‌زند. با چهره ای سرخ شده به سمتم می‌چرخد و بیرون می‌آید. وحشت زده نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    -چی شده هستی؟
    نفس نمی‌کشید. انگار داشت خفه می‌شد... با دستش کنارم می‌زند. خودش را به وسط حیاط می‌رساند؛ خم می‌شود و بالا می‌آورد و بعد از آن در حالی که نفس نفس می‌زند روی دو زانو فرود می‌آید... همه ی این ها اگر خبر از یک اتفاق شوم نمی‌داد پس خبر از چه می‌داد؟
    با قدم های سست و لرزان وارد خانه می‌شوم. بوی مرگ از خانه بیرون می‌آید و زیر بینی ام می‌پیچد... ترس و وحشت تمام تنم را در برمی‌گیرد و شروع به لرزش می‌کنم...
    رد قرمزی خون که روی زمین بود را دنبال میکنم و به راه پله می‌رسم... قسمتی از زردی موهای خاله مژگان با قرمزی خون تسخیر شده بود... پایین راه پله بی‌جان افتاده بود... خون خشک شده بود و معلوم بود تازه نیست... نفس هایم سنگین می‌شوند و دستم را روی قلبم می‌گذارم... صحنه ای که می‌دیدم را باور نمی‌کردم... خاله مژگان از روی پله ها افتاده بود؟ شانسی برای زنده ماندنش وجود داشت یا مرده بود؟ باورم نمی‌شود... مرده بود؟ یعنی خاله مژگان مرده بود؟
    دهانم مانند ماهی باز و بسته می‌شود اما قدرتش را ندارم صدایی از خودم تولید کنم. پاهایم بی‌جان می‌شوند. روی زمین فرود می‌آیم و زانوهایم به زمین اصابت می‌کنند... با وحشت به صحنه ی رو به رویم خیره می‌شوم. خدایا باورم نمی‌شود... مرده بود؟
    ***************
    نور چراغ اذیتم می‌کند. به نور حساس شده ام... حتی به صداها هم حساس شده ام... به صدای مرد رو به رویم حساس شده ام... کاش خفه شود... من دارم از ترس و ناراحتی می‌لرزم؛ او با خیال راحت بازجویی اش را می‌کند؟
    -خب خانم خانی...
    لب باز می‌کنم و با صدای ضعیفی جوابش را می‌دهم:
    -خب چی؟
    -قضیه رو شرح بدید لطفا...
    سرم را آهسته تکان می‌دهم و آرام می‌گویم:
    -برای بار هزارم میگم. دو روز بود مامان دوستم جوابش رو نمی‌داده... دوستم نگران نمیشه چون باهاش دعواش شده بوده. ولی وقتی همسایه زنگ میزنه که مادرش در خونه رو باز نمی‌کنه نگران میشه. با هم میریم اونجا... وقتی هم رسیدیم با اون صحنه رو به رو شدیم.
    -چه ساعتی دقیقا؟
    -پنج دقیقه قبل از این که من با پلیس تماس بگیرم رسیدیم اونجا.
    سرش را آهسته تکان می‌دهد و سوال بعدی اش را می‌پرسد:
    -جسد رو تکون هم دادید؟
    خنده ی عصبی ای می‌کنم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و ناباور لب می‌زنم:
    -ما داشتیم از ترس می‌مردیم. شما میگی جسد رو تکون دادی؟
    -پس یعنی ندادین؟
    صدایم را بالا می‌برم و حق به جانب جوابش را می‌دهم:
    -معلومه که نه!
    -نفر اول شما با جسد رو به رو شدید یا دوستتون؟
    -دوستم.
    -واکنش دوستتون وقتی مادرش رو دید چی بود؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب می‌زنم:
    -این سوالا چیه؟ مگه دارین تست روانشناسی می‌گیرید؟
    اخم کم رنگی‌ می‌کند و با جدیت جوابم را می‌دهد:
    -خانم خانی؛ به سوالام جواب درست بدید.
    عصبی و کلافه جوابش را می‌دهم:
    -دو قدم نرفته بود تو که چشمش خورد به مادرش. بعدم شوک زده برگشت رفت تو حیاط بالا اورد.
    -و تا وقتی که ما رسیدیم داشت چی کار می‌کرد؟
    -داشت جیغ می‌زد. بعدش همسایه ها جمع شدن بعدشم شما اومدین.
    سرش را کج می‌کند و با لحنی مشکوک لب می‌زند:
    -بعضی از همسایه ها گفتن به این امید که مرحومه ممکنه هنوز زنده باشه خواستن کمک کنن که شما ازشون خواستی صحنه رو بهم نزنن. چرا؟
    این را گفتم چون از همان لحظه ی اول مرگش برایم مشکوک بود. همسایه ها که از بیرون می‌دیدند می‌گفتند پایش لیز خورده و از روی پله افتاده. اما منی که در عمق ماجرا بودم می‌دانستم قضیه ممکن است به همین سادگی ها نباشد... برای همین نگذاشتم کسی تکانش بدهد...
    -من دانشجوی حقوقم. می‌دونم اینجور مواقع مقتول رو نباید تکون داد.
    ابروهایش را بالا می‌برد و متعجب لب‌ می‌زند:
    -من تا حالا از واژه ی جسد و مرحومه استفاده می‌کردم. این که شما میگی مقتول واسم جالبه. میشه توضیح بدید؟
    انگار یک سطل آب یخ رویم می‌ریزند. انگار بدجور سوتی داده ام. باید سریع یک جوری جمعش کنم... چند لحظه فکر می‌کنم؛ شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -گفتم که من دانشجوی حقوقم. احتمال هر چیزی رو می‌دم.
    سرش را آهسته تکان می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -خب برام جالبه بدونم شما چی فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی قتل بوده یا اتفاق؟
    بدون آن که لرزشی به صدایم وارد کنم محکم جوابش را می‌دهم:
    -اتفاق. آخه بنده خدا با کی مشکل داشته؟ خاله مژگان همیشه سرش گیج می‌رفت...
    -گفتید دوستتون روز فوتش باهاش دعواش شده؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و متعجب لب می‌زنم:
    -روز فوتش؟
    -بله. خانم جاوید دو شب پیش فوت شده. شما هم که به گفته ی خودتون صبحش رفته بودید اونحا عید دیدنی و خانم تقوی هم با مادرش دعوا کرده.
    چشمانم را ریز می‌کنم و طلبکار لب می‌گویم:
    -الان هستی مظنونه؟
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد و بی‌تفاوت جوابم را می‌دهد:
    -خیر. می‌خوام بدونم چرا با مادرش دعواش شده.
    -چون که هستی چند روزی خونه ی ما بود. مامانش ازش خواست برگرده و اونم مخالفت کرد.
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و می‌گوید:
    -چرا خونه ی شما بود؟
    -چون برادرشوهرم نامزدشه. یا بهتر بگم پدرشوهرم داییشه. بخاطر همین چند روزی اومد اونجا.
    سرش را تکان می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -آقای جاوید از قبل از عید واسه ترک اعتیاد بستریه. کلینیک تأیید کرده از اون زمان پاش و از اون جا بیرون نذاشته. چرا خانم تقوی باید بیاد خونه ی نامزدش که در واقع خود نامزدشم اونجا نیست؟ یعنی اومده خونه ی داییش سر بزنه؟ اونم واسه ی ده یازده روز؟
    نفسم را کلافه بیرون‌ می‌دهم. سوال هایش کم کم دارند عصبی ام می‌کنند... اصلا بگذار حقیقت را بگویم. از که دارم دفاع میکنم؟ از عمو منصور؟ خب بگذار بدانند ممکن است قاتل باشد!
    -راستش مامان و باباش یه مدت با هم مشکل داشتن. جو خونه خیلی بد بوده و خب... هستی هم حساسه. واسه همین واسه فرار از جو خونه اومد پیش ما.
    -چرا پدر و مادرش مشکل داشتن؟
    ابروهایم را بالا می‌برم و شانه هایم را بالا می‌اندازم:
    -من از کجا باید بدونم؟
    -بسیار خب. خانم خانی اینجور که من فهمیدم ماشالله خانواده ی شوهرتون هم کم مشکل ندارن... پدر خود شما هم کشته شده و شوهرتون صاحب ماشین بوده. یه مدتم زندان بوده که بعدا آزاد میشه. بعدشم آقای سعادت به خونه حمله میکنه و به پنج نفر شلیک میکنه که دو نفرشون می‌میرن. لازم نیست بقیه رو بگم ماشالله خودتون بهتر می‌دونین... امکان داره این اتفاق ربطی به این مشکلات داشته باشه؟
    صد در صد که دارد. اما اگر جواب مثبت بدهم همه چیز پیچیده می‌شود. پس بهتر است خودم را به آن راه بزنم و همه چیز را به خودشان بسپارم.
    -والا نمی‌دونم. این و شما باید بفهمید.
    -البته که می‌فهمیم.
    در دلم می‌خندم. برای پدرم هم همین را گفتید. برای آریا هم همین را گفتید. برای کیان هم همین را گفتید اما هیچ غلطی نکردید...
    -خانم خانی این چند روز کجا بودید؟
    -خونه.
    -شاهدی دارید؟
    چشمانم را ریز می‌کنم وبا لحنی طلبکار لب می‌زنم:
    -الان من مظنونم؟
    -خیر. فقط اگه کسی باشه حرفتون رو تایید کنه که خیالمون راحت شه خیلی خوب میشه.
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -هست. شوهرم؛ پدرشوهرم؛ خانمی که توی خونه ی پدرشوهرم کار میکنه. دوستم...
    -دوستتون خودش داره بازجویی میشه.
    چشمانم گرد می‌شوند. لب باز می‌کنم و بهت زده می‌گویم:
    -طرف مادرش مرده! دارید ازش بازجویی می‌کنید؟ لاقل بزارید عزاداریش رو کنه!
    سرش را تکان می‌دهد و با لحنی عاری از حس لب می‌زند:
    -روال کاره خانم. نمیشه که بر اساس احساسات پیش رفت!
    نفسم را به صورت خنده بیرون می‌دهم. هستی من نیست! هستی من نیست که مادرش بمیرد و برود بازجویی شود! توانش را ندارد... مثل روز برایم روشن است الان در اتاق بازجویی دارد به خودش می‌لرزد. هم از ترس و هم از ناراحتی! ولی چه کسی می‌فهمد!؟
    *******************
    روی تختش آوار می‌شود. آن قدر گریه کرده که دیگر صدایش در نمی‌آید. آن قدر جیغ زده که شرط می‌بندم تارهای صوتی اش آسیب دیده. دیگر حتی توان گریه کردن را هم ندارد...
    دلم برایش می‌سوزد. از یک طرف غصه ی آراد را دارد و از یک طرف غصه ی مادرش را... دلم برای عمو اردلانی که هنوز لباس مشکی را در نیاورده دوباره مشکی پوش شد می‌سوزد... دلم برای خود خاله مژگان هم که ممکن است قربانی یک انتقام گیری کثیف شده باشد می‌سوزد...
    مراسم خاکسپاری تمام شده است و مستقیم به خانه هستی آمدیم... از طبقه ی پایین صدای عزاداری به گوش می‌رسد و نمی‌گذارد آتش غم در سـ*ـینه ی هستی خاموش شود... نمی‌گذارد داغش کمی سرد شود...
    کنارش روی تخت می‌نشینم. دستم را روی سرش می‌گذارم و آرام روی سرش را نوازش می‌کنم‌.
    -هستی... می‌خوای به داییت بگم یه جوری آراد و بیاره؟
    لب باز می‌کند و با صدایش که وحشتناک گرفته بود می‌گوید:
    -وای نه... نه تروخدا. به زور بردنش...
    راست می‌گوید. اگر بفهمد که دیگر واویلا! سریع پلیس بازی اش را شروع می‌کند.
    -کاش می‌موندم...
    سرم را کج می‌کنم و در حالی که سرش را نوازش می‌کنم‌ به نرمی لب می‌زنم:
    -عزیز من تقصیر تو نبود... اتفاق بود.
    -آره ولی اگه من اونجا بودم زنگ میزدم آمبولانس... دیدی که گفتن در جا نمرده. از خونریزی مرده...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم. هستی جانم؛ خواهرکم؛ اگر واقعا حدسم درست باشد و مادرت چیزی فهمیده باشد آن که می‌خواسته کلکش را بکند حالا به هر نحوی که شده این کار را می‌کرد... چه تو آن جا می‌بودی و چه نمی‌بودی...
    آن قدر روی سرش را نرم نرمک نوازش می‌کنم‌ تا به خواب می‌رود. کل شب را نخوابیده بود و در حال گریه کردن بود. غمش سنگین بود... خیلی سنگین...
    کاش شرایط جوری بود که آراد می‌توانست اینجا باشد. او هم رعنا را از دست داده. اگر بود کنار هم می‌توانستند زخم هایشان را التیام بدهند... می‌‌توانستند مرهم دل یک دیگر باشند... اما لعنت به دنیایی که اجازه ی کنار هم بودنشان را در این شرایط نداد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    *****************
    ده یا یازده روزی می‌شد که از مرگ خاله مژگان گذشته بود. هر روز از تعداد آدم ها کم تر و کم تر می‌شد تا امروز که دیگر به صفر رسیده بود. تنها من بودم و هستی ای که مثل جنازه ها روی تختش افتاده بود و پرستاری که شب به شب می‌آمد و برایش سرم می‌زد... و عمو منصور... کسی که می‌توانست قاتل باشد. عجیب است اما جوری نقش آدم های عزادار را بازی‌ کرد که همه برای دل سوزاندند... البته شاید واقعا هم عزادار است... هر چه نباشد یک عمر با خاله مژگان زندگی کرده بود... خاله مژگان مادر دخترش بود... مگر می‌شد ناراحت نباشد؟ مگر می‌شد انقدر سنگدل بود؟
    هنوز هم قسمتی از قلبم با قبول این قضیه مخالفت می‌کند..‌. آخر او عمو منصور است... همان عمو منصور مهربان... معلم زبانم!
    تشکری از پرستاری که بالای سر هستی بود می‌کنم‌. نگاهی به هستی‌ می‌اندازد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -بهش آرامبخش زدم... تا صبح می‌خوابه.
    سرم را تکان می‌دهم و دوباره زیر لب تشکر می‌کنم. به دنبالش از اتاق بیرون می‌روم. پله ها را پایین می‌رویم و وارد سالن می‌شویم. نیم نظری به سوی عمو منصور که مانند غم زده ها روی مبل آوار شده بود می‌اندازم و بی‌توجه به حالش به دنبال پرستار می‌روم. تا ماشینش را روشن می‌کند و می‌رود جلوی در می‌ایستم. چند ثانیه بعد در را می‌بندم و به سمت خانه حرکت میکنم.
    وارد خانه می‌شوم و بدون آن که نگاهی به عمو منصور بیندازم به سمت راه پله می‌روم. پایم را روی پله ی اول می‌گذارم که با حرفی که می‌زند پاهایم بی‌حس می‌شوند و در جایم فلج می‌شوم...
    -حرفای آراد درست بود...
    آهسته و شوک زده به سمتش می‌چرخم. هنوز همان طور روی مبل نشسته بود. درست می‌شنیدم؟ اعتراف کرده بود؟ به همین سادگی؟
    ابروهایم را بالا می‌برم و ناباور لب می‌زنم:
    -چی؟
    می‌خواهم تکرار کند تا مطمئن شوم. مطمئن شوم خیال نکرده ام و توهم نزده ام...
    لب باز می‌کند و حرفش را تکرار می‌کند:
    -حرفای آراد درست بود.
    نفسم را سنگین بیرون می‌دهم. دستم را به نرده می‌گیرم و آهسته روی پله می‌نشینم. یک لحظه تمام تنم را ترس در بر می‌گیرد. مگر نه هر که فهمید یک بلایی سرش آمد؟ چرا دارد به من می‌گوید؟ نکند بلایی سرم بیاورد؟
    در همین فکرها بودم که خودش ادامه می‌دهد:
    -هستی رو بردار ببر دخترم... همه چی رو هم به اردلان بگو... بگو منصور توی خونش منتظرته...
    متوجه نمی‌شوم. من هنوز با اعتراف کردن ناگهانی اش کنار نیامده ام... حالا می‌گوید بروم و عمو اردلان همه چیز را بگویم؟ عقلش را از دست داده؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب می‌زنم:
    -چی؟
    -همین که شنیدی دخترجان... برو...‌ هستی رو بردار و برو...
    لبخند محوی می‌زنم و ناباور زمزمه می‌کنم:
    -عمو منصور؛ هیچ می‌دونی داری چی میگی؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوری که انگار دل پری دارد صدایش را بالا می‌برد:
    -خیلی خوب می‌دونم چی دارم میگم... بزار تموم شه آتیش این انتقام که چند ساله داره هممون رو می‌سوزونه...
    دستم را بالا می‌برم و به معنای سکوت جلویش می‌گیرم. چند لحظه نیاز دارم تا این شوک تازه را هضم کنم. درست می‌شنوم دیگر؟ عمو منصور خودش با زبان خودش اعتراف کرده؟ و از من می‌خواهد همه چیز را برای عمو اردلان تعریف کنم‌؟ خدایا؛ زندگی چه بازی هایی که به راه نمی‌اندازد...
    لب باز می‌کنم و با لحنی آهسته با کمی چاشنی سرزنش کننده لب می‌زنم:
    -ارزش داشت؟
    لبخند غمگینی چهره اش را پر می‌کند و آهسته جوابم را می‌دهد:
    -من و قضاوت نکن دختر... فکر نکن من آدم بده ی این قصه‌م...
    سرم را تکان می‌دهم و بی‌پروا می‌پرسم:
    -خاله مژگان و تو کشتی؟
    سرش را به سمتم می‌چرخاند و با اخم غلیظی نگاهم می‌کند. اخمی که تا به حال در نگاهش نسبت به خودم ندیده بودم.
    -میگی‌ من زن خودم و؛ مادر بچم رو می‌کشم؟
    با دستش به طبقه ی بالا اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -من بچم رو به این حال و روز می‌ندازم؟
    خب اگر او نکشته پس کار کیست؟ ایرج؟ کیان؟ کیان را شک دارم اما ممکن است ایرج باشد... اما چرا؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -خب چرا می‌خوای همه چیزو تموم کنی؟ شماها که خیلی مصمم بودین واسه انتقام...
    کمی عقب می‌رود و تکیه می‌دهد. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی می‌دوزد و آهسته جوابم را می‌دهد:
    -چون قرار نبود بچه هامون بسوزن... قرار نبود تاوانش رو اونا بدن...
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و متفکر می‌گویم:
    -خب پس قرارتون چی بود؟
    -میگم برات... میگم برات نه به خاطر این که بخوام خودم و توجیه کنم... به خاطر این که نمی‌خوام تصورت از عمو منصورت خراب شه...
    کاش نمی‌شد. کاش هیچ وقت چهره ی دوم آدم ها برایم رو نمی‌شد. گاهی بی‌خبری خودش یک خبر خوش است...
    نفسش را آزاد می‌کند. سری تکان می‌دهد و شروع به حرف زدن می‌کند:
    -من هیچ وقت نقشه ی انتقام رو نداشتم. اما بی‌میل هم نبودم. عصبی‌ بودم. از اونی که باعث نابودی خونوادم بود عصبی بودم. می‌خواستم اونم تاوان بده اما هیچ وقت نمی‌خواستم کار به اینجا بکشه... با ایرج صحبت کردم و گفتم فقط واسه ی ورشکست کردنش هستم. همین که هر چی که ساخته رو نابود کنم دلم آروم می‌گیره. اما ایرج فقط به این راضی نمی‌شد. می‌گفت باید خونوادشم نابود شه همون جوری که خونواده ی ما نابود شد... اما به ظاهر قبول کرد. خلاصه گذشت و گفت از همین حالا باید یه جوری بهش نزدیک شیم. این شد که من و ترغیب کرد خواهرش و عاشق خودم کنم. من و مژگان ازدواج کردیم و اون اتفاقی که نباید افتاد...
    لبخند محوی می‌زنم و می‌گویم:
    -لابد عاشق‌ خاله مژگان شدی؟
    لبخند غمگینی می‌زند. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -درسته. بعدش مژگان حامله شد. بعدش بچه های اردلان واسم عزیز شدن... نمی‌تونستم اجازه بدم ممکنه یه روز آسیب ببینن. به خودم اومدم و دیدم همونایی که می‌خوام ازشون انتقام بگیرم شدن خونوادم. بعدش به ایرج گفتم من دیگه نیستم. گفتم من تشکیل خانواده دادم... من حاضر بودم به خاطر هستی و مژگان انتقام و بی‌خیال شم و این کارم کردم... با این که انتظار نداشتم ایرج قبول کرد. اما به ظاهر... بچه ها که به دنیا اومدن دوقلو بودن...
    سرم را تکان می‌دهم و جمله اش را تکمیل می‌کنم:
    -که متأسفانه یکیشون مرد.
    لبخند معناداری می‌زند. سرش را به معنای منفی تکان می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -قل دوم هیچ وقت نمرد.
    یک شوک دیگر... اما هستی خیلی واضح گفت قل دوم مرد... یا شاید هم به هستی این طور گفته اند!
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و کنجکاو می‌پرسم:
    -پس چی شد؟
    -قل و دوم رو ایرج از بیمارستان دزدید. یا بهتر بگم... قل و دوم رو با یه بچه ی مرده عوض کرد... پرستارا هم فکر کردن این بچه ی ماست که مرده. اما من همیشه می‌دونستم یه جای‌ کار می‌لنگه... گذشت و بعد از چند سال بهم گفت قل دوم رو خودش بزرگ کرده. اسمش رو گذاشته هانیه...
    هانیه؟ همان هانیه ی قاتل را می‌گوید؟ بی‌اراده میان حرفش می‌پرم و با بهت صدایم را بالا می‌برم:
    -هانیه خواهر هستیه؟ دوقلوان؟
    برخلاف من که هیجان زده بودم او کاملا آرام بود. سرش را به آرامی تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره. هانیه دختر منه. ایرج خوب می‌دونست من بخاطر بچه ام از انتقام کنار کشیدم... پس بخاطر همون بچه ام هم می‌تونم دوباره این کارو بکنم. به خاطر همین هاینه رو برد تا یه اهرم فشار داشته باشه... هر بار که خواستم پا پس بکشم تهدیدم کرد و گفت هانیه رو میده دست پلیس... چرا؟ چون از کوچیکی مجبورش کرده بود هزار تا خلاف انجام بده و ازش مدرک داشت... می‌دونست من هیچ وقت راضی‌ نمیشم دخترم بره زندان...
    دارد می‌گوید مجبور بوده؟ تا حالا او را مقصر می‌دانستم اما حالا می‌بینم بهتر است قضاوت نکنم. من جای او نبوده ام. نمی‌دانم تا چه حد فشار رویش بوده. اما ته دلم می‌دانم عمو منصوری که می‌شناسم بی‌رحم نیست... ظالم نیست... عمو منصوری که من شناخته ام انسانیت دارد..‌.
    چشم به دهانش می‌دوزم و گوش به ادامه ی حرف هایش می‌دهم.
    -گذشت و بعد از چند سال بازم اتفاقی که نباید افتاد... عشق خوبه اما یه وقتایی تمام برنامه هات رو خراب می‌کنه. کار خدا بود... قطعا کار خدا بود که هستی عاشق آراد شه...
    خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -وگرنه این همه پسر ریخته... چرا هستی باید عاشق آرادی که یخ بود بشه؟ شاید خدا دلش به حال آراد سوخته و خواسته نجاتش بده... چون اگه هستی عاشقش نمی‌شد و من به خاطر هستی از ایرج نمی‌خواستم از آراد بگذره؛ آراد خیلی وقت پیش مرده بود... پس تنها چیزی که آرادو نجات داد؛ عشق بود... یکی عشق هستی؛ یکی عشق رعنا...
    سوالی در ذهنم جرقه می‌زند و بی‌درنگ بر زبان جاری اش می‌کنم‌:
    -نقش رعنا این وسط چی بود؟
    -چند سال قبل از این که من و مژگان ازدواج کنیم ایرج رعنا رو فرستاد توی خونه ی اردلان. اون موقع زنش روی آراد حامله بود. قرار این بود که بعد از این که آراد به دنیا اومد رعنا برش داره و با هم بزنن بیرون. رعنا نمی‌دونست ایرج آراد رو واسه ی چی می‌خواد. اگه می‌فهمید می‌خواد بچه رو بکشه و بعد واسه اردلان بفرسته که...
    دیگر ادامه ی حرف هایش را نمی‌شنوم. این حیوان انسان نما چطور می‌خواست یک نوزاد کوچک و بی‌گـ ـناه را قربانی کند؟ مگر می‌شد قلب یک نفر این همه نفرت داشته باشد؟ مگر می‌شد این قدر بد بود؟
    لب باز می‌کنم و با تته پته می‌گویم:
    -خ...خب... خب بعدش؟
    -ایرج یه روز اونقدر رعنا رو کتک زد که بچه ش مرد. بعدشم دکتر بهش گفت دیگه نمی‌تونه مادر شه... رعنا هم وقتی دید شهناز مرده و بچه بی‌مادر شده اون و جای بچه ی خودش گذاشت و زد زیر همه ی قراراش با ایرج. ایرج اولش عصبانی بود اما بعدش دید اردلان همین الانشم داغدار شده و دلش خنک شد. پس فکر کرد بهتره صبر کنه. صبر کنه بچه ها بزرگ شن و اردلان حسابی وابستشون شه. اون موقع بهترین زمان برای انتقام بود. هدف اولشم آراد بود. چون هم از اردلان انتقام می‌گرفت و هم از رعنا... اما دست تقدیر هستی و عاشق آراد کرد و منم با هزار زور تونستم راضیش کنم که فقط به آریا و شرکت راضی شه...
    خنده ی دیگری می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -که بازم آریا رو عشق نجات داد. گفتم که؛ گاهی اوقات عشق کارا رو خراب می‌کنه...
    حالا که به اینجای بحث رسیده ایم می‌توانم سوالی که مدت هاست منتظر جوابش هست را بپرسم. بپرسم بلکه دلم آرام بگیرد... و شاید هم بسوزد و طلب انتقام کند...
    سرم را تکان می‌دهم و مردد لب می‌زنم:
    -چرا بابای من؟ اون این وسط چی کاره بود؟
    چهره اش را غم تسخیر می‌کند. نفس را آهسته بیرون می‌دهد و با لحنی به غم نشسته لب می‌گوید:
    -یه روز وقتی تو خونه ی ما پیش هستی بودی ایرج اومد در خونه. منم واسه ی این که جلوی همسایه ها حرفی نزنه اوردمش توی حیاط. دعوامون شده بود و حسابی ازم شاکی بود. می‌گفت تو خــ ـیانـت کردی و با دشمن تشکیل خانواده دادی. می‌گفت تن پدر مادرمون تو گور می‌لرزه و از این حرفا. منم واسه راضی کردنش داشتم بهش می‌گفتم ما اول کاری می‌کنیم ورشکست شه و بعدم خودش و می‌کشیم. کاری به خونوادش نداریم. همون لحظه ای که داشتیم از قتل و آدم کشی حرف می‌زدیم اردشیر پشت در بود. اومده بود دنبال تو... درو که باز کردم دیدم پشت دره نه گذاشت نه برداشت شروع کرد به دعوا کردن که شما قاتلین و از این حرفا. می‌گفت از این به بعد پریچهر حق نداره بیاد اونجا و اونم میره همه چیز رو به پلیس میگه. آخه پدرت خوب؛ مادرت خوب... هر روز هزار تا قتل اتفاق میفته... مگه تو می‌فهمی؟ حالا این یکی رو هم خودت و دخالت نده. تو چی کار داری که دو نفر با دو نفر دیگه مشکل دارن؟ خلاصه ایرج اونجا هیچی نگفت اما نشونش کرد.‌‌.. نمی‌تونست ریسک کنه و بزاره بابات همه چیزو به پلیس بگه... بعد از رفتن ایرج من یکم بابات و نرم کردم و گفتم لاقل دوستی شما رو بهم نزنه. نرم شد... حتی شاید چیزی به پلیس نمی‌گفت اما ایرج خیالش راحت نبود. بعدشم یه روز خبر اومد که بابات مرده...
    دستم را بالا می‌برم و نم اشکی که گونه ام را خیس کرده بود پاک می‌کنم. پس این بود جوابم؟ این بود دلیلش؟ این بود دلیل بی‌پدر شدن و تمام خون دل خوردن هایم؟ همه اش بخاطر یک دانستن ساده؟ بخاطر انسانیت داشتن؟
    سرم را آهسته تکان می‌دهم و با صدایی گرفته زمزمه می‌کنم:
    -الان جای هانیه رو می‌دونی؟
    نفسش را سنگین بیرون می‌دهم و سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
    -وقتی از هستی جریان رو شنیدم فهمیدم اون دختر هانیست. شبی که شما رفته بودین دنبال فیلم می‌خواستم برم اونجا و هانیه رو بردارم و بیارم خونه. بعدشم ایرج و بدم دست اردلان. اما وقتی رسیدم اونجا هیچ خبری نبود... از قبل رفته بودن... ایرج با گفتن این که خونواده ی هانیه رو بهش میده راضیش کرده و با خودش بـرده...
    -خاله مژگان همه چی رو می‌دونست؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -می‌دونست. فهمیده بود... شماره ی ایرج و از گوشیم برداشت. زنگ زد و بهش گفت همه چیزو به برادرم میگم... که ای کاش زنگ نمی‌زد... نمیدونست ایرج هر کی رو که بیاد سر راه نقشش حذف می‌کنه...
    با صدایی پر از حسرت و پشیمانی ادامه می‌دهد:
    -نباید تنهاش می‌ذاشتم... باید احتمال می‌دادم ایرج ممکنه یه بلایی سرش بیاره...
    -یعنی کار ایرجه؟
    -به غیر از اون کثافت کار کی می‌تونه باشه؟
    سرم را تکان می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -خب راهی هست که این ایرج بی‌خیال انتقام شه؟
    پوزخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
    -ایرجی که این همه کار واسه انتقام کرده... تا یه خونی این وسط نریزه بی‌خیال نمیشه. به قول خودش با خون شروع شد و با خون تموم میشه...
    می‌ترسم و به وضوح می‌لرزم. از این که خون بعدی ای که ریخته شود ممکن است متعلق به آریا باشد می‌لرزم.
    تک خنده ای می‌کنم و با لحن معناداری لب می‌زنم:
    -مگه تا حالا نریخته؟
    -کافی نبوده. هنوزم می‌خواد... تنها راهی که می‌تونیم جلوش رو بگیریم... هیچ وقت فکر نمی‌کردم کارم به جایی بکشه که این و بگم... اونم درباره ی برادرم. اما تنها راهش اینه که بمیره... حتی زندان هم کافی نیست. فقط بمیره. به قول خودش با خون تمام شه...
    -راهی واسه این کار داری؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -اگه اردلان حرفام و باور کنه ممکنه به کمک هم بتونم کارش و تموم کنیم.
    از جایش بلند می‌شود. شروع به قدم زدن می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -این جنگ بین ماها بود... هیچ وقت قرار نبود بچه هامون قاطی شن. هیچ وقت قرار نبود ما بکنیم و تاوانش رو شماها بدین اما حالا دارم می‌بینم اگه یه کاری نکنم یکی یکی پر پر میشین... تو؛ هستی؛ هانیه؛ آراد و آریا؛ حتی کیان... هیچ کدوم حقتون نیست این بلاها سرتون بیاد...
    نگاهم می‌کند. با سر به راه پله اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -برو دخترم. هستی رو بردار و برو... اما مواظبش باش... مواظب خودتم باش... مواظب شوهرتم باش... چون...
    لحنش را جدی و هشدارگونه می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -از امشب به بعد همه وسط جنگن...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    اگر بگویم دلم با حرفش نلرزید و نترسید دروغ گفته ام. حرفش بوی جنجال های تازه می‌داد. بوی اتفاقاتی بدتر که هیچ کدام نه آمادگی اش را داشتیم و نه تحملش را...
    سراسیمه پله ها را بالا می‌روم. وقتی پله ها را بالا می‌روم صدای قدم هایش را می‌شنوم که از خانه بیرون می‌رود اما اهمیتی نمی‌دهم. به قول خودش باید هر چه زودتر هستی را بردارم و از اینجا بیرون بزنم...
    نگاهی به هستی‌ که غرق در خواب بود می‌اندازم. خواب این روزها تنها درمانش بود. برای فرار از درد و جهنمی که برایمان درست کرده بودند این روزها به تنها چیزی که می‌توانست پناه ببرد خواب بود...
    نگاهی به سرمش می‌اندازم. تقریبا تمام بود. آهسته سرم را از دستش می‌کشم و روی تخت کنارش می‌نشینم. کمی خم می‌شوم و آهسته صدایش می‌زنم:
    -هستی؟
    جوابی نمی‌دهد. پرستار گفته بود اثر آرام بخش تا صبح از بین نمی‌رود. این طور هم که نمی‌توانم همراه خودم ببرمش...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. چشمم به کیفم می‌افتد. به سمتش می‌روم و تلفتم را از تویش بیرون می‌آورم. سریع شماره ی آریا را می‌گیرم و تلفن را به گوشم می‌چسبانم.
    بعد از یکی دو بوق صدای خسته اش در گوشم می‌پیچد.
    -جانم؟
    همین جانم گفتن هایش ترسم را کم رنگ می‌کند و قدرت دوباره ای به روحم می‌دهد...
    نگاهی به هستی‌ می‌اندازدم و بدون سلام و احوال پرسی سر اصل مطلب می‌روم.
    -آریا میای دنبالم؟
    کمی مکث می‌کند و با لحنی کنجکاو لب می‌زند:
    -مگه نگفتی می‌مونم؟ ساعت دوازده شبه...
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌اعتنا به وقت میگویم:
    -خب باشه. میای دیگه؟
    -آره... آره میام اما چیزی شده؟
    پشت تلفن نمی‌توانم نگرانش کنم. آن وقت تا همین جا دیوانه وار رانندگی خواهد کرد.
    سرم را بالا می‌اندازم و با لحنی محکم جوابش را می‌دهم:
    -نه بابا... چیزی نشده. می‌خوام بیام خونه.
    -آخه گفتی شب...
    از بحث‌ کردن بی‌خودش کفری می‌شوم. صدایم را بالا می‌برم و با لحنی کلافه حرفش را قطع می‌کنم.
    -وای آریا چقدر بحث‌ می‌کنی. بت میگم بیا دیگه. تاکسی بگیر بیا ماشین خودم اینجاست.
    کمی مکث می‌کند و با لحن آرامی جوابم را می‌دهد:
    -اومدم.
    بدون آن که چیز دیگری بگویم تماس را قطع می‌کنم. می‌دانم دروغ گفتنم را متوجه شده. همیشه وقتی دروغ می‌گویم متوجه می‌شود اما گاهی به روی خود نمی‌آورد که مرا شرمنده نکند.
    تا آریا بیاید چمدان هستی را باز می‌کنم و هر چه لباس دم دستم می‌آید بر میدارم و درش می‌گذارم. لباس راحتی؛ بیرونی؛ هر چند که این روزها دل و دماغ بیرون رفتن را ندارد اما من باز هم می‌گذارم. هستی را مثل همیشه تصور می‌کنم... هر وقت جایی می‌رفت چه در چمدانش می‌گذاشت؟ همان ها را در چمدان می‌گذارم. حتی لوازم آرایشی هایش را هم می‌گذارم. همه چیز را... چمدانش هم که ماشالله انگار برای سفر خارجه ساخته شده. بزرگ است و جادار...
    کتاب های کنکوری اش را هم در پلاستیک می‌گذارم و به سمت پایین حرکت می‌کنم. از خانه بیرون می‌روم و در صندوق عقب ماشین را باز می‌کنم و کتاب ها را در صندوق می‌گذارم. دوباره بر می‌گردم و چمدان را پایین می‌آورم و آن را هم در صندوق عقب می‌گذارم.
    به اتاق هستی برمی‌گردم و کنارش روی تخت می‌نشینم. نمی‌دانم چرا؛ اما جوری وسایلش را جمع کرده ام که انگار دیگر نمی‌خواهد برگردد... یک حسی درونم دارم... انگار خودم هم قرار نیست دیگر رنگ این خانه را ببینم... انگار آخرین بار است هر دویمان اینجایم. شاید هم من حس اشتباهی دارم... اما در حال حاضر این گونه حس‌ می‌کنم...
    تلفنم در دستم می‌لرزد و اسم آریا روی صفحه اش خودنمایی می‌کند. بدون آن که جوابش را بدهم از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. می‌دانم تماسش به این معنی است که جلوی در است و چون فکر می‌کند بقیه خواب اند از من می‌خواهد در را برایش باز کنم.
    وارد حیاط می‌شوم و به سمت در می‌روم. در را باز می‌کنم که قامت مشکی پوشش جلویم نقش می‌بندد. هنوز به احترام عمه اش لباس مشکی اش را در نیاورده بود. شب بود و هوا سرد بود. نه به سردی زمستان اما‌ آن قدری سرد بود که آریا را مجبور کند همین طور سرسری سویشرت طوسی رنگی روی تی‌شرتش بیندازد.
    لب باز می‌کند چیزی بگوید اما با سر به داخل اشاره می‌کنم و در حالی که به سمت خانه می‌روم می‌گویم:
    -بیا تو.
    پشت سرم حرکت می‌کند و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در سکوت را می‌شکند.
    -مگه بیدارن؟
    می‌دانم این را به خاطر چراغ های روشن خانه می‌گوید. سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -عمو منصور نیستش. هستی هم بالاست. بیا بالا کارت دارم.
    پشت سرم وارد خانه می‌شود. پله ها را بالا می‌رویم و وارد اتاق هستی می‌شویم.
    با سر اشاره ای به هستی می‌کنم‌ و می‌گویم:
    -می‌تونی بلندش کنی ببریمش؟
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و سوالی نگاهم می‌کند. لب باز می‌کند و حیرت زده لب می‌زند:
    -چی؟ کجا؟
    -خونه. باید با خودمون ببریمش.
    گیج نگاهی به اطراف می‌اندازد و متفکر می‌پرسد:
    -عمو منصور کجاست؟
    قدمی به سمتش برمی‌دارم و جوابش را می‌دهم:
    -عمو منصور نیست. رفته.
    -کجا؟
    -نمی‌دونم.
    چهره اش جدی می‌شود. سرش را کج می‌کند و با لحنی طلبکار لب می‌زند:
    -میشه بگی چی شده؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره. آره سر راه برات میگم اما اگه میشه الان بلندش کن بریم.
    نگاهش مشکوک و پرحرفش را بین من و هستی‌ می‌چرخاند. بعد از چند ثانیه به سمت هستی می‌‌رود و با یک حرکت از روی تخت بلندش می‌کند...
    و آخرین کاری که من می‌کنم این است که تلفن هستی به همراه شارژرش را بردارم و همراه هم از خانه بیرون برویم...
    *****************
    در عمارت را باز می‌کنم و جلویشان وارد می‌شوم. در حالی که هستی را در بغـ*ـل دارد پشت سرم حرکت می‌کند و بر حرفش سماجت می‌کند.
    -پری‌‌‌... پری هیچ می‌فهمی چی میگی؟
    از وقتی همه ی جریان را سر راه برایش تعریف کرده ام مقاومت عجیبی در برابر باور نکردن می‌کند. حق‌ دارد. شوهرعمه ای که این همه سال احترامش را داشت و از نظرش یک فرد محترم بود حالا این گونه آدمی از آب در آمده... از همه بدتر؛ به خود آمده و خودش را وسط یک انتقام گیری کهنه و دیرینه پیدا کرده... حق می‌دهم اگر نخواهد و نتواند باور کند.
    -پریچهر؛ مگه با تو نیستم؟ هیچ می‌فهمی حرفایی که داری می‌زنی یعنی چی؟ می‌دونی...
    کلافه به سمتش می‌چرخم و صدایم را بالا می‌برم:
    -آره می‌فهمم یعنی چی. منم اولش برام سخت بود باور کنم اما بخوای نخوای همینه که هست. الانم اگه میشه هستی رو ببر بالا منم برم پیش بابات...
    وارد سالن می‌شوم و به سمت کتابخانه می‌روم. می‌دانم این روزها عمو اردلان تا دیر وقت بیدار است و خودش را با کتاب خواندن سرگرم می‌کند. یا بهتر بگویم آرام می‌کند. او هم مثل هستی‌ که به خواب پناه می‌برد به کتاب پناه می‌برد...
    ضربه ای به در کتابخانه می‌زنم و بعد از آن که صدای بیا تو گفتنش را می‌شنوم وارد کتابخانه می‌شوم.
    لبخند خسته ای به رویم می‌زند و سرش را تکان می‌دهد:
    -بیا تو دخترم...
    یک قدم به داخل برمی‌دارم که آریا خودش را در اتاق می‌اندازد و بازویم را می‌گیرد. با چشم هایش خط و نشان می‌کشد و من بی‌اعتنا به رفتارش که می‌گفت این کار را نکنم بازویم را از دستش می‌کشم و خطاب به پدرش می‌گویم:
    -عمو اردلان من باید یه چیزی رو بهتون بگم.
    ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند. سری تکان می‌دهد و در حالی که به صندلی ای که کنار میز رو به رویش بود اشاره می‌کند.
    -بشین دخترم.
    به سمت صندلی می‌روم و رویش می‌نشینم. آریا اما همان جا به چهارچوب در تکیه می‌دهد و به ما نگاه می‌کند.
    لب باز می‌کنم و همه ی قضیه را از اول تعریف می‌کنم. من می‌گویم و آریا بیشتر حرص می‌خورد. من می‌گویم و برخلاف انتظارم چهره ی عمو اردلان کوچک ترین تغییری نمی‌کند. نه آثاری از خشم در چهره اش می‌بینم و نه غم و نه تعجب و نه هیچ چیز دیگر...
    حرفم که تمام می‌شود عمو اردلان رو به آریا می‌کند و آهسته اما جدی لب می‌زند:
    -زنت درست میگه پسر...
    این بار من و آریا هر دو با هم تعجب می‌کنیم. نکند...
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب می‌زنم:
    -تو می‌دونستی؟
    سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد و تعجبم را بیشتر می‌کند. آریا به سمتش می‌رود. جلوی میز خم می‌شود و با ابروهایی بالا رفته ناباور می‌گوید:
    -مسخره می‌کنی دیگه؟ زده به سرت؟
    پدرش سکوت می‌کند و این سکوت برای آریا از هر چیز دیگری عذاب آور تر است. عصبانیت در چهره اش جان می‌گیرد؛ نگاهش را روی من و پدرش می‌چرخاند و عصبی صدایش را بالا می‌برد:
    -هر دوتون زده به سرتون آره؟
    سرش را عصبی تکان می‌دهد و با همان لحنش ادامه می‌دهد:
    -خیلی خب با قضیه ی گندی که تو گذشته زدین و انتقام و این کوفت و زهرمارا کنار اومدم. اما آخه عمو منصور؟ بابا اون بابای هستیه... ما می‌شناسیمش!
    دلم برای سادگی اش می‌گیرد. دلم برای دلش که تقلا می‌کرد دیدش را به عمو منصور خراب نکند می‌گیرد. دلم برای مقاومت عاجزانه اش که نمی‌خواست این اتفاق ها را قبول کند می‌گیرد...
    سکوت من و پدرش کلافه اش می‌کند. ناباور سرش را تکان می‌دهد و از کتابخانه بیرون می‌رود. بهتر است خودش با عقل و منطقش به این باور برسد. البته منطقش باور کرده... اما دلش مقاومت می‌کند...
    نگاهم را به چهره ی آرام عمو اردلان می‌دهم و متفکر می‌پرسم:
    -از کجا می‌دونستی؟ اصلا کی فهمیدی؟
    -قبل از این که برم شیراز؛ آراد چند تا آدرس بهم داد و گفت برم پرس و جو کنم... می‌دونست اگه خودش بگه من باورم نمیشه. می‌خواست خودم پرس و جو کنم و بفهمم...
    سرم را تکان می‌دهم و گیج لب می‌زنم:
    -خب... خب چرا کاری نکردی؟ چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟
    -مگه از وقتی که برگشتم خودت اوضاع رو ندیدی؟ من فقط منتظر فرصت مناسب بودم که...
    ادامه ی جمله اش را می‌خورد اما من خوب می‌دانم. آن قدر منتظر ماند که به مرگ خواهرش ختم شد... اما بهتر است قضاوت نکنم. من جای او نبوده ام...
    از جایش بلند می‌شود. در کتابخانه شروع به قدم زدن می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -هر کسی بالاخره یه روزی تاوان کارش رو میده. دیر و زود میشه اما بالاخره میشه... یکی جونش و میده... اون یکی مالش و می‌بازه... یکی درد می‌کشه و یکی هم به اندازه ی دریا اشک می‌ریزه...
    نگاهم می‌کند. جدیت نگاهش را پر می‌کند و با لحنی جدی ادامه می‌دهد:
    -اما گاهی خودت باید تاوانت رو بگیری. گاهی عدالت برقرار نمیشه... اگه دلش و داشته باشی که می‌بخشی... اگه هم نه که طاقت نمیاری و تاوانت رو با دستای خودت می‌گیری. می‌گیری که آروم شی... جریان ما؛ یه همچین چیزیه...
    حرف هایش مانند حرف های عمو منصور مرا می‌ترساند. حرف هایش بوی تعفن اتفاق های بد می‌دهد و تنها چیزی که در حال حاضر می‌دانم این است که هیچ کداممان تحمل یک ضربه ی دیگر را نداریم...
    به سمت صندلی اش می‌رود. کتش را از روی دسته ی صندلی برمی‌دارد و در حالی که از کتابخانه بیرون می‌رود می‌گوید:
    -به آریا بگو من میرم بیرون.
    از جایم بلند می‌شوم و می‌گویم:
    -میری پیش عمو منصور؟
    لحظه ای مکث می‌کند اما بدون آن که جوابی بدهد می‌رود و من این سکوتش را جواب مثبت می‌دانم. با فاصله پشت سرش حرکت می‌کنم که وقتی می‌خواهد از در بیرون برود صدای آریایی که روی راه پله نشسته بود در جایش می‌ایستد:
    -کجا میری؟
    بدون آن که بچرخد و نگاهش کند جوابش را می‌دهد:
    -پیش دخترا باش تا برگردم.
    آریا از جایش بلند می‌شود و مخالفت می‌کند:
    -منم باهات میام.
    -لازم نکرده.
    آریا صدایش را بالا می‌برد و محکم خواسته اش را تکرار می‌کند:
    -گفتم باهات میام.
    -منم گفتم لازم نیست.
    این را می‌گوید و به سمتش می‌چرخد. آثار خشم کم کم در چهره اش پیدا می‌شود و به سمت آریا قدم برمی‌دارد.
    لب باز می‌کند و با صدایی آهسته اما به خشم نشسته لب می‌زند:
    -دخالت نکن. یه نگاه به وضع برادرت بکن و عبرت بگیر. بتمرگ سر جات...
    آریا اما با خشم نگاهش می‌کند. تنها کاری که از دستش بر می‌آید همین کار است. می‌توانم قسم بخورم اگر پدرش نبود و احترامش را نداشت از شدت خشم سرش را می‌شکست.
    قدمی به سمتش برمی‌دارد. یک تای ابرویش را بالا می‌برد و با خشم کنایه می‌زند:
    -انگار یادت رفته آراد به خاطر گندکاری های کی توی این وضعه...
    -آره. خیلی خوب می‌دونم به خاطر منه. به خاطر همینم نمی‌تونم اجازه بدم دخالت کنی. که تو هم تو این وضع نیفتی.
    می‌چرخد و بی هیچ حرف دیگری در را باز می‌کند و بیرون می‌رود. آریا یکی دو دقیقه به در خیره می‌شود و بعد از آن که مطمئن می‌شود پدرش با ماشین بیرون رفته به سمت در حرکت می‌کند که به سمتش می‌دوم و بازویش را می‌گیرم.
    -کجا میری؟
    -میرم دنبالش.
    -تو که نمی‌دونی کجا میره.
    خنده ای می‌کند و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -می‌خواد بره پیش عمو منصور. مگه نگفتی تو خونه منتظرشه؟
    بازویش را محکم تر فشار می‌دهم و می‌گویم:
    -لازم نکرده بری‌. آریا دخالت نکن.
    -دخالت نمی‌کنم.
    -خب پس نرو.
    با خشونت بازویش را از دستم خلاص می‌کند و در را باز می‌کند. از در بیرون می‌رود که بیرون می‌دوم و سد راهش می‌شوم.
    -به خدا اگه رفتی زنگ می‌زنم به بابات میگم آریا اومد دنبالت.
    یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -بزن. بزن ببین فرداش آریا رو اصلا توی اتاق که چه عرض‌ کنم؛ توی ایران پیداش می‌کنی یا نه...
    این را می‌گوید و از کنارم گذر می‌کند. تهدید کرد؟ برای اولین بار... تهدید کرد؟ با چه؟ با خودش؟ مرا با خودش تهدید کرد؟ نفسم را به صورت خنده بیرون می‌دهم. خوب یاد گرفته دست روی نقطه ضعفم بگذارد. می‌داند نبودش دیوانه ام می‌کند و همین موضوع را به یک اهرم فشار علیه من تبدیل کرده...
    **************************
    ماشین را در کوچه پارک می‌کند. از ماشین پیاده می‌شود و نگاهی به خانه ی عمه ی مرحومش می‌اندازد. در حیاط باز بود و ماشین دایی اش که پشت سر ماشین پدرش پارک شده بود خودنمایی می‌کرد. صدای داد و فریاد پدرش از همان جا شنیده می‌شد...
    به سمت خانه می‌رود و واردش می‌شود. آرام آرام در حیاط قدم برمی‌دارد و صدای فریادهای دیوانه وار پدرش گوشش را پر می‌کند:
    -وای... وای... وای... خاک بر سر من که این همه سال نفهمیده بودم که یه موش کثیف اومده توی خانوادم... خاک بر سر تو که این همه سال اگه به قول خودت مجبور بودی لال شدی...
    اگر یک درصد هم شک داشت صدای شرمنده و عاجز شوهر عمه اش که پشت بند صدای پدرش بلند می‌شود همه ی شکش را از بین می‌برد.
    -مجبور بودم اردلان... دخترم پیششه... دخترم... خواهر هستی... خواهرزاده ی تو!
    -ببر صداتو. خاک بر سر بی‌غیرتت کنن که گذاشتی این همه سال دخترت و بازیچه ی خودش کنه. مگه نه حالا دهن باز کردی؟ به من می‌گفتی مرتیکه... به من... همون موقع می‌گفتی تا یه خاکی تو سرمون کنیم... حالا خوبه؟ خوبه یکی از بچه هامون دزد و قاتل شده؛ یکیشون افسردگی گرفته؛ یکیشون سر از زندان در اورد... یکیشون بستریه؛ یکیشون فراریه... حالا خوبه مرتيکه؟ از کی می‌خواستین انتقام بگیرین؟ از بچه هامون؟
    -من...
    صدای تشر رفتن پدرش باعث می‌شود منصور حرفش را بخورد.
    -ببر صداتو واسه منم بهونه نیار. بگو خودم دنبال انتقام بودم.
    -بودم... بودم اما نه اینجوری. بودم اما بعدش دیگه نه... وقتی با مژگان تشکیل خانواده دادم دیگه انتقام برام معنی نداشت... به روح مژگان قسم می‌خورم اردلان؛ قسم می‌خورم من انتقام نمی‌خواستم...
    صدای فریاد اردلان چهارستون خانه را می‌لرزاند:
    -اسم خواهرم و نیار مرتیکه... نیار که بلایی به سرت میارم که حرف زدن یادت بره...
    برای چند لحظه سکوت حاکم مطلق می‌شود. بعد از چند ثانیه اردلان سرش را تکان می‌دهد و حیرت زده لب می‌زند:
    -با آرادم چی کار داشتین؟ واسه چی اون بلا رو سرش اوردین؟
    -اگه اون کارو نمی‌کردم ایرج می‌کشتش... آراد خیلی داشت تو کاراش سنگ می‌نداخت. خیلی روی اعصابش بود... اولاش به بهونه ی هستی راضیش کردم اما بعدش دیگه گوشش بدهکار نبود. می‌خواست حذفش کنه حالا به هر نحوی که شده... تنها راهش این بود که دیگه نتونه از مغزش استفاده کنه و دیوونه شه...
    اردلان اخم غلیظی می‌کند. با چشمانی سرخ شده از خشم به سمتش می‌رود و انگشت اشاره اش را تهدیدگونه جلویش می‌گیرد:
    -دیوونه پدرت بود که مهلت نداد و درجا زد داداشت و کشت. دیوونه داداشت بود که افتاده بود دنبال ناموس مردم... دیوونه ایرج بود که خودت خوب می‌دونی چی کارا کرده. اگه یک بار دیگه... فقط یک بار دیگه به بچه ی من بگی دیوونه روزگارت و سیاه می‌کنم!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا